آیا مارکسیسم دچار بحران است؟
نیکوس پولانتزاس
برگردان» م. تیوا
قبل از وارد شدن به موضوع بحثمان-
بحران مارکسیسم- باید توجه کنیم که امروزه افراد
بسیاری از بحران مارکسیسم سخن میگویند. بسته به
آنکه چه کسی سخن میگوید معانی سیاسی، ایدئولوژیک
و تئوریک بحران متفاوت میگردند. طبیعتا مخالفین
قدیمی- و همچنین تغییر کیش دادگان جدید- با صدائی
رسا و با استفاه از مشکلاتی چند در مارکسیسم، از
مرگ مارکس و منسوخ شدن مارکسیسم سخن میرانند. این
چیز جدیدی نیست. در درازنای تاریخ مارکسیسم،
مخالفین آن و روشنفکران دست راستی در کل، سخت تلاش
کردهاند تا مارکسیسم را به صورت یک تئوری بی
اعتبار نشان دهند. اما امروزه رفته رفته در بعضی
از کشورهای اروپای غربی این تاکتیک استاندارد،
اشکال جدید و افراطی به خود میگیرد. در حقیقت بعد
از یک دوره طولانی که ایدئولوژی حاکم در همه
جبههها عقب نشسته بود- عقب نشینی که در اروپا با
جنبشهای کارگری و فرهنگی معترض(مه1968) آغاز
گردید و قبل از آن در هیبت جنبش ضد جنگ ویتنام در
آمریکا موجود بود – حال، شاهد یک شکل گیری مجدد
ایدئولوژی حاکم در اشکال جدید هستیم این شکل گیری
همزمان با یک حمله همه جانبه در تمامی جبههها
علیه مارکسیسم آغاز شده است. هم تغییر شکل و هم ضد
حمله ایدئولوژی حاکم همچون همیشه، حاوی تضادهائی
است. این تضادها این بار به خاطر اینکه بازتولید و
پخش ایدئولوژی حاکم نه به طور سیستماتیک بلکه به
طور مقطعی انجام میگیرد بسیار عمیقتر از گذشته
میباشند. دلیل این امر آن است که مرکز ثقل
دستگاههای ایدئولوژیکی که آن را بازتولید میکند
از نظم گفتاری متکی بر نهادها (مدارس، دانشگاهها،
کتابها، غیره) به وسایل ارتباط جمعی رادیو،
تلویزیون، رسانه های عمومی و غیره) منتقل گردیده
است.
ایدئولوژی معاصر حاکم
میتوانیم به اختصار سه عنصر
تعیینکننده ایدئولوژی معاصر حاکم را برشماریم.
اول، گرایش غیرعقلانیگرا
Irrationalism))
که شکل مفرط آن در اندیشه «فیلسوفان جدید» ظهور
میکند ولی به آنها محدود نمیگردد. حمله به
مارکسیسم بخشی از یک حمله گستردهتر بر علیه
خردگرائی، از جمله فلسفه عصر روشنگری (که به آن به
عنوان منادی مارکسیسم نگریسته میشود) است که تحت
نام وهم و «انگیزه آنی» یا در ارتباط با احیا
اشکال گوناگون فرقهگرایی (Cultism)
مذهبی در اروپای غربی انجام میگیرد.
دوم، نئولیبرالیسم: که تلاشی است
از سوی ایدئولوژی حاکم برای بهرهبرداری و تحریف
کردن مبارزه بر حق برای حقوق بشر و همچنین برای
بازگشت به افسانه «تمدن غربی» به عنوان سنگ بنای
دموکراسی و پیشرفت سیاسی. در زمینه اجتماعی-
اقتصادی و درچارچوب بحران اقتصادی حاضر،
نئولیبرالیسم مشوق آزادسازی اقتصاد از دخالت دولت
است. این خود ورشکستگی نظرات کینز (Keynesianism)
و دولت رفاهی یا عقب نشینی دولت از سیاستهای
اجتماعی را برملا میسازد. نئولیبرالیسم نبرد خود
را بر علیه مارکسیسم از آنجا آغاز میکند که مطرح
میسازد فرضیات تئوریک مارکسیسم خود مطمئنا به
استبداد (Gulag
Archipelago)
میانجامد همانگونه که ابر باران را سبب میگردد.
