دفتـــــــــــرهای بیــــــــــدار

بازگشت به صفحه قبل

 

مارکس و حقوق بشر

جی. جی. برنکرت

 

1- مقدمه

پیرامون حقوق بشر در فلسفه معاصر تفسیرهای فراوانی وجود دارد. گفتهاند حقوق بشر پای انسان را بر مبنای محکمی قرار می‌دهد، گفته‌اند حقوق بشر موجبات شان انسانی را فراهم می‌آورد و جا‌ن‌مایه احترام به انسان‌هاست.(1) برخی مدعی‌اند اهمیت اساسی حقوق بشر این است که نه فقط در جامعه مدرن غرب، بلکه برای کل جامعه بشری از مدرن تا باستان و از غرب تا شرق از اعتبار برخوردار است. بنا بر این نظر، از حقوق بشر می‌توان در ارزیابی زندگی و عمل‌کرد اجتماعی همه افراد بشر طی تاریخ بهره جست.

اخیرا بحث و مشاجره بر سر این‌که آیا مارکس چنین نظری داشته یا می‌توانسته داشته باشد، بسیار بالا گرفته است. برخی معتقدند مارکس برداشت‌های غلط و نارسا پیرامون حقوق بشر را به نقد کشیده، اما خود را به حقوق بشر متعهد می‌دانسته است. مثلا جی. ای. کوهن بر این باور است که حقوق طبیعی در باور (2) انقلابی مارکسیستی از اهمیت اساسی برخوردار است. دیگران این نظر را رد می‌کنند. در همین رابطه اسیتون لوکس مدعی است که مارکسیست‌های معتقد به حقوق بشر فقط می‌توانند"... اصلاح‌طلبانی باشند که اصول اعتقادی، قوانین و احکام مارکسیستی را کنار گذاشته باشند. احکام و اصولی که با اعتقاد به حقوق بشر در تضاد است". (3)

در این نوشته استدلال من این خواهد بود که مارکس نظریه حقوق طبیعی یا حقوق بشر را رد کرده است. از نظر مارکس حقوقی که ادعا می‌شود حقوق بشر است به جامعه‌ سرمایه‌داری تعلق دارد.(4) با این همه، در مقابل بحث‌های اخیر، بر این باورم که در خصوص دیدگاه مارکس پیرامون حقوق بشر می‌توان پایه و اساسی را تشخیص داد که هم نسبیت‌باوری او و هم توصیف‌اش از عدالت همه‌گیر بورژوایی را توضیح می‌دهد و نشان‌دهنده خاستگاه دیالکتیکی حقوق بشر در شکل‌های اجتماعی پیشین است. با این‌که، این توضیح از درک مارکس از حقوق بشر بیش از دیگر بحث‌های اخیر در ارزیابی جنبه‌های دیگر دیدگاه‌های او پیرامون حقوق بشر، مثلا خودخواهی، ما را یاری می‌رساند، ولی بر این ارزیابی درونی متمرکز نخواهم شد، بلکه بیش‌تر بر این بحث تکیه می‌کنم که حقوق بشر آن‌گونه که می‌شناسیم وجود ندارد. آن‌چه حقوق بشر نامیده‌اند حقوقی است که برای جامعه سرمایه‌داری حیاتی است و جامعه سرمایه‌داری آن‌را جهان‌شمول خوانده است.

 

2- ویژگی اساسی حقوق بشر

با وجودی‌که مارکس، دست‌کم، به پاره‌ایی از مسائل عمده مربوط به ماهیت حقوق بشر آگاه بود اما پیرامون آن‌ها مطلب اندکی نوشته؛ مطالبی که امروزه به دغدغه فکری فیلسوفان تبدیل شده است. مثلا با آن‌که مارکس به حیطه متنوع و گسترده‌ای از حقوق اشاره می‌کند، مثلا "حقوق بشر"، "حقوق انسان"، "حقوق طبیعی"، حقوق مدنی"، "حقوق سیاسی"، حقوق قانونی"، "حقوق انتزاعی"، "حقوقی اسمی"، "حقوق موجود" و غیره و گاه و بیگاه هم روابط دو سویه آن‌ها را توضیح می‌دهد، به ندرت تلاش کرده است ارتباط مفهومی یا منطقی برخی از این حقوق را با برخی دیگر نشان دهد. (4) مارکس رابطه دوسویه بین حقوق و وظائف را بر می‌شمرد اما پیرامون ماهیت یا پذیرش این رابطه خود را درگیر نمی‌کند. سرانجام هم، با این‌که مارکس در "ایدئولوژی آلمانی" دیدگاه هابس و دیگران مبنی بر این‌که حق چیزی بیش از قدرت نیست را مورد بحث و بررسی قرار می‌دهد، مشخص نمی‌کند که آیا حقوق بشر از مقوله‌‌ی قدرت، مطالبه‌ها، نیاز‌های معتبر، استحقاق‌ها و خواست‌ها است یا مقوله‌های دیگری.(7)

در مقابل، مارکس آن جنبه از حقوق بشر را دنبال می‌کند که فقط به انسان‌ها به مثابه انسان یعنی موجوداتی عقلانی که دارای نیازهای پایه‌ای یا قدرت انتخاب دارند؛ رابطه پیدا می‌کند.(8) حقوق بشر، در این مفهوم به شخص به خاطر رتبه و مقام یا رابطه‌ایی نظیر برده، رعیت، ارباب، پرولتر، مادر یا خویشاوند ربطی ندارد. حقوق بشر را عمل داوطلبانه انسان‌ها مثلا قول و قرارها، گزینش‌ها یا پٌست و مقام نه به وجود می‌آورد و نه اعطا می‌کند. (9) بلکه حقوق بشر مستقل از چنین شرایطی وجود دارد. بنابر این لازمه حقوق بشر آن‌ست که به انسان از منظری انتزاعی و نه مشخص نگریسته شود. (10) افراد بشر را باید از منظر ویژگی‌های پایه‌ایی مفروض نظیر عقلانیت یا توانائی گزینش مشاهده کرد تا طبق شکل خاصی که این ویژگی‌ها ممکن است در این یا آن فرد، طی این یا آن دوره تاریخی به خود بگیرد. می‌توان گفت حقوق بشر در این مفهوم با فرد به مثابه فرد انتزاعی پیوند دارد. سرانجام هم از آن‌جا که حقوق بشر به مشخصاتی مربوط می‌شود که افراد بشر را مستقل از رابطه آن‌ها با یک‌دیگر خصلت‌بندی می‌کند، حقوق طبیعی یا حقوق بشر نیز مستقل از هر جامعه و ساختار حقوقی آن وجود دارد. (11) می‌گویند این حقوق موجودیتی فرافرهنگی و فراتاریخی دارد. بنابراین حقوق بشر دارای ماهیتی عام و همگانی است. این دید از حقوق بشر به مثابه حقوقی عام و همگانی که انسان‌ها را افرادی مجرد یعنی بر اساس ویژگی‌های انتزاعی در نظر می‌گیرد برای درک دیدگاه‌ها و انتقادهای مارکس اهمیت اساسی دارد. مارکس به شرایطی که تحت آن چنین دیدی از حقوق بشر بتواند به وجود آید: و دلایلی که بر طبق آن بتوان گفت چنین حقوق و مفاهیم منتج از آن معتبر است، علاقمند بود.

 

3- انتزاع‌ها، اعتبار و عقلانیت

می‌گویند حقوق بشر بر ویژگی‌های انتزاعی گوناگونی بنیان گذاشته شده است که همه افراد بشر در آن‌ها سهیم‌اند. چنین ادعاهایی در مورد حقوق بشر در صورتی موجه است که برخی از این مشخصات را به توان بازشناخت و رابطه آن‌ها را با حقوق از طریق بحث عقلانی معین کرد. در صورت توفیق در این امر، حقوق بشر را می‌توان با آزاد مرد یونانی، دهقان فرانسوی و سرمایه‌دار انگلیسی مرتبط دانست، حتی اگر هیچ یک در خصلت‌بندی ماهیت اساسی خود، تجرید مشابهی را به وجود نیاورده، یا چنین تجریدی را با حقوق پیوند نداده باشد. بنابراین، اگر حقوق را طبق ویژگی‌های اساسی معین و به گونه‌ایی انتزاعی به افراد مشخص نسبت دهیم، در آن‌صورت می‌توان پذیرفت که حقوق بشر پیش‌ترها هم وجود داشته است، اما هنوز کسی آن‌را کشف نکرده یا به آن آگاه نبوده است.

در مقابل، مارکس بر این باور است که ادعاهای مربوط به حقوق بشر را نمی‌توان کاملا موجه دانست مگر آن‌که اساس آن بر مشخصه‌ایی انسانی [اگرچه انتزاعی] گذاشته شده باشد که در زندگی [تولیدی] یک جامعه دارای نقش معینی باشد و نه صرفا بر تجریدی که به لحاظ مفهومی به وجود آورده‌ایم. مارکس در دفاع از این نظر به شرایطی توجه دارد که تحت آن بتوانیم ادعای‌مان را در پیوند با شرایط گوناگون به درستی مورد استفاده قرار دهیم. او نمی‌خواهد در موقعیت نظریه‌پردازی قرار گیرد که بگویند ایده‌اش معتبر است صرفا به این خاطر که با دیگر ایده‌ها و استدلال‌هایی که ترکیب کرده، ربط دارد. (12) از این رو مارکس [اگر چه به طور مبهم] شرایطی را توضیح می‌دهدکه تحت آن، گزاره‌ایی می‌تواند معتبر و به طرز عقلانیی پذیرفتنی باشد. استدلال مارکس را می‌توان به شیوه زیرین بازسازی کرد.

نخست این‌که مارکس کاملا می‌پذیرد که می‌توانیم از فرهنگ‌ها یا افراد گوناگون ویژگی‌های مشخص مشابهی را تجرید کنیم که از مفاهیم عام می‌گیریم. (گروندریسه ص 88-85 و 1044؛ آثار مارکس و انگلس جلد 42 ص 24-20 و f 38). مارکس حتی با علاقه میپذیرد که به فرض پذیرش شمول چنین مقوله‌های، میتوان گفت که  آن‌ها اعتبار مشخصی  دارند. بدین ترتیب است که مارکس میگوید:"یعنی ساده‌ترین مقوله مجرد که اقتصاد سیاسی نوین در راس بحث‌های خود قرار می‌دهد و بیان‌گر مناسبات کهن بسیار معتبر است در همه شکل‌های جامعه است..." (گروندریسه ص 105، و آثار مارکس و انگلس جلد 42: ص 39) چنین مفهوم‌ها و مقوله‌های انتزاعی و ادعای بهره جستن از آن‌ها را می‌توان صرفا به دلیل اشتراک‌های عامی که جامعه‌ها و زمان‌های گوناگون در واقعیت امر در آن سهیم‌اند معتبر دانست.(13)

با این همه، ارزش عمل انتزاع‌ ناهم‌خوانی‌هایی را از جانب مارکس موجب شده است. از سوئی، مارکس برخی ازین انتزاع‌ها را کاملا مفید می‌داند: "تولید به معنای عام یک انتزاع است، اما انتزاعی عقلانی، که چون به کشف و تعیین عنصر مشترک می‌پردازد ما را از تکرار و دوباره‌کاری نجات می‌دهد. (گروندریسه. ص 85، آثار مارکس و انگلس جلد 42 ص  2-20). از دیگر سو، مارکس در موارد دیگری ادعا می‌کند که:"انتزاعی‌ترین مقوله‌ها محصول شرایط تاریخی‌اند و تنها در درون شرایط تاریخی  خود اعتبار کامل دارند". (4) مساله‌ایی که در این‌جا مارکس می‌بیند این‌ست که درک انسان و جامعه بر اساس این مفاهیم انتزاعی و عام می‌تواند به بیهوده‌گویی صرف، نتیجه‌گیری‌های نادرست و سوءتفاهم منتهی شود. برای نمونه، اگر شکل معینی از سرمایه را انتزاع کنیم. در آن‌صورت "ساده‌ترین کار توضیح آن‌ست که سرمایه شرط لازم هر نوع تولید به دست بشر است." (گروندریسه، ص 258، آثار مارکس و انگلس جلد 42، ص 184). مارکس بر این باور است که چنین نظری نادرست است. همین‌طور هم، از آن‌جا که، دست‌کم، برخی انتزاع‌ها با کنار گذاشتن عناصری حاصل می‌شود که علی‌رغم عام و مشترک بود‌ن‌شان تعیین‌کننده تکوین اجتماعی و تاریخی‌اند، ممکن است این درک اشتباه به وجود آید که تکامل واقعی شکل‌بندی اجتماعی مستقل از نیروهای واقعی جامعه صورت می‌گیرد. (نگاه کنید به گروندریسه ص‌ص 85، 86، و 87 آثار مارکس و انگلس جلد 42: ص ص 20- 21 و 22) (15) بنابراین، چنین انتزاع‌هایی در درک زمینه‌های واقعی دگرگونی و تکامل اجتماعی به ما کمکی نمی‌کنند. دوم این‌که مارکس بین اعتبار و اعتبار کاملی که به مقوله‌های گوناگون نسبت داده می‌شود تمایز قائل می‌شود. از نظر مارکس این‌که مقوله‌هایی صرفا به این دلیل معتبرند که بر اساس تجرید عنصر یا مشخصه‌ایی عام حاصل شده‌اند و ازین‌رو می‌توان آن‌ها را دارای "اعتبار کامل" دانست، پذیرفتنی نیست. (گروندریسه: ص 105، آثار مارکس و انگلس جلد 42: ص 39). بدین ترتیب، مثلا، در عین حال که مارکس می‌گوید: "ارزش مبادله‌ای، (زائیده‌ی اندیشه ما نیست بلکه یک مقوله ساده اقتصادی است"، و اشاره می‌کند که "پیش شرط آن جمعیت و عمل تولید افراد جمعیت در شرایط معین یا در نوع معینی از خانواده یا آبادی یا دولت و غیره ... است" (گروندریسه ص 101، آثار مارکس و انگلس جلد 42 ص 36-35) تنها در چارچوب این مناسبات خاص است که مارکس برای ارزش مبادله اعتبار کامل قائل است.

