گهگاه نماد
رویدادها اهمیتی فراتر از مجموعه نیروهائی
دارد که در آن شرکت داشته اند. به عنوان نمونه
میتوان اعتراضاتی را که بیرون از همایش
سازمان تجارت جهانی در سی نوامبر
1999
در سیاتل انجام گرفت از این دست به شمار آورد.
اعتراضات در مقایسه با موارد قبلی خود خیلی
گسترده نبود. شاید در اوج خود، سی هزار نفر را
در بر میگرفت.
اما این
اعتراضات اشاره به امری فوقالعاده مهم داشت.
دقیقا ده سال قبل از آن، فروریزی دیوار برلن
را به نشانهی پایان سوسیالیسم معرفی کرده
بودند و چنین به نظر میرسید که سرمایهداری
بر هستی بقیهی بشریت در جهان کنترلی
چالشناپذیری پیدا کرده است. سیاتل آغاز برآمد
چالش جدیدی بود. رسانههای سرمایهداری در
سراسر جهان به ناگاه گزارش دادند که هزاران
نفر آگاهانه یکی از گردهمائیهای بینالمللی
را برهم زدهاند و با افرادی مصاحبهی
تلویزیونی کردند که "جهانی شدن رستهای" را در
کلیت خود رد میکردند. در هر کارخانه، معدن،
اداره یا دبستان در جهان، اقلیتی از کسانی که
آن تصاویر را تماشا میکردند مشتها را به طور
مجازی در هوا بالا بردند و نه به دیگران، بلکه
به خود، گفتند: "چه خوب!" تقریبا یک دهه
سرخوردگی، یاس، تسلیم و رضا و ناامیدی به
ناگاه به کانون ابراز وجود تبدیل شد. از
رویداد سیاتل یک جنبش جدید بینالمللی شکل
گرفت.
پنج سال بعد
کسانی که جرات میکردند واقعیت و اهمیت این
جنبش را انکار کنند، بسیار اندک بودند. از
راست و چپ کسانی که این جنبش را به مثابه مدی
گذرا در بین جوانان سفید پوست طبقهی متوسط
رد میکردند، پس از تظاهرات پیدرپی در
واشنگتن، ملبورن، کُبک، پراگ، نیس، گوتنبورگ و
از همه مهمتر جنووا مجبور شدند لحن کلامشان
را عوض یا دست کم سکوت اختیار کنند. آنهایی
هم که پیشبینی میکردند که با نابودی مرکز
تجارت جهانی فاتحه جنبش هم خوانده میشود،
ثابت شد که اشتباه میکردند. چهار ماه پس از
یازده سپتامبر
2001
در دومین فوروم اجتماعی پورتو الگره، گستردگی
جنبش دو برابر همایش اول بود. با تبدیل جنبش
به حرکتی گستردهتر علیه جنگهای جدید ایالات
متحدهی امریکا در افغانستان و عراق،
اعتراضاتی در بریتانیا، اسپانیا، ایتالیا،
آلمان، یونان و دیگر کشورها صورت گرفت که
بسیار گستردهتر از جنبشهای اواخر دههی شصت
و اوائل دههی هفتاد بود. صد هزار نفری که در
ژانویهی امسال در چهارمین فوروم اجتماعی
جهانی در مومبای شرکت کردند دلیل بی چون و
چرای سر زندگی این جنبش را نشان میدادند.
همینطور هم بود شور و سرزندگی تظاهراتی که
در اواخر آوریل (در ورشو و دوبلین) در
استقبال از گسترش اتحادیه اروپا برگزار شد،
تظاهرات علیه دیدار بوش از اروپا چند هفته بعد
(هزاران نفر در استانبول، دوبلین و پاریس و دو
میلیون در رم) و علیه اجلاس جمهوریخواهی در
واشنگتن (دست کم نیم میلیون). پس از هر
قدرتنمائی عظیم جنبش، بدبینان شکست آن را
پیشبینی کردهاند و در هریک این موارد ثابت
شده است که اشتباه کردهاند.
اما رشد هر
جنبشی آن را وا میدارد که با بحثهایی درگیر
شود که در دورهی آغازین خود از پرداختن به آن
اجتناب میکرد. در مقالهای در همین
مجله(انترنشنال سوسیالیسم) در تابستان سال
2000
اشاره کردم که:
هر جنبش
اعتراضی موفق دو مرحله را پشت سر میگذارد.
نخستین مرحله زمانی است که در جهان به ناگاه
سر بر میکشد و مخالفان خود را غافلگیر
میکند و کسانی را به وجد میآورد که با
هدفهای آن موافق اند. هر چه دورهی آخرین
جنبش اعتراضی طولانیتر باشد، وجد و شعف
بیشتر است. و چنین به نظر میرسد که قدرت
محض این جنبش ضرورتا آن را هر چه نیرومندتر
میکند. این امر حامیان آن را گرد هم میآورد
و آنها را بدان راستا سوق میدهد که اختلافات
فکری قدیم خود و بحثهای کهنهی مربوط به
تاکتیک را کاهش دهند. اما کسانی که این
اعتراضات علیه آنها بر پا میشود به آسانی
تسلیم نمیشوند. وقتی تکان نخستین را پشت سر
گذاشتند، قدرت دفاعی خود را افزایش میدهند،
سعی میکنند اطمینان حاصل کنند که بار دیگر
غافلگیر نشوند و تلاش میکنند از پیشروی جنبش
جلوگیری کنند. در این مقطع است که بحث بر سر
تاکتیک، ضرورتا در درون جنبش، حتی در بین
کسانی که قسم خوردهاند که مشاجرات قدیمی را
به نفع اتفاق نظرشان فراموش کنند، در میگیرد.
(1)
در مورد جنبش
ضد سرمایهداری بینالمللی، تابستان سال
2001،
جنووا و یازده سپتامبر نقطه عطفی بودند و پس
از آن اگر بنا بود جنبش رشد کند، دیگر نمیشد
از اختلاف عقیده اجتناب کرد. پارهای از
رهبران جنبش با دیدن خشونت عریان پلیس در
جنووا جا خوردند. (2)
پارهای پس از یازده سپتامبر از شرکت در
اعتراضات عقب کشیدند؛(3)
و پارهای جنبش ضد جنگ را انحراف از جنبش ضد
نئو لیبرالی دانستند. جنبش فقط در صورتی
میتوانست پیشرفت داشته باشد که از توضیح صرف
مصیبتهای اقتصادی و زیست محیطی نئولیبرالیسم
یا "جهانی شدن" فراتر میرفت و به بحثهای جدی
پیرامون این امر بپردازد که بر سر نظام جهانی
چه آمده است، و استراتژی و تاکتیک ضروری
مبارزه علیه آن را تعیین کند. ضرورتا قطببندی
بین دیدهای گوناگون به وجود آمد. همان طور که
کارل مارکس یک بار گفت:"بدون اختلاف پیشرفت به
وجود نمیآید." (4)
در جنبش بر سر
استراتژی و تاکتیک چهار بحث در گرفته است که
بر فرارویی بیشتر آن اثر میگذارد. و اگر چه
بسیاری از فعالان اصرار میورزند که جنبش
نمیتواند سیاسی باشد، هر یک از این چهار
گرایش فکری با نگرش مشخص خود نسبت به قدرت
دولتی خصلتبندی میشوند- یعنی با رویکردشان
به سیاست. در این مفهوم جنبش به طور
خودانگیخته راستاهای سیاسی را در درون خود به
وجود آورده است.
در این مقاله
نگاهی میاندازم به این گرایشها، چگونگی
تعامل آنها در لحظات تعیین کننده و ملزومات
آن برای کسانی که میخواهند جنبش را بسط
وگسترش
دهند.
سیاست مبارزه
با نئولیبرالیسم
جریانات رفورمیستی
یک از دلایل
پیروزی جنبش از سیاتل به بعد این بود که
کارزارهای گستردهی تک مضمونی را گرد هم آورد
و با این کار، این آگاهی را به وجود آورد که
دشمن آنها مشترک است. اما پیآمد ناگزیر آن
این بود که گرایشی پدید آمد که مسائل را از
منظر اصلاح نظام موجود و نه سرنگونی آن
میدید. باید توجه داشت که کارزارهای تک
مضمونی هدفشان تحمیل تغییر پارهای از
مشخصههای نفرتانگیز نظام موجود است که قرار
است اصلاح شوند.
رفورمیسم به
نوعی نه یک پیوند بیرونی به یک مبارزهی بزرگ
بلکه نخستین واکنش هر گروهی است که اعتراض
علیه ستم و استثمار را آغاز میکند. اعضاء آن
در جامعهی موجود بزرگ شدهاند و معمولا
جامعهی دیگری را نمیشناسند. آنها فرض مسلم
این را میدانند که مسائل را صرفا میتوان به
شیوههای معینی سازمان داد و این که تنها
میتوانند برای تغییراتی در این راستاها
مبارزه کنند. اما نیروی فزایندهی مبارزه برای
رفورم میتواند چشم مردم را به این آگاهی
بگشاید که ضروری است برای دگرگونی بسیار
ریشهایتر مبارزه کرد؛ آنها به قدرت
جنبشهای خود برای انجام چنین هدفی نیز پی
میبرند. جمع شدن کارزارهای تک مضمونی طی پنج
سال گذشته به منظور ایجاد آنچه گهگاه "جنبش
جنبشها" نامیدهاند دقیقا این نیروی فزاینده
را به وجود آورده است. گرایش درک امور در
مفهوم رو-در-رویی با نظام به طور کلی، و نه
تنها یک جنبهی آن، هر چه بیشتر برجسته شده
است. جنبش از ضد سرمایهداری بودن تلویحی هر
چه بیشتر به ضد سرمایهداری آشکار تبدیل شده
است.
چنین
رادیکالیزه شدنی به شیوهی یکسان به وجود
نیامده است. رفورمیسم صرفا مجموعهی ایده و
نظراتی دربارهی چگونگی تغییر جامعه نیست.
رفورمیسم در انواع نهادها- مخصوصا نهادهای
پارلمانی- نیز تجسم پیدا میکند که به چنین
ایدههایی جهت میدهند. افرادی که به خاطر
پیوند با این نهادها سرشناس اند، میتوانند در
درجه نخست در ایجاد کانون توجهی برای به وجود
آوردن جنبشها نقش بسیار مهمی ایفا کنند.
آنها با گرد آوردن مردم به دور خود به منظور
فشار جهت تغیر کانون توجهی برای فعالیت به
وجود میآورند و با این کار، گرایش جنبشها به
رشدی فراتر از رفورم صرف را ایجاد میکنند. به
این دلیل فعالیت چنین افرادی درراه اندازی
جنبشها امری است که نه فقط باید تحمل، بلکه
به طرز مثبتی تشویق کرد. این کار غالبا کلید
رشد جنبش است.
زمانی که یک
جنبش آغاز به اثربخشی میکند، نقش رهبران
رفورمیسم هرچه بیشتر متناقض میشود. از یک
سو، همچنان میتوانند افراد جدیدی را جلب
کنند که قبلا بی تفاوت بودند. از دیگر سو،
رفورمیسم آنها مستلزم آنست که مسائل را در
چارچوب امنی برای جامعهی موجود نگه دارند (و
اغلب موقعیت خود را در آن حفظ کنند). گرایش
آنها به این است که رزمندگی، اعتماد به نفس و
خودفعالیتی آنهایی که در فعالیت اند را کُند
کنند. کسانی که ظاهرا قبل از شکل گرفتن جنبش
سیمای چپ داشتهاند، میتوانند با سرگرفتن
جنبش به سرعت راست شوند. در این مرحله جنبش
فقط مادام که رهبری چنین افرادی را به چالش
کشد، میتواند رشد بیشتر داشته باشد.
