بحث نظری، پاسخ
به
نوشته ی طارق امین خان
نوشته: سمیر امین
نقد دوست پاکستانی مان، طارق امین خان
باعث تعجبم نشد، انتظارش را داشتم.
بنابراین، مایلم به نقد او پاسخ دهم، نقدی
که عمدتا نتیجه ی بی اطلاعی او از
پاسخ هائی است که به پرسش های او
داده ام.
1-
هدف مقاله ی من صرفا دفاع از استراتژی
سیاسی ای بود که هم زمان بر شکست پروژه ی
واشنگتن (و در پشت آن مجموعه امپریالیسم
سه گانه) به خاطر کنترل نظامی سیاره [ی
ما] و پروژه ی اسلام سیاسی ("میانه رو" یا
"رادیکال") مبتنی بود. افزون بر این،
عنوان آن مقاله که به زبان فرانسوی منتشر
شده، روشن است: "شکست پروژه ی کنترل
نظامی کره ی [ما] از طرف ایالات متحده و
شکست اسلام سیاسی دو آماج تجزیه ناپذیر
اند." چنین به نظر می رسد که طارق امین
خان با من در این خصوص هم نظر است و
هم چون من قبول می کند که آماج های اسلام
سیاسی طبقه ی متوسط (به اصطلاح " میانه
رو") و آماج جنگ طلبان "رادیکال" اسلامی
(که از میان طبقات تهی دست بسیج شده اند)
یک سان است. مولفه های مورد اختلاف ما
[طارق و من] پیشنهادهای ما در خصوص
استراتژی های موثر جهت شکست اسلام سیاسی
است و در پیوند با آن، برخی مفاهیم نظری
بنیادگرایانه که به مدرنیت (مدرنیته)،
اروپامداری و شکل گیری فرهنگ های سیاسی
ملت های گوناگون مربوط می شود.
2-
تحلیلی از"مدرنیت" (مدرنیته) و پیدایش آن
ارائه داده ام که پیوند تنگاتنگ با تحلیل
سرمایه داری یا امپریالیسم تاریخی دارد.
این تحلیل همه چیز هست جز "اروپامدار"،
چرا که مخصوصا برنقد رادیکال اروپامداری
پایه گذاری شده است. ظاهرا مقاله ام تحت
عنوان "اروپامداری" که در مطبوعات
مانتلی رویو سال
1989
چاپ شده برای طارق ناشناخته است. او
می تواند مطالعات خود را بعدها با خواندن
چاپ دوم آن مقاله تکمیل کند. این مقاله در
سال
2008
به زبان فرانسوی منتشر شد و به زودی در
مطبوعات مانتلی رویو منتشر می شود. نقد من
از اروپامداری رادیکال است، به این معنی
که به نشان دادن جلوه های آن (کاری که
ادوارد سعید کرده است) محدود نمی شود بلکه
سعی می کند آن را در چارچوب پیدایش
"مدرنیت" (مدرنیته) توضیح دهد که خود از
توسعه ی امپریالیستی سرمایه داری تاریخی
تفکیک ناپذیر است. بدین ترتیب [که توضیح
داده ام] " مدرنیت" (مدرنیته) دارای نقطه
ضعف است و از همان آغاز تا به امروز محدود
و متناقض بوده است، زیرا مدرنیت
(مدرنیته)، مدرنیت سرمایه داری-
امپریالیستی است. آن چه طارق دو مدرنیت
(مدرنیت " فن شناسانه" از یک سو و"آزادی،
برابری، برادری" از دیگر سو) نام می نهد،
دقیقا همان چیزی است که من درباره ی این
موضوع نوشته ام.
3-
تعجب می کنم که طارق باور داشته باشد که
من هیچ چیز راجع به شرایط فلاکت بار واقعی
مردم کشورهای پیرامونی(از جمله کشور های
اسلامی) نمی دانم، شرایطی که سرمایه داری
باعث آن بوده و شرایط پیروزی اسلام سیاسی
معاصر را فراهم آورده است. نه تنها چندین
کتاب در مورد قطبی گری نوشته ام که ذاتی
توسعه ی جهانی سرمایه داری واقعا موجود
است (که در نتیجه آن را با امپریالیسم در
همه ی مراحل تکوین آن پیوند زده ام)، بلکه
حتی ارتباط واکنش های اسلام سیاسی (و
بسیاری دیگر از جنبش های توده ای معاصر)
به تاثیرات مخرب سرمایه داری بر همه ی
ملت ها را به طور کاملا روشن توضیح
داده ام.
4-
به همین دلیل هرگز اسلام سیاسی را با
اسلام "سنتی"،"پیشااستعماری، پیشامدرن"
همانند ندانسته ام. به روشنی متوجه تفاوت
بین آن ها شده ام. مخصوصا در مقاله ی "
اروپامداری" تفسیری از تاریخ را ارائه
داده ام که به پیش از مدرنیت سرمایه داری
مربوط می شود. این تفسیر بر شباهت های
شکل های قدرت تاکید دارد که آن ها را
[شکل های] "خراج گزار" نامیده ام و پیش از
اروپای مسیحی قرون وسطی، مسلمانان عرب
شرق و چین دوره ی کنفسیوس وجود داشت.