از دیگر سو، مارکس "اعتبار کامل" را با "حقیقتی در عمل" یا "حقیقت عملی" مرتبط می‌داند. تنها مقوله‌های که در محدوده ویژگی تاریخی و مفهومی خود به حقیقت عملی دست می‌یابند دارای اعتبار کامل‌اند. (گروندریسه : ص 105، ا.م. ان. جلد 42: ص 39). به تصور من، پدیده‌هایی که چنین مقوله‌هایی (دارای اعتبار) به طور کامل آن را بیان می‌کنند، باید نقش واقعی مشخص در زندگی عملی یک جامعه داشته باشند. مارکس در تز دوم فوئرباخ به چنین برداشتی اشاره می‌کند: "مساله این‌که آیا حقیقت عینی می‌تواند به اندیشه‌ی انسان  اطلاق شود یا نه مساله‌ای نظری نیست بلکه مساله‌ای عملی است. انسان باید حقیقت را اثبات کند، یعنی واقعیت و قدرت را، و این جهانی بودن تفکر خود را در عمل ثابت کند." (16) به عبارت دیگر، تنها آن مقوله‌های را می‌توان دارای اعتبار کامل دانست که در پرتو ویژگی‌های تاریخ مشخص خود پدیده‌هایی (مناسبات، ساختارها و غیره) را توضیح می‌دهند که به مثابه بخشی از فعالیت عملی انسان کارکرد واقعی دارند و فعالیت عملی انسان را ارتقاء می‌بخشند.

طبق نظر مارکس چنین فعالیت عملی بر تولید ابزار و وسائلی متمرکز می‌شود که ظرفیت‌های انسانی را متحقق سازد و نیازهایش را رفع کند. در نتیجه تنها مقوله‌هایی را می‌توان دارای اعتبار کامل دانست که بیان‌گر پدیده‌هایی است که در روند تولیدی جامعه نقش واقعی یا موثری دارد و پاسخ‌گوی چنین نیازهایی است. چنین پدیده‌هایی با اجرای چنین نقشی حقایق عملی‌اند و جلوه‌گاه واقعیت و قدرت خود. در همین رابطه مارکس در "دست‌نوشته‌های اقتصادی و فلسفی" می‌گوید:"بی تردید حتی آن که پولی در بساط ندارد، خواست‌هایی دارد اما خواسته‌ی او فقط چیزی است تخیلی که هیچ اثر یا موجودیتی برای من یا هر شخص ثالث یا دیگران ندارد و بنابراین حتی برای من غیر واقعی است و بدون عین یا ابژه است". (17) بدین ترتیب آنچه بی اثر است غیر واقعی است و فاقد قدرت و توان. بر عکس، کار و سرمایه فقط در خصوص عصر مدرن بورژوایی دارای اعتبار کامل است زیرا تنها در این دوره تاریخی چنین انتزاع‌هایی با ویژگی‌های خود بیان‌گر پدیده‌هایی‌اند که نقش موثری در فرآیند تولید اجتماعی ایفا می‌کنند.

 در اینجا به جاست به جنبه سومی از نظر مارکس اشاره کنیم. مارکس پیرامون پدیده‌های دیگری چون: سرمایه، کار مزدی، پول و غیره نوشته است، که آن‌ها در عصر تاریخی پیشین به وجود آمده‌اند ولی تنها تحت نظام سرمایه‌داری "کاملا تکامل" پیدا می‌کنند. (نگاه کنید به گروندریسه، ص 239، آثار م. وان. جلد 42 ص 165). بخشی از این انکشاف کامل به این خاطر است که در فرآیند تولید اجتماعی نقش اساسی و موثری ایفا می‌کند. با این همه، این نظر تا حدی گویای آن‌ست که ویژگی‌هایی که در مراحل پیشین نهفته و  ناآشکار بودند بعدها آشکار شده یا تحقق می‌یابند. (18) همین‌طور هم پدیده‌های دیگری چون کار انسان، ظرفیت‌های انسانی، استعدادها و نیازها و ثروت و غیره وجود دارد که تنها در کمونیسم به طور کامل تکامل پیدا می‌کنند. (گروندریسه ص 162، ص 487، آثار مارکس و انگلس جلد 42: ص 96-95 و ص 395). پس کاملا روشن است که پدیده‌های پیشین با پدیده‌های بعدی رابطه دارند- آن‌ها شکل‌های محدودتر و تکامل نیافته‌تری‌اند که پدیده‌های بعدی نتیجه تکامل آن‌هاست. بدین ترتیب است که مارکس توضیح می‌دهد که "کار در شکل‌های تاریخی کار برده، کار مستقل و کار مزدی همواره کار نفرت‌انگیز و بیگاری تحمیلی است و بر عکس نه کار به مثابه "آزادی و سعادت". این امر به دو معنا است:یعنی کاری است متناقض، و هم کاری است که هنوز شرایط ذهنی و عینی خودتحققی فرد را فراهم نیاورده تا جالب باشد. [منظور تحت نظام کمونیستی است] (گروندریسه: ص 611 و همین‌طور 240، 488، 500 و 541 به آثار م. وان. جلد 42: ص 512 و همین‌طور 174-75 و 396، 407و 446). بدین معنی که کار مزدی، سرمایه و غیره به خاطر ماهیت خود و تناقضاتی که به وجود می‌آورند، برای بسط توانایی کار انسان و گسترش ثروت و غیره چارچوب‌های محدودی فراهم می‌کنند. مارکس معتقد است که بشر برای تحقق خویش باید این شکل‌های محدود کار مزدی، سرمایه و امثال آن‌را از بین ببرد. (19)

بنابراین، مارکس از نظریه معطوف به طبیعت دفاع می‌کند. طبق این نظر رشد کامل ظرفیت‌ها، استعدادها و نیازهای انسان معیار سنجش عقلانیت پدیده‌های گوناگونی چون کار، جامعه هر فرد است. مارکس مدعی است "مناسبات عملی زندگی روزانه فرد [تحت نظام کمونیستی] عقلانی‌ترین و  منطقی‌ترین روابط را برای او در رابطه با همکاران خود و طبیعت به وجود می‌آورد. (20) در این‌جا استفاده مارکس از ایده عقلانیت [منطقی بودن] به معنی آن‌ست که جهان‌شمولی، ضرورت و جامعه‌گرایی مشخص‌کننده رشد کامل چنین پدیده‌هایی است. مثلا، کار انسان و نه کار مزدی تکامل بخش"‌جهان‌شمولی مناسبات واقعی و آرمانی فرد است". (گروندریسه، ص 542 و آثار مارکس و انگلس. جلد 42: ص 447) کار انسان [تحت نظام کمونیستی] تابع اتفاقات بازار یا نظام تولیدی بدون برنامه نیست و هدفش رفع نیازهای اجتماعی است. می‌توان گفت مفهوم‌ها و مقوله‌هایی که برای بیان این پدیده‌ها مورد استفاده قرار می‌گیرند در بسط و گسترش خود چنین عقلانیتی را نشان می‌دهند. تنها نظام اجتماعی‌ایی که تجسم چنین ویژگی‌های‌ست و مدعی آن‌ست که به این سطح از تکامل می‌رسد می‌تواند کاملا عقلانی باشد.

بنابراین به نظر من سه مرحله در نظر مارکس پیرامون ارزیابی عقلانیتی که می‌توان از  مفاهیم و ادعاهای مربوط به آن‌ها داشت قابل تشخیص است.

الف: برخی مفاهیم را می‌توان (صرفا) معتبر یا (صرفا) عقلانی دانست.

ب: مفاهیم دیگر را می‌توان دارای اعتبار کامل دانست که واقعی و دارای قدرت‌اند.

ج: با این وجود، مفاهیم دیگری هست که کاملا عقلانی‌اند.

گرچه مارکس، تا آن‌جا که تحقیق کرده‌ام، ایده‌های دارای اعتبار یا اعتبار کامل را در خصوص پدیده‌هایی که مشخصه مرحله سوم که ارزیابی عقلانی است، به کار نبرده ولی می‌توانسته است چنین کند. کار به مثابه یک مفهوم برای همه جوامع (از جمله کمونیسم) می‌تواند معتبر باشد چرا که به گونه‌ی مجرد و یکسان برای همه آن‌ها قابل اجرا است. از دیگر سو، کار مزدی (فقط) تحت سرمایه‌داری دارای اعتبار کامل و کار انسان (فقط) تحت کمونیسم از اعتبار کامل برخورداراست. با این همه کار انسان نه تنها کاملا معتبر بلکه کاملا عقلانی نیز هست. در مقابل این نظر، نمی‌توان گفت کار انسان (صرفا معتبر است یا می‌تواند معتبر باشد و یا استفاده‌هایی که از آن می‌توان کرد پیش از کمونیسم دارای اعتبار کامل است یا می‌تواند باشد. سرانجام هم مارکس جوامع پیشاکمونیستی را جوامع کاملا عقلانی خصلت‌بندی نکرده و نمی‌تواند بکند. با این همه یک مقوله خاص با ویژگی‌های تاریخی معینی که نقش واقعی و مشخص در جامعه (پیشاکمونیستی ) داشته است، ممکن است ویژگی‌های عام، ضروری و جامعه‌گرایی که در بالا ذکر شد را نداشته باشد. (21). بدین ترتیب، تنها آن پدیده‌هایی که (مفاهیمی که برای توضیح آن‌ها به کار می‌رود) مشخصه‌های مرحله سوم را دارند، کاملا عقلانی‌اند. مفهوم آن‌چه تا این‌جا گفته شد این‌ست که اگر چه می‌توان مقوله‌های معینی را انتزاع و در خصوص اعصار پیشین از آن‌ها استفاده کرد، از نظر مارکس چنین قضیه‌ایی در اساس موضوعی کلامی و زبانی است. در واقع اگر حقوق بشر بر پایه انتزاعی بنا شده باشد و یک نظریه‌پرداز صرفا از برخی ویژگی‌های عام معین نوع بشر استنتاج کرده باشد، ولی نقش موثری در شیوه تولید یک (یا همه) سیستم‌های اجتماعی نداشته باشد، در آن صورت چنین انتزاعی نه حقیقی است نه دارای اعتبار کامل؛ حداکثر می‌توان گفت (فقط) معتبر است. افزون بر این، اگر چنین انتزاعی بخشی از کلیتی نباشد که ظرفیت‌ها، استعدادها و نیازهای بشر را کاملا برآورده سازد، حتی نمی‌توان گفت که کاملا عقلانی‌اند. بنابراین، مساله در دست بررسی این نیست که چه ویژگی‌هایی انتزاعی می‌تواند زمینه‌ساز حقوق بشر باشد بلکه چه ویژگی (ویژگی‌های) انتزاعی در واقعیت امر وجود دارد که در جوامعی که ظرفیت‌ها و نیازهای انسانی کاملا رشد یافته‌اند، نقش ایفا می‌کند.

