مقدمه:
آیا در این زمان، بعد از رویدادهای
چندین سال گذشته، هنوز هم میتوان مطلبی درباره
کارل مارکس و سوسیالیسم نوشت؟ آیا حقیقت جز این
است که به قول اندیشمندی مشهور « عمر مارکسیسم
یقینا به سر آمده است» ؟
تفسیرهای بسیار مشابهی را میتوان در دهها کتاب و
صدها مقاله و سرمقالههایی یافت که به تازگی منتشر
شده است. اما این تفسیر خاص ازآن بندتوکروچه
در سال 1907 است. آیا پیشگوییهای روشن بینانه
اخیر سرنوشت بهتری از آنهایی دارند که چنین
قاطعانه هشتاد سال پیش اعلام شده بودند؟ البته این
حقیقت را نميتوان انکار کرد که دوره تاریخی جدیدی
با فروپاشی اتحاد شوروی آغاز شده است. اما
رویدادهایی از این دست را به چه معنایی باید تلقی
کرد؟ آیا همانطور که متخصصان، روزنامه نگاران و
آکادمیسینها میگویند « کار سوسیالیسم تمام است»؟
نمیتوان قبل از به دنیا آمدن مرد. سوسیالیسم به
این دلیل ساده نمرده که هنوز به دنیا نیامده است.
آنچه که رسانههای غربی « دولتهای کمونیستی»
مینامیدند و ایدئولوژی رسمی شرق، « سوسیالیسم
واقعا موجود»، هیچکدام سوسیالیسم نبود. آنها را
در بهترین حالت میشد به عنوان مجموعهای از جوامع
غیرسرمایهداری در نظر گرفت که در آنها مالکیت
خصوصی بر ابزار اصلی تولید محو شده بود. اما این
جوامع با سوسیالیسم فاصله بسیار زیادی داشتند یعنی
جامعه ای که در آن تولیدکنندگان همبسته، حاکم بر
فرآیند تولید هستند، جامعهای که بنیاد آن بر
بزرگترین دموکراسی اقتصادی، اجتماعی و سیاسی
استوار است، جامعهای مشترک المنافع و عاری از هر
گونه استثمار و ستم طبقاتی، نژادی و جنسی. جوامع
«سوسیالیستی واقعا موجود» صرفنظر از موفقیتها و
شکستهای اقتصادی و اجتماعی شان، همگی دچار کمبودی
اساسی بوده اند: فقدان دموکراسی، ممانعت از شرکت
واقعی کارگران و کل جامعه در قدرت سیاسی. حقوق
دموکراتیک- آزادی بیان و احزاب، حق رای همگانی،
کثرت گرایی سیاسی « نهادهای بورژوایی« نیستند بلکه
دستاوردهایی هستند که جنبش کارگری به زحمت به دست
آورده است. محدود کردن این حقوق دموکراتیک به نام
سوسیالیسم، تنها به استبداد بوروکراتیک میانجامد،
چنانکه روزا لوکزامبورك
کسی که فعالانه از انقلاب اکتبر حمایت کرده بود،
در نقد دوستانهاش از بلشویکها در سال 1918 هشدار
داده بود: «بدون انتخابات عمومی، بدون برخورد
آزادانه آراء و عقاید، زندگی هر نهاد عمومی رو به
پژمردگی میگذارد و تنها ظاهری از زندگی برجا
میماند. تنها عنصر فعال «در چنین جامعه ای»
بوروکراسی است.«اگر چه در سالهای 23-1918 هنوز
برخی از جنبههای کثرت گرایی و دموکراسی کارگری
پابرجا بود، اما به تدریج اقدامات قدرتطلبانه
گسترش یافت. این اشتباه در کنار وضعیت عینی بغرنج
اتحادشوروی در طی آن سالها یعنی عقب ماندگی، جنگ
داخلی، قحطی، دخالت نیروهای خارجی، شرایط مساعدی
را برای رشد بدخیم بوروکراسی، به شکل استالینیسم،
فراهم آورد که به نابودی حزب بلشویک و رهبری
تاریخیاش انجامید و هولناکترین کشتار جمعی سیاسی
این قرن را پدید آورد.
آنچه رسانه های محافظه کار و لیبرال « مرگ
سوسیالیسم» مینامند، در حقیقت گندیدگی و فروپاشی
نظام اقتدارگرا و بوروکراتیک توسعه صنعتی
غیرسرمایه داری است که از استقرار مدل استالینیستی
در اتحاد شوروی در دهههای بیست و سی میلادی بر
خاکستر انقلاب اکتبر حاصل شده بود، مدلی که کل
نسل انقلابیون رادیکال در همان دههها، به نام
مارکسیسم نقد و طرد کرده بودند. آنچه که در اتحاد
شوروی و اروپای شرقی مرده، نه سوسیالیسم که
کاریکاتور بوروکراتیک آن است: انحصار قدرت توسط
نومنکلاتورها،
دیکتاتوری بر فقرا، اقتصاد دستوري.
