دفتـــــــــــرهای بیــــــــــدار

بازگشت به صفحه قبل

 

بحران مارکسیسم

لوئي آلتوسر

برگردان: ت. حقشناس

 

 

من در اینجا به تاملی مختصر روی شرایطی که در آن بسر می‌بریم بسنده خواهم کرد. زیرا توجه ما نسبت به تبعیدیان اروپای شرقی صرفا ناشی از حس کنجکاوی ما یا ابراز همدردی با آنان نیست. آنچه در کشورهای اروپای شرقی می‌گذرد، مستقیما به ما مربوط می‌شود چرا که ما نیز با آنچه در آنجا رخ می‌دهد مواجهیم. هر آنچه که در این کشورها جریان دارد بلاواسطه به ما مربوط است و بر چشم‌انداز ما، بر اهداف مبارزه ما و بر تئوری و عمل ما تاثیر قطعی می‌گذارد.

من باید از اینکه ملاحظات خود را طی چند دقیقه آنهم غالا مبهم و شماتیک و بدون موشکافی لازم بیان کنم از قبل پوزش بخواهم. بهرحال، مدتیست که مردم در بین خود، از بحران مارکسیسم صحبت می‌کنند. روسانا روساندا در نکاتی که برای شروع بحث مطرح کرد، این عبارت را به کار برد.

عبارت‌هائی هستند که در تاریخ مبارزات اجتماعی چنان نقش مشکوکی ایفا کرده که آدم در بکار بردن آنها تردید می‌کند. طی یک قرن عبارت «بحران مارکسیسم» بارها و بارها از طرف دشمنان جنبش کارگری – ولی با مقاصد معین خودشان – بکار برده شده تا فروپاشی و مرگ مارکسیسم را پیشگوئی کند. آنها از مشکلات، تضادها و شکست‌های جنبش کارگری، به نفع اهداف طبقاتی بورژوازی سوء استفاده نموده‌اند و امروز از ترس و وحشت اردوگاه‌های شوروی و عواقب آن، علیه مارکسیسم استفاده می‌کنند. تحمیل اراده بر دیگران نیز برای خود جائی در مبارزه طبقاتی دارد. در مقابله با چنین تحمیلی، ما باید عبارت «بحران مارکسیسم» را در مفهومی کاملا متفاوت با فروپاسی و نابودی بکار بریم. هیچ دلیلی ندارد که از این اصطلاح بهراسیم. مارکسیسم دوران‌های دیگری از بحران را تجربه کرده است مثلا دوره‌ای که به «ورشکستگی انترناسیونال دوم» و فرار به اردوگاه سازش طبقاتی انجامید. ولی مارکسیسم باز هم به زندگی خود ادامه داد. ما نباید از بکار بردن این عبارت بترسیم: به دلایل فراوان واضح است که، امروز مارکسیسم در بحران بسر می‌برد و این بحران، بحرانی است باز. بدین معنی که برای همه قابل رویت است منجمله برای دشمنان ما که تمام امکانات خود را برای استفاده از موقعیت بکار می‌برند. اما ما به چنین تاکتیک‌های انحرافی عادت کرده‌ایم. ما خود نه تنها می‌توانیم بحران را ببینیم، بلکه در متن آن نيز بسر می‌بریم و مدتهاست که بسر می‌بریم.

این بحران مارکسیسم چیست؟ پدیده‌ای که باید آنرا در سطح جهانی و تاریخی درک کرد، پدیده‌ای که به مشکلات، تضادها و معماهائی مربوط می‌شود که سازمان‌های انقلابی که بر اساس سنن مارکسیستی مبارزه کرده‌اند با آنها هم اکنون درگیرند. نه تنها وحدت جنبش بین‌المللی کمونیستی آسیب دیده و اشکال قدیمی سازماندهی آن در هم فرو ریخته است، بلکه تاریخ آن نیز همراه با استراتژی‌ها و عملکردهای سنتی زیر سئوال رفته است. بر خلاف این وضعیت، و درست در لحظه‌ای که امپریالیسم در جدیدترین  بحران تاریخ خود بسر می‌برد و در لحظه‌ای که مبارزات طبقه کارگر و توده‌ها به سطوح بی‌سابقه‌ای رسیده است، احزاب کمونیستی مختلف، هر یک به راه جداگانه خود می‌روند. این حقیقت که تضاد بین استراتژی‌ها و فعاليت‌های مختلف آثار خود را بر تئوری مارکسیسم بجا گذارده، تنها، جنبه‌ای ثانوی از این بحران عمیق است.

 

آنچه « از هم گسیخته » است

این بحران، در مستقیم‌ترین و روشن‌ترین سطح خود طی ملاحظاتی نظیر آنچه توسط رفقای ما، کارگران «میرافیور» دیروز ارائه شد، بیان گردیده است. آنها گفتند: برای بسیاری از ما در تاریخ جنبش کارگری بین گذشته و حال آن، چیزی «از هم گسیخته است» چیزی که در آینده آنرا اطمینان بخش نشان نمی‌دهد. این حقیقتی است که دیگر امروز مثل سابق ممکن نیست که گذشته و حال، یکدیگر را «تکمیل» کنند، که اکتبر 1917 یا نقش عظیم جهانی انقلاب شوروی و یا هم‌چنین استالینگراد با ترس و وحشت‌های رژیم استالین یا اختناق و سرکوب سیستم برژنف تکمیل شود. همین رفقا گفتند که اگر امروز دیگر نمی‌توان مثل سابق، گذشته و حال را با هم داشت به این خاطر است که دیگر در ذهن توده‌ها هیچ «ایدآل تحقق یافته» و هیچ نمونه واقعا زنده‌ای برای سوسیالیسم وجود ندارد. به ما می‌گویند که کشورهای اروپای شرقی کشورهای سوسیالیستی‌اند ولی با وجود این، سوسیالیسم برای ما چیزی کاملا متفاوت با اینهاست.