 

4- سرمایه‌داری و فرد انتزاعی

مارکس معتقد است که ایده انسان انتزاعی نخست تحت نظام سرمایه‌داری شکل می‌گیرد و حقوق بشر به مثابه مقوله‌ای فراتر از مفهوم‌سازی یک نظریه‌پرداز به وجود می‌آید. ماتریالیسم تاریخی مارکس سیر این انسان انتزاعی را دنبال می‌کند. در این‌جا نمی‌توان به جزئیات تاریخی این قضیه پرداخت.

گرچه مارکس در "ایدئولوژی آلمانی" در تاریخ تکامل جامعه مراحل چندی را مشخص می‌کند، تقسیم‌بندی پیشاسرمایه‌داری، سرمایه‌داری و کمونیسم در گروندریسه برای پی بردن به بسط و تکامل حقوق، تقسیم‌بندی مناسب‌تری دارد.

درست است که در دوره پیشاسرمایه‌داری تمایزها و تفاوت‌هایی وجود دارد، اما به اندازه شباهت های آن دوره اهمیت ندارد.

کوتاه این‌که، طی دوران‌های پیشاسرمایه‌داری بین مردم و شرایط تولید (دارائی‌شان) که جامعه آن را تنظیم می‌کرد وحدت وجود داشت. هویت فرد را موقعیت اجتماعی‌ او تعیین می‌کرد. شرایطی که تعیین‌کننده هویت فرد است طبیعی و غیر قابل تغییر تلقی می‌شد. این امر طی شکل‌های اولیه جامعه و مالکیت یعنی شکل‌های قبیله‌ایی صادق‌تر بود تا طی دوران فئودالی. ازین‌روست که مارکس مدعی است که" هر قدر ژرف‌تر در تاریخ فرو رویم خواهیم دید که فرد و بنابراین فرد تولیدکننده، بیش‌تر وابسته‌تر، و بیش‌تر در حکم جزیی از یک کل بزرگ‌تر به نظر می‌رسد. نخست و به صورت کاملا طبیعی جزیی از خانواده؛ سپس از خانواده گسترش یافته به صورت کلان یا قبیله و بعدها جزیی از شکل‌های گوناگون جماعات{یا آبادی‌های} برخاسته از برخورد و ادغام قبایل یا کلان‌ها با یک‌دیگر. (گروندریسه ص 84. آثار مارکس و انگلس : جلد 42. ص 20). تا جائی‌که در این جوامع اولیه بتوان از حقوق صحبت کرد، چنین حقوقی به نقش و موقعیت افراد در چارچوب جامعه مشخص مربوط می‌شود. بدین ترتیب، حقوق در جامعه پیشاسرمایه‌داری قانونی، مدنی، مرسوم و ...  اما حقوق بشر نیست و نمی‌تواند باشد، مارکس می‌گوید: "افراد در چنین جوامعی فقط به مثابه کسانی‌که در محدوده تعریف معینی چون ارباب فئودال، غلام، زمین‌دار، رعیت و غیره محصورند یا به مثابه اعضاء یک کاست یا ملک در پیوند با یک‌دیگر قرار  می‌گیرند. (گروندریسه : ص 163، آثار 103 جلد 42: صص 97-96)، در آن زمان، ایده حق به عنوان امری معتبر پایه اساسی نداشت، صرفا به این دلیل که شخص مستقل از جماعتی که در آن می‌زیست، وجود نداشت. روندی که به سرمایه‌داری منتهی شده است عبارت‌ست از تکامل افراد در اثر اقدامات تاریخی گوناگون. هویت این افراد بدون مراجعه به موقعیت، نقش یا روابط‌شان با یک‌دیگر و صرفا به مثابه افراد بشر که صاحب یا دارنده نیروی کارند قابل شناخت است. سرمایه‌داری به مثابه مبادله کالاها تنها در صورتی ممکن است که  محصول کار یعنی کالاها را بدون چون و چرا "نحوه تجلی صرف هر نوع کاری به مثابه کار برابر انسان‌ها و در نتیجه کار دارای کیفیت برابر در نظر بگیریم." (سرمایه . جلد اول : ص 60: آثار م. وا. جلد 23: ص 74). در مقایسه، مارکس اشاره می‌کند:

"جامعه یونان بر پایه برده‌داری شکل گرفته بود و بنابراین، نابرابری بین افراد پایه و اساس طبیعی آن را تشکیل می‌داد. راز تجلی ارزش [تحت سرمایه‌داری] یعنی این‌که هر نوع کاری برابر و هم‌طراز است به این خاطر و مادام که کار انسان از منظری عام دیده می‌شود، گشودنی نیست مگر این‌که ایده برابری انسان شکل ثابت یک پیش‌داوری همگانی داشته باشد. این امر، اما، در جامعه‌ایی ممکن است که حجم کلانی از محصول کار شکل کالا به خود بگیرد و در نتیجه مناسبات غالب بین انسان‌ها مناسبات دارندگان کالا باشد." (سرمایه. جلد اول: ص 60. آثار م. وا. جلد 23: ص 74). در چنین جامعه ایی هر فرد صرفا به مبادله‌کننده نیروی کار تبدیل می‌شود. ارزش مبادله‌ای کالاهای خرید و فروش شده تنها شکل پدیداری این واقعیت بنیادی است.      (سرمایه . جلد اول: ص 37. آثار م. وان جلد 23: ص 51) "تا آن‌جا که به ماهیت صوری مربوط می‌شود. بین افراد مطلقا تمایزی دیده نمی‌شود و این همان ماهیت اقتصادی است، همان جنبه‌ایی که افراد با یکدیگر داد و ستد دارند. این شاخص کارکرد اجتماعی یا رابطه اجتماعی آن‌ها با یکدیگر است.". (گروندریسه. ص 241، آثار م. وان . جلد 42: ص 167). مختصر این‌که، تحت نظام سرمایه‌داری همه تولیدات و فعالیت‌ها شکل نهایی ارزش مبادله را پیدا می‌کنند. (گروندریسه ص 156. آثار م. ان جلد 42: ص 90) "ارزش مبادله کلیتی است که جزئیات و ویژگی‌ها در آن نفی و نابود می‌شود." (گروندریسه ص: 157 و همین‌طور ص 242. آثار م. وان . جلد 42: صص 91-90) مارکس در کتاب "سرمایه" این‌مساله را چنین توضیح می‌دهد: "شخصیت‌هایی که بر صحنه اقتصادی ظاهر می‌شوند تنها و تنها تجسم مناسبات اقتصادی موجود بین یکدیگرند." (سرمایه: جلد اول: ص 85. آثار م. وان. جلد 23 : ص 100) ازین‌رو، مارکس معتقد است که عصر مدرن "همه روابط فئودالی، پدرسالانه و شاعرانه را به پایان رسانده است."(22) "تفاوت سن و جنسیت دیگر هیچ اعتبار اجتماعی مشخص برای طبقه کارگر ندارد."(23) نتیجه همه این تحولات پیدایش فرد مدرن در نظام سرمایه‌داری است. بدین ترتیب مارکس می‌گوید که:"بورژوازی هاله ارج و شکوه همراه با احترام حرفه‌های تاکنونی را از آن‌ها زدوده است، و پزشک، قاضی، کشیش، شاعر و دانشمند را به مزد و حقوق بگیر تبدیل کرده است." (24)

باید تاکید کنیم که مارکس بر این باور است که توضیحی که در بالا آمد نه تنها در مورد پرولتاریا بلکه در رابطه با سرمایه‌داری نیز صادق است. هم سرمایه‌دار و هم کارگر از خود بیگانه می‌شوند. هر دو تنها و تنها موجوداتی انتزاعی‌اند. سرمایه‌دار ممکن است در ظاهر یک زندگی واقعی داشته باشد، اما در حقیقت از این زندگی برخوردار نیست. افزون بر این، از آن‌جا که سرمایه‌دار نیز یک مبادله‌کننده است، پس رسما از کارگری که مبادله را با او انجام می‌دهد قابل تشخیص نیست. مارکس به گونه آشکار توضیح می‌دهد که"هر یک از این عاملان یک مبادله‌کننده است، یعنی هر یک با دیگری رابطه اجتماعی یکسانی دارد. بنابراین، رابطه آن‌ها به مثابه فاعلان مبادله رابطه‌ای برابر است. غیر ممکن است بتوان اثری از تمایز، چه رسد به تضاد یا حتی اختلاف بین آن‌ها سراغ کرد." (گروندریسه. ص 241: آثار م. وان جلد 42: ص 167). بنابر این، از نظر مارکس تمایز بین سرمایه‌دار و کارگر را نه در شکل بلکه در محتوای مبادله بین آن‌دو باید سراغ گرفت. این تمایز نیز انتزاعی بودن مبادله آن‌ها را رد نمی‌کند!

در نتیجه با تکامل تاریخی سرمایه‌داری فرد انتزاعی نیز تکامل پیدا می‌کند که به مثابه منشاء نیروی کار انسانی همگون زندگی‌اش نه صرفا مفهوم‌سازی این یا آن اندیشمند بلکه دارای هستی فراذهنی واقعی است. جامعه مدرن به این مبنا عمل می‌کند، حرکت واقعی آن را تنها بر این اساس میتوان درک کرد. بنابراین، مارکس می‌گوید"ساده‌ترین مقوله مجرد که اقتصاد سیاسی مدرن در راس بحث‌های خود قرار می‌دهد و بیان‌گر مناسبات بسیار کهنی است که در جوامع گوناگون اعتبار دارد و حقیقت عملی خود را به مثابه مقوله‌ای مجرد تنها به صورت مقوله‌ای اقتصادی در مدرن‌ترین شکل جامعه به دست می‌آورد. (گروندریسه. ص 105. آثار مارکس و انگلس . جلد 42: ص 39)

مردم در وضعیت کنونی خود صرفا مراکز فعالیت تولیدی شمرده می‌شوند که می‌توان برای هدف‌های معینی مورد استفاده قرار داد که با فعالیت مشابه آن که دیگران انجام می‌دهند به لحاظ کیفی برابر است. در حقیقت، بخش ثابتی از این نیروی کار عبارت‌ست از شعور، توانایی گزینش و غیره. با این همه، هیچ یک از این ویژگی‌ها به تنهایی  نقش نیروی کار انتزاعی در جامعه سرمایه‌داری را ندارد و نمی‌تواند داشته باشد. مردم یقینا هستی واقعی دارند و می‌توان آن‌ها را موجودات عقلانی، دارای اراده یا مانند آن‌ها توصیف کرد. اما چنین حقایقی به تنهایی برای نظام اجتماعی‌ایی که مردم در آن زندگی می‌کنند تاثیری ندارد. آن‌چه اهمیت اساسی دارد توانایی انسان در تولید مقادیر گوناگون کار هم‌گون است.

 

5- حقوق و سرمایه‌داری

از نظر مارکس بین فرد انتزاعی سرمایه‌داری و حقوق بشر پیوند تنگاتنگ و ضروری وجود دارد. در واقع، مارکس به "حوزه گردش یا مبادله ساده کالاها" اشاره می‌کند که فرد انتزاعی در آن هم‌چون "بهشت عدن حقوق ذاتی انسان" شرکت می‌کند. ("سرمایه" جلد اول: ص 176. آثار م. وان. جلد 23: ص 189) ماهیت این پیوند و چرایی به‌وجود آمدن حقوق بشر و ربط آن با این انسان انتزاعی که طی نظام سرمایه‌داری تکامل می‌یابد در چیست؟ بین این فرد و حقوق باید پیوندی درونی وجود داشته باشد. بهررو پیش از سرمایه‌داری، مالک و مبادله‌کننده محصول، وجود داشته‌اند. بنابراین، مارکس باید نشان دهد چرا حقوق بشر منحصرا با سرمایه‌داری به وجود می‌آید و چه  نقشی در این نظام ایفا می‌کند.

