نویسنده:
كالين باركر
برگردان:
رضا مرادی اسپیلی
ویراستار:
منصور موسوی
آيا مشكل
خودِ سازمان است؟
مسالهي رابطهي بين سازمان
سوسياليستي و جنبشهاي تودهاي، يا "حزب و
طبقه" مدتهاي طولاني موضوعي مجادلهبرانگيز
بوده و اغلب جدلهاي كاملاً خصمانهيي را سبب
شده است. اگر گاهي تنشآفرين بوده و نه
روشنگر، به اين خاطر بوده كه بحثهاي مربوط به
اين مساله دستخوش سردرگمي پيرامون معاني
عبارتهاي كليدي و روابط متقابل ميان آنها
بوده است.
بخشي از مشكل اين است كه براي
دورهي طولاني و شكلدهنده تا آغاز جنگ جهاني
اول، هم سوسياليستهاي رفرميست و هم
سوسياليستهاي انقلابي، در سازمانهاي واحدي
دوشادوش يكديگر حضور داشتند و احتمالاً وقتي
اصطلاحاتي مانند "نبرد طبقاتي"، "آگاهي
طبقاتي"، "جنبش" و "حزب" را به كار ميبردند،
از موضوع مشتركي سخن ميگفتند. دورهي كوتاهي
پس از انقلاب اكتبر
1917
تا حدي اين موضوعات را روشن كرد، اما
آشفتگيهاي فزاينده و پايان يافتن بحث درون
ماركسيسم، همراه با رشد استالينيسم دوباره آب
را گلآلود كرد.
تروتسكي در كنگرهي دوم
بينالملل جديد كمونيستي، هنگام پاسخدادن به
اين نظر كه "همه در ضرورت حزب موافقاند"، يك
جنبه از اين مشكل را خيلي خوب نشان داده است.
او اشاره كرد كه يك مشكل اين بود كه آنهايي
كه رسماً با ضرورت حزب موافق بودند، اغلب
فرسنگها از موضوعات عمدهاي مانند حمايت يا
مخالفت با امپرياليسم، يا رفرميسم پارلماني،
يا انقلاب طبقهي كارگر دور بودند؛ اين در
حالي بود كه كمونيستها (كه به ضرورت حزب
اعتقاد داشتند) در بيشتر موضوعات با
سنديكاليستهاي انقلابي (كه چنين ضرورتي را رد
ميكردند) اشتراك نظر داشتند، نه با
رفرميستها كه كارگران اروپا را به جنگ
كشاندند و با انقلابهاي شورايي بهشدت مخالف
بودند. امروزه نيز ماركسيستهاي انقلابي در
فروم اجتماعي جهاني با "آزادخواههاي ضدحزبي"،
كه واقعاً ميخواهند سر شركتهاي بينالمللي
سرمايهداري را خرد كنند، نزديكي بيشتري احساس
ميكنند تا با "سوسياليستهاي هوادار حزب" كه
بر سر عراق با بوش و بلر سازش ميكنند.
ترديد اندكي وجود دارد كه
ريشههاي عملي اين سردرگميها در خيانتهاي
عظيم و شكستهاي دو شاخهي عمدهي كنشِ
"سوسياليستي" در سدهي گذشته نهفته است. يكم
آنكه رهبريهاي احزاب سوسيال دمكراسي اروپا
از طبقات سرمايهدار مليِ كشورشان در حمايت از
قصابي تودهاي جنگ جهاني اول عقب افتادند و به
كرات ضدانقلابي بودنشان را اثبات كردند، به
اين معني صريح كه با مبارزهجويي مردمي به
مثابهي ابزار دگرگوني جامعه مخالفت كردند.
امروزه تاريخ صدسالهي آمادگي عمليشان براي
ترجيح دادن منافع سرمايهداري بر منافع
پشتيبانان كارگرشان، آنها را به كارآمدترين
مدافعان نوليبراليسم بدل كرده است.
اما دوم، همين احزاب كمونيستي
كه در واكنش به خيانتهاي سوسيال دمكراسي
بلافاصله در سالهاي پس از
1917
ساخته شدند، خود تابع فرايندهاي داخلي انحطاط
بوروكراتيك بودند، چراكه رژيم سياسيِ در خود
شورويِ منزوي به سرعت منحط شده بود و تحت
حكومت استالين و جانشينانش به ديكتاتوري
توتاليتر منجر شدند. احزاب كمونيست مرتبط با
شوروي نيز به روايت دست دوم رفرميسم تبديل
شدند.
با توجه به اينكه هم
استالينيستها و هم سوسيال دموكراتها به
يكسان در سياستهاي خود "منافع حزب" را مقدم
ميدانستند، عجيب نيست كه مبارزان امروزي در
جستجوي يافتن پاسخ به مسايل سازماني، به
مواضع ضدحزبي كشيده ميشوند. درواقع، در چپ
امروز روحيهاي پيرامون بدگماني به سازمان و
بهويژه مفاهيم "سانتراليسم" و "رهبري" شكل
گرفته است كه هردو مفهوم را آنتيتز دموكراسي
قلمداد ميكند. درواقع، چرايي اين موضوع كه
يكصد سال پيش در كتاب رُبرتو ميشل با عنوان
احزاب سياسي (ميشل
1915)
مورد بحث قرار گرفت، هنوز معتبر تلقي ميشود:
احزاب سوسيال دمكراتيك و كمونيست به همراه
اتحاديههاي كارگري، همواره اثبات كردهاند كه
سازمانهاي متمركز دستخوش انحطاط بوروكراتيك
ميشوند و به ابزارهاي محافظهكاري سياسي و
اجتماعي تبديل ميگردند. آنچه بارها اتفاق
افتاد، درواقع مدركي است بر "قانون آهنينِ"
تكامل اليگارشي كه در سازمانهاي رسمي ريشه
دارد. استدلال ميشود كه هرجا كه طبقهها و
جنبشها اشتباه اساسيِ جستجو براي سازماندهيِ
مركزي را مرتكب شوند، همين مساله پيش ميآيد.
اين ديدگاه به نظر دانكن هالاس
شامل نوعي روايت دنيوي آموزهي گناه نخستين
است (هالاس
1971).
اين ديدگاه همچنين تنگنايي را براي انديشه و
كنش راديكال ايجاد ميكند، چراكه بر اساس آن
هر پروژهي كلان براي دگرگوني جامعه اگرنه
واقعاً ناممكن دست كم مشكل به نظر ميرسد.
بيان اين ايده كه ناممكن است كه كارگران هرگز
بتوانند سازمانهاي خود را اداره كنند، چون در
سطح ملي و بينالمللي در امر هماهنگي آنها
مرتكب اشتباه ميشوند، ميتواند موجب ژرفترين
بدبيني يا كلبيمسلكي شود. ميشل كه بيگمان
حالت كلبيمسلكي را القاء ميكرد، كتاباش را
اينگونه پايان بخشيد:
جريانهاي دمكراتيك تاريخ شبيه
موجهاي متوالي هستند. هر دو در كمعمقي
مشابهي درهم ميشكنند. حتا تجديدحيات
مييابند. اين منظرهي پايدار همزمان
شوقانگيز و نوميدكننده است. هرگاه
دمكراسيها به مرحلهي مشخصي از رشد
رسيدهاند، با پذيرش روح آريستوكراتيك و حتا
در بسياري از موارد شكلهاي آن، كه از آغاز با
جديت عليهاش جنگيده بودند، استحالهيي تدريجي
را متحمل شدهاند. اكنون مدعيان جديد به اتهام
زدن به خائنان برخاستهاند. پس از مبارزههاي
درخشان و قدرتهاي نادرخشان، با تحليل رفتن در
طبقههاي قديميِ مسلط كارشان را تمام كردند؛
يكبار ديگر دشمنان جديدي كه به نام دمكراسي
متوسل شدهاند به جنگ آنان آمدهاند. محتمل
است كه اين بازي بيرحمانه پاياني نداشته
باشد.
ميشل
1915
ميشل به عنوان نظريهپردازي
نخبه بيشتر با نگاهي تحقيرآميز به كساني كه
براي بيماريهاي اجتماعي به دنبال راهحل
دايمي دمكراتيك ميگردند، در جناح راست
سوسيال دمكراسي ايستاده است. اما ديگراني كه
از او پيروي كردهاند از چپ آمدهاند. براي
مثال، فرانسس فاكس پيون و ريچارد كلووارد با
استدلالي قدرتمند و تاريخ مستند درخشاني از
جنبشهاي تهيدستان در ايالات متحد سدهي بيستم
نشان دادند كه در هر موردي كه مطالعه كردهاند
تلاشهاي نادرست براي ساختن سازمانهايي با
عضويت گسترده، توان مردم را از فعاليتي كه
بهراستي نتايجي براي جنبش تهيدستان دربردارد،
منحرف كرد. اين فعاليت زاييدهي "اغتشاش" در
نظام است. به اين ترتيب، پيون و كلووارد
"سازمان" را با "مبارزهجويي" هموزن
دانستهاند (پيون
1977).
در استدلال آنها چند مشكل مفهومي وجود دارد،
گرچه اكنون ميتوانيم متوجه يك پيامد سياسي آن
باشيم. آرزوهاي آنان براي جنبشهاي تهيدستان
بسيار محدود و بدبينانه است. درواقع، اين
آرزوها بسيار محدودتر از آرزوهايي است كه
مشخصهي ماركسيسم كلاسيك است. به نظر ميرسد
كه بهترين چيزي كه ميتوانند ارائه كنند چند
اعلاميهي محدود يا تاثيراتي اندك بر فرايند
تصميمگيري است. تهيدستان چيزي ندارند مگر
لحظههاي تصادفي، اتفاقي و زودگذر، در اين
لحظات اغتشاش و "آشوب"شان نخبگان را، براي
مدتي، قانع ميكند كه امتيازات ناچيزي به آنان
بدهند. ظاهراً چنين امتيازاتي بهترين چيزي است
كه پيون و كلووارد ميتوانند اميد داشته
باشند. آنها هرگز اين امكان را مورد بحث قرار
نميدهند كه تهيدستان ممكن است از حدود جايگاه
كنونيشان فراتر روند و نه به امتيازات موقت
از ميز قدرتمداران، بلكه به تغييرات دائمي در
جايگاه قدرتشان ــ و در واقع الغاي خود به
عنوان تهيدستان ــ دست يابند. به نظر ميرسد
كه پيون و كلووارد هيچ امكان استراتژيكي براي
جنبشها را جز انتخاب بين "اغتشاش" و "آشوب"
خام و يك "سازمان دايمي با پايگاه تودهييِ"
بيتفاوت به حساب نميآورند، گويي سازمانهاي
تودهيي بايد همواره مانع مبارزهجويي موثر
شوند و تهيدستان نميتوانند سازمانهاي خود را
هدايت كنند.
هنجارهاي نه چندان متفاوتي بر
بخشهايي از چپ ضدسرمايهداري امروز تاثير
گذاشته كه به سوي بحثهايي همچون جدل اخير
جان هالووي، تغيير جهان بدون تصاحب قدرت
(هالووي
2005)،
كشيده شده است. پرهيز از تصاحب قدرت براي
پرهيز از فساد به واسطهي مقتضياتِ قدرت ضروري
است. بخش كاملي از جنبش ضدسرمايهداري، تا
آنجا كه چنين مباحثي را ميپذيرد، خود را از
ابزارهايي، مثلاً براي اجراي اقدامات مورد
نياز براي حل بحران زيستمحيطي زمين، محروم
ميسازد، چراكه چنين اقداماتي مستلزم
بهكارگيري گستردهي قدرت در مورد منابع
انساني و مادي است. افزون بر اين، آن قدرت
همان چيزي است كه امروزه چپهاي ضدسرمايهدار
فاقدش هستند و تا زماني كه به اندرز هالووي
گوش بسپارند، ميخواهند به جاي "گرفتن" آن از
ثروتمندان و قدرتمنداني كه اكنون آن را در
تصاحب دارند، آن را به همانها واگذارند. آنها
حتا پيش از آنكه هالووي اثرش را چاپ كند، اين
فرضيه را در سالهاي
1980ـ1981
در جنبش همبستگي لهستان به آزمون گذاشته
بودند. رهبران آن جنبش سرسختانه از استراتژي
"انقلاب خود محدودگر" پيروي كردند، و از تهديد
قدرت دولت، فراتر از اين درخواست تكراري كه
چون "شريكي" با آنها رفتار كرده است، خودداري
كردند. نتيجهي اين استراتژي اين شد كه از
بهار
1981
به بعد، رهبري جنبش همبستگي تواناش را صرف
عدمبسيج حامياناش كرد، به جاي آنكه آنها را
به تظاهرات و سازماندهي بكشاند، چراكه عضويت
در اين جنبش پيوسته اين خطر را در برداشت كه
پا به فراسوي مرزهاي "خودمحدودگري" گذاشته
شود. خود رهبران جنبش همبستگي چنان آن را
تضعيف كردند كه دولت، به شكل ارتش، به
اندازهي كافي اطمينان خاطر يافت كه به آنها
يورش برد و همه را بازداشت كند و با سركوبي
عريان كل جنبش را درهم بكوبد. (1)
درسهاي آن دورهي غمانگيز بايد به
پيامآوران عدمتصاحب قدرت درنگكردن را
بياموزد.
ظاهرا خصلتهاي "ضد حزبي" و
"ضد سازماني" سبب ناتواني سياسي ميشوند. پيش
از بررسي مشكلات مفهومي اين خصلتها، بايد به
اجمال مهمترين پايههاي تجربيشان را بررسي
كنيم. آيا خود "سازمان" بود كه به خوديِ خود
باعث خيانت سوسيال دموكراسي و استالينيسم به
منافع طبقهي كارگر شد؟ يا تبيينهاي ممكن و
سودمندتر ديگري وجود دارند؟ براي جلوگيري از
اطناب پاسخ ما خلاصه خواهد بود.
نخست به مورد سوسيال دمكراسي
بپردازيم كه اتهامات مربوط به بوركراتيسم و
محافظهكاري عليه رهبران احزاب و اتحاديههاي
كارگرياش توسط منتقداني چون ميشل ـ اما از چپ
نيز توسط رزا لوكزامبورگ وديگران از لحاظ
فاكتي همگي درست است. پرسش اين است، چگونه
آنها را بايد توضيح داد. من جاي ديگري (باركر2001)
بحث كردهام كه خود "سازمان" اين نتايج را به
بار نياورد، بلكه مقاصد سياسي در خدمت به
شكلهاي سازماني تكامليافته در احزاب و
اتحاديههاي بينالملل دوم قرار گرفت. در واقع
مشكل، بيشتر سياستهاي رفرميستي بود تا
"سازمان". احزاب كه پارلمانتاريستهاي مصممي
بودند خود را نمايندهي كل طبقهي كارگر
ديدند، كه همين كه انتخاب شدند از سوي آنان
(در بهترين حالت) گذار اجتماعي را نمايندگي
خواهند كرد. وظيفهي طبقهي كارگر در اين
مرحلهي گذار رسيدن به شناختي از حزب و
آرمانهايش و راي دادن به آن است. ميزان حقيقي
"آگاهي طبقاتي" عبارت است از درجهي پذيرش اين
نقش از سوي كارگران و زندگي كردن با اين
معيار. سوسياليسم در واقع همان حزب سوسياليست
بر سر كار است كه از طريق مليكردن مالكيت و
برنامهريزي، قدرت دولتي را ارتقا ميبخشد اين
ديدگاه "دولتگرا" از سوسياليسم يا به تعبير
هال دريپر (دريپر
1962)،
"سوسياليسم از بالا" است. از آن بوروكراتيسم و
محافظهكاري شديدي پديد ميآيد كه ميشل و
لوكزامبورگ، از راست و چپ، به آن اشاره
كردهاند. و از آنجا كه "سياست" را از
"اقتصاد" جدا ميكند، باعث ميشود
سياستمداران پارلماني و اتحاديههاي كارگري
در فضاهاي جداگانهيي خود را از يكديگر دور
نگه دارند و از هر گروهبندي اين انتظار
ميرود كه در كار ديگري دخالت نكند. اين قضيه
انفعال سياسي كارگران را به همراه دارد كه
قرار است كاري نكنند مگر اينكه هر چند سال
يكبار به حزب سوسياليست راي بدهند و سياست را
به نمايندگان حزب واگذارند. چون راي آوردن
فعاليت كليدي است، حزب آماده است بر سر اصول
خود سازش كند تا راي بيشتري را كسب كند. مادام
كه اتحاديههاي كارگري مورد توجهاند، به حق
بقاي كارفرمايان احترام ميگذارد و صرفاً
آنها را در ارتباط با شرايطي به چالش ميكشد
كه طي آن نيروي كار اجير ميشود ـ شكلي كه سبب
گسست در تعهد اعضاي عادي اتحاديهها ميشود.
شايد مهمتر از همه اين باشد كه كانون فعاليت
حزب و اتحاديهها "كنش خودتغييري" طبقهي
كارگر نيست كه تحت لواي آن سياست حزب پي گرفته
ميشود: آنچه رفرميسم بيش از هر چيز تضمين
ميكند، اين است كه طبقهي كارگر طبقهي كارگر
باقي ميماند. در اين تعبير بنيادين، نقد
اساسي لوكزامبورگ از سياستهاي رفرميستي
(رويزيونيسم به زبان آن موقع) درست بود:
آنهايي كه از راه صلحآميز و اصلاحات
پارلماني دفاع ميكردند، فقط عليه ماركسيسم
انقلابي به نفع مسيري متفاوت براي هدفي مورد
توافق صحبت نميكردند، بلكه يكسره از هدف
متفاوتي حرف ميزدند (لوكزامبورگ
1899).
اگر تاريخ سوسيال دمكراسي به
نحو منسجمي تاريخ شكست سوسياليسم است، همين را
نيز ميتوان دربارهي احزاب استالينيستي پس از
انقلاب
1917
در روسيه بيان كرد. در مورد آنها، تاريخ از
نوع تاريخ عقبنشيني از سياستهاي
انترناسيوناليستي انقلابيِ بنيادگذاران حزبي
بهسوي ناسيوناليسم و رفرميسمي است كه مشخصهي
سوسيال دمكراسي شمرده ميشد و در آغاز عليه آن
احزاب كمونيستي سر به شورش برداشته بودند.
علتهاي اين عقبنشيني، آنها را به نحو بهتري
ميتوان با شرايط مادي تاثيرگذار بر دولت
پساانقلابي روسيه توضيح و نه بر حسب گناهان
ذاتي "سازمان" و "سانتراليسم". (2)
ماركس و نبرد طبقاتي
پيشنهاد ميكنم براي جلوگيري
از سردرگمي، معنا و روابط ميان سه مفهوم كليدي
در ماركسيسم انقلابي را سامان دهيم: "نبرد
طبقاتي"، "جنبش" و "حزب".(3)
نبرد طبقاتي فرايند بنيادين
جامعهي طبقاتي و بهويژه سرمايهداري است.
عبارات آشكار و تلنگرزنندهي مانيفست كمونيستي
ـ "كل تاريخ، تاريخ نبرد طبقاتي است" ـ سنگ
محك نظريهي ماركسيستي است. گاه عبارت "نبرد
طبقاتي" بد فهميده ميشود، بهويژه وقتي
سوسياليستها از "سطح فزايندهي نبرد طبقاتي"
سخن ميگويند و منظورشان اين است كه مقاومت
مردم عادي در برابر حاكمان رو به رشد است ـ
گويي "نبرد طبقاتي" عملي است كه تنها طبقات
استثمارشده به آن دست ميزنند. اما نبرد بين
طبقات نزاعي (دست كم) دو طرفه است كه طبقات
حاكم و دولتها طرفهاي بسيار فعال آن هستند.
شرايطي كه در آن ظاهراً "سطح پاييني" از نبرد
طبقاتي وجود داشته باشد، شرايطي است كه به
احتمال زياد طبقهي حاكم براي مدتي در تحميل
ديدگاهش از نظم بر جامعه از طريق سلطه يا
سركوبِ مخالفان عمده موفق شده است؛ به عبارت
ديگر، شرايطي است كه طبقهي حاكم براي مدتي در
هدايت نبرد طبقاتيِ سمت خودش بهطور نسبي موفق
شده است!
ماركس هيچ اعتباري را براي كشف
طبقهها و نبرد ميان آنها براي خود قايل
نبود. نويسندگان بورژوازي پيشتر پيشرفت اين
نبرد و كالبدشناسي اقتصادي طبقات را توصيف
كردند. ماركس نوشت: "كار جديدي كه كردم اثبات
موارد زير بود:
1.
وجود طبقات تنها وابسته به مراحل ويژهي
تاريخي در تكامل توليد است
2.
نبرد طبقاتي الزاما به ديكتاتوري پرولتاريا
خواهد انجاميد
3.
خود اين ديكتاتوري تنها شامل گذار به الغاي
طبقات و ايجاد جامعهي بيطبقه است." (ماركس1852
(1965):
69).
به نظر ماركس و انگلس، نبرد طبقاتي نه تنها
مشخصهي جامعهي موجود بلكه ابزاري قطعي است
كه با آن ميتوان به دگرگوني آتي اجتماعي رسيد.
كليد تغيير آيندهي جامعه در
دستان همان طبقهي كارگري است كه تكامل
سرمايهداري آن را پديد آورده و عميقاً رشد
داده است. خودسازماندهي طبقهي كارگر كليد
تغيير سوسياليستي است. آنچنانكه ماركس در
جملهي آغازين قوانين بينالملل اول نوشته
است: "... رهايي طبقهي كارگر تنها به دست خود
اين طبقه امكانپذير است". در حاليكه
انقلابهاي گذشته كنش اقليتها يا به سود
اقليتها بودند، انقلابهاي سوسياليستي آينده
كنش اكثريت به سود اكثريت، و در سرشت خود شامل
گسترش عميق نظارت دمكراتيك مردم بر جامعه، نه
فقط به دنياي رسميِ دولتِ سياسي بلكه به هر
جنبه از زندگي اقتصادي و اجتماعي نيز خواهد
بود.
انديشهي ماركس و همكار و رفيق
نزديكش انگلس، از انديشهي ديگر متفكران
راديكال از اين لحاظ متفاوت بود كه بر توانايي
كارگران عادي براي ادارهي مستقيم جامعه
پافشاري ميكردند ــ حتا اگر هم تلاشهايشان
تاكنون شكست خورده باشد. مسالهي عمدهاي كه
جنبشهاي متوالي از طريق پاسخ خود چيزي به آن
افزودهاند، اين است: چگونه يك انقلاب مردميِ
واقعاً دمكراتيك پيروز ميشود؟ گرامشي پاسخ
داد كه در حاليكه "وحدت تاريخي طبقات حاكم در
دولت متبلور ميشود، ...طبقات فرودست بنا به
تعريف متحد نيستند و نميتوانند متحد بشوند تا
زماني كه بتوانند به دولت تبديل شوند."