یک نمونه از
این قضیه، برنارد کاسن، فعال فرانسوی است. او
به عنوان سردبیر روزنامهی متنفذ لوموند
دیپلماتیک نقش مهمی در کمک به ایجاد جنبش پس
از سیاتل ایفا کرد. او بنیانگذارسازمان ضد
سفتهبازی مالی، اتک، و آغازگر فورومهای
اجتماعی جهانی بود؛ با ایجاد اتک حول آنچه او
"برنامهی معطوف به عمل برای آموزش عمومی"
توضیح داده است، مخالفت با اتخاد سیاستهای
نئولیبرالی دولت را شروع کرد و در این برنامه
تاکید ویژهای بر مشارکت اعضاء پارلمان و دیگر
نظرسازان داشت.(5)
تلاشهای کاسن موجب شد که اتک دهها هزار عضو
پیدا کرد. اما مرحلهای پیش آمد که کسن شروع
کرد به برخورد خصمانه با گسترش بیشتر آن
[اتک] و در مقابل پیوستن جنبش به مبارزهی ضد
جنگ مقاومت کرد. همان زمانی که دولت فرانسه با
ایالات متحده برای حمله به افغانستان همکاری
میکرد، کاسن انرژی جنبش در فرانسه را صرف
چانه زدن با وزرا بر سرمالیات توبین کرد. (6)
او شدیدا مخالف رزمندگیای بود که فوروم
اجتماعی اروپائی در فلورانس در سال
2002
به نمایش گذاشت.(7)
راهحل او به قدرت امپریالیسم امریکا این بود
که چپ باید حمایت از ایجاد یک ارتش اروپائی را
بررسی کند (8)،
و زمانی که بسیج علیه همایش گروه هشت در مرز
سوئیس- فرانسه در تابستان سال
2003
در جریان بود، به جنبش به خاطر بیش از اندازه
رادیکال شدن حمله میکرد. (9)
پارهای از
رهبران رفورمیست هم نقش متناقض مشابهی را در
جنبشهای ضد جنگ در بریتانیا، اسپانیا ،
ایتالیا و دیگر کشورها داشتهاند. بسیج
گستردهی پانزدهی فوریهی سال
2003
به ابتکار سازمانهای چپ، مسلمان و سازمانهای
طرفدار صلح وابسته بود، اما همینطور هم به
چهرههای شناخته شدهی رفورمیسم پارلمانی،
مثلا چپ دموکرات در ایتالیا، پ. اس. او. ای در
اسپانیا پ.ای. اس. او. سی در یونان و در
بریتانیا افرادی چون روبین کوک. حضور آنها
تضمینکنندهی آن بود که، نه چند صد هزار،
بلکه میلیونها نفر به خیابانها آمدند. با
این همه، زمانی که جنگ شروع شد، بسیاری از
ادامه و موضعگیری روشن علیه اشغال خودداری
کردند و صرفا خواستار آن بودند که جریان نه
تحت نظارت امریکا، بلکه تحت نظارت سازمان ملل
قرار گیرد.
به همین شیوه
هم چهرههای اصلی حزب کار برزیل نقش بسیار
مهمی در ایجاد سه فوروم اجتماعی اولیه در
پورتو الگره برزیل ایفا کردند. فعالیت آنها
رویدادها را به کانون توجه فعالان سراسر
امریکای لاتین و فراسوی آن تبدیل کرد. اکنون
پارهای از این چهرههای اصلی در دولت اند و
سیاستهای نئولیبرالی را از طریق موافقت با
صندوق بینالمللی پول پیش میبرند. اما نیروی
فزایندهی جنبشهای فوروم اجتماعی جهانی
احتمالا چنین سیاستهائی را به چالش میکشد.
گرایشات استقلالمدار
(آتونومیست)
یکی از
شیوههایی که جنبش "به طور خودانگیخته" از
نقطه شروع خود فراتر رفته عبارت است از رشد آن
چیزی که غالبا "آتونومیسم" (استقلالمداری)
نامیده شده است. این اصطلاح فراگیر طیفی از
موضعگیریهای ایدئولوژیک و فعالیتهای عملی
مختلف را در بر میگیرد- ایجاد کارزارهای تک
مضمونی، فعالیت از طریق ان. جی. اوها
(سازمانهای غیردولتی)، شرکت در فعالیتهای
مستقیم رزمندهی غیرخشونتآمیز، تاکید بر
سازماندهی جماعت محلی، سبک زندگی "کارهایت را
خود انجام بده"، شکلهای تولید تعاونی- و در
حاشیه هم، از این اصطلاح حتی در مورد
نظامیگری اقلیت بلوک سیاه هم استفاده شده که
علیه پلیس و مالکیت است. (10)
با این همه، دو مشخصه خصلتنمای همهی کسانی
است که این اصطلاح در موردشان به کار برده
میشود. یکی رد سازشکاریها و مانوورهای
سیاست رسمی و رفورمیسمی است که به آن نظر
دارد. آتونومیسم (استقلالمداری) از هر نوع
آن بر نقش فعالیت از پائین و شیوهای تاکید
دارد که مردم ساختارهای بوروکراتیک را به چالش
میکشند؛ و تحسین از شیوهای است که مردم
مبارز شروع میکنند به نشان دادن سطوح
شگفتانگیزی از ابداع و خلاقیت، ابداع و
خلاقیتی که با ظرفیت رو به رشدی برای
سازماندهی خود همراه است. این سازماندهی به
شیوهای است که ایدههای تثبیت شدهی هرم
[قدرت] را به چالش میکشد.
آتونومیسم
(استقلالمداری)، درعین حال، تشکیلات انقلابی
را رد میکند، تشکیلاتی که هدفهای استراتژیک
آن نشانه گرفتن کل نظام است. آتونومیسم به
همان اندازه که چپ انقلابی را شدیدا نفی
میکند به همان اندازه هم مقامپرستی پارلمانی
را مردود اعلام میکند. آتونومیسم به طرز
نمونهواری "انقلابیون " را به "پیشاهنگ
باوری"، "قدرتپرستی"، "حقه بازی" یا حتی
"تمامیتخواهی" (توتالیتاریانیسم) متهم
میکند. از نظر آتونومیسم سیاست از هر نوع
آن، خواه هدفش اصلاح نظام باشد خواه سرنگونی
آن، باید از جنبش جدا بماند. برخی از
گونههای آتونومیسم (که میتوان آن را
"آتونومیسم نرم" نامید) میپذیرد که احزاب
سیاسی، جائی که انتخابات باشد، نقش دارند. اما
این نقش باید در رابطه با جنبش نقشی بیرونی
باشد، به طوری که فعالیتهای جنبشها و احزاب
"به موازات" یکدیگر پیش رود. احزاب نباید در
کار جنبشها دخالت کنند.
نقطهی قوت
آتونومیسم تاکید آن بر فعالیت از پائین است و
رد اخلاقی سازشها در چارچوب نظام. اما فرا
رفتن از این حد برای آتونومیسم مشکل است.
تاکید میشود که نظام بد و وحشتناک است و
شیوهی مبارزه با آن عبارت است از تکوین
شکلهایی از فعالیت که در آن گروههای مخصوصی
بر استقلال خود از موارد و جنبههای مربوط به
نظام تاکید دارند. با نظام صرفا باید از طریق
تجمع گروههای مختلفی مبارزه کرد که هریک کار
خود را انجام میدهد.
آتونومیستها به ندرت نظرات خود را به گونهی
تئوریک بیان میکنند. نباید فراموش کرد که
تئوری معمولا با دغدغههای مربوط به بسط
استراتژی پیوند دارد و آتونومیسم، بنا به
تعریف، استراتژی را به مثابه هرمی کردن
شکلهایی از کنش بر فراز دیگر شکلها را رد
میکند. با این همه، دو تلاش موثر جهت تئوریزه
کردن این نظرگاه وجود داشته است. نخستین
آن،"امپراطوری"، نوشتهی مایکل هارت و تونی
نگری است، اثری که بیشتر مرجع است تا آنکه
واقعا خوانده شده باشد (زبان آن در بیشتر
موارد بسیار مبهم است). "استراتژی" آن اساسا
غیر- استراتژی است و غسل تعمید مجدد به
مجموعهی فعالیتهای مستقل گوناگون به
مثابهی "انبوه خلق" و توجیه آن با ارجاعات
متافیزیکی به اسپینوزا. تا آن جا که به سلسله
مراتبی کردن میپردازد، برای آن چه "کارگران
بخش معطوف به اطلاعات" نام مینهد، نقشی قائل
است، قضیهای که از نظر من بسیار شبیه تجلیل
از پایگاه محدود پارهای از جنبشهای "آتونوم"
است در بین اشخاصی که تحصیلات عالی داشتهاند.
تلاش دوم از
آن جان هالووی است که عبارت است از"تغیر جهان
بدون کسب قدرت." (11)
این کتاب از کتاب "امپراطور" خواندنیتر است و
علیرغم اصطلاحات خاصی که دارد، ایدههای
مارکسیستی مربوط به استثمار و از خود بیگانگی
را به طرز برجستهای توضیح میدهد و آن را با
پارهای نظرات مربوط به طبقهی کارگر تکمیل
میکند. این اثر به خاطر نقد رویکردهای
استالینیستی و اقتدارمدارانه تشکیلات، پیروانی
را در آن کشورها (جنوب آسیا، امریکای لاتین)
پیدا کرده است؛ این رویکردها در این کشورها بر
جنبشهایی که ادعا میشد انقلابی اند، مدتهای
مدید غالب بود. با این همه، نتیجهگیری
استراتژیک آن، همانند هارت ونگری، عبارت است
از رد استراتژی. درتوضیح هالووی فریاد، خشم
گروههای مختلف علیه مصیبتهای نظام
[سرمایهداری] به نوعی به هم خواهند پیوست تا
بندهای وابستگیای را پاره کنند که همه را به
نظام- ازجمله جانیان مسلح دولت- مقید میکند.
نیازی به گرفتن قدرت نیست زیرا دولت با غلبهی
خودگردانی (آتونومی) به سادگی فرو میپاشد.
در حقیقت
استدلال هالووی چیزی چندان فراتر از صورتبندی
مجدد استدلال رفورمیستی قدیم در بر ندارد؛ طبق
استدلال قدیمی اگر تعداد مردمی که خواهان
تغییر جامعه اند کافی باشند، طبقهی حاکمه
مجبور خواهد شد قدرت را بدون شلیک یک کلوله
واگذارد. وجهه و محبوبیت این استدلال در بین
بخشهایی از مردم امریکای لاتین نشان میدهد
که لازم است به آنها (و هالووی) آنچه را یاد
آور شد که ژنرالها بر سر جنبشهای "خودگردان"
راستین کارگران، دهقانان و بومیان، مثلا برزیل
در سال
1964
یا شیلی
1973،
آوردند.
اما تمرکز
عمدهی هالووی نه بر فروپاشی خودانگیختهی
دولت در زمانی فرضی در آینده، بلکه بر
توانمندی جنبشها در دستیابی به هدفهایی است
که هم اکنون و همین جا وجود دارد، بدون اینکه
نیازی به نگرانی نسبت به دولت یا آینده در
میان باشد. نمونهی اصلی او زاپاتیستها در
مکزیک اند. استدلال هالووی این است که آنها
[زاپاتیستها] نمونهای به دست دادهاند از
این که چگونه میشود به یک نیروی خودگردان
تبدیل شد، در عین حفظ دم و دستگاه دولت.
متاسفانه
واقعیت چیز دیگری است. زاپاتیستها حرکت خود
را به عنوان جنبشی مسلحانه علیه دولت شروع
کردند. آنها در سال
1994
شهرت پیدا کردند زمانیکه قیام مسلحانه را در
بخشهایی از ایالت چیاپاس در جنوب مکزیک آغاز
کردند. اعلان دشمنی آنها با جهانی شدن
نئولیبرال در سراسر جهان بازتاب یافت و به یکی
از نخستین کانونهای جنبشی تبدیل شد که در
سیاتل برآمد داشت. اما خود قیام شکست خورد و
زاپاتیستها مجبور به عقبنشینی شدند و اساسا
به سازمانهایی دفاعی برای بومیان منطقهی
جنگلی لکاندون تبدیل شدند. از آنجا، گهگاه
توانستهاند با دولت مکزیک بر سر بهبود حقوق
بومیان و ساختارهای دولت محلی به توافقهایی
دست پیدا کنند-مخصوصا زمانیکه از پشتیبانی
بیشتر کارگران و دهقانان دیگر مناطق مکزیک
برخوردار بودند، همانند زمانی که سه سال قبل
به سوی پایتخت راه پیمائی کردند. اما این قول
و قرارها بر سر اصلاحاتی در نظام موجودی بوده
است که آنها را تهیدست رها کرده است.
