آموزههای مارکس در باره پیدایش
دولت مدرن
موریس باربیه
ب. کیوان
دولت سیاسی و جامعه مدنی
مارکس از دولت اغلب به طور کلی،
مستقل از دورهها وکشورها صحبت میکند؛ اما به
خصوص به دولت مدرن، یعنی به دولتی که در دوره وی
در کشورهای اروپای غربی و در ایالات متحد تشکیل
شده بود، توجه دارد. او برای نشان دادن سرشت این
دولت و انتقاد از آن شیوه تشکیل دولت را تحلیل
میکند و از این راه به معرفی پیدایش دولت مدرن
راه مییابد. این نکته موضوع جاری و اساسی فکر
سیاسی وی را تشکیل میدهد و آن را میتوان هم در
نخستین نوشتهها و هم در آثار بعدی او به شکلهای
متفاوت اما با پیوستگی نمایان ملاحظه کرد. پس
بررسی شیوههای متفاوتی که مارکس تشکیل دولت مدرن
را ترسیم میکند و مقایسه شیوههای یاد شده و نیز
نشان دادن نتیجههایی که در ارتباط با طبیعت این
دولت به دست میآید، جالب است.
مارکس پیدایش دولت مدرن را در چهار
متن اساسی تحلیل میکند. دو متن نخستین به
نوشتههای دوره جوانی اختصاص دارد. این دو اثر از
حیث تاریخ هم زمان هستند و از فلسفه سیاسی
مانند"نقد فلسفه سیاسی هگل" (1843- که از این پس
آن را انتقاد 1843 مینامیم) و "مسئله یهود" (که
در 1843 نگاشته و در 1844 منتشر شد) مایه
میگیرند. دو متن دیگر، در آثار بعدی وجود دارند
که به طور اساسی تحلیلهای تاریخیاند: مثل"هیجده
برومر لویی بناپارت" و "جنگ داخلی در فرانسه".
(1872) پیشنویسهای اثر اخیر شامل سه قطعه در
باره این موضوع است. به علاوه، مارکس به اختصار
این مسئله را در دیگر نوشتهها مانند "خانواده
مقدس" یا "ایدئولوژی آلمانی" و در یادداشتهای
شخصی(1) یاد آور شده است.
پس بر اساس این متنهای مختلف
میتوان مشخص کرد که او مسئله پیدایش دولت مدرن را
چگونه درک میکرد. بدین منظور شایسته است دو روش
متفاوت که به یک نتیجه نمیرسند، از یکدیگر
متمایز گردد: یکی در ارتباط با سرشت فلسفه است که
در انتقاد 1843 و "مسئله یهود" توضیح داده شده و
دیگری مربوط به خصلت تاریخی است که در "هیجده
برومر" و "جنگ داخلی در فرانسه" بیان شده.
الف- رویکرد فلسفی
1- انتقاد 1843
مارکس در 1843 به بررسی فلسفه
سیاسی هگل و به ویژه به دریافت وی از دولت پرداخت.
او به این کار در یک دست نوشته طولانی دست یازید
که جلوتر عنوان "نقد فلسفه سیاسی هگل" به آن داده
شده. در این نوشته او به نقد روش دریافت هگل از
دولت همت گماشت. او اعتراف کرد که فیلسوف به درستی
"طبیعت دولت مدرن" را شرح داده، اما او را به خاطر
این فکر که این دولت "طبیعت دولت " را تحقق
میبخشد، یعنی عقل و آزادی را در خود مجسم میسازد
نكوهش میکند. در واقع، خود این دولت مدرن از نظر
مارکس مسئله برانگیز است. زیرا از دید او، این
دولت، گوهر دولت را که با عقل و آزادی یکی دانسته
شده، تحقق نمیبخشد. پس باید این دولت را به طور
عمیق تحلیل کرد و بدین منظور مارکس روندی را ترسیم
میکند که به شکلبندی آن میانجامد.(2)
نخست او، تفاوت میان دولت مدرن و
دولتهای قدیم را نشان میدهد.(3) و اینکار را
ابتدا در دو عبارت ناواضح انجام میدهد: "در
دولتهای قدیم، دولت سیاسی مضمون دولت را به
استثنای قلمروهای دیگر تشکیل میدهد. دولت مدرن
نمایشگر همسازی میان دولت سیاسی و دولت غیرسیاسی
است". (ص903) به عقیده مارکس، آنچه دولت مدرن را
از دولت قدیم متمایز میکند، وجود تمایز میان دولت
سیاسی و دولت غیرسیاسی (یا "حوزههای غیر سیاسی")
است. دولت سیاسی ساخت سیاسی یا نظام سیاسی را با
رکنهای متفاوتاش (شاه)، دولت، مجلسها، دستگاه
اداری و غیره نشان میدهد. دولت غیرسیاسی با جامعه
مدنی و اجزای مختلف آن (افراد، خانوادهها،
دستهها، طبقهها و غیره) مطابقت دارد. بنابراین،
دولت سیاسی عنصر صوری دولت و دولت غیر سیاسی عنصر
مادی یا مضمون آن است. اولی شکل دولت و دومی به
معنی ارسطویی اصطلاح ماده آن است. از اینرو،
جمهوری مانند سلطنت "شکل ساده دولت" است و "ذات
دولت [یعنی مضمون یا ماده آن] در خارج از ساختهای
آن وجود دارد". پس مارکس میتواند همراه با هگل
بگوید: "دولت سیاسی ساخت است، یعنی دولت مادی
سیاسی نیست". (ص 903) این توضیحها دو عبارت
پوشیده پیشگفته را روشن میکنند. در واقع، در
دولت قدیم جدایی میان دولت سیاسی و دولت غیرسیاسی
وجود ندارد، زیرا اولی با دولت کامل همسان است.
قلمرو سیاسی از سایر قلمروها متمایز نیست. " هنوز
ساخت سیاسی متمایز از دولت واقعی و مادی" یعنی جدا
از مردم واقعی یا جامعه مدنی وجود ندارد. دولت
سیاسی هنوز به صورت شکل دولت مادی جلوه نمیکند."
(ص1905) او با "مضمون دولت" همسان میشود و
قلمروهای دیگر وجود مستقل ندارند. این بدان
معناست که یگانگی یا آشفتگی میان دولت سیاسی و
جامعه مدنی که هنوز تفکیک نشدهاند وجود دارد.