مخصوصا به بحث هایم پیرامون سیستم های
متافیزیکی نگاه کنید، سیستم هایی که تلاش
دارند ایمان و خرد را با یک دیگر آشتی
دهند و همین طور شباهت های شان[به
یک دیگر]، جدا از"مشخصاتی" که خود بیان
می کنند، شباهت هایی که سرانجام به
صورت بندی کرده ام. به روشنی گفتم که
روش های اداره ی جوامع مدرن- سرمایه داری
در مراکز امپریالیستی آن و کشورهای
پیرامونی تحت سلطه- هیچ وجه اشتراکی با
جوامع زمان های پیش تر ندارند و خیلی پیش
تئوری های مربوط به "نوسازی" را قاطعانه
رد کردم، تئوری هائی که حمله به "بقایای
سنتی" را توصیه می کنند. حتی گفتم که دیگر
چنین "بقایائی" وجود ندارد که در ظاهر
شکل های سنتی را دارا باشند که به منظور
خدمت به توسعه ی امپریالیستی بازسازی شده
باشند.
5
–
اسلام سیاسی یک پدیده ی مدرن است. طارق
اطلاع ندارد که این تز من بود. همه ی
جنبش های نظری، سیاسی و اجتماعی جهان
"مدرن" (یعنی سرمایه داری واقعا موجود که
هم جهانی شده و هم قطبی گر است و بنابراین
به ذات خود امپریالیستی است) مدرن اند
زیرا از سرمایه داری تفکیک ناپذیر اند.
لیبرالیسم دموکراتیک بورژوائی، خواه
محافطه کار خواه رفورمیسم، سوسیالیسم ها
(سوسیال دموکراسی، کمونیسم های تاریخی)،
قوم مداری ها (یا جنبش های پیراقومی)،
ناسیونالیسم های قدرت های امپریالیستی،
ناسیونالیسم هائی که ملت های تحت سلطه
مقاومت خود را از طریق آن نشان می دهند،
جنبش های "رنسانس مذهبی" در همه ی شکل های
آن، خواه الهیات رهائی بخش، خواه احیای
ظاهرا "بنیادگرایانه" مسیحی و غیره و
سکت های جدید همگی جنبش های "مدرن" اند.
6-
اما کافی نیست که این جنبش ها را صرفا به
عنوان جنبش های مدرن درک کرد. از آن
فراتر، ضروری است از بین آن ها جنبش هائی
را گزین کرد و جنبش هائی را تعیین هویت
کرد که جامعه را به پیش سوق می دهند و بر
مبنای نقد مدرنیت (مدرنیته) سرمایه داری
در تکوین مدرنیت (مدرنیته) سوسیالیستی
شرکت می جویند.
من یک مارکسیستم و مدافع توانمندی خلاق
مارکسیسم. به باور من ابزار ماتریالیسم
تاریخی و فقط این ابزار، امکان درک
چالش هائی را به ما می دهد که رو-در-روی
کارگران و دیگر قربانیان سرمایه داری و
مدرنیت (مدرنیته) آن قرار دارند. دیگر
شکل های اندیشه که از اهمیت کم تری هم
برخوردار نیستند (مادام که سرمایه داری
وجود دارد، حتی غالب اند) از نظم موجود به
نام "دمکراسی لیبرال" بورژوائی (به
شیوه ی هابرماس) یا نوعی تفسیر مذهبی (یا
پیرامذهبی) و یا قومی (یا پیراقومی) دفاع
می کنند که "احترام به مالکیت" در
برداشت شان از حقوق بنیادی را شامل
می شود. پاره ای از این صورت بندی ها به
طور آشکار ارتجاعی اند. فاشیسم گواه بر
این مدعاست. این حقیقت که جنبش هائی که از
چنین صورت بندی هائی الهام گرفته اند،
رده های پائین خود را از محروم ترین طبقات
بسیج می کنند، ماهیت آرمانی ارتجائی این
صورت بندی ها را تغییر نمی دهد. من اسلام
سیاسی (حتی اسلام های سیاسی، به صورت جمع)
و همین طور هندوئیسم سیاسی، بودیسم سیاسی،
بنیادگرائی مسیحی امریکای شمالی، فرقه های
جدید و غیره را شامل این خانواده ی وسیع
توهمات می دانم که ظاهرا به گذشته وصل شده
(اما در حقیقت مدرن اند) و
می توانند"تهی دستان" را در شرایط خاصی
بسیج کنند. موفقیت آن ها، مثل لحظه ی
کنونی، نتیجه ی شکست چپ های (سوسیالیست)
مطرح در مخالفت با تهاجمِ سرمایه داری
است. سرمایه داری از این فرصت تاریخی
استفاده کرد، فرصتی که زوال و فروپاشی
نیروهای پیشرو برایش فراهم کرد، نیروهائی
که پس از جنگ جهانی دوم جهان را شکل
بخشیده بودند.
تاریخ همیشه دو گروه نیروی روشن اندیش که
بخشی محافظه کار و بخش دیگر آن پیشرو
باشد را به صحنه نمی آورد. چنین صحنه ای
گاه به اشغال نیروهائی در می آید که فاقد
تیز هوشی اند و جوامع را به بن بست های
غم انگیزی گرفتار می کنند. حرفم این است
که اسلام سیاسی و نظایر آن نیزدارای همین
ماهیت اند.
نوشته ام که تعداد زیادی از"جنبش ها" که
در سوسیال فوروم دوم فعال بودند، در چنین
بن بست هائی گرفتارند و علاوه بر تحلیل
آن ها به این صورت، اصولی را پیشنهاد
کردم که احتمالا می تواند راه فائق آمدن
بر این بن بست ها را بگشاید.
