دفتـــــــــــرهای بیــــــــــدار

بازگشت به صفحه قبل

 

 

لنین، روزا لوگزامبورگ، تروتسکی

 و مساله حزب

نورمن گراس

طاهر مصدق

 

سرآغازها

مطلب را از سرآغازش شروع کنیم: هفتاد و پنج سال پیش [این سخنرانی در 1977 انجام شده]، لنین "چه باید کرد؟" را نوشت. این یک سال پیش‌تر از کنگره 1903 حزب سوسیال دموکراتیک کار روسیه بود که در آن جدائی تاریخی میان بلشویک‌ها و منشویک‌ها به وقوع پیوست. در رابطه با آن جدائی، لنین کتاب دیگری بنام "یک گام به پیش، دو گام به پس" نوشت و این دو کتاب صورت­‌بندی اولیه تئوری لنینی سازمان حزبی را دربردارند. همان‌طور که همه می‌دانند، دو انقلابی برجسته دیگر همان دوران، روزا لوگزامبورگ و لئون تروتسکی در جدل‌های متعددی با لنین مخالفت و کار او را نقد کردند: لوگزامبورگ در مقاله "مسایل تشکیلاتی سوسیال دموکراسی روسیه"، و تروتسکی در کتابش "وظایف سیاسی ما". در سال 1918، کمی پیش از قتل لوگزامبورگ قرائن حاکی از آن بود که پاره‌ای از اختلافات میان او و لنین، که در هر حال درباره‌شان مبالغه شده بود، در حال کاهش بود. تروتسکی نیز برای حدود یک دهه و نیم بر سر مساله حزب مخالف با لنین باقی ماند، آنگاه در سال 1917 مشی حزب بلشویک را پذیرفت و به آن پیوست و از آن پس مضمون انقلابی تئوری لنینی تشکیلات را  به هنگام مرگش مورد دفاع قرار داد و برای آن مبارزه کرد. اما در انجام این کار، و به خاطر انجام دادن این کار، اکنون او مجبور بود با کیش لنین، که از ملزومات پیدائی و پیروزی استالینیسم بود مخالفت ورزد.

 

تروتسکی و لنین

تروتسکی به عنوان یک تاریخ‌نگار در کتاب خود "تاریخ انقلاب روسیه"، در حالی که از خودش، تروتسکی به عنوان فعال سیاسی، با سوم شخص مفرد یاد کرده، می‌نویسد که او "به لنین هم‌چون آموزگاری گرایش یافت که قدرت و اهمیت‌اش را دیرتر از دیگران، اما شاید عمیق‌تر از آن‌ها نیز، فهمیده بود". (2)  این گفته، بر خلاف تصور بسیاری، حاکی از نافروتنی و نخوت تروتسکی نبود. به گمان من این ارزیابی هشیارانه رابطه خودش با میراث سیاسی لنین بود. زیرا، دقت کنید: از یک سو، لشکری از ایدئولوگ‌های بورژوا، سوسیال دموکرات‌ها، آزادمنش‌گراها و دیگران، وجود دارند که از نظرشان کار لنین نشان‌دهنده گرایش بی‌رحمانه گروهی نخبه خودکامه برای کسب قدرت است. از سوی دیگر، شما استالینیست‌ها، مائوئیست‌ها، و از این قماش "لنینیست"ها را دارید که لنین برای‌شان یک رهبر دانای کل، در واقع یک خدا، است. رابطه تروتسکی طور دیگری بود. پس از 1917 او همیشه ارزش ماندگار تئوری و پراتیک لنین درباره حزب را، برای پرولتاریای روسیه و جهان، به رسمیت شناخت و این نکته نباید از مرکز توجه دور شود. اما دو چیز را هم باید به یاد داشت. نخست، گذشته خود تروتسکی، مخالفت قبلی‌اش با لنین، به این معنی بود که او از زاویه‌ای به مساله نگاه می‌کرد که می‌توانست بر خلاف سایر رهبران بلشویک، پاره‌ای از اشتباه‌ها و ضعف‌های اولیه بلشویسم را ببیند. دوم، مبارزه شدیدی بود که او بر علیه کیش لنین به راه انداخت، با تشخیص این مطلب که کارکرد مرسوم خدایان تقویت کردن گونه‌ای اقتدار بود، و این‌که کارکرد اصلی اسطوره "رهبر کبیر" عبارت است از به وجود آوردن هاله‌ای از خطاناپذیری پیرامون حلقه‌ی به اصلاح رهبران کبیر. تروتسکی با این کیش مبارزه کرد و این، به همراه مخالفت پیش‌ترش با بلشویسم، باعث شد که او یک فاصله انتقادی معین را، در داخل ادامه کاری عام با کار لنین، حفظ کند.

 

لنین و تروتسکیسم

حال، برای این‌که قضیه بد فهمیده نشود: منظور من این‌جا این نیست که این تروتسکی است که قهرمان و رهبر بزرگ بود، که همه چیز را خوب می‌فهمید و هرگز خطا نکرد، این البته درست نیست. به ویژه در رابطه با کیش لنین، تروتسکی اشتباهات خودش را مرتکب شد. اما بر روی هم رابطه او با لنین و آثار لنین نه خصومت و نه اطاعت کورکورانه بود. این رابطه یک رابطه مداوم، انتقادی و توام با احترام بود. و این فرصت و نیز تعهدی ویژه، برای کسانی به وجود می‌آورد که به جنبش بین‌المللی‌ای که تروتسکی بنیاد گذاشت تعلق دارند و هم‌چنین برای آنانی که از آثار تروتسکی تاثیر پذیرفته‌اند. این یک فرصت - و من تاکید می‌کنم، فرصت، و نه ضمانت، زیرا هیچ چیز تضمین شده نیست،  بلکه باید برایش جنگید – و یک تعهد برای درک جوهر واقعی و ذات انقلابی تئوری لنینی تشکیلات است. در عین حال هم‌زمان باید به گونه‌ای انتقادی، خطاهای سهوی، عیب‌ها و زیاده‌روی‌های آن را در تاریخ بلشویسم سوا کرد، و نیز، به همان اهمیت، سعی کرد کاریکاتورهای یک سویه گوناگون و تحریف‌هائی که زیر نام لنینیسم انجام می‌گیرد، اعم از انواع بوروکراتیک – اقتدارگرا، فرقه‌گرا، نخبه‌گرا، تبلیغاتی یا اپورتونیستی را جدا ساخت. این مضمونی است که می‌خواهم دنبال کنم. برای شروع، به طور خلاصه زمینه عام و مضامین اصلی فورمول‌بندی مقدماتی لنین از تئوری حزب را یادآور می‌شوم.