روزنامهنگاری از جناح چپ روزنامه روزانهی
مکزیکی، لجورنادا، که نسبت به زاپاتیستها
سمپاتی داشت، یک سال پیش نوشت:
"خود ساختار
زندگی جماعت [بومی] زیر ضربات زندگی از بیرون
[از آن] در حال فروریزی است، ضرباتی که در
دوران نئولیبرالیسم، رکود و مهاجرت تودهای به
ویژه توان فرساست... منطقهی شورشی نمیتواند
خود را از بازارهای قهوه، تولیدات صنایع دستی،
نیروی کار، چوب و دیگر منابع منزوی کند،
مخصوصا به این دلیل که ذرت و تولیداتی که برای
خودمصرفی اند فقط غذای یک چهارم سال آنها
را فراهم میکند و هر چیز دیگر- غذا، دارو،
لباس و غیره- را باید برای به دست آوردن پول
به بازار آورد. (12)
جماعتهای
بومی واقعا زندانی واحدهای ارتش مکزیک اند که
در راههایی که به جنگل منتهی میشود، گشت
میزنند و این امر به نوبهی خود به "نظامی
شدن" داخلی آنها منتهی شده است، به طوری که
معاون فرمانده، مارکوس، خود از "ساختار نظامی
ای. زد. ال. ان. صحبت کرده و این که این
ساختار به نوعی سنت دموکراسی و خود حکومتی را
فاسد کرده است". (13)
رفورمهای اندکی که مردم بومی به دست
آوردهاند را نباید بی مطالعه رد کرد. اما از
این منظر به آنها نگاه کردن که پاسخ مناسبی
هستند به مصیبتهایی که نظام جهانی بر آنها
تحمیل کرده، فروغلطیدن به نازلترین شکل
رفورمیسم است. هالووی با تجلیل از چنین
جنبشهای "خودگردان" به مثابه هدفی در خود به
صورتبندی صد سال قدیمی نظریهپرداز رفورمیست
سوسیال دموکرات، ادوارد برنشتاین، نزدیک شده
است که گفت: "جنبش همه چیز است و هدف نهائی
هیچ".
این را
نمیتوان در مورد هالووی انحراف عجیبی دانست.
آتونومیسم (استقلالمداری) تا آن جا که صرفا
به ژستهای اخلاقی مربوط نباشد و به چارهجویی
دربارهی مصیبتهای جهان سروکار داشته باشد،
به آسانی به رفورمیسم در میغلطد، گیرم که به
رفورمیسمی رادیکال. بنابراین، آنهایی که جذب
تاکید ضد اقتدارمداری مبارزه از پائین قرار
گرفتهاند میتوانند فقط با زیر سوال بردن
پارهای از اصول اعتقادی آتونومیسم بر آن
تاکید باقی بمانند.
رفورمیسم
رادیکال
باید تاکید
کرد که رفورمیسم بیش از مانوور دادن در چارچوب
ساختارهای سیاسی تثبیت شدهی معنی میدهد.
رفورمیسم همچنین بسیج مردم برای فشار آوردن
به آن ساختارها را نیز در بر میگیرد. حتی
زمانی که پارهای از رهبران رفورمیست از پیش
بردن جنبش به جلو کنار میروند، دیگران به
چنین کاری ادامه میدهند. این گونه است که
مثلا در بریتانیا چهرههایی که هنوز به
ساختارهای پارلمانی ایمان دارند، اشخاصی چون
تونی بن، جرمی کوربین، عضو پارلمانی حزب کارگر
[لیبر] و کارولین لوکاس، عضو حزب سبز پارلمان
اروپا، همگی نقش مهمی در ایجاد و استمرار جنبش
ضد جنگ ایفا کردهاند. همین طور هم افرادی از
بقایای حزب کمونیست قدیم. (14).
نقش مشابهی را هم نویسندگان و روزنامهنگارانی
چون جورج منبیوت، سوزان جورج و نومی کلاین در
ایجاد جنبشها در سطح بین المللی ایفا
کردهاند. آنها در ارائهی بحثها علیه
نئولیبرالیسم و جنگ نقشی بسیار با اهمیت
دارند، اما این را امری مسلم میدانند که
تغییر نهائی با فشار بر نظام موجود پیش خواهد
آمد. آنها میگویند که بحث بین رفورم و
انقلاب در دنیای امروز بی جاست، با اشاره به
این که کل آنچه میتوانیم انجام دهیم مبارزه
برای رفورم است.
رفورمیستهای
رادیکال معمولا با وضوح بیشتری از مبلغان
آتونومیسم "خالص" این امر را درک میکنند که
جنبش به استراتژی و تاکتیک نیاز دارد. حتی اگر
نظرشان دربارهی آنچه ضروری است گاه عناصری
از فریب، بوروکراسی و نظام پارلمانی را در بر
داشته باشد، معمولا نوعی درک از استراتژی و
تاکتیک دارند. آنها این را میتوانند درک
کنند که پارهای از مسائل از دیگر مسائل
مهمتر اند و اگر قرار است تاثیر گذار باشیم،
باید به آنها اولویت دهیم. آنها این درک را
دارند که جنبشها با دشمنانی رودررویند که اگر
مشخص نکنند که کی، چگونه و با چه نیرویی با
آنها مبارزه کنند، نابودشان خواهند کرد (و در
پارهای از کشورهای جهان سوم فعالان را هم
نابود خواهند کرد). آنها درک میکنند که
نمیتوانیم از موعظهی آتونومیستی: "هر کاری
خوب است." پیروی کنیم. چنین است تناقض آشکار
مبنی بر این که این رفورمیستها گهگاه
میتوانند از آتونومیستهای ظاهرا رادیکالتر
تصور بهتری داشته باشند از آنچه جنبشها لازم
است در مرحلهی بعدی باید انجام دهند.
با این همه،
رفورمیسم رادیکال میتواند به آنجا منتهی شود
که استدلالهای آتونومیستی را کم و بیش به
همان شیوهای بپذیرد که آتونومیسم میتواند به
رفورمیسم رادیکال در غلطد. بدین ترتیب بود که
تونی بن وقتی با این مساله روبهرو شد که در
مورد رهبری جدید حزب کارگر [لیبر] چه باید
کرد، مکررا جواب داد که آنچه اهمیت دارد نه
رهبری که جنبش از پائین است- گویا جنبش از
پائین با نادیده گرفتن آنچه دربالا اتفاق
میافتد، پایهریزی میشود. جورج موبیوت پس از
نوشتن یک کتاب و طرح کلی برنامهاش برای اصلاح
جهان از طریق دگرگونی سازمان ملل،
میتواند از آن به عنوان نقشهای
"تمامیتخواهانه" برای مردمی صحبت کند که
خواهان وضوح ایدهها در درون جنبش اند. (15)
نومی کلاین خلاقیت جنبش پیکتروها (اعتصابیون)
در آرژانتین را تحسین میکند، اما به ندرت
درکی از مسائلی که آن جنبش با آن روبهروست به
دست میدهد. (16)
یک عضو شورای ملی حزب کمونیست فرانسه میتواند
سابقهی دولت در مجموع چپ را به نقد کشد
(دولتی که حزب در آن عضو داشت) و سپس
استدلالهای هارت و نگری را هم تحسین کند. (17)
در هر یک از این موارد وقتی تلاش برای فشار بر
نهادهای موجود با بن بست روبهرو میشود،
رفورمیستهای رادیکال به آسانی کنار میکشند و
صرفا به تحسین از خلاقیتی میپردازند که
میتواند از پائین به وجود آید. آنها از نیاز
به تدوین استراتژی و تاکتیک مبارزه دقیقا به
همان شیوهی اتونومیستها سرباز میزنند و پس
از آن اغلب موضعگیری خود را با صحبت در
بارهی نیاز به دور نگه داشتن سیاست از دولت
توجیه
میکنند.
گرایش انقلابی
این گرایشی
است که به وضوح تاکید دارد بر این که دشمن
سرمایهداری است، که نئولیبرالیسم فقط بیان
ایدئولوژیک آخرین مرحلهی آنست. گرایش انقلابی
این مرحله را در عین حال شامل صفآرائی نیروی
مسلح دولتها به نفع سرمایهها میداند که
پایهاش در درون آنهاست. به سخن دیگر،
امپریالیسم را پیآمد انداموار [ارگانیک]
سرمایهداری میداند و به دولت از منظر برخورد
با "افراطکاریهای" نظام نگاه نمیکند. بلکه
[معتقد است که] کارگران و دیگر طبقات
استثمارشونده میبایست به منظور سرنگونی حکومت
موجود و در دست گرفتن ابزار تولید متشکل شوند.
صادقانه باید
گفت که این گرایش زمانیکه جنبشهای جدید پنج
سال پیش آغاز به فعالیت کردند، جنبهی
حاشیهای داشت و امروزه هم هنوز گرایشی است در
اقلیت. نقطه ضعف این نیرو ماحصل دوران طولانی
شکستها و ناامیدی کسانی بود که علیه نظام
مبارزه میکردند. زمانی که جنبشها شکست
خوردهاند، فعالان قربانی شدهاند و
تلاشهایشان به پراکندگی منتهی شده است، فقط
تعداد نسبتا کوچکی به ایدهی تغییر کل جهان
پایبند میمانند و خود را در رابطه با بخشهای
اصلی طبقهی کارگر حاشیهای احساس میکنند.
آنها میبینند که از ایدههایی دفاع میکنند
که بازتاب اندکی در بین کارگران دارد،
کارگرانی که تنها تجربهی اخیرشان پراکندگی و
شکست بوده است. سازمانهایشان زمانی که مردم
از نفس افتاده، خسته و سرخوردهاند و گاه نیز
به سوی ایدههای غیرسوسیالیستی میل پیدا
میکنند، در حفظ خود با مشکل روبهرو میشوند
و جلب عضو جدید گهگاه یکی یکی یا دو تا دو تا
صورت میگیرد. (18)
در بهترین حالت خود را سرپا نگه میدارند تا
به پیش حرکت کنند.
یک عامل دیگر
نیز این نقطه ضعف را تشدید کرد. سالهای شکست
به ناگزیر در میان کسانیکه به سنت انقلابی
چسبیده بودند، نوعی سکتاریسم را تقویت کرد.
آنها فقط با احساس اینکه در ضدیت با کل
جهان، از جمله در رابطه با کسانی حق با آنها
بود که از گفتگوی انقلابی دربارهی دههی شصت
و اوائل دههی هفتاد کنار کشیده و به
کارزارهای تک مضمونی و سیاست هویت پیوسته
بودند. تحت چین شرایطی در مقابل جنبشهای
جدیدی که تحت تاثیر این گرایشات بودند،
میتوانستند حالت دفاعی شدیدی داشته باشند.
انقلابیون به سادگی به حرکتهای سکتاریستی که
از آن جمله است کنارکشیدن از این جنبشها- و
حتی رد آنها- کشیده میشوند و به این ترتیب
کار را برای فعالین جنبش جهت رد بدون مطالعهی
رویکرد انقلابی، حتی زمانی آسانتر میکنند که
آنها احساس کنند که رویکرد رفورمیستی و
آتونومیستی نامناسب است.
سرانجام هم،
میراث استالینیسم بسیاری از افراد در جنبش را
نسبت به رویکرد انقلابی بدبینتر کرده است.
آنها ازین بیم دارند که انقلابیون بخواهند از
جنبشها صرفا به عنوان "تسمه نقاله" برای
هدفهای سیاسیشان استفاده کنند. پیشینهی
بسیاری از سازمانهائی که رژیمهای ساقط شده
در سالهای
1991-1989
را به نوعی سوسیالیست-یا دست کم، دولتهای
کارگری "منحرف" و"ناقص"- میدانستند، این
بدبینی را افزایش داد. این امر تا به حال
وضعیتی به وجود آورده است که سازمانهای بسیار
چپی که قبلا چنین نظراتی داشتند راسا بگویند
که هرنوع دخالت سیاسی چپ در جنبشها به معنی
کوشش جهت تبدیل آنها به تسمه نقاله است. چنین
است مشخصهی موضعگیری رهبری ریفونداسیونه
کمونیستا در ایتالیا و موضعگیری بسیاری در
"اتحاد کمونیستهای انقلابی" در فرانسه. (19)
پیامد این
امر ندیدن شیوهای است که جنبش- همانند هر
مبارزهی تودهای- بحثهای "خودبهخودی"ای را
دامن میزند که، خواه و ناخواه، دارای
پارامترهای سیاسی است. و اگر انقلابیون قطب
سازمانیافتهی جذابی را در این بحثها به
وجود نیاورند، در غیاب آنها، کسانی
(رفورمیستها) برندهی این بحث خواهند بود که
ارائه دهندهی استراتژی فعالیت در درون نظام
موجود اند یا کسانیکه (آتونومیستها) هیچ
استراتژیای ارائه نمیکنند.
فرصتها و
چالشها
مدل نادرست حزب
تنها درک
ضرورت [داشتن] حزب کافی نیست. نوع درست حزب
باید وجود داشته باشد، حزبی که در درون
جنبشها تکوین یابد و آنها را متحد کند و نه
حزبی که با خفه کردن خلاقیت و نابودی انرژی
آنها مانع پیشرفتشان شود. و این دقیقا آن
کاری است که پارهای از مدلهای متداول حزب
قصد انجامش را داشتند. آنها به جای جلب
بهترین مبارزان آنها را از خود دور و با چنین
کاری آتونومیسم و رفورمیسم را تقویت کردند.
