در دههی اخیر
در بارهی وجود یا عدم وجود
تفاوت میان مارکس جوان و مارکس پیر بسیار
نوشته شده، اما بررسی تکامل افکار مارکس در
آخرین دههی زندگی او و سکوت ظاهرا طولانیاش
مورد غفلت قرار گرفته است. امروزه پس از کشف
30
هزار صفحه یادداشت و تفسیرهای طولانی این جای
تاسف است، چون دلایل محکمی وجود دارد که در
دورهی پس از انتشار جلد اول سرمایه در
1867،
مارکس کمتر به صورتبندی خود وفادار مانده و
در برابر شرایط جدید و در پرتو مطالعات بعدی
نظر خود را تغییر داده است، از این رو دلایل
کافی در دست است تا سخن فرانتس مهرینگ در
باب"مرگ آرام مارکس" را ناموجه بدانیم.
چهار
رخداد در فضای سیاسی و فکری آن زمان به عنوان
نقاط عطف در افکار مارکس در سالهای واپسین
برجسته هستند. اول کمون پاریس با نوعی
حکومت انقلابی در
1871
درس چشمگیری است که قبلاً شناخته نبود.
دوم در حوزهی علوم اجتماعی تحول بزرگی در
دهههای
1860
و
1870
به وقوع پیوست؛ شکوفایی
مطالعات پیش تاریخ انسانی با مجموعهای غنی از
اطلاعات که دانش ما را تا چند هزاره قبل
گسترش میداد. سوم در پیوند با مطالعات
پیش از تاریخ، اطلاعات ما در بارهی جوامع
دهقانی پیشاسرمایهداری گسترش یافت که در
بستری از روابط سرمایهداری قرار دارند؛ به
عنوان نمونه هند. سرانجام مساله روسیه و
روسها، ترکیب جامعی از تمام نکات بالا در
اختیار مارکس قرار دادند: دلایل غنی در مورد
وجود کمونهای روستایی (واحدهایی "عتیق" که در
عین حال در جهان سرمایهداری با موفقیت به
حیات خود ادامه میدهند) و تجربه مستقیم
انقلابی که تماما در نظریه و عمل پوپولیسم
انقلابی روسیه منظور بود.
در پایان دههی
60
مارکس به طور فزایندهای در کنار عقبماندگی
روسیهی رسمی که او غالباً همچون مرکز
ارتجاع اروپا به آن حمله میکرد با یک روسیه
متفاوتی آشنا میشد که از یک سو متحدی انقلابی
به شمار میرفت و از سوی دیگر متفکرانی
رادیکال را پرورش داده بود. این امر توجه
مارکس را برای تحقیق نظری به خود جلب میکرد.
اولین ترجمه سرمایه به زبان روسی یک دهه قبل
از ترجمه انگلیسی منتشر شد. اخبار فعالیتهای
انقلابی در روسیه، در کنار کاهش انتظارهای
انقلابی در اروپای غربی بعد از سرکوب کمون
پاریس، نظر مارکس را به خود جلب کرده بود.
مارکس در
71-
1870
زبان روسی آموخت تا بتواند
تحقیقات و بحثها را دنبال کند. همسر مارکس در
نامهای به انگلس از این نکته شکوه میکند که
مارکس شروع به آموزش زبان روسی کرده است:
"گویی که این مساله مرگ و زندگی"
است. مارکس با قدرت تمام به مطالعه منابع روسی
پرداخت و انبوهی از یادداشتها را فراهم آورد.
او در سالهای باقیمانده عمر خود مطالب اساسی
منتشر نکرد که این هم در جای خود یک موضوع در
خور تامل است–
اما دلیل قابل ملاحظهای وجود دارد که جهت
افکار او را نشان میدهد. بررسیهای اخیر
هاروکی وادا نشان میدهد که بین تحولات جدید
در فکر مارکس و حوادث روسیه به شکل جالب و
چشمگیری رابطهای مشاهده میشود. (2)
تغییر جهت در افکار مارکس از خلال مکاتبات و
یادداشتها و چاپهای جدید کتاب سرمایه مشهود
است. در آخرین چاپ (1875-1873)
هرتسن را مورد سرزنش و ن. چرنشفسکی را همچون
سخنگوی اصلی پوپولیسم انقلابی مورد ستایش
قرار میدهد. اشاره به روسیه در یادداشتهای
او مکررا دیده میشود که برای جلد سوم سرمایه
و مخصوصاً در باره مساله مالکیت ارضی آماده
میکرد. در نامهای به تاریخ
1877
و مجدداً در
1881
در بحث پیرامون کمون دهقانی روسی او این
دیدگاه را رد میکند که همه کشورها از جمله
روسیه باید راه غربی تکامل را به طور
اجتنابناپذیر طی کنند؛ مسالهای که در جلد
اول سرمایه آمده بود. این در واقع آخرین متنی
است که دلیل عمدهی چرخش جدید در فکر مارکس را
نشان می دهد.
ارتباط با روسیه
یک اشارهی اضافی به واژه
پوپولیسم انقلابی روسی برای خوانندگان غربی
لازم است تا بتوانند گرایشها و دوستان جدید
مارکس را درک کنند. لقب و برچسب "پوپولیسم"
مثل "مارکسیسم" فاقد دقت است از نظر
ناهمگونیای که در هر دو گرایش وجود دارد. در
زبان روسی یک پوپولیست (ناردونیک) معناهای
متعددی دارد از تروریست انقلابی تا یک
اشرافزاده انسان دوست. یک نسل از
سوسیالیستها که این واژه را از کتاب اصلی
لنین (رشد سرمایهداری در روسیه ) فرا گرفته
بودند و آن را برای تعدادی از نویسندگان به
کار میبردند که کاملا در جناح راست جنبش قرار
داشتند؛ مثل واژه مارکسیسم برای "مارکسیستهای
قانونی". این مساله استدلال ضد پوپولیستی لنین
را در سال
1898
سادهتر میکرد اما برای خواننده امروزی در
فهم گرایش پوپولیستی ابهام ایجاد میکند.