 

زمینه

باید به یاد داشته باشیم هنگامی که لنین این آثار را نوشت هیچ حزب انقلابی کارگری در روسیه وجود نداشت. یک کنفرانس تاسیس حزب در مارس 1898 در "مینسک"، با شرکت نه یا ده نماینده، برگزار شده بود، ولی هیچ تاثیری بر جا نگذاشته بود، زیرا اکثر شرکت‌کنندگان آن بلافاصله پس از کنگره دستگیر شدند. به یاد بیاورید که جنبش سوسیالیستی، در حدی که وجود داشت، از گروه‌های پراکنده، عمدتا از روشنفکران تشکیل می‌شد، این جنبش تازه شروع کرده بود با کارگران روسیه تماس برقرار کند، میان این گروه‌های محلی، پراکندگی کامل بدون هیچ نوع هماهنگی سراسری حکمفرما بود، و این گروه‌ها می‌بایست مخفیانه، در شرایط سرکوب پلیسی عمل می‌کردند و رهبران‌شان دایما به زندان می‌افتادند یا به سیبری تبعید می‌شدند. و این حقیقت مهم‌تر را به یاد بیاورید که "چه باید کرد؟" یک هدف مشخص ایدئولوژیک داشت، یعنی آن جریانی که به نام اکونومیسم معروف شده: جریانی که بر مبارزه اقتصادی، اتحادیه‌ای، در مخالفت با نیاز به چشم‌اندازهای سیاسی – انقلابی تاکید می‌ورزید، جریانی که وظایف عملی روز به روز – به قولی کار را هر طور شده به انجام رساندن – را در مقابل نیاز به ترویج و تبلیع وسیع سوسیالیستی و انقلابی، برجسته می­کرد، و جریانی که برای تشدید این تمایلات­اش خودانگیختگی طبقه کارگر را تبدیل به نوعی پرنسیپ (اصل و قاعده کلی) کرد  با این استدلال که: این کاری است که به هرحال کارگران انجام می­دهند، در نتیجه همان کاری است که ما باید انجام دهیم، نه اینکه به هوای چشم اندازهای بزرگ سوسیالیسم انقلابی و این قبیل چیزها دست به عمل بزنیم.

 

تئوری

در برابر چنین جریانی، لنین بحث­های معروف خود را به این ترتیب مطرح ساخت: یکم، اهمیت تئوری: در معروف­ترین فورمولبندی­اش "بدون تئوری انقلابی هیچ جنبش انقلابی نمی­تواند وجود داشته باشد" (3) – منظور لنین مارکسیسم بود. لنین به فورمول­بندی­های گذشته انگلس درباره سه "جانب" مبارزه طبقاتی اشاره کرد: نه تنها جنبه­های سیاسی و اقتصادی، بلکه هم­چنین جنبه تئوریک را. (4) به زبانی که هر کس می­تواند بفهمد لنین نکته­ای را مطرح ساخت که این روزها با عبارت دیگری آن را قدر بخشیده­اند (ویژه بودن {سطح­های سیاسی، اقتصادی و ایدئولوژیک}، خودمختاری نسبی روساخت­ها و این قبیل)، این نکته که جنبش کارگران برای هدایت مبارزه سیاسی­اش به دانش نیاز دارد، به علم نیاز دارد، و این دانش و علم مثل مائده خدایی اتوماتیک­وار از جایی صادر نمی­شود، بلکه پیش­شرط­ خاص خود را دارد: تولید تئوریک، مطالعه، مبارزه ایدئولوژیک، یک نبرد چند جانبه عقاید. بنابراین، هر نوع ضد روشنفکرگرائی، هر عامی­گری در رابطه با ایده­ها و با تئوری، تنها "کار را هر طور شده به انجام رساندن"، ممکن است جنبش سوسیالیستی را منحرف کند زیرا آن را به زیر تاثیر ایده­های کاذب و بورژوائی می­کشاند. در واقع "به زیر تاثیر کشاندن" مطلب را درست نمی­رساند. روشن است که کل جنبش از همان زمان مارکس این فرض شروع می­شود که ایده­های مسلط هر عصر همان ایده­های طبقه حاکم است. جنبش کارگران کم و بیش زیر تاثیر چنین ایده­هائی خواهد بود، و از همین  جاست که مبارزه تئوریک لازم می­افتد.

 

مبارزه اتحادیه­ای و سیاست سوسیالیستی

دومین مضمون مهم: تمایز میان سیاست اتحادیه­ای و سیاست سوسیالیستی. البته، فورمول­بندی مساله با این عبارات از جانب لنین به خاطر تاکید اکونومیست­ها بر تردیدیونیونیسم بود، وگرنه در حقیقت منظور لنین شامل هر نوع مبارزه برای خواسته­های بی واسطه، روز به روز و جزئی، هر مبارزه­ای برای رفورم در چارچوب جامعه سرمایه­داری نیز می­شود. طبیعتا مبارزه اتحادیه­ای و مبارزه برای رفورم (اصلاحات) یک ضرورت حیاتی است، ولی منحصرا تمرکز بر آن­ها نشان­دهنده یک سیاست درست سوسیالیستی نیست. اینکار مساوی است با خود – محدود کردن جنبش سوسیالیستی در داخل سرمایه­داری، میدان مبارزه را به نفع ایده­های بورژوایی خالی کردن، زیرا در عمل معنی­اش آن است که شما می­پذیرید در داخل ساختار سرمایه­داری میتوان به بهبود رضایت­بخش شرایط طبقه کارگر دست پیدا کرد. اندیشه اصلی لنین این است: هیج دینامیسم خود به خودی وجود ندارد که از مبارزات بی واسطه روزمره به آگاهی انقلابی و نتیجتا سوسیالیسم بی­انجامد. این فکر که با مبارزه خیلی جدی برای مزد بیش­تر یا شرایط بهتر کار گویا به آگاهی سوسیالیستی منجر می­شود، این یک "توهم خود به خودی­گرایانه" است.

همین مطلب را اگر کمی متفاوت از بیان لنین بخواهیم مطرح کنیم یعنی اینکه شما نمی­توانید از یک دیدگاه جزئی و موضعی به جامعه، به آن چیزی برسید که لنین آگاهی سوسیالیستی یا آگاهی انقلابی می­نامد، حال می­خواهد این دیدگاه متعلق به گروهی از کارکنان در رابطه با کارفرماهای­شان باشد یا دیدگاهی دیگر. چرا نمی­توانید؟ زیرا چیزی که آگاهی انقلابی شامل آن می­شود دقیقا یک ادارک سراسری است- ادراک از همه روابط طبقاتی در هر سطح از جامعه (اقتصادی، سیاسی، فرهنگی و غیره) و به ویژه در سطح دولت. به همین دلیل پیش شرط ناگزیر آگاهی سوسیالیستی عبارت است از ترویج و تبلیغ همه جانبه که در رابطه با هر نوع تظاهر بهره­کشی و ستم، اعم از اقتصادی، سیاسی فرهنگی و غیره قرار می­گیرد، و همین مبنای ادعای لنین است که الگوی یک انقلابی  همان منشی و رهبر اتحادیه نیست بلکه فردی به مثابه وکیل مدافع خلق است. (5) فقط به این شیوه می­توان سیاست سوسیالیستی را پی گرفت و به آگاهی سوسیالیستی نایل شد.

