هَري (مگداف)
در
ساعات بامدادي روز اول ژانويه 2006 در منزل
ما
در برلينگتون (Berlington)
ايالت ورمونت ـ جائي كه سه سال و نيم پاياني
عمرش را گذراند ـ درگذشت. در آخرين لحظات
زندگياش من در كنار او دراز كشيده به
چهرهاش نگاه ميكردم و دست او را در دست
داشتم. همسرم كه در اين سالها پرستارش
بود و نزديكترين دوستانش گلاديس و پرسي
برزيل نيز حضور داشتند. پس از آنكه هَري
چشم از جهان فرو بست به همراه اين عزيزان به
انديشه فرو رفتم و فكر ميكردم كه چه
افتخاري نصيب من و همسرم شده بود كه هَري پس
از درگذشت مادرم بيدي (بئاتريس)
سالهاي آخر عمرش را با ما گذراند. زندگي با
هَري در عين حال هم شاديبخش و هم از
نظر فكري برانگيزنده بود.
بحث درباره هَري بدون صحبت درباره همسرش
بيدي (Beadie)
ـ
شريك زندگي او كه خود شخصيتي برجسته بود ـ
درواقع غير ممكن است. هري و بيدي
نزديك به 70 سال با هم زندگي كردند و قبل از
آنكه در 18 سالگي با هم ازدواج كنند
لااقل 4 سال با هم دوست بودند. پيوند اين دو
با هم موجب شكوفائي سالهائي طولاني
از فعاليت سياسي، كار هدفمند و ايجاد شبكه
بزرگ و خيرهكنندهاي از رفقا و دوستان
گرديد.
سالهاي آغازين
بزرگ شدن در دامان هَري و بيدي
از همان سالهاي آغازين، مرا بر اين مسئله
آگاه كرده بود كه اين خانواده با بسياري
ديگر فرق دارد. هَري دانشي گسترده و علاقهاي
شديد به شمار زيادي موضوعات ـ گوئي
كه به هر رشتهاي از دانش ـ از تاريخ گرفته
تا اقتصاد، ادبيات، رياضيات و فيزيك ـ
داشت. يك وقت فكر كردم كه چرا دائرهالمعارف
كهنه مادرم بيدي را در منزل نگه
ميداريم در حاليكه هَري ميتواند تقريباً به
هر سؤالي كه داشتيم پاسخ دهد. البته
هَري ميخواست كه من و برادرم مايك (مايكل)
از جهت فراگيري دانش روي پاي خود
بايستيم و مستقلاً مطالعه و بحث كنيم نه آنكه
فقط به پاسخهاي او اكتفا كنيم. او
پدري بسيار بردبار و صبور بود.
ما اعضاي چهار نفره خانواده پيوند عميقي با هم
داشتيم،گرچه بندرت آنرا به زبان ميآورديم.
بهنظر من چند عامل در بوجود آوردن
اين همبستگي دخالت داشت. نخست آنكه هَري و
بيدي والدين صميمي و پرمحبتي بودند كه
با اشتياق ميخواستند من و مايك شخصيت مستقل
خود را داشته باشيم. آنها هميشه ما
را تشويق ميكردند راهي را در زندگي انتخاب
كنيم كه دوست داريم (البته با ملاحظات
و محدوديتهائي). مادربزرگ و پدربزرگ ما شيوا
و كارل و اينستين و لائيكا و ماكس
مگداف نيز انسانهائي بسيار پرمحبت بودند.
بيدي ناظم ما بود و آنها كه او را
ميشناختند ميدانند چه ميگويم. من بچه
شيطاني بودم. تابستانها در خانه كوچكمان
در دهكده موهيگان وقتي شيطنت ميكردم خود را
پشت مادربزرگ پنهان ميكردم تا از
دسترس مادر دور بمانم. هري يكبار مرا كتك زد.
آن هم وقتي بود كه مريض و تبدار
بودم و پزشك به منزلمان آمد تا آمپول آنتي
بيوتيك به من بزند. وقتي دكتر وارد منزل
شد من از رختخواب بيرون پريده و پا بفرار
گذاشتم در حاليكه هَري دنبال من
ميدويد. معجزه در اين بود كه پس از مدتي
دويدن او توانست مرا بگيرد. نميدانم از
اينكه تعجب كرده بودم كه او توانسته مرا
بگيرد يا اينكه به خاطر ناراحتياش يك
سيلي به پشت من زد. من هيچوقت از آن سيلي
اظهار ناراحتي نكردم و در سالهاي اخير
به شوخي از آن ياد ميكرديم.
