مقاله دوم
در دفاع از ماركسيسم تحليلى
نوشته تامس مير
ترجمه بابك
پرويزى
سیاست تعريف
در مبارزه براى نظارت بر معناى
ماركسيسم، داوها بالا هستند. از جمله مسايل مورد
نظر، جهت سياسى جنبش براى تبديل جامعه
سرمايهدارى، ماهيت آن نظام اجتماعى كه ممكن است
جايگزين سرمايهدارى شود و هويت چهرههاى رهبرى
كننده اين تلاش دگرگون ساز است. جاى شگفتى نيست
كه مبارزه براى نظارت بر چگونگى تأويل و تعبير
ماركسيسم حتا در صورتى كه جنبش براى دگرگونسازى
سرمايهدارى در حال ركود است ،شديد باشد.
يك وجه مبارزه براى نظارت بر معناى
ماركسيسم را مىتوان " سياست تعريف" خواند، اين
شامل مناقشه در باره چگونگى تعريف ماركسيسم نيز
هست. محور اصلى اين مناقشه، معولاً ميان تعاريف
انحصارى ماركسيسم كه آن را دقيقاً به اصطلاحات
خاص ماركس و انگلس گره مى زند و تعاريف فراگيرى
است كه ماركسيسم را با برخى مؤلفههاى انتزاعى كه
براى عمل ماركسيستى ضرور مىنمايد، متحد مىسازد.
من تعريف فراگير را ترجيح مىدهم. اگر قرار است
ماركسيسم در شرايط تاريخى تغيير يافته نيز مناسب
و به هنگام باشد و بر لبه بُرندة تفكّر علمى در
باره جامعه انسانى باقى بماند اين، امرى ناگزير
مىنمايد. اما براى اين مناقشه حتا در ميان كسانى
كه هوادار تعريف فراگير ماركسيسماند مجال
گستردهاى وجود دارد. مثلاً آدام پرزه وُرسكى
مىنويسد:
"ماركسيسم براى من عبارت از تحليل
نتايج اشكال مالكيت براى فرايندهاى تاريخى است.
ماركسيسم ... نظريهيى در باره تاريخاست ...
نظريه بازآفرينى قانونمند و دگرگونى روابط
اجتماعى است... تبين ماركسيستى تاريخ ناشى از
مفروضات مربوط به ساختار مالكيت منابِع قابل
انتقال يعنى " وسايل توليد " است ."
هر چند در اهميت مالكيت براى
فرايندهاى تاريخى مناقشه نيست، من شيوة ديگرى را
براى تعريف ماركسيسم پيشنهاد مىكنم. جوهر
ماركسيسم، هيچ نظريه، فرانظريه يا فلسفه اجتماعى
خاصى نيست. آنچه همه مدعيان ماركسيسم را متحد
مىسازد يك طرح عقلانى مشترك است. اين طرح متضمن
تركيبى از علم، اخلاق و عمل انقلابى است. اما اين
طرح هوادارانش را به گزارههاى نظرى خاصى متعهد
نمىكند. من تصور مىكنم طرح ماركسيستى را بايد به
مثابه كوشش براى ايجاد يك نظريه علمى، اقدام براى
آزادى انسان از سلطه اقتصادى تلقى كرد. تعهد به
اين طرح، ماركسيستهاى متنوعى چون لوكزامبورك،
كائوتسكى، لنين، تروتسكى، هيلفردنيگ، گرامشى،
كورش، بوخارين، استالين، لوكاچ، بلوخ. آدورنو،
مائو، ماركوزه، هو، رايش، كالدكى، سارتر و جز
آنها و همچنين تمامى تعبيركنندگان و تكامل
دهندگان امروزى گرايشات درون ماركسيسم را متحد
مىسازد. كوشش براى تعريف ماركسيسم، به شيوهيى
اصل پرستانه، به برقرارى مرزهاى پرسش برانگيزى كه
مناقشههاى بى ثمر اما غالباً شديد و " ناحيهيى"
را به دنبال دارد، منجر مىگردد، من غالباً مشاهده
كردهام برخى از كسانى كه از ماركسيسم روى بر
مىگردانند_ يعنى كسانى كه تلاش براى ايجاد يك
نظريه علمىِ اقدام براى رهايى انسان از تسلط
اقتصادى را رد مىكنند و با اين همه به عناصر
معينى از ماترياليسم تاريخى باور دارند، براى
مبارزه با هر تظاهر اقدام سياسى ملَهم از ماركسيسم
از اين عناصر استفاده مىكنند. تعريف ماركسيسم
همچون طرحى عقلانى، آن را از معناى اساسى محروم
نمىسازد و نيروى اجتماعى آن را كاهش نمىدهد.
سرشت طرح مزبور نشان مىدهد كه چرا ماركسيسم جامعه
بورژوايى را در معرض تهديد قرار داده و خواهد
داد.
علاقه من به سياست تعريف، بيشتر
ناشى از مناقشه جارى در بارة ماركسيسم تحليلى است.
من به اين مكتب همچون جالبترين و اميدبخشترين
رويداد در ماركسيسم معاصر مىنگرم. اين داورى به
هيچ وجه جهان شمول نيست، حتى در ميان ماركسيستهاى
انگليسى زبان. اين امر مرا آشفته مىسازد كه
عدهاى نامصمم اما بدون شك قابل ملاحظهاى از
ماترياليستهاى تاريخى كاملاً صادق ماركسيسم
تحليلى را، هم نادرست و هم گمراهكننده مىدانند و
فكر مىكنند كه مكتب مزبور كلاً خارج از قلمرو
ماركسيسم است (كى يو
Kieve،
1986،
لبوويتز، 1988، آندرسون و تامپسون، 1988).(1)
در اين مقاله من 1(مهمترين
ماركسيستهاى تحليلى را خواهم شناساند، 2( سرشت
كلى ماركسيسم تحليلى را توصيف خواهم كرد، 3( برخى
از برهانهايى را كه عليه ماركسيسم تحليلى اقامه
شده است مورد بررسى قرار خواهم داد، و 4( اين
پرسش را تبين خواهم كرد كه چرا با وجود اين
برهانها من ماركسيسم تحليلى را كلاً شكل موجهى از
ماركسيسم مىدانم.
1_ من خود را مديون دوست و همكارم
مارتا گيمنز مى دانم كه توجهام را به اين مقالات
جلب كرد به ويژه به خاطر تذكرات روشنگرانهاش در
بارة پيش نويس اين مقاله.
ماركسيستهاى تحليلى چه
كسانىهستند؟
"سند بنيانى ماركسيسم تحليلى به
طور مسلّم نظريه تاريخ كارل ماركس: يك دفاعيه
1978 نوشته ج_ آ. كوهن است. كوهن، عمدتاً، از
تعبير سنتى ماترياليسم تاريخى كه ويژگى جبرگرايى
تكنولوژيك و استنتاج كاركرد گرايانه بود دفاع
مىكرد. اهميت كتاب كوهن بيشتر از لحاظ شيوة دفاع
از مواضعى بود كه وى از آنها دفاع مىكرد تا خود
آن مواضع. او بر سطح عالى وضوح و انتخاب
تعريفهايى بر مبناى نتايجشان براى گسترش نظريه
پافشارى داشت، مشخصات مفهومى موشكافانه بسيارى به
عمل آورد، برهانهاى دقيق و منطقاً درستى به ميان
كشيد و از تاكيد بر بخشهاى معينى از ماركسيسم
كلاسيك به سود تنظيم گزارشى منسجم و روشمند
فروكاست. نوشته كوهن نشان داد كه ماركسيستها
مىتوانند از فلسفه تحليلى استفاده كنند بى آنكه
از ماركسيسمشان دست بردارند. اگر كوهن مبتكر
ماركسيسم تحليلى است، پس اقتصاد شناسِ رياضىدانى
همچون جان رومر به آن جهشى خلاّق داد و در فرايند
گسترش، آن را بسيار بحثانگيز ساخت. رومر در
نخستين كتابش مبانى تحليلى نظريه اقتصادى ماركس
نشان داد كه رويكرد به مبانى خرد
Microfoundations
و روش متوازن اقتصاد سبك نو مىتواند مسايل
اقتصاد ماركسيستى سنتى نظير سقوط نرخ سود، رابطه
ميان ارزشهاى كار و قسمتها، رابطه ميان سود و
استثمار و منشاء بحرانهاى اقتصادى را روشن سازد.
