دفتـــــــــــرهای بیــــــــــدار

بازگشت به صفحه قبل

 

طبقه و تحليل طبقاتی

نويسنده: گوگليلمو كارچيدی

ترجمه: روبن ماركاريان

"او مفهوم سرمايه‌داری را از مناسبات توليدی به مناسبات مالكيت منتقل ساخته و صرفاً با سخن گفتن از فرد به‌جای بنگاه‌دار، مسئله سوسياليسم را از عرصه توليد به عرصه مناسبات ثروت تغيير مكان می‌دهد‌_ بدين معنا كه رابطه فقير و غنی جايگزين رابطه كار و سرمايه می‌شود." )روزا لوگزامبورگ، اصلاح يا انقلاب، در "روزا لوگزامبورگ سخن می‌گويد" به ويراستاری م ، ای ، واترز)نيويورك :1970(.

در چند سال گذشته اريك اولين رايت هم‌چون يك جامعه‌شناس‏ ذی‌نفوذ چپ به صحنه آمده است. او در جديدترين اثر خود، به‌نام "طبقات"، تئوری طبقات اجتماعی را به‌طور كامل از نو فرمول‌بندی می‌كند. در اين روند از مفهوم‌سازی دوباره ، رايت بر روی چند مسئله متمركز می‌شود؛ مسائلی كه قلب تحليل ماركسيستی را نشانه می‌گيرند. بدين ترتيب مروری بر كتاب "طبقات" فرصت مهمی است كه به برخی از مسائل شفافيت داده شده و عواقب مربوط به گزينش‏ بين فرمول‌بندی‌های آلترناتيو در مسائلی كه رايت مطرح می‌كند، مورد ارزيابی قرار گيرد. بنابراين، اهميت و ارزش‏ برخی از مباحث مطرح شده در اين مقاله بسيار فراتر از دايره ارزيابی آثار رايت می‌رود.

نوشته حاضر از دو جنبه به اثر رايت می‌پردازد. در وهله اول جنبه "بيوگرافيك " كتاب رايت و دلائل چرخش‏ تئوريك او مورد مطالعه قرار می‌گيرد؛ در اين بررسی مفهوم‌بندی‌های قبلی و كنونی او مورد مقايسه قرار خواهند گرفت. من مرور بر اين جنبه از اثر اولين رايت را به اختصار برگزار خواهم كرد. متقابلاً تمركز من بر جنبه دوم يعنی مشخصات رهيافت)approach( جديد رايت معطوف خواهد شد. رايت در نوشته‌های خود دارای سبك بسيار شفاف و سرراستی است. او قادر است مسائل پيچيده را به شيوه بسيار جذابی ارائه كند. او هم‌چنين وظيفه پيچيده ديگری در برابر خود نهاده است كه عبارتست از فراهم ساختن شواهد تجربی برای يك تئوری ماركسيستی طبقه. از اين نظر تلاش‏های او شايان تحسين بوده و پيچيدگی ارزيابی نتايجی كه او به آن‌ها دست يافته نبايد موجب ناديده گرفتن ارزش‏ كارهايش‏ در اين عرصه گردد.  اما، متاسفانه ، برخلاف اعتقاد رايت، دستگاه مفهومی جديد او در مقايسه با نظرگاه‌های قبلی‌اش‏، در مجموع نشانه يك پيشرفت نيست. من تلاش‏ خواهم كرد كه با پرداختن به مشكلات درونی تئوری او و نيز ادعای وفاداريش‏ به كارپايه سياسی و اهداف تئوريك ماركس‏ اين مهم را نشان دهم. از آن‌جا كه اثبات نكته به نكته اين ادعا لااقل نياز به يك جلد نوشته دارد لذا من خودم را تنها به بررسی برخی از نكات محوری تئوری رايت محدود خواهم ساخت.

تئوری شناخت               

كتاب طبقات با بحثی پيرامون "منطق شكل‌گيری مفاهيم" شروع می‌شود. رايت می‌گويد، مفاهيم بوسيله هستی انسانی، يعنی به‌وسيله افراد، توليد می‌گردد. توليد مفاهيم " تحت محدوديت‌های متنوعی" كه شامل محدوديت‌های عملی و تئوريك هستند متحقق می‌شود.) صفحه 20( محدوديت‌های تئوريك مجموعه مفروضات تئوريكی هستند كه در چهارچوب آن‌ها مفاهيم می‌توانند پا به عرصه وجود بگذارند. محدوديت‌های عملی، محدويت‌های" دنيای واقعی" هستند و از طريق " مجموعه داده‌هايی كه در مفاهيم تئوريك مورد استفاده قرار می‌گيرد، تاثير خود را نشان می‌دهند")همان‌جا(. كلمه كليدی در اينجا "افراد" است. بايد بلادرنگ اين مفهوم را در بوته نقد قرار داد.

تئوری شناخت رايت فردگرايانه است بدين معنی كه بر توليد كنندگان فردی دانش‏ و بدين ترتيب بر "نقش‏ پردازان " فردی استوار است. در چهارچوب چنين محدوديت تئوريكی تنها كاری كه می‌توان انجام داد عبارتست از تحقيق درباره ميزان تاثير طبقات بر افراد. بدين ترتيب پايه اساسی تحليل بر فرد استوار می‌شود نه طبقه. همان‌گونه كه رايت نيز به‌خوبی آگاه است مشكل اين نوع " منطق خُرد‌_ فردی)micro_individual(" در آن است كه قادر نيست توضيح مناسبی برای "مسيرهای تاريخی مبارزه و تصادف" فراهم سازد)صفحه 182(. پاسخ او اينست كه "مردم ) افراد( به‌طور نظام‌مندی بر اساس‏ تعلق به طبقات تحت تاثير قرار می‌گيرند". )‌همان‌جا(. و اين كه تئوری او بسی بهتر از تئوری‌های رقيب ، تاثير طبقات بر افراد را توضيح می‌دهد. رايت در اين انديشه نيست كه اين نتيجه‌گيری شاهد قطعی برای برتری تئوری او می‌باشد. با اين وصف، او در رخساره تئوری‌اش‏ عنصری را باز می‌يابد كه بزعم او اعتبار بيش‏تری از مفهوم‌بندی‌های رقيب به نظريه اعطا می‌كند.

اين‌كه تئوری رايت توضيح بهتری از تاثيرات طبقه بر افراد ارائه می‌كند) همان‌طور كه بعداً خواهيم ديد، او تاثيرات طبقه را بر روی درآمد و آگاهی افراد مورد بررسی قرار می‌دهد( منوط به درستی روشی است كه وی برگزيده است. اين مسئله‌ای است كه بعداً به آن خواهيم پرداخت. بگذاريد، برای لحظه‌ای  فرض‏ كنيم كه تئوری رايت بسی بهتر از تئوری‌های بديل در زمينه‌هائی كه رايت انتخاب كرده است به مسائل پاسخ می‌دهد. اين اما هنوز به‌معنای آن نيست كه  تئوری او توضيح بهتری از "مسيرهای تاريخی و دگرگونی‌ها " به‌دست می‌دهد. ولی اين آخری است كه هدف اصلی تئوری ماركسيستی طبقات را تشكيل می‌دهد نه پرسش‏واره            )problematic( رايت. با چنين دورنمائی، پيوند تئوريكی كه می‌تواند به تحقيق دقيق و آماری رايت معنا و مفهوم ببخشد توانائی نظريه او در توضيح ويژگی‌های فردی در پرتو مواضع طبقاتی است كه خود گواهی است بر توانائی يك تئوری در توضيح پديده های اجتماعی )و بدين ترتيب نظريه‌ای كه  به شكل موثرتری اراده های فردی در پرتو تاثيرطبقات را تبيين می‌كند، بهمان اندازه نيز برای توضيح پديده‌های طبقاتی از قابليت مناسب‌تری برخوردار است(. اما اين همان حلقه مفقوده در نظريه رايت است و همان شبكه تئوريكی است كه  رايت بايد آن‌را فراهم كند. شخصاً فكر می‌كنم كه رايت از عهده انجام اين وظيفه بر نخواهد آمد. كسی كه نقطه عزيمت خود را "منطق خُردِ_فردی" قرار می‌دهد، تنها هنگامی می‌تواند به سطح اجتماعی فرابرويد كه واحدهای فردی را به‌هم بياميزد. ولی به‌هم آميختن واحدهای فردی هنوز نمی‌تواند عامل اجتماعی كه واحدها را بمثابه ياخته‌ای از كل به‌وجود می‌آورد، توضيح دهد. اين مختصر البته مجال پرداختن به اين موضوع را نمی‌دهد. تنها بايد به اين حقيقت اشاره كنيم كه وظيفه پاسخ‌گوئی به حلقه مفقوده مورد اشاره هم‌چنان بر دوش‏ رايت سنگينی می‌كند.

نكته‌ای برای پرهيز از سوءتفاهم بايد مورد تاكيد قرار گيرد. در بالا اشاره شد كه تمركز اصلی تئوری ماركسی طبقه بر پديده اجتماعی و دگرگونی می‌باشد. اين بدين معنا نيست كه دلمشغولی به تاثيرات طبقه بر‌‌پديده فرد بی‌مورد است. برعكس‏، اهميت اين عرصه از پژوهش‏ها نبايد مورد بی‌مهری قرار گيرد. اما يك جنبه از مسئله چنين پژوهشی، نشان دادن تاثيرات پديده اجتماعی) برای مثال طبقات( بر افراد‌_‌خُرد است. اين وظيفه تنها پس‏ از آن‌كه تئوری‌های بديل هم‌ديگر، شايستگی خود را بر مبنای توانائی در توضيح پديده اجتماعی و دگرگونی نشان داده باشند، می‌تواند‌‌عملی شود. مسئله می‌تواند اين‌گونه نيز مطرح شود كه بهر حال توانائی در توضيح اين كه چگونه پديده فردی تحت تاثير پديده اجتماعی قرار می‌گيرد خود شاخصی برای سنجش‏ توانائی تبيين جوهر و قوانين تكامل اجتماعی و عملی ساختن دگرگونی در عرصه اجتماع می‌باشد  . اين ادعا به‌لحاظ روش‏شناسی)methodology( نمی‌تواند مشروع باشد زيرا می‌خواهد يك منطق تبيين را جايگزين منطق ديگر كند. اما فراتر از آن، همان‌گونه كه در بخش‏ نهائی اين بررسی نشان خواهم داد، در مورد رايت اين جايگزينی با اتخاذ روشی توام است كه دارای توانائی خودساخته در توضيح دگرگونی اجتماعی است؛ روشی كه مبيين يك مفهوم ايستا از ساختار و آگاهی بوده و دريافت جبرباورانه‌ای بين اين دو برقرار می‌سازد.

استثمار

رايت با تبيين چهارچوب نظريه شناخت خود، به ارائه آن‌چيزی می‌پردازد كه می‌توان گفت عنصر نوآورانه فرمول‌بندی او از طبقات است‌: ‌مفهوم استثمار. اين مفهوم از دريافت جان رومر در باره استثمار اقتباس‏ شده و بدين ترتيب تحت تاثير "تئوری بازی‌ها"Game Theory قرار دارد. بنابراين، در آن‌چه كه خواهد آمد ناچارم بطور مختصر به نقد اين نوع از كاربرد "تئوری بازی‌ها" در ارتباط با تئوری طبقات بپردازم.

