توضيح مترجم:
متني كه در ادامه
از نظر گراميتان ميگذرد، برگردان فصل اول از
كتاب ميشل لووي با مشخصات زير است:
Michael Lowy, Revolution ohne
Grenzen – Die theorie der permanenten Revolution
/ 1. Auflage – Frankfurt a.m. Sep 1987.
كتاب فوق مشتمل بر
237 صفحه و 6 فصل است، ترجمه حاضر صفحات 7 تا 33
كتاب را در بر ميگيرد. اسامي فصلهاي دوم تا ششم
آن به شرح زير است:
-
انقلاب مداوم در روسيه
-
پيدايش نظريه عام {انقلاب مداوم}
-
انقلابات سوسياليستي در
سرمايهداري عقبمانده
-
انقلابات بورژوايي ناتمام
-
نتيجهگيريها
در متن، عبارت
درون ( ) از نويسنده است. در موارد محدودي و
براي درك بهتر مطلب، عباراتي از مترجم در درون
{ } اضافه شده. در چند مورد نيز توضيحاتي در
حاشيه صفحات، به متن اصلي اضافه شده است.
ن.س. اكتبر
2002
طرحهای ماركس و
انگلس از انقلاب
نوشته: میشل لووی
ترجمه: ناصر سعیدی
نظریه انقلاب مداوم كه اولینبار
لئوتروتسكی آن را در سالهای 1906- 1905 بیان كرد،
عرصهای تئوریك را با مسایل اصلی زیر كه به
گونهای دیالكتیكی با یكدیگر پیوند دارند، تعریف
مینماید:
الف- امكان انقلاب كارگری در
كشورهای « عقب مانده» (كمتر رشد یافته، نیمه
فئودالی، پیشاسرمایهداری یا پیشاصنعتی)
ب- گذار بیوقفه از انقلاب
دموكراتیك به انقلاب سوسیالیستی، چرا كه قدرت
كارگری وظایف به اصطلاح بورژوا- دموكراتیك
(استقلال ملی و وحدت ملی، رهایی دهقانان،
آزادیهای دموكراتیك و غیره)را در پیوند
اجتنابناپذیر با وظایف ویژه سوسیالیستی انجام
میدهد.
پ- گسترش روند انقلابی در سطح
بینالمللی و بنای سوسیالیسم در مقیاس جهانی.
بیان این نظریه كه طرح جدید مسئله
را هم شامل میشد، نشانه گسست داهیانه و قاطح با
ماركسیسم تدریجگرای بینالملل دوم بود. این امر
در عین حال موجب پدید آمدن مجادله بر سر مسئله زیر
شد كه تا امروز ادامه دارد: آیا نظریه انقلاب
مداوم تروتسكی تكامل خلاق نظریة سوسیالیستی
كلاسیك تلقی میشود و یا در واقع گسستی انحرافی از
مبانی پایهای ماتریالیسم تاریخی است، آنگونه كه
ماركس آن را درك میكرد.
كلیشهای از جانب انواع ضد
ماركسیستها به كرات تكرار شده است، طبق این كلیشه
« از نظر ماركسیسم…
انقلاب پرولتری میبایست نتیجه نهایی صنعتی شدن
میبود و نه عكس آن، این انقلاب میبایست
در ابتدا در كشورهای صنعتی پیشرفته و مدتها بعد
در روسیه رخ میداد.» (1) بدبختانه این گفتة سطحی
چنان جزمگرایانه تایید شده، كه حتی از جانب تعداد
قابل ملاحظهای از ماركسیستها از اواخر قرن
نوزدهم تا به امروز پذیرفته و توصیف شده است. بدین
ترتیب فرد مشهوری چون كائوتسكی- «مرجع تقلید»
ماركسیسم آلمانی- در سال 1909 اعلام كرد: «ماركس و
انگلس (تشخیص دادند) نمیتوان به دلخواه انقلاب
كرد، بلكه انقلابها در شرایط معینی ضرورتاً رخ
میدهند و تا زمانی كه آن شرایط بهوجود نیامده،
وقوع آنها غیر ممكن است…
تنها در جایی كه شیوه تولید سرمایهدارانه بسیار
تكامل یافته باشد، این امكان اقتصادی موجود است كه
مالكیت سرمایهدارانه بر وسایل تولید از طریق قدرت
دولتی به مالكیت اجتماعی تبدیل شود.» (2) بعداً
كائوتسكی با توسل به این نظریه از انقلاب اكتبر
انتقاد كرد و تاكید نمود كه طبقه كارگر كشور
عقبماندهای چون روسیه، قادر نیست سوسیالیسم را
بنا كند و به همین جهت نباید دیكتاتوری پرولتاریا
را ایجاد نماید.
هم نظری تقریباً كامل بسیاری از
ماركسیستها با آشتیناپذیرترین منتقدینشان
درباره رابطة مستقیم مابین رشد اقتصادی و انقلاب
سوسیالیستی، موجب تقویت تفسیر معینی از ماركسیسم
شد. این تفسیر مدعی است كه ماتریالیسم تاریخی به
منزله روش تحلیل شكست خورده است. واقعاً هم اگر
ماركس به آن چه كه كائوتسكی به او نسبت میدهد،
معتقد میبود، در این صورت روند واقعی تاریخ در
قرن بیستم تمامی پیشگوییهای ماركس را نفی
میكرد، اعتقاد به رابطه مستقیم مابین امكانات
انقلابی با ظرفیت اقتصادی در سطح ملی، به
خصوص باعث میشود كه تقریباً نتوان به لحاظ نظری
سلسله انقلابها و جنبشهای انقلابی از سال 1917
به این سو را توضیح داد. انقلابها و جنبشهای
انقلابی كه اكثراً در كشورهایی رخ دادهاند كه
«حلقه ضعیف زنجیر» به حساب میآیند و نه در دژهای
سرمایهداری، عدم انطباق ظاهری تئوری و واقعیت،
برخی از مفسران را در اعتقادشان راسختر كرد كه كل
ماركسیسم به درد نمیخورد یا عده دیگری- بهویژه
سوسیال دموكراتهای راست- آن امر را «ماجراجویی ضد
ماركسیستی بلشویسم» و سایر تلاشهای بعدی را در
جهت بیتوجهی به قوانین آهنین تاریخ، توصیف كردند.
حتی ماركسیستهای انقلابی در اروپای غربی هم بدواً
دشواری زیادی داشتند كه موفقیت بلشویكها را با
درك «ارتدوكس» از ماركسیسم سازگار نمایند. حتی
گرامشی جوان تا آن اندازه بیپروا بود كه از
انقلاب اكتبر به منزله «انقلابی علیه {كتاب}
سرمایه» (3) یاد كند. این ناسازگاری، بیان
تغییر عظیمی بود كه انقلاب روسیه در مغزها و
جهانبینی نسلی از مبارزان سوسیالیست موجب شده
بود، نسلی كه باور داشت «آخرین نبرد» در برلین،
لندن یا شیكاگو آغاز خواهد شد و نه در پطرزبورگ،
شانگهای یا هاوانا.
به همین جهت ضروری است پیش از آن
كه گسست بنیادین تروتسكی از مدل مكانیكی گذار به
سوسیالیسم را بررسی كنیم، در آثار ماركس و انگلس
كند و كاو نماییم. آیا ایمان كائوتسكیتی بینالملل
دوم
–
آنگونه كه رهبران ریش سفید آن ادعا میكردند
–
به روح و شكل نظریه ماركس درباره انقلاب
سوسیالیستی وفادار مانده یا آن كه روابط پیچیده و
ظریف {نظریه ماركس} را سطحی و تحریف كرده است؟ به
نظر من پژوهشی عمیق در آثار ماركس و انگلس عملاً
حاكی از پرسمان پیچیدهتر و زیركانهتری سرشار از
ایدهها و فرضیههاست. پرسمانی كه سرانجام تروتسكی
روی آن كار كرد و مبنای طرح انقلاب مداوم بودن این
امر محرض است كه برخی از متنهای «كلاسیكها» حاكی
از یك چشمانداز مرحلهای (استراتژیك)
مبتنی بر فرض وجود سلسلهای از مراحل تاریخی،
اقتصادی و یا سیاسی- اجتماعی هستند. من به هیچ وجه
قصد ندارم این تناقض را لاپوشانی كنم، بلكه تلاش
میكنم این تناقض را به مسایل نظری و استراتژیك حل
نشده در افكار ماركس و انگلس ارتباط بدهم. از آن
جا كه تا به حال بررسیهای سیستماتیكی دربارة
مسئله انقلاب مداوم در افكار ماركس و انگلس صورت
نگرفته، من در این فصل میكوشم، گرههای
«مرحلهای» و «مداوم» در نظریه آنها را كه در
اندیشههایشان در مورد انقلابات قرن نوزدهم وجود
دارند، بگشایم. در عین حال میكوشم به سوال
متناقضی كه توسط گرامشی در سال 1917 مطرح شد، مبنی
بر این كه انقلاب روسیه نفی خلاق {كتاب} سرمایه و
ماركسیسم اصیل بود، پاسخ بدهم.
ماركس و انگلس چگونه به انقلابات
در كشورهای عقبمانده، نیمه فئودالی و دارای حكومت
مطلقه، مینگریستند؟ آیا آنان به تكرار
اجتننابناپذیر انقلاب بر اساس سرمشق انقلابات
بورژوایی گذشته باور داشتند و یا در انتظار تكامل
مداوم روندهای انقلابی تا تثبیت قدرت پرولتاریا
بودند؟ در آثار آنان به این پرسش پاسخ واحد و
یكسانی داده نمیشود، در واقع انسان با عناصر
متضادی برخورد میكند كه بیان واقعیت متضاد
اجتماعی و خصلت انتقالی زمانه آنان است. از این جا
شروع كنیم كه تصور از «انقلاب بوژوایی» در هیچ كجا
در افكار سیاسی ماركس و انگلس تصریح و به گونهای
اساسی تعریف نشده است. به مفهوم مذكور گاهی در
ارتباط با جنبههای مشتركی كه به غلط در دو انقلاب
بزرگ بورژوایی سالهای 1648 و 1789 فرض گرفته
میشد، اشاره میگشت. ماركس در مقالهای كه در سال
1848 در {نشریه} نویه راینیشه تسایتونگ
منتشر شد، چنین توضیخ داد: «بورژوازی در قامت
آنها (انقلابیون) پیروز شد. اما در آن زمان
پیروزی بورژوازی، به معنای پیروزی نظم اجتماعی
نوینی بود، پیروزی مالكیت سرمایهدارانه بر
مالكیت فئودالی، ملیگرایی، رقابت بر صنف، توزیع
بر حق آباء و اجدادی…
روشنگری بر خرافات…
صنعت بر تنپروری قهرمانانه، حق بورژوایی بر
امتیازات قرون وسطایی.» (4) با این وجود ماركس و
انگلس تنها انقلاب كبیر فرانسه را نمونه «اصیل»
انقلاب بورژوایی میدانستند، زیرا در تمایز با
همتای انگلیسی خود «انقلاب (در فرانسه) كاملاً از
سنتهای گذشته گسست (و) آخرین نشانههای فئودالیسم
را زدود.» (5)
پس تصور از« بورژوازی انقلابی» در
ارتباط تنگاتنگ با الگوی سال 1789 بود و بوژوازی
فرانسه در آن سال تبدیل به معیار سنجش خصلت
انقلابی یا غیر انقلابی بوژوازی اروپا در قرن
نوزدهم ، به ویژه بوژوازی آلمان، میشود. ماركس در
زمان فعالیت خبرنگارانهاش در دوره انقلاب 1848
بارها شجاعت انقلابی بوژوازی فرانسه را با بزدلی
طبقات متوسط (بورژوازی آلمان) آلمان مقایسه كرد،
هنگامی كه بورژوازی فرانسه اتحاد ضد فئودالی با
دهقانان را حفظ میكرد، بورژوازی آلمان در سالهای
50
–1848
به گونهای شرمآور به دهقانان خیانت كرد تا
اشرافیت و پادشاه را آرام كند. (6) به نظر ماركس
بورژوازی فرانسه در سالهای 94
–
1789 ، بر خلاف طبقات متوسط آلمان، در مقابله با
نظم فئودالی واقعاً مصالح عمومی را به پیش برد.
(7) بررسی میزان دقت تاریخی ارزیابی ماركسی و
انگلس از بورژوازی فرانسه از دایره پژوهش حاضر
فراتر میرود. كافیست گفته شود كه آنها به
مناسبتهای دگری آشكارا بیان كردند كه نیروی محركه
واقعی روندهای انقلابی نه بورژوازی {فرانسه}بلكه
انقلابیون فرانسوی بودند.(8) بعدها، در
انترناسیونال دوم، مقوله اجتماعی- سیاسی «انقلاب
بورژوا- دموكراتیك» تبدیل به مبنای تفسیری تعمیم
یافته و مرحلهای از ماركسیسم شد. این مقوله
بهخصوص افق استراتژیك بحثهای سیاسی در میان
سوسیال دموكراسی روسیه را تعیین كرد. اما شواهد
كافی در این مورد وجود دارد كه ماركس و انگلس از
چنین تفسیری رضایت كامل نداشتند. ماركس در همان
«مانیفست كمونیست» به تحقق «دموكراسی» بیشتر به
مثابه وظیفه انقلاب سوسیالیستی مینگریست تا
انقلاب بورژوایی:«…
اولین گام انقلاب كارگری عبارت است از ارتقاء
پرولتاریا به طبقه حاكم، به چنگ آوردن دموكراسی…
» (9) در سالهای بعد ماركس و انگلس ازاین امر را
مورد تردید قرار دادند كه طبقه متوسط واقعاً برای
انجام «وظایف تاریخیاش» به «انقلاب» نیازمند
باشد، وظایفی مانند از میان برداشتن نهادها و
محدودیتهای فئودالی، تكامل آزادانه صنعت، استقلال
و وحدت ملی و غیره. به عنوان مثال انگلس در
مقدمهای كه در سال 1895 بر مبارزات طبقاتی در
فرانسه از ماركس نوشت، اندیشه زیر را در مورد
نقش تاریخی ناپلئون سوم و بیسمارك اظهار داشت: پس
از سال 1851 «دوره انقلاب از پایین…
عجالتاً پایان یافت. به دنبال آن دوره انقلاب از
بالا آمد... اما نتیجة عمومی این شد كه استقلال و
وحدت داخلی ملتهای بزرگ اروپا
–
به استثنای لهستان، متحقق گردید…
قبركنان انقلاب 1848 تبدیل به مجریان وصیتنامه آن
شدند. » (10) با وجود این، اندیشه مذكور هیچگاه
توسط ماركس و انگلس به گونهای سیستماتیك تدوین
نشد. از محتوای نوشتههای آنان چنین برمیآید كه
انقلابات بورژوایی در آینده به درجهای كه
بورژوازی قادر بشود با وسایل غیر انقلاب-
انقلابات «از بالا» ، بدون بسیج تودهها یا بدون
گسست سیاسی
–
به اهدافش برسد، غیر متحملتر میشوند.
