جنبه های گوناگون یک اوتوپیای انقلابی
میشل لووی
ترجمه: ف.
بقایی
سخن گفتن از «بحران» نظریه رادیکال
بسیار رایج شده است. بیشتر مدعیان پیشین که در
گذشته نیز قادر نبودند اين نظریه را از کاریکاتور
بوروکراتیک آن بازشناسند اکنون به سادگی درباره
«بحران» آن داد سخن میدهند. اما اين امر خود
نشاندهنده آن است که ما با مسألهای بسیار جدیتر
و اساسیتر روبه رو هستیم: تجربه «سوسیالیسم واقعا
موجود» نظریه رادیکال را به مبارزه میطلبد.
استالینیسم، در همه صور آن، برخلاف
آن چه آلتوسر میگفت نه «انحرافی نظری» که یکی از
مهمترین پدیدهای سیاسی سده بیستم و پایه نظری
دولتهای اقتدارگرا و توتالیتر در جوامع
پساسرمایهداری بوده است (البته بیگمان در برخی
کشورها مانند اتحاد شوروی و چین این روند از طریق
انقلابهای اجتماعی واقعی پیش رفت).
در این جوامع، قدرت در انحصار
لایهای اجتماعی – بوروکراسی- بود که منافعی
متمایز و در تقابل با مردم داشت و ایدئولوژی این
لایه مسلط نیز، که از درون جنبش کارگری برخاسته
بود، همانا کاريکاتوری از مارکسیسم بود.
بوروکراسی، نظریه رادیکال را از محتوای انتقادی –
انقلابیاش تهی کرد، آن را به احکام دگم و
پوستهای توخالی تقلیل داد و نظریاتی خودخواسته،
محافظه کارانه و پر رمز و راز را جایگزین آن کرد.
این که انحطاط بوروکراتیک در جوامع پساسرمایهداری
را حاصل نظریات مارکس بدانیم همانقدر روشنگر است
که دادگاه تفتیش عقاید را نتیجه تعالیم انجیل یا
جنگ ویتنام را (که به نام دموکراسی پیش میبردند)
ادامه اندیشههای تامس جفرسون و حکومت رایش سوم در
آلمان را کاربست ناسیونالیسم فیشته (یا دیدگاههای
خردگریز شلینگ یا آراء دولت مدارانه هگل)
بشماریم.
در واقع در نظریه رادیکال نقدی
پرمایه و جاندار از اقتدارطلبی وجود دارد لیکن
رسانههای گروهی سرمایهداری جهانی، که با تقدیس و
ستایش فیلسوفان «نواندیش» آنان را به عرش
بردهاند، هیچگاه به این نقدها و نیز آرای
آنارشیستها، آنارکو سندیکالیستها و کمونیستهای
آزادیخواه اعتنایی نکردهاند. به گمان من یکی از
مهمترین وجوه نظریه رادیکال در قلمروی اندیشه
سیاسی همانا ترسیم چشمانداز انقلاب بر ضد
اقتدارطلبی است. در نیمه نخست سده نوزدهم
برداشتهای اقتدارطلبانه و قیم مآبانه از انقلاب
در میان گرایشهای انقلابی و رادیکال (از جمله
بابوفیسم ژاکوبنی و بلانکیسم) بسیار فراگیر و غالب
بود. بسیاری کسان انقلاب را اقدام گروهی کوچک،
نخبگان انقلابی، میپنداشتند که رسالت نجات بخشیدن
مردم از چنگال بردگی و ستم بر دوش آنان است. این
گرایش آراء خود را بر پیشفرض اساسی ماتریالیسم
متافیزیکی سده هجدهم استوار کرده بود: مردم محصول
محیط پیراموناند و چون این شرایط جز ستم کشی و
تاریکاندیشی نیست توده مردم به گرفتار ماندن در
جهل و نادانی محکوماند و نمیتوانند رهایی خود را
تحقق بخشند. بدین سان، آزادی باید از بیرون، از
بالا و به دست اقلیتی کوچک که بر خلاف قاعده به
روشناندیشی دست یافته اند، حاصل شود. بر طبق این
نظریه، این گروه کوچک همان نقشی را به عهده داشتند
که فیلسوفان ماتریالیست سده هجدهم به خودکامگان
روشنبین محول کرده بودند یعنی، رسالت نابودی
سازوکارهای قائم به خود و تودرتوی موجود در جامعه
از بالا و فراهم ساختن امکان دسترسی اکثریت مردم
به دانش و خرد و آزادی.