در آغاز باید روشن باشد که مارکس نمی‌تواند صرفا بر این باور باشد که حقوق بشر و اصول عدالت به دلیل شیوه تولید سرمایه‌داری به وجود می‌آیند یا شرایط زندگی پیش از کمونیسم دارای نقایص چنان فاحشی است که اصول عدالت همه‌گیر و حقوق ضرورت پیدا می‌کند. (25) اگر مارکس چنین نظری داشته باشد، در آن‌صورت اصول عدالت همه‌گیر را به جوامع پیش‌تر نسبت می‌دهد – مگر این‌که بتواند تفاوت آشکاری بین حقوق و عدالت همه‌گیر مشخص کند- باید مدعی باشد که حقوق بشر را می‌توان به جوامع پیش‌تر مرتبط دانست. یا اگر نقایصی که موجب به وجود آمدن حقوق بشر می‌شود فقط در سرمایه‌داری "واقعا" کاملا به چشم دیده می­شوند، در آن‌صورت مارکس اصول عدالت و حقوق بشر را تنها باید به سرمایه‌داری نسبت دهد و نه به جوامع پشین. ظاهرا قضیه هیچ یک ازین دو مورد نیست بنابراین چنین توضیحی مشخص نمی‌کند که چرا حقوق بشر باید فقط در عصر مدرن به وجود آید. این توضیح اما می‌تواند معین کند چرا جوامع پیشین دارای اصول عدالت همه‌گیر بوده‌اند. (26)

پس باید جای دیگری پیوند بین حقوق بشر و فرد انتزاعی سرمایه‌داری را جستجو کنیم. باید ماهیت آن رابطه را از سطح مبادله‌ بررسی کنیم که تلویحا در برگیرنده چنین فرد انتزاعی است و تحت نظام سرمایه‌داری به رشد کامل می‌رسد. (گروندریسه: ص 240. آثار م. وان جلد 42: ص 166). همان‌گونه که در بالا دیدیم مطلقا تمایز رسمی‌ایی میان فاعلان رابطه مبادله وجود ندارد. (گروندریسه: ص 241. آثار م. وان جلد 42 ص­ص 167-166) هر یک از فاعلان مقدار مساوی کار انسانی هم‌گون عرضه می‌دارد یا در اختیار دارد. هر دو رسما مساوی‌اند. (27)

با این همه، اگر کاملا مساوی بودند دلیلی برای مبادله در کار نبود. بنابراین، چنین فاعلانی به مبادله رو می‌آورند چون محتوایی خارج از عمل مبادله وجود دارد. در این مورد افراد تفاوت‌های طبیعی دارند و به خاطر تفاوت نیازها و امثال آن به مبادله روی می‌آورند. "فقط تفاوت بین نیازها و تفاوت تولیدهایشان، سبب آغاز مبادله و برابری اجتماعی شان در مبادله می‌شود..." (گروندریسه: ص 242 ، آثار م . وان . جلد 42: ص 168). بنابراین، چنین تفاوت‌های طبیعی یکی از پیش‌شرط‌های رابطه مبادله است. پیش شرط دیگر این‌ست که این افراد "مازادی" در اختیار دارند که خود مطلقا به آن نیاز ندارند. (سرمایه" جلد اول : ص 7، آثار م. وان . جلد 23: ص 102) آن‌ها چیزی دارند که می‌توانند بدون زیان جبران‌ناپذیری واگذارند و به دیگری منتقل کنند.

مارکس با فرض این پیش‌شرط‌ها می‌گوید: "برای این‌که این اشیاء به مثابه کالا در رابطه با یکدیگر قرار گیرند، دارندگان آن‌ها باید به مثابه اشخاصی که خواست و اراده آن‌ها بر این اشیاء متمرکز است با یکدیگر رابطه برقرار کنند و به گونه‌ایی عمل کنند که به جز از طریق رضایت دو جانبه کالای دیگری را تصاحب نکنند و کالای خود را وانگذارند." (سرمایه جلد اول: ص 84. آثار م. وان. جلد 23: ص 99) جالب این‌که مارکس بلافاصله ادامه می‌دهد: "بنابراین، آن‌ها حقوق مالکیت خصوصی را باید برای یک‌دیگر به رسمیت بشناسند." ("سرمایه" جلد اول. ص 84. آثار م. وان جلد 23: ص 99). همین‌طور مارکس در "گروندریسه" می‌گوید هر فردی که به رابطه مبادله مشغول است"آن را [تولید فرد دیگری را] نه به زور بلکه با به رسیت شناختن یک‌دیگر به مثابه مالک، به مثابه اشخاصی که اراده آن‌ها بر کالاهای‌شان اثرگذار است، به این کار می‌پردازد. بنابراین، در این‌جا اهمیت حقوقی شخص عمل می‌کند..." (گروندریسه" ص 243. آثار م. وان. جلد 42 ص 169)

نتیجه این‌که مارکس معتقد است افراد به دلیل نیازها و خواست‌های متفاوتی که دارند با یک‌دیگر به مبادله می‌پردازند. البته آن‌ها  به سادگی می‌توانند کالاهای یک‌دیگر را تصاحب کنند، اما  در چنین صورتی ما با مورد تصرف یا غارت دو جانبه روبروئیم و نه با مبادله. روند مبادله متفاوت است. در نقل قول‌های بالا مارکس گفت که در مبادله هر شخصی طوری دیگر برخورد می‌کند که  گویی اراده و خواست خود را در کالای‌اش تجسم بخشیده است: "معادل­ها محمل عینیت یک عامل برای دیگری هستند. یعنی عامل­ها در عمل مبادله وزنه معادل را هم تشکیل می­دهند.. ( گروندریسه" ص 241. آثار م. و ان. جلد 42: ص 167). بنابراین چنین به نظر می‌رسد که مارکس این قضیه را شبیه آن می‌داند که هر شخص با شخص دیگر یا با مالک به مثابه کسی که حقوق مالکیت دارد برخورد می‌کند. (گروندریسه " ص 242، آثار م. وان. جلد 42 : صص 167-168)

با این‌همه، هر پیوندی بین حقوق و شخص انتزاعی از میان می‌رود. به بیان دقیق‌تر، هر حقوق [بشری] که در نظام سرمایه‌داری به وجود آمده باشد صرفا بر بنیان نظر هگلی استوار است. طبق این نظر مبادله‌کنندگان که خواهان مبادله‌اند و خواست و اراده خود را در اشیاءشان عینیت بخشیده‌اند نباید اراده و خواست و حقوق یک‌دیگر را نقض کنند. با این وجود، چنین تفسیری از نظرات مارکس پیرامون منشاء حقوق بشر ناکافی است. چرا که طبق این تفسیر نیاز اندکی به تاکید بر رابطه‌ی مبادله است. در حقیقت، هر کس که فراورده‌ای را تولید کند، خواه این فراورده برای مصرف بلاواسطه باشد یا برای مبادله، خواه تحت نظام سرمایه‌داری باشد یا فئودالی، می‌توانیم بگوئیم بر آن فراورده از حق برخوردار است. سرانجام هم روشن نیست که چنین نظری چگونه می‌تواند پایه و اساس حقوق بشر باشد و نه صرفا حقوق مالکیت. بنابراین، باید بررسی‌مان را فراتر از این نظر اولیه ساده و گمراه‌کننده مارکس ادامه دهیم.

باید به آن دو جانبگی که مارکس اشاره دارد یعنی "هر کدام به تناوب هم وسیله و هم هدف است و هیچ کدام به هدف نمی­رسد مگر آنکه وسیله ای برای هدف دیگری باشد؛ برای دیگری بودن هرکدام، در عین حال برای خود بودن اوست. و وجود دیگری هم وجودی است برای خودش و هم وجودی برای این یکی. این دو جانبگی امری ضروری است، شرط مقدم و طبیعی مبادله است." بپردازیم. (گروندریسه، ص 244" آثار وان جلد 42: ص 169). این دو جانبگی سه مشخصه اساسی دارد. نخست این‌که دو جانبگی مبادله‌، همان‌طور که در بالا اشاره شد، بر اساس این حقوق استوار است که نه تنها فرآورده‌ها ارزش برابر دارند بلکه مالکان آن‌ها نیز که خود را در فراوردهای‌شان عینیت بخشیده‌اند دارای ارج برابرند. مارکس می‌گوید "عاملان در مبادله تنها از راه این معادل‌ها و به صورت هم ارز‌ وجود دارند و برابری خود را با هم در پرتو مبادله موضوع­ها برای دیگری به اثبات میرسانند..."، "چون این­ها به عنوان اشخاص هم ارز و دارندگان اشیاء معادلی که خود ضامن متقابل آن­ها هستند نسبت به هم در پایه ای از برابری متقابل قرار دارند. " (گروندریسه: ص 242، آثار م وان. جلد 42: ص 167). رابطه  اجتماعی افراد در چارچوب رابطه مبادله رابطه­ایی اکیدا برابر است. این البته به معنای آن نیست که بین افراد واقعی (یعنی سرمایه­دار و کارگر) که فاعلان این مبادله­اند نمی­تواند ناهم­ترازی اجتماعی و اقتصادی عظیمی وجود داشته باشد. با این همه، اگر این افراد صرفا در محدوده رابطه مبادله مورد توجه باشند،  افراد انتزاعی­اند و بدین صورت رسما برابر.

دوم اینکه پیش فرض دوجانبگی مبادله این­ست که در رابطه مبادله فرد الف آنچه را می­خواهد در صورتی به دست می­آورد که برای فرد ب  همان چیزی را که می­خواهد فراهم کند و بر عکس : "اگر فرد  الف همان نیازی را داشته باشد که فرد ب دارد، و اگر موضوع کار هر دوی آن­ها چیز واحدی باشد در این حالت هیچ رابطه­ای بین آن­ها نخواهد بود؛ یعنی این­ها از لحاظ تولیدی در حکم دو فرد متفاوت نیستند... تفاوت بین نیازها و تفاوت تولیدهای­شان، سبب آغاز مبادله و برابری اجتماعی شان در مبادله می‌شود... اگر نیاز یکی می­تواند با فراورده دیگری ارضا گردد برای آن است آن یکی قادر است شیی مورد نیاز دیگری را تامین کند و هر یک در برابر دارنده شیی است که طرف مقابل به آن نیاز دارد. همه این­ها می­رساند که هریک از آن­ها به عنوان موجود بشری ورای حد نیاز خود دارد، و همه آنها به عنوان افراد بشر با هم رابطه دارند و می­دانند که از نوع یا جماعت واحدی هستند و در غیر انسان این امر روی نمی­دهد. مثلا فیل­ها برای ببرها؛ یا این حیوان برای آن حیوان دیگر تولید نمی­کند " (گروندریسه ص 243، آثار م.  وان جلد 42. ص 169 ).

سرانجام هم دوجانبگی مبادله تنها در صورتی به وجود می­آید که فرد هدفی در خود تلقی شود، یعنی وجودی برای خود. اگر فرد چنین نمی­کرد، یعنی خود را به مثابه هدفی در نظر نمی­گرفت که نیازها آماج و خواست­هایش ارزش برآوردن دارند، وسیله قرار گرفتن فرد در خدمت فرد دیگری موضوعیتی نداشت. در این خصوص مارکس فرض می­کند که این دوجانبگی " تنها درصورتی فرد را جلب می­کند که نفع او را بدون اشاره به دیگری و فارغ از نفع او ارضا کند. " (گروندریسه" ص 244، آثار . وان. جلد 42: ص 169). این یکی از دلایل اساسی است که چرا چنین رابطه­ایی تنها می­تواند در محدوده جماعات ابتدایی بسط پیدا کند. همان­گونه که در بالا دیدیم افراد جماعات را روابط یکپارچه و تنگاتنگی به یکدیگر پیوند می­دهد. تنها بیرون از چنین جماعاتی بی­طرفی لازم جهت دوجانبگی افراد در جریان مبادله می­تواند فراهم شود.

مارکس با در نظر داشت توضیح پیشین درباره دوجانبگی امر مبادله       می­گوید "در عمل مبادله هر فرد خود را به مثابه فاعل منحصر به فرد (تعیین کننده ) و فرادست بازتاب  می­دهد. (گروندریسه ،ص 244: آثار م. وان نجلد 42. ص 170) بدین معنی که عمل مبادله به رضایت و توافق هر فرد منوط است. فاعلین رابطه مبادله از آن­جا که چنین رضایتی، رضایت هر فرد جداگانه است (نه رضایت گروه­ها یا انجمن افراد) منحصر به فردند. افزون بر این، از آنجا که مبادله­ایی بدون رضایت طرف مبادله وجود ندارد، فاعلان مبادله دست بالا (عامل تعیین­کننده­اند) را دارند. مارکس دقیقا این­طور نتیجه­گیری می­کند که در رابطه مبادله "آزادی کامل فرد [در محدوده این رابطه] مفروض است: معامله داوطلبانه است، اجباری برای هیچ یک از طرفین در کار نیست...(گروندریسه، ص 244. آثار م. وان. جلد 42: ص 170) مختصر اینکه، در رابطه مبادله – در مقابل رابطه­ایی که مستلزم تصرف یا سلطه است – هر طرف از مصادره تولید طرف دیگر به قوه قهر خودداری می­کند اما انتظار دارد که طرف دیگر داوطلبانه رضایت خود را اعلان کند. انتظار عدم رضایت از طرف دیگر به طور داوطلبانه به معنی از بین بردن اس و اساس این رابطه است. بنابراین این رابطه بنیادی سرمایه­داری در عمل نه تنها تجسم برابری افراد بلکه تجسم آزادی آن­ها نیز هست. از آن­جا که دیگران باید منتظر رضایت داوطلبانه فرد باشند، هر فرد می­تواند هر طور مایل است در رابطه با خود و کالاهایش رفتار کند. دست کم، مادام که به این رابطه لطمه­ای وارد نکند – یعنی منتظر رضایت شخص دیگری نباشد و در این مفهوم به او آسیب رساند. (28) به نظر من این امری است که هر عضو طرف رابطه می­تواند قانونا خواستار آن باشد. بدین ترتیب هر شخصی آزاد است به نوعی به اختیار خود عمل کند.