البته این حقیقت ساده از نظر مخفی نماند: حقیقتی که حادثه تکان‌دهنده کنگره بیستم حزب کمونیست اتحاد شوروی را باعث شد و در بیانیه‌های مکرر رهبران احزاب کمونیستی غرب مورد اقتباس قرار گرفت و بدین نحو تشریح شد که «طریق واحدی برای سوسیالیسم وجود ندارد»، که «ما نظریه وجود مدل‌ها را نمی‌پذیریم» و غیره. اینها همه درست است اما پاسخ سئوالی را که توده‌ها مطرح می‌کنند ارائه نمی‌دهد. زیرا شما نمی‌توانید واقعا امیدوار باشید که وضعیت کنونی را صرفا با این استدلال که «راه‌های متعددی به سوی سوسیالیسم» وجود دارد، درک کنید. چرا که در نهایت نمی‌توانید از طرح سئوال دیگری خودداری کنید که وقتي این «سوسیالیسم از نوع دیگر» از طریقی دیگر حاصل شود، چه چیز مانع آن خواهد بود که به سرنوشت سوسیالیسم‌های موجود دچار نشود؟ و پاسخ به این سئوال، به سئوال دیگری مربوط می‌شود که: چرا سوسیالیسم شوروی به استالین و به رژیم کنونی منجر شد؟ ولی این آخری، که سئوالی کلیدی است، به دستی پاسخ نگرفته است. بحرانی که ما در آن بسر می‌بریم تحت شرایط خاصی به وخامت گرائیده است. نه تنها در تاریخ جنبش کمونیستی چیزی «از هم گسیخته» است، نه تنها اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی از لنین، به استالین و برژنف «رسیده»، بلکه خود احزاب کمونیستی یعنی سازمان‌های مبارزه طبقاتی که مدعی‌اند کار خود را بر اساس نظرات مارکس پایه گذاری کرده‌اند نیز، بیست سال! پس از کنگره بیستم ح. ک. ا. ش واقعا هیچ توضیحی بر این تاریخ فاجعه آمیز فراهم نکرده‌اند. آنها یا نمی‌خواسته یا نمی‌توانسته‌اند که چنین کنند. در ورای خموشی آنها یا سرپیچی سیاستمدارانه‌شان، در ورای عبارت پوچی که همگان آنها را زیادی بلدیم «کیش شخصیت»، «زیر پا گذاردن مشروعیت سوسیالیستی»، «عقب ماندگی روسیه» و بدون هیچ صحبتی از اینکه خود ما مدام به مردم اطمینان داده‌ایم که «ا. ج. ش. س. پایه‌های دموکراسی را بنا نهاده – تنها کمی بیشتر صبر کنید که شکوفه به گل خواهد نشست». در ورای همه اینها چیزی جدی‌تر نهفته است بدین معنی که مشکل حداکثر (هر کس که به طور جدی روی مسئله کار می‌کند اینرا به خوبی می‌داند) و شاید حتی در وضع کنونی دانش تئوریک ما، عبارتست از تقریبا غیرممکن بودن ارائه توضیحی واقعا رضایت‌بخش از تاریخی که به هرحال بنام مارکسیسم ساخته شده است! اگر این مشکل بیش از آنکه خیالی باشد واقعی است، بدین معنی است که ما در شرایطی بسر می‌بریم که محدودیت‌هائی را در تئوری‌های مارکسیستی عیان می‌کند و در ورای این محدودیت‌ها معضلاتی حاد را. من فکر می‌کنم که باید از این  فراتر رفت و گفت که بحران مارکسیسم، تئوری مارکسیستی را در امان نگذاشته، یعنی این بحران در فضائی خارج از حیطه تئوریک صورت نگرفته و بر زمینه‌ای صرفا تاریخی از تصادفات، حوادث و درگیری‌ها رخ نداده است. ما به عنوان مارکسیست، نمی‌توانیم با این تصور قانع باشیم که تئوری مارکسیستی، بدون آنکه با آزمایش‌های دشوار مبارزات تاریخی و نتایج آنها سر و کار داشته و درگیری و همزیستی داشته باشد، در جائی بشکل خالص خود وجود دارد. این تئوری در این مبارزات مستقیما نقش «راهنمای» عمل را ایفا می‌کند. همان‌طور که مارکس دائما خاطر نشان می‌ساخت، این کاملا ایدآلیستی است که تئوری مارکسیستی به مثابه تئوری مسئول آن تاریخی باشد که بنام آن ساخته‌اند بدین معنی که این به «ایده‌ها» و نه حتی ایده‌های مارکسیستی است که «تاریخ» را می‌سازد، درست همان‌طور که این نه «خودآگاهی» (یعنی خود را مارکسیست نامیدن) است که یک شخص یا سازمان را تعریف می‌کند. اما اینهم ایدآلیستی است که بگوئیم تئوری مارکسیستی با تاریخی که در آن اقدامات سازمان‌های مبارزه طبقاتی- که از مارکسیسم الهام گرفته و یا خود را مارکسیست نامیده‌اند – نقش مهم یا تعیین کننده‌ای را ایفا نموده‌اند، ارتباطی نداشته و با آن درگیری و همسازی ندارد. یک مارکسیست باید تنها بحثی را جدی بشمارد که مربوط به تقدم پراتیک بر تئوری است تا درک کند که تئوری مارکسیستی واقعا با پراتیک سیاسی که از مارکسیسم الهام می‌گیرد یا از آن در اهداف یا وسائل نیل به هدف به عنوان سرمشق استفاده می‌کند، درآمیخته است. اشکال و اثرات این درآمیختگی لزوما خود را بر روی تئوری منعکس می‌کند و کشمکش‌ها، تغییرات، اختلافات و انحراف‌ها را برمی‌انگیزد یا از آنها پرده برمی‌دارد. یعنی اشکال و اثراتی که خود بُعد سیاسی دارند. فرناندو کلودین 8 سال پیش زمانی‌که از «بحران تئوریک» سخن می‌گفت تا بحران جنبش بین المللی کمونیستی را تحلیل نماید، این معنا را در نظر داشت. هم‌چنین زمانی‌که برونو ترنتین مسائل تشکیلاتی را مورد بحث قرار دارد (یعنی رابطه بین حزب و اتحادیه‌های کارگری) بدین عنوان که آنها خود مفهوم و اهمیتی تئوریک دارند، منظورش همین بود. در چنین معنای عمیقا سیاسی است که بنظر من، ما امروز مجبوریم از نوعی بحران تئوریک در درون مارکسیسم سخن بگوئیم تا بدین طریق، راه‌هائی که در آن، تئوری‌های به اصطلاح مارکسیستی تحت تاثیر این بحران قرار می‌گیرند روشن شود. به خصوص این حقیقت که تعدادی از اصول ظاهرا مقدس که از انترناسیونال 2 و 3 به ارث بما رسیده، اکنون مورد تردید قرار گرفته است. امروز دیگر بیش از حد روشن است که ما نه از تکان‌های ناشی از بحران جنبش بین‌المللی کمونیستی، خواه آشکار ( مثل شکاف بین شوروی و چین) یا پوشیده ( مانند اختلاف بین شوروی و احزاب کمونیستی غرب پس از تجاوز به چکسلواکی) می‌توانیم فرار کنیم و نه از سئوالاتی که توسط حذف تشریفاتی یا بی سر و صدای برخی اصول مهم مثل «دیکتاتوری پرولتاریا» و بدون ارائه دلیلی تئوریک یا سیاسی، مطرح شده است. ما هم‌چنین از مسائلی که توسط چشم‌اندازهای نامطمئن مبارزات جاری مطرح می‌شود نیز نمی‌توانیم بگریزیم. بن‌بست‌های آشکار سیاسی، تعدد استراتژی‌ها و تضاد بین آنها، ابهام ناشی از شیوه‌های مختلف بیان و مآخذ (رفرانس‌های) مختلف – همه اینها اهمیت سیاسی آشکاری دارند که باید بر خود تئوری مارکسیستی نیز تاثیری قطعی بگذارند. این نکته، در حقیقت، مسائلی را برای تئوری مارکسیستی مطرح می‌کند نه فقط به لحاظ تضادهای وضعیت تاریخی بلکه هم‌چنین بلحاظ مشخصات ویژه خودش.

