تحليل طبقاتی، تاريخ و رهايی
نويسنده: اريك
اولين رايت
مترجم: سارا محمود
درباره بحران ماركسيسم، و حتی مرگ
آن، هم در مطبوعات عمومی و هم در رسانههای تحقيقی
سخنان زيادی میشنويم. سقوط احزاب كمونيست، به طور
مداوم با سقوط ماركسيسم بهمثابه يك تئوری اجتماعی
مساوی گرفته میشود. هرچند پيوند تاريخی بين
ماركسيسم و "كمونيسم" )بهعنوان اسم خاص برای يك
مدل اقتصادی_سياسی معين( غيرقابل ترديد است، اما
آنها قابل تبديل بهيكديگر نيستند. ماركسيسم
سنتی از تئوری اجتماعی است، هر چند تئوری
اجتماعیای كه عميقاً درگير تلاش برای تغيير جهان
است. بهعلاوه، اين سنتی از تئوری اجتماعی است كه
در چارچوب آن علوم اجتماعی _يعنی تشخيص
مكانيسمهای علی واقعی و درك نتايج آن _ قابل تحقق
است. از طرف ديگر كمونيسم )بهعنوان اسم خاص( شكل
ويژهای از سازمان اجتماعی است كه با سلب مالكيت
خصوصی بر منابع توليدی يا بهحداقل رسانيدن آن و
سطح بالايی از تمركز قدرت سياسی واقتصادی در تحت
كنترل دستگاههای سياسی نسبتاً خودكامه، حزب و
دولت مشخص میشود. چنين احزاب و دولتهايی
ماركسيسم را بهمثابه ايدئولوژیای كه به آنها
مشروعيت میبخشد مورد استفاده قرار دادهاند، ولی
نه سقوط اينگونه رژيمها، نه ناكامی آنها در
تحقق آرمانهای هنجاری
ماركسيسم، بهخودیخود دليلی بر ورشكستگی ماركسيسم
بهمثابه يك سنت عمل علمی _ اجتماعی نيست.
درواقع، دراين ادعا كه مرگ
رژيمهای مبتنی بر اقتصاد فرماندهی متضمن مرگ
ماركسيسم است، طنز بزرگی نهفته است. انديشههای
اساسی ماركسيسم كلاسيك، بهصورتی كه در اواخر قرن
نوزدهم تكامل يافتند، آدم را به اين پيشبينی
میكشاندند كه تلاش برای گسست انقلابی از
سرمايهداری در كشورهای عقبمانده و غيرصنعتی
نهايتاً درحصول به اهداف مثبت خود شكست خواهد
خورد. ماترياليسم تاريخی اورتدكس اصرار داشت كه
سوسياليسم تنها هنگامی امكانپذير خواهد شد كه
سرمايهداری ظرفيت خود را برای تكامل نيروهای
توليدی ازدست داده باشد و به مانع تكامل آتی
ظرفيت توليدی جامعه تبديل بشود.)1( همه
ماركسيستها، از جمله لنين، قبل از انقلاب روسيه
براين باور بودند. بنابراين از نقطه نظر ماركسيسم
كلاسيك، آنچه غيرطبيعی است اين نيست كه اقتصاد
فرماندهی بوروكراتيك دولتی شكست خورده است و
درحال گذار به سرمايهداری
است، بلكه اين است كه بقای آن اينهمه طول كشيده
است. اين امر منعكسكننده سكوتی اساسی در ماركسيسم
كلاسيك است؛ كه فاقد يك تئوری در مورد مقياس
زمانی پيشبينیهايش میباشد. ولی نكته مهم در
زمينه فعلی اين است كه سقوط دولتهای كمونيست نفی
ماركسيسم نيست. حداكثر رد ارادهگرايی لنينيستی،
يعنی رد اين باور است كه با اراده انقلابی و تعهد
سازمانی میتوان سوسياليسم را بر پايه مادی ناكافی
بناكرد.
گرچه بيان دقيق درباره سقوط
رژيمهای كمونيستی، رد ماركسيسم، بهمثابه يك
نظريه اجتماعی را نمیرسانند، معهذا حوادث سالهای
آخر دهه 1980 احساس ترديد و سردرگمی رو به رشد
بخش بزرگی از روشنفكران راديكال درمورد ماندگاری
و فايده ماركسيسم را در آينده دامن زده است. من
همچنان براين باورم كه ماركسيسم بهصورت سنت
زندهای كه در چارچوب آن دانش اجتماعی رهايیبخش
توليد میشود، باقی خواهد ماند، ولی همچنين
احساس میكنم برای اينكه ماركسيسم بهتواند اين
نقش را ادامه دهد، بايد به طرق مختلف بازسازی
شود. در ادامه اين مقاله میخواهم طرح كوتاهی
ارائه دهم كه حدود اساسی اين بازسازی را، با تمركز
ويژه روی مسئله تحليل طبقاتی، ترسيم كند.
سه گرهگاه اصلی ماركسيسم
قبل از بحث روی خود پروژه بازسازی،
لازم است ابتدا محدودهی اصلی آنچه را كه بايد
بازسازی شود ترسيم كنيم _يعنی اينكه ماركسيسم
چيست؟ پاسخ به اين سئوال البته میتواند به تمرين
احمقانه جزمانديشی آئينی منجر شود: ماركسيسم
حقيقی دربرابر ماركسيسم قلابی چيست. سنت ماركسيستی
از رسوبات جدال بر سر اين نوع سئوال پوشيده شده
است. قصد من در اينجا آن نيست كه مجموعهای از
باورها را مشخص كنم كه اگر كسی آنها را اتخاذ
كند میتوان او را بهدرستی "ماركسيست" خواند،
بلكه بيشتر ترسيم محورهای اساسی سنت ماركسيستی
جهت تمركز روی وظيفه بازسازی است. بدين منظور فكر
میكنم مفيد باشد سنت ماركسيستی را كه حول سه
گرهگاه مفهومی ساخته شده است مورد توجه قرار
دهيم.)2(
من اينها را، ماركسيسم همچون
تحليل طبقاتی، ماركسيسم همچون نظريه خط سير
تاريخی)historical
trajectory(
و
ماركسيسم همچون نظريه هنجاری رهائیبخش مینامم.
اين سه گرهگاه در تصوير شماره 1 نمايانده
شدهاند. بگذاريد هريك از اين سه گرهگاه و
پيوندهای متقابل آنها را بهطور خلاصه توضيح
بدهم، و سپس مشخص كنم كه وظايف اصلی بازسازی در
چارچوب آنها كدامند.
ماركسيسم همچون رهائی طبقاتی
ماركسيسم همچون نظريه
تاريخ ماركسيسم همچون تحليل
طبقاتی
تصوير 1_ سه گره گاه ماركسيسم
فرق بين ماركسيسم همچون تحليل
طبقاتی و ماركسيسم همچون تئوری تاريخ را میتوان
با استفاده از يك مثال پزشكی روشن كرد. دو رشته
زير را در نظر بگيريد: اندوكرينولوژی
)endocrinology
رشته غدد ترشحی داخلی( اونكولوژی
) oncologyغدهشناسی(.
اندوكرينولوژی را میتوان "رشته متغيرهای مستقل"
ناميد. اگرشما متخصص غدد داخلی باشيد میتوانيد،
تا آنجا كه به كشف رابطه سيستم ترشح داخلی و
مسائل مورد نظر مربوط است، به بررسی طيف وسيعی از
مسائل بپردازيد. مثلاً مسائل جنسی، شخصيت، رشد،
روند بيماری و غيره. اندوكرينولوژی براساس
متغيرهای توضيح دهندهاش _يعنی سيستم
هورمونها_ رشتهای منضبط است ولی براساس
متغيرهای وابسته، رشتهای درهموبرهم بهعلاوه در
اندوكرينولوژی تشخيص اينكه تغييرات هورمونی نقش
مهمی درمورد بعضی از مسائل مورد مطالعه ندارد،
ناراحت كننده نيست. اطلاع از اينكه هورمونها علت
چه چيزهائی هستند و يا چه چيزهايی نيستند،
پيشرفتی در دانش اندوكرينولوژی بهشمار میآيد.
برعكس، اونكولوژی "رشته متغيرهای وابسته" است.
شما بهعنوان غدهشناس میتوانيد هريك از علل
قابل تصور سرطان را بررسی كنيد، مثلاً سموم،
ژنتيك، ويروس، و حتی وضعيتهای روحی را.
غدهشناسی براساس متغيرهای وابستهاش رشتهای
است منضبط ولی براساس متغيرهای مستقلاش رشتهای
درهموبرهم. و در غدهشناسی كشف اينكه برخی علل
بالقوه سرطان نقش مهمی ندارند، چندان مهم نيست.
با اين قياس ماركسيسم همچون تحليل طبقاتی مثل
اندوكرينولوژی است _يعنی ماركسيسم متغيرهای مستقل
و ماركسيسم همچون تئوری تاريخ مثل غدهشناسی
است_ يعنی ماركسيسم متغيرهای وابسته. ماركسيستها
بهمثابه تحليلگران طبقاتی تقريباً هرچيزی
رامیتوانند بررسی كنند. شما میتوانيد يك تحليل
طبقاتی از مذهب، جنگ، فقر، سليقه، جنايت بهعمل
آوريد. درست مثل اندوكرينولوژی كشف اينكه طبقه
نقش مهمی در برخی از مسائل ندارد، نبايد ناراحت
كننده باشد؛ خود اين نيز پيشرفتی در دانش طبقاتی
بهشمار میآيد. مثلاً در بررسی تازهای درمورد
رابطه بين طبقه و تقسيم جنسی كار در خانه در
ايالات متحده و سوئد، علیرغم تلاش مجدانه برای
اهميت دادن به نقش طبقه، من به اين نتيجه رسيدم
كه تركيب طبقاتی خانواده تأثير ناچيزی بر تقسيم
كار بين زن و شوهر در خانواده در هر دو كشور دارد.
شوهران طبقه ميانی و شوهران طبقه كارگر هردو در
خانه كم كار میكنند. اميدوارم مقاله حاصل از اين
تحقيق _"عدم تأثير طبقه در تقسيم كار جنسی
درخانه")4(_ باكمك به روشن كردن حدود تأثيرات علی
طبقه خدمتی به تحليل طبقاتی باشد.
متغير وابسته شاخص در ماركسيسم،
تاريخ _يااگردقيقتر بگوئيم_ خط سير تاريخی
است. كه در بلندپروازانهترين شكل خود عبارت است
بررسی مسير تاريخ بشری درهمه دورانهای آن، از
پيشتاريخ تمدن انسانی گرفته تا زمان حال و آينده.
و در شكل معتدلتر عبارت است از بررسی مسير تكامل
سرمايهداری از منشاء آن در جوامع پيشاسرمايهداری
فئودالی تا تكامل پرجنبوجوش آن در زمان حاضر و
زوال نهائی سرمايه داری. درهر دو مورد، ماركسيسم
كوشش میكند گرايشات ذاتی دگرگونی تاريخی را از
طريق تعقيب مسيری خاص با نوعی جهتداری ويژه
تئوريزه كند.)5(
ماركسيسم همچون نظريه هنجاری
رهائیبخش، سومين گرهگاه سنت ماركسيستی است، كه
به يك لحاظ كمتر از همه روی آن كار صورت گرفته
است. درواقع ماركسيستهايی بودهاند، از جمله خود
ماركس در بعضی موارد، كه تئوری اخلاقی رابهكلی
بیربط تلقی كردهاند. معهِذا بعد رهائیبخش
ماركسيسم دارای اهميت است و به تحليل طبقاتی
ماركسيستی و نظريه ماركسيستی تاريخ كمك میكند كه
چارچوب شاخصی داشته باشند. اساس نظريه رهائیبخش
ماركسيسم اين انديشه است كه تحقق كامل آزادی،
توانايیهای بالقوه و شأن انسانی تنها در شرايط
"بی طبقهگی" _يعنی يك جامعه اساساً برابریطلب
بهلحاظ قدرت و رفاه مادی كه درآن بهرهكشی از
بين رفته باشد، و توزيع بر پايه "به هركس به
اندازه نيازش، از هركس به اندازه توانش" صورت
گيرد و كنترل بر منابع توليدی اساسی جامعه در دست
اجتماع باشد نه مالكان خصوصی_ممكن است.