 

عنصر خود به خودی و عنصر آگاهی

این ما را به جوهر بحث لنین در "چه باید کرد؟" می­رساند، یعنی کل مساله خود به خودی و آگاهی، و من می­خواهم مطرح کنم که این­جا ما از یک سو با حکم مرکزی تئوری حزب لنین مواجه می­شویم، و از سوی دیگر با دو تز یک جانبه­گرا روبروئیم که، هرچند با توجه به موضوع جدلی که لنین با آن درگیر بود قابل فهم است، ولی به هرحال نیاز به تصحیح دارند.

از تزهای یک­جانبه­گرا شروع کنیم، اینها به گمان من عبارتند از: یکم، این­که "طبقه کارگر منحصرا با کوشش خود فقط می­تواند آگاهی اتحادیه­ای کسب کند"، یا آن طور که لنین، شاید با تاکید بیش­تر، می­گوید: "جنبش خود به خودی طبقه کارگر به تنهایی قادر است فقط تریدیونیونیسم به وجود آورد (و به طور ناگزیر نیز آن را به وجود می­آورد). (6) به گمان من با توجه به جدلی که لنین درگیرش بود این نکته قابل فهم است و تا حدی نیز معتبر است: این نکته در مورد دوران­های طولانی در تاریخ جوامع سرمایه­داری صدق می­کند. اما این حکم نیاز به تصحیح دارد، زیرا در اوقاتی که ما اوضاع انقلابی یا پیشا – انقلابی می­نامیم، جنبش خود انگیخته طبقه کارگر فراتر از تردیدیونیونیسم صرف می­رود.

دومین تز یک­جانبه­گرا، به نظر من، شامل یکی از برداشت­هایی است که لنین از این فورمول معروف ارائه می­کند که آگاهی سوسیالیستی از بیرون به داخل طبقه کارگر برده می­شود. خوب، هر کس برداشت خودش را از معنی این حکم دارد و می­شود به شیوه­های بسیار استادانه­ای آنرا توضیح داد و به نوعی ثابت کرد که آن عیب و ایرادی ندارد. من فقط به آنچه که خود لنین واقعا گفته توجه دارم. واقعیت این است که او این فورمول را به دو طریق به کار می­برد. یکی (که به نظرم یک­جانبه­گرا است) به پیروی از کائوتسکی حکم می­کند که آگاهی سوسیالیستی به وسیله گروهی از روشنفکران بورژوا "از بیرون وارد مبارزه طبقاتی پرولتاریا می­شود." (7) "بیرون" و "درون" به این نحو فهمیده می­شوند: درون مبارزه طبقاتی پرولتاریا است، بیرون روشنفکران بورژوا هستند که آگاهی سوسیالیستی را وارد می­کنند. بدون آنکه بخواهم قضیه را زیاد شور کنم، گمان می­کنم این حکم نادرست است. البته واضح است که این حکم به شیوه­ای دیگر همان تاکید بر اهمیت تئوری است. اما این امر روشن نمی­کند که کدام روشنفکران بورژوا هستند که آگاهی سوسیالیستی را می­پرورانند، تحت چه شرایط، و به عنوان بخشی از کدام جنبش. این برداشت از فورمول بالا، "از بیرون"، غلط است و نیاز به تصحیح دارد. با این حال این انگاره که آگاهی سوسیالیستی پرولتری از بیرون وارد می­شود دارای یک معنی دیگر- یک معنی مهم- است که به زعم من حکم مرکزی تئوری حزب لنین را شامل می­شود. فکر می­کنم فراز زیرین این معنی را خلاصه می­کند، لنین می­نویسد:

 "اشتباه بنیادینی که تمام اکونومیست­ها مرتکب می­شوند، اعتقاد آن­ها به این امر است که سطح آگاهی سیاسی طبقاتی کارگران را می­توان از درون مبارزه اقتصادی گسترش داد... آگاهی سیاسی طبقاتی را فقط از بیرون، یعنی فقط از بیرون مبارزه اقتصادی و از بیرون عرصه روابط میان کارگران و کارفرمایان، می­توان به میان کارگران برد. تنها عرصه­ای که این دانش را می­توان از آن به دست آورد، عرصه مناسبات تمام طبقات و قشرها با دولت و دستگاه حاکمه یعنی عرصه مناسبات تمام طبقات با یکدیگر است. (8) "درون" و "بیرون" در نقل قول پیش­گفته، به گروه­بندی­های جامعه­شناختی یعنی کارگران و روشنفکران بورژوا، که دومی حامل آگاهی سوسیالیستی است، اشاره نمی­کند. بلکه، آن­ها به ترتیب به جزئی و سراسری اشاره  دارند. آگاهی سوسیالیستی از یک مبارزه موضعی ناشی نمی­شود. هیچ­گونه مبارزه­ای از این نوع به طور خودکار به یک ادراک کافی نمی­انجامد. چنین ادراکی تنها از یک چشم­انداز سراسری به روابط میان تمام طبقات می­تواند نتیجه شود. و این به عقیده من حکم مرکزی تئوری حزب لنین است، زیرا چیزی را که تئوری، به طور فشرده، بیان می­کند این است که وجود حزب به عنوان وسیله مرکزیت سیاسی، الزامی است. بدون نوعی وسیله از این دست، تمام مبارزات جدا از هم، تجربه­های محلی، و چشم اندازهای موضعی لایه­های متفاوت توده­ها نمی­تواند در یک حمله انقلابی موفقیت­آمیز به جامعه سرمایه­داری متمرکز شود، جامعه­ای که به نوبه خود دارای ارگان مرکزیت خودش، ارگان نبرد خودش، در قالب دولت بورژوایی، می­باشد. وجود حزب به عنوان یک محمل از لحاظ سیاسی تمرکزبخش لازم است تا مبارزات موضعی را متحد کند و در مقابله نهایی با دولت آن­ها را بهم پیوند زند. حزبی با یک تئوری و برنامه سراسری، با قابلیت یگانه کردن مبارزه­های گوناگون، مورد نیاز است.