امروزه ظاهرا رهبران اروپای شرقی
در این مورد که « اقتصاد بازار» تنها راه چاره
است، اتقاق نظر دارند. با این حال دلیلی برای
پذیرش این عقیده وجود ندارد، عقیدهای که چون
حقیقتی مسلم و بدیهی، ورد زبان گروه یکپارچهای از
همسرایان شرقی و غربی متشکل از اقتصاددانان، نظریه
پردازان نو – لیبرال، تجار بلندپرواز و نویسندگان
جراید شده است، این عقیده حاكی از آن است که با
توجه به شکست اقتصاد خودکامه دستوری در جوامع
غیرسرمایه داری، یعنی اقتصادی که در آن گروه کوچک
و بی رقیبی از تکنوکراتها تصمیم میگرفتند چه
چیزی تولید و چه چیزی مصرف شود و مستبدانه تصمیمات
خود را بر جامعه تحمیل میکردند، اقتصاد بازار
یعنی سرمایهداری و نظام مبتنی بر سود، تنها بدیل
ممکن است. اما راه دیگری هم هست: برنامهریزی
دموکراتیک اقتصاد از سوی خود جامعه که در آن مردم
بعد از بحث و بررسی باز و آزادانه، در مورد
امکانات اصلی اقتصاد، الویتهای سرمایهگذاری و
خطوط عمده خط مشی اقتصادی تصمیم میگیرند،
دموکراسی سوسیالیستی چنین است.
رژیمهای بوروکراتیک با جنایاتی که
به نام کمونیسم و سوسیالیسم مرتکب شدند (از
تصفیههای خونین دهه سی میلادی گرفته تا اشغال
چکسلواکی در سال 1968)، زخم عمیقی بر پیکر آینده
سوسیالیستی وارد کردند و راه را برای نفوذ
ایدئولوژیهای لیبرالی و محافظهکارانه در میان
بخشهای بزرگی از مردم، چه در شرق و چه در غرب،
هموار کردند. با این حال، امید به تحقق جامعهای
آزاد و مساوات طلبانه، به دموکراسی اجتماعی و
اقتصادی، به حفاظت از طبیعت، به خودگردانی و کنترل
از پایین، در بخشهای مهمی از طبقه کارگر و جوانان
هر دو سوی مرز میان بلوکهای سابق، عمیقا ریشه
دوانده است. از این دیدگاه، سوسیالیسم نه به عنوان
این یا آن دولت فرضا «موجود»، بلکه به عنوان
برنامهای که یک قرن و نیم الهام بخش مبارزات
رهایی بخش قربانیان سرمایهداری و امپریالیسم بوده
است، نه تنها « نمرده» بلکه تا زمانی که ستم و
استثمار وجود داشته باشد، باقی خواهد ماند.
در موقعیت بحرانی کنونی، وجود
سردرگمی و آشفتگی عمیق ایدئولوژیکی میان بسیاری از
چپگراها امری است قابل فهم. حتی آنانی که هنوز
آماده تسلیم کردن کل میراث مارکسیستی نیستند، در
حال تدارک عقب نشینی منظمی هستند. گرایش غالب در
چپ، چه شرق و چه در غرب، از نیاز به « مدرن کردن»
مارکسیسم، از لزوم انطباق آن با نظرات حاکم،
لیبرالیسم، فردگرایی، پوزیتیویسم و از همه مهمتر
با مذهب جدید اقتصاد بازار و بتها، مناسک و اصول
جزمی تغییرناپذیرش دفاع میکند. این گرایش، ریشه
ناکامی« سوسیالیسم واقعا موجود» را در تلاش انقلاب
اکتبر برای گسیختن (دست کم تاحدی) از مدل تمدن
سرمایهداری و بازار جهانی میداند. بنابراین مدرن
گرایی مارکسیسم، حکایت از برگشت به معیارهای نظام
اجتماعی و اقتصادی غرب دارد. آنچه که دور ریخته
میشود فقط آب (بی نهایت) کثیف یعنی ماهیت ضد
دموکراتیک، بوروکراتیک و غالبا خود کامه جوامع
غیرسرمایهداری و نظام برنامهریزی متمرکز آنها
نیست بلکه همراه با آن « نوزاد» یعنی ایده حرکت به
فراسوی نظام سرمایهداری و به سمت اشکال جمعی
اقتصاد را نیز دور میریزند. در این تلاش «انطباق
با واقعیت» (یک عبارت قابل احترام هگلی)، هدف،
پیشبرد آن ارزشهای جهان شمول مانند دموکراسی،
حقوق بشر، آزادی بیان، برابری اجتماعی و همبستگی
که استالینیسم نفی یا تخطئه کرد، نیست، بلکه
ارزشهایی است که تاکنون نخبگان غربی
نظریهپردازان آنها در بوق و کرنا کردهاند:
«رقابت آزاد» ، « عدم دخالت دولت در اقتصاد» کنترل
پولی، بت وارگی بازار.