جوهر آزادی فرد با محصولات او متناظر است. هر فرد انتظار و اصرار دارد که محصولات­اش فقط با موافقت او واگذار شود. اما با واگذاری محصولات بر مبنای توافق فرد به توصیف مارکس که در بالا اشاره شد می­رسیم و آن این­که یک فرد چگونه به مثابه مالک یا صاحب یک فراورده با فرد دیگری ارتباط پیدا  می­کند و بنابراین از حقوق مالکیت خصوصی برخوردار است. با این همه حالا دیگر درک ما از توصیف مارکس درباره رابطه مبادله صرفا به شرح هگلی افرادی که خواست­ها و اراده خود را در محصولات­شان عینیت می­بخشند متکی نیست، بلکه بیش­تر با توضیح مارکس روبروئیم که بر دوجانبگی مبتنی است. این دوجانبگی بر مبادله بین افرادی که اراده خود را بدین گونه عینیت بخشیده­اند حکم­فرماست. بنابراین، اگر هر شریک در رابطه مبادله قانونا بخواهد یا مدعی باشد که طرف دیگر از رضایت برخودار دارد، در آن­صورت با مورد افرادی که از حقوق خود دفاع می­کنند سرو کار داریم و اگر حقوقی که طلب می­شود به تولید هر فرد ربط داشته باشد، در آن­صورت با مورد حقوق مالکیت. مارکس برابری، آزادی حقوق و مالکیت را در رابطه مبادله بین افراد انتزاعی سرمایه­داری کشف می­کند. به جاست که به سه جنبه از این توضیح مختصرا توجه کنیم. نخست این­که از آنچه تاکنون آمد این­طور می­فهمیم که از نظر مارکس حقوق در برگیرنده مطالبات و خواست­هایی است که افراد می­توانند از یکدیگر داشته باشند. اساس و پایه این مطالبات و خواست­ها – و بالمآل در سرمایه­داری اساس و پایه حقوق بشر –عبارت­ست از رابطه مبادله بین افراد انتزاعی که نخست بین افراد در محدوده قبایل پیش می­آید... ("سرمایه" جلد اول : ص 87، آثار م. وا ن ، جلد 23: ص 102) و دوم این­که بر مبنای توضیح بالا روشن می­شود که چرا، مثلا، مارکس مدعی است که "با این حساب برابری و آزادی نه تنها در مبادله مبتنی بر ارزش مبادله محترم شمرده می­شود بلکه مبادله ارزش­های مبادله­ایی پایه مولد واقعی همه برابری­ها و آزادی­ها است." (گروندریسه. ص 245، اثار م وان. جلد 42: ص 170). این بدین معناست که اگر دوجانبگی مبادله در برگیرنده مستلزم برابری، آزادی و حقوق مالکیت است، در این صورت، این رابطه در سراسر جامعه تعمیم پیدا کرده، روابط دیگر در انطباق با آن تحول یافته و حقوق جدید به وجود می­آید. بدین ترتیب مارکس درباره امنیت می­گوید که امنیت بیان­گر این حقیقت است که "کل جامعه وجودش به این منظور است که حفاظت از هر عضو جامعه حقوق و دارائیش را تضمین کند. ". (29)

 همین­طور می­گوید: "آزادی نامحدود مطبوعات، (قانون اساسی سال 1793. اصل 122) در نتیجه حق انسان به آزادی فردی تضمین شده است". (30) بنابراین، توضیح مارکس پیرامون رابطه مبادله اساسا بیان­گر آن­ست که چگونه برابری، آزادی و حق مالکیت در پیوند تنگاتنگ با یکدیگرند و اساس و بنیاد "حقوق بشر" در جامعه بورژوایی را تشکیل می­دهند. سوم این­که می­توان دقیقا فهمید که چرا مارکس معتقد است که حق مالکیت در مجموعه حقوق بشر جایگاه نخست را دارد. تنها بر متن رابطه مبادله­ایی که بین تولیدکنندگان و خریداران به وجود می­آید برابری و آزادی بورژوایی بسط و تکامل پیدا می­کند. در این مفهوم است که مالکیت بورژوایی پایه و اساس حقوق (بورژوایی) بشر را تشکیل می­دهد. (31).

با وجودی که قدمت (ارزش) مبادله به عهد دقیانوس برمی­گردد، (گروندریسه، ص 101، آثار م. وان جلد 42: ص 36) تنها در نظام سرمایه­داری به رشد کامل می­رسد و جایگاه اساسی در جامعه پیدا می­کند. بنابراین، گرچه مقولات برابری و مالکیت که پیش شرط مبادله است قبلا وجود داشته، اما در آن جوامع جایگاه اساسی نداشته است. در مقایسه، مارکس توضیح می­دهد که "تشریح بدن انسان کلیدی برای تشریح بدن میمون است". (گروندریسه. ص 105، آثار . وان جلد 42. ص 39) با این وضعیت خوانایی دارد. تنها با رشد و تکامل کامل رابطه مبادله تحت نظام سرمایه­داری می­توانیم به گونه­ی    روشن­تری شکل­های پیشین مبادله را درک کنیم. ایده مبادله تاریخا، تکاملی دیالکتیکی دارد. چگونگی تکامل شیوه تولیدی که اساس آن ارزش مبادله است، داستان مفصلی است که مارکس سعی می­کند در "گروندریسه" و دیگر نوشته هایش پی بگیرد. (32)

 توضیح مختصر بالا را نمی­توانیم در اینجا بازنگری کنیم. ماهیت آنرا مارکس این­گونه خلاصه می­کند: "آنچه نخست به عنوان وسیله­ای برای گسترش تولید پدید آمده بود اکنون بدل به رابطه­ای می­شود بیگانه از تولیدکنندگان. به موازات وابستگی هرچه بیش­تر تولیدکنندگان به مبادله به نظر می­رسد که مبادله هر چه بیش­تر از آنها مستقل می­شود و شکاف میان فراورده به عنوان فراورده، با فراورده به عنوان ارزش مبادله­ای گستردگی بیش­تری پیدا می­کند". (گروندریسه ، ص 156. آثار م. وان. جلد 42: ص 89).

 در نتیجه، حتی با وجودی که پیش از به وجود آمدن سرمایه­داری در ارزش مبادله عللی برای پیدایش حقوق بشر وجود داشت، اما حقوق بشر به وجود نیامد زیرا سیستم مبادله در شیوه تولیدهای پیشین بر ارزش مبادله پایه گذاری نشده بود. شیوه تولیدهای پیشین تنها دارای سیستم­های مبادله­ایی توسعه نیافته بود. (گروندریسه، ص 163، آثار . وان. جلد 42: ص 96). بدین ترتیب، مارکس توضیح می­دهد که "تصور این که مبادله به عنوان عنصر اساسی، اولیه و سازنده در کانون آبادی جماعتی اولیه قرار دارد اشتباه محض است". (گروندریسه، ص 103. آثار م. وان. جلد 42: ص 37). جوامع پیشاسرمایه داری در نظام تولیدی خود برابری رسمی همه افراد را پیش شرط خود قرار نداده بودند. بنابراین، اساس و پایه حقوق در آن جوامع وجود نداشت، مثلا مارکس توضیح می­دهد:

"برابری و آزادی در این حد از تکامل اجتماعی [یعنی در مفهوم جدیدی که از آن داریم]، دقیقا مفهومی مخالف آزادی و برابری در جهان باستان دارند که بنایشان بر ارزش مبادله­ای توسعه یافته نبود، بلکه تکامل ارزش مبادله­ای بیش­تر سبب انهدام آن­ها شد. آزادی و برابری {به مغهوم جدید} مسبوق به مناسبات تولیدی­اند که هنوز در جهان باستان و سده­های میانه تحقق پیدا نکرده بودند، کار اجباری مستقیم شالوده بنای جهان باستان است. جماعت بر این کار به عنوان بنیاد خود اتکا دارد، کار خود به منزله امتیازی برای تولید فراورده­های خصوصی بود نه تولید ارزش مبادله­ای به معنای عام کلمه که پایه جهان سده­های میانه است.{در دنیای جدید} کار نه کار اجباری است و نه به گونه­ی سده­های میانه؛ با توجه به یک واحد مشترک و برتر (صنف) صورت می­گیرد.(گروندریسه، ص 245، آثار م. وان. جلد 42: ص 170)

 با تکامل حقوق بشر آنچه شاهد آن هستیم تکوین نوعی ایده اخلاقی (و نوع فرد مناسب با آن) است که با ویژگی­های عملی معینی از جوامع پیشین ارتباط تاریخی و دیالکتیکی دارد. بدین صورت، توضیحات معاصر مربوط به حقوق اگر به این باور مبتنی باشد که حقوق بشر در جامعه بورژوایی بدون ارتباطات پیشین و یا ارتباطات اندکی بوجود آمده است، خطاست. بسط حقوق بشر بر تکاملی استوار است که شکل­های پیشین جامعه پشت سر گذاشته است. از دیگر سو، این هم نادرست است که این حقوق (بورژوایی) در شکل معاصر آن­را به مثابه حقوقی طبیعی در تاریخ گذشته بازتاب دهیم. در این معناست که مارکس آن کسانی را به سخره می­گیرد که مشخصات جامعه بورژوایی را ویژگی­هایی می­دانند "مهر و موم شده در قوانین طبیعی ابدی و مستقل از تاریخ"

گفتی"روابط بورژوایی.... به مثابه قوانین طبیعی تخطی­ناپذیر مخفیانه به وجود آمده­اند و بر اساس آن جامعه به صورت انتزاعی پایه­گذاری شده است." (گروندرسه ، ص 87. آثار م. وان. جلد 42: ص 22). لازمه حقوق بشر تکامل ارزش مبادله است تا بدان حد که در جامعه نقشی اساسی داشته باشد. اما چنین مرحله­ایی فقط با سرمایه­داری پیش می­آید. بنابراین، حقوق بشر محدود به نظام سرمایه­داری است. (33).

 

6- معانی ضمنی

با پذیرش توضیحات بالا، معانی ضمنی چندی در خصوص نظرات مارکس پیرامون حقوق بشر و تفسیرهایی که از نظرات او می­شود پدید می آید. نخست اینکه گرچه مارکس حقوق انسان را نقد می­کند به این خاطر که این حقوق چیزی نیست "مگر حقوق یک عضو جامعه مدنی یعنی حقوق فرد خودخواهی که از دیگران و جماعت مجزاست (34)، خطاست نتیجه­گیری شود که منظور او این­ست که حقوق انسانی به مثابه تضمین­های اجتماعی تنها برای انسان خودخواه و منفرد با ارزش است، یعنی برای افرادی که بین­شان تضاد منافع وجود دارد. (35) اگر چنین موردی صحت داشت، در آن­صورت نقد بوکانان ارزش پیدا می­کرد. در این نقد بوکانانان می­گوید نظر مارکس نادرست است زیرا حقوق انسان بر دارایی، آزادی بیان، برابری در برابر قانون و غیره فقط برای انسان منفرد خودخواه جامعه مدنی نیست که ارزش دارد. (36). با این همه  نظرات مارکس را نمی­توان به همین آسانی رد کرد.