راههای مختلفی برای كار روی اين
آرمان رهائیبخش برابریطلب وجود دارد. گاه بر
جنبه همبستگی اجتماعی مورد توجه اين آرمان تأكيد
میشود؛ گاه بر مسئله فعليت بخشيدن به خويشتن خود
و آزادی فردی، گاه بر مسئله برابریطلبی مادی و
پايان بهرهكشی. در قویترين روايتها از بينش
رهائیبخش ماركسيستی، بیطبقهگی، شرط لازم و
كافی برای رسيدن به هدفهای رهائیبخش تلقی
میشود. اما غالب ماركسيستهای معاصر موضع
متعادلتری اتخاذ میكنند، و بیطبقهگی را شرط
لازم میدانند، نه كافی. و بهاين ترتيب، در
طرحريزی برای رهائی كامل انسان، نقش مستقل مسئله
جنسيت و ديگر مسائل غيرطبقاتی را مورد توجه قرار
میدهند. درهرحال، آنچه يك ماركسيست را در ارتباط
با اين مسائل هنجاری، به طور مشخص به يك ماركسيست
تبديل میكند، اعتقاد به بیطبقهگی همچون شرط
ضروری برای تحقق اين ارزشها است.
سياست طبقه كارگر_يعنی
سازماندهی جمعی نيروهای اجتماعی در تعقيب منافع
طبقه كارگر_ بهطور سنتی، سه گرهگاه ماركسيسم را
به هم پيوند میدهد. نظريه هنجاری رهائیبخش،
ارزشهای غائی سياست راديكال طبقه كارگر را تعريف
میكند؛ نظريه تاريخ، اهداف گسترده و دراز مدت
آنرا شكل میدهد؛ و تحليل طبقاتی بنياد
استراتژیهای آنرا فراهم میكند. اگر مقصود تغيير
فعالانه جهان است و نه صرفاً تفسير آن، پس
ماركسيسم بيش از هرچيز، برای استفاده از تحليل
طبقاتی است، بهمنظور درك روندهای سياسی، جهت
دستيابی به هدفهای رهائیبخش به لحاظ تاريخی
ممكن.
روابط متقابل سه گرهگاه
روابط متقابل ميان اين سه گرهگاه،
بخشی اساسی ازآن چيزی است كه ماركسيسم را به يك
درگيری فكری مشخص تبديل میكند.)6( تحليل طبقاتی
را درنظر بگيريد: مشخصترين وجه "ماركسيستی" تحليل
طبقاتی ماركسيستی چيست؟ نه اين ديدگاه كه
سرمايهداران و كارگران دريك رابطه طبقاتی مبتنی
بر مالكيت وسايل توليد و فروش نيرویكار قرار
دارند؛ و نه اين ادعا كه اين رابطه موجب
نابرابریهای مادی و ستيزها است. اينها را در
تحليل طبقاتی وبر
)Max Weber(
هم میتوان پيداكرد. خصلت مهم تحليل طبقاتی
ماركسيستی كه آنرا از تحليل طبقاتی وبری متمايز
میكند، پيوند آن با مسئله هنجاری رهائی طبقاتی و
نظريه خط سير تاريخی است. نظريه هنجاری
رهائیبخش، مستقيماً در بطن يكی از مفاهيم اساسی
تحليل طبقاتی ماركسيستی_يعنی استثمار_ نهفته است.
"استثمار"
بهطور همزمان هم يك مفهوم توضيحی است و هم
اصطلاحی با بار اخلاقی. استثمار بهمثابه يك مفهوم
توضيح دهنده معرف يكی از مكانيسمهای مركزی است كه
از طريق آن ساختار طبقاتی موجب ستيز طبقاتی
میگردد. روابط طبقاتی تاحدی به اين علت
توضيحدهنده ستيز تلقی میشود كه طبقات نه تنها
منافع مادی متفاوتی دارند كه احتمالاً ستيزآميز
میگردد، بلكه منافع مادی آنها، از آنجا كه
مبتنی بر استثمار است، ذاتاً آشتیناپذير است.
استثماری شمردن چنين روابطی متضمن يك قضاوت اخلاقی
درباره نابرابریهايی كه درچارچوب اين روابط
ايجاد میشود، نيز هست. استثمار صرفاً "انتقال
كار" از يك گروه اجتماعی به گروهی ديگر نيست، بلكه
انتقالی است كه نامشروع و ناعادلانه بهحساب
میآيد. به اين ترتيب، آرمانرهائیبخش
برابریطلبی راديكال _يعنی پايان دادن به
بهرهكشی طبقاتی_ دقيقاً در مفهومبندی خود طبقه
وارد میشود.
البته میتوان شكلی از تحليل
طبقاتی ساخت كه در آن مفهوم بیطبقهگی صرفاً يك
آرمان هنجاری برابریطلبی راديكال باشد، بدون
هرنوع اعتقاد به امكان دست يافتن به اين آرمان
هنجاری. درآنصورت تحليل طبقاتی دارای تيزی اخلاقی
خواهد بود اما ديگر نخواهد توانست بيانگر
جايگزينی برای سرمايهداری باشد كه فعالانه
بهوسيله خود سرمايهداری پيش كشيده میشود.
اينجاست كه پيوند ميان تحليل طبقاتی و نظريه خط
سير تاريخی معنا پيدا میكند. نظريه تاريخ میكوشد
نشان دهد كه در درون سرمايهداری گرايشاتی ذاتی
وجود دارند كه سوسياليسم را بهعنوان يك آلترناتيو
پيش میكشند. اين ادعا اشكال گوناگونی دارد، از
اشكال فوقالعاده جبرگرايانه )كه میگويند
سرمايهداری ضرورتاً از طريق تناقضات درونیاش
خود را نابود میكند و بهطور اجتنابناپذير به
سوسياليسم منتهی میشود( گرفته تا روايتهای
ملايمتر كه درآنها تكامل سرمايهداری صرفاً
امكان سوسياليسم را بهوجود میآورد، و شايد اين
امكان را هرچه بيشتر ماندگار میسازد ولی نه هرچه
بيشتر، ضروری. درهرحال، اين پيوند ميان تحليل
طبقاتی، رهايی طبقاتی و خط سير تاريخی برای قدرت
شاخص انتقادی ماركسيسم حائز اهميت اساسی است:
تحليل طبقاتی فقط محكومسازی اخلاقی سرمايهداری
نيست كه از پيوند آن با يك آرمان رهائیبخش نشأت
گرفته باشد، بلكه يك نقد تجربی سرمايهداری هم هست
كه از گزارش آن از تكوين تاريخی آلترناتيوهای
واقعی ريشه میگيرد.
درماركسيسم كلاسيك اين سه گرهگاه
تئوريك همديگر را بهنحوی فوقالعاده فشرده تقويت
میكنند. ماركسيسم بهمثابه رهايی طبقاتی بيماری
جهان موجود را مشخص میكند. ماركسيسم بهمثابه
تحليل طبقاتی علت آنرا تشخيص میدهد. ماركسيسم
بهمثابه تئوری خط سير تاريخی، درمان را نشان
میدهد. نقد رهائیبخش سرمايهداری بدون تحليل
طبقاتی و تئوری تاريخ تنها محكومسازی اخلاقی
سرمايهداری میبود_يعنی چيزی كه ماركس با
تمسخر "سوسياليسم تخيلی" میخواند_ درحالیكه
تحليل طبقاتی بدون هدف رهايی تنها يك تخصص
آكادميك میشد. اين سه گرهگاه، تئوری يگانهای
میسازند كه درآن تحليل طبقاتی اصول توضيحدهنده
لازم و كافی را برای تئوری خط سير تاريخی در جهت
گيریاش به طرف يك آينده رهائیبخش فراهم
میآورد. گيرائی گسترده ماركسيسم تاحدی از اتحاد
اين سه عنصر ناشی میشده است، زيرا آنها با
همديگر
پايه ظاهراً محكمی برای اين باور ايجاد
میكردهاند كه از بين بردن بدبختی و استثمار
دنيای موجود فقط يك رويای خيالی نيست، بلكه يك طرح
عملی سياسی است.
درسالهای اخير، همراه باتعميق
درك ما از هريك از اين گرهگاهها بهطور جداگانه،
وحدت ويكپارچگی آنها بهتدريج ضعيف شده است.
امروز تعداد كمی از ماركسيستها هنوز براين باورند
كه تحليل طبقاتی بهتنهايی دلايل كافی برای درك خط
سير تاريخی سرمايهداری ارائه میدهد، و عده باز
هم كمتری فكر میكنند كه اين خط سير تاريخی
بهنحوی است كه با تكامل سرمايهداری گرايش ذاتی
به احتمال سوسياليسم افزايش میيابد. ماركسيسم از
نمونه يك علم اجتماعی جامع و شامل برای توضيح همه
پديدههای اجتماعی مربوط به تحولات رهائیبخش
اجتماعی به چارچوب مفهومی گل و گشادی تبديل میشود
كه برای كمك به توضيح اين پديدهها، گزارشی از يك
رشته مكانيسمهای علی ويژه فراهم میآورد. و اين
تضعيف يكپارچگی اجزاء تئوريك آن به احساس بحران
فكری درسنت ماركسيستی دامن زده است. اما شل شدن
اين ساختار، علامت مرگ ماركسيسم نيست. برعكس،
چارچوب شلتر ممكن است راههای جديدی برای تكامل
تئوريك درهر يك از گرهگاههای سنت ماركسيستی
بگشايد. با درنظر گرفتن فضای فكری ناشی از سقوط
اقتصادهای فرماندهی تحت كنترل احزاب
"كم"كمونيست"، اهميت ويژه اين بازسازی آشكار
میشود.
چالش كنونی درمقابل ماركسيسم
گرچه حتی میتوان اثبات كرد كه
سقوط اقتصادهای فرماندهی، تأييدی است
برپيشبينیهای ماركسيسم كلاسيك؛ معهذا اين
تحولات عظيم تاريخی هر سه گرهگاه ماركسيسم را به
مبارزه میطلبند. اعتبار آرمان رهائیبخش
ماركسيستی، تئوری تاريخ و تحليل طبقاتی ماركسيستی
همه بهنحوی بستگی به اين دارد كه سوسياليسم
بهعنوان آلترناتيو سرمايهداری اعتبار داشته
باشد. اگر سقوط اين رژيمها استدلالهای تئوريك
ناظر بر عملی بودن الغاءمالكيت خصوصی و روابط
طبقاتی سرمايهداری را زير سئوال ببرد، آنگاه اين
عناصر ماركسيسم در معرض خطر جدی قرار میگيرند.