مارکسیسم بی شک باید زیر سئوال
برده شود، نقد گردد و جان تازهای در آن دمیده شود
اما به عقیده ما اين اقدام باید به دلیل کاملا
مخالفی انجام گیرد چون گسیختگی مارکسیسم از الگوی
تولیدی سرمایهداری صنعتی و نهادهای تمدن نوین
بورژوایی کاملا از ریشه نبوده است. مارکسیستها
(اگر مارکس را در نظر نگیریم) غالبا از ایدئولوژی
پیشرفت که مشخصه قرن هیجدهم و نوزدهم بوده است،
تبعیت میكردهاند به ویژه زمانی که پیشرفت
نیروهای مولده را به عنوان شالوده عینی انقلاب و
حجت اصلی در موجه نشان دادن ضرورت سوسیالیسم عنوان
میکردند. در برخی از اشکال مارکسیسم عامیانه، هدف
اصلی انقلاب اجتماعی ، تجدید سازمان برادرانه و
مساوات طلبانه جامعه نیست، یعنی«آرمانشهری» که با
نیروهای مولده ماهیتا متفاوت، مشعر بر شیوه جدیدی
در تولید و زندگی است، هدف فقط تغییر آن مناسبات
تولیدی است كه مانع رشد آزادانه نیروهای مولده شده
است. بسیاری از مارکسیستها از این مدل
بورژوایی-پوزیتیویستی پیروی کردند، مدلی که
شالودهاش مبتنی بر تعمیم دلبخواه الگوهای
شناختشناسی (نظریه ای در مورد ماهیت و زمینههای
شناخت و بررسی حدود و اعتبار آن) علوم طبیعی با «
قوانین»، «جبرگرایی» ، «پیش بینی» کاملا عینی و
تکامل خطی آن به حوزه تاریخ است، گرایشي که نوع
خاصی از «مارکسیسم راست کیش» (ارتدوکس)، از پلخانف
گرفته تا لویی آلتوسر، آن را با آخرین پیامدهایش
روبهرو ساخت.
خوشبختانه مضمون اصلی مارکسیسم جای
دیگری نهفته است: در فلسفه پراکسیس و روش
ماتریالیستی- دیالکتیکی، در تحلیل بت وارگی کالا و
از خود بیگانگی سرمایه داری، در چشم انداز
خودگردانی انقلابی کارگران و در آرمانشهر جامعهای
بی طبقه و بی دولت، همین است که مارکسیسم پتانسیل
خارق العادهای برای تفکر (و عمل) انتقادی و شورشی
دارد. تجدید حیات مارکسیسم باید با این میراث
انسانی- دموکراتیک و انقلابی- دیالکتیکی شروع شود،
میراثی که در نظرات خود مارکس و برخی از پیروانش
چون رزا لوکزامبورگ، تروتسکی و گرامشی (نام این سه
تن صرفا به قصد مثال آورده شده است) یافت میشود،
سنتی که ضد انقلاب استالینیستی و فاشیستی، در دهه
های بیست و سی میلادی نابود کردند.
علاوه بر این مارکسیسم برای
گسیختگی بنیادی از تمدن بورژوایی، باید بتواند
چالشهای عملی و نظری جنبشهای معاصر اجتماعی چون
محیط زیست و فمینیسم را در خود تلقیق کند. این امر
بینش از تمدن جدیدی را میطلبد که دیگر صرفا روایت
مترقیتر الگوی صنعتی – سرمایهداری غربی نخواهد
بود یعنی الگویی که بنیاد آن، توسعه مبتنی بر
کنترل دولتی نیروهای مولده مشابه است. این تمدن
جدید، شیوه تازهای از زندگی خواهد بود که بر ارزش
کاربردی و برنامهریزی دموکراتیک، انرژیهای
جانشینشونده، تولید بر مبنای حفظ محیط زیست،
برابری نژادی و جنسی، جامعهای آزاد و همبستگی
رهایی جامعهی ما را نیز در پی خواهد داشت رویکردی
دیگر بار به جوهر مارکسیم و اصول واقعی آن و به
رهنمودهای آن برای تحلیل تاریخی و سازماندهی سیاسی
ضرورتی اجتناب ناپذیر است.
|