نقد اولیه ام پیرامون پیشرفت هائی بود که
در جوامع آسیائی و افریقائی طی عصر
باندونگ صورت گرفت. تناقضات و محدودیت های
تجربه ی ناصریسم را، با شروع از سال
1963،
تحلیل کردم و اظهار نگرانی کردم که چنین
تجربه ای مصر را به آن جائی می برد که به
انفتاح (آغاز کمپرادور) و اسلام سیاسی
تبدیل شد. این اثر ("مصر ناصری" نوشته ی
حسن ریاض) به زبان عربی زیرزمینی پخش شد
ولی هرگز به زبان انگلیسی ترجمه نشد.
تحولات بعدی خلاف نگرانی ام را ثابت نکرد.
7-
با روش های "پسامدرنیستی" نمی توان ماهیت
بن بست هائی را تحلیل کرد که مورد
اشاره ام بوده است. معتقدم به اصطلاح
مطالعات "پسامدرنیستی" که در حال حاضر در
دانشگاه های ایالات متحده رواج دارد، خود
تنها جلوه های ساده انگارانه ی این
بن بست هاست، و ظاهرا طارق این گونه فکر
نمی کند.
8-
من هنوز هم با سرسختی همیشگی ام هر نوع
"فرهنگ مداری" را رد می کنم و آن را
"تغیرناپذیرهای (پیرا) فرهنگی" تعریف
کرده ام. این رد درون مایه ی نقدم از
اروپامداری، همین طور هم"اروپامداری های
باژگونه" (با استفاده از اصطلاح خالد
العظم)، از قبیل فرهنگ مداری های
اسلام گرا یا معاصر دیگر، را نیز دربر
می گیرد.
با رد فرضیه ی فرهنگ مداری، خیلی زود جرات
کردم ادعا کنم (نگاه کنید به "انباشت
مستقل" نوشته ی سمیر امین و آندره
گوندرفرانک، که درسال
1978
منتشر شد) که "مدرنیت" (مدرنیته) (و
سرمایه داری) نه فقط در اروپا بلکه در بخش
اعظمی از جهان پیشاسرمایه داری تکوین
یافته است. بررسی این موضوع را ازطریق
تحقیق تاریخی ادامه دادم و به این کشف
اولیه مدرنیت ( مدرنیته) رسیدم که چین سه
تا پنج سده پیش از اروپا آن را آغازکرده
بود. همین طور هم جرات کردم بگویم که آغاز
این تحول [مدرنیت] که در جهان اسلام از
قرن های نخستین پس از هجرت مشهود بوده،
سرانجام به انحراف کشیده شده و به دوران
طولانی "تباهی و انحطاط" منجر شده است. بر
این زمینه بود که استدلال کردم که چرا
نهضت عربی اسلامی قرن نوزدهم راه برون
رفتی از این بن بست را بشارت نداد بلکه
برعکس، جوامع گرفتار را گرفتارتر کرد. این
نوشته ها که با استدلال های مفصل تری به
زبان عربی تا روایت خلاصه شده ی آن به
زبان فرانسوی (و گاهی اوقات انگلیسی)
منتشر شد، البته نقد های زیادی را برایم
به همراه داشت که از جانب کسانی بود که
درصد هستند با اسلام سیاسی کنار بیایند.
(کسانی چون برهان غالیون)
با
درنظر گرفتن موفقیت سرمایه داری تاریخی در
اروپا، [باید گفت] این روایت از مدرنیت
(مدرنیته) است که بر همه تحمیل شد و دیگر
مسیرهای ممکن [برای رسیدن به] مدرنیت را
به فراموشی تاریخی سپرد.
9-
من آن گونه که طارق [در موردم می گوید]
هرگز نسبت به اسلام ستیزی بی اعتنا
نبوده ام. اما اسلام ستیزی تنها بیم و
هراسی نیست که مقامات حاکم در افکار عمومی
غرب بسط می دهند. در خصوص چین ستیزی که با
دفاع شرم آور از دین سالاری برده داری
دالای لاما می شود چه؟
تزی که در این قلمرو بسط داده ام این است
که سرمایه داری یا امپریالیسم پیر (تا
آن جا که منسوخ می شود) از این پس لازم
می داند مجموعه ی امپریالیسم سه گانه را
به جنگی مداوم علیه [کشورهای] جنوب متعهد
کند. امپریالیسم جهانی شدن را میلیتاریزه
می کند و این تنها وسیله ی تضمین دستیابی
به همه ی منابع سیاره ی [ما] است به منظور
بهره وری انحصاری [کشورهای] شمال. این
سرمایه داری منسوخ آن چیزی را تدارک
می بیند که "آپارتاید در مقیاسی جهانی"
نامیده ام. معنی آن عبارت ست از وفاق جمعی
بر سر مفاهیم نژادپرستانه و دفاع از
آن ها. طارق این مساله را در بین
دانشجویان خود در تورنتو ملاحظه کرده است
ولی این تحلیل را پی گیری نکرده است.