عامل دوم كه در بوجود آوردن پيوند عميق
خانوادگي
تأثير داشت دوران مكارتيسم بود. هَري به
كميته امنيت داخلي مجلس سنا، كميته
فعاليتهاي ضد امريكائي مجلس نمايندگان و
تعدادي دادگاههاي ديگر در نيويورك
احضار شد. گرچه بعضي «دوستان» رابطهشان را
با ما قطع كردند امّا اكثراً بسيار
همدردي ميكردند. امّا در تمام آن مدتي كه
هَري بر اصول خود پايبند ماند و با اين
دادگاههاي تفتيش عقايد همكاري نكرد، ما
همگي احساس ميكرديم كه شرايطي استثنائي
و ويژه داريم. اين دوره براي والدين ما هم از
نظر احساسي و هم مادي دوراني بسيار
سخت بود. هَري در مشاغل مختلفي مشغول كار بود
تا بتواند معيشت خانواده را تأمين
كند. بيدي دوباره به كار معلمي برگشت در
حاليكه سختترين كارها را به او محوّل
ميكردند ـ آموزش كودكاني كه مواظبت شديد
نياز داشتند. با اين همه من و برادرم
مايك اين را نشانه شجاعت والدين خود
ميدانستيم و به آن افتخار ميكرديم. از آن
دوران هنوز خاطرات خوشي دارم چرا كه پدر و
مادرم حلقهاي از دوستان بسيار وفادار
داشتند ـ اديت و ليبي نيدهام، رونالد و
هارولد پوزنر، بيل و جون دِويند، اولگا و
فيل فيلد، نورمن و اِولين روليچ، كاپي و
دوروتي كاپلان، آنت روبنستين، آني و آرتي
استين، باب و ليز راش و بسياري ديگران.
خانواده گسترده هري و بيدي هم در اين
دوران سخت پشتيبان ما بودند.
خاطره ديگر مربوط به دوران تفتيش عقايد چند
سال
بعد هنگامي كه مايك درگذشت و من در كالج بودم
اتفاق افتاد. وقتي در سال دوم كالج
اُبرلين بودم (61-1960) در منزلي بيرون
دانشگاه در اطاقي كه بخاري چوبي داشت
زندگي ميكردم. هَري را به كميته فعاليتهاي
ضد امريكائي مجلس نمايندگان ـ كه سال
آخر فعاليتاش بود ـ احضار كرده بودند. به او
دستور داده بودند مدارك «صندوق
تحليلهاي اجتماعي» ـ سازماني كه در دههي
1950 توسط هَري، انت روبنستين، اِروين
كاپلان و ديگران براي جمعآوري پول و كمك
مالي به فارغالتحصيلان و استادان
ماركسيست و سوسياليست براي چاپ نوشتهها و
آثارشان بنيانگذاري شده بود ـ را با
خود بياورد. هَري تمام مدارك را برداشته و با
اتومبيل به ايالت اُهايو پيش من آمد
و توضيح داد كه اين مدارك و نامهها را به
كميته تحويل نخواهم داد. محتويات بعضي
از اين نامهها و ورقههاي درخواستي با نام
افراد درون آن (اگر بدست آن كميته
ميافتاد) ميتوانست زندگي شمار زيادي از
پژوهشگران جوان و فعال را تباه كند. من و
هَري گفتيم چه كنيم و هر دو تصميم گرفتيم
همهي مدارك را در بخاري اطاقي كه زندگي
ميكردم بسوزانيم. ما دو نفر نه تنها مدارك
را سوزانديم بلكه با دقت، سوخته آنها
را هم خاكستر كرديم. براي برقراري پيوند
ناگسستني با پدر هيچ چيز مثل شكستن قانون
ـ در راه خير و خوبي بشر ـ به همراه او
نيست.
مرگ برادر عزيزم مايكل در سال
1959
درست پيش از آنكه پا به بيست سالگي گذارد
جديترين حادثه در زندگي خانوادگي
ما و تنها تراژدي واقعي بود كه برايمان اتفاق
افتاد. چنين حادثهاي ميتواند
رابطهي زن و شوهري را خراب كند. امّا هَري و
بيدي تمام تلاش خود را به كار
بردند تا با هم بمانند و زندگي پربار و مفيدي
را ادامه دهند. آن دو شبها جرعهاي
مشروب سنگين سر ميكشيدند و ساعتها صحبت
ميكردند. 11 ژوئن 2002 روز بعد از مرگ
مادرم در حاليكه پدر را به طرف منزلمان در
ورمونت ميبردم او از عشق خود به مادرم
برايم صحبت ميكرد. او در باب شب بعد از مرگ
مايكل برايم گفت (در آنموقع من در
غرب امريكا بودم و درست چند ساعت بعد از مرگ
مايك به منزل رسيدم). او به من گفت
چگونه بيدي همهي شب بيدار ماند در حاليكه
بغل مايكل دراز كشيده و با او كه از
دنيا رفته بود درباره زمين و زمان صحبت
ميكرد. سالهاي بعد از مرگ مايكل براي
همهي ما سالهاي سختي بود و تنها چند دهه بعد
بود كه ميتوانستيم بدون سر دادن
گريه درباره او صحبت كنيم.