بنا به اظهار آنها آیا شوروی کشوری نیست که در آن
مارکسیسم به قدرت رسیده است و آیا این شوروی و
دیگر کشورهای «سوسیالیستی» نیستند که در آن
رژیمهای توتالیتر بیشرمانه حقوق مدنی و آزادیهای
سیاسی را نفض میکنند؟
سوم، استبدادگرائی: خرد پدرسالار
که تاکید بر انضباط و اجتناب از زیادهروی در
آزادیهای دموکراتیک را تبلیغ میکند. زمینههای
سلطهطلبی در گزارش سال 1975 کمیسیون سهجانبه که
از کسانی چون پرزیدنت کارتر قبل از انتخابش،
ریموند بار نخست وزیر فرانسه، جیوانی اگنلی
کارخاندار ایتالیائی و پرزیدنت کنسرسیوم بانکی
میتسوبیشی تشکیل شده بود به چشم میخورد. رشد خرد
تمرکز طلب، خود بیانگر نزول نهادهای دموکراتیک در
جوامع مدرن، افزایش اهمیت بوروکراسی، و اهمیت خاص
دستگاههای ایدئولوژیک دولت را که ستم آنها دیگر
کمتر بر اساس استفاده از نیروی فیزیکی و بیشتر بر
درونی شدن خشونت سمبلیک در افراد بنا شده است
میباشد. این عناصر که از هر سو متضاد به نظر
میرسند در اساس دارای یک تداوم داخلی بوده و یک
جهان بینی را تشکیل میدهند. قبل از هر چیز ما
میدانیم که در تاریخ فلسفه سیاسی بوژوازی،
لیبرالیسم اغلب با استبدادگرائی همزیستی داشته
است. برای مثال نزد روسو لیبرالیسم در روابط
اجتماعی با این عقیده که «هر شهروند باید تا سرحد
امکان مستقل از دیگر شهروندان و تا حد امکان
وابسته به دولت باشد» سازگار بود. فیزیوکراتهای
انگلیسی در آن واحد پیرو لیبرالیسم در امور
اقتصادی و مبلغ استبداد در سیاست بودند تا دولت
بتواند صلح اجتماعی را در خدمت مالکیت خصوصی حفظ
کند. هنوز کاملا روشن نیست که چرا تقارب لیبرالیسم
و استبدادگرائی دیگر نه توسط خردگرایی که توسط
خردگریزی کامل میگردد. توضیح من آن است که مرکز
ثقل از قهر خشن سازماندهی شده به ستم درونی شده
منتقل گردیده است، حقیقتی که به شکلی پیچیده در
سطح نمادی- ایدئولوژیک ترجمان میيابد. یک دلیل
دیگر آن تشدید فزاینده منطق تکنوکراتیک روابط
سیاسی- اجتماعی است که در برخی افراد گرایش به
فرار از واقعیت را که به شکل سمبلیک در خردگریزی
بیان میشود ایجاد میکند.
ما همچنین باید تاکید کنیم که
تجدید سازمان ایدئولوژی حاکم در سالهای اخیر با
شکست مهم جنبش طبقه کارگر، به خصوص انتخابات
پارلمانی فرانسه در سال گذشته و بن بست استراتژی
سازش تاریخی در ایتالیا و در کل با تضعیف نسبی
جنبه سیاسی مبارزات کارگری در اروپا در ارتباط
است. عقب نشینی نسبی مارکسیسم از طلایهداری
ایدئولوژیک، نتیجه شکست یا افت جنبش طبقه کارگر در
کشورهائی همچون فرانسه و ایتالیا (که شکست در
آنها به شدت تجربه گردید) و همچنین آلمان و
اسپانیا میباشد. مارکسیسم دیگر به شکلی محدودتر
از دو یا سه سال پیش مد روز است. در نتیجه ما شاهد
یک ضدحمله غضبوار- مارکسیستی از سوی همه دست
راستیها و محافل «لیبرال» در تمامی عرصههای
زندگی عمومی هستیم. عقب نشینی سیاسی جنبشهای طبقه
کارگر این گونه عکسالعملهای واپسینگرای سیاسی
را تسهیل کرده است.