در آغاز باید گفت که اگر مارکس به جد معتقد بود که حقوق بشر به مثابه تضین اجتماعی تنها برای افراد خودخواه با ارزش است، در آن­صورت، از آنجا که پیش از نظام  سرمایه­داری هم انسان­های خودخواه وجود داشته­اند، خود را متعهد می­دانست که بگوید حقوق بشر پیش از سرمایه­داری نیز با ارزش بوده است. اما مارکس این نظر را آشکارا رد می­کند. افزون بر این مارکس حتی بر این نظر نیست که حقوق بشر صرفا به عنوان تضمین­های اجتماعی با ارزش است. از سویی حقوق بشر به خودی خود نمی­تواند تضمین اجتماعی باشد. این امر در صورتی درست است که با قانون پیوند داشته باشد یعنی وقتی حقوقی را در نظر بگیریم که با قهر از آن حمایت شده باشد، اما در خصوص حقوق بشر این امر همیشه صادق نیست. از دیگر سو، مارکس بر این باور نیست که حقوق بشر صرفا به این دلیل به وجود می­آید که با ارزش است. آن حقوقی که مورد پشتیبانی قرار می­گرد یا به خطر می افتد در خدمت توضیح همان مناسبات در دست بحث و بررسی یعنی رابطه مبادله قرار می­گیرد. به همین دلیل است که مارکس از این استدلال استفاده نمی­کند که با پرو پیمانی حاصل از کمونیسم حقوق از میان می­رود. مساله بر سر پرو پیمانی نیست بلکه اینست که کمونیسم مناسبات متفاوتی را به وجود خواهد آورد- کمونیسم مناسبات مبادله را ملغی می­کند و در اثر آن حقوق از میان خواهد رفت.(37) سرانجا هم، روشن است که مارکس قبول دارد که حقوقی که رابطه مبادله را تعریف می­کند حتی اگر"تضاد منافع اساسی" در چارچوب این رابطه وجود نداشته باشد، به وجود می­آید. آنچه از نظر مارکس مهم است، این است که اعضاء این رابطه بی طرف و سودجو باشند. مارکس در توصیف این­که این رابطه "خودخواهانه" است دلایل کافی در اختیار دارد. کوتاه این­که، حتی بهشت عدن نوزیکی حقوق بشر که در آن هر کس با رضایت دو جانبه دقیقا آنچه را که می­خواهد به دست   می­آورد، بهشتی است که مارکس به خاطر این­که حقوق آن از آن انسان خودخواه مجزا از دیگران و جماعت است مورد نقد قرار می­دهد. از این­روست که وقتی مارکس ادعا می­کند که حقوق بشر چیزی نیست مگر حقوق اعضاء جامعه مدنی، باید دانست که حمله او به ماهیت انتزاعی فرد بورژوا یا مدرنی است که پیش شرط آن حقوق بشر است. منظور او این نیست که این حقوق فقط از نظر افراد خودخواه یا خودپرست دارای ارزش است. (38)

دوم اینکه از توضیحات پیشین به درک روشن­تر این ادعا می­رسیم که حقوق بشر بیان یا ابزار دفاع اخلاقی از منافع طبقه بورژواست. چنین ادعاهایی اغلب به مارکس نسبت داده شده ولی به ندرت جزئیات آن را توضیح داده­اند. (39) مثلا، اگر این ادعاها را به این معنی بپذیریم که حقوق بشر ضرورتا در خدت منافع خاص طبقه بورژواست، باید آن­ها را بدلیل اشتباه بودن رد کنیم. به عنوان حقیقتی عریان، باید روشن باشد که  توسل به حقوق بشر می­تواند در خدمت منافع خاص پرولتاریا باشد. از دیگر سو، از آن­جا که پایه و اساسی که حقوق بشر بر آن­ها تکوین یافت، جایگاه اساسی خود را در اثر اقدامات تاریخی گوناگونی پیدا می­کند که در نهایت طبقه بورژوا را ارتقا می­دهد، می­توان گفت که حقوق بشر ضرورتا در خدمت منافع عمومی طبقه بورژوا قرار می­گیرد. با این همه، باید توجه داشت که خدمت به منافع عمومی طبقه حاکم به خودی خود اساس و پایه حقوق بشر نیست، وگرنه می­توانستیم از حقوق بشر در هر دوره­ایی صحبت کنیم. بلکه بیش­تر باید گفت حقوق بشر به اعتبار کامل خود تا آن­جا که بیان­گر رابطه مبادله و فرد انتزاعی آن است، به منافع عمومی طبقه بورژوا خدمت می­کند. مختصر این­که، حقوق بشر به توضیح مجموعه روابطی کمک می­کند که بر اساس آن طبقه بورژوا – و جامعه بورژوایی- بنیان گذاشته شده است. در این مفهوم است که باید ادعای مارکس را درک کنیم، این ادعا که "حق هرگز نمی­تواند فراتر از ساختار اقتصادی جامعه و تکامل فرهنگی مشروط به آن باشد". (40) بدین ترتیب، پیوند حقوق بشر و بورژوازی، هر چند پیوندی واقعی است، پیوندی ساده و مستقیم نیست.

سوم این­که، ممکن است این ایراد گرفته شود که عقلانیت، قدرت گزینش، نیازهای اساسی و غیره، در عین حال ویژگی­های انسانی­ایی است که طی تاریخ وجود داشته و می­تواند اساس حقوق بشر را تشکیل دهد. اکنون دیگر باید روشن شده باشد که پاسخ مارکس این است که این ویژگی­های انسانی (دست کم، تاکنون) در خدمت پایه­های عینی نظام­های تولیدی (پیشین یا) کنونی قرار نگرفته است. مارکس معتقد است که آنچه بر جامعه مدرن می­رود نه عقلانیت بلکه تصادف و خودسرانگی است. (41) تنها نیازی که نظام      سرمایه­داری به وجود می آورد نیاز پول است.(42) در حقیقت تحت نظام سرمایه­داری: " حتی نیاز به هوای تازه دیگر برای کارگر یک نیاز نیست... مساله این­ست که تنها انسان نیازهای انسانی ندارد – حتی نیازهای حیوانی­ش نیز از بین می­رود. (43)" افزون بر این قدرت گزینش و نیازهای اساسی مستلزم این نیست که ما در واقعیت، مثل انسان­های برابر با یکدیگر رفتار کنیم، در صورتی که فقط به خاطر ضرورت مبادله است که، در واقعیت برابری­مان را به رسمیت می­شناسیم. بدین ترتیب، با در نظر گرفتن نظرات مارکس پیرامون اعتبار و حقانیت، او نمی­تواند حقوق بشر را بر عقلانیت قدرت گزینش یا نیازهای انسان پایه­گذاری کند. (44) بر عکس، این فعالیت تولیدی همگون انسان است که به طور مشخص انسانی است و نقش مشخص و اساسی در جامعه سرمایه­داری به عهده دارد. همین جنبه انتزاعی افراد بشر است که اساس حقوق بشر را تشکیل می­دهد. توجه داشته باشیم که این  قضیه با این حقیقت که انسان­ها فعال­اند و وسائل معیشت خود را تولید می­کنند تفاوت دارد. اگر این ویژگی اخیر که  از نظر مارکس ویژگی مهمی نیز هست، اساس حقوق بشر بود، در آن­صورت مارکس می­توانست به درستی معتقد باشد که حقوق بشر جهان­شمول است و نه صرفا حقوقی در پیوند با سرمایه­داری. با این وجود، او حقوق بشر را با این جنبه انسان­ها مرتبط نمی­داند و بنابراین بر این باور نیست که حقوق بشر جهان­شمول است. (45) چهارم این­که توضیحات بالا نسبت به این ادعا که مارکس بی عدالتی جامعه بورژوایی را بر اساس تئوری عدالت مبتنی بر حقوق بشر محکوم می­کند شک و تردید بیش­تری به وجود می­آورد. (46) اگر حقوق بشر با فرد انتزاعی سرمایه­داری که لازمه­اش رابطه مبادله است ربط داشته باشد و اگر قرار است رابطه مبادله در کمونیسم از بین برده شود، درآن صورت نیز فرد انتزاعی اساس حقوق بشر و دلیل وجودی بی عدالتی است. بنابراین، اگر مارکس شالوده دیگری جز نظراتی که پیرامون حقوق بشر ارائه داده برای نقد بی عدالتی سرمایه­داری داشت، نمی­توانست ادعای بی­عدالتی آن­را داشته باشد.

از دیگر سو، استدلال دیگری هم هست مبنی بر اینکه مارکس حقوق بشر را رد می­کند، این ادعا مایه اندکی از حقیقت دارد. لوکس و بوکانان اخیرا گفته­اند که ایده حقوق در واکنش به "شرایط یک نظام اخلاقی" به وجود می­آید یعنی در این رابطه که "نظری پیرامون زندگی انسان وجود دارد که آن­را ذاتا   ستیزه­گر و دارای توانی فاجعه­بار می­داند و بنابراین مستلزم چارچوب قوانینی اقتدارمدارانه که باید با قهر پیش برده شود، این نظری است که می­تواند به شیوه عقلانی در خدمت منافع همگان باشد." (47) آن­ها ادامه می­دهند، از آن­جا که مارکس صحت این شرایط را برای همه دوران و همه جوامع – برای کمونیسم صادق نیست – رد می­کند، ضرورتا ایده حق را هم رد می­کند. و از آن­جا که فرض بر این است که حقوق بشر فرا فرهنگی و فراتاریخی است، پس مارکس باید حقوق بشر را هم رد کند. با این همه ادعای اینکه چنین نظری استدلال مارکس علیه حقوق بشر است، دو اشکال دارد. نخست همان گونه که توضیح داده شد، هدف این نظر بیش­تر حقوق قانونی است تا حقوق بشر یعنی حقوقی که با قهر از آن حمایت می­شود. اگر واقعیت انسان لازمه­اش حقوق قانونی است، چه مارکس این نظر را رد کند یا نه ما هیچ چیزی درباره حقوق بشر نیاموخته­ایم. دوم اینکه تحلیل مارکس از حقوق بشر بر احکام اخلاقی بنا نشده است، بلکه او همان­گونه که مشاهده کرده­ایم، از رابطه مبادله و انکشاف کامل آن تحت نظام سرمایه­داری استفاده می­کند. به دلیل این رابطه که برای سرمایه­داری جنبه اساسی دارد و شرایط پیرامون آن که با کمونیسم فرا روئیده می­شود است که مارکس ادعاهای حقوق بشر را رد می­کند. امتیاز این تفسیر در عین وفاداریش به توضیح مارکس در این است که الزامی نمی­بیند که مارکس تحت کمونیسم سطح غیر قابل باوری از پرو پیمانی، برادری و عشق بشری را اصل قرار دهد تا بتواند ادعا کند که تحت کمونیسم حقوق بشر وجود نخواهد داشت. (48)

 سرانجام هم، تفصیل کامل نظر مارکس مبنی بر اینکه حقوق بشر همیشه وجود نداشته است در بخش­های پیشین بیان شد و این­که مردم حقوق بشر را در عصر معاصر کشف و به وجود آن آگاه شدند. مارکس ممکن است قبول داشته باشد که "شرط لازم این­که باور کنند حقی جهان­شمول است، این نیست که همگان به، حق بودن آن باور داشته باشند." اما این به خودی خود ما را قانع نمی­کند که باور کنیم حقوق پیش از دوران معاصر به صورت کارآ و معتبر می­توانسته است وجود داشته باشد. لازمه حقوق، وجود واقعی دارندگان حقوق است و این تنها در عصر مدرن پیش می­آید. بدین ترتیب است که مارکس این ادعا را رد می­کند که می­توان دیگر جوامع را بر اساس حقوق بشر منطقا ارزیابی کرد. مثلا بوکانان مدعی است که یک اصل اخلاقی یا  یک مجموعه حقوق مدرن را می­توان برای گروهی معتبر دانست به شرطی که بتوان در ارزیابی رفتارهای متقابل یا نهادهای آن جامعه و کسانی­که آن­ها را درک می­کنند و حقایق مربوط به کاربرد آن­ها را در جامعه می­دانند مورد استفاده قرار داد. بنابراین، حتی اگر، اعضاء آن گروه یا جامعه ناتوان از درک آن اصل یا حقوق باشند هم­چنان می­توان آن­ها را به شیوه هنجارین ارزیابی کرد. اما آنچه در خصوص این نظر نمی­توانیم انجام دهیم این­ست که افراد آن جامعه را اخلاقا مقصر بدانیم یا از آن­ها بخاطر نقض چنان حقوقی انتقاد کنیم.(50)

با این همه، مارکس این ادعا را رد می­کند زیرا وجود شخص انتزاعی که لازمه حقوق بشر است در جوامع پیشین وجود نداشته است. مارکس بر این باور است که انتقاد مذکور صرفا بر این فرض مبتنی است که ما نهایتا فرد هستیم، فرد مدرن بورژوا.