وقتي در سيكل اول و دوم دبيرستان بودم، هَري
گروه
مطالعهاي براي 10 نفر جوانان همسن و سال من
تشكيل داد. جلسات آن در اطاق نشيمن
آپارتمان كوچك ما در محله كوئينز در شهر
نيويورك برگزار ميشد.
ما انواع كتابها و
رسالهها را درباره تاريخ، مردم شناسي و
سوسياليستهاي تخيلي (از جمله «نگاه به
گذشته» نوشته ادوارد بلامي) و نيز وقايع جاري
مهم مانند قتل اِمت تيل (Emmet
Till)
(جوان افريقائيتبار كه توسط نژادپرستان
سفيدپوست بهقتل رسيد) را خوانده
و با هم بحث ميكرديم. هَري استاد راه
انداختن بحث با جوانان بود. او به نظرات و
پيشنهادات ما احترام ميگذاشت و به آرامي ما
را بطرف درك عميقتر مطلب مورد بحث
آن هفته راهنمائي ميكرد.
وقتي در دبيرستان بودم دوستي عميق و
پراهميتي ميان
هَري و پُل باران استاد اقتصاد دانشگاه
استانفورد و نويسنده مقالات و كتابهاي چاپ
مانتلي ريويو برقرار شد. پل باران گهگاه در
آپارتمان كوئينز پيش ما ميماند و اين
دو سراسر شب بيدار مانده درباره اقتصاد،
سياست و اوضاع جاري بحث ميكردند. مرگ
زودرس و نابهنگام پل باران در سال 1964 ضربه
سنگيني براي هَري و بسياري ديگران
بود.
حادثه ديگري كه در ابتدا تراژدي بود جنبه
ديگر و اميدبخشي هم داشت. در
اواسط دههي 1960 آتش سوزي كه از كليساي
همسايه ما آغاز شده بود به ساختماني كه
آپارتمان ما در آن قرار داشت سرايت كرد و
لطمات فراواني به آپارتمان وارد كرد.
تمام پروندههاي هَري از زماني كه او در
وزارت اقتصاد در سالهاي دهه 1940 كار
ميكرد آتش گرفت. تقريباً تمام كتابخانه او
هم در آتش سوخت. ميتوان تصور كرد كه
او چقدر افسرده و ناراحت بود. امّا دوستان و
رفقا به او كمك كردند كتابخانهاش را
دوباره احيا كند. امّا سوخته شدن پروندههاي
وزارت اقتصاد به هَري فرصت داد مسير
مطالعات خود را بكلي تغيير دهد ـ و بطور مثال
به مطالعه عميق امپرياليسم پردازد ـ
كاري كه ممكن بود اگر اين اتفاق نميافتاد
انجام ندهد. (وقتي هَري در سال 2002
به ورمونت آمد تمام كتابخانه بزرگ خود را به
كشور نپال تقديم كرد. گروهي از
كاركنان مانتلي ريويو و دوستان هَري 115
كارتن كتاب بستهبندي كرده و با كمك
مالي ياران از راه هند به نپال منتقل
كردند).
گرچه خودم ميدانستم كه هَري از
جهات چندي فرد ويژهاي است، امّا تنها در
دههي 1960 بود كه ديگران به عنوان پسر
او به من نگاه ميكردند و آن موقع بود كه
تازه به ميزان تأثيرگذاري و نفوذ كلامش
پي بردم. در اين هنگام بود كه به توانائي
عظيم هَري و بيدي براي برقراري دوستي و
جمع وسيع دوستان آنها پي بردم. آنها به راحتي
دوستي برقرار ميكردند ـ با
انسانهائي از هر سن و سال و هر پيشزمينهاي.
آن دو (مخصوصاً بيدي) با افراد
ناشناخته چه در اتوبوس، چه در مراسم مختلف،
چه با رانندههاي تاكسي سر صحبت را
باز ميكردند. هَري بويژه دوست داشت با
خردسالان سر صحبت را باز كند و بسياري از
آن خردسالان كه اكنون بزرگ شدهاند بمن
ميگويند صحبتهاي هَري چقدر برايشان
اهميت داشته و با چه خوشحالي از آن ياد
ميكنند. اين ظرفيت و توان براي براه
انداختن دوستي بههيچرو از محبت آنها به
نزديكترين افراد فاميل و خانواده
گسترده نميكاست. آن دو علاقه فراواني به سام
برادر هَري و همسر او لورا داشتند.
