آنتی لنینیسم کافی نیست
سیریل اسمیت
صادق تهرانی
چه باید کرد؟
لنینیسم ، مارکسیسم آنتی لنینیست و
مسائل انقلاب در حال حاضر
ادیتورها، ورنر بونهفلد و سرجیو
تیشلر
به نظر من انتشار مجموعهای از
مقالات به مناسبت صدمین سالگرد انتشار کتاب "چه
باید کرد؟" اثر لنین ایده بسیار خوبی بود. در
حالیکه نیروهای پراکنده چپ در آغاز قرن جدید سعی
در شناخت اوضاع دارند خلاص شدن از طلسم لنینیسم از
مهمترین وظایف آنها است. بدبختانه در حالیکه
چند نفر از ده نویسنده این مجلد حرفهای مهم و
جالبی برای گفتن دارند، کتاب در مجموع چیز چندان
زیادی برای گفتن ندارد، چه در مورد محتوی اثر 1902
لنین و چه در مورد جایگاه این اثر در تاریخ جنبش
انقلابی.
مارکس در حالی که علل شکست انقلاب
1848را مطالعه میکرد در کتاب خود "هجدهم برومر"
میگوید: " شعائر و سنن تمامی نسلهای مرده همچون
کابوسی برمغز زندگان سنگینی میکند." رهایی ذهن
نسل جدید از گذشته لنینیستی یک جراحی مغز ظریف
است، که مواظبت و مشاهده دقیقی میطلبد، چکش و قلم
بعضی از نویسندگان این مجلد ابزار مناسبی نیستند.
اگر ما میخواهیم به طور مشخص از کابوس قرن بیستم
بیدار شویم در عین یادآوری انقلاب روسیه، باید از
تبدیل آن به نمونهای برای همه تغییرات اجتماعی
مترقی خودداری کنیم.
این مسائل به "تاریخ عقاید"
آکادمیک تعلق ندارند. ما داریم در باره این موضوع
صحبت میکنیم که جنبش بینالمللی کارگران چگونه
سعی کرده تکامل خودشناسیاش را درک کند. در این
مسیر باید نقش افرادی چون لنین و ترتسکی به دقت
مورد بررسی قرار گیرد. ما باید هم فداکاری و
قهرمانیشان و هم اشتباهاتشان را ببینیم و آنها
را تصحیح کنیم.
اگرچه "چه باید کرد؟" به مسائل
جنبش روسیه مربوط میشود، اما ریشههای آن در واقع
در تاریخ انترناسیونال دوم قرار دارد. هنگامی که
جزوه "چه باید کرد" در رابطه با برگزاری کنگره
1903 حزب سوسیال دموکرات روسیه توسط ایسکرا منتشر
شد، لنین خود را هوادار آتشین انترناسیونال دوم و
به خصوص شخص کائوتسکی که درگیر مبارزه با برنشین
بود نشان میداد. این هواداری به خصوص در
آن قسمتهایی از جزوه خود را عیان میکند
که لنین به "انتقال آگاهی سوسیالیستی از خارج به
درون طبقه کارگر" میپردازد. لنین این قسمتها را
با آوردن نقل قولهای طولانی از کائوتسکی مزین
میکند. نظیر : "آگاهی مدرن نه تنها به پرولتاریا
بلکه به علم نیاز دارد. حامل علم نه پرولتاریا
بلکه روشنفکران بورژوازی هستند" این عبارت مثل پتک
بر سر رفقای اتریشی فرود میآیند.
ما همچنین باید به خاطر داشته
باشیم که پیشنهادهای سازمانی لنین مورد تایید هیئت
تحریره ایسکرا و از جمله پلخانف قرار گرفت.
جزئیات تاریخی باید با دقت بیان
شوند. ارائه فرهنگ عامیانه چپ کافی نیست. بعضی از
نویسندگان این مجله سعی میکنند به ناگهان از
مبارزه لنین برای جمع کردن مارکسیستهای روسی در
یک سازمان انقلابی در سالهای 1902 به حوادث 1917
انقلاب سوسیالیستی اکتبر جهش کنند. مارکسیستهای
روسیه هیچگاه در مورد انقلاب سوسیالیستی صحبت
نکردند تا زمانی که تروتسکی با انتشار کتابش
"نتایج و چشماندازها" به این موضوع پرداخت. لنین
حتی تا یک دهه بعد اشارهای به انقلاب سوسیالیستی
نکرد.
