ماركس و ديكتاتورى پرولتاريا !
هال دريپر
ترجمه : م - مهديزاده
"ديكتاتورى پرولتاريا " نزد ماركس و انگلس
براى اولين بار در يك سلسله از مقالات ماركس و در
نشريهای تحت سردبیری او مطرح شده كه در لندن
انتشار مييافت. بعدها این مقالات
به کتاب
مبارزه طبقاتى در فرانسه
1850-1848 مشهور گشت. اولين مقاله که در ژانويه
1850 به رشته تحرير در آمده بود در اوائل مارس
منتشر شد. اين اصطلاح و معادل آن نه يك بار بلكه
سه بار در هر يك از سه فصل تشكيلدهنده سلسله
مقالات، ظاهر شدهاند.
اين اثر، تلاشی بود که ماركس براى جمعبندى
مفهوم سياسى انقلاب اروپائى 49-1848 به کار بست.
ماركس به مثابه ويراستار نشريه اصلى چپ انقلابى
نقش فعالى در انقلاب آلمان ایفا کرد و در همان
حال از نزديك تحولات طوفانى فرانسه و به ويژه وين
را تعقيب ميكرد. انقلاب اكنون به پايان رسيده
بود و ماركس به درسهاى آن مىانديشيد.
اولین مسئلهای که باید طرح کرد این است که
هنگاميكه اين اصطلاح براى اولين بار در بهار
1850 ظاهر شد معناى آن براى ماركس و خوانندگان هم
دورهاش چه بود؟
آن واقعيت كليدى كه تاريخ اين اصطلاح را در
هالهاى از پيچيدگى فرو ميبرد به قرار زير است:
در اواسط قرن نوزدهم كلمه قديمى "ديكتاتورى" هنوز
معادل اصطلاحی بود كه اين كلمه قرنها پيش از آن
برخوردار بود و در اين معنا، اين واژه معادل
استبداد، نظم استبدادى، حكومت مطلقه، يا اتوكراسى
نبوده و بالاتر از همه، معناى آن در قطب مقابل
دموكراسى قرار نداشت.
تاريخچه كوتاهى از "ديكتاتورى"
در همه زبانها، در آغاز كلمه "ديكتاتورى" (...dictature,Diktatur)
استنادى بود به
dictatura
يا نهاد مهمى در جمهورى رم باستان كه بيش از سه
قرن تداوم داشته و تاثيرى ماندگار بر انديشه سياسى
بر جاى نهاده بود. اين نهاد براى اعمال قدرت در
شرايط اضطرارى توسط يك شهروند مورد اعتماد براى
مقاصد موقت و محدود و حداكثر تا شش ماه، در
نظرگرفته شده بود. هدف آن حفظ وضع موجود جمهورى
بود؛ اين نهاد همچون تكيهگاهى براى دفاع از
جمهورى عليه خطر براندازى از خارج و داخل قلمداد
شده و در حقيقت عليه عناصرى بود كه ما امروزه
آنها را متهم به ديكتاتورى مينمائيم. كاركرد
اين نهاد حداقل تا هنگاميكه ژوليوس سزار با
نابودكردن نهاد جمهورى، خود را ديكتاتور نامحدود و
هميشگى اعلام كرد يعنى ديكتاتور به معناى امروزى
كلمه، ادامه داشت.
معادل امروزى "ديكتاتورى" نهاد حكومت نظامى (يا
حالت فوقالعاده) است. حكومت نظامى از سه زاویه با
نهاد رم متمايز است. اين تفاوت به ترتيب زير است:
نهاد رم بر مشروعيت قانون اساسى استوار بود نه بر
استبداد؛ اختيارات آن به ويژه در عرصه اعمال
قوانين جديد و قوانين مربوط به قانون اساسى محدود
و دوره برقرارى آن نيز موقت بود. نهادهاى مربوط به
حكومت نظامى همواره به شكل يك حكومت دوره بحران و
يا رژيم حالت فوقالعاده عمل ميكنند. تنها تعداد
انگشت شمارى ميتوانند مدعى شوند كه اين نهادها به
خودى خود ضد دمكراتيك اند اگر چه از آنها ميتوان
مانند موارد ديگر در خدمت اهداف ضد دموكراتيك
بهرهبردارى كرد.
انديشه اروپائى و همه زبانهاى آن تا قرن نوزدهم
تحت تاثير معناى قديمى(ديكتاتورى) قرار داشتند
اگرچه در كاربرد آن ميل به كم رنگ كردن برخى از
جنبههای آن به وجود آمده بود. اما جاافتادهترين
معناى آن به دست گرفتن قدرت در شرایط اضطرارى به
ويژه در خارج از روال قانوني و عادى امور بود. اگر
چه خصلت فردى معناى آن، برخى اوقات از اهميت اساسى
برخوردار بود اما هنگاميكه راستگرايان به تسلط
ارگانهاى منتخب تودهاى حمله ميكردند اغلب به
ويژه از برجستگى اين جنبه كاسته شده است.
در انقلاب فرانسه – مانند همه انقلابات كه در
آنها ديگ جوشانى از واژگان سياسى ظاهر شده است-
ژيروندنها گرایش داشتند كه "ديكتاتورى كنوانسيون
ملى" (اوج دموكراسى انقلابى در زمان خود) و
يا"ديكتاتورى كمون پاريس" (دموكراتيكترين بيانى
كه در جنبشهاى تودهاى از پائين ظاهر شده است)
را مورد انكار قرار دهند. بيش از يك قرن هيچكس
حتى خم به ابرو نميآورد كه چرا پارلمان انگليس
به خاطر به دست گرفتن همه قدرت در دست خود به
عنوان ديكتاتور زير حمله قرار دارد اگر چه در اين
مورد واژه ديكتاتورى به معناى دولت زمان بحران
نبود.
تاريخ "ديكتاتورى" نزد چپ با اولين جنبش
سوسياليستى-كمونيستى با ادغام انديشه سوسياليستى
با عضويت در سازمان به اصطلاح " توطئه براى
برابرى" (نام اين سازمان- مترجم) آغاز شد كه توسط
بابوف در 1796 رهبرى ميشد و در ناكاميهاى پس از
شكست انقلاب فرانسه پا به عرصه ظهور گذاشت. در
1828 كتاب پرآوازهاى منتشر شد كه معاون بابوف،
بوناروتى به رشته تحرير در آورده بود و نسبتاً با
تفصيل فعاليت و سياست اين جنبش را تشريح ميكرد.
بدين ترتيب اين كتاب آموزشى، سياست
ژاكوبنى-كمونيستى كه براى دو دهه بعد پايه
آموزش(يا بد آموزى) بلانكيستهاى چپ شد. (اين
كتاب سريعاً توسط چارتيستهاى چپ در انگلستان به
چاپ رسيد.)
بوناروتى بحثهای توطئهگران را در مورد حكومت
موقت پس از پيروزى دركسب قدرت تشريح كرده است. او
به خاطرآنكه از واژه ديكتاتورى، معناى تسلط فردى
آن را میفهمد و از استعمال اين كلمه خوددارى كرده
اما جاى هيچ شك و شبههاى باقى نمىماند كه حكومت
انقلابى، ديكتاتورى يك گروه كوچك از انقلابيون است
كه انقلاب را انجام داده و وظيفه خود را آموزش
مردم تا مرحلهاى ميدانند كه احتمالاً بايد به
آنها دموكراسى اعطاء كنند. اين مفهوم از
ديكتاتورى آموزشى، تاريخى طولانى قبل از اين دوره
دارد. در برقرارى "ديكتاتورىِ" توده مردم و يا
"ديكتاتورى" به وسيله توده مردم ترديدى وجود
ندارد، كه بايد از طريق سرنگونى جامعهِ مبتنى بر
استثمار تحقق یابد كه آنها را فاسد كرده است.
تنها گروه انقلابى ديكتاتورهاى آرمانگرا، بايد
ديكتاتورى دوران انتقال را براى يك دوره نامعين،
حداقل تا يك نسل اعمال كنند.
اين همان محتوى دريافت ديكتاتورى به وسيله اگوست
بلانكى و گروههاى بلانكيست در دهههاى سى و چهل
بود. علاوه بر اين، بلانكيستها (و نه فقط آنها)
از "ديكتاتورى پاريس" بر شهرستانها و كشور حمايت
ميكردند - كه معناى آن، بالاتر از همه، اعمال
ديكتاتورى بر دهقانان و پيشهوران بود؛ مگر
شهرستانها در انقلاب كبير نشان نداده بودند كه
متمايل به ضد انقلاب هستند؟ پس به نام مردم،
ناجيان انقلابى از انقلاب عليه مردم دفاع خواهند
كرد.
ضمناً انتساب واژه "ديكتاتورى پرولتاريا" به
بلانكى افسانهاى است كه مكرراً به وسيله ماركس
شناسانى كه ميخواهند اثبات كنند كه ماركس يك
كودتاگر بلانكيست بوده، از كتابى به كتاب ديگر كپى
شده است. ولى در واقعيت امر، همه مراجع صاحبنظر
درمورد زندگى و آثار بلانكى اعلام كردهاند (و
برخى اوقات با ابراز تاسف) كه چنين واژهاى در
آثار بلانكى وجود ندارد. مهمتر از آن، مفهوم قدرت
سياسى كه به وسيله تودههاى دموكراتيك اعمال
ميشود به طور اساسى با انديشه ديكتاتورى آموزشى
بيگانه است.
در قرن نوزدهم زبان سياسى حاوى مراجعات مكررى به
"ديكتاتورى" اكثر مجالس دموكراتيك، جنبشهاى
تودهاى مردم، و يا حتى واژه مردم در معناى عام آن
بود. همه تلاش ماركس عبارت بود از كاربرد اين
واژه كهنه سياسى براى قدرت سياسى يك طبقه. ولى
كاربرد واژه ديكتاتورى توسط ماركس در 1850 به طور
قابل ملاحظهاى نه فقط با تاريخ طولانى اين كلمه
بلكه به ويژه با تاريخ دوره انقلابىاى مشروط
ميشدكه او پشت سر گذاشته بود.
ديكتاتورى در انقلاب 1848
انقلابات بنا بر ماهيت خود دورههاى ادارهی قدرت
در شرایط بحران و اضطرارى هستند كه در آنها
قانونيتهاى كهن متزلزل و متلاشى ميشوند. اين امر
براى هر دو طرف مصداق دارد. ضدانقلابيون براى
قانون، ديگر احترامى قائل نیستند. انقلاب 1848
شاهد اعمال "ديكتاتورى" ژنرال كاونياك بود كه
سرآغاز تاريخ جديد است. ولى ضرورت شكلى از اشكال
ديكتاتورى (بنابر واژهشناسى آن روز) از سوى همه
طرفهاى درگير اذعان شده و آزادانه به وسيله اغلب
گرايشهاى مختلف از راست تا چپ مورد بحث قرار
ميگرفت.
لوئى بلان كه در آن زمان سرآمد سوسيال دموكراتها
در آغاز دوره تاريخى اين جنبش بود معناى اساسى
"ديكتاتورى" را به بهترين شكل ممكن بيان كرده است.