10-
معتقد نیستم همسان سازی شتابزده ی اسلام
در جماعتهای اروپائی و امریکائی با اسلام
سیاسی کشورهای مسلمان درست باشد(من طارق
را به خاطر این در هم آمیزی مکرر متهم
نمی کنم) اسلام در این جماعت ها ( اما
همین طور هم پدیده ی نژادی و پدیده های
دیگری از این دست) پی آمد روشن تبعیض
اجتماعی (پیش از آن که "فرهنگی" باشد) است
که قربانیان آن مهاجرین فقیر اند. "گرایش
به جماعت مداری هائی" که دولت های (مرتجع)
سرمایه [داری] حاکم، مخصوصا در ایالات
متحده و بریتانیای کبیر، به عنوان روشی
برای اداره ی این به اصطلاح "تنوع" به
وجود آورده اند، موجب تقویت "اسلام گرایی"
فریب کارانه شده و مانع از آن می شود که
طبقات ذینفع در مبارزات اجتماعی برای
برابری و حقوق خود درگیر شوند. چپ
(سوسیالیست) از اتحادهای (غیرواقعی) با
جماعت باوری های قربانیان نمی تواند
کمترین انتظاری داشته باشد. مسئولیت آن
[چپ سوسیالیست] جای دیگری است. آن چه از
چپ انتظار می رود این است که خود را متعهد
به کار با جماعت هایی کند که درگیر مبارزه
برای حقوق خود درچشم انداز یک نوسازی
سوسیالیستی اند.
11-
بدون توضیح درخوری از شرایط کشورهای
اسلامی که هر یک با دیگری تفاوت دارد،
بررسی اسلام سیاسی مخاطره آمیز است. سعی
ام این ست که ازین درهم آمیزی اجتناب کنم.
با این همه، تمایزی که بین عربستان سعودی
و پاکستان از سوئی، و "دیگر کشورهای
اسلامی" (که متفاوت اند) قائل شده ام را،
کنار نمی گذارم.
در خصوص عربستان سعودی نوشتم که اسلام
وهابی اسلام بی نهایت ابتدائی است و حاصل
کوچ نشین های جامعه ی باستانی شبه جزیره ی
عربستان. این نوع اسلام، به شکرانه ی
اقیانوس نفتی که عربستان بر آن شناور است،
به یک ایدئولوژی حکومتی تبدیل شده است که
خود متحد زیردست امپریالیسم ایالات متحده
است. در حقیقت، نوکر تزلزل ناپذیر آن. به
باورم طارق هم این را قبول دارد. حقیقت
مسجل این که، به شکرانه ی دلارهای نفتی،
وهابیسم در بین اسلام های سیاسی "سنی" با
اثرات ویران گر مشهودی غلبه دارد:
رفتارهای اجتماعی ارتجاعی افراطی،
آداب پرستی آئینی بی محتوا، زیاده روی های
اعترافی شرم آور (نفرت از شیعه). باید این
واقعیات را در نظر گرفت.
طارق در مورد پاکستان با من هم نظر نیست.
گستاخ نیستم که نظر او را در خصوص این
منطقه "رد کنم". طارق پاکستان را از درون
می شناسد، من از بیرون. دلم می خواهد باور
کنم که آنچه او در مورد توانمندی این
جامعه می گوید، صحت دارد. امیدوارم حقیقت
داشته باشد.
اما علی رغم کمی دانشم در باره ی این
کشور، [از آن چه او در مورد پاکستان
می گوید] قانع نمی شوم. به خود این جرات
را می دهم که بنویسم از نظر من خود ایجاد
پاکستان یک انحراف بود و کشور را از همان
آغاز محکوم به درغلطیدن به بن بستی گرفتار
کرد که حتی هم اکنون هم راه برون رفتی از
آن
سراغ ندارم. پاکستان که بر این اساس به
وجود آمد که نمی پذیرفت به عنوان مسلمان
جزئی از استان های هندوستان باقی بماند،
فقط بر این مبنا می تواند وجود داشته باشد
که پیوسته بر ماهیت "اسلامی" خود پافشاری
کند. طبقه حاکمه در این کشور حتی اگر
بخواهد خود را از اسلام سیاسی طبقه ی
متوسط و طبقه ی کارگر متمایز سازد، فقط
باید به همان اسطوره ی آغازین [مسلمان
بودن] بچسبد. بنابر این، تصادفی نیست که
پاکستان از همان آغاز جزء کشور های
کارگزار واشنگتن قرار گرفت. ایالات متحده
پاکستان را در فهرست خود- به همراه
عربستان سعودی که آن هم تصادفی نبود-
گذاشت تا "کنفرانس اسلامی" را در مقابل
باندونگ به وجود آورد. دیپلماسی دهلی این
قضیه را درک کرد و با مسکو و حتی کابل (که
در آن زمان "کمونیستی"اش می نامیدند)
روابط نزدیک تری برقرار کرد. اما امروزه
هم هندوستان و هم پاکستان "دوستان"
واشنگتن اند و مجبورند نزاع بین خود را به
خوبی سر و سامان دهند.
وضعیت اسلام و اسلام سیاسی در دیگر
کشور های اسلامی کاملا متفاوت است. در این
کشورها معمولا اغتشاشی بین "هویت ملی" و
هویت مذهبی در کار نیست. طی عصر باندونگ و
در مورد پاره ای ازکشورها، حتی زودتر از
آن، کشورهای عربی اساسا دید مثبتی نسبت به
ملیت عربی (خواه مفرد خواه جمع) داشتند و
این امر زمینه ی پیشرفت های سکولاری را
فراهم کرد که بی نهایت زودگذر بود، درست
همانند پیشرفت دموکراسی. در این جا اسلام
سیاسی آن گونه که بسیاری از آکادمیسین های
امریکای شمالی تصور می کنند، یک پدیده ی
پسااستعماری نیست بلکه بسیار اخیرتر و
پدیده ای پسا باندونگ است.