پوپولیسم انقلابی عمدهترین
سنت انقلابی بومی روسیه بود. نظریهپرداز اصلی
آن چرنیشفسکی و برجستهترین بیان سیاسی آن در
زمان مارکس نارودنایاولیا یعنی حزب اراده خلق
بود. تشکیلاتی که طی سالهای
1879
تا
1889
عمل میکرد تاثیر زیادی برحیات سیاسی در روسیه
داشت و احتمالاً از طریق حبس و اعدام در هم
شکسته شد. پوپولیستها دو جریان فکری عمده را
در روسیه زمان خود رد میکردند: اول تاکیدی که
اسلاودوستان بر منحصر به فرد بودن روسیه
داشتند و دوم دفاع از سلطه سرمایهداری اروپای
غربی به وسیله لیبرالها و جریانات دیگر. در
آن زمان افزایش برابری اجتماعی و بهبود شرایط
زندگی اکثریت به عنوان تنها معیار پیشرفت
واقعی اجتماعی دیده میشد و بدین ترتیب
"هزینههای اجتماعی " پیشرفت سرمایهداری برای
روسیه مورد انکار قرار میگرفت. دولت تزاری به
عنوان دشمن اصلی مردم روسیه هم به عنوان
سرکوبگر و هم به عنوان یک عامل رشد اقتصادی
انگلوار در نظر گرفته میشد. از این منظر
دولت نیروی اصلی سرمایهداری روس به شمار
میرفت. نهادی که که طبقات استثمارگر را به
وجود آورده بود و بزرگترین مالک ثروت و
واحدهای اقتصادی به شمار میرفت. این دولت
میبایست از راه جنگ طبقاتی توسط طبقهی
زحمتکش دهقانان،کارگران و روشنفکران سرنگون
شود. انقلاب آینده باید با قدرت اقتصادی و
سیاسی دولت تزاری و نهادهای گذشته مثل اشرافیت
و دست پروردههای آن-استثمارگران سرمایهدار و
روابط سرمایهداری-
درگیر شود. این دیدگاه نبردی
بسیار سخت را پیشبینی میکرد اما بعد از
پیروزی، فرصت یک پیشروی سریع به سوی
سوسیالیسم را نیز ممکن میدانست.
هسته نظری این تحلیل مفهوم
"رشد ناموزون" بود که روسیه را (برخلاف
ملتهای بورژوایی غربی) با قطبی کردن طبقات
اجتماعی درون جامعه به یک کشور پرولتری تبدیل
میکرد. عقب ماندگی نسبی روسیه صحنه را برای
جهشی انقلابی آماده میساخت: دور زدن از
"مرحله" سرمایهداری. به نظر
"اراده
خلق"،
وظیفه فوری سرنگونی انقلابی تزاریسم و تاسیس
یک رژیم جدید بود که در آن حکومت با مداخلهی
دموکراتیک خود به موازات و همراه قدرتهای
محلی مردمی عمل میکرد.
نحوهی برخورد پوپولیستهای
انقلابی به کمون دهقانی روسی بخشی از
جهانبینی آنها به شمار میرفت در حدود سه
پنجم زمینهای قابل کشت روسیه اروپایی در
اختیار کمونهای دهقانی و قزاقی بود. درون هر
کمون هر خانوار قطعهی کوچکی از زمین را بدون
قید و شرط در اختیار داشت؛ که محل استقرار
خانه، باغچه و احشام و ابزارهای کار لازم بود.
استفاده از زمین قابل کشت به وسیله کمون و
برای مدت طولانی به خانوار واگذار میشد.
چمنزارها به طور سالانه توزیع میشد و به نحو
دستهجمعی روی آن کار انجام میگرفت.
چراگاهها و جنگل در دسترس همگان بود. بسیاری
از خدمات حیاتی به طور جمعی توسط کمون از طریق
چوپان ده، نگهبانان محلی، سرپرستان یتیمها و
هم چنین توسط مدرسه، کلیسا و آسیاب و غیره
انجام میگرفت. مجمعی از سران خانوارها کمون
را اداره میکردند، تصمیم در بارهی خدمات و
انتخاب مقامات نظامی و جمعآوری مالیات و
پرداختهای غیر رسمی به جز بعضی مناطق در غرب
(که قبلا لهستانی بودند) این مجمع زمینهای
قابل کشت را سالانه بر مبنایی مساوی تقسیم
میکرد که معمولاً متناسب با بزرگ و کوچکی
خانوار بود. تعدادی از کمونهای دهقانی یک
ولوست (مرکب از چند کمون) را تشکیل میدادند
که مقامات آن محلی بودند. اما با نظارت مقامات
دولتی کار میکردند.
برای پوپولیستهای انقلابی
کمون دهقانی، دلیلی بر وجود سنت دستهجمعی
بود، که اکثر مردم روسیه در آن سهیم بودند.
