هدف این مقاله بررسی شیوه تفكر ماركس و
انگلس در رابطه با "احتضار" دولت در جامعه
سوسیالیستی (كمونیستی) است [dying
away
در انگلیسی
بیشتر زوال دولت "
withering away"
خوانده شده است. خواننده میتواند اصطلاح
مورد
علاقه خود را برگزیند، ضمن آنكه ما در
ادامه، عبارت اصلی را ذكر خواهیم كرد كه توسط
ماركس و انگلس
به كار برده شده
است.]. در جریان بازنگری آنچه آنها در
رابطه با این موضوع نوشته اند،-
تا آنجا كه عملی و بدون ورود به مطالب كشدار-
ملاحظه خواهیم كرد چگونه درك
آنها طی سه دوره كاملا متمایز تكامل یافته
است.
ماركس برای رسیدن به این استنتاج كه كار دولت
پایان مییابد، ابتدا به ساکن از دیدگاههای
خود آغاز نكرد. او درواقع با این مفهوم به
طور ساخته و پرداخته روبهرو گشت. با نگاهی به
سابقه ماقبل ماركسیستی
این
مفهوم رابطه آن با ماركسیسم را روشن خواهد شد.
1_ ضد دولتگرایی به مثابه یك آرزو
"الغاء دولت" یكی از قدیمیترین ایدههای
تاریخ اعتراض اجتماعی است، قدیمیتر و
ابتدائیتر از ایدئولوژی یا جنبش سوسیالیستی
و آنارشیستی . این حدسی بدیهی است كه
ضد دولتگرایی طبیعتا میباید با ظهور خود
دولت، در واكنش به فشارهای جدید آن به وجود
آمده باشد، و میباید به مثابه نشانههای عصر
طلایی به بقای خود ادامه داده باشد. در
هرحال حداقل ردپای آنرا درفلسفه كهن یونانی و
چینی میتوان پیدا کرد.
در طول تاریخ جامعه طبقاتی، دولت، از دید
انسان كوچك اعماق، اساسا نیرویی قبضه كننده
و قهار به نظر میآمد. برای زارع زمین، دولت
به شكل مردی در میآید كه مالیات وصول
میكند،
خراج میگیرد و از مردان مسلح تشکیل شده است.
ماركس نوشت: "دهقان فرانسوی شیطان
را در هیئت یك مامور وصول مالیات ترسیم
میكند".(1) دهقان میبیند ثروت جامعه، آنطور
كه
او آنرا میشناسد، از اثر كار او در دل طبیعت
تولید میشود، آنچه كه او در رابطه با دولت
میبیند این است كه پس از آنكه او ثروت را
تولید كرد دستی از خارج دراز شده،
تا آن را به چنگ آورد. ضد دولتگرایی عموما
(مثل آنارشیسم بعدی) بیش از همه درمیان
تولیدكنندگان منفرد و منزوی، از قبیل
دهقانان، پیشهوران و كارگران خانگی رشد كرد
كه به راحتی رابطه بین كار شخصی خودشان و كار
جامعه را نمیدیدند. دراین چارچوب محدود،
دولت فقط یك متجاوز بیگانه است. برهمین سیاق،
امید به "الغاء
دولت " فقط مسئلهای مربوط به اراده و قهر
است: یك حركت چاقو و غده سرطانی بی مصرف از
پیكر جامعه
تولیدكننده جدا میشود. بدین ترتیب آرزوی
"الغاء دولت"، كه امروزه به نظر بیشتر آدمها
یكی از وحشیانهترین
تخیلات به شمار میرود، به مثابه ایدهای
ساده، مستقیم، سهل الوصول و پیش پا افتاده به
وجود آمد. (برای ماركسیسم، این ایده نه ساده
است، نه تخیلی) ضد دولتگرایی همچنین، در شكل
كمتر تعمیمیافتهاش، به صورت نفرت فراگیر و
بی اعتمادی
به قوانین (حتی بیشتر بی اعتمادی به وكلا و
حقوقدانان) و مقامات، به مثابه نمایندگان
دولتی بیگانه ظاهر میشود. سرنگون باد قانون،
مرگ بر مقامات، نابود باد دولت - اینها
قدیمیترین شعارهای مبارزه طبقاتی هستند.
درحالیكه دولتهای بسیاری سرنگون شدهاند،
دولت هرگز "ملغی" نشده است. از نقطه نظر
ماركسیستی،
دلیل آن روشن است: دولت یك ضرورت اجتماعی بوده
است. نارضایی، هرقدر هم بتواند جنبش تودهای
نیرومندی گرد آورد و هرچند گاه هم به پیروزی
برسد، قادر نیست جانشینی برای
كاركردهای مثبت و ضروری دولت ارائه دهد. دولت،
تاوقتیكه، امور جامعه بدون آن پیش نمیرود،
بر فاتحان خود غلبه میكند. (به اصطلاح "قانون
آهنین الیگارشی " عبارتی مربوط به بخش
اعظم گذشته است و چیزی درباره آینده
نمیگوید).
همین كه ضد دولتگرایی بدوی دیگر منفی نباشد،
همین كه این مسئله مطرح شود كه چه چیز باید
جایگزین دولت شود، آنگاه همواره روشن خواهد شد
كه دولت، كه در خیال "ملغی" شده است، دوباره
در شكل دیگری وارد صحنه میشود. گاه جالب و
همیشه آموزنده است كه ببینیم این امر تا چه حد
حتی درمورد اتوپیای "آنارشیستها" هم صادق
است، آنجا كه اشارهای به سازماندهی
مثبت جامعه میشود، گوشهای نوك تیز یك دولت
بسیار خودکامه بیرون میزند. [خواننده علاقمند
برای امتحان این قاعده میتواند به نمونه
آرمانشهرهای ضد دولتگرا
مراجعه كند كه توسط نویسنده آنارشیست ماری
لوئیز برنری (سفری در اتوپی) توصیه شده
است – به عنوان مثال به اثر دو فوآنی
De Foigny
، ولی لازم است به خود او مراجعه شود،
نه به خلاصه شسته و رفته برنری.]
همین مسئله تا اندازهای درمورد
سوسیالیستهای اولیه صادق است. دشمنی عمیق
نسبت به دولت
به معنی اخص كلمه، به عنوان جزیی از
قدیمیترین سنن رادیكال، بین آنها معمول بود،
و
بدین جهت برخی از نویسندگان مدرن حتی فوریه و
سن سیمون را "آنارشیست" میخواندند. درحالیكه
بدیل آنها (بدون ذكر عنوان) خود تصویر
دولتهای كاملا خودکامهای بود. مثلا در
گفتهای
كه هم آنارشیستها و هم ماركسیستها نقل قول
كردهاند، سن سیمون خواهان آن است كه مدیریت
اشیاء جایگزین حكومت افراد شود. این معمولا
نیت قابل تحسینی به شمار آمده كه به مفهوم
الغاء حكمروایی انسان بر انسان است؛ ولی در
واقع طرح به شدت مستبدانه سن سیمون نشان داد
كه منظور او - درحكومت مورد نظرش، چیزی كاملا
متفاوت است: مدیریت افراد چنانكه گویی همچون
شئی به شمار میروند.
بنابراین وقتی ماركس و انگلس اولین بار در
سالهای 1840 به سوسیالیسم و كمونیسم آگاهی
یافتند، اعتقاد به "الغاء دولت"، واقعیترین
نقطه اشتراك رادیكالیسم، حتی رادیكالیسم
صورتی بود. مالكیت چیست ؟ پرودون (1840) به
تازگی به این ایده كهن، رنگ جدیدی داده
بود: "آنارشی". ویلهلم وایتلینگ، شناختهترین
كمونیست آلمانی در این دوره، مدافع دیكتاتوری
مسیحی خود و "الغاء دولت" هر دو بود، بدون
آنكه برتناقض این دو آگاهی داشته باشد.
حتی متفكرانی كه نظم اجتماعی بورژوایی را
میپذیرفتند، "الغاء دولت" را به عنوان نتیجه
"منطقی"
مكتب غالب هگلی از فلسفه آلمانی استخراج
میكردند. درحقیقت، این واقعیتی بود
كه
این ضد دولتگرایی اغلب مستلزم ضدیت با
سرمایهداری نبود. [این در تحلیل نهایی حتی در
مورد پرودون
صادق بود، كه ایدهاش بر مالكیت خرده
بورژوایی استوار بود. این امر در مورد ماكس
اشتیرنر هگلی
هم كه در بالا به او اشاره شد صادق است (خود و
مالكیت او) كه پیشگام مكتب آنارشیسم ماقبل
سرمایه داری است كه در ایالات متحده (بنیامین
توركر، یوشیا وارن) برجسته گردید و روح او
هنوز برفراز سر جناح محافظهكار جمهوریخواه و
دانشگاه شیكاگو پرسه میزند. جنبش
آنارشیستی بعدی، پیوندی از ضدسرمایهداری و
ضد دولتگرایی یافت تا موجود دورگه "آناركو -
كمونیسم " را شكل دهد.]
2_ ضد دولتگرایی اولیه ماركس و انگلس
ماركس و انگلس پیش از آنكه به ایدهای
دررابطه با"ماركسیسم" دست یافته باشند، این
دوره تكامل را سپری كردند. چنانكه انگلس
بعدا دریك نامه یادآوری
میكند:
"... الغاء (abolizione)
دولت، یك عبارت فلسفی آلمانی قدیمی است، كه ما
وقتی جوانان سادهای بودیم، از آن استفاده
كردیم".(2)
با وجود این ماركس وقتی هنوز یك لیبرال
دموكرات چپ وابسته به راینیشه زایتونگ بود، از
آن استفاده نكرد. این موسی هس از هگلیهای چپ
بود كه در همان راینیشه زایتونگ، مسئله
ناپدیدشدن و مركزیتزدایی دولت را مطرح كرد؛ و
درمه 1842 ماركس شروع به نوشتن مقالهای کرد
كه آشكارا مجادله ای علیه این نقطه نظر بود.
او دستنویس را چندان پیش نبرده بود كه
آنرا قطع كرد، و این قطعه كوتاهتر از آن است
كه به توان روشن كرد خط استدلال او چه بوده
است.(3)
ولی وقتی ماركس در 1843 به یك سوسیالیست
تبدیل میشود، ایده ناپدید شدن دولت را به
مثابه یك ایده
اساسی مسلم میگیرد. این را میتوان در همان
یادداشتهای دستنویس ماركس در 1843 یافت كه
تئوری
دولت هگل را به نقد میكشد. [نگاه كنید به
دستنویس ماركس، نقدفلسفه دولت هگل، در
نوشتههای ماركس جوان (ناشر -
ایستون و گودات)، به ویژه صفحات 75-174، 2.2
در هردو بخش به "فرانسوی"ها، منظور پرودون
و (احتمالا) فوریه، اشاره شده است. دراین موقع
ماركس هنوز از تئوری انقلابی دولت فاصله
دارد. او فكر میكند دولت "در دمكراسی واقعی
ناپدید میشود" (untergehe)،
و اینكه اصلاحات انتخاباتی دموكراتیك
(انتخابات عمومی غیرمشروط) "عبارتست از
درخواست انحلال )Aufloesung)
این دولت، ولی همچنین انحلال جامعه مدنی".
دریك یادداشت حدود ژانویه 1845،
طرح خلاصه ماركس برای كاری در مورد دولت با
این نكته پایان مییابد: "انتخابات، مبارزه
برای الغاء دولت، و جامعه بورژوایی"
(ایدئولوژی آلمانی، مسكو، 1964، ص 655). از
اینجا چنین بر میآید كه ماركس هنوز
انتخابات عمومی را به عنوان امری ضرورتا ضد
دولتی مورد توجه
قرار میدهد، كه یك دیدگاه نمونه بورژوا -
رادیكال آن زمان است - مفهوم دولت را با دولت
مستبد یكی دانستن، بر ایدئولوژی آنارشیستی
سیطره دارد، و آن را میتوان نزد باكونین نیز
یافت (نگاه كنید به "دولتگرایی و آنارشی" او،
و به یادداشتهای ماركس براین اثر
در م - ا
Werke 18،
به خصوص ص 61.) رابطه مهمی بین دیدگاه
رفرمیستی و آنارشیستی نسبت
به دولت وجود دارد.]
انگلس درحقیقت توسط موسی هس به سوسیالیسم
(كمونیسم) گروید كه "سوسیالیسم حقیقی"
احساساتی- دراساس رفرمیستی- را با حمایت از
ضد دولتگرایی پرودونیستی به هم آمیخته بود
(او
به عنوان یك سوسیالیست دولتی طرفدار لاسال
زندگی را به پایان رساند). در 1843، انگلس-
نوآئین نازكدل، درحال نوشتن مقالهای بود كه
در آن "آنارشی" پرودون سرمشقی برای
سوسیالیستها- به شمار میآمد –
سوسیالیستهایی كه عبارتند از روشنفكران
فلسفهدان از "طبقات تحصیلكرده"، كه "از
دانشگاهها و از كلاس تجاری" عضوگیری
شدهاند، و به خاطر "عشقشان به اصول
مطلق " و "بی توجهی به واقعیت "، (به
سوسیالیسم) پیوستهاند. (4)
حتی در اواسط 1844، ماركس هنوز تفاوتی بین
تحول اجتماعی و حذف دولت قائل نبود:" قهرمانان
انقلاب فرانسه، بسی دور از اینكه منشاء عیوب
اجتماعی را در اصول دولت ببینند،
منبع شر سیاسی را در عیوب اجتماعی جستجو
میكردند ".(5)
به هرحال این تقدم "اصول دولت" همراه است با
قبول این امر كه انقلاب سیاسی باید دارای
یك "روح اجتماعی" باشد. ما به فرمول انتقالی
زیر میرسیم:
"انقلاب- براندازی قدرت حاكم موجود و انحلال
شرایط كهنه- عموما یك اقدام سیاسی است.
