اسلام،
اسلام گرائی و غرب
اعجاز
احمد
امروزه سیاست هویت مداری در
مفهوم کامل خود، به یک معیار واقعی تبدیل شده
است. چپ ها، راست ها و لیبرال ها در شیوه ی
رویکرد سیاسی و در تئوری ها و تحلیل های خود،
به شکل های گوناگون از آن استفاده می کنند.
فرهنگ باوری یا این نظر که فرهنگ، پایه ی اصلی
و تعیین کننده ی هستی اجتماعی است، پی آمد
جانبی هویت مداری است و هر جا سیاست و مذهب با
یک دیگر درگیر شوند، مذهب خود با فرهنگ و
فرهنگ با مذهب مترادف می شود، به گونه ای که
مثلا چپ ها، تفاوت اجرائی بین مشی سیاسی
مساوات طلبانه ی اسلام و مسیحیت و امکاناتی که
هر یک در قلمروهای خود دارند را توضیح می دهند
و راست ها خشن ترین احکام ژئوپولیتیک را در
لفافه ی گفتمان مذهب، فرهنگ و تمدن ارائه
می دهند.
در کشورهایی که اکثریت جمعیت
آن ها را مسلمانان تشکیل می دهند و به همین
دلیل تا یکی دو دهه ی اخیر به عنوان "کشورهای
مسلمان" مشخص می شدند، امروزه به اختصار
"کشورهای اسلامی" خوانده می شوند. این
نام گذاری از قضیه ساده ی جمعیت شناسی مشخص،
به موضوع پیچیده و محدود تر اعتقاد مذهبی
تغییر پیدا کرده است. اما خودِ مسلمانان بین
آن ها تمایز قائل می شوند. از نظر اکثریت
مسلمانان، مسلمان بودن اساسا، تولد در یک
خانواده ی مسلمان معنی می دهد، و در بهترین
حالت یک خرده فرهنگ است، درچارچوب فرهنگ
گسترده تر ملی (مصری، نیجریه ای، لبنانی یا
ازین قبیل). مذهب، حتی آن گاه که مراعات شود
به مثابه ی یکی از اجزاء هویت پیچیده ی
اجتماعی وجود دارد، و همواره امری است ویژه، و
بنابراین، عمیقا با زبان، منطقه، آداب و رسوم،
طبقه و امثال آن پیوند دارد، درحالی که رعایت
آیین مذهبی، عمدتا محلی و مشخص باقی می ماند.
مسلمان بودن که یک خرده فرهنگ است، خود از
بافت و زمینه ی معینی برخوردار است و تاریخ،
جغرافیا، سیاست ، محیط چند مذهبی و هزاران
ضرب آهنگ زندگی مادی، عمیقا آن را شکل داده
است. یک بنگالی مسلمان در ایالت هندی بنگال
غربی، با مسلمان بنگالی در بنگلادش همسایه
یکسان نیست. محیط بلاواسطه ی پیرامون، تاثیر
تعیین کننده می گذارد. ویژگی ی جزم گرایانه و
ایدئولوژیک، می تواند جنبه ی مذهبی این
شیوه ی زندگی خرده فرهنگی مسلمانان را درهم
بریزد: مثلن شیعه و سنی یا خرده فرقه هایی که
در میان شیعه ها وجود دارد، فرقه های خشکه
مقدس تر سنی از قبیل وهابی یا اهل حدیث، یا
آن هایی که ممکن است در تصوف، نوعی گرایش
سنت شکنانه داشته باشند، یا دیگرانی که به
ناسیونالیسم عرفی، کمونیسم، لاادری گرائی،
بی خدائی و غیره متمایل اند؛ با این حال، به
لحاظ شیوه ی زندگی، خود را بخشی از خرده فرهنگ
مسلمان (و نه اسلامی) می دانند.
اندونزی پرجمعیت ترین کشور
مسلمان [جهان] است و فرهنگ زندگی روزمره ی
اکثریت مردم مشخصا مهر-و-نشان هندوئیسم، و در
پاره ای مناطق بودیسم را بر سیمای خود دارد.
حجم عظیم تحقیقات موئسسه ی تحقیقاتی
مردم شناسی هندوستان، دومین کشور پرجمعیت
مسلمان جهان، نشان می دهد که بیش از هشتاد
درصد فعالیت فرهنگی روزمره ی مسلمانانی که
دراین کشور زندگی می کنند (مثلا در کرالا در
جنوب، بنگال غربی در شرق و اوتارپرادش در
شمال) با همسایگان هندوی خود در همان منطقه
جریان دارد و وجه اشتراک شان با مسلمانان
مناطق دور دست [کشور] اندک است.
وجه اشتراک آن ها با هم مذهبان
دوردست خود درپاره ای مراسم مذهبی عبادت و
وحشت مشترک شان از جماعت باوری اکثریت سالار
هندوهاست که در قلمرو سیاسی بر کشورِ غالب
است. بنگلادش سومین کشور پرجمعیت مسلمان جهان
کمتر از چهل سال پیش از دل ناسیونالیسم عرفی
سر برآورد و علت وجودی خود را رد این نظر
می داند که مذهب مشترک برای تاسیس دولت- شهر
(مثلا "ایده ی پاکستان") کافی نیست.
اسلام گرایان با شکل گیری بنگلادش مخالفت
کردند همان گونه که اکثر روحانیت به دلائل
گوناگون درسال
1947
مخالف پیدایش کشور پاکستان بودند. شکل گیری
جنبش اسلام گرایِ وحشت زایِ بنگلادشی پدیده ای
متاخر است و به درجات قابل توجهی، بخشی از
جهانی شدنِ خشونت اسلام گرایان مسلح را نشان
می دهد که نخستین بار، دولت کارتر در رابطه با
جهاد ضد کمونیستی در افغانستان آن را تشویق
کرده بود. این نمونه ها، نشان دهنده ی آن ست
که ایجاد و از بین بردن این هویت های مذهبی و
فرهنگی، تا چه پایه انگیزه ی سیاسی دارد و به
لحاظ تاریخی چه اندازه تصادفی و به لحاظ
ایدئولوژیک تا چه حد می تواند ساختگی باشد.
اسلام فراگیر و توده ای
اندونزی، انواع خرده فرهنگ های اسلامی جاری در
هندوستانِ عرفی چند مذهبی، تنوع طلبی عجیب و
غریب "ناسیونالیسم اسلامی" که ابزار توجیه
ایدئولوژیک برای ایجاد پاکستان بود، و بی
ربطی ناسیونالیسم زبانی پاکستانی های شرقی،
که به ایجاد بنگلادش به عنوان یک ملت سکولار
منجر شد، همگی دال بر آن ست که نسبت دادن
اسلام هم چون ذاتی [ثابت] به یک واحد سیاسی
یا به فرهنگ به گونه ای که ما آن را می فهمیم
تا چه حد گمراه کننده است. اشاره به همه ی این
ملت ها به عنوان ملت های "اسلامی"، عموما
معنا، و ویژگی اسلام گرائی غالب را به مثابه ی
پدیده جدید محدود می کند، و قائل شدن
اسلام باوری افراطی هم چون ذاتی [ثابت] نزد
ملت های مسلمان، تسلیم شدن به ایده ی حق [
ویژه ی ] مذهبی و به شرق شناسانی است که مذهب
را عنصر سازنده ی فرهنگ و بنابراین
درون مایه ی هستی اجتماعی و سرنوشت سیاسی
آن ها به شمار می آورند.
اسلامی کردن جوامع:
ازافغانستان تا عراق
اتهامی که بنیادگرایان اسلامی
به کشورهای مسلمان می زنند دقیقن این ست که
این کشورها اسلامی نیستند، زیرا ساختارهای
قانونی، هنجارهای اجتماعی، نظام های مسلط
آموزشی و فرهنگ عمومی آن ها به طرز آشکاری
غیراسلامی است. طرح های اسلامی کردن از
این جا بر می آید. می گویند این کشورها
مسلمانند ولی باید آن ها را اسلامی کرد. از
نظر بنیادگرایان سنی، ایران غیراسلامی است به
این دلیل که مذهب شیعه برآن غالب است. از نگاه
اپوزیسیون نو- وهابی که بسیاری از اعضاء
القاعده سعودی ازآن جا برخاسته اند نه
خانواده ی سعودی و نه دم و دستگاه روحانیتی که
آن را مشروعیت می بخشند هیچ کدام را نمی توان
اسلامی نامید. عربستان سعودی را باید به خاطر
اسلامی کردن واقعی مجددن تصرف کرد. به
ریشه های تاریخی این پدیده بازخواهم گشت.
کافی است در این جا بگویم که ویژگی برجسته ی
گروه های اسلام گرای گوناگون که از دهه ی
هفتاد به بعد در کشورهای مختلف تا این درجه
افزایش یافتند، این بود که هریک از آن ها بدون
داشتن رابطه با یک دیگر در محیط اجتماعی-
فرهنگی ی ملی خود رشد کردند و تلاش کردند
دولت- ملت خود را تغییر دهند. (استثنای اصلی
دراین جا اخوان المسلمین، برادری اسلامی، است
که در دهه ی بیست به عنوان پدیده ای مشخصا
مصری فعالیت خود را شروع کرد، اما پس از آن که
ناصر در دهه ی پنجاه، آن ها را سرکوب کرد،
پاره ای از رژیم های خلیج ازآن ها حمایت کردند
و آن ها کم کم به پدیده ای پان عربی تبدیل
شدند که در کشورهای گوناگون شعبه داشتند)
همین طور بود وضعیت نو- وهابی در عربستان
سعودی که زمانی که در سال
1979
مسجد مکه را اشغال کردند، درسطحی جهانی در
رسانه ها هیجان برانگیختند، و گروه های
اسلام گرای چندی در مصر که در مجموع به جماعته
الاسلامیه معروف شدند و چشم گیرترین عمل آن ها
قتل سادات بود و همین طور ژنرال ضیاع الحق،
دیکتاتور نظامی ای که مبتکر فراگشت اسلامی
کردن پاکستان به دست دولت بود. با وجودی که
عربستان سعودی رژیم وهابی خودکامه ای است،
ایالات متحده بی تردید یکی از حامیان سرسخت آن
بود است، در عین حال ایالات متحده به طور
منظم از اسلام گرایان در کشورهای گوناگون در
مخالفت با کمونیسم و ناسیونالیسم رادیکال عرفی
از آغاز شکل گیری دکترین ترومن حمایت می کرده
است.
دست آورد منحصر به فرد دولت
کارتر این بود که از بسیاری از این گروه ها،
افرادی را از کشورهای بسیار متفاوت از
اندونزی، الجزیره، فیلیپین تا سودان، اگر
نخواهیم از مصر و عربستان صحبتی به میان
آوریم، گرد آورد و آن ها را به نیروئی
تعلیم یافته باپشتوانه ی مالی عظیم و نیروئی
مجهز تبدیل کرد تا با کمونیسم در افغانستان
مبارزه کنند. این امر بسی پیش از دخالت مستقیم
شوروی و در واقع- طبق اطلاعاتی که از برژینسکی
مشاور امنیت ملی کارتر در اختیار هست- برای
کشاندن پای اتحاد جماهیر شوروی به این مشاجره
صورت گرفت. (1)
اغلب آن چه امروزه "تروریسم" و حتی "فاشیسم
اسلامی" نامیده می شود، البته نه همه ی آن ها،
نتیجه ی همین قضیه است. جمهوری اسلامی ایران
کم- و- بیش درهمان زمان و کاملن به طور مستقل
به وجود آمد، اما در اثر فشارهای گوناگون، به
پیکربندی منطقه ای گسترده تری کشیده شد. از
جمله این فشارها حمله ی صدام به ایران، حمله ی
اسرائیل به لبنان، سیل پناهندگان افغانی به
ایران و غیره را می توان نام برد. حزب الله
لبنان از"عرب های افغانی" (نامی که سیا به
جهادیون اجیر شده درافغانستان داده بود.)
مستقل بودند و مستقل باقی می مانند. نفوذ چنین
عناصری در اردوگاه های فلسطینی درلبنان
پدیده ی متاخری است و حزب الله با آن ها مخالف
است. احزاب اسلام گرای پاکستان منشاء بسیار
قدیمی تری دارند، اما جهادیون افغانی که از
خاک پاکستان رهبری می شوند آن ها را از مواضع
حاشیه ای در جامعه ی پاکستان به مرکز پرتاب
کردند و منابع عظیم مادی و تشکیلاتی در
اختیارشان گذاشتند. آن ها در شکل دهی
ایدئولوژیک به آن چه بعدها به طالبان معروف
شدند، نقش تعیین کننده داشتند.
حتی زمانی که جهاد افغانی
گسترش پیدا می کرد، برخی از این افراد در دیگر
مناطق رخنه کردند، مناطقی چون کشمیر و
جمهوری های که در آن زمان به شوروی تعلق داشت
و غالب آن ها مسلمان بودند: جمهوری های آسیای
مرکزی، چچن ، بوسنی و امثال آن. پی آمد
درازمدت این استراتژی ی ایالات متحده این بود
که زمانی که این کادرهای تربیت شده پس از
پایان جهاد افغانی ماموریت شان به پایان رسید،
آزاد بودند که درکشورهای خود آشوب بپا کنند و
در عین حال شبکه ی غیرمنسجم پیوندهایی را حفظ
کنند که امروزه "القاعده" نامیده می شود.
ریشه های القاعده مبهم است. گفته می شود که
القاعده در اصل اشاره به ثبت نام یا دفتر
حسابداری ای است که طی جهاد افغانی ضد
کمونیستی برای ثبت نام ها، مواجب و غیره ی
گروه های جهادیونی مورد استفاده قرار می گرفت
که از کشورهای خارجی متعددی گرد آوری
می شدند. اسامه بن لادن به هیچ وجه از رهبران
اصلی این گروه بزرگ نبود و هیچ کس نمی تواند
به شیوه ی قانع کننده ای توضیح دهد که این
گروه پس از آن که اعضاء مختلف و زیرگروه های
آن با پایان گرفتن جهاد پراکنده شدند، در
هیات گروه منسجمی باقی ماند که مرکزی آن ها را
هدایت می کرد. افغانستان جنگ خانمان برانداز
خونینی را تجربه کرد، جنگی که گروه هائی از
مجاهدین را دربر می گرفت که ایالات متحده به
قدرت رسانده بود. این گروه ها همگی به دست
نیروی جدید طالبان برانداخته شدند. علی رغم
آن که افغانستان پذیرای اسامه بن لادن شده
بود، این کشور نمی توانست جایگاه مرکزی منسجمی
برای هدایت چنین پدیده ی بی شکلی باشد که در
سطح جهانی پراکنده بود. در واقع، طالبان به
جای پیشبرد جهادی جهانی سرگرم تثبیت حاکمیت
خود بود. علی رغم این حقیقت که تجاوز به
افغانستان و عراق به یقین به گسترش وسیع چنین
گروه ها، نفرات طالبان و کسانی کمک کرد که
مستقل بودند وسبک مبارزه ی خود را داشتند،
آن چه از این پس القاعده نامیده می شود در
بهترین حالت شبکه ی گروه های همانندی است که
پیوند های دوجانبه ی بسیار ضعیفی با یک دیگر
دارند.
تبلیغات وسیعی که رسانه های
تحت هدایت ایالات متحده برای آن ها به عنوان
"مبارزین راه آزادی" راه انداختند، به آن ها
حقانیت و وجهه ای جهانی بخشید. اکنون دیگر
فراموش می شود که نیروی جهادیون اسلامی که
ایالات متحده در افغانستان گرد آورد "مجاهدین"
نامیده می شدند (کسانی که جهاد را رهبری
می کردند.) و زمانی که رهبران شان به کاخ سفید
دعوت شده بودند رئیس جمهور، ریگان، آن ها را
"هم پایگان اخلاقی اجداد بنیان گذار ما"
معرفی کرد.
دو عامل کمک کننده ی دیگر به
دولت بوش بر می گردد. یکی این که این دولت
رویدادهای وحشتناک یازده ی سپتامبر2001
را جنایتی بین المللی نمی دانست که
جنایت کارانی به شیوه ی فردی یا جمعی مسئولیت
آن را به عهده داشتند، بلکه آن را اعلان "جنگ"
می دانست و جنگی جهانی را به تلافی آن اعلام
کرد: افغانستان و عراق- که دولت های شان
هیچ گونه پیوندی با این جنایت نداشتند- مورد
تهاجم قرارگرفتند، دیگر کشورهای منطقه تهدید و
مجبور به مداخله شدند و اسرائیل را در مناطق
اشغالی آزاد گذاشتند تا هرچه می خواهد انجام
دهد. این افراد بعنوان جنایتکاران فراری که نه
تنها تحت تعقیب ایالات متحده بلکه هر نهاد
مجری قانون در سطح جهان بودند، باید نابود شده
یا در گمنامی تحلیل می رفتند.[ در عوض ]
وجهه ی آن ها به عنوان شرکت کنندگان در جنگی
متمدنانه و جهانی شده بسیار افرایش یافت. تا
آن زمان تعداد اندکی در دنیا نام آن ها را
شنیده بودند و فقط اقلیت احمقی در پاره ای
کشورهای مسلمان به آتش کشیدن مرکز تجارت جهانی
را جشن گرفتند. مردم در خیابان های تهران در
همدردی با مردم امریکا تظاهرات برپا کردند و
رهبرانی چون عرفات پیام همدردی و تسلیت
فرستادند. درعین حال هم، طالبان آنرا محکوم
کردند. آن چه اسامه را به افسانه ی معروفی
تبدیل کرد درجه ی خشونت واکنش مقامات امریکایی
همراه با تبلیغ آیینی نام اسامه به عنوان مغز
متفکر و پخش اظهارات خصمانه ی او از طریق
تلویزیون الجزیره بود. وقتی چند کشور مسلمان
مورد تجاوز قرار گرفت و تهدید شد، جوانان
مسلمان خودسر و لاابالی از تولیدات مدرسه ی
اسلامی گرفته تا فارغ التحصیلان ال. اس. ای
حالا دیگر می خواستند به جهاد جدید به
پیوندند. باید تکرار کنیم که این ایالات متحده
بود که پیوستن به جهاد را باب کرده بود واین
وضعیت سپس علیه خود آن ادامه پیدا کرد.