جهت گیری تئوریک حمله ضد-
مارکسیستی
حمله ضد مارکسیستی در علوم اجتماعی
همواره آشکار نبوده و اغلب اشکال پیچیده و مبدل
شدهای به خود میگیرد. این امر به خصوص در احیا
اثباتگرایی وبری فسیل شده از یک سو و تجربهگرایی
انگلو- ساکسونی از سوی دیگر نمایان میگردد. انکار
اهمیت حیاتی نقش تئوری در علوم اجتماعی یکی از
خصلتهای شاخص حمله بر علیه مارکسیسم است. ما
نظاره گر احیا تجربهگرایی و انکار رابطه ارگانیک
بین علوم اجتماعی و سیاست هستیم: یعنی جدا کردن
معیارهای ارزش و قضاوت از واقعیت، چنانکه در
اندیشه ماکس وبر شاهد هستیم. یکی از دستاوردهای
مهم تفکر مارکسیستی برای علوم اجتماعی ایجاد
رابطهای نزدیک مابین دیدگاه سیستماتیک تئوریک
(همانگونه که معتبرترین روشهای شناخت شناسی
معاصر تأئید میکنند تنها راه رسیدن به تحلیل مشخص
از شرایط مشخص است) و تاکید آن بر رابطه ارگانیک
بین موضع سیاسی و کار روشنفکری میباشد. روشن است
که اگر چه اثباتگرایی، تجربهگرایی از یک سو و
خردگریزی او سوی دیگر متقابلا متضاد به نظر
میرسند ولی هر دو تئوری را در تحلیل خود طرد کرده
و از این رو عناصری از یک جهانبینی متحد را،
مشخصا ایدئولوژی تجدید سازمان یافته حاکم را که
امروزه نیز مانند گذشته خود را در مخالفت با
مارکسیسم علم میکند تشکیل میدهند. یکی دیگر از
خصوصیات دوران حاضر موج اپورتونیسمی است که بخش
عظیمی از روشنفکران اروپای غربی را در خود فرو
برده است. هنگامی که مارکسیسم مُد روشنفکری روز
بود این افراد یورش بردند تا خود را به عنوان
متخصصین این موضوع عرضه کنند و یا حداقل
مخالفتهای خود را به سکوت برگزار کردند. امروزه
همان افراد با یکدیگر رقابت میکنند تا ببینند چه
کسی میتواند بیشتر ضد- مارکسیست باشد، چه کسی
میتواند قاطعانهتر ادعا کند که «فراتر از مارکس
رفته است». حقیقتا بسیاری راه افراط در انتقاد از
خود بی شرمانهای را نسبت به «گذشته مارکسیستی»
خود در پیش گرفتهاند: «فلسفه جدید» نمونههائی
برجسته از این گروه هستند چرا که بعضی از آنها
مانند آندره گلاکسمن قبلا مائوئیست بودند.
البته اقتران ایدئولوژیک هنوز در
یونان، جائی که مفاهیم مارکسیستی در میان
روشنفکران و دانشجویان جوان بعد از سقوط حکومت
دیکتاتوری تاثیر به سزا به دست آورد، کماکان
متفاوت است. اما من فکر میکنم که این اقتران
بزودی در کشور ما نیز به دلیل تاثیر همواره مهم
خارج (به خصوص حال که نیاز ما به اروپائی شدن در
همه جا با بوق و کرنا اعلام میشود) و آنکه مفاهیم
مارکسیستی نتوانستهاند در کشور ما به شکلی ارضاء
کننده با علوم اجتماعی پیوند به خورند، عوض خواهد
شد. ما به اندازه کافی آثار مارکسیستی بومی که
توانائی قد علم کردن در برابر ایدئولوژیهای
خردگریزی، تجربهگرایی و نئولیبرالیسم داشته باشند
در دست نداریم. هم اکنون نیز اثباتگرایی نئو-
وبریستی و به خصوص تجربهگرایی انگلو- ساکسونی
زمینههائی را برای خود به دست آوردهاند، اگر چه
هنوز از این شهامت برخوردار نیستند تا هویت خود را
آشکار کنند. و از آنجا که در کشور ما هرکس آن چیزی
است که میگوید به نظر میرسد که این گرایشات در
حال حاضر توانستهاند به طریقی «مبتکرانه» با
مارکسیسم همزیستی کنند.
توسعه بیشتر این گرایشات بسیار مضر
خواهد بود نه فقط به دلیل منش عمیقا ضد- مارکسیستی
آنان بلکه از آن رو که مانع توسعه تئوری بدیع
یونانی میگردند. یک پدیده جدید و نویددهنده بعد
از سقوط دیکتاتوری آن بود که مردم نیاز به یک
دیدگاه جدی تئوریک که بتواند ما را از «واقعیت
وهمگرای زندگی روزمره» و قلمرو کوچک تجربهگرایی
جزء به جزء بیرون آورد تا بتوانیم تحلیلهائی علمی
را سامان دهیم حس نمودند. اما آن گرایشات ضد –
مارکسیستی عوامفریبانه میکوشند تا روحیه پیدا
کردن راه ساده را که برای سالیان سال در بین
یونانيان ترویج شده است را ادامه دهند، اگر چه ما
میدانیم که به قول مارکس یک «جاده ملوکانه» برای
رسیدن به آگاهی وجود ندارد. برای بعضی از
روشنفکران جوان یونانی در یونان و خارج از کشور
مارکسیسم چیز بیشتری از یک ظاهرسازی ساده شده و یا
نمایشي از بازی با کلمات شبه – مارکسیستی
نمیباشد. در آثار آنان مفاهیم تئوریک به
مقولههائی تجربی تقلیل یافتهاند و از این رو راه
برای یک سری سازشها با ایدئولوژی حاکم باز
کردهاند. برای مثال تعدادی از مطالعات اخیر در
مورد واقعیتهای یونان که به طور لفظی و پیشاتجربي
به نیاز به تحلیل طبقاتی اشاره میکنند قادر
نیستند که نتیجهگیریهای مشخص خود را توسط توصیفی
نسبتا جدی از مبارزه طبقاتی در یونان تایید کنند.