او در جناح چپ حكومت موقت قرار داشت كه در انقلاب
فرانسه قدرت را در دست گرفته بود. اين حكومت طبعاً
قدرت را به شكل فراقانونى از طريق صدور يك بيانيه
قبل از تظاهرات تودهاى در دست گرفته بود. حتى
لامارتين، رهبر جناح راست كه دلمشغولىاش هدايت
انقلاب در مسيرهاى محافظهكارانه بود، خود و
همكارانش را به خاطر نقشى كه در دولت موقت به
عهده داشتند، "ديكتاتور" ميناميد. لوئى بلان
خواهان ادامه ديكتاتورى و الغاء انتخابات بود تا
فرصت كافى براى يك دوره بازآموزى تودهاى وجود
داشته باشد. بلان نه فقط در آنزمان بلكه در كتابى
كه در دهسال بعد منتشر شد اعلام كرد كه حكومت
موقت بايد خود را "همچون ديكتاتورى قلمداد كند كه
توسط انقلاب به طور اجتنابناپذير به قدرت رسيده و
تا زمانيكه كه مصلحت را به اجرا در نياورده است
به تائيد آراى عمومى نيازى ندارد". بلان در
مقايسه با باشگاه كارگران پاريس نه فقط خواهان
تعويق طولانىتر انتخابات بود بلكه از انديشه
قديمى "ديكتاتورى پاريس بر كشور" نيز جانبدارى
ميكرد. (1)
كاملا روشن بود كه "ديكتاتورى" مايملك "افراطيون"
و انقلابيون دوآتشه نيست. و در قطب مقابل دموكراسى
نيز قرار ندارد بلكه از طرف موافقان و مخالفان
تواما به مثابه يكى از جنبههاى جنبش دموكراسى
درنظر گرفته مىشد.
هر كس عقيده خود را داشت که نوع ويژه
"ديكتاتورى" مورد نظرش چه بايد باشد. ويليام
وايتلينگ از يك "ديكتاتورى" مسيحائى طرفدارى
ميكرد كه در آن، خود او نقش مسيح را به عهده
داشت، در 1848 او علناً از ديكتاتورى يك " فرد
واحد" دفاع ميكرد(2)؛ دو هفته پس از آن، ماركس
در همان مجمع به پيشنهاد وايتلينگ حمله كرده و آن
را مردود شمرد. باكونين، كه در جنبش انقلابى در
بوهم درگير بود، بعداً اعلام كرد كه هدف او
برقرارى يك حكومت "با قدرت ديكتاتورى نامحدود"
بوده كه در آن "همه بايد" از طريق سه انجمن مخفى
كه بر پايه "انظباط بى قيدوشرط و سلسله مراتب
اكيد" به وجود آمده "تابع يك مرجع ديكتاتورى واحد"
باشند. اين اولين مُدل از "ديكتاتورى غيبى" بود كه
بايد توسط ديكتاتورهاى نامرعى اعمال ميشد و البته
مشغله باكونين در سراسر طول حياتش شکل دادن به
اين نوع ديكتاتوريها بود. (3)
مفاهيم "ديكتاتورى" مثل اغلب مفاهيم "حكومت"،
صريحا ضد دموكراتيك بودند. اما كلمه "ديكتاتورى"
مثل كلمه "حكومت"، ميتواند حاوى مضامين گوناگونى
باشد كه دلالت بر حالت فوق قانونى رژيمهاى دوران
اضطرار داشته باشند؛ و همينطور نيز بود. در
"روزهاى ژوئن" 1848 طبقه كارگر پاريس يكى از
بزرگترين شورشهاى تاريخ مدرن را به راه انداخت.
پاسخ حكومت موقتِ وحشتزده واگذارى همه قدرت نظامى
"ديكتاتورى" به ژنرال كاونياك بود، كه نامبرده نيز
حتى هنگاميكه سرنوشت جنگ روشن شده بود از آن براى
يك خونريزى آموزشى در مقياس تودهاى بهرهبردارى
كرد. (واژه "ديكتاتورى" رسماً به كار گرفته نميشد
ولى استفاده از آن در مطبوعات و در گفتارها بسيار
رايج بود؛ كلمه رسمى "وضعيت فوقالعاده" بود.)
مطمئناً ديكتاتورى كاونياك يك ديكتاتورى مدرن نبود
ولى پيش درآمد تاريخ مدرن اين واژه به شمار
ميرود. بدين ترتيب پايه قضائى براى وارد كردن
ماده قانونى مربوط به حالت فوقالعاده در قانون
اساسى نوامبر 1848 فرانسه ريخته شد، كه به نوبه
خود به قانون 9 اوت 1849 تبديل گرديد، و هنوز هم
در قرن بيستم به مثابه قانون پايهاى "ديكتاتورى
مبتنى بر قانون اساسى" در فرانسه اعتبار خود را
حفظ كرده است.
در اين انقلاب ماركس به عنوان ويراستار نشريه
Neue Rheinishe Zeitung
در كلن، در منتهاى طيف چپ انقلابى در آلمان شخصيت
عمده به شمار ميرفت. مانند هر كس ديگر در .N
.R . Z
به ديكتاتورى استناد ميكرد. ولى اولين رجوع به
"ديكتاتورى" در ستونهاى اين نشريه نه توسط ماركس
بلكه از سخنان صدر حكومت موقت نقل شد كه به دنبال
شورش تودهاى قدرت را در دست گرفته بود - و مصمم
بود كه مانع سرنگونى پادشاهى و حكومت مطلقه شود.
كمپهاوزنِ نخست وزير، يك سرمايهدار رايلندى، با
حرارت تمام استدلال ميكرد كه اگر حكومت موقت و
مجلس آن به نام مردم قدرت حاكمه را در دست
بگيرند، اين امر چيزى جز يك "ديكتاتورى" نخواهد
بود - در حقيقت، ديكتاتورى دموكراسى. اگر حكومت
جديد نظام راىگيرى را وضع كند كه در آن فقط
نخبگان حق راى داشته باشند، اين باز هم در حكم
ديكتاتورى خواهد بود. (4)
نشريه
N.R.Z.
به سردبيرى ماركس از اين خط مشى دفاع ميكرد كه
مجمع ملى با الغاء حكومت مطلقه و فراخواندن مردم،
خود را قدرت حاكمه اعلام نمايد. هيچ كس شك نداشت
كه چنين اقدامى مسئله قانونيت انقلابى را مطرح
خواهد كرد. اين همان چيزى است كه انقلابات براى آن
به وجود ميآيند. واژه "ديكتاتورى" براى همه
طرفهاى شركتكننده به سادگى منعكسكننده همين
مسئله بود همانگونه كه كمپهاوزن با حمله به
ديكتاتورى دموكراسى، نمونهاى از آن را به نمايش
ميگذاشت. در همين رابطه
N . R . Z
. از ديكتاتورى مجلس مردمى طرفدارى ميكرد كه
ميبايستى يك سلسله تدابير دموكراتيك براى انقلابى
كردن جامعه استبداد زده آلمان به اجرا ميگذاشت.
ماركس نوشت:
"ايجاد هر دولت موقت پس از انقلاب نياز به
ديكتاتورى، آنهم يك ديكتاتورى پر انرژى دارد. ما
از همان آغاز كار، با به كار نبردن ديكتاتورى، و
بدون درهم شكستن و از ميان برداشتن فورى بقاياى
موسسات كهن، به كمپهاوزن باج داديم ." (5)
در اينجا مسئله ديكتاتورى پرولتاريا مطرح نبود
زيرا سياست ماركس در اين انقلاب نه به دست گرفتن
قدرت سياسى توسط طبقه كارگر (كه در مراحل اول
سازماندهى قرار داشت) بلكه به قدرت رسيدن بورژوازى
ليبرال بود كه وظيفه تاريخىاش (آنگونه كه ماركس
درآن زمان ميپنداشت) ريشه كن كردن رژيم سلطنتى -
بوروكراتيك- فئودالى و تاسيس يك جامعه دموكراتيك
بورژوائى بود كه در آن پرولتاريا بتواند جنبش و
مبارزه طبقاتى خود را براى پيروزى احتمالى تكامل
بخشد؛ ولى بخش اعظم بورژوازى آلمان از اجراى اين
سناريو سرباز زده و به جاى آن به قدرت حكومتى
مطلقه به مثابه تكيه گاهى عليه تهديد آتى
پرولتاريا، پناه برد.
مهمترين درسى كه ماركس از تجربه انقلابى آموخت
اين بود كه بورژوازى آلمان در انجام انقلاب خود،
انقلاب بورژوا دموكراتيك قابل اتكا نيست كه
احتمالاً پايههاى انقلاب سوسياليستى پرولترى را
فراهم خواهد كرد. در آلمان بر خلاف آنچه كه در
فرانسه اتفاق افتاده بود اين دو وظيفه بايد در هم
ادغام ميشد.
وحشت از "ديكتاتورى" مردم
طى دهههاى متمادى انقلابات شكست خورده بر اروپا
سايه انداخته بود. همانگونه كه در مانيفست نوشته
شده است، طبقات حاكم از به حركت در آمدن شبح
انقلاب كمونيستى برخود ميلرزيدند و يكى از كمترين
عواقب اين مسئله تاثير آن بر نحوه بيان آنها بود.
بيش از هر چيز، سخن گفتن از "ديكتاتورى" يا " فوق
استبداد"(سقط شده) مردم به يك شيوه گفتار رايج
روزنامهنگاران مبدل شده بود. در حقيقت انديشه
"فوق استبداد مردم" به دوران وحشت ارسطو و افلاطون
از دموكراسى به مثابه تهديدى براى جامعه مستقر بر
ميگردد؛ ولى در دهه 1850 اين وحشت به يك بيمارى
همهگير مبدل شد.
تايمز لندن به اين علت كه اين امر موجب سلب حق
راى "انتخاب كنندگان كنونى" از طريق تبديل طبقات
فرودست به " فرادست" خواهد شد، عليه حق راى
اكثريت مردم به غوغا به پا کرد. سرمايهداران
منچستر با يك اعتصاب به اين عنوان كه این امر
"استبداد دموكراسى " است به مخالفت برخواستند.
توكوويل ليبرال، كه در سال 1856 در باره انقلاب
كبير فرانسه قلم زده بود، از اينكه اين انقلاب نه
توسط "مستبدين روشنگر" بلكه "توسط تودهی مردم و
براى حق حاكميت مردم " انجام گرفته است، ابراز
تأسف كرد؛ او نوشت، انقلاب دوره ديكتاتورى
"تودهاى" است. كاملا روشن بود كه آن ديكتاتورىاى
كه او از دستش به فغان آمده بود، برقرارى "حق
حاكميت مردم " بود. (6)
در 1849 گيزو، آخرين نخست وزيرِ پادشاه فرانسه،
كتاب جالبى تحت عنوان "در باره دموكراسى در
فرانسه" منتشر كرد. در يك عبارت طولانى، اين
دولتمرد تاريخدان زبان گلايه ميگشايد كه امروزه
هركسى مدعى دموكراسى است حتى سلطنتطلبان،
جمهوريخواهان مثل چپگرايان؛ ولى دموكراسى معنائى
جز هرج و مرج، جنگ طبقاتى، و " فوق استبداد"
تودهاى ندارد. فوق استبداد تودهاى بدين معنا كه
تودهها اراده خود را بر آن طبقاتى اعمال میكنند
كه اگر چه در اقليت قرار دارند اما ماموريت حكومت
بر جامعه به عهده آنها قرار دارد. اين مفهوم تازه
سرهم بندى شده كه گويا حاكميت بايد ناشى از
انتخابات باشد كاملاً غير فرانسوى است. "شايد
تدبير زمانه، استبداد تودهاى و يا ديكتاتورى
نظامى را طلب كند اما اينها هيچگاه شكلى از
حكومت نخواهند بود." (7)
گيزو چيزى را مفروض مىانگاشت كه همه به آن وقوف
داشتند: دموكراسى به معناى همه قدرت به مردم است.
و اين به معناى ديكتاتورى مردم بود. او مخالف اين
ديكتاتورى بود.
در اوائل همان سال، يك محافظه كار اسپانيائى به
خاطر نطقى كه در پارلمان اسپانيا ايراد كرده و در
طى آن آنچه را كه ديگران جرأت بيانش را نداشتند
با تيزى و حتى با بيرحمى به زبان آورده بود، در
سراسر اروپا شهرتى به هم زد. خوان دونوزو كورتس
يكى از رهبران سياسى اسپانيا بود كه حتى قبل از
وقوع انقلاب اروپائى به يارى او ژنرال ناوارس به
عنوان يك ديكتاتور واقعى به قدرت رسيد. در
"سخنرانى پيرامون ديكتاتورى" دونوزو هيچ ترسى به
خود راه نداد از اعلام اينكه به خاطر حق " شعور"
و حق شمشير، قدرت به طبقات مالكِ بورژوا تعلق
دارد. وقتى اينها كافى نباشد ديكتاتورى بايد به
ميان بيايد. او اذعان ميكرد كه "آرى" ديكتاتورى
كلمه وحشتبرانگيزى است اما كلمه انقلاب از آن
بسيار ترسناكتر است.
