اتحادیهی
اجتماعی جدید:
مدل جدیدی از
اتحادیه برای نظم جدید جهانی
پتر واترمن
ح.آزاد
مقدمه: یک
اتحادیه تغییر شکلیافته برای جهان تغییر
شکلیافته.
این نوشتار یک
نمونهی خلاصه شده و به روز شدهی مقالهای
است که اولین بار تحت عنوان"اتحادیهی جنبش
اجتماعی" در
1993
به چاپ رسیده است (واترمن). من این عنوان را
تغییر دادم چون تعدادی از نویسندگان
اتحادیهای در جهان سوم به نادرست
اتحادیهگرایی جنبش اجتماعی را به معنای
ائتلافی بین اتحادیهها و "محله" فهمیدهاند.
این درک مبتنی بود بر جماعات محلی یا ملی-
مردمی که مقدمتا در جهان سوم وجود دارد. چون
درک خودِ من نه دربرگیرنده پوپولیسم و نه جهان
سومگرایی است این اصطلاح را با خوشحالی کنار
گذاشتم. خوشحالی از این جهت که من فکر میکنم
که ممکن است از این مجموعه نتایجی نزدیکتر به
قصد اولیهی من تحت عنوان فعلی اخذ کرد. اجاز
دهید این مساله را بیشتر مورد برسی قرار
دهیم.
مفهوم
اتحادیهی اجتماعی جدید(NSU)
ارتباط و تناسب بیشتری با جهان معاصر ما
دارد. ما با جهانی مواجهایم که به طور
فزاینده گسترش مییابد و همین طور تحولات
چشمگیری از اشکال قدرت سرمایهدارانه، نظامی،
دولتی، امپریالیستی، فنی، پدرسالارانه را طی
میکند. در نتیجه این مفهوم با ظهور چیزی مشخص
میشود که من آن را جنبشهای جدید اجتماعی
بدیل مینامم (NASM)
(فمینیستی، ضدمیلیتاریستی، حقوق بشری، محیط
زیستی و غیره) که در کنار جنبشهای قدیمی مثل
جنبشهای مذهبی سنتی، ملی و کارگری قرار
دارند.
در بین چپها،
پاسخهای متفاوتی در تبیین این موقعیت جدید به
دست داده شده است؛ حتی در بین کسانی که این
تغییرات را میپذیرند. عدهای مرکزیت
سرمایهداری و تقدم تضاد کار- سرمایه را اعلام
کردهاند و عدهای دیگر این دوره را به عنوان
پساسرمایهداری، پساصنعتی، پسامارکسیستی،
پساتاریخی، پسامدرنیسم میفهمند. و فکر
میکنند که سوژهها و هویتها و جنبشهای جدید
اجتماعی، جایگزین طبقه کارگر (یا هر سوژه سنتی
دیگری) میشوند. دیدگاه سوم، درکی از کار و
همچنین نقش جنبش کارگری را بازتعریف و گسترش
میدهد. من دیدگاههای ارائه شده موضع اول و
دوم را مد نظر ندارم، عمدتا به خاطر این که هر
دو، بخش زیادی از تجربیات و اعتراضات مشترک
انسان معاصر را کنار میگذارند. من یک دیدگاه
ترکیبی را (اگر بتوان گفت تاریخی و
دیالکتیکی؟) ترجیح میدهم که هم تداوم و هم
تحول را به رسمیت میشناسد. بنابراین من به
موضع سوم گرایش دارم. چون هم به پشت سر و هم
به جلو نگاه میکند و از این بنبست سعی
میکند فراتر رود که اتحادیهها در حال حاضر
گرفتار آن هستند.
باید به یاد
داشته باشیم که اکثریت غالب کارگران جهان (به
انضمام بخشی که به طور سنتی پرولتاریا نامیده
میشود) در اتحادیهها متشکل نیستند. و حتی
اگر به عنوان کارگر تعریف شوند اکثریت فقرا،
فاقدان قدرت، حاشیهنشینها، از خودبیگانهها
نمیتوانند در اتحادیه متشکل شوند. به علاوه
قسمت عمدهی جنبش بینالمللی حاضر، یک جنبش
کارگری یا سوسیالیستی وسیع و متنوع نیست- که
جنبش کارگری بخشی از آن باشد. تا این جا به
طور عمومی میتوان گفت جنبش اجتماعی جدید و
بدیل، مسالهی اتحادیهها را در پرتو تجاربی
در نظر میگیرد که به عنوان یک جنبش
دموکراتیک، کثرتگرا شناخته شده است.
مبانی جدید یک مدل جدید
من بحث در
باره مدل جدید اتحادیه را به شکل
5
نکته عمده خلاصه میکنم. یک بحران فزاینده در
اتحادیه وجود دارد، بحرانی که از سطح سیاست،
ایدئولوژی، یا یک حوزه ویژهی جهانی فراتر
میرود و دربرگیرنده و خصلت اتحادیه است.
مدلهای کمونیستی و رادیکال
ناسیونالیستی(پوپولیستی) اتحادیه کمابیش شکست
خوردهاند، چه در جایی که در "قدرت" بودند و
چه در جایی که نبودند. پیشرفتهترین مدل
سوسیال دموکراتیک در سوئد هم در بحران است.
حتی موفقترین"اتحادیهی جنبش اجتماعی" در
برزیل و افریقای جنوبی در تلاش اند که حداقل
با دموکراسی نیمه لیبرالی کنار بیایند. هیچ
مدل جدیدی در جهان سابقا کمونیست شکل نگرفته
است و روشن نیست کدام یک از شکلهای متعارف در
آنجا شکل خواهند گرفت. دلایل این وضعیت
عبارتند از:
1-
انقلابی در سرمایهداری رخ
داده است به همان درجه عمیق و قابل ملاحظه که
تحول از تولید پیشهوری به صنعتی به بار آورد.
2-
انتقال از بینالمللی شدن
سرمایه به جهان شدن جامعه.
3-
عبور از سرمایهداری ساده به
سرمایهداری پیچیده.
اجازه دهید
این سه نکته را مورد بررسی قرار دهیم.
سرمایهداری همانگونه که مارکس میگوید نظامی
است در تحول دایم. انقلاب صنعتی، انقلابی بود
که در درون سرمایهداری رخ داد و انقلاب صنعتی
یا ماشینیسم جایگزین تولید مانوفاکتور شد.
بدین وسیله شکل سنتی دفاع کار از خود، از
اتحادیههای پیشهوری به اتحادیههای صنعتی
بوده است.
"انقلاب
اطلاعاتی" انقلاب دیگری است در سرمایهداری
(به نظر میرسد که انقلابهای موفق در دوران
ما بیشتر انقلابهایی در چارچوب سرمایهداری
بودند تا علیه سرمایهداری). این تحول مبتنی
بر تولید و کالاها و خدمات اطلاعاتی و فرهنگ
کامپیوتری شده است. این انقلاب در شرایط حاضر
محور هدایتکننده سرمایهداری است که به
تقلیل، تخریب و بازسازی تقسیم نیروی کار، روند
کار، اشکال مالکیت، هماهنگی و کنترل را ممکن و
ضروری میسازد (کاستل،
1996).