روح اين اثر و نوشته بعدى رومر در جمع بندى نهايى
آن بسيار جالب بيان شده است:
"چنين مىنمايد كه نظريه ماركسيستى
در چنبرة بحرانى بطليموسى گرفتار آمده است. در حال
حاضر، ماركسيسم، نظريه مجاب كنندهيى براى تبيين
رويدادهاى جامعه پايان سدة بيستم ندارد. من تصور
مىكنم، اين، تا اندازه زيادى مربوط به رويكرد
دايرهوار دست اندركاران آن است: اميد به اينكه
ملغمه آشفتهاى از مقالاتِ نظريهيى صد ساله،
بتواند رويدادهاى امروز را تبيين كند.... شايد
تكوين اين جزم انديشى در غرب، به كوششهايى مرتبط
باشد كه ماركسيستها براى دفاع از سنگرهاشان عليه
يك ايدئولوژى متخاصم مسلط به عمل مىآورند،
خانهيى كه در محاصره است، خانهيى نيست كه در آن
به آزمايش و زيرسئوال بردن خوش آمد بگويند... با
جدا كردن هسته تاريخى_ ماترياليستى از كاربست خاص
آن به عنوان ماركسيسم_ اين نظريه سرمايهدارى سدة
نوزدهم است كه پيشرفت حاصل خواهد شد." (
رومر،1981،ص 210_209)
كتاب بعدى رومر، نظريه عمومى
استثمار و طبقه كه فقط يكسال بعد از كتاب نخستين
انتشار يافت، رويكردى مبتكرانهتر و اساسىتر به
ادعاهاى نظريه اقتصاد ماركسيستى كلاسيك بود. اين
كتاب تا امروز هسته عقلانى ماركسيسم تحليلى و
كانون اصلى تفسير انتقادى است. رومر در نظريه
عمومى استثمار و طبقه، (الف) از اين موضع دفاع
مىكند كه "مالكيت متفاوت دارايىهاى مولد، بيش
از آنچه در فرايند كار مؤثر باشد... كليد تعيين
كنندة استثمار ماركسى است"، (ب) مفهوم استثمار را
با استفاده از نظريه بازى در كانون آن تعميم
مىدهد و مجهز به اين مفهوم تعميم يافته،
ماترياليسم تاريخى را به مثابه يك نظريه نابودى
مترقيانه هرگونه استثمار از نو معنا مىكند،(ج) به
طبقه و استثمار مجال مىدهد كه در درون مالكيت
متفاوت دارايىهاى مولد پديد آيند و سپس تا
برقرارى هماهنگى نظام بى فاصلهمند ميان موضع
طبقاتى و موقعيت استثمارى اصل هماهنگى استثمار
طبقاتى پيش روند،
(چ) از اصل هماهنگى استثمار طبقاتى
براى پروراندن نقد عميق و شگفتانگيز نظريه ارزش
كار استفاده مىكند، (د) ثابت مى كند كه
سرمايهدارى ملازم فقط با يك بازار كار، با
سرمايهدارى ملازم فقط با يك بازار اعتبار يعنى
جايى كه توليد كنندگان به جاى خريد و فروش نيروى
كار، سرمايه به اجاره و وام مىدهند هم شكل
isomorphic
است، زيرا دقيقاً ساختارهاى همسان طبقه و استثمار
در هر دو مورد به پديد مىآيند و (ه) شكلهاى
استثمار درون جامعههاى سوسياليستى موجود را كشف
مىكند و تحقيق مىكند كه آيا اين استثمارها
اجتماعاً لازماند يا خير؟
چون نقد هوشمندانه رومر از نظريه
كار_ارزش، كانون مركزى اين ادعا بوده است كه
ماركسيسم تحليلى ماركسيسم نيست، بايد در باره آن
مطلب بيشترى گفت. هسته اصلى نظريه ارزش، اين ايده
است كه زمان كار متبلور{در كالا} را مىتوان مقدم
بر مبادله بازارى، صرفاً بر مبناى تكنيك توليد
تعيين كرد. از اين رو ارزشهاى كار مبناى قيمتهاى
بازارى است. رومر به اين تصور حمله مىبرد. او
نشان مىدهد كه با تكنولوژى مطلقاً پيچيده، تبادلى
اجتناب ناپذير ميان اصل هماهنگى استثمار طبقاتى از
يك سو و استقلال ارزشهاى كار از قيمتها از سوى
ديگر وجود دارد؟ براى حفظ هماهنگى ميان طبقه و
استثمار بايد به ارزشهاى كار مجال داد كه به
قيمتها بستگى داشته باشند.
فرض كنيم جامعه به آن سوى
تكنولوژى خطى ساده انتقال يافته است، با بازدههاى
دايمى به نسبت مقياس و نه سرمايه ثابت. استدلالى
به شرح زير پيش مىآيد: اگر زمان كار تبلور يافته
بايد حداقل رسيدن تمامى فرايندهاى توليد موجود
تعريف شود، پس ارزشهاى كار را در واقع مىتوان
بدون رجوع به قيمتها مشخص كرد، در اين صورت
هماهنگى ميان طبقه و استثمار بر هم مىخورد. از
سوى ديگر اگر ارزشهاى كار بايد حداقل رسيدن فقط
آن فرايندهاى توليد كه حداقل سود را به بار مى
آورند تعريف شود، در اين صورت هماهنگى ميان طبقه و
استثمار حفظ مىگردد، اما ارزشهاى كار به قيمتها
بستگى پيدا مىكند، زيرا قيمتها دقيقاً تعيين
مىكنند كه كدام فرايندهاى توليد حداكثر سود را
فراهم مىآورند. دستهيى از قيمتها دستهيى از
فرايندهاى توليد را به وجود مى آورند كه حداكثر
سودبخشى را دارند و از اين رو ارزشهاى كار تغيير
مىيابند. معناى اين استدلال اين است كه تبعيت از
نظريه كارِ ارزش، نگرش بنيادى ماركسيستى در باره
رابطه ميان طبقه و استثمار را به مخاطره
مىاندازد. براى حفط اين نگرش در شرايط تكنولوژيك
پذيرفتنى، بايد اين تصور را كه زمانهاى كار
متبلور مىتواند مقدم بر مبادله بازارى تعريف شود
به دور افكند و بدينگونه امكان اين نظريه ارزش_
كار را كنار گذارد. من به اين، همچون عميقترين
نظريه كار_ارزش كه تاكنون توسط يك ماركسيست يا
كسى ديگرى از اين نوع ارائه شده مى نگرم.
نتايچ رياضى درخشانى كه رومر به آن
رسيد، احتمالاً معتبرترين عامل براى ايجاد نيروى
فكرى براى ماركسيسم تحليلى است كه بايد به حساب
آيد. در سالهاى اخير رومر وقت خود را مصروف كشف
تضمينهاى فلسفى نظريه طبقه و استثمار خود،
پاسخگويى به نقدهاى گوناگون و ارائه ايدههاى خود
به صورتى كه از لحاظ رياضى كمتر ترساننده باشد
كرده است.
چهرة اصلى سوم در ظهر ماركسيسم
تحليلى دانشمند علوم سياسى نروژى جن الستر است. در
حالى كه كار الستر همچون رومر برانگيزننده يا از
لحاظ رياضى بُرنده نيست در باره هويت روش شناختى
ماركسيسم تحليلى حتا صريحتر است. كتاب معنا كردن
ماركسيسم الستر، نظاممندترين تلاش براى پروردن
ويژگى روش شناختى ماركسيسم تحليلى و تعريف رابطه
آن با ماركس است. الستر در اين كتاب فرديت روش
شناختى را به اين شرح تعريف مى كند:
"آموزهيى كه تمامى پديدههاى
اجتماعى_ ساختار و تغيير آنها_ را به شيوههايى
قابل تبيين {مىداند} كه فقط در بر گيرنده افراد_
خواص آنها_ اهداف و باورهاى و كنشهاى آنهاست.
بدينگونه فرديتگرايى روش شناختى شكلى از
تقليلگرايى است." الستر فردگرايى روش شناختى را
به مثابه دفاعى در مقابل استنتاج غايت شناسانه،
استقرار ديالكتيكى، كلىگرايى بنيادى، و
فعاليتهايى كه به نظر او براى ماركسيسم علمى
فاجعهآميزند تصور مىكند. به خلاف كوهن، الستر به
تبيين كاركردى بسيارى بدگمان است ولى بر روى هم،
آن را كنار نمىگذارد زيرا به شرطى كه به قدر
كفايت با مبانى خُرد انجام گيرد، از لحاظ علمى
قابل توجيه است. تبيين در علم اجتماعى بايستى با
اين فرض آغاز گردد كه عاملهاى اجتماعى خودخواه و
عاقلاند. هر آينه غير مؤثر بودن اين امر ثابت
شود، پس مىتوان از فرض خود خواهى دست كشيد، اما
فقط به عنوان آخرين تشبث بايد اصل عقلانيت را ملغى
ساخت.
تاكيد الستر بر مبانى خُردِ
پديدههاى كلان آشكار و بارها مورد تفسير قرار
گرفته است.
آنچه كمتر آشكار، امّا كم اهميت
نيست پافشارى او بر مبانِى كلان پديدههاى اجتماعى
خُرد است. پديدههاى اجتماعىِ خُردِ واجد مبانىِ
كلان دستكم دو معنا دارند: نخست اينكه امتيازات
فردى با ساختار جامعه شكل مىگيرند، بيشتر به موجب
فرصتهاى واقعى موجود براى يك شخص، ثانياً
انگيزش فردى در زمينه يا متنى اجتماعى عمل مىكند
كه به نحو چشمگيرى چگونگى سمت و محتواى آن را
تعيين خواهد كرد. به عقيدة الستر، ماركسيسم
تحليلى_ ضمن اتخاذ الگويى كه در كار خود ماركس
پيدا شد از رويكردى سه رديفى به تبيين علمى
جامعه مى پردازد.
"نخست، تبيين علّى حالات ذهنى نظير
گرايشها و باورهاست، سپس تبيين ارادى كنش فردى
بر مبناى باورها و گرايشهاى بنيادى است، سرانجام
تبيين علّى مجموع پديدههاست بر اساس كنشهاى
فردى كه در آنها صورت مىگيرد.
مجموعه پديدههاى سه رديفى الستر
در تبيين علّى حالات ذهنى در رديف نخست مفهوم
مىشوند، بنابراين به جاى سلسه مراتب علت و معلولى
خطى، يك سيستم تبيينى تكرار كننده به بار
مىآورند. اگر اين شيوة تبيين سه رديفى به درستى
اجرا گردد، هم براى پديدههاى كلان، مبانى خُرد
فراهم مىكند و هم براى پديدههاى خُرد مبانى
كلان.