نزد ماركس و انگلس تلقی از انقلاب
بوژوایی مبهم است. در آثار آنان مسئله خصلت
روندهای انقلابی در كشورهایی كه ساختار فئودالی
–
استبدادی دارند، باز هم پرتناقضتر است. در یك
سلسله از نوشتههای آنها
–
به ویژه از انگلس
–
میتوان نشانههای روشنی را از یك آموزه مرحلهای
یافت، آموزهای كه انقلاب بوژوایی و یا
سرمایهداری صنعتی را به مثابه شرط ضروری برای
پیشروی مستقل و انقلابی پرولتاریا تعیین میكند.
این نظریه یك بار از نظر اقتصادی و بار دیگر به
لحاظ اجتماعی- سیاسی مستدل میشود. در آن دو مورد،
روش بررسی {ماركس و انگلس} متفاوت است و باید
درباره آن جداگانه تحقیق شود.
در افراطیترین روایت، استدلال
اقتصادی در مورد نظریه مرحلهای مبتنی بر درجه
تكامل نیروهای مولده است. سرمایهداری تنها در
صورتی ممكن است از میان برداشته شود كه به آن نقطه
برسد كه تواناییاش را برای خلاقیت و گسترش
تكنولوژیك از دست داده باشد. این امر، همانطور كه
انگلس در سال 1895 اظهار كرد، در سال 1848 آشكارا
وجود نداشت. «تاریخ به ما
…
آموخت كه در آن زمان درجه تكامل اقتصادی در قاره
{اروپا} به هیچ وجه برای از بین بردن تولید
سرمایهدارانه آماده نبود. تاریخ این امر را با
انقلاب اقتصادی كه از سال 1848 سراسر قاره را فرا
گرفت، ثابت كرد…
همه چیز بر مبنای سرمایهدارانه، مبنایی كه در سال
1848 هنوز بسیار قابل گسترش بود.» (11) این را با
اظهار نظر مشهور ماركس در مقدمه {درباره نقد
اقتصاد سیاسی} در سال 1859 مقایسه كنید: «یك نظم
اجتماعی هرگز پیش از آن كه تمام نیروهای تولیدی در
چارچوب آن نظم تكامل نیافته باشند، مضمحل نمیشود…»
(12) به هر حال اگر ماركس و انگلس خود را به این
نوع طرح موضوع كه به شدت اقتصادگرایانه و
تقدیرگرایانه بود و به یكی دانستن انقلاب یا فرو
ریختن سرمایهداری بیمار محدود میكردند، در آن
صورت در قرن نوزدهم هیچ كشوری- حتی انگلستان تحت
{حكومت} ویكتوریا
–
برای سوسیالیسم آماده نبود. اگر واقعاً تمام شدن
ظرفیت تكامل اقتصادی در معنای انتزاعی آن پیششرط
ساختاری جامع برای سوسیالیسم باشد، كدام كشور حتی
امروزه چنین شرایطی را دارا است؟
اما در همام متنها روایت
زیركانهتری از نظریه مرحلهای اقتصادی یافت
میشود كه مركز ثقلش نه بر روی حداكثر رشد نیروهای
مولده، بلكه بر روی تعییر در مناسبات تولیدی قرار
دارد. در این جا پدید آمدن و متمركز بودن
پرولتاریای صنعتی به شرط تعینكننده مادی تبدیل
میشود، زیرا صنعتی شدن، اقشار پیشسرمایهداری
یعنی دهقانان، پیشهوران و به طور كلی
تولیدكنندگان خرد را از بین میبرد. از این جا
نتیجه میشود كه انقلاب تنها در جایی امكانپذییر
است كه سرمایهداری ساختارهای اجتماعی را ساده و
قطبی نموده و به صورت دو ارتش طبقه كارگر و
بورژوازی كه آشكارا در مقابل هم صف كشیدهاند، در
آورده باشد. (13) به همین دلیل ماركس و انگلس
انگلستان آن زمان را برای سوسیالیسم «آماده»
مینامیدند، یا حتی گاهی تنها كشور {میخواندند}
كه در آن انقلاب پرولتری در دستور روز قرار داشت.
(14) ماركس و انگلس در تقابل با این استدلالات
كاملاً اقتصادی دربارة مرحله اجتنابناپذیر
بورژوا- انقلابی، نظراتی هم دادهاند كه نقطه
عزیمتشان یك چشمانداز اجتماعی- سیاسی بود با
نظراتی كه به یك طرح بسیار پیشرو (مداوم) از
انقلاب اشاره دارند. در این پرسمان انتقالی،
انقلاب بورژوایی تا آن جا به عنوان یك پیش فرض
ظاهر میشود كه عرصه سیاسی را از طریق نابودی
سلطنت و قدرت اشراف ساده نموده و تبدیل به تقابل
مسقیم بورژوازی و پرولتاریا میكند. « (كارگران)
میدانند كه نبرد خود آنان با بورژوازی ممكن است
تازه در آن روزی كه بورژوازی پیروز شود، آغاز گردد…
آنها میتوانند و باید انقلاب بورژوایی
را هم چون شرطی برای انقلاب كارگری در نظر
بگیرند. اما آنها هرگز نباید انقلاب بورژوایی را
هدف نهایی خود تلقی كنند.» (15) در این جا
تفاوت با فرمولبندیهای سابقالذكر قابل ملاحظه
است: مركز ثقل موضوع از توالی ثابت مراحل اقتصادی
كه نسلها به طول میانجامد به تداخل دورههای
سیاسی در مدتی كوتاه منتقل شده است. اگرچه بُعد
مرحلهای باقی ماده، اما به نوعی ادعای انتزاعی
تقلیل یافته است. ادعایی كه مبنی بر آن انقلاب
بوژوایی همچنان شرط لازم برای سیاست
پرولتاریای انقلابی میباشد.
به اعتقاد ماركس نظریه مرحلهای
امكان تسخیر «زودهنگام» قدرت را نفی میكرد، هرچند
این امر از نظر ماركس چیزی به جز یك پدیده جانبی و
زودگذر نمیتوانست باشد. اگر پرولتاریا در پی
رویدادهای غیر منتظره و تصادفی و به دنبال پدید
نیامدن انقلاب بورژوایی بر سر قدرت بیاید، حقیقتاً
به این محكوم میشود كه ابزاری سیاسی یا جایگوینی
موقتی برای بوژوازی باشد، بورژوازیای كه از نظر
اجتماعی در حال ارتقاء یافتن است. ماركس ادعا
میكرد كه دیكتاتوری ژاكوبنها در سال چهارم مثالی
تاریخی برای چنین رویدادی است. (16) به نظر من این
ادعا چندان قانع كننده نبود. با وجود این كه كمیته
امنیتی توسط انقلابیون فرانسه به قدرت رسیده بود،
خود را ناگزیر میدید از منطق بورژوایی و نه رهایی
عموم پیروی كند. ماركس این اندیشه را در جریان بحث
در اداره مركزی اتحاد كمونیستها (Bund
der Kommunisten
در برخی از متون فارسی «اتحادیه كمونیستها» ترجمه
شده است، اما با توجه به این كه در زبان آلمانی
واژههای
Gewerkschaft
و
Berufsverband
معادل «اتحادیه» هستند و به علاوه اتحادیه به
تشكلهای خاصی اطلاق میشود، ترجمة «اتحاد
كمونیستها» رساتر به نظر میرسد.) در سال 1850
بیشتر پروراند، او در اینجا وزن اجتماعی زیاد
اقشار خرده بورژوایی و ایدئولوژی آنها را در
فرانسه برجسته كرد. {به عقیده ماركس} طبقه كارگر
پیروز شده در كشوری با این حد نازل از صنایع مدرن،
ناچار است قدرت را با دهقانان و اقشار پایینی طبقه
متوسط كه از نظر تعداد بیشتراند، تقسیم كند.
پرولتاریا ناگزیر میشود به خواستههای طبقاتی خود
بیتوجه باشد و برنامه متحدینش را به صورت قانون
درآورد. (17) انگلس در نامهای كه در سال 1853
خطاب به ویدمیر (Weydemeyer)
نوشت، تغییری در آن حكم داد. در حالی كه ماركس بر
ارتباط یك حكومت انقلابی با سطح تكامل اجتماعی
تاكید میكند، انگلس نگران خطرات ماجراجویی است و
اذعان میكند كه هراس دارد، در صورتی كه «حزب ما»
ناگزیر شود «پیش از وقت طبیعی آن» در آلمان
قدرت بگیرد، دچار این وسوسه شود كه «آزمایشها و
جهشهای كمونیستی» انجام دهد كه هنوز «نا
بههنگام» هستند و منجر به شكست سهمگینی خواهند
شد. (18) این تذكر محتاطانه مهر خود را بر سیاست
بینالملل دوم زد، یعنی به شكل طرحی از قدرت
پرولتری كه در كشورهایی چون روسیه ناچار میشود با
دهقانان متحد گردد و وظایف بورژوا
–
دموكراتیك را انجام دهد.
همین فرمولبندیهای گوناگون كه
فقط در مورد یكی از روندهای انقلاب است،
در آثار ماركس و انگلس یافت میشوند. اندیشه
انقلاب مداوم، یعنی تصور یك روند پیوسته كه
پرولتاریا را در موقعیتی قرار میدهد كه حتی در
كشورهای اروپایی پیرامونی، عقبمانده و فئودالی،
سرمایهداری را سرنگون كند و قدرت دولتی را به دست
گیرد، به گونهای متناقض- گاهی در كنار طرحهای
مرحلهای- در آثار ماركس و انگلس ظاهر میشود، من
میگویم «اندیشه» و نه «نظریه» ، چرا كه نمیتوان
آن را یك نظریه منسجم و سیستماتیك نامید. با این
همه تعداد زیادی از خرده ایدهها، الهامات
پیشگویانه و اشارههایی به امكانات آینده موجودند
كه به گونهای ناگهانی ظاهر و تكرار میگردند، اما
هرگز به صورت یك آموزه منسجم یا استراتژی جهانی
(عمومی) تدوین نشدهاند. اهمیت آنها در درجه اول
از نظر روش بررسی است، آنها نشان میدهند كه
ماركس و انگلس امكان عینی گسست در روند
وظایف تاریخی را در نظر داشتند. به علاوه آنها
نشان میدهند كه این وظایف به گونهای مركب و
دیالكتیكی نمود مییابند و ماتریالیسم تاریخی
–
دست كم آنگونه كه در آثار بنیانگذارانش بهكار
گرفته شده
–
قابل تنزل به تكاملگرایی تدریجی(Evolutionismus
=آموزهای كه معتقد به تكامل تدریجی و دائمی است.
این آموزه معمولاً در مقابل بینش دیالكتیكی مبتنی
بر تكامل جهشوار قرار میگیرد. در متن معادل
«تكاملگرایی تدریجی» مناسب تشخیص داده شد. داریوش
آشوری در اثرش به نام «فرهنگ علوم انسانی» (تهران
1374) معادلهای «فرگشتباوری» و «تكاملباوری» را
پیشنهاد میكند.) اقتصادگرا نیست.
ماركس عبارت «انقلاب مداوم» را
اولین بار در اثرش به نام «درباره مسئله یهود» كه
در سال 1844 منتشر شد، به كار برد. این عبارت در
جایی به كار رفته كه از ژاكوبنیسم به مثابه كوششی
تروریستی برای تسلط عرصه سیاسی بر جامعه بورژوایی
انتقاد میشود، (هر چند ژاكوبنیسم طبعاً بنیاد آن
بود). «ژاكوبنیسم به این امر تنها از طریق اعتراض
قهرآمیز علیه شرایط وجودی خودش نایل آمد،
تنها از این راه كه انقلاب را مداوم اعلام
كرد، و بدین ترتیب درام سیاسی ضرورتاً با احیا،
مذهب، مالكیت خصوصی، همه عناصر جامعه بورژوایی
خاتمه مییابد. همانگونه كه جنگ با صلح پایان
میگیرد». (19) البته صرف استفاده از آن عبارت
در سال 1844 چندان ربطی به اندیشه انقلاب مداوم به
مثابه روند پیوستهای كه سبب به قدرت رسیدن
پرولتاریا در كشورهای عقبمانده میشود، نداشت.