یک طبقه کارگر صنعتی متشکل از کارگران نیمه
ماهر کارخانه که از نظر اجتماعی همگون و به
طور جغرافیایی متمرکز باشد به طور فزایندهای
جای خود را به نیروی کاری میسپارد که از نظر
اجتماعی و از نظر جغرافیایی پراکنده است -
کارگران خانگی، پاره وقت، مقاطعهکاری فرعی در
شهر، روستا و کشورهای دور. وقتی که یک کارگر
پرویی اعلام میکند که"کارگر بودن نسبی است"(پارودی،
1986)
او شکلی از اتحادیه را مورد تردید قرار میدهد
که بر مبنای کاملا متفاوتی قرار دارد.
اتحادیههای صنفی بر اساس مدلی شناخته شده است
که دربرگیرندهی کارگران مرد، تمام وقت در
استخدام خصوصی یا عمومی به مقیاس وسیع دیگر
موثر و غالب نیستند.
با فروپاشی
کمونیسم و دولتها و بلوکهای ناسیونالیستی
رادیکال، بینالمللی شدن سرمایه سرانجام به
نتیجه رسیده است. "جهانی شدن" هم به این روند
و هم به تکمیل آن اشاره دارد. اما هم چنین
شامل بینالمللی شدن سیاست (نظام پارلمانی و
رقابتی احزاب) طرحی از سیستم
خانوادگی(خانوادهی هستهای آرمانی)، و فرهنگ
(راک پاپ، اپراهای نمایشی، تلویزیونی،
مکدونالد، سی.ان .ان). اتحادیههایی که به
طور تاریخی در جهت افزایش دسترسی کارگران واحد
ملی به کالاها و قدرت خصوصی و عمومی بودهاند،
در سرمایهداری اطلاعاتی شده و جهانی شده کمتر
شانس موفقیت دارند.
سرمایهداری
دیگر نمیتواند بر حسب "زیربنای" اقتصادی و
"روبنای" وابسته به آن فهمیده شود که شامل
سیاست، فرهنگ و ایدئولوژی میشود (در واقع هیچ
وقت این گونه فهمیده نمیشد). حوزههای
سرمایه، دولت، فرهنگ، خانواده به طور
فزایندهای به یک دیگر وابسته میشوند و بدین
ترتیب مقاومت و آسیبپذیری نظام را به نمایش
میگذارند. مقاومت: تخریب زیربنای سرمایهداری
(مثل انقلابهای کمونیستی) ظاهرا دولت (و
دولتگرایی)، کالا، (پرستش پول) یا خانواده
(پدرسالاری) را از بین نبرده است. آسیبپذیری:
نتیجهی وابستگی فزایندهی بازتولید
سرمایهداری به سایر حوزههای دیگر است- که به
نوبهی خود پیوند فزایندهی مبارزات چند
طبقهای یا غیر طبقهای را برای حقوق بشر، حفظ
محیطزیست، صلح، علیه پدرسالاری را کاهش
میدهد ولی به طور چشمگیری تعداد، اهمیت و
حیطهی تناقضات اجتماعی را افزایش میدهد. با
در نظر گرفتن کاهش تعداد نسبی، تفکیک فزاینده
و پراکندگی جغرافیایی کارگران هر ادعایی به
وسیله اتحادیهها یا جنبش کارگری در مورد تقدم
مبارزهشان در خطر منزوی شدن قرار دارد. در
این صورت سرمایه و دولت میتواند آنها را به
اقلیتی کوچکی از مردم که در بند منافع محدود
خود اسیر شدهاند به عنوان عناصر ضد اجتماعی
تبدیل کند و حرکت آنها را به مضحکه تبدیل
نماید. این مساله در مورد هر جنبش کارگری صادق
است که مبارزات حقوق بشر، صلح و محیطزیست و
زنان را به عنوان"جنبشهای غربی"، "بورژوا" و
تک موضوعی طرد میکند. بهتراست که این جنبشها
را به عنوان جنبشهایی با "خواستهای بنیادی"
در نظر گرفت چون به نظر میرسد صلح، حفظ محیط
زیست و حقوق بشر برای اکثریت مردم دنیا به
عنوان شرایط حداقل در هر جامعه انسانی(چه
سرمایهداری و چه جامعه دیگر) دیده میشود.
بدین ترتیب کارگران هر چه بیشتر خود را به
عنوان مدافعان حقوق بشر، صلح، محیطزیست تمیز
و آگاهی به حقوق جنسی معرفی کنند، میتوانند
مشروعیت درخواست اتحادیهای خودشان را بیشتر
کنند و تعداد متحدین خود را افزایش دهند.
جنبشهای جدید اجتماعی که نتیجه چنین تضادهایی
هستند نه تنها متحدین طبقه دموکراتیک قدیم و
جنبشهای مردمی هستند بلکه همچنین اشکال جدید
سازمانی مناسب و روشهای جدید مبارزه مناسب را
برای آنها به پیش میگذارند. اتحادیهها به
طور نمونه اشکالی به خود میگیرند که به وسیله
ساختار و سازمان سرمایه، بازار
کار(اتحادیههای حرفهای و اتحادهای صنعتی) و
دولت تعیین میشوند (که نشان میدهد که آنها
چرا اساسا ملی هستند و به طور نمونه فقط یک
درصد درآمدشان را برای کنفدراسیون بینالمللی
میفرستند). اما آنها به این امر گرایش دارند
که چنین اشکالی را مدتها بعد از آن که سرمایه
تغییر یافته است و در دفاع علیه بدترین اشکال
سوء استفاده و بی اثر ساختن آن حفظ کنند. شکل
نمونهی سازمانی برای جنبشهای اجتماعی جهانی
جدید بیشتر از آن که سازمانی باشد شبکهای
است (کاستل). شکل اتحادیه- علیرغم آرمان
مشارکتی آن همیشه تحت تاثیر "قانون آهنین
اولیگارشی" (میشل
،1915)
قرار داشت، به معنای تداوم رهبری، نظارت از
بالا به پایین. ایده شبکهبندی ملی-
بینالمللی(گوسمن و مورو
1996)
که شامل ائتلافهای موقتی و اتحادهای طولانی
مدت بین گروهها میشود بیشتر بر هماهنگی
افقی استوار است تا عمودی؛ چیزی که به وسیله
نیاز و ارزشهای مشترک با هم چفت و بست میشود
تا به وسیله تابعیت، انظباط، وفاداری و اطاعت
کورکورانه. بدین ترتیب مدل تشکیلاتی به طور
فزایندهای به وسیلهی مدل شبکهای- ارتباطی
جایگزین میشود. جنبش کارگری در فضای وسایل
ارتباط جمعی ملی و بینالمللی کمتر و کمتر
فرصت و فضا پیدا میکند و فعالیتهای جمعی و
فرهنگی خود او نیز طی
50
سال اخیر به جای این که گسترش پیدا کند تحلیل
رفتهاند (به غیر از بعضی استثناها) به نظر
میرسد در مورد جنبشهای جدید اجتماعی مثل
حقوق بشر، محیط زیست و زنان قضیه برعکس باشد و
آنها به طور فزایندهای، ارتباطات و فرهنگ را
به عنوان قلمروی مبارزه با منطق و تاثیر خاص
آنها بیشتر به رسمیت شناختهاند.
عرصهی مبارزه
به طور فزایندهای از "اقتصاد" و "سیاست" به
"جامعه" به طور کل انکشاف مییاید و همین طور
از سطح ملی به طرف پایین یعنی در سطح محلی و
به طرف بالا در سطح جهانی گسترش پیدا میکند.