(گرامشي
1971
:52)
بنابراين، مشكل اينگونه طرح ميشود: چگونه يك
طبقهي فرودست ميتواند متحد شود تا به يك
دولت تبديل شود؟ كليد نبرد براي خودرهايي
كارگران، تكامل آنان، توسط خود كارگران، با
تواناييهاي فكري و سازماني است. كارگران براي
آزادي بايد خود را نه فقط از زنجيرهاي سرمايه
و دولت بلكه همزمان از باورهاي نادرست
دربارهي وضعيت و وظايف پيش رويشان در نبرد
رها كنند.
به اين ترتيب انقلاب
سوسياليستي نزد ماركس تفاوت اساسي با انقلاب
بورژوايي دارد. انقلابهاي بورژوايي در
زمينهاي كه تكامل اقتصادي پيشين آماده كرده
رخ ميدهد: روابط اجتماعي سرمايهداري پيش از
آنكه انقلابهاي سياسي ـ قانوني آنها را مجاز
بشمارند و بسط دهند، در حال رشد بودند. افزون
بر اين رهبران انقلابهاي بورژوايي الزاماً به
آنچه ميكردند "آگاه" نبودند، چرا كه وظايف و
اهدافي كه خودشان براي اين كار اعلام
ميكردند، اغلب با تاثيرات عمليشان
نميخواند. بورژوازي با هيچ تعبير صريح سياسي
خود را در آن تغييرات سياسي كه حاكميت سرمايه
را تحكيم ميكرد درگير نميكرد: چهرههايي
متنوعي چون بوروكراتهاي تزاري و كارگزاران
سامورايي تا كمونيستها و افسران ارتشِ
مليگرا ميتوانستند انقلابهاي لازم را پيش
ببرند و پيش هم بردند. اما انقلاب طبقهي
كارگر كاملا متفاوت است. پيشانگاشت سوسياليسم
از آغاز، تابعيت آگاهانهي توليد اجتماعي از
خواست دمكراتيكِ جمعيِ توليدكنندگان همبسته
است. ممكن است تكامل كميِ طبقهي كارگر در
سرمايهداري شرط لازم انقلاب سوسياليستي باشد
اما شرط كافي نيست كه الزاماً سياست را به
همراه آگاهي فراگير به عنوان كليد گذار
سوسياليستي در راس قرار ميدهد. هيچ چيزي در
ارتباط با انقلاب سوسياليستي خود به خودي،
ناآگاهانه و مكانيكي نيست. هيچ جنبهي
"گريزناپذيري" ندارد: موسوليني و هيتلر در
سدهي بيستم به همراه تهديدهاي دوگانهي جنگ
هستهيي و مشكلات زيستمحيطي، به عنوان
"بديل"هاي هميشگي نمونههاي خوبياند.
مشكلاتي چند با ميراث ماركس
اما ميراث ماركس هم ابهامهاي
خودش را داشت. بهويژه چهار ناحيه وجود دارند
كه اين ابهامها يا مشكلات حل ناشده ميتواند
مشكلات محسوسي بيافريند.
يكم، با توجه به پيشرفت سياسي
طبقهي كارگر، گاهي به نظر ميرسد كه ماركس
آنچه را كه جان مالينو (مالينو
1985)
نظرگاه "جبرگرايي اقتصادي و تكاملگرايي
خوشباورانه" مينامد، اقتباس كرده باشد كه بر
اساس آن پيشرفت آگاهي سوسياليستي كارگران
كمابيش پيامد خودبهخودي تجربهي نبرد است.
جاي ديگر تفاسيري از تجارب كارگران ارائه
ميدهد كه از رقابت و نيز همكاري ميان آنان، و
تسلط ايدئولوژي بورژوايي شكل گرفته است و
ميافزايد كه "گرايشهاي جبراني" در كارِ
انكار هرگونه كنش خودبهخودي براي رشد
سازمانها و آگاهي كارگراناند. موضع نخست
ميتواند توجيهي براي سياست انفعالي باشد، به
اين تعبير كه منتظر رشد اقتصادي ميماند تا
آگاهي كارگران تغيير كند؛ موضع دوم
دربردارندهي مفهوم كنشمندانهتري از سياست
سوسياليستي است هرچند ماركس و انگلس هرگز
كاملا شرحاش ندادند.
دوم آنكه، نه ماركس و نه
انگلس به اين پديده واضح كه ابتدا در اوايل
سدهي بيستم از احزاب گستردهي كارگري با
رهبري رفرميستي بروز كرد، نپرداختند. اين به
اين معني نيست كه آن دو شناختي از مسالهي
رفرميسم نداشتند: آنها جنبههاي متعدد اين
پديده را در جنبشهاي رو به رشد سدهي نوزدهم
تشريح وبا آن مخالفت كردند. آنچه ويژگي هم
"سوسياليستهاي بورژوا" را، كه در مانيفست
كمونيستي آمده بود، و هم "دموكراتهاي خرده
بورژوا" كه آن دو نقششان را در انقلابهاي
1848
فرانسه و آلمان نقد كردهاند مشخص ميكند،
باورها و الگوهايي است كه در رفرميسم سدههاي
بيست و بيست و يكم نيز ظاهر شدند ـ اصرار بر
دمكراسي پارلماني، دولت رفاه و كمكهاي
استخدامي، تلاش براي تحملپذيرتر كردن شرايط
كارگران همزمان با كارگر نگه داشتن كارگران و
از اين دست، و بازي كردن نقش گوركن در
جنبشهاي بزرگ انقلابي. آن دو اين گرايشها را
با عبارت پسرفت در تكامل سرمايهداري به ويژه
به مثابه محصول تباهي آرام خرده بورژوازي شرح
ميدهند. به اين ترتيب رفرميسم را نيروهاي
خارجي وارد بر طبقهي كارگر ميدانند در
حاليكه پرولتاريا را در سرشت خود انقلابي
ميدانند. رفرميسم به مثابه پديدهي دوران
گذار، دورهيي كه طبقهي كارگر هنوز آنقدر
توانايي ندارد كه بتواند ماهيت انقلابي خود را
بر جنبشهاي سياسي تودهيي نقش بزند، ظاهر
ميشود.
اما مشكل عمده در انگلستان،
پيشرفتهترين كشور سرمايهداري سدهي نوزدهم و
جايي كه روند پرولتري شدن شتابانتر از همه جا
بود روي داد. پس از شكست چارتيسم، طبقهي
كارگر انگلستان انقلابيتر نشد بلكه بهطرز
گستردهاي در روشها، ايدهها و سازمانهاي
رفرميستي گير افتاد. اتحاديههاي كارگري بخش
بخش شده و سياستهايي جايگزين چالشهاي طبقاتي
با طبقهي حاكم شد كه فعالان كارگري را به حزب
ليبرال پيوند ميداد. ماركس و انگلس پيشرفتها
را ثبت كردند و انگلس در سال
1858
گفت كه طبقهي كارگر انگلستان "بورژوا" شده
است (ماركس
1965:
110)
و چند سال بعد ماتم نگرش «بزدلانهي» كارگران
لانكشاير به جنگ داخلي ايالات متحد را گرفت
(ماركس
1962)
و نيز (ماركس
1981).
صفحههاي آخر دربارهي بريتانيا چاپ مسكو پر
است از موادي دربارهي پسرفت كارگران بريتانيا
... اما همهي اين تجربهها به نظر ميرسد كه
ماركس و انگلس را به بازبيني جدي مفاهيمشان
از راه و روش شكلگيري و رشد آگاهي كارگران و
چگونگي پيوند اين آگاهي با قدرت رو به رشد
الگوها و ايدههاي رفرميسم رهنمون نكرده است،
بلكه به گفتهي كارول جانسن (جانسن
1980)
آنها به ويژه در توصيف پسرفت سياسي بر همان
ديد موقت تكيه داشتهاند: تاثير خرده بورژوازي
از گذشته، "سستيهاي" پديد آمده توسط رونق
اقتصادي، تسلط انگلستان بر بازار جهاني، خيانت
برخي از رهبران خاص، تاثير مسالهي ايرلند،
شكلگيري "اشرافيت كارگري" بين كارگران ماهر.
همهي اينها علتهاي "بيروني" هستند. آنچه
آنها در نظر نميگيرند وجود چيزي ذاتي در
وضعيت روزمرهي كارگران در سرمايهداريِ
رشديافته است كه شايد به تبيين آگاهي رفرميستي
كمك ميكند. اگر چنين ميشد، مسالهي چگونگي
هدايت عملي نبرد طبقاتي و مسالهي سازمان حزبي
به ديد تازهيي نياز پيدا ميكرد.
ماركس و انگلس در
1879
بايد با مسئلهي رفرميسم درون حزب آلماني، كه
پيوندهاي محكمي با آن داشتند، روبرو ميشدند.
آنها در "نامهي همگاني" به رهبري حزب اعتراض
كردند كه دستراستيهاي سهگانه قدرت زيادي در
سانسور روزنامهي حزب يافتهاند و مانع از
انتقاد از نمايندهي حزب ميشوند كه به نفع
قانون ضد سوسياليستي بيسمارك راي داده و تلاش
دارد كل حزب را به راست متمايل كند. ماركس و
انگلس مطرح كردند كه اين آقايان، هوخبرگ، شرام
و برنشتاين، نمايندهي گونهيي بودند كه از
سال
1848
ميشناختند: آنان "نمايندگان خردهبورژوازي"
بودند و ميخواستند شرايطي را فراهم آورند تا
اين حزب حزب كارگران نباشد. آنها نتيجه گرفتند:
وقتي بينالملل شكل گرفت ما
آشكارا اين شعار را طرح كرديم: رهايي طبقهي
كارگر بايد كار خود طبقهي كارگر باشد. ما
نميتوانيم با كساني متحد شويم كه آشكارا بيان
ميكنند كارگران براي رهايي خود هنوز ناآموخته
هستند و بايد نخست از بالا توسط بورژوا و خرده
بورژواي انساندوست آزاد شوند. (ماركس
1879(1975).
سوم آنكه، ماركس و انگلس
گرايش داشتند كه نبرد بين طبقات را چنان
ببينند كه گويي بيميانجي است. منظور من اين
است كه آنان چنان نوشتند كه گويي طبقات به
مثابه كل بازيگران سياسي مستقيم هستند يا بايد
باشند. براي مثال ماركس در تحليل انقلابهاي
1848،
منظماً چنان از "طبقهي كارگر" (يا پرولتاريا)
و "خرده بورژوازي" مينويسد كه گويي
موجوديتهاي كمابيش همگني هستند با ديدگاههاي
ايدئولوژيك و الگوهاي فعاليتي و سازماني
يكپارچه. (4)
در اين رويكرد چند مشكل وجود دارد. نخست
آنكه، با توجه به تنوع شكلها و سطوح تجربهي
طبقاتي، سازمانهاي اتحاديهيي، تنوع و تمركز
صنعتي، خاستگاه قومي و ملي و جنسي و...
لحظهاي تأمل چنين همگنبودني را نميپذيرد.
دوم، ايدهي همگني سياسي و ايدئولوژيك دستكم
از نظر شكلي با ديگر گونهي قدرتمند در
انديشهي ماركسيستي تناقض دارد: اصرار بر
دمكراسي با تظاهراتاش، نه از منظر همگن بودن
بلكه از منظر مجادله و تصميم بين اكثريت و
اقليت، گرچه ماهيت اكثريت و اقليت ميتواند با
تغيير شرايط و موارد تغيير يابد. ديدگاه
مشخصتري به اين نقطهي عمومي نزديك است كه بر
آن است كه شكلهاي كنش جمعيِ طبقهي كارگر به
طور منظم با واقعيت اوليهي بخشها مشخص
ميشود و اين امر شكلهاي كنش و سازمان را
درون آن كنش جمعي ميسازد. اگر مساله اين نبود
اعتصابكنندگان صفهاي اعتصاب را تدارك
نميديدند كه هدف عمدهشان نه كارفرمايان كه
اعتصاب شكنان بالقوه يعني كارگران ديگر اند.
جنبشهاي انقلابي مردمي بايد نه با اعضاي
طبقهي حاكم (كه معمولا از نبرد مستقيم براي
منافعشان خودداري ميكنند) بلكه با پليس و
سربازان يعني "كارگران يونيفرمپوش"(5)
به مبارزه برخيزند. پيشفرض واقعي عبارت است
از تمايزگذاري سياسي و ايدئولوژيك ميان صفوف
كارگران.
نه تنها به آن روش بلكه در
حالت انتقادي نيز فرض ماركس از كنش طبقاتي
بيميانجي بر تاب آزمون تجربي را ندارد. ماركس
در نبرد طبقاتي در فرانسه شرحي از فرآيندهايي
ميدهد كه به شورش ژوئن
1848
پاريس انجاميدند و در آن به اوج رسيدند، يعني
زماني كه حاميان كارگاههاي ملي چهار روزِ سخت
ديگر با نيروهاي حافظ نظم جنگيدند. مهمترين
سازمان منفرد عليه آنها گارد سيار بود. شكست
مدافعان كارگاههاي ملي شايد قطعيترين
رويدادي بود كه سرنوشت جنبش انقلابي را در
گسترهي اروپايِ
1848
شكل داد.
از نظر ماركس اين كارگران
پاريس بودند كه پس ازآنكه بيشتر جنگهاي
خياباني را از سر گذراندند، حكومت موقت را
مجبور كردند تا در فوريهي
1848
اعلام جمهوري كند. تهديد تظاهرات مسلح تودهيي
براي اين امر كافي بود. ماركس نوشت "پرولتاريا
بيدرنگ به عنوان حزبي مستقل به صحنه آمد" و
كل فرانسه را به مصاف طلبيد تا وارد فهرستهاي
عليه آن شوند. (ماركس
1850
(1973))
كارگران پاريسي نه تنها از درون "جمهوري
بورژوا" بلكه از طريق "جمهوري محاصره شده توسط
نهادهاي اجتماعي" و بهويژه كميسيوني كه "موظف
بود وسايلي را براي بهبود وضعيت طبقات كارگر
بيابد!" راه خود را گشودند. اين طبقهي كارگر
بود اما نه در موقعيتي كه بتواند بررسيهاي
نظري از وظايفاش ارايه دهد يا انقلاب خود را
به سرانجام برساند، از اينرو در پي تضمين
منافعاش در كنار منافع بورژوازي بود و پرچم
سرخاش را در حضورپرچم سه رنگ فرانسه پايين
آورد. آنها در نتيجهي سطحِ بهنسبه پايين
تكامل سرمايه در فرانسه، هنوز كمابيش ضعيف
بودند و نميتوانستند تودههاي گستردهي خرده
بورژوا و دهقانان را پشت بيرق مستقل خود به
حركت درآورند. (ماركس1850
(1973)
دولت بورژواي جديد تصميم گرفت
تا اعتبار نهادهاي مالي موجود را ابقا و به
دوش مردم اندازد. مالياتهاي جديدي بر دهقانان
بست و نيروهاي طبقهي كارگر را تقسيم كرد،
"بخشي از پرولتاريا را رودرروي بخشي ديگر قرار
داد". و اين كار را با كمك گاردهاي سيار انجام
داد كه ماركس با عبارات طبقاتي توصيفاش كرده
است:
دولت موقت براي اين منظور بيست
و چهار جوخهي گاردهاي سيار تشكيل داد كه هر
يك از هزاران جوان پانزده تا بيست ساله تشكيل
شده بود. بيشتر اين جوانها از
لومپنپرولتاريا بودند كه در همه شهرها تودهي
كاملا متفاوتي از پرولتارياي صنعتي تشكيل
ميدهد و ميتوان دزدها و خلافكاراني از همه
نوع را كه در آشغالدانيهاي جامعه زندگي
ميكنند و مردمي بدون اصل مشخصي هستند، در
آنها يافت، ولگردها، آدمهايي بدون قلب و
خانه(6)
كه بر اساس سطح فرهنگي مليت ويژهشان تفاوت
دارند، و هرگز نميتوانند از اين خصلت خانه
بهدوشيشان دست بكشند(7)؛
در سالهاي جوانيشان ـ كه حكومت موقت
استخدامشان كرد ـ كاملا رام و توانا به انجام
بزرگترين اعمال قهرمانانه و متعاليترين
ايثار و پستترين اشكال سرقت و شنيعترين فساد
بودند. حكومت موقت روزي
1
فرانك و
50
سانتيم به آنها ميپرداخت كه به معني خريدن
آنها بود. به آنها يونيفرم ميداد كه به معني
تفاوت قايلشدنشان با كارگران بود. گاه
افسراني از ارتش براي هدايتشان و گاه خودشان
پسران جواني از بورژوازي انتخاب مي كردند تا
با گزافهگوييهايي دربارهي مردن براي
سرزمين پدري و فداكاري براي جمهوري آنها را
توي خط بياورند. (8)
در اين ملاحظات ابهام مشخصي
وجود دارد: گاردهاي سيار هم "بخشي از
پرولتاريا هستند" و هم "بيشتر...
لومپنپرولتايا". ابهامها هم در خود ماركس و
هم در ديدگاه برگرفته از كارگران پاريسي
دربارهي گاردهاي سيار ادامه مييابد:
بنابراين پرولتارياي پاريس با
ارتشي از
24000
جوان قوي، بيكله و برآمده از اعماق مواجه
بود. كارگران براي گاردهاي سيار كه از پاريس
ميگذشت فرياد شادي سر ميدادند! در آنها
قهرمانان سنگرهاي خود را ميشناختند و در
تقابل با گارد ملي بورژوازي، گارد پرولتري
ميدانستند. اشتباه آنها بخشودني بود. (ماركس1850
(1973)
در ميانهي بحران اقتصادي،
دولت موقت علاوه بر تامين مشاغلي برايِ يك بخش
از گاردهاي سيار، ارتش خود را از كارگران
صنعتي، با ثبت نام صدها هزار تن در طرح
كارگاههاي ملي تدارك ديد كه اساساً شكلي از
تامين اشتغال با دستمزدي اندك بود. اين
كارگاههاي ملي هدف حملهي مخالفان طرح دولت
رفاه شدند. انتخاب مجمع ملي در ماه مه جمهوري
را تثبيت كرد كه دولتاش اكنون كارگاههاي ملي
را تقويت ميكرد و سرانجام در
21
ژوئن حكمي را منتشر كرد كه مردان مجرد بايد
به اجبار از آن بيرون انداخته ميشدند يا در
ارتش ثبت نام ميكردند. روز بعد كارگران به
اين چالش با "شورشي غول آسا پاسخ دادند كه به
اين ترتيب نخستين جنگ بزرگ بين دو طبقهي
بزرگي كه جامعهي مدرن را بين خود تقسيم
كردهاند درگرفت." بعد از آن چند روزي حمام
خون برپا شد و شورشيان با كشته شدن
3000
زنداني و تبعيد
1500نفر
بدون محاكمه شكست سختي خوردند. ماركس بيان
ميكند "پرولتارياي پاريس به اجبار وارد شورش
ژوئنِ بورژوازي شد، اين به خودي خود سرنوشتاش
را نقش زد. نه نياز فوري و اعلام شده به جنگ
براي براندازي بورژوازي از طريق قدرت داشت و
نه براي اين وظيفه همتراز بورژوازي بود."
(ماركس1850
(1973))
پس از شكست شورش ژوئن طبقهي كارگر هيچ نقش
مستقلي در پيشرفتهاي نزولي جمهوري به سوي
كودتاي بناپارتيستي دسامبر
1851
نداشت كه ماركس در هجدهم برومر آن را بسيار
عالي تشريح كرده است.
هركس كه ماركس را خوانده باشد
نميتواند ترديد جدي داشته باشد كه قهرمانان
اصلي نبرد ژوئن
1848
دو نيروي طبقاتي متفاوت بودند: در يك سو
پرولتاريا و در سوي ديگر "لمپنپرولتارياي
سازماندهيشده" به شكل گاردهاي سيار كه كار
كثيف بورژوازي فرانسه را انجام ميدادند. از
ديد ماركس شورش ژوئن نبرد بيميانجي ميان دو
نيروي طبقاتي بود.
اما امكان ديگري كه در برخي از
اظهارات يادشدهي ماركس در سطور بالا نيمه
پنهان است، اكنون محتملتر بهنظر ميرسد. از
لحاظ افراد درگير، شورش ژوئن هرچه بيشتر به
"شورش بخشي از پرولتاريا عليه بخش ديگرش"
ميماند. مارك تروگوت در كتاب خود، ارتش فقرا،
سندي متقاعدكننده به دست داده است. (تروگوت1985)
كار تروگوت در آرشيو ملي فرانسه نشان ميدهد
كه از لحاظ تركيب طبقات اجتماعي، هيچ تفاوت
بارزي در ساختار اجتماعي اعضاي عادي گارد سيار
و مبارزان سنگربنديهاي پاريس كه عليه آنها و
در دفاع از كارگاههاي ملي ميجنگيدند وجود
ندارد. اكثريت آنها از پيشهوران (افزارمندان)
بيكار بودند. آنچه آنها را روياروي هم قرار
داده بود هيچ نوع عضويت طبقاتي بيميانجي نبود
بلكه وابستگيهاي سازماني و سياستهاي گارد
سيار از يك طرف و كارگاههاي ملي از طرف ديگر
بود. (9)
تروگوت به عنوان بديلي براي
تحليل صرف طبقاتي ژوئن
1848
اين استدلال را پيش ميكشد كه "هر گرايش
طبقاتي كنشگران با مجموعهيي از نيروهاي
سازماني تصادفي مشروط ميشود" (تروگوت
1984:
184).
آنچه قطعي است خاستگاه طبقاتي شركت كنندگان
در نزاع نيست بلكه سرنوشت سازماني گاردهاي
سيار و كارگاههاي ملي است كه در هفتههايي كه
به ژوئن ختم شد، رشد كردند. در مورد گارد سيار:
...
شرافت و اخلاق افسران با چند
تغيير در فرماندهي كل دست نخورده مانده بود؛
خواستههاي معوقهي افسران رده پايين پيش از
آن كه فاش شود، برآورده و گروههاي محلي مستقر
در پادگانها معمولا بيرون از منطقههايي كه
مردها را استخدام ميكردند در سراسر شهر و
حومه پراكنده شدند. اين اقدامات مانع از
شكلگيري وفاداريهاي نيمبند و در ژوئن گارد
سيار ثابتقدمترين حامي رژيم در قدرت بود.