سنتی که علیرغم تلاشهای دولت برای سرکوب به
حیات خود ادامه داده بود. علاوه بر این همچون
وسیلهای برای بسیج دهقانان در مبارزه علیه
تزاریسم نیز به شمار میرفت. انتظار میرفت که
کمون در آینده چون یک شکل اساسی سازماندهی
قدرت محلی همراه با یک حکومت ملی که به طور
دموکراتیک انتخاب شده جامعه را اداره کند. به
نظر چرنشفسکی کمون چارچوب موثری برای کشاورزی
دستهجمعی در روسیه پساانقلابی بود که همراه
با صنعتی که تحت مالکیت عمومی قرار داشت و
تعداد کمی از واحدهای خصوصی (و به طور موقت)
به کار خود ادامه میداد. این تصویر شباهت
چشمگیری با بعضی از واقعیتها، و طرحهایی
داشت که در دورهی نپ از
1921
تا
1927
در روسیه عمل میکرد.
دلیل اصلی برای زوال پوپولیسم
در اواخر دهه
1880
سرکوب دولت بود. با فروکش کردن امید به قیام
دهقانی چوبههای دار، کشته شدن در حین فعالیت،
زندان و تبعید به سیبری بسیاری از فعالان
ارادهی خلق را خاموش کرد و منتقدان آنها
صحنه سیاسی را اشغال کردند. یک انتقاد اساسی
برنده علیه پوپولیسم انقلابی از طرف گروهی با
نفوذ مطرح میشد که حول روزنامه روسکو
بوگاتسوو جمع شده بودند که طرفدار پوپولیسم
غیر انقلابی و معتدل بودند. آموزش راه اصلی
برای اصلاحات بود. این گرایش طرفداران وسیعی
در بین روشنفکران خوشنیت و بی عرضه روستا و
شهرهای کوچک به دست آورد و به طور فزایندهای
در پوپولیسم دهه نود غالب شد (و مجدداً در
سالهای
1907
تا
1917
و بعد از شکست انقلاب
1905
این جریان به تدریج از محتوا خالی شد و رو به
نابودی رفت).
انتقاد دوم از طرف اعضای تقسیم
سیاه مطرح میشد گروهی که از اراده خلق در
1879
به علت اختلاف نظر در مورد استراتژی قیام
انشعاب کرده بود. رهبران این گروه (پلخانوف،
اکسلرود، دویج و زاسولیج) به سوئیس نقل مکان
کردند و پس از عدم موفقیت به خاطر نام
ناردونیکی خود در سال
1883
گروهی جدیدی به نام اسووبوژدنی ترودا (رهائی
کار) تشکیل دادند که خود را مارکسیست میدانست
و بر ضرورت وجود یک مرحله سرمایهداری قبل از
انقلاب پرولتری یا سوسیالیستی تاکید داشت.
چشمها به آلمان دوخته شده بود، هم از نظر
اقتصادی و هم از حیث رشد سریع حزب سوسیال-
دموکراتیک کارگران. انتظار میرفت که روسیه
نیز راه مشابهی دنبال کند. به نظر آنها کمون
دهقانی روسی و از دهه
1890
کل دهقانان به میزان روزافزونی منشاء عقب
ماندگی و رکود به شمار میرفتند. زوال آنها و
رشد سرمایهداری در روسیه به عنوان پیشدرآمد
پیشرفت سوسیالیسم با اشتیاق دنبال میشد. این
دقیقاً دیدگاهی بود که مارکس در سال
1881
مدافعان آن را با تمسخر "عاشقان سرمایهداری
روسیه " نامیده بود؛ نظرات خود مارکس اما در
جهت مخالفی حرکت میکرد.
چگونگی تغییر نظر مارکس
مدل غالب فکری قرن نوزدهم
تکاملگرایی بود. به عنوان نمونههای برجسته
در این زمینه میتوان به آثار داروین، فلسفه
اسپنسر، پوزیتیویسم کنت و سوسیالیسم فوریه و
سن سیمون اشاره کرد. اصلیترین جذبه
تکاملگرایی این بود که راهحلی برای مسئله
ناهمگونی و تغییر در جهان به دست میداد
جهانی که در آن تغییرات وسیعی در حال رخ دادن
بود و ناهمگونی هر چه بیشتر خود را نشان
میداد. تنوع و گوناگونی اشکال فیزیکی،
بیولوژیکی و اجتماعی با پیشفرض تکامل ضروری
طی مراحلی که روش علمی باید آنها را کشف
کند. مراحل گوناگون از راه تنوع اشکال توضیح
داده میشد. معرفتشناسی ماتریالیستی مارکس و
پذیرش تضاد ضروری در جامعه به این معنی نبود
که او فرض اصلی نسل خود را کنار بگذارد، حداقل
نه یکباره. ایدئولوژی آلمانی
1846
و حتی جلد اول سرمایه (1867)
بر چنین روحی نوشته شدهاند، آن جا که
میگوید:
"کشوری
که از نظر صنعتی پیشرفتهتر است تصویر آیندهی
کشور کم توسعهتر را نشان میدهد".
در واقع این مساله همانند "قوانین طبیعی با
ضرورت آهنین عمل میکند".