جنبش کارگری متعارف – چپ و راست و مرکز- به
طور نمونهوار مبارزه "اقتصادی" علیه سرمایه
یا مبارزه "سیاسی" (علیه دولت) و یا ترکیب
مراحلی مختلفی از این یا آن را (اتحادیه
سیاسی-اقتصادی، ریچارد هایمن) مقدم میداند.
این دیدگاه در دورهی سرمایهداری دولت- ملت
یا سرمایهداری وابسته به دولت- ملت معنا
دارد. اما مفهوم جدید یا احیاء شدهی "جامعه
مدنی" عرصهی دیگری از مبارزه را معرفی
میکند- عرصهی خودسازماندهی تودهای خارج از،
یا مستقل از سرمایه و دولت. بدین ترتیب به طور
فزایندهای اهمیت"جامعه" به عنوان عرصهی مورد
مشاجره شناخته میشود که برای رهایی و تحول
اجتماعی جنبهی مرکزی دارد. مرکزیت دولت- ملت
متعلق به دوره سرمایهداری صنعتی هرچه بیشتر
به وسیله ارگانهای و نیروهای بینالمللی (هم
مابین دولتها و هم درون جامعه مدنی) و
جماعتهای تحت ملی (محلی، منطقهای و قومی) به
چالش طلبیده میشود. اتحادیههای متعارف که به
سمت "اقتصاد ملی" و "دولت- ملت" جهتگیری
میکنند فعالیت در این سطح جدید اجتماعی را
دشوار مییابند که دایما مهمتر میشود.
بنابراین کنفدراسیون بینالمللی اتحادیههای
آزاد(ICFTU)
تاثیر کمی بر نشست اجتماعی سازمان ملل در
کپنهاگ در سال
1995
داشت که در آن فعالیتهای سیاسی چشمگیر
بیشتر توسط سازمانهای غیر دولتی((NJO
و با جهتگیری جنبشی صورت گرفته است. این
مساله با تاثیر جنبش زنان و ((NJO
ها در کنفرانس جهانی زنان در
پکن در همان سال تفاوت فاحشی دارد (وارگاس،
1996).
و به نظر میرسد که این تاثیر بیش از آنکه
فقدان یک کنفدراسیون بینالمللی سازمانهای
آزاد زنان را نشان دهد نتیجه آن به شمار
میرود.
حالا نگاهی
بیندازیم به رابطهی این بحث با رشد نظریههای
جدید رهایی.
تکامل و انکشاف نظریهی جنبش
اجتماعی
منشاء جهتگیریهای جدید
از اواخر دهه
1970
نظریههای جدیدی آغاز به شکلگیری کردند که بر
جنبشهای اجتماعی به عنوان نقطهی کانونی تحول
اجتماعی و بدین ترتیب بر تحلیل اجتماعی بر
"تضادهای جدید اجتماعی"، "سوژههای جدید
اجتماعی" و البته "جنبشهای جدید اجتماعی"
اشاره میشود (زنان، صلح، اقوام، محیط زیست،
مصرفکنندگان و غیره). نظریههایی که از سنت
مارکسیستی میآمدند به طور ضمنی یا صریح به
مارکس استناد میکردند در آن جایی که
میگوید:"کمونیسم برای ما نه وضعیتی که باید
مستقر شود یا ایدهآلی که واقعیت باید خود را
با آن تطبیق دهد؛ کمونیسم برای ما یک جنبش
واقعی است که وضعیت موجود اشیاء را الغاء
میکند.(آرتور،
1970، ص
57 و
56).
این دیدگاهها به خصوص به گرامشی اشاره دارند
و با درک انقلاب به عنوان کسب قدرت دولتی و
ملی کردن وسایل تولید مرزبندی میکردند. در
این جا مبارزات کارگران نه به عنوان "اقتصادی-
اصلاحطلبانه" محکوم میشود و نه به عنوان
"سیاسی- انقلابی" ستایش؛ بلکه به عنوان جبهه
یا محلی برای مبارزه سیاسی در نظر گرفته
میشود که باید با جنبشهای دیگر به طور فشرده
همکاری کند اگر قرار است که "وضع کنونی امور"
الغا شود. به طور خلاصه و در تمایز از
مارکسیسم- لنینیسم که بر جبرباوری اقتصادی و
تقلیل طبقاتی استوار است باید گفت: ساختار
اقتصادی و اجتماعی به وسیله مبارزات سیاسی
تعیین میشود، طبقات از طریق مبارزه شکل
میگیرند، تمام مبارزات به عنوان مبارزات
سیاسی فهمیده میشوند، مساله به عنوان پیوند و
وابستگی متقابل ساختارهای سرمایه و دولت، صنعت
و پدرسالاری، امپریالیسم و راسیسم به طور
همزمان دریافت میشود، هدف فایق آمدن بر
استثمار و سلطه از طریق جامعه است، این پروژه
صرفا به وسیلهی مفصلبندی خواستهای مستقل
انواع گوناگون کارگران، طبقه کارگر و "سایر
طبقات کارگر" و خواستهای طبقاتی دموکراتیک و
مردمی قابل تحقق است.
مشخصات جنبشهای مردمی
در تمایز
جنبشهای اجتماعی از جنبشهای سنتی کارگری
آلبرت ملوچی
4
مشخصه ساختاری را معرفی میکند. این مشخصات
عبارتند: از
1-
مرکزیت اطلاعات (مبارزه برای چیزی که پنهان
است و در مورد چیزی که کشف میشود)
2-
اشکال جدید سازماندهی (مثلا غیررسمی،
دموکراتیک و خود قدرتگیری)
3-
ادغام پنهان و آشکار شخصی و سیاسی و بالاخره
4-
یک آگاهی سیارهای (نوع جدید از آگاهی جهانی).
همان طور که میبینیم این مشخصات آن طور که
ادعا شده جدید نیستند اما اظهار و به رسمیت
شناختن آنها قطعا جنبشهای جدید اجتماعی را
از تشکیلات سنتی کارگری متمایز میکند-
سازمانهای که به طور سنتی متمرکز و
بوروکراتیک هستند تحت سلطه رهبریشان یا
نیروهای خارج از جنبش قرار دارند و غالبا به
عنوان ابزار برای رسیدن به هدفهایی دیده
میشوند. (درمقابل هدفهای رشد اقتصادی یا
سیاسی، استقلال، انقلاب، سوسیالیسم) زنان همان
طور که میدانیم نیمی از جمعیت جهان را تشکیل
میدهند و نیمی از کارهای دنیا را انجام
میدهند. نظرات اخیر فمینیستی در مورد آگاهی و
خودسازماندهی کارگران زن به ما هم در مورد
کارگران و هم زنان اطلاعاتی به دست میدهد و
برای استراتژیهای جنبش کارگری و زنان نکاتی
در بر دارد. چاچی و پتین پیشنهادهای زیر را
مطرح میکنند:
1-
تاثیرات متناقض و تاریخا ویژهی پدرسالاری،
سرمایهداری و استعمارگرایی منجر به تحاربی
متنوع و پراکنده میشود و به هویتهای متعدی
کارگران زن و مرد میانجامد.
2-
چنین هویتهای در پاسخ به اشکال ویژه دستکاری
و سرکوب، بیان و به طور انتخابی بسیج میشوند.