در مورد كارگاههاي ملي "وضعيت
پيچيدهتر بود":
دستكم در ميانههاي ماه مه
مشابهتها با گارد سيار زياد بود. ساختار
شبهنظامي كارگاهها، ترفندهاي مورد استفاده
براي پاكسازي و كنترل افسران، مهار شكايت
اعضا، و تلاشهاي كابينه براي منزوي كردن اعضا
از مردم پاريس ـ همهي اينها اعضا را به
جمهوري ميانهرو وفادار ميكرد. اما در اواخر
مه با حذف مدير مسوول ايجاد اين ساختار،
كارگاهها تغيير وتحولي اساسي را از سر
گذراندند كه ميتواند به زبان همان سه متغير
بيان شود. افسران رده بالا به حال خود رها
شدند، افسران رده پايين با كارگران راديكالي
كه قبلا ازشان دوري ميكردند، ائتلاف كردند و
وقتي كه دولت هراس پايدار اعضا را به اينكه
اين نهاد از هم خواهد پاشيد، تاييد كرد، اين
عمليترين شكايت آنها را به اردوي شورشيان
كشاند. (تروگوت
1984:
185)
براي درك آغاز و انجام روزهاي
ژوئن مهمتر از درك خاستگاه طبقاتي، "آنچيزي
است كه اين گروهها در نتيجهي تجربهي جمعي
اعضا در اين دورهي چهار ماهه تبديل شدند."
(تروگوت
1984:
187)
تروگوت در بندي سرشار از اصطلاحات فني آنچه
را به عنوان پيامد نظري اين تحليل ديده است
شرح ميدهد:
گرچه تمايزگذاري ماركس ميان
طبقه در خود و طبقه براي خود امكان گسست موقتي
اين دو را ميپذيرد، نظريهي كلي به هرحال
مسلم ميداند كه در منطق ذاتي روش توليد
سرمايهداري، موقعيت طبقاتي مستقيما به كنش
طبقاتي ترجمه ميشود.
مورد
1848
نشان مي دهد كه اين فرايند ترجمه به هيچ وجه
از نظر تاريخي ضرورت ندارد. بهرغم تاثير
بالقوهي خاستگاه طبقاتي يا آسيبپذيريهاي
طبقاتي چون سن ـ به ويژه وقتي با عوامل خاص
موقعيتي مانند موج بيكاري كه پس از روزهاي
فوريه آمد برهم كنش داشته باشد ـ تحليل طبقه
در خود به تنهايي ناكافي است. سطح مياني تحليل
بايد نشان دهد با چه سازوكارهايي، ساختارهاي
ماكروجامعهشناسانه به اشكال آگاهي و احتمال
كنش جمعي تبديل ميشوند. (تروگوت
1984:
189)
مادهي تجربي تروگوت به نظر
دست نايافتني ميآيد. ما را كجا مي گذارد؟
انكار نميكند كه نتيجهي ژوئن
1848
شكست تلخي براي كارگران فرانسوي بود. پس از آن
آنها به طرز گستردهيي از شكلدادن به زندگي
سياسي فرانسه براي يك نسل دست شستند.
كارگاههاي ملي بسته شدند، رييس جمهور، لويي
بناپارت، در عرض چند سال كودتايي نظامي را
رهبري كرد كه جمهوري را به ديكتاتوري تبديل
كرد. تسلط سرمايه بر كار عميقاً تقويت شد. به
اين معنا شرايط نبرد طبقاتي براي كارگران و
دهقانان فرانسوي به شدت بدتر شد. اما استدلال
تروگوت تلاش نميكند پايان نبرد طبقاتي و در
واقع بيمناسبتي چنين تحليلهايي را اثبات
كند. هدف او كوچكتر اما به هرحال حياتي است.
اين فرض وجود دارد كه "نظريهي عام" ماركسيسم،
بر آن است كه "موقعيت طبقاتي مستقيما به كنش
طبقاتي ترجمه ميشود". خود ماركس گاهي گرايش
داشت كه اينگونه بينديشد، گرچه آنگونه كه
پيشتر نشان داده شد نوشتههاي او پيشنهادهايي
براي راههاي پيچيدهتري از انديشيدن به مساله
پيش ميكشند. آيا فراخوان تارگوت به "سطح
مياني تحليل" ـ به خاطر اين توجه كه چگونه
"ساختارهاي ماكرو جامعهشناسانه" به اشكال
آگاهي و كنش ترجمه ميشوند ـ با ماركسيسم
ناسازگار است؟ يا ماركسيسم ميتواند اين
فراخوان را بپذيرد و درواقع به انجام اين كار
نياز هم دارد؟ اگر چنين باشد چگونه بايد آن را
استدلال كرد؟
آخرين ناحيهي ابهام ميراث
ماركس و انگلس در رفتارشان با مسالهي "حزب"
است. مانيفست حزب كمونيست به اين مساله
پرداخت اما در سطح بالايي از تعميم:
كمونيستها با پرولتاريا به
مثابه كل چه رابطهيي دارند؟
كمونيست ها حزب جداگانهيي
مخالف با ديگر احزاب طبقهي كارگر تشكيل
نميدهند.
آنها هيچ اصل سكتاريستي از آن
خود تنظيم نميكنند تا با آن به جنبش كارگري
شكل داده و آن را در قالبي بريزند.
كمونيستها با ديگر احزاب
كارگري فقط اين فرق را دارند:
1.
در نبردهاي ملي پرولترهاي كشورهاي مختلف منافع
مشترك كل پرولتاريا را مستقل از هر مليتي در
نظر ميگيرند
2.
در مراحل مختلف تكامل كه نبرد طبقهي كارگر با
بورژوازي بايد از سر گذرانده شود، همواره و
همهجا منافع جنبش به مثابه كل را بيان
ميكنند.
به اين ترتيب كمونيستها از يك
سو عملاً پيشرفتهترين و سرسختترين بخش احزاب
طبقهي كارگر در هر كشورند، بخشي كه نظر
ديگران را جلب ميكند و از سوي ديگر از نظر
نظري بر تودهي عظيم پرولتاريا مزيت درك روشن
خط عزيمت، شرايط و نتايج كليِ نهايي جنبش
پرولتري را دارند. (ماركس
1848(1973)
از اين مختصر بر ميآيد كه
آنچه رد شده ـ احزاب دسيسهكارِ ايجاد شده
جدا از جنبش كارگري، آموزههايشان را به دنيا
وعظ ميكنند اما در نبردهاي عملي درگير
نميشوند ـ از آنچه عملا طرح شده آشكارتر
است. "حزب" دقيقا به چه معناست و چگونه بايد
سازماندهياش كرد؟ هيچ پاسخ روشني به هيچيك
از اين پرسشها نميتوان يافت. "حزب" نزد
ماركس معاني متفاوتي دارد، گاه به معني "جناح
ما" يا آرمان انقلاب عمومي است و گاه چيزي به
گشادي و گستردگي جنبش چارتيستهاست. (9)
ابهام آشكار محصول شرايط بود. آنچه ما از حزب
ميفهميم، يعني "حزب تودهييِ" زندگي سياسي
مدرن هنوز خواه براي طبقهي كارگر و خواه براي
بورژوازي وجود نداشت. چنين احزابي به عنوان
پاسخي به حق راي همگاني در اواخر سدهي نوزدهم
و بعد پديد آمدند. درواقع در اين مضمون
گستردهترِ مدرن است كه شايد مسالهي احزاب
انقلابي ماركسيستي مشخصتر ميشود. اما نسل
دوم انديشمندان ماركسيستي بودند كه گامهاي
عملي براي حل اين مشكل برداشتند.
انديشيدن دربارهي مفاهيم
اگر قرار
است پيشرفت كنيم، به گمان من، بايد كاملاً
نظاممندانه به رابطهي
بين سه مفهوم
عمدهي
سازماندهنده
بينديشيم: نبردهاي طبقاتي، جنبشها و
احزاب. شايد بازگشت به ماركس، به عنوان يك
راه ممكن براي انديشيدن به اين رابطه مفيد
باشد،
بهويژه
نظاممندترين بحثهاي او دربارهي روش
كه به مدد آن ميتوان مفهومسازي
هاي مناسب از جهان دست يافت. عرصهاي كه ماركس
به روشنترين شكلي دربارهي اين موضوعات سخن
گفته، همان است كه شاهكارش كاپيتال در
آن ساخته و بازسازي شده است، يعني عرصهي نقد
اقتصاد سياسي. ماركس در مقدمهي چاپ نشدهاش
بر گروندريسه، برخي از اين اصول را شرح
داده است. ميتوان يكي از اين اصول را دغدغهي
حركت
كافي بين
"سطوح
تحليلي"،
بين دنياي روزمرهي "عينيتر"
و سطح "انتزاعيتر"ي
دانست كه مفاهيم علمي در آن شكل ميگيرند.
خوانش انتقادي او از چهرههاي پيشينِ برتر در
تاريخ اقتصاد سياسي، مانند آدم اسميت و ديويد
ريكاردو، نشان ميدهد كه از برخي جنبههاي
حساس، آنها سطوح تحليل را در هم آشفتهاند.
شكلگيري
مفاهيم عمومي (يا "انتزاعي") مناسب جنبهي
لازم براي انديشهورزي نظاممند است. اما اين
فقط يك مرحله در تبيين جهان واقعي است. اگر
اين كار بهدرستي انجام شود، مفاهيم شكلگرفته
در سطح بالاي انتزاع، بايد نشان دهند كه
ميتوانند روشنگر مطالعهي زندگي روزمره
باشند. اما به تعبيري، فقط مشروط به آنكه
بتوان آگاهي انتقادي از محدوديتهاي
اين رويه را نيز بسط داد. همزمان با گسترش
ايدههاي عمومي وانتزاعي كه ميتوانند
فرايندهاي عمومي جاري در جامعه را درك كنند،
"بازگشت
به امر انضمامي"
از طريق مراحل بينابيني كه
"ميانجي"هاي
بيشتري را مطرح سازند نيز ضروري است.(10)
كاملترين نمونهي چنين رويهاي در تكامل
مفهومي سه جلد كاپيتال يافت ميشود.
ماركس در جلدهاي يكم و دوم مفاهيم ارزش
و ارزش افزوده را به عنوان مقولههايي
اساسي براي درك ماهيت سرمايه و رشدش معرفي
ميكند و شرح ميدهد. اما در جلد سوم كندوكاو
ميكند كه چگونه اين مقولههاي
"انتزاعي"
در سطح انضماميتري از تحليل به مفاهيم
عاديتر قيمت، سود، بهره و اجاره،
"تبديل"
يا "برگردانده"
ميشوند،. او نشان ميدهد كه حركت واقعي اين
اشكال عادي بهراحتي در روابط ظاهريشان درك
نميشود بلكه بايد آنها
را در پرتو حركتهاي انتزاعيتري كه در دو جلد
نخست كندوكاو شده است دريافت. اصطلاح
"انتزاعي"
قطعاً نزد ماركس به معناي
"غيرواقعي"
نيست: ارزش و ارزش افزوده بنياديترين روابط
كل جامعهي سرمايهداري را تعريف و در تمام
جنبههاي زندگي نفوذ ميكنند. آنها مرزهاي
آنچه را كه درون جامعه ممكن است و شكلها و
صورتهاي ديگر آن را تعيين ميكنند.
ميخواهم
بگويم كه مفهوم نبرد طبقاتي نزد ماركس
از اين نوع مفاهيم انتزاعي است. نبرد
طبقاتي در معناي ماركسياش در تمام جنبههاي
زندگي نفوذ ميكند و كل زندگي سياسي و اجتماعي
را در معني
"گذاشتن
حد و مرز"
تعيين ميكند. اما همزمان مفهومي "انتزاعي"
يا عام است و اگر بخواهيم شكلهاي عملي ظهورش
را بررسي كنيم نياز داريم گسترهي كاملي از
مفاهيم انضماميتر ديگري را به كار گيريم، در
عين حال كه هرگز فراموش نميكنيم چگونه اين
مفاهيم در كاركرد عمليشان توسط فرايندهاي
بنيادي نبرد طبقاتي شكل گرفتند.
وقتي ماركس
نبرد طبقاتي در فرانسه را مينوشت هنوز
براساس اصول نظري ـ روششناختياش كه از
پرداختن ديالكتيكي به اقتصاد سياسي پرورانده
شده بود نميانديشيد يا به اين نميانديشيد
كه چگونه ميتوان اين اصول را در جهانِ
ويژهي مبارزات سياسي و اجتماعي به كار برد.
اگر چنين نبود، او نبايد تلاش ميكرد نبردهاي
سياسي در فرانسه را با چنين روش
"بيميانجي"
شرح دهد. با اين همه، اگر سودي از اين
بازانديشي ميبريم، ميتوانيم براي اين
ديدمانشناسي (optics)
سپاسگزار ماركس باشيم.
پيشنهاد من
اين است كه
"نبرد
طبقاتي"
به معنايي كه در بالا آمد
"مفهومي
انتزاعي"
است. نميتوان روش كار جامعهي سرمايهداري را
بدون آگاهي مداوم از نبرد طبقاتي به مثابهي
فرآيند عامي كه شالوده است و همه چيز را شكل
ميدهد درك كرد. بدون نبرد طبقاتي حتا هيچ
امكاني براي تحول اجتماعي در آينده تصورپذير
نيست. اما نبرد طبقاتي همواره به شكلهاي
"باواسطه"
پديدار ميشود. طبقهها به مثابهي كليتهاي
اجتماعي مستقيماً به عنوان موجوديتهاي سياسي
با آرزوها و اهداف شكليافته كه همچون
سوژههاي همگون عمل كنند، به صحنه نميآيند.
نبايد پنداشت كه حتا چنين خواستي دارند.(11)
در عوض، نبردهاي عملي طبقاتي هرگز حتا در اوج
پيكارهاي انقلابي تودهها تمامي كارگران را به
طور يكسان در بر نميگيرند، و دقيقاً به اين
دليل است كه چنين نبردهايي پرسشهاي حياتي را
دربارهي استراتژي و تاكتيكها پيش ميكشند.
درواقع جنبشهاي بالفعل حتا فقط اعضاي "يك
طبقه" را در بر نميگيرند. علاوه بر اين،
موضوعاتي كه در نبردهاي اجتماعي مطرح ميشوند
اغلب نميتوان بهراحتي و بدون توجه به شمار
كاملي از ميانجيهاي اضافي به
"موضوعات
طبقاتي"،
"فروكاست".
چنان كه
پيشتر به اختصار توضيح داده شد، ميتوانيم با
جستوجو در آثار ماركس دريابيم چرا
موضوعها چندان هم ساده نيستند. اول از همه
ماركس ميگويد كه طبقهي كارگر زير سلطهي
سرمايه نه تنها به دليل شرايط مشتركاش
رودرروي استثمار بالقوه طبقهيي يكپارچه
است بلكه مانند
طبقهي سرمايهدار بهواسطهي اثرات رقابت
چندشاخه شده است. به گفتهي ماركس، طبقهي
كارگر شايد مانند دستهيي از خواهران و
برادران بالقوه متخاصمي هستند كه اتحاد
عمليشان همواره مشكلآفرين است. دوم، طبقهي
كارگر در سرمايهداري نه تنها تابع انگيزههاي
شورش عليه شرايطاش است بلكه هم تابع فشارهاي
روال عادي زندگي و كنشهايي است كه اين تبعيّت
را بازتوليد ميكنند (يا همان چيزي كه ماركس
آن را "اجبار
پوچ روابط اقتصادي"
مينامد) و هم تابع ايدههاي برآمده از آن و
بههرحال موثر طبقات مسلط است:
"در
هر دورهيي باورهاي مسلط باورهاي طبقهي حاكم
است...."
اين دو
دوگانگيِ اتحاد و رقابت، و شورش و تبعيّت نشان
ميدهند كه بايد انتظار داشت پاسخهاي
مردم (نه فقط پاسخهاي كارگران) به
ازخودبيگانگيشان هم
"متناقض"
و هم "ناهمگون"
باشد.(12)
جايگاه اجتماعي سياست و فرهنگ
اگر چنين
باشد پس ماركسيسم نياز به زباني ويژه دارد تا
با آن سپهر سياست عملي و زندگي اجتماعي را
مورد توجه قرار دهد. ماركس بين
"دگرگوني
مادي شرايط اقتصادي توليد"
و "شكلهاي
قانوني، سياسي، مذهبي، زيباييشناسانه، فلسفي
و در يك كلام ايدئولوژيك كه با آن افراد از
تناقض آگاه ميشوند و سرانجام كار را تمام
ميكنند"
تفاوت ژرفي قايل است. (ماركس
1859
(1904))
و اين شكلها هستند كه به روشهايي
براي بازنمايي آنها نيازمنديم. ميتوان انواع
حالات ممكن را مطرح كرد تا سطح
"مشخص"،
"بيواسطه"
و "بيروني"تري
را كه در آن "مردم
از تناقض آگاه ميشوند و سرانجام كار را تمام
ميكنند، مورد بحث قرار داد. ما موقتاً آن را
"سطح
اجتماعي ـ فرهنگي ـ سياسي"
ميناميم.
به طور كلي
در اين باره چه ميتوان گفت؟ البته اين
"سطحي"
است كه بيشتر جامعهشناسي و علوم سياسي مدرن
(چه رسد به روانشناسي اجتماعي و غيره) بر آن
متمركز است. اين سطحي از تحليل است كه مستلزم
گسترش مقولههايي متفاوت از آن مقولههايي است
كه مناسب تحليل "شيوههاي
توليدي"
و "نبرد
طبقاتي"
هستند. خوشبختانه ميتوان از عمل ماركس
آموخت: جلد سوم كاپيتال هيچ اصطلاح
نويي را ابداع نميكند اما به تحقيق دربارهي
مقولاتي مانند قيمت، سود، بهره و اجاره
ميپردازد كه پيشتر شرح و بسط داده شده
بودند. به بيان ديگر، دگرگوني مقولات از
"عميقتر"
به "سطحي"تر
ايجاب نميكند كه زبان كاملاً جديدي را تكامل
دهيم؛ برعكس، ما میتوانیم (غالباً) از زبان
روزمرهي علوم اجتماعي ("بورژوايي")
استفاده بکنيم، حتي اگر گاهي بخواهيم دربارهي
كاربرد دقيق عبارات خاص منازعه كنيم.
اينجاست
كه ميتوانيم و نياز داريم كه دربارهي انواع
"تشكل"
و "نهادها"
و "سيستمهاي
فعاليت"
و نظاير آن كه تجربهي ما را از زندگي
روزمرهي سياسي، اجتماعي، اقتصادي ما را تشكيل
ميدهند، بحث كنيم. در اين سطح ميانجي است كه
ميتوان دربارهي نهادهاي تاريخي، شكلهاي
ويژهي دولت و "رژيمهاي
انباشت"،
و صورتبنديهاي ايدئولوژيك خاص آغاز به بحث
كرد. همينجاست كه "بازيگران
و عوامل"،
رنگ و شخصيت ميگيرند و تعريف منطقهيي و
تاريخي خاص ميشوند. در سطح انتزاعي شيوهي
توليد، اين بازيگران و عوامل چيزي بيش از
كاريكاتورهاي سياه قلم نيستند و تعريفي ندارند
مگر تعريف سادهي "حاملان
روابط اجتماعي":
آنها فقط "سرمايهدار"،
"بانكدار"،
"زميندار"،
"كارگر"،
"خرده
بورژوا"،
"دهقان"
و... هستند. دانستن اينكه كسي
"كارگر"
است گامي حياتي در آغاز درك اوست چراكه
اين واقعيت محدوديتهايي را در مقابل بر
امكانات او ميگذارد اما به ما نميگويد چگونه
او و اطرافياناش به دنيا مينگرند و جا و
امكاناتش درون اين دنيا كجاست، روابط عملي
روزانهي او با ديگران چگونه است، چگونه به
شرايط و رويدادهاي ويژه پاسخ ميدهند و چگونه
ميتوانند فعاليتها، روابط و باورهاي خود را
تغيير دهند. در سطح عينيتر، اجتماعي ـ فرهنگي
ـ سياسيتر بايد اهداف و درك عيني مردم، روابط
اجتماعي چند بعدي و شبكه هاي گردهمآييشان را
با تمام رنگارنگي ، تنوع و ژرفاي تاريخيشان
بررسي كرد.
در همين
سطح
"ميانجي"
است كه فرهنگها شكل ميگيرند. اين فرهنگها
در محدودههاي بيرونيشان توسط جايگاهشان در
رشد مرکب و ناموزون اقتصاد جهاني و نيز
تاريخهاي "محلي"
ويژهشان تعيين ميشوند. ادوارد تامپسون، در
اثر تاريخي عظيماش با عنوان
"پديدآمدن
طبقهي كارگر انگلستان"
(تامپسون
1963)،
بررسي خود را با مجموعهيي از باورهاي
تعيينكننده دربارهي
"آزادي"
و "انگليسي
آزادزاده"
به مثابهي روشي كه طبقهي كارگرِ رو به
پيشرفت انگلستان در اوايل سدهي نوزدهم در
جريان نبردش براي سازمان دادن خود، مصالح
ايدئولوژيك را از آن برميگرفت و متحولاش نيز
ميكرد آغاز ميكند. خود پيشرفت اين مصالح
كارِ سدهها مبارزهي مردمي، از برچيدن عملي
سرفداري در سدهي پانزدهم (هيلتون
1983)
تا انقلاب انگلستان در سدهي هفدهم بود.
شيوهي توليدي در سطح بالاي انتزاع
"راهي
است كه انسانها با هم كارهايي را انجام
ميدهند"؛
ماركس و انگلس در يكي از اولين فرمولبنديهاي
خود دربارهي اين ايده، در ايدئولوژي
آلماني، اصطلاح "شيوهي
همكاري"
را براي بيان همين ايدهي بنيادي به كار
ميبردند. فرهنگ نيز در سطح پايينتري از
انتزاع، "راهي
است كه انسانها با هم كارهايي را انجام
ميدهند."
مفهوم
شيوهي توليد سرمايهداري در هستهي مركزي خود
متضمن برخورد منافع اجتماعي است كه به آن
"مبارزهي
طبقاتي"
ميگوييم. چراكه در ريشهاش همان فرايندي وجود
دارد كه ماركس آن را استثمار مينامد:
شكل ويژهي
اقتصادي كه در آن كار افزودهي پرداخت نشده از
توليدگران بيواسطه استخراج ميشود، روابط
حاكمان با محكومان را تعيين ميكند. ...
همواره رابطهي مستقيمي بين مالكان شرايط
توليد با توليدكنندگان بيواسطه وجود دارد ...
كه نهانيترين رازها، پايهي نهان كل ساختار
اجتماعي و به همراه آن شكل سياسي رابطهي
حاكميت و وابستگي، و خلاصه شكل ويژهي دولت
منطبق با آن را آشكار ميكند. (ماركس1981)
در
سرمايهداري همان فرايند توليد و انباشت
"كار
افزودهي پرداخت نشده"
به شكل ارزش افزوده ريشهي نبرد طبقاتي است،
چراكه شكل نيازهاي متضاد و اهداف طبقات مختلف،
تضاد بين آنها و گرايشِ همواره در حال
بازتوليد بين آنها به نبرد با يكديگر را تعريف
ميكند. مادام كه "فرهنگ"
مورد توجه است، به معنايي از همان تنشها و
تناقضها نياز داريم كه تمام جنبههاي متنوع
را فرا ميگيرد. از اين گونه شرح
"فرهنگ"
كه همگوني، فقدان تناقضها و تضادها، و از
اينرو حتا امكانات متنوع تكامل در
جهتهاي متفاوت را ميپذيرد چيزي مفيدتر
نيست.
