دفتـــــــــــرهای بیــــــــــدار

بازگشت به صفحه قبل

 

مارکس، بلانکی و حاکمیت اکثریت

مونتی جانستون

 ح.ریاحی

1

آيا براى ايجاد تحولات سوسياليستى در جامعه، پشتيبانى اكثريت مردم ضروري­ست يا يك سازمان يا حزب انقلابى بدون چنين حمايتى بايد آماده به دست­گيرى قدرت باشد و علي­رغم خواست اكثريت مردم آن­را حفظ كند؟ اين پرسش‏ كه در مجادلات سوسياليستى مربوط به دموكراسى سوسياليستى در عمل و نظر جنبه محورى داشته است، از صد و پنجاه سال پيش‏ انقلابيون را به طور مداوم شاخه شاخه كرده است.

اولين حزب ماركسيستى، اتحاديه كمونيست­ها، در سال 1847 از اتحاد دو جريان كمونيستى به وجود آمد؛ اين دو جريان نگرش­هاى اساسا متفاوتى نسبت به دموكراسى داشتند. يكى از اين گرايش­ها كه رهبران اتحاديه عدالت آن را نمايندگى مي­كردند، ريشه در سنت بابوف - بلانكى داشت و قيام ناموفق بلانكى در پاريس‏ در ماه مى سال 1839 از اين تفكر الهام گرفته بود. انگلس‏ در مورد اين قيام نوشت: "چنين اقداماتى براى هيچ حزبى اعتبار به همراه نمي­آورد"(1) اين سوسياليست­ها همانند همه سوسياليست­هاى قبل از ماركس‏ پدرسالار و نخبه­گرا بودند.آن­ها تلاش‏ مي­كردند جامعه را با كسب قدرت به نفع اقليتى روشنفكر تغيير دهند كه به صلاح مردم عمل مي­كرد، بدون اين­كه لازم باشد پشتيبانى اكثريت مردم را به دست آورند و آن را حفظ كنند. جريان ديگر، جريان همراه ماركس‏ بود. عقايد"فوق دموكراتيك" (2) اين گروه كه طرفدار "خودمختارى مردم"(3) بود، با دموكراسى اجتماعى و اقتصادى پيوند پيدا كرد و ماركس‏ و انگلس‏ از طريق دگرگونى انقلابى در پايگاه طبقاتى جامعه توسط طبقه كارگر از آن حمايت مي­كردند.

ماركس‏ و انگلس‏ زمانى حاضر به پيوستن به اين اتحاديه شدند كه به آنان اطمينان داده شد، رهبران اتحاديه قديم "نسبت به درستى نحوه نگرش‏ ما همان اندازه باور دارند كه به رهايى اتحاديه از اشكال و سنت­هاى توطئه­گرانه قديم"(4). اولين كنگره اتحاديه از ژوئن سال 1847 در لندن برگزار و قانون اساسى كاملا دموكراتيكى براى آن طرح­ريزى شد كه همان­گونه كه انگلس‏ بعدها يادداشت كرد "جلوى هر گونه گرايش‏ به توطئه را گرفت كه متضمن ديكتاتورى است "(5).

پس‏ از نخستين كنگره، اتحاديه نشريه­اى تحت عنوان "نشريه كمونيستى " در لندن منتشر كرد كه در ماه سپتامبر سال 1847 با شعار " كارگران همه كشورها متحد شويد" به ميدان آمد.

درج خط مشى اتحاديه در سرمقاله اين نشريه به روشنى نشان مي­داد كه اتحاديه جديد خود را با كداميك از دو جريان كمونيستى موجود هم هويت مي­داند. طرفداران اين اتحاديه ضمن اين­كه نوشتند: "بدون شك كمونيست­هايى هم وجود دارند كه با وجدانى آسوده از پذيرش‏ آزادي­هاى فردى چشم مي­پوشند و مايلند آن­ها را از صحنه گيتى خارج كنند، زيرا آن­ها را مانعى در مقابل همآهنگى كامل مي­دانند" تاكيد كردند كه "خود را جزء آن دسته از كمونيست­ها نمي­دانند كه در پى از بين بردن آزادي­هاى فردى اند."برعكس‏، آن­ها يقين دارند"كه آزادي­هاى فردى درهيچ نظام اجتماعى به اندازه نظام مبتنى بر مالكيت جمعى" تضمين نمي­شوند. در ادامه اين بحث آن­ها خاطر نشان كردند كه "ضروري­ست حكومتى دموكراتيك پايه­ريزى كرد تا در آن هر حزب بتواند درگفتار يا نوشتار اكثريت مردم را به طرفدارى از عقايد خود جلب كند."(6)

در دومين كنگره اتحاديه كه در نوامبر همان سال برگزار شد، ماركس‏ و انگلس‏ ماموريت يافتند برنامه"مفصل نظرى و عملى"(7) اتحاديهرا تدوين كنن د كه قرار بود در آغاز سال بعد با نام مشهور"مانيفست حزب كمونيست"منتشر شود؛ اين برنامه نظرات ايده­آليستى را كه معتقد بود پرولتاريا "استقلال تاريخى يا جنبش‏ سياسى مستقلى ندارد" رد مي­كرد، و حمايت آشكار خود را از "سازمان­يابى طبقاتى، خودبه خودى و تدريجى پرولتاريا (8) به مثابه "جنبش‏ اكثريت عظيم توده ها،(9) كه تلاش‏ مي­كنند به طبقه حاكمه تبديل شوند و در مبارزه براى دموكراسى پيروز شوند را" (10) اعلام مي­داشت.

اما اين تلاش­ها به معنى از بين رفتن جريان ديگر در جنبش‏ كمونيستى نبود؛ بازتاب اين جريان تا به امروز در مشاجرات اساسى وجود داشته است. به لحاظ تاريخى نظرات لوئى آگوست بلانكى بارزترين و بى پرده­ترين تجلى اين گرايش‏ است. بلانكى معتقد بود كه بايد اقليتى انقلابى سازمان داد تا به نفع و اگر لازم باشد، برخلاف خواست اكثريت مردم قدرت را به دست گيرد و آن را در خدمت بالاترين منافع توده­ها حفظ كند تا آنان بدون نفوذ ارتجاع آموزش‏ ببينند و توليد در سطح بالايى افزايش‏ يابد. در آن "صورت مي­توان از خودمختارى توده­ها صحبت كرد"(11) طى صدسالى كه از مرگ ماركس‏ مي­گذرد، به علت تحريف نظرات وى، انديشه­ها و عملكردهايى كه مشابهت چشمگيرى با نظرات و باورهاى بلانكى داشته است، هم به وسيله منقدين ماركس‏ ماركسيستى انگاشته شده­ا­ند و هم توسط كساني­كه اين نظرات را به ماركس‏ نسبت داده­اند. هدف اين مقاله مقايسه عقايد بلانكى و آنچه كه اين عقايد از آن نشأت گرفته با نظرات ماركس‏ و انگلس‏ پيرامون مسئله حاكميت اقليت و اكثريت است. اين هدف با بررسى نوشته هاى ماركس‏، انگلس‏ و بلانكى دنبال مي­شود.

 

2

بلانكى سنت سياسى ژاكوبن - بلانكى را از بوناروتى به ارث برده بود. اين سنت ريشه در نظرحاكميت مردمى روسو داشت. روسو حاكميت مردم را تجلى يك اراده عمومى ومتافيزيكى مي­دانست كه "همواره ثابت، غيرقابل تغيير و بى آلايش‏ است. او اين اراده را از "خواست مشخص‏ مردم مشخص‏" كه مي­توانست اشتباه باشد،(12) متمايز مي­دانست. (اين تمايز هنوز هم دربين اراده "حقيقى" مردم و آنچه اكثريت در زمان معينى طلب مي­كنند وجود دارد") بحث روسو اين بود كه حاكميت منحصرا به مردم اختصاص‏ دارد و اين آن­ها هستند كه بايد تدوين كننده هر قانونى باشند. اما او اين پرسش‏ را مطرح كرد: "توده ناآگاه كه نمي­داند صلاح او در چيست چگونه مي­تواند، با اتكاء به خود، دستگاهى با عظمت و دشوارى يك سيستم قانون­گذارى را اراده كند؟" اراده عمومى همواره بر حق بود‌(‌droite‌)، اما داورى كه اين اراده را هدايت مي­كرد، هميشه بى عيب و نقص‏ نبود. روسو نوشت "اين اراده داورى­كننده بايد بتواند اشيا را آن­گونه كه هستند و گاه آن­گونه كه بايد باشند ببيند." مردم احتياج به رهبرانى دارندكه به آن­ها "دانستن آنچه را نياز دارند" بياموزد."(13) افزون بر اين مهم است كه "به منظور اعلام علنى اراده عمومى، گروهى كه از منافع خاصى حمايت مي­كند درحكومت وجود نداشته باشد"(14) به زبان ديگر هيچ حزب سياسى وجود نداشته باشد، زيرا روسو اين احزاب را مخل هماهنگى اجتماعى مي­دانست. هركس‏ پيروى از" اراده عمومى" را نپذيرد، بايد مهار شود. او اين نظر را در جمله معروف زير بيان داشت:" اين حرف معنايى جز اين ندارد كه چنين فردى را بايد به زور آزاد كرد."(15)

در انقلاب فرانسه، روبسپير و ژاكوبن­ها كه از روسو الهام گرفته بودند، سرسخت­ترين قهرمانان حاكميت مردم بودند.آن­ها درپى قيام عمومى پاريس‏ از ژوئن سال 1793 قدرت را به دست گرفتند، مخالفين ژيروندن خود را ازمجلس‏ ملى كنار گذاشتند و قانون اساسى دموكراتيك سال 1973 را اعلام كردند. اجراى اين قانون كه برحق راى مردان استوار بود، درنتيجه الزامات جنگ، شورش‏ و وخامت اوضاع اقتصادى به تعويق افتاد، و ديكتاتورى تك حزبى واقعى از اكتبر 1793 تا ژوئيه 1794 در فرانسه اعمال شد. دراين ديكتاتورى مجلس‏ ملى تصفيه شد و كميته­هاى امنيت و حفاظت عمومى كه قدرت اجرايى كامل داشتند، "نگهبانان و مجريان منحصر به فرد اراده عمومى" بودند.(16) روبسپير از طريق "دولت موقت فرانسه" كه در پاريس‏ مستقر بود، حكومت را معرفى كرد. اين حكومت روز به روز متمركزتر مي­شد و بر حمايت اقليتى از مردم تكيه داشت كه تجلى "جبر آزادى عليه استبداد" بودند. روبسپير مي­گفت ترورى كه دولت اعمال مي­كند "از فضيلت سرچشمه گرفته" و "نتيجه اصل عمومى دموكراسى است كه در رويارويى با ضرورى­ترين الزامات كشور مورد استفاده قرار مي­گيرد."(17)

پس‏ از آن­كه روبسپير در 27 ژوئيه سال 1794 (نهم ترميدور) سرنگون و قربانى همان گيوتينى شد كه خود در گسيل بسيارى از انقلابيون به كام آن نقش‏ تعيين كننده داشت، حاكمين ترميدورى جديد كنترل اقتصادى پيشينيان خودرا رد و قانون اساسى سال 1795 را اعلام كردند. اين قانون به طبقات دارا آزادى محدودى مي­داد. در مقابل اين گردش‏ به راست بود كه بابوف و دوستانش‏"توطئه برابرها"را درسال 6 - 1795سازمان دادند. هدف اين بودكه براى سرنگونى دولت و احياى قانون اساسى دموكراتيك سال 1793 قيامى سازمان داده شود، قانون اساسى اصلاح شود و نوعى كمونيسم پيش‏ صنعتى(كه مبناى آن اساسا، و نه منحصرا، توزيع تا توليد) بود، پايه­ريزى شودكه شامل زمين­دارى مشترك و استقرار برابرى اجتماعى باشد. درمركز اين توطئه" كميته نظم عمومى" قرار داشت كه كميته­اى كوچك، مخفى و خودساخته بود. اين تجمع دايره وسيع­ترى از هواداران را دور خود گرد آورده بود؛ آن­ها از نقشه­ها و اهداف كميته، اطلاعات محدودى دراختيار داشتند. طرفداران متعصب جمهورى از بين توده مردم براى اين اهداف تبليغ مي­كردند ولى پشتيبانى لازم از اين برنامه صورت نگرفت. به اين توطئه خيانت شد و بابوف و ديگران باجان خود تاوان آن­را پرداختند. 