 

سه عکس العمل در قبال بحران مارکسیسم

اگر سوء استفاده دشمنان از مارکسیسم را کنار بگذاریم، می‌توانیم به نحوی خیلی شماتیک، سه عکس‌العمل را در قبال این بحران تشخیص دهیم:

1- عکس‌العمل اول که خاص برخی از احزاب کمونیستی است اینست که چشم‌ها را باید بست و خموش بود. بدین معنی که علی‌رغم بی اعتباری این احزاب در بین توده‌ها و جوانان در اروپای شرقی، مارکسیسم هم‌چنان تئوری و ایدئولوژی رسمی است. به طور رسمی مارکسیسم بحرانی ندارد و بحران ساخته و پرداخته دشمنان مارکسیسم است. احزاب دیگر ( احزاب کمونیستی خارج از اروپای شرقی- م) این مسئله را در نظر می‌گیرند و با شیوه‌ای پراگماتیک، در برخی از نکات معین از آن فاصله می‌گیرند یا در اشکال دیگر تعدادی از فرمول‌های «دست و پاگیر» را «کنار می‌گذارند»، ولی همواره ظاهر امر را حفظ می‌کنند. آنها بحران را بدین نام نمی‌خوانند.

2- عکس‌العمل دوم مبتنی بر خنثی کردن شوک (ضربه) بحران، زیستن در آن و تحمل آن است، در عین حال که دلایلی حقیقی را برای امیدوار بودن به نیروی جنبش کارگری و جنبش توده‌ای جستجو می‌کند. هیچ‌کس از ما نمی‌تواند به طور کامل از چنین عکس‌العملی اجتناب کند با وجود این که خود این عکس‌العمل با سئوالات و تردیدهای زیادی همراه است. زیرا شما نمی‌توانید بدون حداقلی از تفکر روی یک پدیده تاریخی تا این اندازه مهم، قدمی جلوتر بگذارید: قدرت جنبش کارگری یک واقعیت است. این درست، اما خود به تنهائی نمی‌تواند جای توضیح صحیح و چشم‌انداز و فاصله‌ای را که باید پیمود بگیرد.

3- عکس‌العمل سوم به طور مشخص با چشم‌انداز کافی تاریخی، تئوریک و سیاسی به موضوع می‌نگرد تا شاید-  هر چند وظیفه‌ای آسان نیست- خصوصیت، مفهوم و رمز بحران را کشف کند. اگر ما در این  امرموفق شویم آنوفت می‌توانیم به نحوی دیگر سخن بگوئیم، از زیر آوار گذشته دور و دراز سر بیرو آوریم. به جای آنکه اظهار بداریم «مارکسیسم در بحران است» می‌توانیم بگوئیم «سرانجام بحران مارکسیسم سرباز کرد»! 