 

تشکیلات (سازمان)

سرانجام، درباره کار لنین در این دوره، چند کلمه­ای هم درباره مسایل تشکیلاتی از دید لنین در خاص­ترین معنی­اش صحبت کنیم. در این جا نیز به گمان من در میان مسایل جزئی، یک نکته مرکزی وجود دارد. نکته مرکزی در اختلافی است که لنین با مارتف بر سر تعریف یک عضو حزب داشت، اختلافی که در زمینه انشعاب بلشویک­ها – منشویک­ها را فراهم کرد. در پنداشت لنین، حزب هیائی نااستوار و بی شکل از هواداران تصادفی نیست، بلکه سازمانی متشکل از فعالان، یا "کادرها" است، که هدفش جمع­آوری پیشاهنگی پرولتری با آگاهی طبقاتی بوده، و خود را در سطح موجود آگاهی طبقه به سادگی مستحیل نمی­سازد. اما هم­چنین در دو جزوه پیش­گفته لنین، بحث­های تشکیلاتی دیگری هم مطرح شده است – از جمله، در مورد انقلابیان حرفه­ای و مخفی­گری شدید، در مورد محدود ساختن مراتب دموکراتیک – که لنین آن­ها را به دلیل اجبار کار در شرایط سرکوب سیاسی توجیه کرده است. فعلا فقط اشاره می­کنم که در این بحث­ها نیز اغراق­های جدلی وجود دارد که بعدا   درباره­اش صحبت خواهم کرد.

 

لوگزامبورگ و تروتسکی جوان

گذشته از مسایل فرعی، چه چیز اساس مخالفت لوگزامبورگ و تروتسکی را با لنین تشکیل می­داد؟ آن اتهام به چیزی بود که لوگزامبورگ آنرا بلانکیسم می­نامید و تروتسکی به عنوان جانشین­گرایی تعبیر می­کرد. به عبارت دیگر، مانند منشویک­ها، که لوگزامبورگ و تروتسکی در این مورد به خصوص با آن­ها همداستان بودند، و مانند بسیاری کسان دیگر از آن زمان تاکنون، این دو لنین را به این امر متهم می­کردند که می­خواهد فعالیت گروهی نخبه خود – گمارده را جانشین مبارزه توده­های پرولتری، جانشین خودرهائی بخشی طبقه کارگر بکند. آیا این اتهام وارد بود؟ خیر. لوگزامبورگ و تروتسکی به گمان این که نخبه­گرایی را طرد می­کنند، در عمل ضرورت وجود سازمان پیشاهنگ پرولتری را، با جانبداری از یک مدل تشکیلاتی سوسیال دموکراتیک (به معنی امروزی­اش) نفی می­کردند. آن­ها چنان سازمانی را نفی می­کردند که بدون وجود آن- انقلاب اکتبر به طور مثبت و یک رشته انقلاب­های شکست خورده به طور منفی نشان دادند – موقعیت­های انقلابی که هر از چند گاهی رخ می­دهد، نمی­تواند به انقلاب­های پیروزمند ­بی­انجامد. از آن­جا که می­خواهم حالا چند نکته انتقادی را مطرح کنم، برای آنکه سوءتفاهمی پیش نیاید، باید تاکید کنم که این [ایده لنینی تشکیلات] ارزش تاریخی قیاس­ناپذیر لنین بود: این­که او چنین سازمانی را به اندیشه آورد و به خاطرش با چنگ و دندان جنگید. این گفته آیا بدین معنی است که آثار لنین در این دوران چکیده حقایق ناب است و مخالف­گویی و انتقادهای لوگزامبورگ و تروتسکی باید به زباله­دان ریخته شود؟ مثلا جای دریغ است که جنبش تروتسکیستی هیچگاه "وظایف سیاسی ما" را تجدید چاپ نکرد، هر چند که این کتاب بسیار جالبی است. پس آیا باید نتیجه بگیریم که لنین حقیقت را عرضه می­کند و این نوشته­های دیگر ارزش خواندن ندارند؟ نه، چون دیالکتیک حقیقت و خطا، می­توان گفت، کمی پیچیده­تر از اینها است.

 

 

 

بوروکراتیزه شدن

دلیل بارز این نکته، پیش از هر چیز، این است که می­شود در پاره­ای مسایل بر حق بود و در پاره­ای دیگر بر خطا. مثلا، تمام مساله بوروکراتیزه شدن سازمان­های کارگری را در نظر بگیرید. در دوره­ای که از آن صحبت می­کنیم، هیچ­کس درک کافی از آن نداشت، و این­جا امتیاز فراهم آوردن مبنای یک تئوری درباره آن به تروتسکی تعلق می­گیرد، که با آن بتوان در سال­های 1920 و 1930 با پدیده استالینیسم مقابله نمود. اما در آثار لنین پیش از 1914، در تاکید مداومش بر ضرورت سازمان متمرکز و حرکت در جهت ایجاد آن، هیچ ادراکی، هیج نشانی از دریافت مساله وجود ندارد: از خطر خودمختاری دستگاه تشکیلاتی، خطر به وجود آمدن منافع خاص خود، بی عملی و محافظه­کاری خاص خود این تشکیلات. در حالی­که در نوشته­های تروتسکی و لوگزامبورگ پیش از جنگ جهانی اول مقدمات فهم چنین پدیده­ای وجود دارد. از آنجا که ثابت شد در تاریخ جنبش کارگری این امر مساله کوچکی نبوده، حق تروتسکی و لوگزامبورگ را باید به عنوان کسانی که سهمی در آنچه ما امروز به عنوان یک تئوری کامل و همه جانبه لنینی تشکیلات بر می­شمریم دارند، ادا نمود.

 

خودانگیختگی توده­ها

با این حال، در آن چیزی که من "دیالکتیک" حقیقت و خطای تاریخی نام نهادم، موضوع ظریف­تری هم نهفته است، که من با دوباره مطرح کردن خودانگیختگی توده­ها به آن می­پردازم. تکرار می­کنم، تروتسکی و لوگزامبورگ در مخالفت خود با پروژه سیاسی مرکزی لنین، بر خطا بودند. اما در عین بر خطا بودن، آن­ها – تروتسکی صریحا و لوگزامبورگ تلویحا  فورمول­بندی­های مربوط به خودانگیختگی و آگاهی را، که من پیش­تر به عنوان یک­جانبه شناسایی کردم، نیز نقد کردند: این­که خودانگیختگی (جنبش خود به خودی) فقط تردیدیونیونیسم به وجود می­­آورد، این­که آگاهی به وسیله روشنفکران بورژوا پرداخت می­شود. خوب، آیا آن­ها در رابطه با این انتقادهای مشخص هم خطا می­کردند؟ و اگر این طور است آیا لنین اشتباه کرد که بعدها خودش هم یک­سویگی جدلی "چه باید کرد؟" را تصدیق نمود (9) آیا او در سال 1905 هم اشتباه می­کرد وقتی از طبقه کارگر به عنوان طبقه­ای که "به طور غریزی" و "خود به خودی" سوسیال دموکرات است (به همان معنی آنروزی­اش، یعنی سوسیالیست) صحبت می­کرد؟ (10) آیا او اشتباه می­کرد که در سال 1905 این­گونه سخن گفت: "... هر جنبش پرولتاریا، هر قدر کوچک، هر قدر در ابتدای کار محدود، هر قدر بهانه­اش ناچیز، به ناگزیر بیم آن می­دهد که از هدف­های بی­واسطه­اش فرا بروید و به نیرویی آشتی­ناپذیر با تمامی نظم کهن، و ویران­کننده آن، تبدیل شود. جنبش پرولتاریا، به دلیل ویژگی­های ذاتی جایگاه این طبقه در سرمایه­داری، دارای گرایش محسوسی است که تبدیل به مبارزه­ای مداوم و همه جانبه شود، مبارزه­ای برای پیروزی کامل بر همه نیروهای شریر بهره­کشی و ستم" (11) – سخنانی که می­تواند از آن یک "خود به خودی­گرای" کامل باشد.