نظرات اصلى بابوف و هم­دستانش‏ (بابوفيسم) در سال 1828 توسط يكى از اين افراد يعنى بوناروتى در نوشته­اى تحت عنوان "توطئه براى برابرى طبق نظر بابوف" درسال 1828 تنظيم شد. اين نوشته تأثيرعميقى بر بلانكى و ديگر انقلابيون عصر او داشت. بوناروتى مي­نويسد "بابوف و كميته مخفى او متقاعد شده بودند كه "توسل مستقيم به مجامع عمومى براى انتخاب دستگاه قضايى و دولت طبق قانون اساسى سال 1793 نه ممكن و نه خالى از خطر است". چنين امرى "تضمين" كافى در مقابل "اشتباهاتى كه مردم ممكن بود مرتكب شوند" فراهم نمي­آورد.(18) بوناروتى نوشت مردمى كه نظرات­شان تحت يك رژيم غيرعادلانه و خودكامه شكل گرفته باشد: "به دشوارى قادرند در آغاز انقلابى خلاق، از طريق آراء خود افرادى را انتخاب كنندكه براى اهداف آنان و به ثمر رساندن آن انقلاب مناسب باشند. وى معتقد بود، اين وظيفه مشكل را تنها مي­توان به شهروندان خردمند و شجاعى واگذاشت كه عميقا از ميهن پرستى و عشق به انسانيت الهام گرفته باشند ... كه دانش‏ آنان از معاصران­شان بيش­تر باشد، به ثروت و افتخارات پيش‏ پا افتاده به ديده تحقير بنگرند و سعادت خود را از راه تأمين پيروزى عدالت و برابرى جاوادانه كنند. شايد در آغاز يك انقلاب سياسى ضرورى باشد حتى بدون احترام به حاكميت واقعى مردم، قدرت كامل را به بي­طرفانه ترين نحو ممكن به افراد خردمند و انقلابيون توانا سپرد و كمتر در فكر كسب آراء ملت بود". (19)

كميته مخفى تصميم به اعمال اين ديكتاتورى انقلابى گرفت تا زماني­كه بتوان مردم پاريس‏ را براى انتخاب مجمع ملى فراخواند، مجمعى كه ضرورتا بايد قدرت مطلق داشته باشد. "تحقيقات" مفصل به منظور تعيين صلاحيت كانديداها و نيز "نظارت بر فعاليت مجمع جديد"(20) محمل ادامه حيات كميته مخفى دراين مقطع بود.

بلانكى كه از كمونيسم بابوف الهام گرفته بود، تلاش‏ مي­كرد جمعى نسبتا كوچك، متمركز و داراى ضوابط لازم از نخبگان را جهت تدارك وهدايت قيام سازمان دهد. اين قدرت جديد ديكتاتورى موقت انقلابى خود را جايگزين قدرت دولتى سرمايه­دارى مي­كرد."انجمن فصول" كه يك انحمن مخفى بود و توسط بلانكى و باربه هدايت مى­شد، عمدتا شامل كارگران و صنعتگران پاريس‏ بود. اين انجمن اقدام به اجراء مشهورترين نوع قيام بلانكيستى درماه مه سال 1839 كرد، هتل دوويل را به تصرف خود در آورد و خود را مقام قانونى در پاريس‏ اعلام كرد، آن­ها انتظار داشتند عمل جسورانه آن­ها مردم را در پيوستن به آن­ها تشويق كند، اما از واكنش‏ مردم خبرى نشد و تنها هشتصد تن به اين قيام پيوستند و پس‏ از چند روزى مبارزه ، شكست خوردند.

در سال 1848بلافاصله پس‏ از انقلاب فوريه فرانسه، بلانكى تاكتيك ديگرى در پيش‏ گرفت، و به جاى سازمان مخفى" انجمن مركزى جمهوري­خواهان" را به عنوان تشكلى علنى سازمان داد. اين انجمن كه هر هفته شش‏ روز جلسه داشت، صدها تن را به خود جلب كرد. اما اندكى بعد، بلانكى اين انحمن را نيز بشيوه انجمن­هاى مخفى مجددا سازماندهى كرد. ساموئل برنشتاين متذكر مي­شود كه اعضا اين انجمن جزء كسانى بودند كه به هسته اصلى قيام كنندگان پاريس‏ درسال 1839پيوسته بودند. و هدف­شان" اين بود" كه "به عنوان گروه فشار و ماشين تبليغاتى عمل كنند". كه "مجدانه مى­كوشيدند احساسات مردم را تحريك و آنان را براى لطمه زدن اساسى به نهادهاى موجود درجامعه بسيج كنند"(21) بلانكى با ايده سازمان دادن كودتا (Putsch) به شيوه سال 1839مخالفت ورزيد. دراين رابطه اعلام كرد كه،" اگر قدرت را طى عمليات شجاعانه­اى سريعا به دست گيريم، چه كسى مي­تواند تداوم آن را تضمين كند؟ آنچه ضروري­ست عبارت از "حمايت توده­اى مردم قيام كنندة حومه پاريس‏ است، همان­گونه كه عليه سلطنت در دهم اوت سال 1792 قيام كردند".(22) او خواستار اعطاى" آزادى كامل و نامحدود مطبوعات" و ديگر آزادي­ها از جمله تسليح كارگران شد.(23) وى در عين حال اعتقادات اصلى خودكه از نظرات بابوف مايه گرفته بود را حفظ كرد. طبق اين نظر توده­ها هنوز در موقعيتى نبودند كه حاكمان خود را انتخاب كنند. نظر او خواستش‏ را منعكس‏ مي­كرد. او خواهان "تعويق نامحدود" انتخاباتى بود كه براى انتخاب مجمع ملى قانون گذارى تعيين شده بود. او ادعا كرد كه "آزادى حق راى فقط صورى خواهد بود و دشمنان به ناچار در جهت اراده مردم توطئه خواهندكرد."(24) در حومه پاريس‏ روحانيت و اشراف دست بالا را داشتند. بلانكى نوشت: "استبدادى اغواكننده خودانگيختگى توده­ها را از درون خفه كرده است و ‌دهقانان نگون­بخت كه به سطح رعيت سقوط كرده­اند، براى دشمنان خود كه آن­ها را سركوب و استثمار مي­كنند به پل پيروزى تبديل مي­شوند". اگر انتخابات قبل از اينكه مردم به آگاهى دست يابند صورت گيرد، نتيجه­اى جز پيروزى ارتجاع و بروز جنگ داخلى نخواهد داشت. (25)

بيش‏ از دو دهه بعد بلانكى اين نظرات را در مقاله­اى تحت عنوان "كمونيسم آينده جامعه" بسط داد كه درسال 70-1869 نوشت. در اين مقاله او خواهان"ديكتاتورى انقلابى پاريس‏"شد، و درپاسخ به اين نظر كه تعويق انتخابات تا "دستيابى كامل به آگاهى" متضمن "پذيرش‏ اقليت و قهر است" گفت: "نه! اكثريتى كه با ترور و خفقان به دست آيد، اكثريت شهروندان نيست بلكه گله بردگان است. هيئت داورى چشم وگوش‏ بسته­ا­ي­ست كه هفتاد سال تنها شنونده يكى از دو طرف دعوا بوده است و دين او اين است كه هفتاد سال ديگر نيز حرف طرف مقابل را گوش‏ كند. از آن­جا كه آن­ها قادر نبوده­اند با هم  به داورى بنشينند به طور مجزا قضاوت مي­كنند". درسال 1848 جمهوري­خواهان پاداش‏ اعطاى آزادى كامل به دشمنان خويش‏ را دريافت كردند. بلانكى تاكيد كرد:"اين بار ديگر"نبايد به دشمن آزادى داده شود" و بدين ترتيب وى" آزادى نامحدود مطبوعات" را، پس‏ گرفت كه خود در سال 1848پيشنهادكرده بود.(26) او درادامه گفت: "دهان­بند را روزى از دهان كار برمي­دارند و بردهان سرمايه مي­زنند". بلانكى ادامه داد "يك­سال ديكتاتورى نوع پاريس‏ درسال 1848مي­توانست براى فرانسه و تاريخ ربع قرن صرفه جويى كند"، ربع قرنى كه به پايان خود نزديك مي­شود. اين بار اگراحتياج به ده­سال ديكتاتورى باشد، نبايد درآن ترديدكرد." اوسپس‏ به شيوه روبسپيرى ادعاكرد كه "دولت پاريس‏ دولت كشور توسط كشور است و بنابراين تنها دولت قانونى... اين دولت نماينده واقعى ملت است."(27) چنين برداشتى از "نماينده واقعى، هيچ ربطى به امرى ندارد كه بتوان صحت آن را به گونه­ی تجربى ثابت كرد، بلكه بيش­تر با" آرمان" يا تشكلى متافيزيكى هم­خوان است. اين برداشتى بود كه بلانكى از دموكراسى داشت. او معتقد بود كه كمونيست­هاى مكتب او"همواره جزء سرسخت­ترين پيشگامان بوده­اند."(28)

وظيفه اصلى ديكتاتورى انقلابى بلانكى بيش­تر آموزشى بود تا قهرى:"ارتش‏، قوه مقننه، كليسا و مراجع عمومى صرفا حصارند؛ جهالت - دژى است وحشتناك، يك روز بايد صرف ساختن حصار كرد و بيست سال صرف ساختن دژ."(29) كمونيسم را بايد"گام به گام" و"هميشه با رضايت كامل"(30) پس‏ از"اخراج اشراف و قشون سياه (روحانيون) چه زن و چه مرد"(31)، از كشور به وجود آورد. سرانجام بايد" از آن موجود زشت و مشئومى كه دولت نام دارد اثرى باقى نماند."(32) بلانكى ظاهرا نوعى زوال تدريجى دولت را تجسم مي­كرد كه با هدف سن سيمون انطباق داشت كه مي­خواست اداره اشيا را جايگزين حكومت بر انسان­ها بكند.(33) او با رد مشاجرات بين مكاتب سوسياليستى پيرامون جامعه­اى كه اميد به استقرار آن را داشتند، خود را از خيال­پردازان متمايز مي­كرد. او نوشت كه "آن­ها با حرارت در ساحل رودخانه بحث مي­كنند كه آيا مزرعه آن سوى رودخانه مزرعه ذرت است يا گندم"،"بسيارخوب، بيائيد ابتدا از رودخانه عبور كنيم، آن­وقت در آن­جا حقيقت را درمي­يابيم."(34) او ظاهرا زياد هم نگران اين نبود كه بسيارى از مردم وقتى مشاهده مي­كنند كه از آن­ها در مورد آنچه كه بايد كاشته شود پرسشى نمي­شود نه بخاطر گندم يا ذرت، بلكه از ترس‏ روبه­رو شدن با سياهى مرگزاى شب به عبور از رودخانه بى علاقه مي­شوند.