  سرانجام کاملا عیان شده و بالاخره نیروئی حیاتی و زنده بوسیله این بحران و در این بحران می‌تواند آزاد شود. این، نه یک شیوه متناقض طرح سئوال است و نه پیچاندن دلبخواه آن، با به کار بردن کلمه «سرانجام» (نهایتا)، منظور من اینست که توجه را به این نکته- که از نظر من دارای اهمیتی تعیین‌کننده است- جلب کنم و آن اینکه بحران مارکسیسم پدیده‌ای تازه نیست. تاریخ آن نه به چند سال پیش برمی‌گردد و نه حتی به بحران جنبش بین المللی کمونیستی که با جدائی چین و شوروی آشکار شد و با اختلاف بین احزاب کمونیستی غرب از یکطرف و شوروی آشکار شد و با « اختلاف بین احزاب کمونیستی غرب از یکطرف و شوروی از طرف دیگر تعمیق یافت». تاریخ آن حتی به کنگره بیستم ح. ک. ا.ش برنمی‌گردد. این بحران هر چند فقط با ظهور بحران جنبش بین‌المللی کمونیستی برای عموم آشکار گردید ولی بحران مارکسیسم در واقع عمری طولانی‌تر از این دارد.

 

بحرانی بلوکه شده

اگر بحران مارکسیسم، سرباز کرده و اگر حالا در پایان یک پروسه طولانی، قابل رویت شده است به این دلیل است که روزگاری دراز ترک برداشته و در اشکالی اما از بروز آن جلوگیری می‌شده است. بدون آن که بخواهیم به تاریخ برگردیم تا اولین گام‌ها یا علل بحران را در مراحل تاریخی دورتری بیابیم، می‌توانیم بگوئیم که برای ما و به نحوی خیلی شماتیک، بحران مارکسیسم در سال‌های 30 بروز کرد و به محض بروز سرکوب گردید. در سال‌های 1930 بود که مارکسیسم- که هم‌چنان زنده بود و از تضادهای خود تغذیه می‌کرد- بلوکه گردید، به صورت فرمول‌های «تئوریک» خشک و لایتغیر درآمد و در خط مشی و پراتیکی که توسط کنترل تاریخی استالینیسم تحمیل می‌شد تجسم یافت. برای حل مسائل مارکسیسم، استالین به شیوه خود «راه‌حل‌هائی» که تاثیر آن بلوکه کردن بحران بود تحمیل می‌نمود، بحرانی که خود همین راه‌حل‌ها آنرا دامن زده و تقویت می‌کرد. آن‌چه مارکسیسم بود- با همه سعه صدر و با همه مشکلاتش – توسط استالین صدمه خورد. او بحرانی جدی در درون مارکسیسم برانگیخت ولی در همان حال آنرا بلوکه کرده و از سرباز کردن آن جلوگیری نمود. بنابراین، وضعیتی که ما امروز در آن بسر می‌بریم این امتیاز را دارد که در پایان یک تاریخ طولانی و فاجعه‌آمیز، این بحران سرانجام واقعا سرباز کرده آنهم در شرایطی که ما را مجبور می‌کند نظری جدید اخذ کنیم و هم ممکن است اجازه دهد که مارکسیسم جانی تازه بگیرد. البته هر بحرانی بالذات و از درون خویش، نوید آینده‌ای نوین و مژده آزادی را نمی‌دهد و درک خالص بحران هم ضمانتی برای آنکه چنان آینده‌ای فرا می‌رسد نمی‌باشد. به این دلیل است که صرفا مرتبط نمودن «انفجار» بحران مارکسیسم به تاریخ اندوه‌باری که به کنگره بیستم ح. ک. ا. ش. و بحران جنبش بین‌المللی کمونیستی انجامید درست نیست. برای درک شرایطی که به «انفجار» بحران و تبدیل آن به یک نیروی زنده منجر شد باید به جانب دیگر مسئله نیز نگاه کنیم. نه تنها آنچه میراست بلکه آنچه بالنده است و جای آنرا می‌گیرد را نیز باید ببینیم. یعنی نیروی بی‌سابقه جنبش توده‌ای کارگران و خلق‌ها که نیروها و پتانسیل‌های تاریخی نوینی در اختیار آنست. اگر ما امروز می‌توانیم به بحران مارکسیسم به مفهوم آزادی و نو شدن، نوشدنی که امکان‌پذیر است اشاره کنیم، ناشی از قدرت و ظرفیتی است که در این جنبش توده‌ای برای ساختن تاریخ خودپو وجود دارد. همین جنبش بود که در تاریخ بسته ما شکاف ایجاد کرد و طی حملات برق‌آسای مکرر خود (مانند «جبهه خلقی» و «مقاومت علیه نازیسم»)1 شکست‌ها و نیز پیروزی‌هایش (الجزایرف ویتنام) و سرانجام از طریق جراتی که در ماه مه 68 فرانسه، در چکسلواکی و در مبارزات دیگر مناطق جهان از خود نشان داد، موانع تلنبار شده را به کنار زد و برای مارکسیسم در بحران، شانسی واقعی برای دست یافتن به آزادی فراهم آورد. اما این نشانه‌های نخستین آزادی، خود هشدار هم هست. ما نمی‌توانیم خود را با بازگشت به گذشته، بازگشت به مواضعی که به نظر ما صریحا مورد تحریف یا خیانت قرار گرفته است قانع کنیم. بحرانی که ما در آن بسر می‌بریم ما را وادار می‌کند که در روابط خود با مارکسیسم تغییراتی بدهیم و در نتیجه در خود مارکسیسم نیز تغییراتی پدید آوریم. ما نمی‌توانیم با طرح کردن نقش استالین، گریبان خود را از مسأله رها سازیم. ما نمی‌توانیم سنت تاریخی، سیاسی و حتی تئوریک خود را صرفا به مثابه یک میراث خالص تلقی کنیم که توسط فردی بنام استالین و یا دوره‌ای تاریخی که تحت حاکمیت او بوده مورد تحریف قرار گرفته است. هیچ «خلوص» اصلی در مارکسیسم وجود ندارد که فقط باید دوباره کشف شود. در طول تمام دوره آزمایشی سال‌های 1960 که ما به طرق مختلف خود، به کلاسیک‌ها بازگشت کردیم و مارکس، لنین و گرامشی را خواندیم و بازخواندیم و کوشیدیم تا مارکسیسم زنده را در آنها بجوئیم-  و این همان چیزی بود که در نظر و عمل نوع استالینی خفه و خاموش شده بود – همه ما هر یک به نوعی خاص مجبور شده بودیم حتی در درون اختلافاتی که داشتیم این نکته را آشکار بپذیریم که سنت تئوریک ما «خالص» نیست که علیرغم عبارت شتابزده لنین، مارکسیسم «ستون پولادین» نیست بلکه حاوی مشکلات، تضادها و شکاف‌هائی است که در حد خود، در ایجاد بحران نیز نقش داشته‌اند، همان‌طور که پیش از این در انترناسیونال دوم و حتی در ابتدای انترناسیونال سوم (کمونیستی)، زمانی‌که هنوز لنین زنده بود، عمل کردند.