مسئله اينست كه شما طرفدار كدام نوع از ديكتاتورى
هستيد؛" اين مسئله انتخاب بين ديكتاتورى قيام و
ديكتاتورى حكومت(كنونى) است،" و او دومى را انتخاب
ميكرد. آنگاه نكته اصلى گفته او فرا ميرسد:
"مسئله انتخاب بين ديكتاتورى از پائين و ديكتاتورى
از بالاست: من ديكتاتورى از بالا را انتخاب
ميكنم زيرا از قلمرو خالصتر و عاليترى سرچشمه
ميگيرد. مسئله در نهايت، انتخاب بين ديكتاتورى
دشنه و يا ديكتاتورى شمشير است؛ من ديكتاتورى
شمشير را انتخاب ميكنم زيرا شرافتمندانهتر است
." (8)
بزرگترين ديكتاتورى ممكن در انگلستان وجود داشت؛
زيرا (به اين امر توجه كنيد) پارلمان انگليس
ميتوانست هر كارى را كه ميخواهد انجام دهد:
آنگاه، مرتجع اسپانيائى ظفرمندانه سئوال ميكند،
"آقايان، چه كسى چنين ديكتاتورى غولآسائى را ديده
است؟" دونوزو همچنين چيزى برخلاف فضاى آن دوره
اعلام كرد مبنى بر اينكه خدا هم خود يك ديكتاتور
است. اين نطق به سرعت در سراسر جهان به زبانهاى
مختلف ترجمه شد.
در همان زمان، كتاب مهم ديگرى در باره انقلاب
اروپا در 1850 توسط لورنز فون اشتاين منتشر شده كه
كمتر مورد توجه قرار گرفت. او هشت سال قبل از آن،
يكى از اولين مطالعات در باره رشد سوسياليسم در
فرانسه را به رشته تحرير در آورده بود. تحليل
اشتاين از "ديكتاتورى" پيچيده است و آن را
نميتوان در اينجا خلاصه كرد؛ كافى است بگوئيم او
اين مسئله را كاملاً با واژگان قدرت طبقاتى، و به
ويژه، در متن يك مبارزه طبقاتى جديد پرولتاريا
مورد بحث قرار ميدهد. او درباره مسئله
"ديكتاتورى" مانند لوئى بلان مى انديشيد كه خود را
سخنگوى سوسياليستهاى فرانسه ميدانست.
اشتاين نوشت: "ديكتاتورى اجتماعى" به "شعار
پرولتاريا تبديل شده است"(به معناى بلان)،
و"نمايندگى مردم به شعار دموكراسى و صاحبان
مالكيت" (به معناى دموكراسى بورژوائى تحت رهبرى
لامارتين). طرفداران لوئى بلان، سوسيال
دموكراتها، ميتوانند تصميم بگيرند كه حكومت را
سرنگون كرده، و با جايگزينى انحصارى سوسيال
دموكراتها به جاى حاكمان قبلى حاكميت پرولترى را
برقرار كنند. نظريه سوسيال دموكراتها در باره حق
حاكميت مردم چنين است كه "يك حكومت موقت تا
آنزمان كه همه تدابير لازم را عملى نساخته بايد
ديكتاتورى را در دست داشته باشد." "مبارزه طبقات
براى در دست گرفتن دولت در اينجا با وضوح فرموله
شده است".
اشتاين عليرغم اين حقيقت كه لفاظىهاى بلان را
جدى گرفته بود، یک تجزيه و تحليل ارتجاعی از
انقلاب را به پيچيدهترين شكل خود ارائه كرد. در
برخى از عبارات به نظر ميرسد كه او تا آستانه
استفاده از واژه "ديكتاتورى پرولتاريا" پيش
ميرود اما در حقيقت اين واژه در نوشته او ظاهر
نميشود. ماركس در همين مسير، البته به شيوه
خودش، و با پذيرفتن همان اصطلاحات رايج پيش
ميرود. گيزو نيز مانند اشتاين، و هر كس ديگر،
اغلب "استبداد" را معادل معناى "ديكتاتورى" به كار
ميبردند: در تركيباتى مانند" استبداد طبقاتى"(كه
به رژيمهاى بورژوا - دموكراتيك اطلاق ميشد)،
"استبداد پارلمانى"، "استبداد صنعتى" كارخانه، يا"
تهاجمات استبدادى به حقوق مردم" كه به وسيله يك
دولت كارگرى انجام خواهد شد. واژة "استبداد
طبقاتى" كه او اغلب در دهه 1850 از آن استفاده
ميكرد در واقعيت امر يكى از مشتقات "ديكتاتورى
طبقاتى" بود(9)
در كتاب تئورى انقلاب كارل ماركس، من به بررسى
تفصيلى اين موضوع پرداختهام كه كلمه "ديكتاتورى"
چگونه در آثار ماركس و انگلس به كار رفته است
ولى نتيجه حاصله تكاندهنده نيست: آنها مثل
ديگران در اين دوره اين كلمه را در اشكال بسيار
گوناگونى به كار بردهاند، به ويژه در شكل
استعارى كه كاربرد برخى از آنها امروزه نيز رايج
است. آنها به "ديكتاتورى روشنفكرانه" كليسا، و
يا پاپها، در قرون وسطا اشاره كردهاند؛ به
ديكتاتورى مالى كردى موبيليه. دولتهاى كوچك آلمان
تحت ديكتاتورى پروس و يا اطريش قرار داشتند؛
حكومت برلين به "ديكتاتورى فرانسه- روسيه" تسليم
شد؛ تمام اروپا تحت "ديكتاتورى مسكو " قرار داشت.
و درست همانگونه كه داور، ديكتاتور يك زمين
فوتبال است درست به همان شكل كه ويراستار يك
روزنامه يوميه اگر چه خود تابع صاحبان روزنامه بود
"ديكتاتور" آن نشريه ناميده ميشد. ماركس همان
"ديكتاتورى" را بر روزنامه كُلنى كه او در طى
روزهاى تب آلود انقلاب 1850-1848 ويراستار آن بود
اعمال ميكرد.
واژة "ديكتاتورى نظامى" با انعطاف كمترى توسط
آنها به كار رفته است؛ در حقيقت، تا آنجا كه من
ميدانم، ماركس و انگلس هيچگاه اين واژه را در
باره افراد و يا رژيمى كه نسبت به آن احساس
جانبدارانه داشته باشند به كار نبردهاند. من شك
دارم كه اين روال درباره كاربرد عمومى آن نيز
مصداق داشته باشد.
ولى از سوى ديگر ، ماركس واژه " ديكتاتورى " را
در معناى تحقيرآميز آن در مورد تعدادى از چهرههاى
سياسى به كار برده كه هيچگاه اعمال ديكتاتورى
نميكردند. در اين موارد معناى واژه ديكتاتورى
منحصراً تاكيدى بود به نوعى سلطهجوئى اما در
پوششى ديگر. در ميان اين نمونهها ميتوان به پانل
رهبر ايرلندى، بيسمارك، لرد پالمرستون و چند نفر
ديگر اشاره كرد. اين شيوه كاملا معمول در مطبوعات
يادآور اينست كه چگونه اغلب فرانكلين، د، روزولت
را مدتها بعد از آنكه معناى اين واژه جا افتاده
بود "ديكتاتور" ميناميدند.
مواردى كه ماركس وانگلس تلاشهائى را هدف حمله
قرار ميدادند كه در صدد برقرارى سلطه فردى در
جنبش كارگرى و يا سوسياليستى بود واژه
"ديكتاتورى" به مواردى كه اشاره كرديم
نزديكترميشود؛ در اينجا كلمه ديكتاتورى به معناى
منفى آن ظاهر شده است. دو نمونه جالب در اين زمينه
باكونين و لاسال اند كه هر دو در پى اعمال
ديكتاتورى فردى در درون جنبش بودند و هر دو به
همين خاطر از سوى ماركس و انگلس مورد حمله قرار
گرفتند. طرحهاى باكونين براى يك "ديكتاتورى غيبى
" توسط دارودسته اش (و در حقيقت به نام
"آزاديخواهى" آنارشيستى) پايه انگيزه باكونين
براى تسلط بر انترناسيونال از تقريباً 1869 بود؛ و
از اين زمان به بعد ماركس به اين نتيجه رسيد كه
"اين روس ميخواهد ديكتاتور جنبش كارگرى اروپا
شود". انترناسيونال بروشورى منتشر كرد كه اساساً
توسط ماركس و لافارگ نوشته شده و "سازمان يك
انجمن غيبى را كه تنها هدف آن تابع كردن جنبش
كارگران اروپائى به ديكتاتورى غيبى چند تن
ماجراجو بود " را افشاء ميكرد. همه جوانب اساسى
اين بروشور، كه سالها توسط تاريخدانان غير معتبر
انكار ميشد، به وسيله شواهد گرد آمده درباره
بلندپروازيهاى ديكتاتورمسلكانه باكونين مورد
تائيد قرار گرفته است.
ماركس چندين سال از فرديناند لاسال در برابر
كلوپ كمونيستى نيلند كه از پذيرفتن تقاضاى عضويت
نامبرده سرباز ميزد حمايت ميكرد. اما اكنون به
خوبى روشن شده است كه لاسال "اشتياق به اعمال
ديكتاتورى" بر جنبش كارگرى را، حداقل در مورد
كسانيكه آنها را فرودست ميدانست، پنهان
نميكرد. ماركس تنها در سال 1856 به اين مسئله
پى برد. بعداً در ملاقاتى با ماركس در سال 1862،
انديشههاى ديكتاتورمنشانه و دشمنىاش را با
"آزاديهاى فردى" آشكارتر ساخته و تمايل خود را
براى رفتارى كه گوئى "خود را ديكتاتور كارگران
آينده ميداند" به نمايش نهاد. ماركس به او گفت
كه احساس ميكند رابطهاش با وى همچون قطبهاى
است که همدیگر را دفع ميکنند " كه در مورد هيچ
چيز جز اهداف نهائى دور توافق ندارند " و به مسخره
به او "بناپارت روشنگر " لقب داد. دقت اين ارزيابى
هنگامى كاملاً تأييد شد كه تحقيقات نشان داد كه
لاسال سازمان تازه تاسيس شدة سوسيال - دموكراتيك
خود را به وجهالمصالحه معامله با بيسمارك مبدل
ساخته است: سوسياليستهاى لاسالى ميخواستند در
مقابل اخذ امتيازات، از "ديكتاتورى اجتماعى"
پادشاه حمايت كنند. لاسال در نامهاى به
"ديكتاتورى فردى" خود در سازمانش استناد كرده و
آن را شاهدى بر اين مدعا ميداند كه "طبقه كارگر"
علاقه دارد از ديكتاتورى حمايت كند. در آن زمان
ماهيت كلى توطئه بيسمارك براى جنبش برملاء شده و
به ماركس گزارش شده بود. فهم اين مسئله مشكل
است كه چرا افسانه كينهجوئى شخصى ماركس نسبت به
لاسال اختراع و جايگزين اختلافات سياسى آنها در
باره چنين سياستهائى ميگردد.
در شمارى از موارد ديگر، ماركس نظر خود را در
باره تلاشهائى بيان كرده است كه معطوف به برقرارى
ديكتاتورى فردى بر جنبش بود. ماركس در باره
فرقه اگوست كنت، كه خود را پوزيتويست دانسته و در
محافل كارگرى فعال بودند نوشت كه او "پيامبر
ديكتاتورى فردى" است - او مبتكر يك مذهب جديد با
پاپها و قديسان جديد است. در انگلستان ه . م .