در
همينجاست كه ميتوانيم الگوهاي مشخصهي
كنشها، باورها و روابط روزمره را
تشخيص دهيم و تحليل كنيم، در حاليكه در
فرايندهاي جاري تكامل اجتماعي، علمي، مذهبي،
روانشناختي، اقتصادي و زيباييشناختي رشد
ميكنند، نظاممند ميشوند، تفكيك ميگردند و
به جدال برميخيزند. مثلاً، اينجا از آنِ
بحثهاي ابتداييِ معطوف به موضوعهايي همچون
"عقل
سليم"،
"خرد
نيك"
(گرامشي
1971)،
كاركرد عملي باورها، اهميت زبان، نقش
"روشنفكران"
و مسايلي دربارهي تسلط ايدئولوژيك و هژمونی
است. برنامهي بالقوه فراوان است اما نقطهي
عزيمت ما بنيادهايي را براي ايجاد تفاوت بين
ايدههاي "خوبتر"
و "بدتر"
پيشنهاد ميكند. آنچه بايد رد شود بررسيهايي
از قلمرو فرهنگي است كه یا بيشتر مردم را
زندانيان سادهي ايدههاي ديگران ميداند، يا
در يك كلام هرگونه مفهوم
"نخبهگرايانهي"
بالقوهيي از آگاهي زندگي
روزمره را بايد كنار نهيم. بايد نبردهاي عملي
را براي كشف چگونگي معني كردن جهان از سوي
مردم و امكاناتي كه در آن مييابند بيازماييم.
به اين ترتيب انديشمندان ديالكتيكي چون
گرامشي(1971)،
ويگوتسكي (1986)،
وُلُشينوف (1986)،
ويليامز (1977)
يا بيليگ (1996)
در اين زمينه شايد بيشترين كمك را به ما
كنند.
اين
مخالفتها درون فرهنگها خود را در
"فرهنگهاي
فرودست"
مختلف بيان ميكنند (گرامشي
1971)،
خودشان به تنشها و تناقضهاي شيوههاي توليد
و فرهنگها و محدوديتهاي تكاملي كه اين
پديدهها مطرح كردهاند، پاسخ ميدهند.
روشهاي مشخصهي سازماندهي زندگي روزمره و
تنظيم مشكلاتاش را درون منابع مادي و فرهنگيِ
در دسترسِ گروههاي از نظر مكاني متفاوت در
صورتبنديهاي اجتماعي ويژه بيان ميكنند.
اينجا
"نيازها"
عينياند، تعريفهاي تاريخي با عبارات الگوهاي
ويژهي "پسند"
و "رضايت"
صورت ميگيرد، اينجا شبكههاي متنوع اجتماعيت
ساخته ميشوند، برجا ميمانند واز آن دفاع
ميشود. اينجا مردم با يكديگر عشق ميورزند،
نوميد ميشوند، روياپردازي ميكنند، سخن
ميگويند و آواز ميخوانند، به ياد ميآورند،
اميد ميورزند، ميآفرينند و شخصيتهاي فردي و
جمعي خاص خود را شكل و بازشكل ميدهند. كار
ميكنند و به روشهاي خاصي
"اوقات
فراغت"
خود را طي ميكنند. اينجا پيوندهاي اجتماعي
مشخص، شكلهاي خانواده، شبكههاي همكاري و
تقسيم اجتماعي ميان يكديگر را به همراه ابزار
نظارت دوسويهي اجتماعي شكل ميدهند.
"فرهنگهاي
فرودست"،
امكانات بالقوهي متعددي براي رشد دارند: چيزي
نيستند مگر گونهيي همگوني؛ حيطههاي گفتوگو
و كشمكش.
بايد تاكيد
شود كه فرهنگهاي فرودست درونِ مدار دولتهاي
موجود و طبقات مسلط شكل گرفتهاند و همزمان
بيانگر اشكال مقاومت و سازش را بيان ميكنند و
خودشان كانون
"دخالت"
مستقيم و نامستقيم همان دولتها و طبقات
مسلطاند. آنچه هابرماس
"استعمار
زیست-
جهان"
مينامد، مختص سرمايهداري سدهي بيستم نيست.(13)
مانند ديگر شكلهاي استعمار مخالفتهايي به
شكلها، رنگها و زبانهاي گوناگوني را
برميانگيزند.
به همان
نحوي كه گرامشي استدلال ميكند كه تاريخشناسِ
طبقات فرودست بايد
"به
هر جلوهيي از "روح گسست" سورِلي توجه كند"
(گرامشي
1971)،
ما هم بايد به جستوجو درون صورتبندي
فرهنگهاي فرودست نه فقط براي اشكال مقاومت و
سازش بلكه براي تكامل نوظهور
"بديلِ"
الگوهاي سازماني و ارزشهاي نظم مسلط موجود
توجه نشان دهيم. آنجا كه ماركس شكلگيري
تعاونيها و جنبش محدود كردن ساعات كارخانه را
شرح ميدهد، خطوط كلي
"اقتصاد سياسي كار"
بر مبناي اصولي اساساً مخالف با اقتصاد سياسي
بورژوايي بنياد نهاده ميشود.(14)
ما نيز بايد در جنبهها و سپهرهاي ديگر زندگي
روزمره شكلهاي بديلي بالقوه
"سازنده"ي
سازمان و باورهاي اجتماعي را پي بگيريم. همين
بديلهاي بالقوه هستند كه اغلب سبب ميشوند
"دخالت
از بالا"
("استعمار
زیست-
جهان")
در پي تضعيف و جايگزيني آنها باشند. اينها
مواردي با اهميت عملي ـ سياسي فوقالعاده
هستند، مگر اينكه بپنداريم طبقات فرودست تنها
در لحظهي "انقلاب
اجتماعي"
از اصول كهنهشان نظم اجتماعي نويي ميسازند،
بدون اينكه هيچ اشتياقي به عناصر سازندهي
آنها داشته يا از تجربه يا مهارتهاي رشد
آنها برخوردار باشند (يا حتا بدتر، درست در
چنين بزنگاههايي احزاب پيشرو در شكاف تاريخي
گرفتار ميمانند و به كارگران احتمالاً
سپاسگزار ميآموزند كه چه چيزي بخواهند
و به چه چيزي نياز داشته باشند.)
جنبش به مثابهي مقوله
در اين
"زمينهي"
اضطرار تاريخيِ صورتبنديهاي اجتماعي ـ
فرهنگي ـ سياسي است كه
"جنبشها"
(يا "جنبشهاي
اجتماعي"
آنگونه كه بيشتر ادبيات معاصر به آن اشاره
ميكنند ميگويند) به عنوان دستاوردهاي ويژه
سربلند ميكنند.(15)
پيش از
گفتن هر چيز مشخصي دربارهي اين شكلها، اجازه
دهيد دربارهي اهميتشان در زمينهي بحث حاضر
روراست باشيم. راست اين است كه طبقات بازيگران
جمعي مستقيمِ نبردِ تغيير جهان نيستند. اين
مزيت تاريخي به اين شكل ميانجي يعني
"جنبش"
تعلق دارد. پس استدلال ما آگاهانه
"رويزيونيستي"
است.
"جنبش"
مقولهيي است كه ماركسيسم به آن نياز دارد.
عبارتي است كه ماركس، انگلس، لوكزامبورگ، لنين
و تروتسكي از آن
استفاده كردند،
گرچه تا آنجا كه ميدانم هيچيك از آنها بحث
روشني از اينكه منظورشان از كاربرد اين واژه
چيست ارائه ندادهاند. نه تنها از اين واژه
استفاده كردند بلكه دستكم در مواردي آشكارا
بين آن و واژهي
"حزب"
تفاوت قائل شدند. اما به طور جمعي به حل آن
برميخيزند. جنبش گونهيي تمركز توجه و انرژي
جمعي بر تغيير پارامترهاي مسالهيي خاص
رابطهي بين اين دو خيلي معلوم نشد. دربارهي
"جنبش"
چه ميتوان گفت؟
در پرتو
پيشرفتهاي گذشته ميتوان
"جنبش"
را نوعي تبلور فعال برآمده از فرهنگهاي
"مسلط"
و "فرودست"
دانست. "جنبش"
شامل خودانتخابي اشخاص موضعداري است كه در
رويارويي با مشكلات كوچك و بزرگ درون
صورتبندي اجتماعي ـ فرهنگي ـ سياسيشان در
مخالفت با نيروهاي ديگر به دست ميدهد: طبقات،
احزاب، جنبشها، دولتها و ... مسلط و فرودست.
نبايد
پنداشت كه
"جنبشها"
الزاماً "مترقي"
يا "دموكراتيك"
هستند. جنبشهايي هستند كه هدفشان آشكارا
"واپسگرايانه"
است: كافي است فقط
به فاشيسم يا كوكلوسكلانها نگاهي بيندازيم
كه شكل "جنبش"
داشتند.
جنبشها از
شبكههاي اجتماعي برميآيند كه افراد و
گروهها ميان خود با صورتبنديهاي اجتماعي ـ
فرهنگي ـ سياسي شكل ميدهند، اما با آنها
همانند نيستند: جنبشها سطح بالاتري از
خودسازماندهي را بيان ميكنند. محصول
فرهنگهاي مسلط و فرودست هستند اما با آن
فرهنگها نيز همانند نيستند. چند نمونه:
درحالي كه
"فرهنگ
طبقهي كارگر"
شامل هم اتحاديههاي كارگري و اعتصابشكنان
است، جنبشهاي كارگري بخشي از سازماندهي خود
را براي كنترل اعتصابشكنان به كار
مياندازند. بيشتر جمعيت انگلستان ، براساس
نظرسنجيها، مخالف جنگ و اشغال عراقاند اما
بهرغم ابعاد عظيم جنبش ضدجنگ، تنها اقليتي
(كاملاً بزرگ) در فعاليتهاي جمعي سازماندهي
شدهي "جنبش
براي توقف جنگ"
مشاركت كردند.
"شبكهي
كليساهاي تعميدي سياهان"
براي پيشبرد اوليهي "جنبش
حقوق مدني"
در ايالات متحد نقش حياتي داشت، اما برخي از
كليساهاي تعميدي سياهان از مشاركت در آن چشم
پوشيدند.
جنبشها
فراتر از آنكه صرفاً
"بازتاب"
فرهنگها، خواه مسلط يا هر چيز ديگر، باشند،
عملاً موضوعات، درونمايهها، ايدهها و
روشهاي نبرد را از "گنجينهي"
كليِ امكانات بالقوه برميگزينند. به اين معني
داراي مفهوم "انتقادي"
نوظهوري از روشهاي ديگر زندگي و پاسخ
به فرهنگشان هستند. درواقع برخي جنبشها
مستقيماً در پاسخ به كاستيهاي احساس شده درون
جنبشها و سازمانهاي موجود سربلند ميكنند.
نمونهها عبارتند از: جنبش اعضاي عادي و
پيشكارهاي مغازهها در مخالفت با بوروكراتيسم
و محافظهكاري اتحاديههاي كارگري، ظهور
"قدرت
سياه"
درون "جنبش
حقوق مدني"
در ايالات متحد، باززايش فمينيسم در پاسخ به
تبعيض جنسيتي كه فعالان حقوق زنان در
"جنبش
حقوق مدني"
و دانشجويان چپ ايالات متحد تجربه كردند.
مشكل تعريف
جنبشهاي اجتماعي
"كابوس
نظري"
لقب گرفته است (مارول
1984)،
هرچند انواعي از هويتهاي حداقلي ضروري به نظر
ميرسند حتا اگر بعداً لازم باشد تغييراتي در
آن بدهيم.
جنبشها
وقتي شكل میگيرند كه گروههايي پيرامون معضلي
گرد ميآيند تا به جنبههايي از نظم موجود
اجتماعي اعتراض كرده و از ابزار جمعيِ رسيدن
به اهدافشان سود جويند. مقياس و درواقع هويت
موضوع (هاي) مورد اعتراض بياندازه متفاوت
است. اين موضوع بين جنبشهاي متفاوت كاملا
آشكار است، اما مقياس و ماهيت موضوعهاي مورد
مجادله ممكن است در طول عمر جنبش مورد بحث
متفاوت باشد.(16)
جنبشها
شكل سازماني ويژهيي دارند كه آن را به صورت
"مشبكوار"
تعريف كردهاند (گرلاخ
1970)،
به عبارت ديگر شكل شبكهاي دارند و
شبكهمحورند. يك حساب سرانگشتي نشان ميدهد كه
چنين شكلي تا چه اندازه تنوع دارد: تنوع
شكلها و الگوها را در توري در نظر بگيريد.
مرزهاي بين جنبش و جامعه و فرهنگ كه از آن
ظهور ميكنند نامعين و مبهم است، خصوصاً
چنانكه ماروِل و اليور نيز اشاره ميكنند، به
اين دليل دامنهي
"دخالت"
يا "مشاركت"
در جنبش شامل فعاليتهاي آشكاري مانند شركت
در راهپيمايي و ميتينگ تا جمعآوري امضا و
حتا "گفتوگو"
است.17
"هستهي"
جنبش عبارت از "گرهگاههايي"
درون شبكه است كه توسط فعالان تشكيل
ميشود. آنچه "شكل"
خاص يك جنبش مشخص را ايجاد ميكند، الگوي
روابط بين و ميان فعالان و شبكهي ويژهي
همكاريشان (و در نتيجه روابطشان) است.
ممكن
است
جنبش داراي "اساسنامهي"
رسمي و در نتيجه سرشت سازمانهاي رسمي باشد،
اما اين اساسنامهها در هيچ شرايطي نميتوانند
عليه نظارت منظم بر گروهها، بخشها، شعبه ها
و غيره درجههايي از آزادي عمل و ابتكار داشته
باشند. براي فعاليت مستمر آنها همه چيز به
تعهد داوطلبانهي "اعضا"
يا شركت كنندگان آنها، هر چند به درجات
متفاوت، بستگي دارد.
ممكن است
هر كدام از فعالان، به شبكهها، جنبشها و در
واقع به سازمانهاي متفاوتي تعلق داشته باشند.
در جوامع سرمايهداري مدرن، معمولاً جنبشها
درون محيطي كه بخشي از آن از جنبش، شبكه يا
سازماني ديگر تشكيل شده وجود دارند كه مولفان
متفاوت (كرتيس
1973،
كلاندرمانس
1992،
كلاندرمانس
1997)
آن را
"حيطهي
چندسازماني"
ناميدهاند. هستي داخلي آنها اغلب اينگونه
شكل گرفته و شبكهي خودشان شامل سازمانهاي
ديگر است كه گاه با يكديگر رقابت و گاه همكاري
ميكنند.
اينكه
جنبش شبكهاي باشند محل بحث است. هر جنبهيي
از فعاليت و سازمانِ جنبش محل بحث است. جنبش
تا چه حد ميتواند نيروهاياش را سازماندهي
كند و فرآيند تصميمگيرياش را نظم دهد؟
اهدافاش چه بايد باشد و چگونه ميتواند آنها
را تعريف کند؟ مناسبترين فعاليتها براي
رسيدن به اهدافاش کدامند؟ چگونه ميتواند به
موقعيتي خاص پاسخ دهد؟ آيا برخي نظرات و
شکلهاي فعاليت بايد غيرمجاز باشند؟ خلاصه
آنکه آيا بايد معياري براي تعلق متضمن شمول و
عدمشمول وجود داشته باشد؟ (مثلا مسايل مورد
منازعه و رابطهی فورُم اجتماعی اروپا-فورُم
اجتماعی جهان با احزاب سياسي؛ جنبش همبستگی
لهستان با راديکالها؛ جنبش ضد سرمايهداري با
"بلوک سياه"؛ برخي اتحاديههاي
کارگري انگلستان با حزب
"فاشیستی"
ملی بریتانیا).
اين مباحث
سازماني، استراتژيک و تاکتيکي در شکل
تجزيهشدهي خود نيز درواقع به جنبهي زندهيي
از نبرد طبقاتي وابستهاند. درواقع کساني که
در اين مباحث شرکت ميکنند خودشان از
مداخلههاي مخالفان جنبش در امان نيستند. اگر
پاسخ بالقوهي طبقهي حاکم به جنبشي فرودست
سرکوبگرانه باشد، پاسخِ ديگر کمابيش
"هميارانه"
خواهد بود. ممکن است مخالفان جنبش نتيجه
بگيرند که سرکوب مستقيم روش مناسب يا معقولي
نيست و بايد به يک معني با جنبش زندگي کنند،
اما معلوم نيست که چنين پاسخي هم منفعلانه
نباشد. ممکن است در پي شکلي از جنبش باشند که
گرچه آزارنده بهنظر ميرسد، اما هيچ تهديد
مستقيمي به منافعشان وارد نياورد. ممکن است
مجموعهيي از ابزارها شامل اعمال قدرت محدوديت
قانوني، خشونت انتخاب شده و تشويق به ايجاد
شكلها، روشها و اهداف جنبش را به كار ببرند.
به گمان شاندرو (شاندرو،
1995)
بخشي از ديد لنين به جنبش کارگري اين بود که
اين جنبش در چشماندازهاي استراتژيک حاکمان
قرار دارد. ميتوان اين ديدگاه را به ديگر
جنبشها و مجموعهها تعميم داد. شکلها،
روشها و اهداف جنبشها در ميان
شركتکنندگانشان و نيز ميان آنها و اهداف
نمايانشان، نقدشدنياند. به اين ترتيب نبرد
طبقاتي نه ميان جنبشها و مخالفانشان بلکه از
طريق آنها و درون آنها به پيش ميرود.
جنبشها
درون و از طريق آنها به پيش ميروند،
مردم هم به طور جمعي براي تغيير شرايط تجهيز
ميشوند. در اين جريان با مخالفان خود در
تعارض قرار ميگيرند. اين تعارضها شرايط
ايستايي ندارند اما عبارت از توالي
رويدادهايي هستند که کم و بيش روابط ميان
احزاب در حال مبارزه را شكل مي دهند. جنبشها
از طريق فرايندهاي نامعلومِ داخلي اين توالي
رويدادها که بازيگران متعدد فردي و جمعي در
آنها نيروهايشان را به ميان ميگذارند،
استراتژي و تاکتيکهاي ويژهيي برميگزينند،
به پيش ميروند يا پس مينشينند، رشد يا افول
ميکنند، به سطح ميآيند يا فرو ميافتند،
توانشان را متمرکز ميکنند يا از دست
ميدهند، و درکشان را از اهدافشان شفاف
ميکنند يا دچار سردرگمي ميشوند.
ممکن است
در اين فرآيندها ساختار افراد تشکيل دهنده، به
اينگونه که افراد يا گروهها وارد يا از آن
خارج شوند تغيير کند. شرکت کنندگان با يکديگر
و با مخاطبان و مخالفان بحث و جدل ميکنند و
طرحهاي مختلف را دربارهي جنبش و چرايي و
چگونگي رشدشان را بررسي و به آزمون ميگذارند.
همچنين جنبشها در گزينش ميان بديلها،
جريانهاي کنشبرانگيز و سازماني مختلف را
ارزيايي کرده و به اين ترتيب، ادعاهاي مختلف
براي رهبري از ميان گزينههاي ترجيحي را نيز
بررسي ميکنند. افراد و گروهها در همين
فرآيندها، مهارتها و ظرفيتهاي متعددي را به
همراه اعتماد و خواستِ به كاربردنشان
ميآموزند، قسمت ميكنند، به آزمون
ميگذارند، گسترش ميدهند يا تضعيف ميكنند.
فرايند به
حركت واداشتن جنبشها از نوع فرايند
خودفعالسازي يا دخالت فعالانه است. تاثير آن
بر شركتكنندگان كم و بيش متفاوت است. مردم،
خواه فردي و خواه گروهي، هنگامي كه نيرو و
دركشان را براي تغيير روابط پيچيده با
ديگراني به كار ميگيرند كه
"بند
ناف"
(گرامشي) يا "رشتهي
پيوند"
(ماركس) آنان شمرده ميشود، تغيير ميكنند.
رهايي يا رستگاري فرد يا جمع در وهلهي نخست
فرايندي "عملي"
يا "معرفتي"
است شامل تغيير خود و روابط اجتماعي.(18)
به اين
ترتيب معياري ضمني دربارهي
"موفقيت"
جنبش وجود دارد كه ملاكهاي آن درجات موفقيت
جنبش در تغيير روابط اجتماعي و همراهي با
دريافتهايي است كه مانع از رهايياش از ستم و
استثمار ميشود، و "رفاه"
فردي و جمعيرا پيش ميبرد، و به اين ترتيب
خود و هويتهاي شركتكنندگان را به روش تقويت
متقابل تغيير ميدهد. اين ملاكها الزاماً پاي
داوريهايي دربارهي خود جنبشها با عبارات
درجهي رشد كنش فعالانهي چنين تحولات
قدرتمندي را به ميان ميكشند، يا شايد محكوم
به شكست بودنشان را اثبات ميكنند. جنبشها
در همهي محورها تفاوت ميكنند، اما يك جنبش
انتقادي به درجهي آغازِ تجسم پيداكردن كنشاش
يا شايد بهتر است گفت به سازماندهي روش
متفاوتي از زندگي، يا طراحي خطوط كلي جامعهيي
ديگر توجه نشان ميدهد. آن جنبشهايي كه
احتمال بيشتري دارد به اينجاها برسند،
آنهايي هستند كه به طور فعالي با
"طبقات
فرودست"
سروكار دارند.(19)
تكامل
جنبشها با اين پرسش همراه است: چه ميتوانند
بشوند؟ اين پرسش مفهوم
"ذاتي
بودن"
را با خود دارد: امكانهاي بالقوهي تغيير
اجتماعي كم و بيش درون تناقضات جنبشها وجود
دارند. اگر افراد بتوانند تا حدي با روش خود
چنين تغييري را انجام دهند، پيوند دوجانبهي
آنان در جنبش امكانهاي بيشتري را براي تغيير
اجتماعي و درنتيجه فردي در بردارد.
من اين بخش
را با اين گمان آغاز كردم كه جنبشها
بيشتر از طبقات اثبات ميكنند كه
بازيگران جمعي بلافصلي هستند كه ظرفيت تغيير
جهان را دارند. هر جنبش كارگري تا آنجا كه
موفق باشد، شامل تعداد زيادي كارگر است؛ هرگز
همهي آنان را در بر ندارد و گاه از سوي
كارگران مخالفاش با مشكل روبهرو ميشود. اين
نه تنها براي جنبشهاي اعتصابي كه براي
انقلابها هم درست است. از سوي ديگر جنبشهاي
كارگري فعال اغلب بسياري از غيركارگران را در
صفوف خود ميبينند ـ دانشجويان، روشنفكران،
مغازهداران و كافهداران و صاحبان بار و...