 

 

 

تضادهای درون مارکسیسم

به این دلیل است که باید بگویم ما هم اکنون با ضرورت حیاتی تجدید نظر دقیق در برخی ایده‌هائی که راجع به تاریخ و مبارزه از مارکس، لنین و گرامشی و مائو ساخته‌ایم مواجه هستیم، ایده‌هائی که در خواست ما جهت وحدت ایدئولوژیک احزاب‌مان به وضوح ریشه دوانیده است، ایده‌هائی که علیرغم تلاش‌های سرسختانه ما مدت‌های مدید به آن‌ها وابسته بودیم و هنوز گاهی اوقات به آن‌ها چنگ می‌زنیم. نویسندگان برگزیده ما، عناصر تئوریک یک دستگاه فکری در نوع خود بی‌سابقه و ارزشمند را برای ما فراهم می‌کردند، ولی ما باید عبارت کاملا روشن لنین را به خاطر بیاوریم که گفت: مارکس «شالوده را گذاشت...» هیچ‌یک از کلاسیک‌ها چیزی جامع و تمام شده به ما عرضه نکرده‌اند بلکه مجموعه‌ای از آثار ارائه داده‌اند که از اصول و تحلیل‌های مستحکم تئوریک، آغشته با مشکلات، تضادها و شکاف‌ها تشکیل شده است. در اینجا چیز حیرت‌آوری وجود ندارد. اگر کلاسیک‌ها مقدمات یک تئوری توضیح دهنده، شرایط و اشکال مبارزه طبقاتی در جامعه سرمایه‌داری را به‌دست می‌دهند، اما نادرست است اگر بگوئیم که این تئوری می‌توانسته در شکل «خالص» و کامل خود متولد شود. علاوه بر این، در نظر یک ماتریالیست، خالص و کامل بودن یک تئوری چه معنی می‌دهد؟ و چگونه می‌توانیم تصور کنیم که یک تئوری توضیح‌دهنده شرایط و اشکال مبارزه طبقاتی از پذیرش نفوذ و غلبه ایدئولوژی حاکم سرباز زده بتواند به طور کامل و از همان لحظه اول، از ایدئولوژی مزبور فرار کند بدون آنکه حتی در مبارزه به خاطر گسستن از آن به نحوی انگ آنرا بر خود داشته باشد؟ چگونه می‌توانیم تصور کنیم که این تئوری طی تاریخ سیاسی و ایدئولوژیکش توانسته باشد از هرگونه عقب‌گرائی از هر گونه سرایت ایدئولوژی حاکم در امان بماند. گسست از این ایدئولوژی، خود یک مبارزه است، مبارزه‌ای که هرگز به پایان نمی‌رسد- حقیقتی که برای درک آن مجبور به پرداخت بهائی گزاف شده‌ایم. نظر به اینکه امروز حتی نوشته‌های منتشر نشده و یادداشت‌های خام مطالعاتی نویسندگان کلاسیک از کشوهای خاک گرفته بیرون کشیده می‌شود تا برخی نظارت دلخواه درباره این نویسندگان اثبات گردد، بیائید صادقانه تشخیص دهیم که این انسان‌ها که در سرزمینی ناشناخته به پیش می‌رفتند – هر کیفیتی هم که داشته‌اند – فقط انسان‌هائی بوده‌اند. یعنی آنها جستجو می‌کردند و به کشفیاتی دست می‌افتند ولی تردید هم داشتند، در معرض اشتباهات هم بودند و به طور دائم نیازمند تصحیح و مواجه با خطاهائی بودند که همواره با کارهای تحقیقی همراه است. لذا در این حقیقت هیچ امر غیر منتظره‌ای وجود ندارد که آثار آنها مهر ایده‌های «زمان» خودشان را دارد و اینکه این آثار حاوی مشکلات، تضادها و شکافهاست. امروز بسیار مهم ا ست که درک کنیم که مشکلات، تضادها و شکافها حتما وجود دارند و آنها را کامل و روشن در نظر بگیریم، زیرا برخی از این مشکلات، مشخصا به نقاط حیاتی بحران کنونی مربوط می‌شود. برای روشن‌تر کردن موضوع چند مثال بسیار کوتاه می‌زنم:

 