درهرحال،
بدون انقلاب، سوسیالیسم عملی نیست. سوسیالیسم
تا آنجا كه نیاز به براندازی
و انحلال دارد، این اقدام سیاسی را میطلبد.
ولی وقتی فعالیت سازمانگر آن آغاز میشود،
و روح و هدف خاص آن ظاهر میگردد، سوسیالیسم
پوسته سیاسی را دور میافكند."(6)
به عبارت دیگر، هم ماركس هم انگلس، هریك به
طور مستقل، این ضد دولتگرایی "آنارشیستی" را
از اولین آشنایی خود با سوسیالیسم گرفته، و تا
وقتی كه به شیوه تاریخی درك خود از جامعه
رسیدند، آن را درمجموع پذیرفتند.
در پائیز 1844، هنگامیكه آنها خانواده مقدس
را مینوشتند، به درك این مسئله نائل میشدند
كه این دولت نیست كه نظم اجتماعی را ایجاد
میكند بلكه نظم اجتماعی است كه بخ وجود
آورندهی
دولت است.(7)
در ایدئولوژی آلمانی (46-1845) آنها این
"ایده قدیمی كه دولت به محض آنكه اعضایش آنرا
ترك كنند، به خودی خود مضمحل میشود" را به
استهزاء میگیرند... "این نظر نارسایی و
تخیلی بودن آرزوهای زاهدانه را آشكار میكند".
به جای آن "انقلاب كمونیستی، كه تقسیم
كار را از بین میبرد، نهایتا، نهادهای سیاسی
را ملغی میكند (ازبین میبرد
beseitigt).
(8)"این نخستین عبارت آنهاست درجدایی از ضد
دولتگرایی ابتدایی (كه بعدها به شكل آنارشیسم
تبلور یافت)، و جایگزینی آن با تئوری ضد
دولتگرایی خودشان. كلمه كلیدی در اینجا
"نهایتا" است. "الغاء دولت" دیگر اولین كلام
انقلاب نیست، آخرین كلام آن است. این امر را
باید
در پیوند با این نكته درنظر گرفت كه نخست
دراین اثر است كه ماركس و انگلس این تز
را اعلام میكنند كه پرولتاریای انقلابی باید
در پی تسخیر قدرت سیاسی باشد، یعنی دولت
كارگری خود را مستقر كند.
وقتی
سالها بعد آنها با نظر به "الغاء دولت" در
تعبیر متاخر باكونینیستی آن روبهرو
شدند، برایشان تازگی نداشت.
3- دوره دوم : 1851-1847
بنابراین از همان آغاز، تئوری "دولت كارگری"
ماركس و انگلس - تسخیر قدرت سیاسی توسط طبقه
كارگر به مثابه اولین مرحله انقلاب- به یكسان
در تضاد با آنارشیسم اولیه و لیبرالیسم بورژوا
- دموكراتیك تكامل یافت. در واقع این دو درآن
زمان آن قدر تفاوت نداشتند كه امروز با هم
تفاوت دارند.
بعد از ایدئولوژی آلمانی، عبارات مربوط به این
نظر در دو اثر عمدهای
كه آنها قبل از انقلاب 1848 نوشتند، به چشم
میخورد.
فقر
فلسفه ماركس (نقدی بر پرودون، 1847)، پس از
طلب این اصل كه "از این رو رهایی طبقه
تحت ستم، ضرورتا متضمن ایجاد جامعه نوینی
است"، با یادداشت زیر ختم میشود:"آیا
این بدان معناستكه پس از سقوط جامعه كهنه،
سلطه طبقاتی جدیدی به وجود خواهد آمد كه
منجر به قدرت سیاسی جدیدی خواهدشد؟ نه.
شرط رهایی طبقه كارگر الغاء همه طبقات است،
درست همچنان كه شرط آزادی رسته سوم، آزادی نظم
بورژوایی، الغاء همه رستهها و نظامها بود.
"طبقه كارگر، در مسیر تكامل خود، اجتماعی را
جایگزین جامعه مدنی كهنه خواهدكرد كه فاقد طبقات
و تضاد آنهاست، و دیگر، به اصطلاح قدرت سیاسی
وجود نخواهد داشت، زیرا قدرت سیاسی دقیقا
مظهر رسمی تضاد در جامعه مدنی است".(9)
اگرچه
ماركس بعدا بارها به این گفته، به مثابه
دیدگاه "دولت كارگری"خود اشاره میكند، ولی
هنوز آشكارا متضمن معنای دوگانهای است.
ایدهای كه لغت "نهایتا" در ایدئولوژی آلمانی
حمل میكند دراینجا با مضمون "در مسیر
تكامل"خود بیان میشود. هنوز كاملا روشن نیست
كه
معنای "در مسیر تكامل"خود به دوره بعد از
انقلاب اشاره دارد، ولی تصادفا، دقیقا همان عبارت
در بخش مربوطه در مانیفست كمونیست به كار
رفته است، این بار در زمینهای روشن.
این بخش درست پس از برنامه ده مادهای
مانیفست میآید و این مسئله را مورد بحث قرار
میدهد كه چطور "پرولتاریا سیادت سیاسی خود را
به كار خواهد گرفت":
"وقتی در جریان تكامل، تمایزات طبقاتی از میان
رفته باشد و همه تولید در دست اجتماع وسیع
متشكل از همه ملت متمركز شده باشد، قدرت عامه،
خصلت سیاسی خود را از دست خواهد داد.
قدرت سیاسی، به معنای خاص كلمه، صرفا عبارت
است از قدرت سازمانیافته یك طبقه برای سركوب
طبقه دیگر. اگر پرولتاریا در جدال خود با
بورژوازی، تحت فشار شرایط مجبور میشود خود
را به صورت یك طبقه سازمان دهد؛ اگر به وسیله
انقلاب خود را به طبقه حاكم تبدیل میكند، و
بدین ترتیب شرایط كهنه تولید را با اعمال زور
میروبد، آنگاه به موازات آن شرایط وجود تضاد
طبقاتی و به طور كلی خود طبقات را محو میکند،
و بدین وسیله سیادت خود به مثابه یك طبقه را
نیز ملغی
میكند. "aufheben
"
"به جای جامعه بورژوایی كهنه، با طبقات و تضاد
طبقاتیاش، ما اجتماعی خواهیم داشت كه درآن
تكامل آزادانه هر فرد شرط تكامل آزادانه همگان
است"(10)"الغاء
دولت" دیگر یك شعار نیست. حالت یك هدف نهایی
انقلاب اجتماعی را دارد و خواهد داشت.
بنابراین، در جریان انقلاب 1848، تاكید ماركس
مفهوم بیواسطه دارد: خرد كردن دولت ارتجاعی
موجود و استقرار قدرت سیاسی دموكراتیك جدیدی
توسط انقلاب.
او در جمعبندی خود از انقلاب فرانسه، مبارزه
طبقاتی در فرانسه 1850-1848 به رابطه بین اهداف
بیواسطه و نهایی باز میگردد. سوسیالیسم
انقلابی بدین معنی است-"اعلام
انقلاب مداوم، دیكتاتوری طبقاتی پرولتاریا به
مثابه مرحله انتقالی ضروری برای الغاء
عمومی تمایزات طبقاتی، برای الغاء كلیه روابط
تولیدی كه این تمایزات مبتنی بر آن
است، برای الغاء روابط اجتماعی كه وابسته به
این روابط تولیدی است، برای انقلابی كردن
كلیه ایدههایی كه ناشی از این روابط اجتماعی
است."(11)
این
جمعبندی ناظر بر آینده، از جمله الغاء طبقات
است، ولی به طور ویژه درباره حذف دولت چیزی
نمیگوید. [این اثر ماركس همان سال توسط اتو
لونینگ، ناشر نویه دویچه زایتونگ، از
نقطه نظر ایدئولوژی احساساتی قهر "سوسیالیسم
حقیقی" مورد بازبینی قرار گرفت. لونینگ با
مراجعه به این بخش از اثر ماركس گلایه كرد
كه به جای الغاء كلیه طبقات از حكومت طبقاتی
پرولتاریا صحبت میكند. ماركس در پاسخی كه به
چاپ رسیده است، نوشت: "من این تصحیح را
نمیفهمم" و خاطر نشان كرد خود جمله مورد بحث
متضمن الغاء طبقات هم هست، او همچنین بخشی
از فقر فلسفه و مانیفست كمونیست را كه ما در
بالا از آن یاد كردیم نقل قول كرد"(12) دراین
تبادل نظر، باز "الغاء دولت" به طور خاص
مشخص نشده است.]
درهرحال، ماركس درهمین زمان مقاله جالبی
درباره انواع ضد دولتگرایی بورژوایی آن زمان
نوشت
كه در آن هم ماهیت دولت سرمایهداری و هم
چشمانداز الغاء دولت را مورد بحث قرار داد.
این مقاله بررسی كتابی است درباره سوسیالیسم و
وضع مالیات از امیل دو ژیراردن كه
ابتدا یك
Hearst
فرانسوی بود كه از یك مرحله "سوسیالیستی"
میگذشت.
ژیراردن طرحی برای حل مسئله اجتماعی پیشنهاد
میكرد كه مبتنی بود بر به اصطلاح لغو مالیات
و
دولت از طریق طرح یك "بیمه متقابل". ما به
رابطه تاریخی بین آرزوی امحاء ماموران وصول
مالیات و الغاء دولت اشاره كردیم. ژیراردن به
طور كاملا روشن این رابطه بین آنارشیسم بدوی
و رادیكالیسم بورژوایی را نمایندگی میكرد. او
طرح خود را توصیه میكرد زیرا كه به مفهوم
"انقلاب بدون انقلابیون است " و نه تنها "بدون
هیچ شوك"، بلكه همچنین "بدون الغاء
روابط اجتماعی سرمایهداری"، دولت را ملغی
میكند. او كاملا طرفدار "هماهنگی كار و
سرمایه" است. ماركس چنین نظر میدهد:
اصلاح
مالیاتی، اسب چوبی كلیه بورژوا رادیكالها و
عنصر اختصاصی همه اصلاحات اقتصاد بورژوایی است.
از بی فرهنگان قرون وسطی تا تجار آزاد مدرن،
جنگ اصلی حول مالیاتها بوده است...كاهش،
یا ارزیابی منصفانه مالیاتها و غیره و غیره-
این است رفرم متداول بورژوایی. الغاء
مالیات- این است سوسیالیسم بورژوایی.(13)
این
همچنین وجهی از آنارشیسم بورژوایی است.
ژیراردن تصور میكند از طریق "لغو" مالیاتها
(ماركس
نشان داد كه طرح درجمع میشود یك مالیات بر
سرمایه تك نرخی. دولت را نیز ملغی میكند،
زیرا این طرح یك كمیسیون اداری) را جانشین
قدرت سیاسی میكند. این تعویض متداول نام
دولت، با عنوان سادهتری است، درحالیكه دولت
واقعی از در عقب وارد میشود.
ماركس در بخش بعد، از ماهیت كنونی دولت
سرمایه داری به حذف دولت در فردا میپردازد و
دراین میان نشان میدهد چطور ژیراردن دولت را
تحت عنوان دیگری معمول میدارد:"دولت
بورژوایی چیزی نیست مگر بیمه متقابل [استعاره
"بیمه متقابل" اینجا البته از طرح
ژیراردن گرفته شده است. ژیراردن بیمه متقابل
را به جای دولت پیشنهاد میكند. ماركس پاسخ
میدهد دولت اكنون شیوه بورژوایی "بیمه
متقابل" است.] برای طبقه بورژوا علیه اعضای منفرد
خودش و بهمان ترتیب علیه طبقه استثمار شده،
بیمهای كه باید دائما گرانتر شود و
نسبت به جامعه بورژوایی دائما مستقلتر شود،
زیرا سركوب طبقه استثمارشده هرچه بیشتر مشكل
میشود. تغییر نام در مناسبات این بیمه
كوچكترین تغییری ایجاد نمیكند. استقلال
آشكاری را
كه آقای ژیراردن دریك آن به فرد میدهد با
توجه به بیمه خود باید بلافاصله از او پس
بگیرد."آنچه اكنون میآید مراجعه است به نقشه
ژیراردن"؛ هركس كه ثروتش را با ارقام خیلی
پائین ارزیابی كند، كیفر میبیند؛ اداره بیمه
"جایگزین ژیراردن برای دولت" اموال او
را به ارزشی كه خودش تعیین كرده است میخرد و
حتی به هركسی كه مورد خلافی را اعلام كند
جایزه میدهد. بالاتر از آن هركس ترجیح بدهد
ثروتش را بیمه نكند خارج از جامعه قرار
میگیرد و مستقیما از هرگونه حقی بی بهره
اعلام میشود. جامعه طبیعتا نمیتواند تحمل كند
كه طبقهای در درونش علیه شرایط موجودیتش
طغیان كند. اجبار، اتوریته و دخالت بوروكراتیكی
را كه ژیراردن خواهان محو آن از جامعه است به
آن باز خواهد گشت. اگر
او خود را دریك آن از شرایط جامعه بورژوایی
منتزع میكند، تصادفا برای آنست كه پس از
یك دور زدن مجددا به آن باز گردد".(14)
ماركس آنگاه اضافه میكند:پشت
الغاء مالیات، الغاء(Abschafung)
دولت پنهان شده است. برای كمونیستها الغاء
دولت فقط
یك معنا دارد: درنتیجه الغاء طبقات نیاز به
قدرت سازمانیافته یك طبقه برای سركوب طبقات
دیگر، به خودی خود پایان مییابد.