مارکس از این وضعیت چند نمونه
ارائه میدهد که عبارتند از: مدینه یونانی،
استبداد آسیایی و به ویژه دولت فئودالی قرنهای
میانه بنابراین، در مدینه یونانی دولت سیاسی یگانه
مضمون واقعی زندگی شهروندان است. او با مضمون دولت
همانند میشود و انسان خصوصی نه آزاد است و نه
وجود دارد. همچنین "در قرنهای میانه مالکیت،
تجارت، جامعه و انسان سیاسی هستند؛ هر حوزه خصوصی
خصلت سیاسی دارد. او یک حوزه سیاسی است، با اینکه
سیاست نیز مشخصه حوزههای خصوصی است" (ص904)
بنابراین، میان دولت سیاسی و جامعه مدنی جدایی
وجود ندارد: "در قرنهای میانه، زندگی مردم و
زندگی دولت همسان است". (ص904) دولت سیاسی وجود
مستقل ندارد و انسانها آزادی فردی ندارند.
بنابراین مارکس میتواند بگوید که در قرنهای
میانه "دولت دموکراسی بدون آزادی است". زیرا بین
دولت و مردم همانندی وجود دارد. اما افراد آزاد
نیستند. به طور کلی، در دولتهای قدیم "مردم و
دولت یک وحدت ذاتی را تشکیل میدهند". (ص 905)
برعکس، لازمه وجود دولت مدرن جدایی
میان عنصر صوری از مادی دولت، یعنی میان دولت
سیاسی و جامعه مدنی است.
بنابراین، او خود را همچون آمیزش
یا سازش (درستتر یک "همسازی" میان دولت سیاسی یا
ساخت و دولت غیرسیاسی یعنی جامعه مدنی نشان
میدهد. بنابراین، دولت سیاسی بر پایه جدا شدن از
جامعه و توسعه مستقل تشکیل میشود و همزمان،
جامعه مدنی پدیدار میگردد و به آزادی نایل
میآید. این وضعیت به انسان امکان میدهد در زندگی
خصوصیاش از آزادی برخوردار گردد. بنابراین، آنچه
دولت مدرن را مشخص میکند، "این است که ساخت آن در
کنار زندگی واقعی مردم به واقعیت ویژه و دولت
سیاسی به ساخت بقیه دولت [یعنی مردم واقعی] تبدیل
میشود". (ص 1905)
در این شرایط، میتوان از خود
پرسید که گذار از دولت قدیم به دولت مدرن چگونه
صورت میگیرد. مارکس میگوید: بدین منظور"پدیدار
شدن دولت سیاسی" از "عنصرهای مختلف زندگی مردم"
یا توسعه ساخت "در برابر قلمروهای دیگر مانند عقل
عمومی" ضروری بود. (ص903) این امر جدایی میان دولت
سیاسی، سازواره منافع عمومی و قلمروهای خصوصی
جامعه مدنی را که بدین ترتیب به آزادی راه
مییابند، ایجاب میکرد: یعنی "ساخت سیاسی تنها در
جایی کاملاً توسعه یافت که قلمروهای خصوصی وجود
مستقل کسب کردند. جایی که تجارت و مالکیت ارضی
آزاد نیست و هنوز مستقل نشده است، ساخت سیاسی وجود
ندارد". (ص904) از اینرو، مدرنیته سیاسی مبتنی بر
جدایی دولت سیاسی و جامعه مدنی است. در چنین
وضیعتی هر دو به وجود حاصل نایل میآیند:
"دولت، این انتزاع تنها به عصر
جدید تعلق دارد. زیرا زندگی خصوصی، این انتزاع،
فقط به دوره مدرن تعلق دارد. دولت سیاسی، این
انتزاع [درست مانند جامعه مدنی] محصول [دوره] مدرن
است". ( ص 904)
2- " مسئله یهود"
کمی پس از دست نوشته 1843، مارکس
در مقالهاش در باره "مسئله یهود" که در اکتبر
1843 به پایان رسید و در فوریه 1844 انتشار یافت،
به پیدایش دولت مدرن باز میگردد. (4) او این دولت
را به صورت بالنسبه مشابه، اما کاملتر و عمیقتر
معرفی میکند. دیگر فکر با پیج و خم بحث بغرنج با
هگل روبرو نیست، بلکه با آزادی بیشتر در بیان
میآید و علیرغم دشواریهایش در متنی استادانه
شرح و بسط داده شده است. مارکس تقابل میان دولت
قدیم(یا درستتر "جامعه قدیم") و دولت مدرن را
تکرار میکند و به تحلیل روندی میپردازد که از
اولی به دومی فرا میروید و آن را "انقلاب سیاسی"
تعریف میکند.
آنجا نیز، شروع متن تا اندازهای
رمزآمیز است: "رهایی سیاسی در عین حال با تجزیه
جامعه قدیم همراه است که دولت بیگانه شده از
مردم، قدرت حاکم بر آن متکی بود. انقلاب سیاسی؛
انقلاب جامعه مدنی است. (ص370) این دو عبارت نکته
اساسی و مهمی را بیان میکنند و اصطلاحهای مسئله
را به نحو مطلوب به فرمول در میآورند: "جامعه
قدیم" چگونه خود را نشان میدهد؟ "انقلاب سیاسی"
مبتنی بر چیست و به چه نتیجههایی میانجامد؟
از نظر مارکس جامعه قدیم جامعه
فئودالی قرنهای میانه است که در نقد 1843 به
تحلیل در آمده است: "جامعه مدنی قدیم مستقیما خصلت
سیاسی داشت. یعنی عنصرهای زندگی مدنی چون مالکیت
یا خانواده یا شیوه کار به صورتهای اربابی،
رستهها و صنفها عنصرهای زندگی در دولت را ایجاد
کردهاند" (ص370). این عنصرها "عنصرهای اجتماعی"
نبودند، بلکه آنها بیشتر "از پیکر دولت" جدا شده
بودند و "جامعههای ویژه در بطن جامعه" را تشکیل
میدادند. با این همه، آنها "کم یا بیش هنوز
سیاسی به مفهوم فئودالی باقی مانده بودند".(ص370)
یعنی آنها عنصرهای دولت فئودالی بودند و رابطه
فرد با دولت را تبیین میکردند، بدین معنا که
آنها "فرد را از کل که دولت است، جدا میکردند".