(3)
اما مارکس از سادهانگاریهای
تک خطی تکاملگرایانه ناخشنود بود. غنای
مدارکی که مورد مطالعه او قرار میگرفتند در
تقابل با این برداشت بود و آموزش دیالکتیکی او
نیز بر خلاف آن بود. به علاوه دلیل اینکه چرا
بخش شمال غربی اروپا گهواره اولین نمونه
شیوهی تولید سرمایهداری بود باید فهمیده
میشد. قبول تصادف ساده از ملزوماتی به دور
بود که مارکس برای علم اجتماعی در نظر
میگرفت. در نتیجه در سال
1853
و به طور مشخصتر در گرندریسه در
1857
مارکس استفاده و تدوین مفهوم استبداد شرقی (با
شیوه تولید آسیایی به عنوان مترادف نزدیک آن)
را به عنوان بدیل یا مکملی توضیح تک خطی ارائه
کرد.
بینش جدید و غنیتر نظری
مارکس همزیستی جهانی اشکال اجتماعیای که از
توانایی پیشرفت برخوردارند و اشکالی را در نظر
میگیرد که در اساساً ایستا و غیرتاریخیاند.
خصلت چنین جوامع ایستایی از طریق ترکیبی از
خصوصیات اجتماعی و زیست محیطی تعریف میشود:
زمینهای خشک و پهناور و کشاورزی با آبیاری
مصنوعی که طرحهای آبیاری وسیع را اجباری
میسازد. دولتی قوی که بر زمین و کار مالکیت
انحصاری داشت و کار انبوهی از جماعتهای
روستائی خودکفا که به دولت خراج میپرداختند.
سرمایهداری به عنوان نیرویی همگونکننده در
سطح جهانی ظاهر میشود که جوامع غیرتاریخی
استبداد شرقی را به راه پیشرفت میکشاند. با
برداشتن موانع از سر راه قوانین آهنین تکامل
سرانجام با آهنگی همگانی و جهانی خود را به
منصه ظهور میرساند. این فرض آخر به دنبال
مطالعات مارکس دربارهی با کمون روستایی در
زمان خودش مورد تدقیق مجدد قرار گرفت.
مارکس درگروندریسه یک بررسی
مقایسهای وسیع در مورد کشاورزی، مالکیت ارضی
و سازمانهای اجتماعی روستایی در اشکال
اجتماعی پیشاسرمایهداری ارائه میدهد. در دهه
1870
آثار ماورر و مورگان نظر او را در مورد برتری
جماعتهای قبیلهای اولیه از نظر تاکید بر
نیازهای انسانی و دموکراسی ذاتیشان در تقابل
با مساله از خود بیگانگی و امتیازهای سلسله
مراتبی سرمایهداری تقویت کرد. مارکس در مورد
محدودیتهای کمونهای "باستانی" نظیر فقر
مادی، خصلت محلی و ضعف آنها در مقابل نیروهای
استثماری خارجی تردیدی نداشت. زوال آنها تحت
شرایط سرمایهداری اجتنابناپذیر بود. اما این
تمامی داستان نبود. برای مارکس اکنون تجربهی
کمون پاریس- اولین تجربه مستقیم از سیاستی
انقلابی و دموکراسی تودهای جدید- بخشی از
تصویر کلی به شمار میرفت. مارکس با اولین
تجربه در حکومت پساسرمایهداری به عنوان سندی
تاریخی، آمادهتر از قبل بود که خصلت
سازماندهی اجتماعی- سیاسی موجود را در نظر
بگیرد که او در جهت آن تلاش میکرد. تجربه
کمون اولیه در دیدگاه مارکس در مورد جامعه
کمونیستی آینده ادغام شد که به طور دیالکتیکی
بر سطحی جدید و با ثروت مادی بالاتر و در جهت
تکامل جهانی قرار داشت.
با در نظر گرفتن وابستگی
متقابل و همزیستی اشکال پیش سرمایهداری و
سرمایهداری، به علاوه ارزیابی جدید از
دادهها و بحث میان روسها، مارکس را به طور
فزاینده با مساله رشد ناموزون با تمام
پیچیدگیهایش مواجه ساخت. او نقش نیرومند دولت
در روسیه و خصلت عقبماندهی آن در آنجا و
جاهای دیگر را بیشتر مورد توجه قرار داد.
مفهوم پیشرفت تک خطی (مراحل رشد ضروری تکامل
اجتماعی) به طور موکد کنار گذاشته شد اکنون
پرسش این است که چه چیز جایگزین آن گردید؟
کمون باستانی و نظریهی پیشتاز
در سال
1881
مارکس در پاسخ به نامهای که از او در مورد
کمونهای دهقانی روس نظرخواهی کرده بود
3
هفته را صرف تامل و زورآزمایی با این مساله
کرد. این نامه از سوی ورا زاسولیچ تروریست
سابق و عضو فعلی گروه اتحاد کار و ویراستار
آینده مجله مارکسیستی ایسکرا ارسال شده بود.
چهار پیشنویسی که مارکس برای پاسخ تهیه کرده
بود دلالت بر شدت کار فکریای دارد که او صرف
آن کرده بود. گویی که یک دهه مطالعه و
30
هزار صفحه یادداشت در آنها جمع و فشرده شده
بود. پیشنویسها دلالت بر معضل بودن مساله
داشت و در عین حال ظهور رویکردی جدید به یک
مشکل جدید بود. این جلوهی واقعی "آزمایشگاه"
اندیشه مارکس در مرزهای دانشی بود که او به
عنوان پیشگام نسل خویش با آن رو به رو بود.