برای رايت جايگاه طبقاتی، منافع طبقاتی نقش‏پردازانactors را ساختاربندی می‌كند) ص‏ 451(. در اين كتاب می‌توان دو دريافت از منافع عينی را بازيافت. اولين دريافت مبتنی بر آن است كه مردم "علاقه دارند كاری را كه برای دست‌يابی به سطح مصرف مورد دل‌خواه آن‌ها ضروری است كاهش‏ دهند") ص‏ 36(. مفهوم دوم بر آن است كه مردم در گسترش‏ ظرفيت خود برای اقدام، دارای منافع هستند)ص‏ 28(. رابطه بين اين دو مفهوم "منافع عينی" روشن نيست؛ همان‌گونه كه روشن نيست چرا اصطلاح "عينی" در اين‌جا به‌كار رفته است. در هر حال، رايت حول دريافت اول است كه مناسبات مبتنی بر استثمار را مفهوم‌بندی می‌كند. عامل پيوند در اين‌جا "تئوری بازی‌ها" می‌باشد. در پرتو چنين ره‌يافتی مسئله اين گونه مطرح می‌گردد:" اگر يكی از طبقات ناپديد گردد، تاثير آن برای طبقات ديگر چگونه خواهد بود؟ طبقات ديگر به سطح مصرف بيش‏تری دست خواهند يافت ويا ناچار خواهند بود بيش‏تر كار كنند‌"؟) همان‌جا(. اگر پاسخ اين سئوال مثبت باشد، بدين ترتيب ما با پديده استثتمار مواجه می‌شويم. اگر بخواهيم مسئله را مشخص‏تر مطرح ساخته و آن‌را با يك مثال همراه سازيم صورت قضيه چنين خواهد بود، "فئودال ثروت‌مند است زيرا مازاد حاصل از سرف‌ها را از آن خود می‌سازد.")همان‌جا(. در اين نقطه‌نظر، ثروت‌مندان ثروت‌مند هستند زيرا دست‌رنج سرف‌های فقير را تصاحب می‌كنند.  بدين ترتيب رابطه‌ای علی بين "رفاه يك طبقه و مسكنت طبقه ديگر وجود دارد")همان‌جا(. ولی اين رابطه در سطح تصاحب و توزيع  باقی‌مانده و بدين ترتيب به مفهومی غيرتاريخی مبدل می‌شود. مفهوم ماركس‏ از استثمار درست برخلاف آن‌چه كه رايت می‌گويد قلمرو توليد را نشانه گرفته و بدين شكل متضمن يك مفهوم مشخص‏ تاريخی می‌باشد.

برای مفهوم‌بندی يك درك عمومی از استثمار، رايت تحليل خود را از قلمرو توليد به عرصه توزيع تغيير جهت می‌دهد. برای او استثمار "تصاحب اقتصادی ستم‌گرانه دسترنج كار يك طبقه به‌وسيله طبقه ديگر است")صفحه :77 تاكيدات اضافه شده است(. ولی با به‌كارگيری چنين ره‌يافتی، رايت بر وجه مشخصه سرمايه‌داری كه در آن مناسبات مبتنی بر استثمار در وهله اول در عرصه توليد قدعلم می‌كند، چشم فرو می‌بندد. كولتی می‌گويد، "به بيان ديگر، تصاحب سرمايه‌دارانه منحصراً و مقدمتاً نه تصاحب اشياء بلكه تصاحب افراد است. اين تصاحب، تصاحب انرژی، تصاحب قوای مادی و‌معنوی انسان كارورز است.")ل. كولتی، از روسو تا لنين )نيويورك، چاپ مانتلی ريويو، 1972 ص‏ 102(. بگذاريد لحظه‌ای تصور كنيم كه سرمايه‌داران مازادی را كه از كارگران تصاحب كرده‌اند به آن‌ها بازگردانند. اين مثالی بی‌ربط است كه من آن‌را تنها به‌منظور تفهيم مقصود به‌كار می‌برم و به‌هيچ وجه قصد ندارم كه مانند "تئوری بازی‌ها"، به اتكا آن به تئوری‌سازی بپردازم. اگر مثال بالا را مدنظر قرار دهيم ديگر از نقطه نظر توزيع ، استثماری دركار نخواهد بود. اما در عرصه توليد هنوز هيچ تغييری حاصل نشده است. كارگران از نقطه نظر توزيع استثمار نمی‌شوند. ولی خصلت مناسبات استثمارگرانه در عرصه توليد هيچ تغييری نيافته  زيرا كارگران هنوز در باره اين كه چه چيزی بايد توليد شود، توليد برای چه كسانی باشد و امر توليد چگونه متحقق گردد هيچ‌گونه دخالتی ندارند. استثمار دارای دو جنبه توليد و توزيع است كه  دو وجه ضروری استثمار را تشكيل می‌دهند. اما شيوه برخورد رايت كه بر "تئوری بازی‌ها" استوار است به‌سادگی وجه مشخصه اصلی استثمار يعنی وجه توليد را به فراموشی می‌سپارد. نتيجه ضمنی اين ره‌يافت ارائه دركی از مفهوم استثمار است كه بنا بر آن، چنان‌چه ثروتمندان از ميان برداشته شوند در چهارچوب مناسبات توليدی سرمايه‌داری شرايط توزيع برابر ثروت، به‌شيوه سرمايه‌دارانه، فراهم می‌گردد. بدين ترتيب هم‌زادی "تئوری بازی‌ها" با سياست رفورميستی آشكار می‌گردد.

درك رايت از استثمار نه فقط توزيعی بلكه تاريخ‌گريز است. اگر نقطه‌عزيمت اين باشد كه در همه جوامع منقسم به طبقات مازاد يك طبقه توسط طبقه ديگر تصاحب می‌گردد پس‏ مفهوم عمومی استثمار اساساً به عرصه توزيع تنزل می‌يابد. از سوی ديگر، اگر نقطه عزيمت اين باشد كه در همه جوامع منقسم به طبقات، طبقاتی وجود دارند كه برای طبقات ديگر توليد می‌كنند مفهوم عمومی استثمار به عرصه توليد منتقل ميگردد. در سطح تجريدی هيچ دليل قاطعی برای ترجيح يكی از مفاهيم بر ديگری وجود ندارد. معذالك، اگر به‌خواهيم اشكال ويژه استثمار را مورد تجزيه و تحليل قرار دهيم )برای مثال استثمار فئودالی در برابر استثمار سرمايه‌داری را( در آن‌صورت بايد از سطح توزيع به سطح توليد فرا رفت. در حقيقت، به‌مدد مفهومی از استثمار كه بر پايه توليد استوار است می‌توان با تحقيق در باره اشكال ويژه مناسبات توليدی، بلافاصله اشكال مشخص‏ تاريخی توليد را بازشناخت. همين كار را در مورد مفهوم استثمار مبتنی بر توزيع نيز می‌توان انجام داد)بدين ترتيب كه آشكار ساخت چگونه مازاد در جوامع مشخص‏ تصاحب می‌گردند؟( به‌شرطی كه نقطه شروع تئوری‌ای باشد كه نشان می‌دهد مازاد چگونه توليد شده است. برای مثال، توزيع مازاد در سرمايه‌داری توزيع آن نوع از ارزش‏ اضافی است كه تحت مناسبات ويژه توليدی، خلق شده است. تئوری توزيع تاريخاً مشخص‏ مستلزم تئوری توليد تاريخاً مشخص‏ است. به بيان ديگر، اگر كسی در سطح توزيع در جا بزند قادر نخواهد شد به تحليل اشكال مشخص‏ استثمار بپردازد. در چنين حالتی تنها چيزی كه می‌توان گفت اين است كه در همه جوامع منقسم به طبقات تصاحب مازاد وجود دارد.

اغلب گفته می‌شود كه تئوری توزيعی استثمار می‌تواند يك چهارچوب عمومی فراهم سازد. پيشنهاد می‌شود هنگامی‌كه جوامع مشخصی مدنظر قرار می‌گيرند، اين چهارچوب به‌وسيله مضمون مشخص‏ تاريخی ) اشكال ويژه استثمار( پرشود مانند بطری شرابی كه می‌توان آن‌را با انواع و‌اقسام شراب‌ها پركرد. متاسفانه در تئوری اجتماعی، شراب‌های مختلف در بطری‌های گوناگون قرار دارند. از آن‌چه كه در بالا گفته شد روشن است كه تحليل مبتنی بر مناسبات توليدی كه در مناسبات تاريخاً مشخص‏ مفهوم‌بندی شده است با تحليل مبتنی بر مناسبات توزيع كه بر مناسبات غيرتاريخی مفهوم‌بندی شده، دو روش‏ تحليل متضاد را تشكيل می‌دهند زيرا آن‌ها محصول و مستلزم دو شيوه تجريد متضاد هستند. آری، اين دو شيوه تحليل هم‌ديگر را طرد كرده و قابل جذب در يك‌ديگر نيستند. يك روش‏، كه ماركس‏ در گروندريسه بر آن روشنی انداخته است، تمركز و نقطه كانونی خود را بر نظام اجتماعی‌_‌اقتصادی مشخص‏ تاريخی قرار می‌دهد. روش‏ ديگر، كه  وجه مشخصه علوم اجتماعی بورژوائی است نقطه اتكاء خود را بر ناديده گرفتن هر آن‌چه كه تاريخی و مشخص‏ است و ملحوظ كردن همه آن‌چيزهائی كه گويای تشابهات ظاهری و غيرتاريخی است قرار می‌دهد. در ارتباط با استثمار، تمركز بر عرصه توزيع مستلزم باقی‌ماندن در سطح تشابهات غيرتاريخی است. بدين سان مفهوم رومر و رايت از استثمار را نمی‌توان به‌عنوان چنان چهارچوب عمومی‌ئی تلقی كرد كه مفاهيم ماركسيستی در درون آن جای می‌گيرند.

يكی از وجوه نوآورانه تئوری جديد رايت اين است كه سه شكل از استثمار طبقات را مطرح می‌سازد : علاوه برشكل سنتی استثمار اقتصادی)كه بر مالكيت دارائی‌های سرمايه‌ای استوار است(، او اشكالی از استثمار را باز می‌شناسد كه در كنترل دارائی‌های سازمانی و مهارت‌ها يا دارائی‌های اعتباری ريشه دارد)ص‏ 283(. رايت خود نيز درباره مقوله‌بندی جديدش‏ دچار ترديد است. به ترديدهای او، من دو ترديد ديگر نيز خواهم افزود.

در وهله اول بايد گفت كه مالكيت برای رايت به معنای "كنترل موثر اقتصادی" است) ص‏ 80(. بدين سان تملك دارائی‌های سازمانی به معنای فراچنگ آوردن كنترل آن‌ها می‌باشد. ولی فرض‏ كنيم كه كسی دارای قدرت كنترل موثر اقتصادی بر سازمان دارائی‌های سرمايه‌ای است. حال چگونه فرد ديگری قادر خواهد بود اين دارائی‌های سرمايه‌ای را تحت تملك خود در آورد؟ اين كار تنها زمانی امكان‌پذير است كه مالكيت دارائی‌های سرمايه‌ای به‌معنای مالكيت حقوقی آن‌ها باشد. ولی چنين فرضی با ادعای رايت كه "شالوده مناسبات مبتنی بر سرمايه‌_‌كار بايد با مناسبات كنترل موثر بر دارائی‌های مولد) كه همان مالكيت واقعی اقتصادی است( يگانه پنداشته شود" در تناقض‏ است.)ص‏ 72(. مسئله از اين قرار است كه كنترل موثر اقتصادی بر سازمان دارائی‌های سرمايه‌ای در حقيقت به‌معنای اين است كه كسی قادر باشد در مورد اين كه چه چيزی، برای چه كسی و چگونه توليد شود تصميم‌گيری كند؛ و  اين بدان معناست كه كسی كنترل موثر اقتصادی بر دارائی‌های سرمايه‌ای داشته و مالك آن‌ها باشد. تفكيك بين مالكيت دارائی‌های سرمايه‌ای و مالكيت دارائی‌های سازمانی بی‌معناست زيرا كنترل سازمان دارائی‌های سرمايه‌ای معادل كنترل آن‌ها به‌مفهوم تملك موثر و اقتصادی بر آن‌ها می‌باشد. چسبيدن به اين تمايز چيزی نيست مگر تقليل مالكيت به مالكيت حقوقی؛ نتيجه بی‌ربطی كه پرسش‏واره رايت به آن منتهی می‌شود.