در کنگره 1903 لنین سعی کرد "چه
باید کرد" را به عنوان یک اثر تئوریک نادیده
بگیرد. تجربیات قیام 1905 اهمیت "چه باید کرد" را
نزد لنین حتی کمتر کرد. در مقدمه چاپ 1908 این
اثر، لنین یادآوری میکند که این اثر را میبایست
به عنوان چکیده تاکتیکهای ایسکرا و سیاست سازمانی
ایسکرا در سالهای 1902-1901 در نظر گرفت. باگدانف
که در سال 1908 از لنین جدا شد. کاتولیکتر از پاپ
تا آنجا پیش رفت که لنین را خائن به "چه باید
کرد" نامید. تبدیل این جزوه به یک اثر مقدس و کتاب
راهنمای سازمانهای انقلابی به سال 1922
برمیگردد، هنگامی که زینوویف در مسیر بوروکراتیزه
کردن کمینترن به این کتاب اهمیت ویژهای بخشید. تا
قبل از آن "چه باید کرد" از چنین تقدسی برخوردار
نبود.
ترتسکی که به عنوان دنبالهروی
لنین، در این کتاب مورد شدیدترین نکوهشها قرار
میگیرد، در واقع به شدت "چه باید کرد" را در سال
1904 مورد انتقاد قرار داد. و هیچگاه هم عقیدهاش
را در مورد آگاهی سوسیالیستی و مبارزه خود بهخودی
تغییر نداد. ولی ترجیح داد در این مورد سکوت کند.
ما ترتسکیستها که به جزوه لنین (منظور چه باید
کرد است. م.) همچون بت مینگریم با مشاهده نظرات
تروتسکی در آخرین کتابش "استالین" شرمنده میشویم.
هیچکدام از این مسایل اشتباه
فکری لنین را در این جزوه توجیه نمیکند. اما اگر
ما میخواهیم اشتباهات را درست بفهمیم باید ابتدا
اصل مطلب را درست بیان کنیم. درست به همین دلیل
است که من معتقدم "مارکسیسم ضد لنینیسم" پاسخ
مناسبی برای لنینیسم نیست. پاسخی که ما شدیدا به
آن احتیاج داریم. تمایل برخی از نویسندگان این
جزوه که لنین و ترتسکی و استالین را رویهم تلنبار
کنند و یک برچسب "زبالهدانی" روی آن بچسبانند نه
تنها کمکی به حل مسئله نمیکند، بلکه رسیدن به اصل
مطلب را غیرممکن میسازد.
اگر ما "چه باید کرد" را از تاریخ
بعد از آن جدا کنیم، با یک مساله بسیار مهمتر از
اشتباه سیاسی لنین در مورد آگاهی پرولتری مواجه
میشویم. چون همیشه لنین عقایدش را از مارکسیسم
ارتدوکس اخذ میکند و آنها را به افراطیترین شکل
ممکن کنار هم قرار میدهد. در این مسیر چیزهایی را
عیان میکند که در غیر این صورت پوشیده میماندند.
اهمیت تز لنین در انکار دستیابی خودبخودی
پرولتاریا به آگاهی سوسیالیستی در آن چیزی است که
از ایده مارکسیستی تئوری به ما ارائه میدهد.
آگاهی سوسیالیستی از فعالیت زنده جدا شده و به
موازات آن حرکت کرده و توسعه مییابد و این قلب و
اصل اختلاف مستقیم بین ماتریالیسم دیالکتیک
مارکسیستی و اندیشههای کارل مارکس است. هنگامی که
لنین در میانه خرابههای امپراطوری تزار و جنگ
خونین داخلی در حال عملی کردن ایدههای
انترناسیونال دوم است، این اختلافات بین تئوری
مجرد و فعالیت انسانهای زنده در اومانیسم مارکس
را به روی سرش برمیگرداند.
کناب، با سخنرانی سی سال پیش کنسول
کمونیست قدیمی کاهو برندل تحت عنوان "کرونشتاد
نمایش پرولتری انقلاب روسیه" آغاز میشود. به
گونهای شورش 1921 کرونشتاد با جزوه 1902 لنین در
ارتباط قرار میگیرد. سه انقلاب در دو دهه از
تصویر پاک میشود. البته این درست است که ارتباطی
بین اینها وجود دارد ولی روی توضیح این ارتباطات
باید کار شود.
بدتر از این برندل وقتی سعی میکند
ترتسکی را گوستاو نومسک انقلاب روسیه نشان دهد به
نحو بدی کار را خراب میکند. نگاه کنید چگونه جنبش
اعتصاب پتروگراد در سال 1921 را با کرونشتاد شبیه
میبیند.