تاثیر برخی از
سازمانهای انقلابی در امریکای لاتین چنین
بوده است. در اکوادور تاریخچهی سازمانهای
مارکسیستی نشاندهندهی آنست که آنها تلاش
داشتهاند خود را جایگزین جنبشها کنند- از
سوئی از طریق گروههای چریکی کوچکی که دور از
هر جنبش تودهای فعالیت میکردند، و از دیگر
سو، در مورد حزب کمونیست طرفدار مسکو، از طریق
پشتیبانی از یکی از دیکتاتورها (53).
در آرژانتین سکتاریسم دو سازمان، که بزرگترین
سازمانها بودند، و سکتاریسمشان ریشه در یاس
و ناامیدی دههی نود داشت، به قدری قوی بود که
هریک ماهرانه تلاش میکردند شعارهای خود را
به جنبشهای پیکتروها (اعتصابیون) و اسمبلیاها
در سال
2002
تحمیل کنند- در مقطعی، در یک تجمع تودهای،
کارشان حتی به برخورد فیزیکی با یک دیگر کشیده
شد و تماشاچیان مجبور شدند آنها را از یک
دیگر جدا کنند. در بولیوی شورشهای چهار سال
گذشته با داشتن عناصر جدید، با شورشهای دههی
پنجاه تا دههی هشتاد فرق میکرد و حزب
تروتسکیست پی. او. ار. ظاهرا قادر نبوده است
با آن پیوند برقرار کند.(54)
چنین
رویکردهایی از مدل حزبی معمولیای بر آمده
است که از مبارزات واقعی و مشخص جدا افتاده
است و خود را تجسم شعور سوسیالیستی میداند که
وظیفهاش صرفا این است که کارگران را تشویق
کند از آن پیروی کنند.
گونه کلاسیک
این فکر همان نظر پیش از جنگ جهانی اول سوسیال
دموکراسی بود. کارل کائوتسکی، با نفوذترین
نظریهپرداز آن در سطح بینالمللی، معتقد بود
که سوسیالیسم زمانی به وجود میآید که حزب
اکثریت کارگران را تشویق کرده باشد که به آن
رای دهند. بنابراین، وظیفهی حزب آن نبود که
مبارزهی بلافصل را هدایت کند، بلکه آن بود که
صبورانه به تبلیغ نظرات خود بپردازد تا به آن
مرحله برسد. (55)
سلطه چنین نظری، حتی در درون جناح چپ سوسیال
دموکراسی، بود که، علیرغم وجود شورشهای
انقلابی، همچون اشغال کارخانهها در سال
1920
در ایتالیا، به بی تفاوتی [تودهها] منجر شد.
طبقهی کارگر درکلیت خود به انقلاب رای نداد و
انقلاب ممکن نشد. (56)
تصویر انقلابی
مشابهی از این نظر وجود دارد. طبق این نظر،
حزب گروه کوچک پیشاهنگی است که باید خود را از
آلودگی جریانات گستردهی غیرانقلابی حفظ کند و
در عین حال منتظر رویدادهایی باشد که مردم را
به پیوستن به آن وادارد. سپس فرض بر این است
که خلوصش به آن فرصت میدهد سرنگونی انقلابی
سرمایهداری را از جانب کارگران به عهده
بگیرد. این نظر را آمادئو بوردیگا، نخستین
رهبر حزب کمونیست ایتالیا، به روشنترین شیوه
بیان کرد. آنتونیو گرامشی مفهوم این نظر را در
عمل این گونه توضیح داد:
"مشارکت
تودهها در فعالیت و زندگی درونی حزب که فراتر
از فرصتهای بزرگ و پیروی از دستور رسمی
مرکزیت باشد، برای وحدت و سانترالیسم حزب
تهدید محسوب میشده است. به حزب از این منظر
نگریسته نمیشده است که پیآمد فرایند
دیالکتیکیای است که در آن جنبش خودانگیختهی
تودههای انقلابی و ارادهی سازمانده و
هدایتگر مرکز به همگرائی میرسند. به حزب
صرفا به مثابهی چیزی معلق در هوا نگریسته
میشده، چیزی که دارای رشد و تکوینی آزاد و
خودگستر است؛ چیزی که تودهها زمانی به آن
خواهند پیوست که موقعیت مناسب است و موج
انقلابی به بالاترین اوج خود رسیده یا
زمانیکه حزب تصمیم میگیرد حملهای را آغاز
کند و خود را به سطح تودهها به منظور بر
انگیختن آنها و هدایتشان به اقدام وکنش
پایین بیاورد. (57)
"از دورهی
بوردیگا به بعد اغلب گرایشات مشابهی به وجود
آمده است. استالینیسم با این دریافت که حزب
باید منتظر دستورات از مسکو باشد، مشوق چنین
گرایشاتی بود. همینطور هم شکست و ناامیدی
سازمانهای واقعا انقلابی طی دوران شکست و
ناامیدی به طور کلی برای طبقهی کارگر چنین
کارکردی داشت. از تاکید درست بر حفظ سنت
انقلابی در دورانی که کارگران علاقهی اندکی
نشان میدادند، میل به این باور بسیار آسان
بود که حزب تجسم شعور "واقعی" طبقه است و این
که انقلاب به آن وابسته بود که حزب به گونهای
ایدههای خود را به سازمانهای طبقه [ی کارگر]
تحمیل کند(58).
این مدل از حزب است که بسیاری از شرکتکنندگان
در جنبشها را بر آن میدارد که بخواهند احزاب
را از خود دور نگه دارند. آنها باور دارند که
دخالت احزاب به معنی رویکرد هرمی است، رویکردی
که جنبش را تابع دستورات حزب میسازد.
با این همه،
یک مدل بسیار متفاوت دیگر حزب هم هست. این مدل
از هر خیزش کم و بیش خودانگیختهی مبارزه
تجلیل می کند و به آن می پردازد. ولی این مدل
هم میپذیرد که نیروهای مبارز در حرکت به جلو
انشعاب پیدا میکنند. پارهای از آنها راه
سادهی سازش را برمیگزینند. دیگران میخواهند
مبارزه را تا آنجا که میتوانند به پیش سوق
دهند و آن را به دیگر مبارزات مرتبط سازند.
حزب انقلابی تلاش میکند به این گروه دوم وحدت
و انسجام ببخشد. این مدل حزبی است که میتوان
در نوشتههای لنین یافت (59)
و در آثار نخستین رهبر حزب کمونیست ایتالیا،
آنتونیو گرامشی (که درسال
1924
از بوردیگا جدا شد). این مدل بر این تاکید
دارد که حزب، طبقه به طور کلی نیست."تمایز
بارزی میبایست بین مفهوم "طبقه" و"حزب" قائل
شد". (60)
"حزب بخشی از طبقه است، پیشروترین بخش آن، بخش
انقلابی و به لحاظ سیاسی آگاه آن" (61)
که میکوشد در درون طبقه فعالیت داشته باشد و
علیه جریانات رفورمیست بحث کند تا مردم به
نقطه نظرات خود جلب شوند. حزب میپذیرد که در
هر جنبشی بین کسانی که میخواهند مبارزه را به
پیش برند و کسانی که مایل اند به شیوههای
قدیمی باز گردند، اختلافات بروز میکند. این
است منظور از اصطلاح "پیش قراولان" و"پس
قراولان" که مکررا آتونومیستها و رفورمیستها
به نقد کشیدند. تلاش برای ایجاد حزب به معنی
تلاش جهت تحمیل چیزی به جنبشها از بیرون
نیست، بلکه هدفش گردآوری متعهدترین عناصر درون
هر مبارزهای است تا بتوانند کوششهای خود را
همآهنگ کنند و بکوشند دیگران را به آنچه
باید انجام داد، جلب کنند. تلاش در جهت
پایهریزی حزب، عبارت از این نیست که چیزی از
بیرون به جنبشها تحمیل شود، بلکه تلاشی است
برای متحد کردن متعهدترین عناصر درون هر یک از
مبارزات به طوری که بتوانند تلاشهای خود را
هماهنگ کنند و بکوشند دیگران را به نظرشان جلب
کنند، در مورد آنچه باید انجام داد. از دیگر
سو، آنچه از "خارج"، به داخل [طبقه] آورده
میشود عبارت است از دانش مربوط به مبارزات
گذشته و مبارزات در سطح بینالمللی که خارج از
تجربهی بلافصل مردم است، و از دیگر سو،
آمادگی به چالش کشیدن تفالههای ایدههای نظام
در اذهان مردم (برای نمونه، نژادپرستی،
سکسباوری و حرمتگزاری به طبقات فرادست). هر
کس که به حزبی که چنین کارهائی را انجام
میدهد ایراد بگیرد، سر انجامش عقب نگهداشتن
جنبش و نه پیشبرد آن به پیش است.
نوشتههای کلاسیکی در سنت انقلابی وجود دارد
که دقیقا به این مسئله میپردازد که اقلیت
رزمندهای که به نتایج انقلابی رسیده است
چگونه باید با جنبشها و مبارزات بسیار
گستردهتر ارتباط داشته باشد- کمونیسم جناح چپ
لنین، پنچ سال اول انترناسیونال کمونست
تروتسکی و تزهای لیون گرامشی در این زمینه
برجستهاند. آنها همگی به خطرات عظیم رویکرد
"سکتاریستی" جدا بودن از مبارزه اشاره میکنند
و پیآمد مکرر "التیماتیسمی" که بر طبق آن
انقلابیون تلاش میکنند نظرات خود را از بیرون
به مبارزات تحمیل کنند. این رویکرد زمانی به
وجود میآید که، به جای درگیری با مسائل واقعی
به عنوان شرکتکنندگان در گسترش جنبشها،
انقلابیون فرمولهای از پیش تنظیم شده و
انتقادهای انتزاعی را به کار میگیرند که ربطی
به گسترش آگاهی توده مردم ندارد. این رویکرد،
در عمل، به ضد آشکار خود تبدیل میشود، به عقب
ماندن از جنبش و آنچه اغلب "تیلیسم" نام
نهاده شده است. این وضعیت زمانی به وجود
میآید که انقلابیون به بهترین افراد دور و بر
خود "با صبر و حوصله" پیششرطهای دراز مدت
جهت پیروزی را توضیح نمیدهند و این پرسش که
قدم بعدی چه باید باشد را مطرح نمیکنند. به
همین نسبت هم در مورد فرقهگرائی، مساله این
است که نمیتواند سازمان انقلابی در درون جنبش
به وجود آورد و این را رد میکند که افراد
جدیدی را میتوان به سیاست انقلابی سوق
داد.
مرحلهی بعدی جنبش
همهی
جنبشهایی که طی پنچ سال گذشته به وجود
آمدهاند، به نقطهی عطفی رسیدهاند که
مسالهی جهتگیری سیاسی برایشان اهمیت پیدا
کرده است. ناتوانی در پرداختن به این مسائل،
آنها را با مشکل روبهرو کرده است. اما هنوز
در هیچ جایی شکست نابود کننده نخوردهاند.
قیامهای که
در امریکای لاتین پیش آمد، سرمایهداری را به
زانو در نیاورده، یا جلوی حمله به کارگران،
دهقانان، تهیدستان شهری و خلقهای بومی را
نگرفته است. اما دولتها هنوز در وضعیتی
نیستند که عقربهی زمان را به پیش از این
قیامها بر گردانند. آنها مجبور اند بین فشار
از پائین طبقات مردمی که طعم قدرت خود را
چشیدهاند و فشار سرمایهداری محلی از بالا و
منافع امپریالیستی چون صندوق بینالمللی پول
توازن برقرار کنند. این عمل برقراری توازن
نمیتواند به مدت نامعلومی ادامه داشته باشد و
آنها در مقطع زمانی معینی حملا ت مستقیم خود
را از سر خواهند گرفت. ولی چنین کاری را در
شرایطی انجام میدهند که احتمال از سر گرفته
شدن مبارزهی توده ای زیاد باشد. این که این
آخرین باری باشد که در بارهی جنبشهای
آرژانتین، بولیوی و اکوادور (و همان طور که
مایک گونزالز در جای دیگری در این مجله نشان
داده است، نمونهی ونزوئلا) و اثرات آنها در
جاهای دیگر خبر پیدا میکنیم ، احتمالش کم
است. در این تابستان شاهد درگیریهای جدیدی
بین معترضان و نیروهای دولتی بودهایم. کل
امریکای جنوبی، از تیرا دل فوگو تا کارائیب،
به استثناء شیلی، در غلیانهای سیاسی گرفتار
بوده است.