اسلام در دوره ی استعماری به هیچ وجه مرکز
مقاومت نبود. در این خصوص اسلام گرایان
تاریخچه ای اختراع کرده اند که بررسی
واقعیت ارتباطی با آن نشان نمی دهد.
قدرت های استعماری خیلی خوب فهمیده بودند
که اعمال اقتدار مذهبی (در این جا اسلام،
اما در جاهای دیگر آئین هندو و یا بودیسم)
می تواند به نفع شان باشد. نمونه ی
الجزیره در این زمینه برجسته است:
فرانسوی ها در مستعمره ی خود هرگز "با
اسلام مبارزه" نکردند. سهل است، آن ها به
قضات [اسلامی] تاریک اندیش اجازه دادند
احترام کامل به "شریعه" را اعمال کنند.
این جمهوری الجزیره بود که رفورم های
سکولار را با تردید و دودلی پیش برد.
آن چه اسلام گرایان امروزه خواهان آنند
چیزی نیست مگر بازگشت به رفتارهای دوران
استعماری!
با این همه، منتقد "پیشرفت های" دوره ی
باندونگ بودم و هم چنان هستم، آن هم به
خاطر گذرا بودن آن در همه ی مناطق، از
خودمختاری تکوین اقتصادی تا رد دموکراتیزه
کردن اداره ی جامعه و تصمیم آن ها در دفاع
از اسلام در برابر"تهدید کمونیسم". بدین
ترتیب، رژیم های ناسیونالست توده ای راه
را برای قدرت گیری اسلام گرائی
کمپرادر(این دو اصطلاح از یک دیگر
جدائی ناپذیر اند) هموار کردند. در خصوص
مصر، نوشتم که سه نیروئی که صحنه اصلی را
اشغال می کنند-
اسلام سیاسی (اخوان المسلمین و دیگران)،
"رژیم" [حاکم] و به اصطلاح "دموکرات های"
طرفدار امریکا- در حقیقت طبقه ی حاکم
واحدی را نمایندگی می کنند یعنی طبقه ی
کمپرادر و اسلام گرا را.
12
–
اما طارق به ما می گوید که نمی توان این
حقیقت را نادیده گرفت که اسلام سیاسی با
ایالات متحده در حال جنگ است.
دم و دستگاه حاکمه ی واشنگتن این را
می گویند. نیاز دارند چنین کند زیرا در
نظر عموم در ایالات متحده و متحدان زیر
دست آن، در ناتو، این تنها شیوه ی
مشروعیت بخشیدن به تحقق برنامه ی کنترل
نظامی سیاره [ما] با دست آویز "مبارزه با
تروریسم" است. با این همه، جنگ های مورد
نظر را باید دقیق تر بررسی کرد.
در افغانستان طالبان واقعا به نیروهای
اشغالگر حمله می کنند. اما آن ها حاضر اند
در دوستی کامل با واشنگتن بر افغانستان
حکومت کنند، به شرطی که نیروهای بیگانه
خاک کشور را ترک کنند. ایالات متحده در
این جا واقعا به دام افتاده است، زیرا
نمی تواند از کشور عقب بنشیند چون چنین
کاری قدرت استدلال نهایی آن ها یعنی "جنگ
با ترروریسم" را از بین می برد. القاعده
مفید ولازم است و نباید نابود شود.
در عراق حمله ی اسلام گرایان هدفش
منحصرا مبارزه با نیروهای اشغال گر نیست.
آیا نباید پیروزی سیا (سی. آی. ای) در به
وجود آوردن جنگ داخلی بین سنی و شیعه را
مورد بررسی قرار داد؟ واشنگتن بی تردید
شکست خورده است زیرا رژیمی که مورد حمایت
آنست، اعتباری ندارد. از دیگر سو،
جنبش های مقاومت با داشتن توان شکست ارتش
اشغال گر بسیار فاصله دارند. در مقایسه با
آن، ویتنامی ها بدون بر انگیختن هیچ
مشروعیت مذهبی و بدون زیاده روی های
"تروریستی" موفق شدند نیروهای اشغال گر را
بیرون برانند. آیا ایدئولوژی های اسلام
سیاسی مسئولیتی در این شکست در عراق
ندارد؟
در لبنان، حزب الله واقعا حمله کنندگان
اسرائیلی را شکست دادند. پیش از آن ها،
کمونیست های لبنانی ثابت کردند که به همان
اندازه ی [حزب الله] در جنوب توانا اند.
حمایت مشترک ایران، سوریه و قدرت های غربی
حزب الله را به وجود آورد. این نیروها
[ایران و...] علی رغم اختلافات شان از
کمونیست ها بیش تر از اسلام گرایان وحشت
داشتند. درعوض، حزب الله برای لبنان یک
بن بست سیاسی است زیرا پروژه ی سیاسی و
اجتماعی آن برای غیرشیعه ها قابل قبول
نیست و حتی شیعیان، آن گونه که دستگاه
حاکمه ی واشنگتن و حزب الله می خواهند به
ما بقبولانند، احتمالا خود-به-خود و با
شور و شوق آن ها را قبول نمی کنند.