به عبارت دیگر، عنصرهای جامعه مدنی
(خانوادهها، صنفها، رستهها و غیره) میانجیهایی
میان افراد ویژه و دولت به عنوان کل بودند. آنها
خود مستقیماً خصلتی سیاسی داشتند؛ زیرا آنها دولت
را تشکیل میدادند. البته، آنها مانع از این
بودند که افراد "رابطه سیاسی" داشته باشند؛ یعنی
مستقیماً در زندگی دولت که "با مردم بیگانه" بود،
شرکت کنند. این افراد تنها با میانجی صنفهای
متفاوت خود که به آنها امکان میداد به زندگی
سیاسی راه یابند، نقش سیاسی ایفا میکردند، سازمان
فئودالی ایجاب میکرد که وحدت دولت و "قدرت عام
دولت" به اعتبار "کار خاص حاکم جدا از مردم که در
احاطه خدمتگزارانش بود" تامین گردد (ص371). در
واقع، چون دولت مجموعهای از صنفها و "جامعههای
ویژه" است، وحدت آن در فراسوی آنها مستلزم پادشاه
جدا از مردم است که قدرت دولت را اعمال کند. پس در
این صورت به یک فرد خاص نیاز بود که قدرت عام
سیاسی را بدون رابطه با مردم واقعی به کار برد.
انقلاب سیاسی، موجب در هم نوردیدن
این سازماندهی فئودالی و از بین رفتن صنفها،
رستهها و غیره گردید. انقلاب سیاسی "اینقدرت
حاکم را سرنگون کرد و امور دولت را تا سطح امور
مردم ارتقا داد". بدین منظور، این انقلاب مکلف بود
با حذف "جامعههای ویژه " و محو خصلت سیاسی آن
جامعه مدنی را کاملاً دگرگون کند؛ انقلاب"ناگزیر
همه رستهها، صنفها و امتیازهای طبقاتی را که
همانقدر جلوههایی از جدایی مردم از همبود (Communaute)
بودند، در هم نوردید، از این
رو، انقلاب سیاسی خصلت سیاسی جامعه
مدنی را زایل کرد" (ص371) و این ابهام دو عبارت
پیشین بحث را روشن میکند. حال این روند، جدایی
میان دولت سیاسی و جامعه مدنی و بنابراین، از
یکسو، تشکیل دولت سیاسی و از سوی دیگر جامعه مدنی
به عنوان وجودهای مستقل است. (5)
در واقع، از یکسو، این انقلاب"روح
سیاسی" مجزا و متفرق در صنفهای جامعه فئودالی را
آزاد و متحدکرد:"او بخشهای پراکنده روح سیاسی را
گرد آورد و آن را با زندگی مدنی از پریشانی و بی
نظمی رهانید و در قلمرو همبود با کار عمومی مردم
در استقلال ایدهآل نسبت به عنصرهای خاص زندگی
مدنی سامان داد". (ص371) بدین ترتیب انقلاب سیاسی
دولت مدرن را با جدا کردن آن از جامعه مدنی و
مستقل کردن آن از این جامعه به وجود آورد. (6)
تخریب صنفهای جامعه فئودالی به افراد امکان داد
مستقیماً دارای خصلت سیاسی شوند و در زندگی دولت
شرکت کنند، یعنی به شهروندان تبدیل شوند: "کار
عمومی بدین سان به کار عمومی هر فرد و
وظیفهشناسی عمومی هر کس تبدیل شد". (7) از سوی
دیگر، انقلاب سیاسی جامعه مدنی را به صورت وجود
مجزا به وجود آورد و از آن جامعهای ساخت که به
صورت عنصرهای ویژه نمودار گردد و به قلمرو منافع
فردی تبدیل شود: "او جامعه مدنی را در عنصرهای
سادهاش پدیدار میسازد [یعنی]، از یک سو، افراد و
از سوی دیگر، عنصرهای مادی و معنوی که مضمون زندگی
و شرایط مدنی این افراد را تشکیل میدهند". (8) ص
(371)
جدایی میان دولت سیاسی و جامعه
مدنی به تجزیه خود انسان که به شهروند عضو دولت، و
فرد عضو جامعه مدنی تقسیم شده بود، انجامید.
شهروند "انسان سیاسی" است که "فعالیت آگاهانه"
دارد. این انسان "انسان حقیقی" است . فرد "انسان
غیر سیاسی" است که "پایه طبیعی" دارد و از حقوق
بشر که "حقوق طبیعی" است، برخوردار است. این انسان
"انسان طبیعی" یا "انسان واقعی" است. بنابراین،
"انسان خویشتنخواه، منفی، خودبود جامعه تجزیه
شده، موضوع شاهد بیواسطه و بنابراین موضوع طبیعی
است". (ص 372) پس انقلاب سیاسی جامعه مدنی را به
عنصرهای سازندهاش تجزیه کرده و پیدایش فرد را با
آزادیها و منافع خصوصی متفاوت و خودخواهانهاش
ممکن میسازد."انسان، عضو جامعه مدنی خود را به
عنوان انسان به معنی خاص و به عنوان انسان متمایز
از شهروند به ثبوت میرساند. (9) زیرا او در وجود
بیواسطه، محسوس و فردياش انسان است؛ حال آن كه
انسان سیاسی تنها انسان مجرد، مصنوع، انسان به
عنوان شخص تمثیلی، اخلاقی است".(ص 372)
پس مارکس "انسان واقعی" جامعه مدنی
و "انسان حقیقی" مربوط به دولت را در برابر هم
قرار میدهد: "انسان واقعی تنها از منظر فرد
خویشتنخواه و انسان حقیقی از منظر شهروند مجرد
تشخیص داده میشود". یعنی او از هر تعین خاص آزاد
است. همچنین انقلاب سیاسی، دولت سیاسی و جامعه
سیاسی را به وجود میآورد و شهروند و فرد را
پدیدار میسازد: "رهایی سیاسی از یکسو تبدیل
انسان از طرف جامعه مدنی به فرد خویشتنخواه و
مستقل از سوی دیگر به شهروند (Staatburger)
و شخص اخلاقی است".