دوم این که ایالات متحده بعد
از اشغال عراق جنگ را به سرعت در چارچوب
فرقه ها سازمان داد و ابتدا بر شخصیت های
برجسته و تکنوکرات هائی تکیه کرد که مجددا از
کالیفرنیا و لندن وارد کرد بود و سپس به
مهره های سیا، ایاد علوی، و سرانجام رسیدن به
سازمان های آشکارا بنیاد گرای شیعه از قبیل
الدعوه و مجلس اعلای اسلامی برای انقلاب
اسلامی در عراق (اس. سی. آی. آر. آی) (فارغ
التحصیلان متوسطه) روی آورد. طرفه این که رژیم
روحانی ایران مدت مدیدی سازمان های مذکور را
تعلیم وآموزش داده بود. تاریخ دقیق تاسیس
الدعوه معلوم نیست، اما بی تردید از دهه ی شصت
به بعد به عنوان سازمان شیعه ی جزم گرای کوچک
بی ثمری وجود داشت. بسیاری از اعضاء این
سازمان پس ازانقلاب اسلامی وآغاز جنگ ایران
وعراق به ایران رفتند و سپاه پاسداران
میلیشیای بزرگی از آن ها ساخت. مجلس اعلای
اسلامی برای انقلاب اسلامی در عراق بعدها
درخاک ایران و به دستور عاجل شخص آیت الله
خمینی پایه ریزی شد. ایرانیان میلیشیای آن
را باتوجه درخوری تعلیم و پرورش دادند. مقتدا
صدر روحانی جوان آشوب گری که به هیچ سازمانی
نپیوست نیز به تناوب مورد پشتیبانی قرار
می گرفت، همان طورکه جلال طالبانی رهبرکرد، نه
به عنوان یک شیعه بلکه به عنوان دشمن صدام،
حمایت می شد.
زمانی که ایالات متحده، مخصوصا
بعد از جنگ اول خلیج، به مخالفت با صدام
برخاست، ایران ارتباطات دوستانه ی بین آن دو
سازمان و ایالات متحده را تسهیل کرد. زمانی که
در روزهای قبل از حمله به عراق، رهبران
ایالات متحده ادعا کردند که شیعه ها ازآن ها
استقبال می کنند، چندان بی ربط صحبت
نمی کردند. به آن ها اطمینان داده شده بود که
این سازمان ها و روحانیت عالی مقام ، توده ی
شیعیان را از رزمندگی ضد امپریالیستی دور نگه
می دارند.
در این بین، گروه های
بنیادگرای سنی که از اخوان المسلمین (برادری
مسلمین) الهام گرفته بودند و با آن ها
هم گرائی داشتند و علیه صدام جنگیده بودند،
اکنون موضع عوض کردند و به جنگ با امریکا روی
آوردند و دیری نگذشت که بعثی های از خدمت مرخص
شده نیز به آن ها پیوستند. این ها را بعدن به
ترتیب "وفاداران به صدام"، "بقایای حزب بعث" و
سرانجام "شورشیان سنی" نام نهادند. این وضعیت
را دو عامل دیگر بسیار پیچیده کرد. تحت
دگرگونی های جدید اساسنامه ای، نظامی قدرت
گرفت و مورد حمایت قرار گرفت که طبق خط مشی
فرقه ای و قومی به وجود آمده بود و به رقابت
همه علیه همه و به [ استفاده ] هر وسیله ی
درست و نادرستی منتهی شد که هرکس می خواست در
این برهه ی نا امنی خطرناک هرچه بیش تر امتیاز
کسب کند.
دوم و از همه خطرناک تر
انحلال منظم دولت ، کل ارتش و نیروهای امنیتی
عراق و از میان بردن نهادهای مدنی تحت عنوان
"بعثی زدائی" بود که به فروپاشی اجتماعی کامل
در هنگامه ی ناملایمات گسترده منتهی شد. تخمین
زده می شود که طی " تحریم های" قبل از حمله به
عراق و در خلال اشغال، حدود ده درصد از جمعیت
عراق مرده اند و این رقم هم چنان افزایش داشته
است: رقم حتی بزرگ تری یا در داخل یا خارج
عراق پناهنده شدند. رقمی حدود هفتاد درصد
بیکار اند. امکانات بهداشتی و آموزشی به حداقل
رسیده است، اسلحه در دست همه هست و باندهای
جنایت کار افسار گسیخته اند. آن ها غالبا به
میلیشیا بودن تظاهر می کنند. میزان نزاع های
فرقه ای- که اکنون دیگر به حمام خون وحشتناک
تمام عیاری تبدیل شده- درتاریخ عراق بی سابقه
بوده است.
وزیر خارجه ی ایالات متحده،
کاندالیزا رایس، ضمن تایید حمله ی اسرائیل به
لبنان آن را تنها به عنوان "امری کم اهمیت" در
تولد خاورمیانه ی جدید توضیح داد. ایالات
متحده در عین حال می تواند وانمود کند که کشت
و کشتارهای فرقه ای که در عراق راه انداخته،
از زمان نامعلومی وجود داشته و اکنون آشکار
شده است زیرا نابودی رژیم صدام به دست امریکا
سرپوش از احساسات در حال غلیانی برداشت که در
دوران عثمانی ها، مقامات تحت قیمومت بریتانیا،
سلطان هاشمی و دیکتاتوری های سنی گوناگون پس
از آن سرکوب شده بود. این نظر نامعقول خطرناکی
است. حکومت صدام استبدادی ددمنش بود. در این
حکومت وفاداری شخص [به صدام] اساسی ترین شرط
بود. صدام آماده بود حتی مطمئن ترین مشاوران
خویش- از جمله خویشاوندان نزدیک خود- را در
صورتی که به وفاداری شان شک می کرد، نابود
کند. اعضاء طایفه اش در تکریت را به مقامات
مهم می گماشت زیرا به آن ها بیش از دیگران
می توانست اعتماد کند. درکنار آن ها حزب بود و
حاکمیت تک حزبی بعثی، که گاه در ائتلاف با
"متحدین" عمدتن تضعیف شده حکومت می کرد. هرچه
فرد از مرکز قدرت دورتر بود قدرت کم تری داشت
و اگر فرد بعثی نبود مطمئنا هیچ قدرتی نداشت،
اما طارق عزیز که یک بعثی صادق بود و شخصن به
صدام وفادار، می توانست از اعضاء اصلی کابینه
و محفل خصوصی صدام باشد. این که او یک مسیحی
بود اهمیتی نداشت. روحانیت شیعه هرگز صدام را
تائید نکرد، همین طور هم بنیادگران سنی. صدام
هر دو گروه را با شدت و بی رحمی یک سانی سرکوب
می کرد. روحانیت شیعه قدرت نهادینه ی بیش تری
داشت. قدرت آن ها همراه با شعائر مذهبی
عمومی ای که جهت قدرت نمائی انجام می دادند،
آن ها را به هدف مهم تر سرکوب تبدیل کرده بود.
درعین حال، کربلا در جنوب به مرکز بزرگ زیارت
برای شیعیان جهان و نجف حوزه ی علمیه باقی
ماند. در نجف آیت الله خوئی پیش از سیستانی
مرجع شیعه بود، و پیش از آن که خمینی پس از
انقلاب به قدرت زمینی بزرگی تبدیل شود، نفوذش
در بین شیعیان جهان از روحانیان ایرانی بیش تر
بود. خمینی همه ی سال های تبعید خود را در نجف
تحت حاکمیت بعثی ها با آرامش در خاک عراق تا
آخرین ماه ها گذرانده بود. تا این که صدام تحت
فشار شاه ایران تسلیم شد و از خمینی خواست تا
عراق را ترک کند. خمینی عراق را به قصد
فرانسه ترک کرد و چند ماه بعد به عنوان قهرمان
انقلاب، به ایران بازگشت.
فقط در آن زمان بود که صدام
آشکارا به قصد سرنگونی خمینی به ایران حمله
کرد، چرا که نمی خواست رژیمی اسلامی تا این
اندازه به مرزهایش نزدیک باشد، رژیمی که هم
قدرتمند بود و هم به طور سنتی با عراق اختلاف
داشت، حتی اختلاف سرزمینی. ارتش صدام را
افسران بعثی فرماندهی می کردند و بیش تر منشاء
سنی داشتند. اما رده های پایین هم شیعه بودند
و هم سنی و همه می جنگیدند. اطلاعات اندکی در
دست است حاکی از این که شیعه های عراقی از
جنگیدن با ایران شیعه خودداری کرده باشند و
جنگ در مناطقی وجود داشت که اکثریت آن ها را
شیعیان تشکیل می دادند. در ضمن، نباید فراموش
کرد که صدام به رغم جنایت های وحشتناکی که
مرتکب می شد، برخوردش با کردها از برخورد
ترک های دموکرات و مدرن اروپائی تفاوت آشکاری
نداشت. بحث نه بر سر تبرئه ی دیکتاتور مرده،
بلکه بر سر در نظر گرفتن رابطه ی درست
قضایاست.
این رابطه ی درست، اهمیت
ویژه ای دارد، زیرا امروزه حتی پاره ای از
چپ ها بیش تر موضعی را اتخاذ می کنند که به
تفسیر اسلامی شده ی تاریخ اخیر عراق بسیار
نزدیک است. این تفسیر اسلامی شده را نخبگان
فرقه ئی شیعه و صنعت پژوهش های اسلامی مستقر
در ایالات متحده سرهم بندی کرده اند. در
دوره ی صدام ازدواج شیعه با سنی امری عادی
بود: با قدرت گیری اتحاد شیعه و کرد تحت
قیمومیت امریکا چنین زوج هائی را با تهدید
اسلحه به طلاق واداشتند و زمانی که صد نفر
ازین خانواده ها انجمنی در دفاع از حقوق جمعی
خود به وجود آوردند، چندین نفر از آن ها را
کشتند و انجمن شان را منحل کردند. زمانی که
صدها هزار شیعه به جنوب شرقی بغداد سرازیر
شدند- که بعدها شهر"صدر" نامیده شد- جائی که
در دوره ی صدام، به ندرت تنش فرقه ای داشت، پس
از آن که ایالات متحده آن را اشغال کرد، اولین
تظاهرات ضد اشغال در یک مسجد آغاز شد که درآن
اعضاء هر دو فرقه [شیعه و سنی] شرکت کردند و
رهبری آن را شیعیان در دست داشتند. چهارسال
بعد هر همسایه ای در معرض پاک سازی ی قومی
قرار گرفت. حالا ویژگی ی خودکامگی صدام به
عنوان "رژیمی سنی" حتی در پاره ای محافل چپ
پذیرفته شده است. صدام حدود ربع قرن در عراق
حکومت کرد و خوانندگان این مقاله می توانند از
خود بپرسند که طی سال های اخیر کی و کجا
شنیده اند که رژیم عراق "رژیم سنی" بوده است.
در
جریان تدارک حمله به عراق برخی
از
روشنفکران برجسته ی چپ بحث
عجیبی را پیش کشیدند: این بحث ازین قراربود:
از
آن جا
که صدام دیکتاتور ددمنش، و
از
نوع هیتلر مدرن بود و
از
آن جا که غرب به طور آشکار
دموکرات لیبرال است، حق دارد برای سرنگونی
صدام جنگ راه بیندازد و عراق را برای دست یابی
به دموکراسی لیبرال آزاد کند. این وضعیت با
جنگ جهانی مقایسه شده بود که دولت های دموکرات
لیبرال برای شکست متحدین نازی- فاشیست جنگیده
بودند. دراین بحث جائی برای مدارک تاریخی وجود
نداشت حاکی از این که ایالات متحده هرگز کشور
جهان سومی را به هدف صلح و عدالت مورد حمله
قرار نداده، بلکه همیشه تجاوز هدف عکس آن را
داشته است. مهم نبود که چپ این بحث را پیش
کشیده است، مهم این بود که به طرز
نگران کننده ای با نوع ترهات شبه فلسفی مربوط
به "جنگ های عادلانه " که طراحان آن والچر و
ایگناتیف اند شبیه بود. والچر و ایگناتیف هردو
از مدافعین امپراطوری اند. اکنون پس از
تجربه ی واقعی، هنوز هم ظاهرن افرادی در چپ
وجود دارند که می خواهند فریبکارانه باور
داشته باشند که انتخاباتی که زیر برق تفنگ های
ارتش اشغال گر و بر اساس فهرست های انتخاباتی
فرقه ای و قومی و طبق قانون اساسی ای که
امریکا نوشته است، پیشرفت به سوی دموکراسی
است، و دولتی که بدین ترتیب سرکار می آید
دولتی قانونی. می توانیم مساله ی مارکسیسم را
موقتا کنار بگذاریم و همین طور هم
پیمان نامه های ژنو را که تجاوز به یک کشور
نقض آشکار آنست. حتی اگر استانداردهای متعارف
دموکراسی لیبرال را درنظر بگیریم، طرحی
انتخاباتی که مبنایش تقسیمات فرقه ای و قومی
باشد که اکثریت نسبی کرسی های پارلمان را به
طور اجتناب ناپذیر در اختیار اکثریت فرقه ای
قرار می دهد، معنی اش ابزاری است که تقسیمات
فرقه ای را تداوم می بخشد و مانع به وجود آمدن
دموکراسی لیبرال و سکولار می شود. ممکن است
تصور شود که تجربه ی لبنان جائی که فرانسه یک
چنین ساختاری را به ارث گذاشته، ساختار شرکت
در قدرتی که نخبگان فرقه های مذهبی به ترتیب
در آن شرکت می کنند و با برهم خوردن آن [
ساختار] جنگ های داخلی شایع و رایج است،
تجربه ی درستی باشد علیه پی گیری چنین
سابقه ای در دیگر نقاط. اما، قضایا چنین پیش
می رود که لبنانی کردن سیاست را در جاهای دیگر
به مثابه گامی به سوی دموکراسی بیش تر مورد
حمایت قرار می دهند. استدلال در باره این قضیه
چگونه است؟
می شود قضایای چندی را به بحث
گذاشت: رژیم صدام آن قدر فاشیستی بود که هر
حکومتی ازآن بهتر است- اشغال نیروی بیگانه به
مدت کوتاه، انتخابات هدایت شده و پارلمانی
مبتنی بر فرقه و قومیت، هرچه می خواهد باشد،
به شرطی که آن "فاشیسم" [رژیم صدام] برای
همیشه به خاک سپرده شود. همین طور هم می توان
این گونه استدلال کرد که جامعه ی عراق به طور
کلی- و دیگر جوامع در منطقه: سوریه، مصر و
ایران
را دیکتاتورها چنان به خشونت کشانده اند که
نمی توانند نوع دموکراسی غربی را در کشورشان
پیش برند. آن ها به دوره ی انتقال و قیمومیت
احتیاج دارند. باید پیشبرد دموکراسی را
بیاموزند. بحث چنین ادامه می یابد که در این
فراگشت باید با واقعیت موجود آن ها که در درجه
نخست واقعیتی مذهبی است، آغاز کرد. اکثریت
شیعه مدت های مدید تحت حاکمیت سنی قرار
داشته اند: تحت حاکمیت عثمانی ها در دوران
قیمومیت. دراین دوران پادشاهی خانواده هاشمی
به عراق تحمیل شد و رژیم هائی پس از سلطنت
خانواده ی هاشمی به ترتیب سرکار آمدند و فقط
سلطه سنی ها را بسط دادند و بالاخره هم به روی
کار آمدن رژیم "سنی" صدام منتهی شد و بنا
براین، عراق نیاز به دوره ای دارد که درآن
شیعه ها بتوانند طعم قدرتی را بچشند که به
مثابه پرشمارترین گروه فرقه ای و قومی حق
آن هاست. ممکن است برخی براین باور باشند که
مذاکره درمیان بلوک های فرقه ای درچارچوب نوعی
تضمین قانونی به همه ی آن ها هنر ظریف مذاکره
را خواهد آموخت که از اساسی ترین قوانین
دموکراتیک است. هندوستان به عنوان نمونه ی عکس
این قضیه که بیش از همه کشورهای عربی (منهای
مصر) جمعیت مسلمان دارد و حق رای عمومی و
دموکراسی عرفی را بلافاصله پس از استعمارزدائی
و با درآمد سرانه و سطح سواد بسیار کمتر
نهادینه کرد، واقعا اهمیت ندارد، چرا که
اکثریت مردم هند را هندوها تشکیل می دهند و
هندوها تمدنی متقاوت دارند. کشورهایی که
اکثریت مردم آن ها مسلمانند آن خصوصیات تمدنی
را ندارند و در مذهب یا تاریخ اولیه آن ها
زمینه ای وجود ندارد که آن ها را برای داشتن
نگرش های مساوات طلبانه آماده کند و زندگی
معنوی آن ها، در هر حال، هم چنان تحت سلطه ی
روحانیت قرون وسطائی است. و از این قبیل
استدلالات.
پایه و اساس چنین استدلالی بر
شناخت تاریخی گذاشته نشده و گرچه جسورانه و
روشنفکرانه می نماید خواه و ناخواه ریشه در
اعتقادهای آخرت شناسی فرجام باورانه و
نایک سان باوری فرهنگی دارند. ملت هائی در
مجموع، در چارچوب ویژگی مذهبی شان ماهیت گرا
می شوند. اظهار می شود که تقسیم قدرت سیاسی بر
مبنای مذهب یا فرقه اُسِ اساس جوامع دموکراتیک
چند فرهنگی و چندمذهبی است و مذهب، که خود خوب
فهمیده نشده است، توضیح دهنده ی آنست که چرا
پاره ای گروه های افراطی مذهبی از نوع فاشیستی
در شرایط تاریخی خاصی در سیاست برجستگی پیدا
می کنند. این تقارن اتفاقی امور، سپس به
مثابه تجلی محلی حقیقت همیشگی و ازلی اسلام
نگریسته می شود، همان اسلامی که می شناسیم.
این نوع پایبندی به ایده ی تفاوت بین تمدن ها
که مهار شدنی هم نیست- و در همین مورد هم
تلویحا، ایده ی مقدس برتری ذاتی مسیحیت بر
اسلام- هم شکل بندی های اجتماعی- سیاسی
آرمان شهری تاریخ آغازین و قرون وسطای اسلام
را نادیده می گیرد و هم روحانیون و مسلمانان
مومن متجددی که معتقدند اسلام و مارکسیسم با
هم سازگارند و نهاد مالکیت خصوصی غیراسلامی
است. با همه ی این احوال، این ایده که مسیحیت
تاحدودی بیش تر مساوات طلبانه و بیش تر مذهب
فقراست به سادگی از میان نمی رود. به هر رو،
واقعیت غم انگیز معاصر این ست که در عین حال
که در بسیاری از مناطق امریکای لاتین که
جریانات شورشی آن را امروزه آشوب زده و متشنج
کرده اند، نه الاهیات رهائی بخش بلکه پروتستان
انجیلی و کلیسای عید پنجاهه [درآیین یهود] است
که درحلبی آبادها گسترش پیدا می کند.