ثانياً، به‌همين ترتيب جدا كردن مهارت نيروی كار به‌عنوان يك "دارائی مولد" جداگانه نيز غيرممكن است: اين مهارت است كه به بارآوری نيروی كار منجر شده و بدين ترتيب مولديت آن‌را رشد می‌دهد. در اينجا، من ديگر بيش‏ از اين در اين عرصه از انتقاد مكث نخواهم كرد. اكنون تنها به يك جنبه از "استثمار مبتنی بر مهارت" رايت خواهم پرداخت برای آن‌كه نشان دهم چه فاصله عميقی ميان مفهوم رايت از استثمار با مفهوم ماركس‏ از اين مقوله وجود دارد.

استثمار مبتنی بر مهارت بر پايه تخصص‏ قرار دارد. "هنگامی‌كه تخصص‏ در حال عمل است، كارفرماها دست‌مزد صاحبان تخصص‏ را بالاتر از هزينه توليد اين مهارت‌ها معين خواهند كرد") ص‏ 76(. اين بدان معناست كه صاحبان تخصص‏ )مهارت( كسانی را كه فاقد تخصص‏ هستند استثمار می‌كنند. اما از نقطه نظر تئوری ارزش‏ ماركسيستی علت پرداخت دست‌مزد بالاتر از ارزش‏ نيروی كار، ناشی از موقعيت مساعد فروشندگان نيروی كار می‌باشد: به‌طور خلاصه، كارگرانی كه دارای تخصص‏ هستند استثمار خود را كاهش‏ می‌دهند. اما در تئوری رايت كارگران صاحب تخصص‏ كارگران فاقد تخصص‏ را استثمار می‌كنند؛ يعنی آن‌ها به‌خاطر برخورداری از تخصص‏ هم كارگران ديگر و هم سرمايه‌داران را به استثمار می‌كشند.

چهار ملاحظه ديگر را نيز می‌توان درباره "تئوری بازی‌های" رايت مطرح ساخت. اولاً، ره‌يافت مبتنی بر"تئوری بازی‌ها" در بهترين حالت رفتار نقش‏پردازان را توضيح می‌دهد. اين تئوری بدين ترتيب در توضيح قوانين محرك جامعه ناتوان است: و اين آن چيزی است كه قلب تحليل ماركسيستی را تشكيل می‌دهد. ره‌يافت مبتنی بر "تئوری بازی‌های" رايت بدين ترتيب به‌طور كامل با تئوری شناخت فردگرايانه او در انطباق بوده و در نقطه مقابل ره‌يافت ماركسيستی در برخورد با پديده‌های اجتماعی قرار دارد. ثانياً، برای رايت "رويه انتقال‌_‌كار در مطالعه استثمار و طبقه تنها زمانی قوی و نافذ است كه، با يك سلسله فرضيه‌های ساده‌انگارانه‌ای همراه باشد..  ولی هنگامی‌كه پايه‌های برخی از اين فرضيه‌ها سست می‌شود... دستگاه تئوريك او دچار معضل می‌گردد...") ص‏ 67(. به‌خاطر همين "معضلات" او ناچار است استراتژی ثالثی را به‌ميان آورد، ره‌يافت "تئوری بازی‌ها". اما اگر شالوده اين فرضيه‌ها محكم بود ديگر نيازی به ره‌يافت "تئوری بازی‌ها" وجود نداشت. معذالك، ديده می‌شود كه رايت راه سازش‏ را انتخاب می‌كند. او از سوئی ره‌يافت "تئوری بازی‌ها" را به‌كار می‌گيرد و از سوی ديگر بر اين نكته تاكيد می‌ورزد كه استثمار مستلزم "تصاحب دسترنج كار يك طبقه به‌وسيله طبقه ديگر است")ص74‌( كه خود به‌معنای وجود تصاحب مازاد توليد است)ص‏ 100(. ولی اين ملاحظات نيز نمی‌تواند او را نجات دهد. در حقيقت، در اين مورد نه محصول توليد شده و نه مازاد توليد هيچ‌كدام نمی‌توانند با معيار كار سنجيده شوند. ما چگونه خواهيم فهميد كه "اين يا آن فرد بيش‏ از توليدشان مصرف می‌كنند")ص‏ 75(، و يا چگونه درخواهيم يافت كه اصولاً استثماری وجود دارد يا نه ؟ در غياب معياری برای سنجش‏ كار، برای مثال چگونه خواهيم فهميد كه يك كارگر كارخانه چقدر توليد می‌كند؟ چنين به‌نظر می‌رسد كه رايت از سر ناچاری می‌خواهد بر رهيافت "تئوری بازی‌ها" متكی شود. اما همين امر موجب بروز دو معضل ديگر می‌گردد.

سوم، در ره‌يافت رايت كه بر تئوری بازی‌ها متكی است، استراتژی ضروری برای تجزيه و تحليل استثمار بر اين پايه قرار دارد كه آيا ائتلافی از بازی‌گران قادر است با خروج از بازی موقعيت بهتری برای خود فراهم سازد و به معنای ديگر آيا )بازی‌گران( می‌توانند شرايط بهتری را برای خود از طريق يك "آلترناتيو فرضی قابل حصول" مهيا كنند يا نه ؟ بازی آلترناتيو می‌تواند برحسب نحوه اختصاص‏ امكانات متغير باشد)ص68‌(. ولی هيچ راهنمای روش‏شناسانه در ساختن "فرضيه‌های آلترناتيو قابل حصول" وجود ندارد. به‌همين خاطر نوعی خودسرانگی در ساختن اين آلترناتيوها و نيز در تفسيرهای ناشی از نتايج آن‌ها حاكم می‌شود. بگذاريد به‌عنوان مثال مسئله بيكاران را مورد بررسی قرار دهيم. رايت می‌گويد كه آن‌ها به‌لحاظ اقتصادی تحت ستم قرار دارند زيرا "در صورتی‌كه در‌شرايط فرضی ديگر امكان ترك بازی طبق قواعد‌خروج را داشتند مسلماً قادر بودند موقعيت بهتری برای خود فراهم سازند"، ولی آن‌ها استثمار نمی‌شوند زيرا چيزی توليد نمی‌كنند و بدين ترتيب نمی‌توان آن‌ها را از حاصل دسترنج‌شان خلع كرد)ص75‌(. اما رايت نمی‌گويد كه اين شرايط فرضی ديگر كدام است و دركتاب او نيز هيچ‌گاه با اصولی برای بازشناخت چنين شرايط بديلی مواجه نمی‌شويم. آيا فقط بايد به تخيلات خودمان پروبال بدهيم ؟ اگر آن‌ها برای ساختن جامعه‌ای ويژه خودشان از جامعه خارج شوند موقعيت بهتری را برای خود‌بنا خواهند كرد؟ ما اطلاعی از اين امر نداريم. از آن‌جا كه آن‌ها فاقد دارائی‌های سرمايه‌ای هستند بايد نسبت به گذشته بيشتر كار كرده و كمتر مصرف كنند )زيرا بهر حال در شرايطی بيكاری چيزی برای مصرف در اختيار داشتند(. اين مقايسه در حقيقت مستلزم ناديده گرفتن مسائلی است كه در نكته دوم مطرح شده است. ولی بگذاريد لحظه‌ای فرض‏ كنيم كه بيكاران از زندگی به‌مراتب بهتری برخوردارند. اين بدان معنی خواهد بود كه آن‌ها به‌لحاظ اقتصادی تحت ستم قرار دارند. حال بگذاريد از نقطه‌نظر شاغلين به مسئله نگاه كنيم. در يك وضعيت بديل )بدين معنی كه بيكاری وجود نداشته باشد( آن‌ها در موقعيت بهتری قرار خواهند داشت زيرا ناچار نخواهند بود پرداخت عوايد بيكاران را متقبل شوند. پس‏ ستم توسط چه كسانی به چه كسی اعمال می‌شود؟ و اگر ما مايل به پذيرش‏ نتايج "بديل‌های فرضی قابل حصول" نباشيم ) حال بگذار معنای آن هر چه می‌خواهد باشد(، چه دلائل روش‏شناسانه‌ای وجود دارد كه به‌ما اجازه می‌دهد كه آن‌را ناديده گرفته و به گزينش‏ ديگری متوسل شويم؟

چهارم، از آن‌چه در بالا مطرح كرديم روشن می شود كه ره‌يافت "تئوری بازی‌ها"  بر تجزيه‌و‌تحليل الگوهای تخيلی بنا شده است. اين الگوها تنها بر تصويرگری ساده واقعيت استوار نيست و هم‌چنين آن‌ها الگوهائی نيستند كه شامل عناصر اصلی واقعيت باشند. برعكس‏، آن‌ها اوهام خيال‌پردازنه‌ای مانند"جزيره بازار اعتبارات"‌و يا‌"جزيره بازاركار"يا "بديل‌های فرضيه‌گونه عملی" در برابر وضعيت موجود هستند. كارل كائوتسكی در هشتاد سال پيش‏ تذكر داده است كه اقتصاد بورژوائی بر پايه اين اعتقاد استوار است كه "بهترين راه كشف قوانين حاكم بر جامعه بی‌توجهی كامل به آنهاست." آيا اين گفته كائوتسكی وصف‌الحال سرشت ره‌يافت" تئوری بازی‌ها" نمی‌باشد؟

در نهايت ، چند كلمه‌ای نيز بايد در باره تئوری ارزش‏ بگويم. علائم غيرقابل انكاری وجود دارد كه رايت اين تئوری را كنار می‌نهد. اجازه بدهيد به‌طور مختصر به چهار مثال اشاره كنم. اول، رايت سازمان، مهارت و سرمايه را به‌عنوان دارائی‌های توليدی هم ارز نيروی كار قرار می‌دهد. برای تئوری ماركسيستی ارزش‏ مسئله كاملاً معكوس‏ است. نيروی كار منبع ارزش‏ به‌شمار می‌رود: ساير عوامل تنها مولديت كار را نشان می‌دهند. بدين ترتيب رايت شيوه تعدد "عوامل توليد" را مبنای كار خود قرار می‌دهد. دوم، رايت استثمار را در "انحصاری شدن دارايی‌های توليدی")ص106‌( و به بيان ديگر تصاحب مازاد توليد جستجو می‌كند.)ص100‌(. اين برداشت  به‌طور كامل بر دريافت توزيع‌گرايانه  استوار است. سوم، "ارزش‏" يك كالا برابرست با قيمتی كه كالا در كامل‌ترين شرايط رقابت آزاد می‌تواند داشته باشد)101(. در اين‌جا ارزش‏ به مقوله‌ای در رديف قيمت و نامی بی‌مسما مبدل می‌شود. چهارم، دست‌مزد هم هزينه توليد مهارت يعنی ميزان كار متراكم در آن است)ص70‌( و هم قيمت توليدنهائی )76( ولی در هر صورت مبين ارزش‏ نيروی كار نيست. رايت از  رومر نقل قول می‌آورد كه " تئوری ارزش‏ بايد به‌طور كامل كنار گذاشته شود" اما خود درباره گفته رومر هيچ نوع  اظهار نظری نمی‌كند. زاويه انتقاد ما البته اين نيست كه  چرا رايت تئوری ارزش‏ را به‌دور می‌اندازد. هر كس‏ آزاد است كه به اين نظريه اعتقاد داشته و يا نداشته باشد. مسئله اين است كه او آميزه‌ای التقاطی از‌عناصر‌‌تئوری‌های مختلف را جايگزين تئوری ارزش‏ می‌كند در حالی‌كه از اتخاذ يك موضع‌گيری صريح در مورد تئوری ارزش‏ پرهيز می‌كند. و اين تاسف‌بار است. به‌نظر می‌رسد استدلالات نو‌ريكاردوئی بر روی رايت تاثير بسياری نهاده است. او اتكا مركزی خود را بر مسئله دگرگونی قرار می‌دهد و البته به‌هيچ‌وجه واجد عنصر سالمی نيست. همان‌طور كه من در جای ديگری نشان داده‌ام )1984(، تئوری ارزش‏ ماركس‏ از انسجام كامل برخوردار است.)گ. كارچدی، " منطق قيمت‌ها به‌مثابه ارزش‏ها" اقتصاد و جامعه، جلد 13، شماره 5)1984(.