ژاكوبنها هر چیزی بودند به جز اسلاف پرولتاریای
انقلابی. و ماركس در آن زمان گرایش داشت كه آن
عبارت را به گونه نادقیقی بكار برد. به عنوان مثال
استفاده از آن عبارت را در قسمت مشهوری در
«خانواده مقدس» (1845) درباره ناپلئون در نظر
بگیریم: «اوتروریسم را از این طریق كه
جنگ مداوم را جایگزین انقلاب مداوم
كرد، معمول داشت».(20) ماركس تازه در 1850
آن عبارت را برای توصیف این طرح، به مفهوم
شناختهشدهاش به كار برد. آیا نامگذاری یك جنبش
ادامهدار و بیانتها عنصری از سوء تفاهم و
سردرگمی را به بار نمیآورد؟ شاید عبارتی مانند
«انقلاب پیوسته و متصل» دقیقتر باشد. به هر حال
نزدیك به صد سال سنّت انقلابی به فرمول ماركس
معنایی فراتر و جامعتر از مفهوم لغوی آن داده
است. اما این تنها نمونه از جابهجایی واژهها در
بحثهای سوسیالیستها نیست. كافیست به نظرات
گوناگون بسیاری كه در مورد واژههایی نظیر
«سوسیالیسم»، «كمونیسم» و غیره وجود دارد،
بیاندیشیم. تروتسكی هنگامی كه به این «عبارت
فاضلانه» مراجعه كرد، به وجود مشكل مذكور آشكارا
اذعان داشت. (21)
سوال اساسی این است كه كدام ا
یدههای امروزین در آثار گوناگون ماركس و انگلس با
عبارت «انقلاب مداوم» توصیف شدهاند، آثاری كه به
مسئله انقلاب در قاره اروپا میپردازند در واقع
بیشترین و مشخصترین تكامل این مفهوم در آثار آنان
در ارتباط با آلمان یافت میشود. اگر چه
پادشاهی آلمان در پایان قرن تبدیل به یك غول صنعتی
در اروپا شد، اما نباید فراموش كرد كه آلمان در
سالهای 1844 تا 1856 هنوز یك كشور نیمه فئودالی،
پیشاصنعتی و از لحاظ سیاسی پارهپاره بود،
نیرومندترین دولت مركزی آن
–
دولت پروس {تحت حكومت} قیصر ویلهلم دوم
–
نمونهای ناب از یك حكومت مطلقه اصلاحناپذیر در
اروپا بود. جالب این كه ماركس در اولین اثری كه
فعالیت انقلابی پرولتاریا را به رسمیت میشناسد،
در عین حال چشمانداز مبارزه طبقاتی در آلمان را
بر مبنای «تداوم» ترسیم میكند، یعنی پیشگفتار بر
«دوباره نقد فلسفه حقوق هگل» كه در
سالنامههای آلمانی
–
فرانسوی
در سال 1844 چاپ شد. تجربیات شخصی ماركس به مثابه
ناشر جوان و ستیزهگر راینیشه تساتیونگ در
سالهای 43-1842 با بورژوازی لیبرال آلمان، بر روی
او تاثیری منفی در مورد تواناییهای انقلابی این
طبقه گذاشت. به ویژه تسلیمطلبی خائنانه
سهامداران نشریه در برابر سانسور پروسی چنان
ماركس را منزجر كرد كه ترجیح داد در مارس 1843
استعفا بدهد تا آن كه به «معتدل كردن» خط نشریه
رضایت دهد. او مدتی بعد در نامهای به روگه (Ruge)
انزجار خود را از بیفرهنگی بورژوازی اظهار كرد.
بیفرهنگیای كه ترجیح میداد فرودستی جبونانه را
به جان بخرد تا در این راه مبارزه كند كه تبدیل به
«مردان آزاد جمهوریخواه» بشود. (22) این
نتیجهگیری در پیشگفتار سال 1844 بر اثر درباره
نقد فلسفه حقوق هگل باز هم صریحتر و
گستردهتر بیان میشود، از نظر ماركس بورژوازی
آلمان دارای آن «پیگیری، شدت عمل، شجاعت و بیرحمی
نیست كه بتواند خود را به نمایندگان نافی جامعه
تبدیل كند. آنچنان شهامت انقلابی كه این شعار
سركش را خطاب به دشمن بدهد،…
وجود ندارد: من هیچ نیستم و باید همه چیز باشم.»
(23) ماركس اینگونه به انتقاد شدید از بوژوازی
آلمان میپردازد، سرشار از كنایه و باكلمات
تحریكآمیز سیز (Sieyes)
رسته سوم چیست ،یعنی با بیانیه پایهای
بیهمتای بورژوازی انقلابی فرانسه در سال 1789.
چرا بورژوازی آلمان در سالهای
1840 در مقایسه با طبقات متوسط فرانسه در نیمه قرن
پیش از آن، این قدر سست عنصر و بزدل بود؟ توضیح
جامعهشناسانه جالبتوجهی كه ماركس در آن
پیشگفتار دارد، حاوی عناصر مهمی از نظریه
انقلاب مداوم است. در وهله اول ماركس با دقت زیادی
خصلت همزمان عقبمانده و پیشرو جامعه
آلمان را بررسی كرد. «…
هر بخشی از جامعه بورژوایی…
پیش از آن كه پیروزیاش را جشن بگیرد، شاهد شكستش
است…
پیش از آن كه بتواند بلند همتی خود را نشان بدهد،
تنگنظریاش را نمایان میكند، تا آنجا كه حتی
امكان یك نقش بزرگ پیش از آن كه پدید بیاید، از
بین رفته است. تا آنجا كه هر طبقهای به محض این
كه نبرد با طبقه بالاتر از خود را آغاز میكند، در
نبرد با طبقات پایینتر درگیر میشود. بدین ترتیب
اعیان در مبارزه با پادشاهی، دیوانسالار در
مبارزه با اشراف، بورژوا در مبارزه با همه
آنهاست، و این در حالیست كه پرولتر شروع به
مبارزه با بورژوازی میكند. هنوز طبقه متوسط جرأت
نكرده از موضع خود به رهایی بیاندیشد كه تكامل
شرایط اجتماعی و پیشرفت نظریه سیاسی خود این موضع
را كهنه شده یا دست كم قابل تردید اعلام كند».
(24) بنابراین خطر تهدیدكننده از جانب طبقه
كارگر، بورژوازی آلمان را محافظهكار میكرد و
مانع آن میشد كه یك نیروی انقلابی با تمام
پیامدهای آن بشود. ماركس از اینجا نتیجه گرفت كه
تنها یك «طبقه جهانی» بدون سلسله مراتبی از
امتیازات یا قدرت كه ناگزیر باشد از آنها درمقابل
طبقه پایینتر از خود دفاع كند، قادر است آلمان را
از پسماندههای گذشته برهاند، و این البته طبقه
پرولتاریاست. اما پرولتاریا برای رهاییای تلاش
میكند كه یك اصلاح ساده در نظام نیست. پرولتاریا
به مثابه طبقهای با «زنجیرهای رادیكال» نیاز به
یك انقلاب رادیكال و رهایی همهجانبه انسان یعنی
كمونیسم دارد. بنابراین: «در آلمان نه انقلاب
رادیكال، نه انقلاب عام انسانی، بلكه
انقلاب نیمهكاره، انقلاب صرفاً سیاسی كه ستونهای
ساختمان را باقی میگذارد، خوابی رؤیایی است…
در آلمان رهایی عام شرط لازم برای رهایی
جزئی است.» (25) اما زمانی كه ماركس آن مطلب را
نوشت، هنوز طبقه كارگر آلمان چندان وجود نداشت، به
گونهای كه حكم متهورانه او در آن زمان بیش از آن
كه توصیف دقیقی از شرایط آلمان باشد، تصمیمی از
وضعیت فرانسه بود. (ماركس در آن هنگام تازه برای
اولین بار با تجمعات انقلابی مخفی و پیشهوران
كمونیست در پاریس آشنا شده بود.) با این وجود چنان
به نظر میرسید كه شورش بزرگ نساجان منطقه شلزین
در چندین ماه بعد، به گونهای غیر منتظره پیشبینی
ماركس را تأیید كرد. ماركس در ماه اوت از روی
دادهای شلزین به عنوان مبنایی در مجادله
ادامهدارش با روگه استفاده كرد و ادعا نمود كه
این اولین قیام طبقه كارگر آلمان نشان داد كه :
«همان طور كه ناتوانی بورژوازی آلمان ناتوانی
سیاسی آلمان است، توانایی پرولتاریا آلمان…
توانایی اجتماعی آلمان است.» به علاوه
ماركس اضافه كرد: «عناصر اولیه برای درك این پدیده
را
…
میتوان در پیشگفتار من درباره نقد فلسفه حقوق
هگل (یافت).» (26) سه سال بعد توضیح عامتری
در مانیفست كمونیستی در مورد پیشبینی روند
انقلاب در آلمان داده شد. هم طرفداران «نظریه
مرحلهای» و هم طرفداران انقلاب مداوم كوشیدهاند
قطعاتی را در تأیید موضع خودشان در مانیفست
بیابند. مانیفست، بر خلاف آثار سال 1844،
حكم امكان نقش انقلابی بورژوازی را صادر میكند.
ماركس و انگلس اظهار مینمایند كه در این صورت
پرولتاریا باید جبهه واحدی با بورژوازی و علیه نظم
كهنه بسازد. ممكن است این فرضیه واكنشی باشد نسبت
به تصادم مابین بورژوازی و سلطنت در آوریل 1847 در
جریان نشست مجلس متحد پاریس. به هر حال حتی اگر
ماركس و انگلس شرایطی را در نظر گرفتند كه اتحاد
تاكتیكی با بورژوازی را ایجاب میكرد، باز طرحهای
استراتژیكی در مانیفست تدوین شد
آشكارا خصلتی «مداوم» داشتند: كمونیستها توجه
اصلیشان را به آلمان معطوف میكنند، زیرا آلمان
در آستانه انقلاب بورژوایی قرار دارد و چون این
انقلاب را در شرایط پیشرفتهگی تمدن اروپایی به
طور كلی و با پرولتاریا بسیار تكاملیافتهتری از
انگلستان سده هفدهم و فرانسه سده هجدهم به سرانجام
میرساند، بنابراین انقلاب بورژوایی آلمان تنها
میتواند پیشدرآمد بلاواسطه انقلاب پرولتری
باشد». (27)
این قطعه مشهور بیشتر حاوی
اندیشههایی است كه بعداً در تدوین نظریه انقلاب
مداوم دارای اهمیت تعیین كننده شد:
1-
این اندیشه كه سطح تكامل اجتماعی و
اقتصادی («تمدن») به مثابه مقیاسی برای «آمادگی
انقلابی» نباید صرفاً تنها با معیار ملی سنجیده
شود، بلكه باید بر بستر بینالمللی متناسب با آن
(یعنی بستر اروپای قرن نوزدهم) در نظر گرفته شود.
2-
درك این موضوع كه وزن اجتماعی و
سیاسی پرولتاریای آلمان تكرار یك انقلاب بورژوا
–
دموكراتیك «كلاسیك» هم چون در انگلستان و فرانسه
را منتفی میكرد.
3-
این تصور كه انقلاب بورژوایی و
پرولتری چندان در مرحله تاریخی گوناگون
نیستند، بلكه واقعاً فقط دو جنبش از یك
روند انقلابی پیوسته هستند، اگرچه از مطالعه
«مانیفست» ، هنگام تاكید بر اولویت ضروری
انقلاب بورژوایی، درك «مرحلهای» استنتاج میشود.
ماركس و انگلس طی انقلاب آلمان در
سالهای 49
–
1848 فرصت داشتند، جهتگیری استراتژیكی را كه در
مانیفست كمونیستی مطرح كردند، در عمل وارسی
كنند. ما قادریم وجه مشترك مواضع آنها در نویه
راینیشه تسایتونگ را با چشماندازی كه در آستانه
توفان انقلابی ترسیم میكردند، به یاری تحقیق
جالب توجه فرناندو كلودین (Fernando
Claudins)
دربارة تفكر سیاسی ماركس و انگلس در آن زمان (28)
، تعیین كنیم.
ماركس و انگلس كوشیدند در اولین
دوره كه بخش اعظم سال 1848 را شامل میشود، اولین
پله تاكتیكی از استراتژیشان یعنی مبازه مشترك
همراه با بورژوازی علیه استبداد مطلقه را كه به آن
اولویت میدادند، به عمل درآورند. آنها در جمعیت
دموكراتیك كلن وارد شدند و كوشیدند موافقت تعدادی
از رهبران فعال طبقات متوسط را برای انتشار
نویه راینیشه تسایتونگ جلب كنند، نشریهای كه
صاف و ساده و همچون ارگان دموكراسی توصیف
میشد.(29) اگرچه شركای بورژوا پس از چند هفته از
همكاری با نشریه دست كشیدند، ماركس و انگلس به
جستجوی خویش برای یك مبنای مشترك ادامه دادند. در
اواخر ژانویه 1849 ماركس مقالهای را منتشر كرد كه
هنوز تقریباً بیانگر مدافع «مرحلهای» از همبستگی
دموكراتیك بود. (30) اما آنان در همان موقع
مقالاتی نیز مینوشتند كه در آنها تاكتیك اتحاد
با بورژوازی به زیر سوال برده میشد. به خصوص
مقالهای از انگلس قابل توجه است كه در سپتامبر
1849، مدت كوتاهی پس از تسلین بیشرمانه مجلس ملی
فرانكفورت در برابر سلطنت و سركوب خونین مقاومت
كارگران و دهقانان توسط واحدهای پروسی {نگاشته شد}
. طبق نظر انگلس «در وین همانند پاریس، در برلین
همانند فرانكفورت، در لندن همانند میلان…
سرنگونی حاكمیت
سیاسی بورژوازی « در دستور روز قرار داشت و
در تمام سنگربندیهای قاره » (اكنون) پرچم مبارزه
پرولتاریای همبسته اروپا…
در اهتراز است. «یعنی آن پرچم سرخی كه كارگران
آلمان تحت آن با «مجلس اتحاد زمینداران بزرگ و
بورژوازی» مبارزه كردند. اكنون بورژوازی مستقیماً
خود را در معرض خطر هر قیام تودهای میدید، به
گونهای كه تودهها میبایست نه فقط علیه دولت
نظامی- بوروكراتیك، بلكه همچنین «علیه خود
بورژوازی مسلح» مبازه میكردند. (31)
ماركس پس از دسامبر 1848 موضع
مذكور را در سلسله مقالات مشهور «بورژوازی و ضد
انقلاب» تكامل داد. « در آلمان یك انقلاب بورژوایی
خالص
…
غیر ممكن (است)
…
یا ضد انقلاب فئودالی استبدادی امكانپذیر (است) و
یا انقلاب اجتماعی- سیاسی. (32) اما نیروهای محركه
چنین انقلابی كدامند؟ ماركس در مقالهای كه در
فوریه 1849 منتشر شد، پاسخ زیر را میدهد:
«رادیكالترینو دموكراتیكترین (طبقات) جامعه
یعنی كارگران، دهقانان و خرده بورژوازی. (33)
ماركس در حوالی آوریل از {تشكل} جمعیت دموكراتیك
گسست و انرژیاش را روی ایجاد انجمن كارگران كلن
متمركز كرد. این انتقال مركز ثقل سیاسی در انتشار
اثر معروف او به نام «كارمزدی و سرمایه» نیز مشهود
است. در پیشگفتار آن اثر هشدار داده میشود كه
برآمد انقلابی در اروپا محكوم به شكست است، مگر
این كه «طبقه كارگر انقلابی پیروز شود…
هر اصلاح اجتماعی
…
تا زمانی كه انقلاب پرولتری و ضد انقلاب فئودالی
نیروهایشان را در یك جنگ جهانی محك نزنند، تخیلی
باقی میماند.» (34) بدین ترتیب ماركس اندكی پیش
از پایان كار نویه راینیشه تسایتونگ، موضع
خود در مانیفست دایر بر وقوع مرحله اولیه انقلاب
بورژوایی در آلمان را كاملاً رها كرد و دوباره
تمام موضوع را بر روی عرصه بینالمللی متمركز
نمود. این نقطه اوج بیاعتمادی ماركس نسبت به هر
تلاشی برای رویآوردن تاكتیكی به طبقات متوسط بود.