در فلسطین، حماس در سازمان دادن واکنش به
اشغال و تجاوزهای اسرائیل ظاهرا از
"سکولارهای" سازمان های دیگر فلسطینی
چندان هم کارآتر نیست. این سازمان ها در
اثر سیاست هایی ازمیان رفتند که اسرائیل،
ایالات متحده و اروپا مشترکا و به طور
روش مند بسط دادند.
در مورد همه ی این جنگ ها بیش از آن که
طارق حدس می زند به تفصیل صحبت کرده ام.
درک اظهار نظرهای شدید طارق پیرامون
موضعم در باره ی این موضوع برایم دشوار
است.
از جانب خودم مشکلی در این باره ندارم که
چرا جوانان اروپائی با شور و شوق پشت
پرچم های هوشی مین، چه گوارا و فلسطینیان
رژه رفتند و نه پشت پرچم آیت الله ها و
بن لادن. این [جریان] را باید در کشورهای
اسلامی نیز درک شود.
13-
آری، من طرفدار استفاده از اصل مطلق
سکولاریسم و جدائی سیاست از مذهب ام.
سکولاریسم رادیکال شرط پیش برد دموکراسی
خلاق است، دموکراسی ای که مبنای مشروعیت
پیشرفت خود را تفسیری نمی داند که از
گذشته گرفته است، تفسیری که همیشه به
مثابه ی مانعی محافظه کارانه عمل می کند.
سکولاریسم رادیکال از خواست رهائی
انسان ها و جامعه جدائی ناپذیر است. این
است علت آن که همه ی انقلابات بزرگ عصر
معاصر (انقلاب فرانسه، روسیه و چین)
سکولارسم رادیکال را سرلوحه ی خود قرار
دادند، انقلاباتی که بهترین لحظات پیشرفت
دموکراتیک و اجتماعی را به همراه داشت. با
این همه، پیشرفت سکولاریسم کُند بود، به
این خاطر که ضرب آهنگ پیشرفت مدرنیت
(مدرنیته) بورژوائی برآن حاکم بود، به این
خاطر که تازه آغاز پیشرفت هائی بود که
گرایش به سوسیالیسم داشتند، پیشرفت هائی
که راه فراروئی از این مدرنیت (مدرنیته)
بورژوائی را می گشود. پیشرفت سکولاریسم به
خاطر پس رفت های جامعه ی سکولار نیز کُند
بود.
مدرنیت (مدرنیته) بورژوائی خود یک پدیده ی
چندگونه است. نخستین گام های مردد به سوی
سکولاریسم به این هدف بود که به جنگ های
مذهبی پایان دهد و اصل رواداری را جایگزین
تعصب مبنی بر اعتراف [مذهبی] کند.
ایالات متحده که فرقه های ناراضی مهاجر
اروپائی آن را به وجود آوردند، اصل
رواداری را پایه گذاری کرد ولی از برداشت
محدود خود از سکولاریسم فراتر نرفتند.
سکولاریسم در اروپا فقط در ارتباط
تنگاتنگ با انقلابات، به خصوص طی فاز
ژاکوبنی انقلاب فرانسه، به صورت رادیکال
مفهوم سازی شد. در دیگر جاها، انگلیس،
آلمان و ایتالیا، مدرنیت بورژوائی فقط با
سازش با طبقات حاکم رژیم های باستانی که
مورد حمایت کلیسا بودند، توانست راه خود
را هموار کند. نتیجه این که سکولاریسم در
این جوامع محدود باقی ماند. به خاطر موضع
ام در طرفداری از سکولاریسم رادیکال که
مبدع آن انقلابیون فرانسه بودند، هراسی
ندارم که مرا به "فرانسه پرستی" متهم
کنند. با مارکس [در این زمینه] کاملا
موافقم.
بنابر این، سکولاریسم در ارتباط با
الزامات استراتژی های سیاسی بلوک های
مسلط، لحظات پیشرفت و پس رفت را تجربه
کرده است، بلوک هائی که بازتولید
سرمایه داری بر آن ها پایه گذاری می شود.
تردیدی ندارم اشاره کنم که در این سطح
هم چون تمامی سطوح واقعیت اجتماعی، اروپای
معاصر در پیوند با افت دموکراسی و ادعای
قدرت انحصاری الیگوپولی ها (فروشندگان
بزرگ)، فاز افول سکولاریسم را تجربه
می کند. "قانون اساسی" اروپا و همه
گفتارهای مربوط به ریشه های "مسیحی" (یا
"یهودی- مسیحی") تمدن اروپائی موید این
امر [افول سکولارسم] است.
پیشرفت سکولاریسم در کشور های تحت سلطه ی
پیرامونی نظام جهانی [سرمایه داری] به
دلائل مشخص حتی محدودتر و کنُدتر بود.
دلائل این وضعیت به موقتی بودن و ضعف
نیروهای سیاسی و اجتماعی بلوک های اجتماعی
جنبش های رهائی بخش ملی مربوط است. آن چه
در این کشورها به دست آمد هرگز از مرحله ی
"پیشرفت های عرفی گرایانه"، حتی در ترکیه
کمالیستی، فراتر نرفت، درست شبیه
پیشرفت ها در سطوح دیگر که به ندرت از
[مرحله ی] "دموکراتیزه کردن" فراتر رفت.