"مسلمانی" و غرب
در دورانی به سر می بریم که
دولت های کشورهای اصلی سرمایه داری،
رسانه های همگانی و بخش اعظمی از دانشگاهیان
از جمله بخشی از چپ دقیقا می خواهند به ما
استثنائی بودن اسلام و دین پرستی افراطی در
بین مسلمانان را بقبولانند و احیا کنندگان
اسلام، بنیادگرایان و شهیدان بعد از این
می خواهند به ما بقبولانند که تمدن اسلامی
متفاوت است. روشنفکران سکولار در کشورهای غربی
در چنبره ی این دو افراط گرفتارند، مخصوصا به
این دلیل که وجدان لیبرال معذب شان را جماعات
"اسلامی" نوع جدید که در نتیجه ی مشکلات
مهاجرین در جوامع متمایل به نژادپرستی (نژاد
هم در این فضاهای پست مدرن یا به مذهب یا
فرهنگ تبدیل می شود ) شکل گرفته، گیج و
شگفت زده کرده است. این مشکلات خود به موضوع
مدیریت مناسبات نژادی (مثلا دربریتانیا) یا
مدیریت چند فرهنگی (مثلا در کانادا) تبدیل
می شود و درآمدی است برای کارسالاران
(کارسالاران اجتماعی، سیاسی، دانشگاهی و
مذهبی) تا قیافه ی "رهبران جماعت" به خود
بگیرند، آن هم فقط به این دلیل که اداره ی
توده ی مردمی که از همه نوع تبعیضات رنج
می برند از طریق "دیالوگ " با "رهبران جماعت"
آسان تر است. واژه ی "جماعت" (لغت دیگری برای
"هویت") مقدس و ملموس و اداره و مدیریت آن در
چشم اندازهای جماعت باوری چند فرهنگی قابل
کنترل می شود، و این را البته سیاست دولت و
گفتار پست مدرن در لفافه ای که مایه ی دلداری
و تسلی باشد به ما عرضه می دارند، چرا که
توده ی اجتماعی مهاجر رنگارنگی که مثلا از
سومالیائی ها، بنگلادشی ها، هندی های شهری،
پاکستانی های روستائی، آموزگاران ایرانی و
صاحبان رستوران و کارگران عرب و هم چنین
کیوسک داران تشکیل شده باشد، توده ای ست که
می توان همه را در ظرف "جماعت مسلمان" ریخت و
سپس آن ها می توانند خود را اسلامی یا از
طریق دعوت در موقعیت های ضروری مجددا شرقی
معرفی کنند، زیرا از آن جا که هویت های ملی
اولیه خود را از دست داده اند، نمی توانند در
کشورهائی که آن ها را پذیرفته اند و نژادپرستی
در آن ها غالب است هویتی هم طراز با هم وطنان
سفیدپوست خود داشته باشند.
بنابراین، این لایه های
رنگارنگ مهاجر باید هویت جمعی ساختگی ای برای
خود سرهم بندی کنند
هویتی که قدرت اجرایی یک رد هدایت شده را در
خود گرد آورد: نوع پوشش به عنوان علامت قابل
رویت، مسجد به عنوان محل مشخص شده برای تجمع
مردان قبیله، پاکی غذا و آشامیدنی، آیینی
کردن افراطی معتقدات شخصی و به هم
پیوستگی های اجتماعی جدید افراد با
خاستگاه های متفاوتی که در تاریخ مدنی پیشین
ریشه ی مشترکی نداشته، بلکه برای زندگی درهجرت
به ضرورت تبدیل شده است. همین طور هم
فرآیند هایی در میان جماعات مهاجر هند و در
کشورهای گوناگون عربی همراه با همه ی علائم و
مشخصه های هویت مذهبی- لباس، مراسم و شعائر،
معبدسازی، آوردن زنان سنتی و باکره برای پسران
از کشور آبا و اجدادی و غیره
در جریان است. بخش هایی ازین جمعیت پراکنده،
سرمایه ی کلانی در اختیار سازمان های هندوی
افراطی و شبه فاشیستی قرار می دهند، ازاین
سازمان ها در برابر انتقاد از آن ها در غرب
دفاع می کنند و شعبه هایی را برای آن ها به
وجود می آورند که "جمعیت پراکنده ی هندو" نام
گرفته اند. با این همه، این افراط گرائی سیاسی
هندوئی شده خشم موسسات دولتی یا صاحب نظران
رسانه ای را بر نمی انگیزد زیرا دولت
نئولیبرال [هندوستان] از سال
1989
به بعد بازارهای گسترده ای را به روی سرمایه ی
غربی گشوده است چراکه هندوستان نه تنها متحد
استراتژیک ایالات متحده، بلکه بزرگ ترین
خریدار اسلحه ی اسرائیلی اند. حکام هندوستان،
درعین حال، به شیوه های خاص خود تروریسم
هندوئی را نادیده می گیرند و بر گوناگونی
اسلامی متمرکز می شوند که با سیاست ایالات
متحده کاملا خوانائی دارد.
همین گروه های گوناگون یکی دو
دهه ی گذشته زمانی که نژاد مقوله ی اساسی قابل
پذیرش تعیین هویت بود، می توانسته اند خود را
با مقولات نژادی مشخص کنند. ("مردم سیاه
پوست"، "غیرسفیدپوستان" حتی با مقوله ی متداول
اما برخورنده ی "اقلیت های قابل ملاحظه" در
کانادای لیبرال یا چند فرهنگی کنونی.) امروزه
اما "فرهنگ" در گفتار معرفی های عمومی و خود
معرفی کردن ها هرچه بیش تر جای "نژاد" را
می گیرد. درعین حال، در رابطه با افراد با
زمینه ی مسلمانی، فرهنگ را مترادف مذهب
کرده اند. همین افراد ادعای مسلمان یا اسلامی
بودن می کنند و این خود بسیار مناسب تراست
زیرا رنگ پوست بسیاری از مسلمانان زیاد هم
تیره نیست بلکه از نوع دیگر یهودی ستیزی رنج
می برند، یهودی ستیزی ای که امروزه پیکان
حمله اش نه تنها متوجه جهودها بلکه به سوی
عرب ها نشانه می رود (در این پیکربندی نمادین،
ایرانی ها و دیگر مسلمانان با رنگ پوست روشن
به عرب های جانشین تبدیل می شوند زیرا، در هر
حال، همه مسلمان اند). (2)
البته دولت ها و رسانه های
عمومی جایگاه هایی که لازمه ی زندگی مهاجرت
است را بسیار پشتیبانی می کنند، بدین ترتیب که
کشورهای مهاجرین را کشورهایی "اسلامی" معرفی
می کنند (ما باید آن گونه [اسلامی] بوده
باشیم: آن را درتلویزیون دیدم ) و همین
جایگاه ها را، دراین دوره ی زوال چپ،
دولت های اسلامی با قدرت و تبلیغاتی تقویت
کرده اند که در کشورهای خود دارند. بزرگ ترین
خبر آئین اسلام است: چه مدتی می گذرد که
بینندگان تلویزیون غرب راجع به پاکستان چیزی
دیده باشند که با "اسلام"، "دیکتاتوری" و نقش
دوگانه ای ارتباط نداشته باشد که ژنرال پرویز
مشرف با اسلام و دیکتاتوری بازی می کند؟
درمورد کارگران پاکستان چی؟ یا دهقانان
پاکستانی؟ تاثیر زمینه سازی و جلوگیری [از
مسائل و خبرها] تقریبا جادوئی است.
بازهم، اسلام گرایی نیرومندی
که تازگی دارد و متحدکننده است به سطح نوعی
نشان پایدار تمدن فراملیتی- حتی درخودآگاهی
"جماعات" تازه پا گرفته- برکشیده شده است.
مردم مختلفی که به محیط جدید و پر خطری مهاجرت
می کنند، برای خود گذشته ی همیشگی و مشترکی را
تصور می کنند که هرگز وجود نداشته است.
به هررو، به آن ها برچسب و تهمت می زنند، تهمت
حتی به صورت جملاتی حاکی از بی توجهی
بنده نوازانه، (مثلا: "همه ی مسلمانان تروریست
نیستند." گفتی شمار قابل توجهی، احتمالا
اکثریتی، تروریست اند.)
این تهمت زنی روزمره به نوبه ی
خود خشم و عزم آن ها را تقویت و حس این که به
لحاظ تمدنی متفاوت اند را تشدید می کند. این
هویت اسلامی قوام یافته، سپس، سبب ساز
زندگی افتخارآمیزی برای آن ها می شود،
زندگی ای که زمانی آرزویش را داشتند و دیگر
امیدی نداشتند که به آن برسند: مثل غربی های
معمولی (بریتانیائی، کانادائی، امریکائی،
فرانسوی) مثل همسایگان سفیدپوست شان یا هم
کلاسی های شان، یعنی آن چه مدارک شهروندی جدید
به آن ها قول داده بود. دراین فرایند آن شمار
بزرگ افراد سکولاری که از خانواده های
مسلمانند و درکشورهای غربی، هویت اسلامی را
نمی پذیرند و در ادعاهای جماعات چند فرهنگی
شریک نمی شوند، از مشارکت [در فعالیت ها]
محروم و کنار گذاشته می شوند. آن ها به اندازه
کافی دردسر ایجاد نمی کنند که شایسته ی توجه
زیاد یا تبلیغ و معروفیت باشند.
آن ها مسلمان واقعی
نیستند، نه از نظر اسلام گرایان یا
مخالفان شان- موسسات دولتی و رسانه های
عمومی- نه از نظر حتی دوستان شان در غرب
در محیط سکولار، پسامدرن و چند فرهنگی.
آن ها فقط معرف خویش اند نه یک "
فرهنگ"، یک "تمدن" و یا یک تهدید. برخی از
آن ها به خاطر احساس تعلقی که دموکراسی
لیبرال غرب با ماهیت نژادپرستانه خود از
آن ها دریغ داشته است، به رده های
اسلام گرایان می پیوندند.
کل اسلام گرایان در تنوع
تاکنون [موجود خود] و اسلام گرایان بعد از
این، از مهربان ترین تا خشن ترین، هم چون
مردمی
که احساس می کنند تحت
محاصره اند، به آن چه دشمنان شان می گویند،
خواه واقعی، خواه خیالی، درباره ی آن ها و
خودشان و درباره ی اساس اختلافات و دشمنی های
بین "ما" و"آن ها" بسیارتوجه دارند. همیشه
این طور بوده است، اما به خاطر محدود بودن سطح
سواد در کشورشان و وسائل ارتباطی نسبتا رشد
نیافته ی فراقاره ای در دوران استعماری،
ابزاری که بتوان چنین دانشی را گرد آورد محدود
بود و فقط تحصیل کرده های سطح بالا با
گفتمان های شایع در غرب تا حدودی آشنائی
داشتند. دیگر چنین نیست. در دوران پسااستعماری
شاهد گام های بلندی در سوادآموزی و آموزش
عمومی در دیگر نقاط جهان بوده ایم و از جمله
تاثیرات عظیم رسانه ی الکترونیک و جهانی شدن،
یکی هم این است که بسیاری از جنبه های قدرت
آمریکا به حوزه های زندگی
آن ها[اسلام گرایان] راه پیدا کرده است و
آن ها، حتی زمانی که چنین قدرتی، شکل جنگ
مستقیم و قهر به خود نگیرد، تجلییات قدرت آن،
هویت، تفاوت تمدنی و تفوق آن را در صفحه ی
تلویزیون های خود می بینند و می خوانند. آن ها
اطلاعی از مجله ی "سوشیالیست رجیستر" ندارند.
بوش و رمزفلد، پاول و رایس، هانتینگتون و
ولفوویتز کسانی اند که آن ها می بینند و راجع
به آن ها می شنوند و می دانند که شرکت کنندگان
در جنگ آسیای غربی، ازجمله خودشان، چگونه در
رسانه های ایالات متحده نشان داده می شوند.
بسیاری ازآن ها از جایگاه مذهب و قدرت آن در
آمریکا باخبرند و احتمالن پاره ای حتی
موعظه گران انجیل را در تلویزیون تماشا
کرده اند. چنین تصاویری آن ها را در مورد عرفی
بودن بنیادی غرب یا مهربانی مسیحیت آن قانع
نمی کند.
قابل توجه است که حتی شمار
بالائی از اسلام گرایان افراطی تحصیلات
دانشگاهی داشته اند و همگی به کشورهائی تعلق
دارند که مستعمره یا تحت سلطه ی قدرت های
اروپائی بوده اند. پاره ای از این کشورها
اکنون در اشغال ایالات متحده اند. از نظر
آن ها[اسلام گرایان] این وضعیت تداوم می یابد.
آن ها با این قضیه آشنا می شوند و می بینند که
آن هائی که هم اکنون درکشورهای تجاوزگر دارای
قدرت نظامی، سیاسی، مذهبی یا آکادمیک اند چه
می گویند و بدین ترتیت رابطه ی بین گفتار و
کردار را درمی یابند. گفتمان بین تمدن ها به
جاده ی دوطرفه ای تبدیل می شود که یکی دیگری
را به وجود می آورد. اسلام گرایان فرهیخته
احتمالن به همه ی پیچیدگی ی سنت ها و جوامع
غربی آگاه اند (سخنگوی کنونی پارلمان ایران
درعین حال مترجم آثار کانت است.) و روشنفکران
سکولار در محیط های اسلامی حتی می توانند این
را درک کنند که تمدن ها موجودیت های مستقلی
ندارند، بلکه مقولات استدلالی و اجرائی اند با
اثرپذیری عظیم، به طوری که گفتمان بین تمدن ها
با انگیزه ی انگیزه ی سیاسی در دوران ما اساسا
فعالیت هایی با قصد و نیت نادرست اند. اما
رزمنده ی اسلام گرا، گذشته از هر چیز، فردی
ساده و دارای فهم ظاهری است که درباره ی
آن چه می بیند شیوه ی تفسیر منحصربه فردی
دارد. وقتی چنین رزمنده ای در رسانه ی
الکترونیکی نشان داده شود، اساسا دو تصویر از
جامعه ی آمریکا پیدا می کند: یکی را از طریق
صنعت سرگرمی به دست می آورد که تخیل
پاک دینانه ی او همه ی آن را فساد و انحطاط
محض تفسیر می کند و دیگری تصویر جنگ افروزانه
و پرخاش گرانه ای است به نفع جنگ و بر ضد
اسلام و مسلمانان. زندگی مذهبی غرب در تخیلات
به غلیان آمده ی آن ها [اسلام گرایان]، به
مسیحیتی جهادکننده و زندگی سکولار آن به محل
گناهکاری تبدیل می شود. بازتاب روانی این امر
انزجار، وحشت وخشم است و پی آمد آن دست بردن
به اسلحه.
در دنیای عرب، دست کم، (و در
ایران زمان شاه) آن ها [اسلام گرایان] شاهد
بوده اند که حاکمان منابع ملی شان را در غرب
به رهن گذاشته اند، درآمدهای کشور را برای
تجملات خود و فامیل شان ضایع و یا صرف ایجاد
ارتشی کرده اند که احتمالا با یک دیگر
می جنگند ولی نه هرگز علیه تجاوزگر و
اشغال گر. آن ها [اسلام گرایان] شاهد بوده اند
که ارتش های رهبران ملی سکولارشان جنگ ها را
یکی از پس دیگری در مقابل نیروی مخرب
امریکائی- اسرائیلی باخته اند. آن ها ارتش
معتبری سراغ ندارند که به آن بپیوندند. باید
ارتش خود را در خفای کامل به وجود آورند،
ارتشی غیردولتی و با سازماندهی نه چندان سفت
وسخت، ارتشی نه برای زدوخورد و درگیری با
اسلحه و نفرات اندک شان در مقایسه با دشمن،
بلکه برای عملیات خارق العاده: برای تبلیغ آن
عملیات. قدرت آن چنان نامتقارن است که روش
آن ها باید فقدان تقارن را بازتاب دهد. آن ها
کشتار بیشمار شهروندان غیرنظامی ی خود به دست
آمریکائیان و اسرائیلی ها را شاهد بوده اند،
به طوری که کشته شدن غیرنظامیان به دست خود را
تروریسم یا حتی قابل قیاس با رنجی نمی دانند
که ملت شان کشیده اند. اگر بنا باشد نامی
برخود بگذارند، خود را ضد تروریست ها
می دانند.
آن ها کاملا به اسلام
وفادارند، اما آن هائی که در حاشیه ی افراطی
[جامعه] زندگی می کنند و می میرند اطلاع اندکی
از الهیات آن دارند. بخشی ازآن الهیات
ناراحت شان می کند زیرا کشتن غیرنظامیان و
خود کشی (و بنابراین خودکشی با بمب) ممنوع
است. به این دلیل است که آن ها در جریان جنگ
وگریز الهیات جدیدی سرهم می کنند تا تبلیغات
خود را توجیه کنند و به نام اسلام کاری را
انجام دهند که در اسلام ممنوع است. دراین معنا
بسیاری از آنان را نمی توان به مفهوم دقیق
کلمه بنیاد گرا یا احیاگر[اسلام] نامید. آن ها
مبتکر اند، اما حاصل ابتکار آن ها بیش تر
یادآور گروه های نخبه ی تروریست روسیه ی تزاری
است و نه دوره یا واقعه ای درتاریخ اسلام،
درست مثل رژیم مصیبت بار و مخفی ای که طالبان
بر افغانستان جنگ زده تحمیل کرد که در این
جهان به هیچ چیز شباهت ندارد جز رژیمی که پل
پت به مردم جنگ زده ی کامبوج تحمیل کرد. درآن
یک ابتکارات اسلام و در این یک ابتکارات
کمونیسم [را می توان دید.] در هر دو مورد
تجاوزات امپریالیستی ی ایالات متحده در
ویرانی های هر دو جنگ، روان نژندی کل
جمعیت های ملی و تخریب کامل تاروپود اجتماعی و
حتی نابودی اندک وسائل مادی مطمئن موجود برای
زندگی روزانه بسیار دخالت داشت و راه را برای
به قدرت رسیدن پل پوت ها و طالبان ها در این
جهان هموارکرد. اکنون بیم آن می رود که سرنوشت
مشابهی در انتظار عراق باشد.