آنها همسرم اِمي را مثل دخترشان دوست داشتند
و براي بزرگ كردن پسرم ديويد نقش
بسيار مهمي بازي كردند و مادربزرگ و پدربزرگ
بسيار پرمحبت و صميمي براي او بودند.
هَري به همسر ديويد، پام والز هم محبت زيادي
داشته و او را مانند نوه خود
ميدانست.
هَري و مانتلي ريويو
پس از درگذشت لئوهوبرمن،
هنگامي كه پال سوئيزي از هَري خواست كه به
عنوان دبير مجله مانتلي ريويو به او به
پيوندد، من دكتراي خود را گرفته و در خارج
زندگي ميكردم و از اين رو با حوادثي
كه در آن دوران ميگذشت ارتباط چنداني نداشتم
امّا ميدانم كه به يك معنا هَري
داشت زندگي تازهاي مييافت. او در سال 1969
براي كار جسورانه گرداندن مجله
مانتلي ريويو به پال سوئيزي پيوست. اين، ده
سال پس از مرگ برادرم مايكل و زماني
بود كه فعاليت دادگاهها و كميتههاي تفتيش
عقايد بهسر آمده و هري قدري استقلال
مالي پيدا كرده بود. در سال 1959 پدرم در
بنگاه انتشاراتي كوچكي ـ بنام راسل و
راسل ـ كه كتابهاي كلاسيك ناياب را تجديد چاپ
ميكرد شريك شد. اين شركت تا حد
زيادي بدليل زحمات هَري و تيزبيني اقتصادي
او، كارش گرفت. وقتي اين شركت بعد از
سالها فروخته شد، سهم پدر گرچه با معيار
امروز خيلي بزرگ نبود امّا با داشتن سبك
زندگي ساده و حقوق بازنشستگي جزئي مادر
بعلاوه بيمه اجتماعي، از نظر مالي اين
آزادي را پيدا كرد كه به عشق دروني خود كه
همانا پژوهش در راه فهم جهان بود دست
يابد.
هَري قبل از آن به آن نوع كاري كه دلش
ميخواست يعني كار متمركز روي
تحليل امپرياليسم دست زده بود. او علاوه بر
دانش و شخصيت حيرتانگيزش
پيشزمينهاي كاملاً غيرعادي همراه داشت ـ
بهعنوان اقتصاددان با بالاترين مقامات
دولتي كار كرده بود، بسياري از رؤساي
انحصارات و ژنرالهاي ارتشي را ميشناخت،
مشكلات برنامهريزي را دست اول و از نزديك
تجربه كرده بود، در زمان جنگ دوم بر
توليد ابزارهاي ماشيني نظارت كرده بود، در
وال استريت كار كرده بود، در سنديكاهاي
كارگري فعاليت كرده بود، به همراه بيدي
فروشنده بيمه عمر شده بود، كسب و كاري را
اداره كرده و مسئول پرداخت حقوق شماري افراد
بود. كل اين پشتوانه عظيم و
پيشزمينه پرتنوع براي تكامل بينش عميق هَري
از جهت شناخت شيوه كار سرمايهداري
واقعاً موجود اهميت حياتي داشت.
پس از مرگ پال سوئيزي، هَري بهياد زماني كه
پال از او دعوت كرد به مانتلي ريويو به
پيوندد نوشت كه پال باو گفته كه من همه
«بررسيهاي
ماه» (سرمقاله مانتلي ريويو) را خواهم نوشت و
هَري ميتواند كار خودش
را بكند و اينجا و آنجا هم به ويراستاري
مقالات كمك كند. سالها گذشت و روزي هَري
از پال ميپرسد: «يادت ميآيد چه به من
گفتي؟» پال هم در جواب ميگويد: «آنروز
حرف مرا باور نكردي، اين طور نيست؟» (اشاره
به نوع همكاري دوستانه ميان اين دو
انسان و نوشتن شمار زيادي از سرمقالات توسط
هَري). هَري و پال بدليل داشتن شخصيت
غير ستيزگر و احترام سياسي و ديدگاهي متقابل
به يكديگر همكاري پرتفاهمي داشتند.
توافق آنها بر سر مسائل گسترده بود ـ بويژه
ديد و بينش عمومي آنها از نظام
سرمايهداري و مسئله دگرگوني انقلابي. امّا
اگر هم بر سر مسائل جزئي توافق
نداشتند هرگز با هم مشاجره نميكردند. هَري و
پال توان آنرا داشتند كه براي
احتراز از مشاجره، مسائل را از طريق بحث باز
كنند و تا جاي ممكن به توافق رسند يا
لااقل به نتيجهاي برسند كه از يكديگر دل
آزرده نشوند. بينش آنها در مورد مانتلي
ريويو نيز به همين سان بود ـ نقش اصلي مجله
را آگاهي دادن ميدانستند و
ميخواستند كه زبان آن ساده، سرراست و تا جاي
ممكن خالي از اصطلاحات قلمبه و
نامفهوم باشد. هدف آن، تحليل جهان و ارائه
درك و بينش درباره آن خالي از جدل
سياسي و دست و پا گير شدن در مشاجرات
فرقههاي سياسي مختلف بود.