وجه مشخصه تفكّر الستر، دفاع او از
نظريه بازى به عنوان يك ابزار مفهومى عام براى
ايجاد علم اجتماعى ماركسيستى است. نظريه بازى،
تعبيرى به ويژه فراگير از كنش عقلانى ارائه
مىدهد. اين نظريه نه فقط همه بازيگران را عاقل
فرض مىكند بلكه فرض مىكند كه آنان از عقلانيت
ديگران آگاهاند و با اين انتظار عمل مىكنند كه
ديگران به شيوهيى عقلانى و سودجويانه پاسخ خواهند
داد الستر بر آن است كه نظريه بازى سه رابطه
متداخل را كه زندگى اجتماعى را تشكيل مىدهند در
بر مىگيرد: 1( پاداش هر شخص به پاداش همه
بستگى دارد،2( پاداش هر شخص به انتخابهاى همه
بستگى دارد،و)( انتخاب هر شخص به انتخابهاى مورد
انتظار همه بستگى دارد.
الستر مثال دقيق و مفصّل تحليل
ماركسيستى نظريه بازى را ارائه نكرده است، اما
نويسندگان ديگر در چارچوب ماركسيسم تحليلى اين كار
را انجام دادهاند. تعميم استثمار ماركسىِ جان
رومر با استفاده از مفهوم تئوريك بازى در بالا ذكر
شد. همچنين شاخص امكانات ذاتى در ماركسيسم
تئوريك_ بازى، تحليل راهگشاى عقل و ايدئولوژى در
انقلاب بلشويكى است. مثال ديگر از استفاده
ماركسيستى از نظريه بازى، تحليل پرزه وُرسكى و
والرشتاين از مبارزه طبقاتى در دموكراسىهاى
سرمايهدارى است كه در زير به اختصار مورد بحث
قرار گرفته است ( پرزه وُرسكى و والرشتاين 1988).
الستر مطالب زيادى در ماركس
مىيابد كه قابل انتقاد است، و روش انتقاد او
هميشه نرم نيست. وانگهى وى براى يافتن خطاهاى
منطقى مكرر در كلاسيكهاى ماركسيستى، گاه به
موضعگيرى ماركس و انگلس به عنوان "
نامربوط " يا حتا " بى معنا و ياوه " بر چسب
مىزند. تكرار و سختى انتقاد الستر را مىتوان
دليل ارتداد او از ماركسيسم تلقى كرد، اما به تصور
من حقيقت چنين نيست. هدف انتقاد او طرد كامل و
كُند كردن لبه سياسى ماركسيسم نيست بلكه ارتقاء
طراوات علمى آن و افزايش كارآيى آن به عنوان
وسيلهاى براى تغيير انقلابى است.
و به عقيده من، مقاصد يك
نظريهپرداز به هويت او به عنوان يك ماركسيست بى
ارتباط نيست. اگر همانطور كه من در بالا پيشنهاد
كردهام، وحدت ماركسيسم در كوشش جهت ايجاد
نظريهيى علمى براى اقدام به آزادى انسانى است،
پس بايد آن را به عنوان شكل خاصى از كنشآگاهانه
درك كرد. اكنون سرشت علم، خود دگرگونى بى پايان
است و معناى آزادى انسانى دايماً در رهگذر فرايند
تاريخى به طور كلى و تضاد طبقاتى به طور خاص شكل
و تجديد شكل مى يابد. از اين رو، ماركسيسمى كه
بصورت آيين تثبيت شدهاى در آمده و حتا آرزو دارد
كه در بيابد، ديگر ماركسيسم نيست، سرشت يك فرد
ماركسيست، خود دگرگون سازى انقلابى است، و مقاصد
يك فعاّل ماركسيست موازى با خصلت علمى و رهايى
بخشِ فرايند است خود الستر به ماركسيسم
ويژهگىهاى زير را مىبخشد:
"شكل اختصاصاً ماركسيستى تبيين
وجود ندارد. ماركسيسم عمدتاً با دو ويژگى ديگر
تعريف مىشود: نخست اين اعتقاد كه از خود بيگانگى
و استثمار با زندگى سعادتآميز براى انسان تعارض
دارند و اينكه از ميان برداشن آنها نه تنها مطلوب
بلكه انجام شدنى است، ثانياً ماركسيسم با چند فرض
نظرى بنيادى در باره ساختار و تكامل جامعه شناخته
مىشود، با تاكيد بر ارتباط حقوق مالكيت تغيير
تكنولوژى و مبارزه طبقاتى. از ميان اينها، ويژگى
نخست عنصر هنجاربخش، عنصر ضرورى ماركسيسم را
تشكيل مىدهد. .. به هيچ شيوة خاص تحليل، ماوراى
آنهايى كه علم اجتماعى معتبر را بطور كلى مشخص
مىكنند، پاى بندى وجود ندارد.". من پيش از آنكه
به توصيفى عمومى بپردازم، بايد از دو دانشمند
اجتماعى نام ببرم كه كار آنان به ماركسيسم تحليلى
عمقى تجربى بخشيده است. اريك اولين رايت، ساختار
طبقاتى در سوئد و ايالات متحد آمريكا را با
استفاده از چارچوب تئوريك مبتنى بر نظريه استثمار
جان رومر مطالعه كرده است. رايت موقعيتهاى طبقاتى
در جامعه سرمايهدارى را بر مبناى سه نوع مالكيت
تعريف مىكند: دارايىها در وسايل توليد،
دارايىهاى سازمانى، و دارايىهاى مهارت اعتبارى.
برغم اختلافات سياسى و اقتصادى عمدة ميان سوئد و
ايالات متحد آمريكا، موقعيت طبقاتى بر حسب
دارايىها در هر دو كشور، بطور مشابه با در آمد و
آگاهى طبقاتى مرتبط است. آدام پرزه وُرسكى و
همكاران وى از چارچوب گزينش عقلانى و مدلهاى
نظريه بازى، براى مطالعه رفتار سياسى طبقه كارگر
در جامعهاى سرمايهدارى پيشرفته استفاده
كردهاند. آنان بر اساس ايدههاى ماركسيستى در
باره دموكراسى اجتماعى و مدلِ بازى تفكيكى تعامل
ميان كارگران و سرمايهداران متعلق به لانكاستر
1973، نشان مىدهند كه براى ريشهيابى ضعف
ابتكارات سوسياليستى احزابى كه به قول خودشان
نمايندة طبقه كارگرند، توسّل به آگاهى كاذب يا
خيانت سياسى يا سركوبى دولتى لازم نيست. فقدان
سياستهاى سوسياليستى را مىتوان بوسيله هزينههاى
واقعى دگرگون ساختن سرمايهدارى تركيب شده با
فرصتهاى اصلاحطلبى موجود براى يك استراتژى طبقه
كارگر روشن ضمير تبيين كرد.
ماركسيسم تحليلى چيست؟
اكنون پس از مرور آثار برخى از
دست اندركاران ماركسيسم تحليلى، مىتوانم به
ويژگىهاى عامتر آن بپردازم.
جان رومر در مقدمه مجموعه مقالات
خود زير عنوان ماركسيسم تحليلى از اصطلاح ماركسيسم
تحليلاً پيچيده استفاده مىكند و مينويسد: " دست
اندركاران آن، بيشتر از مسايل ماركسيستى الهام
گرفتهاند و البته آن مسايل را با ابزارهاى معاصر
منطق، رياضيات و مدلسازى پيش مىبرند. موضع روش
شناختى آنان متعارف است". او سه مشخصه را كه
ماركسيسم متعارف تفكيك مىكند بر مىشمارد:
پاىبندى بى پروا به تجريد، جست وجوى مبانى، و
رويكرد غير جزم انديشانهاى كه بر انسجام ايدهها
تاكيد دارد تا بر آنچه ماركس واقعاً مىگفت. با
اينكه اين آغاز خوبى است، توصيف رومر ويژگى كامل
ماركسيسم تحليلى را در بر نمىگيرد. اجتناب از جزم
انديشى كه رومر از آن صحبت مىكند، عبارت است از
تعبير كردن نظريه ماركسيستى همچون دستهاى از
مفاهيم و گزارههاى متمايزى كه از درجه معينى
استقلالِ متقابل برخوردار است. از اين رو پذيرفتن
برخى مفاهيم و گزارههاى ماركسيستى سنتى و در عين
حال مردود شمردن ديگران كاملاً مقدور است.
ماركسيستهاى تحليلى وظيفه خودشان را نه تاييد يا
انكار ماركسيسم سنتىيا هرنوع ماركسيسم بطور كلى
بلكه بيشتر در اين مىدانند كه تعيين كنند كدام
ايدههاى خاص ماركسيستى سزاوار تاييد، كدام قابل
تجديد نظرند)و چگونه( و كدام را بايد به دور
افكند.(2)
پاىبندى به تجريد و استفاده از
روشهاى رياضى، ناشى از مساعى ماركسيستهاى تحليلى
براى اصلاح كيفيت استدلال ماركسيستى است. در
گذشته، منطق نادرست باعث شده است كه ماركسيستها
آموزههايى مانند نظريه ارزش _كار و سقوط نرخ سود
را بپذيرند كه افزون بر نادرست بودن، كژراهههايى
براى تفكّر ماركسيستى بودند و تحليل ماركسيستى
سرمايهدارى را ضايع مىكردند. استفاده از تجريد
مى تواند دقت برهانهاى نظرى را با از ميان برداشن
جنبههاى مربوطى كه باعث انحراف مىشوند و
كوششهاى موجه را براى استدلال آشفته مىسازند،
افزايش دهند. ترويج تمايزهاى مفهومى خصلت نماى
ماركسيسم تحليلى، با تمايل به اصلاح كيفيت استدلال
ماركسيستى تشويق مىگردد. بديهى است كه ايجاد
تمايزها نه براى افزايش اصطلاحات، بلكه براى
ايجاد موضوعى معقول است كه به قدر كافى متجانس
باشد و به تحليل نظرى با معنا اجازه دهد.