می خواهم دراین جا بحث جنگ و
پی آمد های آن را متوقف کنم و به قضیه ی
نظرات مترقیانه ی تمدن ها بپردازم که درجهان
مسلمانان نیز تبلیغ می شود، نظراتی که هم
بخش هائی از عرفی ترین تا مذهبی ترین و حتی
بخشی از رزمندگان مسلح تبلیغ می کنند. حقیقت
روشن این است که عقائد مربوط به تفاوت های
تمدنی ریشه در نظراتی دارد که نه فقط به "شرق
اسلامی" بلکه به مخالف استدلالی آن یعنی
"غرب" نیز مربوط می شود. دربین شیفتگان بحث
تمدن ها آنان که فرهیخته تر اند نظرات مشخصی
در رابطه با سرمایه داری، روشنگری و
دین زدائی عقل باور مسیحیت دارند:
سرمایه داری پُروپیمان در غرب
در مقابل سرمایه داری ناکافی در بین مسلمانان.
پایه ی برابری طلبانه و عقل باور در مسیحیت و
دین زدائی کاملی که متفکران روشنگری، انقلاب
[کبیر] فرانسه و غیره در جوامع مسیحی انجام
داده اند، همگی با فقدان همه ی این قضایا در
جوامع مسلمان و شکاف غیرقابل جبرانی سنجیده
می شود که اسلام را از خرد عرفی جدا می کند.
کسانی که در بین شیفتگان بحث تمدن ها کمتر
فرهیخته اند درباره ی سنت در مقابل نوسازی بحث
می کنند. درعین حال، پست مدرن ها نظر خود را
با اصطاحاتی چون اصالت، کثرت و خلوص فرهنگ ها
توضیح می دهند. از نظر جناح راست خشن و بی رحم
هم، قضیه هم چنان حول فرهنگ دور می زند، اما
فرهنگی که پایه نژادپرستی ی آن با علم
زیست شناسی تعریف می شود و همیشه هم کارکرد
دارد: این که آن ها کی هستند است که
[نشان می دهد] آن ها این گونه اند.
فرق گذاری فرهنگی که امروزه الهام بخش
شناخت شناسی موضوعات اجتماعی و سیاسی است،
می تواند محل تلاقی چندی ازین گرایشات باشد،
حتی اگر درجنبه های دیگر ازهم فاصله بگیرند.
ژئوپلیتیک: پاپ، پرزیدنت و
پروفسور
ایده ی ساده انگارانه ای را
در طیف راست تا چپ شاهدیم مبنی بر این که
غرب، علی رغم همه ی انحرافاتی که از هنجارها
خود، و به یقین در شکل بندی ی کنونی خود،
دارد اساسا سکولار، دموکرات، لیبرال و
یهودی- مسیحی است. سکولاریسم و لیبرالیسم
افراطی احتمالا راست های افراطی را عصبانی
می کند و چپ احتمالا غرب را به اندازه ی کافی
لیبرال یا دموکرات نمی داند، اما بر سر این
توصیف توافق عمومی وجود دارد. (اصطلاح "یهودی-
میسحی" در مورد "غرب" حتی در اثر فردریک
جیمسون، نظریه پرداز توانای بحث فرهنگ ها،
نیز مشاهده می شود.) بسیارخوب، اگر غرب همه ی
این ویژگی ها را داراست (و مخصوصا غرب، به
این دلیل که اگر دیگران هم این ویژگی ها را
داشتند، دلیلی درکار نبود که مشخصا غرب را
دارنده ی چنین فضیلت های بدانیم) زحمت چندانی
نباید می کشیدیم که بگوئیم این فضیلت های
گوناگون بخش های به هم مرتبط یک کل یک پارچه
اند و این که در ذات خاستگاه و مبدا غرب چیزی
نهفته است که وجود این کل یک پارچه را ممکن
می سازد.
به نظر من درهمه ی آن
حوزه هائی که محل تلاقی فرهنگ، مذهب و سیاست
است، غرب "مسیحی" در دهه های اخیر شروع کرده
است که خود را همه جا "یهودی- مسیحی" تعریف
کند، آن هم اساسا برای پشتیبانی از اسرائیل،
به خصوص بعد از پیروزی ی ویران گر آن در سال
1967
و بخشی به خاطر جبران احساس گناهی که به خاطر
کشت و کشتار(هولوکست) [ یهودیان] می کرد و
بخشی دیگر برای هم هویت سازی خود با پیروزی
نظامی نیروی دیگری، درست زمانی که ایالات
متحده در ویتنام با شکست روبه رو شد. پیش از
آن، یهودی ستیزی بیش تر معیار و هنجار بود تا
نوعی غرور به داشتن هویت یهودی- مسیحی. افزون
براین، عمده ی تاریخ پیش از جنگ جهانی دوم
اروپا را باید فراموش کرد تا دموکراسی لیبرال
را شیوه ی عمل سیاسی غربی نسبتا یک دستی
تصورکرد. ("ارزش" اصطلاحی است که در دوران
فرهنگ باوری مرجح شمرده می شد و دموکراسی
ارزشی است که می گویند غرب، به رغم کاربست
نژادپرستی، نازیسم و غیره، همیشه با آن موافق
است.) ایده ی جالب دیگری هم وجود دارد:
این که می توان هم زمان هم سکولار بود و هم
یهودی- مسیحی. آیا می توان هم زمان هم
سکولار و هم اسلامی بود؟
بسیارخوب، تنها پیش فرضی که
یهودیت و مسیحیت را کاملا با سکولاریسم و
لیبرالیسم مدرن امروزی سازگار بداند و، درعین
حال، اسلام را [با سکولاریسم و لیبرالیسم]
ناسازگار، احتمالا می تواند موید این ایده
باشد که توصیف غرب از خود به مثابه یهودی-
مسیحی، می تواند با ادعاهای سکولار و لیبرال-
دموکراتیک اش، کاملا، خوانائی داشته باشد. در
صورتی که، جوامعی که اکثریت شان مسلمانند با
قبول این که اجزای متشکله ی اسلامی که به ارث
برده اند در هویت معاصری که دارند، دخالت
داشته است، به طور آشکار سکولار نیستند و
نمی توانند باشند. بنا براین، در چنین وضعیتی
بسیار درخور توجه است که اسرائیل، پایگاه
دیده وری تمدن غربی در قلب جغرافیائی آسیای
غربی، مورد تحسین قرار گیرد و همواره بتواند
به طور قانونی و به گونه ی احساس برانگیزی
خود را "دولتی یهودی" توصیف کند، و درعین
حالی که یک سوم شهروندانش غیریهودند و از
پاره ای محدودیت های تعریف شده ی قومی- مذهبی
رنج می برند، به عنوان مدل دموکراسی
سکولار و لیبرال نوع غربی نگریسته شود، آن هم
در دریائی از نظام های استبدادی و بنیادگرا.
در زمینه ی بحث جاری نیازی
نیست که به اظهارات مربوط به حق مذهبی در
آمریکا بیش از اظهارات اسامه بن لادن توجه
داشته باشیم ( باوجودی که بسیاری از اظهارات
بن لادن هوشمندانه تر و حتی قابل قبول ترند.)
اما می توان به سخنرانی اخیر پاپ مراجعه کرد
تا پی برد که پیوندهای بین غرب، مسیحیت و خرد
چگونه با پی گیری و هوشیاری، تا حدی به منظور
جدا کردن غرب مسیحی یا معقول از جهان اسلام،
ترسیم می شود. این قضیه مخصوصا جالب است زیرا
پاپ (قبلا به کاردینال راتسینگر معروف بود -
یا به بیان شوخ طبعانه ی جناح چپ کاتولیک
"کاردینال موش") در بین آن بخش ازکلیسای
کاتولیک که از او تا رسیدن به مقام همایونی اش
حمایت کردند، به خاطر دانشوری از شهرت بالائی
برخوردار است.
پاپ این سخنرانی را به تاریخ
دوازدهم سپتامبر
2006
در دانشگاه رگنسبورگ ایراد کرد، سخنرانی ای که
درسطح وسیع منتشر شد. به یقین این سخنرانی را
به شیوه های گوناگون می توان قرائت کرد.
می توان آن را در متن احساسات افراطی مذهبی
که هم اکنون دربین مسلمانان گسترده است قرائت
کرد، مسلمانانی که مدعی اند نقل قول های کوتاه
و مبهمی که پاپ درسخنرانی اش آورده آن ها را
جریه دار کرده است و بدین ترتیب نمودهای خشم و
عصیانی که به سوزاندن تعدادی کلیسا به دست
گروه های مترصد مسلمان در ترکیه یا فلسطین
منتهی شد را به طور عام به عنوان مصداق های
نارواداری در بین جماعات مسلمان و در دین
اسلام آن گونه که هست، نمونه آورد. یا سخنرانی
پاپ را همان گونه که خود مصر است، از یک سو،
تاملی بر تفاوت اساسی بین مسیحیت و اسلام
قرائت کنیم که به لحاظ سیاسی بی طرفانه
می داند، و از دیگرسو، هویتی بنیادی بین
مسیحیت و اروپا. ترجیح می دهم از کل قضیه
قرائتی تاریخی داشته باشم و آن را در
موقعیت های گوناگونی ببینم که این سخنرانی اثر
خود را برآن ها گذاشته است، سخنرانی ای که از
یکی از محترم ترین منبرها در "غرب" ایراد شد.
از خود نقل قول توهین آمیز
شروع کنیم: "به من نشان دهید محمد چه چیزی
آورد که تازگی داشت وآن چه او آورد فقط چیزهای
بد و غیرانسانی بود، مثل فرمانی که داد تا
دینی که موعظه می کرد را با شمشیر تبلیغ
کنند." (3)
آن اظهارنظر مشخص در قرن چهاردهم زمینه ی خاصی
داشت: امپراطوری بیزانس در مخمصه ی جنگ با
ترک ها گرفتار آمده بود که درآن قدرت نظامی
کم تری داشت و به همین دلیل از قدرت های
گوناگون دراروپا درخواست یاری طلبیده بود تا
جنگ صلیبی دیگری را سازمان دهی کنند و در عوض
قول می داد که کلیساهای غرب و شرق را متحد
کند. این درخواست به جائی نرسید و کمی پس از
مرگ امپراطور بیزانس، قسطنطنیه به دست قشون
ترک سقوط کرد. با این وجود، نکته این است که
این جملات در زمان مبارزه ی نظامی نوشته شد و
بدگوئی از اسلام در خدمت آن منظور معین قرار
گرفت. بنا براین، به حق می توان تعجب کرد که
چرا این بخش مبهم امروزه دوباره بیرون کشیده
می شود- اکنون به دست پاپ دیگری، آن هم پاپی
رومی- و باز هم در بحبوحه ی جنگی فراگیر به
منظور فراخواندن غرب دموکرات یهودی- مسیحی
برای اتحاد علیه تروری جهانی که مسبب آن را
امروزه "فاشیسم اسلامی" می نامند. به اصطلاح،
جنگی سکولار در خطه ای مذهبی.
این نقل قول در جریان شرح
عمومی یزدان شناسانه ای ظاهر می شود مبنی بر
تفاوت اساسی مذهبی و تمدنی بین مسیحیت و
اسلام، به طوری که طبق نظر پاپ، دین مسیحیت از
همان آغاز در مفاهیم یونانی خرد کیهانی پایه
داشته است، به گونه ای که هویت ایمان و خرد
برای آن جنبه ی اساسی دارد. درصورتی که اسلام
خدای برینی را درنظر دارد که رابطه ی درست و
سازنده ای با خرد ندارد و درحقیقت چنان مطلق
است که می تواند احکامی صادرکند- و اغلب هم
چنین می کند- که به هیچ وجه نمی توان در
چارچوب "عقلانیت ایمان" مورد تایید قرار داد،
عقلانیتی که به قول پاپ از نظر مسیحیت جنبه ی
اساسی دارد. این احکام ادعائی مربوط به گسترش
اسلام به قدرت شمشیر بدین ترتیب نمونه ای ست
از خرد ستیری بنیادی دین اسلام. پاپ یقینا
در سخنرانی خود قبول می کند که در قرآن جائی
آمده است که: "لااکراه فی الدین". اما او این
قضیه را به "دوران اولیه" مرتبط می داند،
زمانی که "محمد قدرتی نداشت و مورد تهدید بود"
و درعین حال طوری صحبت می کرد که گوئی مسیحیت
خود نه تاریخ انگیزیسیون و نه خشونت های
رنگارنگ هیچ کدام را نداشته است. (4)
دراین جا نگرانی ما اختلاف
کلامی [یزدان شناسانه] بین اسلام و مسیحیت
نیست، هرچند به جاست اشاره شود که درست همان
زمانی که نخست وزیر ترکیه از اظهارات پاپ
انتقاد کرد، صدر اعظم آلمان و تعدادی از
همکاران او با تمامی نیرو به دفاع از پاپ
شتافتند. بنابراین، معلوم نیست که آیا سران دو
کشور آلمان و ترکیه مذاهب و تمدن ها ر ،
همان گونه که هانتینگتون مدعی است، نمایندگی
می کنند یا نماینده ی دولت- ملت ها هستند و
بنابراین تحت الزامات سیاسی کشورهای خود عمل
می کنند، الزاماتی که احتمالا صبغه ی ملاحظات
مذهبی دارد. بنابراین، دراین رابطه مفید است
به خاطر داشته باشیم که کاردینال راتسینگر پیش
از پوشیدن شنل پاپی عالم اصلی الهیات واتیکان
بود و در آن مقام به روزنامه ی فرانسوی
"فیگارو" گفت که از آن جا که ترکیه ملتی
مسلمان است نباید به جامعه ی اروپا پذیرفته
شود: "ترکیه در جریان تاریخ همواره قاره ی
دیگری را نمایندگی کرده که در تقابل
دائمی با اروپا قرار داشته است. [ترکیه]
می تواند تلاش کند قاره ای فرهنگی با کشورهای
عرب همسایه به وجود آورد و چهره ی اصلی یک
فرهنگ با هویت خاص آن باشد." (5)
باز هم یک تفاوت عمیق و غیر قابل اصلاح، و
اظهاراتی از این دست که به تلاش ترکیه برای
پیوستن به جامعه ی اروپا مربوط می شود، به
خوبی توضیح دهنده ی آنست که چرا نخست وزیر
ترکیه مجبور شد تازه ترین کنایه ی پاپ
درباره ی اسلام را استثنا کند. همه ی این ها
ظاهرا با گفتمان غرب- مرکز به خوبی انطباق
دارد. بر متن این گفتمان است که
آکادمیسین هائی چون ساموئل. پی. هانتینگتون
می توانند بحث افراطی" برخورد تمدن ها" را
مطرح کنند و پاپ خود می تواند از
سنجش ناپذیری تمدنی یزدان شناسانه شرق
اسلامی و غرب مسیحی داد سخن دهد.
دیگر جنبه های آن سخنرانی هم
به همان اندازه درخور توجه است. پاپ می گوید
که خصلت ذاتا یونانی (هلنی) مسیحیت برای آن
مطلقا جنبه ی اساسی دارد و به آن
و به اروپا- هویت متمایزی می بخشد. پاپ در
ادامه ی بحث خود از تلاش های خطرناکی نام
می برد که می خواسته است ویژگی یونانی (هلنی)
مسیحیت را از بین ببرد و از جمله با جنبش
دین پیرائی (رفورماسیون) شروع می کند و به
ایده ی امروزی کثرت باوری (پلورالیسم) و چند
فرهنگی می رسد که [به نظر او] از فرهنگ های
دیگر وظیفه ی یونانی کردن [فرهنگ] خویش را سلب
می کنند:
" این آشتی بین دین انجیلی و
کندوکاو فلسفه ی یونان رویدادی بود که اهمیت
تعیین کننده داشت... اگر این هم گرائی را قبول
داشته باشیم، تعجبی ندارد که مسیحیت به رغم
خاستگاه های خود و نوعی گسترش در شرق، سرانجام
خصلت تاریخا تعیین کننده خود را فقط در اروپا
کسب کرد. می توان این قضیه را به گونه ی عکس
نیز توضیح داد: این هم گرائی که بعدا میراث
رومی نیز به آن اضافه شد، اروپا را به وجود
آورد و به عنوان پایه و بنیاد آن چه
می توان به درستی اروپا نامید باقی ماند."
(6)
بی تردید مسلمانان تحصیل کرده
(و نه فقط مسلمانان ) بر این باور اند که
عقل باوری فلسفی اسلامی قرون وسطی منبع
حیاتی برای انتقال اندیشه ی یونان به اروپای
غربی بود. فلسفه ی نوافلاطونی اسلامی
قدیمی تر از بشردوستی و نوزایش (رنسانس)
اروپائی است. این البته نکته ی مورد نظر من
نیست. آن چه می خواهم بگویم این که این نقل
قول مشخص که احساسات مذهبی اسلامی را این چنین
جریحه دار کرد، خود نیاز به آن دارد که نه فقط
بر زمینه های گسترده تر اسلام ستیزی و جنگ های
ادعائی فاشیسم اسلامی قرائت شود بلکه بر
متن نظرات پاپ پیرامون جنبش دین پیرائی
(رفورماسیون)، کثرت باوری، چندفرهنگی، هویت
اروپا و مسیحیت، زیردستی نه فقط اسلام بلکه
مسیحیت شرقی و ترکیه به عنوان کشوری که به
لحاظ تمدنی شایسته ی عضویت کامل در اتحادیه ی
اروپا نیست. البته اگر نخواهیم درباره ی ویژگی
الهیات رهائی بخشی صحبت کنیم که "انحراف" از
مسیحیت راستین قلمداد می شود. پاپ در دوره
تصدی خود در واتیکان به عنوان کارشناس کلامی،
الهیات رهائی بخش را "چالشی علیه کلیسا" دانست
که باید به هر قیمت جلوی آن را گرفت:
"ساختار مقدس و هرمی کلیسا که خواست
پروردگار است به چالش کشیده شده است. این
موضع گیری به معنی آنست که کشیشان منشاء
مردمی دارند و هر نوع تائیدی از دین در نهایت
تابع معیارهای سیاسی است." (7)
کسی که در چارچوب کلیسای خود آزادمنش نباشد
نمی توان انتظار داشت که نسبت به دیگر مذاهب
روادار باشد.