بنظر من آنچه
براستي در مورد هَري و پال چشمگير است فقط
اين نيست كه گذشت زمان بر اين همه از
ديدگاههاشان محك صحت زده است بلكه اين است
كه نوشتههاي آنان هنوز ميتوانند
نقطه آغازي براي درك جهان امروز باشند. بطور
مثال براي بدست آوردن درك بهتري از
جهان امروز به چه جائي بهتر از نوشتههاي
هَري درباره امپرياليسم ميتوان مراجعه
كرد؟ آنچه نشان دهنده اثرگذاري ديرپاي نظرات
هَري است برگزاري كنفرانس ماه مه
2003
زير عنوان «امپرياليسم معاصر» بود كه به
مناسبت بزرگداشت نودمين سال تولد
هَري برپا شد. و اگر بخواهيم درك كاملي از
گرايش سرمايهداري بالغ بسوي سكون
اقتصادي و در نتيجه انفجار وامها و
سفتهبازي مالي ـ و شكنندگي سيستم در اثر اين
پديده ـ بدست آوريم چه جائي بهتر از
نوشتههاي هَري و پال درباره اين موضوع
ميتوان پيدا كرد؟ مطلب بعدي كه هَري و من
اميد داشتيم با هم بنويسيم عبارت از به
روز كردن كل پديده وامها و انفجار مالي است
كه او در سالهاي دهه 1980 اين همه
روي آن كار كرده بود. پيشنويس اين مطلب را
تقريباً به پايان رساندهام امّا من
شاگرد اين متفكرين برجسته هستم و از نوشتهها
و رويكرد آنها به عنوان راهنما
استفاده ميكنم.
هَري و پال مدتها دلنگران ادامه كار مجله
مانتلي ريويو و
انتقال آن بدست گردانندگان جوانتر بودند. اين
كار به دلائل مختلف به آن زودي كه
دلخواه آنها بود صورت نگرفت. پال در سالهاي
پاياني زندگي، ديگر نميتوانست به
عنوان سردبير مجله فعاليت كند و بار سنگين
كار به دوش هَري افتاد. خوشبختي مانتلي
ريويو و هَري در اين بود كه جان بلامي فاستر
پيشنهاد كرد كه او و روبرت مك چسني
بهعنوان معاونان سردبير مسئوليتها را بعهده
گيرند. پس از آنكه رابرت از دبيري
مجله استعفا داد، من و هَري گفتگوهاي متعددي
در اين باره داشتيم كه هَري چقدر
براي كارهاي جان (بلامي فاستر) و حفظ كيفيت
مانتلي ريويو ارزش قائل است. اينكه
مجلهاي سوسياليستي و مستقل مانند مانتلي
ريويو به مدتي بيش از 50 سال و با گذشتن
از مشكلات سخت در حال رشد و شكوفائي بوده و
به توده مردم براي درك بهتر نظام
سرمايهداري، امپرياليسم، مبارزه طبقاتي و
انقلاب كمك كرده، خود سپاسي ارزشمند به
هَري و البته لئوهوبرمن، پال سوئيزي و
كاركنان، داوطلبان، نويسندگان و حاميان
مجله است. اين سنت با سختكوشي و رهبري جان
بلامي فوستر ادامه مييابد.
در
حالي كه وجود هَري بيترديد براي مجله پربار
و ارزنده بود، مانتلي ريويو نيز
براستي براي هَري و بيدي ارزنده و پربار
بود. براي يك اقتصاددان ماركسيست
موقعيتي هيجانانگيزتر و برانگيزندهتر از
كار در مانتلي ريويو نميتوانست وجود
داشته باشد (مگر شركت مستقيم در انقلاب).
مجله مانتلي ريويو احتمالاً هميشه در
بيرون از ايالات متحده معروفيت بيشتري از
درون اين كشور داشته است. هَري و بيدي
از نعمت دوستان و رفقائي از افريقا، امريكاي
لاتين، اروپا، چين و هند برخوردار
بودند كه (از طريق مجله) با آنها آشنا شده و
از آنها ياد ميگرفتند و بر آنها
اثر ميگذاشتند. باور به اينكه انسان در راه
رسيدن به دنيائي بهتر سهمي ادا ميكند
ـ و در اين كار با جمعي از دوستان كمنظير،
وفادار و صميمي چه در امريكا و چه در
خارج شريك است ـ چه زندگي عالي بوجود
ميآورد.