سمپاتها. وقتي آنها نهادهاي جديدي برپا
ميدارند كه براي قدرت سياسي ميرزمد، آنچنان
كه در لحظات انقلابي، اين نهادها، نهادهاي
جنبش هستند: به شكلهايي كه نهادهايي چون
كمون پاريس، شوراهاي روسيه،
شوراهاي سربازان و كارگران در آلمانِ سالهاي
1918 ـ
1919
يا مجارستانِ سال
1956،
كوردونهاي شيلي در
1972
ـ
1973،
كميتههاي اعتصاب بين كارخانهيي كه در
سالهاي
1980
ـ
1981
سوليدارنُسكها را در لهستان شكل
دادند، و به موارد ديگر در آرژانتين و بوليوي
و ... بينديشيد.
از سوي
ديگر جنبش حزب نيست. تا حدي به خاطر خصلت
شبكهيياش، چون داراي
"گرايشهاي"
متفاوت انديشه است، داراي
"ميدان
تحرك"
و توانايي و ظرفيت بالقوهي ابتكاري است كه
حتا پرمنابعترين احزاب فقط ميتوانند
ستايشاش كنند. هرچند بايد مراقب بود خط تمايز
اشتباهي بين دو پديدهي جنبش و حزب نكشيم
چراكه سردرگمي در اين زمينه، مناظرات
ماركسيستي را در گذشته منحرف كرده و اين
مايهي عذاب در جنبشهاي ضدسرمايهداري امروز
ادامه دارد. براي درك بهتر مفهوم مفيد خواهد
بود برخي از مناظرات ماركسيستي را پيش، در
زمان و پس از انقلاب اكتبر بررسي كنيم.
جنبش و حزب نزد رزا لوكزامبورگ
دخالت برجستهي انقلابي
لهستاني ـ آلماني، رزا لوكزامبورگ نقطه عزيمت
خوبي است. او در سال
1906
جزوهيي چاپ كرد كه تجربهي تازهي جنبش
كارگري را پيش و در زمان انقلاب
1905
بررسي كرده بود. اين جزوه كار بي نظير ناب و
ضروري بود كه باب بحثهاي بيشماري را
دربارهي موارد حياتي براي انقلاب ماركسيستي
گشود.
آن زمان كه ماركس و انگلس
مينوشتند، تجربههاي به نسبت كمتري از
مقاومت تودهيي كارگران وجود داشت تا نظريه
شان را بر آن بنا كنند. هرجاكه اعتصابهاي
تودهيي رخ ميداد محدود و كمابيش محلي بود
(مانند اعتصابهاي
1842
انگلستان در لانكشاير و يوركشاير و
محدودههاشان). الگوي انقلاب مردمي هنوز بيش
از آنكه مبتني بر نيروهاي اجتماعي و شكلهاي
سياسي پرولتاريا باشد، ”ساختگي“ بود. پس از
1848
تنها كوشش عمدهي انقلاب كارگري، كمون
1871
پاريس، محدود به يك شهر بود كه توليد در آن
اساسا در كارگاههاي كوچك در جريان بود.
(ميانگين كارگرانِ اين كارگاهها
8
تن بود، كمتر از تعداد دانشآموزان مدرسهيي
ابتدايي شهري امروزي) از اينرو بحثهاي
ماركسيستي پيرامون ماهيت و مشكلات مبارزهي
عملي طبقهي كارگر هنوز درمقايسه با منابعي كه
اكنون در دسترس ما است، كموبيش رشدنيافته
بود.
سرمايهداري اروپا براي مدتي
طولاني پس از انقلابهاي
1848،
راهي را رفت كه در بازنگري، راه كمابيش
مسالمتجويانهي پيشرفت به نظر ميرسد. در
دنياي پيشرفته جدا از انفجار كوچك كمون پاريس
هيچ پيشرفت كيفي مشخصي در مقاومت انقلابي مردم
وجود نداشت و مشخصا اين يك مورد براي
انگيزشهاي خلاقهي جديدِ عظيم در انديشهي
ماركسيستي كافي به نظر نميرسد. جنگهاي
انقلابي دههي
1860
كه دولتهاي سرمايهداري را بازتاسيس كردند،
عمدتا شكل ”انقلاب از بالا“ را داشتند كه
كنترل فرآيند تاريخي در دستان ژنرالها و
سياستمداران آمريكايي، آلماني، ايتاليايي و
ساموراييهاي ژاپني باقي ماند. برابري خواهان،
سان كولوتها
sans-culottes،
چارتيستها و شورشيان روستايي نقش چشمگيري
نداشتند.
پايههايي براي شكلهاي جديد
ساختار حزب طبقهي كارگر ايجاد شد و
اتحاديههاي كارگري به شرايط قانوني
قاعدهمندي دست يافتند. اين احزاب و
اتحاديهها در حال رشد، به نظريه و عملي از
”سوسياليسم“ دست يافتند، كه بنا به آن،
آشكارتر از همهجا در برنامهي ارفورتِ حزب
سوسيال دمكراسي آلمان، میان برنامههاي
”حداكثري“ و ”حداقلي“ تفاوت قائل شدند.
برنامهي حداكثري بيانگر چشمانداز
طولانيمدت و تقريباً نامحدود نبرد براي از
بين بردن سرمايهداري و ايجاد جامعهي
سوسياليستي بود؛ برنامهي حداقلي بيانگر
اهدافِ اصلاحِ فوري جنبش بود. بين اين دو
پيوند عملي كوچكي برقرار بود. درواقع، همين
منطق جدايي آنها به سرعت خود را در نظريه نشان
داد. برنشتاين و ديگران در مناظرهي
”رويزيونيستي“ دههي
1890
پيشنهاد دادند كه از آنجا كه كار واقعي
روزمرهي حزب و اتحاديهها بر اصلاح روزاروز
در چارچوب سرمايهداري متمركز است و چون
سرمايهداري عملاً به وعدههايي عمل ميكند كه
جنبش در پي آنها بوده است، برنامهي حداكثري،
تزييني نامفيد است. سوسياليسم از طريق نمو
تدريجي اصلاحات پارلماني و دستاوردهاي
اتحاديهيي فراچنگ خواهد آمد. بايد آرزوهاي
انقلابي را كنار گذاشت.
رزا لوكزامبورگ عليه اين موضع
رويزيونيستي از چپ وارد پيكار شد و در كتاب
معروف خود اصلاح اجتماعي يا انقلاب
(لوكزامبورگ
1899
(1989)
اصرار ورزيد كه آنهايي كه ادعا ميكنند راه
متفاوتي را در مقابل سوسياليسم مطرح ميسازند،
درواقع هدفي يكسره متفاوت دارند. او تاكيد
داشت كه نه تنها بايد هدف نهايي حفظ شود بلكه
بايد بر نبرد روزانهي جنبش كارگري تاثير
بگذارد و بر آن مسلط شود. اما آنگونه كه
نورمن جیراس اشاره كرده، در زماني كه رزا
لوكزامبورگ اينگونه استدلال ميكرد (1899)،
ضعف عمدهيي در او بود. او شايد عليه
رويزيونيستها و نياز به حفظ يك جهتگيري در
مسئلهي نبرد براي قدرتگيري پرولتاريا بحث
ميكرد اما ”هنوز در موضعي نبود كه با طرحهاي
خاص استراتژيك به آن پاسخ گويد.“ جیراس
1976).
او بايد پلي واقعي ميان برنامههاي حداقلي و
حداكثري ميساخت اما تا انقلاب
1905
مواد و مصالحي را كه با آنها دست به اين كار
بزند در اختيار نداشت. اكنون در فرآيندهاي
نبرد عملي تودهي انقلابي، كه طبقهي كارگر
نقش اصلي را در آن ايفا ميكرد ، ميتوانست به
يك معنا ”چيستاني“ را حل كند كه ماركس در
ايدئولوژي آلماني مطرح كرده بود، اينكه انقلاب
نه فقط براي خلاص شدن از شر طبقهي حاكم بلكه
به مثابهي تنها ابزار عملي براي به حاكميت
رسيدن طبقهي كارگر ضروري است.(20)
لوكزامبورگ در اعتصابها و نبردهاي تودهيي
كارگران روسيه، اهرم سرنگوني و دوباره نو شدن
دنيا را مشخص كرد. او در آن تجربه سازوكار
اجتماعييي را يافت كه كارگران با آن به شكل
قدرتمندي از مبارزه دست يافتند، با اين
توانمندي كه هم خودكامگي تزاري و هم نظم رو به
رشد سرمايهداري درون آن را به چالش طلبيدند و
مهمتر از آن توانستند خود را بهقدر كافي
پيشرفته و قدرتيافته ببينند كه توانا به
ايجاد شكل نوين حكمراني اجتماعي باشند. در
جزوهي لوكزامبورگ ـ هنوز در نطفه ـ طرح كلي
مفهوم نويني از نبرد كمونيستي وجود دارد كه
كمابيش يك دهه بعد دنيا را شعلهور ساخت. او
اكنون بر مبناي پراتيك عملي، ديدگاهي داشت كه
بر اساس آن كنشها و ساختارهاي موجود سوسيال
دمكراسي آلمان را نقد ميكرد.
“از
يك سو در جريان طبيعي صلحجويانهي جامعهي
بورژوا، مبارزهي اقتصادي به مبارزات انفرادي
متعدد در هر كسب و كار تقسيم و در هر شاخهي
توليدي حل ميشود و از سوي ديگر نبرد سياسي نه
از سوي خود تودهها در عمل مستقيم بلكه در
هماهنگي با شكل دولت بورژوايي و در شكل
نمايندگي با حضور نمايندگان قانوني هدايت
ميشود.“ (لوكزامبورگ
1986
(1906)
اعتصاب تودهيي روسيه بديلي
عليه آن ارائه داد: نبردي اقتصادي و سياسي،
همزمان، كه تودهها خودشان را هدايت ميكنند
و در جريان كار، ظرفيتهاي فرهنگي، روشنفكري و
سازماني خود را رشد ميدهند.
كتاب اعتصاب تودهيي سند
پايهييِ ”سوسياليسم از پايين“ انقلابي است كه
از پس يك دهه و نيم تلاطم كه از نوشتناش
ميگذشت، خود را از سوسياليسم از بالا، از
بينالملل دوم جدا كرد. اين سند همزمان
گراميداشت و تحقيق دربارهي شكل نوظهور نبرد
مردمي است كه نويدبخش وحدت ميان پراتيك واقعي
جنبش مدرنِ كارگري با اصل ماركسيِ ”خودرهايي
كارگران“ بود. تنها به همين دليل، سند كلاسيكي
در انديشهي ماركسيستي باقي خواهد ماند.
همزمان اين سند كلاسيكي است
كه به ارزيابي انتقادي نياز دارد. از يك سو
بسياري از جنبههاي شورش تودهاي طبقهي كارگر
كه اين كتاب مشخص كرده است، بارها و بارها در
قالب جنبشهايي با مقياسهاي بزرگتر از آنچه
رزا لوكزامبورگ در سال
1906
ثبت كرده ظاهر شدهاند. خوانشي سرسري مثلاً
از تاريخِ ظهور و بروز جنبش ”همبستگي“ لهستان
در سال
1980
بسياري از همان فرآيندهاي جداييناپذيري را
آشكار ميكند كه لوكزامبورگ شرح داده بود،
گرچه رهبراناش از اين انديشه بيزار باشند.
هنوز پس از يك سده از
1905،
تاريخ اعتصابهاي تودهيي انقلابي و بالقوه
انقلابي عميقاً بر دانش ما ميافزايد و از
مشكلات دروني بيشتر ــ و نيز امكانات بيشتر ــ
كه در جزوهي لوكزامبورگ به نحو كافي به آنها
پرداخته نشده است ـ به ما آگاهي ميدهد.
در آنچه ميآيد نخست تلاش
دارم اثبات كنم كه لوكزامبورگ در عمل چه
استدلالي دارد و سپس برخي عناصر نقد ممكن را
طرح خواهم كرد.
استدلال لوكزامبورگ
به نظر لوكزامبورگ اعتصابهاي
تودهيي در روسيه عصر جديدي در تاريخ جنبش
كارگري گشود. بخش سوم كتاب طرحي از تاريخ
اعتصاب تودهيي آنگونه كه در روسيه در
دورهيي ده ساله بين
1896
تا
1906
رشد يافت به دست ميدهد. آنجا اشاره ميكند
كه اعتصاب تودهيي پديدهيي متلون است كه شكل
و پويايياش را از يك موضع به ديگري تغيير
ميدهد. هر الگوي رشد شامل اعتصابي است كه با
خواستهاي اقتصادي آغاز ميشود اما به سرعت به
خواستهاي عموميتر و سياسي گسترش مييابد.
اين فرآيند فراتر از شكايتهاي محلي در
كارگاهي خاص با پيشرفت همراه است و اعتصابهاي
”عمومي“ عملا دربردارندهي كل كارگران شهر يا
منطقه است. الگوي دومي با اين الگوي اول درهم
تنيده است كه براساس آن اعتصاب در يك محل كار
موجب اعتصاب در محل كارهاي ديگرِ همان منطقه
مي شود كه هريك شكايت هاي محلي و ويژهي
خودشان را دارند. با در نظرگرفتن جنبش روسي
جريان سوم معكوسي ديده ميشود: نبرد سياسي
درازمدت با تزاريسم ـ كه به كشتار ژانويه ي
1905
سنپترزبورگ انجاميد ـ فرصت مغتنمي ابتدا
براي تعميم نبرد سياسي به ديگر مراكز و سپس
شورش محلي و اعتصاب اقتصادي بود. اينها به
نوبهي خود به نبردهاي سياسي بعدي سوخت
رساندند.
آنچه آشكارا در اعتصابهاي
روسيه اتفاق افتاد، فروپاشي تفاوت طبيعي بين
نبردهاي سياسي و اقتصادي بود. درواقع هر دو به
يك نهر ريختند و يكديگر را تقويت كردند،
چنانكه بينشان كُنش متقابل كاملي وجود داشت.
همين دوسويگي كنش، شكلهاي متنوع اعتصاب و
ديگر تجليهاي نبرد مانند راهپيماييهاي
خياباني، ميتينگهاي عمومي و تلاشهاي عملي
شورشها را به هم پيوند داد:
اعتصابهاي سياسي و اقتصادي،
اعتصابهاي عموميِ اين يا آن شاخهي صنعتي و
اعتصابهاي عمومي در اين يا آن شهر، نبردهاي
مسالمتآميز براي دستمزد و كشتارهاي خياباني،
نبردهاي خياباني ـ همه دوشادوش هم پيش
ميرفتند و به يكديگر توان ميرساندند و در
يكديگر جريان پيدا ميكردند ـ اين حركت
بيوقفهي درياي متغير پديدههاست.
(لوكزامبورگ
1986
(1906)
به اين ترتيب تفاوت ”قلمروهای
عمل“ كه در آلمان در جدايي رو به رشد ميان
رهبري سوسيال دمكراسي از يكسو و اتحاديههاي
كارگري از سوي ديگر شكل نهادي يافت، در عمل
متاثر از زندگي واقعي جنبش مبارز كارگري تضعيف
شد. همچنانكه لوكزامبورگ تاكيد ورزيده، اين
ادغام قلمروهای عمل مشخصهي جنبش كارگري در
موقعيت انقلابي واقعي است و در دورههاي رشد
”طبيعي و مسالمتآميز“ ديده نشده است. الگوي
اعتصابهاي تودهاي در روسيه از شرايط انقلابي
كه شكلشان داد جدا نيست و تعميمهاي او فقط
براي چنين شرايطي كاربرد دارد.
در اين الگو چند فرآيند مشابه
با اهميت زياد ظاهر ميشود. نخست خود جنبش
ابزاري به دست ميدهد كه با آن تعداد زيادي از
لايههاي از پيش سازمان يافتهي كارگري ـ و
ديگران ـ به نبرد كشيده ميشوند. اعتصاب از
شهرهاي بزرگ به كوچك، از هستههاي صنعتي به
مشاغل حاشيهيي مانند سرايداران، از كارگران
يدي به كارگران يقه سفيد كشيده ميشود. تاثيرش
حتا به پليس و ارتش ميرسد. دوم، اين
پيشرفتها با سرعت و قدرت قابل ملاحظهيي
اتفاق ميافتد، سريعتر از زمانبنديهاي
مرسوم پارلماني. سوم، با رشد بسيار سريع و
شگرف سازمانهاي كارگري همراه است كه هم در
رشد اتحاديههاي كارگري جديد و هم در شكلگيري
باشگاههاي سياسي، هم در حضور فزاينده در
ميتينگهاي سياسي و ... نمود مييابد. چهارم،
به همراه جريان عنانگسيختهي شكلهاي سازماني
جديد، سطح روشنفكري و فرهنگي تعداد زيادي از
كارگران از طريق مشاركت در نبردهاي جمعي بالا
ميرود. سرانجام، رشد اعتماد و رزمندگي مردم،
پديدههاي انقلابي پديد ميآورد كه لنين در
همان دوره آن را ”جشنوارهي ستمديدگان“ ناميد.
لوكزامبورگ دربارهي ”اعتصاب عمومي غولآسا“
در جنوب روسيه در
1903
چنين نوشت:
اين اعتصاب با كانالهاي كوچك
متعددِ نبردهاي جزييِ اقتصادي و حوادث كوچكِ
اتفاقي به سرعت به درياي خروشان ريخت و كل
جنوب امپراتوري تزاري را براي چند هفته به
جمهوري كارگري انقلابي ِ شگفتي تبديل كرد.
خبرنگار روزنامهي ليبرالي آسواباژدانيهي
پيتر استروه در آن زمان چنين نوشت: ”آغوشهاي
گرم برادرانه، فريادهاي شوق و احساس، آوازهاي
آزادي، خندهها و شاديها درهزارن تني كه از
صبح تا غروب در شهر موج ميزدند ديده و شنيده
ميشد. شهر روحيه پيدا كرده بود: فقط ميشد
باور داشت كه زندگي بهتر و نويني روي زمين در
حال شكلگيري است. جديترين و همزمان
بيپيرايه ترين چشمانداز محرك ...““.
(لوكزامبورگ
1986
(1906)
كارگران خيلي سريع به
دستاوردهايي در سپهرهاي قانوني ـ سياسي و در
شرايط مادي زندگي روزمرهشان دست يافتند.
بسياري از اين دستاوردها كوتاه مدت بود و با
سركوب دولتي به حالت اول بازگشت. اما
دستاوردهاي ديگر پايدارتر بودند.
كل اين تجربه نشان داد كه
اعتصاب گسترده نميتواند به خواست
سوسيال-دمكراتها يا هركس ديگر باشد. يقيناً
آنها با كنش سازمانيافتهترين و روشنگرترين
هستهي جنبش كارگري رخ دادند، گرچه ظرفيتشان
در پيشگامي طبيعتاً محدود به شهرها و صنايع
خاصي بود. گاه گاهي سوسيال-دمكراتها فراخوان
به اعتصاب عمومي ميدادند كه اغلب شكست
ميخورد. از اينرو عنصر خودجوشي ... بدون
استثناء نقش مهمي در كل اعتصاب تودهيي روسيه
بازي ميكند: خواه به عنوان نيروي محرك، خواه
به عنوان عاملي مهاركننده. (لوكزامبورگ
1986
(1906)
اما آمادگي كارگران به
فداكاريهاي عظيم براي هدف جنبش بهرغم
محروميتهاي شديد نيز همان تاثير را داشت.
”اين حجم عظيم آرمانگرايي تودهها نشان ميدهد
كه آنها به تلخترين رنجها بياعتنا هستند.“
(لوكزامبورگ
1986
(1906)
كل جنبش در الگوهاي سراسرياش به تغييرات در
محيط سياسي و اجتماعي بزرگتر به شدت حساس
است:
هر عدم تنظيم روابط نيروهاي
مخالف در رشد حزب و در تقسيم، در موقعيت ضد
انقلاب، به سرعت با هزاران راه غيرقابلكنترل
بر كنش اعتصاب تاثير ميگذارد. (لوكزامبورگ
1986
(1906)
هر
جنبش متمايز اما يكپارچه، متنوع و رشد
يابندهيي از طريق فرآيند نبرد خود را آشكار
ميكند و بخشهاي مختلفاش با سرعت و روشهاي
متفاوتي به سوي هدف مشترك انقلابي رشد
ميكنند. ”... اين تصوير غولآساي پررنگونگار
توافق عام سرمايه و كار است.“ و ”كل پيچيدگي
سازمان اجتماعي و آگاهيِ سياسي هر بخش و
منطقهيي را بازتاب ميدهد و دربردارندهي
نبرد منظم اتحاديههاي كارگري از گروه برگزيده
و آزمون پسدادهي پرولتارياي برآمده از صنعت
سنگين و اعتراض بيشكل مشتي پرولتر روستايي،
نخستين نشانههاي پادگان نظامي مضطرب، شورش
افراد تحصيلكرده و شيك و پيك و يقه سفيدها در
حسابداري بانك، زمزمههاي كمرويانه و جسورانه
در گردهمايي پليسهاي دستوپاچلفتي در اتاق
نگهباني چرك و كثيف و دودآلود است.“
(لوكزامبورگ
1986
(1906)
تركيبي
از شرايط سياسي، اجتماعي و اقتصادي كه جنبش
درون آنها پديد ميآيد ماهيت جنبش را محدود
ميكند. استبداد روسي هنوز چشم انتظار انقلاب
بورژوايياش و آزاديهاي سياسي بود كه براي
طبقهي كارگر ضرورت مطلقاند. اما رشد صنعت
سرمايهداري درون چارچوب استبدادي در مقياسي
بزرگ همان تناقضاتي را بازتوليد كرد كه ماركس
در آلمان در آستانهي انقلابهاي
1848
به آنها اشاره كرده بود.(21)
بورژوازي روسيه كه نميتواند انقلاب را رهبري
كند يا ضد انقلاب است يا در بهترين حالت
ليبرالي ضعيف. تنها خرده بورژوازي ميتواند در
كنار طبقهي كارگر مخالف واقعي باشد. اكنون
رهبري انقلاب به دوش پرولتارياي رو به رشد
است. اما پرولتاريا نه تنها مخالف استبداد كه
مخالف سرمايهداري هم هست. درواقع گرايش
ضدسرمايهداري كارگران است كه بورژوازي را به
آغوش تزاريسم مياندازد.
آيا اين شكل نو اعتصاب تودهيي
پديدهي خاص روسيه و نامربوط به جنبش كارگري
آلمان است؟ چنين نتيجهگيري به نظر لوكزامبورگ
كاملا اشتباه است. عناصر استبداد از تجربهي
كارگران آلمان غايباند؛ بسياري از اهداف
اقتصادي كه كارگران روسي با نبرد به دست
آوردند هنوز براي بخش بزرگي از پرولتارياي
آلمان روياهايي دورند.