هرچند سقوط اقتصادهای فرماندهی بهمعنای اين نيست
كه هيچ آلترناتيو رهائیبخش ماندهگاری برای
سرمايهداری وجود ندارد، اما بالقوه
میتواند_بسته به اينكه منشاء بحران و بنبست
اقتصادهای فرماندهی را دقيقاً چه بدانيم_ادعای
امكان عملی سوسياليسم را
زير سئوال ببرد.
بیثباتی درازمدت سرمايهداری
كاهش نرخ سود
پويايی و تناقضات درونی تكامل
سرمايه داری
رشد
طبقه كارگر
گسست
سوسياليستی
ظهوركارگزاران ذينفع و توانابه
دگرگون سازی سرمايه داری
تصوير 2_ استدلال ماركسيسم سنتی
برای اثبات سوسياليسم
نوماركسيستها مدتها پيش از
آنكه تلاش كنونی برای ايجاد سرمايهداری در
اتحاد شوروی آغاز شود، نسبت به نظام آن موضع بسيار
انتقادی داشتند. چكيده انتقاد متداول نوماركسيستی
حول مسئله دموكراسی دور میزد: در غياب دموكراسی
واقعی، نهادهای اقتصادی سوسياليستی نه میتوانند
ساخته شوند و نه دوام يابند. به اين ترتيب، غالب
نوماركسيستها براين عقيده بودند كه دموكراتيزه
شدن عميق نهادهای اجتماعی و سياسی میتواند
توانايیهای جديدی برای طرح سوسياليستی، لااقل در
شرايط توسعه بالای نيروهای توليدی، فراهم كند.
مانه فقدان مالكيت خصوصی سرمايه، بلكه فقدان
دموكراسی را مسئله اساسی بهشمار میآورديم.
در روسيه و اروپای شرقی ظاهراً
كمتر كسی به اين امر باور دارد. بهعلاوه بسياری
از روشنفكران راديكال غرب نيز كه به ارزشهای
برابریطلبانه به طور سنتی مرتبط با ماركسيسم
اعتقاد دارند، امروزه نسبت به عملی بودن سوسياليسم
دموكراتيك ترديد دارند، كمونيسم كه جای خود
دارد.)7( حتی اگر كسی بر اين باور باشد كه شواهد
تجربی در رابطه با اين مسائل همچنان بهشدت گنگ
ماندهاند، و سوسياليسم دموكراتيك همچنان يك
آلترناتيو مطلوب و دست يافتنی برای سرمايهداری
باقيمانده است؛ باز هم دشوار است مفاهيم سوسياليسم
و كمونيسم را با اطمينانی كه زمانی مشخصه ماركسيسم
بود، حفظ كرد. اما بدون چنين مفاهيمی تمامی طرح
ماركسيستی تحليل طبقاتی لنگ میزند.
ماركسيسم كلاسيك راهحل درخشانی
برای اثبات اعتبار سوسياليسم بهمثابه يك شكل
توليد اجتماعی داشت: مسئله را وارونه میكرد و
میكوشيد دوامناپذيری سرمايهداری در درازمدت را
اثبات كند. ماجرا، آنگونه كه در تصوير 2 نشان
داده شده، كاملاً آشناست. و بر دو زنجيره علتها،
كه هردو در پويايی درونی تكامل سرمايهداری ريشه
دارند، استوار است. يك زنجيره از علتها از
تناقضات تكامل سرمايهداری آغاز شده، از طريق
كاهش نرخ سود به ايجاد مانع در برابر نيروهای
توليد و بنابراين بیثباتی درازمدت سرمايهداری
منجر میشود؛ زنجيره علی ديگر از طريق رشد طبقه
كارگر به افزايش ظرفيت نيروهايی كه توانايی
دگرگون كردن سرمايهداری را دارند، منجر میشود.
اين دو زنجيره علتها بههمراهی يكديگر گسست در
سرمايهداری را مطلوب و ممكن میگردانند. اگر اين
داستان درست بود، در آنصورت شايد داشتن يك تئوری
اثباتی برای سوسياليسم بهمثابه آلترناتيو
سرمايهداری، از اهميت چندانی برخوردار نبود. اگر
سرمايهداری در درازمدت بازتوليد شدنی نباشد و اگر
كارگزارانی )كارگران( باشند كه منافع روشنی در
كنترل اجتماعی بر سر محصول اجتماعی را داشته باشند
و ظرفيتی بر بهدست گرفتن قدرت، آنگاه شايد
بهتوان مسئله عملی بودن سوسياليسم را قابل حل
تلقی كرد. اما متأسفانه هيچيك از دو زنجيره علی
دراين استدلال، حتی برای بسياری از تئوريسينهايی
كه در چارچوب سنت ماركسيستی كار میكنند، ديگر
قابل اطمينان نيست. تز دوامناپذيری سرمايهداری
در درازمدت _گرايش ذاتی و درونی آن در جهت ايجاد
بحرانهای عمقيابنده و نهايتاً فاجعهباری كه از
كاهش نرخ سود ناشی شوند_ مسلماً با دشواریهايی
روبروست؛ و همينطور اين ادعا كه سرمايهداری يك
طبقه بهقدر كافی همگن از پرولترها را توليد
میكند كه گوركنان آن باشند.
بنابراين، دراين فضا، شكست
اقتصادهای فرماندهی و جذابيت موقتی سرمايهداری
برای بخش بزرگی از مردم اين جوامع، برای
سوسياليستهای دموكرات آزار دهنده است. اين جوامع
درعين حال كه بهلحاظ كنترل دموكراتيك كارگران بر
منابع توليد، سوسياليستی نبودند، ولی مالكيت
سرمايهداری را از بين برده بودند و بنابراين شكست
آنها اين ادعا را تقويت میكند كه مالكيت خصوصی
سرمايه برای ايجاد انگيزه و كارآيی اقتصادهای
پيشرفته ضروری است.
به اين ترتيب، آينده ماركسيسم با
دو چالش برجسته روبروست: اول، چالش تئوريك ناشی
از تكامل تئوری راديكال اجتماعی، از جمله خود سنت
ماركسيستی، كه به رد روايتهای كلگرا از ماركسيسم
میانجامد؛ و دوم، چالش سياسی ناشی از حوادث
دراماتيك تاريخ سالهای اخير است كه كارآيی يك
تئوری انتقادی را كه بهشيوهای هنجاری به
سوسياليسم متكی باشد، زير سئوال میبرد بعضی ممكن
است فكر كنند اين چالشها نهايتاً به انحلال
ماركسيسم بهمثابه يك سنت فكری متجانس منجر خواهد
شد.
مسلماً در اردوی پساماركسيسم و
پسامدرنيسم، صداهائی برخاستهاند كه تلاشهای
توضيحی درباره تحليل طبقاتی را رد میكنند و به
لحاظ شناختشناسی ناموجه میدانند و معتقدند كه
هرتلاشی برای بازسازی ماركسيسم، تلاش مذبوحانه
افراد كله شقی است كه حاضر نيستند باواقعيتها
روبرو شوند. به اعتقاد من در مقابل اين آيههای
يأس بايد مقاومت كرد. گرچه شايد بازگشت به
تضمينهای اطمينانبخش ماركسيسم، بهمثابه يك
الگوی تئوريك جامع و توضيحدهنده همه چيز، شدنی
نباشد، ولی حقيقت اين است كه هرتلاش جدی برای درك
علل ستمديدگیها در جهت پيشبرد طرحهای سياسی
معطوف به از ميان برداشتن آنها، بايد جزئی از
وظايف اصلی تحليل طبقاتی باشد. و دراينجاست كه
بازسازی ماركسيسم ضرورت دارد.
در زير من، بهطور خلاصه راههای
طرح مجدد وظايف هريك از سه گرهگاه سنت ماركسيستی
را مورد بحث قرار میدهم و سپس درباره پارهای از
مسائل تحليل طبقاتی به بحثی تفصيلیتر میپردازم.
بازسازی سه گره گاه ماركسيسم
ماركسيسم همچون نظريه خط سير
تاريخی
كاركرد اساسی نظريه خط سير تاريخی
در ماركسيسم فراهم آوردن زمينه اين ادعاست كه
سوسياليسم_ونهايتاً كمونيسم_ آرمانهای اخلاقی
صرف نيستند، بلكه آلترناتيوهائی بهلحاظ تجربی
كارآمد برای سرمايهداریاند. نظريه تاريخ اساساً
نه برای ارضای كنجكاوی فكری، بلكه همچون تبيين
برای فراهم آوردن بنيادی برای سوسياليسم علمی، طرح
میشود.
پس، سئوال اين است كه آيا میشود
بدون پرداختن به مسائلی كه از تلاش برای بازسازی
چنين نظريه بلندپروازانه تاريخ برميخيزند، به اين
كاركرد دست يافت؟
دونوع فاصلهگيری از مدل سنتی،
بهويژه نويدبخش است.)8( نخست، تبيين نظری
میتواند بهجای خط سير تاريخی روی امكان تاريخی
متمركز شود. بهجای تلاش برای توضيح خط سير عمومی
تاريخ انسانی يا حتی خط سير سرمايهداری، همچون
توالی مراحل كمابيش جبری، شايد مفيدتر اين باشد
كه روی بررسی راههائی كه از طريق آنها
آلترناتيوهای آينده، بهوسيله شرايط ويژه تاريخی،
شكل میگيرند يا منتفی میشوند، متمركز شويم. يك
نظريه امكان تاريخی میتواند به نظريه سفتتری
درباره خط سيرهای تاريخی تكامل يابد، اما نه با
اين پيشفرض كه زنجيره حوادث، خط سير واحدی را،
درمقابل خط سيرهای ممكن، دنبال میكند. دوم،
میتوانيم بهجای اينكه، مثل ماركسيسم كلاسيك،
تحول تاريخی را برمبنای شيوههای توليد متفاوت و
كيفيتاً ناپيوسته درك كنيم، برمبنای الگوهای
پيچيدهتر تجزيه و بازآميزی عناصر شيوههای توليد
تحليل
كنيم.
سرمايهداری و سوسياليسم را درنظر
بگيريد. سرمايهداری جامعهای است كه در آن
سرمايهداران صاحب ابزار توليدند و كارگران صاحب
نيروی كار خود؛ سوسياليسم جامعهای است كه درآن
كارگران بهطور جمعی صاحب ابزار توليدند درحالیكه
همچنان به تنهايی مالك نيروی كار خود هستند با
برداشتهای سنتی ماركسيستی، جز دردورههای
بیثبات انتقال، شما فقط با يكی از اين شيوههای
توليدی روبرو هستيد. )البته دريك جامعه
سوسياليستی ممكن است هنوز بقايای برخی بنگاههای
سرمايهداری وجود داشته باشد؛ و دريك جامعه
سرمايهداری، بعضی بنگاههای دولتی يا حتی
بنگاههای متعلق به كارگران میتوانند وجود داشته
باشند؛ اما هرواحد توليدی معين میتواند يا
سرمايهداری باشد يا سوسياليستی(.
با مفهومسازی پيشنهادی، میتوان
مقوله "مالكيت" را بهصورت مجموعه پيچيدهای از
حقوق و قدرتها نگاه كرد و اين امكان را مورد توجه
قرار داد كه حقوق و قدرتهای مزبور میتوانند از هم
جدا شوند و لازم نيست كل يكپارچهای راتشكيل
بهدهند. درچارچوب يك سيتم توليدی معين برخی حقوق
میتواند سوسياليزه شوند و برخی خصوصی بهمانند.