 ما، افراد مدرن، می­توانیم چنین فرض کنیم زیرا معتقدیم یونانیان و ترک­ها نسبتا شبیه­اند و نه بی شباهت هم­چون سیب و پرتقال. این فرض را بر مبنای نظرات اخلاقی مدرن خود انجام می­دهیم. بنابراین پاسخ بوکانان مصادره به مطلوب است.

می­توانیم بگوئیم که یونانیان حقوق زنان و بردگان را نقض کردند، اما این صرفا دلخوشی اخلاقی ماست.

 

 

7- نتیجه­گیری

نظر مارکس پیرامون حقوق بشر بر تجزیه و تحلیل فرد انتزاعی استوار است که اساس ادعاها و نظرات مربوط به حقوق بشر را تشکیل می­دهد. استدلال مارکس این­ست که هر مبنای اخلاقی از این دست برای اینکه کاملا معتبر و عقلانی باشد در عین ایفای نقش فعال و کارآ در جامعه، باید ظرفیت­ها و نیازهای انسان را بسط و فرارویاند. مارکس ادعاهای دیگران را رد می­کند، ادعاهایی که عقلانیت، قدرت گزینش یا  نیازهای اساسی را به عنوان اساس حقوق بشر می­دانند. انتزاعاتی که افراد انسان را موجودات عقلانی، موجودات قادر به گزینش یا دارای نیازهای اساسی تعیین هویت می­کند، دست کم و به خودی خود نمی­تواند دلیل و پایه حقوق بشر شمرده شود، زیرا افراد بشر در واقعیت امر، صرفا به مثابه موجودات عقلانی و یا دارای قدرت گزینش در هیچ شکل­بندی اجتماعی وجود ندارند. سهل است، انسان­ها صرفا به مثابه منشاء کار مولد تحت نظام سرمایه­داری وجود دارند. در حقیقت، وجود افراد تحت نظام   سرمایه­داری یعنی وجود آن­ها به مثابه اشخاص انتزاعی. این انتزاع بخش اصلی و اساسی سرمایه­داری را  تشکیل می­دهد و گرچه ایده­های عقلانیت و قدرت گزینش را نیز در بر می­گیرد. صرفا با این ایده­ها یکسان نیست. بنابراین، گرچه می­توان فرد انتزاعی را در ابتدایی­ترین مورد رابطه مبادله اساس حقوق بشر دانست، فقط تحت نظام سرمایه­داری است که نقش اساسی در فعالیت اجتماعی ایفا می­کند. در  نتیجه، اساس حقوق بشر و انکشاف سرمایه­داری در اساس درهم تنیده شده است. با قبول استدلال بالا، انتقادهای مارکس به اهمیت طبقاتی حقوق بشر را دقیق­تر درک می­کنیم، یعنی خودخواهی حقوق بشر، اهمیت طبقاتی آن و غیره. عمدتا نظرات مارکس پیرامون رابطه بین حقوق بشر و سرمایه­داری یا جامعه بورژوایی را بهتر درک می­کنیم. همان­گونه که  دیدیم این پیوند صرفا  این نیست که چنین حقوقی برای اعضاء جامعه بورژوایی با ارزش است بلکه تجسم اساسی نظام سرمایه­داری است. آن­ها روابطی را توضیح می­دهند که برای سرمایه­داری اساسی است. حقوق بشر بدین گونه کارکرد و محدودیت مردم و خواست­هایی دارد که در نظام سرمایه­داری می­توانند بر یکدیگر و از یکدیگر داشته باشند. بنابراین، مارکس مخالف کسانی است که معتقداند حقوق بشر به لحاظ تاریخی و فرهنگی جهان­شمول است.

با این همه آن­چه مارکس پیرامون حقوق بشر نوشته است متاسفانه ناکافی است، زیرا برای توضیح مفصل مبنای نظرات خود تلاش نکرده است. بی مانندی استدلال مارکس دوگانه است: نخست در بازشناسی اساس فحوای حقوق بشر، خصوصا فرد انتزاعی که تحت نظام سرمایه­داری در عصر مدرن انکشاف پیدا می­کند، دوم در نظر او پیرامون اعتباری که برای چنین ایده­هایی می­توان قائل شد. در رابطه با مساله­آفرین بودن هر یک از این موارد، نظرات مارکس درباره حقوق بشر نیاز به دفاع و بسط بیش­تر دارد.

 

  

پانوشت­ها

این مقاله از مجموعه 8 جلدی اندیشه سیاسی کارل مارکس به ویراستاری باب جسوپ به فارسی برگردانده شده است.

1- نگاه کنید به مقاله: "طبیعت و ارزش حقوق" اثر جول فاین برگ در "مجله بررسی ارزش" شماره 4 (زمستان 1970) صص 255-249.

2- نگاه کنید به مقاله: "آزادی، عدالت و سرمایه­داری" در مجله نیو لفت ریویو شماره 126(مارس و آوریل سال 1981) صص12-11. در این مقاله فقط بر حقوق بشر (که گه گاه دیگران به آن­ها به مثابه حقوق اخلاقی حقوق طبیعی یا حقوق ذاتی اشاره می­کنند) و نسبیت یا جهان­شمولی آن­ها متمرکز می­شوم. بنابراین، نه به بررسی عدالت همه گیر و نه مسائل مربوط به حقوق قانونی خواهم  پرداخت. حقوق اخلاقی یا حقوق بشر که در این مقاله بررسی می­شود ممکن است اساس حقوق بشر یا در پیوند با عدالت همه­گیر قرار گیرد و می­تواند همان حقوق مدنی یا حقوق  بشر باشد یا نباشد که در جامعه مدرن مردم طالب آنند. زیاد. آی. هوسامی ظاهرا پذیرش حقوق بشر را به مارکس نسبت می­دهد. او معتقد است که مارکس به حقوق برابر و عدالت باور داشته و  می­توان در مورد هر جامعه­ایی به گونه معتبر مورد استفاده قرار داد. نگاه کنید به مقاله "مارکس درباره عدالت همه گیر" در کتاب "مارکس، عدالت و تاریخ" اثر زیاد. آی. هوسامی. نشر مارشال کوهن، توماس ناگل و توماس اسکنولن (پرینستن، مطبوعات دانشگاه، پرینستن، سال 1980).

 3- نگاه کنید به مقاله: "آیا یک مارکسیست به حقوق بشر باور دارد؟" نوشته استیون لوکس در مجله: پراکسیس انترناسیونال: ص 344 شماره یک (ژانویه 1982).

4- بنابراین، وقتی راجع به نظرات مارکس پیرامون حقوق بشر بدون شرح و توضیح صحبت می­کنم باید توجه شود که به نظرات و ادعاهای او در مورد آنچه دیگران حقوق بشر می­دانند اشاره دارم.

5- "درباره مساله یهود" از جمله نمونه­هایی است که در آن مارکس به تابعیت مفهومی پاره­ایی از حقوق به حقوق دیگر اشاره می­کند. نگاه کنید به مجموعه آثار کامل مارکس و فردریک انگلس (نیویورک: ناشران بین المللی. 1975) جلد سوم. صص 68-158. برای آلمانی نگاه کنید به "آثار کارل مارکس و فردریک انگلس" (برلین: چاپخانه دیچ سال 1973) جلد اول: صص 370-359. ازین پس هم در متن مقاله و هم در زیرنویس­ها نقل قول­های چاپ آلمانی آثار مارکس و انگلس به صورت مختصر.... آثار م. و ان. به همراه شماره جلد کتاب و شماره صفحه کتاب خواهد آمد.

6- مثلا مارکس در"قوانین عمومی انجمن بین المللی کارگران" می­گوید که این انجمن"هیج حقوقی را بدون وظائف و هیج وظائفی را بدون حقوق به رسمیت     نمی­شناسد­ (منتخب آثار . جلد اول . ص 351 چاپ مسکو 1950) و آثار م. و ان. جلد 16: ص 15. هم­چنین نگاه کنید به " نامه مارکس به انگلس مورخ 4 نوامبر 1864. در این نامه مارکس ظاهرا همه صحبت­های مربوط به حقوق و وظائف را رد می­کند. همین طور هم نگاه کنید به "فقر فلسفه" اثر کارل مارکس در منتخب آثار (نیویورک. ناشران بین­المللی سال 1976) جلد 6 ص 174 آثار م. و ان. جلد 4. ص 140. گروندریسه اثر کارل مارکس ترجمه مارتین نیکولاس (نیویورک. کتاب وینچ سال 1973) ص: 458، آثار م. و ان. جلد 42: ص ص 371-370 از این پس ارجاعات به گروندریسه به صورت: گروند. آثار م. و ان. مشخص می­شود.

7- "ایدئولوژی آلمانی" اثر مارکس و انگلس در مجموعه آثار (نیویورک. ناشران بین المللی 1976) جلد 5: ص ص 330-332 آثار م. و ان. جلد 3 ص ص 312-303.

8- مثلا هارت راجع به حقوق طبیعی به مثابه "حقوقی که همه دارند در صورتی که توان گزینش داشته باشند صحبت می­کند. آن­ها این حقوق را به عنوان انسان دارا هستند نه فقط در صورتی­که عضو جامعه­ایی باشند یا در رابطه به خصوصی با یکدیگر قرار گرفته باشند." (مقاله: آیا حقوق طبیعی وجود دارد؟) در کتاب "حقوق" اثر اچ. ال . ای هارت . [بل مونت. کالیفرنیا: شرکت انتشاراتی وادس ورث سال 1979] ص 15). گفتارهای گوناگونی تاریخا ذکر شده است که ویژگی انسان به مثابه انسان را مشخص می­کند. ادعا ندارم که فهرستی که در متن آورده­ام فهرست کامل است. با این همه، به یک مشخصه به عنوان پایه و زمینه حقوق اخلاقی یا حقوق بشر اشاره کرده­ام. همان گونه که واسراشترم می­گوید: "واضح است که تقریبا هر بحثی در خصوص شناسایی هر حقوق به مثابه حقوق بشر با این حکم واقعی شروع می­شود که ملاحظات چیزی وجود دارد که در مورد همه افراد برابر و یکسان است. این استدلال معمولا به این نتیجه­گیری می­رسد که حقوق بشر مشخص وجود دارد." مقاله: "حقوق، حقوق بشر و تبعیض نژادی" در کتاب: "حقوق" اثر ریچارد واسرمن. نشر دیوید لیونز ص .51.

مدارک مربوط به نظرات مارکس پیرامون این موضوعات در بحث بخش­های بعدی این مقاله آمده است. با این همه اینکه مارکس نظرات مربوط به حقوق بشر را حتما درک کرده است، بر این ادعا مبتنی است که چنین حقوقی به انسان به مثابه انسان ربط دارد، که مارکس با مراجعه به برونو باوئر توضیح داده است. طبق نظر برونو باوئر یهودیان نمی­توانند به حقوق بشر دست یابند زیرا "مادام که فردی یهودی است، ماهیت محدود یهودی بودن او بر ماهیت انسانی که باید او را با دیگر انسان­ها در پیوند قرار دهد غالب است". "درباره مساله یهود" اثر کارل مارکس و فردریک انگلس. مجموعه آثار (نیویورک . ناشران بین­المللی. سال 1975) جلد سوم ص 126، آثار م. و ان. جلد اول. ص 364. نگاه کنید به نقل قول مارکس از قانون اساسی پنسیلوانیا: "همه انسان­ها حق بی چون و چرای ستایش را از طبیعت دریافت کرده­اند..." همان اثر ص 161: آثار م. و ان. جلد اول ص 363.

9- مقاله " آیا حقوق طبیعی وجود دارد؟" اثر هارت. ص 15.

10- گولد درستی ایده را در رابطه با "آن­چیزی می­داند که با چیزهای دیگر رابطه دارد." "انتزاع بدون پیوند ... در متنی گرفته می­شد." "هستی­شناسی اجتماعی مارکس" اثر کارل گولد (کمبریچ . ماساچوست: مطبوعات .و... سال 1978) ص 182.

11- کوهن بر این جنبه از حقوق طبیعی تاکید می­کند: مقایسه کنید با مقاله: "آزادی، عدالت و سرمایه­داری" ص ص 11و 12. توصیف حقوق بشر در این متن کاملا با چهار مشخصه­ایی که واسرمن درباره حقوق بشر آورده است خوانایی دارد. مقایسه کنید با  "حقوق، حقوق بشر و تبعیض نژادی" ص ص 50-49.