با همه ی این احوال،
نمی توانیم این قضیه را صرفا به عنوان
ناسزاگوئی شخصیتی نادیده بگیریم که به طور
ویژه آزادمنش هم نیست. این که ترکیه به
لحاظ تمدنی مناسب عضویت در جامعه ی اروپا
هست یا نیست
این که اروپا می تواند به چنین شمار بزرگی از
شهروندان مسلمان در محدوده ی کشور خود جا و
مکان دهد بدون این که ویژگی فرهنگی بی همتای
خود را ازدست بدهد یا این که از نظر اروپا
عاقلانه است که کشوری با چنان دم و دستگاه
نظامی اسلامی پرقدرتی را بپذیرد- مساله ای ست
که در سراسر اروپا و در همه ی سطوح نگرانی به
وجود آورده است. گفته ی پاپ نه فقط یک نظر
شخصی بلکه بخش بزرگی از فهم همگانی اروپا را
نشان می دهد. همین طور هم، بخش اصلی دانشمندان
غربی کاملا نظر پاپ را تایید می کنند، این که
پیوند بین میراث مذهبی یهودی- مسیحی و منطق
یونان و اندیشه ی سیاسی اساس و بنیان اروپا و
صفت بی همتای آنست و همان است که به سنت های
دموکراتیک و سکولار غرب ویژگی بی همتایش را
بخشیده است. حتی موضوع الهیات رهائی بخش که
در این سخنرانی به میان کشیده نشد ولی زمانی
که پاپ کاردینال و عالم متخصص کلامی
[مسیحیت] بود، یکی از مشغله های ذهنیش را
تشکیل می داد، به هیچ وجه مساله ی داخلی
کلیسا نبود، اما اخطارهائی که افرادی چون او
علیه آن می دادند بر رهبران ایالات متحده
شدیدا اثر می گذاشت.
در ماه مه سال
1980
با نزدیک شده انتخابان ریاست جمهوری و
کاندیداتوری رونالد ریگان، یک گروه متخصص که
برای حزب جمهوریخواه کار می کردند، سندی تهیه
کردند که کارپایه "سیاسی ریگان بود یعنی همان
سند معروف "سانتافه". در بخش دوم آن تحت
عنوان"براندازی بین المللی" پیشنهاد شماره
3
این گونه آمده است:
"ایالات متحده در سیاست خارجی
خود باید رودرروئی (و نه فقط واکنش پس از وقوع
حادثه) با الهیات رهائی بخش را شروع کند.
متاسفانه نیروهای مارکسیست
لنینست از کلیسا به عنوان سلاحی علیه مالکیت
خصوصی و نظام سرمایه داری تولید استفاده
کرده اند و در جماعات مذهبی با ایده هائی رخنه
کرده اند که بیش تر کمونیستی است تا مسیحی.
اگر افغانستان میدان نبرد بین
سرمایه داری و کمونیسمی بود که قرار بود به
کمک "فاشیسم اسلامی" مغلوب شود، آمریکای مرکزی
بستر کشمکشی بود بین هژمونی آمریکای شمالی و
شورش انقلابی در آمریکای لاتین. در این کشمکش،
الهیات رهائی بخش به مثابه ی سرچشمه ی نیرو و
پشتیبانی از انقلابیون مشخص شد و بنابر این،
مسیحیت نوع متفاوتی - حق [ویژه] مذهبی ایالات
متحده، با همه ی تنوع آن- را باید بسیج، حمایت
مالی و حتی، در صورت لزوم، مسلح می کردند و
بی تردید همراه با عنایات و برکات آشکار و
تلویحی واتیکان به جنگ آن می فرستادند.
نقل قول مربوط به محمد
هیچ گونه ارتباطی با استدلال سخنرانی پاپ
نداشت. پاپ که مردی زیرک و بسیار سیاسی بود از
بحث خود خارج شد تا بتواند نقل قول [خود] را
بگنجاند به این قصد که آن چه ادعا می شد که
در جنگ علیه "فاشیسم اسلامی" در خطر است،
همان ایده ی "غرب"- غرب معقول هلنی (یونانی)
شده ی مسیحی- است و این آن چیزی بود که [پاپ]
اساسن توضیح می داد: اگر جنگی در میان بود،
جنگی بین تمدن ها بود.
مقام والای او [پاپ] در
سرمایه ی معنوی کلیسا لازمه اش این بود که
اشارات ارشادی گفتمان کلامی اش را نباید به
طور مستقیم ابراز می داشت. چنین احساس گناهی
را آکادمیسین با نفوذی در واشنگتن، مثلا
ساموئل. پی. هانتینگتون ندارد، کسی که کتاب
"برخورد تمدن ها و بازسازی نظم جهانی " او در
سال
1996
منتشر شد و با توضیحات تحسین آمیز برژینسکی و
کی سینجر رو-به -رو شد که نشان دهنده ی
شور-و-شوق نادر دو حزب [دو حزب متفاوت ] به
خاطر دید استراتژیک مولف بود. اشاره به این
کتاب نه به خاطر اندیشه ی عمیق آن بلکه به
خاطر شهرت و تاثیر آن است. از نقطه نظر
آکادمیک، این کتاب کار متوسطی است. در این
کتاب هانتینگتون متفکران عصر روشنگری را به
خاطر تقویت این توهم که سرانجام تمدنی جهانی
به وجود می آید سرزنش و پیش گوئی می کند که
قرن بیست و یکم را جنگ بین فرهنگ ها (او از
"فرهنگ" و "تمدن" به تناوب استفاده می کند)
متلاشی می کند، اما او نمی داند چند تمدن [در
دنیا] وجود دارد: می گوید هفت یا هشت تمدن.
هانتینگتون در جوهر استدلال
خود تمدن غربی را با مسیحیت غربی، مذهب
کاتولیک و پروتستانیسم هم هویت می داند تا
آن را دقیقا نه فقط از جهان اسلام بلکه
هم چنین از کلیسای ارتدکس متمایز سازد، زیرا
[در غیر این صورت] روسیه، سرب، مسیحیت خاور
نزدیک (لوانتی) و از این قبیل هم جزء آن ها
محسوب می شوند. با این همه، برای هانتینگتون
آمریکای لاتین یک مساله است چرا که عمدتن
کاتولیک و پروتستان مذهب است. هانتینگتون به
هزار راه و بیراهه می زند تا این گونه استدلال
بیاورد که آمریکای لاتین به جهاتی اساسی
متفاوت است و باید یا آن را تمدنی مستقل یا
بخشی از تمدن غرب تلقی کرد. ظاهرن مطمئا نیست.
دو بندی که راجع به آفریقا می آورد با کلمه ی
" شاید" که در پرانتز گذاشته، شروع می شود و
با این نظر او ادامه می یابد: "اغلب متخصصان
[بحث]" تمدن ها "به استثنای برودل تمدن مشخص
افریقائی را به رسمیت نمی شناسند". جمله ی
بعدی او به این اشاره دارد که احتمالا چنین
تمدنی ممکن است وجود داشته باشد ولی اگرهم
وجود داشته باشد فقط در نیمه ی جنوبی قاره
باید باشد. بخش علیا به اضافه ی نواری در ساحل
شرقی بخش هائی از تمدن اسلانی است و نه
آفریقائی. در نقشه کشی او مسیحیان آفریقائی به
هیچ تمدنی تعلق ندارند. به رغم این که دویست
میلیون هندی مذهبی جز هندو دارند و این کشور
به داشتن قانون اساسی سکولار خود افتخار
می کند، [درکتاب هانتینگتون] گفته می شود تمدن
آن کلن هندوئی است. اکنون که این مقاله را
می نویسم هندوستان یک رئیس جمهور مسلمان و یک
نخست وزیر سیک دارد و در عین حال یک زن
ایتالیائی کاتولیک رومی به لحاظ سیاسی
قدرتمندترین شخصت این کشور است. هانتینگتون از
این که یونانیان عضو ناتو و درعین حال عضو
کلیسای ارتدکس اند، غمگین است زیرا ناتو را
اتحاد امنیتی گریزناپذیری برای تمدن غرب و
اتحادیه اروپا می داند که طبق نظر او فقط باید
شامل کسانی باشد که طرفدار مسیحت غربی اند. او
حتی تا آن جا پیش می رود که می گوید مخالفت
شدیدی که علیه سیاست ایالات متحده و نقش ناتو
در یونان وجود دارد فقط به این دلیل است که
پیوندهای مذهبی یونانیان واقعا به غرب تعلق
ندارد. هانتینگتون براین اصرار دارد که نشان
هر تمدنی مذهب است و بنابراین خود را مجبور
احساس می کند که با آیین کنفیسیوس، به خاطر
مقاصد عملی، به عنوان یک مذهب برخورد کند،
گفتی آیین کنفیسیوس یک مذهب است.
مقوله بندی های هانتینگتون
بی ربط اند، اما توصیه ها و رهنمودهای او تند
و خشن:
"ادعاهای غرب مبنی برنظریه ی
رستگاری عام به طور روز افزونی آن را به
رودررویی با دیگر تمدن ها وامی دارد. دراین
رابطه از همه جدی تر رو-در-رویی با تمدن اسلام
و چین است. بقای غرب به این بستگی دارد که
هویت خود را به گونه ی مثبت، بازتعریف کند و
غربی ها تمدن خود را به مثابه ی تمدنی بی همتا
و نه جهانی یا وحدت بخش قبول داشته باشند تا
بتوانند آن را تجدید و در مقابل چالش های
جوامع غیر غربی از آن حفاظت کنند... در جهان
پساجنگ سرد مهم ترین تمایز بین ملت ها تمایزی
ایدئولوژیک، سیاسی یا اقتصادی نیست بلکه
فرهنگی است. ما زمانی می دانیم که هستیم که
بدانیم که نیستیم و اغلب هم فقط زمانی که
بدانیم علیه کی هستیم. ..." (8)
آن چه دراین جا تجلی پیدا کرده
است درحقیقت سناریوی ژئوپلیتیک رو-در-روئی
مداوم است، رو-در-روئی تحت نام گفتمان فرهنگی
با تمایزی اشمیتی (اشمیت) بین دوست و دشمن، ما
و آن ها: ما فقط زمانی خود را می شناسیم که
بدانیم دشمنان مان چه کسانی اند. دشمنان اصلی
غرب اسلام و چین اند، اما مشکلات کوچک تر
دیگری هم در میان هست. در عین حال که از نظر
هانتینگتون غرب اروپا، امریکای شمالی با
اضافه ی منسوبات دور در "نوآبادنشین هائی" چون
استرالیا و نیوزلند را شامل می شود، در واقعیت
"مرز اصلی تقسیم کننده" درخود اروپاست. این
مرزی که با فروافتادن پرده ی آهنین به سمت شرق
کشیده شده است، اکنون مذهب است: "اکنون این
مرز است که ملت های مسیحیت غرب را در این سو
از اسلام و ملت های ارتدکس در آن سو جدا
می کند......" در برخورد بین مسیحیت، اسلام،
کلیسای ارتدکس و چین، آمریکا باید رهبری کند و
غرب باید به منظور دفاع از خود متحد شود.
مساله ی غرب این بوده که مدعی داشتن نظریه ی
رستگاری عام بوده است. بدین ترتیب، حاصل رد
نظریه ی رستگاری عام به تصور هانتینگتون نه
حمایت دوجانبه یا احترام بین فرهنگ های
گوناگون بلکه وضعیت جنگ دائمی است. دراین جا
پسامدرنیسم و نسبیت رئوفانه محلی از اعراب
ندارند! در آن روی دیگر هانتیگتون به اسامه
بن لادن می رسیم.
انواع گوناگون اسلام: بررسی
تاریخی
تاکنون گفتمان هایی را بررسی
کردیم که معرف مسائل مربوط به اسلام در
زمینه ی بحث "تمدن ها" بود، اما نمی توان از
بحث پیرامون مساله ی ترور یا قهری خودداری
کرد که گروه خاصی از اسلام گرایان به عنوان
شیوه ی مبارزه برگزیده اند. تمرکز بر ترور یا
قهر که گفتمان های راست و چپ به ما تحمیل
کردند و در غرب به بحث غالب تبدیل شده است،
مخصوصا بی جا و بی موقع ا ست زیرا به تمرکز بر
گرایشاتی منتهی می شود که تا همین اواخر در
جوامع خود عناصری حاشیه ای بودند و در اغلب
جاها این گونه باقی می مانند. تمرکز بر
گفتمان های غرب ریشه در غرب آئینی
(اکسیدنتالیسم) شایعی دارد که جهان اسلام را
به دو بخش ساده انگارانه ی سکولارها و
اسلام گرایان تقسیم می کند و به همه ی
اسلام گرایان به مثابه ی کسانی نگاه می کند که
به دنیای مفهومی و ایدئولوژیک یکسانی تعلق
دارند، دنیایی که نه فقط همه ی سکولارها را،
هر چقدر هم فاسد و دیکتاتور باشند، به عنوان
شر کمتر تبرئه می کند، بلکه اسلام گرایان را،
دست کم، نیرویی بالقوه تروریستی می داند. در
این جا نمی توانم مدارک تاریخی ای را بررسی
کنم که ثابت می کند طی پنجاه سال گذشته،
اکثریت عظیم اسلام گرایانی که به لحاظ سیاسی
فعال اند طرفدار غرب بوده اند و این که تنها
خشونت افراطی سیاست امریکا- اسرائیل است که
بسیاری از آن ها را به اردوی ضد غرب سوق داده
است. این روی آوری به اردوی مخالفت با غرب به
خصوص از زمانی شدت یافت که اسرائیل درسال
1967
به کمک غرب پیروز شد و زمانی گسترش پیدا کرد
که جنگ های غرب علیه آن چه امروزه به "فاشیسم
اسلامی" مرسوم شده است. فقط می خواهم به
مساله ی "اسلام گرایی" (یا بنیادگرایی)
بپردازم که به مثابه ی مقوله ی مناسبی به
منظورهای گوناگون مورد استفاده و سوء استفاده
قرار می گیرد.
اسلام گرایی نیز همانند هر
جنبش سیاسی که به لحاظ ایدئولوژیک پیچیده است
و از پایگاه توده ای نیرومندی برخوردار، همه
جا جریان های گوناگونی را در بر می گیرد. با
در نظرداشت همه ی جوانب این مساله، باید گفت
که جریاناتی که درپی استفاده از فرایندهای
سیاسی و انتخاباتی برای دستیابی به آماج های
خود بوده اند، درخط مشی اسلام گرایان دست بالا
را داشته اند. در عین حال، آن دسته از
اسلام گرایانی که چنین فرایندهایی را رد و
می خواهند اسلام را با قدرت تفنگ- و در مورد
پاره ای از آن ها فقط با قدرت تفنگ- پیش
ببرند، عمدتا دراقلیت بوده اند. در بین
شیعیان، خمینیسم با آموزه ی ولایت فقیه دست به
نوآوری ی خیره کننده ای زد. طبق آموزه ی ولایت
فقیه، سلسله مراتب روحانیت موظف است حکومت
دنیوی را به دست گیرد و برای رسیدن به آن قیام
مسلحانه را وسیله ی مشروعی می داند. نظر غالب
در بین شیعیان چنین بوده که از آن جایی که
امام دوازدهم غایب است، همه ی دولت ها در اساس
نامشروع اند و عموم مردم تنها کاری که
می توانند انجام دهند این است که منتظر ظهور
او باشند تا عدل و داد را [در جهان] برقرار
کند (اصول غیبت باوری و انتظار که در دانش
پژوهی زبان انگلیسی به "رضا و توکل " معروف
شده است). تا زمان ظهور امام زمان وظیفه ی
روحانیت این است که از اعمال قدرت سیاسی خود
داری و جماعت مومنان را در زندگی مذهبی،
اجتماعی و فرهنگی شان به بهترین وجهی راهنمایی
کنند. می توان گفت این آموزه در اصطلاح
نوگرایی به طرز موثری قدرت مستقیم نهاد مذهبی
را به حوزه ی جامعه ی مدنی محدود کرد و موجب
شد قدرت سکولار در حوزه ی سیاسی به وجود آید،
با این امید که ساختارهای دولت سیاسی تا آن جا
که ممکن است به اصول اساسی عدالت اسلامی
نزدیک باشد.
به باور نویسنده ی این سطور
می توان چنین استدلال کرد که ترکیب ویژه ی سه
مولفه پیروزی نیروهای طرفدار خمینی را در
ایران ممکن ساخت. این سه مولفه از این قرارند:
1-
سرکوب نیروهای چپ، سکولار و ضدامپریالیست در
اثر کودتای سیا ساخته ی سال
1953
و رژیمی که به دنبال آن سر کار آمد.
2-
خود کامگی بی نهایت شاه.
3-
پیوند های بی نهایت تنگاتنگ شاه با ایالات
متحده که توضیح دهنده ی پیروزی نیروهای طرفدار
خمینی در ایران است.
امکانات دیگر را شاه با
نابودی کامل مخالفان سکولار از بین برده بود.
دیگر سنت هایی که طرفدار خمینی نیستند و به
تفسیرهای متعادل تر رابطه ی بین اسلام و
سیاست مدرن باور دارند، هرجا جمعیت نسبتا بزرگ
شیعه وجود داشته باشد به حیات خود ادامه
می دهند، اما به این خاطر که با شکل های
افراطی تجاوز غربی رو-به-روی اند و نه با
آزادی انتخاب و امکان گفتگوی معقول، رو به
کاهش دارند. همین تمایز و چرخش از موضعی به
موضع دیگر درکشورهایی غلبه دارد که اکثرا سنی
اند.
در الجزیره که اخیرا جنگ
بیرحمانه ای بین اسلام گرایان و دولت به وقوع
پیوست، اکثریت عظیم اسلام گرایان در انتخابات
ملی شرکت کردند، در دور اول پیروز شدند و قرار
شده بود با پیروزی در مراحل بعدی انتخابات
دولت تشکیل دهند. اما در دور بعد دولت کل
فرایند انتخابات را با حمایت آشکار اروپا و
ایالات متحده لغو کرد. این امر به عناصر اصلی
جهاد کمک کرد تا بر متن اسلام گرایی الجزیره
به نیروی غالب تبدیل شوند. در مصر بخشی از
معروف ترین سازمان ها و رزمندگان اسلام گرای
مسلح به وجود آمده، اما تا به امروز حزب
پارلمانی اخوان المسلمین به طرز غیرقابل
قیاسی از پیروان بیش تر برخوردار بوده است.