 

طبقات

بر مبنای آن‌چه كه در بالا گفته شد اكنون به‌سادگی می‌توان دريافت كه مفهوم استثمار از نظر رايت، عنصر مالكيت بر وسائل توليد را ناديده نمی‌گيرد. برعكس‏، او مناسبات مبتنی بر مالكيت را تا سطح مناسبات توليدی ارتقا می‌دهد. ره‌يافت "تئوری بازی‌ها" علاقه‌ای به اين ندارد كه مردم چه چيزی توليد می‌كنند، برای چه كسانی توليد می‌كنند و اين توليد)تحت چه مناسبات توليدی( عملی می‌گردد. در اين ره‌يافت، طبقات بر سر توزيع ماحصل توليد كه از مناسبات مبتنی بر مالكيت ناشی می‌شود )در اين‌جا معنای مناسبات مالكيت كنترل دارائی‌های سرمايه‌ای و ساير دارائی‌ها می‌باشد( به تقابل باهم بر می‌خيزند. در حقيقت، "مناسبات مالكيت بين طبقات... يعنی دارائی‌های توليدی كه طبقات كنترل می‌كنند... مفهوم طبقه را خصلت‌بندی می‌كند...")ص73‌(. مالكيت وسائل توليد در اين‌جا هم‌چون مالكيت و مناسبات توزيعی خصلت‌بندی می‌شود نه به‌مثابه مناسبات توليدی. و البته طور ديگری نيز نمی‌تواند باشد زيرا از نظر رايت اين ساختار طبقات است "كه مكانيسم اساسی دسترسی به توزيع منابع در جامعه و به اين ترتيب ظرفيت‌های مربوط‌به‌عمل‌كرد‌توزيع‌‌را تعيين‌می‌كند".)ص28‌(.

ولی اين هنوز همه ماجرا نيست. رايت طبقات را) كه بايد با‌عطف توجه به مناسبات توليدی تعريف شوند( به گروه‌های توزيعی‌)كه بايد با توجه به تملك دارائی‌های توزيعی تعريف شوند(  و تنها برای بورژوازی، مالكين خرده‌پا، خرده‌بورژوازی، و پرولتاريا تنزل می‌دهد. سه مقوله اول صاحب وسائل توليد هستند و آخری فاقد تملك بر آنهاست. با اين وصف ، رايت هشت طبقه ديگر را هم كه بر مبنای جايگاه‌های متناقض‏ طبقاتی تعريف می‌شوند ارائه می‌كند. اين جايگاه‌ها، دارای درجات متفاوت مالكيت بر سازمان و دارائی‌های مبتنی بر مهارت هستند ولی صاحب ابزار و وسائل توليد نيستند.‌آن‌ها عبارتند از مديران متخصص‏، سرپرستان متخصص‏، متخصصان غيرمدير، مديران نيمه ماهر، سرپرستان نيمه‌ماهر، كارگران نيمه‌ماهر، مديران غيرماهر و سرپرستان غيرماهر)‌تابلوی 3.3 ص‏ 88(. ولی، همان‌گونه كه در بالا گفته شد، اگر كنترل سرمايه‌های سازمانی به سادگی معادل كنترل اقتصادی‌)‌و يا مالكيت واقعی( بر دارائی‌های سرمايه‌ای تلقی شود و اگر مهارت‌ها از نيروی كار به‌مثابه دارائی‌های توليدی غيرقابل تفكيك باشد پس‏ اين مقولات را ديگر نمی‌توان به سطح طبقه ارتقاء داد و چنين نتيجه‌گيرئی بی‌ربط خواهد بود. آن‌چه كه باقی می‌ماند گروه‌های شغلی است كه تفاوت اساسی با تئوری لايه‌بندی نخواهد داشت. بنابراين در تئوری بازی‌های رايت كه شالوده رهيافت او می‌باشد، طبقات گروه‌های توزيعی و يا شغل‌ئی هستند كه تنها شباهت رنگ پريده‌ای آن‌ها را به مقولات اصيلی كه ماركس‏ مطرح می‌كند مرتبط می‌سازد. اگر زمان و حجم مطلب اجازه دهد خيلی جالب خواهد بود كه دريافت رايت از طبقات با دريافت وبر از "موقعيت طبقاتی" مقايسه شود.

چهار حوزه مسئله‌ساز وجود دارد كه بنا به اعتراف خود رايت او قادر نبوده است جواب‌های كاملاً قانع كننده‌ای به آن‌ها بدهد.)ص92‌(. نبايد به  اهميت اين مشكلات برای تئوری كم بها داده شود زيرا همان‌گونه كه رايت می‌گويد: "ممكن است اين‌ها برای تئوری طبقات او فاجعه‌آفرين باشند")همان‌جا(. به يكی از اين مشكلات به‌طور ضمنی اشاره شده است: خصلت‌بندی دارائی‌های سازمانی به‌مثابه دارائی‌های )نيروهای( توليدی جداگانه. كمبود جا مانع از آن می‌شود كه من به ساير عرصه‌های مشكلاتی كه تئوری رايت با آن روبروست به پردازم . و نهايت آن‌كه پاسخ‌های رايت قانع‌كننده نيستند.

   هنگامی‌كه زمان به آزمون كشيدن تئوری جديد فرا می‌رسد، رايت به پژوهش‏ تاثيرات ساختار طبقه بر درآمد و آگاهی افراد می‌پردازد. من در اين بخش‏ از نوشته‌ام وارد مبحث تاثيرات ساختار بر درآمد نشده و بر روی مسئله آگاهی متمركز خواهم شد. رايت اساساً تلاش‏ خود را بر ساختن ابزاری برای سنجش‏ آگاهی متمركز كرده و از طريق آزمون‌های آماری، نتايج به‌دست آمده را به‌صورت دوازده گروه طبقاتی ارائه می‌كند. او در بررسی تفاوت دارائی ميان گروه‌ها از روش‏ آماری "آزمون‌ها‌_‌ت" بهره می‌جويد)ص‏ 45(. او با بيانی كمی متفاوت‌تر، مقولات شغلی را به‌جای مقولات طبقاتی می‌نشاند، برمبنای‌)‌هشت سئوال انجام شده از پرسش‏ شوندگان( معيارهائی برای سنجش‏ آگاهی ساخت‌بندیconstruct)( می‌كند، از يك نمونه برگزيده سئوالات مزبور را پرسيده و سپس‏ از طريق كاربرد رويه‌های آماری به تحقيق اين موضوع می‌پردازد كه آيا تفاوت در آگاهی با تفاوت در مواضع طبقاتی قابل تبيين است يا نه؟ بنابراين جای هيچ شگفتی نيست كه هيچ‌گونه تفاوتی ميان اين روش‏ و روش‏ تحليلی كه مبنای آن لايه‌بندی كردن آگاهی است وجود نداشته باشد. می‌توان با آن‌چه كه من طرح كرده‌ام با آوردن اين استدلال به مخالفت پرداخت كه  كنه اختلاف در مفاهيم و مقولاتی است كه تحت پژوهش‏ قراردارند نه روش‏ به‌كار برده شده كه به‌خودی خود از خصلتی خنثی برخوردار است. نظر من البته خلاف اين است. من فكر می كنم كه كاربرد چنين روش‏های آماری توسط رايت در مطالعه ساختار و آگاهی اولاً، مستلزم تعريفی ايستا از رابطه اين دو مقوله بوده و ثانياً، انديشه جبرباورانه را جای‌گزين انديشه ديالكتيكی می‌كند. اگر نكات طرح شده توسط من واقعيت داشته باشد پس‏ مبنای رايت برای‌"داوری تجربی درباره تعاريف متضاد طبقه") كه در فصل مربوط به علم شناخت من آن‌ها را به چالش‏ طلبيده‌ام( به اتكاء دلائل باز هم بيش‏تری زير علامت سئوال خواهد رفت.

 

آگاهی

بگذاريد‌‌چنين آغاز كنيم؛ رايت نگرهAttitude)( را هم‌چون نمودگارIndictor)( آگاهی قلم‌داد می‌كند. اگر چه او به ضعف اين شيوه آگاه است اما با اين وصف ترجيح می‌دهد كه بر ضعف  مزبور چشم فرو بندد‌)ص144و188(. من نمی‌خواهم دوباره به تكرار آن‌چه كه گفته شده بپردازم، برعكس‏ ترجيح می‌دهم به نقد مفهوم رايت از آگاهی بپردازم. نقد من متوجه نتايجی است كه رايت از پاسخ‌های مصاحبه‌شوندگان به هشت سئوال مطرح شده، استنتاج می‌كند. رايت،  بر مبنای پاسخ‌های داده شده به اين سئوالات شاخص‏هائی برای سنجش‏ آگاهی ساخت‌بندی می‌كند؛ شاخص‏هائی كه طيف وسيعی از آگاهی معطوف به طرفداری حداكثر ازسرمايه‌داری، تا آگاهی حداكثر طرفداری از‌كارگران را دربر می‌گيرد.