بنابراين شركتهای منفرد میتوانند خصلت مالكيت
مختلط داشته باشند. حتی در ايالات متحده آمريكا كه
مركز سرمايهداری نسبتاً خالص است، برخی جنبههای
حقوق مالكيت خصوصی، از طريق مثلاً مقررات بهداشت و
تندرستی و حفظ محيط زيست، تاحدی اجتماعی
)سوسياليزه( شده است. چنين وضعيتی را میتوان
"درهم رفتگی" شيوههای توليد ناميد. اين شيوه تفكر
درباره ساختار اقتصادی، بهجای اينكه خط سير
تاريخی سرمايهداری را عمدتاً بهصورت تقسيم گسسته
سرمايهداری دربرابر سوسياليسم بنگرد، اين امكان
را بهوجود میآورد كه الگوهای مختلف درهمرفتگی
درمجموعه بسيار وسيعتری از گونهها درميان
سرمايهداریها و سوسياليسمها، به مسئله اصلی
تحليل تبديل بشوند. درآنصورت، درتحليل تكامل
تاريخی جوامع سرمايهداری، مسئله عبارت خواهد بود
از تلاش برای تئوريزه كردن تكامل خط سيرهای مختلف
درهمرفتگیها مزبور شيوههای توليد.
ماركسيسم همچون تئوری رهايی
طبقاتی
تبديل گزارش دگرگونی تاريخی، از
توالی شيوههای توليد جدا از هم به الگوهائی از
درهمرفتگی شيوههای توليد، تغييری مشابه در نظريه
هنجاری رهائی طبقاتی را ضروری میسازد. بهجای
آنكه انگيزه "بیطبقهگی" را اصل عملی هنجاری
تئوری ماركسيستی بدانيم، میتوانيم آنرا بهصورت
"كمتر طبقاتی شدن" در نظر بگيريم. اين باعث میشود
كه بهجای تمركز روی يك حالت آرمانی شده نهائی، به
روندی متغير توجه كنيم. سرمايهداریها بسته به
ميزان بهرهكشی و نابرابری مشخص كننده ساختارهای
طبقاتیشان و بسته به ميزان درهمرفتگی عناصر
سوسياليستی در سيستم توليدیشان فرق میكنند.
مالكيت خصوصی برسرمايه میتواند از طريق قدرتگيری
دموكراتيك كارگران و از طريق كنترل اجتماعی بر
ابعاد مختلف حقوق مالكيت، كم و پيش محدود شود.
بیطبقهگی همچون يك چشمانداز آرمانی حفظ
میشود، ولی هنجار عملی، كمتر طبقاتی شدن است كه
پايهای برای انتقاد تجربی از موسسات موجود را
فراهم میآورد.
تمركز روی كمتر طبقاتی شدن همچنين
راه را برای انواع بسيار گستردهتری از مدلهای
تئوريك معطوف به هدفهای عملی رهائیبخش
میگشايد. بگذاريد به دو نمونه اخير اشاره كنم.
يكی از پيشنهادها برای اصلاح "دولت رفاه" در
كشورهای پيشرفته سرمايهداری، تعويض بسياری از
برنامههای كمك خرجی
)incomesupport(
باآن چيزی است كه "تأمين درآمد پايه"
)BIG - basic income grant(
نامشروط ناميده میشود.)9( انديشه حاكم برآن
كاملاً ساده است: به هر شهروند، مستقل از نقش او
درجامعه، درآمد پايهای حداقلی تعلق میگيرد كه
برای تأمين سطح زندگی "تاريخاً و اخلاقاً" شايسته
مكفی باشد. تأمين درآمد پايه، مثل تأمين آموزش
پايه يا بهداشت پايه، يك حق ساده شهروندی است. اين
نوع مقرری رابطه بين جدايی از وسايل توليد و جدايی
از وسايل معيشت را كه شاخص پرولترسازی)roletarianization(
در سرمايهداری است، بهنحوی موثر از بين میبرد.
ماركسيستها، به پيروی از ماركس، هميشه اين امر
را مفروض گرفتهاند كه در نقش سرمايهداری است
كه كارگران با جدايی از وسايل توليد از وسايل
معيشت نيز جداشده و مجبور میشوند برای گذران
زندگی خودكار كند. بدين دليل است كه كارگران را
"پرولتر" میخوانند. طرح "تأمين درآمد پايه"
اميدوار است بهتواند با داوطلبانهتر كردن كار و
بنابراين دستكم، با حدی از غيرپرولتری كردن طبقه
كارگر، كاهش درخور توجهی در خصلت زورمدارانه
سرمايهداری بهوجود آورد. البته میتوان به طرح
"تأمين درآمد پايه"، هم به لحاظ اخلاقی و هم به
لحاظ عملی ايرادهای بسياری وارد كرد. دراينجا
نكته مورد توجه ما اين است كه وقتی هسته هنجاری
تئوری رهائی طبقاتی برمبنای كمتر طبقاتی شدن
فهميده شود و نه انحصاراً برمبنای بیطبقهگی،
درچارچوب يك چنين تئوری بازسازی شده، طرحهائی از
اين دست قابل بررسی خواهند بود.
نمونه دوم از انواع جديد الگوی
اهداف رهائیبخش در اثر بحثانگيز جان رومر در
مورد مسئله مالكيت عمومی و معنای "سوسياليسم" مطرح
شده است.)10(
استدلال رومر اين است كه
هرجامعهای كه از نظر تكنولوژی پيشرفته باشد،
بدون نقش واقعی بازار هم در زمينه كالاهای مصرفی
و هم در زمينه سرمايه، نمیتواند حداقل كاركرد
موثر و لازم را داشته باشد. بنابراين او معتقد است
كه طرح سوسياليسم متكی بر برنامهريزی متمركز ديگر
كارآيی ندارد. اما چطور میتوان بازار واقعی داشت،
بهويژه برای سرمايه، بدون اينكه مالكيت خصوصی
وجود داشته باشد؟ چگونه میتوان به طرح "سوسياليسم
بازار" انسجام بخشيد؟ طرح او در اساس بسيار ساده
است. بهطور خيلی خلاصه، او روی بهوجود آوردن دو
نوع پول درجامعه حساب میكند: پول برای خريد
اجناس مصرفی و پول برای خريد حق مالكيت در
شركتها )سهام_پول(. سهام_پول را بايد از
ابتدا بهطور مساوی بين همه افراد بالغ توزيع كرد
و مكانيسمی بايد باشد كه هرگروه جديد از افرادی كه
به سن بلوغ میرسند، بهتوانند سهم سرانه
سهام_پولشان را دريافت كنند. اين دونوع پول
قابل تبديل بهم نيستند. كسی نمیتواند ثروتی را كه
به شكل كالا_ پول دارد، نقد كرده و به سهام_پول
تبديل كند. اين نمیگذارد آنهائی كه درآمد بالائی
از مشاغلشان بهدست میآورند، به مالكان ثروتمند
تبديل شوند. میتوان باسهام_پول خود به خريد يا
فروش سهام پرداخت؛ پس يك بازار سهام وجود دارد.
شركتها از طريق وام از بانكهايی كه در مالكيت
عمومی هستند، به سرمايه جديد دست میيابند. جزئيات
و توضيحات متعدد ديگری درمورد اين طرح وجود دارد،
ولی نكته اساسی آن اين است كه میخواهد مكانيسمی
ايجاد كند كه نگذارد افراد به مالكان ثروتمند
وسايل توليد تبديل شوند. مالكيت بدين معنا
"اجتماعی" شده است كه هرشخص نزديك به مقدار سهم
سرانه خود درمالكيت وسايل توليد شريك است و
موسسات اعتباری تحت كنترل دموكراتيك قرار دارند.
از جهات ديگر، بازارها با مقررات معمولی كه در
اقتصادهای سرمايهداری ديده میشوند، كاركرد دارند.
آيا اين سوسياليسم است؟ و آيا اين
میتواند به هدفهای رهائیبخشی كه سوسياليستها
بهطور سنتی پيش میكشيدهاند، راه يابد؟ اينها
پرسشهايی مهم و بحثانگيزند. ولی باز، مانند مورد
طرح "تأمين درآمد پايه"، مسئله اين است كه
الگوهايی از اين دست، هنگامی میتوانند وارد قلمرو
تئوری هنجاری رهائی طبقاتی بشوند كه كانون توجه
تئوری به كمتر طبقاتی شدن متمركز شود.
ماركسيسم بمثابه تحليل طبقاتی
برای درك وظايفی كه در برابر يك
تحليل طبقاتی بازسازی شده قرار دارد، لازم است بين
دو درك از آنچه كه تحليل طبقاتی میتواند بهطور
واقعی به آن دست يابد، تمايز قائل شد. مسئله توضيح
جنبههای مختلف ستم جنسی، مثلاً تقسيم نابرابر كار
درخانه را درنظر بگيريد. يك نظر اين است كه
ماركسيستها بايد درپی يك نظريه طبقاتی عمومی
درمورد جنسيت و بنابراين نابرابریهای جنسی
باشند. با مراجعه به مقايسه ماركسيسم و طب، اين به
آن میماند كه يك تئوری اندوكرينولوژيك برای سرطان
داشته باشيم كه درآن هورمونها بهعنوان
اساسیترين عوامل سرطان درنظر گرفته شوند. بههمين
ترتيب يك تئوری طبقاتی درمورد ستم جنسی بهمعنای
آن است كه طبقه بايد بهنحوی، اساسیترين يا
مهمترين علت ستم جنسی باشد. اين بدان مفهوم نيست
كه همه جنبههای ستم جنسی را میتوان بهوسيله
طبقه توضيح داد، ولی بدين معنی است كه طبقه در سطح
مناسبی از انتزاع، مهمترين خصوصيات ستم جنسی را
توضيح میدهد.
نظر مقابل معتقد است كه
ماركسيستها بايد به تحليل طبقاتی ستم جنسی
بهپردازند، بدون اينكه از قبل پيشداوری كنند كه
به يك تئوری طبقاتی تمام عيار از جنسيت دست
میيابند يا نه. تحليل طبقاتی بهمعنای اين است كه
روابط علت و معلولی بين طبقه و جنس و تأثيرات
متقابل آنها بر حوزههای گوناگونی مانند
ايدئولوژیهای جنسی، فقر زنان و خشونت جنسی مورد
بررسی قرار گيرد. اين بهمعنای پذيرش موقتی اين
امر است كه روندهای جنسی در مكانيسمهای علی
غيرقابل تقليل به طبقه ريشه دارند و وظيفه تحليل
طبقاتی تعميق درك ما از واكنش متقابل آنها در
توضيح پديدههای اجتماعی خاص است. حال ممكن است
درنتيجه دستآوردهای تحليل طبقاتی از ستم جنسی،
نهايتاً بهتوان يك تئوری طبقاتی از چنين ستمی
پرداخت. هرچند چنين چيزی با شناخت كنونی ما از اين
روندها بعيد بهنظر میرسد ولی منطقاً نمیتوان
آنرا نفی كرد.