(10) (ص373)
پیدایش فرد و شهروند همزمان صورت
میگیرد. از اینرو وجود یکی بدون دیگری ممکن
نیست. به خصوص فرد و بنابراین جامعه مدنی پایه
دولت سیاسی است. این دولت او را به وضوح بنا بر
اعلام حقوق بشر میشناسد. "این انسان، عضو جامعه
مدنی کاملاً پایه و شرط دولت سیاسی است. دولت
سیاسی او را در حقوق بشر به این عنوان میشناسد".
(11) (ص 372-371) به بیان دیگر، شناخت حقوق بشر
از جانب دولت این نکته را تائید میکند که جامعه
مدنی و دولت تفکیک شدهاند. و اولی پایه دومی است.
دقیقتر، این نشان میدهد که دولت مدرن مبتنی بر
انسان به عنوان فرد است و او بدون احترام به حقوق
بشر نمیتواند وجود داشته باشد.
این ملاحظهها میتوانند مجرد، بی
زمان و حتی بیهوده به نظر رسند. در واقع این حرف
درست نیست زیرا مارکس به انقلاب سیاسیای می
اندیشد که در 1789 در فرانسه اتفاق افتاد و برای
او ارزش نمونهوار داشت. او این انقلاب را به
مثابه روند جدایی میان دولت سیاسی و جامعه مدنی که
به تشکیل دولت مدرن و آزادی افراد انجامید، تفسیر
کرد. در این صورت زندگی سیاسی خود را همچون
"وسیله ساده که هدف آن زندگی جامعه مدنی است"
مینمایاند. البته "پراتیک انقلابی آن با تئوریاش
در تضاد است؛ زیرا او به شدت حقوق بشر را نقض
میکند.(ص369) بنابراین، "حقوق بشر آزاد هنگامی
از حقوق بودن باز میماند که با زندگی سیاسی وارد
تعارض شود، حال آنکه در تئوری، زندگی سیاسی ضامن
حقوق بشر و حقوق بشر فردی است و بنابراین، به محض
اینکه با هدف آن و با خود این حقوق بشر در تضاد
قرار گیرد، باید متوقف گردد". (ص370-369) البته،
مارکس این تضاد میان تئوری و پراتیک انقلابی را
توضیح میدهد و رفع میکند، زیرا به عقیده او
"پراتیک استثناء و تئوری قاعده است". (ص370) این
توضیح تا اندازهای شگفتانگیز، اما به روشنی درست
است. بنابراین، او این "تئوری" را بسط میدهد و
این کار او را به تحلیل پیدایش دولت مدرن سوق
میدهد. به این دلیل، او به تدوین تئوری انقلاب
فرانسه میپردازد و آن را به عنوان روند ساخت
همزمان دولت سیاسی و جامعه مدنی تفسیر ميکند.
مارکس در متنی مقدم بر متنی که
تازه بررسی کردیم انقلاب فرانسه را متذکر میشود.
به عقیده او دولت سیاسی میتواند و حتي باید در
لحظههای معین با جامه مدنی وارد مبارزه تند و خشن
شود تا خود را در همان نقطه که آن را به طور
جسمانی ویران میکند، کاملاً تثبیت کند. و این
اشاره به دوره کنوانسیون (مجلس دوم در انقلاب
فرانسه) و ترور (حکومت ترور فرانسه) است. "در
دورههایی که دولت سیاسی از جامعه مدنی در شرایط
قهر به وجود میآید"، میتواند تا لغو عنصرهای
جامعه مدنی چون مذهب، مالکیت خصوصی و حتی زندگی
افراد پیش رود: "زندگی سیاسی در لحظههای شور و
هیجانش میکوشد. اصل مقدم بر خود، جامعه مدنی و
عنصرهایش را خفه کند تا خود را به عنوان زندگی
واقعی و هماهنگ انسان و زندگی نوعی آن تحمیل کند؛
اما برای رسیدن به آن لحظه لازم است که با خشونت
علیه شرایط خاص موجودیت آن قد بر افرازد و انقلاب
پیاپی را اعلام دارد". (ص359) در این حالت، انقلاب
پیاپی يك مبارزه حاد و خشن است که دولت سیاسی علیه
جامعه مدنی هدایت میکند، تا بدین وسیله به وجود
خاص خویش و تثبیت خود از راه قدرت دست یابد. اما
این وضعیت برای مارکس یک استثنا جلوه میکند و
تئوری را که قاعده است، باطل نمیکند.
3- دست نوشتههای1846-1844
تفسیری که مارکس از انقلاب فرانسه
ارائه داد، در چندین متن سالهای 1846-1844 تکرار
شده است. از اینرو، او در مقالهاش در باره
انقلاب فرانسه"دوره کلاسیک هوشمندی سیاسی" است،
(12) یعنی دورهای که در نهایت دولت مدرن تشکیل
میشود و زندگی سیاسی در آن شکوفا میگردد. او حتی
خاطر نشان کرد که کنوانسیون اوج این روند را نشان
میدهد، زیرا "حداکثر نیروی سیاسی، قدرت سیاسی و
هوشمندی سیاسی" (13) را به نمایش میگذارد.
مخصوصاً در درون کنوانسیون
روبسپیر، سنت ژوست و حزب آنها با توان زیادی به
شکلبندی دولت سیاسی مدرن کمک کردند. اما، مارکس
در خانواده مقدس خاطر نشان میکند که آنها مرتکب
خبطی شدهاند که به "اشتباه عظیمی" انجامید، زیرا
آنها "جمهوری باستانی را با دولت نمایندگی
مدرن" (14) در آمیختند. به عبارت دیگر، آنها
دولت مدرن را به دولت قدیم تشبیه کردهاند. در
واقع، دولت مدرن جدایی میان دولت سیاسی و جامعه
مدنی و بنابراین، به رسمیت شناختن حقوق بشر را
ایجاب میکند. با این همه، روبسپیر و سنت ژوست
کوشیدند این دولت را به شکل دولت قدیم که فارغ از
این جدایی و حقوق بشر بود، تحقق بخشند. آنها در
صدد بودند که "راس سیاسی" جامعه مدنی، یعنی دولت
مدرن را به "سبک قدیم طرحریزی کنند". همچنین
حکومت ترور کوشیدند جامعه مدنی را قربانی"شیوه
زندگی سیاسی قدیم" کند. تضاد روبسپیر و سنت ژوست و
دلیل ناکامی آنها در همین نکته است. آنها در عین
حال نتوانستند دولت مدرن را که شامل حقوق بشر است،
ایجاد کنند و آن را بر اساس دولت قدیم که در آن
حقوق بشر وجود ندارد، طرحریزی نمایند. درک نادرست
آنها از این قرار بود:"ناگزیری شناخت و قبول
جامعه مدنی مدرن بنا بر حقوق بشر، جامعه[...]