سالهاي آخر زندگي
نشان به آن نشان كه من يك
چيز را درباره هَري تشخيص نداده بودم و
ديگران نيز در اين باره به قضاوت درستي
نرسيده بودند. ما هميشه به نداشتن مهارتهاي
تكنيكي او (مثل كاربرد ابزار براي
تعمير چيزي) و توان ورزشي او ميخنديديم. در
حاليكه او گرچه يك ورزشكار نبود امّا
از نظر جسمي قويتر از آن بود كه خيلي از
ماها فكر ميكرديم. پس از مرگ بيدي در
ژوئن 2002 هَري چه از نظر جسمي و چه عاطفي
چنان خسته و كوفته شده بود كه
ميترسيدم بزودي چشم از جهان فرو بندد. امّا
پس از آنكه به ورمونت آمد دوباره
سلامت خود را باز يافت. گهگاه حالت افسردگي
به او دست ميداد چرا كه دلش براي
بيدي و دوستان و رفقاي نيويوركاش تنگ
ميشد. امّا در تمام اين مدت كه با ما
زندگي ميكرد وضع جسمي و فكرياش كاملاً خوب
بود. وقتي ديويد پام و ديگر دوستاني
كه ميتوانستند به ورمونت بيايند به ديدن او
ميآمدند روحيه تازهاي پيدا
ميكرد... يكي از بزرگترين لذتهايش مطالعه
تحولات انجام شده در ونزوئلا و خواندن
نامههاي دوستش مايكل لبووتيز بود كه در
كاراكاس زندگي ميكرد. بارها به مايكل
لبووتيز پيغام ميداد كه «اگر هشتاد سالم بود
حالا در ونزوئلا بودم».
هَري در
ورمونت سريعاً به زندگي عادي برگشت. صبح
ديروقت از خواب بيدار ميشد، صبحانه
ميخورد و پشت ميز مينشست و تقريباً همه
روز كار ميكرد. حين مطالعه معمولاً يا
از طريق راديو و يا سي دي به موسيقي كلاسيك
گوش ميكرد. با ضعيف شدن بينائي و سخت
شدن خواندن روزنامه و مجله، استفاده از صفحه
كامپيوتر با حروف درشت اهميت حياتي
پيدا كرده بود. هر روز مقالاتي را كه از
نيويورك تايمز، واشنگتن پست و والستريت
جورنال برايش ميفرستادم ميخواند. او از
طريق اينترنت مقالات China
Daily
و
مجله الاهرام و روزنامه اسرائيلي هاآرتز را
ميخواند و اخبار و تفسيرهاي بيبيسي
و ديگر منابع امريكاي لاتين و هندوستان را
دنبال ميكرد. همچنين نوشتههاي گروه
مطالعه چين، Marxist
Digest
و منابع متعدد ديگري را دريافت و مطالعه
ميكرد.
مطالبي را كه نياز داشت از اينترنت پياده
ميكرد و يا از من ميخواست آنها را
برايش تهيه كنم.
گرچه بينائي او خيلي ضعيف شده بود امّا
بسياري از مقالاتي را
كه براي مانتلي ريويو فرستاده ميشد مطالعه
ميكرد و در كنفرانسهاي تلفني دبيران
مجله (براي انتخاب مقالات) شركت ميكرد. تنها
در اوائل سال 2005، وقتي شروع به
كار روي مقاله «ره يافتن به سوسياليسم» كرد
تصميم گرفت از فعاليتهاي ديگر دست
بكشد و انرژي خود را روي متن مقاله كه در حال
پيشرفت بود متمركز كند و
از اين رو خواندن و بحث درباره مقالات رسيده
به مانتلي ريويو
را متوقف كرد.
نامههائي كه هَري از سراسر دنيا دريافت
ميكرد هم منبعي از
پشتيباني و هم عاملي برانگيزنده برايش بود.
او اين مكاتبات را خيلي جدي ميگرفت.
اين نامهها را بهعنوان وسيلهاي براي جمع و
جور كردن افكار خود و سازمان دادن
اين افكار در مورد موضع معيني در نظر
ميگرفت در عين حال كه آنها را وسيلهاي
براي انتقال دانش خود به ديگران ميديد.
نوشتن اين نامهها با تأني صورت ميگرفت
و بر سر طرز بيان آنها تلاش فراوان ميكرد.