بنابراين در بازسازی تحليل طبقاتی،
بايد بهجای باور پيشتجربی به تقدم طبقه در توضيح
مسائل اجتماعی، موضع بازتری برای كشف اهميت علی
طبقه اتخاذ كرد. ممكن است بهنظر برسد اين شيوه
برخورد به تحليل طبقاتی، طبقه را صرفاً به عاملی
درميان عوامل متعدد ديگر تبديل میكند. آيا اين
بهنوعی پلوراليسم علی كه مشخصه بعضی جريانهای
"پسامدرن" درنظريه اجتماعی است، نمیانجامد؟
جريانهائی كه همه چيز را علت همه چيز میدانند و
درتوضيح مسائل به هيچ چيز اهميت ويژهای
نمیدهند.)11( اين نوع نتيجهگيری در صورتی مجاز
میبود كه ما تازه از سيارات ديگری آمده باشيم و
درباره زندگی اجتماعی انسان چيزی ندانيم. اما
حقيقت اين است كه ما درباره زندگی اجتماعی، هم از
طريق مشاهدات اتفاقی و هم از طريق تحقيقات
سيستماتيك، مطالب زيادی میدانيم، و يكی از
چيزهايی كه میدانيم اين است كه طبقه برای درك
بسياری از
پديدههای اجتماعی اهميت عظيمی دارد. طبقه عامل
علی نيرومندی است، زيرا راه دستيابی به منابع مادی
را تعيين میكند و از اين طريق برنحوه استفاده
انسان از وقت خود، منابع قابل دسترس برای تعقيب
علائق شخصیاش و خصلت تجارب زندگیاش در كار و
مصرف اثر میگذارد. به اين ترتيب، طبقه هم منافع
مادی و هم ظرفيت اقدام را عميقاً شكل میدهد. اين
بهمعنای آن نيست كه بگوئيم بهطور عمومی طبقه
مهمترين عامل تعيينكننده هرچيز اجتماعی است،
بلكه بهمعنای اين است كه به لحاظ فرضی آنرا در
زنجيره بسيار وسيعی از پديدهها مهم بدانيم.
بهطور مشخصتر، طبقه در توضيح امكانات و موانع
رهايی انسان حائز اهميت ويژهای است، زيرا هر
تعبيری كه از اين مسئله داشته باشيم، رهائی مستلزم
تغيير جهتهای بنيادی در استفاده از منابع مادی
جامعه، و مازاد )اجتماعی( و وقت است. بنابراين در
چنين پروژههائی، سياست طبقاتی_يعنی مبارزه
سياسی بر سر روابط مالكيت و كنترل مازاد اجتماعی_
بهطور غيرقابل اجتناب دركانون مسئله قرار
میگيرد. بدين ترتيب وظيفه مركزی تحليل طبقاتی
عبارتست از تدقيق ساختار علی پديدههای طبقاتی و
ارتباط ميان طبقه و ساير پديدههای اجتماعی مربوط
به اهداف هنجاری ماركسيسم.
عناصر يك تحليل طبقاتی بازسازی شده
كارمن درمورد بازسازی تحليل
طبقاتی، مدل نسبتاً سادهای از روابط متقابل بين
مفاهيم محوری تحليل طبقاتی است: ساختار طبقاتـــی
)Class structure(،
آرايش طبقاتی
)Class formation(،
مبارزه طبقاتی
)Class struggle(.
اين مدل در شكل 3 به تصوير درآمده است. ايده اصلی
اين مدل اين است كه ساختارهای طبقاتی هم بر آرايش
طبقاتی )يعنی سازمان جمعی نيروهای طبقاتی( و هم بر
مبارزه طبقاتی، محدوديتهايی اعمال میكنند ولی
بهتنهايی آنها را تعيين نمیكنند. آرايش طبقاتی
در چارچوب محدوديتهايی كه توسط ساختار طبقاتی
اعمال میشود، نوع مبارزه طبقاتی را گزين میكند؛
مبارزه طبقاتی بهنوبه خود اثرات متحولكننده هم
بر ساختار طبقاتی و هم بر آرايش طبقاتی دارد.)12(
مبارزه طبقاتی
ساختار
طبقاتی آرايش طبقاتی
شكل 3_ مدل ساختار طبقاتی، آرايش
طبقاتی و مبارزه طبقاتی
اين يك مدل ساختاری خالص نيست،
زيرا اعمال آگاهانه بازيگران_يعنی مبارزات
طبقاتی_ساختارهای اجتماعی را كه خود محدودكننده
اين اعمال هستند، تغيير میدهند. ولی يك مدل عامل
مدار
)agent - centred(
هم نيست. زيرا اين مبارزات را بهعنوان پديدهای
درنظر میگيرد كه توسط ساختارهائی كه مردم درآنها
زندگی و عمل میكنند، محدود میشوند. ساختارها،
اعمال را محدود میكنند، ولی در چارچوب اين
محدوديتها، اعمال ساختارها را متحول میكنند.
اين مدل، دربهترين حالت، فهرستی
از مسائلی را كه بايد حل شوند، تعريف میكند. بهر
يك از اصطلاحات بايد مضمون داده شده و مكانيسمها
بايد در رابطه با ارتباطاتی كه درمدل مشخص شده
بررسی شوند. كار خود من در رابطه با اين مسائل،
عمدتاً به يكی از عناصر مدل پرداخته است: ساختار
طبقاتی. من استدلال كردهام كه برای آنكه پايه
محكمی برای درك روابط بين ساختار طبقاتی و آرايش
طبقاتی و رابطه اين هردو با مبارزه طبقاتی داشته
باشيم، بايد قبل از هرچيز درك منسجمی از ساختار
طبقاتی بدست بياوريم. استدلال من اين بوده كه
مفاهيم ماركسيسم كلاسيك درباره ساختار طبقاتی
گرفتار دو مشكل عمده است. اول اينكه در رابطه با
بسياری از مسائل تجربی، بيش از حد انتزاعی است.
مفهوم ماركسيستی متداول درباره ساختار طبقاتی متكی
بر طبقات متضاد و قطبی شده درچارچوب يك شيوه توليد
خالص است_بردگان و بردهداران، اربابها و
رعايا، سرمايهداران و كارگران. ولی درمورد
بسياری از مسائل مشخص تجربی بسياری از جايگاهها
در ساختار طبقاتی، بهويژه آنها كه تسامحاً "طبقه
متوسط" خوانده میشوند، بهنظر نمیرسد اين ديد
قطبی شده از طبقات مناسب باشد. دوم اينكه، مفاهيم
ماركسيسم سنتی درباره ساختار طبقاتی، بيش از حد
به مقياس كلان )ماكرو ( گرايش دارند. اينها
ساختارهای سراسری جامعه را شرح میدهند، ولی بهحد
كافی زندگی افراد را تصوير نمیكنند. بنابراين هدف
من اين بوده كه مفهومی ماركسيستی از ساختار طبقاتی
بهدست دهم كه سطوح خرد و مشخص تحليل را به
مفاهيم انتزاعی كلان پيوند دهد.
دراينجا میخواهم اين مسئله شكل
گيری مفهوم را از طريق سه موضوع مفهومی خاص ترسيم
كنم. مسئله طبقه متوسط، مسئله به اصطلاح "زيرطبقه"
و مسئله ائتلافهای طبقاتی.
طبقه متوسط
"طبقه
متوسط" يك مشكل بیواسطه برای تحليل طبقاتی
ماركسيستی ايجاد میكند: اگر مفهوم انتزاعی از
ساختار طبقاتی، حول قطبهای طبقاتی ساخته شده است،
"متوسط" بودن متضمن چه معنايی میتواند باشد؟ در
سالهای 70 وقتی من كار روی اين مسئله را آغاز
كردم، بهعقيده من هيچ پاسخ قانعكنندهای برای
اين سئوال وجود نداشت. من مفهوم جديدی را بهعنوان
راهی برای پرداختن به اين نوع جايگاه طرح كردم:
جايگاههای متناقض در چارچوب روابط طبقاتی. منطق
اصلی كاملاً ساده بود. تلاشهای قبلی برای حل
مسئله طبقه متوسط همه روی اين فرض استوار بودند
كه هرجايگاه خرد در چارچوب ساختار طبقاتی
)جايگاهی كه توسط يك فرد اشغال میشود( میبايست
به يك طبقه و فقط يك طبقه تعلق داشته باشد.
بنابراين به طبقه متوسط بهمثابه جزيی از طبقه
كارگر )يك طبقه كارگر نوين(، جزيی از خرده
بورژوازی )يك خرده بورژوازی جديد(، يا بهمثابه يك
طبقه كاملاً جديد مستقل )يك طبقه حرفهای_مدير(
برخورد میشد. من استدلال كردم كه نيازی به اتخاذ
اين فرض نيست. چرا اين امكان را درنظر نگيريم كه
برخی از جايگاههای طبقاتی_مشاغلی كه عملاً
افرادی بهعهده میگيرند_ بهطور همزمان درچند
طبقه جای داشته باشند؟ مثلاً مديران را میتوان
بهطور همزمان هم سرمايهدار و هم كارگر
دانست_سرمايهدار تا جائیكه بركار كارگران
تسلط دارند، كارگر تاجائیكه صاحب ابزار توليد
نيستند و نيروی كارخود را به سرمايهداران
میفروشند.
بهنظر میرسيد ايده جايگاه
متناقض راهحل منسجمتری برای مسئله طبقه متوسط
فراهم میآورد، راهحلی كه هم با مفهوم انتزاعی
طبقات قطبی شده و هم با پيچيدگیهای مشخص ساختار
واقعی طبقاتی خوانايی داشت. معهذا چند مشكل مفهومی
مهم در اين شيوه برخورد وجود داشت.)13( اين موجب
شد كه من در اواسط سالهای 80 راهحل دومی برای
مسئله طبقه متوسط پيشنهاد كنم. اين راهحل حول
مفهوم "استثمار" قرار داشت0 استثمار را تسامحاً
میتوان بهعنوان روندی تعريف كرد كه طی آن يك
گروه میتواند بخشی از مازاد اجتماعی توليد شده
توسط گروه ديگر را تصاحب كند. استدلال من اين بود
كه هر جامعهای با گونهای از مكانيسمهای
استثماری مشخص میشود. در جوامع سرمايهداری فقط
اشكال آشكارا سرمايهدارانه استثمار مبتنی بر
مالكيت نابرابر وسائل توليد وجود ندارند؛ اشكال
ديگری نيز وجود دارند كه من آنها را_با الهام
از
كار جان رومر_"استثمار مهارتی" و "استثمار
سازمانی" ناميدهام.)14( در "استثمار مهارتی"
آنها كه مهارتهای كمياب دارند، در مزدشان جزئی
از اجاره
)Rent(
نيز وجود دارد. اين اجاره اساساً آن بخشی از مزد
است كه علاوه بر هزينههای توليد و بازتوليد خود
اين مهارتها است.)15( و به اين ترتيب، دراين
دستمزدها بخشی از مازاداجتماعی نيز وجود دارد.
دراستثمار سازمانی، مديران از طريق قدرتی كه در
ساختار بوروكراتيك توليد سرمايهداری اعمال
میكنند میتوانند بخشی از مازاد را بهخود
اختصاص دهند. با استفاده از اين نظر مربوط به
مكانيزمهای تفكيكی استثمار، میتوان طبقه متوسط
را بهمثابه جايگاهی در ساختار طبقاتی تعريف كرد
كه براساس يك مكانيسم استثمار، استثمار میشود
ولی براساس مكانيسم ديگر استثمار ميكند. مثلاً
متخصصان و كاركنان فنی را میتوان بهلحاظ روابط
سرمايهداری، استثمار شونده و بهلحاظ مهارتها
استثماركننده دانست. بنابراين آنها "جايگاههای
متناقض در چهارچــوب روابط استثماری" دارند.
اين هردو پيشنهاد گسستی هستند از
اين تصور كه هرجايگاه طبقاتی فردی بايد دارای
مشخصات طبقاتی متجانس باشد، و بنابراين نسبت به
مفاهيم قبلی "جايگاه طبقاتی"، راه را برای درك
پيچيدگیهای مشخص باز میكنند. اما از جنبههای
ديگر، هردو پيشنهاد، هنوز ديد كاملاً محدودی از
معنای اشغال جايگاه "طبقاتی" اتخاذ میكنند.