بلافاصله می‌توان دريافت كه اين تعريف از آگاهی تعريفی كاملاً ايستا می‌باشد زيرا آگاهی را در متن شرايط مشخص‏ تاريخی مورد بازبينی قرار نمی‌دهد. آری مسئله اين نيست كه آيا بر اساس‏ اين يا آن شاخص‏ سنجش‏ آگاهی، اين يا آن شكل از آگاهی‌_ صرف‌نظر از شرايط مشخص‏_ هميشه سرمايه‌گراprocapitalist)( و يا كارگرگراproworker)( می‌باشد. برعكس‏، مسئله اين است كه تحت اوضاع و احوال مشخص‏ و خودويژه، اين و يا آن نوع از آگاهی، مبين كدام شكل از‌تسلط يك طبقه بر طبقه ديگر است؟ برای نمونه اولين سئوال از هشت سئوال رايت چنين است: "صاحبان انحصارات منافع خود را به هزينه كارگران و مصرف‌كنندگان تامين می‌كنند")ص‏ 146(. چنين تصور می‌شود كه پاسخ مثبت به اين سئوال مبين آگاهی كارگر‌گرا و پاسخ منفی نشان‌گر روش‏ سرمايه‌گراست. اما آيا اين نتيجه‌گيری درست است؟ درست يا غلط بودن اين نتيجه‌گيری به شرايط مشخص‏ مربوط می‌شود. در ايدئولوژی فاشيسم اروپائی به اندازه كافی عناصر"ضد‌سرمايه‌داری" وجود دارد كه فرد حامل آن به اين سئوال پاسخ مثبت بدهد. بدين ترتيب پاسخ مثبت به اين سئوال را به‌سختی می‌توان شاهدی بر آگاهی كارگرگرا قلمداد كرد. و يا قابل تصور است كه كسی به سئوال" آيا سازمان يافتن اقتصاد بر شالوده منفعت خصوصی علت اصلی فقر است؟" پاسخ مثبت بدهد بدون آن كه ضرورتاً روشی كارگرگرا داشته باشد. برای نمونه، پاسخ دهنده‌ای ممكن است ضمن پاسخ مثبت به اين سئوال معتقد باشد كه هيچ آلترناتيوی در برابر نظام اجتماعی حاكم وجود ندارد، بنابراين فقر اجتناب‌ناپذير است. مضمون واقعی و ايدئولوژيك چنين پاسخی سرمايه‌گرا خواهد بود نه كارگرگرا! مسئله مهم در اين جا اين نيست كه سئوالات مطروحه نياز به تدقيق بيش‏تر دارند و يا در مقام مقايسه با پژوهشی كه در دست انجام است تعداد سئوالات اندك بوده و بايد به تعداد اين سئوالات افزوده شود. حتی تدقيق فرمول‌بندی سئوالات و يا افزايش‏ تعداد آن‌ها، انتقاد از اين روش‏ پژوهش‏ را منتفی نمی‌سازد؛ روشی كه در آن فرض‏ بر آن است كه اولاً، جواب به اين سئوالات‌_‌كه از مضمون ايدئوژيك‌شان منتزع شده‌اند‌_ روش‏ سرمايه‌گرايانه‌)‌و يا كارگرگرايانه( پاسخ‌دهنده‌گان را آشكار می‌سازد)فرضيه‌ای شك‌برانگيز( در حالی‌كه سئوال جزئی تفكيك‌ناپذير از مضمون ايدئولوژيك نهفته در آن است ثانياً، تو‌گوئی می‌توان از جمع عددی پاسخ‌های داده شده شاخصی برای سنجش‏ آگاهی پاسخ دهنده‌گان ارائه كرد.

اين روش‏، يعنی جمع عددی اجزاء برای دست‌يابی به كل، اساساً در نقطه مقابل روش‏ ماركس‏ قرار دارد كه برای تشريح اجزاء نقطه عزيمت را تمركز بر كل قرار می‌دهد. در روش‏ ماركس‏، اجزاء معنای خود را از كل و از رابطه متقابل خود با كل اخذ می‌كنند. بدين ترتيب به آگاهی بايد به‌مثابه عاملی نظر دوخت كه هم‌چون يك كل به اجزاء معنی و مفهوم می‌بخشد و بنابراين از طريق جمع عددی اجزاء)‌يعنی تجزيه به سئوالات منفرد رايت كه در متدولوژی او تبلور می‌يابد( قابل بازسازی نيست. بر اساس‏ رهيافت طرح شده توسط من كه آن‌را بايد هم‌چون آلترناتيوی در برابر رهيافت رايت تلقی كرد هر شكلی از آگاهی عينی مفروض‏ )برای مثال ايدئولوژی( در ارتباط با افراد مختلف به اشاشكال متفاوتی درونی می‌شود. با اين وصف می‌توان ادعا كرد كه همه اين افراد تا آن‌جا كه به وجه مشخصه اصلی اين آگاهی يعنی خصلت طبقاتی آن مربوط می‌شود با هم دارای اشتراك هستند. بدين ترتيب، وظيفه پژوهش‏ عبارت خواهد بود از جستجو برای يافتن اشكال مسلط آگاهی در يك موقعيت مشخص‏، اشكالی كه افراد جداگانه آن‌را به‌شكل متفاوتی درك می‌كنند اما مجموعه كسانی كه با آن احساس‏ اشتراك می‌كنند آن‌چنان است كه می‌تواند اين آگاهی را به يك پديده و نيروی اجتماعی مبدل سازد. اگر حتی فرض‏ كنيم كه واقعاً سئوالاتی وجود دارد كه پاسخ به آن‌ها همواره نمايان‌گر موضع سرمايه‌گرا و يا كارگرگرا می‌باشد بايد از خود سئوال كنيم كه چه چيزی مهم است : كشف اشكال موميائی آگاهی و يا كشف اشكال مسلط آگاهی تحت شرايط مشخص‏، اشكال دگرگون شونده تسلط ايدئولوژيك كه تعداد كثيری از آگاهی‌های فردی در سرشت طبقاتی آن با هم احساس‏ اشتراك می كنند؟ روشن است كه درك دوم از آگاهی برای آزمون‌هائی كه بايد اهميت آماری‌شان سنجيده شود مناسب نيست. به بيان ديگر اگر كسی در صدد سنجش‏ آگاهی با روش‏ جامعه شناسی سنتی باشد ناچار است به آگاهی هم‌چون يك مفهوم ايستاstatic)( و‌"خرده‌_‌منطقی "(micro-logical) برخورد كند.

ساختارها

ولی رايت ساختارها را نيز به‌شيوه‌ای ايستا مفهوم‌بندی می‌كند يعنی به سبك ساختارگرايانه. ساختارگرائی به ساختارها هم‌چون واقعيت‌هائی منجمد می‌نگرد. ساختار مبدل به مجموعه‌ای از جايگاه می‌گردد)مانند قفسه‌های خالی لانه كبوتر( كه بايد توسط مردم پر‌شود. ساختارگرائی قادر به تشخيص‏ اين واقعيت نيست كه رابطه بين ساختارها و مردم نمی‌تواند هم‌چون رابطه بين لانه كبوتر و كبوترها باشد بلكه مردم نمودگار ساختارها، تضادهای درونی آن و بدين ترتيب عامل دگرگونی ساختارها هستند. درست به‌همين خاطر است كه به جايگاه اجتماعی بايد هم‌چون فرآيندها؛ يعنی به‌مثابه اجزائی از كل و هم‌چون تجلی مناسبات مشخص‏ و در عين حال پويه درونی اين مناسبات نگريست. برای نمونه، تعريف طبقه متوسط جديد از بُعد مناسبات توليدی و تاكيد بر اين كه آن آحادی از مردم كه صاحب چنين جايگاه اجتماعی هستند به طبقه متوسط جديد تعلق دارند به‌معنای در غلطيدن به سبك و سياق ساختارگرائی نخواهد بود مشروط بر آنكه جايگاه اجتماعی مطرح شده در ارتباط با‌طبقه متوسط جديد هم‌چون نتيجه يك پويه خودويژه و بنابراين هم‌چون روند تاريخی در‌نظر گرفته شود. بدين ترتيب می‌توان طبقه متوسط جديد را از زاويه تركيب عناصر متضاد مناسبات توليدی كه دو طبقه اصلی جامعه را صورت‌بندی می‌كند تعريف كرده و درست به همان اندازه بر اين حقيقت تاكيد نمود كه ظهور اين جايگاه حاصل نيازهای انباشت سرمايه می‌باشد و در همان‌حال همان نيازها، به‌نوبه خود در نتيجه خلق فنون جديد كه منجر به آفرينش‏ مشاغل نو با كيفيت‌های جديد بر بستر روند دائمی كنش‏ و واكنش‏ پديده‌ها می‌گردد، جايگاه اجتماعی مزبور را در مسير روند كيفيت‌زدائی قرار می‌دهد.

اگر به‌خواهيم از زاويه عمومی‌تر به مسئله نگاه كنيم يك رهيافت ماركسيستی ديالكتيكی جايگاه اجتماعی را از بُعد مناسبات توليدی صورت‌بندی می‌كند ولی در عين حال بايد به سئوالات متعددی پاسخ گويد از جمله اين كه آيا اين جايگاه‌های اجتماعی در روندكيفيت‌يابی قرار دارند و يا كيفيت‌زدائی، آيا آن‌ها به روندهای توليدئی تعلق دارند كه دست‌خوش‏ نوآوری‌های تكنولوژيك است يا خير؟ آيا آن‌ها بخشی از روندی هستند كه شامل مديريت علمی و يا رهيافت مناسبات انسانی است يا نه؟ آيا آن‌ها بخشی از شاخه‌های صنايعی هستند كه با تجديد سازماندهی در معرض‏ نابودی قرار گرفته‌اند و يا به آن بخش‏ از صنايع مربوطند كه در روند توسعه اقتصادی قرار دارند، آيا از آن‌چنان شايندگی‌هائی برخوردارند كه قادر به پاسخ‌گوئی به جايگاه‌هائی كه در اختيار دارند باشند يا نه ؟ آيا اين شايندگی‌ها در روند فراز و فرود خود در مسير انطباق با‌جايگاه اجتماعی مزبور هستند يا نه ... مطالعه ساختارها ضرورتاً ره به ساختارگرائی نمی‌برد و نيازی به توضيح نيست كه تحليل ساختاری از ملزومات هر تحليل طبقاتی می‌باشد؛ ليكن بررسی ساختارها بدون عطف توجه به ديالكتيك به ناچار به ساختارگرائی يعنی به روش‏ تحليلی ايستا می‌انجامد.

كوتاه سخن آنك‌ه ، تفاوت يك ساختارگرا)حال اين ساختارگرا ملهم از ماركسيسم باشد يا نه( و رهيافت ماركسيستی ديالكتيكی در آن است كه دومی آگاهی و ساختارها را هم‌چون فرآيند و درجريان حركت مورد بازبينی قرار می‌دهد. از نقطه‌نظر ديالكتيك، آگاهی، كه اشكال مسلط سلطه طبقاتی در متن شرايط مشخص‏ را منعكس‏ می‌سازد، بايد به جايگاه اجتماعی كه تجلی پويای مناسبات توليدی است ارتباط داده شود. پس‏ هم ساختارها و هم ايدئولوژی‌ها بايد در بستر تاريخی معين و موقعيت مشخص‏ مورد بررسی قرار گيرد. بدين ترتيب بايد هم ساختارها و هم ايدئولوژی را هم‌چون منافع طبقات متضاد)‌البته به‌شكل متناقض‏(‌تلقی كرده و همواره درنظر داشت كه اشكال ايدئولوژيك اين منافع، امری ثابت و از پيش‏ تعيين شده نيست بلكه هم‌چون عنصر يك موقعيت مشخص‏، در معرض‏ دگرگونی بوده و در ارتباط متقابل با پديده‌های اجتماعی متحول می‌گردد.

اگر به ساختارها و پايگاه‌های اجتماعی نه هم‌چون فرآيند بلكه به‌شكل ايستا برخورد شود و اگر اين پايگاه‌های اجتماعی باشند كه آگاهی را تعيين می كنند، آنگاه دگرگونی در آگاهی طبقاتی بايد توسط عوامل فوق‌ساختاری و غيرطبقاتی تعيين شود. اما اگر متقابلاً، دگرگونی‌هائی در پايگاه‌ها روی دهد، آن‌گاه رهيافت رايت بايد مستقيماً از اين دگرگونی، به دگرگونی در آگاهی تغيير جهت دهد بدون آنكه قادر باشد در چهارچوب تحليل مشخص‏ طبقاتی نقشی را كه احزاب سياسی، اتحاديه‌ها، مدارس‏ و جنبش‏های اجتماعی در شكل دادن به آگاهی طبقات ايفا می كنند مورد بررسی قرار دهد. همان‌گونه كه لئوپانيچ به‌طور قانع‌كننده‌ای استدلال كرده است اين شكل از جبرباوری خام مايه، شالوده رفورميسم معاصر و گذشته را بنياد می‌ريزد.