آیا لنین در این نکته­ها بر خطا بود؟ نه، او بر خطا نبود، زیرا چیزی که در 1905 در اندیشه لنین تجسم پیدا کرد – قصدم این نیست بگویم پیش از آن لنین به کلی از مطلب بی خبر بود، بلکه 1905 آن را به نحو صریحی مطرح کرد- این بود که علاوه بر ضرورت (ضرورت قاطع ) جمع آوردن، تربیت و آماده ساختن پیشاهنگ پرولتری، یک انقلاب موفقیت­آمیز به چیز دیگری هم نیاز دارد و آن همانا به سوی خود کشیدن توده­ها است، و این ممکن نیست مگر به وسیله انفجار مبارزات وسیع توده­ای و خود به خودی، خود به خودی لااقل در برابر سازمان انقلابی. البته از یک نقطه نظر، هیچ چیز هیچگاه خود به خودی نیست. اما با توجه به آنچه که یک سازمان انقلابی قادر به راه انداختن است، و با توجه به کنترلی که آن سازمان قادر است بر رویدادها، به هنگام انکشاف خود، اعمال کند، مبارزات بزرگی که در طی آن می­توان توده­ها را به سمت خود کشاند – تا نهادهای قدرت دوگانه پدید آید، و یک انقلاب به فرجام رسد – همه این­ها، مسایلی نیستند که به توان به دقت آن­ها را طرح­ریزی و کنترل کرد. آن­ها مستلزم مبارزات عظیم و خودانگیخته است که بسیار فراتر از تریدیونیونیسم می­رود. این تکمیل چیزی است که لنین در باره عنصر خود به خود در مواقع دیگر می­گوید. لوگزامبورگ و تروتسکی، در عین مخالفت خطاآمیزشان با لنین، بخشی از این مساله را نیز پیش­تر از وی درک کرده بودند. پس تکرار کنیم، حق آن­ها را باید ادا کرد.

 

در باب مبالغه (خم کردن چوب)

من اکنون می­رسم به نکته اصلی که می­خواستم در این رابطه بیان کنم. این نکته مربوط به آن چیزی می­شود که ما به آن هنر خم کردن چوب می­گوئیم. عده­ای عنوان می­کنند، در حقیقت عنوان کرده اند (اگر یک نمونه از آن چیزی که من صحبتش را می­کنم بخواهید، می­توانید آن را در کتاب "تونی کلیف" پیدا کنید، که از جهاتی کتاب مفیدی است (12)، که لنین واقعا در اینجا مرتکب اشتباهی نشده بود، فقط "چوب را به یک طرف خم می­کرد." منشاء این [مبالغه در بحث] در  مناظره­های  تندی بود که در جریان انشعاب در حزب روسیه روی داد و گفته­ای از لنین با این مضمون که: اکونومیست­ها چوب را به طرف دیگر خم کرده بودند – برای راست کردن آن من مجبور شدم چوب را به یک طرف خم کنم. به عبارت دیگر او مبالغه­های جدلی خودش را تصدیق می­کرد. در نتیجه: لنین در حال خم کردن چوب بود. جایی که لازم است بر سازمان، تئوری و این قبیل تاکید شود، شما چوب را بر ضد خودانگیختگی خم می­کنید. وقتی لازم باشد تاکید را روی اهمیت مبارزات خود به خودی توده­ها بگذارید، شما چوب را در جهت دیگر برمی­گردانید. گفته می­شود که لنین مشغول همین کار بود. هیچ اشتباه عملی اتفاق نیفتاده بود.

خوب، بیایید در ابتدا قبول کنیم که در این گفته حقیقتی نهفته است و آن این است: یک جور دیالکتیک مبارزه سیاسی وجود دارد، در ارتباط با دیالکتیک حقیقت و خطای تاریخی که ذکرش رفت، به این معنی که یک مباحثه، جزوه یا نحوه گفتار سیاسی  به ناچار – و  البته با مزایای خاص خودش- با نحوه گفتار آکادمیک (دانشگاهی) متفاوت است. این مباحثه شامل همه جوانب و قید و شرط­های لازم نمی­شود. دقیقا به این دلیل که دستور کار یک لحظه این یکی و بحث مخالفت، آن دیگری است، مبالغه­ها و انواع یک سویگی­ها اتفاق می­افتد. تاکید بر اینکه نوشته لنین نیز به ناچار دارای چنین خصوصیتی است البته کار درستی است. ولی نکاتی را نیز در اینجا باید در نظر داشت.