 

3

ماركس‏ و انگلس‏ براى بلانكى به عنوان يك انقلابى شجاع و وفادار احترام زياد قائل بودند. ماركس‏ دركتاب "مبارزه طبقاتى در فرانسه" در آن­جا كه "دوره بين 1848تا 1850 را توضيح مي­داد، نوشت: "پرولتاريا هر چه بيشتر بر محور سوسياليسم انقلابى، بر محور كمونيسم سازمان مي­يابد، كه بورژوازى نام بلانكى را براى آن اختراع كرد،."(35) ماركس‏ در سال 1861 بلانكى را "روح و قلب حزب پرولترى در فرانسه" توصيف كرد.(36) ماركس‏ در، زمان كمون پاريس‏ متذكر شد تى­ير كه در راس‏ دولت ورساى قرار داشت، از مبادله بلانكى كه در اسارت آن­ها بود با اسقف اعظم داربوى سر باز زد. ماركس‏ نوشت: "تى ير مى­دانست كه با آزادى بلانكى به كمون يك رهبر اعطا خواهد داد". (37)

در آوريل 1850، زماني­كه بلانكى در فرانسه به زندان افتاد (او سى و سه سال از 76 سال زندگى خود را در سى زندان مختلف گذراند)، ماركس‏ و انگلس‏ با رهبران بلانكيست فرانسه كه در لندن در تبعيد به سر مي­بردند، توافقنامه­اى كوتاه مدت امضا كردند. ماركس‏ و انگلس‏ با آن­ها و رهبر چارتيست­هاى چپ، هارنى، انجمن سراسرى كمونيست­هاى انقلابى را پايه­گذارى كردند. هدف اين انجمن اين­طور تعريف شده بود،"سرنگونى همه طبقات صاحب امتياز و تسليم آن­ها در برابر ديكتاتورى پرولترى از طريق حفظ اتقلاب مداوم تا دستيابى به كمونيسم كه شكل نهايى ايجاد خانواده بشرى خواهد بود".(38)

اين توافقنامه زمانى تنظيم شد كه ماركس‏ و انگلس‏ هنوز انتظار داشتند انقلاب احيا شود. آن­ها در فكر فعاليت با رهبران گرايش­هاى اصلى پرولترى بودند كه احيانا در فرانسه و ايتاليا به سر مي­بردند. اما در سال 1850ماركس‏ و انگلس‏ به اين نتيجه رسيدندكه سرمايه­دارى اروپا به دوره شكوفايى وارد شده است و لذا در مرحله­اى كه در پيش‏ است، انقلابى جديد منتفى است. اين ارزيابى واقع­بينانه ماركس‏ و انگلس‏ را رو در روى اقليت قابل ملاحظه­اى از رهبران اتحاديه كمونيست­ها قرار داد كه ويليچ و شاپر آن­را رهبرى مي­كردند. شاپر در يكى از جلسات مقامات مركزى اتحاديه كه در پانزدهم سپتامبر سال 1850 برگزار شد، اعلام داشت: "مسئله مورد بحث اين­ست كه درآغاز كار آيا ما خود بايد سرِ چند نفر را قطع كنيم يا اين که سر خودمان است كه خواهد افتاد. در فرانسه كارگران به قدرت خواهند رسيد و به همان ترتيب نيز در آلمان، اگر اين چنين نباشد، واقعا من به رختخوابم پناه خواهم برد"(39) ماركس‏ اين­گونه استدلال مي­كرد كه شاپر و ويليچ انقلاب را"نه محصول واقعيت­ها و اوضاع و شرايط معين بلكه نتيجه"تلاش‏ اراده"مي­دانند."(40) در اين­جا ماركس‏ انتقاد سال 1844 خود از اعتقاد روبسپير به "همه توانى و قدرت مطلق اراده" (41) و روش­هاى قهر و ترور ژاكوبن­ها تكرار كرد، "جايي­كه زندگى سياسى مانع گسترش‏ پيش‏­شرط­ها، يعنى جامعه مدنى و عناصر تشكيل­دهنده آن­ست و خود را فارغ از تناقضات به مثابه زندگى واقعى نوع بشر معرفى مي­كند. آنگاه فقط از طريق تضادى قهرآميز با شرايط حيات خود مي­تواند به اين هدف برسد."(42) تحقير اين اراده­گرايى از طرف ماركس‏ شامل تمامى سنت ژاكوبن - بابوفيست - بلانكيست مى­شد. زمانى كه شاپر همراه ديگر رهبران اتحاديه عدالت سابق به ماركس‏ و انگلس‏ پيوست، تا اتحاديه كمونيست­ها را سازمان دهند، او اين سنت را كنار گذاشته بود. شاپر تحت تاثير شتابان انقلاب 1848 اين موضع را اتخاذ كرد. (43) بنابراين جاى تعجب نيست كه بسيارى از بلانكيست­ها زماني­كه اتحاديه بر سر اين موضوع پاره پاره شد جانب شاپر را گرفتند. روز نهم اكتبر سال 1850 ماركس‏، انگلس‏ و هارنى به بلانكيست­ها نوشتند: "مدت­هاست انجمن سراسرى كمونيست­هاى انقلابى را دو فاكتو منحل مي­دانند."(44)

وقتى ماركس‏ و انگلس‏ هنوز تصور مي­كردند كه "انقلاب جديدى در راه است" خطابيه مشهور ماه مارس‏(1850) را از جانب"مقامات مركزى اتحاديه كمونيست­ها (45) تدوين كردند. ادوارد برنشتاين و كسان ديگرى كه از او پيروى مي­كردند اين خطابيه را "بلانكيستى" توصيف كردند.(46) اين خطابيه درحقيقت اگر چه در تاكتيك­هاى فورى نكاتى داشت كه با نظرات بلانكيست­ها همخوانى داشت و زمينه موافقت كوتاه مدت با آن­ها را فراهم ساخت، استراتژى آن با استراتژى بلانكيست­ها كاملا متفاوت بود. در اين خطابه به جاى تجسم كودتاى كمونيستى يا حتى انقلاب، درام انقلابى او در دو پرده پيش‏­بينى شده بود. در پرده نخست يك حزب وسيعا كارگرى مي­بايستى كمك مي­كرد تا دموكرات­هاى خرده بورژوا به قدرت برسند و سپس‏ آن­ها را تحت فشار قرار دهند تا آن­جا كه ممكن است به حريم سرمايه­دارى نقب بزنند.(47) دراين خطابه هم­چنين تصريح شده بود كه كارگران آلمان بدون از سرگذراندن دوران طولانى تكامل انقلابى قادر نخواهند بود قدرت را تسخير و به منافع طبقاتى خود دست يابند"(48) وقتى شاپر طرح بعدى خود پيرامون كارگران و به قدرت رسيدن آن­ها درآلمان را ريخت، ماركس‏ تذكر داد كه اين نظر با خطابيه ماركس‏ و"مانيفست كمونيست" تفاوت دارد كه شاپر آن را تائيد كرده است.(49)

مانيفست خاطرنشان مي­كرد كه آلمان"درآستانه انقلاب بورژوايى است" انقلابى كه بايد به تفوق بورژوازى بيانجامد؛ در عين حال در مانيفست پيش‏­گويى شده بود كه "انقلاب بورژوايى تنها مقدمه اي­ست بر انقلاب پرولترى كه بلافاصله پس‏ از آن اتفاق خواهد افتاد"(50) استانلى مور از اين نقل قول به منظور دفاع از تز خود مبنى بر اين­كه تاكتيك­هاى ماركس‏ و انگلس‏ از سال 1844 تا 1850"اساسا تحت تاثير سنت بابوف، بوناروتى و بلانكى بوده است"(51) استفاده كرد. ليكن تاكتيك­هايى كه ماركس‏ و انگلس‏ در طى سال­هاى 49- 1848 اتخاذ كردند، اين تز را تائيد نمى كنند. ماركس‏ و انگلس‏ كمى بيش‏ از دو ماه پس‏ از اتمام "مانيفست " به وطن خود بازگشتند و به"حزب دموكراتيك" يعنى "حزب خرده بورژوازى"(52) پيوستند و تا بهار سال 1849 پيشروترين جناح اين حزب بودند؛(53) طى اين مدت تلاش‏ آن­ها صرف انتشار روزنامه نويه راينيشه زايتونگ نيز مي­شد. اين روزنامه به عنوان"ارگان دموكراسى"(54) روزنامه­اى راديكال و پرخواننده بود. در واقع فرمول­بندى بخش‏ آخر مانيفست را بيش­تر بايد به حساب خوشبينى بيش‏ از حد نوبسندگان آن گذاشت تا به حساب تاكتيك­هاى بلانكى. اين فرمولبندى با فرمولبندى انگلس‏ كه در طرح مقدماتى "مانيفست" در اكتبر سال 1847مبنى بر اين­كه وقوع انقلاب كمونيستى "درآلمان بطئى و بى نهايت دشوار است"(55) با نظر شش‏ يا هفت ماه بعد او دائر بر اين­كه "كارگران هنوز در شرايطى نيستند كه بتوانند به عنوان طبقه حاكمه در آلمان اعلام موجوديت كنند" تفاوت فاحش‏ دارد.(56)

ماركس‏ و انگلس‏ كمى قبل از نوشتن طرح "خطابيه ماركس‏"مقاله بلند بالايى در انتقاد به توطئه گران انجمن­هاى مخفى پاريس‏ نوشتند و از آن­ها به مثابه "كيمياگران انقلاب" و كساني­كه "دقيقا انديشه­هاى پريشان و مشغوليت­هاى ذهنى كيمياگران قديم را دارند"(57) انتقاد كردند. توطئه­هايى نظير آن­چه در سال 1839 توسط بلانكى سازمان داده شد"البته هرگز بخش‏ وسيعى از پرولتارياى پاريس‏ را دربر نگرفت" با وجودي­كه "قيام سال 1839 قيامى قطعا پرولترى و كمونيستى بود "ماركس‏ و انگلس‏ بر اين نكته تاكيد كردند كه تجربه ثابت كرده است كه "در انقلاب مدرن اين بخش‏ از پرولتاريا براى انقلاب كافى نيست و تنها پرولتاريا به طور عام مي­تواند انقلاب را به ثمر برساند" .(58)

 

4

ماركس‏ و انگلس‏ ديكتاتورى فرهنگى بلانكى را رد كردند كه اقليتى انقلابى آن­را هدايت مى­كند. رد اين نظر از طرف ماركس‏ و انگلس‏ ريشه در احكام سياسى و فلسفى داشت كه با سنت نخبه­گرايى در تضاد كامل بود. دو مقاله­اى كه ماركس‏ در سال 1842 نوشت كوبنده­ترين مقالات انتقادي­ست كه تاكنون عليه سانسور مطبوعات نوشته شده است. در اين مقالات ماركس این‏ تز را رد مي­كند كه مردم را "ناپخته مي­داند" و معتقد است براى" آموزش‏" آن­ها بايد از آنان در مقابل "وسوسه شيطان" محافظت كرد.

ماركس‏ نوشت به موجب اين نظر"آموزش‏ حقيقى اين­ست كه شخصى را تمام عمر در گهواره بگذارند. ولى انسان به مجردي­كه ياد بگيرد راه برود، افتادن را نيز بايد بياموزد. و تنها با افتادن است كه راه رفتن را ياد مي­گيرد. اما اگر ما همه در قنداق بمانيم چه كسى ما را قنداق مي­كند؟ اگر ما همه در گهواره بمانيم چه كسى ما را تاب مي­دهد؟ اگر ما همه زندانى باشيم، چه كسى بايد نگهبان زندان باشد؟"(59) ماركس‏ پس‏ از استدلال اين­كه "سانسور، قانون سوء­ظن به آزادي­ست" و از گفتار ژوزوئيتى مايه مي­گيردكه مي­گويد هدف وسيله را توجيه مي­كند، رسما اعلام كرد: "بگذاريم وسوسه هاى شيطانى سر داده شود!" (60)

ماركس‏ سال بعد در نوشته "نقد فلسفه حقوق هگل" نيز به شيوه مشابهى قيم­مآبى پدرانه توده­ها را قويا رد كرد. او اصرار هگل مبنى بر اين­كه بايد" تضمينى" در بين باشد را نفرت­انگيز خواند كه نمايندگانى كه براى مجالس‏ نمايندگى انتخاب مي­شوند،"تنها از توانائي­هاى به رسميت شناخته خود استفاده كنند". او نوشت "هگل تا مغز استخوان به تكبرى ترحم­آميز آلوده بود" كه به "اعتمادى" كه "مردم به باورهاى شخصى خويش‏ داشتند به ديده تحقير مي­نگريست."(61) اين نقد البته به همان اندازه نيز در مورد "تضمين­هايى" صادق بود كه بابوفى­ها بر آن در مقابل"اشتباهات" انتخاب­كنندگان اصرار مي­ورزيدند.