هرگونه خیانت به كارگران و هر تسلیم طلبی در برابر
سلطنت ماركس را دوباره به سمت {نظریه} «تداوم» ،
آن گونه كه او در سال 1844 برای اولینبار توضیح
داد، میكشاند.
جالب است كه این توهمزدایی دوم
درباره تواناییهای انقلابی بورژوازی را با گسست
اولیه از لیبرالیسم پس از توقیف نویه راینیشه
تسایتونگ در سال 1843 مقایسه كنیم. در هر دو مورد
مسئله مربوط میشد به فرض اولیه- هر چند با شك و
تردید بسیار
–
دایر بر توانایی بورژوازی برای ایجاد اپوزیسیون
جدی و پیگیر علیه نظام فئودالی- استبدادی. در هر
دو مورد تجربه تلخ عملی ماركس را ناگزیر ساخت، این
اندیشه را كنار بگذارد. همانطور كه بعداً خواهیم
دید، روند مشابهی در مورد اسپانیا در دهه 50 تكرار
شد. هیچ چیز بیشتر از استعداد تصحیح و تكمیل
مفروضات اشتباه نظری در پرتو مبارزه طبقاتی، ماركس
و انگلس را از برخی «ماركسیستهای» بعدی متمایز
نمیكند.
ماركس و انگلس در تبعید در
انگلستان، دائماً موضع رادیكالتری در مورد پویایی
انقلاب آلمان اتخاذ كردند. بدین ترتیب انگلس در
«كمپین قانون اساسی امپراطوری آلمان» كه در مارس
–
آوریل 1850 به این سو منتشر شد، نتیجه گرفت: «از
شكست ژوئن 1848 سوال زیر برای بخش متمدن قاره
اروپا مطرح است: یا حكومت پرولتاریای انقلابی یا
حكومت طبقاتی كه تا پیش از فوریه حاكم بودند. راه
میانهای امكانپذیر نیست. به خصوص در آلمان
بورژوازی نشان داد كه ناتوان از حكومت كردن است،
قادر بود حكومتش را در برابر مردم حفظ كند تا
دوباره آن را به اعیان و دیوانسالاران پس بدهد…
انقلاب در آلمان دیگر نمیتواند به جز از طریق
حاكمیت كامل پرولتاریا به سرانجام برسد.» (35) در
همین زمان ماركس و انگلس سندی را نیز نوشتند كه در
آن چشمانداز خود را از انقلاب مداوم به
روشنترین، منسجمترین و به یادماندنیترین وجهی
توضیح دادند. این سند « خطابیه مارس 1850 اداره
مركزی به اتحاد {كمونیستها}» نام داشت. نقطه
عزیمت آنان محكوم كردن اتحاد نامقدس مابین
بورژوازی «لیبرال» و استبداد مطلقه بود، ماركس و
انگلس علیه این ائتلاف ارتجاعی، عمل مشترك
پرولتاریا و احزاب دموكراتیك خرده بورژوا را توصیه
میكردند. اما اینك طرح «اتحاد دموكراتیك» آنان بر
بستر تلقی كاملاً انترناسیونالیستی و
تداومگرایانه از روند انقلابی بود، در حالی كه
خود بورژواهای دموكرات قصد دارند انقلاب را هر چه
سریعتر…
به پایان برند، به نفع و وظیفه ماست كه به انقلاب
تداوم دهیم، تا آنجا كه وقتی همه طبقات كمابیش
دارا از حكومت رانده شدند، قدرت دولتی توسط
پرولتاریا تسخیر شود و اتحاد پرولترها نه فقط در
یك كشور، بلكه در همة كشورهای حاكم در سراسر جهان
چنان پیش برود كه رقابت مابین آنان در این كشورها
پایان پذیرد و دشت كم نیروهای مولده اصلی در دستان
پرولترها متمركز شود.» (36) این قطعه مهم حاوی سه
موضوع اساسی است كه بعداً تروتسكی آنها را در
نظریه انقلاب مداوم بیشتر تكامل داد: 1- تكامل
پیوسته انقلاب در یك كشور نیمه فئودالی كه منجر به
قدرت گرفتن پرولتاریا میشود. 2- معمول داشتن
اقدامات آشكارا ضد سرمایهداری و سوسیالیستی توسط
پرولتاریایی كه به قدرت میرسد.3- خصلت ضرورتاً
بینالمللی روند انقلابی و جامعه سوسیالیستی نوین،
بدون طبقات و مالكیت خصوصی.
جنبش انقلابی پرولتاریا، با توجه
به آن چشمانداز، چه شكلی میبایست داشته باشد؟
ماركس ادعا میكرد كه موج انقلابی بعدی حزب
(بورژوا- خردهبورژوایی) دموكراتیك در آلمان را به
قدرت میرساند. اما «(كارگران) باید همزمان در
كنار حكومتهای رسمی جدید، حكومتهای كارگری و
انقلابی خودشان را
–
چه در شكل ریاست بخشداریها و شوراهای
بخشداریها، چه از طریق باشگاهها و كمیتههای
كارگری برپا كنند، به گونهای كه حكومتهای
بورژوایی دموكراتیك نه فقط بیدرنگ پایگاه خویش را
در درون كارگران از دست بدهند، بلكه از همان آغاز
كار خود را تحت نظارت و مورد تهدید اداراتی ببینند
كه كلتوده كارگران از آنان پشتیبانی میكنند. »
(37)
نیازی به تاكید بر شباهت زیاد
مابین این برنامه عملی و انقلاب اكتبر نیست:
سازماندهی شوراهای كارگری ، حاكمیت دوگانه،
انقلاب مداوم. این شباهت هنگامی كه ماركس و انگلس
بر ضرورت تمركز شوراهای كارگری و ایجاد «گاردهای
سرخ» پای میفشارند، باز هم آشكارتر میشود. (38)
بیانیه با این فراخوان مصرانه به كارگران آلمان
خاتمه مییابد، مبنی بر این كه با راه حلهای
عوامفریبانه خرده بورژوازی دموكرات گمراه نشوند،
بلكه حزب مستقل خویش را بسازند. «شعار مبارزاتی
آن باید انقلاب مداوم باشد.» (39)
این متن به دلایل آشكاری نمایندگان
تفسیر مرحلهای و جزمگرایانه از تفكر سیاسی ماركس
را همواره در وضعیت بدی قرار داده و مغشوش كرده
است. برای عدهای از آنها متن مذكور برنامهای
انقلابی را پیشنهاد میكند كه در واقع با
ماتریالیسم تاریخی «سازگار نیست»، در حالی كه
سایرین معتقدند كه این متن تنها «انحرافی ژاكوبنی
–
بلانكیستی كوتاه مدت» از تفكر ماركس است. (40) به
عنوان مثال مورخ منشویك به نام نیكولایفسكی (Nilolayewski)
معتقد بود كه «تشخیص این امر مشكل است كه آیا این
سند در همه جزئیات، واقعاً نظر ماركس را منعكس
میكند» و سند مذكور در آن زمان نتیجه «سازش»
مابین ماركس و جناح افراطی اتحاد كمونیستها بود.
(41) اما اكثر این مفسران انتقاد بر نشتاین را، كه
در سال 1899 مطرح شد، پذیرفتند. بر اساس آن
انتقاد، تأثیر زیاد « بلانكیسم» بر «بیانیه» و
نظریه انقلاب مداوم آن مشهود است. (42) این امر
كاملاً اشتباه است. زیرا نه فقط پرسمان بیانه
اساساً و كاملاً از بلانكیسم متمایز است (به عنوان
مثال چگونه میتوان نكته مركزی بیانیه مبنی بر خود
سازمانیابی انقلابی طبقه كارگر را با تصورات
بلانكی از دسیسه سازگار كرد؟) ، بلكه موضوع
«انقلاب مداوم» اصلاً از بلانكی سرچشمه نمیگیرد.
بنابر دانستههای من نه این واژه و نه مفهوم آن در
هیچكدام از آثار بلانكی یافت نمیشود. به علاوه
هنگامی كه ماركس در سالهای 45- 1844 برای اولین
بار آن عبارت را به كار برد، آثار بلانكی را
تقریباً نمیشناخت. در واقع برنشتاین برای این كه
بتواند به ایدههای ماركس در 1850 افترای
«بلانكیستی» بزند، بدواً ناچار بود، معنای رایج
بلانكیسم را از ریشه «باز تعریف» كند. بدین ترتیب
به زعم برنشتاین «بلانكیسم» دیگر نظریه كودتای
انقلابی كه توسط یك تشكیلات مخفی سازماندهی
میشود، نبود («تلقی كه صرفاً در سطح باقی
میماند») ، بلكه «نظریه نیروی غیر قابل سنجش…
قهر انقلابی و نمود آن یعنی خلع ید انقلابی» بود.
(43) طبیعتاً با چنین تفسیر كلیای هر سوسیالیست
انقلابی بنا به تعریف به یك «بلانكیست» تبدیل
میشود. از سوی دیگر، هنگامی كه برنشتاین تشخیص
داد منشاء نهایی اشتباه «بلانكیستی» ماركس و انگلس
چیزی جز خود دیالكتیك نیست، تیزبینی فلسفی
خود را ثابت كرد. به نظر برنشتاین، تصور گذار
انقلاب آتی در آلمان به «انقلاب مداوم»، ثمره
دیالكتیك هگل بود و «بدتر آن است كه دیالكتیك
هیچگاه به طور كامل نادرست نیست». دیالكتیكی كه
اجازه میدهد « قهر را در آنجایی به كار برد كه
همین الان اقتصاد قرار داشت» ، «زیرا طبق آن هر
چیزی نفیاش را با خود حمل میكند.» (44)
واقعاً هم ماركس و انگلس تنها
مرهون روش دیالكتیكیشان بودند كه میتوانستند
دوگانگی جامد و خشك مابین تكامل اقتصادی و قهر
سیاسی، مابین انقلاب دموكراتیك و اجتماعی را از
میان بردارند. درك آنان از وحدت متضاد این عناصر
گوناگون و امكان جهشهای كیفی (« گذارهای ناگهانی
») در روند اجتماعی بود كه به آنان امكان میداد
مبانی نظریه انقلاب مداوم را بهوجود آورند.
برنشتاین تنها میتوانست در مخالفت با این روش
دیالكتیكی پیشنهاد كند كه «اگر نمیخواهیم دچار
اشتباهات فاحش شویم، باید با واقعیات مشخص…
سروكار داشته باشیم.» (45) هیچ كس نمیتوانست
تقابل مابین مفروضات روش شناسانه «نظریه
مرحلهای» و «تداوم» را واضحتر توضیح بدهد!
البته كاملاً درست است كه
رویدادهای «تجربی»ای كه در «خطابیه» پیشبینی شده
بود- اولین انقلاب در سراسر آلمان، پیروزی حزب
دموكراتیك و غیره
–
رخ نداد، اما اگرچه تاریخ خلاف پیشگوییهای
كوتاه مدت در «خطابیه» پیش رفت، با این وجود
خطابیه با توصیف پیشگویانه در خشانش از انقلابات
پرولتری قرن بیستم، قابل دفاع است. (46) متد
دیالكتیكی بسیار پرثمری كه توسط ماركس و انگلس به
كار میرفت، در مورد دایره گستردهای از مسایل
مربوط به مبارزه طبقاتی در كشورهای عقبمانده
سرمایهداری قابل كاربرد است. آثار آنها در اوایل
سالهای پنجاه در واقع حتی حاوی این گمان هستند كه
انقلاب بیشتر در پیرامون تا در مراكز سرمایهداری
رخ خواهد داد. «طبیعتاً انفجارهای قهرآمیز در
حواشی پیكره بورژوایی بیشتر از قلب آن صورت خواهد
گرفت، زیرا در قلب این پیكره امكانات برای متعادل
كردن بیشتر است». (47) به نظر ماركس در سال 1850
«قلب»، آشكارا انگلیس و «حواشی» كشورهای اروپای
غربی و مركزی بودند. مسئله دیگری كه در این زمان
برای اولین بار بیان شد، مسئله ارضی بود. ماركس در
نامهای به انگلس در 16 آوریل 1856، در مورد
نظریاتش در خصوص شكست انقلاب در آلمان نوشت: «تمام
مسئله در آلمان به این امكان بستگی دارد كه به
اصطلاح پرده دوم جنگ دهقانی از انقلاب پرولتری
پشتیبانی كند.» (48) بعدها لنین قطعه فوق را با
كلمات زیر تفسیر كرد: «تا زمانی كه انقلاب
دموكراتیك (بورژوایی)در آلمان به سرانجام نرسیده
بود، ماركس تمام توجه مرا در تاكتیك پرولتاریای
سوسیالیست معطوف به نیروی دموكراتیك دهقانان
میكرد.» (49) در آن زمان موضع ماركس بسیار
رادیكالتر بود، زیرا مسئله نه بر سر انقلاب
بورژوا
–
دموكراتیك، بلكه بر سر پشتیبانی از انقلاب
پرولتری از جانب دهقانان بود. اندیشهای كه
همچون یك موضوع مركزی در آثار بعد از سال 1905
تروتسكی ظاهر میشود.