کشف کمون دهقانی توسط
روشنفکران روس بحث حادی را در مورد خصلت و
تاریخ آن دامن زده بود. مخالفان بر این باور
بودند که کمون توسط دولت تزاری برای کنترل و
اخذ مالیات از روستا حفظ شده است و وسیلهای
است که جنبههای عقبماندگی کشاورزی اقتصاد
سیاسی روسیه را در بر دارد. از نظر
پوپولیستها و متحدان آکادمیک آنها کمون
دهقانی بقایای سازمان اجتماعی پیشاطبقاتی بود؛
که مطمئناً با در نظرگرفتن نقش کنونی و توان
آیندهی آن میتوانست اثر مثبتی داشته باشد.
برای مارکس این مساله هر چند که در ارتباط با
روسیه حائز اهمیت بود اما نقطه ورود به
گسترهای از مباحث بود، که اهمیت نظری و سیاسی
بیشتری داشتند: دهقانان در جهان سرمایه،
گونهای اقتصاد ضمیمه که محصول چنین"بینظمیهایی"
است و خصلت انقلاب سوسیالیستی.
بحث کمون روسی در چهار پیشنویس نامه زاسولیچ
تمام این نکات طرح میشوند. بهتر است که جوهر
پیام مارکس را به زبان خودش ارائه کنیم.
بگذارید از این جا شروع کنیم:
"آنچه که حیات کمون روسی را
به خطر میاندازد نه ضرورت تاریخی است و نه
نظریه بلکه سرکوب کمون به وسیله دولت و
استثمار آن به وسیله سرمایهداران است که با
حمایت دولت و به زیان دهقانان پرورش
یافتهاند". (4)
متن بینالمللی جامعه مورد
تحقیق نیز برجسته میشود یعنی "محیط تاریخی
ویژهی آن: هم عصر بودن با فرهنگهای
پیشرفتهتر و پیوند با بازار جهانی که تحت
سلطه تولید سرمایهداری است"؛ هر چند که
"برخلاف هند شرقی قربانی اشغال خارجی نیست".
ائتلاف طبقاتی که دهقانان را نابود میکند-
بلوک قدرت در جوامعی که دهقانان اکثریت دارند-
این طور تعریف میشود "دولت بازرگانان، اشراف
زمیندار و درون خود کمونِ دهقانی رباخواران".
کل نظام اجتماعی عبارتست از"نوعی
سرمایهداری که به وسیله دولت است به حساب
دهقانان" به وجود آمده است.
به نظر مارکس واقعیت پیشرفتگی
نسبی کمون روسی (نه بر اساس روابط خویشاوندی
بلکه مطابق روابط محلی) و خصلت دوگانه آن
(مالکیت زمین هم فردی و هم اشتراکی است) این
امکان را فراهم میکند که دو مسیر در برابر ما
قرار گیرد. یا دولت و سرمایهدارانِ دست
پرودهی آن به کمون حمله میکنند در آن نفوذ
میکنند و آن را از درون متلاشی میسازند- اما
هیچ سرنوشت مقدری نابودی کمون را
اجتنابناپذیر نمیسازد. هرچند امکان نابودی
آن نیز مطمئناً وجود دارد. اما اگر انقلاب،
فشارهایی را که بر ضد کمون عمل میکنند بر طرف
کند. خصلت بهم پیوسته کمون برتری مییابد و
تکنولوژی پیشرفتهای که در سرمایهداری غرب
تکامل یافته است تحت کنترل تولیدکنندگان
همبسته مورد استفاده قرار میگیرد. چنین راه
حلی برای آینده سوسیالیستی روسیه ارجحیت دارد.
محدودیت اصلی کمون روستایی و انزوایی که
زمینهی "استبداد متمرکز" است میتواند به
وسیله قیام انقلابی بر طرف شود و با تعویض
ولوستهایی که قبلا به وسیله دولت اداره میشد
با مجلس منتخب کمون (یک هیات اداری و اقتصادی
که در خدمت منافع کمون است) نهادهایی به وجود
میآیند که در آنها دهقانان امور خود را
آزادانه در یک جامعه سوسیالیستی به پیش
میبرند. عادتهای اشتراکی دهقانان
روسی"انتقال از کشت فردی به کشت جمعی" را
تسهیل میکند. شرطی که مارکس مطرح میساخت این
بود که: "جامعه روسیه که برای مدتهای طولانی
به زیان کمونهای روستایی به زندگی خود ادامه
داده بود، باید آمادگی داشته باشد که منابع
اولیه را برای تغییر در اختیار آن بگذارد".
یعنی درست برخلاف
"انباشت
اولیه"
آن طورکه در "سرمایه" جلد اول توصیف شده است
(و قانون "انباشت
اولیه سوسیالیستی"
پربراژنسکی در چهل سال بعد). به علاوه "در
اینجا فقط از تغییر تدریجی صحبت میشود باید
کمون را در متن عادی (غیر استثماری) آن در نظر
گرفت در حالی که چارچوب موجود خود را حفظ
میکند".
در نتیجه یک پیروزی انقلابی
به موقع میتواند کمون روسی را به "حامل اصلی
بازسازی اجتماعی""نقطه عزیمتی بلاواسطه برای
شیوه اقتصادی [سوسیالیستی] " و چارچوب تودهای
برای "کار تعاونی در مقیاس وسیع" برای استفاده
از "تکنیک جدید" تبدیل کند. این امر میتواند
بعضی از کشورهایی را که عمدتاً دهقانی هستند
"نسبت به کشورهایی که در آن سرمایهداری مسلط
است " در موضع برتری قرار دهد که در واقع این
بدان معناست که "تقدم غرب چیزی را ثابت
نمیکند" و به هر حال "موضوع نه حل یک مساله
بلکه شکست دشمن است ... برای نجات کمون روسی
به انقلاب روس نیاز داریم". برای فهم تمام این
نکات "باید از قٌله تئوری ناب به سطح
واقعیتهای روس پائین آمد" و "به وحشت از کلمه
"باستانی"
خاتمه داد تا نظام نوینی که جامعه به سوی آن
درحرکت است تجدیدحیات عالیتری از یک شکل
اجتماعی باستانی باشد".