ما همچنین به طور فزایندهای با نوعی از ضد–
مارکسیسم مواجه هستیم که در نزد مبلغین آن
اینگونه به نظر نمیرسد، مانند آرائی که در
نشریاتی که درراستای محیط «فلسفه جدید» پاریس
ارائه میشوند. جنبه جالب ولی خطرناک این پدیده
این است که به طور عینی تسهیل پخش ایدئولوژی رسمی
و نئولیبرالیسم را که از طریق آن یک بخش از
«روشنفکران آلامد، مترقی» به حمایت و تبلیغ دولت
استبدادگرای دست راستی میپردازند را فراهم
میآورد.
آیا بحرانی در مارکسیسم وجود
دارد؟
رشد مقولاتی همچون خردگریزی،
تجربهگرایی و استبدادگرایی به خودی خود نشانه
بحران مارکسیسم نمیباشد. من فکر میکنم که گسست
ایدئولوژیک مابین مارکسیسم و تفکر ضد- مارکسیستی
تا آنجا که وجود دارد تحولی مثبت است، چرا که
طلایهداری تازه مارکسیسم در اقتران ایدئولوژیک، و
به خصوص همزیستی مغشوشوار آن با گرایشات ضد-
مارکسیستی از دیدگاه من تنها یک موقعیت غیرسالم را
برای مارکسیسم ایجاد کرد و آن خطر آکادمیزه شدن
مارکسیسم و تبدیل آن به یک ایدئولوژی حاکم بود.
ما نباید تنها خود را به دیدگاهی
اروپائی محصور کرده و به وقایعی که در سطح جهانی
رخ میدهند بیتوجه باقی بمانیم. علیرغم تحولات
اخیر در اروپای غربی، مارکسیسم عمیقا تفکر معاصر
را تحت تاثیر قرار داده است (ژان پل ساتر آن را
افق غیرقابل گذشت عصر ما نامیده است) و نه تنها در
کشورهای در حال توسعه (مانند آمریکای لاتین) بلکه
در کشورهای پیشرفته انگلو- ساکسون همچون انگلیس و
آمریکا نیز پیاپی در حال رشد است. تناقض خود در
آنجا است که تجربهگرایی انگلو- ساکسون در اروپای
غربی نمود میيابد حال آنکه روشنفکران مترقی محل
پیدایش آن خود به طور وسيع به سوی مارکسیسم رو
میتابند. اما امروز بحرانی در مارکسیسم هست که
کاملا با بحرانی که مخالفین آن اعلام میدارند بی
ارتباط است. در این مورد، با وجود تمام اختلافات
بین ما در مورد ماهیت بحران، من با لویی آلترسر که
از یک بحران خلاق و امیداوارنه در مارکسیسم سخن
راند موافقم.
اینکه میگوئیم بحران مارکسیسم
عناصری خلاق را با خود حمل میکند البته بدان معنی
نیست که دلایل بوجودآورنده آن مثبت میباشند. بلکه
برعکس این جنبه کاملا منفی کشورهای «سوسیالیسم
واقعا موجود» (که در آن تملق از مارکسیسم، جزم
اندیشی رسمی دولتی را تشکیل میدهد) بود که تسریع
سقوطی را که مدتها تفکر مارکسیستی را تهدید میکرد
به سرانجام رساند. این سقوط خود اما میتواند
سودمند باشد اگر مارکسیسم بتواند خود را از بند
سکون جزمی و بی حسی که آن را فرا گرفته است رها
سازد.
اولین دلیل بحران مارکسیسم که
تاریخ ما را بدان هدایت کرده است، این حقیقت
پذیرفته شده است که رژیمهای حاکم در کشورهای
«سوسیالیسم واقعا موجود» آزادیهای دموکراتیک را
معوق گذاردهاند. ادراک این حقیقت تقریبا تمامی
احزاب کمونیست اروپای غربی را وادار نمود که موضعی
انتقادی برگزیده و مواضع خود را از مواضع شوروی
جدا سازند. دومین دلیل بحران که با شکلی لاینفک با
اولی درآمیخته است تفرقه ژرفناک جنبش بینالمللی
طبقه کارگر است که قبل از شروع اختلافات چین و
شوروی آغاز گردیده بود.
این مسائل اولیه ضربه را به
مارکسیسمی که به جزمگرایی یا ایدئولوژی رسمی
دولتی مبدل نگردیده بود وارد آورد. از طریق این
مسائل اما ما خود دریافتیم که یک توضیح کافی
مارکسیستی مبتنی بر تئوری و شواهد علمی جدی برای
وضعیت رایج در کشورهای «سوسیالیسم واقعا موجود» و
درگیریهای مسلحانه مابین آنان در دست نداریم. اگر
چه چندین محقق مارکسیست از تروتسکیستهای کلاسیک
تا النستین و بتلهایم کشورهای اروپای شرقی را
مطالعه کردهاند اما ما هنوز یک تحلیل قانع کننده
از اینگونه رژیمها در دست نداریم. این بدان معنی
است كه دست راستیهای سیاسی و متخصین مجمع
الجزایر گولاک آزاد هستند تا به افراط از اغتشاش و
غیر قابل اتکاء بودن مارکسیسم سخن بگویند.