روشن است كه استراتژی تداوم، آن
گونه كه در سالهای 1848 تا 1850 توسط ماركس و
انگلس تدوین شد، متأثر از روند انقلاب فرانسه در
سال 1789 بود، روندی همراه با توالی نیروهایی كه
رادیكال میشدند و ادعای گرفتن قدرت داشتند، در
گرماگرم یك پروسه ادامهدار از برآمدهای سیاسی و
اجتماعی. هنگامی كه انگلس كار نویه راینیشه
تسایتونگ را، بیش از یك نسل پس از خاتمه آن،
جمعبندی میكرد، تاكید نمود كه در آن زمان ماركس
و او دوره توفانی فوریه
–
مارس 1848 را همچون «نقطه عزیمت یك جنبش انقلابی
طولانی» میدیدند. جنبشی كه «در آن مردم، همچون
دگرگونی بزرگ در فرانسه، از طریق مبارزات خود رشد
میكردند…»
(50) انگلس فكر میكرد كه مارات(Marat)
از پیشتازان این مسیر بود، چنان پیشتازی كه به
روند انقلاب مداوم میاندیشید. (51) اما انگلس در
این قسمت همه عناصری را كه محتوای اجتماعی انقلاب
فرانسه و پروسه تعمیق رادیكال شدن آن را از
چشمانداز انقلاب مداوم متمایز میگرداند، به
اندازه كافی بررسی نكرده بود، در آنجا
–
تشابه ظاهری آن كه بگذریم
–
مؤلفههای اساساً دیگری نسبت به انقلابات 1848 كه
با آنان دوران تسخیر قدرت آغاز شد، دخیل بودند. به
همین جهت مقایسه با مارات گمراه كننده است، زیرا
او
–
بر خلاف بابوف - برنامهای نئاشت كه واقعاً ضد
سرمایهداری باشد.
ماركس و انگلس انقلاب 1848 فرانسه
را نیز همچون روند انقلاب مداوم میدیدند،
علیرغم این واقعیت كه مسئله به كشوری مربوط میشد
كه نه تنها یك انقلاب بورژوایی را تجربه كرده بود،
بلكه بیش از هر كشور دیگری در قاره، صنعتی بود.
وجود دولت سلطنتی و تمركز تقریباً كامل قدرت سیاسی
در دستان اشرافیت مالی وظایف معین انقلابی-
دموكراتیك را ضروری میكردند، ضمن آن كه تفوق عددی
خرده بورژوازی و دهقانان مانع بزرگی برای انقلاب
كارگران بود. در نتیجه فرانسه در 1848 تا آنجا كه
به تكامل نیروهای مولده و قطبی شدن ساختارهای
طبقاتی مربوط میشد، دارای صورتبندی اجتماعی
مابین «عقبماندگی» آلمان و «آمادگی» انگلستان
بود، ماركس در مبارزات طبقاتی در فرانسه
این وضعیت پیچیده را به گونه تضادآمیزی تحلیل كرد.
او از یك سو مدعی شد: «حاكمیت (بورژازی) ابتدا
ریشههای مادی جامعه فئودالی را بر میكند و زمینی
را هموار میكند فقط انقلاب پرولتری ممكن است بر
آن بنا شود.» از طرف دیگر {اظهار داشت} پرولتاریا
به استثنای پاریس «در كنار تعداد بیشمار دهقانان
و خرده بورژواها ناچیز است.» به نظر میرسد این
استدلال دوباره یك تلقی اقتصادی را به میان
میكشد، تلقیای كه امكان انقلاب پرولتری را به
مرحله تكامل اجتماعی در آیندهای دور، زمانی كه
فرانسه كاملاً صنعتی و اقشار میانی پرولتریزه
شدند، موكول میكند. اما در همان پاراگراف اضافه
میكند: «تا زمانی كه روند انقلاب توده ملت
–
دهقانان و خرده بورژوازی
–
را كه بین پرولتاریا و بورژوازی قرار دارد و علیه
این نظام
–
علیه حاكمیت سرمایه
–
خشمگین نیست، وادار نكند كه به پرولترها به مثابه
پیشتازانش بپیوندد، كارگران فرانسه نمیتوانند یك
گام به جلو بردارند و خدشهای به نظام بورژوایی
وارد كنند. كارگران تنها با شكست عظیم در ژوئن
قادر شدند آن پیروزی را به دست آورند.» (52) ماركس
با متمركز شدن بر روی خود روند انقلابی، تلقی
انقلاب مرحلهای را به سود چشمانداز انقلاب مداوم
كنار گذاشت. بدین ترتیب او پیروزی چپها و
انتخابات مارس 1850 را همچون اولین پدیداری این
ائتلاف گسترده مردم تحت رهبری پرولتری میدید:
«این مانند فوریه، ائتلافی عمومی علیه
بورژوازی و حكومت بود. اما این بار
پرولتاریا در رأس جبهه انقلابی قرار داشت.»
(53) و در رأس پرولتاریا سوسیالیسم
–
كمونیسم انقلابی بود « كه خود بورژوازی برای آن
نام بلانكی را اختراع كرد. این سوسیالیسم
اعلام تداوم انقلاب است، دیكتاتوری طبقاتی
پرولتاریا به منزله گذرگاه ضروری برای اصل نابودی
تفاوتهای طبقاتی و نابودی كل مناسبات تولیدی كه
تفاوتهای طبقاتی بر آن قرار دارند.» (54)
بنابراین ماركس انقلاب سوسیالیستی
در فرانسه را امكانپذیر میدانست، البته {با این
شرط كه} پرولتاریا باید موفق میشد كه اقشار دیگر
مردم ، به ویژه دهقانان، را به خود ملحق كند. این
اندیشه در قطعه مشهوری از هجدهم برومر بسط داده
شده و به كل «ملتهای دهقانی» تعمیم مییابد. در
آنجا دیگر به صنعتی و پرولتریزه شدن عمومی همچون
پیش شرط مطلق حكومت كارگری نگریسته نمیشود، مسئله
از نظر سیاسی به گونه جدیدی مطرح میشود. توانایی
پرولتاریا در بدست آوردن رهبری جنبش تودههای مردم
است كه تعیین میكند آیا پویایی انقلاب مداوم
میتواند پدیدار شود یا خیر. (55)
ماركس همچنین به خاطر اهمیت و
گستردگی جهانی انقلاب پرولتری در فرانسه، آن راه
همچون انقلابی مداوم درك میكرد: «انقلاب جدید
فرانسه ناگزیر است فوراً از مرزهای ملی فراتر برود
و قلمرو اروپا را تسخیر كند. انقلاب
اجتماعی در قرن نوزدهم تنها در این قلمرو میتواند
متحقق شود.» (56) ماركس رابطه دیالكتیكی مابین
انقلابهای فرانسه و انگلستان را ترسیم كرد، دركی
كه مقدم بر درك بلشویكها در مورد وابستگی متقابل
انقلاب روسیه و آلمان بود: قیام پیروزمند طبقه
كارگر فرانسه اولین گام در جهت رهایی اروپا خواهد
بود، به شرط آن كه انقلاب فرانسه منزوی نمیماند و
توسط قدرت اقتصادی و سلطه جهانی انگلستان درهم
شكسته نمیشد. بدین ترتیب تنها تسخیر قدرت توسط
طبقه كارگر انگلیس میتوانست تضمین كند كه «انقلاب
اجتماعی در عرصه تخیل به عرصه واقعیت (گام
گذارد).» (57) ماركس در مبارزات طبقاتی در
فرانسه از موضع طرح جهانی از انقلاب مداوم، به
توهمات ملی جنبش كارگری فرانسه انتقاد میكند. این
انتقاد بین خصلت جهانی سرمایهداری و رابطهای كه
سرمایهداری ضرورتاً مابین مبارزات طبقاتی در
عرصههای ملی بهوجود میآورد، تمایز قایل میشود:
همان طور كه كارگران فكر میكردند با وجود
بورژوازی خود را رها میكنند، همانگونه نیز معتقد
بودند با وجود بقیه ملتهای بورژوایی، میتوانند
انقلاب پرولتری را در چارچوب ملی فرانسه به
سرانجام برسانند. اما مناسبات تولیدی فرانسه مشروط
به تجارت خارجی فرانسه، موقعیتاش در بازار جهانی
و قوانین آن است، چگونه ممكن است فرانسه بدون نیرو
انقلابی در اروپا علیه حاكم مستبد بازار جهانی
یعنی انگلستان، قوانین بازار جهانی را زیر پا
بگذارد؟ اگر چه این فرمولبندی، شایستگی
تردیدناپذیری در اشاره به مسئله ابعاد جهانی روند
انقلابی دارد، اما همان طور كه آثار تروتسكی نشان
میدهند، به خصلت ناموزون این روند و بدین ترتیب
به خود مختاری واقعی بحران و جنبشهای تودهای در
كشورهای جداگانه كم بهاء میدهد.
انعكاس نامنتظرهای از رویدادهای
1848 تا 1850، سالها پس از شكست انقلابات فرانسه
و آلمان، در كشوری رخ داد كه هیچ كس روی آن حساب
نمیكرد، یعنی در اسپانیا. ژنرالهای «لیبرال» به
نامهای ادونل(Odonnell)
و اسپارترو(Espartero)
در ژوئن 1854 قیام مسلحانهای را سازمان دادند كه
از حمایت سنگربندیهای مردم برخوردار بود. در طول
قیام زندانیان سیاسی آزاد گشتند و قول اصلاحات
سیاسی داده شد. ماركس در سلسله مقالاتی كه در
نیویورك دیلی تریبون چاپ شده، آن رویدادها را به
دقت بررسی كرد، او در آنجا تضادهای مابین ارتش
(كه خواستار حفظ سلطنت بود) و مردم (كه خواستار
انتخابات عمومی، مصادره اموال ضد انقلابیون و غیره
بودند) برجسته كرد. صرف نظر از آن، ماركس درباره
امكانات روایت اسپانیایی از ژوئن 1848 چندان
خوشبین نبود. او براین عقیده بود كه «مسئله
اجتماعی به معنای مدرن آن…
در سرزمینی با چنین منابع توسعه نیافته و با چنین
جمعیت اندكی همچون در اسپانیا- فقط 15 میلیون نفر
–
مبنایی (ندارد). » (59) ممكن است بخش دوم از
استدلال ماركس از نگاه امروز، خودسرانه جلوه كند.
هر چه باشد، پروس، یعنی جایی كه ماركس «مسئله
اجتماعی» را واقعاً در دستور روز میدید، فقط حدود
17 میلیون، اندكی بیش از اسپانیا، جمعیت داشت. اما
اولین بخش از استدلال او بسیار قانعكننده به نظر
میرسید: در اسپانیا «مسئله اجتماعی» به مفهوم
مبارزه پرولتاریا به دلیل عقبماندگی اقتصادی و
اجتماعی هنوز در دستور روز نبود. ماركس دقیقاً در
سال بعد، با توجه به دور جدیدی از بحران انقلابی
در انگلستان، ای طرح به اصطلاح مرحلهای را دوباره
كنار گذاشت، ادونل در ژوئیه 1856 با همدستی دربار
از طریق كودتا قدرت را به دست آورد، اما اسپارترو
كه لیبرال باقی مانده بود، مخفی شد. پارلمان
اسپانیا پس از تلاش شرمگینانهای برای مقاومت،
عملاً خود را منحل كرد و به چریكهای ملی
(بورژوایی) توصیه نمود، به خانههایشان بروند.
مبارزه تنها در محلههای كارگری مادرید ادامه
یافت، تا آن كه پس از چند روز نبر مأیوسانه چریكی
شهری، توسط ارتش منظم سركوب شد. علیرغم همه
اینها پرولتاریای اسپانیا توانایی خود را برای
خلق یك «ژوئن» قهرمانانه ثابت كرد. اینك ماركس در
تكمیل تفسیر سابق خود، نتیجه گرفت كه آن رویدادها
نشان دادند، چگونه «بورژوازی به پرولترها خیانت
كرد و آنان را تنها گذاشت» و در اسپانیا «در سال
1856 نه فقط در یك سو دربار و ارتش و در سوی دیگر
مردم قرار دادند، بلكه در میان صفوف مردم نیز
همان مرزهایی را كه در بقیه اروپای غربی وجود
دارد، مشاهده میكنیم.» (60) دست آخر منطق اجتماعی
كودتای اسپانیا همان منطق هجدهم برومر لویی
بناپارت بود: اگرچه بورژوازی صنعتی و تجاری در
جبهه مخالف خودكامگی نظامی قرار داشتند، از بسیج
كارگران بیشتر میهراسیدند و از این رو همآغوشی
ننگین با ژنرالها را بر اتحاد دموكراتیك با
پرولتاریا ترجیح میدادند. (61) ماركس اولین
مقالهاش درباره رویدادهای 1856 را با جملهای
خاتمه داد كه نه تنها آشكارا غافلگیری او را
درباره حوادث اسپانیا مشخص میكرد، بلكه ابعادی
را كه ناگزیر شده بود در «ناپختگی» نسبی عقیده
اولیهاش تجدیدنظر كند، نشان میداد: «این امر كه
دست برقضا اسپانیا آن درس را باید میداد، درست و
غافلگیر كننده است.» (62) او در مقاله دوم به
تاریخ 18 اوت 1856 تحلیلش را ادامه داد و این امر
را بررسی كرد كه چگونه قیام 1856 از چارچوب
بورژوا- لیبرالی و كودتایی انقلاب 1854 فراتر رفته
بود، او پیشبینی كرد كه «اسپانیا برای همراهی با
انقلاب آینده اروپا پخته خواهد بود. سالهاای 1854
و 1856 مراحل گذاری بودند كه كشور میبایست
میپیمود تا به آن پختگی برسد.» (63) ماركس به
كدام انقلاب اروپا فكر میكرد؟ او در نامهای كه
آن زمان به انگلس نوشته بود، اطمینان خود را اظهار
داشته بود كه «قاره {اروپا} آبستن انقلاب است و
انقلاب بلافاصله خصلت سوسیالیستی به خود خواهد
گرفت.» (64) اگرچه این پیشبینی آشكارا اشتباه
بود، با این وجود روایت ماركس از وضعیت اسپانیا را
روشن میكند. اولاً او به وضوح باور داشت كه
اسپانیا آماده بود سهم خود را در انقلاب
سوسیالیستی قریبالوقوع در اروپا ادا كند، ثانیاً
«پختگی» اسپانیا نه نتیجه توسعه اقتصادی و نه یك
انقلاب صنعتی بود، بلكه حاصل عواقیب روندهای
اجتماعی
_
سیاسی و به ویژه نقش ضد انقلابی بورژوازی و
تجربیاتی كه تودهها در آن پروسة مبارزه كسب
كردند، بود
–
تغییر عقیده از تلقی تقدیرگرایانه و مرحلهای به
تصویری جدید از انقلاب مداوم، تغییر جهت كامل سابق
ماركس و انگلس را در مورد طرح استراتژیك انقلاب
آلمان تداعی میكند. اما در این مورد تجدید نظر
مذكور شدیدتر بود، زیرا فقط عزیمت ماركس انكار
امكان یك جنبش مستقل پرولتری در اسپانیا بود.