منافع خصوصی که بی پرده هدفهای خود را دنبال
میکند و سپس هم زمان کوشش در محو نمودهای حیاتی
این جامعه در افراد معین". چنین کاری ناممکن است؛
زیرا حقوق بشر"حقوق انسانی را که نمیتواند انسان
جماعت قدیم باشد" تعیین میکند، از آن این نتیجه
به دست میآید که به رسمیت شناختن حقوق بشر و
احترام به آن برای دولت مدرن امری اساسی است. (15)
تفسیر انقلاب فرانسه بنا بر طرح
اثری که مارکس نوشتن آن را در 1845 بررسی کرد،
تائید شده است. این طرح در دفتر یادداشت که در
آغاز دهه 1845 نگاشته شده، وجود دارد. در این
یادداشتها او نکتههای اساسی مربوط به سیاست و
دولت مدرن را نشان میدهد.(16) تعداد این نکتهها
یازده تاست که سه تای اول آن برای ما جالب است.
مارکس نخست بررسی "تاریخ پیدایش دولت مدرن یا
انقلاب فرانسه" را مطرح میکند و در واقع انقلاب
فرانسه را با تشکیل دولت مدرن تعریف میکند سپس
خاطر نشان میسازد که این دولت نباید "با دولت
قدیم" (17) اشتباه شود. او پیدایش "وجود سیاسی" و
"جامعه مدنی" و "تقسیم همه عنصرها به وجودهای مدنی
و وجود سیاسی"، یعنی جدایی میان جامعه مدنی و دولت
سیاسی را یادآور میشود. سپس او "اعلام حقوق بشر و
تشکیل دولت" را مطرح میکند و نشان میدهد که دومی
به اولی مربوط است و آنگاه نتیجه میگیرد که دولت
مدرن نیازمند حقوق بشر است و بر این حقوق تکیه
دارد. این امر باعث شد که "آزادی فردی و قدرت
عمومی" و همچنین برابری و "حاکمیت مردم " بررسی
گردد. سرانجام طرح بخشی را پیشبینی میکند که
مبتنی بر "دولت و جامعه مدنی" است. از این
یادداشتها به وضوح این نتیجه بدست میآید که
مارکس معتقد بود؛ انقلاب فرانسه دولت مدرن را به
وجود آورد و جدایی میان دولت سیاسی و جامعه مدنی
را تحقق بخشید. حاصل این نگرش این است که کشورهایی
مانند پروس که هنوز نظام قدیم فئودالی و مستبدانه
دارند باید انقلاب سیاسی مشابه با انقلاب فرانسه
را به انجام رسانند تا دولت مدرن جدا از جامعه
مدنی را بر قرار کنند و حقوق بشر را به رسمیت
شناسند.
سرانجام مارکس در ایدئولوژی آلمانی
(1846-1845) تشکیل دولت را بر پایه تقابل میان
منافع خصوصی و عمومی توضیح میدهد. دومی از اولی
جدا میشود، وجود مستقل پیدا میکند و دولت را به
وجود میآورد: "دقیقاً به دلیل تقابل میان نفع
خصوصی و نفع مشترک است که نفع مشترک به منزله
دولت، چهره مستقل جدا از منافع واقعی، فردی و جمعی
پیدا میکند و در عین حال خود را همچون اجتماعی
خیالی مینمایاند". (18)
علاوه بر این، مارکس رابطههاي
میان دولت مدرن و مالکیت خصوصی را خاطر نشان
میکند. از لحاظ تاریخی هر دو همزمان پس از
قرنهای میانه پدیدار شدهاند. در این صورت مالکیت
با ترک شکل همبودی قدیم شکل خصوصی و فردی پیدا
میکند. "دولت مدرن با این مالکیت خصوصی مدرن
مطابقت دارد. مالکان خصوصی آن را رفته رفته به
وسیله مالیاتها کسب کردهاند". (19) در واقع دولت
مدرن جدا از جامعه مدنی، هنگامی که مالکیت شکل
جماعتیاش را از دست میدهد و جامعه قرون وسطایی
در هم نوردیده میشود، به امر ناگزیری تبدیل
میشود. بدین ترتیب، بورژوازی پس از تبدیل شدن به
یک طبقه ناگزیر است به منافع مشترک خود شکل عام
بدهد. یعنی برای حفظ مالکیت و منافعاش دولت مدرن
را به وجود آورد: "مالکیت خصوصی که از همبود آزاد
گردید، دولت در کنار و خارج از جامعه مدنی موجودیت
ویژه کسب کرد. البته، این دولت چیزی جز شکل
سازماندهی که بورژواها ناگزیر شدهاند در داخل و
خارج برای حفظ متقابل مالكیت و منافع خویش به خود
بدهند، نیست".(20) پس مارکس معتقد است که دولت
مدرن به طور اساسی در کشورهای پیشرفته در خدمت
مالکیت خصوصی قرار دارد. از سوی دیگر، او یادآور
میشود که متفکران معاصر زیادی به این رابطه اذعان
دارند و معتقدند که "دولت صرفاً برای مالکیت خصوصی
وجود دارد". (21)
کوتاه سخن، مارکس میدانست که دولت
مدرن میتواند در خارج از فرانسه وجود داشته باشد.