مساله کمون دهقانی روس به
وسیله مارکس به عنوان حاملی برای ملاحظات و
مسایل وسیعتری به کار گرفته شد. موضوعی که
برای نسل او جدید بود ولی امروزه برای "جوامع
در حال توسعه "، "مدرنیزاسیون"، "وابستگی یا
گسترش ناموزون سرمایه داری جهانی از طریق
پیرامون" به رسمیت شناخته شده است. در درک
جدید مارکس جنبههایی متعددی وجود دارد که به
طور کامل مورد بررسی نگرفتهاند. در مرکز این
مسایل مفهوم "توسعه ناموزون" قرار دارد که
نباید به طور کمی تفسیر شود (به معنای این که
بعضی از جوامع از دیگر جوامع سریعتر رشد
میکند) بلکه باید آن را به معنای وابستگی
متقابل جهانی و تاثیر متقابل تحول اجتماعی در
نظر گرفت. مارکس همان گونه که وادا نشان داده
است در آستانهی درک "ساختار سرمایهداری عقب
مانده"
قرار داشت (احتمالاً بهتر است
"ساختارها"
گفته شود). ایده "توسعه وابسته" به شکلی که ما
امروزه آن را میشناسیم هنوز وجود ندارد بلکه
سنگ بنای آن گذاشته شده است. مارکس به این
نتیجه رسید که نه تنها برای جوامع پیش
سرمایهداری همان طور که در گروندریسه آمده
است راههای متعددی برای تحول وجود دارد بلکه
برای دوره سرمایهداری نیز راههای متعددی
وجود دارد. این در واقع دلیل آن است کاربرد
عام انباشت اولیه در جلد اول سرمایه به صراحت
رد شده است.
به عنوان جمعبندی اجمالی نکات
بالا باید گفت که انگلستان از نظر صنعتی
پیشرفته به شکلی که مارکس میشناخت دیگر به
کشور کمتر توسعهیافتهی روسیه تصویر آیندهی
آن را نشان نمیدهد. به عنوان یک طنز تاریخی
ما یک قرن بعد ادعای مخالفی را طرح میکنیم:
روسیه به تمام کشورهای پیشرفتهای نظیر انگلیس
تصویر آیندهی سوسیالیستی آنها را نشان خواهد
داد.
قرائت مارکس: خدا یا کارشناس
آزموده
آنچه که به اهمیت بحث در
بارهی مراحل آخر تکامل فکری مارکس میافزاید
نکتهای است که کار نظری تخصصی او و شخصیتاش
به عنوان یک انسان میتواند به ما بیاموزد.
موضوع مورد بحث تغییراتی است که در تحلیل
مارکس، سکوت طولانی او و موضع اخلاقیاش باید
مد نظر قرار گیرد.
این امر که تغییر در فکر
مارکس و نه در روش منطقیاش برای کسانی تکان
دهنده است که مارکس را به عنوان خدا فرض
میکنند. آیا مارکس یک خدا بود یا یک انسان؟
برخلاف خدایان، انسان وابسته به شرایط اجتماعی
خود بوده، نظراتش تغییر میکند و خطاپذیر
است. از طرف دیگر نظر خدا نامتناهی غیر قابل
تغییر و بدون خطاست. این برخورد در عین حال
برخوردی غیر اخلاقی نیز هست. برای اینکه راهی
برای ارزیابی اخلاق خدایگونه نمیگذارد- کلام
او خود معیار اخلاق است- در رو به رو شدن با
صاحبان فکر و عمل وسوسه بزرگی وجود دارد که به
آنها صفات خدایی نسبت میدهند. آنها در
فراسوی تاریخ خطا و گناه قرار دارند و به
پرستندگان و مفسران خود بارقهای از جاودانگی
و پیوند با مطلق میبخشند.
ارتقاء مارکس به مرحلهی خدایی
در اساس ریشه در تفسیر تکاملگرایانه
انترناسیونال دوم داشت. پیروزی بلشویکها در
1917
در روسیه آنها را به با نفوذترین مفسران
مارکس تبدیل کرد. در دهه
1930
استالینیسم، مارکسیسم را ساده و خشن و به
ابزار کنترل ایدئولوژیک تبدیل کرد. استالین حق
داشت بنابراین لنین نیز محق بود و بدین ترتیب
مارکس نیز حق دارد و غیره ... تجربه سیاسی در
مورد رهبری خطاناپذیر همراه است با حقیقت
نهایی و پشتوانه اخلاقیات غیرقابل تردید. وقتی
که "طبقات متخاصم اجتماعی" ملغی شدند و حزب
کمونیست سر رشته امور را در دست گرفت رشد
نیروهای مولده به طور الزامی به سوسیالیسم و
به کمونیسم میرسد. این شیوههای مشروعیت
بخشیدن به دولت نیازی ایدئولوژیک شدیدی به تک
خطگرایی به عنوان تنها شیوهی توضیح دارد؛
مدلی از پیشرفت اجتنابناپذیر که از آن طریق
هر مرحله بعدی به عنوان پیشرفتهترین رژیم روی
زمین اعلام میشود. بینش مارکس در مورد شیوه
تولید آسیایی با فرمانی در سالهای
1930
به عنوان راستکیشی جدید از تاریخ حذف شد.