رابطه بين ساختارها و آگاهی

همان‌طور كه من در بالا اشاره كردم، رايت رابطه بين ساختار و آگاهی را به‌شيوه جبرباورانه مفهوم‌بندی می‌كند. اجازه بدهيد بر روی اين مسئله متمركز شوم. در چهارچوب دستگاه تئوريك رايت برای تحقيق و پژوهش‏، اين تنها ساختارها هستند كه آگاهی را تعيين می‌كنند. البته عوامل ديگر، يا به اصطلاح "سازوكارهای غيرطبقاتی" تاثير خود را به شكل معينی كه آگاهی برخود می‌گيرد، برجای می‌گذارند)ص‏ 29( ولی اين عوامل خارج از حيطه توانائی تشريحی اين الگو قرار داشته و تنها نشان می‌دهند كه اشكال مشخص‏ آگاهی تا چه اندازه از آن‌چه كه بايد انعكاس‏ پايگان اجتماعی پاسخ‌دهندگان باشد منحرف شده‌اند البته آن‌هم به‌شكلی كاملاً مستقل از شرايط مشخص‏ تاريخی. بدين ترتيب پايگان اجتماعی، به‌نحوی از انحاء، بازتاب دهنده اشكال "خالص‏" آگاهی خواهد بود در‌حالی‌كه شكل واقعی و مشخص‏ آگاهی هم حاصل عوامل تعيين‌كننده طبقاتی‌)‌كه شكل خالص‏ را تعيين می‌كند( و هم محصول سازوكارهای غيرطبقاتی‌)‌كه انحرافات را مشخص‏ می‌كند( می‌باشد. خلاصه آن‌كه، عوامل تعيين‌كننده طبقاتی برای تشريح واقعيت بخشی‌هایrealisations)(‌مشخص‏ ناكافی است. ولی تئورئی كه بر سازوكارهای غيرطبقاتی برای تشريح اشكال مشخص‏ متكی است‌_‌در اين مورد آگاهی‌_ به نظرگاهی سوق می‌كند كه در آن آگاهی از قبل توسط ساختارها تعيين می‌شود و بنابراين اشكال واقعی و مشخصی كه فرآيندهای اجتماعی را معين می‌كند در خارج از حيطه قدرت تشريحی تحليل طبقاتی قرار می‌گيرد. اين محدوديت دهشتناك و غير‌ضرور كه به تحليل طبقاتی ِاعمال شده است چيزی نيست مگر سقوط دادن تعيين‌كنندگی عامل طبقاتی به جبرباوری طبقات.

رايت با تمسك به اين استدلال كه پايگان طبقاتی "نمی‌تواند به‌شكل بی كم و كاست عامل تعيين‌كننده در درآمدهای طبقاتی به‌شمار رود بل‌كه تنها گرايشات محتملی را كه اين درآمدها را تعيين می‌كنند نشان می‌دهند")ص‏ 186( می‌خواهد گريبان خود را از انتقادات وارده خلاص‏ كند. چنين به‌نظر می‌رسد  كه اين استدلال پيرايه‌های جبرباورانه رهيافت رايت را می‌زدايد و مفهوم گرايش‏ را هم‌چون يك مفهوم ديالكتيكی جايگزين آن می‌سازد. ليكن واقعيت اين است كه چهارچوب رايت، در ارتباط با اين سئوال كه آيا پايگان طبقاتی، آگاهی طبقاتی پاسخ‌دهندگان را توضيح می‌دهد و يا اين احتمال كه پاسخ دهندگان خود حامل آگاهی معينی هستند، ديدگاه مشخصی دارد و آن اين است كه پايگان طبقاتی تنها عامل تعيين كننده اين متغييرهای وابسته و يا تنها متغير مستقل می‌باشد. همان‌طور كه رايت می‌گويد: "انحرافات به وقوع پيوسته به‌خاطر عمل‌كرد عواملی است كه در مقام مقايسه با تاثيرات خود پايگان، به‌طور نسبی نقش‏ احتمال را دارد" )همان‌جا، تاكيد از نويسنده(.‌)نمونه نهادهای مشخصی، كه اين انحرافات در نتيجه آن‌ها‌حاصل می‌شود عبارتند از احزاب سياسی، اتحاديه‌ها، مدارس‏...‌ص251‌(. افزودن عنصر احتمال، تغييری در خصلت جبرباورانه اين الگو نمی‌دهد؛ الگوئی كه مستلزم برقراری رابطه‌ای پويا ميان متغيرهای وابسته و مستقل و نيز تعيين‌كنندگی و تعيين‌شوندگی پديدهای اجتماعی است.

روشن است كه در اين نوشته مجال بحث برروی روش‏ ديالكتيكی تجزيه و تحليل وجود ندارد. با اين وصف طرح چند‌نكته برای روشن كردن معنای انتقاد من ضروری است . روش‏ ديالكتيكی، پديده‌ها را به‌مثابه متغيرهای وابسته و مستقل مورد بررسی قرار نمی‌دهد. برعكس‏ در اين روش‏، پديده‌های اجتماعی يا خود تحت تاثير عوامل تعيين‌كننده هستند و يا به‌نوبه خود نقش‏ تعيين‌كنندگی موقت و مشروط را ايفا می‌كنند. همه آن‌ها بر‌روی هم تاثير متقابل می‌گذارند و‌همدی‌گر را تغيير می‌دهند، به‌طوری‌كه واقعيت‌يابی هر مورد، نتيجه عملكرد همه موارد می‌باشد؛ و هر تعيين شونده‌ای بنوبه خود به عامل تعيين‌كننده مبدل می‌شود. با اين وصف مورد تعيين‌كننده نقش‏ مهم‌تری دارد و هم‌چون عامل تعيين‌كننده موارد ديگر عمل می‌كند. در باره اين كه  معنای عامل "خيلی مهم‌تر" چيست تفاسير گوناگونی وجود دارد. يكی از آن‌ها، تفسيری كه من آن‌را صحيح می‌دانم اين است كه يك مورد مهم زمانی نقش‏ تعيين‌كننده دارد كه به‌مثابه شرط جايگزينی و يا بازتوليد خود، ساير موارد)تعيين شونده( را واقعيت وجودی بخشد. از اين نظر، تعيين‌كنندگی ساختاری به اين معنی نيست كه ساختار شكل معينی از آگاهی را تعيين می‌كند ‌و اين شكل به‌وسيله ساير عوامل غيرطبقاتی دچار تغييراتی می‌گردد بنابراين ساختار به درجه معينی )مثلاً در صد معينی( در شكل دادن به آگاهی طبقاتی نقش‏ دارد. تعيين كنندگی ساختاری بدين معنی است كه ساختار مضمون طبقاتی آگاهی معينی را تعيين می‌كند)كه به‌طور اجتناب‌ناپذيری دارای يك مضمون متناقض‏ است( و اين كه واقعيت بخشی شكل معينی از آگاهی، نتيجه ارتباط متقابل موارد بسيار پيچيده )كه خود نقش‏ تعيين‌كننده و يا تعيين‌شونده دارند( با عطف توجه به اشكال مشخص‏ و متحقق آن‌ها می‌باشد.

برای رايت تعيين‌كنندگی ساختاری به اين معنی نيست كه مورد تعيين‌كننده، مضمون طبقاتی خود را به مورد تعيين شونده انتقال می‌دهد؛ برعكس‏، در واقعيت‌يابی مشخص‏ و در شكل معينی است كه عامل تعيين‌شونده به‌خود می‌گيرد، تعيين‌كنندگی ساختاری برای او  هم‌چون يك گام جداگانه محسوب می‌شود. ولی "تاثيرات ناهمگنی كه به‌وسيله ساختار ايجاد می‌شود")ص‏ 137(، يعنی همان آگاهی طبقاتی، چيزی نيست كه به‌توان آن‌را صرفاً از زاويه عملی و جدا از تغييراتی كه به‌واسطه "تاثيرات" همان ساختار بر آگاهی طبقاتی ايجاد می‌شود، باز شناخت. واقعيت هم همين است زيرا هم عامل ساختار و‌هم عامل‌"تاثيرات"‌در فرآيند ارتباط متقابل و در‌هم تنيده، خود را در اشكال ويژه‌ی‌شان واقعيت وجودی می‌بخشند. به‌نظر نمی‌رسد كه رايت قادر به تشخيص‏ اين حقيقت باشد كه تلاش‏ برای يافتن ابزاری آماری برای نشان دادن نقش‏ تعيين‌كننده "خالص‏" عامل ساختار بر آگاهی، دقيقاً همان نقطه‌ای است كه نظرگاه ديالكتيكی جای خود را به جبر‌باوری می‌دهد جائی كه "انعكاس‏ ")حتی اگر اين انعكاس‏، انعكاسی جزئی و مسخ شده باشد( ساختار در آگاهی را بايد بازشناخت.

اگر بنا بر آن باشد كه قدرت تشريحی هرچه بيش‏تر الگو)كه معنای آن عبارت خواهد بود از انطباق مواضع با آگاهی( با تاثير هر چه كمتر مدارس‏،‌احزاب،‌اتحاديه ها...‌برشكل‌گيری آگاهی طبقاتی‌)‌و بدين ترتيب بر قدرت توضيحی( توام باشد پس‏ می‌توان توان تصوير روشن تری از كنه مسئله به‌دست آورد. برای رايت يك تئوری هنگامی از نقطه‌نظر پرسش‏واره او بهترين تئوری است كه در يك محدوده معين، كامل‌ترين انطباق بين مواضع و آگاهی را به نمايش‏ بگذارد. با اين وصف، چنين تئوری‌ئی هيچ جائی برای تاثير ساير پديده‌های ديگر)اعم از اجتماعی يا فردی( بر روی آگاهی طبقاتی باقی نمی‌گذارد. بدين ترتيب بهترين تئوری آن است كه دربرگيرنده كمترين حد واقعيت باشد؛ و يا می‌توان گفت كه بهترين تئوری‌"كم‌واقع‌گراترين" تئوری است. كوتاه سخن آن‌كه، بهترين تئوری آن است كه هيچ جائی برای كنش‏گران انسانی (human agencies)‌‌در توليد آگاهی طبقاتی و بنابراين در عملی ساختن دگرگونی اجتماعی باقی نگذارد. لازم به يادآوری است كه آن‌چه كه گفته شد نتيجه منطقی رهيافت ساختارگرايانه رايت می‌باشد.