او به خصوص مورد ایالات متحد را ذکر میکند که به
عقیده او نمایشگر نوعی ایدهآل سیاسی است، زیرا
این کشور"پیشروترین کشور" (22) و در عرصه سیاسی
پیشرفتهترین نمونه آن است. او حتی اظهار داشت که:
"آمریکای شمالی مدل کامل دولت مدرن است". (23)
البته، ایالات متحد مانند فرانسه انقلاب سیاسی را
انجام نداد، زیرا او کشوری بدون گذشته فئودالی
است. البته، ایالات متحد دولت مدرن را به یک باره
بر شالوده جامعه مدنی تشکیل داد و حقوق بشر را به
رسمیت شناخت.
ب- تحلیل تاریخی
مارکس پیدایش دولت مدرن را آنگونه
که در انتقاد 1843 و "مسئله یهود" بیان کرده بود،
در آثار بعدی خود از یاد نمیبرد، هنگامی که او در
این آثار تشکیل دولت در فرانسه را برای توضیح
بناپارتیسم و امپراتوری روم خاطر نشان میسازد
آشکارا از آنها الهام میگیرد. البته، در این
صورت اسلوب وی اسلوب تحلیل تاریخی است و به طور
محسوس به نتیجههای متفاوت میانجامد. (24)
1- 18 برومر
در 18 برومر لویی بناپارت (1852)،
مارکس تحول دولت در فرانسه را دو باره شرح میدهد
و توسعه دایمی قدرت اجرایی را نمودار میسازد.
(25) او میگوید: این قدرت "در دوره سلطنت مطلقه
با زوال فئودالیته شکل گرفت و به سرنگونی آن کمک
کرد". پس سلطنت مطلقه شروع به تخریب ساختارهای
فئودالی کرد و برای تشکیل "قدرت دولت" امتیازهای
شان را از میان برداشت. "امتیازهای اربابی مالکان
بزرگ ارضی و شهرها به همان اندازه به مشخصههای
قدرت دولت تغییر شکل یافت. کارت رنگارنگ حقوق
فرمانروایان مختلف قرون وسطا به برنامه کاملاً
منظم قدرت دولت تبدیل شد". انقلاب 1789 کار تخریب
و تمرکز به نفع دولت را ادامه داد: (26) و "درهم
شکستن همه قدرتهای مستقل محلی، قلمرویی، شهری و
ایالتی را برای ایجاد وحدت بورژوایی ملت وظیفه خود
قرار داد". (27) بنابراین، انقلاب تمرکز و همچنین
"پهنه، مشخصهها و دستگاه قدرت دولتی را گسترش
داد".
نظامهای بعدی این روند را با شتاب
زیادتری ادامه دادند. "ناپلئون تکمیل سازوکار دولت
را به پایان رساند"و بازگشت سلطنت و سلطنت ژوئيه "
تقسیم کار زیادتری" را بر آن افزود. آنگاه دولت
پاسداری از منافع مختلف جامعه مدنی را بر عهده
گرفت و آنها را به منافع عام تغییر شکل داد. " هر
نفع مشترک بی درنگ از جامعه جدا میشود و به عنوان
نفع برتر، عام، مقابل آن قرار میگیرد و به ابتکار
عضوهای جامعه اعتلا مییابد و (پل، مدرسه و
مالکیت گروهی دهکده بسیار کوچك تا راه آهن،
ثروتهای ملی و دانشگاهها) به موضوع فعالیت دولت
تبدیل میشود". (28) جمهوری پارلمانی وسیلههای
فعالیت و تمرکز قدرت دولتی را تحکیم میکند.
پس مارکس تایید میکند که نظامهای
مختلف سیاسی فرانسه دایم قدرت دولت را افزایش
دادهاند: "همه انقلابهای سیاسی این ماشین را به
جای در هم شکستن تکمیل کردهاند". مارکس اینجا از
"انقلابهای سیاسی"، یعنی از انقلابهای 1789 و
1830 و 1848 سخن میگوید. به عقیده او "انقلاب
کبیر فرانسه" از 1789 تا 1848 (29) امتداد
مییابد. او در این انقلاب روندی را میدید که
دولت مدرن بر پایه آن شکل میگیرد و تقویت میشود
و بالمآل از جامعه مدنی جدا و بر آن مسلط میشود.
البته تفاوت محسوسی بین تحلیل
تاریخی و تحلیلی که در "مسئله یهود" مطرح شده وجود
دارد. در این اثر، دولت سیاسی و جامعه مدنی
همزمان پدیدار میشوند: اولي حقوق بشر را به
رسمیت میشناسد و مکلف به رعایت آن میگردد؛ و
دومی به قلمروی آزادی فردی و منافع خصوصی تعلق
دارد. بر عکس، در 18 برومر، دولت به قدرت اجرایی
تشبیه شده و به مثابه "ماشین عظیم" جلوه میکند که
مدام در برابر جامعه مدنی و به زیان آن تقویت
میشود و آن را دچار اختناق ساخته و بر آن کاملاً
مسلط میگردد. دولت به "پیکری انگلی" تبدیل میشود
و پيكر اجتماعی را در فشار و تنگنا قرار میدهد.
این نهاد یک "پیکر انگلی دهشتناک است که جسم جامعه
فرانسه را مثل غشایی میپوشاند و همه منفذهای آن
را مسدود میکند."
2- جنگ داخلی فرانسه
20 سال بعد، مارکس در"جنگ داخلی
فرانسه" (1871) پیدایش دولت مدرن را به ترتیب
مشابه معرفی میکند. اما این کار همواره به قصد
توضیح نظام بناپارتی است. (30) به علاوه، دو
پیشنویس این اثر سه قطعه مربوط به شکلبندی دولت
مدرن را در بر میگیرد که بیانگر دقتهای جالب
توجهی است. (31) روایت نهایی نکته اساسی را بیان
میکند. اما بسیار کوتاه است و میتواند به وسیله
هر دو پیشنویس تکمیل یا توضیح داده شود.