ايراد كلاسيك ماركس‏ به انواع نخبه­گرائيها در تز سوم او درباره فوئرباخ كه در سال 1845 نوشت آمده است:

" اين نظر مادى كه انسان­ها را محصول شرايط و تربيت و در نتيجه انسان­هاى دگرگون­شده را محصول شرايط ديگر و تربيت متفاوت مي­داند، غافل است كه اين انسان­ها هستند كه شرايط را تغيير مي­دهند و اينكه مربى خود نيز بايستى تربيت شود. چنين نظرى به ناچار جامعه را به دو بخش‏ تقسيم مي­كند كه يكى بر جامعه مسلط است (مثلا در جامعه روبرت اوئن)، هم­زمانى تغيير شرايط و فعاليت انسانى را تنها به مثابه عملى انقلابى مي­توان در نظر گرفت و خردمندانه درك كرد."(62)

ماركس‏ و انگلس‏ هم­چون بلانكى اين نظر كه ضروري­ست سازمان مستقلى به وجود آيد را قبول داشتند كه در مبارزه عليه بورژوازى رهبريتى قاطع و كارا داشته باشد.(63) براى نيل به اين هدف، آن­ها كوشيدند ساختار احزاب كارگرى را كه در دوره­ها و دركشورهاى مختلف بسيار متفاوت بودند بهبود بخشند.(64) آن­ها برخلاف بلانكى تلاش‏ كردند اين احزاب ساختارى كاملا دموكراتيك داشته باشند.(65) ماركس‏ و انگلس‏ كوشيدند اين احزاب را با "جنبش‏ واقعى" طبقه كارگر پيوند دهند، بدون اين­كه بخواهند جنبش‏ كارگرى را طبق "اصول سكتاريستى خود"(66) قالب­ريزى كنند. همان­گونه كه انگلس‏ توضيح داد: "براى به ثمر رسيدن ايده­هاى تدوين شده در"مانيفست"، ماركس‏ تنها و منحصرا به تكوين فكرى طبقه كارگر تكيه داشت. اين طبقه مي­بايست با عمل يكپارچه و بحث و گفتگو تكامل فكرى خويش‏ را تضمين كند.(67) آن­چه بعدها"جايگزينى" ناميده شد، منتفى بود. ماركس‏ تاكيد كرده بود كه "رهايى طبقات زحمتكش‏ بايد درتحليل نهايى به دست خود آنان جامه عمل بپوشد."(68) از همين رو آن­ها اعلام كردند كه براى آن­ها همكارى با آن بخش‏ از سوسيال دموكراسى آلمان" كه آشكارا اعلام مي­دارد كه كارگران بيش‏ از آن بى فرهنگ­ اند كه بتوانند خود را آزاد كنند، آنان بايد از بالا و توسط بورژوازى بزرگ و خرده بورژوازى بشردوست آزاد شود"، غير ممكن است. اين بخش‏ از سوسيال دموكراتهاى آلمان ادعا مي­كردند كه فقط آن­ها "وقت و فرصت دارند" با آنچه كه به نفع كارگران است آشنا شوند".(69)

انگلس‏ در سال 1874 تفاوت­هاى اساسى بين ماركسيسم و بلانكيسم را اين­گونه توضيح داد: "از برداشت بلانكى نسبت به هر انقلابى به مثابه حمله غافلگيرانه اقليتى انقلابى اين نتيجه طبيعى را مي­توان گرفت، كه پس‏ از پيروزى چنين انقلابى، الزاما بايد ديكتاتورى حاكم شود؛ منتها نه ديكتاتورى همه طبقه انقلابى يعنى پرولتاريا، بلكه ديكتاتورى گروه كوچكى كه كودتا را به ثمر رسانده است و در ضمن خود نيز پيشاپيش‏ تحت ديكتاتورى يك فرد يا افراد قليلى سازمان­يافته است.(70)

دراين بند تفاوت اساسى بين ديكتاتورى پرولتاريا كه ماركس‏ و انگلس‏ آن را ديكتاتورى "كل طبقه كارگر انقلابى" مي­دانستند و ديكتاتورى انقلابى بلانكى بيان شده است كه بايد به خاطر طبقه كارگر توسط گروهى از نخبگان صورت مي­گرفت. اين ماركس‏ بود كه براى اولين بار اصطلاح "ديكتاتورى پرولتاريا" را به كار برد. او "گذار به الغاى تمامى طبقات و رسيدن به جامعه بى طبقه"(71) را از طريق همين ديكتاتورى ميسر مي­دانست. برخلاف باور بسيارى، سندى از بلانكى در دست نيست تا ثابت كند كه او اين اصطلاح را قبل از ماركس‏ به كار برده است. هرچند پاره­اى از پيروان او در دوره هاى مختلف تحت تاثير ماركس‏، به خصوص‏ در سال 1850 از اين اصطلاح استفاده كرده بودند.(72)

 

 

5

ماركس‏ دركتاب "جنگ داخلى در فرانسه" گرايشات موجود در كمون پاريس‏ را برشمرد، و كمون را به مثابه تجربه " كسب قدرت توسط طبقه كارگر"(73) ارزش­مندترين تجربه ناميد، و انگلس‏ كمون پاريس‏ را "ديكتاتورى پرولتاريا"(74) خصلت­بندى كرد. اين نظرات با عقايد بلانكى پيرامون ديكتاتورى انقلابى آشكارا در تعارض‏ است.

ماركس‏ دركتاب "جنگ داخلى در فرانسه" و در طرح اوليه­اى كه طى هفتاد و دو روز عمر كمون درباره آن نوشت، دردرجه نخست بر ابتكار خلاقه توده­ها تاكيد ورزيد كه "براساس‏ نهادهاى واقعا دموكراتيك" (75) به وجود آمده بود. اين­ها ابتكارات "مردمى بود كه براى خود و به دست خود عمل مي­كردند."(76) او كمون را "شكل سياسى دولتى كاملا قابل گسترش‏ مي­دانست" و معتقد بود كه همه اشكال دولتى پيشين شديدا سركوب­گر بودند."(77) ماركس‏ در نخستين نسخه طرح مذكور به نقل قولى از روزنامه "ديلى­نيوز" چاپ لندن اشاره مي­كند. در اين نقل قول درباره اين حقيقت كه كمون پاريس‏ تجمع افراد­ مساوى بود اظهار تاسف مي­كند كه هريك به ديگرى حسادت مي­ورزيد و هيچيك كنترل كامل بر ديگرى نداشت. ماركس‏ با تاكيد بر جمله آخر اشاره مي­كند كه "بورژوازى به بت­هاى سياسى و مردان بزرگ" بسيار نيازمند است."(78)

كمون يك سيستم تك حزبى نبود بلكه اتحادى بود متشكل از اكثريت بلانكيست، اقليت عمدتا پرودونيست وگروه­هاى سياسى ديگرى همچون"اتحاديه جمهوري­خواه" كه از طبقه ميانى جامعه بود. اين گروه­ها همه آزادانه عمل مي­كردند. حق راى همگانى و آزادى بورژوازى طرفدار دولت ضد انقلابى ورساى در پاريس‏ به موازات يكديگر وجود داشت. اين بورژواها درانتخابات شوراهاى كمون شركت كردند و از هشتاد كرسى پانزده كرسى به دست آوردند. كمون تنها دو هفته پس‏ از حمله قشون ورساى به حومه پاريس‏ و بمباران آن بود كه شروع به تعطيل روزنامه­هاى دشمن(79) كرد. ماركس‏ اين عمل را به عنوان اقدام زمان جنگ كاملا مورد تائيد قرار داد.(80)

ماركس‏ و انگلس‏ قبل از كمون با قيام در پاريس‏ مخالف بودند.(81) پس‏ از اعلام جمهورى سوم درچهارم سپتامبر سال 1870، آن­ها توافق خود را با "محدوديت" و " استفاده از آزادي­هايى كه جمهورى، ضرورتا مي­بايست براى تشكيل حزب در فرانسه ارائه کند"(82) بيان داشتند. ده سال بعد زمانى كه ماركس‏ به بازنگرى كمون پرداخت دريافت كه كمون صرفا يك قيام شهرى بوده كه شرايطى استثنايى داشته و "سازش‏ با حاكمان ورساى به نفع توده مردم فرانسه و تنها هدفى بوده است كه درآن زمان مي­شد بدان دست يافت"(83).

كمون ثمره قيامى بلانكيستى نبود. در حقيقت اين حادثه براى بلانكى آن­قدر غيرمنتظره بود كه او كمى قبل از اعلام كمون، پاريس‏ را بيمار و افسرده ترك كرده بود. همان­گونه كه كائوتسكى غيردوستانه، ولى به درستى اشاره كرد؛ "بدشانسى بلانكيست­ها اين بود كه قيام­هايى كه آن­ها مرتب تدارك مي­ديدند شكست مي­خورد و قيامى كه پيروز مي­شد آن­ها را غافلگير مي­كرد."(84) كمون نتيحه دفاع خود به خودى مردم در مقابل تلاش‏ تيرز براى گرفتن توپخانه­ها و گاردملى در هيجدهم ماه مارس‏ سال 1871 بود. ماركس‏ و انگلس‏ بلافاصله پس‏ ازاعلام موجوديت كمون پاريس‏ از آن حمايت كردند، البته اين حمايت بى قيد و شرط ولى بدون انتقاد نبود. دورنماى آن­ها از نوع بلانكى يعنى ديكتاتورى پاريس‏ بر فرانسه نبود. انگلس‏ اين ديكتاتورى را به مثابه "ايده­اى عجيب و غريب" رد كرده بود. بر اساس‏ اين ايده، اولين انقلاب فرانسه شكست خورده بود.(85) برعكس‏، ماركس‏ در آن­زمان اوضاع فرانسه را اين­گونه ترسيم كرده بود: "در كمون نوعى خودمختارى سازمان داده مي­شود كه بتواند خود را اداره كند، ارتش‏ در آن جاى خود را به ميليشياى مردمى مي­دهد" و"كاركردهاى دولتى به كاركردهاى معدودى تبديل مي­شوند كه اهداف ملى و همگانى را دنبال كنند."(86) ماركس‏ در طرح اوليه"جنگ داخلى" پنج صفحه را خصوصا به دهقانان اختصاص‏ داده بود، و در اين بخش‏ سعى كرده بود نشان دهد كه كمون نه تنها منافع طبقه كارگر بلكه قشرهاى ميانى و"اساسا منافع دهقانان فرانسه را" نمايندگى مي­كند. او اقداماتى را براى كمك به دهقانان پيشنهاد كرد كه طبق آن"دهقانان بلافاصله از مزاياى جمهورى كمون بهره­مند مي­شوند و به زودى به آن اعتماد خواهند كرد"(87).

انگلس‏ در مقدمه­اى كه در سال 1891 بر "جنگ داخلى در فرانسه" نوشت خاطر نشان كرد كه چگونه تجربه كمون بلانكيست­ها را به واكنشى خلاف نظريه بلانكى سوق داد:

"بلانكيستها كه درمكتب توطئه تربيت شده­اند و با انضباط آهنين اين مكتب پيمان بسته­اند و معتقدند كه معدودى مردان مصمم و سازمان­يافته مي­توانند در لحظه معين و مناسب نه تنها قدرت حكومتى را تسخير كنند، بلكه با نمايش‏ قدرت عظيم و جسورانه خويش‏ آن را حفظ و مردم را براى انقلاب بسيج كنند و آن­ها را گرد گروه كوچك رهبرى سازمان دهند. اين وظيفه در نخستين گام مستلزم آن بود كه قدرت در دست دولت انقلابى به گونه­اى شديدا مستبدانه متمركز شود. اما كمون درعمل با اكثريتى كه از بلانكيست­ها تشكيل شده بود چه كرد؟ كمون در اعلاميه­هاى خود خطاب به مردم فرانسه از آن­ها خواست تا همراه با پاريس‏ فدراسيون آزاد كمون­هاى سراسرى فرانسه را تشكيل دهند، يعنى يك سازمان ملى بنا نهند كه در عمل براى نخستين بار و به وسيله دولت به وجود مي­آمد.(88)

 

6

ماركس‏ برخلاف بلانكى نه تنها تامين حق راى عمومى را پيش‏ بينى كرده بود ("هيچ چيز از جايگزينى حق راى عمومى با اعطاى پست و مقام از روى سلسله مراتب با روح كمون بيگانه­تر نبود")، (89) بلكه آنرا به يك دولت كارگرى بسط مي­داد تا در آن "مامورين دولتى و قضات نيز همانند همه كارمندان خدمات عمومى انتخابى، مسئول و قابل تغيير باشند."(90)

ماركس‏ و انگلس‏ قبلا دردهه چهل از چارتيست­ها كاملا حمايت كرده بودند، و نيز دردهه شصت از"اتحاديه رفرم" كه خواست اساسى آن حق راى عمومى براى مردان بود. ماركس‏ در سال 1852با اميدوارى زياد نوشت(91): "حق راى عمومى با قدرت سياسى براى طبقه كارگر انگلستان برابر است". وى با اشاره به ويژگي­هاى انگلستان گفت: "به عنوان كشورى كه حتى در مناطق روستائى آن رقم دهقانان ناچيز است، كارگران اكثريت عظيم جمعيت را تشكيل مي­دهند و طبقه كارگر در اثر جنگ زيرزمينى و درازمدت داخلى نسبت به وضعيت خود به عنوان يك طبقه به آگاهى دقيقى رسيده است" و با همه اين دلائل: "استفاده از حق راى عمومى در بريتانيا اقدامى است سوسياليستى تر از آنچه تحت اين نام در بقيه قاره اروپا مورد احترام است"(92) اين امر مانع آن نمي­شد كه ماركس‏ و انگلس‏ از حق راى عمومى در ديگر كشورهاى قاره اروپا حمايت كنند.