مبارک، یکی از نورچشمی های مهم ایالات متحده
در جهان عرب، انتخابات اخیر را دستکاری و
رهبران اخوان المسلمین را به زندان انداخت و
در تدارک وضع قوانینی است که شرکت
اسلام گرایان گوناگون را در انتخابات، دست کم،
بسیار مشکل سازد. آیا اخوان المسلمین با بسته
شدن مسیر انتخابات به روی شان به دست دولتی که
از پیروزی احتمالی آن ها درانتخابات بیم
دارد، راه اسلام گرایان الجزیره را در پیش
نخواند گرفت؟ پاسخ به این پرسش را زمان مشخص
می کند.
در فلسطین سازمان حماس قرارداد
اسلو را رد کرد زیرا آن را تسلیم طلبانه
می دانست، این موضعی بود که حتی یک روشنفکر،
سکولار، و معقول و با سعه ی صدری چون ادوارد
سعید هم اتخاذ کرده بود، اما کل برنامه ی
سیاسی حماس پایه اش بر این ایده مبتنی است که
راه حل دو دولت کاملا ممکن است به شرطی که
اسرائیل مناطق فلسطینی را تخلیه کند که در سال
1967
اشغال کرد و مرزهای قبل از اشغال را به عنوان
مرزهای نهایی واقعی بپذیرد. این چشم انداز که
راه حل نهایی چه می تواند باشد، پژواک آرزوهای
اکثریت فلسطینی هایی است که، پس از چهل سال
اشغال [سرزمین شان] و شکست فلاکت بار قرارداد
اسلو، به این باور رسیده اند که اسرائیل بدون
فشار مقاومت مسلحانه فلسطینیان با قرار داد
اسلو موافقت نخواهد کرد. افزون بر این، فساد
محض و بی لیاقتی مقامات فلسطینی به رهبری
"فتح" عموم فلسطینی ها را بر آن داشت تا
درصدد یافتن یک بدیل باشند. این بدیل را حماس
با فراهم کردن خدمات اجتماعی در اختیارشان
گذاشت، خدماتی که مقامات فلسطینی مایل نبودند
فراهم کنند. حماس این خدمات را از طریق
رهبری ای در اختیارشان گذاشت که در بین
توده های نوار غزه زندگی می کردند و زندگی
فقیرانه ی آن ها [برای فلسطینیان] شفاف و روشن
بود. توده های مناطق اشغالی اغلب به حماس رای
دادند، اما زمانی که این دولت کاملا قانونی
شکل گرفت، غرب تصمیم گرفت رای دهندگان فلسطینی
که کاندیدای مورد نظرشان، پرزیدنت عباس و رئیس
امنیتی بد نام او، دهلان، را انتخاب نکرده
بودند به لحاظ اقتصادی نابود کند. غرب، عباس و
دهلان را نیز تحت فشار قرار داد تا دولت منتخب
مردم را به هر وسیله ای، درست یا نادرست، از
بین ببرند و در همان حال اسرائیل سیاست
"کشتار هدف گیری شده" به زبان ساده ترور- هر
رهبر فلسطینی را ادامه می داد که دستوراتش را
نمی پذیرفت. اسرائیل تعدادی از وزرا و اعضاء
پارلمان حماس را زندانی و خانه ی خود نخست
وزیر را بمب باران کرد. رهبری حماس تا کی
می تواند بر پایگاه توده ای خود با این سیاست
تاثیرگذار باشد که قلمرو اصلی بیان
خواست هایش انتخابات است و مساله ی مبارزه ی
مسلحانه را به عهده ی میلیشیا بگذارد؟
در لبنان حزب الله دگرگونی های
زیادی را پشت سرگذاشته است. دست کم، می توان
گفت که از زمانی که نصرالله رهبری تشکیلات
آن را در دست گرفت، خط مشی روشنی در کار است:
مبارزه ی مسلحانه ی محدود و حساب شده علیه
اسرائیل مادام که باریکه ای از سرزمین لبنان
را اشغال کرده و تعداد زیادی شهروند لبنانی را
در زندان نگه داشته است، اما با ابزار اکیدا
انتخاباتی و سیاسی
-
از جمله و گاه تظاهرات توده ای
و عملیات خیابانی برای دستیابی به آماج سیاسی-
در محدوده ی جامعه ی لبنان با مجموعه ی
پیچیده ای از اتحاد ها با دیگر نیروهای سیاسی
مسلمان و غیرمسلمان. سیاست اعلان شده ی ایالات
متحده که حزب الله را نه یک حزب سیاسی بلکه
صرفا یک سازمان "تروریستی" رده بندی می کند-
سیاستی که، در عین حال، مورد تایید شرکای
اروپایی مهمی چون فرانسه و متحدین عربی
پرقدرت ایالات متحده، چون عربستان صعودی، است-
این تمایل را در حزب الله تقویت می کند که
معتقد است غرب (از جمله اسراییل) به روندهای
انتخاباتی در کشورهای مسلمان توجهی نمی کند و
بنابراین تفنگ تنها وسیله ی کار آمد مبارزه
است.
می توان به تحولات مشابهی در
دیگر کشورها اشاره کرد، کشورهایی چون سومالی،
سودان یا پاکستان. تحولات دقیقی که این چرخش
سریع از اسلام گرایی ی معقول و متمایل به روند
انتخابات به اسلام گرایی مسلح افراطی در
چارچوب جنبش های اسلام گرا را موجب می شود، بی
تردید مشخصه ی هریک از این وضعیت هاست. با این
وجود، از سویی، ائتلافی از رژیم های داخلی ضد
چپ و جناح دست راستی اغلب مستبد وجود دارد و
از دیگر سو، سیاست قاطع امپریالیستی-
صهیونستی ای در کار است که شرایط عینی ای را
به وجود آورده است که تحت آن اسلام گرایی
معقول و دموکرات، در بسیاری جاها در مقابل نوع
افراطی [اسلام گرایی] هزاره عقب نشسته است.
بنابر این، غرب باید به سه اشتباهی که پشت سر
هم طی حدود نیم قرن مرتکب شده است، پاسخ گو
باشد:
یکم این که با بسیج آن
[اسلام گرایی] به عنوان نیرویی ضد "کمونیسم"
آن را رشد داد، این سیاست نه تنها جنبش های
کمونیستی با پایگاه وسیع در بین ملل مسلمان را
شامل می شد، بلکه هر رژیمی را هم دربر می گرفت
که طرفدار ناسیونالیسم اقتصادی در برابر
سرمایه کورپراتی غرب بود. چپ در غرب همه ی
این تاریخ را به مثابه ی واقعه ای جزیی در
محدوده ی آن چیزی بسیار دست کم می گیرد که
"جنگ سرد" می نامد، اصطلاحی که از واژگان
امپریالیستی به عاریت گرفته است.
دوم این که، غرب با تضمین
سرنگونی رژیم های سکولاری که کمونیست نبودند
(در واقع اغلب آن ها ضد کمونیست بودند) یا
کمونیست ها را تحمل می کردند (مثل رژیم
سوکارنو در اندونزی) یا از اتحاد با غرب سرباز
می زدند (باز هم مثل سوکارنو و همین طور ناصر
در مصر) یا در زمینه ی اقتصادی ناسیونالیست
معتدل بودند (مثل مصدق در ایران)، محدود شدن
فضای خط مشی های سکولار و در نتیجه، پیدایش
اسلام گرایی رنگارنگ از متعادل تا افراطی را
تضمین کرد: سادات، جانشین ناصر، مصر را به
اردوی تحت رهبری ایالات متحده کشاند، از جناح
معتدل اخوان المسلمین حمایت کرد، اما به دست
بخش مسلحانه ی اخوان المسلمین به قتل رسید که
از سازمان مادر جدا شده بود. این قتل دقیقا به
موضوع اتحاد سادات با ایالات متحده و آن
قضیه ای مربوط می شود که آن ها تسلیم شدن به
مساله ی اسرائیل می نامیدند.
سوم این که زمانی که
اسلام گرایی در بسیاری از کشورها به گرایش
نیرومندی تبدیل شد، [غرب] نقش منفی
عمل گرایی (پراگماتیسم) افراطی را برعهده
گرفت: به حمایت از رژیم هایی چون عربستان
سعودی ادامه داد و جهادیون را علیه کمونیسم در
افغانستان، سازماندهی کرد، گفتی آن چه در
آن جا به وقوع می پیوست فقط "تهاجم شوروی" بود
بدون داشتن زمینه ی داخلی، از اغلب رژیم های
مستبدی چون رژیم حسنی مبارک (در مصر) در
مقابل اسلام گرایان حمایت و به این ترتیب
ادعای آن ها مبنی بر"ضد امپریالیسم" بودن را
تقویت کرد، به اسلام گرایانی که به طور فعال
اعتقاد خود به سیاست انتخاباتی (در الجزیریه،
در مناطق اشغالی فلسطین و در لبنان) را به
نمایش گذاشته بودند، رفتاری جز تحقیر نداشت و
با آن ها فقط به عنوان "تروریست" برخورد
می کرد.
بنابر این، همه ی این ها با
مساله ی اسرائیل، اشغال طولانی مدت سرزمین های
فلسطینی به دست آن و رفتارش با جمعیت های تحت
تبعه خود به گونه ی بسیار پیچیده ای گره خورده
است. تبدیل غزه به زندان بزرگ [به دست
اسرائیل]، حتی شقه شقه کردن نوار غزه به
گونه ای که تقریبا چهل درصد مناطق اشغالی هم
اکنون به شکلی ضمیمه ی خاک آن کشور شده است،
حمایت آمریکا از سیاست های اسرائیل و همدستی
اروپا با آن، و تلاش غرب- اسرائیل برای تشویق
دوستان شان در بین مقامات فلسطینی در استفاده
از ابزار خشن و بی رحمانه علیه کاندید
انتخاباتی مردمی که فلسطینی های طرفدار حمس
از آن پشتیبانی می کردند. این زخم عمیق است.
یک دولت نو آبادنشین به طریقی که دانشمند
اسرائیلی، ایلان پاپه، آن را پاک سازی آشکار
توصیف می کند، پایه ریزی شد، دقیقا زمانی که
بخش بزرگی از آسیا و افریقا از زیر یوغ
استعمار خارج شده بودند. در راستای تشکیل
[دولت نوآباد نشین] اشغالی بود که چهل سال
طول کشید، این سیاست نه تنها جنایات ادواری
علیه جمعیت تحت اشغال را وجهه ی همت خود
قرارداده بود، بلکه علاوه برآن وقیحانه قوانین
بین المللی را نقض می کرد. آشکار است که
اسلام گرایان باور نداشته باشند که قانون غربی
همان قانونی که گفتمان غربی بنیان اساسی زندگی
متمدنانه می داند- هرگز برای شان عدالت به
ارمغان نمی آورد.
بنابراین، بر این زمینه است که
بقیه ی ما موظف ایم تجزیه وتحلیل دیالکتیکی
چنان پیچیده ای را به عهده بگیریم که تقریبا
غیرممکن است: تاریخ هایی را به طور کامل بررسی
کنیم که چنین دیدگاهی را به وجود آورد، بین
گرایشات تمایز قائل شویم، به هیچ یک از
روش های درک یا نتیجه گیری ها یا راستای عمل
مورد علاقه ی آن ها تسلیم نشویم و درعین حال
تلاش کنیم آن تاریخ ها را از دریچه ی چشم
آن ها، دست کم، با حدی از همدلی، ببینیم به
طوری که، حداقل، بدویانی به نظرمان نرسند که
فقط باید جلوی آن ها را گرفت، تنبیه، شاید هم
حتی به طرز گزینشی در"جنگ عادلانه"ای که ما
متمدن ها به را ه می اندازیم، نابودشان کرد.
اگر بتوان آن ها را نوع مخصوصی از افراد بشر
درک کرد که نه محصول تمدن ها یا رفتارهای
افراطی مذهبی یا محصول جنگ و کشتار بلکه
محصول تاریخ اند، در آن صورت، دست کم،
می توان با بررسی این تاریخ ها آغاز کرد.
با این احوال، اظهار نظر زیادی
نمی توان ارائه داد که به طور عام همه ی
جریانات مذهبی را شامل شود. چنین کاری بسیار
دشوار است. هر یک ازین جریانات، فارغ از
این که تجلیات گوناگون نوع ویژه ای از اسلام
باشند (یا فاقد آن ویژگی، آن گونه که برخی
استدلال می کنند)، برآمد تاریخی بوده اند که
آن ها را به وجود آورده است. این امر حتی
درمورد مفهوم مورد اختلاف "بنیادگرائی" نیز
صدق می کند. اگر حتی به خاطر بحث و استدلال هم
که باشد، می پذیرفتیم که اصطلاح "بنیادگرائی"
در خصوص همه آن ها کاربرد دارد، امری که
نمی توان به آن اطمینان داشت، مجبوریم بین
این یا آن نوع بنیادگرائی به طور اساسی تمایز
قائل شویم. در این جاست که وظائف اولیه ی
جامعه شناسی تطبیقی اسلام گرائی ها
نه مذاهب بلکه اسلام گرائی ها
آغاز می شود. این جا هم نه با تعمیم ها بلکه
فقط با یک مقایسه که باید توضیح گر کل این
نقطه نظر باشد پیش خواهم رفت: "بنیادگرائی"
افغانستان و ایران. دو کشور همسایه ای که
انقلاب را تقریبن هم زمان تجربه کردند. (در
یکی انقلاب کمونیستی و در دیگری اسلامی) اسلام
در افغانستان قرن بیستم پس از جداشدن اجباری
از پیوندهای تاریخی خود از آن چه امروزه
پاکستان نامیده می شود (در نتیجه ی استعمارگری
بریتانیا ) و از آسیای مرکزی (از برکت
توسعه طلبی تزاری)، در گستره ی وسیعی رشد کرد
که به طور عمده شامل فلات ها و پناه گاه های
بی حاصل کوهستانی با منابع کم کشاورزی است.
رشد صنعتی در آن ناچیز است، روابط اجتماعی آن
عمدتن بر همبستگی های عشیرتی و روابط
عشیره ای هرمی استوار است. در شهرهای اصلی آن
گروه های کوچکی از طبقه ی متوسط جدید زندگی
می کنند. این مجموعه را سلطان مسلمان معتدلی
در کابل سرپا نگهداشته بود که بر مناطق دور
افتاده ای که بدنه ی اصلی کشور را تشکیل
می داد و ساتراپ های منطقه ای برآن ها مسلط
بودند، کنترل مستقیم محدودی داشت. در زمان
کودتای کمونیستی سال
1978
برای هر شصت نفر یک ملا وجود داشت و نه درصد
مردم سواد داشتند (زنان یک درصد) و جمعیتی
عموما روستائی که اغلب به خاطر بدهی و
وفاداری های ازلی عشیره ای و فرقه ای، مخصوصن
در مناطق پشتون، به خان خانان وابسته بودند.
وقتی پس از کودتا اغلب خان ها و نخبگان شهری
فرار و عمدتا به پاکستان رفتند، (مورد
پناهندگان درایران متفاوت است) دهقانان مستقل
را نیز به این کار تشویق کردند.
اسلام گرائی ای که در تبعید پا گرفت-
خانه های ویلائی لوکس برای ثروتمندان و
چادرهای کهنه و نخ نما برای تهیدستان- همه ی
مشخصات جامعه ای را دارا بود که در آن رسوم
عشیرتی را به عنوان رسم و آئین اسلامی
راستین پذیرفتند. رابطه ی وابستگی در شکل
عشیرتی خود به زندگی ادامه داد، همان گونه که
رابطه ی ملاها و عامه مردم پایدار ماند.
درحقیقت، فقدان حکومت مرکزی و شرایط تبعید در
کشوری بیگانه یعنی پاکستان جائی که آن ها به
سختی مخارج زندگی فقیرانه ی خود را تامین
می کردند، به تشدید مناسبات بزرگ خانی و
وابستگی دربین پناهندگان تهیدست کمک کرد. چنین
بود شرایط شکل گیری هسته ی افغان های واقعی که
برای جهاد ضد کمونیستی گرد آمدند (بین این ها
و ده ها هزار جهادی- خارجی مزدوری باید تمایز
قائل شد که سیا و آژانس های مرتبط با آن
گردآوری کردند).
جمعیت صد ها هزار نفری
تهی دست، فاقد تحصیلات مدرن، قربانی سلطه ی
فئودالی و روحانی و وحشت زده از واقعیت تبعید
و فلاکت اردوگاه های پناهندگی، توده ی
اجتماعی ای بود که به تصمیم امریکا بسیج شد تا
به جهادی اسلامی علیه کمونیست های بی خدائی
دست زند که کشور را زیر کنترل خود داشتند و
علیه اتحاد شوروی که بعد از آن به مداخله ی
نظامی پرداخت. احزاب اسلام گرای پاکستانی که
تا آن زمان در کشور خود عناصری حاشیه ای
بودند، نیز تصمیم گرفتند دم و دستگاه نظری
این جهاد را فراهم کنند. این نخستین نسخه ی
اسلام گرائی افغانی بود که با عقب نشینی
قشون شوروی، شکست کمونیست ها و ایجاد دولت
مجاهدین یعنی نخستین دولت اسلامی در تاریخ
افغانستان، به ثمر نشست. این اسلام گرائی
بزرگ خان ها و نخبگان شهری بود که در آن زمان
به راه افتادند تا به شیوه های گوناگون
ثروت اندوزی کنند، چه از طریق کشت خشخاش و چه
با فروش اسلحه ای که ایالات متحده در بازارهای
منطقه ای و جهانی تامین کرده بودند.
نسخه ی دوم اسلام گرائی به شکل
طالبان ظاهر شد. معنی این واژه "طلاب" است.
آن ها در واقع در حوزه های علمیه پایه ای
(مدرسه ها) که آمریکا، سعودی ها و دیگر حاکمان
خلیج و سازمان های غیردولتی و غیره بودجه ی
آن را تامین می کردند، به طلبگی مشغول بودند.