بهويژه، هردو اينها، تعريف ايستائی از جايگاه
بهدست میدهند و مفهوم جايگاه طبقاتی را به مشاغل
محدود میكنند. دستيابی به مفهوم كاملاً پخته و
درمقياس خرد، از چگونگی پيوند زندگی افراد به
ساختارهای طبقاتی، مستلزم گسست از اين محدوديتها
و بسط ايده جايگاههای طبقاتی باواسطه و
جايگاههای طبقاتی زمانمند است.)16(
مفهوم جايگاه طبقاتی باواسطه
میپذيرد كه مردم از طريق روابط اجتماعیای غير از
"شغل" بیواسطه شان با ساختار طبقاتی پيوند
میخورند. مردم در خانوادهشان زندگی میكنند، و
از طريق روابط اجتماعیشان با همسر، والدين و ساير
اعضای خانواده ممكن است با علايق و ظرفيتهای
طبقاتی مختلفی پيوند داشته باشند. اين مسئله
بهويژه در خانوادههايی برجسته است كه زن و شوهر
هر دو كار میكنند ولی به طبقه شغلی
)Job- class(
متفاوتی تعلق دارند. يك معلم مدرسه كه با مدير
عامل يك شركت تجاری ازدواج كرده باشد و يك معلم
مدرسه كه با يك كارگر كارخانه ازدواج كرده باشد،
جايگاه "باواسطه" طبقاتی متفاوتی دارند. درمورد
بعضی از گروههای مردم_مثلاً زنان خانهدار و
كودكان_جايگاه باواسطه طبقاتی ممكن است نقش
تعيينكنندهای در پيوند آنها باطبقه داشته
باشد. درمورد برخی گروههای ديگر، جايگاه باواسطه
طبقاتی ممكن است از اهميت كمتری برخوردار باشد.
درهرحال، توجه به جايگاه باواسطه طبقاتی هطور
بالقوه راه مهمی برای تنوع ساختارهای طبقاتی است.
جايگاه طبقاتی زمانمند به اين
واقعيت اشاره دارد كه بسياری از مشاغل، درمسيرهای
حرفهای ويژهای ريشه میگيرند؛ مسيرهائی كه
بهطرق مختلف خصوصيات طبقاتی را تغيير میدهند.
مثلاً بسياری از مديران، كار خود را از مشاغل
پائينتر از مديريت آغاز میكنند، ولی بهخاطر اين
واقعيت كه در مسيرحرفهای منتهی به مديريت قرار
گرفتهاند، منافع طبقاتی مرتبط با جايگاه معين
كنونی آنها تغيير میكند. بهعلاوه بسياری از
كاركنان طبقه متوسط سهم بهحد كافی بالايی از
اجاره درمزد خود دارند )يعنی بالاتر از آنچه برای
بازتوليد نيروی كار آنها لازم است( كه میتوانند
از طريق انواع سرمايهگذاریها، بخش قابل توجهی
از پسانداز خود را به سرمايه تبديل كنند.
اينگونه تبديل اجاره شغلی به سرمايه خود نوعی بعد
زمانی به جايگاه طبقاتی میدهد، زيرا طبقه متوسطی
را كه دستمزد بالايی دارد قادر میكند طی زمان
منافع طبقاتی خود را مستقيماً به بورژوازی پيوند
دهد. اين بدان معنی نيست كه آنها به سرمايهدار
تبديل میشوند، بلكه جايگاه طبقاتی آنها طی زمان
بهنحو فزايندهای خصلت سرمايهداری پيدا میكند.
همه اين پيچيدگیها، تلاشهايی است
برای تعريف سيستماتيك رابطه بين زندگی افراد و
ساختار طبقاتی، بهنحوی كه مدل عمومی شكل 3 غنا
يابد. دراين مدل، ساختارهای طبقاتی، روند آرايش
طبقاتی را محدود میكنند. دو مكانيسم اساسی وجود
دارد كه از طريق آنها اين محدوديت صورت میگيرد:
اول اينكه، ساختارهای طبقاتی منافع مادی افراد را
شكل میدهند و بدين ترتيب، سازمانيابی گروههای
معينی از جايگاههای طبقاتی را بهصورت سازمانهای
جمعی، كم و بيش دشوار میگردانند: و دوم اينكه،
ساختارهای طبقاتی، دسترسی به منابع مادی را شكل
میدهند و از اين طريق بر هر نوع منابعی كه در
چارچوب مبارزه طبقاتی میتوانند توسط سازمانهای
جمعی بهخدمت گرفته شوند، تأثير میگذارند. هردو
مفهوم پيشنهاد شده طبقه متوسط، و همچنين مفاهيم
جايگاه طبقاتی باواسطه و جايگاه طبقاتی زمانمند،
تلاشهايی هستند برای اينكه نقشه دقيقتری از
طبيعت منافع مادی و منابع مادی قابل دسترس برای
افراد، با توجه به پيوندشان با ساختار طبقاتی
بهدست آيد و از اين طريق تحليل روند آرايش
طبقاتی تسهيل شود.
زيرطبقه
مشكل دوم در تحليل ساختارهای
طبقاتی كه بويژه در سالهای اخير اهميت ويژهای
كسب كرده، مسئله "زيرطبقه"
)under class(
است. اين مفهوم از طريق اثر ويليام جوليوس ويلسون
درمورد روابط متقابل نژاد و طبقه در جامعه آمريكا
رايج شد.)17( ويلسون استدلال میكند كه سدهای
قانونی برای برابری نژادی از ميان برداشته شده و
اختلاف طبقاتی درون جمعيت سياه رو به افزايش
گذاشته است، ساختار تعيينكننده اصلی زندگی جمعيت
آفريقايی آمريكايی چندان ديگر نژاد نيست، بلكه
طبقه است. استدلال ويژه او اين است كه رشدی اساسی
درآنچه میتوان "زيرطبقه" شهری ناميد ديده
میشود، جمعيتی كه فاقد مهارتهای قابل عرضه در
بازار كار است و پيوندهای بسيار ضعيفی با نيروی
كار دارد و در درون شهرهای مخروبه زندگی میكند،
جدا از جريان اصلی زندگی و نهادهای آمريكا.
در چارچوب تحليل طبقاتی بازسازی
شده ماركسيستی چگونه میتوان به اين مفهوم دقت
بخشيد؟ يك استراتژی برای انجام چنين كاری اين است
كه ميان آنچه میتوان ستم اقتصادی غيراستثماری
ناميد، و ستم اقتصادی استثماری )يا بهطور
اختصاری، "استثمار"( تمايز قائل شويم. برای
دستيابی به اين تمايز، لازم است نخست مفهوم عمومی
ستم اقتصادی را تعريف كنيم. بهعنوان تقريب اول،
میتوان ستم اقتصادی را همچون موقعيتی تعريف
كردكه درآن: )آ( رفاه مادی گروهی از مردم با
محروميت مادی گروهی ديگر رابطه علی داشته باشد، و
)ب( دراين رابطه علی، اجباری درخور محكوميت
اخلاقی وجود داشته باشد. اين يك تعريف نسبتاً
پيچيده است. بدون شرط )ب(، بازندهگان پوكر را
بايد "تحت ستم" خواند. و بدون شرط )آ( محروميتهای
به لحاظ اقتصادی، بیدليل _محروميت از منابعی كه
هيچكس از آنها منفعتی نمیبرد_ را خواهيم داشت.
بنابراين "ستم اقتصادی" وضعيتی است كه درآن منافع
مادی يك گروه بهزيان يك گروه ديگر بهدست میآيد
و درآن اضطرار ناعادلانه جزء اساسی روندی است كه
اين امر درآن اتفاق میافتد. طرح شرط )ب(، البته
قضاوت درمورد طبيعت ستمگرانه يك نابرابری خاص را
بهشدت مجادلهآميز میكند، زيرا موضع اخلاقی در
مورد محروميتی كه نابرابری مورد نظر را تقويت
میكند، عموماً مورد مشاجره است.)18(
ستم اقتصادی مطابق با اين تعريف،
میتواند اشكال مختلف بهخود بگيرد. تمايز بين ستم
اقتصادی استثمارگرانه و غيراستثمارگرانه، اهميت
ويژهای برای تحليل طبقاتی دارد. استثمار اقتصادی
شكل ويژهای از ستم اقتصادی است كه با مكانيسم
ويژهای مشخص میشود كه از طريق آن محروميت
استثمارشدگان سبب رفاه استثمارگران است. در
استثمار، علت رفاه مادی استثمارگران آن است كه
آنها قادرند ثمره كار استثمارشدگان را بخود
اختصاص دهند. بنابراين رفاه استثمارگران نه صرفاً
به محروميت استثمارشدهگان، بلكه همچنين به تلاش
آنها وابسته است. در ستم اقتصادی غيراستثماری،
انتقال ثمره كار ستمديدگان به ستمگــــران
صــورت نمیگيرد؛ رفاه ستمگران وابسته به محروميت
ستمديدگان از دسترسی به برخی منابع است، ولی به
تلاش آنها وابسته نيست. درهردو مورد، نابرابری
مورد بحث ريشه در مالكيت و كنترل بر منابع توليدی
دارد. تفاوت اساسی بين استثمار و ستم غيراستثماری
آن استكه در روابط استثماری، استثماركنندگان به
استثمارشوندگان نياز دارند، استثمارگران به تلاش
استثمار شوندگان وابستهاند. در مورد ستم
غيراستثماری، ستمگران خوشحال میشوند اگر
ستمديدگان به سادگی از بين بروند. زندگی برای
اروپائيان مهاجر به آمريكای شمالی، بسی آسانتر
میشد، اگر آنجا قاره غيرمسكونی بود.)19(
بنابراين كشتار عمومی هميشه يك راه بالقوه برای
ستم غيراستثماری است. اين راهی مناسب برای وضعيت
استثماری نيست زيرا استثماركنندگان كار
استثمارشوندگان را جهت بهبود زندگی خود میطلبند.
اين تفاوت، در برخورد آمريكای شمالی و آفريقای
جنوبی با جمعيت بومی خود بهنحو تكان دهندهای
هچشم میخورد: در آمريكای شمالی كه مردم تحت ستم
قرار گرفتند )بدين علت كه اجباراً از سرزمين خود
رانده شدند( ولی استثمارنشدند، كشتار عمومی
سياست اصلی برای اعمال كنترل اجتماعی بههنگام
روبروشدن با مقاومت بود؛ در آفريقای جنوبی، كه
مهاجران اروپايی شديداً به نيروی كار آفريقايی
برای خوشبختی خود وابسته بودند، جهت گيری اين نبود.
اين وابستگی استثماركننده به
استثمارشونده، نوعی قدرت به استثمارشونده میدهد،
زيرا انسانها لااقل كنترل حداقلی بر ميزان تلاش
خويش بهدست میآورند. كنترل سركوبگرانه خالص
پرخرج است و بهجز در شرايط بسيار ويژهای، اغلب
در تأمين سطح مطلوب تلاش و كوشش استثمار
شوندهگان شكست میخورد. درنتيجه، يك فشار
سيستماتيك عمومی بر بهرهكشان وارد میآيد كه به
اين يا آن طريق، درجهای از توافق استثمار شوندگان
را، لااقل به مفهوم سطح حداقل همكاری آنها، بدست
آورند. بنابراين استثمار، شايد بهنحوی
ريشخندآميز، يك نيروی محدودكننده عمل استثمارگر
است.