مارکس بارها گفت که "قدرت متمرکز
دولت از دوره سلطنت مطلقه شروع شد و همچون سلاح
نیرومند در خدمت جامعه در حال زایش بورژوایی در
مبارزه با فئودالیسم قرار گرفت.(33) البته بقایای
متعدد قرون وسطایی مانند: "امتیازهای اربابان و
اشراف، امتیازهای محلی، امتیازهای شهری و صنفی و
ساختهای ایالتی" مانع از توسعه آن بود. انقلاب
1789 "بر همه بقایای زمان گذشته فایق آمد" و
"آخرین مانعها را که رویاروی ساختار بنای دولت
مدرن بود"، از میان برداشت. دولت مدرن در لوای
اولین امپراتوری تشکیل شد. در نظامهای بعدی این
دولت همچون ابزار سلطه طبقاتی نمودار گردید که
بارزترین مشخصه آن توسعه قدرت سرکوبی است."خصلت
سیاسی آن همراه با دگرگونیهای اقتصادی جامعه
تغییر یافت، به تدریج که "صنعت مدرن توسعه یافت و
تضادهای آشتی ناپذیر میان طبقهها شدت گرفت، قدرت
دولت به منظور تحقق هدفهای آن در زمینه انقیاد
اجتماعی و ایجاد دستگاه سلطه طبقاتی بیش از پیش
خصلت قدرت سازمانیافته عمومی پیدا کرد. پس از هر
انقلاب که دلالت بر توسعه مبارزه طبقات دارد، خصلت
صرفاً سرکوبگر قدرت دولتی به صورت بیش از پیش
آشکاری پدیدار میگردد".
بنابراین، توضیحی که مارکس در باره
تحول دولت به دست میدهد، همان توضیح وی در 18
برومر نیست. این تحول مبتنی بر توسعه مبارزه
طبقههاست که دولت را در تبدیل شدن به ابزار سلطه
طبقاتی و تشدید خصلت سرکوبگرانه آن سوق میدهد.
در واقع، انقلاب 1830 قدرت را به سرمایهداران
یعنی به "مستقیمترین دشمنان" کارگران منتقل کرد.
انقلاب 1848 جمهوری پارلمانی را بر قرار کرد که یک
"نظام مدافع تروریسم طبقاتی" بود و "شکاف" میان
طبقه رهبری و "تمامی پیکر جامعه" را آشکار کرد:
"در برابر خطر رستاخیز پرولتاریا، طبقه متحد
سرمایهدار از قدرت دولت به عنوان ابزار جنگ ملی
سرمایه علیه کار بیملاحظه و خودنمایانه استفاده
کرد". (34) او برای مقابله با "توده تولیدکنندگان"
نه تنها ناگزیر بود "قوه مجریه قدرتها را که بی
وقفه بر سرکوبگری میافزودند، به جولان در آورد"،
بلکه همچنین کمکم مجلس ملی را "از همه وسیلههای
دفاع از خود در برابر قوه مجریه" محروم کند. این
دو عمل به لویی بناپارت امکان داد که جای مجلس را
بگیرد و امپراتوری دوم را برقرار کند.
نخستین پیشنویس، دولت را به
دستگاهی تشبیه میکند که "پیکر زنده جامعه مدنی را
همچون مار بوآی فرو پیچنده (35) احاطه میکند.
این پیشنویس همچنین دولت را به عنوان یک غده
"انگلی جوشخورده به جامعه مدنی" معرفی میکند و
مشخص میسازد که "دولت انگل تنها در امپراتوری دوم
تحول یافت" (36) وانگهی، اولین پیشنویس به طور
محسوس از متن 18 برومر که پیشتر تحلیل شد، الهام
میگیرد و آن را توسعه میدهد. به خصوص این
پیشنویس تایید میکند که دولت متمرکز در سلطنت
مطلقه به وجود آمده است: "امتیازهای فئودالی
اربابان، مردم شهر و روحانیها در دوره قرون وسطا
به مشخصههای قدرت دولت متحد تبدیل شد؛ "بینظمی
رنگارنگ نیروهای قرون وسطایی" جایش را به "ساختار
منظم قدرت دولت" (37) میسپارد. انقلاب 1789 که
"شالودهریزی وحدت ملی" (38) را هدف قرار داد
"همه استقلالهای محلی، قلمرویی، شهری و ایالتی"
را در هم نوردید و "تمرکز و سازماندهی قدرت دولت"
را توسعه داد. انقلاب اختیارها، ابزارها، استقلال
و "تسلط فوق طبیعیاش را بر جامعه مدنی" افزایش
داد: "به نام منطق دولت هر نفع کمتر و مجزا که از
رابطههای گروههای اجتماعی به وجود آمده بود، از
جامعه جدا، مشخص و مستقل از آن گردید و با آن وارد
تقابل شدند". (39) باید یاد آور شد که مارکس در
نخستین پیشنویس به مبارزه طبقاتی برای توضیح خصلت
سرکوبگر قدرت دولت متوسل نمیشود.
قطعههای پیشنویس دوم در باره
پیدایش دولت مدرن به روایت نهایی نزدیک میشود. به
خصوص، مارکس دولت را به عنوان "ابزار سلطه طبقاتی"
معرفی میکند و تحول آن را بنا بر مبارزه طبقهها
(طبقه سرمایهدار و کارگر) توضیح میدهد. در واقع
در مقیاسی که "پیشرفت اقتصادی جامعه مدرن، طبقه
کارگر و بنابراین "مبارزه طبقاتی مدرن" میان کار و
سرمایه را توسعه داد، قدرت دولت به طور محسوس
تغییر یافت. هنگامی که جامعه به "مرحله مبارزه
طبقهها [گام نهاد] خصلت نیروی عمومی سازمان یافته
آن (40) [یعنی] قدرت دولت توانست بدین سان دگرگون
شود. او وظیفه داشت بیش از پیش خصلت ابزار استبداد
طبقاتیاش [یعنی] ماشین سیاسی مامور دایمی کردن
ابزار سلطه اقتصادی سرمایه بر کار را از طریق
نیروی انقیاد اجتماعی تولیدکنندگان ثروت به نفع
تصاحبکنندگان آن توسعه بخشد. پس از هر انقلاب
جدید تودهای خصلت سرکوبگر قدرت دولت پیوسته
توسعه یافت و چهره بیرحمانهتری پیدا کرد" (41)
این قدرت دولت بیش از پیش به "دشمنان مستقیم طبقه
کارگر" انتقال یافت: انقلاب 1830 آن را به
"صنعتپردازان بزرگ" و انقلاب 1848 آن را به
مجموعه "بخشهای طبقه رهبری" منتقل کرد. و بالاخره
در جمهوری پارلمانی، قدرت دولت به "ابزار مدافع
جنگ به نفع صاحبان ثروت و علیه تولیدکنندگان"
تبدیل شد. (42) بنابراین، به عقیده مارکس توسعه
مبارزه طبقاتی بیانگر تبدیل دولت به ابزار سلطه
طبقاتی و تشدید خصلت سرکوبگرانه آن است. این
توضیح سپس بارها در روایت نهایی تکرار شد.