در انقلاب سال 1848 حق انتخاب كردن و انتخاب شدن براى هر شهروند آلمانى كه بيش‏ از 21 سال داشت به عنوان نكته دوم "درخواست­هاى حزب كمونيست آلمان" كه توسط ماركس‏ و انگلس‏ به عنوان برنامه اتحاديه كمونيست­ها در انقلاب طرح­ريزى شده بود، اين ماده قانونى در مطبوعات و شبنامه­ها از سال 1848 تا 1849 مرتبا منتشر مي­شد(93) اين نكته در ذهن انگلس‏ جايگاه ويژه اى داشت. او خواهان آن بود كه قانون اساسى آلمان براساس‏ "حاكميت مردم" تدوين شود، "هرآنچه با اين حاكميت در تضاد است از برنامه رژيم موجود حذف شود."(94)

ماركس‏ درمراجعه به تشكيل مجلس‏ ملى قانونگذار در ماه مه 1848 كه بلانكى با آن شديداً مخالفت مي­كرد، دركتاب "مبارزه طبقاتى در فرانسه" نوشت:

"اگرحق راى همگانى عصاى جادويى معجزه­گرى نبود كه صاحب منصبان جمهوري­خواه تصور مي­كردند، اما امتيازى بس‏ قوى­تر در آن بود كه با هيچ چيز قابل مقايسه نبود و آن عبارت است از آزاد سازى طبقه كارگر، كمك به لايه­هاى ميانى جامعه بورژوايى در فائق آمدن بر توهمات و سرخوردگي­هاى خود، پرتاب همه بخش­هاى طبقه استثمارگر با يك ضربه به مركز حكومت و در نتيجه كنار رفتن نقاب فريب از چهره آن­ها."(95) و اندكى پس‏ از آن در همان كتاب، آنجا كه طرح اوليه قانون اساسى مدون مجلس‏ را بررسى مي­كرد مشاهده كرد كه:

 "تناقض‏ اصلى اين قانون در اينست­ طبقاتى را كه قانون اساسى قديم بردگى آن­ها را تداوم مي­بخشيد يعنى پرولتاريا، دهقانان و خرده بورژوازى را از طريق اعطاى حق راى عمومى به قدرت سياسى مي­رساند و تضمين­هاى سياسى چنين قدرتى را از طبقه بورژوا يعنى طبقه صاحب قدرت قديم، سلب مي­كند. اين قانون حاكميت سياسى بورژوازى را وادار به پذيرش‏ شرايط دموكراتيك مي­كند. اين شرايط در هر زمان به طبقات ديگر امكان مي­دهد که پيروز شوند. اين قانون اساسى جامعه بورژوازى را از بيخ و بن بخطر مي­اندازد."(96)

دراين­جا ماركس‏ بر خطر بالقوه­اى كه متوجه حق راى عمومى درجامعه بورژوايى است بسيار تاكيد مي­كند. اين خطر در كشورى وجود دارد كه طبقه كارگر بخش‏ نسبتا كوچكى از جمعيت آن را تشكيل مي­دهند. مجمع ملى بورژوا كه از رشد چپ در انتخابات مارس‏ سال 1850 دچار وحشت شده بود، از طريق محروم كردن سه ميليون فرانسوى از"حق راى" (97) اقدام به"نقض‏ حاكميت مردم كرد" همان­طور كه ماركس‏ اشاره كرد بورژوازى آشكارا اعتراف مي­كرد كه: "ديكتاتورى ما تاكنون با اراده مردم اعمال مي­شده است؛ اما اكنون بايد آنرا درتقابل با اراده آنان تحكيم كنيم"(98).

ماركس‏ در تفسير بر راى مجلس‏ ملى در ماه مى 1850 اصلاحيه­اى  به مالكيت اضافه كرد و نوشت: "حق راى عمومى رسالت خود را انجام داده است. اكثريت مردم روند تكامل را به پايان رساندند و اين همه خدمتى است كه حق راى عمومى دريك دوره انقلابى مي­تواند انجام دهد يعنى يا به وسيله انقلاب و يا وسيله ارتجاع كنار گذاشته شود."(99) جمله آخر نه رهنمود بلكه به اصطلاح يك پيش­گوئى است.

طبقه كارگر فرانسه در آن زمان الزاما مهر بلانكى و يارانش‏ يعنى "رهبران حقيقى"حزب پرولترى را بر پيشانى خود داشت. اين رهبران همان­طور كه ملاحظه كرديم مخالف حق راى عمومى بودند و بيهوده سعى مي­كردند مجلسى را كه در پى حق راى همگانى تشكيل شده بود منحل و دولتى انقلابى جايگزين آن كنند."(100) ماركس‏ به اين نتيجه رسيده بود كه مجلس‏"نماينده ملت"و تلاش‏ براى نفى اجبارى آن "نتيجه­اى جز زندانى شدن بلانكى و يارانش‏" به دنبال ندارد.(101) طبقه كارگر فرانسه هنوز به سطحى از تكامل نرسيده بود كه "بتواند انقلاب خويش‏ را بثمر برساند."(102) ماركس‏ از قيام كارگرى ژوئن سال 1848 به عنوان حركتى دفاعى نه تهاجمى دفاع كرد. وى گفت: "بورژوازى پرولتارياى پاريس‏ را به قيام ژوئن وادار كرد، امرى كه براى رقم زدن محكوميت بورژوازى كافى بود. نه نياز مبرم و فورى پرولتارياى پاريس‏ او را وادار به مبارزه براى سرنگونى جبرى بورژوازى كرد و نه اين عمل مساوى بود با اقدام به سرنگونى اجبارى."(103)

اين نظركه ماركس‏ خواهان الغاى حق راى عمومى توسط انقلاب بوده است، با مضمون نوشته­هاى او پيرامون "انقلاب پرولترى" درسال 1871 آنجا مغايرت دارد كه به كمون پاريس‏ اشاره مي­كند.(104) ماركس‏ در طرح اوليه كتاب "جنگ داخلى در فرانسه" نوشت، "حق راى عمومى كه تاكنون براى دفاع پارلمانى ازقدرت حكومتى از آن سوءاستفاده مي­شد و يا به عبارت ديگر طبقات حاكم از آن بهره­بردارى ميكردند دركمون از آن براى اهداف واقعى يعنى براى انتخاب مامورين اجرائى و قانون­گذار استفاده شد."(105)

ماركس‏ بر اين امر آگاهى كامل  داشت كه خصوصا در كشورهايى با اكثريت دهقانى حق راى عمومى مي­تواند براى جلوگيرى از پيشروى طبقه كارگر و حفظ رژيم­هاى ارتجاعى مورد سوء استفاده قرار گيرد. او پيرامون اين روند در "هيجدهم برومر لوئى بناپارت " به طور دقيق بحث مي­كند. او اما هم­چون بلانكى از واقعيت به اين نتيجه­گيرى نمي­رسد كه بايد اكثريت دهقانان را از آزادى محروم كرد و به وسيله كارگران پاريس‏ همه  چيز را به آنان ديكته كرد. برعكس‏، او بر اتحاد بين دهقانان و كارگران  شهرى-"رهبران و متحدين طبيعى آن­ها"-تاكيد كرد؛ بدين ترتيب است كه پرولتاريا با اتحاد با دهقانان به همخوانى لازم دست مي­يابد پرولتاريا بدون اتحاد با دهقانان، در كشورهايى با اكثريت  دهقانى، (106) همچون  گروه  همخوانانى  است كه  آهنگ  مرگ سر داده­اند. (آواز قو): [در اين­جا منظور از آواز قو يا آهنگ مرگ اينست كه پرولتاريا بدون اتحاد با دهقانان درچنين كشورهايى شكست خواهد خورد‌(مترجم).]

 ماركس‏ دركتاب"مبارزه طبقاتى" توضيح داده بود كه كارگران فرانسوى:" نمي­توانند قدمى به پيش‏ بردارند، قادر نيستند دست به تركيب بورژوازى بزنند مگر آن­كه درجريان انقلاب توده­هاى ملت، دهقانان و خرده بورژوازى را كه بين پرولتاريا و بورژوازى قرار دارند عليه اين نظم، عليه حاكميت سرمايه، برانگيزند و آن­ها را وادارند به پرولتاريا به مثابه رهبران خود ملحق شوند."(107)      

سى سال بعد نيز انگلس‏ پس‏ از تجربه كمون نظر مشابهى اظهار داشت. او درسال 1878 از پايگاهى كه در فرانسه براى كارگران ايجاد شده بود خطاب به آن­ها نوشت و از آنان خواست تا "با توده­هاى دهقان كه تاكنون دشمن آنان بوده­اند متحد شوند و پيروزى آينده را نه مانند آنچه تاكنون بوده است يعنى پيروزي­هاى كوتاه مدت پاريس‏ بر فرانسه بلكه به پيروزي­هاى اساسى همه طبقات ستمكش‏ فرانسه به رهبرى كارگران پاريس‏ و شهرهاى بزرگ تبديل كنند."(108)

در اين اظهارات اصول اساسى تئورى هژمونى طبقه كارگر را مي­توان مشاهده كرد. اين اصول در آغاز قرن حاضر توسط لنين گسترش‏ يافت و بلشويك­ها تحت رهبرى او اين اصول را در انقلاب اكتبر كه جهان را به لرزه درآورد به كار گرفتند.

از ديد ماركس‏ و انگلس‏ پيش‏ شرط انقلاب پرولترى آن گونه كه برخى ادعا مي­كنند عبارت از اين نيست كه پرولتاريا به لحاظ اجتماعى اكثريت را دارا باشد (109) بلكه انقلاب پرولترى آنست كه خواه طبقه كارگر در اكثريت باشد يا دراقليت حمايت سياسى اكثريت را كسب كند. تنها حمايت اكثريت طبقه كارگر به خصوص‏ زماني كافى نيست كه اين طبقه اقليتى را شامل شود. انگلس‏ درسال 1847 نوشت يك انقلاب پرولترى "دردرجه نخست پيش‏ درآمد قانون اساسى دموكراتيك و بدين ترتيب مستقيم يا غيرمستقيم حاكميت سياسى پرولتاريا در فرانسه و آلمان است، زيرا در اين دو كشور اكثريت مردم نه تنها شامل پرولتاريا بلكه هم­چنين شامل دهقانان خرد و خرده بورژوازى شهرى است كه پرولتريزه مي­شوند و منافع آنان بيش­تر و بيش­تر به پرولتاريا نزديك مي­شود. و بزودى مجبور خواهند شد با خواست­هاى پرولتاريا هم نوا شوند."(110) در سال 1895 انگلس‏ تاكيد كرد كه براى سوسياليست­هاى فرانسه "پيروزى دراز مدتى ممكن نيست مگر آنكه ابتدا توده عظيم مردم يعنى دهقانان را به سوى خود جلب كنند."(111)

ماركس‏ اين بحث را رد كرد كه حق راى عمومى نوعى اراده "غيرطبقاتى" همه مردم است. "همه مردم"درجوامع طبقاتى شامل" اراده­هاى" متضاد و مجزاى گروه­ها و طبقات اجتماعى مجزا است". حق راى عمومى به مثابه"عقربه قطب­نمايى عمل مي­كند كه درهرحال و سرانجام، حتى پس‏ از نوسانات گوناگون، به سوى طبقه­اى جهت­گيرى مي­كند كه براى حكومت كردن فراخوانده مي­شود،."(112) ماركس‏ و انگلس‏ اعتقادى به دور انداختن اين قطب­نما و يا دستكارى در آن زماني نداشتند كه جهتى غير از جهت دلخواه­شان را نشان مي­داد. انگلس‏ در سال 1892 به پل لافارگ نوشت: "ببين حق راى عمومى در فرانسه مدت چهل سال چه سلاح شكوهمندى در دستت بوده است اگر فقط مي­دانستى كه چگونه از آن استفاده كنى ! "(113)

چهل سال قبل لوئى بناپارت حق راى عمومى را بار ديگر زنده كرد تا بتواند آراء اكثريت را براى خود كسب كند. انگلس‏ تلويحا اظهار مي­كرد كه سوسياليست­ها بايد از احياى مجدد حق راى عمومى استقبال مي­كردند و آن را براى ثبت و كسب آراء اكثريت براى خود مورد استفاده قرار مي­دادند.