بنابراین، دراین فرمولبندی، دولت عاقبت "به
خودی خود پایان مییابد".(فرو میریزد
von selbst ... wegfaellt)
[درهمان صفحه ماركس درباره خصوصیت بورژوایی
ویژه این آنارشیسم، بحث جالبی دارد به موازات
آنچه
ما هم اكنون ارائه دادیم. - انگلس كمی بعد
همانسال مقالهای را درباره آخرین
نمایندگان آلمانی این گرایش آغاز كرد (هرگز
به پایان نرسید). مقاله با بخش فوق
الذكر ماركس درباره ژیراردن آغاز شده و ادامه
میدهد: "الغاء دولت، آنارشی، دراین زمان
به تكیه كلام آلمانیها تبدیل شده است"
نویسندگان گوناگون، كه او از آنها نام
میبرد، "هریك
به شیوه خود این تكیه كلام خود را از آن خود
كردهاند. همه این گرایشات در توافق با
حفظ موجودیت جامعه بورژوایی است...". آنگاه او
به اشتیرنر، فیلسوف اكوآنارشیست، میپردازد.
(م - ا 18- 417: 6).]
ماركس
و انگلس اكنون به درك جدیدی از" الغاء دولت"
قدیمی رسیدهاند. این مسئله كه خود
آنها این درك را متمایز میدانستند از
نامهای مشهود است كه انگلس به ماركس در
1851، در رابطه با كتاب جدید پرودون "ایده
عمومی انقلاب در قرن نوزدهم" نوشت. اگرچه پرودون
به تازگی ایده عمومی "آنارشی" را در 1840 مطرح
كرده بود، تئوری اجتماعی آن هنوز مبهم
مانده بود. انگلس دركتاب جدید، نظریه
پیچیدهتری پیدا كرد و فكر كرد منشاء آن
را میداند:
"... من متقاعد شدهام كه آقای اوربك، ترجمه
مانیفستش را (به فرانسوی) و شاید همچنین
ترجمه خصوصی مقالات تو در
Revue
را در اختیار او (پرودون)
قرار داده است". [نویه راینیشه زایتونگ، بررسی
سیاسی- اقتصادی، مجله لندن كه ماركس در 1850
سردبیر آن
بود، حاوی مبارزه طبقاتی در فرانسه و همچنین
بررسی او از ژیراردن بود. فرمول مربوط به
دولت كه انگلس از آن نام میبرد در اولی
نیامده است ولی در قطعه ژیراردن هست، همچنین
درمانیفست
كمونیست – در پیوند با این تئوری انگلس، كه
در 1851 ممكن است درست باشد یانه، بجاست
یادآوری كنیم كه لااقل در 1863 پرودون فكر
میكرد آنارشی(كه از یك هدف بیواسطه مثل
حكومت فدرال متمایز است) تنها یك"ایده آل" است
كه طی "قرنها" حاصل نمیشود، درحالیكه قاعده
"عبارتست از حركت دراین جهت، پیشرفت دائم برای
رسیدن به این هدف".(گ. وودكوك، پیر
ژوزف پرودون، ص 249). ظاهرا این گفته، آنارشی
را تنها به یك هدف نهایی تبدیل میكند، همانطور
كه ماركس براین باور بود.ولی پرودون چنان از
احساسات متناقض پر است كه نتیجه گیری
(از جملات او – مترجم) مخاطره آمیز است.]
تعدادی از مطالب بدون تردید از آنجا به سرقت
رفتهاند- برای مثال اینكه حكومت چیزی نیست
مگر قدرت یك طبقه برای سركوب طبقه دیگر و با
ناپدید شدن تضاد طبقاتی ناپدید میشود".(15)
فكر میكنم این آخرین باری است كه تا دو دهه
از "الغاء دولت" ذكری به میان
میآید،[درهیجدهم برومر(1852) به طور روشن به
این ایده اشاره نمیشود، ولی درچند بخش ممكن
است ارتباطی
باشد، منتخب آثار ماركس و انگلس 332 : 1 و
340]
یعنی تا
زمانیكه كمون پاریس و پیآمدهای آن تمام
مسئله را مجددا مطرح كرد. تصادفا، این درست همان
وقفهای است كه در رابطه با فرمول "دیكتاتوری
پرولتاریا" پیش آمد- بخشا به همان دلیل،
یعنی عدم تمایل به حدس و گمان در مورد آینده
تا وقتی كه تجربه مسئله را در دستور قراردهد.
4 - دوره سوم : تاثیر كمون پاریس و آنارشیسم
كمون پاریس تمام مسائل مربوط به دولت را
درحیطه نظری مجددا مطرح كرد، زیرا اینها
درعمل مطرح
شده بودند. به علاوه درهمان زمان و كمی قبل از
آن، مبلغ روسی میخائیل باكونین، با كنار
هم قراردادن سه جزء میرفت تا جنبش نوین
آنارشیستی را بسازد (كه با باكونین شروع
میشود و
با جنگ جهانی اول از رونق میافتد).
این
سه جزء، كه رابطه آنها سست و همواره هم تركیب
ناپایداری داشتند، عبارتند از 1) تئوری
اجتماعی آنارشیستی متعلق به پرودون كه توسط
اشتیرنر مورد تأكید قرار گرفته بود؛ 2) یك
برنامه اقتصادی، تعبیری از كلكتیویسم ضد
سرمایهداری برگرفته شده از سوسیالیسم، با
اقتباس از ماركسیسم ؛ و 3) استراتژی سیاسی،
انقلابیگری توطئهگرانه متعلق به سنت ژاكوبنی
چپ به علاوه نیهلیسم تروریستی نوع روسی.
به
هرصورت، شعار كهنه "الغاء دولت" به طور فوری،
جان تازهای گرفته بود كه ماركس و انگلس از
1871 به بعد به آن برگشتند. [1871 مربوط است
به نامه انگلس به كافیرو كه در بالا نقل
شد(منبع شماره 2)، زیرا تا
آنجا كه من میدانم، بعد از 1851، این اولین
بار است كه مسئله به طور ویژه مطرح میشود.(به
جز تذكر
تصادفی در نامه ماركس به بیسلی در 19 اكتبر
1870، كه ذیلا توضیح داده میشود. توجه كنید
درعبارات انگلس از این ببعد، او اغلب با
موضوع به مثابه نظری قدیمی
و با سابقه برخورد میكند كه فقط نیاز به
تكرار دارد. به عنوان مثال: مراجعه گذرای او
درمسئله مسكن(نوشته شده در اوایل 1873) به
(نظریات سوسیالیسم علمی آلمان درباره ضرورت اقدام
سیاسی توسط پرولتاریا و دیكتاتوری او برای
گذار به الغاء طبقات و بهمراه آن دولت- نظراتی
كه قبلا درمانیفست كمونیست و پس از آن در
موارد متعدد مطرح شده است).] (16)
بنابراین
آنها در دوران بالیدگی كامل شان بود كه درك
خود را از" الغاء دولت " پالایش دادند.
نمیتوان ادعاكرد كه تئوری آنها تغییر كرد؛
ولی آنها كه به بررسی مسئله از نزدیك كشیده شده
و با تئوری و عمل آنارشیستی روبهرو بودند،
تاكیدات و ملاحظات جدیدی را مطرح كردند.
دربخش بعد به این موارد میپردازیم :
1 - رابطه بین دولت و هرنوع "اتوریته"
2 - الغاء فوری یا دولت كارگری؟ اولین اقدام
انقلاب یا سرانجام نهایی؟
3 - پس از ناپدیدشدن دولت چه برجای میماند؟
همانطور كه آنارشیسم در تئوری با هرنوع
"اتوریته " در انقلاب دشمنی میورزید، حتی
بیش از
آن، هرنوع "اتوریته" را در جامعه پس از
انقلاب اساسا رد میكرد. رد دولت، درآخر تنها
مورد ویژهای از این نوع رد كلی و آنارشیستی
اتوریته در اصول است. این امتناع همچنین-
وحتی مخصوصا- شامل اصیلترین اتوریته
دموكراتیكی كه قابل تصور است نیز میشود. علیرغم
سخنوریهای معمول مبنی بر "كنترل از پائین"،
آنارشیسم در اصول مخالف اتوریته حكومتی
است، هرچند در ایدهآل، به شیوهای دموكراتیك
از پائین كنترل شود، زیر كه آنرا حكومتی
استبدادی میداند.
تنها
در دوره باكونینیستی آنارشیسم است كه كاملا
روشن میشود كه ریشه مسئله نه ضد دولتگرایی
بلكه "اتوریته"است. [مسلما، این درك به طور
مشخص نزد پرودون، گودوین و اشتیرنر وجود
داشت، ولی میبایست در
آنارشیسم متأخر مجددا كشف شود. باكونین لازم
نبود ایده را سازماندهی كند، او آنرا به
تئوری جنبش تبدیل كرد].
بنابراین ماركس و انگلس باید همین تمایز را
مورد توجه قرار
میدادند. و در رابطه با جنبه مثبت، تاثیر
آنارشیسم درمباحثه آنها بر سر اینكه "چه
چیز پس از ناپدیدشدن دولت برجای میماند؟ "
به چشم میخورد.
دررابطه با جنبه منفی، اثبات جنبه تئوریك مخرب
موضع آنارشیستها درمورد "اتوریته" كار
دشواری نبود و انگلس مقدمتا این كار را
بهطور فشرده، درنامهای انجام داد: دراین جامعه(جامعه
مطلوب آینده باكونینیستی)، بالاتر از همه، هیچ
"اتوریتهای" وجود نخواهد داشت، زیرا
اتوریته = دولت = شرمطلق .(چطور این مردم
میخواهند یك كارخانه را اداره كنند،
یك راهآهن را به كار اندازند یا یك كشتی را
برانند، بدون آنكه نهایتا ارادهای تصمیم
بگیرد، بدون مدیریت یگانه، البته دراین باره
چیزی به ما نمیگویند). اتوریته اكثریت بر
اقلیت نیز متوقف میشود. هر فرد و هر اجتماعی
خودمختار است، ولی چطور جامعهای حداقل متشكل
از دونفر میتواند وجود داشته باشد، بدون آنكه
هریك از طرفین تا اندازهای از اتوریته
خود صرفنظر كنند؟ باكونین دراینجا هم سكوت
میكند.(17) بنابراین رد آنارشیستی "اتوریته"
نه تنها وجود جامعه را غیر عملی میكند، بلكه
دموكراسی را نیز غیرممكن میسازد.
كمی بعد در همانسال (1872)، انگلس مقاله
كوتاهی، "درباره اتوریته"، نوشت كه به طور
مشخص درك
آنارشیستی از مسئله را نفی میكرد. اگر چه
عملی نیست ولی خوب بود همه آن در اینجا نقل
میشد. به هرحال یك قطعه از آن مستقیما به حذف
دولت مربوط میشود:چرا
مخالفین اتوریته خود را به ستیزه جویی علیه
قدرت سیاسی، دولت، محدود نمیكند؟ همه سوسیالیستها
موافق اند كه دولت سیاسی، و اتوریته سیاسی آن
درنتیجه انقلاب اجتماعی آینده ناپدید
خواهد شد، یعنی كاركردهای عمومی آن، خصلت
سیاسی خودرا از دست خواهند داد و به كاركردهای
ساده اداری برای نظارت برمنافع حقیقی جامعه
تبدیل خواهند شد. [اصطلاح "دولت سیاسی"، اگر
با معنای لغوی آن گرفته شود، از موضع
ماركسیستی زاید است، ولی
بین همه سوسیالیستها و به طور كاملا ویژه در
تبلیغات آنارشیستی معمول بود. استفاده انگلس
از آن مستلزم طرح یك تئوری، درباره نوعی دولت
سیاسی در آینده نبود.] ولی مخالفین اتوریته
خواستار آن هستندكه دولت سیاسی صاحب اتوریته
به یك ضرب ملغی شود، حتی قبل از آنكه
شرایطی كه آنرا به وجود آورده است منهدم شود.