3-
جدایی خصوصی از عمومی، کارخانه از خانه، شخصی
از سیاسی به حوزهها یا استراتژی متقابل منجر
نمیشود، بلکه بیشتر به انتشار درهم تنیدگی
هویتها، فضاها و استراتژی ممکن میانجامد.
4-
سختی مضاعف کار زنان به همان اندازه که
میتوانند انگیزهای برای تشکل باشد به مانعی
برای آن هم میتواند تبدیل شود. با در نظر
گرفتن زنانه و "جهانی شدن" کارمزدی (مقاطعه
کاری فرعی، کار خانگی و آسیبدیدگی و غیره)
حدود کارگر بودن، یک امر نسبی است. به رسمیت
شناختن کثرت هویتها، عمیقا اظهاری هر نکتهای
را در مورد منافع کارگری و نقش اتحادیهی
واحد، عام، اصلی یا از پیش تعیین شده را درهم
میشکند (مقایسه کنید با فصل دوم کتاب
کاتالانو). چاچی و پتین حتی از این هم فراتر
میروند، آنها به محدودیت خودسازمانی زمان[در
دسترس بودن آن، مکان (محل کار یا محل مبارزه)
و فضا (به وجود آوردن فضای استراتژیک یا روانی
برای مذاکره و چالش) اشاره میکنند]. به نظر
میرسد این آگاهی تا حدی زیادی با دورهای که
به عنوان "زمان- مکان فشرده"(هاروی
1989 فصل سوم)
مشخص شده و با جا به جا شدن محدودهی سلطه، با
درک مردم از این امر و با امکان منتج از آن
برای جنبش اجتماعی اعتراضی مربوط است. به
عنوان مثال آگاهی جنبش کارگری به ترکیب زمان-
مکان و فضا وابسته است که به وسیله چانهزنی
جمعی سه ساله یا انتخابات ملی پنج ساله
تعیین میشود. در شرایطی که سرمایهداری به
طور فزاینده جهانی و اطلاعاتی میشود، احتمال
درک پاسخهای مردمی سختتر میشود که به یک
نسبت میتواند ارتجاعی، محافظهکارانه یا
هرجمرجطلبانه باشد.
درک مرکزیت
فزایندهی روند جهانی شدن در بین گروهها
افزایش یافته است که به جنبشهای جدید اجتماعی
و مبارزه علیه ازخود بیگانگی علاقهمندند.
آنتونی گیدنز (1990)
جهانی شدن را به عنوان تشدید روابط اجتماعی
میفهمد به شکلی که تحولات محلی، بدون فهم
حوادث دور دست ناممکن است. او میگوید که
امروزه تحولات محلی بدون درک جهانی شدن، نه
قابل فهم است و نه میتوان بر آن تاثیرگذاشت.
دولت- ملت برای روبهرو شدن با طیف کامل مسایل
معاصر هم بسیار بزرگ و هم بسیار کوچک است.
جهانی شدن برای گیدنز چهار جنیهی اصلی دارد
(که هیچ کدام از آنها الویت ندارد):
1-
اقتصاد سرمایهداری جهانی
2-
نظام دولت- ملت
3-
نظم جهانی نظامی
4-
تقسیم کار بینالمللی.
در تقابل با
این مسایل ما با
4
جنبش اجتماعی زیر روبهرو هستیم (که عینا هیچ
کدام الویت ندارند):
1-
کار
2-
دموکراسی
3-
صلح
4-
زیست محیطی و فرهنگی.
هریک از
اینها به نوبهی خود به یکی از
ابعاد"آرمانشهر واقعگرایانه" گیدنز یا نظام
پساکمبود مربوط میشود:
1-
نظام اقتصادی اجتماعی شده (نه
سوسیالیستی)
2-
نظام جهانی دموکراتیک و هماهنگ
3-
رفتن به فراسوی جنگ و
4-
یک نظام محافظت از سیاره.
من هم دو جنبه
یا دو جنبش دیگر را اضافه میکنم؛ یکی مربوط
به پدرسالاری و دیگری به فرهنگ – ارتباطات. من
همچنین به سرمایه و دولت به عنوان نیروهای
جهانیساز اولویت میدهم، گرچه ضرورتا برای
مبارزه ضد سرمایهداری و ضد دولت تقدمی قایل
نیستم (واترمن،
1998).
مدل ابتکاری گیدنز ضرورت درکی جدید از
بینالمللی شدن را پیش رو میگذارد که من آن
را به عنوان حرکت از کار و انترناسیونالیسم به
"همبستگی جدید جهانی" در نظر میگیرم. (واترمن
،1998 و درنویل)
ریشههای تاریخی جنبشهای جدید
البته زمانی
بود که جنبشهای قدیم اجتماعی کارگری و ملی،
خود جنبشهای جدید تلقی میشدند. در مصاحبه با
ملوچی اشاره شده است که تمام چهار مشخصهای که
او به عنوان خصلت جدید در نظر میگیرد در جنبش
کارگری قرن نوزده وجود داشتهاند (ملوچی،
1989، ص 214).
شاید بتوان جنبشهای معاصر را در واقع به
عنوان اشکال تداوم یا احیای فعالیتهایی در
نظر گرفت که در جنبشهای اجتماعی دموکراتیک
قبلی مشاهده میشدند. ملوچی با این امر موافق
است و خود او از ناپدید شدن یا نابجا بودن
جنبش اتحادیهای صحبت نمیکند بلکه در باره
شیوههای جنبش اتحادیهای بحث میکند که
امروزه با جنبشهای اجتماعی جدید دیگر
مفصلبندی میشود. (ماتیو،
1989)
نکتهی فوق به
چند دلیل دستاورد جالبی است: اول طرح مساله
پیوند با جنبش کارگری است که بعضی از
نظریهپردازان جنبشهای جدید اجتماعی آن را
فراموش یا انکار میکنند. دوم یک جنبهی اصلی
و جدید را در مورد جنبشهای اجتماعی جدید مطرح
میکند که در واقع درک جدیدی نیز از جنبشهای
اجتماعی را نشان میدهد.
درک جدید، ما
را قادر میسازد که به جنبش کارگری قدیم با
نگاه جدید بنگریم. به نظر میرسد در حال حاضر
لنینیسم بیشتر یک نظریه تکبعدی باشد تا
منسوخ و کهنه شده. تک بعدی بودن نتیجه درک
ابزاری لنین از اتحادیه است. اتحادیهها خود
وسیلهای برای رسیدن به اهداف عالیتر بودند.
مبنایی برای یک ساخت فکری،"حلقههای انتقالی"
به حزب و از حزب به"مدرسه کمونیسم".(لنین،1970،
1976)
دیدگاه جدید
ما را قادر میسازد که به اتحادیه به عنوان
امر اجتماعی، یعنی یا مقدم یا فراسو یا چیزی
بیشتر؛ اما به هر حال متمایز از امر "سیاسی"
نگاه کنیم (به معنای سنتی در ارتباط با دولت).