(22)
اگر استدلال شود كه اعتصابهاي عمومي روسيه
محصول عقب ماندگي كارگران روسيه بوده،
لوكزامبورگ سنتهاي قديم سازمانهاي
اتحاديهيي، استانداردهاي به نسبه بالاي زندگي
كه برخي از آنها از آن بهرهمند بودند (حتا در
مقايسه با كارگران آلماني)، و بلوغ و
هشياريشان را مورد تاكيد قرار ميدهد. او
يادآور ميشود كه بخش عظيمي از طبقهي كارگر
آلمان ظاهرا عقب مانده و سازمان نيافتهاند.
لوكزامبورگ تاكيد ميكند كه ما با آموختن از
اعتصابهاي گستردهي روسيه همه چيز به دست
خواهيم آورد چرا كه آنها راه چيره شدن بر
مشكلات عملي جنبش كارگري آلمان را نشانمان
ميدهند.
هدف او در جزوهاش درك شكلهاي
نو از كنش بروزيافته در اعتصابهاي تودهاي
روسيه نيست، بلكه استفاده از اين ماده و مصالح
به عنوان بخشي از نبرد سياسي درون سوسياليسم
آلمان است. او اشاره ميكند كه جنبش سازمان
يافتهي كارگري اقليتي است از كل طبقهي كارگر
آلمان اما در نظر گرفتن اين لايهي
سازمانيافته به مثابه كلِ جنبش اشتباهي بزرگ
است. لايهي سازمانيافته به ويژه در جنبشهاي
انقلابي را نبايد دست كم گرفت. درواقع نبايد
در سطح كنوني آگاهي سياسيِ اين لايه نيز اغراق
كرد. هرچند درست است كه سوسيال دمكراسي آلمان
آگاهي سياسي را وارد كارگران آلمان كرده، اين
كار را فقط به شكل ”نظري و نهفته“ كرده است؛
برعكس، در روسيه آگاهي سوسياليستي ”عملي و
فعال“ است. در نبرد عمليِ انقلابي بايد انتظار
داشت كه بسياري از ابتكارهاي قدرتمند از آن
لايههايي رخ دهد كه در حال حاضر ”عقب مانده“
ناميده ميشوند. نقش حزب در چنين شرايطي بايد
تغيير يابد. درواقع اگر چنين نشود خطر آن وجود
دارد كه كنار گذاشته شود: ”...همينكه توپ به
حركت دربيايد ديگر سوسيال دمكراسي خواهي
نخواهي نميتواند آن را دوباره بازايستاند.“
(لوكزامبورگ
1986
(1906)
نقش سوسياليستها بايد آماده
كردن كارگران براي ماهيت نوع جديد نبردي باشد
كه خواهد آمد و جنبش روسيه آشكارش كرد. در حال
حاضر نميتوان گفت كه جنبش آلمان خوب تدارك
ديده شده است. بخش آخر كتاب او رابطهي كنوني
بين رهبران سوسيال دمكراسي و رهبران
اتحاديهيي را مورد توجه قرار ميدهد. اين
روابط را ميبايد ”محصول ساختگي دورهي
پارلماني“ دانست. نقد لوكزامبورگ از ضعف و
بوروكراتيسم اتحاديههاي كارگري آلمان با نقدي
همسان از كنش پارلمانيِ كنوني سوسيال دمكراسي
همراه است. هردو تقسيماتي را درون جنبش و تسلط
شكلهاي غيرمستقيم و نمايندگيِ كنش را كه
تودههاي كارگري در آنها مشاركت كامل ندارند
بازتاب ميدهند. گرايش به تقسيم و جدايي
نهادينه در راس جنبش، گرايش رهبران اتحاديهها
به اصرار بر ”استقلال“ از حزب، بوروكراتيسم
محسوسي كه جنبش را با گرايش به بي اهميت جلوه
دادن ظرفيتهاي تودهها مسموم ميكند، از اين
شرايط نشأت ميگيرد. تضمين واقعي يكپارچگي
جنبش كارگري در پايين بين تودههاي پرولترِ
سازماندهي شده وجود دارد.
بحث لوكزامبورگ
البته پس از يك سده براي
خوانندهي امروزی مشكل نيست كه نكات مسكوت
مانده و ابهامهاي جزوهي لوكزامبورگ را
دريابد. من به اختصار تلاش ميكنم تا برخي از
اين ابهامها را نشان دهم. چشمگيرتر از همه
چگونگي اصالت و انگيزهمندي او در مفاهيمي كه
طرح ميكند و درستي قابل ملاحظهي حرف او در
پرتو تجارب بعديِ پديدههاي مشابه است. تا
آنجا كه ميدانم هيچكس پيش از او به درك
پويشهاي دروني جنبش انقلابي كارگري نرسيده
بود: تنوع بخشهاي مختلف و اتحاد پديد آمده
بين آنها از طريق برهم كُنش دوسويهشان،
فرآيند كنشِ لايههاي ابتدا منفعلتر همراه با
رشد و گسترش جنبش، تاثيرات دوسويهي
انرژيدهندهي بسطِ جنبش به آغازگاههايش،
نوسان جنبش بين شكلهاي مختلف نبرد جمعي و
روابط درونيِ عملي بين كنش جمعي براي
خواستهاي محلي و تا حدي اقتصادي و كنشي كه
اساسا سمت و سوي سياسي دارد. در روش برخورد با
اين مسايل هيچ چيز مكانيكي وجود ندارد چراكه
كل مساله با اين معنا مطرح شده است كه عامل
انساني متحمل فرآيندهاي وسيع و حياتي
خودتغييريابنده، فرآيندهاي هويتهاي جديد،
روابط و دريافتهاي نو، شكلهاي سازماني نو و
خلق شده و رو به رشد است. اين مساله كه چگونه
كنش جمعي گسترده به مثابه ”مسئول استخدام“
براي جنبش كارگري كار ميكند، پيشرفت
ديالكتيكي بينظيري است كه در پيوند با مفهوم
تغيير در ”روانشناسي“ كارگران است: حس ”شادي“
و ”شادماني“ و ”آرمانگرايي“ كارگران در چنين
نبردي. لوكزامبورگ آنهايي را كه ديگران به
عنوان ”عقبمانده“ و ”منفعل“ از فرآيند تاريخي
كنار ميگذارند، نه تنها توانمند به فعاليت و
تغيير به نفع خود ميداند بلكه عناصر
توانمندي در فرآيند پيشرفتهي انقلابي
ميبيند. او تاكيد ميورزد كه:
انقلاب ... چيزي غير از
خونريزي و فراتر از آن است ... برخلاف تفسير
پليس كه انقلاب را منحصرا از منظر آشوبها و
شورشهاي خياباني يعني از منظر بينظمي
ميبيند، تفسير سوسياليسم علمي بيش از هر چيز
انقلاب را واژگونيِ اساسيِ درونيِ روابط
طبقاتي اجتماع ميداند. (لوكزامبورگ
1986
(1906)
فرآيند
عميقا خلاق اجتماعي درون اعتصابهاي تودهيي
وجود دارد كه خطوط برجستهي شكلِ جديدِ جامعه
را ميتوان درون آن و در فرآيند خلاق جمعي و
برخوردار از كنش متقابلِ ”ساختن“ مشاهده كرد.
و اين نه در انتزاع بلكه در مجموعهي تاريخي
مشخص و متغيري پديد ميآيد كه در آن، پيشرفت
جنبش همزمان با كنشهاي متقابل در حال تكوين
با متحدان و مخالفان عملي و بالقوه با
ائتلافها و پراكندگيشان مشروط ميشود. اگر
همچنان به تمام اين پديدهها در مجموعهي
كاملي از جنبشهاي انقلابي و بالقوه انقلابي
در سراسر دنيا در سدهي گذشته توجه كنيم،
درخواهيم يافت كه رزا لوكزامبورگ بود كه نخست
ما را به انديشيدن به اين مسايل برانگيخت.
بايد گفت كه جزوهي لوكزامبورگ
در اين زمينه كلام آخر نيست. در برخي موارد
انديشه و عمل متاخر او شناختي از اين مورد به
دست ميدهد. مثلاً این جزوه هيچ اشارهاي به
رابطهي ميان شورش كارگري و شورش دهقانان در
روسيه نميكند. اين موضوع عمدتاً نياز به زمان
داشت: لوكزامبورگ اين جزوه را در سال
1906
نوشته بود، زماني كه جنبش دهقانان در آغاز راه
بود. اما در
1908
در نامهيي به سوسيال دمكراتهاي لاتويايي اين
نكته كاملا شناخته شده بود:
تنها فعاليت مستقل پرولتاريا
به مثابه يك طبقه، با حمايت جنبش انقلابي
دهقانان خواهد توانست استبداد را سرنگون و
آزادي سياسي را براي روسيه به ارمغان آورد.
اين انكارناپذيرترين و مهمترين درس تاريخ
تكامل انقلاب است. (نامههاي رزا لوكزامبورگ
به نقل از (برونر
1981)
لوكزامبورگ همچنان به مسالهي
سياست به معني پيروزشدن در جمهوري پارلماني
اصرار دارد. او به رغم تاكيدش بر خلاقيت
سازمانهاي كارگري، از شوراهاsoviet
چيزي
نمينويسد ـ در انقلاب
1905
بود كه اين نوآوري سازماني به صحنه آمد. اما
لوكزامبورگ در اين زمينه تنها نيست. نه لنين و
نه تروتسكي (كه رييس شوراهاي سن پترزبورگ بود
و از تجربه ي
1905
اين نتيجهي خيره كننده را گرفت كه انقلابِ
پيشِ رو بايد انقلاب سوسياليستي باشد) در
بررسيهاشان از دستاوردهاي جنبش كارگري
1905
كار چنداني روي اين شكل جديد سازماني نكردند.
فرارسيدن دوبارهي شوراها در سال
1917
لازم بود تا بررسي و تبلور انديشهي انقلابي
ماركسيستي را در اين مورد به ثمر بنشاند.
(درواقع در مورد لوكزامبورگ به نظر ميرسد كه
او تا طرح مسالهي تفاوت ذاتي بين شوراها /
شوراهاي كارگري با دولت پارلماني در سال
1918
در آلمان ديد روشني از اين مساله نداشت).
در برخورد او با اين مساله
ابهام و عدم قطعيت وجود دارد؛ درهمپيچي
موارد اقتصادي و سياسي تا كجا محصول ويژهي
شرايط سياسي استبداد (يا عامتر،
اتوريتاريانيسم) است؟ آيا جنبههاي گوناگون
اعتصاب عمومي كه او چنان درخشان ثبتشان كرد،
ميتوانند در ابعاد كامل در رژيمهاي بورژوا ـ
پارلمانيِ پيشرفته ظهور يابند؟ و اگر بله، آيا
با عوامل ديگري كه در روسيهي تزاري غايب
بودهاند و ممكن است نقشي حياتي در جريان رشد
و پيامدها داشته باشند تركيب شدهاند؟ بهويژه
از آنجا كه يك خصيصهي مشترك رژيمهاي بورژوا
ـ پارلماني حضور دستگاه گسترده و قانونيِ
اتحاديهها و احزاب كارگري است، آن شرايط
چگونه بايد الگوي پيشرفت جنبشهاي انقلابي
بالقوه باشد؟ لوكزامبورگ بر آن است كه وقتي
دورهي انقلاب ميگذرد و دولت با قانون اساسي
بورژوا ـ پارلماني تثبيت ميشود، ”احساس
طبقهيي فعال و پويا به شدت سست و نهفته و
پنهان ميشود“. [23]
آيا اين فرآيند ذاتي چنين دولتهايي است؟ او
موضوع را نميشكافد.
برخي مسايل را بايد در بازنگري
بيشتر بررسي كرد چراكه دلالتهاي بالقوهيي
براي تقويت مساله دارند. او به روش مناظرهيي
اشاره دارد كه مسايل مربوط به ”اقدامات لازم“،
”بررسي هزينه“، ”فداكاري“ و چنين مسايلي از
نظر عملي دستكم براي ارگانهاي مديريتيِ
آيندهي جنبش كارگري مناسبت هرچه كمتري در طي
اعتصابهاي عمومي دارند چراكه شمار عظيمي از
مردم محاسبهي هزينهها را با نوميدي انجام
ميدهند. او به ”اقيانوس بي حد و مرز
محروميتها و رنجهاي سهمناك“ پديد آمده اشاره
ميكند و راه حلاش را در اين واقعيت ميبيند
كه ”چنين حجم عظيم آرمانگرايي چنان آزاد شود
كه تودهها به تلخترين حرمانها بياعتنا
بمانند“ (لوكزامبورگ
1986
(1906).
اين موضوع به بررسي بيشتري نياز دارد. ترديد
داريم كه كارگران به تلخترين حرمانها
بيتفاوت باشند، اگر اين حرمانها كمبود غذا
يا مرگ و مير و آسيب ديدن و دستگيريشان
باشد؛ گرچه قطعا اين حرمانها را به گونهيي
ديگر ارزيابي ميكنند. مسالهي مهم اين است كه
چگونه در نبردهاي تودهيي از پس اين مشكلات بر
ميآيند. اين موضوع نياز به بررسي بيشتر
دارد. فعاليت شبكههاي حمايتي مخفي كه مردمِ
بيخبر را به چنان فعاليت فراموش ناشدني
كشاند، چه نقشي دارد؟ بهويژه كه در فرآيندهاي
خوداصلاحي، ماهيت و فعاليت جمعي نقشي اساسي
دارد؟ اگر دستگيري، آسيب يا مرگ به وجود
بيايبد، چه كسي به عنوان كار اصلي سازماني به
خانوادهي داغدار تسلي ميدهد؟ در موارد كمبود
غذا سازماندهي تامین مواد غذایی چگونه است؟
رابطهي اينها با سازمانهاي اعتصاب چگونه
است؟ مسالهي ”اقدامات لازم“ دربردارندهي
فعاليت شبكههايي است كه نبايد دستكمشان
گرفت. كارگراني كه در سال
1980
كارخانههاي لهستان را اشغال كردند، از
كشاورزان محلي غذا دريافت ميكردند: يعني
فعاليت و ايجاد پيوند عملي و ايدئولوژيك بين
گروههاي مختلف. اعتصاب معادن ذغال انگلستان
در سال
1984ـ85
داراي فعاليت سازماني عظيمي بود که كاملا جدا
از صفهاي اعتصاب شکل گرفت. آرمانگرايي با
لايههاي جديد مردم درون جنبش شكلي عملي پيدا
كرده بود. ”اقدامات لازم“ تاثير دگرگون
كنندهيي بر كارگران و روابط اجتماعيشان
گذارده، تقويتشان ميكند، موارد مهم را به
نظارتشان آورده و راه متفاوتي براي
سياستگذاري پيش روي شان مينهد. اين راه
تضعيف آرمانگرايي نيست بلكه راه كشف محتواي
عملي مشخص و به اين ترتيب پتانسيل پيشرفت
است.
لوكزامبورگ تاكيد دارد كه شكل
اعتصاب تودهيي نميتواند از بافت انقلابي كه
در آن روي ميدهد جدا باشد. اعتصاب عمومي در
شرايط ديگر، بخشي از اين مشخصهها را نشان
ميدهد. او براي مثال اعتصاب عمومي كارگران
راه آهن هلند را ذكر ميكند ”كه به رغم سمپاتي
گرم، با انفعال كامل پرولتارياي آن كشور
مُرد“ (لوكزامبورگ
1986
(1906).
اين سدهي آخر نيز چنين مواردي را شاهد بوده
است. مانند اعتصاب در بسياري از صنايع كه
ويژگي و امكانات انقلابي اعتصابهاي روسيه را
نداشتند.
(24)
از سوي ديگر جنبشهاي بارز تودهيي انقلابي
وجود داشتهاند كه دربردارندهي تعداد زيادي
از كارگران منفرد بودهاند كه در فعاليت
اعتصابي يا سازماني مستقل طبقهي كارگر نقشي
نداشتهاند. نگاهي به انقلاب هاي
1989
در اروپاي شرقي و به ويژه آلمان شرقي و
چكسلواكي نشان ميدهد كه ويژگي تودهيي
جنبشهاي انقلابي جاي ترديد ندارد.
(25)
سوالي باقي ميماند: پديدههايي كه لوكزامبورگ
تعريف ميكند در چه شرايطي نقشي مهم در
جنبشهاي اعتصابي و انقلابي بازي ميكنند و
نيز چه سازوكارهاي اجتماعي بايد براي تبديل يك
الگوي اعتصاب گسترده به ديگري يا براي تشويق
يا سركوب گرايش به فعاليت و سازماندهي مستقل
طبقهي كارگر درون جنبشهاي سياسيِ شورشي عمل
كنند؟ درواقع بايد كشف كنيم كه چه عواملي ـ
حتا در دورهي (بالقوه) انقلابي اعتصابهاي
گسترده ـ در كارِ تعيين چرايي اين مسالهاند
كه در يك مورد يك اعتصاب ”محلي، بخشي و
اقتصادي“ به جنبش اعتصابي گستردهتر و سياسي
منجر مي شود درحاليكه در موردي ديگر چنين
اتفاقي نميافتد. محدودهي تنوعها نياز به
نظريهيي جامع و توانا به دربرداشتن
ديدگاههاي مهم لوكزامبورگ را پيش ميكشد كه
بتواند آنها را در اين بستر بگنجاند.
سرانجام، در بحث لوكزامبورگ از
نقش ”ابتكار عمل و جهتگيري“ در اعتصابهاي
گسترده مشكل و ضعف بالقوهيي وجود دارد. من از
داوري نادرست مهم و سرنوشتسازي شروع ميكنم.
لوكزامبورگ ميپرسد چگونه سناريوي اعتصاب
گستردهي روسيه در آلمان كاربرد مييابد. او
در جريان بحث كمابيش گذرا اشاره ميكند:
همينكه توپ به حركت دربيايد
ديگر سوسيال دمكراسي خواهي نخواهي نميتواند
آن را دوباره بازايستاند. (لوكزامبورگ
1986
(1906)
همانگونه كه خود لوكزامبورگ
بهويژه در آخرين هفتههاي پرآشوب زندگياش در
شورش انقلابيِ پايان جنگ يكم جهاني كشف كرد،
سوسيال-دمكراسي به همراه رهبران اتحاديههاي
كارگري ميتوانستند فعاليتي را شكل بدهند كه
نه تنها مانع فعاليت انقلابي تودهيي شوند
بلكه با آن مخالف باشند و در ائتلاف با بدترين
نيروهاي واپسگرا چنين نيز كردند. افزون بر آن
ظرفيت رهبري سوسيال دمكراسي براي ايفاي نقش
ضدانقلابي تا حدي وابسته به تاثير مستمرش در
ميان لايههاي گستردهي كارگران و در نتيجه
وابسته به ظرفيتاش براي مداخلهي مستقيم در
سياستهاي داخلي جنبش كارگري بود ـ حتا وقتي
آن جنبش به مثابه كل به چپ ميلغزيد و نيروهاي
سازمانيافتهاش را به سرعت رشد ميداد.
(26)
در شرايطي نه نامشابه بدنههايي چون حزب
آلماني و رهبري اتحاديهها اثبات كردند كه
ميتوانند نقشهاي مشابهي را در ديگر كشورها
بارها و بارها در دهههاي بعدي اجرا كنند.
آيا ما ميتوانیم دقیقا بگوییم
که خطاي لوكزامبورگ در كجاست؟ او در جزوهي
اعتصاب تودهاي به دستاورد نظری مهمی می رسد و
نشان می دهد که رفرميسم مشکلی در درون خود
جنبش است، و نه برخی نیروهای بیرونی مانند
”خرده بورژوازی“. لوکزامبورگ نشان می دهد که
رهبري حزب سوسيال دمكراسي و اتحاديهها، و
دستگاه اداری رسمی شان، نتیجه ی مستقیم و
برآمده از باورها و کنش های محافظه کارانه، و
نفاق درونی در صفوف کارگری است. به هر حال،
تحليل لوکزامبورگ در همان جا باقی می ماند. در
نتیجه، مفاهیم عملي برای سوسیالیست ها هنوز تا
اندازه ای بیان انتزاعي می یابند.
لوكزامبورگ همچنين فرض ميكند
كه صفوف جنبش كارگري آلمان يكپارچه و داراي
آگاهي سوسياليستي ايجاد شده توسط حزب است ـ
حتا اگر اين آگاهي ”نظري و نهفته“ باشد. او
تنها دو تمايزِ به نسبه آسان را در طبقهي
كارگر ميشناسد. يكم، درون صفوف جنبش كارگري
كساني هستند كه به حزب سوسيال دمكراسي تعلق
دارند و كساني كه به اتحاديههاي كارگري
وابسته به سوسيال دمكراسي. اين تمايزها با
معيارهاي ”فراست و آرمانگرايي“ و تا حدي با
سكونت در مراكز بزرگ شهري مشخص شدهاند.
آنهايي كه فقط به اتحاديهها ميپيوندند، به
خاطر پيوندهاي تاريخي بين اين دو بدنه از طريق
عضويت در اتحاديهشان به طرز موثري به حزب
ميپيوندند. تمايز دوم او بين اين دو جفتِ
كمابيش نامتناقض و بين لايههاي كارگراني است
كه نه به اتحاديهها و نه به سوسيال-دمكراسي
تعلق ندارند و يا در اتحاديههاي
غيرسوسياليستي سازمان يافتهاند و يا اصلا به
جايي تعلق ندارند. لوكزامبورگ نميفهمد كه
حمايت از سوسيال دمكراسي يا اتحاديهها و
عضويت در آنها خود پديدهيي متناقض است. او
اين امكان را در نظر نميگيرد كه خودِ باورهاي
رفرميستي درون روابط عملي و اجتماعيِ هرروزهي
”پايه“ي جنبش آلمان و صفوف آن وجود دارند. و
در نتيجه به طرز نامطلوبي در مسالهي تمايز
سياسي درون جنبش كارگري متوقف ميشود.
نتايج عملي كه لوكزامبورگ از
بررسياش از اعتصاب گسترده ميگيرد به سمت
پروپاگاند و اخلاق متمايل است. تضمين واقعي
يكپارچگي جنبش كارگري به گمان او در پايين،
ميان تودههاي سازمان يافتهي كارگري وجود
دارد. در آگاهي اين كارگران حزب و اتحاديه يكي
هستند و به شكلهاي مختلف، نبرد سوسيال
دمكراتيكي براي رهايي پرولتاريا را بيان
ميكنند. اتحاديهها و احزاب بايد دوباره متحد
شوند و اين با مقاومت بخشي از رهبران
اتحاديهها همراه است.