انگلس‏ در "منشاء خانواده، مالكيت خصوصى و دولت" پذيرفت كه "طبقه دارا مستقيما از طريق حق راى عمومى حكومت مي­كند"اما اين امر تا زمانى است كه "طبقه كارگر هنوز به آن درجه از بلوغ نرسيده است كه خود را آزاد كند". وقتى پرولتاريا به "اين درجه از آگاهى رسيد حزب خود را به وجود مي­آورد و نمايندگان خود و نه نمايندگان سرمايه­داران را انتخاب مي­كند. بنابراين حق راى عمومى معيار بلوغ طبقه كارگر است."(114)

دركشورهايى كه حق راى عمومى براى مردان به رسميت شناخته شده است، ماركس‏ بر امكان و اهميت تبديل آن از " ابزار فريب - آنچه تاكنون بوده است - به ابزار رهايى"(115) تاكيد كرده است. بين اعتماد ماركس‏ به توانايى مردم در تغيير جامعه به دست خويش‏ كه او آن را در نيروى بالقوه حق راى عمومى مي­بيند و تصوير پدرسالارانه بلانكى از يأسى كه در حق راى عمومى مي­بيند، چنان تفاوتى وجود دارد كه عظيم­تر از آن غيرقابل تصور است. بلانكى اين دستاورد بزرگ را به "برده حقير حاكميت ابدى شمشير، كيسه پول و رداى كشيشان" تشبيه كرده است كه "همراه ژاندارم و كشيش‏ درحالي­كه پشت گردنش‏ را گرفته­اند به سوى صندوق راى پيش‏ مي­رود و سرمايه از پشت به او اردنگ مي­زند."(116)

انگلس‏ در مقدمه مشهورش‏ بر كتاب "مبارزه طبقاتى در فرانسه" در سال 1895 عبارتى از ماركس‏ را نقل مي­كند و استدلال مي­كند كه با كاربرد موفق حق راى عمومى توسط سوسيال دموكراسى آلمان "روش‏ كاملا جديدى از مبارزه سياسى مورد استفاده قرار گرفت" كه در ديگر كشورها نيز بايد دنبال شود.(117) او پذيرفت كه انتظارات آن­ها از انقلابات پرولترى موفق در سال 1848 به دليل ظرفيت "تكامل اقتصادى سرمايه­دارى و پائين بودن آگاهى توده مردم و نبود تشكيلات توده­اى بيش‏ از حد خوش­بينانه" بوده است. او با اشاره به اين انتظارات نوشت "تاريخ به ما و به همه كساني­كه نظير ما مي­انديشيدند ثابت كرد كه اشتباه مي­كنيم"(118) البته منظور او چنان­كه گاه و بيگاه نقل مي­شود(119) اين نبود كه او و ماركس‏ قبلا به سناريوى بلانكيستى انقلاب اقليت راى داده بودند؛ انگلس‏ ضمن تاكيد بر اين نكته متذكر مي­شود كه "مانيفست كمونيست قبلا موضع خود در مورد كسب حق راى عمومى و دموكراسى" در مقابل انقلابيون كشورهاى لاتين كه "از روى عادت حق راى عمومى را دام و ابزار كلاهبردارى دولت (120) مي­دانستند"اعلام كرده بود:"مانيفست كمونيست" همان­طور كه مشاهده كرده­ايم به خصلت رو به افزايش‏ جنبش‏ پرولترى درمقايسه با "ديگر جنبش­هاى قبلى تاريخ كه جنبش‏ اقليت­ها يا جنبش­هايى درخدمت اقليت­ها بود"(121) تاكيد كرده بود. انگلس‏ درمقدمه­اى كه بر "مانيفست" در سال 1895 نوشت براساس‏ تجربه تاريخى بر اين ايده تاكيد كرد و آن را  با وضعيت جديدى مرتبط دانست كه دركشورهاى اروپاى غربى دراثر اجراى حق راى عمومى براى مردان به وجود آمده بود. او خاطرنشان كرد: "دوران حمله­هاى غافل­گيرانه و انقلاباتى كه توسط اقليت­هاى كوچك ولى آگاه در راس‏ توده­هاى ناآگاه به وقوع مي­پيوندند، سپرى شده است. براى اين­كه توده­ها درك كنند چه بايستى انجام دهند، كار درازمدت و پيگير ضروري­ست."(122) چشم­انداز او اين بود كه سوسيال دموكراسى همگام با كارگران "بخش‏ اعظم اقشار ميانى جامعه، خرده بورژوازى و دهقانان خرد"را به سوى خود جلب كنند و به قدرت تعيين كننده­اى در كشور تبديل شوند در اين صورت است كه همه نيروها ناچار خواهند شد در مقابل­شان سر تعظيم فرود آورند."(123)

 

7

ماركس‏ در سال 1872 اظهار عقيده كرد كه در كشورهايى نظير آمريكا و بريتانيا گذار به سوسياليسم ممكن است به شيوه مسالمت­آميز عملى باشد.(124) ماركس‏ و انگلس‏، اما درهيچ دوره اى از زندگى خود به اين اعتقاد نرسيده بودند كه چنين امكانى جز درمعدودى از كشورها وجود داشته است كه داراى "نهادها، رسوم و سنت­هاى" ويژه­اى هستند. ماركس‏ در بيانيه مذكور يادآور شد كه: "اين­را بايد قبول كنيم كه در بيش­تر كشورهاى قاره اروپا اهرم انقلاب بايد قهر باشد."(125)

انگلس‏ در سوم آوريل سال 1895 ضمن نامه­اى به پل لافارگ تاكيد كرد كه تنها تاكتيك­هاى مسالمت­آميزى كه در سال 1895 در مقدمه مانيفست طرح­ريزى كرده است را "براى آلمان امروز آن هم با وسواس‏ فراوان" تائيد مي­كند. اين تاكتيك­ها را براى فرانسه، بلژيك، ايتاليا و اطريش ‏"نمي­توان دربست به كار برد، حتى براى آلمان هم مي­تواند فردا غيرقابل اجرا باشد"(126) انگلس‏ با اكراه با حذف بندها و فرمولبندي­هايى از مقدمه مانيفست موافقت كرد، زيرا حزب سوسيال دموكرات بيم داشت دولت از اين مفاد براى احياء قانون ضد سوسياليستى سوء استفاده كند. اين قانون در سال­هاى بين 1878 تا 1890 به مورد اجرا گذاشته شده بود. انگلس‏ با اين عمل بر اين اصل تاكيد مي­كرد كه "تعهد به قانون امرى حقوقى است نه اخلاقى و اين تعهد با شكستن آن توسط كساني­كه برسر قدرت اند كاملا از اعتبار مي­افتد. قانون مادام و تا جائي­كه بنفع ماست، اما نه به هر قيمت و نه با دفاع لفظى از آن ."(127)

ماركس‏ "منطقى را رد مي­كند که خود را محدود مي­کند به چارچوب آنچه پليس‏ در رژيم­هاى استبدادى مجاز مي­داند.(128) او براين امر يك استثناء قائل مي­شود و مي­افزايد "به استثناى شرايطى كه در رژيم­هاى استبدادى مستلزم نوعى احتياط است" با اين وجود او از استفاده از قانونيت بورژوايى به نفع دموكراسى پشتيبانى كرد. او درماه سپتامبر سال 1878 اشاره كرد كه:

"اگر درانگلستان يا ايالات متحده طبقه كارگر اكثريت پارلمان يا كنگره را به دست آورد، مي­تواند از طريق قانونى خود را از شر نهادها و قوانينى كه سد راه پيشرفت اوست ... تا آن حد كه براى تكامل اجتماع ضروري­ست خلاص‏ كند. اما تكامل"مسالمت آميز"مي­تواند از طريق عصيان كساني­كه سهمى در نظم قديم داشته­اند به تكاملى" قهرآميز" تبديل شود. اگر آنان(همان­گونه كه درجنگ داخلى آمريكا و انقلاب فرانسه پيش‏ آمد) با قهر سركوب شوند، به عنوان عصيانگر عليه قدرت "قانونى" سركوب شده­اند."(129)

حتى كسى مثل پوپر مي­پذيرد كه ماركسيسم را قويا مورد انتقاد قرارداده است كه: "شهروندان نه تنها حق بلكه وظيفه دارند كه در برابر  تلاش­هايى كه  براى  سرنگونى دموكراسى انجام مي­گيرد به  مقاومت قهرآميز برخيزند، البته موقعي­كه اين مقاومت بى ترديد جنبه دفاعى داشته باشد."(130) (ماركس‏ هم به چنين موردى اشاره مي­كند) كمونيست­ها، همان­گونه كه انگلس‏ در سال 1847 نوشت، انقلاب مسالمت آميز را مطلوب مي­دانستند ولى معتقد بودند كه "درآن­صورت مخالفان جلوى آن را خواهند گرفت.(131) از اين رو چاره­اى نداشتند جز اينكه درانتظار موقعيتى باشند كه از طريق اجراى حق راى عمومى "هيئت نمايندگى همه قدرت را در دست خود متمركز كند و يا در چارچوب قانون اساسى با تكيه بر حمايت اكثريت مردم آنچه را عملى می­سازد كه مي­خواهد". انگلس‏ در سال 1891 اضافه كرد كه چنين جمهورى دموكراتيكى "شكل  ويژه­اى براى ديكتاتورى پرولتاريا نيز هست."(132)

 

8

از نظر ماركس‏ و انگلس‏ تعيين ماهيت دموكراتيك انقلاب سوسياليستى به اين امر بستگى نداشت كه شرايط تحقق مسالمت­آميز يا قهرآميز، قانونى يا غيرقانونى آن مهيا باشد يا نه، بلكه برخوردارى از حمايت اكثريت مردم لازمه انجام آن بود. همان­طور كه ملاحظه كرديم، در "مانيفست كمونيست" بر ماهيت كثرت­گراى جنبش‏ پرولترى تاكيد شده است؛ در آنجا هم­چنين اشاره شده است كه جنبش‏ پرولترى "تنها از طريق دگرگونى قهرآميز شرايط اجتماعى موجود به هدف خود خواهد رسيد."(133) ماركس‏ هم­چنين در مصاحبه­اى با روزنامه شيكاگو تريبون در تاريخ 18 دسامبر 1878 اعلام كرد كه اگر چه"درروسيه، آلمان، اتريش‏ و احتمالا ايتاليا انقلاباتى خونين به وقوع مي­پيوندند... اما اين انقلابات تنها توسط اكثريت امكان­پذير است. هيچ حزبى نمي­تواند انقلاب كند. انقلاب كار يك ملت است."(134)  

ماركس‏ و انگلس‏ كسب حمايت اكثريت را نه تنها شرط لازم جهت يك انقلاب بلكه دليل ماهيت دموكراتيك پروژه سوسياليستى مي­دانستند. زمانى انگلس‏ نوشت كه "اگر براى بلانكيسم - ايده عجيب و غريب سرنگونى جامعه توسط يك گروه كوچك توطئه گر- علت وجودى هم قائل مي­شديم مطمئنا در اينجا يعنى در پترزبورگ مي­بود"(135) دليل آن هم اين بود كه از نظر انگلس‏ مورد پترزبورگ يك استثناء بود و از طريق چنين عمل توطئه­گرانه­اى عليه "استبداد بى نظير تزاريسم" مي­شد نيروهاى انفجارى موجود در ميان مردمى را آزاد ساخت كه به انقلاب سال 1789 خود يعنى انقلاب بورژوازى نزديك مي­شدند."(136) انگلس‏ معتقد بود براى يك انقلاب سوسياليستى كه هدف آن ايجاد "خود حكومتى توليدكنندگان"(137) و جايگزينى" اربابان رياكار" با خدمتكاران مردم كه قابل تغيير و هميشه تحت نظارت عموم اند"(138) ، اين تاكتيك كاملا نامناسب است.