آنها خواستار آن هستندكه اولین اقدام انقلاب
اجتماعی الغاء اتوریته باشد. آیا این آقایان
هرگز یك انقلاب را دیده اند؟(18)
5 -" الغاء فوری" درتئوری و عمل
یك پاسخ به سئوال سخنورانه انگلس، "آیا این
آقایان هرگز یك انقلاب را دیدهاند؟" این
بود كه باكونین نه تنها انقلابهای 1848 و
1871 را دیده بود بلكه همچنین در 1870، او
شخصا یك انقلاب " كرده بود". مسلما او بر آن
نبود كه لاف آن را بزند؛ برعكس این ماركس
و انگلس بودند كه مكررا به طرح آن پرداختند،
زیرا كه تصویری كلاسیك از انقلابیگری به
سبك آنارشیستی به آنها ارائه میداد. این
عبارت بود از "ناكامی در لیون"، 28 سپتامبر
1870 . ["ناكامی در لیون" عنوان فصلی است در
بیوگرافی میخائیل باكونین از ای.اچ.كار.
برداشت كار
از قضیه (صفحات 22-417) به نوعی پیچیدهتر از
آن ماركس است و درجزئیات با آن تفاوت دارد،
ولی (جنبه) مهمل اپرا- كمیك آن كمتر از
ماركس نیست.]
هنگام
سقوط ناپلئون سوم، یك برآمد تودهای اصیل در
طبقه كارگر لیون بوقوع پیوست. باكونین برای
آنكه فرماندهی شخصی گروه كوچكش در شهر را در
دست بگیرد، با عجله به آنجا روی آورد.
روزی كه رسید شورای شهر جدیدی تحت توجهات
"كمیته امنیت عمومی" انتخاب شده بود، ولی
هیچكس واقعا نمیدانست با كنترل سالن
شهرداری چه كند، مگر باكونین (چنانكه ماركس
و
انگلس شرح میدهند)."باكونین
در آنجا مستقر شد(سالن شهرداری)؛ آنگاه لحظه
حساس فرا رسید، لحظهای كه سالها انتظارش
میرفت، وقتی كه باكونین توانست انقلابیترین
اقدامی را كه جهان شاهدش بود به
انجام برساند، او الغاء دولت را تصویب كرد.
ولی دولت در شكل و ماهیت دو گروهان از گاردهای
ملی،
بورژوازی به سالن هجوم آورد، و باكونین را
وادار كرد كه با عجله به ژنو بازگردد."(19)اولین
جمله تصویب نامه باكونین عبارت بود از: ماشین
اداری و حكومتی دولت، كه ناتوان شده
است ملغی میشود. این نتیجه غیرمنطقی مقدمهای
كاذب بود: این دولت نبود كه ناتوان بود،
بلكه الغاءكنندگان بودند كه از "وهم و
ناتوانی یك آرزوی زاهدانه در رنج بودند".این
مصوبه تاریخی- جهانی الغاء دولت، كه باكونین
صادركرد، به امضای بیست نفر از دوستانش رسید،
در میتینگ یك جمعیت به هیجان آمده كه هرگز
گمان نمیكرد باكونین خود آنرا كلمه به
كلمه به اجرا بگذارد، خوانده شد و بر دیوارها
نصب شد.
ولی
حتی خود گروه كوچك باكونین دو روز قبل ازاینكه
این طرح به انجام برسد، دریك روز تظاهرات و
سردرگمی، علیه كودتا رای داده بود، و این را
از بالكن رسمی
اعلام كرده بود. درهرحال، خدمه دولت "ناتوان"
نه تنها" انقلاب" را جاروب كردند، بلكه
- و این توهین آمیزتر از هرچیز بود – آنقدر
آن را جدی نگرفتند كه رهبرش را، پس
از ربودن 165 فرانك جیبش، درجای امن زندانی
كنند. اولین تجربه الغاء فوری دولت، بدینگونه
خاتمه یافت.
بدون تردید این جنبه كمیك- اپراست كه توضیح
میدهد چرا ماركس وانگلس شش بار درنامهها
و آثارشان به این حادثه اشاره كرده اند،[اول
درنامه ماركس به بیسلی، 19 اكتبر 187.(ماركس
_ انگلس منتخب آثار: 3.4)؛ سپس نامه
انگلس به كافیرو، اول ژوئیه 1871(ماركس _
انگلس، نامه ها، ... ایتالیایی،2.)؛ در
Les retendues Scissions،
صفحه 17، و سه بار در
de la Dem, Soc
Allianc
L,صفحات
12، 13، 21 . به علاوه ماركس در اجلاس 11
اكتبر 187. شورای عمومی انترناسیونال
یك گزارش شفاهی درباره این موضوع داد.]
ولی برای هركس كه باكونین را جدیتر
بگیرد، نتایج جدیتری وجود داشت. ماركس و
انگلس درباره برنامه آنارشیستی خاطر نشان كردند:
بنابراین
اولین اقدام انقلاب باید دستور الغاء دولت
باشد، همانطور كه باكونین در 28 سپتامبر
درلیون عمل كرد، حتی اگر این الغاء دولت
ضرورتا یك اقدام سلطه جویانه باشد.(20)
این
اقدامی سلطهجویانه بود، هم به مفهوم
آنارشیستی و هم به مفهوم غیر آنارشیستی. از
نقطه نظر
اخیر باید به خاطر داشت این كودتا كه توسط
چندتن از ضدسلطه طلبان طرفدار باكونین به
عمل میآمد، نه علیه حكومت امپراطوری كهنه،
بلكه علیه حكومت برخاسته از قیامی بود كه دولت
كهنه را برانداخته بود. به هرحال، آنارشیست
پیوسته، نه تنها با "اتوریته" مردم، بلكه
حتی با "اتوریته" سازمان خود نیز مقابله
میكند. اگر انگلس متعجب است كه تحت آنارشیسم
پیگیر "چطور جامعهای متشكل از حتی دو نفر
ممكن است"، باكونین همیشه ثابت كرده
است كه حتی دونفر برای یك كودتا نمیتوانند
باهم جمع شوند، مگر یكی از آنها سریعا موافقت
كند كه از "اتوریتهای" تبعیت كند كه طبعا
متعلق به خودش باشد.
بنابراین
الغاء فوری دولت، درمقابل چشمانداز استقرار
یك دولت كارگری قرار دارد، چه از
نظر "دفاع از انقلاب" و چه از نظر اینكه " از
انقلاب چه كسانی دفاع میشود؟"
اصرار آنارشیسم بر الغاء دولت به عنوان اولین
اقدام انقلاب بر دیدگاه غیرتاریخی از رابطه دولت
و نظم اجتماعی استوار است، (چنانكه دیدیم این
همان دیدگاهی است كه ماركس در 1844 داشت).
اگر چه آنارشیستها هیچ مشكلی نداشتند كه به
تقلید از ماركس بگویند دولت كمیته اجرایی
طبقه حاكم است و سایر فرمولهای مشابه او را
تكرار كنند، اما تئوری دولت آنها از
یك جنبه اساسی، كاملا درجهت مخالف ماركسیسم
بود- چنانكه انگلس درنامهای توضیح میدهد:
"باكونین
تئوری ویژه خودش را دارد، مخلوطی از
پرودونیسم و كمونیسم. نكته اصلی در رابطه با
اولی این است كه او به سرمایه، یعنی تضاد
طبقاتی بین سرمایهداران و كارگران مزدور كه
ناشی از تكامل اجتماعی است، توجهی ندارد، بلكه
دولت شر اصلی است كه باید محو شود. درحالیكه
توده عظیمی از كارگران سوسیال دموكرات دیدگاه
ما را اخذ كردهاند كه قدرت دولتی چیزی
نیست مگر سازمانی كه طبقات حاكم- زمینداران و
سرمایهداران- برای حفظ مزایای اجتماعی
خود فراهم آوردهاند. باكونین معتقد است كه
این دولت است كه سرمایه را ایجاد میكند، كه
سرمایهدار به شكرانه دولت دارای سرمایه است.
از اینرو دولت شر اصلی است، مهمتر از هرچیز
دولت است كه باید پائین كشیده شود وآنگاه
سرمایهداری به خودی خود به جهنم خواهد رفت.
ما، برعكس، میگوئیم: سرمایه، یعنی تمركز همه
ابزار تولید دردستهای عدهای قلیل، را
از بین ببرید، دولت خود به خود سقوط خواهد
كرد. این یك اختلاف اساسی است : بدون یك انقلاب
اجتماعی قبلی، الغاء دولت بی معنی است، الغاء
سرمایه دقیقا انقلاب اجتماعی و
موجب تحول كل شیوه تولید میشود. و آنوقت از
آنجا كه به گفته باكونین دولت شر اصلی است،
نباید كاری كرد كه دولت- یعنی هر نوع دولت، چه
جمهوری باشد یا سلطنتی یا نوع دیگر-
زنده بماند. از اینجاست امتناع كامل از هرنوع
سیاست. انجام یك اقدام سیاسی، به ویژه شركت
دریك انتخابات، خیانت به اصول خواهد بود.(21)
انگلس
همین خط فكری را، به طور خلاصه درنامهای كه
پس از آن به انگلیسی به یك وابسته آمریكایی
نوشت، بیان كرد:
"ماركس
و من، از 1845[ با 1845، انگلس احتمالا به
نوشته ایدئولوژی آلمانی اشاره میكند.]
این نظر را داشتیم كه از نتایج نهایی
انقلاب پرولتری آینده انحلال
تدریجی و نابودی نهایی آن سازمان
سیاسی
است كه دولت خوانده میشود، سازمانی كه هدف
اصلی آن همیشه حفظ انقیاد اقتصادی اكثریت زحمتكش
توسط اقلیت ثروتمند، به وسیله نیروی مسلح بوده
است. با نابودی اقلیت ثروتمند ضرورت یك
نیروی دولتی سركوبگر مسلح نیز از بین میرود".
او ادامه میدهد، پرولتاریا باید ابتدا خود
قدرت دولتی را بگیرد، درحالیكه:آنارشیستها
موضوع را معكوس میكنند. آنها میگویند كه
انقلاب پرولتری باید از الغاء سازمان
سیاسی دولت آغاز شود.(22)آنارشیسم
نه تنها نتیجه را معكوس میكند، بلكه از
آنرو چنین میكند كه تئوری اجتماعی نهفته
در آن درمورد رابطه دولت و جامعه برعكس
ماركسیسم است.
6-چه چیز پس از نابودی دولت برجای میماند؟
"درباره
اتوریته" انگلس به طور گذرا خاطر نشان كرد
همینكه دولت نابود شود، "كاركردهای عمومی آن
خصلت سیاسی خود را ازدست خواهند داد و به
كاركردهای اداری ساده برای نظارت بر منافع حقیقی
جامعه تبدیل خواهند شد". همین عقیده
درهمانسال (1872)، صرفا به طور اتفاقی در اثر
دیگری
ظاهر میشود:آنارشی:
این اسب جنگی عظیم؟ ارباب باكونین، كه از
سیستم سوسیالیستی فقط عناوین را گرفته است.
همه سوسیالیستها از آنارشی این را میفهمند:
همینكه هدف جنبش پرولتری، یعنی الغاء طبقات
برآورده شد، قدرت دولتی كه درخدمت نگه داشتن
اكثریت عظیم تولید كننده زیر یوغ یك
اقلیت كم عده استثمارگر است، ناپدید میشود، و
كاركردهای حكومتی به كاركردهای ساده اداری
تبدیل میگردد. اتحاد باكونینیستی این را
وارونه میكند.(23)
این،
گفته سن سیمون درباره جایگزینی دولت با"اداره
چیزها"[ردپای این ایده درمانیفست كمونیست نیز،
دقیقا در رابطه با سوسیالیستهای تخیلی دیده میشود:
جنبه مثبت و با ارزش آنها از جمله پیشنهاد
(تبدیل كاركردهای دولت به نظارت عالیه
برتولید) بود (ماركس انگلس، منتخب آثار
63:1).] را یادآوری میكند. دولت "خصلت
سیاسی"خود را ازدست خواهد داد، یعنی
خصلت سركوبگر و جابر خود را، بویژه سركوب و
جبر طبقاتی را، ولی هنوز " كاركردهای عمومی"
وجود خواهند داشت كه باید سازمان یابند. چه
ارگانیسم اجتماعی (غیردولتی) هنوز باید این
"كاركردهای عمومی" را سازمان دهد؟
همینكه مفهوم دولت از مفهوم وسیعتر اتوریته
به معنای اخص، جدا میشود – جداییای كه
دراثر مجادله با آنارشیسم خود را نشان
میدهد- مسئله روشنتر میشود. زیرا این بدان
مفهوم است كه
نابودی دولت هنوز متضمن نابودی همه اعمال
اثرهای اتوریته درجامعه نیست. این بنوبه خود
متضمن ادامه وجود ارگانهای محدود نوعی
اتوریته است.
این، آشكارا مستلزم نوعی حدس و گمان نیمه-
تخیلی درباره آینده بود كه ماركس و انگلس قاطعانه
از اقدام به آن سرباز میزدند، و به مراتب
كمتر از آن مایل بودند برای آینده نسخه بپیچند.
هنوز دوكار دیگر بود كه باید انجام میشد:
مباحثه درباره مسیر عمومی و ممكن تكامل آینده
تا آنجا كه چنین مسیری را ازتجربه واقعی
میتوان استنتاج كرد؛ و حداقل تلاش برای اینكه
نوع طرح خود مسئله روشن شود.
این
دومی همان كاری است كه ماركس شتابزده در
برنامه گوتا انجام داده است. پیشنهاد او
درمورد اینكه خود مسئله چگونه فرموله شود،
راهنمایی برای تخمین است.