هايندمان، طبق سليقه خود يك گروه ماركسيستى به نام
فدراسيون سوسيال- دموكراتها تاسيس كرده و رفتار
ديكتاتور منشانهاش به مثابه رئيس اين سازمان
زبانزد خاص و عام شده بود. انگلس در اين باره
نوشت كه هايندمان همكاران خود را فقط به خاطر "عدم
تحملش به مثابه يك ديكتاتور" از خود رانده است.
ارنست جونز فكر ميكرد كه با متمركزكردن همه قدرت
سازمانى در دست خود موفق خواهد شد از تلاشى آنچه
كه از جنبش چارتيستى باقى مانده بود جلوگيرى كند.
ماركس كه اين خبرها را به اطلاع انگلس ميرساند
نوشت جونز "خود را ديكتاتور چارتيسم اعلام كرده" و
بدين ترتيب طوفانى از شماتت عليه خود برانگيخته و
نشان داده است كه در "تلاش براى ايفاى نقش
ديكتاتور" چيزى جز يك " الاغ" به شمار نمیرود.
اين مثالها از كاربرد واژه "ديكتاتورى" بر طيفى
از معانى اشاره دارد كه در قرن نوزدهم رايج بود.
در حقيقت، بسيارى از معانى ياد شده امروزه نيز به
كار ميرود همچنانكه استفاده استعارى از اين
واژه نيز رايج است. ولى هنگاميكه ماركس اولين
بار واژه "ديكتاتورى پرولتاريا" را بر روى كاغذ
آورد، كاربرد بسيار ويژهاى از معناى استعارى آن
مورد نظر او بود.
4 _ ديكتاتورى پرولتاريا : دوره اول
درست در اوائل 1848 بود كه ماركس به اين نتيجه
رسيد كه پرولتاريا براى دستيابى به دگرگونى
كمونيستى جامعه، بايد ابتدا قدرت سياسى را تسخير
كند. اين انديشه براى او نقش اساسى ايفاكرده و
واژههاى بسيارى كه اين معنا را بيان ميكردند
درنوشتههاى او ظاهر شدند: نه فقط "تسخير قدرت
سياسى(يا دولتى)"، بلكه و به ويژه"حاكميت
پرولتاريا"؛ كه نتيجه آن يك"دولت كارگرى"خواهد
بود؛ وآنگونه كه درجنبش انگليس ميگفتند، اين
به معناى "صعود طبقه كارگر خواهد بود. ما مشاهده
خواهيم كرد كه، تحت شرايط مشخص،"ديكتاتورى
پرولتاريا" نيز به يكى از اين واژهها تبديل شد.
ماركس آگاه بود كه هدف "سلطه سياسى پرولتاريا"،
تنها منحصر به تئورى او نيست؛ برعكس، او علاقه
داشت تأكيد كند كه همه جنبشهاى واقعى ديگر طبقه
كارگر همين هدف را در برابر خود قرار ميدهند. اين
مسئله در مانيفست كمونيست قوياً بيان شده است:
"هدف بيواسطه كمونيستها همانند همه احزاب ديگر
پرولترى ارتقاء پرولتاريا به يك طبقه، سرنگونى
سلطه بورژوازى و تسخير قدرت سياسى توسط طبقه كارگر
است".
بالاتر از همه، ماركس ميدانست كه چارتيستهاى چپ
(مانند هارنى) منظماً از "صعود (و يا سلطه، يا
قدرت سياسى) پرولتاريا جانبدارى ميكنند و به
آنها ارج مينهاد. اين چارتيستها مانند ماركس،
با مسائل مورد ادعاى ماركس شناسان نوين هيچ
مشكلى نداشتند: چگونه تمام يك طبقه ميتواند حكومت
كند؟ ماركس و چارتيستها به اين مسئله پاسخ
مشابهى ميدادند؛ اين امر در مورد مخالفين آنها
نيز مصداق داشت. مثلاً تاريخدان ليبرال ماك كالى
با حق راى عمومى به اين علت مخالفت ميكرد كه
"قدرت عاليه" را در اختيار يك طبقه، يعنى طبقه
كارگر قرار ميداد و بدين ترتيب به نظر او موجب
"استبداد " عليه بورژوازى ميشد، مخالفت ميكرد.
ما خواهيم ديد كه ماركس دقيقاً به همان شيوهاى
كه از " سلطه پرولتاريا" و يا ساير عناوين براى
دولت كارگرى استفاده ميكند از اصطلاح "ديكتاتورى
پرولتاريا" استفاده كرده است ولى او تحت چه
شرايطى اين كار را انجام ميداد ؟ يك راهنماى اصلى
در اين مورد اين واقعيت است كه استعمال اصطلاح
"ديكتاتورى پرولتاريا" ب- وسيله ماركس و انگلس
در سه دوره متمركز شده ولى در فواصل اين دورهها
اين اصطلاح غايب است. اين سه دوره عبارتند از:
دوره اول: از 1850 تا 1852، دوره مابعد انقلابى
پس از تحولات1849-1848
دوره دوم : از 1871 تا 1875، دوره بعد از كمون
پاريس.
دوره سوم (كه طبيعتاً به انگلس مربوط ميشود :
نوعى پژواك 1875 است.
از نقطه نظر جايگاه كلمه ديكتاتورى، اكنون مسئله
مشكلى در تمايل ماركس در جايگزينى "سلطه" با
"ديكتاتورى" در برخى از متون وجود ندارد. ولى
مرورى بر اين متون ميتواند روشنگر باشد.
مورد اول: در اولين فصل جنگ طبقاتى در فرانسه،
ماركس اشاره ميكند كه درجريان انقلاب فرانسه
"شعار شجاعانه مبارزه انقلابى پديدار شد": سرنگونى
بورژوازى! ديكتاتورى طبقه كارگر!" (10) از آنجا
كه مطلقاً مدركى دال بر وجود اين شعار در ميدان
واقعى مبارزه وجود ندارد، من بر آنم كه منظور
ماركس اين نبوده كه اين شعار به طور واقعى مطرح
شده است؛ بلكه او اين شعار را وجه اثباتى
شعار"سرنگونى بورژوازى" ميداند كه در جريان
مبارزه مطرح شده بود و در حقيقت او توضيح ميدهد
كه معناى شعار اول چه بوده است. در همان عبارت
ماركس با فراغ بال " تروريسم بورژوائى " و "
ديكتاتورى بورژوائى " را معادل سلطه بورژوائى و
براى خصلتبندى "جمهورى بورژوائى " به كار ميبرد.
در فصل دوم، ماركس توضيح ميدهد كه پرولتاريا
هنوز به حد كافى تكامل نيافته است كه بتواند قدرت
را در دست بگيرد: "پرولتاريا .... هنوز نميتوانست
از طريق تكامل بقيه طبقات، ديكتاتورى انقلابى را
به دست آورد..." . با نوشتن آنچه كه آورده شد،
ماركس مانند هميشه، انديشه كسب قدرت سياسى به
وسيله يك اقليت به سبك بلانكى را مردود ميشمارد.
در فصل سوم (كه در مارس 1850 نوشته شده و در
آوريل به چاپ رسيد) ماركس به نقد سوسياليسم صورتى
لوئى بلان پرداخته و عليه جريانات سوسيال -
دموكراتى اعلام موضع ميكند، "پرولتاريا به طور
فزاينده، خود را حول سوسياليسم انقلابى، حول
كمونيسم، كه بوژوازى، نام بلانكى را براى آن ابداع
كرده است، سازمان ميدهد. اين سوسياليسم عبارتست
از اعلام تداوم انقلاب، ديكتاتورى طبقاتى
پرولتاريا همچون نقطه گذار ضرورى به امحاى
تمايزات طبقاتى به طور كلى ...".
لازم است كه به معناى آنچه كه نقل شد توجه كنيم :
انتساب نام بلانكى به گرايش كمونيستى ابداع
دشمنان اين گرايش يعنى بورژوازى است و نه خود
ماركس.
در فصلى كه به آن اشاره كرديم ماركس توضيح ميدهد
كه اين سوسياليسم انقلابى "اعلام تداوم انقلاب و
ديكتاتورى طبقاتى پرولتاريا به مثابه نقطه عزيمت
ضرورى براى امحاى تمايزات طبقاتى به طور كلى است "
و بنابراين معطوف است به انقلابى كردن تمامى
جامعه. لطفاً توجه كنيد كه تاكيد ماركس در اينجا
بر روى اصطلاح "ديكتاتورى طبقاتى" است.
اشاره ماركس به بلانكى اشارهاى كوتاه به استفاده
بسيار رايج نام بلانكى توسط سياستمداران ضد
انقلابى همچون يك مترسك انقلابى بود. در يك لحظه
بسيار حساس، در آوريل 1848، هنگاميكه يك تظاهرات
كارگرى عليه حكومت در حال تشكيل بود، رهبران جناح
راست حكومت موقت، يك كارزار تودهاى براى انتشار
شايعهاى سازمان دادند كه بر مبناى آن بلانكى و
دوستانش در صدد تدارك براى سرنگونى حكومت و كسب
قدرت هستند. (اين يكى از اولين به اصطلاح
"وحشتهاى سرخ " بود كه به خوبى سازمان داده شده
بود).
در جلد سوم كتاب تئورى انقلاب كارل ماركس ارزيابى
تاريخى خودِ بلان در باره استفاده از "نام بلانكى
به مثابه نوعى مترسك " آورده شده است. بلانكى
اشاره ميكند كه چگونه "با زيركى به آقاى بلانكى
سهمى براى ترساندن بورژوازى داده شده بود" - نقشى
كه توسط اكثريت حكومت موقت كه نگران پايان دادن به
فشار از طرف پائين بودند - به او احاله شده و يا
برايش ابداع شده بود. اين همان اشاره ماركس است
به مترسك كمونيستى كه "خود بورژوازى براى نام
بلانكى ابداع كرده بود".
ادعاهاى مكّرر مبنى بر اين كه ماركس در عبارت
مورد اشاره خودش "ديكتاتورى پرولتاريا" را معادل
بلانكى قرار ميدهد يك تحريف آشكار است كه اغلب
در ميان ماركس شناسان به يك كليشه ثابت تبديل
شده است، كه البته اغلب علت آن ترجمه غلط هم نيست.
مورد دوم: در آوريل 1850 بارديگر عبارت "ديكتاتورى
پرولتاريا" نه توسط بلانكيستها بلكه در ارتباط با
آنها، در برابر ما ظاهر ميشود.
در آن زمان، ماركس و دوستانش در اتحاديه
كمونيستى كه دوران تبعيد را در لندن ميگذراندند
هنوز بر آن بودند كه موج فروكش كرده انقلاب براى
بار ديگر در اروپا سربلند خواهد كرد بنابراين
آنها در پى همكارى با ساير گروههاى انقلابى
بودند. يكى از همين گروههاى انقلابى، جناح چپ
چارتيستها بود كه تا قبل از آن نيز در ارتباط
تنگاتنگى با محفل ماركس قرارداشت. به نظر ماركس
درميان فرانسويها، تنها جريان انقلابى گرايش
بلانكيستى بود كه البته نه رهبران برجسته داشت و
نه انديشههاى اصولى، اما به هر حال در ميان جامعه
مهاجر صاحب نفوذ بود. بين اين سه گروه مذاكرهاى
براى ايجاد نوعى جبهه متحد براى همكارى انقلابى
انجام گرفت. يك سلسله نكات برنامهاى براى بررسى
بيشتر زير عنوان "جامعه بين المللى كمونيستهاى
انقلابى "(
Societe Universelle des Communists
Revolutionaires
) به سرعت نوشته شد، البته نه
به وسيله ماركس و انگلس. (ماجراى كامل
SUCR
براى اولين بار در فصل 12 جلد سوم كتاب
تئورى انقلاب كارل ماركس آورده شده كه در آن به
افسانههائى كه نويسندگانى مانند نيكلايفسكى در
باره
SUCR
پراكندهاند توجه ويژهاى مبذول شده است).