انگلس‏ نوشت در چنين انقلابى كه مسئله بر سر تغيير كامل سازمان اجتماعى است "توده بايد آگاه باشد كه چه چيزى درمعرض‏ خطراست و چه هدفى را مي­خواهد از جان ودل دنبال كند."(139) افزون بر اين، همان­گونه كه انگلس‏ توضيح داد چشم­انداز پژمردن دولت براساس‏ "مشاركت آزاد و برابر توليدكنندگان" استوار بود (140) و به قدرت رسيدن اقليت براى به ثمر رسيدن چنين شرايطى به مانعى تبديل مي­شود كه از بين بردن آن غيرممكن بود.

ماركس‏ از آغاز برخورد نخبه­گرايانه و مبتنى بر اين نظريه­اى را كه اعلام مي­داشت"اين است حقيقت، در برابر آن زانو بزنيد"را مردود مي­دانست. او در رد اين نظريه درسال 1842 نوشت:"ما براى همه به تكوين اصول جديدى از واقعيات موجود درجهان مي­پردازيم. ما نمي­گوئيم: مبارزات خود را متوقف كنيد، احمقانه اند، ما شعار واقعى براى مبارزه را به شما مي­دهيم. ما فقط به آن­ها نشان مي­دهيم كه واقعا براى چه مي­جنگند و آگاهى چيزي­ست كه بايد كسب كنند، حتى اگر بدان تمايل نداشته باشند."(141) چهل سال بعد نيز انگلس‏ به كائوتسكى مطالبى با همين مضمون نوشت و خاطر نشان كرد، دولت سوسياليستى بايد به كشورهاى مستعمره استقلال بدهد و بگذارد" كاملا به دلخواه خود" راه خود را حتى اگر بى نظمى و عدم اطمينان به همراه داشته باشد تا رسيدن به سازمان سوسياليستى پيدا كنند."  وى تاكيد كرد: "يك چيز حتمى است: پرولتارياى پيروز نمي­تواند براى ملت­هاى ديگرى هيچ نوع ارمغانى ارزانى دارد جز اينكه پيروزى خود را نابود كند."(142)

بى ترديد همه تئوري­ها و عملكردهاى سياسى ماركس‏ و انگلس‏ تمايز آن­ها را از سنت­هاى سياسى نخبه­گراى ژاكوبنی- بابوفي نشان مي­دهد. تالمون اين تمايز را"ايده­آل تماميت­گراى دموكراتيك" مي­نامد و بر اين مبنا ادعا مي­كند كه"ماركسيسم زنده­ترين ايده­آل تماميت­گراى دموكراتيك" است.(143)

آشتى ناپذيرى نظرات ماركسيستى و بلانكيستى درمورد ماهيت انقلاب و جامعه بعد از سرمايه­دارى كه اين مقاله بدان پرداخته بود، البته دليل اثبات درستى نظرات ماركس‏ و انگلس‏ و نادرستى نظرات بلانكى يا كساني نيست ­كه امروز آگاهانه يا ناآگاهانه هم نظر او هستند. اين نظرات كه درمباحثات سوسياليستى در سطح بين­المللى از اهميت فراوان برخوردار است بايد هم به طور تحليلى و هم بطور تجربى در پرتو تجربه قابل تامل انقلاب و حكومت­هاى پس‏ از آن دراين قرن ارزش­گذارى شود. و اين البته از حوصله اين مقاله خارج است.

 

 

یادداشت­ها:

 

1- نوشته فردريك انگلس‏ تحت عنوان: "روزنامه تايمز پيرامون كمونيسم آلمانى" ژانويه سال 1844، مجموعه آثار ماركس‏ و انگلس‏، انتشارات Lawerence & Wishart سال 1975 مجموعه آثار جلد سوم صفحه 411.

2- اين خصلت­بندى توسط سانسور پروسى در مارس‏ سال 1843 انجام گرفت كه توسط آ. كورنو A. Cornu تحت عنوان " كارل ماركس‏ و فردريش‏ انگلس‏" (پاريس‏ سال 1958) نقل شد، تعيين شده است. جلد دوم، صفحه 1.2.

3- نوشته كارل ماركس‏:"درنقد فلسفه حقوق هگل" مجموعه آثار جلد سوم صفحه 29.

4- مقاله فردريش‏ انگلس‏ تحت عنوان: "درباره تاريخ اتحاديه كمونيستى، منتخب آثار ماركس‏ و انگلس‏ (مسكو و لندن سال 1950)  جلد دوم صفحه 314.

5_ همان اثر صفحه .315

6- اثر دى ريازانف(D.Ryazanov) تحت عنوان: "مانيفست كمونيست كارل ماركس‏ و فردريش‏ انگلس‏"(لندن سال 1930) ضميمه صفحه 292. ريازانف تصور مي­كند كه اين مقاله احتمالا توسط اعضا اتحاديه كمونيست­ها كه درلندن زندگى مي­كردند به طورجمعى و به مسئوليت و راهنمايى كارل شاپرKarl Schapper نوشته شده است. (همان اثر صفحات 20 و 21).

7- مقدمه ماركس‏ و انگلس‏ بر چاپ آلمانى مانيفست حزب كمونيست در سال 1872 منتخب آثار جلد يكم صفحه 21.

8- مجموعه آثار جلد ششم صفحه 515 آثار ماركس‏ و انگلس‏ (برلين 68-1956) جلد چهارم ص‏ .490

9- مجموعه آثار جلد ششم صفحه 495.

10- همانجا صفحه 504.

11- منتخب آثار آگوست بلانكى(پاريس‏ سال 1971) صفحه 189.

12- قرارداد اجتماعى ژان ژاك روسو ترجمه اچ. زد. توزر، لندن سال 1909، ص‏ 198 (كتاب چهارم فصل يك).

13- همانجا صفحه 133 (كتاب دوم، فصل ششم).

14- همانجا ص‏ 124 (كتاب دوم، فصل سوم).

15- همانجا ص‏ 113 كتاب اول ، فصل هفتم .

16- اثر جورج روده تحت عنوان: "اروپاى انقلابى سال­هاى 1815-1783، ص‏ 151.

17-"بحث و گزارشات كنوانسيون" اثر روبسپير (پاريس‏ سال 1965) ص‏ 222 (سخنرانى پنجم فوريه سال 1794).

18-"توطئه براى برابرى بگفته بابوف"، پ . بوناروتى(پاريس‏ سال 1957)، جلد اول ص‏ 109 و 102 ترجمه انگليسى توسط ب. او. برين ( B.O.Brien) وآگوستوس‏. ام. كلى (Augustus M. Kelly‌) لندن سال 1971 ص‏ 164.

19- همانجا ص‏ 111.

20- همانجا ص‏ 114 و 115.

21-"آگوست بلانكى و هنرقيام" اثر ساموئل برنشتاين لندن سال 1971 ص‏ 154.

22- منتخب آثار آ. بلانكى، ص‏ 1.9 و 110.

23- همانجا ص‏ 111 و 112.

24- همانجا ص‏ 112.

25- همانجا ص‏ 114.

26- همانجا ص‏ 165 و 166.

27- همانجا ص‏ 166 و 167، مقايسه كنيد با روبسپير(تاريخ پنجم نوامبرسال 1792) آنجا كه بحث مي­كند كه پاريس‏ "گويى اختيار تام براى كل جامعه داشت." نقل توسط آلفرد كوبان (Alfred Cobban) از كتاب "جنبه هايى از انقلاب فرانسه" (لندن سال 1971) ص‏ 164.

28- منتخب آثار آ. بلانكى، 1.

29- همانجا ص‏ 151.

30- همانجا ص‏ 151، 152،167 و 168.

31- همانجا ص‏ 164 ، 165 و 168.

32- همانجا ص ‏156.

33- اثر ساموئل برنشتاين ص312.

34- منتخب آثار آ. بلانكى،  ص‏ .460 درست است كه ماركس‏ و انگلس‏ از"نسخه نويسى براى آينده" اجتناب كردند (رجوع كنيد به "سرمايه" اثر ماركس‏ چاپ مسكو سال 1954 جلداول ص‏ 17) اما اشارات آن­ها به جامعه سوسياليستى و كمونيستى دستمايه كافى براى دو دانشمند امروزى به جا گذاشته است تا بتوانند كتابى در پانصد صفحه پيرامون اين موضوع بنويسند. مراجعه كنيد به كتاب"ماركس‏ و انگلس‏ پيرامون جامعه سوسياليستى و كمونيستى" اثر ار. دلوبك (R. Dlubek) و ار. مركل (R. Merkel) برلين -جمهورى دمكراتيك آلمان سال 1981.

35- "مبارزه طبقاتى درفرانسه"(1850) مجموعه آثار جلد دهم ص‏ 127 تاكيد در متن اصلى آورده شده است.

36- ازماركس‏ به دكتر واتو (D. Watteou) دراثر ار.گارودى (R. Garaudy) تحت عنوان "منابع فرانسوى سوسياليسم علمى" (پاريس‏ سال 1948) ص‏ 217 ترجمه آلمانى آثار ماركس‏ و انگلس‏ جلد 3. ص‏ 617.

37- "جنگ داخلى درفرانسه" اثر ماركس‏ سال 1871 منتخب آثار جلد يكم ص‏ 489 .

38- مقاله دى ريازانف تحت عنوان "مسئله رابطه ماركس‏ با بلانكى" دركتاب "زير پرچم ماركسيسم" جلد دوم ص‏ يك و دو (فرانكفورت سال 1928) و ضميمه جلد يكم ص‏ .144- ترجمه ديگرى نيز كه كلا خوب نيست از اين مقاله در مجموعه آثار جلد دهم ص‏ 614 آمده است.

39_ مجموعه آثار جلد دهم ص‏ 628 تاكيد درمتن اصلى است.

40-همانجا ص‏ 626 تاكيد درمتن اصلى است.

41- مقاله ماركس‏ زير عنوان "يادداشت­هاى انتقادى حاشيه­اى بر مقاله يك پروسى" سال 1844 مجموعه آثار جلد سوم ص‏ 199 تاكيد درمتن اصلى است.

42- مقاله ماركس‏ زيرعنوان "مسئله يهود" سال 1843 همانجا ص‏ 156 تاكيد درمتن اصلى است.

43- ظاهرا شاپر بعدها از اين بابت متاسف است. به نامه ماركس‏ به انگلس‏ 16 آوريل سال 1856 مكاتبات منتخب ماركس‏ و انگلس‏ (چاپ مسكو و لندن سال 1956) ص‏ 111 و كتاب اى. پى. كندل(E. . Kandel) تحت عنوان "ماركس‏ و انگلس‏ و نخستين انقلابيون پرولتر"(برلن، جمهورى دمكراتيك آلمان سال 1965) ص‏ 117و 118 مراجعه كنيد.

44- مجموعه آثار جلد دهم ص 484.

45-همانجا ص‏ 277 و 287.

46- "پيش‏ شرط­هاى سوسياليسم و وظائف سوسيال دمكراسى"، ا. برنشتاين.(اشتوتگارت 1899)، ص‏ 29 ؛ ج. ليشتهايم، ماركسيسم (لندن، 1961) ص‏ 50 - 124؛ ب. د. ولفه، ماركسيسم (لندن، 1967) ص‏ 4-153 ، 157، 163.

47- مجموعه آثار، جلد 1. ص‏ 28.، 284، 286.

48- همانجا ، ص‏ 286.

49- همانجا، ص‏ 626 ، 629.

50-مجموعه آثار، جلد 6 ، ص‏ 519.

51- س‏. مور، سه تاكتيك (نيويورك، 1963) ص‏ 22، 33-32.

52- مجموعه آثار ، جلد 1.، ص277.

53- انگلس‏ به فلورانس‏ كلى - ويشنه وتسكى 27 ژانويه 1887 ، مكاتبات منتخب ص476.

54- اين زير عنوان اصلى هرشماره نشريه آمده است.

55- انگلس‏، اصول كمونيسم 1847، مجموعه آثار: ص‏ .352

56- انگلس‏، مسئله قانون اساسى درآلمان ژوئن 1847 همانجا ص‏ .84

57- مجموعه آثار، جلد 1. ص‏ 318 مقاله درمارس‏ و آوريل 185. نوشته شده است.

58- همانجا ص‏ 316، .21_ 32.