آثاری چون تزهایی درباره فویرباخ
و ایدئولوژی آلمانی نمودار گسست از پیشفرضهای
این ماتریالیسم مکانیکی است و چارچوبهای نگرشی نو
به جهان را به دست داده و با آموختن از
پیشرفتهترین تجربههای جنبش کارگری آن زمان
(چارتیسم در انگلستان، شورش بافندگان سیلسین در
سال 1844 و غیره) پایهها و مبانی روش شناختی
نظریه تازهای را درباره انقلاب ارایه میدهد.
نویسنده این دو اثر با رد ماتریالیسم کهنه فلسفه
روشنگری- که رهایی مردم را در گروی تغییر محیط و
شرایط میشمرد- و همچنین با رد ایدهآلیسم
نئوهگلی – که بنابر آن تغییر جامعه و شرایط مستلزم
آزاد کردن شعور و آگاهی بشری است- گره کور فلسفه
زمان خویش را باز کرد و در تز سوم خود درباره
فوئرباخ بر این نکته پای فشرد که در پراکسیس
انقلابی، تغییر و دگرگونی در شرایط و تحول شعور و
آگاهی پابهپای یکدیگر پیش میروند. این برداشت نو
از انقلاب – که نخستین بار در ایدئولوژی آلمانی
عرضه شد- درست با تکیه بر همین فرض بنیادی از
استحکام و یک دستی منطقی برخوردار است. تودههای
استثمار شده و ستمکش فقط از رهگذر تجربه خویش در
روند پراکسیس انقلابی خود میتوانند هم بر شرایط و
محیط بیرونی (سرمایه و دولت) که آنها را به زنجیر
کشیده و هم بر شعور پیشین و کاذب خود چیره شوند.
به دیگر سخن، رهایی حقیقی جز
خودرهایی نیست و چنان که در بیانیه اعلام موجودیت
بینالملل اول آمده است: «رهایی کارگران کار خود
آنان است.» انقلاب باید تحقق روند خود- رهایی
باشد: روندی واحد و ناظر بر دو گرایش هم زمان، یکی
دگرگونیهای ژرف و ریشهای در ساختارهای اقتصادی و
سیاسی و اجتماعی، و دیگری آگاه شدن مردم کارگر و
زحمتکش به منافع راستین خود و دلبستگی آنان به
امیدها، آرزوها، و ارزش ها و افکار نو، رادیکال و
رهایی بخش. چنین نگرشی انقلاب را نه فقط در حکم
«تسخیر قدرت» بلکه افزون بر آن هم چون دورانی
تاریخی و کامل از دگرگونیهای پیوسته و مداوم
اجتماعی میشمارد. بدین سان، در نظریه فوق جایی
برای خودکامگان روشن بین – چه به شکل فردی و چه به
شکل جمعی، خواه قیصر باشد خواه به اصطلاح حامی
مردم – وجود ندارد. اگر هم چون سارتر برآنیم که
آرای این نظریه پرداز رادیکال «افق فکری دوران
ماست» لاجرم هر تلاش برای «فراتر رفتن» از آن تنها
به بازگشت به پیش از وی میانجامد و نه فراتر رفتن
از آن، بیدلیل نیست که در «بحران » کنونی نیز
نئولیبرالیسم بورژوایی، پوزیتویسم، ایدهآلیسم
متافیزیکی، ماتریالیسم عامیانه و تاریک اندیشی
ارتجاعی قوت میگیرند. باری بهرهگیری از نظریات
فوق میتواند راه نقد تازهای را بگشاید. این نقد
باید نقدی بیرحمانه از اوضاع موجود باشد. امروز
نیز مسأله اصلی همانا بهره جستن از همان روشی است
که در مقدمه سرمایه آن را «دیالکتیک عقلانی....