ماركسيستهاى تحليلى فكر مىكنند كه كل علم
اجتماعى از يك آبشخور روششناختى آب مىخورد و
وجود روش ماركسيستى جداگانه را انكار مىكنند.
اين موقعيت، ماركسيستها را قادر مىسازد كه از
آرايش كامل روش شناختى علم اجتماعى جديد استفاده
كنند. بويژه آنكه اين موضع استفاده از تحليل
اقتصادى كلاسيك نو براى مطالعه رابطه مالكيت، در
آمد و طبقه را توجيه مىنمايد. به همين گونه،
انكار روش ماركسيستى جداگانه، ماركسيستهاى
تحليلى را بر آن مىدارد كه تحقيق تجربى علم
اجتماعى هنجار را به انجام رسانند. چنين تحقيقى
فرضاً پرسشهاى طرح شده از سوى نظريه اجتماعى
ماركسيستى را مورد رسيدگى قرار خواهد داد. با
پذيرفتن روش شناسى علم اجتماعى مرسوم، خود به
خود، مصونيت نسبت به عيبها و بتوارههاى روش
شناختى علم اجتماعى رايج كم مىشود. اين، رويه
تاريك موضع روش شناختى اتخاذ شده ماركسيستهاى
تحليلى است. شايد موذىترين بت روش شناختى علم
اجتماعى مرسوم تمايل به ارتقاء تكنيك در باره
موضوع است.(3) ماركسيسم تحليلى مىتوانست اين
گرايش درون ماركسيسم را به طور قابل تصورى
بازآفرينى كند، اما من ترديد دارم كه اين كار را
انجام دهد. بت سازى از تكنيك، ناشى از خودرضايى
سياسى علم اجتماعى مرسوم است. ماركسيسم كه به
انگيزه نقد تمامى جامعههاى موجود سر زنده و با
نشاط است، بايد در مقابل اين درد شناسى فكرى خاص
كاملاً مقاومت ورزد.
ماركسيسم تحليلى عميقاً به كنش
اجتماعى توجه دارد و بر اساس اين فرض ساده بنياد
يافته است. كه فقط افراد مى توانند عمل كنند.
بدينگونه يك جزء ضرور هر پديدة اجتماعى تبيين اين
امر است كه چرا افراد آن گونه عمل مىكنند كه در
حال انجام آنند. اما اين تاكيد بر تبيين كنش فردى
به معناى فرديت روش شناختى نيست. ماركسيستهاى
تحليلى فرديت روش شناختى را به مثابه يك فلسفه
كلِى تبيين نمىپذيرند.)4( معناى تأكيد بر تبيين
كنش فردى و آنچه در ميان ماركسيستهاى تحليلى
واقعاً عام است، جست و جوى مبانى خُرد است. لوين،
سابر، و رايت اهميت مبانى خُرد را به شرح زير
توضيح مىدهند:
"چون تشخيص ارتباطهاى ناسره از
روابط علّى سره از نظر تجربى بسيار دشوار است و از
آنجا كه علل بسيار ممكن است روابط مطروحه در
نظريهيى را كور كند، پروراندن مبانى خُرد براى
پذيرفتنى كردن نظريهيى اجتماعى ضرور است... البته
دليلى وجود ندارد كه بطور كلى باور كنيم كه براى
هر پديدة اجتماعى كلان، يك مبناىِ خُرد وجود خواهد
داشت... پروراندن مبانى خُِرد پديدههاى اجتماعى
كلان نه فقط اعتماد به نظريهها را بهبود مى دهد
بلكه آنها را تعميق نيز مى بخشد... كشف فرايندهاى
خُرد_پايه كه از رهگذر آن، پديدههاى كلان_ پايه
شناخته مىشوند، درك تئوريك را غنى مىسازد" .
اختلاف ميان پافشارى روى مبانى
خُرد و فرديت روش شناختى چيست: چنانكه بحث قبلى
ما نشان مى دهد، فرديت روش شناختى، شكلى از
تقليلگرايى است كه به موجب آن، هر پديدة اجتماعى
در اصل مىتواند از طريق ويژگىهاى مردم معينى
تبيين گردد. مثلاً فرديت روش شناختى، در باره
ماده و جوهر تبيين در علوم اجتماعى ادعايى را مطرح
مىكند. ادعاهاى ضمنى بوسيله پافشرى روى مبانى
خُرد نوع متفاوتى بوده و تقريباً چندان محكم
نيستند. تحقيق براى مبانى خُرد از اين اصل ناشى
مىشود كه يك تبيين معتبر بايد گزارش نظرى قابل
قبولى ارائه دهد كه چرا افراد عملى را انجام
ميدهند كه مشغول آنند. تحقيق باور ندارد كه
پديدههاى اجتماعى مىتوانند به گزارشهايى از
كنش فردى تقليل يابند. تحقيق براى مبانى خُرد
مبتنى بر ادعايى در باره شكل تبيين در علوم
اجتماعى است. ماركسيسم تحليلى بر مبانى خُرد اصرار
مىورزد، اما بر نوع خاصى از آنها پا فشارى
نمىكند و نيز تعيين نمىكند كه چگونه مبانى خُرد
بايد ايجاد شوند. دست كم، در ميان ماركسيستها،
عامترين رويكرد براى ايجاد مبانى خُرد نظريه
گزينش عقلانى بوده است. اين بيشتر به اين دليل
است كه مدل گزينش عقلانى از پيوستگى ميان منافع و
كنش حمايت مىكند كه براى تحليل ماركسيستى بسيار
مبرم و مهم است. و نيز به اين دليل كه دسترسى به
اركان تكنيكى اقتصاد نئوكلاسيك را آسان مى سازد.
اما عموميت را نبايد با ضرورت مشتبه ساخت. اگر
ماركسيسم تحليلى رو به رشد است، مى توان منتظر
ظهور وسايل جايگزين براى فراهم آوردن مبانى خُرد
نشست. ماركسيسم تحليلى را ميتوان بدون توسل به
نظريه گزينش عقلانى دنبال كرد. (5)
منتقدان ماركسيسم تحليلى
بحث در باره تمامى انتقاداتى كه
عليه ماركسيسم تحليلى مطرح شده است، مقدور نيست،
چنانكه انتظار مى رود، برخى از اين انتقادها محاسن
قابل ملاحظهاى دارند و برخى فاقد آنند. براى حفظ
ايجاز من فقط انتقادهايى را كه از جان رومر
برجستهترين و مبتكرترين متفكّر مكتب تحليلى به
عمل آمده مورد بحث قرار خواهم داد. براى كاستن هر
چه بيشتر حشو و زايد، من توجه خود را فقط به سه
نقد نسبتاً نمونه معطوف مى دارم 1( مقالهايى از
دانشمند سياسى رونالد كى يو كه در دفتر 1986 نظريه
و جامعه انتشار يافت 2( مقالهيى به قلم مايكل
لبووتيز در شماره تابستان 1988 علم و جامعه و 3(
نقد ديگرى از همان شماره علم و جامعه به قلم
دبليو، اچ. لاك آندرسن و فرانك تامپسون .
1_نقد كىيو
Kiev
رونالد كىيو مدعى است كه رومر مى
كوشد نظريه ساختارمند ماركس را بى اعتبار سازد و
نظريه بى شالودة مبتنى بر مقدمات فردگرايانهاى را
جايگزين آن سازد. اينكه چرا نظريه استثمار و طبقه
رومر بايستى ناساختارمند تلقى شود براى من روشن
نيست. اين نظريه صرفاً بر جنبههاى متفاوت ساختار
اقتصادى : تكنولوژى، توزيع وسايل يا دارايىهاى
مولد و بازارهاى قابل استفاده، با يكديگر روابط
طبقاتى برقرار مىكنند و مى كوشند به هدفهاى
معينى نظير به حداقل رساندن كار خود نايل آيند در
حالى كه محصولات مصرفى اجتماعاً معين شده خود را
فراهم كنند. اين استنباط تقريباً ساختارمند به نظر
نمى رسد كه نفى ماركسيسم كلاسيك باشد بلكه چيزى
شبيه بازيابى تجريدى مضامين اصلى آن است.
كىيو مى گويد: رومر نقش تجريد{يا
انتزاع} را در روش ماركس بد مىفهمد. تجريد
نبايد براى استخراج عناصر اساسى{ضرورى} از واقعيت
اجتماعى مورد استفاده قرار گيرد، بلكه بايد عناصر
غير اساسى يعنى غير تعيين كننده را كنار گذارد.
وانگهى، واقعيت عينى آنچه را ضرور و اساسى است
تحميل مى كند و لاغير.