ما بعدا خواهیم دید که اتحادیهها همچنین به
عنوان پدیدهی فرهنگی نیز باید در نظر گرفته
شود. سوم اما لازم است که دریابیم که اگر جنبش
کارگری کلاسیک- و جلوهی معاصر آن- چهار مشخصه
را دارا بودهاند ولی معمولا نسبت به آن آگاه
نبودند. به عنوان مثال جنبش کارگری قرن نوزده
و قرن بیست به شدت در اشکال خاص و اصیلی درگیر
بودند که من آن را (ارتباطات بینالمللی بدیل)
مینامم (واترمن). این امری نیست که راجع به
آن چیزی گفته نشده باشد. چنین ارتباطی مقدمتا
باید به عنوان ابزار عملی برای اهداف دیگری در
نظر گرفته میشد. صرفا با رشد مرحله اطلاعاتی
سرمایهداری امکان درک "شیوهی اطلاعات"
امکانپذیر است (پوستر،1990)
و استفاده از آن به عنوان وسیلهای که
میتوان ریشههای تاریخی، نو بودن و
محدودیتهای جنبش بینالمللی سنتی کارگری را
دریافت.
ارتباط بینالمللی
انترناسیونالیسم جهان سومی و سوسیالیستی قدیم
امروزه خالی از محتوا شده است- یک سلسله از
نهادهایی که مشخصات ایدئولوژیک دارند و
سیاستمداران و مقاماتی که در سطح بینالمللی
با هم رقابت میکنند پیوند کمی با کارگران
دارند. جنبشهای جدید اجتماعی به طور فزاینده
مردمی و دموکراتیک میشوند. برای این که در
تقابل با میلیتاریسم، بوروکراسی و تکنوکراسی
قرار دارند- در برابر تمرکز قدرت و اطلاعات در
دست تعداد اندکی از مدیران و متخصصان و
مقامات. تا جایی که تمرکز هر چه بیشتر قدرت،
همچون پدیدهای جهانشمول شناخته میشود،
جنبشهای اجتماعی نیز انترناسیونالیست و از
آگاهی جهانی برخوردار شدهاند. این جنبشها در
واقع عمدتا در مقابله با دولتی شدن و "بین
دولتی شدن" هر چه بیشتر (سازمان ملل، صندوق
بینالملل پول، اتحادیه اروپا، نفتا) جامعه به
وجود آمدهاند.
بدین ترتیب ما
میتوانیم خطوط اصلی نوع جدیدی از
انترناسیونالیسم کارگری را معرفی کنیم. این
نوع جدید از تودهی کارگر، کف کارخانه و
جماعتها در محله نشات میگیرد، که در
اعتصابات معدنچیان انگلیس
1985-1984
یا در مشاجرات کارگران اسکلههای لیورپول
1997-1995
دیده شده است. انترناسیونالیسم جدید کارگری
عمدتا و غالبا با انترناسیونالیسم جنبشهای
جدید اجتماعی در هم تنیده شدهاند. اگر جنبش
کارگری در گذشته بیش از حد معمول بینالمللی
بود به خاطر این بود که به طور نزدیکی با
مبارزات مردمی- دموکراتیک در پیوند بود و
اکنون دوباره در جایی و تا اندازهای
انترناسیونالیست است که با این جنبشها در
ارتباط باشد (برشر و کوستلو
1994).
به نظر میرسد اتحادیههای بینالمللی سنتی تا
آنجا که تلاش میکنند بار دیگر [به یک نیروی]
انترناسیونالیست تبدیل بشوند (فصل
13، تورپه)
به ارتباطات مثبتی با انترناسیونالیست
جنبشهای جدید اجتماعی نیاز دارند. (در
مورد تاثیر فمینیسم بر
ICFTU
مراجعه کنید به واترمن
1998)
تفکر
انترناسیونالستی به طور فزاینده به وسیله
"انقلابهای دموکراتیک" تقویت میشود که در
سراسر جهان سوم و کشورهای سابق کمونیستی رخ
میدهد: اینها جنبشهای اجتماعی-سیاسی
تحولساز هستند که بعضی اوقات جنبش کارگری و
نه همیشه) که در آنها نقش عمدهای ایفا
میکند. همان طور که میدانیم این جنبشها
ضرورتا به ایجاد رژیمهای لیبرال- دموکراتیک
منجر نمیشوند، اما باعث به وجود آمدن پیوندها
و ارتباطهای جهانی و فرامرزی میشوند که قبلا
هم ناممکن و هم نامطلوب بود. تفکر و طرحهایی
برای نوع جدیدی از همبستگی کارگری جهانی محصول
چنین جنبشهایی هستند(واترمن
1998).
و تفکر جنبشهای کارگری پیشرفته در غرب در
مورد آینده اتحادیهها در کشورهای کمونیستی
سابق و جهان سوم این جنبشها را به عنوان بخشی
از جنبشهای دموکراتیک- کارگری جهان در نظر
میگیرد. (مکشین،
1992، فصل
13)
جنبشهای جدید اجتماعی و احزاب
سیاسی
ما باید از
چگونگی ارتباط جنبشهای جدید اجتماعی با احزاب
تصور روشنی داشته باشیم- به خصوص احزاب
پوپولیستی و سوسیالیستی که ادعای نقش پیشاهنگی
سایر نیروهای اجتماعی را دارند، یا قدرت دولتی
را در دست دارند؛ و میخواهند چنین رهبری را
تحمیل کنند. در آغاز باید این پرسش را طرح
کنیم که رابطهی بین جنبشهای اجتماعی و احزاب
سیاسی را چگونه باید فهمید. بیش از یک دهه قبل
مانویل کاستل(1983،
ص299)
تقدمی را که احزاب سیاسی به طور نسبی برای خود
قایل بودند مورد چالش قرار داد و گفت که
امروزه پدیدهی اصلی جنبشهای اجتماعی"خودآگاه
و خودسازمان" هستند. کاستل ضرورت احزاب سیاسی
را میپذیرد و معتقد است که جنبشهای اجتماعی
برای به حرکت در آوردن مردم وجود دارند و
احزاب برای مذاکره و نهادی کردن تغییراتی که
مطالبه میشوند. در این جا مساله تحقیر فعالیت
حزبی نیست بلکه به سادگی، نفی اولویت آن یا
انحصاری کردن فضای سیاسی توسط آن میباشد. اگر
ما این نقش فروتنانه احزاب سیاسی را بپذیریم،
پس نقش سنتی رهبری آنها چه خواهد شد (سوسیال
دموکرات- کمونیست- پوپولیسم؟) جنبشهای جدید
اجتماعی به چه نوع حزبی احتیاج دارند؟ بیش از
یک دهه قبل تیلمان اورس(1985،ص66)
پیشنهاد کرده است که احزاب به جای رهبری خصلت
"پشتیبانی" داشته باشند، یعنی آنها به جای
رهبری و سلطه بر جنبش اجتماعی به حمایت و یاری
جنبشها بپردازند. تحول چنین مفهومی به یک
عملکرد سیاسی، خالی از اشکال نیست؛ همان طور
که تکامل حزب کارگران برزیل نشان داد. (اونگر،
1995)
به نظر میرسد
که اقتصاد، سیاست و فرهنگ معاصر به طور
فزایندهای متنوع و در عین حال به هم پیوسته
میشوند. در چنین جهانی، نه وحدت بلکه کثرت،
موجب قدرت است. به بیان دیگر مساله این نیست
که تلاش برای"ارتقاء" تنوع در حال گسترش به یک
"الویت واحد" و یک "تضاد بنیادی" صورت گیرد
(طبقه، ملت یا جنیست). موضوع بیشتر بر سر به
رسمیت شناختن مسیر مشترک دموکراتیک و کثرتگرا
در بین جنبشهای متعدد است و سپس یافتن راهی
برابرطلبانه و همبسته برای پیوند آنها به یک
دیگر. نظریهپردازان و استراتژیستهای در جنبش
فمینیستی از موضع نظریه معرفت(هاردینگ،1992)
در باره هویت، اتحاد و رابطهی بین رهبری و
اعضا درون جنبشها و سازمانها در این مورد
نکات اساسی را برای جنبش کارگری به ارمغان
آوردهاند. (مقایسه
کنید با آلپرین، 1990، فترسون،1990)
الویت دموکراسی
لازم نیست که
نظریهی جنبش جدید اجتماعی ما را متقاعد کند
که دموکراسی مقدم و سنگ بنای سوسیالیسم است.