جنبش ضد جنگ
نتوانست جلوی حملات شدید امپریالیستی به عراق
را بگیرد. اما مسائل بسیاری را برای اتحاد
بوش- بلر به وجود آورد و مقاومت بالنده در
عراق به معنی آن است که این مسائل شدت بیشتری
به خود میگیرد. ایالات متحده بدین منظور به
عراق حمله کرد که کنترل خود بر مرکز استراتژیک
منطقه را تثبیت کند، منطقهای که مهمترین محل
تولید مادهی خام جهان است. از این طریق قرار
بود مخارج سلطه بر بقیهی سرمایهداری جهانی
را در یک "قرن امریکائی جدید" به دست آورد.
سهل است، امریکا به گرداب جنگ استعماریای فرو
رفته است که بقیه منطقه را بی ثبات میکند. هر
عقب نشینیای- حتی اگر نیروی اشغالگر
امپریالیستی تحت نظارت سازمان ملل متحد جای آن
را بگیرد – برای امریکا تحقیر محسوب میشود.
تلاش برای باقی ماندن احتمالا به معنی
بربریتها و ماجراجوییهای نظامی بیشتر معنی
میدهد و هریک از آنها جرقهای برای بر پا
کردن جنبش ضد جنگ میتوانند باشند. مرکزی بودن
دائمی جنگ بدین طریق نشان داده شد که جنبش به
ناگاه در اسپانیا احیا شد و تاثیر قاطعی بر
انتخابات داشت.
دولتهای
اروپایی در تلاشهای خود برای تحمیل ضد
رفورمهای نئولیبرالی به پیشرفتهایی نائل
شدهاند- پیروزی برلوسکونی در کاهش حقوق
کارگران، پیروزی دولت شیراک- رفرن در فرانسه
در یورش به حقوق بازنشستگی بخش عمومی، موفقیت
دولت شرودر در آلمان در تقلیل مزایای بیکاری
[همگی از این جمله است]. اما هیچ یک از این
پیشرفتها به پای شکستهای نابودکنندهای
نمیرسد که طبقهی کارگر طی سالهای حکومت
تاچر در انگلیس متحمل شد (زمانی که سه بخش مهم
رزمنده کارگران به نوبت در هم کوبیده شد-
معدنچیان، کارگران بخش چاپ و سپس هم پزشکان).
همین طور هم این پیشرفتها آن اندازه نبود که
سرمایهداران اروپایی را قادر سازد به نرخ
استثمار (و سطوح رقابت) رقبای خود در ایالات
متحده و آسیای شرقی دست پیدا کنند (در هر دوی
این مناطق متوسط ساعات کار سالانه
400
یا
500
ساعت بیشتر از فرانسه وآلمان است).
هم اکنون که
این مقاله را مینویسم، دولتهای آلمان،
فرانسه و ایتالیا برنامهریزی خود ب ههدف حمله
علیه شرایط کارگران را از شروع کردهاند. تحت
چنین شرایطی حتی رفورمیستترین رهبران
اتحادیههای کارگری ممکن است مجبور شوند
فراخوان به فعالیت و عمل بدهند- همانطوریکه
چنین وضعیتی زمانی پیش آمد که رهبران
اتحادیههای کارگری یونان، ایتالیا و اسپانیا
اعتصابات عمومی موثر بیست و چهارساعته در سال
2002
را سازمان دادند. رهبران اتحادیه میخواهند
چنین حرکتهایی را به نمایشهای نمادین محدود
کنند، اما از تجربهی محض میلیونها کارگری
نمیتوانند جلوگیری کنند که با هم حرکت
میکنند و در اعضای عادی اتحادیه اعتماد به
پیشروی را به وجود میآورند. در بریتانیا ما
هنوز اعتصابات بیست و چهارساعته نداشتهایم،
اما مسئولیت ایدئولوژیک حزب کارگر جدید در
حمله به شرایط کارگران، مخصوصا در بخش عمومی
طی پنج سال گذشته، به آن چیزی منتهی شده که به
آن تیم ناجور نام نهادهاند- رهبرانی که بخشی
از زبان مبارزهی طبقاتی را، حتی با وجودی که
اغلبشان آن را به عمل در نمیآورند، مورد
استفاده قرار میدهند. (62)
ایتالیا و آلمان پیش درآمدی از آن چه
میتوانیم در دیگر جاها انتظار داشته باشیم،
در اختیارمان میگذارند. ترکیب احیاء اعتراضات
تودهای علیه جنگ و مبارزات صنعتی جدید
(مخصوصا اشغال کارخانهی جدید فیات در ملفی که
کلیه فعالیتهای آن را فلج کرد) (63).
در بهار امسال همهی ناامیدیهای سال پیش چپ
رادیکال را از میان برد. در عمل ثابت شد که
کسانی که موانع را شکست عمده تحلیل میکردند،
در اشتباه اند. در آلمان بخش محلی اتک
توانسته است با اعضای اتحادیهی کارگری موج
وسیعی از اعتراضات هفتگی را علیه دولت به خاطر
کاهش حقوق بیکاری، به خصوص در آلمان شرقی، به
راه اندازد.
در جاهایی
که دولتهای رفورمیست بر سر کار اند، فشار بر
بوروکراسی اتحادیه تاثیر دیگری دارد. این
فشارها در احزاب رفورمیست قدیمی شکاف ایجاد
میکند، و بدین ترتیب نفوذ آنها را در بین
لایههای وسیعی از کارگران کاهش میدهد. اغلب
رهبران اتحاد ملی بین جاروجنجال تهدیدآمیز در
مورد پیوندهای خود با احزابی که این دولتها
را رهبری میکنند و کرنش در مقابلشان در
نوسان اند (64).
اما در ردههای پائینتر نارضایی به سطح قطع
حمایت سیاسی میرسد. بسیاری از بوروکراتهای
سطح متوسط در آلمان از فراخوان برای ایجاد یک
حزب جدید برای مقابله با حزب اس. پی . دی (حزب
سوسیال دموکرات) شرودر حمایت میکنند؛ آنها
با فعالانی از جنبش ضدسرمایه داری به منظور
به چالش کشیدن آن [اس. پی. دی] در انتخابات
سال
2006
با ایجاد حزب جدید "بدیل کار و عدالت اجتماعی
انتخابات" همکاری میکنند. (65)
بدین ترتیب نارضائی از بلیر در بریتانیا موجب
ایجاد دو اتحادیهی کارگری شد ( اتحادیه
کارگران راه آهن: ار. ام. تی. و اتحادیهی
کارگری آتش نشانی: اف. بی. یو). هدف قطع پیوند
با حزب کارگر و چندین شاخهی مهم دیگر به
منظور پشتیبانی از "ریسپکت یونیتی کوئلیشن" و
حزب "سوسیالیست اسکاتلند" بوده است. امکان این
که از دل جنبشهای ضد سرمایهداری و ضد جنگ چپ
جدید سر برآورد و در میان لایههای گستردهای
از مردم نفوذ پیدا کند، احتمالی واقعی و
نیرومند است، یعنی همان لایههایی که به طور
سنتی خود را با احزاب رفورمیست هم هویت
میدانستند. در عین حال، احیای مبارزهی
صنعتی، حتی اگر پراکنده و محدود باشد، این
امکان را برای چپ فراهم میآورد که تعداد
بیشتری از کارگران سازمانیافته را به خود
جذب کند، مخصوصا کارگران جوانی که شکستهای
گذشته بر آنها اثر سویی نگذاشته است و نیاز
به مبارزه به شیوهای را دریافتهاند که اغلب
با بوروکراسی اتحادیهی کارگری برخورد دارد.
بسیاری از اینان باید تحت تاثیر جنبش ضد جنگ
قرار گرفته باشند. پیریزی سازمانهای ردههای
پائین در درون اتحادیههای کارگری موجود به
گونهی دههی هشتاد و نود در دستور کار قرار
نگرفته است. و اتحادیههای کارگری، علیرغم از
دست دادن عضو طی دو دههی گذشته، به صورت
بزرگترین سازمانهای داوطلبانه در کشورهای
اصلی غرب باقی میمانند.
سیاست گسترش جنبشها
چنین
ابتکاراتی میتواند فرصتهای بسیاری را برای
فعالان جنبشهای پس از سیاتل فراهم کند. قدرت
این جنبشها در شور و شوق به چالش کشیدن نظام
[سرمایهداری] است که زندگی مردم را به تباهی
کشیده است. ضعف آنها این بوده که چالش آنها
به طور عمده طی رویدادهای بزرگ، تظاهرات و
فورومهای گسترده بر آمد داشته است؛ این چالش
پیوند دائمی و انداموار (ارگانیک) با مردمی
ندارد که رنج اصلی این تباهی را در محل کار و
زندگی خود تحمل میکنند. این ابتکار راههای
فائق آمدن بر این شکاف را ارائه میکند و
فعالان از مبارزات گوناگون را گرد هم میآورد
و سپس شمار بسیار زیادتری از تودهی طبقهی
کارگر را جذب میکند. اما پایریزی چنین گروهی
صرفا به طور خودبهخودی و با تکرار گفت وگو
دربارهی "استقلال" جنبشها به وجود نمیآید.
لازمهاش این است که کسانی که ضرورت
سازماندهی گروههای فعال اصلی را درک
میکنند، کارزار برای آن به راه بیندازند، با
دیگران راجع به آنها و علیه کسانی بحث کنند
که با آن مخالفت میکنند. این امر به موثرترین
وجه جایی پیش میآید که تشکیلات حزب، گونهی
انقلابیترین افراد در درون جنبشها وجود
داشته باشد.
با پیروزی هر
یک از این ابتکارات، بحثهای بیشتری در
میگیرد. بدین ترتیب، مثلا، شبکههای ردههای
پائین در اتحادیهها و صنایع به خصوص، ضرورتا
کسانی را درگیر فعالیت میکند که به برخی از
رهبران اتحادیهی موجود که سخنگوی چپ این
اتحادیه اند، باور دارند- یا به فعالان
اتحادیههای معروف که مایل باشند به عنوان
رهبر اتحادیه جایگزین آنها شوند. این بدان
معنی است که همواره بر کسانی فشار وارد میشود
که صرفا به دم و دستگاه اتحادیههای موجودی
اعتماد میکنند، اتحادیههایی که مبتنی بر
هرمی از مامورانی بنا دارند که اساس شغلشان
بر مذاکره بر سر سازش با کارفرماها و دولتها
گذاشته شده است. تاکید متفاوتی هست که لازم
است آگاهانه برای آن تلاش کرد، تاکیدی مبتنی
بر ایجاد شبکههایی از فعالانی در سطح مغازه
(یا اداره)، کسانی که تزلزل ماموران چپی را رد
میکنند که به فشارهای کارفرمایان و بقیهی
بوروکراسی سرتعظیم فرود میآورند. انقلابیونی
که به مثابهی اقلیتی سازمان داده شدهاند که
در درون شبکههای گستردهتر نقطه نظرات خود را
به بحث و بررسی بگذارند، میتوانند اجتناب از
چنین خطراتی را آسانتر کنند.
انشعابی که
دراثر انتخابات از یک حزب رفورمیست موجود پیش
میآید، ضرورتا فعالانی را در برمیگیرد که
سیاستهای دولتهای حاکم را رد میکنند ولی با
کل مفهوم سوسیالیسم پارلمانی گسست حاصل
نکردهاند. در این صورت امکان آن هست که
بسیاری از آنها آماده باشند که در صورتی که
حزب سیاست خود را تغییر دهد یا، دست کم، رهبر
خود را عوض کند، به آن باز گردند. همانگونه
که مشاهده کردیم، این وضعیت در خصوص پارهای
از چهرههای بسیار سرشناس "حزب سوسیال دموکرات
مستقل" آلمان پس از سال
1920
پیش آمد. همین طور هم بود وضعیت کسانی که "حزب
کارگر مستقل" را از "حزب کارگر بریتانیا" در
سال
1932
منشعب کردند. نمونهی متاخری از این تحول "حزب
اتحاد" در زلاند نو بود. این حزب در سال
1991
در واکنش به تجربهی تلخ دولت کارگری شکل گرفت
که موجب شد بیکاری افزایش پیدا کند، بسیاری از
کمکهای رفاهی را قطع کرد و هر چه را دید
خصوصی کرد. انشعاب از حزب کارگر (66)
که به دست جیم اندرتن صورت گرفت، که رئیس
پیشین حزب کارگر بود، آنها را با سبزها، یک
حزب مائوری و گروه دیگری را برای به چالش
کشیدن حزب کارگر و حزب ملی محافظه کار (توری)
به هم پیوند داد. بنیانگذاران حزب اتحاد لاف
میزدند که: "هیچ جا در دنیای غرب انگلیسی
زبان دارای چنین نیروی قابل ملاحظه ای در
جناح چپ طیف سیاسی نبوده است". این حزب جدید،
در آغاز، به خاطر سرخوردگی از حزب کارگر بسیار
رشد کرد و در رای گیری ملی سال
1993
هیجده و هفت دهم در صد رای و در انتخابات
عمومی سال
1996
ده و سه دهم درصد رای آورد. این پیروزی
کرسیهای کافی در پارلمان جدید در اختیارش
قرار داد تا آن را به نیروی قابل ملاحظهای
تبدیل کند و برای "حزب ملی محافظه کار(توری)"
زمانیکه با جناح راست "حزب نیوزلاند فرست"
دولت ائتلافی تشکیل داد، دردسرهای زیادی به
وجود آورد. فشار بسیار زیادی بر "حزب اتحاد"
وارد شد به منظور این که مخالفت با حزب کارگر
را کنار بگذارد تا راست را از میدان بدر کند
و"حزب اتحاد" سرانجام در سال
1999
به ائتلاف پیوست و آندرتن معاون نخست وزیر شد.