تعبير كىيو از تجريد، با فرض
تقدم آگاهى از عناصر اساسى دنياى اجتماعى _ مصاده
به مطلوب ]همان گويى[ است. چگونه مى توان واقعيت
عينى را براى تفكيك اساسى از غير اساسى مورد بررسى
قرار داد؟ يكى از كاربردهاى تجريد انجام دقيق اين
تفكيك است. براى مثال، رومر از مدلهاى مجرد
استفاده مىكند براى اينكه نشان دهد كه آن روابط
مالكيت، و نه روابط درون كارگاه، علل اصلى روابط
سرمايهدارى هستند. ارزيابى رومر از استثمار ممكن
است كاملاً نادرست باشد اما تخطئه كردن
استفادهاش از تجريد به اين دليل كه او بايستى
علل اصلى استثمار را از پيش شناخته باشد به
دشوارى قابل توجيه است. كى يو، به نظريه ارزش_
كار اهميت زيادى مىدهد و به انحراف از اين نظريه،
به منزله يكى از نابخشودنىترين گناهان مىنگرد وى
در دفاع از نظريه ارزش_ كار، اين آموزه را به
منظور تحليل يا انتقاد از سرمايهدارى كور و بى
فايده مىسازد، غير از براى كسانى كه قبلاً به آن
معتقد شدهاند. عيب كار نه در شيوة خاص معرفى كى
يو بلكه در معماهاى تحميل كننده بر عبارت بندى غير
مؤثر در باره موضوعى غريب غير قابل درك است. به
عقيدة كى يو، مشكلات كاربرد ماركسيستى تحليلى
تجريد بويژه در كوشش رومر براى تحليل استثمار
فئودالى آشكار مىشود .
تعريف رومر از استثمار بر حسب
نظريه بازى به به عقيدة كى يو، تعريف استثمار
فئودالى را بر اساس معناى درون خود جامعه
فئودالى_ ناممكن مى سازد، مگر فقط در مقايسه با يك
جامعه سرمايهدارى ناموجود، مقايسهاى كه براى
دهقان وابسته فئودال )سرف( معنا نداشت.
چنين مىنمايد كه كى يو تحليل رومر
را از استثمار فئودالى نفهميدهاست. به تعبير
رومر، وجه مشخصه فئوداليسم اين است كه سرفها صاحب
تمامى نيروى كارشان نيستند، اوقاتى از آن به ارباب
فئودال تعلق دارد. الغاى استثمار فئودالى متضمن
امحاى حقوق مالكيت ارباب نسبت به نيروى كار
سرفهاست. طبق گزارشات معتبر از تاريخ قرون وسطى
در حقيقت سرفها از حقوق مالكيت ارباب فئودال بر
نيروى كارشان ناراضى بودند و به مبارزات ادوارى
براى محدود كردن يا لغو اين حقوق دست مى يازيدند.
كاملاً پذيرفتنى به نظر مى رسد كه به اين درگيرى
به مثابه تضاد طبقاتى ماهوى جامعه فئودالى بنگريم.
موقوف شدن قواعد مطروحه رومر به
منظور تعريف استثمار فئودالى، به سرفها مجال داد
كه همه نيروى كار خودشان به اضافه قطعه زمين
خانوادشان را صاحب شوند .
بدين قرار، معيار مقايسه زايد براى
جامعه فئودالى در واقع سرمايهدارى يا پرولتاريا
فاقد مالكيت نيست، بلكه چيزى شبيه كشاورزى معيشتى
يا شايد توليد خرده كالايى است. آيا اين تشبيه دور
است كه تصور كنيم كه اين امكانات در چارچوب افق
مفهومى سرفها مىگنجد؟
)اما بنيادىتر، آگاهى از بديل، در
واقع براى وجود استثمار ضرورىاست( پرسش مهم در
باب استثمار اين است كه آيا نابودى شكل خاصى از
روابط مالكيت مثلاً سرواژ توانست رفاه اقتصادى
طبقه اجتماعى خاصى مثلاً سرفها را تأمين سازد؟
اگر نتوانست، پس طبقه مورد بحث دست كم از طريق
اين روابط خاص استثمار نمىشود. اگر توانست، پس
استثمار وجود دارد اعم از آنكه اعضاى طبقه،
امكانات بديل را تشخيص بدهند يا ندهند. استفاده
از مقايسه، ساخته رويكرد نظريه بازى جان رومر
نيست. تصور بنيادى استثمار مستلزم مقايسه ميان
آنچه وجود دارد و جايگزينى آنچه امكان پذير است،
مى باشد. بدبختى شرط كافى براى اثبات استثمار
نيست. مهم نيست توليدكننده تا چه حد ممكن است
بدبخت باشد، تا زمانى كه او تحت آرايش جديد
روابط مالكيتِ تحقق پذير گذران بهتر دارد، او
استثمار نمى شود. ولى تحقق پذيرى ]روابط مالكيت[
بديل براى مفهوم استثمار ضرورى است. منظور رومر
ارائه يك مفهوم زنده از استثمار و نه جعل كردن
تعميمهاى تجربى در باره تاريخ است. به اين دليل
او برهانى نظرى را در سطح بالايى از تجريد ارائه
مىدهد و تحقق پذيرى ]يا عملى بودن[ را به معناى
تكنيكى_ و نه تاريخى تعبير مى كند: بديلى تحقق
پذير محسوب مىشود كه در حال، منحصراً بر تكنولوژى
مولد اتكاء داشته باشد.
2_ نقد لبووتيز. اينك به انتقاداتى
كه مايكل لبووتيز در مقالهاش : " آيا ماركسيسم
تحليلى ماركسيسم است؟ " مىپردازيم. لبووتيز مى
گويد بنيادىترين مشكل ماركسيسم تحليلى، شيوة
تبيين آن است: " در كانون ماركسيسم تحليلى اين حكم
مطلق قرار دارد: هيچ تبيينى در سطحى بالاتر از سطح
واحد فرد وجود ندارد.
فرديت روش شناختى، پايه كلان را
به جاى خُرد مى گذارد و تبيينى را كه از افراد
آغاز نمىكند مردود مىشمارد." همان گونه كه در
بالا متذكر شدم ، تمامى ماركسيستهاى تحليلى،
فرديت روش شناختى را نمىپذيرند، و به خلاف
ادعاهاى لبووتيز تحقيق در مبانى خُرد مانع تبيين
در پايهيى بالاتر از واحد فردى نيست. ولى ضرورت
مبانى خُرد با بحث لوويتز در باره مفهوم سرمايه به
خوبى ترسيم شده است. او مى نويسد: گويا خود سرمايه
عاملى بود كه كنشهاى سرمايهداران منفرد را مهار
مىكرد. او از ماركس در باره " قوانين درونى
سرمايهدارى" نقل مى كند بدون آنكه توضيح دهد كه
اين قوانين درونى از كجا آمده است . ما در اينجا
با مفهوم به راستى بتوارهاى روبرو هستيم كه نوعى
رازناكى و آشفتگى را اشاعه مىدهد. بت سازى و شيئى
شدگىيى از اين دست، دقيقاً آن چيزى است كه اصرار
بر مبانى خُرد مى خواهد از آن اجتناب كند.
ماركسيسم تحليلى اهميت روابط اجتماعى را انكار نمى
كند يا مدعى نيست كه افراد را مىتوان جدا از
پيوندشان با مردم ديگر تصور كرد. اين مكتب صرفاً
خواستار تبينى است كه بطور علمى توضيح دهد كه چرا
يك شخص مُحاط در شبكهاى از روابط اجتماعى درست
آنگونه عمل مىكند كه مشغول انجام دادن آن است. هر
موجود انسانى بازيگرى هدفدار است و نمىتوان او
را به مثابه آلت بى اردادة نيروى اجتماعى بالاترين
همچون " قوانين درونى سرمايه " تحليل كرد.
همين مسأله هنگامى كه لبوويتز از
كاربرد نظريه بازى نيز بحث مىكند پيش مىآيد او
ارزش نظريه بازى را به عنوان ابزار تحليل
ماركسيستى تصديق مى كند اما اصرار دارد كه " تقدمّ
معرفت شناختى" به "بازى جمعى" كه در آن طبقات، نه
افراد، عمل مى كنند داده شود. مشكلات كنش فردى را
تنها مى توان در چارچوب زمينه اين بازى جمعى مورد
ملاحظه قرار داد. ماركسيسم تحليلى كنش را در
ظرفيت افراد و فقط افراد مى داند. مفهوم كنش
طبقاتى بى معنا نيست ولى اين مفهوم معطوف به
مجموعه خاصى از كنش افراد است كه تنها در شرايط
معينى روى مى دهد. آنچه لبووتيز " بازى جمعى"
مىخواند براى تشخيص امكانات استراتژيك مبارزه
طبقاتى در موقعيت تاريخى مفروض بسيار اهميت دارد.
ولى تقدم معرفت شناختى بر بازى جمعى زايد در
شرايطى كه كنش طبقاتى را در مرتبه نخست قرار دهد،
چندان معنايى نخواهد داشت. سرشت بازى جمعى، اگر
چيزى بيش از امكان تئوريك باشد به چگونگى
صورتبندى طبقاتى بستگى دارد. برعكس، فرايند
صورتبندى طبقاتى به فرصتهاى استراتژيكى بستگى
دارد كه در بازى جمعى به ظهور مى رسد.