اما درست وقتاش است كه
تودههاي كارگريِ سوسيال دمكراسي بياموزند
چگونه ظرفيتشان براي تصميمگيري و كنش و به
اين ترتيب پختگيشان را براي زمان بزرگ نبرد و
وظايف عظيمي كه در آنها هماهنگي واقعي خواهند
داشت، بيان كنند. در اين حالت بدنههاي مستقيم
صرفا به عنوان بخشهاي سخنگو عمل خواهند كرد
يعني تنها مفسر خواست تودهها خواهند بود.
(لوكزامبورگ
1986
(1906):92)
اما اگر اين تودههاي كارگري
آگاهي مشترك نداشته باشند چه؟ اگر تنها بخشي
از آنها دنيا را به روش لوكزامبورگ ببينند؟
اين اقليت چگونه سازماندهي و عمل خواهد كرد؟
آنها چگونه بايد به جلب اكثريت و همسو كردن آن
با نظراتشان فكر كنند؟
آنچه لوكزامبورگ نميبيند اين
است كه آنهايي كه تاكنون با اين چشمانداز
موافقت كردهاند، راههاي سازماندهي خود را
براي متاثر كردن باورهاي انقلابي از خود پيدا
كردهاند. در واقع تا پس از خيانتهاي سهمگين
سوسيال دمكراسي و رهبران اتحاديهها در جنگ
يكم جهاني بود كه لوكزامبورگ و ديگران آغاز به
حركت به سوي شناخت عمليِ نياز به سازماندهي
سياسي مستقل مخالف با سازمانهاي رفرميستي
كردند. سازمانهايي كه بنياد نهادند در فقدان
انسجام نظري به سرعت رشد كردند اما ناتواني
خود را در چيرگي برمشكلات جديِ عملي كه انفجار
اعتصابهاي گسترده از
1918
به بعد، درمقياسي بسيار فراتر از آنچه سيزده
سال پيش در روسيه رخ داده بود، نشان دادند.
اين تاخير براي آنها و طبقهي كارگر آلمان به
مثابه كل خيلي گران تمام شد. نيروهاي دست
راستي نظاميِ، در اتحاد با سوسيال دمكراسي،
لوكزامبورگ را كشتند. رهبران سوسيال دمكراسي و
اتحاديهها نه تنها از
1919
تا
1923
امكانات انقلابي جنبش طبقهي كارگر را به
تاخير انداختند بلكه حتا از آنها در برابر
فاجعهي نازيسم سال
1933
هم حمايت نكردند.
لوكزامبورگ با توصيف غنياش از
تمايزات جنبش در شكلهاي كنش، كه بخشهاي
مختلفاش با يكديگر كنش متقابل دارند تا كلي
پيچيده و متحرك را شكل دهند و بتوانند
پيشرفتهايي مستقل از رهبران رسميشان را به
نمايش بگذارند، غناي بسياري به ماركسيسم
بخشيد. اما اين معناي تمايز ناكامل ماند.
دستكم دو گام مرتبط به هم نياز بود. يكي
مربوط به مسالهي آگاهي جمعي و ديگري مربوط به
مسالهي حزب.
"آگاهي
متناقض"
يك رويكرد به موضوع آگاهي،
مفهوم خودانگیختگی است. در جزوهي لوكزامبورگ
خودانگیختگی با معناي گستردهي رشدِ فعاليت و
آگاهي توسط استقلال رهبري كارگران از
اتحاديهها و احزاب و خودبسندگي آنها به عنوان
كيفيتي كمابيش ساده داراي مفهومي يكسره مثبت
است. او در برابر بوروكراتيسم و محافظه كاريِ
رهبران حزب و اتحاديه، منبع انگيزش انقلابي را
در كنش خودانگیخته و خودتنظيم کننده ی تودهها
و باورهايشان ميداند. او در اين انگيزش
خودانگیخته كليد توانايي و قدرت مورد نياز
براي به حركت واداشتن جنبش را ميبيند. او
عليه هر مفهومي از تكامل سوسياليستي كه تصور
ميكند تمام انگيزهها، تصورها و ظرفيتهاي
رهبري در جنبش فقط در مغز و ادارهي حزب و
اتحاديه وجود دارد، تصحيحگري قدرتمند است.
اين جزوه دوباره ماركسيسم را با اصول راهنماي
پايهگذاراناش مرتبط ميكند. ”رهايي طبقهي
كارگر كنش خود طبقهي كارگر است”.
اما اين قاعدهي لوكزامبورگ به
اندازهي كافي ديالكتيكي نيست. نبايد مانند
برخي از داستانها دربارهي لوكزامبورگ گمان
كرد كه او شيفتهي خودانگیختگی و مخالف
سازماندهي بود. برعكس، جزوهي اعتصاب تودهاي
او به ويژه روش عضويت كارگران روسي در
سازمانهايي چون اتحاديهها و باشگاههاي
سياسي را ميستايد و دور از ضديت با حزب، مدام
بر نياز به حزب سوسيال دمكراسي و نقش مثبتي كه
بايد بازي كند تاكيد دارد. (نك. هرمان
1968)
درواقع مفسري با نقل نامهي لوكزامبورگ به
هنريته رولاند هولست كه در آن اصرار كرده تا
حزب سوسياليست بوروكراتيك هلند را ترك نكند،
بر آن است كه او از اصل سازمان يكپارچه يك بت
ميسازد: ”بدون سازمان نميتوان بود، بدون
تماس با تودهها. بدترين حزب طبقهي كارگر از
هيچ بهتر است.“ و وقتي لنين گسست كامل از
بينالملل دوم و ايجاد بينالملل نويني را
اعلام كرد، او درخواست ”بازسازي“ همان را
داشت. (دونايفسكايا
1991
:60
ـ62)
مشكل اين جاست كه ديدگاه او
دربارهي ”خودانگیختگی“ در جريان تكامل جنبش
كارگري فاقد برداشت كافي از تناقضهاي آن است.
بايد اشاره شود كه او در هيچكجاي جزوهاش
توضيح نميدهد كه چرا جنبش كارگري
1905
شكست خورد: به طرز شگفت آوری يك طرف جنبش را
ميگيرد، به شكوفه نشستن و رنگآميزي آن را
ميبيند اما چيز ديگري را كه براي پيروزي لازم
است در نظر نميگيرد. فقط كارگران نيستند كه
ميتوانند جهشهاي ژرفي در آگاهي و سازمان و
حركت به سوي باورهاي سوسياليستي مستقل از
احزاب داشته باشند. تمام اينها درست اما اين
فقط بخشي از داستان است. اما اين هم درست است
كه يك سوم طبقهي كارگر انگلستان خودانگیخته و
منظم به حزب محافظهكار توري
Tory
Party
رأي ميدهد. همين كارگران اعتصابشكن،
نژادپرست، زنآزار، و انسانستيز ميشوند. در
تعبير هوشمندانهي لنين ”خودانگیختگی و
خودانگیختگی“ آمده است: ” طبقهي كارگر
خودانگیخته به سوسياليسم ميگرود اما
ايدئولوژي بورژوازي كه گستردهترين (و همواره
و به روشهاي گوناگون در حال نوشدن) است با
همهي اين احوال به طور خودانگیخته تا حد
زيادي خود را بر كارگران تحميل ميكند.“ (لنين
1902
(1961):386
n)
راه ديگر پرداختن به اين مساله
توجه به ديدگاه گرامشي از آگاهي ”فرد انسان در
جمع“ است با اصرار بر ماهيت متناقض ذاتياش.
از يك سو، انديشهورزي، فلسفه ، حوزهي
ويژهي گروه خاصي از مردم به نام روشنفكران
(يا درواقع حزب) نيست، چراكه ”هركس يك روشنفكر
است“ و به مفهومي از جهان قايل است كه آن را
از گروهي كه به آن تعلق دارد ميگيرد.
فرد در به دست آوردن مفهومي از
جهان اغلب به گروه خاصي تعلق دارد كه اين گروه
از آن عناصر اجتماعييي است كه در يك روش
انديشه و كنش مشترك اند. همهي ما دنبالهرو
اين يا آن جماعتايم، انسان مستحيل شده در
تودهي انسان جمعي. ... وقتي دريافت فرد از
جهان انتقادي و روشن نباشد، بلكه پريشان و
پراكنده باشد همزمان به چندين گروهِ انسانِ
جمعي تعلق خواهد داشت. شخصيت معجون غريبي است:
شامل عناصري از عصر حجر و اصولي از علم
پيشرفتهتر و متاثر از تمام مراحل گذشتهي
تاريخي در سطح محلي و شهود از فلسفهي آينده
كه نژاد بشري را در سراسر جهان يكپارچه خواهد
كرد.“ (گرامشي
1971:324)
وقتي دو دريافت رقيب در يك
گروه مثلا كارگران با هم همزيستي دارند،
دلالت بر آن دارد كه گروه
اجتماعي مورد بحث واقعا دريافت خود را از جهان
دارد، گرچه در نطفه است؛ دريافتي كه خود را در
كنش، هرچند گهگاه و به صورت جرقهاي نشان
ميدهد، يعني وقتي كه گروه به مثابه كليتي
ارگانيك عمل ميكند. اما همين گروه به دليل
فرمانبرداري و سرسپردگي روشنفكرانه برداشتي را
اتخاذ ميكند كه از آنِ خودش نيست و آن را از
گروه ديگري وام گرفته است؛ و اين برداشت را
شفاهاً تاييد و خود را متقاعد به پيروي از آن
ميكند، چراكه برداشتي است كه از آن در
زمانهاي عادي، يعني زمانهايي كه هدايتاش
مستقل و خودبسنده نيست بلكه فرمانبردارانه و
سرسپرده است، پيروي ميكند. (گرامشي
1971:327)
گرامشي دربارهي فرد فعال در
جمع مينويسد:
آگاهي نظري او ميتواند از
لحاظ تاريخي در مخالفت با كنشاش باشد. كمابيش
ميتوان گفت كه او دو آگاهي نظري دارد (يا يك
آگاهي متناقض): يكي كه در فعاليتاش نهفته است
و در واقعيت او را با تمام كارگران پشت سرش در
گذار عملي جهانِ واقعي متحد ميكند، و ديگري
را كه ظاهراً آشكار يا شفاهي است، از گذشته به
ارث برده و بي چون و چرا جذباش كرده است. اما
اين دريافت شفاهي بيپيامد نيست. با كارآيي
متنوع اما اغلب به قدر كافي قدرتمند براي
ايجاد شرايطي كه در آن، موقعيت متناقضِ آگاهي
اجازهي هيچ كنش، تصميمگيري يا انتخابي را
نميدهد و انفعال اخلاقي و سياسي پديد
ميآورد، گروه خاص اجتماعي را گرد هم ميآورد
و بر اخلاق و سمت و سوي خواسته اثر ميگذارد.
(گرامشي
1971:333)
همهي اينها چگونه خود را در
عمل بروز ميدهند؟كارگران ميتوانند
فوقالعادهترين جهشها را در كنش و سازماندهي
پديد آورند و لوكزامبورگ چه درخشان اين را
نشان ميدهد! اما حتا مكانهاي اين جهشها
آنها را محدود ميكند. براي پيش رفتن و تكميلِ
كاري كه آغازش كردهاند نياز به خودانگیختگی
بيشتري دارند. نادرست نيست اگر بگوييم در
فوريهي
1917
كارگران، سربازان و ملوانان پتروگراد
خودانگیخته دولت تزاري را برانداختند و شورايي
را كه نخست در سال
1905
ابداع كرده بودند باز بنياد نهادند. منظور ما
از خودجوشي اين است كه هيچ حزبي نميتواند
ادعا كند كه انقلاب را آغاز كرده است. چنين
چيزي در نوامبر
1918
در آلمان روي داد ـ و مقياسي بزرگتر از سال
پيشِ از آن در روسيه. اما چه كسي به رهبري
دولتهاي جديد پساانقلابي رسيد؟ نه انقلابيها
كه ”ميانهروها“ و بدتر از آنان. اين شورشِ
انقلابيِ خودانگیخته مشخصِ ممكن در ميان
تودهي كارگران چگونه بود؟
بايد جنبههاي متعدد يك پاسخ
را ذكر كرد. نخست اينكه گام اوليهي هر جنبش
مهمي اغلب با حس يكپارچگي جديدي ميان همهي
بخشهاي جنبش مشخص ميشود. اين لحظهيي است كه
در آغاز انقلابهاي مردمي ثبت شده است؛ لحظهي
”بهار مردم“، لحظهي ”شادي در طلوع زندگي“،
لحظهي جشن خالصی كه از قرار، به وسیله ی
پراکندگی باریک برای لحظه ی ”انقلاب زیبا“ دست
نخورده نگه داشته شده است. واقعيت جنبشها،
اينكه تغيير وتحولها همواره باعث جابهجايي
اكثريت با اقليت ميشوند، در چنين لحظاتي
كمتر آشكار است. اما چنين لحظاتي تنها آغاز
فرآيندي متحول را نشان ميدهند. اكنون ميتوان
دربارهي شمار زيادي از مشكلات ساختاريِ
ساليان در درون جامعه كه پيش تر حتا نميشد
اسمشان را برد چه برسد به اين كه اميد به
بهبودشان داشت، طرح مساله كرد. يك وزنهي
سركوب برداشته می شود اما پرسش ”بعد چه“ همه
چيز را تحت تاثير قرار ميدهد. اگر در آغاز
همساني به نظر ميرسيد، نبرد طبقاتي به
شكلهاي جديد رخ نشان ميدهد. مردم دلاور براي
به دست آوردن آينده دوباره در بخشهاي مخالف
مستحيل ميشوند. بحثهاي دربارهي استراتژي به
صحنه ميآيند.
دوم آنكه تروتسكي در تاريخ
انقلاب روسيهاش پاسخ محتملي براي سازوكارهاي
ممكن طرح ميكند. او پيشنهاد ميكند كه در
شورش عملي ”كارگر ـ بلشويك“ رهبري را به دست
گيرد.
اما در لحظهي پيروزي شرايط
تغيير ميكند و تجهيز سياسي آغاز ميشود.
انتخابات نهادها و موسسههاي انقلاب پيروزمند،
تودههاي هرچه گستردهتري را جذب و به چالش
ميكشد، گستردهتر از آنهايي كه با سلاح
رزميدهاند. اين نه تنها براي نهادهاي
دمكراتيكِ همگاني مانند دوماهاي شهري يا بعدا
مجلس قانونگذاري درست است بلكه براي نهادهاي
طبقاتي مثل شوراي نمايندگي كارگران نيز درست
است. اكثريت قاطع كارگران، منشويكها، سوسيال
روُلوسيونرها، و غير حزبيها در لحظهي درگيري
مستقيم با تزاريسم از بلشويكها حمايت كردند.
اما تنها اقليت كوچكي از كارگران دريافتند كه
بلشويكها از تمام ديگر احزاب سوسياليستي
متفاوت اند. ... كارگران سوسياليسم را
برگزيدند يعني تنها مخالف سلطنت نبودند بلكه
مخالف سرمايهداري نيز بودند. آنها در اين راه
كمابيش هيچ تفاوتي بين سه حزب سوسياليست قايل
نبودند. و از آنجا كه منشويكها و سوسيال
رولوسيونرها ردههاي بيشتري از روشنفكران ـ
كه از همه سو به سوي آنان ميآمدند ـ و در
نتيجه آژيتاتور با خود داشتند، انتخابات حتا
در كارگاهها و كارخانهها به آنها اكثريت
قاطع ميبخشيد. (در ارتش نيز) نمايندگي پادگان
... خيلي ميانهروتر و بورژواتر از تودهي
سربازان از آب درآمد. (تروتسكي
1965:185)
در آلمان
1918
فرآيند مشابهي رخ داد. توازن نيروهاي سياسي در
جنبشي ناهمگون نه تنها انگيزهدهندگان به جنبش
و بيشتر نيروهاي اصلي و سازمانها را متاثر
كرد، بلكه تمام سمپاتها و چشمانتظارانِ
پيروزي شورشيان را نيز تحت تاثیر قرار داد.
كساني با پيوندهاي سازماني تثبيت شده و مهارت
سخنگويي و ديگر مهارتهاي سازماني در دولت
جديد به صحنه آمدند. به اين ترتيب در آلمان،
رهبران سوسيال دمكراسي كه به شدت مخالف
ناآراميهاي ضدِقيصر و ضدِجنگ بودند،
ميتوانستند در رأس دولت جديد حضور يافته و به
سرعت از قدرت جديد به دست آمدهشان براي محدود
كردن انقلاب و تسلط بر آن استفاده كنند. چيزي
بيش از خودانگیختگی لازم بود تا بر موارد
كليدي كه بعد پديد آمدند مسلط شود ـ بعد كجا؟
در هر دو مورد نبردي از پي دورههاي بعد آمد
كه تروتسكي مشخصهي عاماش را اينگونه خلاصه
كرده است:
فرآيند سياسي بنيادين انقلاب
... در درك تدريجي مشكلات برآمده از بحران
اجتماعي قرار دارد ـ سمت و سوي فعال تودهها
با روش تخمين پياپي. مراحل مختلف هر فرآيند
انقلابي كه با تغيير حزبهايي تاييد ميشود كه
در آنها افراطيترينها جايگزين كمتر
افراطيها ميشوند، بيانگر فشار فزاينده به چپ
تودههاست ـ مادام كه حركت نوساني جنبش به
موانع عيني برنخورد. چنين كه بشود واكنشي رخ
ميدهد: بيتوافقي لايههاي مختلف طبقهي
انقلابي، رشد بياعتنايي، و در نتيجه تقويت
نيروهاي ضد انقلاب. (تروتسكي
1965:18)
در روسيه حركت چپ بر موانع
عيني چيره شد تا در انقلاب دوم شورايي به بار
نشيند. مزيتي كه جنبش مردمي روسيه داشت عبارت
بود از اينكه نيروهاي سازماندهي شدهي
رفرميسم ـ به شكرانهي تاريخ پيشين استبدادي ـ
خيلي ضعيفتر از اروپاي غربي بودند. در مورد
آلمان همان نيروها درون جنبش مردمي موانع عيني
ژرفي پديد آوردند و در نبردي پنج ساله از
1918
تا
1923
انقلاب را به راست كشاندند كه سرانجام
”نيروهاي ضد انقلاب را تقويت كرد”.
جنبشها ـ به ويژه چون ناهمگون
و ”شبكهيي“ هستند و از نيروها، گروهها و
شبكههاي متعددي تشكيل ميشوند، با بحثهايي
باز و نيز موجوديتهايي كه به دنبال عناصري از
ديدگاههاي مشترك هستند ـ داراي پتانسيلهاي
خودانگیختگی متضادياند كه ماهيت و رشد
دقيقشان معين و مشخص نيست بلكه بيشتر بستگي
به موارد انتزاعي خاصي دارد كه جنبشها با
آنها روياروي اند و بحثهايي كه در مواجهه با
آنها پيش ميآيند. آگاهي افراد به همان سادگيِ
تناقضي كه گرامشي تعريف كرده يعني اينكه
آگاهي مشترك گروهها و جنبشها باشد، نيست.
فعاليتها و انرژيها آنها را به جهتهاي
متفاوت خواهد كشاند، بسته به آنكه چه كسي چه
چيزي را در چه بزنگاهي به بحث بگذارد و با چه
نيروي مجاب كننده و شوري آن را طرح كند. اين
كيفيت دروني ”گفتوگوي“ جنبشهاست كه
لوكزامبورگ با تمام توجه درخشاناش به پيچيدگي
دروني جنبشي واقعي، آن را ناچيز مي شمرد.
مسالهي حزب
سرانجام مسالهي حزب چه
میشود؟ براي اينكه ماركسيسم آغازي با رويكرد
مناسب در اين مورد داشته باشد نخست می بایست
از دريافت رفرميستي مطرح شده در بينالملل دوم
قاطعانه ميگسست. اين كار آسان نبود چراكه
دريافت رفرميستي نه فقط در تصورات نظري جناح
راست بينالملل بلكه در جناح چپ هم تسلط داشت.
درنتيجه يك دهه و نيم پيش از
1914
مناظرهي داغ آشفته و سرگردان كنندهيي
دربارهي مسالهي سازماندهي وجود داشت.
بيان كلاسيك این مفهوم
رفرميستي در كتاب بسيار تاثيرگذار كارل
كائوتسكي، ”پاپ ماركسيسم“، به نام راه قدرت
بيان شد. اين كتاب فراتر از مرزهاي آلمان كه
براي سوسيال دمكراسي آنجا نوشته شده بود،
تاثير گذاشت. راه قدرت به ظاهر پیشبینی
راديكالي را ارائه ميدهد: اینکه بشريت بين
امپریالیسم و سوسياليسم انتخاب خواهد کرد. با
اینحال كائوتسكي در بحرانهاي پيشِ رو براي
طبقهي كارگر نقشي بهنسبه منفعل قايل میشود.
عنصر پويا طبقهي حاكم است: تناقضهاي
ضرورياش، فساد و فقدان اعتماد به نفساش،
سيستم را به خودويرانگري خواهد كشاند.
پرولتاريا پس از خودقربانيكردنِ گريزناپذير
بورژوازي كه نتيجهي حتمي گرايش ذاتي
سرمايهداري به پيشرفت است به طور انفعالي
قدرت را به ارث خواهد برد. سوسيال-دمكراسي كه
متکی است بر ”بررسی مستقل علمي توسط
انديشمندان بورژوا“، وظيفه ي بالا بردن آگاهي
كارگران را تا حدي دارد كه ديدي روشن از
قوانين اجتماعي پيدا كنند. پيروزي چنين جنبشي
قطعي و یک ”ضرورت گريزناپذير“ است. همهي
آنچه احزاب سوسياليستي نياز دارند حفظ
یکپارچگی خود امتناع از همكاري در موضع
انفعالي اپوزيسيون است.
(27)
كانون چنين كنشي چنان كه مشاهده شده، حزب
سوسياليست در مجلس است و نه كارگران. همانطور
که هارمان اشاره میکند، در این مفهومِ سوسیال
دموکراتیک، ”شكلهاي ديگري از سازماندهي و كنش
طبقهي كارگر ميتوانند ياريرسان باشند، اما
بايد تابعِ حامل آگاهي سياسي باشند.“ (هارمان
1968:25)
”به تعبير كائوتسكي اين كنش مستقيم اتحاديهيي
به صورت موثر تنها ميتواند به عنوان نیروی
كمكي و تقويتي و نه جايگزين كنش پارلماني عمل
كند“ (كائوتسكي، راه قدرت، به نقل از هارمان
1968:25)
كائوتسكي هيچ كجا مفهوم ماركسي يا لوكزامبورگي
از طبقهي كارگر، به مثابه نيروي فعال و شكل
دهنده به جهان، به دست نميدهد.
اين مثالي است از آنچه كه
بعدها هال دريپر آن را ”سوسياليسم از بالا“
ناميد با قوانين گريزناپذير تاريخي و از نظر
نظري مناسب و حزب علمييي براي تضمين ورودِ از
پيش مقدرش. به اشارهي هارمان (1968)
در اين دريافت، ”حزب بيان كنندهي طبقه است.