اندیشههای ماركس درباره انقلاب
مداوم در اسپانیا- عموماً فراموش شده و به بحث
گذاشته نشدهاند
–
آخرین بخش از سلسله نوشتههای دربارة دوره انقلابی
1848 است، از اولین هشدارهای دهه 40 تا آخرین
انعكاس خفیف آنها در دهه 50 هنگامی كه بحث درباره
استراتژی انقلابی فروكش نمود، مسئله انقلاب مداوم
نیز شروع به ناپدید شده در پشت افق سیاست روز كرد.
این مسئله بیش از بیست سال بعد دوباره پدیدار
گردید، اما این بار در شكلبندی اجتماعی كشور
دیگری كه انقلاب مداوم و مركب اولین نمود مشخص
تاریخی خود را یافت، یعنی در روسیه. برای درك
مبانی روشن شناسانه ماركس نسبت به مسئله روسیه،
باید رویارویی او را با میخائیلوفسكی، نظریهپرداز
خلقگرا، در سال 1877 به خاطر آورد. ماركس به این
انتقاد كه قصد دارد الگوی «انباشت اولیه»ای را كه
در «سرمایه» توصیف شده، به روسیه تعمیم دهد، چنین
پاسخ داد: «او (میخائیلوفسكی) باید كاملاً طرح
تاریخی مرا درباره پیدایش سرمایهداری در اروپای
غربی به صورت نظریهای اجتماعی- فلسفی درباره روند
تكامل عمومی درآورد. روندی كه مستقل از شرایط
تاریخیای كه ملتها در آن قرار دارند، از قبل
سرنوشت آنان را تعیین كرده است.» (65) آیا مفهوم و
صراحت ویژه این نقل قول برای درك عقیده ماركس
درباره جایگاه روسیه و كشورهای «عقبمانده» دیگر
در بازار جهانی، اهمیت زیادی ندارد؟ همین مسئله در
نامهای خطاب به ورا زاسولیچ در سال 1881 دوباره
مطرح شد، در زمانی كه اكثر روشنفكران انقلابی
روسیه از آرمانهای خلقگرایی {پوپولیسم} اشباع
بودند. ماركس از «ماركسیستهای» روسی معینی شكایت
داشت كه نظریه «اجتنابناپذیری تاریخی» را به او
نسبت میدهند. نظریهای كه میگوید همه كشورهای
جهان ناگزیرند مرحله تولید سرمایهداری را طی
كنند. نویسنده {كتاب} سرمایه پاسخ میداد كه تحلیل
او از ضرورت خلع ید از دهقانان كه در {كتاب}
سرمایه در مورد انباشت اولیه ارائه شده، «مؤكداً
محدود به كشورهای اروپای غربی» است. (66)
این تذكرات مرزبندی روشنی بین
ماركس و هر طرح تدریجگرایانه ، یكخطی، مكانیكی
یا مجرد از جنبش تاریخی و تكامل اجتماعی
–
اقتصادی ترسیم میكنند. در واقع اجتناب ماركس از
ارتقاء دادن اتفاقات در اروپای غربی به یك الگوی
معتبر عمومی باعث میشد كه او تنوع تكامل مشخص
اجتماعی را تشخیص بدهد. این امر امكان تئوریك
نتیجهگیری متفاوت از مراحل اجتماعی و تاریخی در
آسیا و به طور كلی در «پیرامون» را پدید میآورد،
مراحلی كه از آن چه در {كتاب} سرمایه تحلیل شده
(فئودالیسم، بحران فئودالیسم،
مركانتالیسم،مانوفاكتور، صنعت بزرگ) متمایز هستند.
ماركس تضاد مابین جهانشمولیت متافیزیكی (فلسفه
تاریخ) «ماركسیستهای» خودخوانده روسی و خاصگرایی
گمراه كننده اسلاوی نارودنیكها را رفع كرد. او از
این طریق توانست در آثار مورخ 1877 تا 1882 خود
درباره روسیه سنتز (همنهاد) دیالكتیكی قابل
ملاحظهای از مسایل عام و خاص را بهوجود آورد.
سنتزی كه به او امكان داد تناقضهای ویژه در
اقتصاد و جامعه روسیه در آن زمان را درك كند.
انقلاب روسیهای كه ماركس و انگلس
از دهه 70 قرن نوزدهم (در متن آلمانی قرن هجدهم
آمده كه با محتوای موضوع نمی خواند و قرن نوزدهم
باید صحیح باشد.) هیجانزده انتظارش را میكشیدند،
به چه صورتی میبود؟ از نظر انگلس در 1894 غیر
محتمل بود كه بورژوازی روسیه نقشی لیبرالی
–
و كمتر از آن نقشی انقلابی
–
ایفاء كند: «اگر آن (بورژازی) در این بین هنوز به
خودكامگی زورگویانه
…
تن میدهد، فقط به این دلیل است كه
…
آن خودكامگی بیش از تغییراتی، حتی تغییرات بورژوا
–
لیبرالی، كه نتایج آنها در شرایط داخلی روسیه
قابل پیشبینی نیست، به بورژوازی اطمینان خاطر
میدهد. » (67) برآمد انقلابی در روسیه چه نتایج
«غیر قابل پیشبینی» میتوانست به بار آورد؟ انگلس
بارها از یك «روسیه 1789 كه ضرورتاً 1793 را به
دنبال خواهد داشت» (68) صحبت میكند. مشكل
اینجاست كه مفهوم «1793» نزد ماركس و انگلس به یك
اندازه دو پهلو است. یك بار مترادف است با انقلاب
مداوم (مانند مقاله انگلس در سال 1849 درباره
مجارستان) و بار دیگر به معنای انجام وظایف انقلاب
بورژوایی با روشهای عامیانه است (مانند مقاله
ماركس در 1848 درباره بورژوازی و ضد انقلاب).
ماركس و انگلس به مناسبت دیگری (در پیامی به خاطر
گردهمآیی انقلابیون اسلاوی) تشبیه تاریخی و
متفاوتی را در مورد « ایجاد یك كمون روسی» (69) در
آینده ، به كار بردند. آیا منظور فقط یك
فرمولبندی تئوریك برای ادای سهمی به مناسبت دهمین
سالگرد «كمون پاریس» بود؟ من فكر میكنم مفهوم
عمیقتری در ورای آن باشد. اما برای درك این امر
ابتدا باید به موضع ماركس و انگلس درباره نظر رایج
در میان برخی از محافل خلقگرا بپردازیم كه مبنی
بر آن روسیه قادر بود جماعتهای روستایی را به
منوله بنیادی اجتماعی برای دور زدن انقلابی مشكلات
تكامل سرمایهداری به كار گیرد. ماركس در نامهای
به تاریخ 1877 در مورد این خطر نوشت كه «روسیه
زیباترین امكان را از دست (خواهد داد) كه تاریخ تا
به حال در اختیار ملتی قرار داده است، تا در عوض
همه نوسانات شوم نظام سرمایهداری را از سر
بگذراند.» او بعدها در نامه مورخ 1881 خود در پاسخ
به زاسولیچ آن نكته را توضیخ داد ، بدین شكل كه
آشكارا ادعا نمود كه اوبشچینا(Obschtschina
جماعت روستایی در روسیه) «نقطه اتكاء رستاخیز
اجتماعی در روسیه است». (70) بالاخره طرح نامهای
كه محفوظ مانده، موجود است كه در آن ماركس به
مسئله مذكور مفصلتر میپردازد، با تاكیدی ویژه
برشرایط سیاسیای كه میتوانند ایجاد سلولهای
ساختار گذار به سوسیالیسم را ممكن سازند. انقلاب
روسیه برای نجات دادن جماعت {روستایی} روسیه
ضروریست…
اگر انقلاب در زمان مناسب به وقوع پیوندد، اگر همه
نیروها را متمركز كند تا پیشرفت آزادانه جماعت
روستایی تضمین شود، جماعت روستایی به سرعت به عنصر
نوسازی جامعه روسیه و عنصر برتری بر كشورهایی كه
برده نظام سرمایهداری هستند، تكامل خواهد یافت.»
(71) این نامه پیشینه عجیبی دارد. در ابتدا
ریازانوف بخشهایی از آن را در سال 1911 یافت. او
به ترتیب از زاسولیچ، پلخانوف و آلكلورد پرسید كه
آیا آنان گیرنده دستنویس نهایی آن بودهاند یا
خیر. همگی پاسخ منفی دادند. اما در سال 1923 به
طور غافلگیر كنندهای كل متن نامه در مدارك
آلكورد كشف شد. این فراموشكاری سه رهبر منشویك
خصلت نماست، اما این شك را دامن میزند كه آنان
خاطره نامه مذكور را {در ذهن خود} محو كرده بودند،
زیرا آن نامه در تضاد شدید به بنای ماركسیسم
ارتدوكس آنان و كاربردش در روسیه بود. (72) اشتباه
خواهد بود اگر تصور شود كه ماركس قصد داشته با
توضیحاتش درباره اوبشچینا نارودنیكها را یاری كند
. خلقگرایان ادعا میكردند كه روسیه تنها
میتواند از طریق گسست فكری و سیاسی از اروپای
منحط و فاسد سعادتمند شود، در حالی كه ماركس نقش
بالقوه جماعت روستایی را در ارتباطی اروپایی و
بینالمللی میدید. به همین جهت ماركس در قطعاتی
از نامهای به زاسولیچ در سال 1881 تاكید كرد:
«روسیه…
در محیط تاریخی مدرنی
…
قرار دارد، معاصر با فرهنگی بالاتر است، بابازاری
جهانی كه بر آن تولید سرمایهداری مسلط است، مرتبط
میباشد. روسیه از این طریق كه نتایج مثبت این
شیوه تولید را تصاحب كند، قادر میشود شكل كهنه
جماعت روستایی را به جای آن كه نابود كند، تكامل
داده و تغییر دهد.» (73) این «تصاحب» چگونه
میتوانست صورت بگیرد؟ انگلس در مقالهای به سال
1875، كه احتمالاً اولین تلاش نظری برای بیان نقش
اوبشچینا در مفاهیم ماركسیستی بود، استدلال كرد كه
انقلاب در غرب پیششرطی ضروری است، زیرا تنها در
آن صورت ماشینی شدن كشاورزی و سرمایهگذاریهای
مترقیانه برای مدرنیزه كردن جماعتها امكانپذیر
میشوند. «اگر هنوز چیزی بتواند مالكیت جماعتی
روسیه را نجات دهد و به آن فرصت بدهد كه تبدیل به
شكل جدید و واقعاً ماندنی بشود، آن چیز انقلاب
پرولتری در اروپای غربی است.» (74) تعیین این امر
كه آیا ماركس با این نظر موافق بود، دشوار است.
اما در پیشگفتار بر چاپ روسی مانیفست در سال 1882
هر دو نویسنده تأثیر متقابل دو انقلاب را برجسته
میكنند: «اگر انقلاب روسیه نشانه انقلاب پرولتری
در غرب بشود، به نحوی كه هر دو یكدیگر را تكمیل
كنند، مالكیت جمعی كنونی بر زمین در روسیه
میتواند در خدمت آغاز تكامل كمونیستی درآید.»
(75) میتوان مشاهده كرد كه انگلس پس از مرگ
ماركس، نسبت به آینده اوبشچینا و بخت روسیه در دور
زدن مرحله سرمایهداری دچار تردید فزایندهای
میشود. (76) او به عنوان مثال در نامه مورخ
15/3/1892 خود به آشنای خلقگرایش به نام
دانیلسون(Danielson)
اظهار میدارد: «ترس من این است كه ما به زودی
اوبشچینا را همچون رویایی در گذشته تلقی نموده و
در آینده با روسیهای سرمایهداری سروكار داشته
باشیم.» (77) انگلس دلایل كافی داشت كه نسبت به
سرنوشت تاریخی جماعتهای روستایی بدبین باشد،
تكامل باشتاب سرمایهداری صنعتی در روسیه بعد از
1890 امیدهای واهی او و ماركس مبنی بر امكان یك
راه غیر سرمایهداری را به سرعت از بین برد، با
این وجود یك پیشبینی غلط بار دیگر حاوی یك حقیقت
پایهای بود، یعنی این كه روسیه همزمان یا
حتی پیش از اروپای غربی صنعتی راه «تكامل
كمونیستی» را طی خواهد كرد. به طور كلی اندیشههای
ماركس و انگلس درباره روسیه حاوی اشارات مهمی برای
این نظریه بودند كه انقلاب چگونه میتواند در یك
كشور عقبمانده با بقایای گسترده پیشاسرمایهداری
متحقق شود و گذار به سوسیالیسم را آغاز نماید و پس
از آن چرا موفقیت این اقدام عظیم تا اندازه زیادی
بستگی به گسترش انقلاب به غرب دارد، نیازی به
توضیح ندارد كه كل روند تاریخ در قرن بیستم درستی
این پیششرطها و شناخت را تأیید كرد، و این كه
دلیل درك عمیق آنان از منطق روند تاریخی شناخت از
این مسئله بود كه تاریخ به گونهای دیالكتیكی
–
و نه در خط مستقیم
–
در تركیبها، پیوندها، اختلالها، گسستها و
جهشهای كیفی ناگهانی بیشمار جریان دارد. یكی از
جنبههای تعیین كننده روششناسانه در آثار آنان
درباره روسیه عبارت بود از امتناع از هر شكلی
از«تقدیرگرایی زیرساختی»، ردكردن هر تصوری كه
منشویكها دارا بودند. بیتردید شرایط اجتماعی
–
اقتصادی دایره مانور بدیلهای ممكن مذكور را محدود
میكردند، اما آخرین حكم تاریخ بستگی به مؤلفههای
سیاسی مستقلی داشت، یعنی بستگی به انقلابات در
روسیه و اروپا.