براين اساس، میتوان "زيرطبقه" را
مقولهای از عاملان اجتماعی
)Social agents(
تعريف كرد كه بهلحاظ اقتصادی تحت ستم هستند، ولی
در چارچوب توليد سرمايهداری، بهنحوی ثابت
استثمار نمیشوند. مردم زيرطبقه كنونی آمريكا تحت
ستم قرار دارند زيرا دستيابی به انواع منابع
توليدی، از جمله ابزار ضروری برای كسب مهارت و شغل
خوب از آنها دريغ میشود.)20( ولی آنها بهطور
مستمر استثمار نمیشوند. بنابراين از نقطهنظر
عقلانيت سرمايهداری، آنها بهشدت هزينهبر
هستند، و درنتيجه، سركوب، شيوه اصلی كنترل اجتماعی
در برخورد با آنهاست. قدرت بالقوه آنها عليه
ستمگرانشان_يعنی ظرفيت آنها برای گرفتن انواع
مختلف امتيازات_ ناشی از ظرفيت آنها برای
خرابكاری در مصرف، بويژه از طريق جنايت و ساير
اشكال خشونت است، نه ناشی از ظرفيت آنها برای قطع
توليد از طريق كنترل بركارشان.
ائتلافهای طبقاتی و جنبشهای چند
طبقهای
يكی از اهداف اصلی پرداختن اين
ظرافتكاریها درمفهوم ساختار طبقاتی، آسانسازی
تحليل آرايشهای طبقاتی و سياستهای طبقاتی است.
مسئله ائتلافهای طبقاتی يكی از ابعاد مهم آرايش
طبقاتی است. ائتلافهای طبقاتی، موقعيتهايی هستند
كه درآنها مردمی از جايگاههای طبقاتی مختلف گرد
هم میآيند تااز طريق نوعی مصالحه در رابطه با
علايق طبقاتی مختلفشان به عمل جمعی عليه دشمن
طبقاتی مشترك بپردازند. بنابراين يك ائتلاف
طبقاتـی با آنچـــه "جنبش چند طبقهای" خوانده
میشود فرق دارد، جنبشی كه در آن بازیگران توافق
میكنند كه از اختلافات طبقاتیشان بهخاطر شكل
دادن به جنبش همبستهای بهمنظور اهداف سياسی
معينی چشم پوشی كنند. برای مثال جنبشهای
آزادیبخش ملی غالباً بهنام "وحدت ملی"، اختلاف
طبقاتی هوادارانشان را به عقب میرانند. هيچ
تلاش واقعی برای مصالحه بين بورژوازی، طبقه
متوسط، طبقه كارگر و دهقانان شركتكننده در مبارزه
صورت نمیگيرد. آنها در مقابله با قدرت استعماری
متحدند، ولی وحدت آنها مبتنی بر اقدام شاخصی
درجهت سازش روی منافع طبقاتی متضاد نيست.
اين تفاوت بين جنبشهای چند
طبقهای و ائتلافهای طبقاتی، البته بهنوعی
بزرگنمائی شده است. در بسياری از شرايط، تركيب
متنوعی، بين اين دو تيپ ايدهآل بهوجود میآيد.
معهذا تحليل متمايز به لحاظ تئوريك و سياسی حائز
اهميت است. در بسياری از وضعيتها تشكيل جنبشهای
چند طبقهای آسانتر از ائتلافهای طبقاتی است،
ولی بههمان ميزان، از هم پاشيدن اينها از طريق
تنشهای طبقاتی حل نشده در درونشان نيز زياد است.
از طرف ديگر، ممكن است جوش دادن ائتلافهای
طبقاتی دشوارتر باشد، ولی اينها بعد از شكل گرفتن
میتوانند بادوامتر باشند زيرا از تضاد منافع چشم
پوشی نشده، بلكه روی آن مصالحه صورت گرفته است.
پيچيدگیهای مختلف در تحليل ساختار
طبقاتی كه مورد بحث قرار گرفت، میتواند بر مسائل
ويژه مربوط به شكلگيری ائتلافهای طبقاتی روشنائی
بيندازند. مشكلات ائتلافهای طبقاتی در رابطه با
طبقه متوسط چه برای طبقه سرمايهدار، چه برای طبقه
كارگر را درنظر بگيريد. افراد طبقه متوسط و طبقه
كارگر هردو توسط سرمايهداران استثمار میشوند،
آنها هردو مستخدمينی هستند كه برای گذران
زندگیشان به بازار كار وابستهاند. بنابراين
آنها درمقابل سرمايه منافع طبقاتی مشتركی دارند
كه میتواند پايهای برای ائتلاف طبقاتی باشد. از
طرف ديگر، مزد مستخدمين طبقه متوسط، بمثابه
استثماركنندگان مهارتی و سازمانی، شامل بهرهای از
مازاد است كه آنها علاقه به حفظ آن دارند.
بهخصوص وقتی اين جزء از مازاد زياد باشد، افراد
طبقه متوسط ظرفيت تبديل مازادشان به سرمايه را
داشته و بنابراين منافع طبقاتیشان را مستقيماً به
منافع طبقاتی سرمايهداران پيوند میدهند. تضاد
اين نيروها بدان معنی است كه در مبارزه طبقاتی،
طبقه متوسط در آرايش طبقاتی، بين طبقات كشيده
شده، با كارگران يا با سرمايهداران ائتلاف
میكند. لحظاتی تاريخی وجود دارند كه بهنظر
میرسد طبقه متوسط اتحاد محكمی با بورژوازی دارد،
چنانكه در شيلی برای سرنگونی رژيم آلنده با
بورژوازی همراهی كرد؛ و در شرايط ديگری بخشهايی
از طبقه متوسط ائتلاف كاملاً با دوامی با كارگران
صورت میدهند، چنانكه در سوئد در اوج حكومت
سوسيال دموكراتها. يك وظيفه مهم تحليل طبقاتی
تعيين شرايطی است كه تحت آن يكی از اين دو شكل
ائتلاف صورت میگيرد.
زيرطبقه، مسائل كاملاً متفاوتی
برای تحليل ائتلافهای طبقاتی بهوجود میآورد.
ممكن است تصور شود طبقه كارگر و زيرطبقه، بهطور
طبيعی تمايل به ائتلاف طبقاتی دارند، ولی موانع
متعددی برای وقوع اين امر وجود دارد. جنبش كارگری
در تلاش برای حفظ مشاغل كارگران و افزايش
دستمزد، غالباً موانعی در بازار كار ايجاد میكند
كه بضرر مردم محروم زيرطبقه است. زيرطبقه در موارد
تاريخی زيادی بهعنوان منبع كار اعتصابشكن عمل
كرده يا بهطرق ديگر توسط سرمايهداران عليه
كارگران به كار گرفته شده است. بنابراين، هرچند،
كارگران و زيرطبقه هردو منافع مشتركـــــی در
فــــراهم آوردن آمــــوزش شغلی، تحت تنظيم
درآوردن سرمايه، و افزايش فرصتهای استخدام
دارند، در زمينههای بسياری در مقابل يكديگر قرار
میگيرند. پس بازهم يكی از وظايف تحليل طبقاتی
درك شرايطی است كه بهتوان جنبش همبستگی متشكل از
طبقه كارگر و زيرطبقه را ايجاد كرد.
* * * *
بيست و پنج سال اخير شاهد تكامل
فوقالعاده تئوری و تحقيق در چارچوب سنت ماركسيستی
بوده است. درك ما از انبوهی از مسائل ماركسيستی،
بهطور بنيادی تغيير يافته است، از جمله در زمينه
مسائلی مانند نظريه ارزش كار، انتقال از
فئوداليسم به سرمايهداری، تناقضات دولت
سرمايهداری، مكانيسمهای ايجاد رضايت درتوليد و
مسئله طبقه متوسط درجوامع سرمايه داری، اينها
دستاوردهای محكمی هستند.
بنابراين، ريشخندآميز است كه درعين
چنين پيشرفتهايی، ماركسيسم را بهمثابه يك نيروی
فكری درجهان مرده اعلام كنند. "مارك تواين" يكبار
پس از خواندن اعلان مرگ خودش در روزنامهای،
يادآوری كردكه "درگزارشات مربوط به مرگ من
بهشدت غلو شده است". درمورد ماركسيسم نيز آنچه
منتقدان دشمنكام آن، تشنجهای مرگ میپندارند،
میتواند دردهای رو به رشد ناشی از بلوغ ماركسيسم
بهمثابه يك تئوری علمی_اجتماعی طبقه و اثراثرات
آن باشد. درهرحال، يك چيز قطعی است: سياستهای
طبقاتی همچنان بعد اصلی مبارزه اجتماعی خواهند
بود، زيرا اشكال مالكيت و كنترل بر منابع توليدی
جامعه تأثير عميقی بر بسياری از مسائل اجتماعی
دارد. و اگر سياستهای طبقاتی بعد اصلی مبارزه
اجتماعی باشند، پس تحليل طبقاتی نقش مهمی در
تكامل ابزارهای تئوريك مناسب برای راديكالها ايفا
خواهد كرد. اما آنچه بايد روشن شود اين است كه
چنين تحليل طبقاتی تاچه حد دريك طرح تئوريك
وسيعتر جایگير خواهد شد، طرحی كه تعهدات هنجاری
رهائی طبقاتی و جهت گيریهای توضيحی يك نظريه
امكانات تاريخی را دربر داشته باشد.
زيرنويسها:
1_
برای روشنترين و سيستماتيك ترين توضيح اين ادعای
كلاسيك، نگاه كنيد به: "نظريه تاريخ كارل ماركس:
يك دفاعيه" نوشته كوهن
)G.A.Cohen(،
لندن، 1985
2_
راههای ديگری برای تعريف حدود سنت ماركسيستی وجود
دارد0 مثلاً آلوين گولدنر
)A. Gouldner(
در "دو ماركسيسم" )نيويورك، 1979( و لوئی آلتوسر
در "برای ماركس")لندن، ورسو، 1977( هردو، با
جنبه های متدولوژيك متفاوتی، خط فاصل اصلی درسنت
ماركسيستی را بين ماركسيسم عليت گرا_علمی و
ماركسيسم اراده گرا_اومانيستی میدانند. ديگران
بر تمايز ميان "ماركسيسم عاميانه" و ماركسيسم
غيرتقليلگرا تأكيد كردهاند. برخلاف اين طرحها
كه سنت ماركسيستی را برحسب تعهدات متدولوژيك و
شناخت شناسانه تحليل میكنند، اين طرح كه سنت
ماركسيستی را برحسب تعهدات متدولوژيك و
شناختشناسانه تحليل میكنند، اين طرح كه سنت
ماركسيستی را برحسب سه گرهگاه تصويری میكند، بر
مشغله ثابت سبكهای مختلف ماركسيسم تأكيد دارد.
برای بحث تفصيلیتر درباره اين سه گره گاه تئوری
ماركسيستی، نگاه كنيد به "بازسازی ماركسيسم" نوشته
اريك اولين رايت، اندرو لوين، اليوت سابر )لندن،
ورسو، 1992(، فصل هشتم. بايد توجه داشت كه در آن
بررسی پيشين، "نظريه طراحی تاريخی"، "ماركسيسم
همچون سوسياليسم علمی" ناميده شده بود.
3_
رابرت برنر)R.