كارگر بيرون از حزب هيچ آگاهي ندارد. درواقع
به نظر ميرسد خود كائوتسكي هراس
آسيبشناسانهيي از عمل كارگران بدون حزب داشت
... پس حزب است كه بايد قدرت را به دست گيرد.”
بایست آبهای خروشان بسیاری بر
زیر پلهای متعددی گذر می کرد تا آنكه چپ،
اين دريافت از نقش حزب را به چالش گیرد.
همانطور که لارس ليه (ليه2005)
به تازگي نشان داده است لنين در
1902
در کتاب چه بايد كرد؟ خود در اساس در پي ايجاد
حزبي در راستای خطوط الگوي مسلط بر سوسيال
دمكراسي در روسيه بود. هيچكس آن هدف کلی اصلي
را به چالش نگرفت. لوكزامبورگ كه براي به چالش
كشيدن الگوي سوسيال-دمكراسي از منظر خودكنشيِ
طبقهي كارگرِ مستقل ديدي كافي داشت، الگوي
بديلي براي حزب پيش نكشيد و درواقع به تاكيد
بر نقش محوري سوسيال دمكراسي و ضرورتِ بخشي از
آن بودن ادامه داد. بدگماني مبنادار او به
رهبري حزب و شخص كائوتسكي، او را به بنا نهادن
الگوي متفاوتي از حزب نكشاند بلكه بيشتر با
تصميمگيري به شدت متمركز در آن مخالفت كرد
براي اينكه ”در ارگانهاي رهبري حزب
سوسياليست گرايش به سمت ايفاي نقش
محافظهكارانه وجود دارد.“ (لوكزامبورگ1904
(1961)93)
تروتسكي هم كه الگوي سوسيال دمكراسي را تنها
الگوي موجود حزب سوسياليست ميدانست، موضع
مشابهي داشت. تيزي مخالفت تروتسكي و
لوكزامبورگ با طرح
1902
لنين براي حزب روسي اينجاست. (نك. هارمان1968؛
(كليف1989).
از منظر چپ مشكل اين موضع اين
بود كه نوعي تقديرگرايي تاريخي را كه كائوتسكي
شادمانه پذيرفته بود، القا ميكرد. برمبنای
این نظر، بايد منتظر ماند تا كارگران با
نظريهي از پيش تثبيت شده جبران مافات كنند و
تناقضهاي پيشرفت سرمايهداري در اين راه به
كمك آنها بشتابد. آنچه نظريه مطرح نميكرد
اين بود كه چپ بايد حزب خود را درست کند، یا
حتا گرايش همسازي درون احزاب موجود تشکیل
دهد، تا براي یک درک متفاوت از مبارزه پیکار
کند. پیکاری که بر پایه ی خودكنشگري جنبش
كارگري شکل می گیرد كه خود اساس ”سوسياليسم از
پايين“ است. مبارزه ای که منجر به قدرت گرفتن
”حزب“ نخواهد شد، بلكه تشکل های نوين، و
دموکراتیک مستقیماً برآمده از مبارزههاي
كارگری قدرت را به دست خواهند آورد.
لنين و بلشويكها در سالهاي
پيش از
1914،
گرچه در عمل روشن نشده است كه كاري
”ناارتدوكس“ كرده باشند، آغاز به ايجاد
دريافتي كاملا متفاوت از حزب و رابطهاش با
جنبش در روسيه كردند. تنها با شفافيت برآمده
از بازنگري است كه اين مطلب روشنتر ميشود.
در انديشهي لنين دو رشته وجود دارد كه ـ با
دريافت بينالملل دومي ـ به نظر متناقض
ميآيند. از يكسو درست براي همان پديدههايي
كه لوكزامبورگ در جزوهي اعتصاب تودهای تاكيد
كرده، ارجاعهاي بيشماري در نوشتههاي لنين
وجود دارد. همانطور که هارمان اشاره میکند:
...
تاكيد مستمري به امكان
تحولهاي ناگهاني در آگاهي طبقهي كارگر، به
شورش غيرمنتظرهيي كه خودكنشگري طبقهي كارگر
را مشخص ميكند، به استعدادهاي ريشهدار در
طبقهي كارگر كه آن را به رد عادت تسليم و
سرسپردگي رهنمون ميشود، وجود دارد. (هارمان
1968)
به اين ترتيب تاكيدي بر خلاقيت
جنبشها در همان سمتِ خودانگیختگی كه
لوكزامبورگ ستايشاش كرده وجود دارد. بخشي از
تجربهي كارگران آنها را جدا از تبليغات
سازمانهاي سوسياليستي به سوسياليسم ميكشاند.
اما جنبهي ديگر و شايد
آشناترِ انديشهي لنين تاكيد هميشگياش بر
حالات مختلف شرايط سياسي، بر كنش حزب آگاه
سوسياليستي، و بر نقش نظريهي ماركسيستي در
نبرد است؛ هرچند تفاوت اساسي ميان لنين و
كائوتسكي در اين باره وجود دارد. از نظر
كائوتسكي، حزب بيانگر كل طبقهي كارگر است و
از نظر لنين چنين نيست. براي او همواره تفاوت
حياتي بين حزب و سازمانهاي تودهيي و
جنبشهاي كارگري روسيه و در واقع ديگر
مبارزان با امپراتوري تزاري وجود دارد. نزد
لنين حزب، هميشه حزب مبارزان در جنبش است و به
اين ترتيب حزب ”نمايندگي“ نيست بلكه حزب
”پيشگام“ است، حزبي درون جنبشها كه در پي
ايجاد رهبري براي مبارزههاي متعددشان است. و
اساس اين موضع، تشخیص خیلی روشنتر از تشخیص
لوکزامبورگ است، که سطح آگاهي و مبارزهجويي
در طبقهي كارگر ناموزون است. هر چه که مداخله
ی کارگران در مبارزه سرعت داشته باشد، سرعت
مداخله ی مبارزاتی همیشه در برخي كارگران
بيشتر است، و لایه ای دیگری نیز پا پس
ميكشد. به جز لنین، هيچ نويسندهي ماركسيست
ديگري چنين شامهي تيزي نسبت به تمايزهاي عملي
و ايدئولوژيكی ِ جنبش، و بنابراین، نشان دادن
راههايی که سوسیالیست ها نیاز به دخالت ورزی
برای پاسخ گویی به اين تمایزها را دارند،
نداشته است. لنين همواره آماده است كه
دربارهي ”آگاهي كارگران“، آنهم نه در انتزاع،
بلکه بیشتر در باره ی شکل آن، به معنای
اينكه ”اين بخش از کارگران به اين نقطه رسيده
اما هنوز كساني عقبتر از آن هستند“ اظهار نظر
کند. اين روش به نوشتههاي سياسي او یک تمرکز
مشخص و بُرنده می بخشد كه در مارکسیست های
معاصر او ديده نميشود، و براي كساني كه طي
1917
و پس از آن به او پيوستند، همچون دفترچه ی
راهنمای درسي است. همچنين مزيتي است كه به
موثرترين شكلي تقديرگرايي بينالملل دوم را به
چالش ميكشد. سوسياليستهاي انقلابي به جاي
آنكه منتظر كامل شدن رشد طبقهي كارگر بمانند
و سپس به حکومت پارلماني راي دهند كه موجودیت
سوسياليسم را قانونمند کند ـ سناريويي كه پس
از يك دهه تجربهي فلاكتبارِ احزاب سوسيال
دمكرات بعيد به نظر ميرسد! ـ بايد به
دگرگونیها در فعاليت و آگاهي طبقهي كارگر و
درواقع تمام مخالفان طبقهي حاكم و
سياستهاياش توجه كنند و آماده باشند تا با
شروع نبردشان به آن بپيوندند و براي ايفاي نقش
در نبردهاي گستردهترِ تحول جامعه، بخشي از
جنبش اين طبقه شوند. ماندن در انتظار اینکه
طبقهي كارگر خود را تحت رهبري پارلماني حزب
سوسيال دمكراسي يكپارچه كند يا خودانگیخته
متحد شود تا به یک نيروي انقلابي تاثيرگذار
بدل شود، شبيه منتظر گودو ماندن است:
نمايشنامهيي بدون نتيجه گیری با موضوعي كه
هيچ چفت و بستي ندارد، چراكه همه ی جنبشها،
خواه جنبش كارگري و خواه ديگر جنبشها، همواره
و همهجا با بحث ها و تناقض های درونی دستخوش
نفاق اند. سوسياليستهاي انقلابي بايد بخشي از
اين بحثها باشند نه اين كه از بيرون اظهار
نظر كنند. از نوشتهي
1905
لنين در مخالفت با منشويكها در ميانهي دوران
انقلاب نقل ميكنم:
“اكنون
ميتوانیم نتیجه گرفته و اندکی راهنمایی نیز
کنیم ... وظايف پيشتاز انقلابي را کاهش ندهیم،
تعهدمان به حمايت از اين پيشتاز از طریق
فعاليت سازمانيافتهي مستقل را فراموش نكنيم.
حرف مفت كمتري دربارهي رشد فعاليت مستقل
كارگران بزنيم ـ كارگران هيچ هدفي از فعاليت
مستقل انقلابي كه شما ازش بيخبر باشيد
ندارند! ـ اما توجه كنيد كه با اين
ايسمبازيهاتان كارگران را نوميد نكنيد.“
(لنين
1905 (1961):156-7)
خلاصه اينكه مساله اين نيست
كه چگونه جنبش به خودي خود رشد خواهد كرد بلكه
اين است كه ما به عنوان حزب چگونه به اين رشد
شكل بدهيم.
معني مشخص آن اين است كه وضعیت
مدام در حال دگرگونی است. استراتژي و تاكتيك
حزب كه نقشاش دخالت در نبرد عملي است، درواقع
شكلهاي دروني سازمانياش، نميتواند جدا از
خصلت نبرد در شرايط مشخص تعيين شود. عملا نبرد
با اين يا آن تظاهر سرمايهداري كجا اتفاق
ميافتد و چه بخشي را بايد در آن نبرد درگير
كرد تا پيشرفتهترين بخشها را هدايت و به
آنها كمك كند؟ چقدر ميتوانيم به بهترين وجه
از باورهاي سوسياليسم انقلابي در روشهاي عملي
استفاده كنيم كه اين يا آن جنبش عملي را تقويت
خواهند كرد؟ اين دريافت در ژرفای خود کنشگر
است.
چنين شكلي از حزب پيشرو با
قواعد اجرايي حزب سوسيال دمكراتيك كه در آن
روساي حزب عمل انديشيدن و تصميمگيري را خود
به عهده دارند و اعضا همان كاري را ميكنند كه
روسا ميگويند، ناسازگار است. حزب انقلابي در
معناي لنيني در پي اين است كه حزب رهبران باشد
و در آن كل اعضا در برآورد شرايط و تعيين
استراتژي و تاكتيك دستاندركارند. چنين حزبي
نيازمند سطح بالاي مناظرهي دمكراتيكِ درونيِ
مستمر، بازتاب دادن درگيريهاي عملي و آموزش
به اعضا در اين زمينهاست كه چگونه به شرايط
انتزاعي پيچيده و متنوعِ رويارو پاسخ مستقل
بدهد. گرچه به ضرورت در دورهي انقلاب عملي
سوداي عضويت بسيار گسترده را در سر دارد و
درخواستاش از اعضا براي فعاليت و تعهد،
معيارهاي عضويتاش را كاملا متفاوت از احزاب
تودهيي ”همه را عضو كنِ“ سوسيال دمكراسي (يا
درواقع محافظهكاري مدرن) در اوج فعاليتشان
ميكند.
بخشي از پيچيدگي موضوع در
رويارويي با چنين حزبهايي از پيچيدگي ذاتي
خود نبرد طبقاتي ميآيد. سرمايهداري، اگر چه
نه بدون دردسر، متکی بر فرآيند بلافصل
استثمارِ كار مزدي و ستمها و بي عدالتيهاي
ديگر و نیز منشا آنها است. مبارزه با
سرمايهداري عبارت از خودسازماندهي كارگران
براي مخالفت با كارفرما نيست بلكه همزمان و
گاه مهمتر ـ بستگی دارد به شرايط ـ انبوه
نبردها است با امپرياليسم، نژادپرستي، سركوب
قومي و مذهبي، رفتار نابرابر با زنان،
وحشيگري پليس و سياستهاي كيفري،
انسانستيزي، تباهی محيط زيست، و... هميشه و
همهجا سوسياليستها بايد در دفاع از ”ضعفا“
فعال باشند يا به تعبير درخشان لنين ”تريبون
مردم“ باشند. همهي جنبشهاي ستمديدگان
درخواست حمايت سوسياليستها را دارند، همه
نياز دارند كه سازمانهاي انقلابي سوسياليستي
در نبردهايشان شركت كنند و در پي پيوند
برقرار كردن با آنها به عنوان بخشي از چالش
كلي با سيستم سرمايهداري به مثابه كل باشند.
سوسياليستها بايد درون جنبش كارگري حتا به
هزينهي عدم محبوبيت گذرا، براي سياست رهايي
بشر مبارزه كنند.
این مقاله از مجله سامان نو
برگرفته شده است.
پينوشت:
1. براي
بحث دربارهي جنبش همبستگي لهستان نك. (باركر
1986؛ باركر 1987)
2
. كار اساسي را در اين مورد
(كليف 1974) كرده است. همچنين نك. (هارمان
1967) و (كليف 1978)
3. درواقع
سپاسگذار كريس هارمان هستم كه مقالهي 1968 اش
دربارهي «حزب و طبقه» موضوع را براي من و
خيليها بسيار روشن كرد. اگر بحث حاضر اصالت
دارد در برداشت از عبارت «جنبش» است.
4.
.
اما برداشتاش
از بورژوازي به ويژه در فرانسه بسيار
موشكافانه است. درواقع بخشي از دستگاه نظري
كه زيربناي تحليل را در مقالهي كلاسيك ماركس،
هژدهم برومر لويي بناپارت، تشكيل ميدهد،
بستگي به تمايز بين آنچه نويسندگان اخير به
ما آموختهاند آن را «تقسيم طبقاتي» بناميم
دارد، بهويژه تمايز بين بورژوازي مالي و
صنعتي كه هريك خود را به يك مدعيِ تاج و تخت
فرانسه وصل كردند؛ نزاع بين آنها حلناشدني
بود و دفاع مشترك از نهادهاي جمهوري را سست
ميكرد.
5. بايد
بيفزاييم كه هر معناي واقعگرانهيي كه به
عبارت «ديكتاتوري پرولتاريا» بدهيم، به تاسيس
نهادهاي دولتيي اشاره دارد كه دغدغهشان ابدا
تحديد نفوذ اعضاي طبقهي حاكم پيشين نيست بلكه
حكومت كردن بر بخشهايي از خود طبقهي كارگر
است، بدون اينكه مهم باشد اين حكومت چقدر
محتواي دمكراتيك يا پرولتري دارد. دولت كارگري
درواقع صف اعتصابِ پخش شده در سراسر جامعه است.
6 .gens
sans feu and sans aveu
7. ماركس
در هژدهم برومر... گاردهاي سيار را
«لومپنپرولتارياي سازماندهيشده» تعريف
ميكند. (ماركس 1952 (1973)154)
8. چكيدهي
نوشتهي تروگوت از تركيب اجتماعي دو طرف درگير
در شورش ژوئن چنين است:«... شورش تنها اقليتي
از كارگران پاريسي را تجهيز كرد. دست
ودلبازترين برآوردها 40000 تا 50000 نفر از
كارگران را در مقاومت دخيل ميداند كه بايد
اين رقم را با كل نيروي كارگر كه بالغ بر
2000000 كارگر مرد و 300000 كارگر از هر دو
جنس ميشود قياس كرد. احتمال دارد كه همين
تعداد در قالب گاردهاي ملي يا سيار در سركوب
شركت كرده باشند، درحاليكه اكثر طبقهي كارگر
كنار ماندند. شايان ذكر است كه حتا در ميان
اعضاي كارگاههاي مليِ تهديد شده كه بيش از هر
زماني از درگيري پرهيز ميكردند، بيشترشان با
تصميم دولت به پرداخت حقوقشان در نزاع چهار
روزه منفعل شدند.» (تروگوت 1984:30)
9. مُنتي
جانستن (جانستن1967) در بررسي مساله دستكم
پنج معناي متمايز اين عبارت را نزد ماركس
معلوم كرده است. پركاربردترين برداشت عام همان
است كه در بخش يكم مولينو (1985) آمده است.
11.
شايد
مهمترين كار در اين زمينه مطالعهي دانشمند
روس اوالد واسيليهويچ ايلينكُف باشد به نام
ديالكتيك انتزاع و مشخص در كاپيتال ماركس
(ايلينكُف 1960 (1982)). كتاب ناياب است اما
ميتوان در نشاني اينترنتي زير آن را يافت:
http://www.marxists.org/archive/ilyenkov/works/abstract/index.htm
12.
اين
ناماركسيستِ ديويد لاكوود (لاكوود1992)
است كه در ماركسيسم آموزهيي ميخواهد كه خودش
آن را «دور آخر پرولتاريا» مينامد و بر اساس
آن در روزي باشكوه كل طبقهي كارگر به يك
انديشهي تك ميرسد و همراه سرمايهداري
ميشود. اگر ماركسيست بعد از اينهايي پيدا
شوند كه اينگونه بينديشند، بايد گفت كه چنين
فرضي هم براي ماركسيسم نالازم و هم مانع
پيشرفتاش است.
13.
موضوع
آگاهي متناقض مشهورتر از همهجا نزد گرامشي
است
(گرامشي(1971).
شايد تنها ماركسيست سدهي بيستمي كه پرتوانتر
از همه بر «ناهمگوني» آگاهي طبقهي كارگر
تاكيد ورزيد توني كليف باشد.
14.
همهي
كساني كه چنين فرضي دارند بايد نگاهي به گزارش
قانون فقراي انگلستان در 1834 بيندازند با
پروژههاياش براي اصلاح ساختار خانواده،
اخلاق، نحوهي زندگي، عادتها و تظاهرهاي فقرا
در واقع براي «ايجاد طبقهي كارگر انگلستان»
كاملا متفاوت با آنچه تامپسون ميگويد.
همچنين نك. (باركر1988).
15.
مايكل
لبوويتز (لوويتز2003) توجه درستي به اهميت
نظري اين مباحث كرده است.
16.
هرچند كه
وسوسه مي شويم از عبارت «صورتبندي» گرامشي
استفاده كنيم ( كه ريموند ويليامز هم تا حدي
از آن استفاده كرده (ويليامز 1977)) اما دليل
كافي براي سود جستن از عبارتهاي ادبيات مدرن
هم وجود دارد.
17.
اينجا
پيشنهاد گرامشي (1971: 52) مبني بر اينكه
صورتبنديهايي كه خود گروههاي فرودست ايجاد
ميكنند «به منظور مطالبهي ويژگي محدود و
جزيي است»، به نظر نسبت به امكانات عملي بسيار
محدودنگر ميآيد و بهويژه امكان پيشرفت و
تحول را از آنان سلب ميكند. اين چكيده بازتاب
سستي از دريافت و پراتيك واقعي گرامشي از
جنبشهاي ايتاليا است.
18.
به نظر ما
شمول «گفتوگو» بر ديدگاه اوليهمان درباره ي
محدوديتهاي جنبش ضد جنگ در بريتانيا ترديد
ميافكند. رشد باور عمومي كه اكثريتاش با
موضع دولت مخالف است، تا حدي بستگي به
گفتوگوهاي غيررسمي زيادي دارد كه نميتوان با
هيچ نوع روش تحقيقي به راحتي يررسياش كرد.
اما همچنان تمايز قايل شدن بين آنهايي كه با
«علت» منفعلانه در گفتوگوها (يا مرور باور
عمومي) شركت ميكنند و آنهايي كه خود را وارد
فعاليتهاي جمعي با عواقباش ميكنند لازم
است.
19.
"رهايي
معرفتي"
صرفا پيش شرط جنبشها نيست(آنگونه كه (مكآدم
1982) ميگويد)، اما نتيجهيي بالقوه است.
لوكزامبورگ (لوكزامبورگ1986 (1906)) در اين
زمينه در رابطه با جنبش اعتصاب كارگران روسيه
پيش و در طي انقلاب 1905 تيزبيني خاصي دارد.
20.
به تعبير گرامشي بيش تر
"كامل"
اند تا
"جزيي".
21.
.
نك.(باركر 1995)
22.
خود لوكزامبورگ اين ارتباط را
پديد نياورد اما پارووس و تروتسكي در
نظريهپردازيشان از به كاربستن شرايط جديدِ
پديدآمده از انقلاب 1905 آن را بسط دادند.
آنها با استناد به عبارت ماركس نتيجه گرفتند
كه تمايز قديمي محض بين مراحل انقلاب كه
مشخصهاش تمايز بين انقلابهاي بورژوايي و
سوسياليستي بود، ديگر عملي نيست؛ اكنون
چشمانداز واقعي ”انقلاب مداوم“ بود.
23.
او برخي از اينها را فهرست
كرده است: روز كاري هشت ساعته (آرمان زيبا و
دور)، ”مهارت در كارهاي خانه“ (اينجا به معني
مهارت در'House'
ِ كارفرما)، كميتههاي كارگري در كارخانهها،
برچيدن كار مزدي، برچيدن انجام صنايع دستي در
خانه، رعايت كامل استراحت در يكشنبهها، به
رسميت شناختن حق اتحادیه. خوانندهي علاقهمند
بايد توجه كند كه همين دستاوردها هنوز در
بريتانياي 2007 منتظر اجرايي شدن اند!
24.
براي مثال نك. (كليف 1985).
كليف براي تعريف ماهيت اعتصابهاي همگاني
مانند موردهاي سوئد 1909، بلژيك 1913 و
انگلستان 1926 مقولهي ”اعتصاب گستردهي
بوروكراتيك“ را پيشنهاد ميكند.
25.
بحث خلاصهاش در (باركر 1997)
آمده است. همچنين نك. (باركر 1998). ديدگاه
درخشاني از وقايع 1989 آلمان شرقي در (ديل
2006) آمده است.
26.
كتبهاي فراواني دربارهي
بحران سياسي و اجتماعي آلمان در پايان جنگ يكم
جهاني نگاشته شده است. از ميان آنها (کریس
هارمن 1982)، (گلوكستين 1985) بهويژه بخشهاي
5 ـ8 ، و (بروئه1971 (2006) با بحث ما مناسبت
بيشتري دارند.
27.
شورسكه (1955:115)موضع
كائوتسكي را تلاشي براي ايجاد توازن بين چپ و
راست درون حزب سوسيال دمكراسي پيش از جنگ
ميداند: ”سوسيال دمكراسي نه به سمت پذيرش
بيشتر نظم موجود و نه به سمت كنش براي تسريع
فروپاشياش نميرود.”