ماباید این وضعیت را در چهارچوب
مقطع حاضر در اروپای غربی نگاه کنیم. تا چند سال
پیش، احزاب کمونیست و سوسیالیستهای چپ (مانند حزب
سوسیالیست فرانسه که از سوسیال دموکراسی کلاسیک
متفاوت است) در چارچوب نظامهای سیاسی کشورهایشان
تنها در نقش احزاب اپوزیسیون ظاهر میشدند ولی
حالا برای اولین بار و علیرغم تمامی شکستهای
اخیرشان یک احتمال واقعی وجود دارد که بتوانند در
قدرت دولتی شریک گردند. در این چارچوب آشکار
گردیده است که مارکسیسم جزمگرانه تنها نتوانسته
است که یک استراتژی جدید برای فتح یا شریک شدن در
قدرت دولتی در شرایط حاضر را اندیشه کند تا راهی
برای گذار دموکراتیک به سوسیالیسم دموکراتیک ایجاد
گردد بلکه حتی قادر نیست که خواستی جدید را برای
درک واقعیت کنونی از خود نشان دهد. مشخصتر بگوئیم
تعدادی از نظرگاههای غالب مارکسیستی خود دیگر بی
اعتبار شدهاند. مهمترین آن این دیدگاه است که
مارکسیسم یک نظام کاملا و بی نقص تعبیر تمامی
پدیدههای انسانی است که در شکل مجموعهای از
قوانین (عمدتا قوانین مشهور «ماتریالیسم تاریخی»
که در زمان استالین نهادی گردید و در واقع چیزی به
جز جزمیاتی نیستند که به بدترین وجهی فرموله
شدهاند و با نقل قولهائی از به اصطلاح آثار
«کلاسیک» مارکسیستی حمایت میشوند) تدوین گردیده
است. این مشکل مارکسیسمی است که به نام «مارکسیسم
– لنینیسم» شناخته میشود و همانطور که میدانیم
توسط استالین و استالینیسم به کار گرفته شد. من
این نکته را بارها و آخرین بار در مصاحبهام با
روزنامه
Ta nea
در تاریخ 17 و 18 اوت 1978 ذکر کردهام و اگرچه
فکر میکنم مطالب من کاملا واضح بودند باز هم دوست
من ژرژ کاتیفوری این فرصت را غنیمت شمرد که در
همان روزنامه با تاکید بر اینکه مارکس و انگلس
هیچگاه تحلیل خود را به عنوان یک تئوری کامل عرضه
نکردهاند به من حمله کند. نکته او کاملا درست است
و لی من فکر نمیکنم که هیچگاه به ضد آن معتقد
بودهام. در هر صورت این واقعیت غیر قابل انکار
است و باید بر آن تاکید کرد که استالینیستها به
مارکسیسم به عنوان یک جزم جهانشمول نگاه میکردند
و با «مارکسیسم- لنینیسم» نامیدن آن، قانون کردن
آن و ارتقاء آن به مرتبه یک مذهب برای چندین دهه
آن را بر جنبش طبقه کارگر جهان تحمیل ساختند و هر
صدا، مخالفت و سئوالی را تکفیر کردند. این
«مارکسیسم» قطعا در بحران است. حتی حزب کمونیست
فرانسه که در ارتباط با کمونیسم اروپائی یکی از
عقب ماندهترین احزاب کمونیستی اروپا است و تزهای
منتشر شده آن برای کنگره آینده از این نظر گامی به
عقب نسبت به مواضع گذشته آن است، اصطلاح
«مارکسیسم- لنینیسم» را برای مشخص کردن تئوری رسمي
خود بدور انداخته و اصطلاح «سوسیالیسم علمی» را
جایگزین آن ساخته است. لذا حتی در میان احزاب
کمونیست این تفکر گسترش میيابد که مارکسیسم نه
تنها یک نظام کامل جهانشمول نیست بلکه اصولا
نمیتواند کارکردی غیرخلاقانه داشته باشد. این
بدین معنا نیست که مارکسیستها باید تنها همان
مفاهیم تئوریک قدیمی را با شرایط جدید «وفق» دهند.
مارکسیسم تنها آن زمان خلاق است که موفق گردد
همطراز با پیشرفتهای تئوریک و تاریخی و در چارچوب
ساختار روشنفکری خود مفاهیمی چند را تغییر داده،
یا حتی کنار گذارد (برای مثال دیکتاتوری
پرولتاریا) و مفاهیمی جدید خلق کند.