پرسشهايى از اين نوع كه آيا جزءها
يا كلها ابتدا مىآيند، آيا جنگ همه عليه همه
منسوب به هابس وجود دارد، آيا بازى فردى يا جمعى
كدام تقّدم استراتژيك دارند، براى ماركسيستهاى
تحليلى حكم ماهىهاى قرمز را دارند. براى آنان اين
پرسشها بى معنا يا فاقد جاذبه علمى هستند. مسلماً
مفروضات بنيادى ماركسيسم تحليلى_ اين افراد هستند
كه مىتوانند عمل كنند فقط مبانى خُرد تبيينهاى
معتبر دارند، و جز آنها، بر هيچ موضعگيرى خاصى بر
سر اين موضوعات دلالت نمىكند. جالبترين و
مبتكرانهترين نقد لبوويتز از ماركسيسم تحليلى
جمله بر قاعدة هم شكلى رومر است. اين قاعده با
فرض توزيع اوليه يكسان سرمايه، اعلام مىدارد كه
اقتصاد همراه با بازار كار اما بدون بازار سرمايه
("جزيره بازار كار" كه در آنجا سرمايهداران نيروى
كار را اجير مىكنند و ارزش اضافى را به شكل سود
به خود اختصاص مىدهند( دقيقاً همان ساختار طبقه
و استثمار را ايجاد مىكند كه اقتصاد همراه با
بازار سرمايه اما بدون بازار كار )"جزيرة بازار
سرمايه" كه در آنجا كارگران سرمايه را اجاره مى
كنند و سرمايهداران ارزش اضافى را به شكل بهره
به خود اختصاص مى دهند. رومر از اين قاعده براى
دفاع از ادعاى خود استفاده مىكند مبنى بر اينكه
روابط مالكيت، و نه بازار كار و نه سلطه بر فرايند
توليد، علت اصلى استثمار و طبقه است.
لبووتيز طور ديگرى مىانديشد . در
حالى كه رومر با جزيرة بازار كار و جزيرة بازار
سرمايه به مثابه دو شكل سرمايهدارى روبرو مىشود،
لبووتيز به اولى به منزله سرمايهدارى و به دومى
به منزله پيش سرمايهدارى مىنگرد . از
اين رو قاعدة هم شكلى نشان ميدهد كه رويكرد رومر
در تميز ميان سرمايهدارى و پيش سرمايهدارى
ناتوان است. لبووتيز مدعى است كه كاركرد كارگران
در"جزيرة بازار كار" كه در آنجا در قبال كار سخت و
مبتكرانه نفعى به آنان نمى رسد نسبت به "جزيرة
بازار سرمايه" كه در آنجا موقعيت مقاطعهكارى به
آنان اجازه مىدهد پاداش كوششهاى اضافى را به
دست بياورند بسيار متفاوت است. با وجود اينها و
دلايل مربوط، تكنولوژى مستقل از روابط توليد نيست
و بدينگونه رومر نمى تواند كاركرد توليدى يكسانى
را در دو نظام اقتصادى فرض كند. به عقيدة
لبووتيز، قواعد رومر در باره استثمار و طبقه صرفاً
تقليل روابط توليِد محاط در مفروضات او را مى
پرورد. من شخصاً تعريف كوهن از سرمايه را به مثابه
" ارزش مبادله در خدمتِ هدفِ گسترش ارزش_
مبادله" سازگار مى يابم. اين تعريف، مفهومى از
سرمايهدارى را به مثابه نظامى اقتصادى زير سلطه
ارزش مبادله در خدمتِ گسترشِ ارزش مبادله
پيشنهاد مى كند.
بدينگونه هم "جزيرة بازار كار" و
هم " جزيرة بازار سرمايه "، سرمايهدارى تلقى
خواهند شد.
اما بايد در نظر داشت كه قاعدة هم
شكلى نشان نمىدهد كه ماركسيسم تحليلى در تميز
سرمايهدارى و پيشسرمايهدارى ناتوان است. اگر
تصور كنيم كه اختلافات ميان "جزيرة بازار كار" و"
جزيرة بازار سرمايه " بر تكنولوژىهاى مختلف و
فرايندهاى كار مختلف دلالت مى كنند، پس مىتوان
به آسانى كاركردهاى توليدى متفاوت دو اقتصاد را
تعيين كرد و به آسانى نتايج اين تعيين را با
استفاده از روشهايى مانند روشهاى رومر مورد
بررسى قرار داد. نقد لبووتيز از قاعدة هم شكلى مى
توانست به اين معنا تعبير شود كه انواع استثمار
زايد تحت روابط توليد مختلف ذاتاً غير قابل
مقايسهاند، زيرا تكنولوژىها و فرايندهاى كار
درگير، اساساً متفاوتند. موضوع آزمون قاعدة هم
شكلى، بررسى علل استثمار و به بيان دقيقتر، تفكيك
روابط مالكيت و تعبيرهاى تسلط بر فرايند كار بود.
مفهوم ضمنى نگرش تسلط بر فرايند كار، اين بود كه
تنوع روابط توليد، موجب تنوع ساختار استثمار است.
مدافعان اين تعبير مدعى نبودند كه تأثير تسلط بر
طبقه و استثمار با واسطه تكنولوژى صورت مىگيرد يا
حذف فرضاً تحت كاركرد توليدى ثابتى ناپديد خواهد
شد. قاعدة هم شكلى رومر مى بايستى هم طرفداران
روابط مالكيت و هم مدافعان تعبير استثمار ناشى از
سلطه بر فراينِد كار را روشن مى ساخت. اين قاعده،
با نشان دادن اينكه اگر روابط مالكيت ثابت بماند،
ساختار استثمار، حتى در انواع متفاوت روابط توليد،
پايدار خواهد بود، آشكارا تعبير روابط مالكيت را
تقويت مىكند ولى همانطور كه نمونه مايكل لبووتيز
نشان ميدهد قاعدة هم شكلى لازم نيست كه هواداران
تعبير سلطه را بر انگيزد كه نظرات كلىشان را در
باره استثمار دوباره مرور كنند، اما قاعدة مزبور
بايد بعضى تعبيرات را در مفهوم سازى تحمل كند. اين
قاعده بايد طرفداران تعبير تسلط را وادار سازد كه
تشخيص دهند كه استثمار خواه ناشى از بازار كار يا
از تسلط درون فرايند توليد باشد بايد از طريق
تكنولوژى يا فرايند كار يا تركيبى از اين دو صورت
گيرد. نتايج همه برهانهاى منطقى در مقدمات نهفته
است، در غير اينصورت استنتاج يا قياس معتبر
نخواهد بود. اما اين بدان معنا نيست كه نتايج
آشكارا از پى مقدمات مى آيند در واقع، نتايج ممكن
است بسيار شگفت انگيز باشند. من عرض مىكنم كه
قاعدة هم شكلى نتيجه شگفت انگيزى است كه نه مورد
انتظار هواداران و نه مخالفان تعبير استثمار ناشى
از روابط مالكيت است. رومر نمى تواند براى صرفاً
پروراندن مضمونهاى مفروضات خود مقصّر باشد بر
عكس، رومر با قاعدة هم شكلى_ و نيز با بسيارى
نتايج ديگر به نحو چشمگيرى دركما را از معانى
واقعى مفروضات پذيرفتنى در باره روابط مالكيت و
فعاليت بازار بالا برد. لبووتيز هم رومر و هم
الستر را مقصر مى داند زيرا آنان به استثمار به
عنوان امرى ذاتاً غير عادلانه نگاه نمىكنند. هر
دو اين ماركسيستهاى تحليلى خيلى به مسايل اخلاقى
علاقهمندند و به دقت شأن اخلاقى استثمار را بررسى
كردهاند.(6)
رومر موقعيتى را وصف مى كند كه در
آن، " آدام "، شخص نسبتاً ثروتمندى كه به انباشت
ثروت علاقهمند است، براى " كارل "، شخص نسبتاً
فقيرى كه مىخواهد ساعات فراغت زيادى داشته باشد،
كار مىكند. در اين موقعيت كارل اصلاً كار نمىكند
ولى معاش خود را با كار آدام تأمين مى كند). بنا
بر تعريف ماركسيستى استثمار، كارل آدام را استثمار
مى كند، اما اين با داورى اخلاقى ما از وضع متفاوت
است. ملاحظه اين نمونه و نمونههاى ديگر، رومر و
الستر را به اين نتيجه مىرساند كه استثمار به
معناى ماركسيستى يك مفهوم اخلاقى بنيادى نيست.
رومر تصور مى كند كه ناسازگارى
اخلاقى كه ما نسبت به استثمار احساس مىكنيم در
واقع ناشى از غير منصفانه بودن توزيع دارايى است
كه استثمار مبتنى بر آن است. همانگونه كه لبووتيز
گوشزد مى كند اين تعبير كه استثمار مبتنى بر توزيع
نابرابر و نه غير منصفانه دارايى است توجيه اخلاقى
استثمار را ممكن مىسازد. رومر اين امكان را
مىپذيرد، اما محدوديتهاى شديدى بر توجيه
نابرابرى دارايى برقرار مىكند. براى مثال، او به
نابرابرى مبتنى بر ميراث دارايىهاى قابل انتقال،
به مثابه اخلاقًا نامشروع مىنگرد (7)
برخى ماركسيستها ممكن است به
مفهوم استثمار اجتماعاً لازم رومر نيز ايراد
بگيرند. رومر آن نوع استثمار را اجتماعاً لازم مى
داند كه نابودى شكل مالكيتى كه استثمار بر آن
استوار است يا الف( اثرات زيان بخشى براى مردم
استثمار زده داشته باشد يا ب( نرخ تغيير تكنولوژى
را كُند سازد . ملاحظه اجتماعاً لازم بودن استثمار
به معناى تاييد آن نيست، بلكه به معناى تشخيص اين
نكته است كه چشماندازهاى نابودى آن شكل استثمار
در شرايط تاريخى موجود چندان خوب نيست.