آنها (کارگران پتروگراد _ م)
خواستار آزادی برای همه کارگران، لغو دستورهای
مخصوص، و آزادی انتخاب برای شوراها بودند. اینها
درست همان مطالباتی بودند که چند روز بعد در
کرونشتاد مطرح شد... این مساله فورا فرصت را برای
"اپوزیسیون کارگری" که توسط دو فلز کار سابق رهبری
می شدند فراهم میکند. ص 22
در واقع اعضای اپوزیسیون کارگری
شلیاپینکوف، میاس نیکوف و کولنتای که در کنگره دهم
از حزب اخراج شد، هنگامی که شورش کرونشتاد اتفاق
افتاد از سرکوب شورش بسیار خوشحال بودند و با حزب
هم عقیده بودند که این شورش تحت تاثیر ایدئولوژی
دهقانی و در حمله به حاکمیت شوروی صورت گرفته است.
ولی در واقع امر جنبش اعتصابی نه
تحت تاثیر عقاید ایدئولوژیک بلکه به خاطر گرسنگی و
فقر انجام شده بود. دقیقا همان علتی که به قیام
کرونشتاد منجر شد.
(یک نکته کوچک: در حالی که ترتسکی
همواره مسئولیت سرکوب کرنشتاد را برعهده گرفت، اما
در واقع در محل حضور نداشت و به علت بیماری غائب
بود. افسانهسازی بلشویکی در مورد کرونشتاد به
اندازه کافی بد هست. اصلا احتیاجی نیست که با
افسانه دیگری آن را جایگزین کنیم. )
مقاله "چشماندازها در سیاست چپ:
توسعه مفاهیم ضد لنینی در سیاستهای سوسیالیستی"
نوشته دیتار بهرنز چند نمونه مفید انتقاد از موضع
چپ از لنین را ارائه میدهد. این انتقادها بیشتر
در جنبش آلمان بیان شده بود. اگرچه این مقاله با
انتقاد لوکزامبورگ از "چه باید کرد" آغاز میشود
ولی هیچ اشارهای به مقاله انتقادی ترتسکی که
بسیار شدیدتر هم بود، نمیکند.
در مقاله "آیا لنین مارکسیست بود"
ما به قلمروی جدیتری وارد میشویم. سیمون کلارک
با دقت بحثی را پیش میکشد که آثار لنین آغشته به
پوپولیسم روسی است. در این مسیر کلارک نشان میدهد
که لنین یک شاگرد وفادار پلخانف چه در کارهای
فلسفی و چه در زمینه سازمانی بوده است. ولی من فکر
میکنم هنگامی که کلارک سعی میکند کائوتسکی را از
خطا منزه دارد به بیراهه میرود. ص 64
برای من این سئوال که "آیا لنین
مارکسیست بود؟" و کلارک به وضوح به آن پاسخ نه
میدهد – کم اهمیتتر از این سئوال است که "آیا
مارکس مارکسیست بود؟" پلخانف و کائوتسکی به کمک هم
در انترناسیونال دوم دکترین مارکس را تدوین کردند.
ولی در انجام این مهم ایدههای اساسی مارکس را به
فراموشی سپردند. اختلاف غیر قابل انکاری که بین
لنین و کائوتسکی وجود دارد بسیار کم اهمیتتر از
اختلافات عمیقی است که هر دوی اینها را از مارکس
جدا میکند.
درست به همین دلیل است که من فکر
میکنم مقاله مایک رووک "دیالکتیک کار و آزادی
انسان" از جمله بهترین مقالهها در این مجلد است.
در قسمت "انقلاب مارکس علیه فلسفه" رووک ما را به
قلب مسئله میبرد. انترناسیونال دوم و به دنبال آن
سوم و چهارم توجه اصلی مارکس را نسبت به طبیعت
انسان و مبارزهاش علیه اشکال اجتماعی غیر انسانی
را نادیده گرفتند. (قسمتی که به انگلس مربوط
میشود را باید با دقت بسیار مورد بررسی قرار داد.
اگرچه فرمولبندی انگلس باعث شد تا مارکس زیر بار
پوزیتیویسم مدفون شود.)
در مقاله "دولت، انقلاب و حق تعیین
سرنوشت" ورنر بونهفلد یک طرح بسیار عالی از
دیدگاه مارکس نسبت به کمونیسم ارائه میدهد. (من
باید آن قسمتهایی را که بونه فلد تحت تاثیر بهرنز
در مورد کرونشتاد به خطا میرود نادیده بگیرم. )
مقاله بونهفلد ما را راهنمائی میکند تا مفهوم
انقلاب را آنطور که مارکس میفهمید درک کنیم.
مفهومی که زیر نظریه "تصرف قدرت" توسط
انترناسیونال دوم و سوم و چهارم مدفون شده بود.