نکته دوم که کمتر از نکته اول
مشهود است این است که بحران مارکسیسم به عنوان یک
تئوری جامع زندگی انسانی از ما میخواهد که
گسستها، غفلتها و تضادهای آن را چه در مورد
دستگاههای تئوریک آن و چه در مورد تحلیلهای مشخص
آن مشاهده کنیم. هیچ علمالعلومی (ماتریالیسم
دیالکتیک) دیدگاهی را به کلیت علوم اجتماعی دیکته
کند و ماتریالیسم تاریخی شاخهای از آن باشد،
چنانکه تحت استالینیسم حتی در علوم طبیعی نیز
شایع بود (لسينكو) وجود ندارد. مارکسیسم اگر
بخواهد خلاق و غیر جزمگرا باشد باید خود را به
روی سایر رشتهها بگشاید. مارکسیسم هم باید بروی
سایر علوم اجتماعی گشاده باشد و هم باید از
مرزهائی که آن را به عنوان یک رشته مشخص میکند با
خبر باشد. این گشایش مشکلات عظیم تئوریکی را سبب
میگردد. ما باید از گرایش التقاطی که رشتههای
گوناگون از «جمله» مارکسیسم را مکمل یکدیگر
میداند اجتناب کنیم. برای مثال گرایشی که معتقد
است کمی تئوری روانکاوی، کمی زبان شناسی و کمی
بیشتر از مارکسیسم. یکی از اشکالات بزرگ به اصطلاح
«مارکسیسم فرویدی» این است که رشتههای گوناگون را
راههای مختلف مشاهد یک پدیده واحد میداند و در
حقیقت ما تنها زمانی میتوانیم از یک رشته سخن
بگوئیم که یک تئوری با طرح مسائلی چند، موضوع مشخص
و یگانه خود را تعریف کند. موضوع مشخص مارکسیسم در
همه سطوح اقتصادی، سیاسی و ایدئولوژیک مبارزه
طبقاتی است.ضروري است مارکسیسم به دلیل موضوع آن
یک تئوری از تاریخ فرماسیونهای اجتماعی را ارائه
دهد. موضوع خاص تئوری روانکاوی فرد است. روانکاوی
به انکشاف جنبه متفاوتی از همان موضوع، یعنی
افرادی که یک جامعه را تشکیل میدهند مکمل
مارکسیسم نمیگردد. اگر اینگونه بود آنگاه ما
میتوانستیم یک رشته التقاطی داشته باشیم مانند
مارکسیسم فرویدی: مارکسیسم برای کلیت جامعه و
روانکاوی برای افرادی که جامعه را میسازند. موضوع
خاص تئوری روانکاوی ضمیر ناخودآگاه است. ما همین
استدلال را میتوانیم در مورد زبان شناسی به کار
ببریم که در ارتباط با موضوع خاص خود یعنی زبان و
دیسکورس [ نظام گفتاری] به یک رشته تبدیل میگردد.
چنین است که مداخله مستقیم یک رشته از طریق تحقیق
تئوریک در موضوع یک رشته دیگر ممکن نیست. در نتیجه
از دیدگاه من عباراتی همچون «مارکسیسم و
روانکاوی»،«مارکسیسم و زبان شناسی» و غیره کاملا
در خطا میباشند. این بدان معنی نیست که هر رشته
مخصوص میباید در را بروی خود بسته و تمام
رشتههای دیگر را نادیده انگارد. بر عکس، مارکسیسم
خلاق وغیر جزمگرا مانند هر رشته دیگر باید با
بسیاری از رشته های دیگر در تماس باشد تا بتواند
جهانشمولی و پیچیدگی زندگی بشری را دریابد. اما
این تماس باید حد و مرزهای موضوعات خاصی را که هر
یک از رشتهها را مشخص میکند به رسمیت بشناسد. و
اگر ما مارکسیستها فکر میکنیم که مارکسیسم رشته
اساسی عصر ما است این از آن رو نیست که مارکسیسم
به شکلی کامل تمامی موضوعات جستار روشنفکری را
توضیح میدهد و بقیه رشتهها فرعی هستند بلکه از
آن روست که ما معتقدیم مبارزه طبقاتی (موضوع خاص
مارکسیسم) عنصر اصلی تاریخ و واقعیت اجتماعی است.
همین مسئله به شکل دیگری در مورد سایر تئوریهائی
که به موضوع خاص مارکسیسم (یعنی حقیقت اجتماعی در
بُعد تاریخي آن) میپردازند ولی آن را از دیدگاه
دیگری ميسنجد ظهور میکند. تا چه اندازه علوم
سیاسی مارکسیستی میتواند عناصری از تئوری نظامها
را «قرض» کرده و یا اینکه اقتصاد مارکسیستی تا چه
حد میتواند عناصری از اقتصاد کینزی را به عاریه
گیرد؟ این مشکل که مربوط به بحران مارکسیسم جزم
گرا میباشد، مشکل پیچیدهای است. مارکسیسم چگونه
میتواند خود را از بند جزمگرایی نجات دهد بدون
اینکه دچار التقاطگرایی گردد؟ در یونان این مسئله
خود را با تناوبی مغشوش کننده نشان داده است.