اگر اين انتقاد مورد پذيرش‏ قرار‌گيرد، در آن صورت تحقيق در مورد تعيين‌كنندگی مشخص‏ و واقعی عوامل ساختاری و"هم‌گونی تاثيراتی كه ساختار مولد آن است" معنای ديگری خواهد يافت. به‌عنوان نمونه، آن مشاهدات عملی كه نشان می‌دهد %65 از كسانی كه دارای مواضع مشابهی هستند و از ايدئولوژی معينی پيروی می‌كنند)‌كه به گونه‌ای در انطباق با منافعی است كه توسط ساختارهائی كه در آن محاط هستند، تعيين می‌شود( هنوز بدين معنی نيست كه %35 ديگر به‌خاطر عمل‌كرد فوق ساختاری )‌و يا غيرطبقاتی( دارای ايدئولوژی ديگری هستند. برعكس‏، اگرساختار)بنا برخصلت متناقض‏ درونی‌اش‏(، شرايط بازتوليد‌)متضاد( و يا نابودی خود را خلق كند، پس‏ ناسازواری آگاهی طبقاتی %35 از كسانی كه دارای ايدئولوژی ناسازوار(incocnsisent) در مقام مقايسه با پايگان طبقاتی خود هستند هم‌چون %65 دارای ايدئولوژی سازوار، ناشی از عمل‌كرد عوامل غيرساختاری نبوده بل‌كه نشان‌دهندة آن است كه  پديده‌های اجتماعی ديگر به‌جز پايگان طبقاتی افراد، تاثيرات خود را برآگاهی طبقاتی بر جای می‌نهند. به‌اصطلاح سازوكارهای غيرطبقاتی‌)يعنی پديده‌های اجتماعی كه وجه مشخصه اين يا آن طبقه را ندارند، به‌عنوان نمونه ستمی كه به زنان و گروه‌های اقليت اعمال می‌شود( به بسياری از شرايط بازتوليد و يا نابودی ساختار ميدان می‌دهد زيرا همين ها از عوامل شكل دادن به آگاهی طبقاتی هستند.

بدين ترتيب، تحقيق در روابط عملی بين مواضع و آگاهی از نقطه‌نظر روش‏شناسی تنها زمانی می‌تواند معتبر باشد كه 1( پايگان اجتماعی و آگاهی هر دو به‌مثابه فرآيند در نظر گرفته شوند و 2( روابط بين آن‌ها به گونه‌ای تفسير نشود  كه تو‌گوئی ناهم‌سازی‌های موجود به‌خاطر عوامل غيرطبقاتی است )به‌طوری‌كه هر چه ناهم‌سازی كمتر باشد قدرت تشريحی تئوری نيز به‌همان نسبت بيش‏تر خواهد بود( بلكه رابطه مزبور بايد به‌مثابه عنصری از تعيين‌كنندگی عامل طبقاتی و‌حاصل مبارزه طبقاتی قلمداد شود. از نقطه نظر دورنمای "خرده‌_‌منطقی" رايت،‌‌كه در آن آمار برای سنجش‏ تفاوت‌های منعكس‏ شده در آگاهی به‌خاطر اختلاف پايگان اجتماعی به‌كار برده می‌شود، اين كاملاً منطقی است كه هر چه توسط پايگان طبقاتی قابل تبيين نباشد محصول عوامل غيرطبقاتی شمرده می‌شود. از نقطه نظر ديدگاه طبقاتی، ديالكتيك برای پژوهش‏ روابط بين ساختارها، يعنی طبقات و شرايط خلق و زوال آن‌ها به‌كار گرفته می‌شود كه بر اساس‏ آن اگر‌عاملی )برای مثال، ايدئولوژی كارگرگرا( معطوف به نابودی نظام نباشد پس‏ هم‌چون شرط بازتوليد‌آن )برای مثال ايدئولوژی سرمايه‌گرا( عمل خواهد كرد. آزمون‌های آماری در اين جا قابل كاربرد نيستند. اين آزمون‌ها نمی‌توانند خنثی باشند چون حاوی خصلت طبقاتی بوده بنابراين كاربردشان نيازمند ارائه تعريف مجددی از مفاهيم پويای ايدئولوژی و ساختار به‌مثابه عناصر ايستا و نيز مستلزم يك مفهوم‌بندی جديد و راديكالِ )خرد_‌فردی(، از روابط بين اين دو مقوله خواهد بود.

آخرين ملاحظه، مسئله بسيار مهمی را در عرصه تحليل طبقاتی مطرح می‌سازد: شرايط كاربرد برخی از تكنيك‌ها در پژوهش‏های اجتماعی. اجازه بدهيد تكنيك ديگری در پژوهش‏ اجتماعی را كه رايت وسيعاً در تحقيقات خود به‌كار می‌برد يعنی روش‏ مصاحبه برای تحقيق درباره آگاهی طبقات مصاحبه شوندگان را مورد بررسی قرار دهيم. اين حقيقتی مسلم برای اكثريت بزرگی از محققين اجتماعی است كه اين روش‏ در چهارچوب هر منطقی از پژوهش‏ اجتماعی قابل كاربست است، حال استراتژی پژوهش‏ اجتماعی هر چه می‌خواهد‌‌باشد. ولی در عين حال دلائلی وجود دارد حاكی از آن‌كه در به‌كارگيری اين روش‏ بايد  محتاطانه عمل كرد. هنگامی‌كه كارگری در برابر مصاحبه‌كننده قرار دارد او تنهاست. اين احتمال وجود دارد كه كارگر مزبور به‌همان سئوالات در شرايط متفاوت، برای مثال در يك مجمع كارگری، پاسخ ديگری بدهد. آری مسئله چنين است آن‌هم نه فقط به دلائل روان‌شناختی )زيرا، در يك جمع كارگری، كارگر مزبور تنها نبوده و بنابراين توسط مصاحبه‌كننده مرعوب نمی‌شود بلكه او جزئی از يك گروه و از يك تجمع است( بلكه هم‌چنين به‌خاطر دلائل عميق مبتنی بر علم شناخت. در حقيقت، در شرايط جمعی، كارگر به بخشی از فرآيند توليد اجتماعی آگاهی مبدل می‌گردد كه در آن دانش‏ فردی او به‌وسيله جمع غنی شده )از طريق مباحثه با ساير اعضای تجمع( و بدين ترتيب خود او نيز سهمی در دانش‏ جمعی )و در نتيجه در غنی شدن اين دانش‏( ادا می‌كند.

اما می‌توان با اين استدلال كه اين نوعی از كاربرد پرسش‏نامه توسط علوم اجتماعی سنتی و رايت است، با آن‌چه كه در بالا مطرح كردم به مخالفت برخواست و می‌توان ادعا كرد كه همين روش‏ را می‌توان درشرايط متفاوت، برای مثال، در جريان يك اجتماع كارگری مورد استفاده قرار داد. آری اين حقيقت دارد. ولی كاربرد اين تكنيك سرشت سرمايه‌دارانه آن‌را تغيير نمی‌دهد. حقيقتی كه بر سرشت سرمايه‌گرايانه اين تكنيك نور روشنی می‌افكند اين است كه چنين تكنيكی يك ابزار"تصاحب‌گر"(acquisitive tool) در امر پژوهش‏ است كه دانش‏ فرد پاسخ‌دهنده را به تملك خود در می‌آورد به‌جای آن كه هم‌چون يك فرآيند به ارائه اطلاعات پرداخته و در كنش‏ و واكنش‏ شكل دادن به آگاهی، سهيم شود. اين خصلت سرمايه‌دارانه است كه تكنيك مزبور را برای پژوهش‏ سوسياليستی به ابزاری متناقض‏ مبدل می‌سازد. آن‌چه كه گفتم بدين معنی نيست كه روش‏ مصاحبه هرگز نبايد مورد استفاده قرار گيرد. اين روش‏ هم‌چون ساير روش‏های جامعه‌شناسی سنتی می‌تواند در چهارچوب ديالكتيكی ماركسيستی مورد استفاده قرار گيرد مشروط برآن‌كه در‌چهارچوب فوق‌الذكر مستحيل شده، با چنين چهارچوبی قابل انطباق بوده و استفاده از آن محدود و تابع مقتضيات چهارچوب باشد. اجازه بدهيد با آوردن مثال كوتاهی، به شرايطی كه تحت آن، روش‏ پرسش‏نامه می‌تواند برای تحقيق درباره تعيين‌كنندگی ساختار بر روی آگاهی مورد استفاده قرار گيرد، بپردازم.

اول، ما نياز به آن‌چنان تئوری طبقاتی داريم كه از نقطه‌نظر پی‌گيری درونی و به‌ويژه از لحاظ عملی و هم‌چنين توانائی‌اش‏ برای تبيين و تغيير پديده اجتماعی به محك آزمون خورده و امتحان پس‏ داده باشد. اين آن زمينه‌ای است‌)‌و‌نه آزمون‌های آماری، حال اهميت آن هر چه می‌خواهد باشد( كه بر بستر آن، تئوری‌های بديل بايد مقايسه و برگزيده شوند؛ مسلماً با مفروض‏ انگاشتن اين حقيقت كه علاقه و توجه ما معطوف به كارپايه تئوريك ماركس‏ و اهداف سياسی آن است حقيقتی كه مورد اذعان رايت نيز می‌باشد.

دوم، بر مبنای اين تئوری، ما بايد پايگان‌ها را در چهارچوب ساختار اجتماعی رخساربندی كرده و به آن‌ها هم‌چون فرآيندها و نتايج متناقض‏ فرآيند تكامل برخورد نمائيم. من در بالا اشاره كرده‌ام كه برای مفهوم‌بندی پايگان‌ها كدام عناصر را بايد مدنظر قرار داد.

سوم، ما ايدئولوژی‌ها را نيز مدنظر قرار می‌دهيم. در اين زمينه بايد به سه نكته توجه كرد. بگذاريد‌چنين آغاز كنم كه ايدئولوژی فقط آن چيزی نيست كه مردم به آن به‌عنوان اعتقاد می‌نگرند بلكه ايدئولوژی هم‌چنين آن چيزهائی را شامل می‌شود كه مردم به آن‌ها عمل می‌كنند)‌برای مثال رای‌دادن‌ها(. هم‌چنين بايد گفت كه نبايد ايدئولوژی‌ها را نه در تفاسير جامعه‌شناسان و نه در اين يا آن آرمان مطلوب پاسخ‌دهندگان، در تحت هر شرايطی، جستجو كرد. برعكس‏، ما بايد به پديده‌های واقعاً موجود و مشخص‏ اجتماعی‌)مانند يك ايدئولوژی نژادپرستانه( چشم بدوزيم‌. در آن صورت، ناهم‌خوانی‌های موردی كه تجسم فردی اين ايدئولوژی‌ها می‌باشد كم اهميت خواهد شد زيرا همه افراد حامل آن، در وجوه مشخصه اصلی و‌بنابراين مضمون طبقاتی ايدئولوژی، مشترك هستند. و‌نهايتاً اين كه چنين ايدئولوژی‌هائی بايد به‌شكل پويا و به‌مثابه فرآيندها مورد ملاحظه قرار گيرند؛ هم‌چون نتايج متناقض‏ فرآيند تكامل .

چهارم، رابطه ساختار و ايدئولوژی بايد بشكل ديالكتيكی در نظر گرفته شود. و آن بدين معنی است كه اشكال مشخصی كه ايدئولوژی‌ها به‌مثابه پديده‌های اجتماعی به‌خود می‌گيرند)صرف‌نظر از تنوع موجود در درونی شدن آن‌ها توسط افراد( بايد به‌مثابه هم شرايط بازتوليد و هم نابودی اشكال مشخص‏ ساختارها و پايگان‌ها مورد‌توجه واقع شود.

پنجم، در درون چنين چهارچوبی و در اين مرحله است كه پرسش‏نامه بايد برای تحقيق به‌كار گرفته شود برای نمونه در تحقيق درباره اين موضوع كه چند‌نفر از كسانی كه به يك پايگان تعلق دارند دارای اشتراك نظر در ايدئولوژئی هستند كه نقش‏ عملی در بازتوليد نظام داشته‌)‌و بدين ترتيب برای مثال بر ضدمنافع خودشان عمل می‌كند( و كدام تعداد در ايدئولوژی ديگری)‌كه كاركرد عملی در نابودی نظام داشته و بنابراين هم‌آهنگ با منافعشان می‌باشد( اشتراك‌نظر دارند.