انتقادی و انقلابی» نامیدهاند، یعنی به کارگیری
تاریخگرایی انسانباورانه و رادیکال و همچنین
فلسفه پراکسیس برای درک، تفسیر و تغییر جهان
پیرامون. باید از این روش برای فهم پدیدههای
تازهای که در سده نوزدهم وجود نداشت، بهره گرفت و
به یاری آن خطاها، محدودیت ها و ضعفهای
نظریهپردازان پیشین را اصلاح کرد و از آن فراتر
رفت. این بازاندیشی باید به غنی ساختن نظریه
رادیکال با دستاوردهای جنبشهای اجتماعی جدید و در
رأس همه جنبش فمینیستی (و همچنین جنبش محیط زیست
و صلح طلبی و غیره) بیانجامد. این امر نه به معنای
ضمیمه کردن مکانیکی و «از بیرون» فمینیسم به نظریه
رادیکال بلکه جنبهای ضروری و پایدار و شرط قطعی
برخورداری این نظریه از خصلتی فراگیر، جهانی و
عمیقا رهاییبخش است، چرا که نظریه رادیکال نه
نابودی این یا آن شکل ستم بلکه از میان بردن هر
گونه ستم اجتماعی را در نظر دارد.
افزون بر این، تحقق بخشیدن
اندیشههای رادیکال مستلزم غنی ساختن نظریه
رادیکال با پیشرفته ترین و زایاترین نظریهها و
اندیشهها، ولو غیر رادیکال، از ماکس وبر تا فروید
از مانهایم تا پیاژه، و همچنین استفاده محدود اما
ثمربخش از دستاوردهای آکادمیك در شاخههای گوناگون
علوم اجتماعی است. رویکرد مارکس در این زمینه خود
مثال این امر به شمار میآید. او نیک میدانست
چگونه از آثار فلسفی و علمی زمانه خویش بهره جوید
نه فقط آثار کسانی چون هگل، فوئرباخ و ریکاردو
بلکه همچنین آثار فرگوسن، سیسموندی، ج استوارت،
هاجزکین، مارئر، مورگان، لورنز، فون اشتاین، فلورا
تریستان، سن سیمون، فوریه و غیره. استفاده وی از
این منابع ذرهای از یکپارچگی و انجام نظری کار وی
نمیکاهد و این ادعا که مارکسیسم تنها خود جنبهای
علمی دارد و گرایشهای دیگر نظری و پژوهشگرانه را
در قلمروی علوم اجتماعی یکسره رد میکند هیچ ربطی
به نظریه مارکس ندارد. سرانجام آن که تحول خلاق
نظریه رادیکال و چیره شدن بر «بحران» کنونی آن
نیازمند احیا و تقویت جنبه اوتوپیایی آن است.
بیگمان به دست دادن نقدی سرسختانه و همهجانبه از
سرمایهداری معاصر و جوامع بوروکراتیک
پساسرمایهداری «سوسیالیسم واقعا موجود» لازم است،
لیکن تنها به آن نمیتوان بسنده کرد. پذیرش طرح
دگرگونی انقلابی جهان مستلزم ارایه مدلهایی از
جامعه بدیل، ترسیم دورنمای آیندهای یکسره متفاوت
با امروز و نشان دادن افقهای زندگانی انسان واقعا
آزاد است. سوسیالیسم علمی باید بار دیگر با الهام
گرفتن از «اصل امید» ( بلوخ) اوتوپیایی شود و این
اوتوپیا پیکارها، امیدها و آرزوهای میلیونها
انسان ستمدیده، استثمار شده و «شکست خوردگان
تاریخ» از ژن هاس و تامس مونزر تا شوراهای 19-1917
در اروپا و تعاونیهای 37-1936 بارسلون، را
روشنایی بخشد. در این قلمرو حتی حیاتی است که
اندیشه رادیکال درهای خود را بر روی دیدگاههای
گوناگونی که درباره آینده بشر مطرح شده است، از
آرای سوسیالیستهای اتوپیایی پیشین تا نظریات
مخالفان رومانتیک تمدن صنعتی از رویاهای فوریه تا
آرمانهای آزادیخواهانه آنارشیسم بگشاید. مارکس
در ترسیم افق های اوتوپیایی جامعه آینده بسیار
محتاط بود. وی بر آن بود که پرداختن به مسایل مشخص
مربوط به تحقق سوسیالیسم را باید به نسل های بعدی
واگذارد. لیکن نسل کنونی نمیتواند چنین کند. ما
با جوامع بوروکراتیک پساسرمایهداری روبهرو
بودهایم که مدعی تحقق «سوسیالیسم» و حتی
«کمونیسم» بودند. هم از این روی ارایه مدلی از
جامعه مبتنی بر همبستگی آزادانه تولید کنندگان
ضرورتی فوری و گریز ناپذیر است.