مسئله
آنگاه مطرح میشود: "دولت درجامعه سوسیالیستی
چه تحولی را باید از سر بگذراند؟ به
عبارت دیگر، چه كاركردهای اجتماعی آنجا وجود
خواهد داشت كه مشابه كاركردهای امروزی دولت
باشد؟ " (24)
ماركس روشن میكند كه او قصد ندارد به سئوال
جواب بدهد. (به جای آن این قطعه مستقیما به
مراجعه او به "دیكتاتوری پرولتاریا" منتهی
میشود). ولی اجازه بدهید مطمئن شویم كه
سئوالی را كه او مطرح میكند فهمیدهایم.
دردرجه اول باید به خاطر داشت ماركس صراحتا
اصطلاح "جامعه كمونیستی" را به مفهوم مرحله پیشرفته
نظم اجتماعی آینده به کار نمیبرد. او قبلا به
"جامعه كمونیستی كه بلافاصله از جامعه سرمایهداری
سر برمیآورد" اشاره كرده بود. بنابراین وقتی
كه او از "دولت آینده جامعه كمونیستی"
نام میبرد، دلیلی ندارد كه متعجب شویم. موضوع
صرفا یك دولت كارگری است كه جای
دولت سرمایهداری را میگیرد.
ولی این دولتی است كه درجریان " انحلال
تدریجی" است. دراین رابطه، حرفهای متداول
درباره مراحل
(سوسیالیستی، كمونیستی)، اگر به دورههای
دستهبندی شدهای تعبیر شود كه طبق یكسری
معیارها آغاز شده و پایان مییابند، گمراهكننده
است. این روندی تدریجی است، اگرچه تدریجی
بودن، جهشها را نفی نمیكند.
روشن
است كه دراین"انحلال تدریجی" چه چیزی منحل
میشود: كاركرد طبقاتی سركوب و جبر ("سیاسی").
چه چیز برجای میماند؟ "كاركردهای اجتماعی"
كه "مشابه كاركردهای امروزی
دولت" هستند.
ماركس قبلا چیزی شبیه این گفته بود. در
داخلی در فرانسه، او درباره نوع جدید دولتی كه
كمون پاریس معمول كرده بود، ملاحظه مشابهی
بیان کرده بود.
وقتی ارگانهای مختص سركوب قدرت حكومتی كهنه،
قطع شوند، باید كاركردهای مشروع آن از اتوریتهای
گرفته شود كه برتری بر جامعه را غصب كرده است،
و به یك نمایندگی مسئول جامعه واگذار
گردد.(25)
این
جا ماركس (دراین اثر بیش از یكبار) از تجربه
بلاواسطه به سوی هدف نهایی جهش كرده و
دشواریهای انتقال را رها میكند. پس از
آنكه "ارگانهای مختص سركوب" دولت نابود
شدند، هنوز
"كاركردهای مشروع" برجای ماندهاند كه باید
توسط "نمایندگان مسئول جامعه " به انجام
برسند. ما میتوانیم آنها را با "كاركردهای
اجتماعیای" مشخص كنیم كه "مشابه كاركردهای
كنونی دولت" هستند.
بنابراین، كاركردهای غیرسیاسی یك اتوریته
سازمانگر را داریم - كه هنوز ضرورتهای
اجتماعی-كه پس از انحلال همه كاركردهای دولت،
درنوع پیشرفته جامعه سوسیالیستی-كمونیستی
هنوز موردنیاز است كه سركوب و جبر در آن
درمقیاس اجتماعی زوال یافته است.
كمی قبل از نوشتن برنامه گوتا = در 1874 یا
احتمالا آغاز 1875 ماركس این ایده را به
شكل نسبتا مخفی تنظیم كرده بود، كه فهم آن
اكنون برای ما آسانتر است. این یادداشتهای خصوصی
بود كه ماركس هنگام خلاصه نویسی طولانی
(خلاصه، تفسیر، نقل قول) از روی كتاب دولتگرایی
و آنارشیسم باكونین 1873 برای خودش تهیه كرده
بود. و درانتها شروع كرده بود كه
حواشی تندی بر آن بنویسد. در زیر، بخشی از
یادداشتهای اوكه بیش از همه به قضیه مربوط
است آورده میشود.(26) (قسمتی از سئوال و جواب
كه مربوط به باكونین است با حروف درشت
آورده میشود).
باك: این به چه معناست "، "پرولتاریای
سازمانیافته به مثابه طبقه حاكم؟"
ماركس: این بدان مفهوم است كه پرولتاریا به
جای مبارزه با طبقات صاحب امتیاز اقتصادی به
مثابه افراد، قدرت و سازمان كافی یافته است تا
ابزار عمومی اجبار را در مبارزه علیه آنها
به خدمت بگیرد، ولی او میتواند تنها ابزار
اقتصادی را به خدمت بگیرد كه خصوصیت خود
او به مثابه حقوق بگیر و بنابراین به مثابه
یك طبقه را الغاء كند؛ از این رو با پیروزی كامل
او، حكومت خود او نیز خاتمه مییابد، زیرا
خصوصیت طبقاتی او از بین میرود.
باك
: شاید كلیه پرولترها در راس حكومت قرار
خواهند گرفت؟"
ماركس:
مثلا دریك اتحادیه آیا همه اتحادیه كمیته
اجرایی آن را تشكیل میدهد؟ آیا كلا تقسیم
كار دركارخانه و (همچنین) كاركردهای مختلفی كه
ناشی از آن است، متوقف خواهند شد؟
و در ساختار باكونینیستی، از پائین تا بالا،
همه "بالا" خواهند بود؟ پس "پائین" وجود
ندارد. آیا به همین ترتیب همه اعضاء كمون،
منافع عمومی ناحیه را اداره خواهند كرد؟ دراینصورت
تفاوتی بین كمون و ناحیه وجود ندارد.
باك: تعداد آلمانیها حدود 40 میلیون است. آیا
مثلا 40 میلیون عضو حكومت خواهند بود؟
ماركس: مسلما ! زیرا خود- حكومتی كمون آغاز
میشود.
باك: پس حكومت یا دولتی، وجود نخواهد داشت،
اما اگر دولتی باشد، پس كسانی خواهند بود كه
بر
آنها حكومت شده، و برده خواهند بود".
ماركس: این صرفا بدان معنی است: اگر حكومت
طبقاتی از بین برود، آنگاه دولتی به مفهوم سیاسی
كنونی وجود نخواهد داشت".
باك: "درتئوری ماركسیسم، موضوع مورد مجادله به
آسانی حل میشود. از حكومت مردم، آنها".
ماركس
:... یعنی، باكونین...
باك: "این را میفهمند كه حكومت مردم تعداد
كمی اداره كننده را منصوب میكنند كه مردم
انتخاب كردهاند".
ماركس : ای الاغ! این مهمل دموكراتیك، یاوه
سرایی سیاسی [خواهد] بود! انتخابات- یك
شكل سیاسی، دركوچكترین كمون روسی و در آرتل.
خصلت یك انتخابات نه به نام آن، بلكه به
بنیادهای اقتصادی وابسته است، به روابط اقتصادی
بین رای دهندگان؛ و همینكه كاركردها، سیاسی
نباشند، (1) كاركرد حكومتی وجود نخواهد
داشت؛ (2) توزیع كاركردهای عمومی مشغلهای
خواهد شد كه متضمن هیچ حكومتی نیست؛ (3)
انتخابات هیچیك از خصلتهای سیاسی امروزی خود
را نخواهد داشت.
درپاسخ به استدلال باكونین كه كارگر، همینكه
به پستی انتخاب شود، دیگر كارگر نبوده و
فقط به بوروكراتی تبدیل میشود كه میكوشد خود
را بزرگ كند، ماركس به "موقعیت یك مدیر دریك
كارخانه كئوپراتیو كارگری" اشاره میكند كه او
را از كابوس خطر چنین انتخابی برهاند.
دراین زمینه، ماركس به وضوح وضعیتی را درنظر
دارد كه كارگران دركارخانه كئوپراتیو خود،
ادارهكنندگان را با رای خود انتخاب و عزل
میكنند. كمی پائینتر ماركس اضافه میكند:
ماركس: او باید از خود میپرسید: كاركردهای
اداری بر پایه این دولت كارگری، اگر كسی بخواهد
آنرا چنین بنامد، چه شكلی میتواند بخود
بگیرد؟
به
نظرمن روشن است كه ماركس باتوجه به اشاره
تلویحی بعدی خود، عنوان "دولت كارگری" را به
كار نمیبرد، بلكه آنرا یك اصطلاح ممكن برای
این اتوریته اداری میداند كه خصلت سیاسی خود
را از دست داده است: این است علت توضیح "اگر
كسی بخواهد"اصلا آنرا دولت "بخواند".
او از مباحثه درباره این لغت خودداری میكند.
آنگاه ماركس با این گفته ادامه میدهد كه
حكومت طبقاتی كارگران "تنها تا زمانی دوام خواهد
داشت كه پایه اقتصادی وجود طبقات از بین نرفته
باشد". او اضافه میكند:
ماركس: از آنجا كه، طی دوره مبارزه برای
براندازی نظام كهنه، پرولتاریا هنوز بر پایه جامعه
كهنه عمل میكند، و ازاینرو هنوز كم و بیش
در اشكال سیاسی كه متعلق به آن [جامعه كهنه]
است كار میكند، طی این دوره از مبارزه هنوز
ساختار نهایی خود را به دست نیاورده است،
و ابزاری را برای رهایی خود به كار میگیرد كه
پس از رهایی او كنار گذاشته خواهند شد.
از همه اینها آنچه را درزیر میآید مشاهده
میكنیم. ماركس، وقتیكه "هیچ دولتی در مفهوم
سیاسی
كنونی وجود نداشته باشد" به اداره كاركردهای
اجتماعی فكر میكند. و باز، برای اینكه
زبان او را درنظر داشته باشیم، لازم نیست از
"دولت" با نوعی مفهوم سیاسی استفاده كنیم.
چنانكه او پیشنهاد میكند، اگر كسی اصرار
داشته باشد میتواند آنرا "دولت كارگری" بخواند،
با این شرط كه بفهمیم این اتوریته اجتماعی در
ورای اشكال سیاسی جامعه كهنه، یعنی
جبر وحاكمیت طبقاتی قرار دارد ولی او خود از
این صورت بندی استفاده میكند كه "هیچ
كاركرد حكومتی"، هیچ "خصلت سیاسی" برای این
دستگاه اداری وجود نخواهد داشت.
دراین
یادداشتها به ویژه روشن است كه نابودی "دولت
درمفهوم سیاسی كنونی"، و نابودی "كاركردهای حكومتی"،
و نابودی "خصلت سیاسی" ادارة كاركردهای
اجتماعی - این نابودی به هیچوجه متضمن نابودی
انتخابات نیست. چرا باید چنین باشد؟ مسلماً،
انتخابات یا هرشیوه دیگر توزیع كاركردهای اجتماعی
به طور كلی، "خصوصیت سیاسی كنونی" شان به
مثابه اشكال حكومت و جبر را نخواهند داشت؛ در
واقع، نقش اجتماعی آنها بسی ساده
ترخواهدبود-"شغل مانند" اگر كارگران -
در"كارخانه كئوپراتیو"
كه ماركس آنرا مثال خود قرار داده است- یك
یا چند نفر از خودشان را برای اجرای
كاركردهای اداری درمدت معینی انتخاب میكنند،
پس دریك زمینه اجتماعی مناسب، شما انتخاباتی
خواهید داشت كه متضمن حكومت نباشد، بنابراین
انتخاباتی است كه "هیچیك از خصوصیات سیاسی
حاضرخود را ندارد." شاید غیر منتظره تر از
همه، پاسخی باشد كه ماركس به سئوال مچ
گیرانه باكونین میدهد: آیا همه 40 میلیون نفر
میتوانند "عضو حكومت باشند"؟ ماركس میگوید
"مسلماً!" (ضمنا به انگلیسی). كمی پیش از آن
او متذكر شده بود هرعضو یك پیكره نمیتواند
و لازم نیست عضو كمیته اجرایی، یعنی عضو
ارگانیسم ادارهكننده آن باشد. او این
نكته را مدلل میدارد كه "40 میلیون" نفر به
این مفهوم در "حكومت" یا " اداره " جامعه شركت
میكنند كه در "خود-حكومتی كمون"، كه در آغاز
و در اساس ساختار جامعه نوین قرار دارد،
شركت میكنند. "ساختار نهایی" با کنترل از
پائین به مثابه شیوه اداره شروع میشود كه حكومت
از بالا به پایین را پشت سر گذاشته است.
7- مقایسه : بی دولت بودن آغازین
این شیوه طرح مسئله مستقیما با تجزیه وتحلیل
نوع دیگری از جامعه فاقد دولت، جامعه ای درآن
سوی مقیاس تاریخی، گره میخورد. شاید تحت
تاثیر این دوره انگلس درآنتی دورینگ به ویژه
درصدد
طرح این تحلیل بود. این نوع جامعه بدوی بدون
دولت مقدم بر اولین جامعه طبقاتی است.