حزب کارگر که با حمایت "حزب اتحاد" اعتبار خود
را باز یافته بود، از جنگ بوش علیه افغانستان
حمایت کرد و اندرتن به این حمایت ادامه داد و
بدین ترتیب حزبی که خود پایه گذارآن بود را با
شکست روبهرو ساخت. (
67
)
در خصوص این
راه و روش امر اجتنابناپذیری در میان نیست؛
بلکه فقط نشاندهندهی آن است که وقتی پیشرفت
مشکل باشد، فعالانی که پیشینهی فکری
سیاسیشان رفومیسم بوده است، فشار میآورند و
بازگشت به روشهای اتحادهای پارلمانی را طلب
میکنند. آنچه اهمیت دارد این است که ببینیم
آیا کسان دیگری در کنار آنها مبارزه میکنند
و طرح این بحث که آنچه، در تحلیل نهائی،
اهمیت دارد نه حسابگریهای پارلمانی بلکه، با
در نظر گرفتن جمیع جهات، توازن نیروهای طبقاتی
در جامعه است.
در آلمان در
سال
1920
سطح مبارزه فرا پارلمانی و وجود سازمان
انقلابیای که در کنار اعضاء "حزب سوسیال
دموکرات مستقل" مبارزهی متحدی را پیش
میبردند، اکثر آنها را از رهبران متمایل به
حزب رفورمیست اصلی دور و به خود جلب کرد. در
خصوص "حزب کارگر مستقل" در دههی سی، بسیاری
از فعالترین اعضای آن، بسیار پیش از
عقبنشینی رهبران به حزب کارگر، به حزب
کمونیست (و تعداد کمی هم به تروتسکیسم)
پیوستند. علت شکست [حزب] در نیوزلند را نباید
در به وجود آمدن حزب جدید با حمایت شخصیتی که
همچنان دیدگاهی اساسا رفورمیستی داشت جستجو
کرد، بلکه علت آن فقدان گرایش سازمانیافتهی
انقلابی در درون حزب بود که با او [آن شخصیت]،
مادام که کانون توجهش به چپ، به حامیان مایوس
حزب کارگر بود، در یک جبههی متحد همکاری
کنند، و همین طور هم همواره تلاش کنند مردم را
به دیدگاهی جلب کند که بتوانند درمقابل بازگشت
به وضع قبلی مقاومت کنند.
فرمول
جادوئی در کار نیست که جلو طرفدارانی را
بگیرد که از حزبی که در دولت است فاصله
میگیرند، حزبی که توهمات جدیدی را با تغییر
زبان خود در اپوزیسیون دامن میزند. فشارهایی
که بر ریفونداسیونه کمونیستا (بازسازی
کمونیستی) در ایتالیا گذاشته شد تا با ائتلاف
چپ میانه "درخت زیتون"، معامله کند،
نشاندهندهی این مدعا است. همانطوریکه یکی
از سخنگویان همایش ملی سال گذشته بیان کرده:
"هژمونی چپ دموکرات بر طبقهی کارگر عمدتا دست
نخورده باقی میماند". (68)
انتخابات اخیر اروپا نشان میدهد که حمایت از
سوسیال دموکراسی در پارهای از کشورها احیا و
در دیگر جاها در سطح گستردهای تضعیف شده است.
در اسپانیا میلیونها نفر از کسانی که از
حمایت از حزب سوسیال دموکرات پی . اس. او. ای
خودداری کرده بودند، در واکنش ناگهانی به جناح
راست دولت ازنار، به آن [حزب سوسیال دموکرات]
روی آوردند. در فرانسه ده درصد از مردم به دو
کاندید انقلابی رئیس جمهوری در سال
2002
رای دادند. این رقم در سال
2004
به سه درصد تقلیل یافته بود. حتی در بریتانیا
رای "حزب سوسیالیست اسکاتلند" در سال
2004
در مقایسه با انتخابات پارلمانی اسکاتلند در
سال قبل از آن تقریبا به نصف انتخابات اروپائی
رسید.(69)
چنین
تجربههایی ثابت میکند که اشتباه است اگر
ادعا شود که "احزاب سوسیال دموکرات و تا حد
بسیار زیادی احزاب کمونیست به عنوان ابزارهای
پیشبرد آرزوهای طبقه کارگر به پایان کار خود
رسیدهاند". (70)
بی تردید زمانی که در قدرت اند ناامیدی
گستردهای نسبت به آنها به وجود میآید
(همانطور که در بریتانیا در مورد دولتهای
کارگری در سالهای بیست و نه تا سی و یک،
1964-1970
و
1974-1979
وجود داشت)، (71)
اما این قضیه جلوی بازگشت آنها به این احزاب
را سد نکرده است زمانیکه آنها در اپوزیسیون
سیمای چپ گرفتهاند.
گسست از یک
حزب رفورمیست خاص، خودبهخود به معنی گسست از
رفورمیسم نیست. رفورمیسم از نحوهی رشد اعضای
هر طبقهی استثمار شوندهای در جامعه به وجود
میآید که آنها را استثمار میکند و بسیاری
از ایدههای آن را را بدیهی فرض میکنند. گسست
کامل از رفورمیسم فقط زمانی پیش میآید که
ترکیبی از تجارب آنها و دسترسیشان به
ایدههای انقلابی، جهانبینی کاملا متفاوتی را
به رویشان می گشاید. و لازمهی این امر آنست
که انقلابیون به منظور گسست از حزب رفورمیست
قدیم، کاملا در مبارزه درگیر باشند، تجربهی
ایجاد بدیلی را با طرفدارانی داشته باشند که
هنوز، دستکم، تحت تاثیر ایدههای رفورمیستی
قرار دارند اما نظرات متمایز خود را مخفی
نمیکنند و از هر فرصتی برای جلب مردم از طریق
انتشارات خود، همایشها و بحث رودررو به این
ایدهها استفاده میکنند.
متاسفانه
سابقهی چپ افراطی در این مورد در سراسر اروپا
در دورهی اخیر چندان رضایت بخش نیست. حزب
ریفونداسیونه در ایتالیا، همانگونه که مشاهده
کردهایم، در واقع، یک سال پیش نیرو از دست
میداد. مایک گونزالز در مورد حزب اس. اس. پی.
میگوید: "شمار کنونی اعضا کم و بیش در همان
سطحی است که یک سال پیش بود- و فقط نیمی از
آنها حق عضویت میپردازند". چنین کاهش
عضویتی، اگر تمرکز بر فعالیت انتخاباتی باشد،
که ظاهرا در مورد بسیاری از اعضاء حزب اس. اس.
پی. چنین است، خواه ناخواه پیش میآید. (72)
حزب ال. سی. ار. در فرانسه هم [وضعیتاش] از
این بهتر نبوده است. این حزب در سال
2002
که سه میلیون نفر به چپ انقلابی رای دادند،
احتمالا شمار اعضاء آن به دو برابر افزایش
یافت؛ با این همه، سه هزار عضو "رزمنده"اش
هنوز بخش کوچکی از مردمی را در نظر سنجی تشکیل
میدهند که خود را با چپ انقلابی "دقیقا" هم
هویت میدانند.(73)
حذف چپ افراطی به منظور برقراری پیوند با، دست
کم، بخشی از کسانی که به آن رای دادند و یافتن
راههایی برای کشیدن آنها به مبارزات نوع غیر
انتخاباتی و جذب آنها به عنوان خوانندگان
منظم روزنامهاش، خطای آن [حزب ال. سی. ار.]
بوده است. در بریتانیا و آلمان (و با
سوسیالیسم جدید و "حزب لیبرال" در برزیل)
ضروریترین کار جذب مردم به دخالتهای جدید در
انتخابات است. اما این هم به تنهائی کافی
نیست. ضروری است که آنها به شرکت در دیگر
شکلهای مبارزه نیز تشویق شوند. این کار ممکن
است که همیشه آسان نباشد. کسانی که پیشینهی
فعالیت در سیاست رفورمیستی داشتهاند غالبا
این گونه تصور خواهند کرد که فعالیت فقط با
ضربآهنگی صورت میگیرد که برنامههای
انتخاباتی آن را تعیین میکنند. اگر چنین
نشود، چپ افراطی ناپایدار میشود.
ایجاد حزب
برای پایهریزی جنبش
نیاز به
تشکیلات سیاسی و مداخله در هر نقطه عطفی در
مبارزات گستردهتر ضرورت خود را به اثبات
میرساند. این ضرورت در سه سال گذشته در
بریتانیا بارها به وضوح احساس شده است. دخالت
قاطع حزب کارگران سوسیالیست برای پیریزی یک
جنبش ضد جنگ پس از یازدهی سپتامبر اهمیت
حیاتی داشت. حتی برنارد کاسن "کنشباوری
شگفتانگیز حزب اس. دبلیو. پی. (حزب کارگران
سوسیالیست) را قبول دارد، حزبی که میتواند
تظاهرات تودهای علیه جنگ سازمان دهد، علیرغم
آنچه او ادعا دارد که "شمار اعضاء ما محدود"
است... اما کارآمدی ما بستگی به این دارد که
بتوانیم در هر مرحلهای سریع و به گونهی
سیاسی واکنش نشان دهیم. ما همایش حزبمان را
طی سه روز پس از یازده سپتامبر برگزار کردیم و
ابتکار عمل را به دست گرفتیم تا دیگر افراد را
در یک همایش وسیعتر به منظور مقاومت علیه
حملات ایالات متحده به افغانستان فعال کنیم.
سپس در همایشهای اولیهی سازمانگری کارزار
جدید، باید در بحثها میتوانستیم این امر را
پیش ببریم که نگذاریم کارزار خواستهایی را
مطرح کند که برای فعال کردن شمار بیشتری از
مردم بیش از حد محدود کننده باشد. در نتیجه
بحث در این باره در گرفت که آیا جهتگیری باید
به سوی فعالیت تودهای باشد یا شکلهای محدود
فعالیت مستقیم و این که آیا پس از پایان جنگ
افغانستان کارزار باید به فعالیت ادامه دهد یا
نه. طی تمامی این مدت علیه کسانی که، به این
یا آن طریق، میخواستند برای اسلام هراسی
امتیاز قائل شوند، جدل وجود داشت. اخیرا هم در
بارهی بر پائی رسپکت بحث شد- هم با کسانی که
هنوز خود را به "اصلاح" حزب کارگر متعهد
میدانند، و هم پیرامون فرقهگرایانی که اهمیت
داشتن برنامهی محدود جهت جذب تعداد بیشتری
از فعالان را درک نمیکنند.
هیچ یک از
این بحثها از بیرون بر جنبش رشد یابنده تحمیل
نشد، همانطور هم بود بحثی که شامگاه پس از
قتل کارلو جولیانی در جنوا پیرامون دست کشیدن
از مبارزه (آن گونه که شهردار چپ دمکرات جنوا
استدلال میکرد) یا بازگشت به خیابان در روز
بعد با تعداد بیشتر (آن گونه که فاستو
برتینوتی از حزب ریفونداسیونه واگنولتو از
سوسیال فوروم جنووا استدلال میکردند) صورت
گرفت. (75)
کسانی که از "دستکاری" یا "دخالت از خارج
احزاب در جنبش" دربارهی چنین موضوعاتی صحبت
میکنند، در واقع، از این حقیقت متاسف اند که
خود نتوانستهاند جنبشها را به حرکت در
راستای متفاوتی "دستکاری" کنند.