این مدارس را احزاب اسلام گرای پاکستانی برای
پناهندگان بدبخت افغانی با قدرت اداره
می کردند. این کودکان هرگز زندگی ثابتی را
تجربه نکرده بودند بلکه ثمره ی دودمان عشیرتی
و دربدری ناشی از جنگ بودند: خانه های
گلین شان، کم سوادی مداوم شان، تلقین
متعصبانه ترین نوع بنیادگرائی به آن ها، بی
اطلاعی کامل شان از الهیات اسلامی یا علم حقوق
یا علم تاویل و دوران بلوغی که، به عنوان
سرباز، کشتن با سلاح را در جهادی همیشگی آموزش
دیده بودند. در گرماگرم این شرایط رشد کردند،
به مردان جوانی تبدیل شدند و در نهایت هم
گروه های دیگری به آن ها پیوستند که کمتر
بیسواد بودند و تا حدودی بیش تر شهری و دنیا
دوست. زمانی که دولت دست نشانده ی ایالات
متحده که از امرای جنگی مجاهد تشکیل شده بود
به منجلاب فساد، افراط کاری در تجاوز، قتل و
نابودی یک دیگر فرو رفت، دولت پاکستان، دور از
چشم آمریکا، تصمیم گرفت این طلبه های پیشین
(که اکنون "طالبان های" جاودانی تاریخ اند)
را سازمان دهی و به نیروی مداخله گر تبدیل
کند. آن ها [طالبان] هم چون طوفانی به
افغانستان هجوم آوردند (اگرچه گفته می شود که
بخش عمده ی جنگ را ارتش پاکستان به نفع آن ها
انجام داده است.) و کشور را به سرعت اشغال
کردند.
آن ها [طالبان] در افغانستان
فقط نوع رژیم اسلامی ای را به وجود آوردند که
زندگی شان به آن ها یاد داده بود: خشکه مقدس،
بی سواد، مقرراتی و قرون وسطائی. اسلاف شان
[مجاهدین و امرا] به ده ها هزار زن تجاوز کرده
بودند. طالبان چنین کاری نکرد ولی افغانستان
را به زندان بزرگ زندگی خانوادگی محض برای
زنان تبدیل کردند. زنان حق مشارکت در زندگی
اجتماعی نداشتند و در شرایط تهیدستی توده ای
و گرسنگی به سر می بردند. وقتی طالبان از لطف
و عنایت آمریکا محروم شدند، سخت گیری
اجتماعی شان نسبت به زنان به افسانه تبدیل شد،
اما تجاوز توده وار به زنان که به دست مردان
اتحاد شمال ادامه داشت، مورد توجه نبود زیرا
تجاوزگران اتحاد [شمال] بخشی از ائتلاف حاکمی
را تشکیل می دادند که ایالات متحده پس از شکست
کمونیست ها سر کار آورده بود و همین طور بخشی
از ائتلافی که پس از تجاوز ایالات متحده [به
افغانستان] و مسح کردن دولت کرزای به وجود
آمد. حکومت طالبان وحشتناک بود اما در عین
حال، در افغانستان پس از کمونیست ها، این تنها
زمانی بود که نه نخبگان حاکم به زنی تجاوز
کردند، نه حکومت گری رشوه گرفت، نه تریاک کشت
و نه هروئین تولید شد.
این انواع "بنیادگرائی" را با
نوع بنیادگرائی ایران مقایسه کنید. ایران
سرزمین همه نوع منابع طبیعی از جمله آب و زمین
حاصل خیز، کانون تمدن پیشااسلامی شکوهمند، و
همین طور کانون یکی از فرهنگ های با عظمت
اسلامی طی قرن های متمادی، برای مجموعه ی
فرهنگی آسیای جنوب غربی به خاطر عظمت
دستاوردهای ادبی و هنری اش همانند ایتالیاست
برای اروپا. از دو شاعری که عموما در ادبیات
فارسی بزرگ ترین به شمار می روند، یکی رومی
(درحقیقت، رمان) است که آرامگاهش در قونیه،
شهر زیارتی کوچکی درآناتولی شرقی است و در
طریقت های (جمعیت) بیشمار صوفی مرید دارد، و
دیگری، حافظ. حافظ یکبار در دوران کهولت به
دادگاه ایالتی بنگال دعوت شد تا آن را شکوه
و افتخار ببخشد.
اصلاحات نوگرایانه در ربع نخست
قرن بیستم تقریبا یک قرن دیرتر از ترکیه ی
عثمانی به ایران راه یافت و بر فرهنگ بورژوائی
کشور اثر گذاشت که کمتر تکوین یافته و متراکم
بود. شکل سلطنتی حکومت زمانی که خانواده ی
پهلوی در دهه ی بیست به قدرت رسید (درست
زمانی که جمهوری دولت سالار سکولار ملی در
ترکیه پادشاهی را ملغی می کرد.) حفظ و با گذشت
زمان بسیار قدرت گرفت. بورژوازی ای که با تاج
و تخت مرتبط نبود نتوانست رشد کند، و این
پدیده ای است که ایرواند آبراهامیان، مورخ
معتبر ایران مدرن، برای آن اصطلاح مناسب
"بورژوازی سلطنتی" را ابداع کرد، طبقه ی
یکپارچه ای شامل تقریبن دو هزار فامیل که در
نظام سلطنتی ادغام و از بقیه ی جامعه جدا شده
بودند. (10)
دولت رانت خوار و بهره وران آن که از درآمد
سرشار نفت بی نهایت بهره مند شده بودند، به
لحاظ سیاسی متحد قدرت های غربی (عمدتا ایالات
متحده که پس از جنگ جهانی دوم بریتانیا را به
عنوان قدرت اصلی در منطقه از صحنه خارج کرده
بود) و وابسته به آن ها بودند و در آن چه
فرهنگ خود می دانستند بی نهایت غربی شده
بودند. با این همه، بی شباهت به شیخ نشین های
نوکیسه ی خلیج، ایران فقط به خاطر نفت نبود که
اهمیت داشت. شکل های پیشین انباشت سرمایه،
بورژوازی سنتی بسیار نیرومند بازار را به
وجود آورده بود. ثروت این بورژوازی از
بورژوازی سلطنتی بسیار کمتر و پایگاه
اجتماعیش از آن وسیع تر بود و از ادعاها و
روابط بورژوازی سلطنتی از جمله وابستگی
اقتصادی و پیوندهای فرهنگی آن با غرب نفرت
داشت. ایران پس از جنگ جهانی دوم، در عین حال،
طبقه متوسط شهری متخصص، روشنفکران اهل ادب
پرجنب وجوش و طبقه ی کارگر رو به رشدی داشت.
نبود پیوند بین دولت رانت خوار و جامعه ی
مدنی، عرصه ی وسیعی را برای دم و دستگاه
روحانیت فراهم ساخت که توانست از دربار و
وابستگان آن فاصله بگیرد و در عین حال از طریق
شبکه ی بسیار پیچیده ی فامیلی در بین مردم
نفوذ گسترده پیدا کند. این شبکه آن را به
نخبگان تجاری و زمین دار مرتبط می ساخت و از
طریق نهادهای مذهبی هرمی بسیار سازمان یافته
با عامه ی مردم پیوند برقرار می کرد. در این
محیط، اپوزیسیون کمونیست، ناسیونالیست سکولار
و حتی اسلام گرایان معتدل در شبکه ی درهم
تنیده ای از رقابت و هم کاری رشد کردند.
نخستین اپوزیسیونی که پیرامون
کمونیست ها و ناسیونالیست های سکولار شکل
گرفت، دولتی را تشکیل داد که جبهه ی ملی آن
را رهبری می کرد و به نخستین ملی کردن نفت در
تاریخ خاور میانه به رهبری مصدق منتهی شد.
مصدق اشراف زاده ای که با چپ آن گونه که
می شناسیم هیچ گونه ارتباطی نداشت، ائتلافی را
رهبری می کرد که خواستش محدود کردن کنترل
خارجی بر منبع طبیعی اصلی کشور و هم چنین
هموار کردن زمینه کنترل پارلمانی- کم و بیش به
مدل بریتانیا- بر سلطنت بود. عکس العمل ایالات
متحده کودتائی بود که به کمک سیا راه انداخت،
شاه را به تاج و تخت خود باز گرداند و
درنده خوترین سازمان امنیت، ساواک، را در
منطقه برای شاه به وجود آورد که، به عنوان
پلیس پارلمانی نیز خدمت می کرد. سرکوب شدید چپ
و ناسیونالیست های سکولار به رهبری ساواک پس
از کودتا وضعیتی را به وجود آورد که درآن
احساسات گسترده ی ضد سلطنتی و ضد امریکائی به
قوت خود باقی ماند و بسیار تشدید شد، اما هیچ
نهاد سکولاری در جامعه ی مدنی نبود که دست
نخورده باقی مانده باشد یا، دست کم، آن اندازه
نیرومند باشد که بتواند آن احساسات را بروز
دهد، ولی نخبگان مذهبی تقریبن دست نخورده
باقی ماندند. شاه، پشتیبانان او و حتی حامیان
خارجی اش را تاریخ سکولار پرقدرت قرن بیستم
گمراه کرد، به طوری که به قدرت فزاینده ی
روحانیت در چنین شرایطی کم بها دادند، شرایطی
که روحانیت دیگر رقیب قدرتمندی در مقابل خود
نمی دید. هیچ کس باور نمی کرد که جنبشی که
رهبری آن را ملاها در دست داشته باشند بتواند
سلطنت را سرنگون کند.
این جا جای شرح و توضیح آن
انقلاب نیست. نکته ی اصلی این که در شکل گیری
آن انقلاب نیروهای سکولار و چپ نیرومندی شرکت
داشتند و فقط پس از آن که خمینی قدرت خود را
تثبیت کرد بود که این نیروها را، اغلب به
شیوه ی قهرآمیز و روشمندانه، نابود کردند.
افزون براین، نیروهای اسلام گرا خود به هیچ
وجه یک دست نبودند. گذشته از بخش روحانیون،
اسلام گرایانی هم از طبقه ی متوسط صاحب حرفه و
تخصص یا بورژوازی سنتی تر بازار وجود داشتند
که به لحاظ اجتماعی محافظه کار بودند ولی به
هیچ وجه گرایش به شکل های افراطی اسلام گرائی
نداشتند، جوانانی که از جنبش های دانشجوئی
دانشگاه های مدرن جذب شده بودند و روشنفکران
با نفوذی که از جنبش های چپ سرخورده شده بودند
اما عمیقا تحت تاثیر ایده های چپ قرار داشتند.
حتی رده های بالاتر روحانیت در زمینه ی خط و
مشی عقیدتی و علوم الهیات با یکدیگر عمیقن
اختلاف داشتند. گذشته از خمینی، آیت الله های
بانفوذ دیگری چون طالقانی وجود داشتند که
تفسیرشان از اقتصاد سیاسی اسلام به سوسیال
دموکراسی مدرن نزدیک بود، یا شریعتمداری که
پیروان زیاد خود را داشت و نظراتش
پدرسالارانه تر و سنتی تر بود، اما با
تفسیرهای خمینی از مسائل هم نظر نبود. نخستین
دولت را مهدی بازرگان و بنی صدر اداره کردند.
هیج یک ازین دو روحانی نبودند. بر سر حد
پیشروی اصلاحات ارضی برنامه ریزی شده در
پارلمان اختلافات عمیقی وجود داشت و نظری که
حاصل شد به ساختار اقتصادی مدل ناصری شبیه
بود که درآن بخش های اصلی اقتصاد در دست بخش
دولتی باقی می ماند.
در پیشبرد این خط و مشی
سازش های زیادی شد. بنا بود ایران اسلامی باشد
ولی جمهوری ای باشد با قانون اساسی: جمهوری
اسلامی ایران، برغم این حقیقت که در تاریخ
اولیه یا قرون وسطای اسلام به چیزی که احتمالا
بتوان از آن قانون اساسی جمهورخواهانه دریافت
کرد نمی توان رسید. فقط افرادی که مورد تائید
شورای عالی روحانیت بودند، می توانستند
کاندید انتخابات شوند ولی انتخابات قرار بود
آزاد و عادلانه باشد. معلوم شده است که
روحانیون ارشد از کاندیداتوری احمدی نژاد،
رئیس جمهور فعلی، ناخرسندند ولی او انتخابات
را برد و کسی هم تلاش نکرد مانع پیروزی او
شود- روحانیون ایرانی به این ترتیب بیش از اف.
ال. ان (جبهه ی آزادی بخش ملی الجزیره) به
روند های انتخاباتی و قانونی احترام گذاشتند.
علوم اجتماعی و فلسفی غرب هم اکنون در
حوزه های علمیه ی قم تدریس می شود و در
همان جا کتاب خانه های مجهز به کامپیوتر طبق
برنامه های کاملا مدرن سازماندهی می شود و کسی
با به بازار آمدن ترجمه ی کتابی از کانت یا
هگل مژه برهم نمی زند. فمینیست های اسلامی که
درکالیفرنیا آموزش دیده اند، شانس عالی برای
به دست آوردن مقام در دولت [اسلامی] دارند، و
حتی این شانس را دارند که به عنوان پلیس نهی
از منکر زنان را به خاطر پیدا بودن طره ی موئی
در خیابان تنبیه کنند. در حقیقت، زنان طبقات
عامه گام های بزرگ تری در تحصیل و آموزش
حرفه ها برداشته اند تا مادران شان در زمان
حکومت سکولار و غرب گرای شاه پیش از انقلاب [79].
کل بافت سیاسی آمیزه به خصوصی است از
دموکراسی و الهیات، قدرت پرستی و پوپولیسم،
آبادمداری و محافظه کاری افراطی اجتماعی.
منطقا هم می توان گفت که اگر غرب و اسرائیل
جلوی افراطی ترین فراکسیون های درون رژیم را
می گرفتند و نمی گذاشتند که به طور دائم خطر
آشکار غرب را تکرار کنند تا بتوانند مردم را
به پشتیبانی از دولت ملی متحد سازند و جلوی
انتقاد را بگیرند، شانس پیروزی نیروهای
داخلی ای زیاد بود که برای دموکراتیزه کردن و
سکولاریسم مبارزه می کردند.
در این جا هم مساله نه دفاع از
روحانیون ایرانی بلکه صرفا توضیح تفاوت اوضاع
و احوال خاصی است که "بنیادگرائی های"
افغانستان و ایران در آن رشد یافته اند.
می توان نمونه ی ترکیه را هم مثال آورد. در
ترکیه حزب اسلامی حاکم که با اکثریت قابل
اتکائی حکومت می کند، در آغاز در محیط
سرمایه داران کوچک شهرک های منطقه ای، مخصوصا
شهرک های ساحل شرقی، نیرو گرفت. این
سرمایه داران که از سلطه ی سرمایه ای که
پایگاهش در استامبول بود، به خشم آمده بودند،
حالا دیگر حتی در استامبول به اندازه ی کافی
نیرومند شده اند که آن سلطه و سروری پیشین را
به شدید ترین وجه به چالش کشند. در این روند،
اسلام گرائی آن ها برای مسیحیت دموکرات
مسیحیان آلمان بسیار مایه ی آسایش خاطرشده
است.
نابودی سکولاریسم در شرق و غرب
بررسی دقیق نقشه ی کشورهای
اکثرن مسلمان طی سال های پس از جنگ جهانی دوم
بین سال های
1945
و
1965
نشان دهنده ی آنست که اغلب جوامع اسلامی، از
اندونزی تا الجزیره، به استثناء عربستان سعودی
و شیخ نشین های خلیج، نسبت به ایده های
کمونیستی، مارکسیستی و عموما سکولار بی نهایت
نظر مساعد داشته اند. بین سال های اواسط دهه ی
شصت (کودتا در اندونزی، نابودی فاجعه بار ارتش
سکولار عرب درسال
1967
و غیره) و اواخر دهه ی هفتاد (انقلاب اسلامی
درسال
1978
در ایران، آغاز جهاد افغان در سال
1980-1979)
جهان پیشین که سکولاریسم در آن غالب بود و
چپ در موضعی تهاجمی قرار داشت، به بحران عمیقی
گرفتار شد، در عین حال کل نظام حکومتی به
سیطره ی رقابت بنیاد گرائی ایران و عربستان
سعودی درآمد. چرخش شگرف در ایران پس از سه ربع
قرن جنبش های نوگرا، سکولار و ضدسلطنتی چپ
کمونسیتی و ناسیونالیست های سکولار به سوی
نخبگان انقلابی ی روحانی، در واقعیت، از
پیشروی عربستان سعودی از موجودیتی بی ثبات
در حاشیه ی تاریخ اعراب- تاریخی که تحت سلطه ی
انگیزه های نوگرایانه در سراسر جهان عرب قرار
داشت- به مرکز فرماندهی آن جهان احتمالن کمتر
شگرف و عجیب است. زمانی که اسرائیل در سال
1977
نیروهای نظامی ناصر را منهدم کرد، به همراه آن
ناصریسم را نیز شکست داد که جریان ملی ی
سکولار و سوسیالیستی اقتدارمدار در جهان عرب
بود و در نتیجه توازن قوا بین مصر شکست خورده
و دچار کابوس- در مرکز اسلام مدیترانه ای
شهری- و پادشاهی وهابی پاک دینانه ی سلطنتی
بیابان نشین عربستان سعودی بر هم خورد. برای
نخستین بار، احتمالن طی یک هزاره، اسلام
بیابان و واحه ها بر اسلام جهان- میهن شهرهای
بزرگ (قاهره، دمشق، بغداد، بیروت، حلب و
شهرهای فلسطین اشغالی)، سواحل و دره های
حاصل خیز( نیل، دجله و فرات) غلبه پیدا کرد.
در سال
1990
( عقب نشینی ی شوروی از افغانستان و فروپاشی
منظم آن. سقوط دولت کمونیستی در کابل و ظهور
نخستین رژیم اسلام گرا در تاریخ مدرن آن کشور
تحت قیمومت آمریکا) همان نقشه ی کشورهای اکثرا
مسلمان قویین زیر سلطه ی آن چیزی قرار گرفت که
برنارد لویس "رواج دوباره ی اسلام" نامید و
هانتینگتون آنرا درگیری ی بین اسلام و غرب
مسیحی- یهودی توضیح می دهد. شاید توضیح همه ی
این ها
چرخش تاریخی و فاجعه بار از چپ نیرومند
سکولاری که موضع تهاجمی داشت به رشد سریع
اسلام گرائی به مثابه نیروی غالب- با مراجعه ی
سریع به رویدادهای خاصی کمک کننده باشد.