انگلس در آنتی دورینگ به حد كافی تاكید
میكند كه كاركرد اساسی و پایهای دولت،
كاركرد طبقاتی جبر
و سركوب است. ولی او همچنین روشن میكند كه
این صرفا ناشی از "توطئه" طبقه حاكم برای
لگدمال كردن اكثریت زحمتكش نیست. دولت، با
"هیئتهای ویژه از مردان مسلحش" و سایر
چیزها، از هیچ به وجود نمیآید. شروع آن مبتنی
بر كاركردهای غیرقابل اجتناب جامعه است.
او، چند سال پس از انتی دورینگ این نكته را
به طور فشرده دریك نامه مورد تاكید قرار داد:
"جامعه كاركردهای عمومی معینی را به وجود
میآورد كه نمیتوان از آنها اجتناب كرد.
اشخاصی كه
بدین منظور منصوب میشوند، شاخه جدیدی از
تقسیم كار در آن جامعه را شكل میدهند. این برای
آنها منافع ویژه و متمایزی ایجاد میكند از
منافع كسانیكه به آنها قدرت دادهاند؛ همین
امر، آنها را از نیروی اخیر مستقل میكند- و
دولت به وجود میآید.(27)
بنابراین
دولت،از یك تقسیم كار قبلی درجامعه به وجود
میآید؛ البته تنها پس از تقسیم جامعه به
طبقات، و به علت این تقسیم. دولت از هوا به
وجود نیامده است، و ریشه در فعالیتها و
نهادهای جامعه
بی طبقه دارد:
"درهریك از چنین جماعاتی (ابتدایی)، از آغاز
نوعی منافع عمومی وجود داشت كه حفاظت از آن
به افراد سپرده میشد، هرچند كه تحت كنترل
جامعه به طوركلی قرار داشت: داوریدر مرافعات؛
جلوگیری
از سوءاستفاده از اتوریته توسط افراد؛ كنترل
منابع آب، به ویژه در كشورهای گرم؛ و
بالاخره، كاركردهای مذهبی هنگامیكه شرایط
هنوز مطلقا بدوی بود درجماعات بومی، چنین نهادهایی
درهمه ادوار یافت میشود- در قدیمی ترین
ماركهای آلمانی و حتی امروز، درهند. طبیعتا
به آنها تا اندازهای اتوریته اعطا میشود و
آنها سرآغاز قدرت دولتی هستند".(28)
شاید دقیقتر، آنها ریشه قدرت دولتی هستند.
در درجه اول، همه قدرت سیاسی بر پایه كاركرد
اقتصادی- اجتماعی قرار دارد، و به نسبتی كه
اعضاء جامعه، از طریق انحلال جماعت اولیه، به
تولیدكنندگان خصوصی تبدیل میشوند، و
بنابراین بیش از پیش از ادارهكنندگان
كاركردهای عمومی جامعه فاصله میگیرند، قدرت سیاسی
افزایش مییابد. ثانیا، پس از اینكه نیروی
سیاسی خود را از جامعه مستقل كرد، و
خود را از خادم آن به آقای آن تبدیل نمود، در
دوجهت مختلف میتواند عمل كند.[كه بدین معنی
است: بر له تكامل
اقتصادی
یا علیه آن - این به مسئله دیگری منتهی
میشود]. (29)
میبینیم
كه درجماعات بدون دولت بدوی نیز "منافع عمومی"
و "كاركردهای عمومی" (كاركردهای اقتصادی
و اجتماعی) برای كل جامعه وجود دارد كه باید
یك اتوریته مركزی آن را به عهده گیرد. درجای
دیگری ما آنرا یك اتوریته "پیش سیاسی
Political
Proto
" خواندهایم (زیرا ماركس- و انگلس معمولا
اصطلاح "سیاسی" را برای دولت به كار
میبردند). اینجا انگلس مینویسد كه
"نیروی سیاسی" با فرارسیدن تقسیم طبقاتی
خود را از جامعه مستقل میكند و خود را "
از خادم آن به آقای آن" تبدیل میكند. اتوریته
پیش سیاسی خادمی برای اجتماع بود، دولت
به مثابه آقای جامعه قدم پیش میگذارد. [به
لحاظ صوری اینجا انگلس دچار لغزش شده است،
زیرا به نظر میرسد كه منظور اینست كه این "نیروی
سیاسی" به همین صورت وجود داشته است،
قبل از اینكه تقسیم طبقاتی آن را "مستقل"
گرداند. ولی خط فكری آن قدر روشن است كه بازی
با كلمات خواهد بود كه از این عدم دقت زبانی انگلس
چیزی بسازیم. به علاوه این بازی با كلمات، به
ویژه درمورد لغزش آشكارتر انگلس در
آنتی دورینگ صورت نگرفته است، كه در آنجا او
به روشنی اصطلاح "دولت" را برای ارگانیسمی به
كار میبرد "كه گروههایی از جماعتهای بدوی
متعلق به یك قبیله، تنها برای حفظ منافع عمومیشان
(برای مثال، آبیاری در شرق)، و برای حفاظت در
برابر دشمنان خارجی بدان رسیدند."(30) دراین
زمینه، كه موضوعی است برای گذار به مبحث
كاركردهای دولتی سلطه طبقاتی، منظور او
آشكارا عبارت است از اتوریته سازمان یافتهای
كه دولت از آن نشأت میگیرد.]
انگلس درجای دیگری با تأكید قاطع بر نیاز
اساسی به تقسیم طبقاتی، از نقطه نظر آزاد به
مثابه یك
ضرورت سراسری اجتماعی بحث را، آغاز میكند.
ازاینجا"طبقهای آزاد از كار تولیدی مستقیم به
وجود میآید، كه از امور عمومی جامعه محافظت
میكند: هدایت كار، امور دولتی، قانون، علوم،
هنر و غیره."امور عمومی جامعه" وجود دارند،
اگرچه اكنون تنها میتواند توسط یك طبقه حاكم
به اجرا درآید،
ولی
این مانع آن نمیشود كه این تقسیم به طبقات به
وسیله زور، غارت، حقه بازی و كلاهبرداری صورت
گیرد. این مانع آن نمیشود كه طبقه حاكم،
وقتیكه دست بالا را دارد، قدرتش را به ضرر
طبقه كارگر تحكیم كرده و رهبری اجتماعیاش را
به استثمار تودهها تبدیل كند."(31)
بنابراین،
حتی قبل از دولت، نیاز عمومی به "رهبری
اجتماعی" وجود داشت. درجامعه طبقاتی، این
نیاز تنها به وسیله دولت میتواند تامین شود.
ولی حتی جائیكه دولت وجود نداشته باشد، نیاز
وجود دارد.پس،
کاركردهای مشروع اجتماعی مقدم بر وجود دولت
است. تاوقتیكه دولت وجود دارد، انجام آنها
درشكل تغییر یافته طبقاتی كه با نقش طبقاتی
ویژه دولت درهم آمیخته است، صورت میگیرد.
برای ماركس، این كاركردها باید فارغ از
تأثیرات مخرب دولت باشد.[این همچنین محتوای
عبارات قبلی مانیفست كمونیست را، كه ما قبلا
نقل كردیم مشخص میكند. " قدرت عمومی، خصلت
سیاسی خود را از دست خواهد داد". كه بدان
معناست كه بازهم یك قدرت عمومی
باقی خواهد ماند.]
بنابراین بین روش تجزیه و تحلیل انگلس از
كاركرد "پیش سیاسی" درجماعتهای ماقبل دولتی،
و
روش طرح مسئله كاركردهای اجتماعی "مشابه"
درجماعتهای مابعد- دولتی توسط ماركس، هماهنگی
وجود دارد. درهردو انتهای مقیاس تاریخی،
محدودیتهای مفهوم دولت آشكار میشوند.
8 _ دولتی كه دیگر دولت نیست .
حدود همان ایامی كه، ماركس نقد برنامه گوتای
خود را نوشت، انگلس این ایده را گرفته و
باشور ویژه خود مقداری آن را پیش برد. او
درنامهای به رهبر حزب آلمان پیش درآمدی از
مخالفت برنامه گوتا با لاسالیانیسم را ارائه
كرد. [اگرچه نامه را انگلس به تنهایی امضاء
كرده است، و تردیدی نیست كه عین فرمول بندی از
اوست، صراحتاً اصطلاح "ما" (ماركس و انگلس)
در آن به كار رفته و به پرسش ببل درمورد عقاید
آن دو جواب میدهد. ("از من پرسیدهای ما چه
فكر میكنیم..."). نامه، چنانكه از ارتباط
نزدیك آن با نقد... به امضای ماركس، برمیآید
بدون تردید حاصل بحث مشترك آنها بود.
تفاوتهای ناشی از ویژگیهای آن دو در دو سند
مشهود است: درمورد جنبههای مربوط به
حدس و گمان ماركس بیشتر محتاط و خوددار است
و حتی سرپوشیده سخن میگوید، انگلس بی
پرواتر است، تازیانه اش را به حركت
درمیآورد، و حتی به قیمت بی دقتی در
فرمولبندیها تصویر
زنده ای به دست میدهد.]
انگلس، مثل ماركس با فرمول "دولت
آزاد"
لاسال به مجادله پرداخت، او در اولین جمله
همان استدلال ماركس را آورده بود:
اگر
معنی دستوری آن را بگیریم، یك دولت آزاد،
دولتی است كه از شهروندانش آزاد است، ازاین
رو دولتی است با حكومت مستبد. همه حرفها را
درباره دولت باید به دور انداخت، بویژه پس
از كمون كه دیگر دولت به معنای خاص كلمه
نبود.
[فرمول لاسالی] "دولت خلقی" را، آنارشیستها،
تا
سرحد نفرت مایه سرزنش ما قرار دادهاند، حال
آن كه قبلا اثر ماركس علیه پرودون [فقر
فلسفه] و سپس مانیفست كمونیست صراحتا اعلام
كردهاند كه با معمول شدن نظم سوسیالیستی در
جامعه دولت به خودی خود تحلیل رفته و ناپدید
میشود . بنابراین چون دولت تنها یك نهاد انتقالی
است كه از آن در مبارزه، در انقلاب برای
برافكندن قهری دشمنان استفاده میشود، صحبت
از دولت آزاد خلقی كاملا بی معنی است: مادام
كه پرولتاریا هنوز از دولت استفاده میكند، از
آن نه برای مصالح آزادی بلكه به خاطر برافكندن
دشمنانش استفاده میكند، و همین كه صحبت از
آزادی ممكن گردد، دولت بمعنی اخص كلمه دیگر
وجود نخواهد داشت. پس میشد پیشنهاد كرد كه به
جای دولت، همه جا
Gemein wesen
همبائی گذاشته شود، كه یك كلمه قدیمی خوبِ
آلمانی است و به خوبی معنای كلمه
فرانسوی"كمون" را میرساند.(32)
اگراغراق
آشكارا جدل آمیز در رابطه با"آزادی" را تعدیل
كنیم،[اغراق انگلس، به علت بیزاری او از
شعبده بازی لاسالی با كلمه"آزاد"، موضوع را به
نحوی پیش
میكشدكه گویا تنها دو موقعیت ممكن است: آزادی
یا وجود دارد، یا وجود ندارد. ولی این
یك فرمولبندی متحجر و مكانیكی است كه بیش از
همه در یك دوجین از گفتههای ماركس و
انگلس رد شده است. آزادی، به هر معنائی كه
مورد نظرمان باشد، خود را به طور تاریخی و مشخصا
در درجه آزادی بیان میكند: آزادی بیشتر یا
آزادی كمتر در زمان، مكان و شرایط معین. آزادی
نه
درلحظهای كه دولت" از وجود باز میایستد"و نه
قبل از آن، ناگهان سر بر نمیآورد.آزادی آشكارا
همپای"تحلیل تدریجی" دولت به آرامی افزایش
مییابد. به علاوه اگر بخواهیم حساسیت زبان
شناسانهای كه انگلس در نقد به لاسالیها
نشان میدهد در مورد خود او به كار ببریم، میتوان
گفت:"كاملا بی معناست" كه استفاده از دولت
"برای مصالح آزادی" را درتقابل با استفاده از
آن"برای برافكندن دشمنان" قرار دهیم. زیرا
روشن است كه انگلس توافق خواهدكردكه ازاین نقطه
نظر دقیقا فقط"به خاطرمصالح آزادی" است كه
باید از دولت "برای برافكندن دشمنان" استفاده
كرد. آنها نه تنها به مثابه دوامر مانعه
الجمع درتضاد با هم نیستند، بلكه اولی تنها به
مثابه وسیله
ضروری برای دومی قابل توجیه است و دومی
پیششرط مضمون سوسیالیستی اولی است. در واقع
این
نقطه اتكا همه عبارات بعدی انگلس است، واكنش
فوق العاده او نسبت به لغت بازی لاسالی، تنها
آنر ا پیچیده و مبهم كرده است .]