ما به یک اوتوپیای رادیکال و
انقلابی نیاز داریم. بیگمان این دیدگاهی
بدعتگذارانه است اما به راستی بدون بدعتگذاری
نظریه رادیکال چگونه میتواند تکامل یابد؟ فقط یک
اوتوپیا میتواند به مشخصترین صورت ممکن سیمای
جامعه آزاد شده را نشان دهد، جامعهای که در آن
بهرهکشی از کارگران، ستم بر زنان، بیگانه گشتگی،
شیء شدگی، دولت و سرمایه جملگی از میان رفتهاند.
بدون آن که حتی لحظهای جنبههای واقعی استراتژی و
تاکتیکهای انقلابیون مسایل مادی مربوط به گذار به
سوسیالیسم را از نظر دور بداریم باید در عین حال
زمینه را برای خیالپردازی های و تصورات خلاق،
امید فعال و آرمانخواهی فراهم آوریم.
سوسیالیسم در واقعیت جاری وجود
ندارد، سوسیالیسم را به عنوان حاصل نهایی پیکار
برای آینده باید ساخت. این بدان معناست که باید به
هیچ مانع و محدودیتی بحثهای گستردهای را درباره
امکان ایجاد سوسیالیسم دموکراتیک دامن بزنیم،
بحثهایی درباره امکان ایجاد جامعهای مبتنی بر
خودمدیریتی، برنامهریزی واقعا دموکراتیک، غلبه
ارزش مصرف بر ارزش مبادله، مناسباتی به دور از
بیگانگی میان زن و مرد، توازن میان انسان و طبیعت
و احیای تعادل زیست محیطی در کرهی زمین، در واقع
هدف ما توسل به گمان زنیهای مجرد و بیپایه نیست
بلکه مقصود به تصور درآوردن جامعهای انسانی است
که با اجتماع کنونی فرق کیفی دارد. از میان
جنبههای گوناگون یک اوتوپیای انقلابی که نیازمند
کند و کاو بسیار است، میتوان نکات زیر را یادآور
شد: برپایی نظام تولیدی و تکنولوژیک جدید، کشف و
توسعه و استفاده از منابع قابل احیای انرژی به
ویژه منابعی که حیات انسانی را به مخاطره
نمیافکند و به محیط زیست و طبیعت آسیب نمیرساند.
این حکم که سوسیالیسم نمیتواند دستگاه دولتی
بورژوازی را تصرف کرده و برای اهداف خود به کار
گیرد بلکه باید ساختارهای کهنه را در هم بشکند و
ساختارهای جدیدی بسازد، هرچند به صورتی متفاوت، در
مورد دستگاه تولیدی و تکنولوژیک سرمایهداری نیز
مصداق دارد. شکل کنونی پیشرفت را میتوان و باید
از بیخ و بن دگرگون کرد و روشهایی را جایگزین آن
ساخت که انسانی و کمتر زیان بار باشند. رهایی کار
نه فقط از طریق مصادره داراییهای خصوصی و کنترل
خود تولیدکنندگان بر فرایند تولید بلکه علاوه بر
آن با دگرگونی همه جانبه ماهیت کار ممکن میشود.
این به معنای از میان بردن تقسیم کار بر حسب جنس و
جدایی سنتی کاردستی و کار فکری و همچنین احیای
جنبههای خلاق کار است. در گروندریسه نیز از
سرمایهداری صنعتی به سبب به انحطاط کشاندن و ضایع
کردن کار انتقاد شده است: «کار همه ویژگیهای خلاق
خود را از دست داده... و بیش از پیش به عملی صرفا
مجرد و کاملا مکانیکی بدل شده است.» بنابراین
تجدید سازمان سوسیالیستی فرایند کار مستلزم اعاده
«ویژگیهای خلاق» کار انسان است. توزیع آزادانه
شمار فزایندهای از کالاها و خدمات مطابق با
اساسیترین نیازهای مادی و فرهنگی به موازات کاهش
نقش بازار، تولید کالایی و پول. مناسبات جنسیتی
واقعا برابر و به دور از سلسله مراتب و ستمگری،
همگانی شدن آن ارزش های انسانی در جامعه که تاکنون
به زنان محدود بوده (و بر آن تحمیل شده) است،
ارزشهایی مانند آشتی جویی، غمخواری دیگران، از
خودگذشتگی و غیره. ساماندهی دموکراتیک و
غیرمتمرکز حیات اقتصادی، اجتماعی و سیاسی که در آن
خودحکومتی کنترل مستقیم کارگران و کل جمعیت رفته
رفته جایگزین ساختارهای بوروکراتیک و سرکوبگر،
یعنی «دولت»، میشود. حتی دولت مردمی و انقلابی
نیز باید سرانجام «پژمرده شود» و جامعه مدنی
کارکردهای ضروری آن را گام به گام به عهده گیرد.