مقاله آلبرتو بانت "رهبری سرمایه –
پول و بحران آمریکای لاتین" بسیار جالب است. اما
صرفا به مسائل اقتصادی توجه میشود و آشکارا بحث
"چه باید کرد" نادیده گرفته میشود.
ممکن است اشکال از ترجمه باشد.
زیرا فهمیدن مقاله "بحران ذهنیت لنینی و موقعیت
جنبش زاپاتیستی" اثر سرجیو تیشلر بسیار دشوار
بود. علیرغم اینها فکر میکنم نکات جالب توجهی هم
دارد. تیشلر با صراحت مفاهیم لنینی دولت، اقتصاد و
مبارزه طبقاتی را توضیح میدهد.
ایده لنینی آگاهی مفهوم مبارزه
طبقاتی را به صورت ابزاری در اختیار میگیرد.
گسستگی بین عین و ذهن را به یک سطح تئوریک
میرساند. در این بازی آگاهی به حزب و دولت تقلیل
مییابد، در حالیکه طبقه در بهترین حالت نقش
پشتیبان را بازی میکند و یا به صورت بازسازی شده
مرکزی را تشکیل میدهد که یک استمرار سیاسی را
تحقق میبخشد. ص 177-188
مقاله جرج کافنزیس "لنین در تولید
انقلاب" نتایج مخرب عدم پرداخت به اصل "مارکسیسم"
را نشان میدهد. کافنزیس با در نظر گرفتن
فعالیتهای جنبش ضد گلوبالیزاسیون فکر میکند هنوز
چیزهای زیادی میشود از "چه باید کرد" آموخت. وی
میگوید: "لنین نخستین کسی بود که مارکسیسم را در
پیوند با مارکسیسم به کار برد" چیزی که در مورد
مارکس پیر اتفاق نیفتاد. در این مقاله جرج مطرح
میکند که لنین با این اثرش یک مدل ارتباطی به
انقلاب بخشید. با کمک این کتاب ما یاد میگیریم که
چگونه انقلاب را تولید کنیم.
من نمیدانم که این نویسنده چگونه
در باره انقلاب فکر میکند. شاید میپندارد انقلاب
یک تکه از نرمافزار کامپیوتر است. آیا او فکر
میکند دنیا باید صبر کند تا گروهی از مردم طرز
خواندن کتاب راهنمای خود را بیاموزند مثل مشتریان
انقلاب آی کیا
(IKEA).
مقاله جو هانس آنجولی "آزادی:
راهها و هدفها" کمتر احساساتی نسبت به مدل لنین
نشان میدهد. اما عقیده تغییر اجتماعیاش مفید
است. در نزد این نویسنده آزادی به این نیاز دارد
که به شکلهای نهادی پاسخ بدهیم. او بسیار تحت
تاثیر حزب سبز آلمان قرار گرفته است. حزبی که در
مسیر آزادی با یک راه پیمائی طولانی نهادهای مختلف
را تجربه کرده و سرانجام به صورت یک حزب در
پارلمان آلمان جا پیدا کردند. حزب باید در هر
مرحله در پیوند با آزادی به استقبال آن برود و
هویتش را بر اساس آن تعیین کند. آنجولی میپرسد
"چطور ممکن است که این به صورت تئوریک مشخص نشده
است. این یک سوال عملی است. خیلی ممنون"
آخرین مقاله به قلم جان هالووی تحت
عنوان "انقلاب در انقلاب، سرمایه کنار برو" است،
نویسنده ادعا ندارد که برای این سئوالها پاسخ
دارد، ولی زمینه را برای تحقیق آماده میکند. او
مینویسد "دو عنصر.... در فکر کردن به احتمال
تغییر احتمالی اول باید به سرمایه (سرمایهداران و
سیاستمدارانشان) بگوئیم که کنار بروید. دوم باید
مواظب باشیم که دوباره اسیر نشویم و به خاطر
نداشتن ابزار تسلیم بشویم". ص 198-199
همچنانکه در کتابش "تغییر جهان
بدون کسب قدرت" او نشان میدهد که چگونه این
سئوالها طبیعت زندگی انسانی را بیان میکنند. این
همان چیزی است که من فکر میکنم علت اصلی اشتباه
"چه باید کرد" میباشد.
از وظیفه گسست از افسانه بلشویسم
نمیتوان طفره رفت. نه میتوان آن را نادیده گرفت
و نه میتوان آن را به دور انداخت. در پایان این
مجموعه ارزش آن را داشته است که انتشار یابد، اما
برخورد نازل بعضی از نویسندگان باید ما را بیشتر
تشویق کند که هرچه سختتر روی این موضوع کار کنیم.
|