Brenner(_
در گفتگوی شخصی_ استدلال میكرد كه "تحليل
طبقاتی" محدودتر از آن است كه يك "گره گاه توضيحی"
ماركسيسم به حساب آيد. بهويژه كه تحليل طبقاتی،
مسئله "ازخود بيگانگی" را بهحد كافی
دربرنمیگيرد. درحالیكه از خودبيگانگی ايجاد
شده در روند كار سرمايهداری را میتوان زير عنوان
"تحليل طبقاتی" طبقهبندی كرد، ازخودبيگانگی نهفته
در بازارها و رقابت را )كه با عنوان "بتپرستی
كالائی" نيز تئوريزه شده است( نمیتوان دراين
طبقهبندی جای داد. اين نوع ازخودبيگانگی، حتی در
اقتصاد بازاری كه تماماً بهوسيله تعاونیهای
متعلق به كارگران و تحت اراده آنها، شكل گرفته
باشد، نيز وجود خواهد داشت. از نظر برنر،
ازخودبيگانگی ناشی از بازار نيز مانند بهرهكشی
طبقاتی، يك اصل نيرومند توضيحی در چارچوب ماركسيسم
است. بنابراين او پيشنهاد میكند كه بهجای "تحليل
طبقاتی" از
مفهوم "روابط اجتماعی مالكيت" استفاده شود كه
اصطلاح جامعی است كه منطق توضيحی اساسی ماركسيسم
را دربر میگيرد. درآنصورت "تحليل طبقاتی" يكی از
جنبههای متعدد تحليل "روابط اجتماعی مالكيت"
خواهد بود. من در بهكارگيری اين اصطلاحات
دراينجا، تحليل رقابت بازاری درچارچوب
سرمايهداری را بهعنوان يكی از ابعاد تحليل
طبقاتی تلقی میكنم، يعنی تحليل اشكال روابط
متقابل رقابتی ميان عاملان درون طبقات خاص:
بازارهای كار برای طبقه كارگر و بازارهای كالا
برای طبقه سرمايهدار.
4_
جنسيت و جامعه، ژوئن 1992
5_
از اين لحاظ، ماركسيسم در تلاشش برای توضيح
دگرگونی تاريخی، از زيستشناسی تكاملی داروينی
بلندپروازتر است. داروين هرگز تلاش نكرد يك
گرايش جهتدار تكاملی را در مسير تاريخ
زيستشناسی بررسی كند. مسير تحول زيستشناختی با
پيوند اتفاقی عوامل محيطی تصادفی و قوانين عمومی
انطباق ترسيم میشود. برعكس، ماركسيسم كلاسيك
برآن است كه تاريخ بشری عموماً_يا دستكم، تاريخ
سرمايهداری بهطور خاص_ مسير تحول نسبتاً معينی
دارد. به اين معنی تئوری ماركسيستی تاريخ، به
تئوری تكامل يك ارگانيسم واحد شباهت دارد تا به
تئوری تكامل. برای مقايسه سيستماتيك تئوری
ماركسيستی ماترياليسم تاريخی و تئوری داروينی،
نگاه كنيد به نوشته من:"بازسازی ماركسيسم"، فصل3
6_
همه ماركسيستها اين توصيف از "قلمرو ماركسيسم" را
نمیپذيرند. بعضی از ماركسيستها، بهويژه آنها
كه بيشتر با سنت نظريهپردازی هگلی كار میكنند،
با زبان اصطلاحاتی از قبيل "مكانيسمها"،
"متغيرهای مستقل" و "متغيرهای وابسته" مخالفت
خواهند كرد. از نظر آنها، مفاهيم اساسی
ماركسيستی دريافتی از كل ريشه دارند كه تجزيه آن
به "علتها" و "معلولها" نمیتواند معنا داشته
باشد. با اين وجود، حتی در ماركسيسم هگلی، تحليل
طبقاتی درمفهومبندی كل است كه برجستگی میيابد و
نكته اساسی در تئوريزه كردن كل، درك "انكشاف
تاريخ" درجهت رهائی پرولتارياست. بنابراين میتوان
مشاهده كرد كه ماركسيسم هگلی نيز با اين سه
گرهگاه درگير است؛ گرچه نسبت به مسئله ساختمان
تئوريك، موضع فلسفی خاصی دارد كه با آنچه من
دراينجا اتخاذ كردهام، بسيار متفاوت است.
7_
دراينجا، سوسياليسم بهمثابه يك طرح سياسی فوری
مورد نظر نيست، بلكه عملی بودن آن بمثابه يك
آلترناتيو موفق و قابل دوام برای سرمايهداری
توسعه يافته، تحت هر نوع شرايط تاريخی قابل قبول،
مورد توجه است.
8_
برای بحث تفصيلی دراين مورد و ساير
تغييرات در ماترياليسم تاريخی كلاسيك، نگاه كنيد
به "بازسازی ماركسيسم"، فصل 5
9_
انتشار مقالهای از رابرت وان در وين)R.
Van der Veen(
و
فيليپ وان پاريجس
). Van arijs(
در سال 1986، با عنوان "راه
سرمايهداری به كمونيسم" )مجله "تئوری و جامعه"
سال 15، صفحات 55_ 635( بحث بسيار زندهای به راه
انداخت. برای آشنائی با مجموعه برانگيزانندهای از
مقالات مربوط به مسائل هنجاری و عملی مرتبط با
درآمد پايه، نگاه كنيد به "استدلال برای درآمد
پايه: بنيادهای اخلاقی برای يك اصلاح راديكال" به
ويراستاری فيليپ وان پاريجس0 انتشارات ورسو،
1992، لندن
10_
نگاه كنيد به: "آيا پس از كمونيسم، سوسياليسم
میتواند وجود داشته باشد؟" به قلم جان رومر
درمجله "سياست و جامعه"، سال 20 )1992( صفحات 76_
261 و "آيندهای برای سوسياليسم" از هم او كه قرار
است در سال 1994 منتشر شود.
11_
يا در بعضی روايتهای نظريه اجتماعی پسامدرن، هيچ
چيز را توضيح نمیدهد و هرچيزی صرفاً بهعنوان يك
منظر مطرح است0
12_
مدل نشان داده شده در شكل 3 را میتوان كلان مدل
اصلی تحليل طبقاتی تلقی كرد. بهموازات آن يك مدل
خرد وجود دارد كه جايگاههای طبقاتی را با آگاهی
طبقاتی و اعمال طبقاتی افراد پيوند میدهد.
13_
اين مسائل دركتاب "طبقات" من، لندن، انتشارات
ورسو، 1985، فصل دوم، به تفصيل مورد بحث قرار
گرفته است. برجستهترين آنها اين است كه
درچهارچوب "جايگاههای متناقض"، مفهوم تسلط جای
استثمار را بهمثابه معيار اصلی جايگاه طبقاتی
گرفته است.
14_
نگاه كنيد به "نظريه عمومی طبقه و
استثمار" نوشته جان رومر، كمبريج، ماساچوست، .1982
15_
تعريف دقيق مفهوم "مازاد" آسان نيست. انديشه
متداول در سنت ماركسيستی اين است كه كل توليد
اجتماعی را میتوان به دو بخش تقسيم كرد: يك
بخش_توليد لازم_بخشی است كه تمامی هزينههای
توليد، و از جمله، هزينههای توليد كارگران )يا
آنگونه كه ماركسيستها بهطور سنتی میگويند:
"ارزش نيروی كار"( را درمیآورد. به اين اعتبار،
"مازاد" عبارتست از تفاوت توليد كل و توليد لازم.
با اين تعريف، مشكل وقتی ظاهر میشود كه ســـعی
كنيم از "هــزينههای توليدنيرویكار" تعريف
دقيقی داشته باشيم. اگر اين هزينهها مساوی با
دستمزدهائی باشد كه استخدام شوندگان درعمل دريافت
میكنند، درآنصورت، بنا به تعريف هيچ استخدام
شوندهای نمیتواند استثماركننده باشد. امااگر
بپذيريم كه مزد میتواند شامل "اجارهای" هم باشد
كه از انواع موانع ورود به بازار كار عايد میشود،
آنگاه مزد میتواند بخشی از مازاد را هم دربر
داشته باشد.
16_
برای بحث گستردهتر درباره مفاهيم جايگاه طبقاتی
باواسطه و جايگاه طبقاتی زمانمند، به مقاله من با
عنوان "بازانديشی، يكبار ديگر مفهوم ساختار
طبقاتی"، فصل 8، در "مباحثه درمورد طبقات" نوشته
اريك اولين رايت و همكاران، لندن، انتشارات ورسو،
1989، مراجعه كنيد.
17_
نگاه كنيد به "كاهش اهميت نژاد"
نوشته ويليام جوليوس ويلسون، شيكاگو، 1982 و نيز
"محرومان حقيقی" ازاو، شيكاگو .1987
18_
ممكن است استدلال شود كه شرط )ب(
برای رساندن روابط اقتصادی ستمگرانه بهحد كافی
قوی نيست. "ستم" معمولاً چيزی بيش از يك نابرابری
اخلاقاً نامشروع به حساب میآيد، و همچنين نوعی
رابطه قدرت بين ستمگر و ستمديده نيز هست. با
تعبيرهائی از شرط )ب(، فريبكاری درمبادله اقتصادی
)يا حتی در بازی پوكر( را میتوان نوعی از ستم
بهشمار آورد؛ زيرا به محروميت طرف فريب خورده از
منابع اقتصادی منجر میشود. ولی فريبكاری، هرچند
در غالب شرايط، به لحاظ اخلاقی نامشروع است،
معمولاً نوعی ازستم به حساب نمیآيد. زيرا لزوماً
رابطه قدرت سلطه و تحت سلطه بين فريبدهنده و
فريبخورده وجود ندارد. برای تقويت شرط )ب(
میتوانيم شرط ديگری نيز اضافه كنيم، با اين مضمون
كه، محروميت مورد نظر از طريق اجبار_مخصوصاً در
شكل حمايت از حقوق مالكيت_ باشد. درهرحال، دراين
مقاله، هدف ارائه تعريفی دقيق از اين مسئله نيست،
نكته اصلی روشن كردن تمايز ميان ستم استثمارگرانه
و غيراستثمارگرانه است.0
19_
اين بهمعنای انكار آن نيست كه در موارد ويژهای،
مهاجران از اطلاعات بوميان بهرهمند شدند، بلكه
فقط تأكيد اين نكته است كه بيرون راندن جمعيت بومی
از اين سرزمين، خود روندی پرخرج و پرزحمت بود.
20_
شايد بهم آميختن محروميت جمعيت كنونی زيرطبقه شهری
از سرمايه انسانی و ساير منابع شغلی، با محروميت
مردم بومی آمريكا از زمين بحث انگيز باشد. درمورد
دوم دسترسی به منابع مورد بحث خصلت مقابله ای كامل
داشت )يعنی رابطه صفر جمع
zero- sum
حاكم بود( و برای محروم كردن بوميان از زمين،
سركوب تودهای بكار گرفته میشد؛ درحالیكه درمورد
تحصيل مهارتها و حتی مشاغل خوب، معلوم نيست منابع
مورد نظر دارای كميت ثابتی باشند و بنابراين، از
دسترسی به آنها با زور ممانعت شود. بدين ترتيب،
نابرابری فعلی در دسترسی به اين منابع، ممكن است
واقعاً "محروميت" ناشی ازاعمال زور نباشد. از
اينرو، از نقطهنظر بحث ما، بايد به اين مسئله كه
زيرطبقه "به لحاظ اقتصادی زيرستم" است_يعنی
اينكه يك روند محروميت
(درخور
محكوميت اخلاقی)
از دسترسی به منابع وجود دارد، محروميتی كه درخدمت
منافع بعضی گروهها و به ضرر گروههائی ديگر است_
بهصورت يك فرضيه نگاه كرد. پس اين مسئله
تعيينكننده كه چه كسانی از اين محروميت بهره
میبرند، البته، بازمیماند. |