نخست، حتی با پذیرفتن این بحث بدون چون و چرا، باز هم نکته مرکزی بحث من اعتبار خودش را حفظ می­کند. دقیقا به همین دلایل، لازم است نوشته­ها را – در این مورد، نوشته­های لنین را، که در برداشت کلی­اش بر حق است- طوری بخوانیم که بتوانیم مضمون درست را از بعضی مبالغه­ها و اشتباه­های ساده در اطراف آن جدا کنیم. و متقابلا نسبت به نوشته­هائی که بر خطا رفته­اند با جدیت برخورد کنیم، نکند آن­ها نیز از پاره­ای بصیرت­های اتفاقی برخوردار باشند. در نتیجه این تا همین جا نکته اصلی بحث مرا روشن می­کند. دوم، در هر حال وقتی که ما این همه در مورد خم کردن چوب حرف می­زنیم، در واقع به سادگی به خاطر دانستن وقایع و نوشته­هایی که از پس آن آمده است که این گونه نظر می­دهیم. به این ترتیب، باید "چه باید کرد؟" را در رابطه با آنچه که لنین در سال 1905 نوشته مطالعه کنیم. ولی البته در سال 1903 مخالفان لنین قادر نبودند آنچه را که او در 1905 می­نویسد بخوانند. آن­ها همان چیزی را که لنین آن موقع در 1902 و 1903 می­نوشت، می­خواندند، و در مقابل جنبه­های غلط یا اغراق شده­ای که در آن می­دیدند واکنش  نشان می­دادند. ما نمی­توانیم این جنبه را نادیده بگیریم. سوم، پذیرش ناگزیری قدری خم کردن چوب در بحث، مساوی با آن نیست که ما روش "همه چیز مجاز است" را پیشه کنیم: به نحوی که، به خاطر پیروز شدن در یک نبرد سیاسی، گفتن هر چیز مجاز باشد. برداشتی که پشت یک چنین برخورد غیر مسئولانه­ای نهفته، همان اسطوره رهبر نابغه است: یعنی بله، درست، لنین در 1902 مبالغه کرده، ولی خودش در 1905 آنجا بوده که اگر پیروانش اشتباهی مرتکب شدند تصحیح کند، در نتیجه هیچ جای نگرانی وجود ندارد، او در نهایت قضیه را درست دید. اما، البته، چنین چیزی همواره اتفاق نخواهد افتاد. و این  برخورد خطرهای معینی را دربر دارد. برای مثال، لنین در "چه باید کرد؟" سعی می­کند در مقام پاسخ­گویی به این انتقاد برآید که دیدگاه­های او در مورد تشکیلات نمی­تواند با مراتب کامل دموکراتیک مطابقت داشته باشد. او چه پاسخ می­دهد؟ او پاسخ می­دهد که مراتب کاملا دموکراتیک دستکم به دو شرط نیاز دارد، تبلیغ علنی کامل و انتخابات برای همه مقام­ها. و بعد او دو بحث یکی اصلی و دیگری فرعی، به میان می­کشد. در بحث اصلی، او سئوال می­کند: آیا ما می­توانیم در شرایط تزاری یا تبلیغ علنی کامل و انتخابات برای همه مقام­ها، فعالیت داشته باشیم؟ و پاسخ او این است: نه، چنین عملی فقط و فقط کار پلیس را سهل خواهد کرد. به سخن دیگر، بحث اصلی لنین، بحثی مشروط به اوضاع است، یعنی در شرایط تزاریسم امکان آن میسر نیست. این بحث خود اصل دموکراسی درونی را مورد تردید قرار نمی­دهد. اما، در بحث فرعی لنین ادامه می­دهد: به هرحال، ما کار دیگری می­کنیم، گزینش دقیق اعضاء، مخفی بودن اکید میان رفقا، بیش­ترین میزان جان نثاری – و به این ترتیب ما "چیزی به مراتب بهتر از "دموکراتیسم" خواهیم داشت" (13). روشن است که این چوب خم کردن است. آیا این امر توجیه­پذیر هم است؟ نه، نیست زیرا به طرزی خفیف این را می­رساند که جانشین بهتری برای اصل دموکراسی درونی وجود دارد. باز می­گویم، این اغراق­گویی از نوع جدلی است و خط اصلی اندیشه لنین را تشکیل نمی­دهد، ولی نمونه­ای از چوب خم کردن است که توجیه­پذیر نیست.

اینکار چه خطری در بر دارد؟ خوب، در سال 1905، هنگامی که لنین می­خواست درهای حزب را بگشاید که اکنون توده­های کارگران در حال مبارزه­ای وجود داشت که به نظر لنین نامزدهای شایسته­ای برای یک حزب بسیار وسیع­تر و بازتر بودند، او با مخالفت پاره­ای از کادرهای بلشویک مواجه شد، کمیته­چی­هایی که با مباحث "چه باید کرد؟" آموخته شده بودند، و لنین را متهم می­کردند که می­خواهد دموکراسی بازی در بیاورد. یک مثال دیگر از همان سال: شما پاسخ سکتاریستی خیلی از بلشویک­ها را در برابر آن نهادهای خودانگیخته و غیر حزبی، شوراها، در نظر بگیرد، و سئوال کنید آیا این پاسخ به نحوی با بعضی از فرمول­بندی­های یکسویه دوران پیش­تر، ارتباط پیدا نمی­کند؟ و مهم­تر و تراژیک­تر از آن، استفاده استالینیستی از بعضی از این فرمول­ها را برای توجیه جنایت­ها و دهشت­هائی که همه درباره­اش می­دانند، در نظر بگیرید. من به هیچ وجه و به هیچ شکل نمی­گویم که ذره­ای از استالینیسم در کار لنین وجود دارد. آنچه که می­گویم، این­ست که در زمان حاضر ستایش از عمل چوب خم کردن کاری از پیش نمی­برد. ملاحظاتی لازم است: آری، به ناچار، در هر مبارزه حزبی، فراکسیونی و گرایشی، اغراق­گوئی­های جدلی وجود خواهد داشت، ولی باید آنرا در محدوده معینی نگهداشت.

 

ترتسکی سالمندتر

حالا پاره­ای ملاحظات درباره تروتسکی سالمندتر یا تروتسکی [از لحاظ فکری]  بالغ­تر، مرکز زندگی سیاسی و کار او عبارت بود از تداوم مبارزه و ساختن تئوری و پراتیک لنینی تشکیلات، با تشخیص همان نکته­ای که من آن را امتیاز تاریخی قیاس ناپذیر لنین در بنیادگذاری این تئوری و عمل نام نهادم. اما علی­رغم اذعان تروتسکی به غلط داوری کردن اساسی خودش در سال­های پیش از انقلاب اکتبر، او هنوز در آستانه مرگش به نادرست بودن بعضی از بحث­های لنین در "چه باید کرد؟" اشاره می­کرد. این چیزی نیست که شما زیاد با آن برخورد کنید: اینکه تروتسکی، با پذیرش اشتباه­های خودش هنوز تسلیم همه بحث­های نوشته لنین نشد. او هنوز به نادرست بودن بعضی از فورمول­های مربوط به خودانگیختگی و آگاهی اشاره می­کرد. و او کتاب خودش را "وظایف سیاسی ما"، به تمامی مردود اعلام نکرد. این کتاب، هرچند در اصل مطلب بر خطا است، و نسبت به لنین نا به حق و غلط داوری می­کند، اما به گمان تروتسکی، نسبت به ذهنیت پاره­ای از کمیته­چی­های حزب بلشویک     ریزبینی­های صائبی دارد. (14) به جز این، من تصور می­کنم که نقش خود تروتسکی پس از 1923 بر ارتباط با این واقعیت نیست که او تنها انقلابی برجسته آن نسل بود که آن­چنان استقلال رای و تهور داشت تا با لنین در دوران پیش از انقلاب مخالفت به ورزد. البته، [این مخالفت] تنها بر سر حزب نبود، و مسائل دیگری را نیز در بر می­گرفت که از قضا درست هم از آب درآمدند. اما من فکر می­کنم همین تهور و استقلال رای بود، هر چند پیش از 1917 از بعضی جهات این خصوصیات تظاهری گمراه­کننده به خود می­گیرند، که پس از مرگ لنین باعث شد تروتسکی بتواند سرانجام به اشتباهات حزب لنین و خودش پی ببرد: اشتباه منع کردن تشکیل فراکسیون در حزب و ممنوع کردن اپوزیسیون قانونی شورائی در پایان جنگ داخلی – اشتباهاتی که تاثیرات خود را، هر چند نه به عنوان علل اصل، در نابودی دموکراسی شورائی برجا گذاشت.