این درک اصلی مارکس و لنین بود. من فکر میکنم
که این موضع از نظریهی دو مرحلهای الهام
گرفته که در حال حاضر به طور وسیع از اعتبار
افتاده است. چون زبانی که دموکراسی را تابع
طبقه میکرد یا "دموکراسی بورژوایی" را به
عنوان امری پندارآمیز و غلوآمیز درک میکرد از
این رو سوسیالیسمی به وجود میآورد که در آن
دموکراسی دیگر پندارآمیزی و غلو نبود و از
محتوا تهی میگشت. استانلی آرنوویتز به این
نکته اشاره کرده است. او این امر را نه تنها
در باره تجربه جهان سوم بلکه هم چنین در باره
سرمایهداری صنعتی و سوسیالیسم دولتی نیز صادق
میداند.
در حالی که
اتحادیهها ممکن است به طور فعال برای
دموکراسی لیبرال یا سوسیالیستی مبارزه کنند
اما امروزه به سختی میتوان آنها را به عنوان
نمونههای درخشان فضیلت دموکراتیک در نظر
گرفت. آنها ضرورتا در ارتباط با سایر
اتحادیهها و جماعتهای محلی و سایر جنبشهای
اجتماعی نیز نمونههای خوبی در دفاع از
دموکراسی به شمار نمیروند. دومارتینو
دیوانسالارانه شدن، تخصصی شدن و تشریفاتی شدن
اتحادیهها را بیشتر بهایی میداند که
اتحادیه برای چانه زنی دستجمعی به عنوان هدف
اصلی میپردازد تا نتیجه عملکرد"قانون آهنین
اولیگارشی".
به نظر میرسد
که او معتقد است که دموکراسی درون اتحادیه
کمتر توسط خواستهای کارگری برای استقلال
اتحادیههای محلی تضمین میشود تا به وسیله
گسترش چشمانداز اتحادیهها و حتی تفویض عضویت
کامل به کسانی که"مستقیم و غیر مستقیم به
وسیله عمل صنایع یا واحدهای خاص ذینفع اند".(دومارتینو
،1991،
ص49)
علیرغم پذیرفتن یا نپذیرفتن این پیشنهاد،
تحربهی افریقای جنوبی نشان میدهد که روند
دموکراتیک شدن درونی و پذیرش لایههای بیرونی
اتحادیه ملازم همدیگر اند (برد
و شراینر
1992).
تجربه برزیل نشان میدهد که طرح و گسترش
اتحادیه حتی در تشکیلات اتحادیهای وسیع، پویا
و جدید به هیچ وجه روند سادهای نیست (مینیارو
و
فررا 1992، اونگر، 1995).
اما با وجود این، امری لازم است.
نقش جدیدی برای روشنفکران
در بحث
آرنوویتز اولویت دادن به دموکراسی متضمن نکات
جالبی در مورد رابطهی روشنفکران و کارگران
است. اکنون مساله این نیست که روشنفکران اگاهی
لازم را برای کارگران به ارمغان میآورند.
امروزه کارگران به اندازه کافی مجرب و آزموده
هستند. آنها در برابر این که روشنفکران
بگویند که آگاهیشان چه باشد مقاومت میکنند.
اما روشنفکران(که امروزه یک مقوله وسیع و
متنوع اند) میتوانند با جنبش کارگران و
دهقانان به دو شکل در ارتباط باشند:
1-
به عنوان"روشنفکران کارشناس" به جنبشها کمک و
مشاوره دهند و
2-
به عنوان اعضای طبقه متوسط، میتوانند با
اتحادیهها متحد شوند (آرنویتز،1988،ص
59).
به نظر من این صورتبندی پر مغز و امیدبخش
است. این نظر تجربهی خود من را در مورد نقش
روشنفکران در پیشبرد "انترناسیونالیسم جدید
کارگری" و ارتباط برای چنین امری نشان
میدهد.(واترمن1992،
فصل 14، و لی)
و از این نظر
امیدبخش است که روشنفکران را از وظیفه اجرای
نقش مارکس و لنین(حتی لوکزامبورگ یا گرامشی)
در پیوند با جنبش کارگری ملی و بینالمللی در
زمان خودشان آزاد میسازد. این امر بدان معنا
نیست که روشنفکران را از وظیفه تعمیمدهی یا
استفاده از نظریه و نشان دادن راه تکامل مبرا
سازد تا جنبش کارگری بتواند بر تقسیم کار
سنتی فایق آید.
یک فرهنگ و ایدئولوژی خودساخته
نکته فوق یک
رابطهی تساویطلبانهتری را بین روشنفکران و
کارگران مطرح میکند. اما آرنوویتز بر انتقاد
قبلی من تاکید دارد که در مورد ابزاری شدن
سنتی اتحادیهها تاکید میکند. گرچه او در
مورد تشکیلات این نکته را مشخص میکند که
آرزو ممکن است از فکر پیشتر رود و ضرورت و
امکان در این جا یکی میشود:
"فقط
نزدیکبینترین ناظر میتواند همبستگی یا
اتحادیهی معدنکاران افریقای جنوبی را به
عنوان اتحادیه سنتی در نظر بگیرد. مثل
فلزکاران سائوپولو آنها نیز به وسیلهی
شبکهی کاملی از پیوندهای فرهنگی مشخص
میشوند. اتحادیه مقدمتا یک تشکیلات، یا نامی
است که "به محلههای کارگری" داده شده است...
در جنبشهای جدید، اتحادیه محل دید وسیع
اجتماعی است، با گروههای همسایگی و هم چنین
با محل کار پیوند دارد. به طور خلاصه اتحادیه
از شکل اقتصادی و شکل فرهنگی توامان برخوردار
است".
(آرنوویتز،1988، ص61)
بنابراین در
این مفهومبندی، فراتر رفتن از تقسیم کار
سرمایهدارانه حوزههای اجتماعی (اقتصادی،
سیاسی و فرهنگی و غیره) به سادگی مسالهی
مربوط به ائتلافهای خارجی اتحادیه نیست بلکه
خودتحولی درونی است.( نکتهای مشابه در باره
جنبش سیاسی بینالمللی زنان به وسیله مل چیوری
مطرح شده است. (1996)
دموکراتیزه کردن درون کارگاه و
رهایی از کار
مبارزه علیه
اقتدار درون کارمزدی در جنبش کارگری امری سنتی
است که به شکل"نظارت کارگری"،"خودمدیریتی
کارگری" یا "مشارکت کارگری" مطرح شده است. اما
نوشتههای اخیر با در نظر گرفتن بحران
استراتژیهای سوسیالیستی، چشمانداز
بینالمللی(مثلا تجربه افریقای استوایی و
سیاست اتحادیه افریقای جنوبی) و ارتباط بین
مطالبات جنبش کارگری و جنبش اجتماعی، این
مساله را از چارچوب سنتی آن فراتر بردهاند
(مراجعه کنید به بیات،
1991).