اشاره این حقایق نباید به این نتیجه گیری
منتهی شود که سکولاریسم رادیکال در این جا
"بیهوده" و داشتن رویکردهای "میانه رو" از
طریق کاهش دامنه ی سکولاریسم "بهتر" است و
"برای تنوع فرهنگی احترام بیش تری" قائل
می شود. تحول درازمدت به سوی سوسیالیسم،
دموکراسی، رهائی و سکولاریسم تنها راه
حرکت به پیش است. بی تردید پیشرفت در این
مسیر کند خواهد بود و از لحظات فراروئی
(محدود) و پسرفت های (احتمالی) تشکیل
می شود. سکولاریسم به صورت کنونی خود و
سکولاریسم رادیکال آن گونه که
اسلام گرایان، هندوها، بنیادگرایان بودیست
و نظریه پردازان پسااستعمار مدعی اند، نه
فقط به ملل "اروپائی و مسیحی"، بلکه به
همه مربوط می شود:
هیچ پیشرفت اجتماعی دموکراتیک بدون الغاء
دین سالاری برده دارانه ی بودیسم سیاسی،
بدون الغاء دینی کردن کاست ها از طریق
آئین هندو و بدون کنار گذاشتن طرح حکومت
اسلامی ممکن نیست. پیشرفت های چشم گیر در
راستای رهائی از سلطه ی امپریالیستی بدون
پیشرفت به سوی سکولاریسم و دموکراسی خلاق
انجام نخواهد گرفت.
زمان ما پسرفت در تمامی این حوزه هاست، چه
در کشورهای اسلامی و چه در دیگر کشورهای
جنوب و شمال. تحلیل دلائل این پسرفت و
بررسی استراتژی های سیاسی ای که بیرون
آمدن از این گرداب را میسر سازد، برای همه
لازم است: جنوب و شمال
14
–
مساله ی واقعیت مذهب، جایگاه آن در تاریخ
و پایه ریزی آینده را نمی توان به موضوع
سکولاریسم فروکاست.
من از جمله کسانی نیستم که باور کنم
اعتقاد به ماوراء الطبیعه (و هم چنین
شکل های مذهبی آن) روزی "به خودی خود" از
بین می رود. نوشته ام که انسان "حیوانی
متافیزیکی" است که همیشه لازم می داند با
مراجعه به ماوراء الطبیعه ای که همواره
اختراع می شود، بر نگرانی های زندگی خود
(حتی فراسوی [نظام] سرمایه داری) فائق
آید. این جا هم با مارکس کاملا موافقم:
چنین است تفسیرم
از "مذهب به مثابه افیون توده ها" (طبق
توضیح مارکس). افیون لازم است چون تنها
راه تخفیف درد است. اما [افیون] در عین
حال خطر خواب رفتن و فراموش کردن علل درد
و ترک مبارزه علیه آن را در بر دارد.
تفسیری از تاریخ مذاهب (مخصوصا مسیحیت و
اسلام ) ارائه داده ام که در آن بر
دگرگونی های درونی تاکید می شود. مذهب از
طریق این دگرگونی های درونی، دگرگونی های
اجتماعی را از سر گذرانده، بقا پیدا
می کند و موجب می شود که دگرگونی ها با
الزامات مدرنیت (مدرنیته) سرمایه داری
همساز شوند. از کوشش ها، به خصوص کوشش های
"الهیات رهائی بخش" معاصری که باورهای
مذهبی را به گونه ای تفسیر می کنند که از
مبارزه برای سوسیالیسم آینده حمایت کند،
مخصوصا تلاش های "الهیات رهائی بخش"
مسیحیت، استقبال می کنم. ضروری است جهان
اسلام در این راستا به پیش رود. استدلالم
این است که نهضت قرن نوزدهم چنین نکرد.
اسلام سیاسی با این کار مخالف است. مجبورم
در این جا اشاره کنم که تنها تلاش جهت
حرکت در این راستا که از طرف محمود طاها
صورت گرفت، به دست اسلام گرایان در نطفه
خفه شد. تا آن جائی که اطلاع دارم، اعدام
طاها فقط موجب اعتراض دو مصری "بی ایمان"
(اسماعیل عبدالله و من) شد. هیچ
اسلام گرائی، حتی انقلابیون آن ها، اعدام
طاها را به خاطر "حمله به ماهیت مقدس
جزم ها" اسفناک ندانستند. تلاش علی شریعتی
در این راستا در ایران شیعه هم بازتابی
نداشت.
اسلام سیاسی جنبش احیاء مذهبی نیست بلکه
فقط جنبش سیاسی بسیج عضو [پیرو] است در بی
محتواترین، آئینی ترین، دنباله روترین و
ارتجاعی ترین شکل خود. پیروزی آن، این
ویژگی ها را از بین نمی برد. در چنین
شرایطی، اسلام سیاسی تنها می تواند در
مسیر اظهارنظرهای فرقه ای تعصب آمیزی
انحراف پیدا کند که به نفرت شیعه و سنی از
یک دیگر منجر شود.
15-
چه باید کرد؟ ما اندیشه و عمل به راستی
مترقی را چگونه بازسازی می-کنیم؟
پیشنهادهائی مبنی بر "به اصطلاح لیبرالیسم
دموکراتیک سیاسی" را قاطعانه رد کرده ام،
لیبرالیسمی که در آن "دموکراسی (در
کشورهای اسلامی) باید خود را با پذیرش
حضور اجتماعی نیرومند اسلام انطباق دهد".