بسیاری کسانی که به گفته خود مارکسیست هستند به
شکل غیرانتقادی عناصری از تجربهگرایی نئو- وبری و
اثباتگرایی انگلو- ساکسونی را در تحلیلهای خود
ترکیب کرده و دیگرانی نیز که کاملا در چارچوب این
گرایشات قرار دارند به منظور همرنگ جماعت شدن با
تردستی بیشتر يا کمتر مقداری چاشنی مارکسیستی به
تحلیل خود اضافه میکنند.
مسئله اما همانطور که من در
مباحثهام با رالف میلیباند اشاره کردهام (در
کتاب ایدئولوژی در علوم اجتماعی، به ویراستاری
رابین بلک برن) به قرار زیر است: ما باید همواره
به خاطر بسپاریم که مفاهیم و نظرگاههای متدولوژیک
در انزوا از یکدیگر زیست نکرده بلکه در یک
پروبلماتیک روشنفکری خاص ادغام گردیده اند، ولو
آنکه محقق از این پروبلماتیک آگاه باشد یا نباشد و
چه این نکات در اثر او بارز باشند و چه نباشند.
حتی تجربهگرایی انگلو– ساکسونی نیز دارای یک
شناخت شناسی است که دقیقا عبارت است از اجتناب از
ثبات تئوریک تحت لوای حقیقت مستقیم تجربی.
آشکار است که مارکسیسم نمیتواند
مفاهیمی مجزا را از دیگر رشتهها به عاریه گرفته و
آنها را در تحلیل خود به کار برد بدون اینکه اول
بیندیشد تا چه اندازه فلسفه اصلی آن مفاهیم با
فلسفه خود آن سازگار است. مارکسیسمی که بدین کار
دست زند به سطح التقاطگرایی و یاوهگویی شبه
روشنفکری تقلیل ميیابد: مفاهیم به عاریه گرفته
شده نه تنها به غنی شدن آن (مارکسیسم) منجر
نمیشود بلکه در درون آن باعث و بانی سدهای زبانی
و یا حتی نیروهای غیر متجانس میگردند. اغلب اما
امکان تطبیق دادن دیدگاههای تئوریک دیگر با
مارکسیسم یا به عبارتی دیگر با اساس نظام ادراکی
ماتریالیسم تاریخی وجود دارد. این احتمال میتواند
شکلها متفاوتی به خود بگیرد. مهمترین آنها به
قرار زیرند: 1- بعضی محققین دیدگاهی دارند که
صریحا با مارکسیسم در مورد مسائل اصلی توافق دارد.
یک مثال آن مکتب تاریخ نگاری فرانسوی (آنال) است.
در چنین موردی مفاهیم و نتیجهگیریهائی چند
میتوانند بدون شک در دستگاه ادراکی ماتریالیسم
تاریخی جای گیرند. 2- بعضی محققیق فاقد یک چارچوب
مشخص تئوریک هستند و رویه و نتایج آنها تنها
میتواند با کمک یک منطق التزامی سازگار با
مارکسیسم درک شود.
3- بعضی محققین ادعا میکنند که
ضد- مارکسیست هستند در حالی که واقعا تنها مخالف
کاریکاتوری از مارکسیسم همچون اقتصادگرایی
استالینیستی هستند و فلسفه روشنفکری عملی آنها
کاملا با یک دیدگاه معتبر مارکسیستی سازگار است.
4- بعضی محققین یک پروبلماتیک
غیرمارکسیستی دارند که نسبت به کارشان فرعی
میباشد. آثار آنان در اصل ریشه در پیشفرضهای
تئوریکی دارد که در مباحث علنی آنان نهفته است و
در مورد نکات پایهای با مارکسیسم منطبق است.
دو مقوله آخر چنانکه من در آخرین
کتابم ( دولت، قدرت، سوسیالیسم) بحث کردهام در
مورد کارهای میشل فوکو صادق است. در واقع بعضی از
تحلیلهای فوکو مارکسیسم را بسیار غنی میسازد اگر
چه او در آخرین کتابش تاریخ جنسیت به تشریح یک
پروبلماتیک صریحا غیرمارکسیستی میپردازد که البته
در اصل تنها بر ضد کاریکاتوری از مارکسیسم است. در
هر صورت غیرمارکسیست بودن فوکو عمدتا ارتباط
ارگانیک با نتیجه گیریهای روشنفکری او نداشته
بلکه تصور چیزی که ضمیمه شده است را میدهد.