کار بیات از نظر توجه به دموکراسی به طور
عامتر، آگاهیاش از مسایل و جنبشهای جدید
اجتماعی و پاسخاش به طیفی از ادبیات معاصر
درباره مدلهای اجتماعی بدیل استثنایی است.
نتیجهگیری بیات در مورد امکانات موجود در
شرایط سرمایهداری غیراقتدارگرایانه در جهان
سوم این است که کنترل ممکن است حداقل چهار شکل
به خود بگیرد:
1-
نظارت "طبیعی کارگران" در بخش
خرده کالایی
2-
دموکراتیزه شدن تعاونیها
3-
اشکالی از حمایت دولتی که در
اثر فشار کارگران به وجود میآید(مالتا) و
بالاخره
4-
تلاش اتحادیهها برای تحت
تاثیر قرار دادن مدیریت واحد صنعتی و سیاست
توسعه ملی(افریقای استوایی)، تلاشهای اتحادیه
در سطح کارگاه برای مقابله حمله کارفرمایان در
نتجه تعییر ساختار صنعتی(هند). (مقایسه کنید
با فصل 11 کاندلند)
مبارزه درون
جنبش کارگری باید با مبارزه برای رهایی آن
پیوند یابد. آندره گرز نقد چالشبرانگیزی بر
ایدئولوژی کار طرح کرده است که بر جنبش
بینالمللی اتحادیهها و همچنین وسایل ارتباط
جمعی (دولتی) سرمایهداری حاکم بود (آندره
گرز فصل سوم).
اگر قرار نیست اتحادیه به نوعی از آژانس حفاظت
متقابل نئوکورپراتیستی برای کارگران ماهر و
ممتاز تقلیل داده شود به نظر گرز باید برای
رهایی از خود کار نیز مبارزه کند. استدلال او
در این جا تکرار میشود:
"رهایی از کار
برای اهداف اقتصادی است از طریق تقلیل ساعات
کار و رشد سایر انواع فعالیت که به وسیله خود
افراد ذینفع تنظیم و تعیین میشود. این تنها
راهی است که از طریق صرفهجویی در کار مزدی که
به وسیله انقلاب فنی حاضر انجام گرفته است
معنای مثبتی در بر دارد. تنها معنای ممکن برای
تکامل تاریخی معاصر طرح جامعهای با وقت رها
شده است که در آن هرکس تا حد امکان کمتر برای
هدفهای اقتصادی کار میکند. چنین طرحی قادر
است یک چشمانداز وحدتبخش و انسجامدهنده به
عناصر گوناگون جنبش اجتماعی ارائه کند چون
1-
این تدوام منطقی تجربهی مبارزه کارگران در
گذشته است.
2-
این راه در فراسوی این تجربهها و مبارزهها
به اهدافی میرسد که با منافع کارگران و غیر
کارگران منطبق است و میتواند پیوند و همبستگی
و اراده مشترک سیاسی بین آنها را ایجاد کند
3-
این منطبق است با آرزوهای بخش هر چه وسیعتر
زنان و مردان که میخواهند کنترل بر زندگی
خویش را به دست آورند.
در صورتی که
مبارزه علیه کارمزدی را تنها حق کارگران
سرمایه صنعتی و دولتهای رفاه (تا جایی که
هنوز وجود دارند) بدانیم باید به این نکته
اشاره شود که با مبارزه بین قارهای برای هشت
ساعت روزانه بود که جنبش اتحادیه بینالمللی
در دهه
1890
به وجود آمد، و این که استراتژیهای ملی و
بینالمللی مشابه در امریکای لاتین (سوکموند1988)
و امریکا (برشر
و کوستلو
1990)
مطرح شده است. اهمیت بحث گرز دقیقا در تاریخ
جنبش کارگری بینالمللی و اتحادیههای کنونی
ریشه دارد- به بیان مهمتر با آن منافع و
هویتهای دولت کارگری که اتحادیههای موجود را
یا ندیده میگیرند یا آن را سرکوب میکنند.
انتخاب فعالیت رادیکال
به عقیده من
اگر این بحثها، آن نوع از منابع قابل دسترس
را برای کسانی فراهم سازند که به نقد به
اتحادیههای معاصر و به انکشاف استرتژیهای
بدیل علاقهمند اند به هدف خود رسیده است.
احساس من این است که این نوشتهها نیز با
حساسیتهای مشابه به نگارش درآمدهاند. به
زبان گیدنز (1993،
ص196)
این "خوشبینی پایدار" روشنگری نیست که علم و
تخصص (مارکسیسم و حزب) راهحلهای اجتماعی و
فنی برای مسایل گذشته، حال و آینده مطرح کنند.
این بیشتر "فعالیت رادیکال" است:"آن کسانی که
این موضع را اتخاذ میکنند معتقدند که گرچه به
مسایل عمدهای ما را احاطه کرده است اما
میتوانیم و باید به بسیج دست بزنیم به جهت
این که یا تاثیر این مشکلات را تقلیل دهیم و
یا از آنها فراتر برویم. این دیدگاهی
خوشبینانه است اما دیدگاهی که با کنش
اعتراضآمیز آمیخته شده تا ایمان به بحث و
تحلیل منطقی. عامل عمدهی اما جنبش اجتماعی
است. (گیدنز،1990،
ص
137)
یک تعریف اولیه
آن چه که در
بالا طرح شد تمایزی است بین مفهوم سنتی لنینی
از اتحادیههای سیاسی و نوع جدیدی از
اتحادیههای اجتماعی. من در این جا یکسری از
پیشنهاداتی را مطرح میکنم که در پیوند مستقیم
با اتحادیهها هستند. منظور من از اتحادیه
جدید اجتماعی این است که:
·
مبارزه بر سر کارمزدوری و مسایل آن، نه صرفا
برای مزد و شرایط بهتر؛ بلکه برای کنترل
کارگران و اتحادیه بر فرآیند کار،
سرمایهگذاری، فنآوری جدید، جابهجایی،
مقاطهکاری فرعی و سیاستهای آموزش و
کارآموزی. چنین مبارزات و استراتژیهایی در
گفتگو و عمل مشترک با جماعات دارای منافع
مشترک، و برای جلوگیری از اختلاف انجام
میگیرد (مثلا با طرفداران محیط زیست یا زنان)
و برای افزایش اعتبار خواستها.
·
مبارزه علیه شیوهها و مناسبات سلسله مراتبی،
اقتدارگرایانه و فنسالارانه. برای محصولاتی
از لحاظ اجتماعی سودمند و همساز با محیط زیست.
برای کاهش ساعات کار، برای توزیع آن چیزی که
موجود و لازم است برای شرکت در کار خانگی، و
افزایش وقت آزاد برای رشد فرهنگی، تحقق
تواناییهای خود.
·
ارتباط فشرده با جنبش طبقات زحمتکش که فاقد
اتحادیه یا اتحایهپذیر نیستند (بخش
خردکالایی، کارگران خانگی، دهقانان، زنان
خانهدار، تکنسینها و متخصصان).