آنچه كه ما درباره اين تشكل ميدانيم عبارت است
از يك توافق مقدماتى براى بحث بر روى اين پيشنهاد.
همه شركتكنندگان، سند مزبور را همراه با مواد
برنامهاى آن امضاء كردند. هيچ سندى كه نشاندهندة
ايجاد يك سازمان باشد در دست نيست. در حقيقت همه
شواهد نشان ميدهند كه انديشه مزبور تنها بر كاغذ
مانده و هيچگاه رنگ واقعيت به خود نگرفته است.
حوالى ماه اكتبر، ماركس كه به اين نتيجه رسيده
بود كه موقعيت انقلابى فروكش كرده است- پروژه
ايجاد انجمن را- بى اعتبار اعلام كرد.
اما ارزش اين سند هرچه باشد اولين ماده برنامهاى
آن چنين است: "هدف انجمن عبارتست از براندازى همه
طبقات ممتاز، اعمال ديكتاتورى پرولترها بر اين
طبقات، حفظ تداوم انقلاب تا تحقق كمونيسم ..."
ديكتاتورى پرولتاريا فرمولى است كه ماركس در هيچ
جاى ديگر از آن استفاده نكرده بود؛ اين تنها يكى
از دلائل چندگانهايست كه نشان ميدهد اين برنامه
توسط ماركس به رشته تحرير در نيامده بلكه توسط
اگوست ويليچ يكى از اعضاء اتحاديه كمونيستها كه
شخصاً به بلانكيستها نزديك بود نوشته شده است.
شكى نيست كه اصطلاح و همچنين " تداوم انقلاب"
بلانكيستها را مورد خطاب قرار ميدهد. جذبه اين
واژهها براى بلانكيستها كه مضمون واقعى آنها
را درك نميكردند به فرضيهاى اشاره دارد كه چرا،
و تحت چه شرايطى، ماركس ناگهان واژه "ديكتاتورى
پرولتاريا " را مورد استفاده قرار داد.
همين فرضيه توضيح ميدهد كه چرا اين واژه در
ارتباط با بلانكيستها ولى نه به وسيله
بلانكيستها ظاهر ميشود. واژه معمولى ماركس براى
اين انديشه، همانگونه كه تا به حال مشاهده كرديم،
عبارت بود از " حاكميت طبقه كارگر"، "قدرت سياسى
طبقه كارگر"، و ... . ولى هنگاميكه مسئله قرار
دادن اين مفهوم طبقاتى در برابر ديكتاتورى نوع
بلانكيستى بود، بايد با فرمول "ديكتاتورى طبقاتى "
بيان ميشد. بدين ترتيب است كه ديكتاتورى طبقاتى
در برابر ديكتاتورى بلانكيستى قرار داده ميشود تا
تقابل آنها آشكار گردد.
تنها چنين فرمولبندى به ويژه در يك جبهه متحد با
بلانكيستها، ميتوانست براى ماركس قابل قبول
باشد. بر همين مبنا او ميبايست تمام تلاش خود
را براى بازآموزى متحدينش انجام ميداد. همكارى
مشترك با اين متحدين بر مبناى فرمولى انجام ميشد
كه خصلت طبقاتى آنچيزى را حفظ ميكرد كه براى
ماركس اساسى بود، در حاليكه به موازات آن
بلانكيستها بدون هيچ گونه ترديدى از چاشنى
انقلابى آن شادمان ميشدند.
براى درك اين موضوع خواننده بايد فضاى جديدى را
كنار بگذارد كه "ديكتاتورى " را براى ما به يك
كلمه كثيف مبدل كرده است؛ اين فضا در آن زمان هنوز
به وجود نيامده بود. شما چگونه ميتوانستيد با
دريافت اوليه ديكتاتورى مقابله كنيد درحاليكه
چنين دريافتى به ويژه در ميان كسانيكه
ميخواستند انقلابيون خوبى باشند به شدت رواج
داشت. به آنها بايد ميگفتيد: ديكتاتور؟ اين
چيزى جز حاكميت نيست. آرى ما خواهان حاكميت
پرولتاريا هستيم؛ ولى اين به معناى آن نيست كه اين
حاكميت يك فرد، دارودسته و يا يك باند و يك حزب
باشد؛ اين به معناى حاكميت يك طبقه است. حاكميت
طبقاتى به معناى ديكتاتوى طبقاتى است.
از آنچه كه گفته شد آشكار ميشود كه اين واژه
چگونه از قلم ماركس تراوش كرده است: اين
وسيلهاى بود براى بازآموزى جريانات بلانكيستى و
ژاكوبن انقلابى كه حول محفل ماركس گرد آمده
بودند. افسانه ماركس شناسان كه "ديكتاتورى
پرولتاريا " را به مثابه يك انديشه بلانكيستى
قلمداد ميكند در حقيقت تاريخ را وارونه ميسازد.
"ديكتاتورى پرولتاريا" تلاشى بود براى آنكه شبه
انقلابيون متوجه شوند كه شيوه ديگرى براى انقلابى
بودن وجود دارد، شيوه ماركس.
اگر آنچه كه گفته شد فهميده شده باشد، ما
ميتوانيم تز اصلىمان كه معناى اين واژه براى
ماركس چه بوده است را براى بار ديگر مورد تاكيد
قرار دهيم. براى ماركس و انگلس، از آغاز تا
پايان زندگىشان و بدون استثناء، ديكتاتورى
پرولتاريا، چيزى كمتر و يا زيادتر از "حاكميت طبقه
كارگر"- "تسخير قدرت سياسى" توسط طبقه كارگر و
برقرارى بيواسطه دولت كارگرى در دوره بعداز
انقلابى نبود.
تاريخچه بعدى اين واژه، شاهدی از میان شواهد
متعدد براى اثبات اين تز به طور پى در پى دلايلى
فراهم ميآورد؛ از طرف ديگر هيچ مدركى براى نفى
آنچه كه گفته شد در دست نيست. اين ادعائى است كه
بايد در پرتو اسناد به آزمون كشيده شود.
5 - دور اول ادامه مييابد.
ظهور بعدى "ديكتاتورى پرولتاريا" بازتابى از مورد
اول است.
مورد سوم: اتو لونينگ، ويراستار سوسياليست يك
نشريه چپ در فرانكفورت، يك بررسى چهار قسمتى در
باره مقالات جنگ طبقاتى در فرانسه اثر ماركس
نوشت، كه در نشريهاش " نويه دويچه سايتونگ" به
چاپ رسيد. آنچه كه لونينگ مورد نقد قرار داده بود
خط سرخى بود كه از دريافت ماركس از جامعه و تاريخ
عبور ميكرد؛ "تقسيم جامعه امروزى به طبقات مختلف"
با منافع متضاد. سوسياليسم نوع لونينگ به هماهنگى
طبقاتى و رفورم اعتقاد داشت. بنابراين او به طور
دائم تاكيد ميكند كه ماركس از تسخير قدرت سياسى
بوسيله طبقه كارگر دفاع ميكند: براى ماركس هدف
جنبش انقلابى عبارتست از "حاكميت انقلابى،
ديكتاتورى طبقه كارگر". ولى آنچه كه لونينگ مورد
حمله قرار ميدهد "حاكميت" است. او در نهايت روشن
ميكند كه حادترين اختلاف او با ماركس بر سر
"انتقال حاكميت از يك طبقه به طبقه ديگر" به جاى
از بين بردن اختلاف بين طبقات است . (11)
لونينگ هيچ توجه ويژهاى به اصطلاح "ديكتاتورى
پرولتاريا"، كه خود به طور گذرا به آن اشاره
ميكند، نشان نميدهد. قصد او در سراسر نوشتهاش
انكار هدف بناى يك دولت كارگرى يا حاكميت طبقاتى
بود، به طوريكه او همين موضوع را (در نوشته بعدى
خود) در رد انديشه تفسير طبقاتى تاريخ نشان
ميدهد. نقطه نظرات لونينگ آشكارا آينده موفقى در
تبديل شدن به كليشه نظرات ضدماركسيستى داشته است
ولى اين اصطلاح "ديكتاتورى پرولتاريا" نبود كه
برای چنين نظراتى خوراك تهيه ميكرد.
ماركس ابتدا قصد داشت تحليل مفصلى از لونينگ براى
نشريه "نويه دويچه سايتونگ" بنويسد اما بعداً به
نگارش يك نامه به هيئت سردبيرى اين نشريه اكتفا
كرد. نامه او كوتاه و موجز بود و تنها به اين
ادعاى لونينگ پاسخ ميداد كه ماركس "تنها در باره
حاكميت پرولتاريا " سخن گفته و نه هدف بعدى كه
عبارتست از امحاى تمايزات طبقاتى". نامه به اتهام
"حاكميت و ديكتاتورى طبقه كارگر" اشاره ميكند اما
ماركس نيز درست مانند لونينگ انديشه "حاكميت " را
در مركز توجه خود قرار ميدهد. نامه، به انضمام
عبارتى كه لونينگ آنرا مورد بررسى قرار داده بود،
فهرستى از نقل قولها و مراجعات ماركس را رديف
ميكند كه در آنها "امحاى تمايزات طبقاتى" به طور
برجستهاى مورد بحث قرار گرفته است.
آنچه كه هم از نامه ماركس و هم از جمله لونينگ
روشن ميشود اينست كه اصطلاح "ديكتاتورى پرولتاريا
" براى هر دوى آنها فاقد اهميت خاصى بوده است و
هر دو بر آن بودهاند كه اين اصطلاح داراى هيچ
مضمون ويژهاى به جز "حاكميت پرولتاريا " نيست.
مورد چهارم: ژوزف ويدماير، كمك ويراستار لونينگ و
شوهرخواهر او يكى از دوستان و رفقاى نزديك ماركس
بود. ويدماير در سال1851 ناچار شد كه از پيگرد
دولت آلمان بگريزد و نهايتاً تصميم گرفت به
آمريكا مهاجرت كند. بلافاصله پس از رسيدن به
آمريكا شروع به همكارى با يك نشريه راديكال آلمانى
- آمريكائى كرد و با ماركس وارد مكاتبه شد. اولين
مقاله او در اول ژانويه 1852 در نشريه"Turn-Zeitung"
در نيويورك انتشار پيدا كرد. همين شماره نشريه
اولين بار جنگ دهقانى در آلمان منتشر کرد و نيز
اعلاميه ويدماير درباره انتشار هفته نامه جديداش
را نيز به چاپ رسانده بود.
عنوان مقاله ويدماير "ديكتاتورى پرولتاريا" بود.
اين مقاله انحصاراً به مسئله حاكميت طبقه كارگر
آنگونه پرداخته است كه در "مانيفست كمونيست "
بيان شده و كتاب اخير منبع مضامين آنرا تشكيل
ميدهد. و اصطلاح ديكتاتورى پرولتاريا در متن
مقاله تكرار نميشود مگر در عبارت آخر كه در آن از
ضرورت "ديكتاتورى در راس هر انقلاب" سخن رفته و
از آن پس انديشه ديكتاتورى "پرولتاريائى را كه در
شهرهاى بزرگ متمركز شده " و نه هر نوع پرولتاريا
را ارائه ميكند.
اما چرا براى مقالهاى كه فشرده آموزشهاى
مانيفست در آن آورده شده (همان هدفى كه موردنظر
ويدماير بود) عنوان مزبور انتخاب شده است؟ پاسخى
كه بخواهد تنها بر حدس و گمان استوار نباشد
احتمالا ميتواند چنين مضمونى داشته باشد كه چون
ويدماير از نزديك نظارهگر درگيرى لونينگ همكار
مطبوعاتىاش عليه " حاكميت، و يا ديكتاتورى
پرولتاريا " بوده با آگاهى كامل عنوان بالا را
انتخاب كرده است.