در پایان مایلم خاطرنشان كنم كه
آثار ماركس و انگلس درباره مسئله انقلاب در
كشورهای توسعه نیافته و نیمه فئودالی حاوی
تضادی دوگانهاند . اول تضاد بین نگاه
«مرحلهای» و «مداوم» به انقلاب، دوم تضاد در هسته
متونی كه به تداوم میپردازند، یعنی بین اشتباه
تجربی در كوتاه مدت و شناخت عمیق تاریخی. به علاوه
این تضادهای دائمی در نظریه سیاسی آنان انعكاسی از
خود واقعیت متناقض است، تضاد در خصلت عصر
تاریخیای كه ماركس و انگلس در آن میزیستند. همان
گونه كه تروتسكی در {نوشته} نتایج چشماندازها در
سال 1906 توضیح داد، در قرن نوزدهم در كشورهایی
نظیر آلمان «تكامل سرمایهداری…
به اندازه كارفی پیشرفته بود كه نابودی مناسبات
كهنه فئودالی را ضروری سازد، اما به آن اندازه
نبود كه بگذارد طبقه كارگر، یعنی محصول مناسبات
تولیدی جدید، به منزله نیروی سیاسی تعیین كننده
وارد صحنه شود. تضاد آشتیناپذیر مابین پرولتاریا
و بورژوازی حتی در چارچوب ملی آلمان بیش از آن حدی
رشد یافته بود كه برای بورژوازی هنوز امكانپذیر
باشد، بدون واهمه نقش مبارزه ملی در صف مقدم را
ایفاء كند، اما نه به آن حد {رشد یافته بود} كه
این نقش بتواند توسط پرولتاریا به عهده گرفته
شود.» (78) به عبارت دیگر: برای انقلاب بورژوایی
دیر شده بود ولی برای انقلاب پرولتری هنوز زود
بود. مواضع متغیر ماركس و انگلس باید در این شرایط
پیچیده در نظر گرفته شود، یعنی آنان یك بار برروی
ناتوانی بورژازی در ایفاء نمودن نقش انقلابی تاكید
میكردند و بار دیگر عدم آمادگی پرولتاریا را پیش
میكشیدند. آنان با این مشكل كلنجار میرفتند اما
راه حلی نمییافتند، زیرا برای این امر نیاز به
تغییر در واقعییت اجتماعی بود.
صرف نظر از آن، باید تفسیرهای
تروتسكی تعدیل و دامنهشان محدود شود: اگرچه
قطعاً درست است كه پس از 1848 بورژوازی دیگر در
مقایسه با 1789 نقش مسلط انقلابی ایفاء نكرد، اما
این هم درست است كه نهادهای حكومتی دولت به اصطلاح
مستبد یا نظامی تغییرات عمیق سیاسی و اقتصادی در
جهت مصالح سرمایه بهوجود آورند. این نیمه
انقلابهای از بالا در فرانسه، آلمان،
ایتالیا و ژاپن رویدادهای تعیین كننده در نیمه دوم
قرن نوزدهم بودند، و هر چند ماركس در آثار پس از
1859 خود آنها را مورد نظر قرار داده، اما این
انگلس بود كه در تحقیقاتش درباره نقش تاریخ
ناپلئون سوم و بیسمارك مفصلتر به آن پرداخت. (79)
در مورد آلمان زمان بیسمارك
–
كه انگلس آن را نوعی از بناپارتیسم توصیف میكرد-
«بنابراین پروس این سرنوشت ویژه را دارد كه انقلاب
بورژواییاش كه در 1813
–
1808 آغاز و در 1848 تا اندازهای به پیش رفت، در
پایان این قرن در شكل خوشایند (in
der angenehmen form)
بناپارتیسم به سرانجام برسد.» (80) باید اكیداً
این نكته را تذكر داد كه ماركس و انگلس به
مهمترین «انقلاب بورژوایی از بالا» در سراسر آن
دوره، یعنی ریسورگیمنتو(Risorgiminto)
در ایتالیا بسیار كم بها دادند. مبارزه برای
اتحاد ملی در ایتالیا چنان اشكال ریشهداری از
بسیج دموكراتیك عمومی رابه وجود آورد كه هیچ چیزی
در زمان بیسمارك با آن قابل مقایسه نبود. این بعد
تودهای ریسورگیمنتو به طور غریبی از نظر انگلس
پنهان ماند. او در عرض محدودیت رهبری بورژوایی را
برجسته كرد: «بورژوازی كه در جریان و پس از رهایی
ملی به قدرت رسید، نمیتوانست و نمیخواست
پیروزیاش را به سرانجام برساند، نه بقای
فئودالیسم را از بین برد، نه تولید ملی را بر اساس
الگوی مدرن بورژوایی بازسازی كرد.» (81)
بدبختانه در آثار ماركس و انگلس به
این بخش مهم از تاریخ اروپا توجه بیشتری نشده، و
متأسفانه آثاری
–
به ویژه آثار انگلس
–
كه بیشتر به نوع تغییرات اجتماعی
–
اقتصادی، نظیر تغییراتی كه در برنامه بیسمارك یا
ریسورگیمنتو قید شده، میپردازند، یك رشته
طرحهایی را بسط میدهند كه از انقلابات سال 1848
–
بهخصوص از «بناپارتیسم» - منشا، میگیرند و با
تضادهای ویژهای كه در هر مورد موجودند، تناسب
كامل ندارند. زیرا این «نیمه انقلابات» یا آنطور
كه گرامشی مینامد «انقلابات منفعل» بودند كه به
همراه اصلاحات «بورژوایی» محدود و معینی مانند
القای بندگی در روسیه، مبنای انقلابات اروپا در
قرن بیستم را فراهم آوردند. به همین دلیل كه این
اصلاحات از بالا ناقص بودند و بقایای قابل
ملاحظهای از فئودالیسم و یا آثار دولت مطلقه را،
كه بورژوازی نمیتوانست یا نمیخواست نابود كند،
به جای گذاشته بودند، تضادهای انفجارآمیزی را
پدید آوردند، تضادهایی كه به پرولتاریا امكان داد
به دست خود پرچم دموكراسی را بالا ببرد. انگلس در
پیشگفتاری كه به سال 1874 بر جنگ دهقانی در
آلمان نوشت، تصویر كنایهآمیزی از آنچه یك
نسل بعد در آلمان وجود خواهد داشت، ارائه داد: «و
اگر همه چیز به خیر بگذرد و در جهان آب از آب
نجنبد و همه ما به اندازه كافی پیر شویم، شاید
بتوانیم در سال 1900 به چشم ببینیم كه حكومت پروس
واقعاً همه نهادهای فئودالی را نابود كرده، كه
بالاخره پروس به نقطهای برسد كه فرانسه در 1792
قرار داشت.» (82) اما قضایا كاملاً دور دیگری پیش
رفت و پروس در زمان ویلهلم دوم در حدود سال 1900
هنوز با جمهوری فرانسه در سال 1792 بسیار فاصله
داشت. یك انقلاب كارگری در نوامبر 1918 لازم بود
تا سلطنت سرنگون گردد و قدرت زمینداران بزرگ درهم
شكسته شود. كاملاً واضح است كه نیروی انباشته شدة
ناشی از تأخیر در اصلاحات، موجب پدیداری موج
انقلابات گشت، انقلاباتی كه بین سالهای 1918 و
1920 آلمان، اتریش، مجارستان و ایتالیا را به لرزه
درآوردند. به عبارت دیگر: ناتوانی بورژوازی از به
پایان رساندن انقلابات بورژوا
–
دموكراتیك شرایط رابرای برآمد انقلابیای كه توسط
خود پرولتاریا رهبری میشد، فراهم ساخت.
پانویسها:
1-
كارل آر. پوپر، جامعه آزاد و
دشمنان آن، جلد 2، مونیخ 1975 ، ص 178.
2-
راه به سوی قدرت،
برلین 1919. همچنین رجوع شود به : ماسیمو
مالوادوری، سوسیالیسم و
دموكراسی- كارل كائوتسكی 1938
–
1880
، اشتوتگارت 1982، ص 334.
3-
«سرمایه ماركس در روسیه بیشتر كتاب
بورژوازی بود تا پرولترها، نمایشی انتقادی از این
ضرورت تقدیرآمیز بود كه در روسیه بورژوازی تكامل
خواهد یافت، پیش از آن كه پرولتاریا اصلاً بتواند
به قیام، به خواستههایش به منزله یك طبقه و به
انقلاب فكر كند، یك دوره سرمایهداری آغاز و تمدنی
از نوع غرب بهوجود خواهد آمد. واقعیات ایدئولوژی
را كنار زدند.» (آنتونیو گرامشی، انقلاب علیه
«سرمایه»، فلسفه پراتیك، برگزیده ،
فرانكفورت 1967 ، ص 24).
4-
«بورژوازی و ضد انقلاب»
، آثار ماركس و انگلس، جلد 6 ، ص 107.
5-
انگلس، پیشگفتار بر چاپ انگلیسی
تكامل سوسیالیسم، 1892، آثار ماركس و
انگلس، جلد 22، ص 364. پولانزاس در قدرت سیاسی
و طبقات اجتماعی (فرانكفورت، 1974،ص ص 184
–
177) این سوال را مطرح میكند كه آیا انقلاب 1789
واقعاً الگوی نمونه برای «انقلاب بورژوایی» دیگر
بود. اگر چه بحث بر سر این مسئله فراتر از مرزهای
تحقیق او بود، اما باید گفت كه پولانزاس به ناحق
مسئولیت تفسیر را كه انقلاب 1789 را چون الگو
معرفی میكند، به گردن گرامشی میاندازد. زیرا در
حقیقت خود ماركس و انگلس بودند كه چنین امری را
مطرح كردند.
6-
رجوع شود به «طرح قانون درباره
لغو فشارهای فئودالی»، آثار ماركس و انگلس، جلد 5،
ص ص 283
–278.
7-
رجوع
شود به «بورژوازی و ضد انقلاب» ، دسامبر 1848،
آثار ماركس و انگلس، جلد 6، ص ص 124
–
102.
8-
رجوع شود به ماركس، «انتقاد
اخلاقی و اخلاق انتقادی»، 1847، آثار ماركس و
انگلس، جلد 4، ص ص360
–
331.
9-
مانیفست حزب كمونیست،
آثار ماركس و انگلس، جلد 4، ص 481.
10-
آثار ماركس و انگلس، جلد 22، ص
516.
11-
همانجا، ص 515.
12-
پیشگفتار درباره نقد اقتصاد سیاسی،
آثار ماركس و انگلس، جلد 13، ص 9.
13-
مقایسه شود با ماركس ، «مونتسكیو»
(21 ژانویه 1848)، آثار ماركس و انگلس، جلد 4، ص ص
454 و 503. و پیشگفتار مبارزات طبقاتی در
فرانسه، آثار ماركس و انگلس، جلد 22، ص ص516
–
515.
14-
«انگلیس، به منزله مركز سرمایه و
قدرتی كه تاكنون بر بازار جهانی مسلط است، فعلاً
مهمترین كشور برای انقلاب كارگری است، به علاوه
تنها كشوری است كه در آن شرایط مادی این انقلاب تا
درجه معینی تكامل یافتهاند.» (ماركس خطاب به
زیگفرید میر و آگوست فوكت، 9 آوریل 1870، آثار
ماركس و انگلس، جلد 32، ص 669) .
15-
«انتقاد اخلاقی…
»، آثار ماركس و انگلس، جلد 4، ص 352.
16-
همان جا.
17-
صورت جلسه نشست اداره مركزی اتحاد
كمونیستها در لندن، در اسناد و منابع،
جلد 2، 1851
–
1848، سند 522، ص ص 271-266، برلین 1982.
18-
آثار ماركس و انگلس، جلد 28، ص
580.
19-
آثار ماركس و انگلس، جلد 1، ص 357.
20-
آثار ماركس و انگلس، جلد 2، ص
130. مفهوم «انقلاب مداوم» از كجا آمده است؟
بسیاری از نویسندگان آن را به بلانكی نسبت
دادهاند، اما من نتوانستم در آثار او دلیلی به
نفع این امر پیدا كنم. به علاوه ماركس آن مفهوم را
قبل از آن كه هیچ یك از آثار بلانكی را بشناسد، به
كار برد. ممكن است كه این مفهوم مستقیماً از
ژاكوبنها ریشه گرفته باشد. باشگاه ژاكوبنها در
زمان بحرانهای انقلابی خود را «دارای جلسات
دائمی» و گردهمآیی دائمی نامید. این مفهوم در
پژوهشی به آلمانی از انقلاب، كه ماركس قطعاً آن را
میشناخت، عنوان شد. توجه ماركس به آن پژوهش در
سال 1843 در كروتیس باخ جلب شد: و. واكس موت،
تاریخ فرانسه در دوره انقلاب، هامبورگ 1842، جلد
2، ص 341. « از ژاكوبنها خبر رسید كه آنها (خود)
را در تداوم اعلام كرده بودند». در این باره نگاه
شود به جی. بروهات، «ماركس و انقلاب فرانسه»،
سالنامههای تاریخ انقلاب فرانسه، آوریل
–
ژوئن 1966، ص 138.
21-
پیشگفتار بر چاپ دوم (1923)،
انقلاب روسیه 1905، برلین 1923، ص 5. هنگامی
كه نیكولاس كراسو (در «ماركسیسم تروتسكی»،
نیولفت رویو، شماره 44، ژوئیه
–
اوت 1967، ص ص 68
–
67) به هر قیمتی میكوشد به زعم خود آشفتگی
تروتسكی را ثابت كند، (تروتسكی آن روند را «انقلاب
مداوم» نامید. توصیف ابلهانهای كه بیدقتی علمی
را حتی در عمیقترین نظراتش نشان میدهد».) صاف و
ساده فراموش میكند كه تروتسكی آن عبارت را از
ماركس اخذ كرده است.
22-
«نامههایی از سالنامههای
آلمانی
–
فرانسوی»، آثار ماركس و انگلس، جلد 1، ص 338. برای
تحلیل دقیقتر این دوره رجوع شود به اثر من :
«تئوری انقلاب نزد ماركس جوان»، پاریس
1970.
23-
آثار ماركس و انگلس، جلد 1، ص
389.
24-
همانجا، ص 389.