59- "بحث درباره آزادى مطبوعات" مه 1842 مجموعه آثار جلد 1 ص‏ .153

60- همانجا، ص‏ .161

61- مجموعه آثار جلد 3 ص‏ 124، 127 طبق نظر ج. ل. تالمون (مسيانيسم سياسى، نيويورك 1960 ص‏ 2.5) ماركس‏ جوان در اين اثر  " كاملا در سنت دمكراسى تماميت گراست"! .

62- مجموعه آثار، جلد 5 ، ص‏ 7 .

63- بيانيه كمونيست، مجموعه آثار، جلد 6، ص‏ 497 .

64- به مقاله من تحت عنوان "ماركس‏ و انگلس‏ و مفهوم حزب " در سوسياليست ريجستر 1967، ص‏ 58-121 مراجعه كنيد .

65- همانجا بخصوص‏ ص‏ 123، .143

66- بيانيه كمونيست، محل ذكرشده .

67_ مقدمه(1890) به نشرآلمانى بيانيه كمونيست، آثار منتخب، جلد1، ص‏ 3. .

68- اصول عمومى بين الملل كارگرى(تنظيم شده بوسيله ماركس‏ در اكتبر 1864)، آثار منتخب، جلد 1، ص‏ 35. .

69- ماركس‏ و انگلس‏،"بخشنامه"، 18-17 سپتامبر 1879 مكاتبات منتخب، ص‏ 395، 90-389 .

70- انگلس‏، "برنامه كموناردهاى بلانكيست پناهنده"، آثار ماركس‏ و انگلس‏ به آلمانى، جلد 18، ص‏ 529 .

71- ماركس‏ به ژ. ويدماير، 5 مارس‏ 1852، مكاتبات منتخب، ص‏ 86، تاكيد در متن اصلى .

72- نگاه كنيد به هال دريپر، "ماركس‏ و ديكتاتورى پرولتاريا" 

Etudes de Marxologie 6, Cahiers de L,Institut de Economique

Applique(پاريس‏، سپتامبر1962)، شماره 129(سرى S ، شماره 6) ص‏ 73- 5 .

73- سخنرانى ماركس‏ سر ميز ناهار، خطاب به نمايندگان انترناسيونال اول در كنفرانس‏ لندن، 1871، نقل شده از م . مولناز زوال انترناسيونال اول(ژنو، 1963) ص‏ 238، ترجمه آلمانى در آثار ماركس‏ و انگلس‏ به آلمانى، جلد 17، ص‏ 433 .

74_ انگلس‏، مقدمه(1891) به جنگ داخلى در فرانسه اثر ماركس‏، آثار منتخب، جلد1، ص‏ 44. ماركس‏ گرچه اصطلاح ديكتاتورى پرولتاريا را براى كمون به كار نمي­برد، ولى دركش‏ از ديكتاتورى پرولتاريا بر آن متكى است. دراين مورد مراجعه كنيد به مقاله من تحت عنوان " كمون پاريس‏ و درك ماركس‏ از ديكتاتورى پرولتاريا"، در جان هيكس‏ و رابرت تاكر، انقلاب و ارتجاع - كمون پاريس‏ 1871(امهرست، ماساچوست 1973) ص‏ 95-80 .

75- آثار منتخب، جلد1، ص‏ .473

76- اولين پيش‏ نويس‏ جنگ داخلى در فرانسه اثر ماركس‏ )پكن، 1966( ص‏ .141

77- مكاتبات منتخب، جلد 1، ص‏ .347

78­- اولين پيش‏ نويس‏، ذكر شده در بالا، ص‏ 157، تاكيد از متن اصل .

79-نگاه كنيد به ف . جلينك، كمون پاريس‏ 1871(لندن، 1937)، ص‏ 227، 295 .

80- آثار منتخب، جلد1، ص‏ .478

81- ماركس‏ به انگلس‏، 6سپتامبر 187.، آثار ماركس‏ و انگلس‏ به آلمانى، جلد 33، ص‏ 54 .

82- انگلس‏ به ماركس‏، 7 سپتامبر 187.، ماركس‏ به انگلس‏، 1. سپتامبر 187. ، همانجا ص‏ 59، 60- همين­طور مراجعه كنيد به دومين خطابيه ماركس‏ به انترناسيونال اول به مناسبت جنگ پروس‏ و فرانسه (سپتامبر 1870) آثار منتخب، جلد1، ص‏ 2-451 .

83- ماركس‏ به ف . دوملا- نيوون هيوس‏، 22 فوريه 1881، آثار منتخب ص‏ 40.

84- ك. كائوتسكى، تروريسم وكمونيسم (برلين، 1919)، ص‏ 57.

85- انگلس‏ به ماركس‏، 6 ژوئيه 1869، آثار ماركس‏ و انگلس‏ به آلمانى، جلد 32، ص‏ .336

86- اولين پيش‏ نويس‏، ذكرشده در فوق، ص‏ .171

87- همانجا، ص‏ 7_173 ، تاكيد درمتن اصلى .

88- آثار منتخب، جلد1، ص‏ .438

89- همانجا ص‏ 472 .

90- همانجا ص‏ 471 .

91- بايد يادآورى شود كه در زمان چارتيست­ها، حداقل تا سال 1848 كه طبقه كارگر روحيه مبارزه­جوترى داشت، حق راى عمومى براى نظم مستقرخطر بيش­ترى به شمار مي­آمد تا سال­هاى بعد. و اين مسئله با مقاومت سخت طبقه حاكم در مرحله اول و بعد گسترش‏ حق راى به اكثريت كارگران مرد شهرى بوسيله ديسرائيلى در سال 1867 به عنوان وسيله اى "بنفع ويگ­ها"بى ارتباط نيست.(نگاه كنيد به رايدن هاريسون، قبل از سوسياليست­ها) لندن 1965 ص‏ 1-80 ، .33-112

92- ماركس‏، "چارتيست­ها" (اوت 1852) مجموعه آثار، جلد 11، ص‏ 6-335 .

93- مجموعه آثار، جلد 7، ص‏ 3، 601 .

94-انگلس‏، "مجلس‏ فرانكفورت" (مه 1848)، همانجا، ص‏ 16 .

95- مبارزه طبقاتى در فرانسه، ص‏ 65 .

96- همانجا، ص‏ 79 .

97- ماركس‏، هيجدهم برومرلوئى بناپارت(1852-1851) مجموعه آثار، جلد 11، ص‏ .147

98- مبارزه طبقاتى در فرانسه، ص‏ 131، تاكيد درمتن اصلى .

99- همانجا، ص‏ 137 .

100- هيجدهم برومر، ص‏ 10- 1.9 .

101- همانجا .

102- مبارزه طبقاتى در فرانسه، ص‏ 56 .

103- همانجا، ص‏ 69، تاكيد درمتن اصلى .

104- آثار منتخب، جلد1، ص‏ 463 .

105- اولين پيش‏ نويس‏، ذكر شده در بالا، ص‏ .169

106- هيجدهم برومر، ص‏ 191، 193، تاكيد درمتن اصلى .

107- مبارزه طبقاتى درفرانسه، ص‏ 57 .

108- انگلس‏، " كارگران اروپايى در 1877 " (1878)، آثار ماركس‏ و انگلس‏ به آلمانى، جلد 19، ص‏ 133 .

109- اين نظر به خصوص‏ توسط نظريه­پردازان سوسيال دموكراسى آلمان به ماركس‏ نسبت داده شده، مثلا نگاه كنيد به ه.كونف، نظر ماركس‏ درباره تاريخ، جامعه ودولت(برلين 1920) ص‏ :329 "بنظر ماركس‏ پرولتاريا فقط هنگامى بقدرت ميرسد كه درجامعه به اكثريت تبديل شده باشد". كارل كائوتسكى در اثرش‏ ديكتاتورى پرولتاريا(منچستر، 1919) نوشت: "به نظر ماركس‏ ديكتاتورى پرولتاريا شرايطى است كه ضرورتا در دموكراسى واقعى وجود دارد، چون پرولتاريا به عده كثيرى تبديل شده است". او در صفحه بعد اين گفته را اصلاح مي­كند "قاعدتا پرولتاريا هنگامى به قدرت مي­رسد كه اكثريت مردم را نمايندگى كند، يا حداقل از او حمايت كنند... اين نظر ماركس‏ و انگلس‏ بود."‌(ص‏ 6- 45).

110- اصول كمونيسم، آثار منتخب، جلد 6، ص‏ 35.، تاكيد درمتن اصلى .

111- آثار منتخب، جلد 1، ص‏ 124 .

112- ماركس‏، "روزنامه ملى برلين براى اولين انتخاب كنندگان" (ژانويه 1849)، مجموعه آثار، جلد 8، ص‏ 20-271

113- انگلس‏ به لافارگ ، 12 نوامبر 1892، مكاتبات انگلس‏ لافارگ (پاريس‏، 1959)، جلد3، ص‏ 229 .

114- آثار منتخب، جلد 2، ص‏ 291 .

115- "ملاحظاتى بر برنامه پ. او. اف. (.O.F.) نوشته ماركس‏ آثار اقتصادى جلد اول (پاريس‏ _ سال 1963) ص‏ 1538 .

116- منتخب آثار بلانكى، ص‏ 172 .

117- منتخب آثار جلد اول ص‏ 12._119 و 24_123 .

118- همانجا ص‏ 115 .

119- به اثر اصلى اس‏ مور ص‏ 54 مراجعه كنيد .

120- منتخب آثارجلد اول ص‏ 119، "مانيفست" در واقع از حق راى همگانى صحبت نكرد، اما انگلس‏ دراينجا اشاره ميكند كه تلويحا در فرمولبندى"پيروزى درمبارزه براى دمكراسى" آمده است. (مجموعه آثار ص‏ 504) .

121-همانجا ص‏ 495 .

122- منتخب آثار جلد يك ص‏ 123 .

123- همانجا ص‏ 5-124 .

124- مقاله : "سخنرانى مربوط به كنگره هاگ" (8 سپتامبر سال 1872) از كتاب " اولين انترناسيونال پس‏ از ماركس‏" ص‏ 324 (لندن سال 1974) .

125- همانجا .

126- مكاتبات انگلس‏ _ لافارگ ص‏ 404 تاكيد درمتن اصلى است .

127- انگلس‏ به ريچارد فيشر هشتم مارس‏ سال 1895 آثار ماركس‏ و انگلس‏  جلد 39 ص‏ 26-- 425 .

128-"نقد برنامه گوتا" اثرماركس‏ (سال 1875) منتخب آثار جلد دوم ص‏ 31 .

129- يادداشت­هايى بر بحث­هاى رايشتاگ آثار ماركس‏ و انگلس‏  جلد 34 ص‏ 499-498 .

130-"جامعه باز و دشمنان آن"(لندن سال 1980)جلددوم ص‏ .152

131- "اصول كمونيسم" مجموعه آثار جلد ششم ص‏ 349 .

132-"نقد طرح برنامه سوسيال دموكراتيك" اثرانگلس‏ (سال 1891) آثار ماركس‏ و انگلس‏  جلد 22 ص‏  234 و 235.

133-مجموعه آثار جلد ششم ص‏ 495 و .519

134- مجموعه آثارمنتشر شده ماركس‏ و انگلس‏، جلد نمونه (برلين سال 1972) ص‏ .277

135- انگلس‏ به زاسوليچ 23 آوريل سال 1885 منتخب مكاتبات ص‏ 459و .460

136- همانجا ص‏ .459

137- منتخب آثار  جلد يكم ص‏ .471

138- طرح اوليه، اثراصلى ص‏ 169(به انگليسى تصحيح نشده).

139- منتخب آثار جلد اول ص‏ 123 تاكيد از من است .

140- "منشاء خانواده" منتخب آثار جلد دوم ص‏ .292

141- نامه(سپتامبرسال 1843) از سالنامه هاى آلمانى -فرانسوى مجموعه آثار جلد سوم ص‏ 144 تاكيد درمتن اصلى است .

142- نامه انگلس‏ به كائوتسكى 12 سپتامبر 1882 منتخب مكاتبات ص‏ 423، ترجمه جمله اول از روى آثار ماركس‏ و انگلس‏ تاحدودى تغيير داده شده : جلد 35 ص‏ 358 .

143-"ريشه هاى دموكراسى تماميت­گرا" اثر جى. ال . تالمون (لندن سال 1970) ص‏ 249 .