برای مارکسیستهای غربی، دهه
50
و
60
دورهی چشمگیری از استالینزدایی و امیدهایی
جدیدی بود که به خیزش
1968
انجامید. "دست نوشتههای اولیه" مارکس کشف
بزرگ این ایام بود که با کتاب"سرمایه " از
لحاظ زبان توصیفی، موضوع مورد بررسی و طرح
تفاوت فاحشی دارد.
مهمتر از این، این آثار
نگرانی جدید بسیاری از مارکسیستها را
درکشورهای سوسیالیستی و غیر سوسیالیستی در
مورد کنترل اجتماعی و هم چنین سرکوب دولتی
حقانیت میبخشید. بحث در مورد عوامل
تعیینکنندهی (از خود بیگانگی انسان) ابزار
تحلیلی مهم و توانمندی ارائه میداد که
جنبههای عمدهی رهایی انسان را مشخص میکرد.
به این دلیل است که یک متن ناتمام و غامض
(دستنوشتههای فلسفی- اقتصادی
1844)
الهام بخش نسل رادیکال
1968
در کشورهای اروپای غربی و شرقی میشود.
در ظاهرکشف مارکس جوان به
سادگی نشان میدهد که نظرات او تغییر و تکامل
یافته است. جای تعجب این است که اکنون
ناهمگونی خطاناپذیر نوشتههای او چرخش جدید
به خداگونگی مارکس میبخشد. در پاریس فرمان یک
"گسست معرفتی" اعلام شد که مارکس
1844
(جوان و تا اندازهای هگلی) را از مارکس ناب و
پخته جدا میکند، مارکسی که افکارش قویتر و
مشخصتر و منسجمتر شده است. در تحلیل نهایی
مارکس خطا ناپذیر بود و خطا ناپذیریاش در
دوران پیری به کمال خود رسیده بود. این که
مارکس به یکباره به پختگی علمی و تقدس جهش
میکرد به خدمت این امر در میآمد که تحلیل او
را از اهداف و باورهایش جدا کنند."اومانیسم"
به عنوان مفهومی بورژوایی اعلام شد که هیچ
ربطی به مارکس پخته و علمی نداشت. (5)
برای مواجهه با این مسایل
مقدمتاً باید پیوستگی و عدم پیوستگی در آثار
مارکس را به رسمیت شناخت. حداقل سه مرحله مهم
در سیر فکری مارکس قابل تشخیص است: مارکس
اولیه سالهای
1840
مارکس میانه سالهای
1850
تا
60
و مارکس متاخر دهه
70
تا
80
. مرحله آخر هر چند که ناتمام
است اما به لحاظ محتوا غنی است و سنگ بنای
برخوردی جدید را با سرمایهداری جهانی در کنار
جوامع نه چندان سرمایهداری در صحنه جهانی بر
جا میگذارد. به علاوه چشماندازی برای
سوسیالیسم، مسایل و تردیدهایی که نسل ما با آن
رو به رو است.
اما تفاوت سفت و سختی وجود
ندارد: مارکس غالباً به بخشهایی از کارهای
اولیهاش باز میگردد و با کار مجدد بر روی
آنها به نوعی آنها را در نظرات جدید خود
ادغام میکند. (مثلاً بحث بتوارگی کالایی در
جلد اول سرمایه
1967).
اکنون زمان مناسبی است که یک بلاهت تکرار
شونده را بر ملا کنیم یک "بینش مارکسی" ساختگی
را به عرش اعلا ارتقا میدهد. و چند دهه کار و
فکر فشرده را در نظر نمیگیرد. ممکن است که او
در این دوره اشتباه کرده باشد اما قسم به عرش
اعلی غیر مارکسیستی نیست. پذیرفتن ویژگی دهه
آخر زندگی مارکس، قبول خلاقیت او در این دوره
نیز هست.
در این جا ما محتملترین توضیح
را برای سکوت طولانی مارکس در دهه آخر حیاتاش
مییابیم. او بیمار بود اما او هیچ وقت از
سلامت کاملی برخوردار نبود. اوخسته بود و
گهگاه افسرده از سرکوب انقلاب
1871
در اروپا؛ اما خستگی و شکست هیچ کدام برای او
امری تازهای نبودند. در دوره بلافاصله بعد از
انتشار "سرمایه"، جلد اول دورهای که او از
وظایف حاد و فشرده انترناسیونال اول فارغ شده
بود مجدداً به کار تحقیقی پرداخت. او از نزدیک
دادههای سر سخت را مورد بررسی قرار میداد که
به طور کامل با تفسیر های انتقادی سازگار
نبودند. این دادهها باید در تئوری جذب
میشدند. او مجدانه میاندیشید که چگونه
دستاوردهای نظریاش را به حوزههای جدید گسترش
دهد. این درنگ در نگارش نتیجه تعمق و جدیت
برای تبیین راه جدیدی است که باید پیموده
میشد. آیا تاخیر در عبور از یک آستانه نظری
جدید را باید الزاماً با کهولت یا بیماری
توضیح داد؟ در پایان برای آشنایی با سویهی
دیگری از تفکر مارکس بد نیست که با گفتهای از
اریک هابسبارم شروع کنیم. او میگوید:
"نظریه
مارکس چند بٌعدی است و مخالفان هم اگر سطحی و
دچار پیشداوری نباشند او را تحسین میکنند".(6)
اما در عین حال باید در نظر داشت که ما با
تحلیل صرف سر و کار نداریم. مارکس در کار فکری
و موضع اخلاقی و تلاش شخصی خود منحصر به فرد
بود. از
1844
علیرغم شکستهای سیاسی، امیدهایش را از دست
نداد و نیز در دورههای عزلت مارکس هرگز از
خدمت به انقلاب سوسیالیستی منحرف نشد که از
همان دوران جوانی به آن باور داشت. در زمستان
1863
با وجود آنکه اجارهی خانهاش پرداخت نشده
بود، همسرش بیمار و دخترانش به علت در گرو
بودن کفشهایشان به مدرسه نرفته بودند به
تحقیق و فعالیت سیاسی خود ادامه داد.