12- نگاه کنید به حمله مارکس به ایدئولوژی در "ایدئولوژی آلمانی" اثر مارکس و انگلس در مجموعه آثار (نیویورک: ناشران بین المللی. سال 1976) جلد پنجم ص ص30-27 45-43 و 62-89: آثار م. و ان. جلد سوم ص ص 20-17 23-29 و 49-46.

13- برای مثال، نگاه کنید به "مانیفست حزب کمونیست" اثر کارل مارکس و فردریش انگلس در مجموعه آثار (نیویورک: ناشران بین المللی. سال 1976) جلد 6 ص 504 و آثار م. و ان. جلد 4: ص 380

14- "ایدئولوژی آلمانی" اثر کارل مارکس و فردریک انگلس. ص 37 و آثار م. و ان. جلد 3 ص 27 .

15- نگاه کنید به "فقر فلسفه" اثر کارل مارکس در مجموعه آثار (نیویورک. ناشران بین المللی 1976) جلد 6: ص ص 119-117 و 164-162 و آثار م.  وان جلد 4 ص ص 76-74 و 129-126 .

16- "تزهای در باره ی فوئرباخ" در مجموعه آثار کارل مارکس و فردریک انگلس (نیویورک: ناشران بین المللی 1976) جلد 5 : ص 6 و آثار م.  وان جلد 3: ص 5.

17- "قدرت پول" اثر کارل مارکس در مجموعه آثار کارل مارکس و فردریک انگلس (نیویورک 1975) جلد 3- ص 325. و آثار م. و ان. جلد مکمل: ص ص 566-565.

18- نگاه کنید به بحث مارکس و انگلس درباره تقسیم کار در "ایدئولوژی آلمانی" ص ص 35-32 و 48-44 و آثار م. و ان. جلد 3. ص ص 24- 21 و 34-35.

19- مایل نیستم مشخص بودن هر شکل تاریخی­ایی را انکار کنم. از دیگر سو مبهم است که ارتباط بین این شکل­های تاریخی انکار نشود. درباره ارزش مبادله­های گوناگون نگاه کنید به گروندریسه مارکس ص 249 و آثار م. وان . جلد 42: ص ص174-173.

20- "سرمایه" اثر کارل مارکس (نیویورک: ناشرین بین المللی 1967) جلد. اول: ص 79 و آثار م. و ان ص ص 94-23. مراجعات بیش­تر به "سرمایه" در متن تعبیه    می­شود.

21- من از عنوان "عقلانی کامل" برای مقایسه این مفهوم عقلانی با مفهومی که  پیشتر اشاره کردم استفاده می­کنم. در آن مفهوم قبلی مارکس  درباره "انتزاعی عقلانی" صحبت کرده بود، یعنی انتزاعی که با معنی و برای مقاصدی که در نظر داشت مفید بود. به این معنی دوم "عقلانی" به عنوان "صرفا عقلانی" اشاره خواهم کرد.

22- "مانیفست کمونیست" اثر کارل مارکس و فردریک انگلس در مجموعه آثار مارکس و فردریک انگلس (نیویورک: ناشران بین المللی 1976) جلد 6: ص486 و مجموعه آثار م. وان جلد 4: ص 464.

23- همان­جا: ص 491 و مجموعه آثار م. و ان جلد 4: ص 496.

24- همان­جا : ص 487 و مجموعه آثار م. و ان جلد 4 : ص 465.

25- "مارکس و عدالت" اثر الن بوکانان. (توتووا، ان جی: رومن ولیتل فیلد سال 1982) ص 59 مقایسه کنید با ص ص 67 و 82.

26- مقایسه کنید با توضیح هیوم از چگونگی عدالت. "تحقیق در اصول اخلاق­ها" اثر دیوید هیوم بخش سوم. در نوشته های اخلاقی هیوم، نشر السدیر مکینتایر (نیویورک: کتابفروشی کولیر ، 1965). البته، می­توان گفت که گرچه جوامع پیشین اصول عدالت را به رسمیت شناختند، حقوق بشر را حتی با وجودی­که از نظرنشان معتبر بود به رسمیت نمی­شناختند. اما  معلوم نیست که این تفاوت چرا وجود داشت. استیون لوکس به نظرات هیومی درباره عدالت و اخلاق متوسل می­شود تا نشان دهد مارکسیست­ها  نمی­توانند به حقوق بشر باور داشته باشند. نگاه کنید به : "آیا یک  مارکسیست می­تواند به حقوق بشر باور داشته باشد؟" در مجله "پراکسیس انترنشنال" جلد اول ( ژانویه 1982)، بوکانان هم­چنین در تحلیل خود از نظرات مارکس پیرامون عدالت و حقوق به نظرات هیوم متوسل می­شود. نگاه کنید به "مارکس و عدالت" فصل 4.

27- با در نظر گرفتن توضیح کنونی از حقوق باید واضح باشد که نظرات مارکس پیرامون حقوق بشر و عدالت همه­گیر بورژوایی از همان منبع برآمده است. اگر تحت نظام سرمایه­داری رابطه دستمزدی درست با معیار بورژوایی عدالت منطبق است، بدین معنی که معادل­ها با معادل­ها مبادله می­شود. در این­صورت این معیار عدالت در عین حال با ایده ارزش مبادله و انسان انتزاعی تحت سرمایه­داری در پیوند است.

28- مقایسه کنید: "درباره مساله یهود" اثر کارل مارکس: ص 162. مجموعه آثار م. و ان: جلد اول: ص 364.

29- همان اثر. ص 163. آثار م. و ان: جلد اول ص ص 366-365.

30- همانجا ص 165. آثار م. و ان جلد اول : ص 367.

31- بتی. ای. زیشل معتقد است که حق مالکیت خصوصی "یک محدودیت اساسی بر دیگر حقوق است و ارجاع می­دهد به مقاله  "کارل مارکس و حقوق انسان" در مجله "فلسفه و تحقیقات پدیدارشناسی" شماره 32 ( 1972) : ص 355. ال. جی مک فارلین نیز صرفا اشاره می­کند که "پایه و اساس حقوق بورژوایی مالکیت بورژایی" است. مقایسه کنید با مقاله: "تئوری مارکسیستی و حقوق بشر" در مجله "دولت و اپوزسیون" شماره 17( پائیز 1982) : ص 417. با این همه نه زیشل و نه مک فارلین نشان یا توضیح می­دهند که در مورد نظرات مارکس چرا حق مالکیت حق اساسی بشر است. این نقیصه خاص بیش­ترین تجزیه و تحلیل­هایی است که بر نظرات مارکس پیرامون حقوق بشر پرداخته اند. به باور من توضیحی که در متن آمده است این وضعیت را (نقیصه) را از بین می­برد.

32- مقایسه کنید به توضیح مارکس در مورد انباشت اولیه، پول و غیره. "سرمایه" اثر کارل مارکس. جلد اول آثار م. و ان. جلد 23.

33- ویلیام ال. مک براید با شدت به این بحث می­پردازد که مارکسیست­ها باید به حقوق بشر هم به دلایل نظر و هم عملی باور داشته باشند. معتقدم استدلال پیشین با معیارهایی انطباق دارد که مک براید خود برای هر نوع توضیح پی­ریزی کرده است تا نشان دهد مارکس به حقوق بشر بدان گونه که  به طور سنتی درک می­شد باور ندارد. با این همه، همان گونه که مک براید بحث می­کند، این بدان معنی نیست که مارکسیست­ها نمی­توانستند یا نمی­بایست به نوعی برداشت جدید و یا تعریف متفاوت از حقوق بشر باور داشته باشند. نگاه کنید به "حقوق و سنت مارکسی" اثر ویلیام. ال مک براید در مجله "پراکسیس اینترنشنال" شماره 4 (اپریل سال 1984) ص ص 74- 57.

34- "درباره مساله یهود" اثر کارل مارکس. ص 162 آثار م. و ان. جلد اول: ص 364.

35- "مارکس و عدالت" ص 62. اثر بوکانان. لازم به اشاره است که بوکانان از ایده خودخواهی در این جا در مفهوم عادی خود استفاده می­کند یعنی یک فرد خودخواه است اگر خواست­ها و هدف­های و... خود را بر خواست­ها و  هدف­های دیگران مرجح براند. دراین معنی "خودخواه" است که من استدلال می­کنم که مارکس به حقوق بشر ایراد و انتقاد نداشت. دروسیلا کورنل هم همین اشتباه را در مقاله خود کرده است آنجا که از این  نظر دفاع می­کند که مارکسیست­ها باید به حقوق باور داشته باشند. نگاه کنید به "آیا یک مارکیسیست باید به حقوق باور داشته باشد؟" درمجله پراکسیس اینترنشنال شماره 4( آوریل 1984) : ص .50 عموما کورنل در مقاله خود از این نظر جالب و با اهمیت مارکس مبنی بر اینکه مارکسیست­ها می­توانند به حقوق قانونی باور داشته باشند دفاع می­کند. این مساله با مساله­ایی که در این مقاله مورد بحث ماست متفاوت است.

36- "مارکس و عدالت" اثر بوکانان. ص ص 64-63.

37- بنابراین بحث­ها و استدلال­های استیون لوکس و الن بوکانان- اینکه مارکس حقوق را به خاطر فراوانی مادی کمونیسم رد می­کند- باید بیش­تر به مثابه مکمل بحث­های مارکس فهمیده شود تا توضیح مفصل آن­ها. نگاه کنید به: "آیا یک مارکسیست می­تواند به حقوق بشر باور داشته باشد؟" اثر استیون لوکس.. ص ص 344-342. و "مارکس و عدالت" اثر بوکانان ص ص 69-60 و 82-81.

38- همین­طور هم نتیجه این است که گویرت آنجا که ادعا می­کند که مارکس با حقوق به خاطر خودخواهی آن مخالف است و می­خواهد نشان دهد که از نظر مارکس حقوق خودخواهانه است زیرا در برگیرنده این "نظر است که اشخاص حقوقی دارند ولی نسبت به دیگران وظیفه ندارند" تفسیر اشتباهی از مارکس دارد. نگاه کنید به "حقوق بشر" اثر الن گویرت. (شیگاگو: مطبوعات دانشگاه شیکاگو 1982) ص 18 و تفسیرهای اولیه من هم در صفحه 293 به اینجا ربط پیدا می­کند.

39- "تئوری مارکسیستی و حقوق بشر" اثر ال. جی مک فارلین. ص 414.

40- "نقد برنامه گوتا" اثر کارل مارکس در مجله: "مارکس و انگلس ریدر" نشر روبرت تاکر (نیویروک. و . و نورتن و شرکا. سال 1972) ص 388. آثار م. و ان جلد 19: ص 21.

41- "ایدئولوژی آلمانی" اثر کارل مارکس و فردریک انگلس. ص 48 و آثار م و ان جلد 3- ص 35.

42- "نیازهای بشر و تقسیم کار تحت حاکمیت مالکیت خصوصی" اثر کارل مارکس در مجموعه آثار کارل مارکس و انگلس (نیویورک. ناشران بین المللی سال 1975) جلد سوم: ص 307 و آثار م. و ان جلد مکمل ص 547 .

43- همانجا ص ص 308-307 و آثار م و ان جلد مکمل : ص 548.

44- میخائیولو مارکوئیچ سعی می­کند حقوق بشر را بر تئوری نیازهای اساسی پایه­ریزی کند. نگاه کنید به مقاله "پایه فلسفی حقوق بشر" در مجله پراکسیس انترناشنال شماره یک (1982) : ص 391. استیون لوکس معتقد است که حقوق بشر به "منافع حیاتی مردم" استوار است. نگاه کنید به مقاله: "آیا یک مارکسیست     می­تواند به حقوق بشر باور داشته باشد؟ ص 336. بحثم در این مقاله این است که پایه­هایی که مارکوویچ و لوکس برای حقوق بشر عرضه کرده­اند هیچکدام نمی­تواند، مبنای توضیح حقوق بشر مارکسی (در مفهومی که مارکس در نظر داشت) باشد.

45- زیشل این اشتباه را مرتکب می­شود. همانجا ص ص 357-356.

46- مقایسه کنید با "آزادی، عدالت و سرمایه­داری" اثر کوهن و "مارکس پیرامون عدالت همه­گیر" اثر هوسامی و "تئوری مارکسیستی و حقوق بشر" اثر مک فارلین.

47- "آیا یک مارکسیست می­تواند به حقوق بشر باور داشته باشد؟" اثر لوکس . ص 342.