25-
همانجا، ص ص 389 و 390. همچنین
رجوع شود به ص 391 : « در آلمان رهایی از قرون
وسطی تنها از طریق رهایی از نابودی قرون وسطی
در جزئیات امكانپذیر است. (در آلمان بدون از بین
بردن هر نوع بردگی، نمیتوان هیچ نوعی از بردگی را
از بین برد») .
26-
حواشی انتقادی درباره مقاله «پادشاه
پروس و اصلاحات اجتماعی- توسط یك فردپروسی»
(1844)، همانجا، ص 405.
27-
آثار ماركس و انگلس، جلد 4، ص 493.
28-
ماركس، انگلس و انقلاب 1848،
مادرید 1975.
29-
مقایسه تفسیرهای گوناگون
ماركسیستهای قرن بیستم درباره حقانیت این تاكتیك،
جالب است. به عنوان مثال لنین درسال 1905 نوشت كه
چنین همكاریای با بورژوازی «از موضع امروز ما
گستاخانه و باور نكردنی» جلوه میكند و تنها به
این شكل قابل توضیح است كه انسان در نظر داشته
باشد كه تا چه اندازه «كل جوّ آلمان در آن زمان
خرده بورژوایی بود.» رزالوكزامبورگ در سال 1905
حتی ادعا كرد كه چنین تاكتیكی تنها به خطا
میانجامد و ماركس فقط به این دلیل به آن متوسل شد
كه در وضعیت «انزوای كامل و استیصال» به سر
میبرد. بر خلاف آن، استالین در سال 1927 در توجیه
خودكشی حزب كمونیست چین دایر بر اتحاد با كومین
دانگ نوشت كه تاكتیك ماركس كاملاً «مجاز» بوده است
(مقایسه شود با آثار لنین، جلد 9، ص 128،
رزالوكزامبورگ، منتخب آثار، جلد 11، برلین 1974، ص
212 و آثار استالین، جلد 9، ص 211).
30-
«اما ما خطاب به كارگران و خرده
بورژواها میگوییم: بهتر است در جامعه بورژوایی
مدرن زجر بكشید، جامعهای كه با صنعتش ابزارهای
مادی برای ایجاد یك جامعه نوین كه همه شما را نجات
میدهد، فراهم مینماید، تا این كه به شكل اجتماعی
كهنهای برگردید كه به بهانه نجات طبقاتتان، كل
ملت را در بربریت قرون وسطایی فرو میاندازد».
(ماركس، «مونتسكیو»، ص 195). این فرمولبندی
افراطی نسبت به جهتگیری عمومی ماركس در نویه
راینیشه تسایتونگ بسیار استثنایی است و آشكارا با
چشمانداز عمومی او ناسازگار است. با این وجود
تاریخنگار روس (و منشویك) به نام نیكولایفسكی به
نقل قول غیر عادی فوق در اثرش زندگینامه ماركس،با
خشنودی ویژهای متوسل شده است: «ماركس تا پیش از
آن، و پس از آن نیز تا زمانی كه نویه راینیشه
تسایتونگ چاپ میشد، عقیدهاش را
…
با این وضوح بیان نكرده بود». (ب. نیكولایفسكی و
اُ منشن هلفن، كارل ماركس، فرانكفورت 1982،
ص 189).
31-
«قیام فرانكفورت» (20 سپتامبر
1848)، آثار ماركس و انگلس، جلد5،ص412.
32-
آثار ماركس و انگلس، جلد 6، ص
124.
33-
«نشر كلن» درباره انتخابات
(1 فوریه 1849)، آثار ماركس و انگلس، جلد 6 ص
217.
34-
«كارمزدی و سرمایه»، آثار ماركس و
انگلس، جلد 6، ص ص 398
–397.
35-
«كمپین قانون اساسی امپراطوری
آلمان»، آثار ماركس و انگلس، جلد 7، ص 196.
36-
آثار ماركس و انگلس، جلد 7، ص ص
248
–247.
37-
همانجا، ص 250.
38-
«…
كارگران (باید) بكوشند، خود را هم چون گاردهای
پرولتری مستقل با روسا و ستادهای منتخب خودشان
سازماندهی كنند و تحت فرمان شوراهای محلی انقلابی
كه توسط كارگران و نه قدرت دولتی ایجاد میشوند،
درآیند.» (همانجا،ص250).
39-
همانجا، ص 254.
40-
رجوع شود به جی. پلامناتس،
ماركسیسم آلمانی و ماركسیسم روسی، لندن 1963،
ص 127 و گئورگ لیشتهایم، ماركسیسم، نیویورك 1962،
ص 125.
41-
كارل ماركس، ص 211. نویسندگان
دیگری این نظریه را قبول دارند، پیش از همه ریچارد
هونت (اندیشههای سیاسی ماركس و انگلس،
لندن 1975) كه متن مورخ سال 1850 را بیان
«عقبنشینی تاكتیكی» ماركس میداند. رُبین بلك
بورن به این تفسیرهای غیر واقعی «ماركسیم: تئوری
انقلاب پرولتری» در نیولفت رویو 97 (مه
–
ژوئن 1976، ص ص 13
–
12) انتقاد میكند.
42-
پیششرطهای سوسیالیسم…
، برلین 1973، ص ص71
–
60.
43-
همانجا، ص 62.
44-
همانجا، ص 71.
45-
همانجا.
46-
توضیحی از تروتسكی درباره خطاهایی
كه در پیشگوییهای ماركس و انگلس در سال 1850
وجود دارند، موجود است، به نظر من این توضیح بسیار
مهم جلوه میكند: «ماركس انقلاب بورژایی سال 48 را
همچون پیشدرآمد مستقیم انقلاب پرولتری تلقی
مینمود. ماركس «اشتباه میكرد.» اما خصلت اشتباه
او مربوط به واقعیات بود و نه روش شناسانه. انقلاب
1848 به انقلاب اجتماعی منجر نشد. اما به همین
دلیل هم دموكراسی را به سرانجام نرساند (انقلاب
مداوم، فرانكفورت 1965، ص 26). تمایز بین
اشتباه مربوط به واقعیات و صحت روش شناسانه متناقض
است، اما با وجود این، آن تمایز كلیه تفسیر آثار
ماركس درباره انقلابات50-1848 است.
47-
مبارزات طبقاتی در فرانسه
1850-1848،
آثار ماركس و انگلس،جلد7، ص97.
48-
آثار ماركس و انگلس، جلد 29، ص
47.
49-
آثار لنین، جلد 21، ص 67.
50-
ماركس و نویه راینیشه تسایتونگ 49
–
1848 در آثار ماركس و انگلس، جلد 21، ص 21، انگلس
در مقالهای كه در سال 1849 چاپ شد، دیكتاتوری
ژاكوبنها و قیام مجارستان را به گونه زیر با یك
دیگر مقایسه كرده بود: «قیام تودهای،
اسلحه سازی ملی…
انقلاب مداوم،
كوتاه سخن، همه عناصر اصلی سال پرشكوه 1793 را
دوباره در مجارستانی كه توسط كوسوت مسلح و
سازماندهی شده و به وجد آمده، مییابیم.»
(تاكیدات از من است، نبرد مجار، آثار ماركس
و انگلس، جلد 6، ص166).
51-
ماركس و نویه راینیشه تسایتونگ،
آثار ماركس و انگلس، جلد21، ص 21.
52-
«مبارزات طبقاتی در فرانسه»،آثار
ماركس و انگلس، جلد7، ص ص21-20.
53-
همانجا، ص 91.
54-
همانجا، ص 89.
55-
«دهقان فرانسوی با مأیوس شدن از
احیاء امپراطوری ناپلئون، ایمان خود را به قطعه
زمینش از دست میدهد، كل بنای دولت را كه بر این
قطعه زمین استوار بود، سرنگون میكند و با انقلاب
پرولتری همآواز میگردد. بدون این هم آوایی،
تكخوانی آن انقلاب در همه ملتهای دهقانی به
ناقوس مرگ تبدیل میگردد.» (هجدهم برومر لویی
بناپارت، آثار ماركس و انگلس، جلد8، ص 204).
56-
مبارزات طبقاتی در فرانسه،
آثار ماركس و انگلس، جلد 7، ص 34.
57-
«جنبش انقلابی» (اول ژانویه
1849)، آثار ماركس و انگلس، جلد6، ص150.
58-
آثار ماركس و انگلس، جلد 7، ص 19.
59-
«انقلاب در اسپانیا»، آثار ماركس
و انگلس، جلد 10، ص 418.
60-
آثار ماركس و انگلس، جلد 12، ص ص
40 و 45.
61-
همانجا، ص 42.
62-
همانجا، ص 42.
63-
همانجا، ص 48.
64-
نامه مورخ 8 اكتبر 1858، آثار
ماركس و انگلس، جلد 29، ص 360.
65-
نامه به هیئت تحریریه نشریه «
Otetschestwennyje Sapiski»،
آثار ماركس و انگلس، جلد 19، ص 111.
66-
آثار ماركس و انگلس، جلد 35، ص
166.
67-
آثار ماركس و انگلس، جلد22، ص ص
435
–
434.
68-
«جنبش كارگری در آلمان، فرانسه،
ایالات متحده آمریكا و روسیه» (1878)، آثار ماركس
و انگلس، جلد 19، ص 115، همچنین رجوع شود به نامه
به ورا زاسولیچ، 23 آوریل 1885، آثار ماركس و
انگلس، جلد36، ص 307.
69-
آثار ماركس و انگلس، جلد 19، ص
244.
70-
آثار ماركس و انگلس، جلد 19، ص108
و جلد 35، ص 167.
71-
آثار ماركس و انگلس، جلد 19، ص ص
395
–
394.
72-
درباره این نكته رجوع شود به تذكر
ناشر اثر خطر روسیه برای اروپا، لندن 1953،
ص 279. تفسیر مورخ برجسته منشویك به نام
نیكولایفسكی از این نامه نیز كه اندكی پس از
انتشارش در 1924 صورت گرفت، به همان اندازه دارای
اهمیت است. از آنجا كه او متوجه تناقض مابین این
سند و روایت منشویكی از ماركسیسم «ارتدوكس» بود،
كوشید آن نامه را نتیجه ضروریات تاكتیكی معرفی
كند: {به زعم نیكولایفسكی} ماركس به خاطر علاقهاش
به مبارزه شجاعانه نارودنایا ولیا علیه
تزاریسم، مایل نبود اختلافاتش با خلقگرایان را
آشكارا مطرح كند یا مصالحی در اختیار ماركسیستهای
نخستین در چونی پردل ( به رهبری پلخانف،
الكرود و زاسولیچ) بگذارد تا آنان بتوانند از این
مصالح در مجادلهشان با نارودنایا ولیا استفاده
كنند.(رجوع شود به ب. نیكولایفسكی، «ماركس و مسئله
روس»، {نشریه} جامعه، سال اول، شماره 4،
ژوئیه 1924، ص ص 366
–
364. برای اثبات نادرستی این توضیح، كافی است طرح
اولیه با نوشتههایی كه برای السكرود فرستاده شده،
مقایسه گردد.
73-
آثار ماركس و انگلس، جلد 19، ص
389.
74-
مسایل اجتماعی روسیه (1875)، آثار
ماركس و انگلس، جلد 18، ص 565، استدلال دیگری از
انگلس برای ارتباط ضروری مابین انقلاب روسیه و غرب
صنعتی عبارت از این بود كه تنها در صورتی كه
سرمایهداری در میهنش شكست داده شود، كشورهای
عقبماندهای چون روسیه قادر میشوند به حركتشان
در جهت سوسیالیسم شتاب دهند، یعنی «اگر آنها با
این نمونه مشاهده كنند كه چه كار باید كرد، چطور
انسان نیروهای مولدة صنعتی مدرن را به منزله
مالكیت اجتماعی، در خدمت جامعه قرار میدهد.»
(رجوع شد به پسگفتار به مسایل اجتماعی روسیه1894)،
آثار ماركس و انگلس، جلد 18، ص 668.
75-
آثار ماركس و انگلس، جلد 19، ص
296.
76-
اما این بدان معنا نیست كه او
شروع به قبول همه مواضع پلحانف كرد، به ویژه او
حملات شدید پلخانف علیه نارودنایا ولیا را
نمیپذیرفت. در مورد ملاحظات انگلس نسبت به پلخانف
رجوع شود به نامه او به ورا زاسلویچ (23 آوریل
1885) در آثار ماركس و انگلس، جلد 36، ص ص 307
–
303 و نامه كائوتسكی به برنشتاین، به نقل از كورت
ماندل باوم سوسیال دموكراسی و لنینیسم،
برلین1974، ص 76.
77-
آثار ماركس و انگلس، جلد 38، ص
305.
78-
فرانكفورت 1967، ص 58. همچنین
رجوع شود به تحقیق برجسته آلاین بروسانس به نام
درباره منشاء انقلاب مداوم، تفكر سیاسی تروتسكی
جوان، ماسپرو، پاریس 1974، ص 18.
79-
پیشگفتار بر مبارزات طبقاتی در
فرانسه (1895)، آثار ماركس و انگلس، جلد 22، ص
516. همچنین رجوع شود به ماركس، ارفورتیگری
در سال 1859، آثار ماركس و انگلس، جلد 13، ص
414. من در «نیمه انقلابات از بالا» همه این
تغییرات ساختاری مهم اجتماعی، اقتصادی و سیاسی را
در نظر میگیرم، تغییراتی كه توسط یك قدرت مستبد
دولتی در جهت «سازش تاریخی» از طریق طبقات جدید یا
جناحبندیهای مسلط
–
به ویژه بورژوازی
–
به همراهی قدرت كهنه عملی میشوند. از آن جا كه
این تغییرات با بسیج ناچیز یا كاملاً بدون بسیج
واقعی تودههای مردم
–
و در واقع اغلب توأم با سركوب تودهها
–
متحقق میشوند، تكه تكه، ناتمام و ناقص باقی
میمانند. این پدیده، همانگونه كه بعداً خواهیم
دید، اصلاً محدود به قرن نوزدهم نیست.
80-
تكمیل پیشگفتار 1870 بر «جنگ
دهقانی در آلمان»، آثار ماركس و انگلس، جلد
18، ص 513.
81-
انقلاب آینده ایتالیا و حزب
سوسیالیست،
آثار ماركس و انگلس،جلد22،ص439.
82-
تكمیل پیشگفتار…
، آثار ماركس و انگلس، جلد 88، ص ص 514
–513.
|