انگلس با دست باز چیزی را تشریح میكند كه
ماركس با آنهمه عبارات نكرده بود. مضمون تلویحی
آن این ایده است كه دولت كمون، یا هر دولت
كارگری اصیل دیگری صرفا دولتی با حاكمیت
طبقاتی متفاوت نیست، بلكه نوع كاملا جدیدی از
دولت است. اگرچه قبلا موضوع را مطرح كردهایم،
اجازه بدهید كمی آن را بسط دهیم. دو نظریه زیر
را در نظر بگیرید:
الف) دولت نماینده حكومت یك طبقه بر طبقات
دیگر است. در گذشته دولتهای برده داری،
فئودالی و
سرمایهداری وجود داشتند كه طبقه زحمتكش را
سركوب میكردند. "ما" باید دولت طبقه كارگر
را مستقر كنیم كه استثماركنندگان را سركوب
كند. این دولت (كارگری) یك حكومت طبقاتی
است، درست مثل هر دولت دیگر - تنها تفنگها به
سوی دیگر برگشته اند. (اگرچه، یك روز
این دولت ناپدید خواهد شد).
ب) عبارات نظریه فوق اگر به تنهایی درنظر
گرفته شود درست است؛ ولی مجموع آن، دیدگاه نادرستی
از دولت كارگری به دست میدهد، زیرا یك اصل
حیاتی را نادیده میگیرد. دولت كارگری صرفا
یكی از مجموعه ماشینهای حكومت طبقاتی نیست-
یكی از آنها كه "خوب" است نه "بد". این
دولت از آن مجموعه جدا میشود. نه صرفا در "یك
روز"، بلكه بلافاصله یك تفاوت كیفی بین
این نوع دولت و همه دولتهای قبلی وجود دارد.
آنچه بلافاصله اتفاق میافتد"الغاء دولت"
آنارشیستها نیست، بلكه تغییر كیفی در نوع
دولت است. [لنین این را در دولت و انقلاب مطرح
كرده است: "در درجه اول، بنابرنظر ماركس، -
پرولتاریا تنها به دولتی نیاز دارد كه زوال
یابد، یعنی دولتی كه ساختار آن طوری باشد كه
بلافاصله زوال
آن شروع شود، و نتواند كه زوال نیابد."(33)
براین مسئله كه ساختار مزبور چیست به
سه طریق میتوان متمركز شد : 1) از طریق
مطالعه آثار ماركس و انگلس در رابطه با كمون؛
2) در دولت و انقلاب كه خدمت بزرگ آن كار
استادانه- میتوانید بگوئید تتبع - دراین موضوع
است ؛ 3) آخرین ولی نه كم بارترین روش، طرقی
است مثل "هركس نظریهپرداز خویش است"،
مشابه ضربالمثل امروزی (هر آشپز برای خود
حاكمی است). اینجا ما "روح انقلابی" دولت
و انقلاب را داریم كه به گفته لنین در ارتباط
با اندیشههای ماركس "آنها نادیده گرفته،
تحریف و پنهان میكنند" .]
این، ماركسیسم را نه تنها از آنارشیسم، بلكه
همچنین از انواع "ماركسیسمهایی" متمایز
میكند كه خود را به تكرار محتویات نظریه
(الف) مشغول كردهاند.
مضمون
مثبت پیشنهادی كه انگلس پیش گذارده، این
است:
برای مشخص كردن این نوع جدید دولت حتی از
آغاز موجودیتش، كلمه "دولت" را به نفع " كمون
"
باید كنار گذاشت. [انگلس كاملا روشن میكند
كه لغت فرانسوی کمون مورد انتخاب اوست، و
دراین رابطه بیهوده است
به جستجوی عامل اصلی برآئیم كه او را وادار به
پیشنهاد معادل آلمانی آن كرد.
Gemeinwesen
میتواند به
معنای مجموعه جماعت یا "مشتركالمنافع" باشد؛
ولی اتفاقا لغت انگلیسی "Commune"
ترجمه بازهم روشنتری برای محتوای افكار
انگلس است تا اصل فرانسوی کمون؛ زیرا در
فرانسه كمون
برای شهرداری معمول بورژوایی هم به كار میرود.
انگلس البته در فكر كمون انقلابی
1871
بود.] احتمالا تلاش برای قطع انتقادات
آنارشیستها در رابطه با دولت گرایی
انگیزه این پیشنهاد بوده است. انگلس خود،
چنانكه خواهیم دید، هرگز پیشنهاد خود
را پیگیری نكرد؛ و فایدهای ندارد كه در این
مورد به جرو بحث بپردازیم. تغییر اصطلاحات احتمالا
همان قدر از اغتشاش جلوگیری میكرد كه
اغتشاشهای جدید به وجود میآورد.
زیرا قدرت كارگری جدید یك نوع دولت است.
دولتی است-كه- در جریان- تبدیل- به- نه دولت
است. واقعا دلیلی وجود ندارد انتظار داشته
باشیم كه زبان قدیم یك اصطلاح حاضر
و آماده برای این مفهوم دیالكتیكی داشته باشد.
اینكه كمون پاریس "دیگر دولت به مفهوم
حقیقی كلمه نبود" مشخصا بدین معناست كه كمون
دیگر دولت به مفهومی نبود كه كلیه دولتهای
قبلی درگذشته بودند؛ یعنی آن صرفا نه یك نوع
دیگر از دولت، بلكه درجریان تبدیل به
چیز دیگری بود.
سه
سال بعد، انگلس برجستهترین گردآوری خود از
سیستم نظری ماركسیستی آنتی دورینگ - را
كه ماركس از نزدیك آن را مرور كرده بود،
منتشر نمود. بند اصلی كه در رابطه با این
-موضوع نگاشته شده، ادامه مباحثه 1875 است، و
نمیتوان آن را طور دیگری فهمید.
طرح مسئله با این عبارت آغاز میشود كه
پرولتاریا قدرت سیاسی را تسخیر میكند و
"ابزار تولید
را درنخستین گام تحت مالكیت دولت درمیآورد".
بند بعد كه ما آنرا علیرغم طولانی بودنش
به طور كامل * نقل میكنیم با " الغا " دولت
آغاز شده و پایان مییابد. با این عبارت آغاز
میشود:
ولی او با انجام این كار خود را به مثابه
پرولتاریا ملغی میكند، همه تمایزات طبقاتی و
تضاد
طبقاتی را ملغی میكند و دولت را بمثابه دولت
نیز ملغی میكند.* ["ملغی میكند" دراین جمله
ترجمه
aufheben
است. از افعال مختلف آلمانی كه به معنی"ملغی میكند"میتواند
باشد (ما قبلا باabschaffen
برخورد كردیم)aufheben
به ویژه توسط هگل یك مضمون تلویحی
تكنیكی گرفته است. مفهوم هگلی این است: نه
نیست یا نابود شدن، بلكه ازخود درگذشتن حتی
وقتیكه محتوی درشكلی جدید و عالیتر حفظ شود.
این مضمون تلویحی برای نشان دادن یك جنبه
از ایده ماركسیستی مفید است، اما تدریجی بودن
روند را منتقل نمیكند، كه از هرنوع اقدام به
"الغاء" متمایز
است. البته انگلس خود دركاربرد آن بدین منظور
به مضمون تلویحی هگلی
آن حساس بود، ولی باید به خاطر داشت كه او
برای دانشجویان فلسفه نمینوشت، كه هگلگرایی
در 1878 مرده بود، و اینكه معنای روزمره
معمولی كه از
aufheben
فهمیده میشد همان "الغاء"
ساده بود.]
پس چه چیز "دولت را به مثابه دولت الغاء
میكند"؟ مطابق این گفته، تنها این واقعیت كه
دولت
كارگری ابزار تولید را به دست میگیرد. این
مرحله "خیلی پیشرفته" سوسیالیسم نیست ! و
انگلس به زودی روشن میكند كه منظور او این
نیست كه دولت دیگر مرده است. بنابراین معنای
آن صرفا همان توضیح 1875 است كه ما تاكنون
مورد بحث قرار داده ایم: آن "دیگر دولت
درمفهوم حقیقی (گذشته) كلمه نیست" و غیره.
ادامه مطلب، ابتدا مروری است بر تئوری عمومی
دولت:
جامعه تاكنون بر تضاد طبقاتی استوار بوده، از
آن رو به دولت، یعنی سازمان طبقه خاصی، كه
درعین حال، طبقه استثماركننده هم به شمار
میرود، نیاز داشت تا شرایط خارجی تولید خود
را حفظ كند، [در سوسیالیسم تخیلی و علمی این
عبارت به این صورت بازنگری شده "به منظور
جلوگیری از دخالت
بیرونی در شرایط موجود تولید".]
و بنابراین به ویژه برای این منظور كه طبقات
استثمار شده را با زور در
شرایط سركوبِ مربوط به شیوه تولید معینی
نگهدارد(بردهداری، سرواژ، كار مزدوری). دولت
نماینده رسمی كل جامعه بود كه تمام آن را دریك
پیكره مرئی جمع میكرد. ولی فقط تاجایی چنین
بود كه دولت طبقهای بود كه خود، درآن لحظه كل
جامعه را نمایندگی میكرد. درعصر باستان دولت
شهروندان برده دار، در
قرون وسطی دولت اشراف فئودال، در زمان ما دولت
بورژوازی. وقتی سرانجام دولت به نماینده واقعی
كل جامعه تبدیل میشود خود را غیرضروری [ زائد-Überflüssig]
میسازد. همینكه دیگر طبقه
اجتماعیای وجود نداشته باشد كه لازم باشد تحت
انقیاد قرار گیرد؛ همینكه حكومت طبقاتی،
و مبارزه فردی برای بقاء كه مبتنی بر هرج و
مرج تولیدی كنونی ماست، همراه با برخوردها
و افراطهای ناشی از آن رخت بربندد، چیزی برای
سركوب باقی نمیماند. و یك نیروی سركوب
كننده ویژه، یك دولت، دیگر ضرورتی نخواهد
داشت. اولین اقدامی كه به یمن آن دولت واقعا
خود را به نماینده تمام جامعه مبدل میكند -
تملك ابزار تولید به نام دولت - درعین حال
آخرین اقدام مستقل دولت است. دخالت دولت در
روابط اجتماعی، یكی پس از دیگری، زائد میشود
و آنگاه به خودی خود زوال مییابد[تحت اللفظی:
خودبه خود بخواب میرودschläft
von selbst ein]؛
حكومت
افراد با اداره چیزها، و با هدایت روند تولید
تعویض میشود. دولت "ملغی" [abgeschafft]
نمیشود،
زوال مییابد [تحتاللفظی: میمیرد
[stirbt ab.
این ارزش عبارت "دولت آزاد خلقی"
را روشن میكند، هم به لحاظ عدم كفایت علمی
نهاییاش؛ و هم مطالبات به اصطلاح آنارشیستها
مبنی بر الغاء فوری دولت. [تحت اللفظی:
درخواست میكند كه دولت همین فردا ملغی گردد(abgeschafft)]
. (34)
وقتی این بخش آنتی دورینگ در سوسیالیسم تخیلی
و علمی بازنگری شد، انگلس یك جمعبندی پایانی
به
آن اضافه كرد كه از جمله شامل این بود:
از اینجا تولیدِ اجتماعی شده مبتنی بر
برنامهای از پیش، امكانپذیر میشود. از آن
ببعد تكامل
تولید، وجود طبقات اجتماعی را به امری غیر
تاریخی تبدیل میكند. به نسبتی كه هرج و
مرج تولیدی رنگ میبازد، اتوریته سیاسی دولت
نیز میمیرد. [تحتاللفظی: بخواب میرود
schlft ein].
انسان، كه سرانجام سرور شكل سازمان اجتماعی
خود شده است، همزمان آقای طبیعت
و خود نیز میشود. یعنی –آزاد- میشود.(35)
"این عمل رهایی عمومی" مرگ دولت است. لازم
نیست از جمله انگلس: "اتوریته سیاسی دولت"
چیزی است كه میمیرد، معما بسازیم، بدین معنا
كه گویا منظور او آن بوده كه پس از آنكه
اتوریته سیاسی دولت از میان رفت، چیزی از آن
باقی بماند. در این رابطه چیزی بیش
از آنچه که آمد مطرح نیست كه تاكنون درباره
تمایز بین كاركردهای سیاسی و كاركردهای
"مشروع" و "مشابه" مشاهده كردیم.
[درآنتی دورینگ، یك اشاره گذرا و عمومی دیگر
به پایان یافتن "سلطه سیاسی" وجود دارد. ص
89-388 ؛ و همچنین به گفته قدیمی سن سیمون،
كه انگلس بعدها با "الغاء دولت" كه اخیرا
درمورد آن این همه سرو صدا براه افتاده است"
ص 356 برابر قرار داد.]
9- آخرین فرمولبندی انگلس
پس از مرگ ماركس، هیچ جنبه واقعا جدیدی از
مسئله در نوشتههای انگلس بسط داده نشد. در
منشاء خانواده او (1848) یك پاراگراف به عنوان
نتیجه پایانی وجود دارد:
"پس دولت از ازل وجود نداشته است. جوامعی
بودند كه بدون آن كارشان از پیش میرفت، و
هیچ تصوری از دولت و قدرت دولتی نداشتند.
درمرحله معینی از تكامل اقتصادی كه ضرورتا با
شكافته شدن جامعه به طبقات پیوند داشت، دولت،
به علت این شكاف به یك ضرورت تبدیل شد.
ما اكنون به سرعت به مرحلهای از تكامل تولید
میرسیم كه در آن وجود این طبقات نه تنها ضرورت
خود را از دست خواهد داد، بلكه به مانع مستقیم
تولید تبدیل میشود. طبقات با همان ناگزیری
كه در مرحله پیشتر پدید آمدند، سقوط خواهند
كرد. به موازات آنها دولت ناگزیر سقوط خواهد
كرد [[fällt.