در مورد مساله دموکراسی پرولتری، هم در داخل تشکیلات انقلابی و هم درون جنبش کارگری به طور کلی، هیچکس به پای تروتسکی نمی­رسد. آنچه من معتقد بوده­ام اینست که مخالفت خود او با بلشویسم تا سال 1917 و سپس مخالفت او با کیش لنین پس از 1917 کمک کرد که مسیر حرکت بعدی او را تعیین کند: گذاشتن پایه یک تئوری جامع تر درباره دموکراسی در جنبش سوسیالیستی.

 

گرایش­ها و فراکسیون­ها

می­خواهم بحثم را با ملاحظاتی در این مورد خاتمه دهم. تا اینجا من نیاز به وحدت سیاسی را مورد تاکید قرار دادم: حزب به عنوان [عامل] از لحاظ سیاسی متحدکننده و متمرکز سازنده  مبارزه­های گوناگون متعدد. اما یکی از عناصر حیاتی تئوری لنینی تشکیلات عبارت است از متحرک­ترین دموکراسی درونی در حزب. چرا؟ خوب، می­توانیم اینجا برگردیم به آنچه که من، شاید قدری {متظاهرانه} دیالکتیک حقیقت و خطا نام نهادم. دلیلش این­ست که به جز در خودآموزهای استالینی و خیال­پردازی­های مائوئیستی، هیچ رهبر بزرگی وجود ندارد که تمامی پاسخ­های سیاسی را بتواند بداند. فقط یک راه برای یافتن پاسخ­های درست وجود دارد و آن مبارزه شدید و نیرومند عقاید، خطاها و این قبیل است. من از لنین نمونه می­آورم تا نشان دهم این چیزی نیست که تروتسکیست­ها درآورده باشند: "بدون وضوح کامل سایه- روشن­های اصلی، بدون یک مبارزه علنی میان گرایش­های گوناگون، بدون مطلع ساختن توده­ها به اینکه کدام رهبران و کدام سازمان­های حزبی در حال پیگیری  این خط با آن خط هستند، هیچ حزب [متعلق به] یک طبقه، نمی­تواند وجود داشته باشد. بدون چنین چیزی، یک حزب شایسته این نام نمی­تواند ساخته شود." (15) یا اینکه به فعالیت عملی حزب بلشویک نگاه کنید- نه تنها در دوران آرامش بلکه بر سر مسائلی با اهمیت برست لیتوفسک"- نگاه کنید به مبارزه نیرومند آن زمان میان گروه­بندی­های گرایش­های مختلف درون حزب. این دیگر یک مبارز پرحرارت انترناسیونال چهارم نبود، بلکه تاریخ­دان بسیار متین، یعنی "ای.اچ.کار" بود که نوشت "حزب بلشویک" بیان­گر "آنچنان آزادی و بحث آشکاری بود که به ندرت در هیچ حزبی بر سر موضوع­های حیاتی خط مشی ملی به عمل درمی­آید." (16)

 

امروز

پس، در نتیجه­گیری، آن فرصت و وظیفه­ای که من اشاره کردم بر عهده کسانی که از کار تروتسکی متاثر شده­اند می­افتد، این است که برای گوهر اصلی تئوری لنینی تشکیلات، به مثابه عامل حیاتی خود- رهانی طبقه کارگر، مبارزه کنند؛ همه آن تصویرهائی که از لنین به عنوان یک دیکتاتور بدون پرنسیپ که فقط خواهان قدرت بود ترسیم می­شود را با بیزاری مردود اعلام کنند، این­کار را به طور کامل انجام دهند، بدون آنکه نسبت به لنین دچار توجیه­گری و کیش­پرستی شوند.

من در اینجا از دو برخورد عمده ایدئولوژیک نسبت به لنین در سده حاضر یاد کردم، یکی کیش­گرایی غیرانتقادی و دیگری معرفی لنین به عنوان یک دیکتاتور خودکامه. امروزه، یک برخورد سوم نیز وجود دارد، که من گمان می­کنم باید با احتیاط به آن نگریست و  من اینجا هیچ نامی رویش نمی­گذارم. این برخورد، بدون آنکه همیشه لنین را صراحتا مردود شمارد، چنین می­رساند که از تئوری لنینی تشکیلات فراتر می­رود، اما این "فراتر رفتن" چه چیز را شامل می­شود، خصلت آن در جزئیات چیست، نامشخص و رمزآمیز باقی می­ماند. من سه نمونه جدیدش را ذکر می­کنم.

نخست، "رالف میلی­بند" در مقاله­ای به نام "به پیش رفتن" از نیاز به یک سازمان نوین چپ صحبت می­کند. (17) من نمی­توانم وارد جزئیات بحث او بشوم ولی، در رابطه با مضمون بحث ما، او به "حزب کمونیست بریتانیا" و رسوایی ادعاهای آن حزب مبتنی بر داشتن دموکراسی درونی می­پردازد (هر چند تا همین­جا نشانه­ای از خطای او مشهود می­شود زیرا همان عنوان "اصول مقدسه"ی سانترالیسم دموکراتیک، ممنوعیت فراکسیون­ها را هم می­آورد، گوئی این [مقوله]ها به یکدیگر تعلق دارند.) آنگاه او از سازمان­های انقلابی چپ سخن می­گوید، و همه را در زیر یک چتر آورده، می­گوید مناسبات درونی آن­ها طوری است که در مقایسه، "حزب کمونیست" به عنوان یک الگو از دموکراسی حزبی به نظر می­آید. خوب، لازم نیست شما نابغه باشید تا بفهمید اینها به چه چیزی واقعی اشاره دارد، ولی این درباره همه سازمان­های چپ انقلابی صدق نمی­کند، و میلی­بند هم این را می­داند، زیرا من از خود او شنیده­ام که در سخنرانی­ای بر سر همین موضوع همین را تصدیق کرد، در آن سخنرانی انتقادش به شعبه انگلستان انترناسیونال چهارم، به نحوی جالب، انتقادش متفاوت بود: او این شعبه را به این خاطر کنار گذاشت که در آن گرایش­های بسیار متعددی، که با یکدیگر در تناقض­اند، وجود دارد. حال، هر قضاوت دیگری که او درباره این سازمان داشته باشد، این چیزی متفاوت از مناسبات درونی منجمد و غیردموکراتیک و از این قبیل است. با این حال نکته اصلی این نیست. نکته اصلی این است که میلی­بند صحبت از "به پیش رفتن" می­کند. با این تعبیر که پس از نفی سازمان­های دیگران، او از نیاز به یک شکل­بندی سوسیالیستی نوین بحث می­کند. این برنامه چه می­تواند باشد؟ و ساختار آن چیست؟ به چه نحوی آن با پیشاهنگ لنینی "از مد افتاده" متفاوت است؟ سکوت! نه حتی یک کلمه، به راستی حتی یک کلمه هم گفته نمی­شود. در نتیجه، این­جا، به پیش رفتن، این فراتر از لنین رفتن، یک معمای کامل باقی می­ماند.