اما اگر
چنین بحثهایی "به طرز خود به خود" پیش
میآید، درک چگونگی پاسخ به آنها چنین نیست.
این درک به نظری همه جانبه به این وضعیت بستگی
دارد و این نظر فقط با وارد کردن رویدادهای
بلافصل درچارچوب نظری بسیار گستردهتر
میتواند حاصل شود. بدین ترتیب، واکنش حزب
کارگران سوسیالیست به جر و بحثهایی که در هر
مرحله از پایهریزی جنبش ضدجنگ از یازده
سپتامبر به این سو در پیش میآمد، با تبادل
نظرهایی که درحزب در گذشته (از جمله در همین
مجله) بر سر امپریالیسم، اسلام سیاسی و جبههی
متحد صورت گرفت، شکل پیدا کرد. موفقیت در
راهاندازی اعتراضات عظیم، تا حدی، به جرو
بحثهایی بستگی داشت که در گذشته در همایشهای
نسبتا کوچک با تلاش فراوان سامان میگرفت.
همان گونه که
گرامشی نوشت:
"عنصر آگاهی،
عنصر ایدئولوژیک، ضروری است: به سخن دیگر، درک
وضعیت مبارزه، مناسبات اجتماعی زندگی کارگران،
گرایشات اساسیای که در سیستم آن مناسبات عمل
میکنند و فرایند تکوینی که جامعه در نتیجهی
وجود تضادهای حل ناشدنی درون خود پشت سر
میگذارد و غیره ... بی تردید از هر کارگر
نمیتوان خواست که به کل کارکرد پیچیدهای
کاملا آگاه باشد که طبقهاش مقدر است در روند
تکامل بشریت انجام دهد. اما این را باید از
اعضاء حزب پرسید.... حزب، به طور کلی،
میتواند و باید این آگاهی برتر را نشان دهد.
در غیر این صورت نه در راس تودهها که در پس
تودهها خواهد بود؛ آنها را رهبری نمیکند
بلکه به دنبالشان کشیده میشود. بنابراین،
حزب باید مارکسیسم را درک کند".(76)
مجادله
پیرامون رفورم یا انقلاب فقط مربوط به امکانات
مبارزه برای قدرت در دیگر جاهای جهان یا در
آینده در این جا مربوط نمیشود. این مجادله به
این هم تاویل میشود که هر مرحله از مبارزهی
جاری را چگونه درک میکنیم- این که آیا تاکید
را بر تلاش جهت بسیج مبارزهی تودهای از
پائین قرار میدهید یا مانوور در نهادهای
موجود. حتی مبارزترین مردم با عناصر آگاهی
رفورمیستی میتوانند در لحظات تعیینکننده
مبارزه عقب بنشینند. این به معنی پیگیری
سیاست رد در رابطه با آنها نیست. این به معنی
پیگیری بحثها و تلاش در جهت جذب آنهاست.
در هر مقطعی
باید به خاطر داشت که فقط یک جبهه در مبارزه
علیه این نظام [نظام سرمایهداری] وجود ندارد.
فقط مبارزه علیه این جنگ وحشتناک در بین نیست؛
این موج قتلهای نژادپرستانه؛ این کاهش
دستمزدها؛ این چرخهی اخراجسازیها؛ این
انکار حق بومیان به تکلم به زبان خود؛ این
تحقیر نژاد پرستانهی یک قوم یا اقلیت مذهبی.
مبارزه بر سر هر یک از این مسائل ضرورتا فراز
و فرود دارد. اما همگی بخشی از مبارزه علیه یک
نظام واحد جهانی است و در هر مبارزه یک اقلیت
بسیار مهمی از مردم شرکت دارند که میتوان
آنها را تشویق کرد که آن را درک کنند و به
این مبارزهی جهانی متعهد شوند. به سخن دیگر،
میتوان آنها را به شرکت در ایجاد تشکیلات
انقلابی جلب کرد.
اما این در
صورتی پیش میآید که انقلابیون خود اهمیت
ایجاد چنین تشکیلات انقلابی را درک کنند. حزب
خود به خود از [درون] مبارزه به وجود نمیآید،
گرچه قطبی شدنی که نیاز به ایجاد حزب را موجب
میشود، در مفهومی، حاصل خود به خودی هر
مبارزه است. اعضاء حزب در عین شرکت در مبارزه،
باید به طور مجزا هم همایش داشته باشند و به
طور مجزا سازماندهی کنند تا بتوانند تجارب
خود را یک کاسه کرده، به نوعی تحلیل پیرامون
چگونگی پیوند مبارزات گوناگون به مثابهی بخشی
از کل مبارزه، نائل شوند. سپس باید از هر
فرصتی برای انتقال این تحلیل به دیگرانی که در
مبارزات گوناگون شرکت دارند، استفاده کنند، آن
هم از طریق همایشها، فورومهای بحث و گفتگو،
مداخلهی سازمانیافته در اتحادیههای کارگری
و همایشهای جنبش، مخصوصا از طریق فروش منظم
روزنامهی حزب در درون جنبشها. فقط از این
طریق است که میتوانند اطمینان حاصل کنند که
فعالترین و آگاهترین هواداران یک جبههی
مبارزه را به دیدگاهی جلب کنند که آنها را به
شرکت در دیگر جبههها هدایت کند.
چنین کنش
متقابلی، اگر قرار باشد تئوری حزب به درستی
بسط پیدا کند، دارای اهمیت است. تحلیلهای
گذشته را باید مرتبا در مقایسه با تجربهی
مبارزات جاری آزمود. هر جنبش بالندهای شمار
بسیار زیادی از مردمی را شامل میشود که به
طور خلاقه میاندیشند و فعالیت میکنند، مسائل
جدیدی را طرح و راهحلهای جدیدی را ارائه
میکنند. حزب درصورتی میتواند به این خلاقیت
واکنش نشان دهد و تحلیلهای قدیم را به منظور
در برگرفتن آن [خلاقیت] بسط و توسعه دهد که
همواره پویاترین شرکتکنندگان در مبارزات را
به سوی خود جلب کند. باز هم گرامشی میگوید:
"تئوری مدرن
[یعنی مارکسیسم] نمیتواند مخالف احساسات
"خودانگیختهی" تودهها باشد... بین این دو
تفاوت درجهی "کمی" و نه کیفی وجود دارد. اگر
بتوان چنین گفت "فروکاستن" دوجانبهی یکی به
دیگری و برعکس باید ممکن باشد... " حزب نباید
از چنین احساساتی "غافل" باشد، بلکه باید
"آنها را با گنجاندشان در سیاست به سطحی
بالاتر ارتقا دهد". (77)
چنین کاری را در صورتی میتواند انجام دهد که
کنش متقابل مداومی بین جنبشهای تودهای و حزب
وجود داشته باشد. این امر، اگر قرار است حزب
امتیار ضرور برای مبارزهی گستردهتر و نه
مانعی بر سر راه آن باشد،استلزامهای مهمی را
برای آن دربر دارد.
در هر
تشکیلات انقلابی بر حسب ضرورت تقسیم کار وجود
دارد. مداخله در مبارزاتی که به سرعت بسط
مییابند- خواه تهاجمی خواه دفاعی- مستلزم
وجود یک مرکز حزبی است. راه دیگری جز این برای
تبدیل استراتژی به تاکتیک، انتقال اینها از
طریق روزنامهها، اعلامیهها و پوسترها به
منظور یک پارچه کردن جبهههای گوناگون
مبارزات، بسط ابتکارات یک بخش از حزب به
بخشهای دیگر، وجود ندارد. این کار بدون نوعی
دم و دستگاه سیاسی تمام وقتی که شامل کسانی
باشد که اعضاء حزب تعیین میکنند، کسانی که در
تعمیم تجربهی مبارزه و تبدیل آن به استراتژی
و تاکتیک مناسبترین اند، یعنی بدون رهبری
حزب، پیش نمیآید. این کار همچنین مستلزم
آنست که اعضاء حزب انضباط پیشبرد تصمیماتی که
مرکزیت حزب تعیین کرده است را بر خود تحمیل
کنند. راه دیگری جز از طریق چنین فعالیت متحدی
وجود ندارد که حزب به طور کلی بتواند پی ببرد
که تصمیماتی که مرکزیت گرفته درست است یا نه.
اگر هر عضو حزب کاری را انجام دهد که دوست
دارد، هرگز ممکن نیست بتوان مشخص کرد که چه
مداخلهای درست و کدام نادرست بوده است. به
سخن دیگر، حزب کارا، بدون درجهای از تمرکز و
انضباط در درون حزب، نمیتواند ممکن گردد.
اما هیچ
رهبریت متمرکزی نمیتواند تصمیمات درست اتخاذ
کند، اگر فعالان حزب از پائین به طور مرتب
واکنش نشان ندهند. فعالان باید دلائل مربوط به
تصمیماتی که به اجرا میگذارند را درک کنند،
و بتوانند هر زمان که به نظر رسد که تصمیمات
با تجارب جمعیشان خوانائی ندارد، رهبری را
بازخواست کنند. این امر به بحث آزاد در درون
حزب بستگی دارد به طوری که اعضاء هم درمرکز و
هم در هر جبههی مبارزه در فرایند مداوم آموزش
دوجانبه فعال باشند. حزب باید هم دموکراتیک
باشد هم متمرکز. این نه فقط حق اعضاء است که
مخالفت خود را بدین طریق ابراز دارند، بلکه
وظیفهی آنهاست. راه دیگری برای گسترش بحث
لازم جهت دستیابی به نتیجهگیریهای سیاسی
درست در کار نیست.
این امر اغلب
نوشتناش آسانتر است از تبدیل آن به عمل. هر
کس که به نوعی در جامعهی سرمایهداری در
تشکیلاتی فعالیت داشته است، پی خواهد برد که
بحثها چگونه جریان خاص خود را پیش میبرند،
تضادهای شخصی را چگونه میتوان مبالغهآمیز و
دیگر اختلافات را تشدید کرد و هواداران چگونه
بر سر جزئیات دچار مشغلهی ذهنی میشوند.
سازمانهای انقلابی، استثنائی براین گرایش
نیستند- اعضاء آن تحت نظام سرمایهداری رشد
کردهاند و حتی درعین حالی که سعی میکنند
علیه آن بجنگند، تحت فشار آن شکل میگیرند.
اما این سازمانها اگر قرار است کارآ باشند،
نمیتوانند صرفا انجمنهای بحث باشند. (78)
اعضاء آنها باید در خود این انضباط را به
وجود آورند که تحت تاثیر مجادلههای حقیر یا
بحثهای بی ربط قرار نگیرند- و این در مواردی
معنیاش اقدام انضباطی جمعی علیه اعضائی است
که فعالیت حزب را با چنین کاری [مجادله] بر هم
میزنند.
فعالانی که
عضو سازمانهای انقلابی نیستند، اغلب دو شکایت
مختلف از این سازمانها دارند. از یک سو، شکوه
میکنند که این سازمانها غیردموکراتیک اند و
تصمیمات سرخود را به اعضاء خود و به جنبش
تحمیل میکنند. از دیگر سو، شکوه عکس آن را
دارند، این که این سازمانها درگیر بحثهای
فرقهای خود اند. هر دوی این شکوهها
کاریکاتورهائی هستند مبتنی بر شایعات مربوط به
آنچه در پارهای گروههای فرافرقهای پیش
آمده است. اما اگر هر دوی این شکوهها موجه
باشد، درآن صورت سازمان انقلابی در وظیفهای
که برای خود تعیین کرده، شکست خورده است:
وظیفهی گردآوری رزمندهترین مبارزان همهی
جبههها برای هم آهنگ کردن موثر مبارزهی خود
برای جامعهای بهتر. و این نه تنها به سازمان
لطمه میزند، بلکه همچنین نمیتواند برای
جنبش گستردهتر ابزاری که نیاز دارد را فراهم
کند.
نتیجهگیری
در زمان
تظاهرات سیاتل چپ انقلابی در سطح بینالمللی
نیروی کوچکی بود و تعجبآور نبود که هزاران
نفری که درآن بسیج عظیم شرکت داشتند به ندرت
با بحثهای آن آشنا باشند. اما هر زمان که
جنبش گستردهتر با مسائل جدید روبهرو شده،
مجادله سیاسی در این مورد درگرفته است که
چگونه باید با این مسائل برخورد کرد. در این
بحث وجود یک قطب سازمانیافتهی انقلابی در
درون جنبشها، در کنار کسانی که به نفع
رفورمیسم یا اتونومیسم بحث میکنند، حائز
اهمیت بوده است. بسیاری از کسانیکه همچنان
تحت تاثیر ایدههای رفورمیستی بودند، زمانی که
به مبارزه وارد شدند در نتیجهی تجاربی که پشت
سر گذاشتند از آن ایدهها دست کشیدند. اگر
قرار است بالندگی جنبش ادامه پیدا کند و
گسترهی وسیعتری از مردم را در بر بگیرد،
باید آنها [کسانی که از ایدههای رفورمیستی
فاصله گرفتهاند] سازماندهی شوند. و لازم است
کسانی که تا حدی با ایدههای قدیمی فاصله
گرفتهاند، تشویق به بازاندیشی شوند.