ماركسيستها ممكن است در اين باره كه كدام شكل
استثمار در شرايط مفروض اجتماعاً لازم است توافق
نداشته باشند اما در غياب چنين مفهومى، اقدام
سياسى ماركسيستى به آسانى مىتواند به سمت
ناكجا آبادى غير عملى و بالقوه بى فاصله ويران ساز
رهسپار شود. رومر ناگزير شده است كه به انقلاب
فرهنگى چين به مثابه نمونهيى از اين امكان توجه
كند.
3_انتقاد آندرسن و تامپسون
اكنون اجازه دهيد به عنوان يك
مواجهه نهايى با منتقدان ماركسيسم تحليلى،
برهانهاى آندرسن و تامپسون را در مقالهشان "
ماركسيسم نئوكلاسيك " مورد بررسى قرار دهيم.
آندرسن و تامپسون به اين ادعا كه استثمار
سرمايهدارى نيازى به روابط توليد اجبارى ندارد
معترضند. آنان بر اين عقيدهاند كه در غياب اجبار
و فشار و كارگاه، كارگران ممكن است تنها به توليد
محصولاتى معادل هزينه تأمين نيازمندىهاى معيشتى
خودشان به اضافه ابزارها و موادى كه در طّى توليد
استهلاك مى شود اكتفا كنند و بدين ترتيب اصلاً
خبرى از ارزش اضافى و سود در ميان نيست.
بديهى است كه سرمايهداران هرگز با
چنين ترتيبى موافقت نخواهند داشت. تا زمانى كه
سرمايه نسبت به كار كمياب است و تا زمانى كه
سرمايهداران يگانه صاحبان سرمايه هستند، در تنظيم
قرار دارد قدرت برتر دارند. آنان نيازى ندارند
ترتيبى را بپذيرند كه سود را به مخاطره مى اندازد.
در واقع تحميل سياسى چنين ترتيبى در چارچوب
محدوديتهاى روابط مالكيت سرمايهدارى، از ناتوانى
نظام سرمايهدارى براى بازتوليد خودش جلوگيرى
خواهد كرد. كارگران براى يافتن شغل بايد با انجام
كار اضافى توافق كنند. در شرايط سرمايهدارى منبع
تسلط و اجبار براى انجام كار اضافى در محل كار
وجود ندارد، بلكه مالكيت نابرابر وسايل توليد و
قرار دادهاى كار ناشى از اين مالكيت نوعى جبر
محسوب ميشود . آندرسن و تامپسون از تمثيل "معدن
كار" براى حمله به نظريه استثمار رومر استفاده مى
كنند: " علت عمدة اينكه ماركسيستها فكر مىكنند
كه كارگران استثمار مىشوند و اجارهداران استثمار
نمى شوند اين است كه اولىها كارگران در نظامى كار
مىكنند كه از آنها سلب مالكيت مى كند و اين در
مورد دومىها صدق نمى كند. در نظريه رومر، هيچ كس
واقعاً كار نمىكند. كارگرانِ او فقط اجارهداران
معادن كار هستند كه كار..... استخراج مىشود؟ و به
محل توليد تحويل مىگردد. چنين مىنمايد كه نظريه
رومر به عدم بهرهورى كار توجه كافى ندارد. اما
رنج و سختى همراه با كار مسلماً علت استثمار نيست.
نياز به رنج و سختى را فئوداليسم يا سرمايهدارى
اختراع نكرده و سوسياليسم يا حتا كمونيسم نيز آن
را ازميان نخواهند برد. اگر، آنگونه كه آندرسن و
تامپسون مى گويند، كارگران مىتوانستند كار را
بدون هزينهاى از "معادن كار" استخراج كنند ما باز
هم مىتوانستيم به طور قابل توجيهى آنان را
استثمار شده بدانيم، استثمار مسبوق به رنج و سختى
كار نيست بلكه مسبوق به وجود نابرابرى در كسانى
است كه آن را انجام مى دهند. مسأله نظرىِ مهم
دشوارى كار نيست، مسأله اين است كه چگونه جامعه
مردمى را وا مىدارد كه بيش از ديگران كار انجام
دهند و اين پرسش به همان اندازه برجستگى نظرى
دارد كه آيا كار به مثابه عرق جبين يا به مثابه يك
برونريزى بى هزينه "معادن كار" تصور مىشود )گرچه
در مورد اخير استثمار ممكن است مفهوم اخلاقى
عمدهاى نباشد(. آندرسن و تامپسون معتقدند كه
تعبير رومرى ماركسيسم هيچگونه مبنايى براى يك
نظريه اگاهى طبقاتى يا تنازع طبقاتى فراهم نمى
كند، زيرا "عوامل" او در كنار هم پشت يك مسلسل مى
ايستند، آنان در دو طرف يك سنگر روبروى يكديگر
قرار نمىگيرند". من نمىخواهم بگويم كه ماركسيسم
رومر مبنايى براى يك نظريه آگاهى سنديكايى يا
مبارزه صنفى ]را نيز[ فراهم نمى سازد. اين بدين
علت است كه رومر تصور مى كند روابط كارگاهى ]محل
كار[ نه براى تعريف سرمايهدارى ضرور است و نه
كليد دگرگونى آن را در اختيار دارد. از ديدگاه
انقلاب پرولترى ايدههاى رومر چنين القا مى كنند
كه تمركز تشكيلاتى بر روابط كارگاهى، احتمالاً
كارى"سيزيفى" )كمر غول را شكستن است.*
اگر ايدههاى رومر درست باشند،
طبقه كارگر انقلابى وحدت خود را بر اساس فاقد
وسايل توليد بودن تعريف مى كند، تعريفى كه مستلزم
داشتن استراتژى الغاى مالكيت خصوصى بر وسايل توليد
است. بر عكس با اين سمتگيرى استراتژيك راديكال
اما نه عجيب و غريب، تاكيدى بر روابط كارگاهى يا
مبادلهاى مشخصاً غير انقلابى را با نرخهاى مزد
پيشنهاد مى كرد يا كوشش تخيلى درمان ناپذيرى براى
ازميان بردن عدم بهرهورى كار را.
تمركز استراتژى در نظريه تعميم
يافته رومر در باره استثمار، به نظر من مانعى براى
فهم آگاهى طبقاتى انقلابى يا تضاد طبقاتى انقلابى
نيست. بر عكس، بر بديلهاى پذيرفتنى قابل استفاده
براى صورتبندىهاى طبقاتى انقلابى و بدينگونه
مبناى ساختارى وحدت طبقاتى انقلابى تاكيد مىورزد.
بهرغم كوششهاى گستردة دانشمندان اجتماعى و
سازماندهان سياسى، درك شكلگيرى آگاهى طبقاتى خيلى
ضعيف است. ما دليل معتبرى در دست داريم كه به از
ميان برداشتن تعميمهاى راجع به اينكه چگونه و چه
هنگامى اين آگاهى پديد مىآيد بدگمان باشيم.
پيشنهادى شبيه پيشنهاد آندرسن و تامپسون كه آگاهى
طبقه كارگر را به درگيرى روزمره با مديريت "در آن
سوى سنگر" نسبت مىدهد، مسلماً مقدار زيادى
مبالغهآميز است. يك طبقه نامتجانس،با لايههاى
متنوع همچون طبقه كارگر جامعههاى سرمايهدارى
پيشرفته معاصر بيشتر محتمل است كه از طريق عدم
مالكيت مشترك سرمايه به آگاهى برسد تا از طريق
تجربه كارگاهى مورد نظر.
در بند بالا، چنين مىنمايد كه
آندرسن و تامپسون مى گويند كه عوامل تعريف شده،
آگاهى طبقاتى خود را بر حسب موضع خود در يك پايگاه
اقتصادى رشد نخواهند داد و حتا به آگاهى طبقاتى
نخواهند رسيد. با اين همه، قواعد " تطابق ثروت_
طبقه"، " تطابق استثمار_طبقه "، رومر نمونههاى
برجسته انديشه ديالكتيكى قديمى تبدل كميت به كيفيت
را به خاطر من مىآورد من تصور مى كنم اين، قوّت
تئوريك ادعاهاى آندرسن و تامپسون را در باره خنثى
بودن طبقاتى اثرات يك پايگاه اقتصادى مخدوش مى
كند. آندرسن و تامپسون در همان آخرين بند
مقالهشان مى نويسند: "در نظريه كار_ استثمار براى
كسى كه مردم را به سنگر فرا مى خواند، هيچ چيز
جداً اشتباه وجود ندارد. اين نظريه كسانى را كه
چيزى جز زنجيرهايشان ندارند كه از دست بدهند از
كسانى كه حتا در كليسا مرتجع هستند متمايز مى كند.
براى كسى كه هدفش گرد آوردن مردم در زير پرچمى
انقلابى است، نظريه تبيين كار ماركس پيشنهاد مى
كند كه در كجا در جست و جوى سرباز بر آيند و با
فريادهاى اميد بخش آنان را به نبرد فرا خوانند."
اين نوع تفكّر دردسرآفرين است.
كسانى كه در بارة دعوت مردم به سنگرها جدى هستند
بايستى درستترين شناخت ممكن را از جامعه و
واقعبينانهترين استنباط را از كسانى كه استثمار
مى شوند و استثمار نمى شوند داشته باشند. تمايل به
سرهم بندى كردن مفهومى معيوب، بى اعتبار و منسوخ
از استثمار، نشانه يك نقصان فاحش در انرژى ذهنى
ضرور براى وظايف سهمگين رهبرى انقلابى است.