پس در چارچوب این رده بندیها
مارکسیسم میتواند توسط عناصری از تئوریهائی که
به موضوع خود آن میپردازند غنی گردد. در این صورت
تشخیص ما از کمبودها، انفصالها و تضادهای
مارکسیسم و بحران مارکسیسم در واقع امیدبخش است و
میتواند خلاق باشد.
نوگرائی مارکسیسم
بحران تنها به مارکسیسم جزمگرا
محدود نمیگردد. مارکسیسم خلاق نیز از آن متاثر
گردیده است اگرچه دو بحران یکی نمیباشند.
شناختشناسی معاصر نشان میدهد که یک رشته پیشرفت
نمیکند مگر از طریق بحرانها، گسستها و نبردها،
این امر در مورد مارکسیسم خلاق نیز صادق است.
بحران مارکسیستی که تا چندی پیش (متعلق به)
مارکسیسم غالب بود بحران کل مارکسیسم میباشد. ما
به تدریج شاهد آنیم که غل و زنجیر جزمگرایی هنوز
به پای ما است، به پای مائی که بر آن غلبه
کردهایم و مدتها پیش آن را طرد ساختیم.
وزن جزمگرایی حتی امروز خود را
در هیبت تأخرها و غفلت هائی که بر احیاء کنونی
ایدئولوژی غالب- تا آنجا که ما نتوانستهایم بخشی
از فضای تئوریک- ایدئولوژیک را به خود اختصاص
دهیم- کمک نموده است. من از زیر این نتیجهگیری که
بحران مارکسیسم جزم گرا عریانی همه ما را در حضور
مشکلاتی اساسی آشکار ساخته است شانه خالی نمیکنم.
برانداختن جزمگرایی یک چیز است و پیدا کردن چیزی
دیگر برای جایگزین ساختن آن مسئلهای دیگر و بس
دشوارتر.
بگذارید من بعضی از حوزههائی را
که ما هنوز در آنها جوابهایی با کفایت نداریم
مرور کنم. من فکر میکنم در ارتباط با مشکلات
طبقات اجتماعی و دولت، مارکسیسم خلاق به طرز خشنود
کنندهای پیشرفت کرده است. همین مسئله را اما
نمیتوان در مورد مطالعه ایدئولوژی در کل و
ساختههای ایدئولوژیک بیان داشت. من فکر نمیکنم
که مارکسیسم خلاق توانسته است یک تئوری ایدئولوژی
واقعی عرضه کند اگر چه در انتقاد از دیدگاه
جزمگرای سنتی ایدئولوژی به مثابه «آگاهی کاذب»
موفق بوده است. این تاخیر بخشا از مشکل مارکسیسم
در درک گرایشات فرهنگی و مشکلات دوران ما مانند
جنبش جوانان، جنبش زنان، جنبش محیط زیست و غیره
منتج میگردد. همین مسئله را میتوان در مورد
مطالعه نظمهای حقوقی و کلا قانون بیان داشت که
اگرچه ما توانستهایم جزمهای سنتی را در مورد
ماهیت صرفا «رسمی» آزادیهای دموکراتیک بدور
اندازیم ولی هنوز نتوانستهایم یک تئوری واقعی از
عدالت را عرضه داریم. در نتیجه ما قادر نیستیم که
یک مفهوم مثبت از حقوق بشر و آزادیهای او که
کاملا مجزا از نئولیبرالیسم باشد ارائه دهیم. ما
هنوز از لحاظ تئوریک نیاز به عمق بخشیدن و تبدیل
کردن دموکراسی نمایندگی و ایجاد بنیادهای خودگردان
و دموکراسی مستقیم در سطح تودهای را توسعه
ندادهایم.
همین وضع در مورد ملت صادق است که
هنوز یک معمای واقعی برای مارکسیسم است. اگر چه ما
تحلیلهای جزم گرا و اکونومیستی از ناسیونالیسم را
که جایگاه مخصوص آن را در شکل دادن واقعیت اجتماعی
و گذار به سوسیالیسم نادیده میگیرد رد کردهایم
ولی به تازگی شروع کردهایم که ببینیم یک مطالعه
مارکسیستی معتبر از این موضوع چه سمت و سوئی را
باید به خود بگیرد. از شکافهای پهناور موجود در
شکل دادن یک استراتژی جدید انقلابی که هم متمایز
از استالینیسم و هم سوسیال دموکراسی سنتی باشد
دیگر نامی نمیبریم.
من برنابسندگیها و ضعفهای
مارکسیسم خلاق تاکید کردم. میخواهم اضافه کنم که
اینها را باید به مثابه افقهای جدیدی که با بحران
مارکسیسم جزمگرا سرباز کردهاند نگریست. مارکسیسم
از طریق سئوالها، نفیها و پیروزیهای خود
میتواند بحران خود را به یک تجربه خلاق و سودمند
تبدیل کند.
اين
مقاله از كنكاش برگرفته شده است
|