استثمار، دولت و مبارزه طبقاتی

در آثار خود مارکس، به ویژه در کاپیتال، یک وحدت تئوریک وجود دارد که – همان‌طور که ما کم کم داریم کاملا به وضوح می‌بینیم- در بخش وسیع آن تخیلی است. منظور من فقط اشاره به این حقیقت نیست که مارکس فکر کرد لازم است از تحلیل کالا و لذا از ارزش (که خود مسائل زیادی را مطرح می‌کند) آغاز نماید (« هر آغازی مشکل است.... در همه علوم»)، بلکه منظور من اشاره به نتایج این آغاز است. یعنی به آن وحدت اندیشه که به کاپیتال تحمیل شده و صریحا مربوط به ایده‌هائی است که مارکس نسبت به نوع وحدتی که باید یک تئوری صحیح نشان دهد، داشت. یکی از مهم‌ترین این نتایج مربوط به مسئله ارزش اضافی است. وقتی شما فصل نخست از جلد اول کاپیتال را می‌خوانید، با بیان تئوریک ارزش اضافی روبرو می‌شوید. این یک بیان عددی است که در آن ارزش اضافی قابل محاسبه است و توسط اختلاف (در ارزش) بین ارزش حاصله از نیروی کار از یکطرف و ارزش کالاهای لازم برای بازتولید همان نیروی کار (مزد) از طرف دیگر، تعریف می‌شود. در این بیان عددی ارزش اضافی، نیروی کار به طور خالص و ساده به مثابه کالا محسوب می‌شود. واضح است که این بیان عددی ارزش اضافی با ترتیب بیان مطلب که توسط مارکس دنبال شده همخوانی دارد. لذا این امر، به «نقطه آغازین» او متکی است و به مرزبندی‌های متعاقب آن (سرمایه ثابت بخشی از ارزش خود را به کالا منتقل می‌کند، سرمایه متغیر در نیروی کار مجسم می‌شود). حتی اگر قرار بود ما این نقطه آغاز، این آغاز و این مرزبندی‌ها را بپذیریم، هم‌چنان ناگزیر بودیم بخاطر بسپاریم که بیان ارزش اضافی صرفا به عنوان یک کمیت قابل محاسبه – که بنابراین، شرایط استخراج ارزش اضافی (شرایط کار) و نیز شرایط باز تولید نیروی کار را کاملا نادیده می‌گیرد – ممکن است به یک شیفتگی بسیار قوی بیانجامد: زیرا این بیان (عددی) ارزش اضافی ممکن است اشتباها به جای تئوری جامع استثمار گرفته شود و موجب گردد که شرایط کار و بازتولید نادیده گرفته شود. با وجود این مارکس مسلما درباره این شرایط صحبت می‌کند، ولی در فصل‌های دیگر این کتاب، یعنی فصل‌های به اصطلاح «کنکرت» یا «تاریخی»، که در حقیقت خارج از ترتیب بیان مطلب قرار دارند (فصل‌های مربوط به روزکار، مانوفاکتور و صنعت جدید، انباشت اولیه و غیره). این امر، طبعا مسئله پیش‌فرض‌ها و برداشت‌هائی را مطرح می‌کند که منوط به «ترتیب بیان مطلب»اند و خود برخی نتایج عملی را ببار آورده‌اند. شما در واقع ممکن است به طور جدی سرگردان شوید که آیا عدم درک مطلب مربوط به بیان عددی ارزش اضافی و آنرا تئوری کامل استثمار تلقی کردن، خود، سرانجام مانعی تئوریك و سیاسی در تاریخ جنبش کارگری مارکسیستی ایجاد نکرده و آن را از درک صحيح شرایط و اشکال استثمار باز نداشته است، و آیا این برداشت محدود از استثمار (به عنوان کمیتی صرفا قابل محاسبه) و از نیروی کار (به عنوان یک کالای ساده) در تقسیم کلاسیک وظایف مبارزه طبقاتی به مبارزه اقتصادی و مبارزه سیاسی تا حدی سهیم نبوده است و به همین لحاظ آیا به درکی محدود از هر یک از اشکال مبارزه که خود مانع گسترش اشکال مبارزه کل. طبقه کارگر و مبارزه توده ها شده و می‌شود کمک نکرده است؟ در نظرات مارکس، مشکلات دیگر و نیز معماهای بسیار وجود دارد. برای مثال، معمای فلسفه و به ویژه معمای دیالکتیک که درباره آن مارکس چیزی ارائه نداده جز پیشنهاد چند فرمول، که بیش از حد شماتیک‌اند که توان کلمه به کلمه مورد توجه قرار دارد و بیش از حد دوپهلو و مبهم‌اند که بتوان از خلال آن اندیشید. در اینجا رابطه بین دیالکتیک در نظرات مارکس و در نظرات هگل مطرح می‌گردد. در این مطلب نکات فراوان وجود دارد که علیرغم ظاهر بسیار مجرد و خصلت فلسفی آنها، می‌تواند دستخوش تغییر قرار گیرند: (برای مثال) مفهوم ضرورت و مفهوم تاریخ و اشکال تاریخ ( آیا تاریخ مفهوم و پایانی دارد؟ آیا سقوط سرمایه‌داری اجتناب ناپذیر است؟ و غیره) یعنی مفهوم مبارزه  طبقاتی و مفهوم عمل انقلابی. سکوت مارکس و دشواری بازسازی مواضع فلسفی او بر پایه نوشته‌هایش- به استثنای مواردی مثل لنین و گرامشي- در واقع راه را برای پوزیتویسم و اولوسیونیسم هموار کرد. اشکال چنین پوزیتویسم و اولوسیونیسمی سی سال توسط استالین با نگارش فصلی از کتاب تاریخ مختصر حزب ک. ا. ش. (ب) تحت عنوان «ماتریالیسم دیالکتیک و ماتریالیسم تاریخ» ثابت و منجمد باقی ماند.