در سال
1948
فرماندار مستعمره بریتانیا در تهران به وزارت
امور خارجه [انگلیس] درپیام رسانی محرمانه
می نویسد که [حزب]"توده" ضرورت انقلاب را
منتفی می داند زیرا موضعش قدرت گیری از طریق
صلح آمیز است. درآن زمان "توده" با همه ی یال
و کوپالش حزب کمونیست ایران بود. در تصور
هیجان زده ی فرماندار مستعمره ی بریتانیا، حزب
توده می رفت که قدرت را به دست بگیرد. اما
همان گونه که رویدادها نشان داد این جبهه ی
ملی لیبرال و سکولار به رهبری مصدق بود که
دولت را تشکیل داد، تلاش کرد نفت را ملی کند و
در رابطه با این قضیه با سلطنت در گیر شد. در
این جا نکته این است که همانند اوائل دهه ی
پنجاه، فضای سیاسی ایران تحت سلطه ی کامل
کمونیست ها و دموکرات های لیبرال یا سکولاری
قرار داشت که در بسیاری مسائل با یک دیگر
مخالف ولی در نوعی ناسیونالیسم اقتصادی
رادیکال متحد بودند. کودتائی که سیا در سال
1953
طراحی کرد، آن ناسیونالیسم
اقتصادی را شکست داد، سلطنت را احیا و نیروی
امنیتی داخلی سفاک ساواک را به وجود آورد.
کمونیست ها و دموکرات های لیبرال سرکوب شدند و
خلاء گسترده ای به وجود آمد که اپوزیستون
روحانی در آن سلطه پیدا کرد. روحانیت
که خود ترکیبی بود از "جناح چپ" هم چون
آیت الله طالقانی و"جناح راست" هم چون
آیت الله شریعتمداری و در عین حال،
"رادیکال هائی" چون علی شریعتی و (روشنفکر
توده ای ی سابق ) جلال آل احمد- خلاء را پر
کردند و سرانجام به رهبری آیت الله خمینی
انقلاب
1978
را به ثمر رساندند. در این جا همه نوع پیچیدگی
دیده می شود و ساختارهرمی ویژه ی نهاد
روحانیت شیعه خود یکی از این عوامل است، اما
به طور کلی می توان گفت که همانند کودتای سال
1953
سیا، هیچ کس احتمالن نمی توانسته پیش گوئی یا
پیش بینی کند که ایران ربع قرن بعد انقلابی
اسلامی را تجربه می کند. همین طور هم اندونزی،
بزرگ ترین کشور مسلمان جهان، مشخصه اش در سال
1965
این بود که بزرگ ترین حزب
کمونیست پس از چین و شوروی را داشت و کشور را
سوکارنو رهبری می کرد که یک رهبر جنبش ضد
استعماری و یکی از معماران اصلی جنبش غیر
متعهدها بود. سوکارنو علاقمند بود در
سخنرانی هایش به اسلام اشاره کند همان طور که
نهرو مشتاقانه به ره آوردهای دین هندو و
بودیسم هندوستان کلاسیک توسل می جست، اما
سیاست اندونزی تقریبا به طور کامل سکولار بود،
آن هم کشوری که در آن فرهنگ اسلامی همه گیر
بود، فرهنگی که با دین هندو و حتی عناصری از
بودیسم همراه بود که در آن کشور ریشه ی
عمیق تری داشت تا اسلام در هندوستان. سپس
کودتای ضد کمونیستی و ضد ناسیونالیستی سال
1965
فرا رسید که بزرگ تری حمام خون کمونیست ها در
تاریخ بعد از جنگ جهانی ی دوم را به وجود
آورد، قتل عام بیش از یک ملیون را به دنبال
داشت و به دیکتاتوری سوهارتو منتهی شد. نوع
اندونزی ای که هم اکنون با آن رو-به-رو ایم
-اسلامی مشخصا راستین و پایبند اما به لحاظ
سیاسی معتدل در راس و جریانات مستبده و
هزاره باور در سطوح پائین تر جامعه- نتیجه ی
مستقیم آن چیزی ای ست که ارتش در ابتدا نابود
کرد و آن چیزی که پس از آن اجازه داد رشد کند.
همین طور بود جریان مصر
سال های
1952-1948.
اساسا در آن سال ها چهار مرکز قدرت وجود داشت
یا به وجود می آمد: قصر، مرکز متعادل لیبرال و
ناسیونالیست که می توان در معنای گسترده ای
نماد آن را "وفد" دانست، کمونیست ها و اخوان
المسلمین (برادری اسلامی). کودتای نجیب و ناصر
که رژیم ناسیونال سکولار و استبدادی ناصر از
آن سر بر آورد، همه ی این مراکز قدرت را نابود
کرد و آنچه از آن ها باقی ماند را مطیع خود
ساخت. اوج موفقیت رژیم جدید ملی کردن کانال
سوئز درسال
1956
و ایستادگی پیروزمندانه در مقابل تجاوز
بریتانیا- فرانسه و اسرائیل بود. بین آن اوج
پیروزی و افول رژیم پس از شکست سال
1967،
سید قطب، قهرمان ادعائی جریانات به لحاظ
سیاسی مطلق گرای امروزی در اسلام سنی، بدار
آویخته شد که تاثیر آنی اندکی هم بر جامعه ی
مصر داشت. پس از آن در سال
1967
اسرائیل به مصر حمله کرد، ارتش مصر را نابود و
سینا را به اشغال خود درآورد. تحقیر ناصر،
تغییر اساسی در توازن قوا در جهان عرب، از مصر
ناصر تا سلطنت وهابی ی عربستان سعودی و سر
برآوردن جماعت الاسلامی معروف ("جوامع اسلامی"
از قبیل تکفیر و الحجره) از کوران این حوادث
که مسئول قتل سادات بودند و هم اکنون بر بخش
رادیکال تر قلمرو سیاسی مذهبی مصر سلطه دارند
و به همراه آن اخوان [المسلمین] احیا شد، حزب
معتدل پاکدینانی که اکنون، به رغم سفاکی های
افراط کارانه و تقلبات انتخاباتی رژیم مبارک
متحد محبوب امریکا در بخش غیر سلطنتی جهان
عرب، بر متن سیاست انتخاباتی سلطه دارد.
این ها نمونه های آشکاری هستند
که به طرز آشکاری فشرده بیان شده است. می شود
نمونه های بسیار دیگری را به آن افزود. هریک
را می توان با تفاوت های ظریف، جزئیات و درک
پیچیدگی و تناقض آن غنی کرد. هر یک موضوع
مطالعاتی است که حجم یک کتاب را می طلبد. برخی
ازین ها بسیار هم مفیدند. در این جا اجازه
دهید به افراط کاری خطرناکی یعنی بازی با خلاف
واقعیت بپردازیم : داستان بیهوده و ملال آور
این که چه چیزی اتفاق نیفتاد که می توانست
اتفاق بیفتد. فرض کنید سیا در ایران کودتا به
راه نمی انداخت و به کمونیست ها و ناسیونال
لیبرال ها اجازه داده بودند نقش خود را در
سیاست ایران بازی کنند. در چنین صورتی شاه یا
به دست اتحاد کمونیست
لیبرال ها یا به دست یکی از آن نیروهای سکولار
اما نه روحانی سرنگون شده بود. درآن صورت چه
نوع ایرانی می داشتید؟ همین طور هم فرض کنید
کودتای موفقی در اندونزی اتفاق نیافتاده بود،
از نیروهای سیاسی سکولار، کمونیست و
ناسیونالیست های ضد امپریالیست حمام خون براه
نینداخته بودند و رژیم سوهارتوئی وجود نداشت.
آیا اندونزی لیبرال تر یا چپ اما، بی تردید،
سکولار و مترقی ای نمی توانست وجود داشته باشد
که با جنبش نزدیکی بین دین ها در صلح صفا به
سر برد و نه شاخه ی القاعده درآن جا وجود
داشته باشد، نه قتل عام بالی و امثال آن؟
فرض کنید، برای مثال، در سال
1954
مصری وجود داشت که می گذاشتند با پویایی درونی
خود راه خویش را در دنیا پیدا می کرد. از
اتفاقاتی که در واقعیت در مصر رخ داد،
می دانیم که رژیم ناصر که ادعا می کرد
سوسیالیست است، در بهترین حالت چیزی بیش از
کاریکاتور سوسیالیسم نبود و ناسیونالیسم اش
عمیقا به استبداد آغشته بود. اما دریک بررسی
خلاف واقعیت مصر ناصری را فرض کنید که به طور
دائم از کابوس احتمال حمله ی واقعی یا دست کم
توطئه ی براندازی از خارج رنج نمی برد، مصر
ناصری که مجبور نبود درآمد ملی عمده ی خود را
صرف تجهیزات نظامی کند، به طور دائم در وضعیت
جنگی به سر نبرد، با جنگ
1967
مواجه نباشد و آن شکست قاطع را نخورده باشد.
اسلام گرائی ای که به دنبال آن شکست پا گرفت
اتهامی را علیه ناصر مطرح کرد که هنوز بی پاسخ
مانده است: این که ناصر در هدایت
پیروزمندانه ی اعراب علیه اسرائیل، حفظ حیثیت
مصر و سرزمین آن و جلوگیری اسرائیل از اشغال
بقیه ی سرزمین های فلسطین کاملا شکست خورده
است. به این اتهام پاسخی داده نشد زیرا اتهام
درستی بود. و اسلام گرایان پس از ثبت این
اتهام بی پاسخ، قول نجاتی را دادند که بر
مبنای هزاره باوری به آن معتقدند: ما به شما-
شما مصریان، عرب ها و شما مسلمانان هر کجا که
هستید- آنچه را ناصر نتوانست انجام دهد، تحویل
خواهیم داد و ما موفق خواهیم شد زیرا خدا با
ماست، اما، او، پروردگار، با ناصر نبود به این
دلیل که او سکولار بود و مختصر این که او کافر
بود. در شرایط سردرگمی بی نهایت اجتماعی که
شکست سال
1967
به وجود آورده بود، آن قول نجات کارگر افتاد و
بسیاری از جوانان را آن نوع فرجام شناسی با
خود همراه کرد. زمانی که یک دهه بعد قاتلین
سادات محاکمه شدند، بخش قابل ملاحظه ای از
آن ها گفتند که در جوانی طرفدار ناصر بوده اند
وپس از شکست سال
1967
به دنیای سیاسی اسلام گرایان پیوسته اند.
در ضمن، ناصر در سال
1970
به خارطوم سفر کرد، با پادشاه سعودی قرارداد
صلح امضا کرد و در شرایطی نبود که از
فلسطینیان در مقابل قتل عامی حمایت کند که در
سال
1971
دراردن در نبرد قدرتی که بین سلطنت متمایل به
غرب و سازمان آزادی بخش فلسطین سکولار پیش
آمده بود. پس از آن قتل عام، پس از قتل عام
صبرا و شتیلا در جریان حمله اسرائیل به لبنان
در سال
1982
و بخصوص پس ازقرار داد اسلوی سال
1993
که ایالات متحده حامی آن بود، اسلام گرائی در
بین فلسطینیان روز به روز قدرت بیش تری پیدا
کرد. در این روند سازمان آزادی بخش فلسطین
ابتدا از حیض انتفاع انداخته شد و سپس
کاریکاتوری از آن باقی ماند که با فساد همیشگی
که داشت خود را از دورن تضعیف کرد. آن زمان
بود که خلع به وجود آمده را حماس پر کرد.
اما برای این که در تاریخ خلاف
واقعیت خود، مصری را تصور کنیم که در آن
بسیاری از سکولارها سال گذشته در نتیجه ی شکست
سال
1967
به اردوی اسلام گرایان نپیوستند، باید اسرائیل
متفاوتی را نیز تصور کنیم: مثلا نوع اسرائیلی
که مارتین بوبر زمانی از آن دفاع می کرد.
ظاهرا بوبر براین باور بوده است که اهمیت محض
هولوکست در اروپا لازمه اش آنست که یهودیانی
که جان سالم بدر برده اند وطنی برای خود پیدا
کنند که زندگی فارغ از قوم کشی ها را برای شان
تضمین کند. اما به نظر می رسد او هم برخلاف بن
گورین براین باور بوده است که یهودیان هرگز در
فلسطین به صلح و امنیت پایدار نمی رسند اگر
قبول نکنند که به آن جا رفته بودند تا سر زمین
ملت دیگری را اشغال کنند، و این که آن ملت
دیگر حقوق قانونی خود را داشتند که تاریخش به
پیش از مهاجرت یهودیان برمی گردد و این که
بنابراین عدالت حکم می کند که یهودیان با
همسایگان خود درصلح و آرامش در کشوری زندگی
کنند و این که آن همسایگانی با حقوقی مطلقا
برابر با خودشان دارند. بسیاری از یهودیان آن
زمان به نوع معین ناسیونالیسم پراکنده ی
اروپائی که در پی دولت- ملتی بود که به لحاظ
قومی خالص باشد، عمیقن تردید داشتند، و همین
طور به ناسیونالیسم اکثریت باوری که به دنبال
مزایای ویژه ای برای یک اکثریت قومی- مذهبی در
محدوده ی یک کشور بود. صهیونیسم دقیقا همان
نوع ناسیونالیسم پر کنده ی اروپائی بود.
بسیاری از یهودیان ضد صهیونیست آن زمان بی
تردید جماعت یهودیانی را در اسرائیل یا فلسطین
تصور می کردند که خود را نه غربی هائی بدانند
که به لحاظ جسمی خارج از اروپا زندگی می کنند
بلکه به مثابه ی ملتی که ضروری است به مثابه
ملت شرق میانه ی جدید یا قدیم که در بین
ساکنین قدیمی این سرزمین زندگی می کنند، اخلاق
جدید تعلق داشتن را بیاموزند.
مختصر این که برای تازه واردین
به این سرزمین کهن ، هم زیستی یهودی- عرب
نیاز به نرمش بسیار در تصفیه ی ناسیونالیسم
صهیونیستی دارد. نه وابستگی و تعریف خود بر
متن هویت اولیه ی مذهبی- قومی یعنی یهودیت
نفوذ ناپذیر، بلکه زیست مدرنی که آزادانه گزین
شده باشد و برخاسته از رنج و بدبختی ی اروپای
گذشته و تعلق آسیای غربی حال. آن چه از چنین
زیستی حاصل می شود، دولت دموکراتیک سکولار چند
قومی ای ست که یهود، مسیحی و مسلمان را بیک
سان در نظام حکومتی ای دربر می گیرد که به
نژاد یا مذهب امتیازی نمی دهد- بگوئیم خانه ی
گشوده همیشگی. اسرائیل چیست، چه باید باشد، چه
می تواند باشد: مساله اساسا به آنجا مربوط
می شود و حل آن هم بنابراین به طور عمده در
همان جاست.
بنابراین، فرض کنید که بررسی
اسلام و اسلام گرائی نه از تعلق داشتن اولیه و
ازلی بلکه از سست بنیانی زمان حالی آغاز شود
که چنان از عدالت سکولار محروم است که انسان
شیوه ی هدفمندی که خود را جزء آن یا متعلق به
آن بداند، سراغ ندارد. کثرت محض شرایط نا
مطلوبی که همه نوع رشد سرطانی درآن ممکن
می شود. شیوه ی دیگری که می توان این قضیه را
بیان کرد، این که زمانی که افراد بشر وظیفه ی
اداره ی امور جهان مادی را به عهده گرفتند،
این ادعا را نیز داشتند که می توانند عدالت را
اجرا کنند، عدالتی کامل تر از آنی است که
انحصارگران رنگارنگ کتب مقدس ارائه می دهند.
جهان سکولار باید نه یک بار بلکه دوبار عادل
باشد: در محدوده ی آنچه برای خود تعریف کرده
است و برای خنثی کردن این ادعا که خدا عدالت
برتری را می توانسته است داده باشد. بدین معنی
که جهان سکولار باید برای انسان به اندازه ی
کافی عدالت داشته باشد تا مجبور نباشد به طور
دائم به عدالت خدا درمقابل بی عدالتی دنیوی
متوسل شود. می توان گفت سیاست برابری های
رادیکال.
یادداشت ها:
1
روزنامه ی " نوول ابزرواتوز" ژانویه ی 1998 ص
ص 15-21 . برژینسکی گفت: "روزی که شوروی ها
ازمرز عبور کردند به پرزیدنت کارتر گفتم: حالا
فرصت به دست آمده است که جنگ ویتنام اتحاد
جماهیر شوروی را به رایش بوجود آوریم...
مهم ترین مساله برای تاریخ جهان چیست؟ طالبان
یا فروپاشی ی امپراطوری شوروی؟ مشتی مسلمان
تحریک شده یا رهائی اروپای مرکزی و پایان جنگ
سرد؟
2- در مورد تامل اولیه و قاطع
در رابطه ی با هویت اسلامی وشرایط مهاجرت به
جوامع پیشرفته ی سرمایه داری- دراین مورد
بریتانیا- نگاه کنید به مقدمه ی: "فرهنگ"
اسلامی و قبیله ی اروپائی" در اثر عزیر
العزمه تحت عنوان " اسلام و مدرنیته" لندن:
ورسو. سال 1992 .
3- ترجمه ی واتیکان ازسخنرانی
اصلی: "سه مرحله در برنامه ی یونانیت زدائی"
را می توان در آدرس زیر مطالعه کرد:
4- ایضا. حکم قرآن "لا اکراه
فی الدین." ( سوره ی 2:256 ) را قضات اسلامی
به کرات برای این مثال می آورند که مشخص کنند
یک حاکم مسلمان چه حقوق و حمایت هائی موظف است
به تابعینش بدهد که دارای مذاهب دیگری هستند.
5
در مقاله ی " راسینگر پیرامون ترکیه درجامعه ی
اروپائی، سکولاریسم اروپائی" در روزنامه ی
"کاتولیک ورلد نیوز " 11 اگوست 2004 قابل
دسترس در آدرس زیر:
6- " سه مرحله در برنامه ی
یونانیت زدائی".
7- نقل در مقاله ی پال کوکوسکی
تحت عنوان : "از به چالش طلبیدن کلیسا
بپرهیزید "مندرج در روزنامه ی "کاتولیک نیوز
تایم " اول دسامبر 2002 .
8- " برخورد تمدن ها و بازسازی
نظم جهانی" اثر ساموئل پی هانتینگتون ص ص 20
و21 سال 1996 . نیویورک : نشر سیمون وشوستر.
9- ایضا . ص 28 نگاه کنید به
ص ص 36 و46 .
10- مخصوصا نگاه کنید به اثر
اروند آبراهیمیان تحت عنوان : "ایران بین دو
انقلاب" پرینستن: نشر پرینستن ، سال 1982.