طارق در تفسیر خود اشتباه می کند که
پشتیبانی از چنین پیشنهادی را به من نسبت
می دهد. من این پیشنهاد و نتیجه ی منطقی
آن را رد کردم که رد سکولاریسم است.
چپ مترقی نمی تواند مبارزه ی ایدئولوژیک
را کنار بگذارد. چپ مترقی در کشورهای
اسلامی وظیفه اش این است که تفهیم کند که
اسلام سیاسی راه حل [مشکلات] نیست، بلکه
توهمی است که تسلیم به چالش های واقعی را
لاپوشانی می کند. چپ مترقی باید این کار
را در همه ی سطوح انجام دهد، از تحلیل
متون پایه ای آن (که با نقد اولیه ام از
سید قطب به آن پرداختم) تا تحلیل
استراتژی های سیاسی سازمان های اسلامی ای
که خود خویش را توضیح و تعریف کرده اند.
این مبارزه ضروری، اما کافی نیست. جنگ
اصلی، جنگی که ماهیت واقعی چپ (و مسلما چپ
سوسیالیست) مترقی را تعریف می کند، در
زمین مبارزات اجتماعی برای حقوق کارگران
(دستمزد، شرایط کار، حق اتحادیه، حق
اعتصاب)، دهقانان (دستیابی به زمین)، زنان
(اصلاحات رادیکال در وضعیت قوانین شخصی) و
شهروندان ( دسترسی به تعلیم و تربیت،
درمان و مسکن) آشکار می شود. مبارزه در
این حوزه ها به معنی آن نیست که آن ها را
"جایگزین مبارزه علیه امپریالیسم کنیم".
برعکس، مبارزه علیه امپریالیسم که نباید
به گفتار تقلیل یابد، زمانی واقعی و موثر
است که رهبری آن را طبقات کارگر [کشورها]
در دست داشته باشند و با کسب حقوق خود آن
را تقویت کنند.
در این سطح رژیم های کنونی و جنبش های
اسلامی اساسا با چنین مبارزات اجتماعی
مخالف اند.
ضرورتی ندارد ابزار سرکوبی را یاد آوری
کنم که آن ها- همراه با- یا به تایید (یا
سکوت) دیپلماسی امپریالیستی مورد استفاده
قرار می دهند.
این ها، در هر صورت، برخی از نشانه هایی
است که اشاره دارد بر امکان فرار از
گرداب هائی (تونل هائی) که از جمله در مصر
و الجزیره وجود دارد. اعتصاب کارگران در
مصر و الجزیره شرایط پیدایش اتحادیه های
واقعی را فراهم ساخته است. مبارزه ی
دهقانان مصری علیه زمین داران پیشین که
اجازه داشتند زمین هائی را پس بگیرند که
طی رفورم ارضی از دست داده بودند، صدها
هزار از ساکنان روستاها را بسیج می کند.
همه ی جنبش هائی که ادعای نمایندگی اسلام
را نمایندگی اسلام را دارند، از جمله
جنبش هائی که مدعی اند رادیکال تر اند، نه
تنها در این مبارزات هیچ حضوری نداشتند،
بلکه به حمایت از موضع رسمی [دولت] علیه
آن ها برخاستند و به تقبیح "کمونیست های
بی خدا"، "دشمنان مالکیت مقدس" و غیره
پرداختند که طبق نظرشان پشت همه ی این
مبارزات بودند.
فرار از گرداب [کنونی]، سست شدن توهمات
"اسلام گرایانه" و پیشروی ضروری به سوی
سکولاریسم به تکوین چنین مبارزات، و فقط
این مبارزات، و به پشتیبانی چپ پیشرو
سوسیالیست بستگی دارد.
مطالب خواندنی
خود را به نوشته هایم محدود می کنم که
مستقیما به موضوع این مقاله مربوط می شود
وبه زبان انگلیسی نوشته ام، اما تاریخ
نسخه های اصلی که به زبان فرانسه نوشته
شده را می آورم. به نوشته هایم به زبان
عربی که احتمالا برای خوانندگان خارجی
چندان مفید نیست، اشاره نمی کنم.
کتاب ها بزبان انگلیسی
-
اروپ مداری (نیویورک: مانتلی رویو،
1989
) (به زبان فرانسه سال
1988).
- قطع پیوند (لندن: ضد
1990)
(به زبان فرانسه سال
1985
)
- تکوین نادرست (لندن: ضد
2003
(به زبان فرانسه
2002)
- سرمایه داری منسوخ (لندن: ضد
2003
(به زبان فرانسه
2002)
- ویروس لیبرال (نیویورک: مطبوعات مانتلی
رویو
2004
(به زبان فرانسه
2003
)
- فراسوی هژمونی ایالات متحده (لندن: ضد،
2006
(به زبان فرانسه
2005)
- دنیائی که آرزو داریم ببینیم (نیویورک:
مطبوعات مانتلی رویو
2008
(به زبان فرانسه
2006)
- "منتظر سال
1984
نباشیم" نوشته ی سمیر امین و گوندر فرانک
(نیویورک: مطبوعات مانتلی رویو،
1981
(به زبان فرانسه
1978)
کتاب به زبان فرانسه
"از سرمایه داری به تمدن "سولپسه سال
2008.
(ترجمه ی انگلیسی به زودی منتشر می شود،
مطبوعات تولیکا، هندوستان)