سابقه تاريخى به سختى مى تواند از
خود پسندى نظرىِ بيان شده در نقل قول بالا حمايت
كند. آيا ماركسيستها در جامعههاى سرمايهدارى
پيشرفته به طور موفقيت آميزى مردم را به سنگرها
فرا خواندهاند؟ آيا ما حتا پيش بينى كردهايم كه
چه قشرهايى از جامعه در جنبشهاى مترقى شركت
خواهند كرد؟ آيا نظريههاى ما براى درك اينكه چرا
اين مردم استثمار را حسّ كردهاند و تقاضاهاى آنان
چه مى بايست باشد به ما كمك كردهاند؟ ماركسيسم
تحليلى تا اندازهاى، پاسخى است به شكستهاى
اقدامهاى سياسى ماركسيستها. آندرسن و تامپسون از
اين مىترسند كه " اين مكتب، نظريه
ماركسيستى را به بهانه " دقت " سست كند." اگر چيزى
نظريه ماركسيستى را سست مى كند، غرور دست
اندركاران آن است: وفادارى سرسختانه ناروا به
عبارت بنديهاى ماركسيستى سنتى_ باضافه عدم تمايل
به قبول عيوب مفهومى جدى آن، چه رسد به بيان زايد
آن عيوب.
تذكرات پايانى
منتقدان ماركسيسم تحليلى ثابت
كردهاند كه اين مكتب متفاوت از ماركسيسم سنتى
است. درك اين مطلب مستلزم آگاهى نظرى زيادى نيست،
زيرا ماركسيستهاى تحليلى نظير رومر و الستر
صريحاً از ماركسيسم سنتى انتقاد كرده و تمايز خود
را به شيوههاى متفاوت نشان دادهاند. اما منتقدان
نشان ندادهاند كه ماركسيسم تحليلى ماركسيسم نيست
يا ضّد ماركسيستى است. اين نتيجهگيرى با اندكى
دقت ثابت شده است به شرطى كه شخص تعريفى از
ماركسيسم را بپذيرد كه آن را به صورت يك ايدئولوژى
راكد در مى آورد و آرزوى آن را براى اينكه تعبيرى
علمى باشد بر باد مى دهد.
مضمنون اصلى انتقادات اين بوده است
كه ماركسيسم تحليلى لبه انتقادى ماركسيسم را كند
مى سازد و به عنوان يك ابزار دگرگونى اجتماعى آن
را بى اثر مى كند. منتقدان مدعىاند كه چون اين
مكتب از روشهاى علم اجتماعى بورژوايى استفاده مى
كند، خود به خود به اردوى سياسى بورژوايى رانده
خواهد شد. چون برخى از خاكريزهاى آن تقريباً فنى
است چنين مى نمايد كه منتقدان تصور مىكنند كه
ماركسيسم تحليلى نمى تواند مبناى نظرى متقاعد
كنندهيى براى مبارزة طبقاتى فراهم سازد. من در
اين مقاله كوشيدهام نشان دهم كه هيچ كدام از اين
انتقادها پايههاى محكمى ندارند. كاربرد روش
شناسى علم اجتماعى بورژوايى زمانى در ميان
ماركسيستها عمل افتخار آميزى محسوب مى شد.
نمونهاش خود ماركس بود كه خود را با اقتصاد
سياسى بريتانيا منطبق كرد. هر آينه ماركسيسم
بخواهد براى سلطه فكرى در محيط فرهنگى سرمايهدارى
پيش رفته به رقابت برخيزد، اين عمل مطلقاً ضرور
به نظر مى رسد.
ماركسيستها، به تناوب توانستند
خودشان را در مقام منتقد راضى سازند زيرا از لحاظ
نظرى با سابقه ولى براى اثر گذارى بر فرايند
تاريخى ناتواناند. اگر بخت با ما يار باشد اين
رويكرد انتقادگرى ممكن است ادامه يابد وگرنه
ماركسيسم رسماً به موزة ميراث فرهنگى عهد عتيق
سپرده خواهد شد. توانايى يك نظريه براى فراهم سازى
مبنايى براى مبارزه طبقاتى به حقيقت آن به مراتب
بيش از سادگىاش بستگى دارد. چنانكه هر كس كه
صفحهاى از كتاب كاپيتال را ورق زده است
مىتواند گواهى دهد كه كتاب مزبور به سختى
مىتواند سندى ابتدايى باشد. من شخصاً تحت تأثير
دليرى ماركسيسم تحليلى قرار گرفتهام به خاطر
ارادة روبرو شدنش با آنچه براى ماركسيستها مسايل
دشوارى بوده است: مسايلى نظير وجود استثمار
ساختارى در جامعههاى سوسياليستى_ و به خاطر
وعدهاش به ايجاد نظريههاى صادقانه در باره
جامعههاى انسانى. ولى اين فقره دومى به جاى اجراى
ملموس به صورت همان وعده باقى مانده است، اين
مسأله مرا به نكات نهايى مورد نظرم مى رساند.
من اين مقاله را به مثابه دفاعى از
ماركسيسم تحليلى نوشتهام، اما اين به معناى
پذيرش تام و تمام ايدههاى آن نيست. در اينجا
مجال طرح انتقادهاى خود من از ماركسيسم تحليلى
نيست اما اجازه مى خواهم دو نكته را متذكر شوم.
صراحت و روانى رويكرد ماركسيستهاى تحليلى به
مدلهاى مجرد و نمونههاى فرضى دست كم تا كنون از
ظرفيتشان براى انجام تحليلهاى دقيق از
موقعيتهاى تاريخى خاص تجاوز كرده است. با اين
همه، نهايتاً آن تحليلها نوعى شناخت است كه مورد
نياز مردمى است كه مى خواهند جهان را تغيير دهند.
" تسليم بدون شرمندگى به ضرورت تجريد" يك چيز و
رنجى اعتراف نشده و پس كشيدن عمدى از تحقيق تجربى
مشخص چيز ديگرى است. اثر اريك رايت و آدام پرزه
وُرسكى نشان ميدهد كه ماركسيسم تحليلى حقيقتاً مى
تواند تحقيق تجربى ماركسيستى را غنى سازد.
اما در حال حاضر اين كمترين وجِه
مؤثر آن است. به تصور من نيز نظريههاى تغيير
برخاسته از ماركسيسم تحليلى چندان كه شايد و بايد
نيست. و اين دو علت دارد. مفهوم تناقض براى
ماركسيستها تحليلى ناخوشآيند است. در منطق،
تناقض به معناى خطاى قياس يا ناسازگارى مقدمات
است كه بايد به هر قيمت از آن اجتناب كرد. در حالى
كه من مدلّل مىدارم كه تناقض ماركسيستى، تناقض
منطقى نيست، مرزها كاملاً نامعلوم مى مانند و ديدن
آن آسان است كه چرا نظريهپردازانى كه به وضوح
و دقت پاى بندند از مفهوم تناقض دورى مى كنند.
با اين همه مفهوم تناقض ابهام و ايهام آن با
بسيارى از ابتدايىترين ايدههاى ماركسيستى در
باره تغيير اجتماعى رابطه تنگاتنگ دارد. اين مفهوم
به عنوان استعارهاى براى ارتباط غير قابل حدس و
گمان اما تغيير برانگيز، ميان عناصر مختلف واقعيت
اجتماعى مورد استفاده قرار مى گيرد. اينكه نوعى از
ماركسيسم كه مفهوم تناقض را حذف مى كند در تبيين
تغيير، خام و ناهنجار باشد، واقعاً شگفتانگيز
نيست. ماركسيستهاى تحليلى براى اينكه قّوت روش
شناسى علم اجتماعى بورژوايى را كسب كنند بايد برخى
از محدوديتهاى ذاتى آن را هم پذيرا باشند. بسيارى
از اين تكنيكها براى تحليل فرايندهاى تغيير طرح
نشدهاند؟ البته نه تغيير ناپيوسته يا كيفى. اگر
ماركسيستها به روشهاى بورژوايى تكيه كنند،
مىتوانند انتظار داشته باشند كه داراى همان
مشكلات ما در تبيين تغيير خواهند بود كه وام
دهندگان آن روشها دارند. رومر، براى مثال، از
روش موازنه اقتصادهاى نئوكلاسيك وسيعاً استفاده
مى كند و اثر جالب ديگر او نه توجه چندانى به
بحرانهاى اقتصادى مبذول مى دارد و نه كلمهيى در
بارة تناقضات نظام به سخن مىآورد. اينها
انتقادهاى مهمى هستند، اما در حوزه عملاند تا
نظر. ماهيت بنيادى برنامه ماركسيستى تحليلى نه كار
تجربى را نفى مى كند و نه از تحليل تغيير ممانعت
به عمل مى آورد. ماركسيستهاى تحليلى به اثبات
هّويت نظرى و اعتبار علمىشان علاقهمند بودهاند،
دلواپسىهايى كه توجه را به مسايل روش شناختى عام
معطوف ساخت تا به بررسىهاى تجربى خاص. و نيز
آنان اصرار داشتهاند كه استنتاج نظرىشان از
بالاترين معيار دقت منطقى برخوردار باشد و اين،
آنان را به اتخاذ روش موازنه تشويق كرده است تا
رياضيات پيچيدهتر و كمتر شناختهتر عدم موازنه.
من اين انتقادات را نه به عنوان محدوديتهاى ذاتى،
كه به مثابه مسايلى مىبينم كه چالشهاى نظرىيى
را كه ماركسيسم تحليلى با آن مواجه است تعريف مى
كنند.
|