نمونه دوم من، فیلسوف مارکسیست فرانسوی "لوئی آلتوسر" است، در مداخله جالبی که او اخیرا در مباحث درون حزب کمونیست فرانسه بر سر دیکتاتوری پرولتاریا، انجام داده است. او مطالب با ارزشی درباره نیاز به تبادل آراء واقعی عنوان می­کند، اما چیز جالب اینجاست: او می­گوید اختلاف آراء آری، اینرا باید داشته باشیم، گرایش­های سازمان یافته، خیر – هر چند او تصدیق می­کند که در حزب بلشویک هم گرایش­های سازمان یافته وجود داشت. اما خیر [ما نباید آنرا داشته باشیم]. چرا؟ به خاطر اینکه آن تهدیدی برای وحدت تشکیلاتی به شمار می­رود. او سپس ادامه می­دهد، "اگر گرایش­های مشهود و سازمان یافته مجاز نیستند، معنی­اش این نیست که ما باید به ما قبل پراتیک سیاسی [حزب بلشویک] عقب­گرد کنیم، به سمت آزادی کمتر... معنی­اش آن است که از آن فراتر برویم... نه گرایش­های سازمان یافته بلکه – چه چیز؟ -"بحث­های واقعی"  و "شکل­های جدیدی از بیان"، "مبادله تجربه". (18) خوب، از بعضی لحاظ واقعا باورکردنی است. بعد از یک تاریخ شصت ساله و چیزهایی که ما امروز درباره تطور سازمان­های کارگری می­دانیم، آلتوسر می­گوید، تفاوت­ها آری، گرایش­های سازمان یافته خیر، بلکه ... بحث­های واقعی. و چطور شما این بحث­های واقعی را ترتیب می­دهید، چطور آن­ها را ضمانت می­کنید، اگر که قرار نباشد آنها سازمان پیدا کنند؟ و اگر قرار باشد که سازمان پیدا کنند، چطور می­شود از ضرورت مطلق و حیاتی گرایش­ها، گروه­بندی­ها و فراکسیون­ها پرهیز کرد؟ در اینجا شما نمونه دیگری از تمایل به فراتر رفتن از تئوری و پراتیک لنینی حزب دارید که صوری است.

مثال سوم من از کتابچه­ای برگرفته شده که عده­ای از شما با آن آشنا هستید، دفتری که از جانب "دانشکده کمونیستی لندن" منتشر شده است. (19) "جری له ورشا" در مقاله­ای در آن دفتر به نام "فراسوی خود انگیختگی"، عنوان کرده که نوع لنینی تشکیلات برای شرایط غرب غیرواقع بینانه است. او به عنوان یک حزب زبده­گان از آن یاد می­کند و می­گوید "بار آمده در شرایط مخفی، این حزب به مراتب بیش­تر بر اطاعت بی چون و چرا تاکید دارد تا تبادل آراء مساوی" و به زعم من این حرف خیلی ساده مایه ریشخند است. با این دید، له ور شا به طور سیاستمدارانه­ای از ذکر این نکته طفره می­رود که حزبی که او عضو آن است عملا در انجام هنجارهای لنینی دموکراسی درونی قاصر مانده و از آن عقب است. به هرحال به دفاع از چه چیزی او می­خواهد فراتر از "محدودیت­های ژاکوبنی لنینیسم" و به نفع "شکوفاترین تبادل آراء ... دموکراسی درون حزبی... کانال­های مکفی برای تظاهر دیدگاه­های مخالف" و از این قبیل برود؟ چطور باید این شکوفایی کامل تبادل آراء را ضمانت کرد؟ چه     مکانیسم­هایی؟ مساله گرایش­ها و فراکسیون­ها در چه رابطه­ای قرار می­گیرد؟ سکوت. نتیجتا، بار دیگر این "فراتر رفتنی" است که به هیچ جا نمی­رسد.

منبع مقاله Norman Gras Literature of Revolution Verso, 1986

این مقاله از نشریه پویا شماره 4 برگرفته شده است.

یادداشت­ها:

1- این متن ویرایش شده دستنویس یک سخنرانی در لندن است، که به تاریخ یازده سپتامبر 1977، در "سمپوزیوم مارکسیستی"، ارائه شد. این سمپوزیوم به وسیله "گروه مارکسیستی بین­الملل" سازمان داده شد.

2- لئون تروتسکی، "تاریخ انقلاب روسیه"، جلد دوم، ص 210. 

3- و. ا. لنین، "مجموعه آثار"، مسکو، 1970- 1960، جلد 5 ص ص 369 و 379.                              

 4- همان­جا، ص ص 372 – 370 .

5- همان­جا، ص 423 .

6- همان­جا، ص ص 375 و 437 .

7- همان­جا، ص ص 84-383، و نیز ص ص 76 – 375: " ... در روسیه، آموزه تئوریک  "سوسیال دموکراسی" به تمامی مستقل از رشد خود به خودی جنبش طبقه کارگر، سر برآورد، این آموزه به مثابه برآیند طبیعی و ناگزیر توسعه اندیشه در میان روشنفکران انقلابی سوسیالیست پدید آمد."  

8- همان­جا ، ص ص 22- 421.

9- همان­جا، جلد 13 ، ص ص 108-100. 

10- همان­جا، جلد 10 ص 32. 

11- همان­جا جلد 8 ص426.

12- تونی کلیف، "لنین"، لندن 1975، ص ص 58، 62.

13- "مجموعه آثار"، جلد 5، ص ص 480 – 477.

14- لئون تروتسکی، "استالین" ، لندن، 1947، ص ص 58، 62.

15-"مجموعه آثار"، جلد 13، ص 159، و جلد 31، ص 427.

16- ای. اچ. کار، "انقلاب بلشویکی 1923 – 1917"، هارموندورث 1966، جلد یک، ص 195.

 17- رالف میلی بند و جان ساویل (ویراستاران)، لندن، ص ص 140 –128.

18- لوئی آلتوسر، "درباره کنگره بیست و دوم حزب کمونیست فرانسه"، نیولفت ریویو، شماره 104، جولای ، آگوست 1977، به ویژه ص ص 22- 20.

19- جان بلومفیلد (ویراستار) ، "طبقه، هژمونی و حزب"، لندن 1977، ص ص 125 – 109.