   مثال دیگر: در نظارت مارکس و لنین دو شکاف مهم تئوریک وجود دارد: از یکطرف دولت و از طرف دیگر سازمان‌های اجرا کننده مبارزه طبقاتی. مجبوریم در اینباره صریح صحبت کنیم: هیچ «تئوری مارکسیستی دولت» در واقع وجود ندارد. منظور من این نیست که مارکس و لنین خواسته‌اند از این مسئله طفره بروند. این امر در جوهر اندیشه سیاسی آنها قرار دارد، اما چیزی که شما در آثار کلاسیک مورد بحث می‌بینید راجع به اشکال رابطه بین دولت از یکطرف و مبارزه طبقاتی و حاکمیت طبقاتی از طرف دیگر (که قاطعانه بیان داشته ولی بدون تحلیل مانده)، تنها هشدارهای مکرری است رايج به اجتناب از درک بورژوائی دولت که مرزبندی و تعریفی بیشتر منفی است. مارکس و لنین البته می‌گویند که «انواعی از دولت» وجود دارد، اما دولت فرمانروائی طبقاتی را چگونه تضمین می‌نماید و دستگاه دولتی چگونه عمل می‌کند؟ نه مارکس و نه لنین به تحلیل این سئوالات نپرداختند. در پرتو این وضع، وقتی سخنرانی لنین را که در دانشگاه سوردلف 11 ژوئیه 1919 درباره دولت ایراد شده، دوباره می‌خوانید حالتی از تاسف به شما دست می‌دهد. او تاکید می‌کند که این یک مسئله دشوار و بسیار پیچیده‌ایست. لنین بارها و بارها تکرار می‌کند که دولت یک ماشین ویژه، یک دستگاه ویژه است و دائما اصطلاح «ویژه» را بکار می‌برد تا خیلی آشکار به این نکته اشاره کند که دولت، ماشینی مثل سایر ماشین‌ها نیست. ولی هرگز موفق نمی‌شود که به ما بگوید که این «ویژه» در اینجا چه معنی می‌دهد (نه ماشین و نه دستگاه را هم معنا نمی‌کند). در همین زمینه باز حالتی از تاسف به شما دست می‌دهد وقتی که معادلات کوچکی را که گرامشی در زندان نوشته دوباره می‌خوانید: (دولت= حکومت کردن با زور+ هژمونی/ دیکتاتوری + هژمونی/ زور + اتفاق نظر عمومی و غیره) که بیشتر بیان یک جستجو است تا تئوری دولت و با عبارتی که از «علوم سیاسی» و نیز از لنین به عاریت گرفته شده تا در راه یک خط سیاسی که هدف آن تصرف قدرت  دولتی توسط طبقه کارگر است به کار آید. ضعف تاسف‌آور در نوشته‌های لنین و گرامشی ناشی از این حقیقت است که آنها می‌کوشند از تعاریف منفی کلاسیک فراتر روند- اما کورمال و بدون موفقیت. اما برای جنبش کارگری و توده‌ای، امروز مسئله دولت، حیاتی است. حیاتی، برای درک کردن کشورهای اروپای شرقی که دولت دورتر از آن است که «زوال یابد»، در نتیجه در آمیختگی‌اش با حزب، قدرتش نيز افزون و افزون‌تر می‌شود، حیاتی است وقتی این سئوال مطرح می‌شود که نیروهای خلق چگونه باید قدرت را بدست آورند و در جهت انتقال انقلابی دموکراتیک دولت با چشم انداز زوال آن حرکت کنند؟

به همین نحو، شما هیچ تئوری واقعی راجع به سازمان‌های مبارزه طبقاتی، بویژه احزاب سیاسی و اتحادیه‌های کارگری را در میراث مارکسیستی نمی‌بینید. مسلما مباحثات سیاسی و در نتیجه علمی مربوط به احزاب و اتحادیه‌های کارگری وجود دارد ولی هیچ چیز به طور واقعی به ما اجازه نمی‌دهد که عملکرد آنها و منجمله بد عمل کردن آنها را درک کنیم. آری، قبل از مارکس، جنبش کارگری خود را با فعالین اتحادیه‌ای کارگری و سازمان‌های مبارزه سیاسی مجهز کرد، هم بر اساس سنن خویش و هم بر پایه سازمان‌های بورژوا ( منجمله هر جا لازم بود با مدل سازمان‌های نظامی). این اشکال سازمانی، حفظ و تعدیل گردید. آنها تاریخ کاملی دارند که هم‌چنان به حیات خود ادامه می‌دهند. در شرق هم مثل غرب، ما با مساله خطیری یعنی رابطه موجود بین سازمان‌ها و دولت روبرو هستیم. مسأله در شرق عبارتست از درآمیختگی این سازمان‌ها با دولت که یک درآمیختگی آشکار است. اما در غرب خطر درآمیختگی وجود دارد، زیرا دولت بورژوائی هرگز از جذب سازمان‌های مبارزه طبقاتی طبقه کارگر به فعالیت‌های خودش، غالبا با موفقیت، دست نمی‌کشد.                            

 