چنین زمستانهایی در عمر مارکس
کم نبودند با این حال او از قبول راهحلهای
سادهتر نظیر قبول پٌستهای نیمه دولتی،
روزنامهنگاری با پرداخت خوب سرباز میزد.
چنین سرنوشتی با منطق عادی قابل توضیح نیست،
بلکه منطقی خاص خود را دارد که بدون آن زندگی
مارکس معنای خود را از دست میدهد.
در سطح نظریتر آثار مارکس نه
تنها کلیدی برای درک جامعه و انقلاب علیه فقر
و استثمار انسان است بلکه هم چنین
انسانشناسی فلسفی او را نیز نشان میدهند:
نظرات او در باره جوهر انسان همچنین مبنایی
برای اخلاق سوسیالیستی نیز ارائه میدهد.
بدیلی در برابر الهیات یا مصلحت سیاسی ساده
(مثلاً خط حزبی آن طور که به وسیله جناح یا
رهبری این یا آن حزب موجود تعریف میشود).
این پرسش هر چند که از طرف
تفکر سوسیالیستی معاصر کم بها داده شده ولی
کماکان دارای فعلیت است. برای اینکه نه تنها
مساله معنوی بلکه موضوعی است که به عمل سیاسی
و همچنین سوسیالیسم واقعاً موجود مربوط
میشود. مارکس به روشنی احساسات سادهلوحانه
را نادیده میگرفت و در عین حال یک انسانگرا
و وارث اندیشه روشنگری بود. کار عملی او
وسیلهای بود در خدمت یک طرح اخلاقی بزرگ برای
رهایی "جوهر انسان" از چنبرهی طبیعت و
همچنین از زندانهای ساخته دست انسان و جوامع
طبقاتی. بهترین دلیل برای رویکردی بدون تزلزل
به مارکس اجتناب از ستایش بی قید و شرط و
اعتیاد به فرقههای متحجر سیاسی است.
نتیجه این که "گسست معرفتی"
بین نظرات اولیه مارکس جوان و متاخر او وجود
ندارد. این نظر نیز نادرست و غیر قابل قبول
است که بعد از
1867
هیچ تکاملی در آرای مارکس پدید نیامد. تحولی
دائم هر چند ناموزون در نظارات او دیده
میشود. آخرین دهه عمر او تکوین یک جهش فکری
را در بر میگیرد- یعنی گسترش دیدگاه تحلیلی
او نسبت به کشورهای هم عصر سرمایهداری
"کلاسیک" در یک بٌعد جهانی- این حرکت با مرگ
او متوقف شد. مارکس به همان نسبت که انسانی
متفکر بود، برای عدالت اجتماعی نیز شور و
هیجان داشت. برای اینکه دین خود را به او
همچون یک دانشمند انقلابی ادا کنیم باید او
را آنچنان که بود، نه مثل بٌت در نظر گیریم.
برای شناخت او باید او را در حال تغییر دید.
برای اینکه با او هم موضع باشیم باید تلاش
کنیم از بهترینهای افکار او توشه برگیریم:
درک دنیاهای جدید و در حال تکوین؛ توانایی
انتقاد و انتقاد از خود بیرحمانه و شرافت
خللناپذیر نسبت به تحقیق نظری، انسجام شخصیت
و شور اخلاقی.
یادداشت:
1-
این مقاله شکل کوتاه شدهای است از "مارکس
متاخر خدا یا کارشناس آزموده که در کارگاه
تاریخ
1981
شماره
12
صص
108
تا
128
منتشر شد. متن کامل و سندهای اصلی یعنی
چرکنویسهای مارکس اسناد ارادهی خلق و تعداد
از مقالات تفصیلی در کتاب
"مارکس
متاخر و راه روسی: مارکس و سرمایهداری
پیرامونی"
تالیف تئودور شانین به چاپ میرسد.
2-
هاروکی وادا "کارل مارکس و روسیه انقلابی"
کارگاه تاریخ
1981
شماره
12
صص
1929تا
1950
.
3-
کارل مارکس کاپیتال انتشارات پنگوئن
1976
جلد
1
ص
99
( مقدمه چاپ اول).
4-
نقل و قولهای در دو پاراگراف بعدی از نامه
مارکس به زاسولیچ آمده است که در فوریه سال
1881
نوشته شده و از روسی ترجمه شده است. ترجمه
مستقیم از نسخه اصلی فرانسوی به وسیله پ.
کامیلا در دست انجام است و در کتابی که به آن
اشاره رفت به چاپ میرسد.
5-
"قرائت
سرمایه اثر لویی آلتوسر و اتین بالیبار"
(لندن کتابهای نیولفت
1970).
6- اریک هابسبارم مقدمه به
اشکال پیش سرمایهداری کارل مارکس (نیویورک
انتشارات انترناسیونال 1965 ص 16.