ماركس ميبايست قبل از پاسخ به نامه ويدماير در 5
مارس 1852 و سفارشات طولانى در باره نحوه برخورد
با مسائل نشريه آلمانى - آمريكائى، نسخهاى از
مقاله ويدماير را دريافت كرده باشد (اگر چه در اين
مورد سندى وجود ندارد). ماركس در همين رابطه
امتناع نويسندگانى مانند كارل هانسن از قبول وجود
طبقات در جامعه را مورد انتقاد قرار ميدهد.
ماركس نوشت كه افتخار كشف وجود طبقات در جامعه
مدرن و مبارزه ميان آنها به او تعلق ندارد.
"كارجديد من اينست كه 1) نشان دادهام كه وجود
طبقات فقط با مرحله تاريخى معينى از تكامل توليد
بستگى دارد؛ 2) كه مبارزه طبقاتى ضرورتاً به
ديكتاتورى پرولتاريا مىانجامد؛ 3) كه اين
ديكتاتورى خود فقط عبارتست از گذار به امحاى تمام
طبقات و به جامعهاى بى طبقه."(12)
اگر خواننده "حاكميت پرولتاريا" را جايگزين
ديكتاتورى پرولتاريا، كند، مضون اين جمله درخشان
به طور كامل آشكار خواهد شد. ماركس در اين جمله
هيچ چيز غير معمولى نميگويد. اما اگر چنين است
چرا او به جاى واژه معمولىاش اصطلاح ديكتاتورى
پرولتاريا را به كار ميبرد ؟ آرى، كاربرد اين
اصطلاح دقيقاً به همان علتى است كه در مورد
ويدماير مشاهده كرديم. نامه ماركس، انعكاس ساده
عنوان مقاله ويدماير را منعكس ميكرد او آنچه را
كه بين ماركس و لونينگ در نويه دويچه سايتونگ
گذشته بود. ماركس از اصطلاحى استفاده ميكند كه
براى فرد مورد مكاتبه معناى خاصى داشت. ماركس
ميخواسته است در يك نامه شخصى از اين روش براى
فهم بهتر مطلب استفاده كند. اما هنگاميكه اين
عبارت از متن واقعى آن منفك شده و به عنوان يك
جمله خارق العاده وانمود شود، اهميت آن مخدوش
ميشود.
6 - دوره دوم "ديكتاتورى پرولتاريا"
در دو دهه قبل از كمون پاريس، ماركس در هيچ
موردى از "ديكتاتورى پرولتاريا" استفاده نكرده
است. مانند هميشه، او براى تأكيد به كسب قدرت
سياسى توسط طبقه كارگر به "حاكميت پرولتاريا"،
"تسخير قدرت سياسى"، "دولت كارگرى" و اظهارات
مشابه ديگر استناد ميكرد. آيا اين امر تصادفى
بوده است ؟ در پرتو تزهائى كه در بالا اشاره
كرديم اين امر كاملاً قابل توضيح است. در طى اين
دو دهه كه جنبش چپ در ركود به سر ميبرد،
فعاليتها و اقدامات ماركس هيچ نوع ارتباطى را
با عناصر بلانكيست التزامى نميكرد. و بنابراين
پرداختن به دريافت آنها از ديكتاتورى هم ديگر
لزومى نداشت.
به همين خاطر در جنگ داخلى در فرانسه، كه ماركس
به جهت دفاع و تحليل از كمون پاريس براى شوراى
عمومى انترناسيونال نوشت، اصطلاح "ديكتاتورى
پرولتاريا" ديده نميشود. در اين دوره، و تا
زمانيكه پناهندگان كمون به سوی لندن سرازير شدند
بلانكيستها از برقرارى هر نوع رابطهاى با
انترناسيونال امتناع ميكردند؛ زيرا انترناسيونال
براى آنها به اندازه كافى " انقلابى" نبود.
در جنگ داخلى در فرانسه، ماركس كمون را به عنوان
"حكومت طبقه كارگر"، "شكل سياسى سرانجام كشف شده
براى رهائى اقتصادى كار" مطرح ميكند. كمون دولتى
كارگرى بود با عمرى بسيار كوتاه و طبيعتاً با همه
نوع محدويت و نارسائى! خصلتبندى ماركس از كمون
از اين نقطه نظر آنچنان جامع است كه جاى شكى باقى
نميماند كه براى او، كمون به عنوان نمونهاى از
حاكميت (يا ديكتاتورى) پرولتاريا به شمار ميرفت.
جنگ داخلى در فرانسه در عين حال صفحات زيادى را
به تشريح و ستايش پيشرفت دموكراسى در شكل و
اقدامات حكومت كمون اختصاص ميدهد. كمون "شالوده
واقعى موسسات دموكراتيك را به جمهورى ارزانى
كرد."؛ تدابير كمون چيزى نبود مگر مظهر گرايشى كه
بازتاب حكومت مردم به وسيله مردم است ".
روشن است كه از نظر ماركس، كمون به هيچ اقدام
"ديكتاتورمنشانهاى" - اگر معناى امروزى اين كلمه
مد نظر باشد- متوسل نشد. در واقعيت امر، هنگاميكه
موقعيت نظامى كمون در برابر حكومت ورساى هر چه
بيشتر شكننده شده بود، اين پيشنهاد مطرح شد، كه
اكثريت بلانكيست - ژاكوبن كمون يك ارگان
ديكتاتورى به نام كميته امنيت عمومى(مشابه آنچه كه
روبسپير درست كرده بود) با قدرت عمل ويژه ايجاد
كند. بحث بر سر "ديكتاتورى" (مسئله به اين ترتيب
مطرح ميشد) وضعيت ناخوشايندى به وجود آورد؛ هنگام
تصويب پيشنهاد فوق، اقليت كمون را ترك كرد. اگر
اين انشعاب در زمانى بوقوع نميپوست كه ورساى حمله
نهائى به پاريس را آغاز كرده بود و در برابر
اهميت دفاع نظامى از كمون انشعاب به پشت صحنه
رانده نميشد مسلماً اين رخداد بيشتر از آنچه كه
امروز هست مورد توجه تاريخدانان قرار ميگرفت.
اما جالب اينجاست كه اقليت ضد ديكتاتورى غالبا
اعضاء انترناسيونال، به علاوه، پردونيستها و به
ويژه شخصيتهائى بودند كه با ماركس ارتباط ويژه
داشتند(براى نمونه، سرالييه، كه نماينده ويژه
ماركس بود؛ فرانكل، لونگه و وارلن).
از آنجا كه كمون پاريس آشكارا هيچ نشانى از
"ديكتاتورى" به معناى مدرن آن ندارد همواره براى
كسانى كه "ديكتاتورى پرولتارياى " ماركس را نه
صرفاً دولت كارگرى بلكه به معناى اخص "ديكتاتورى"
ميفهمند، مايه دردسر بوده است. اين حقيقت كه
ماركس (و نه فقط انگلس( بدون دغدغهاى خاطر كمون
را "ديكتاتورى پرولتاريا" مينامد بهتر از صدها
كتاب تزهاى بنيادى ما را به اثبات ميرساند.
پس از سقوط كمون، كموناردهاى بلانكيست مانند
ديگران راهى لندن شدند و در آنجا با ماركس به
ويژه در عرصه كمك به پناهندگان به همكارى
پرداختند؛ برخى از آنها نيز وارد شوراى عمومى
شدند. احتياج به اثبات ندارد كه ماركس به طور
طبيعى نقطه نظرات خود را همچون ديگران با آنها
نيز درميان مينهاد؛ اما اين خود شاهد خوبى بر
مدعاى ماست. به بيان ديگر، مانند سال 1850، ماركس
بار ديگر تلاش ميكند كه از موضع خودش آنها را
مجددا آموزش دهد. بلانكيستها هم به طور طبيعى
تلاش كردند كه انترناسيونال را به يك فرقه
بلانكيستى تبديل كنند. و جالب آنكه در متن اين
كنش و واكنش از سوى طرفين ماركس- بار ديگر پس
از بيست سال - از كلمه "ديكتاتورى پرولتاريا"
دوباره استفاده ميكند. و باز هم درمييابيم كه
بلانكيستهاى پناهنده - در مورد آنها براى اولين
بار- نيز اكنون از اين اصطلاح استفاده ميكنند.
مورد پنجم: كنفراس لندن اولين اجلاس
انترناسيونال پس از كمون بود كه در سپتامبر 1871
تشكيل شد. در پايان اين كنفراس ضيافتى به مناسبت
سالگرد تاسيس انترناسيونال برگزار شدكه در آن
شركتكنندگان در كنار هم گرد آمده و با آوردن
دستههاى گل هنگام نوشيدن جام سلامتى، سخنان
كوتاهى نيز ايراد ميكردند. ماركس كه به عنوان
صدر انترناسيونال انتخاب شده بود ناچار شد سخنرانى
كوتاهى ايرادكند.
يك گزارشگر از روزنامه
New York World
گزارش مفصلى از مراسم ("نشست سرخ ") همراه با
خلاصه نسبتاً قابل توجهى از سخنرانى ماركس را
براى روزنامه خود ارسال كرد. ماركس در باره كمون
نقطه نظر خود را تكرار ميكند كه "كمون عبارت بود
از تصرف قدرت سياسى به وسيله طبقه كارگر". هدف آن
عبارت بود از ميان برداشتن بنياد حاكميت و ستم
طبقاتى" (13) اما بيش از آنكه چنين تغييرى
بتواند صورت بگيرد، يك ديكتاتورى پرولترى ضرورت
دارد"... (افعال همانهائى است كه توسط گزارشگر
نوشته شده است).
بدين ترتيب براى اولين بار پس از سال 1852 اين
اصطلاح توسط ماركس در برابر جمعى كه بلانكيستها
در آن وزن سنگينى داشتند به كار برده شد و "كاربرد
واژه بلانكى همچون شوك الكتريكى جمعيت را به
حركت در آورد." (اين قسمت از نوشتههاى گزارشگر
قل شده است). ظاهرا ماركس حتى شكل فرانسه واژه
(ديكتاتورى) را به كار برده است. او يكبار ديگر با
دريافت خود از ديكتاتورى طبقاتى با ذهن بلانكيستى
به مقابله برميخواست.
مورد ششم: كاربرد بعدى اين واژه توسط ماركس در
مقالهاى است كه او در اواخر سال 1872 و اوائل
1873 نوشت. اين مقاله مجادلهاى است عليه
پرودون و آنارشيستها و بيش از آنكه عليه خود
آنارشيسم باشد متوجه دشمنى اصولى اين مكتب با
فعاليت سياسى انقلابى است. اين مقاله در دسامبر
1873 در سالنامه سوسياليستى ايتاليائى تحت عنوان
"بى تفاوتى سياسى" به چاپ رسيد. مقاله بيدرنگ با
يك فصل طولانى شروع ميشود كه تماما نقل قولهائى
است كه روشن ميكند كه يك پردونيست ضد سياست و يا
يك آنارشيست هنگاميكه بخواهد نظرات خود را بطور
صريح بيان كند چه خواهد گفت. واژه "ديكتاتورى" در
جريان اين مباحثه طرح ميشود؛ فرد صحبتكننده
(پردونيست فرضى- مترجم) به انديشه "ديكتاتورى
پرولتاريا" همانطور حمله ميكند كه به انديشه
اقدام سياسى و يا قدرت سياسى.
پرودونيست به اين ترتيب ادعا ميكند كه: "اگر
مبارزه سياسى طبقه كارگر اشكال خشنى به خود بگيرد،
اگر كارگران ديكتاتورى انقلابى خودشان را به جاى
ديكتاتورى طبقه بورژوا بنشانند، مرتكب جنايت
وحشتناك نقض اصول شدهاند..." زيرا (ماركس ادامه
ميدهد) به جاى آنكه اسلحه را زمين بگذارند و دولت
را از بين ببرند "به آن شكل انقلابى و انتقالى
ميدهند." (14).