این امر پیش
نمیآید مگر این که انقلابیون این بحثها را
پی بگیرند. به سخن دیگر، یک تشکیلات قابل
ملاحظهی انقلابی یک ضرورت است و نه یک چیز
اضافی گزینشی. لازم است اعضاء آن در مبارزات
گستردهتر شرکت کنند و از طریق گروههای حزبی
در محلات و کارگاهها فعالیت داشته باشند.
آنها باید مردم را از طریق فروش منظم روزنامه
و جذب آنها به همایشها سازماندهی کنند و
بحثها فقط نباید دربارهی تاکتیکهای
بلاواسطه باشد بلکه باید مسالهی دگرگونی
جامعه در کلیت آن، یعنی مسالهی انقلاب و نه
رفورم را مطرح کند. فقط از این طریق
میتوانیم در راستای به ثمر رساندن ظرفیت
کامل پنج سال گذشته- به سوی سرنگونی این
نظام و ایجاد نظامی بهتر حرکت کنیم.
به نقل از کتاب "انقلاب، جنبش
اجتماعی و رهبری سیاسی" که از سوی نشر بیدار
منتشر شده است.
یادداشتها:
1- "ضدسرمایهداری: تئوری و
عمل" اثر کریس هارمن، در مجلهی "سوسیالیسم
اینترنشنل" (پائیز 2000)، ص 49 .
2- برای نمونه، نگاه کنید به
نوشتهی سوزن جورج در مجلهی "سوسیالیست
ریویو" سپتامبر 2001 : "هم اکنون نمیتوانم
وجدانا اعضایمان را به به خطر انداختن زندگی
خود تشویق کنم که در تظاهراتی شرکت کنند که در
آن پلیس مردم را دستگیر کند، از سویی به آنها
تیر اندازی کند و از دیگر سو، بلوک سیاه که
پلیس و فاشیستها کاملا در آن نفوذ کردهاند،
اختیار خود از دست بدهند و ظاهرا نتوانند یا
مایل نباشند ردههای [اعضای] خود را کنترل
کنند." خوشبختانه سوزان جورج- احساسات فوریش
بعد از جنووا هر چه بود-ولی به تظاهرات ادامه
داد.
3 – در خصوص جزئیات مربوط به
واکنش نسبت به جنبش یازده سپتامبر، نگاه کنید
به "جنبش ضدسرمایهداری و جنگ" اثر اس. اشمن:
در مجلهی سوسیالیسم اینترنشنل، شمارهی 98
(بهار 2003) صص 22- 7.
4- نقل از نوشتهی اس. هوک،
انگلس و مارکس، ص 18. انگلس این نکته را در
نامهای به ببل تکرار میکند: "در مورد بقیه
هگل آن را گفته است: یک حزب با این که انشعاب
کند و بتواند انشعاب را پشت سر بگذارد ثابت
میکند که حزب پیروزی است. جنبش پرولتاریا
ضرورتا مراحل رشدی دارد که در هر یک، یک بخش
از مردم عقب میمانند و به ادامهی پیشرفت
نمیپیوندند؛ این امر تنها توضیح دهندهی آنست
که چرا در واقعیت امر، "همبستگی پرولتاریا در
همه جا به دست گروههای حزبی گوناگونی تحقق
پیدا میکند که با یک دیگر خصومتی در حد مرگ و
زندگی دارند...."( 20 ژوئن 1873).
5- درخصوص جزئیات کامل
دربارهی رویکرد کاسن، نگاه کنید به کتاب او
تحت عنوان: "همه چیز در پورتو الگره آغاز شد"
(پاریس، 2003). توجه داشته باشید که او [کاسن]
آغاز را در پورتو الگره، در کنفرانس میبیند و
نه در حرکت در
سیاتل.
6- نگاه کنید به مجلهی نیو لفت رویو، مثل
بالا .
7- نگاه کنید به بی. کاسن، نقل
در بالا، ص 128. کاسن مخصوصا، در خصوص عصبی
کردن رهبران مرکز تجارت جهانی اروپا پس از
واکنش خصمانه به یکی از آنها، ناراحت بود-
خصومت تعجبآور نبود، چرا که سخنگوی حاضرین
در حال چرت زدن را با خواست یک اقتصاد "بازار
اجتماعی" بیدار کرد!
8- "سه پرسش از اتک" نوشتهی
بی. کاسن، مه 2003 .
9- او از شیوهی معمولی خود
فراتر رفت و چنین حملهای را در یک فوروم
عمومی کرد که اتک سوئیس در جنووا سازمان داده
بود، و عمدا فوروم را قطبی کرد پس از این که
سخنگویان پلاتفرم قبلی، اشخاصی چون کریس
نینهام از گلوبالایز رزیستانس در بریتانیا از
چنین کاری اجتناب کرده بودند.
10- در وب سایت ایندی مدیا
بحثهای زیادی بین اتونومیستهای "روپوش سفید"
طرفدار مبارزهی منفی و حامیان بلوک سیاه در
گرد همآیی جنووا موجود است.
11- "تغییر جهان بدون فتح
قدرت" نوشتهی جان هالووی (لندن،
2002) 12-
"ای.زد. ال. ان.؛ اون ویرای ایمپورتانت" اثر
جی. آلمیرا، در مجلهی وینتو سور شماره 70 (
اکتبر 2003 ) ص 55 .
13 - لجورنادو، مکزیکو سیتی،
28 جولای 2003، نقل شده در نوشتهی جی.
آلمیرا، نقل در بالا،ص 54.
14- حزب کمونست بریتانی- نباید
آن را با گروه سکتاریستی که خود را حزب
کمونیست بریتانیای کبیر مینامد، اشتباه گرفت.
15- او این کار را در حالی
انجام داد که در فوروم گلوبالایز رزیستنس در
سوسیال فوروم جهانی در مومبای در ژانویهی
2004 شرکت داشت.
16- در مقالات گوناگون در
روزنامه ی گاردین.
17- "یک سوسیال بسیار سیاسی"
نوشتهی ای. برتو. منتشر در مجلهی کمونیست
کریتیک های 169 و 170 (تابستان، پائیز 2003 )
ص 184 .
18- دو مورد افراطی احتمالا
عبارت بودند از اسپانیا (جائی که دو تشکیلات
باقیمانده نسبتا بزرگ،"جنبش کمونیستی" و
"اتحاد انقلابیون کمونیست" خود را در آغاز
دههی نود منحل کردند.) وآرژانتین، جایی که
شمار انقلابیون سازمانیافته در سال 2000 حدود
بیست در صد رقم سال 1985 را شامل میشد.
19- نگاه کنید به مقالات مربوط
به بحثی پیرامون "جنبش اجتماعی وسیاست " نقل
در بالا.
53- مثل نقل بالا در نوشتهی
سی. رودریگزگرا.
54 – دگرگونیهای اساسی
عبارتند از شکوفائی جنبش حقوق بومیان و
دگرگونیها در ساختار صنعتی که ترکیب طبقهی
کار گر را به طوری تغییر داد که معدنچیان
اهمیت گذشته را دیگر ندارند.
55- نگاه کنید به توضیح من
پیرامون نظرات کائوتسکی در مقالهام زیر
عنوان: "حزب و طبقه" در تی. کلیف، دی. هالاس،
سی. هارمن و ال. ترتسکی: حزب وطبقه (لندن،
1996) صص 50- 48.
57 – "نامه به تولیاتی،
تراسینی و دیگران" اثر ای. گرامشی نهم فوریهی
1924، "نوشتههای سیاسی" اثر گرامشی، 26-1919
(لندن، 1978) ص 198.
58- تفسیرهایی دربارهی "چه
باید کرد" لنین هست که به نظر میرسد این
رویکرد را توجیه میکند، اما همان طوری که در
"حزب و طبقه" استدلال کردم (در بالا) رویکرد
عمومی لنین بسیار متفاوت بود. همینطور هم
نگاه کنید به "مارکسیسم و حزب" اثر جی. مولینو
(لندن، 1978)صص 96-36.
59- هر چند شکل کامل آن نیست
که نوشتهی لنین است و استالینیسم آن را تبلیغ
میکرد.
60 – نگاه کنید به "نقش حزب
کمونیست در انقلاب پرولتاریایی" در تزها،
قطعنامهها و مانیفست انترناسیونال کمونیست
(لندن، 1980) ص 69 در دومین کنگرهی
انترناسیونال کمونیست.
- ایضا مثل نقل بالا ص 68.
گرامشی این گونه استدلال کرد که حزب "جزیی از
طبقهی کارگر" است نه آن گونه که بوردیگا ادعا
میکرد "یک ارگان طبقهی کارگر". نگاه کنید به
"تزهای لیون" اثر ای. گرامشی و تولیاتی، در
ای. گرامشی، منتخب نوشتههای سیاسی، 26-1921 (
لندن، 1978)، ص 360.
62- نگاه کنید به مقالهی ام.
سمیت تحت عنوان: "تیم خطرناک" (لندن، 2003)
63- توضیح خیلی مفیدی دربارهی
اعتصاب در ای میل زیر هست:
64- در بریتانیا اختلافی بین
صحبت افرادی چون رهبر اتحادیه گ. ام. بی.،
کوین کوران، در مورد جدا شدن از حزب کارگر در
اوائل تابستان 2004 با "توافق" بین رهبران
اصلی اتحادیه و دولت که در اواخر تابستان
عملی شد، وجود داشته است. نگاه کنید مثلا، به
سرمقالهی مجلهی "سوسیالست ورکر" 21 اوت
2004.
65- نگاه کنید به "شبح 1989 در
آلمان" اثر ای. کالینیکوس، در مجلهی
سوسیالیست ورکر شمارهی 14 اوت 2004 .
66 - به طرز مغشوشی "حزب
کارگر جدید !" نامیده شد.
67 - در مورد توضیحات مربوط
به حزب اتحاد نگاه کنید به ای. میل زیر:
www.liberazione.it
69- طبق نظر مایک گونزالز، عضوی از پلاتفرم
سوسیالیست ورکر در درون اس.اس. پی.
70- "حزب گسترده، حزب انقلابی
و جبههی متحد: پاسخی به جان ریس، در مجلهی
سوسیالیسم اینترنشنل شمارهی 100 (پائیز 2003)
ص 69 .
71- نگاه کنید به نوشته من
در مورد این مقاله: "ایمان به پدرانشان"
سوسیالیست رویو، نوامبر
2003.
72- مایک گونزالز مینویسد:"به
نظرم میرسد که متد سیاسی، اعضاء پارلمان
اسکاتلند را قلب فعالیت حزب میفهمد. این
برداشت ضربآهنگ و جهتگیری حزب را به طرز
فزایندهای شکل میبخشد". مدرکی نوشته شده
برای پلاتفرم کارگران سوسیالیست اس. اس. پی.
جولای 2004.
73- یک نظر سنجی در مجلهی
کمونیست کریتیک اشاره میکند که اکثریت کسانی
که به انقلابیون در سال 2002 رای دادند، به
این دلیل این کار را کردند که آن را روشی
میدانستند برای فشار آوردن برای رفورمهای
انقلابی- اما یک اقلیتی، حدود چهار در صد،کل
رای دهندگان، با چپ انقلابی هم هویت بودند-
یعنی حدود چهار صد هزار نفر. در مجلهی
کمونیست کریتیک شمارهی 173 (تابستان 2004)
ص 198.
74- مثل بالا، نوشتهی بی.
کاسن، صص 120- 119.
75- در مورد جزئیات، نگاه
کنید به تی. بهن، نقل در بالا، ص 10.
76- "پیش درآمدی بر دورهی
اول در مدرسهی حزب "نوشتهی ای. گرامشی،
گزیدههائی از نوشتههای سیاسی، 26-1921
(لندن، 1978) ص 288 .
77- "خودانگیختگی و رهبری
آگاهانه" گزیدههائی از یادداشتهای زندان
(لندن، 1971)
78- نقل در بالا ص 166 جی.
مولینو این نکته را آورده است.