باید یک برنامهریزی جهانی و متکی بر واحدهای
منطقهای و محلی جایگزین نظام کنونی متشکل از دولت
– ملتهای رقیب، مرزهای ملی، ارتشها، عوارض گمرکی
و غیره شود.
آثاری چون ایدئولوژی آلمانی و
تزهایی درباره فویرباخ گذشته از آن که بحثهایی با
سوسیالیستهای اوتوپیایی آن زمان در خود دارد، دست
کم به صورتی پراکنده ناظر بر جنبهای انقلابی –
اوتوپیایی است چرا که در آن روزگار هم مخالفان
رفرمیست نظریه رادیکال در آکادمی همواره آن را به
نام «واقع گرایی» رد میکردند. یکی از ویژگیهای
گرایشهای سوسیال دموکراتیک، استالینیستی و
پسااستالینیستی در بی خاصیت کردن نظریه رادیکال در
سده بیستم همانا دست کشیدن از جنبه
«آرمانخواهانه» این نظریه به نفع برداشتهای
محدود و کوتهبینانه درباره تحول اجتماعی بوده
است. امروزه با الهام از تعبیری دیرینه میتوان
گفت که بدون اوتوپیای انقلابی هیچ عمل انقلابی
نمیتواند وجود داشته باشد. در پیکار برای
بازگرداندن خصلت برانگیزاننده اوتوپیای رادیکال و
انقلابی باید از جریانهای ناپیدا و سنت های
بدعتگذارانه و پویایی بهره جست که بوروکراسی آنها
را طرد یا پنهان کرده است: روزا لوکزامبورگ،
تروتسکی، لنین دولت و انقلاب و یادداشت های فلسفی،
لوکاچ جوان، گرامشی، والتر بنیامین.
تاریخ و آگاهی طبقاتی لوکاچ (1923)
پروردهترین بیان فلسفی اصول انقلاب اکتبر و آرای
والتر بنیامین منبع الهام بسیار مناسبی برای
شورشها و انقلابهای آتی به شمار میرود. نقطه
آغار و نتیجه پایانی کار بنیامین تأملات و
اندیشههای انتقادی در زمینه پیشرفت است. بنیامین
از نقد فرهنگی رمانتیسیسم آلمانی به تمدن صنعتی
بورژوایی الهام گرفته بود. اثر او، تزهایی در
فلسفه تاریخ، یکی از مهمترین آثاری است که پس از
انتشار تزهایی درباره فوئرباخ (1845) در زمینه
اندیشه رادیکال و نظریه انقلابی نگاشته شده است.
بنیامین در این تزها بر این پای فشرده است که نگرش
مادی به تاریخ باید ارزیابی متفاوتی از مفهوم
پیشرفت به دست دهد. پیشرفت تکنیکی و صنعتی
سرمایهداری، تسلط روزافزون بر طبیعت و پیشرفت
شتاب زده تولید جریانی نیست که به طور خودبهخودی
و ناگزیر و طبیعی به سوی سوسیالیسم پیش رود. این
راه ممکن است به فاجعه و نابودی فرهنگ بشر
بیانجامد. چند سال پس از آن که بنیامین تزهای خود
را نوشت(1940) آشویتز و هیروشیما تأییدی بر درستی
هشدارهای او درباره فجایعی بود که حتی خود وی نیز
نمیتوانست از ابعاد آن تصور روشنی داشته باشد.
اکنون در پایان سده بیستم که جهان پیوسته در معرض
تهدید بر هم خوردن قطعی تعادل زیست محیطی و
همچنین خطر فاجعه هستهای است، آرای بنیامین
اعتبار خود را کاملا حفظ کرده است. در نزد بنیامین
انقلاب «پیشرفت» یا بهبود نظم موجود و کامل شدن
سازوکارهای اقتصادی و اجتماعی حاکم بر جامعه نیست.
انقلاب گسستی «آرمانخواهان» در روند تاریخ است.
انقلاب اجتماعی نه لوکوموتیو تاريخ بلکه ترمز خطری
است که مانع از سقوط قطار تاريخ به ورطه نابودی
میشود.
|