·
پیوند نزدیک با جنبشهای دموکراتیک فراطبقاتی
یا غیر طبقاتی(جنبشهای مردمی وابسته به
کلیساها، زنان، ساکنان محل، محیط زیست، حقوق
بشر و جنبش صلح و غیره)
·
تلاش برای ایجاد یک جامعه مدنی قدرتمند و
متنوع
·
تلاش برای تحول مداوم تمام مناسبات و
ساختارهای اجتماعی (اقتصادی، سیاسی، اجتماعی،
سکونتی، خانگی، جنسی و فرهنگی) در یک مسیر
دموکراتیک، کثرتگرا و تعاونی.
·
پیوند با نیروهای سیاسی(احزاب، جبههها و یا
حتی حکومتها) با جهتگیری مشابه (یعنی با به
رسمیت شناختن تعدد ارزش نیروهای مستقل اجتماعی
در یک مسیر رهاییبخش و تحولطلب).
·
پیوند با سایر متحدان بالقوه به عنوان شرکای
برابر، دموکراتیک و مستقل، بدون ادعا برای تحت
سلطه در آوردن، پیشاهنگی یا الویت در
سازماندهی قدرت.
·
طرح مسایل اجتماعی در مقیاس عمومی جامعه به
خصوص در انظار کارگران و یا در اتحادیه خود را
نشان دهد و جلوه کند (مبارزه علیه
اقتدارگرایی، اکثریتسالاری، دیوانسالاری،
اعتقاد به برتری یک جنس، نژادپرستی و غیره).
·
گسترش دموکراسی در کف کارخانه و تقویت روابط
افقی و مستقیم بین کارگران و همچنین بین
کارگران و سایر نیروهای مردمی و دموکراتیک.
·
فعال بودن در حوزه آموزش، فرهنگ و ارتباطات،
تقویت فرهنگ مردمی و کارگری، حمایت از
ابتکارات برای دموکراسی و کثرتگرایی در درون
و بیرون نهادهای مسلط و وسایل ارتباط جمعی چه
در سطح محلی، ملی، جهانی.
·
استقبال از ایجاد روابط شبکهای در درون و
بین سازمانها و درک ارزش ائتلافهای منعطف،
افقی و غیر رسمی. پیوند بین گروههای که با
منافع مختلف برای پیشبرد دموکراسی، کثرتگرایی
و نوآوری.
این خصلتبندی
محدودیتهای خاص خود را دارد
1-
میتوان آن را به این معنا
فهمید که هر اتحادیه یا جنبش کارگری قبل از
پیوستن به انترناسیونال پساکمونیستی باید این
دوازده شرط را دارا باشد
2-
این نکات معنای پیوند را به
تمام و کمال نشان نمیدهد
3-
به فاعلی که میخواهد ساختار و
روندهای اتحادیههای متصلب را تغیر دهد سکوت
میکند.
به طور خلاصه پاسخ به این سه
نکته:
الف- اینها پیشنهادهایی هستند
که تغییر را تشویق میکنند اما به شرایط
وفاداری اشارهای ندارند
ب- معنای پیوند شاید به بهترین
شکل در نوشتههای فمینیستی در باره "تفاوت" ،
ائتلاف، اتحاد و ارتباطهای شبکهای بیان شده
باشد
ج- آن چه که لازم است حضور یک
جنبش اجتماعی بدیل و جدید درون اتحادیههاست –
که با نقش حزب سوسیالیست قدیم از لحاظ
پیشآهنگ نبودن و غیر فرقهگرا بودن و غیر
بوروکراتیک بودن متمایز است... و به نوبهی
خود تعدد و منافع و هویتهای کارگری را مورد
توجه قرار میدهد.
نتیجه: ارزش این مفهوم
مفهوم جدید،
خود از جنبشهای جدید اجتماعی و تجربههای
جدید اتحادیهها اتخاذ شده است که هر دوی
اینها طی ده بیست سال گذشته شکل گرفته است.
این حقیقت دارد که جنبش جدید کارگری در متن
کشورهای نیمه صنعتی استبدادی چشمگیرترین شکل
را داشته است. اما تمام جنبشهای کارگری
چشمگیر تحت چنین شرایطی به اتحادیه جدید
اجتماعی ختم نشده است. احزاب سیاسی پیشاهنگ یا
رفرمیستی (که پایگاه محلی یا تحت حمایت
نیروهای خارجی بودهاند) ممکن است بر صحنه
سیاسی مسلط شوند و جنبش جدید اجتماعی را به
اشکال سنتی سوق دهند. در اسپانیا توان رادیکال
کمیسیونهای کارگری که در مبارزه علیه فرانکو
به وجود آمده بودند به وسیلهی سوسیال
دموکراسی جذب شدهاند (فیشمن
1988)
هیچ تجربه جدیدی تداوم همیشگی را تضمین
نمیکند در مورد لهستان از مدتها پیش یعنی از
سالهای
1988
تا
1989
از "منسوخ شدن سولیداریته" صحبت به میان آمده
بود (استانیژکس
1989)،
در افریقای جنوبی بحث در مورد حفظ نقش مستقل و
موثر اتحادیهها بعد از آپارتاید ادامه دارد و
به نظر میرسد که متخصصان مسایل کارگری اکنون
بیش از آن که به جلو و به چیز جدیدی فکر کنند
به عقب و به سوسیال دموکراسی نگاه میکنند(گلب
و وبستر
1996،
بارچیزی
1996).
مساله مورد
توجه در این جا آن است که ما باید بیشتر به
این امر توجه داشته باشیم اتحادیه جدید
اجتماعی ضرورتا محدود به کشورهای نیمه صنعتی و
استبدای نیست، این شکل از اتحادیه میتواند
همچنین محصول مبارزه علیه صنعتزدایی و
جریانهای ضددموکراتیک تحت شرایط فوق صنعتی و
لیبرال دموکراتیک نیز باشد.(به طور مشهود و به
طور عمده). مولفان یک مجموعه در مورد مسایل
کارگری در امریکا اشاره میکنند که احیای جنبش
کارگری امریکا از طریق اتحاد محلههای کارگری
میتواند از محدودیتهای چانه زنی دستجمعی و
ساختار سلسله مراتبی اتحادیهها در سطح ملی
فراتر روند. (برشر
و کوستلو
1990،
مقایسه کنید
دومارتینو
1991)
به هر حال اگر
ما لحظهها و عناصر نوع جدید اتحادیه را در
غرب و یا شرق و همچنین در جنوب دریابیم و اگر
بتوانیم نطفههای نوع جدید انترناسیونالیسم
کارگری را در پیوند با این امر دریابیم کار
بیشتر در باره مفهومبندی آنها میتواند به
پیشرفت در جهت جدید و جالبی منجر شود. ما
نباید تلاش کنیم که تمام واقعیتهای اتحادیهی
جدید را در مدل جدید خود بگنجانیم. اما حداقل
باید در نظر بگیرم که این مدل از مبانی واقعی
برخوردار است. و اگر ما (و کارگران و اعضای
عادی اتحادیهها) این نوعِ جدید اتحادیه را
جالب بدانیم باید به طور تجربی تلاش کنیم که
از آن نیز فراتر رویم.
این مقاله از منبع زیر به
فارسی برگردانده شده است:
Waterman, P. (1999) ‘The New Social
Unionism: A New Union Model for a New World
Order', in R. Munck and P. Waterman (eds),
Labour World-wide in the Era of
Globalisation, Macmillan, London and New
York, pp. 247–264.