جامعهای كه تولید را بر پایه اجتماع آزاد و
برابر تولید كنندگان سازمان
میدهد، تمام ماشین دولتی را به آنجا خواهد
فرستاد كه بدان تعلق دارد: موزه آثار عتیقه،
كنار چرخ نخریسی و تبر برنزی." (36)
انگلس جامعه بی دولت دیروز و فردا را، به
قرینه، كنار هم میگذارد، همانطور كه ما قبلا
عمل
كردیم. درمقدمه 1891 انگلس بر داخلی در
فرانسه عبارتی گذرا هست:
". . . بهرحال، در واقعیت دولت چیزی نیست به
جز ماشینی برای سركوب یك طبقه توسط طبقه دیگر،
و
در واقع از این لحاظ جمهوری دموكراتیك چیزی از
سلطنت كم ندارد، و در بهترین حالت، دولت
شری است كه پرولتاریا پس از مبارزه پیروزمند
برای كسب سیادت طبقاتی به ارث میبرد، كه
پرولتاریای پیروزمند- درست مثل كمون (پاریس)
نمیتواند از قطع بدترین جوانب آن، بلادرنگ
و تا آنجا كه ممكن است، اجتناب كند تا زمانی
كه نسلی كه در شرایط اجتماعی نوین و آزادی
پرورش یافته است، قادر باشد تمام این لاشه
را به زباله دانی بریزد. [عبارت به این صورت
است :
den ganzen staatsplunder von sich abzutun.
تحت اللفظی: از
زباله (خرت و پرت كهنه) خلاصی یابد.] (37)
این
بنحو مفیدی مجددا تاكید میكند: الف) كه حتی
یك دولت كارگری، یك "شر" است، اگرچه یك
شر لازم - یك تذكر سودمند؛ ب) كه انقلاب باید
"بلادرنگ" و بی آنكه منتظر روز زیبای
موزه آثار عتیقه شود باید با از بین بردن
"بدترین جوانب" دولت، آن را از محتوا خالی
كند؛ ج)كه برای به زباله ریختن نهایی و كامل
دولت، نه تنها باید در انتظار نسلهای جدید(نپرسید
چند نسل) بود، بلكه اینكار تنها بوسیله نسلی
ممكن است كه خود در "شرایط اجتماعی
آزاد و نوین" شكل گرفته باشد.
تناقضی وجود دارد: هدف نهایی در فاصلهای
كاملا بعید قرار دارد، ولی "بلادرنگ" گامهای
خارقالعادهای
باید برداشته شود.
ماركس براین باور نبود كه تلاش كند" آهنگ
آینده"رابسازد. [انگلس نیز، معمولا چنین
نمیكرد. ولی در ربطه با نوشته منشاء خانواده،
در 1844، او قسمتی
را به جای گذارد كه میتواند آغاز مباحثهای
در رابطه با سازمان اجتماعی آینده باشد یا
نباشد.
(عنوان
über die Assotiatin der Zukunft
توسط ناشرین آثار ماركس - انگلس
Werke 391: 21
به آن اعطا شده است.) خطوط مختصر آن با این
نكته پایان مییابد كه "اجتماع آینده"،
عقلانیت [Nüchternheit]
هوشمندانه عصر بورژوایی را با "مواظبت از رفاه
اجتماعی عمومی"
كه مشخصه جوامع قبلی بود تركیب خواهد كرد.]
و تا اینجا حداقل جدالی وجود ندارد. هرتلاشی
برای درك كیفیت زندگی در جامعه بی دولت حتی به
طور تخیلی(مثل ویلیام موریس
در اخباری از ناكجاآباد) آلوده به پندار زمان
كنونی است، پندار آدمهایی كه به كژیهای
گذشته واكنش نشان میدهند و نه به خوگرفتن به
" شرایط آزاد و نوین اجتماعی" كه
به سرشت آدمها تبدیل شده باشد. این یك تحول
اجتماعی غیرقابل تصور است، درست همانطور كه
تمام تحولات عظیم اجتماعی درتاریخ جهان، پیش
از آنكه "غیرممكن" باشند، غیرقابل تصور
بودند.
معمای این غیرقابل تصور بودن، برخلاف همه
اندیشههای زیبائی كه ادبیات ناكجاآبادی مطرح
میكند،
این مسئله است كه چگونه یك جامعه پیچیده،
بدون هیچگونه حکومت اجتماعی، حتی حكومت مردمی
حاكم بر سرنوشت خویش دریك دموكراسی مطلوب،
میتواند خود و تصمیمگیریاش را هماهنگ كند
- یا هرچه كه جایگزین پیچیدگی، هماهنگی و
تصمیمگیری میكند. ماركس درنقد برنامه گوتا
به
ما یادآور میشود كه ترجمه
demokratisch
به آلمانی عبارت است از
volksherrschaftlich
(38) - دموكراسی حكومت مردم است، ولی آن هم
یك حكومت است.
آخرین
ذكر انگلس از مسئله همان آهنگ را مینوازد.
این تذكر تصادفی بود. او در 1894 شرح میدهد
چرا "سوسیال- دموكرات" یك عنوان سیاسی نامناسب
است، هرچند كه باید آن را تحت شرایط موجود
پذیرفت . درحقیقت توجه او بیشتر به تاریخ
نامطلوب گذشته این لغت است؛ ولی همچنین درباره
رابطه آن با اهداف نهایی آینده ملاحظهای در
دو بخش دارد:...
آن [اصطلاح "سوسیال دموكرات"] برای حزبی كه
برنامه اقتصادی آن دركل سوسیالیستی نیست، ولی
مستقیما كمونیستی است نامناسب است ...
دراینجا "كمونیستی" برای اومسلما به معنای اصل
توزیع نهایی است: "از هركس به اندازه
توانائیش، به هركس به اندازه نیازش ."...
و هدف سیاسی نهاییاش غلبه[ ـberwindung،
یعنی فائق آمدن، از مد انداختن: معنی آن
میتواند مردن باشد ولی "الغاء" گمراه
كننده خواهد بود.] بر كل دولت، و از این رو
همچنین بر دموكراسی است ." (39)
و
از این رو همچنین غلبه بر نوع حكومت ، غلبه
براجبار سازمان یافته اجتماعی. این همان "آنارشی"
جامعه بی دولت آینده است كه ماركس و انگلس
در 1872 پذیرفته بودند. انسان "آقای
خود - آزاد" میشود. اولین شرط آزادی كاملا
گسترده او این است: آزادی از دولت،
نه آزادی دولت، نه صرفا آزادی در دولت. تا
آنجا كه چشم ماركس میدید، دولت حافظ آزادی
نیست، حتی وقتی كه شر لازم است. كاركرد آن
فراهم كردن شرایطی است كه تحت آن نوع
جدیدی از آزادی میتواند انكشاف یابد.
در 1849، انگلس درخواست ویژه ای از یك رفیق
ایتالیایی دریافت كردكه از او میخواست برای نشریه
سوسیالیستی تازه تاسیس شدهای یك شعار
بنویسد. شعاری كه روح عصرجدید سوسیالیستی را
دقیقا در مقابل كلمات قصار دانته درباره دنیای
كهنه بگذارد، كه عدهای حكومت میكنند وعدهای
رنج میبرند. شعاری كه انگلس پیشنهاد كرد
قطعهای از مانیفست كمونیست در رابطه با
نتایج مرگ دولت بود: به جای جامعه بورژوایی،
با طبقات و تضادهای طبقاتیاش، جامعهای
خواهیم داشت كه درآن تكامل آزاد هرفرد شرط
تكامل آزادانه همگان است.(40)
یادداشتها:
جایی كه امكانپذیر باشد، نقل قولهای انگلیسی
ماركس و انگلس از مجموعههای زیر است:
ماركس-انگلس (خلاصه: م – ا): منتخب آثار در
دوجلد، مسكو، اداره انتشارات زبانهای خارجی،
1955 ماركس - انگلس، منتخب مكاتبات، مسكو،
اداره انتشارات زبان... .هرجا
كه ترجمه انگلیسی مناسب موجود نبود، ترجمه های
آلمانی از كتابهای زیر :
ماركس- انگلس:
Werke،
برلین،
Dietz
، 68- 1961
.
درتمام موارد دیگر متن مورد استفاده برای نقل
قول درمنابع آمده است .
شماره صفحات و جلد غالبا خلاصه شده است؛ پس
363:2= جلد2 ص 363 .
1- مبارزه طبقاتی درفرانسه 185._1848 در م _
ا، منتخب آثار، 213:1 .
2- نامه به كارلوكا فیرو، اول ژوئیه 1871در م-
ا،Corrispondenza1895_1848
di
Marx
e Engels con Itali(میلان،
فلترینلی، 1964)، ص 21. .
3_"مسئله تمركز"، درنوشتههای ماركس جوان
درباره فلسفه و جامعه، انتشارات ایستون و گادات
(گاردن سیتی، دابل دی، 1967) صفحات 1.8- 1.6.
4-"پیشرفت رفرم اجتماعی درقاره"، نیومورال
ورلد(لندن)،4نوامبر 1843درماركس
_انگلس،(مگا)،1-
جلد 2، ص 435، به ویژه صفحات 436، 442، 449 .
5-"یادداشتهای انتقادی درباره(سلطان پروس و
اصلاحات اجتماعی)"، درنوشتههای ماركس جوان
درباره فلسفه و جامعه، انتشارات ایستون و
گادات، ص 35.؛ همچنین برای سایر اظهارات درباره
تقدم دولت نگاه كنید به صفحات 49-348 .
6- همانجا، ص 357 .
7-م- ا، خانواده مقدس(مسكو، انتشارات زبان
...، 156)، ص 163.
8- م - ا، ایدئولوژی آلمانی(مسكو، انتشارات
پروگرس)، 1964، صفحات 414، 416 .
9- ماركس، فقر فلسفه (مسكو انتشارات
زبان...)، ص 174 .
10- در م - ا: منتخب آثار 54:1 .
11- در م - ا: منتخب آثار 233:1 .
12- برای اسناد و منابع، نگاه كنیدبه مقاله من
"ماركس و دیكتاتوری پرولتاریا"، درEtudes
de Marxologie
(پاریس)، شماره 6، سپتامبر 1962، صفحات
41-38 .
13- ماركس [مروری بر]،"
Re socialisme et l,impot " par Emil de
Girarden"
پاریس، 185.،
در م - ا:
Werke
،
86
-
285 :7
.
14- همانجا، 288:7، كروشه ایتالیك از من است.
15-نامه انگلس به ماركس، 21 اوت 1851، در م
- ا:Werke
318:27
.
16- انگلس، "مسئله مسكن" در م - ا: منتخب
آثار 612 : 1 .
17- نامه انگلس به ت . كونو، 24 ژانویه 1872
در م - ا منتخب نامه ها 336.
18- در م - ا، منتخب آثار، 638:1، متن
ایتالیایی درماركس - انگلسscriti
italiani
(میلان - رم ، نشر آوانتی، 1955)، ص 97 .
19- انگلس، لافارگ و ماركس،L,Alliance
de la Democratie socialiste et L,Association
internationale des Travailleurs(لندن،
دارسون،
هامبورگ، میسنر، 1873)، ص 21،(در واقع،
باكونین ازشهر به مارسی در رفت، نه
ژنو).
20- همانجا، ص 12 .
21- نامه انگلس به ت.كونو، 24 ژانویه 1872،
در م - ا: منتخب نامه ها 35-334 .
22- نامه انگلس به فون پاتن ، 18 آوریل 1883،
در م - ا: منتخب نامه ها 437 .
23- ماركس- انگلس،"Les
retendues scissions dans l,Internationale"
(ژنو. 1872) ، نقل
قول اینجا از چاپ مجدد در
Le Mouvement socialist
(پاریس، ژوئیه - اوت، 1913)صفحات 50-49.
24-در م - ا: منتخب آثار 32:2 .
25- در م - ا: منتخب آثار 52.:1 .
26- در م - ا:
Werke 36
-
634 : 18
.
27- نامه انگلس به اشمیت، 27 اكتبر 1890، در
م - ا، منتخب نامه ها 5.3 .
28- انگلس ، آنتی دورینگ (مسكو، انتشارات
زبان . . .)، 1959، چاپ دوم، ص 247 .
29- همانجا، ص 252 .
30- همانجا، ص 2.5 .
31- همانجا، ص 388 .
32- نامه انگلس به ببل، 28-18 مارس 1875، در
م - ا: منتخب نامه ها 57-356 .
33- در لنین، مجموعه آثار، جلد 25 (مسكو، چاپ
پروگرس) 1964، ص 4.2 .
34- آنتی دورینگ، صفحات 87-386 .
35- همانجا، ص 393 .
36- در م - ا: منتخب آثار 321:2 .
37- در م - ا: منتخب آثار 485:1 .
38- در م - ا: منتخب آثار31 :2 .
39- انگلس، مقدمه بر جزوه
Internationales aus dem Volkstaat )75-1871(
در م - ا،
Werke،
194:39
.
40- نامه انگلس به گ.كانپا، 9 ژوئیه 1894، در
م - ا:
Werke 194 : 39
.