اين مكاتبهها بخش بزرگي از كار و
كوشش او در سالهاي آخر عمرش را تشكيل
ميدهند. حدود ساعت 6 بعد از ظهر در حاليكه
هنوز پشت ميز كارش بود جرعهاي مينوشيد
(معمولاً ودكا) سپس بعد از شام هر دوي ما
فيلمي را تماشا ميكرديم در حاليكه گاه همسرم
اِمي به ما ميپيوست. بعد از ديدن
فيلم او چند ساعتي بيدار ميماند، قدري كار
ميكرد، ايميلهايش را ميديد، در
اينترنت دنبال مطلبي ميگشت يا مقالهاي
ميخواند و حدود نيمه شب در حال خواندن
رمان پليسي خوابش ميبرد. براي مدت كوتاهي او
را قانع كرديم كه يكشنبهها كار
نكند و فقط رمان بخواند يا به موسيقي گوش
كند. اما او به زودي به برنامه معمولي
(كار
هفت روز در هفته) بازگشت.
هَري فقط براي ديدن پزشكاش از خانه بيرون
ميرفت. صِرف رفتن به دكتر سخت او را خسته
ميكرد و گاه اين خستگي تا روز بعد
ادامه مييافت. اما در ماه اوت 2004 تأكيد
داشت كه در مجلس يادبود ويليام هينتون
(W.
Hinton)
شركت كند.
از نوامبر 2005 معلوم بود كه حال مزاجي هَري
در
حال افول است. با وجودي كه قلب او ديگر
باندازه كافي كار نميكرد امّا ذهن او
كاملاً فعال مانده بود و تا روزهاي آخر
زندگياش تمام انرژي خود را به كار ميبرد
كه يا ايميلهايش را بخواند و يا گفتگوي
سرزندهاي با دوستي كه به ملاقات او آمده
بود به راه اندازد.
يكبار هَري و پال بحثي درباره مرگ با هم
داشتند. هر دو به
هم گفتند كه از مرگ نميترسند. پال گفت امّا
نميتواند با اين واقعيت روبرو شود
كه ديگر نخواهد توانست هر روز نيويورك تايمز
را بخواند. هَري گفت تنها چيزي كه در
مورد مرگ ناراحتش ميكند اين است كه اين همه
علاقه داشت بهبيند «دنيا به چه سوئي
خواهد رفت». فكر ميكنم آنچه در سالهاي اخير
او را سر پا نگه ميداشت همين بود ـ
كنجكاوي سيري ناپذير و انگيزه او به ادامه
درك سرمايهداري، مسائلي كه دائم اينجا
و آنجا اتفاق ميافتد و اينكه جامعه
سوسياليستي را چگونه ميتوان بوجود
آورد.
وقتي كه هَري داشت سلامت خود را از سكته
قلبياش در سال 1999 باز
مييافت، گفت كه من بهترين دوست او هستم
(البته بعد از بيدي). هنگامي كه شب سال
نو در بستر مرگ بود من هم به او گفتم كه او
بهترين دوست من است... كار مشترك ما
براي نوشتن «ره يافتن به سوسياليسم» هم
هيجانانگيز و هم آموزنده بود. دوستي ميان
ما براستي عميق بود امّا تا جائي كه ميدانم
هيچگاه آنرا بهزبان نياورديم.
احتياجي هم به بيان آن نبود چرا كه توضيح
واضحات بود.
ميدانم كه با مرگ هَري
بسياري مردم، دوست و رفيق خوبي را از دست
دادند. امّا درواقع ميلياردها انسان
وجود دارند ـ انسانهاي فقير، بيخانمان،
قرباني تبعيض و دوزخيان روي زمين ـ كه
نميدانند چه دوستي را از دست دادهاند، كسي
را كه بالاترين دلنگرانياش اين بود
كه بكوشد تا زندگي آنها ايمنتر، پربارتر و
سعادتمندتر شود.
درس كليدي كه از
هَري فرا گرفتم اين است كه مبارزه در راه
عدالت و ايجاد جامعهاي نوين، مبارزهاي
درازمدت است. اين مبارزه قرنها ادامه داشته
است و ممكن است قرنهاي ديگر ادامه
يابد. مبارزه فرد ـ بهعنوان فردي پاك در
جامعهاي ناپاك، به عنوان يك «مبلّغ
پرشور سوسياليسم» و شركت كننده در مبارزه
براي جهاني انسانيتر با محيط زيستي
سالم ـ مبارزهاي است دائم در طول زندگي.
نيروهاي طرفدار وضع موجود نيروهائي
سهمگيناند كه قادر به انجام فريب و اعمال
خشونت عظيم هستند. امّا هَري اعتقاد
داشت و ما نيز بايد بر اين باور باشيم كه با
وجود اين همه بيعدالتي و بيرحمي باز
هم جامعهاي بهتر و دنيائي بهتر ممكن است.