ابتکارات توده‌ای

اما ایندو شکاف در تئوری مارکسیستی مبتنی بر سئوالاتی است که برای ما تعیین‌کننده است. ماهیت دولت و به ویژه نوع دولتی که امروز در جوامع امپریالیستی دیده می‌شود چیست؟ ماهیت و شیوه عملکرد احزاب و اتحادیه‌های کارگری چیست؟ چگونه می‌توانیم از خطر درآمیختگی احتمالی دولت و حزب بدور بمانیم؟ چگونه می‌توانیم ضرورت«در هم شکستن» دولت بورژوائی را درک کنیم و «زوال» دولت انقلابی را تدارک ببینیم تا پروسه کار تسریع شود؟ چگونه می‌توانیم ماهیت و عملکرد سازمان‌های مبارزه طبقاتی را مورد تجدید نظر و تعدیل قرار دهیم چگونه می‌توانیم تصویر سنتی کمونیستی از حزب، خواه به عنوان «حزب طبقه کارگر» و خواه «حزب رهبری‌کننده» را به طور کامل تغییر دهیم؟ چگونه می‌توانیم ایدئولوژی آنرا تغییر دهیم تا در عمل، وجود احزاب و جنبش‌های دیگر را به رسمیت بشناسد و بالاتر از همه اینها و مهم‌ترین مسئله چه در گذشته و چه در آینده، روابط با جنبش توده‌ای که با فراتر رفتن از تمایز سنتی بین اتحادیه‌های کارگری و حزب، ابتکارات را در میان توده‌ها گسترش خواهد داد، چگونه می‌تواند برقرار شود؟ ابتکاراتی که معمولا با تقسیمات موجود بین زمینه‌های اقتصادی و سیاسی (حتی اگر با یکدیگر تلقیق شوند) منطبق نیستند؟ چرا که ما بیش از پیش شاهد جنبش‌هائی توده‌ای هستیم که به طور خودبه‌خودی بر می‌خیزند و در خارج از چارچوب اتحادیه‌های کارگری و احزاب، قدرتی غیر قابل چشم پوشی به مبارزه می‌بخشند یا می‌توانند ببخشند. به‌طور خلاصه، ما چگونه می‌توانیم به نیازها و آرزوهای توده‌های خلق به درستی پاسخ بدهیم؟ به اشکال مختلف منفی یا مثبت، به شیوه‌ای پنهان یا آشکار، به نحوی عینی یا ذهنی همان سئوالات در برابر ما قرار می‌گیرد که مربوط به دولت، اتحادیه‌های کارگری و آن جنبش‌ها و ابتکارات توده‌ای هستند. اما تا آنجا که به پاسخ به این سئوالات مربوط است ما اساسا به هیچ کس جز خودمان نمی‌توانیم تکیه کنیم.

اینها مسلما سئوالات تازه‌ای نیستند. مارکسیست‌ها و انقلابیون در گذشته کوشیده‌اند که در مراحل خطیر و بحرانی این سئوالات را مطرح کنند ولی بعدا این سئوالات فراموش شده یا در گوشه‌ای خاک می‌خورد. اما آنها در مقیاسی بی‌سابقه هم‌چنان مطرح می‌شوند و – آنچه بسیار مهم است – اینکه این سئوالات در مقیاس توده‌ای، در عمل و آن‌چنان‌که ما امروز در ایتالیا، اسپانیا و جاهای دیگر می‌بینیم مطرح می‌گردند. امروز می‌توانیم بگوئیم که بدون جنبش توده‌ای، بدون ابتکارات توده ها، ما قادر نخواهیم بود این سئوالات را علنا طرح کنیم- سئوالاتی که به خاطر چنین ابتکارات توده‌ای تبدیل به سئوالات سیاسی داغ شده‌اند. درست همان‌گونه که اگر بحران منفجر نشده بود ما قادر به طرح صریح این سئوالات نمی‌بودیم. مسلما موفقیت هیچ چیز از قبل تضمین شده نیست و هیچ چیز از امروز تا فردا بوجود نمی‌آید. «بلوکه کردن» بحران مارکسیسم ممکن است- تحت پوشش‌های کم و بیش اطمینان بخش – در این یا آن حزب، در این یا آن اتحادیه کارگری، مدت‌های مدید باقی بماند. نکته مهم این نیست که چند روشنفکر از شرق یا غرب باید فریاد هشدار سر دهند و شاید هیچ جوابی دریافت نکنند. نکته مهم این است که جنبش کارگری و جنبش توده‌ای حتی اگر پراکنده باشد، حتی اگر به نظر برسد که در اینحا و آنجا به بن بست رسیده است، در حقیقت هرگز تا این حد نیرومند و تا این اندازه از منابع و ابتکارات غنی برخوردار نبوده است. نکته مهم اینست که این جنبش دارد به مفهوم بحران جنبش کمونیستی بین‌المللی و بحران مارکسیسم آگاه می‌شود. منظور من در اینجا همان‌قدر شامل جدیت خطرات موجود و عمق بحران است که فرصت تاریخی آزادسازی‌ای که این بحران آنرا نوید می‌دهد. مارکسیسم طی تاریخ خود از رشته طولانی بحران‌ها و تحولات عبور کرده است. شما فقط باید به گذشته برگردید و به تحول مارکسیسم به دنبال سقوط انترناسیونال دوم در نتیجه یکجا گرد آوردن مارکسیسم و «مسئله ملی» بیاندیشید. ما هم اکنون در بحران کنونی با تحول مشابهی مواجهیم که ریشه‌های آن در مبارزات توده‌ها موجود است. این امر می‌تواند نوسازی مارکسیسم را به بار آورد، توان جدیدی به تئوری آن ببخشد، ایدئولوژی، سازمان‌ها و پراتیک آنرا تعدیل کند و آینده‌ای واقعی از انقلاب اجتماعی، سیاسی و فرهنگی را به روی طبقه کارگر و زحمتکشان بگشاید.

هیچ‌کس ادعا نمی‌کند که چنین وظیفه‌ای بی‌نهایت مشکل نیست، ولی نکته اساسی اینست که علیرغم مشکلاتی که انجام این وظیفه با آن مواجه است، امکان‌پذیر می‌باشد.1

اين مقاله از انديشه و پيكار برگرفته شده است

1 منظور تشکیل جبهه خلقی و روی کار آمدن کابینه لئون بلوم در فرانسه در 1936 و مقاومت دوره اشغال فرانسه در 44-1940 است.

1 (گروه چپ ایتالیائی ال مانیفستو، از 11 تا 13 نوامبر 1977 یک سلسله بحث و سخنرانی حول مسائل جنبش کمونیستی جهانی ترتیب داد که بعدا مجموعه‌ای از مباجث مطرح شده، در کتابی تحت عنوان «قدرت و اپوزیسیون در جوامع ما بعد انقلاب« از طرف نیولفت ریویو (لندن) منتشر شد. این گفتار، از ترجمه انگلیسی سخنرانی آلتوسر به فارسی برگردانده شده است.)