بر حسب معمول، عبارت "ديكتاتورى" در اينجا همچون
فرمولبندى ديگرى است كه معادل قدرت سياسى طبقه
كارگر است؛ امادر اينجا نكته ديگرى برجسته
ميشود. ماركس با تقابل دو ديكتاتورى طبقاتى
مفهوم فوق را به طور صريح بيان ميكند؛ "ديكتاتورى
طبقه بورژوا "؛ با "ديكتاتورى طبقه كارگر " در يك
تراز بيان ميشود. اين كاربرد تاكيدى بر آنست كه
برداشت ماركس از ديكتاتوريهاى طبقاتى (حال به هر
طبقهاى تعلق داشته باشد) خصلت طبقاتى قدرت سياسى
را مورد توجه قرار ميدهد نه اشكال ويژه حكومتى
را.
هنگاميكه كنگره لاهه انترناسيونال (سپتامبر 1872)
تصميم گرفت مركز خود را به نيويورك منتقل كند
بلانكيستها با اعلام انشعاب از انترناسيونال و
تاسيس علنى فرقه بلانكيستى در برابر اين پيشنهاد
عكسالعمل نشان دادند. ماركس بدان جهت اين
پيشنهاد را مطرح كرد كه بلانكيستها انترناسيونال
را قبضه نكنند و در خدمت اهداف خود قرار ندهند اگر
چه به كمك آنها در مرحله اول خطر باكونين خنثى
شده بود. در آن زمان غير از مفهوم اساسى آنها در
باره انقلاب توسط يك گروه كودتاگر، ساير
انديشههاى برنامهاى آنها تا حدى تحت تأثير
ماركس قرار گرفته بود. آنها در جزوه،
انترناسيونال و انقلاب (1872) و به كموناردها
(1875) نقطه نظرات خود را بيان كردند. همانگونه
كه انگلس به يكی از رفقايش نوشت، جزوه 1872
آنها "به طور كاملاً جدى همه اصول اقتصادى و
سياسى ما را به مثابه كشفيات بلانكيستى تشريح
ميكند." البته اين يك شوخى اغراق آميز بود ولى در
حقيقت بلانكيستها به اصطلاح "ديكتاتورى
پرولتاريا " به مثابه يك فرمولبندى جديد(جديد براى
آنها) براى كسب قدرت بلانكيستى در آينده چنگ
انداخته بودند. (عباراتى از جزوه بلانكيستى كه در
آنها در باره "ديكتاتورى پرولتاريا" صحبت شده در
جلد سوم كتاب تئورى انقلاب كارل ماركس نقل و
درباره آنها بحث شده است؛ نقل مجدد آنها در
اينجا موجب دور شدن از مطلب اصلى خواهد شد. فقط
كافى است اشاره كنيم كه ساير عبارات اين جزوه
آشكار ميكند كه آنها عليرغم نوكردن اصطلاحات،
همچنان از كسب قدرت انقلابى توسط يك گروه اقليت،
در معناى سنتى بلانكيستى آن جانبدارى ميكردند).
اين امر باعث شد كه انگلس براى اولين بار اين
اصطلاح را تحت نام خود به كار ببرد.
مورد هفتم: انگلس با اتكا به مقاله ايتاليائى
ماركس، همين واژه را در قسمت سوم اثر خود، مسئله
مسكن به كار برد. كاربرد اين واژه در دو عبارت
آمده است .
در عبارت اول انگلس جزوه بلانكيستى 1872 را مورد
بحث قرار ميدهد، كه به ادعاى او،"هنگاميكه
بلانكيستها تلاش كردند خودشان را از انقلابيون
سياسى صرف به يك گروه كارگران سوسياليست با
برنامهاى معين تبديل كنند- آنگونه كه مهاجران
بلانكيست در لندن در بيانيه خود (تحت عنوان) "
انترناسيونال و انقلاب" كردند - آنان ... نظرات
سوسياليسم علمى آلمانى درباره ضرورت اقدام سياسى
از طرف پرولتاريا و ديكتاتورى او به عنوان گذار به
امحاى طبقات و همراه با آنها (امحاى) دولت را،
تقربياً كلمه به كلمه، اقتباس كردند- نظراتى كه
قبلاً در "مانيفست كمونيست " و بعد از آن در
فرصتهاى بيشمار بيان شده بودند". آنچه كه گفته شد
به طور برجستهاى نشان ميدهد كه انگلس چيز جديدى
در واژه "ديكتاتورى پرولتاريا" نميديد كه تا
آنزمان (توسط او و ماركس) بيان نشده باشد در
حاليكه مثلاً در مانيفست واژه "ديكتاتورى "به كار
نرفته است.
عبارت دوم به همان دليل بالا جالب توجه است. در
اينجا انگلس به مجادله عليه يك پرودونيست
ميپردازد كه به مفهوم طبقاتى قدرت سياسى و يا
"حاكميت سياسى"حمله ميكند. انگلس پاسخ ميدهد:
آرى، همانطور كه هر حزب سياسى ميخواهد قدرت
دولتى را به دست آورد، يك حزب كارگران سوسياليست
هم براى حكومت طبقه كارگر تلاش ميكند.
"به علاوه هر حزب پرولترى واقعى، از چارتيستهاى
انگليس به بعد هميشه يك سياست طبقاتى، (يعنى)
سازماندهى پرولتاريا به مثابه يك حزب سياسى مستقل
را به عنوان نخستين شرط مبارزه و ديكتاتورى
پرولتاريا را به مثابه هدف بى واسطه مبارزه مطرح
ميكند." (15)
آنچه كه اينجا در درجه اول جلب نظر ميكند اين
پيش فرض انگلس است كه " ديكتاتورى پرولتاريا"
داراى هيچ معناى ويژهاى جز برقرارى "حاكميت" طبقه
كارگر نيست. هر حزب واقعى طبقه كارگر از همين امر
طرفدارى ميكند: البته گفته بالا براى كسانيكه
معتقدند كه ماركس و انگلس داراى يك تئورى ويژه
"ديكتاتورى پرولتاريا" هستند نامربوط به نظر خواهد
رسيد كه در برگيرنده مفاهيم ويژهاى در باره
"تدابير ديكتاتورمنشانه" است.
مورد هشتم: روشنترين تشريح معناى "ديكتاتورى
پرولتاريا" به زودى در مقاله انگلس (1874) ظاهر
شد كه دقيقاً به مسئله اتخاذ واژه "ديكتاتورى
پرولتاريا" توسط بلانكيستها در جزوهی آنها تحت
عنوان "به كموناردها" اختصاص داده شده بود. اين
مقاله، "برنامه پناهندگان بلانكيست كمون"، بهترين
تحليلى است كه گرايش بلانكيستى تا كنون ارائه
داده است ولى پرداختن به اين مسئله موضوع فعلى ما
نيست. آنچه كه به بحث ما مربوط ميشود در زير
ميآيد:
"از آنجا كه بلانكى هر انقلاب را همچون حمله
ضربتى يك اقليت كوچك مىفهمد، به خودى خود اين
نتيجه گرفته ميشود كه به دنبال پيروزى آن يك
ديكتاتورى بايد ايجاد گردد-خوب توجه كنيد، نه
ديكتاتورى تمام طبقه انقلابى،(يعنى) پرولتاريا،
بلكه (ديكتاتورى) عده كوچكى كه ضربه را وارد
آوردهاند و خودشان قبلاً زير ديكتاتورى يك يا چند
نفر سازمان يافتهاند.
روشن است كه بلانكى يك انقلابى متعلق به نسل گذشته
است."(16)
تمايزى آموزندهتر از اين نميتوان ميان دو دريافت
ترسيم كرد؛ - از يكسو - دريافت ماركس از
"ديكتاتورى پرولتاريا" به مثابه حاكميت
("ديكتاتورى") طبقه و يا جنبش طبقاتى اكثريت و -
از سوى ديگر - دريافت سنتى از ديكتاتورى، انديشه
"نسل قبلى" به مثابه ديكتاتورى حزب و يا يك گروه
انقلابى، كه بدين ترتيب به ديكتاتورى آنها بر
طبقه كارگر منجر ميشود.
مورد نهم: همانگونه كه مشاهده كرديم تقابل با
بلانكيستها فرصتهائى براى طرح "ديكتاتورى
پرولتاريا " در نيمه اول دهه 1875 به وجود آورد.
اين اصطلاح مجددا نيز ظاهر شد آنهم به خاطر آنكه
ماركس آن را در يك سند مهم در 1875 به كار برده
بود.
همزمان با تدارك اتحاد دو حزب سوسياليست آلمان –
به اصطلاح "ايزناخيستها" به رهبرى ببل و
لاسالىها- در كنگره گوتا پيشنويسى براى برنامه
تهيه شد كه آكنده از امتياز به لاسالى ها بود.
ماركس كه از اين مسئله به خشم آمده بود در
نامهاى به رهبران ايزناخيست برنامه مزبور را مورد
تحليل انتقادى قرار داده و به فرمولبنديها
وانديشههاى لاسالىها حمله كرد. اين"نقد برنامه
گوتا" نه يك نامه شخصى بود و نه يك مقاله براى
عموم بلكه جزوهاى با انتشار محدود در ارتباط با
مباحثات سياسى بود.
عبارتى كه در آن ماركس به "ديكتاتورى پرولتاريا"
استناد ميكند از مواردى است كه بيش از همه نقل
قول شده و در عين حال يكى از صريحترين موارد است.
كاربرد واژه در بخشى آمده كه ماركس اولين بار به
فرمول لاسالى "دولت آزاد" حمله ميكند. ماركس
مينويسد كه ما نميخواهيم دولت را آزاد كنيم بلكه
ميخواهيم او را تحت كنترل دموكراتيك قرار دهيم.
"آزادى در دگرگونى دولتى كه بر فراز جامعه قرار
دارد و تبديل آن به ارگانى كه كاملاً تابع جامعه
است به دست خواهد آمد و امروزه دولتها تا آن درجه
آزاد و يا كمتر آزاد هستند كه "آزادى دولت" را
محدود سازند". اين ضربهاى بود عليه "اعتقاد
چاكرمنشانه فرقه لاسال به دولت". ماركس بعداً با
درآميختن معناى "دولت امروزى" و "جامعه امروزى" به
مخالفت برميخيزد. دومى جامعه سرمايهدارى است، و
دولتهاى مختلف امروزى بر بنياد اجتماعى جامعه
سرمايهدارى بنا شدهاند. او بعداً به مسئله دولت
آينده در فراسوى جامعه بورژوائى ميپردازد:
"آنگاه اين مسئله مطرح ميشود: در جامعه كمونيستى
دولت مشمول چه تغييراتى خواهد شد؟ به سخن ديگر،
كدام كاركردهاى اجتماعى كه شبيه كاركردهاى دولت
كنونى است براى آن باقى خواهند ماند؟"
جواب او به طور تأسف آورى خلاصه است:
"بين جامعه سرمايهدارى و سوسياليستى دوران تبديل
انقلابى اولى به دومى است. متناسب با اين دوره يك
دوران انتقال سياسى نيز وجود دارد كه چيزى
نميتواند باشد جز ديكتاتورى انقلابى پرولتاريا"
... (17)
اين بيان كوتاه يك چيز را روشن ميكند و آن اينكه
ماركس دولت كارگرى را در دوران انتقالى با كم و
زياد بودن ديكتاتورى نمىسنجد.