چنين جائي امّا با دستكاري و وصله پينه
كردن نظام سرمايهداري بدست نميآيد از طريق
رؤياپروري نيز بدست نميآيد بلكه از
رهگذر مبارزهاي طولاني از سوي تودههاي
مردم، قدرتگيري آنان و استفاده از اين
قدرتگيري براي بهزيستي همگان بوجود ميآيد.
امروز اين مبارزه همه جا ادامه دارد،
در كشورهاي فقير و پيراموني نظام سرمايه كه
بنظر ميرسد بعضي از آنها بيدار
شدهاند و نيز در كشورهاي ثروتمند مركزي.
درسي كه از انقلابات قرن بيستم بدست
آورديم اين است كه حتي پس از وقوع انقلاب
مبارزه ادامه پيدا خواهد
كرد.
بزرگداشت هَري مگداف را به افتخار بيداري
مجدد تودههاي امريكاي لاتين
ميخواهم با اين شعارها پايان دهم:
مبارزه ادامه دارد! زنده باد انقلاب! زنده
باد چه گوارا! زنده باد فيدل! زنده باد
هوگوچاوز! زنده باد اِوُ مورالس! زنده باد
مردم! زنده باد هَري مگداف!
***
خاطرات مرتضي محيط از هَري
مگداف
مانتلي ريويو ـ اكتبر 2006
برگردان: مرتضي محيط
هَري را در سال 1965
ملاقات كردم، وقتي كه جلد دوم كاپيتال را در
دانشگاه نيوسكول
نيويورك درس ميداد. در آن موقع من در
بيمارستان Presbyterian
دانشگاه كلمبيا
مشغول گذراندن دوره تخصصي آسيب شناسي بودم.
به عنوان دانشجوئي
ايراني كه شاهد
سرنگوني دولت دموكراتيك و مردمي دكتر مصدق
توسط كودتاي سازمان
يافته از سوي
دستگاه «سيا» و بر باد رفتن اميدهاي يك نسل
از مردم ايران در اثر
اين جنايت بودم،
طبيعتاً به اقتصاد سياسي بيش از آسيب شناسي
علاقه داشتم. جنايات
دولت امريكا
در ويتنام نيز
بيترديد علاقه مرا به يافتن «ريشههاي سياست
خارجي
امريكا» شدت
ميبخشيد. قبلاً به سخنرانيهاي پال سوئيزي
در مدرسه ماركسيستي
(Brecht
Forum)
در نيويورك رفته بودم. از طريق اين نشستها،
هَري و كلاسهاي
درس او درباره
كاپيتال ماركس را پيدا كردم. آشكار بود كه در
جلسه اول از
فرمولهاي
پيچيدهاي كه هَري روي تخته سياه مينوشت
چيزي سر در نميآوردم. با اين
همه، اين كلاسها
نقطه عطفي در زندگي سياسيام بود.
هَري از من پرسيد
از كدام
كشور هستم. وقتي
گفتم از ايران، گفت: «بايد كتاب «اقتصاد
سياسي رشد» را بخواني».
سپس بلافاصله
افزود: «ميتواني از فصل پنجم شروع كني». آن
پنج فصل آخر كتاب پُل
باران اثري پايدار
بر من گذاشت.
هَري بعداً مرا به
آپارتمان خود در بالاي
مَنهتن دعوت كرد.
در آنجا بود كه بيدي را ملاقات كردم. اين
آپارتمان بيشتر مثل
كتابخانه بود.
قفسه پشت قفسه كتاب، كتاب پخش و پلا در همه
جا. گرمي و محبتي كه با
اين زوج كمنظير
احساس كردم هيچوقت از يادم نميرود. بيدي
با آن شوخيهاي
بامزهاش، هَري با
آن كنجكاوي شديدش درباره اوضاع ايران و بحث
داغ
سياسياش.
وقتي بعد از نزديك
20 سال در اوائل دهه 1990 به نيويورك
برگشتم،
سالها مبارزه عليه
رژيم شاه، 5 سال زنداني سياسي، شركت در
انقلاب 1979 را پشت سر
گذاشته و مبارزه
عليه رژيم خميني را آغاز و بعد هم ـ مانند
هزاران نفر ايراني
ديگر ـ براي نجات
جانم از طريق كوهها فرار كرده بودم.
اعضاي مانتلي ريويو
اين
بار نيز با همان
صميميت و گرمي مرا پذيرفتند. شركت در
گردهمائيهاي ظهرهاي
چهارشنبه، وقتي كه
پال و هَري يك طرف ميز بزرگ و انت روبنستين
در طرف ديگر آن
مينشستند و
مهمانان مانتلي ريويو از سراسر دنيا در آن
شركت ميكردند از
آموزندهترين و
بِكرترين لحظات در زندگي سياسيام بوده است.
هَري آموزگاري
بزرگ و دوستي
كمنظير
بود.