نكته آخر احتياج به شرح و بسط بيش‏تری دارد. اين پرسش‏نامه‌ها می‌تواند در بررسی آگاهی طبقاتی افراد مورد استفاده قرار گيرد ليكن اين امر بايد با راه‌های متفاوتری با آن‌چه كه رايت انجام داده، صورت پذيرد. همان‌گونه كه در بالا گفتم با هويت‌بندی اين ايدئولوژی‌ها به‌مثابه پديده‌های اجتماعی، به بررسی نفوذ آنها در آگاهی افراد می‌پردازيم. ما در بررسی‌مان تنها وجوه اصلی را مورد‌مطالعه قرار‌داده و از پرداختن به اشكال مشخصی كه اين ايدئولوژی‌ها به اتكاء آن‌ها درونی شده‌اند، صرف‌نظر می‌كنيم. بدين ترتيب با اين روش‏ نگرش‏ به مسئله، آگاهی فردی هم‌چون شخصی شدن خود‌ويژه و متناقض‏ ايدئولوژی‌های اجتماعی شده، در سطح فردی، متجلی می‌گردد كه همه آن‌ها شرايط بازتوليد و يا امحاء مناسبات توليدی سرمايه‌داری در سطح ايدئولوژی را بازتاب می‌دهند، آن‌چه كه، به‌خاطر اين ظرفيت بالقوه می‌تواند به شرايط واقعی و اجتماعاً متحقق بازتوليد و يا امحاء مبدل گردد.

از آن‌جا كه بسياری از پديده‌های اجتماعی به آگاهی فردی نقب می‌زنند بنابراين آگاهی طبقاتی افراد به‌وسيله درون‌_‌فردی شدن اين پديده‌ها، و همه شرايط مرتبط به بازتوليد و امحاء شكل می‌گيرد. بدين ترتيب، آگاهی طبقاتی فقط به‌وسيله انديشه و كردار فرد در قبال سرمايه متجلی نمی‌شود بلكه هم‌چنين به‌وسيله انديشه و كردار او درقبال اتحاديه‌ها، زنان، مهاجرين، سياهان، همجنس‏گرايان، صلح ... تعيين می‌شود. بزبان ديگر آگاهی طبقاتی، نه فقط آگاهی معطوف به درك نياز به نابودی سرمايه‌داری و جايگزينی مناسبات توليدی سرمايه‌داری بوسيله مناسباتی ديگر يعنی مناسبات توليدی سوسياليستی می‌باشد بلكه در همان‌حال درك نياز نابودی همه اشكال مناسبات اجتماعی سرمايه داری)مناسبات ناظر بر كهتری زنان، رنگين پوستان...(‌و جايگزينی آن با مناسبات سوسياليستی است. اگر با اين رهيافت به مسئله نزديك نشويم، لامحاله عرصه‌های گوناگون مبارزه برای سوسياليسم را مصنوعاً از يكديگر‌جدا ساخته و )بار‌ديگر( مفهومی از مبارزه طبقاتی را مطرح خواهيم ساخت كه در آن مبارزه، در جايگزينی يك مناسبات توليدی با مناسبات توليدی ديگر خلاصه می‌شود. اين مفهوم از مبارزه طبقاتی مفهومی محدود بوده و خود را محكوم به شكست خواهد ساخت.

از آن‌جا كه  همه پديده‌های اجتماعی كه بر آگاهی طبقاتی فرد تاثير می‌گذارند به‌طور مداوم در حال دگرگونی هستند بنابراين مهم است كه اشكال مشخص‏ آگاهی را به‌مثابه اشكال غيرقابل تغيير و از پيش‏ تعيين شده كه به‌وسيله عوامل غيرطبقاتی تغيير می‌يابند در نظر نگيريم. برعكس‏، به آن‌ها بايد هم‌چون اشكال دگرگون شونده پديده‌های اجتماعی در مقياس‏ فردی نگريست كه شرايط متناقض‏ و بالقوه بازتوليد و امحاء را در خود نهفته دارند. اين شكل از آگاهی است كه می‌تواند توسط پرسش‏نامه مورد مطالعه قرار گيرد. اين شكل از آگاهی است كه بايد ارتباط آن‌را با پايگان‌ها جستجو كرد و به آن هم‌چون لحظاتی در فرآيند تكامل تاريخی نظر دوخت.

بدين ترتيب پرسش‏نامه می‌تواند عليرغم مضمون طبقاتی‌اش‏ )به‌مثابه روشی تصاحب‌گر( با ادغام و تبعيت از يك رهيافت تحليلی عميقاً متفاوت، در تحليل طبقاتی ديالكتيكی مورد بهره‌برداری قرار گيرد. اين نوع از كاربرد كاملاً محتمل است زيرا اتخاذ اين تاكتيك ما را وادار نمی‌كند تا در دريافتمان از ساختار و آگاهی به يك مفهوم‌بندی جديد مبادرت بنمائيم. از طرف ديگر، آزمون‌های آماری در يك رهيافت ديالكتيكی نمی‌تواند برای بررسی تعيين‌كنندگی آگاهی به‌وسيله ساختار مورد استفاده قرار گيرد زيرا اين آزمون‌ها ما را وادار می‌سازد كه اين مفاهيم را به‌شكل ايستا و فردگرايانه باز‌مفهوم‌بندی كنيم. بنابراين آيا اين يا آن تكنيك می‌تواند در تحليل طبقات ديالكتيكی )علی‌رغم مضمون طبقای آن( مورد استفاده قرار گيرد يا نه سئوالی است كه آن را تنها می‌توان با در نظر گرفتن و جه مشخصه هر تكنيك و تنها از طريق مطالعه مورد به مورد پاسخ داد: اگر كاربرد تكنيكی مستلزم مفهوم بندی ايستا و فردگرايانه از پويه پديده طبقات نباشد، آنرا می‌توان عليرغم مضمون طبقاتی‌اش‏ و عليرغم تناقضش‏، در چهارچوب تحليل ديالكتيكی ادغام كرد. اما اگر اين كار مستلزم بازمفهوم‌بندی باشد در آن صورت چنين تكنيكی با تحليل ديالكتيكی غيرقابل انطباق خواهد بود.

برای نتيجه‌گيری می‌توان گفت كه مزيت تئوری رايت بر تئوری‌های رقيب تنها بدين معنی است كه اين تئوری آگاهی فردی را بهتر تبيين می‌كند؛ وجه مشخصه‌ای كه نمی‌تواند، همان‌طور كه خود رايت نيز اذعان می‌كند، ملاكی در ارائه يك تئوری بهتر برای دگرگون‌سازی اجتماعی باشد. رايت اما ادعای خود را محدود می‌كند: اگر قدرت  تبيين تئوری نمی‌تواند به‌مثابه يك ملاك عمل كند شايد اين امر گواه ثمربخشی تئوری او در تدوين يك استراتژی سوسياليستی است. اما همين ادعای محدود نيز بايد با قيد احتياط كامل مورد ارزيابی قرار گيرد. چگونه اين تئوری مفيد وكاربُر است اگر به‌جای مفاهيم  پويا از مفاهيم ايستا استفاده می كند، اگر بجای ايجاد) رابطه ديالكتيكی( بين مفاهيم ميان آن‌ها رابطه‌ای جبرباورانه برقرار می‌كند، اگر  از تكنيك‌هائی در پژوهش‏ اجتماعی بهره‌برداری می‌كند كه هم با اصل تحقيق و هم با آگاهی جمعی ناسازگار است و اگر تنها چنين تكنيك‌هائی است كه اين تئوری اعتبار خود را بر آن‌ها بنا كرده است؟ چنين تئوری‌ئی تا چه اندازه می‌تواند دگرگون‌سازی اجتماعی را كه همان حركت تاريخ است مورد تبيين و تاثير قرار دهد؟ اگر پاسخ به اين سئوالات منفی باشد آيا اين رايت نبوده است كه به عرصه‌ای وارد شده كه در آن دلمشغولی برای دگرگون‌سازی اجتماعی ديگر بر منطق پژوهش‏ اجتماعی بنا نشده، عرصه‌ای كه با هر تبيين و تفسير از سوسياليسم بيگانه است؟ اگر چنين باشد بنابراين تئوری‌های رقيب رايت آن‌گونه كه او به آن‌ها تاسی می‌كند، نمی‌توانند موضوع مقايسه برای سنجش‏ برتری تئوری او قرار گيرد.

نتايج

اين بررسی تنها برخی از مهم‌ترين جوانب تازه ترين اثر رايت را مورد بررسی قرار داده است. تز من اين است كه رهيافت رايت به‌وسيله مشكلات فوق‌العاده جدی درونی در هم ريخته است . من در اين بررسی تنها به برخی از آنها اشاره كرده‌ام: جداكردن كنترل سازمان دارائی‌های سرمايه‌ای از مالكيت واقعی و اقتصادی اين دارائی‌ها به‌مثابه دارائی‌های توليدی جداگانه؛ جداكردن مهارت از نيروی كار به‌مثابه دارائی توليدی جداگانه؛ و در نتيجه مضمحل كردن مفهوم طبقه اجتماعی كه بر اين جدائی بنا شده است؛ مسائل متدولوژيكی كه در رهيافت تئوری بازی‌ها نهفته است؛ و در نتيجه فروپاشی مفهوم  استثمار كه بر مبنای اين رهيافت مطرح می شود؛ به‌كار گرفتن نگره‌ها به‌مثابه شاخص‏های آگاهی؛ تعداد فوق‌العاده محدود سئوالاتی كه برای سنجش‏ آگاهی به‌كار گرفته می شود. آن‌چه كه مطرح شد عناصر بهم پيوسته نقد رهيافت جديد رايت است. انتقاد من هم‌چنين بُعد متفاوت ديگری دارد. تز من بر اين واقعيت نيز اشاره دارد كه رايت آن‌چنان چهارچوبی به‌عنوان مرجع برگزيده كه در آن افراد جايگزين تحليل ماركسيستی)طبقات( می‌گردند؛ تئوری ارزش‏ ماركسيستی به؛وسيله آش‏ درهم جوش‏ التقاط اقتصاد نوريكاردوئی و نئوكلاسيك جايگزين شده است؛ روش‏ ماركسيستی تحليل جای خود را به اوهام تئوری بازی‌ها می‌دهد؛ مفهوم ماركسيستی طبقات كه ريشه در مناسبات توليدی دارد‌‌به‌وسيله مفاهيمی كه پايه در مقولات توزيعی و اشتغال دارند پس‏ زده می‌شود؛ ديالكتيك ماركسيستی درباره دگرگون‌سازی اجتماعی جای خود را به مسئله تببين آگاهی فردی می‌دهد.

رايت در مقدمه كتاب خود متذكر می‌شود كه پاسخ او به مسئله "چه چيزی طبقه را می‌سازد؟" پاسخی نيست كه ماركس‏ به مسئله فوق می‌داد، اگر  فصل ناتمام جلد سوم كاپيتال را به پايان می‌برد. من با اين گفته رايت موافقم. با اين وصف رايت متذكر می‌شود كه كتاب "طبقات" پاسخی را مطرح می‌سازد كه به كارپايه تئوريك و اهداف سياسی ماركس‏ وفادار است. با اين ادعا ديگر نمی‌توانم موافق باشم. اگر نتايجی كه از بررسی من حاصل می شود معتبر باشد معنای آن اين خواهد بود كه تلاش‏ رايت ره به سرمنزل مقصود نبرده است