در قرن بيستم به ويژه برخورد به اين ادعا امرى
معمولى است كه ماركس دولت كارگرى را بر حسب شدت
ديكتاتورى، "ديكتاتورى پرولتاريا " بنامد. اما
نگاهى به سخنان ماركس اين تفسير را منتفى ميكند:
از نظر ماركس دولت كارگرى چيزى نميتواند باشد
مگر "ديكتاتورى پرولتاريا"؛ به بيان ديگر، اين دو
اصطلاح با هم مترادف اند. در اين ارتباط، شايسته
است ياد آورى شود كه پس از نقل اين عبارت، ماركس
درباره اختلاط معناى "دولت" با "ماشين حكومتى"
هشدار ميدهد. اينرا بايد به گفته قبلى تسرى داد
كه در آن ماركس ميگويد كه دولت دوران انتقال،
ديكتاتورى پرولتاريا خواهد بود. براى ماركس اين
اظهار نظرى است درباره محتواى اجتماعى دولت و خصلت
طبقاتى قدرت سياسى، نه بيان اشكال ماشين حكومتى و
يا ساير جنبههاى ساختارى حكومت و يا سياستهاى
آن.
اين آخرين ظهور"ديكتاتورى پرولتاريا"در نوشتههاى
ماركس بود.
7 - دوان سوم " ديكتاتورى پرولتاريا "
پس از مرگ ماركس اين واژه به مدت 8 سال مورد
استفاده قرار نگرفت و تا استفاده مجدد از آن توسط
انگلس، هفت سال ديگر وقت لازم بود. در طى اين
وقفه پانزده ساله، مسئله كهنه بلانكيستى كه در اصل
بر اين اصطلاح سايه افكنده بود به طور كامل دگرگون
شد. ظهورمجدد اين اصطلاح در حقيقت بازتابى از سال
1875 بود بدين معنا كه علت طرح مجدد آن، انتشار
"نقد برنامه گوتا"ى ماركس بود. در 1890 حزب
سوسيال دموكرات آلمان در تدارك يك برنامه جديد بود
كه بايد جايگزين برنامه 1875 گوتا ميشد (برنامه
جديد بايد به وسيله كنگره ارفورت به تصويب
ميرسيد). انگلس مصمم بود كه از مباحثات ما قبل
كنگره استفاده كرده و به جنبش نشان دهد كه رهبرى
حزب (به ويژه ليبنكنشت، در آن زمان ببل در زندان
بود) تا آنجا كه از دستش بر مىآمده در سركوب
نظرات ماركس به ويژه در مورد لاسال و لاساليانيسم
كوتاهى نكرده است. انگلس نسخه موجود را از ميان
كاغذهاى ماركس پيدا كرد و با يك سلسله مشكلات
توانست آنرا در مطبوعات حزبى به چاپ برساند.
مورد دهم: در اكتبر 1890هنگاميكه انگلس نقد را
از آرشيو ماركس استخراج ميكرد، نامهاى به يكى
از رفقايش درباره ماترياليسم تاريخى نوشت. اين
يكى از نامههائى است كه در آن انگلس توضيح داده
است كه ماترياليسم تاريخى عوامل اقتصادى را به
مثابه تنها عوامل دست اندركار در تاريخ به حساب
نميآورد. او ميگويد به هجدهم برومر ماركس نگاه
كن "كه تقربياً به طور انحصارى به مسئله نقش
مبارزه سياسى و رويدادها در چهارچوب وابستگى عمومى
آنها به شرايط اقتصادى پرداخته است". آنگاه
انگلس با اشاره به تحليلهاى ديگر ماركس،
ميگويد:
"و يا اگرقدرت سياسى فاقد قدرت اقتصادى است، پس
چرا ما براى ديكتاتورى سياسى پرولتاريا مبارزه
ميكنيم؟ قهر (به عنوان نمونه قدرت دولتى) نيز خود
يك قدرت اقتصادى است . (18) ( نامه به اشميت، 27
اكتبر، ص 189).
يكبار ديگر مشاهده ميكنيم كه چگونه انگلس به
شيوهاى كه جاى هيچگونه چون و چرائى باقى
نميگذارد "ديكتاتورى پرولتاريا " را صرفاً معادل
كسب قدرت سياسى به وسيله طبقه كارگر قرار ميدهد.
آرى اگر اين واژه به مفهوم محدودتر و يا ويژهترى
دلالت ميكرد ديگر استناد انگلس به رابطه علت و
معلولى معنائى نميداشت.
انتشار "نقد" ماركس در "
Neue Zeit"
(همانطور كه انگلس ميگويد) مانند شليك يك
"گلوله توپ" بود. علت اصلى اهميت آن، نقد عليه
لاساليانيسم بود. اما استناد آن به "ديكتاتورى
انقلابى پرولتاريا" خشم جناح راست حزب را
برانگيخت. يكى از رهبران گروه پارلمانى در تربيون
مجلس آلمان (رايشتاگ) آنرا مردود اعلام كرد.
براى يكدوره همه رهبرى حزب انگلس را بايكوت شخصى
كردند زيرا او موجب شده بود كه نظرات ماركس براى
اعضاء حزب و نيز عموم مردم آشكار شود. هيچگاه
دشمنى جناح راست عليه ماركس اينچنين برملا نشده
بود.
مورد يازدهم: در همين دوره انگلس بر روى انتشار
چاپ جديد كتاب ماركس، جنگ داخلى در فرانسه كار
ميكرد. در ماه مارس او مقدمه جديد خود را كه به
تحليل كمون پاريس ميپرداخت به پايان رساند. اين
در حقيقت مقالهاى در باره كمون بود؛ يكبار ديگر
او به كالبدشكافى برخورد بلانكيستى به انقلاب
ميپرداخت.
"اين نقطه نظر كه يك عده نسبتاً كوچك اما مصمم و
خوب سازماندهى شده قادر هستند ... قدرت را حفظ
كنند تا آنكه توده وسيع مردم به انقلاب پيوسته و
پيرامون دسته كوچكى از رهبران حلقه زنند. اين قبل
از هر چيز مستلزم شديدترين تمركز ديكتاتورمنشانه
همه قدرت در دست يك حكومت انقلابى جديد است".
انگلس همچون ماركس، به بررسى ايجاد دموكراسى
حقيقى توسط كمون پاريس ميپردازد و آنگاه در
پايان كار، از جناح راست كه "نقد" ماركس را
مورد حمله قرار دادهاند سپاسگزارى ميكند:
"اخيرا جماعت بى فرهنگى از سوسيال دموكراسى، يكبار
ديگر از وحشت بى حد و حصر اين عبارت لبريز
شدهاند: ديكتاتورى پرولتاريا بسيار خوب آقايان،
آيا ميخواهيد بدانيد كه ديكتاتورى پرولتاريا شبيه
چيست؟ به كمون پاريس نگاه كنيد. اين ديكتاتورى
پرولتاريا است."(19)
در ارتباط با اطلاق عنوان "ديكتاتورى پرولتاريا "
به كمون، انگلس نطق ماركس در ضيافت سال 1871 را
تكرار ميكند كه تا همين اواخر به طور واقعى براى
صنعت ماركسشناسى ناشناخته بود. براى يك مدت
بسيار طولانى نويسندگان مزبور مدعى بودند كه اطلاق
ديكتاتورى پرولتاريا به كمون، ابداع انگلس بوده
است زيرا چگونه كمون بدون اقدام مصممانه به اعمال
ديكتاتورى ميتوانسته "ديكتاتورى پرولتاريا " باشد
؟ اما اين ماركسشناسان ناچارند بگويند كه ماركس
نيز - نظير انگلس- ماركسيسم را نفهميده است؛ و اين
آنها هستند كه مسائل را به طور واقعى درك ميكنند
يعنى ابداع ميكنند ؟!
مورد دوازدهم: سه ماه بعد، انگلس يك " تير توپ "
ديگر براى جناح " بى فرهنگ سوسيال دموكراسى "
آماده كرده بود: نقد پيش نويس برنامه ارفورت. به
گفته انگلس او با بهره بردارى از موقعيت پيش
آمده ميخواست " اپورتونيسم مسالمتجو (به پیش
ارگان حزب) و نيز اين انديشه رفورميستى كه جامعه
بورژوائى ميتواند خودبه خود به جامعه سوسياليستى
فرا رويد را زير حمله بگيرد. (در ضمن، اين اسطوره
كه انگلس در اين دوره طرفدار رشد تدريجى
مسالمتآميز بود ، پس از مرگش، توسط همين
كسانيكه حمله انگلس متوجه آنها بود ابداع
گرديد).
Footnotes
All references are to
Karl Marx’s
Theory of Revolution, Volume 3,
published by Monthly Review Press in 4 volumes,
1976-1990.
1.
The Roman
dictatura: 14-16.
2.
Martial law, etc.: 16-19.
3.
In the 20th century: 20-21. Survey of pre-1789
usages: 23-26.
4.
The French Revolution: 27-32; Marat: 33-38;
Robespierre: 39-40.
5.
Babouvist movement: 44-51. Marx and Babouvism:
183-89.
6.
Blanquists; the myth of the Blanquist origin of
the term: 51-60.
7.
Early Utopians, esp. Cabet: 60-64. Dézamy
Morrison, etc.: 65-68. Cabet in 1850: 177-81.
8.
Louis Blanc: 69-73.
9.
Weitling: 60-61, 83-85.
10.
Bakunin in 1848: 86-89.
11.
Cavaignac’s dictatorship: 74-82.
12.
Marx in the 1848 revolution: 92-105.
13.
This paragraph: 107.
14.
Guizot: 108-09.
15.
Donoso Cortés: 109-11.
16.
Stein: 112-16.
17.
‘Despotism’ in Marx: 117-21.
18.
This paragraph: 121-25.
19.
Military dictatorship: 125-29.
20.
A number of such figures, including the
“dictators” of the Democracy: 129-41.
21.
Bakunin: 142-49; some Bakuninists: 154-56.
22.
Lassalle: 150-54; Schweitzer: 156-60.
23.
Comte, Hyndman, Jones: 161-65.
24.
This paragraph: 169-71.
25.
Communist
Manifesto: 171-73.
26.
Chartists: 173-74.
27.
Concept of class rule: 174-77.
28.
Periodization: 168-69.
29.
Locus 1, first chapter: 271-73. (For the use, in
this work, of ‘dictatorship’ alone: 266-71.)
30.
Locus 1, second chapter: 273-74.
31.
Not summarized here is
KMTR’s
extensive discussion of Blanqui and
Blanquism with relation to Marx; in
KMTR
3, see Chaps. 9-10, 17-18, and Special Note
B.
32.
Blanqui as bogey: 276-79.
33.
Locus 1, third chapter: 274-76.
34.
SUCR’s collapse: 294-304.
35.
The full text: 281-82; discussion: 282-86.
36.
Willich and SUCR: 319-22.
37.
On the Blanquist group involved here: 286-94.
38.
Basic thesis: 323-25.
39.
Lüning and
NDZ:
329-33.
40.
Lüning’s views and critique: 334-41.
41.
Marx’s letter to
NDZ..
341-44.
42.
Weydemeyer: 370-73.
43.
Weydemeyer’s article: 373-77.
44.
Marx’s letter: 377-79.
45.
The occurrence of ‘dictatorship of the
proletariat’ in Marx’s
Herr Vogt is
discussed in 380-84.
46.
Marx’s analysis of the Commune: 412-19.
47.
The split in the Commune over ‘dictatorship’:
422-26.
48.
Blanquists and the International: 427-31. The
case of Vermersch: 442-26.
49.
Blanquist split: 432-35.
50.
Banquet speech: 447-51.
51.
Locus 6: 451-54.
52.
The Blanquist pamphlets: 432-38.
53.
Locus 7: 454-57.
54.
Locus 8: 462-64.
55.
Locus 9: 464-69.
56.
Republication of Marx’s “Critique”: 475-76.
57.
Locus 10: 474-75.
58.
Commotion in the party: 476-82.
59.
Locus 11: 483-86.
60.
The interpretation: 488-89.
61.
Locus 12: 486-88
62.
‘Democratic republic’: 489-93.
63.
Engels’ proposal: 494.
64.
Voden’s memoirs: 495-97. |