قطعه دیگر پیشنویس دوم که در متن
نهایی نیز تکرار شد، به طور محسوس تحول قدرت
حکومتی را توضیح میدهد. با پیشرفت صنعت و توسعه
تضاد آشتیناپذیر میان طبقهها، این قدرت "بیش از
پیش خصلت سلطه ملی سرمایه بر کار، قدرت سیاسی
سازمانیافته در زمینه تامین انقیاد اجتماعی و
[خصلت] دستگاه ساده استبداد طبقاتی" را پیدا
کرد.(43) به خصوص، انقلاب 1848 "معنی حقیقی قدرت
دولت" را آشکار ساخت و ادعای آن در زمینه "نیروی
مسلح رفاه عمومی بودن، نماینده منافع عمومی جامعه
بودن و مبارزه برای غلبه بر منافع خصوصی" را افشا
کرد و "راز قدرت دولت، یعنی کاربرد آن به عنوان
ابزار استبداد طبقاتی" را عریان نمود. از آن زمان،
قدرت دولت به "ابزار مدافع جنگ داخلی" طبقه مسلط
علیه پرولتاریا تبدیل شد.(44)
مارکس، هنگامی که پیدایش دولت مدرن
را ترسیم میکند، خود را همچون پیشگام
جامعهشناسي تاریخ نشان میدهد. او پیدایش دولت
مدرن را به دو شیوه متفاوت همزمان در سطح اسلوب و
مضمون معرفی میکند. در واقع، او در انتقاد 1843 و
در "مسئله یهود" برای نشان دادن روند تشکیل دولت
مدرن از روش فلسفی استفاده میکند و در این وضعیت،
تفسیر وی در باره انقلاب فرانسه از این روش الهام
میگیرد. بر عکس او، در 18 برومر و در "جنگ داخلی
در فرانسه" به تحلیل تاریخی شکلبندی و تحول دولت
در وضعیت فرانسه برای تبیین طبیعت نظام
بناپارتیستی دست مییازد و نطفه این نظام را در
نظامهای پیشین میبیند.
تنوع اسلوبها به بازنمایی پیدایش
دولت مدرن از راه متفاوت میانجامد. در متنهای
فلسفی 1843، مارکس به طور اساسی به تحلیل روند
جدایی که همزمان موجب پیدایش دولت سیاسی و جامعه
مدنی گردید، میپردازد. اولی در خود همه "روح
سیاسی" پراکنده در جامعه را متمرکز میکند و به
دستگاه واحد نفع عمومی تبدیل میشود. دومی مکان
طبیعی منافع خصوصی است و بر آزادیهای مختلف فردی
یعنی حقوق بشر درنگ دارد. بر عکس، در متنهای
تاریخی 1852 و 1782 مارکس که برای توضیح
بناپارتیسم تلاش میکرد، در دولت مدرن سازوارهای
را تمیز داد که به زیان جامعه مدنی شکل گرفت و
تقویت شد و بر آن کاملاً مسلط گردید، بی آنکه در
قید حقوق بشر باشد. در نتیجه، این دولت بیش از پیش
خصلت سرکوبگر پیدا کرد و به ابزار سلطه طبقاتی
تبدیل شد. بر این اساس، پیدایش و تحول دولت در
پرتو مبارزه طبقاتی تبیین میگردد و سلطه
مستبدانه آن پیکر اجتماعی و آزادیهای فردی را در
هم میپیچد.
با اینهمه، این دو بازنمود در
زمینه پیدایش دولت مدرن چندین نکته مشترک دارد. در
واقع، در هر دو حالت، مسئله روند جدایی میان دولت
سیاسی و جامعه مدنی که هر دو به هستی مستقل راه
مییابند، تایید میگردد. وانگهی، دولت تنها با
برداشتن عنوان سیاسی خود از روی جامعه مدنی و
تبلور نفع عمومی در خود تشکیل میشود. با اینهمه،
افراد میتوانند آزادانه نفع خصوصی خود را دنبال
کنند. سرانجام اینکه انقلاب فرانسه لحظه نهایی
پیدایش دولت مدرن را که از این حیث، خصلت
نمونهوار دارد، نمودار ساخت. این انقلاب
ساختارهای کهنه فئودالی را که قدرت را در دولت
متمرکز کرده بود، در هم شکست و در پی آن جامعه
مدنی و آزادی فردی را به وجود آورد.
با این دو بازنمود متفاوت میتوان
از خود پرسید کدامیک خوب یا به هر حال بهتر
هستند. پاسخ به این سئوال که بی شک درست طرح نشده،
دشوار است. اولی به دلیل خصلت فلسفیاش بسیار کلی
است و میتواند کاربرد تا اندازهای وسیع داشته
باشد. دومی تنها به وضع مخصوص فرانسه مربوط است.
با اینهمه، این وضع مدلی را به نمایش میگذارد که
میتواند در وضع دیگر ارزش تشریحی داشته باشد. پس
به جاست که هر دوی آنها حفظ گردد و به آنها بر
حسب شرایط تاریخی رجوع شود. در واقع، این دو مفهوم
از فایده کنونی برخوردارند و میتوانند به درک
برخی پدیدههای سیاسی کمک کنند. با اینکه کشورهای
دموکراتیک غرب مدت بس درازی است که به مدرنیته
سیاسی نایل آمدهاند، کشورهای جهان سوم و کشورهای
موسوم به سوسیالیسم واقعاً موجود و آنهایی که از
این رده خارج شدهاند، از آن بی بهرهاند. بنا به
دلیلهای بسیار متفاوت هر دو مورد یاد شده هنوز
دولت مدرن ندارند که منافع عمومی را در نظر گیرد.
آنها همچنین از جامعه مدنی واقعی که لازمه آن
احترام به حقوق بشر است، بی بهرهاند. این
وظیفهای تاریخی است که باید اکنون به انجام
رسانند. باید پذیرفت که این وظیفهای طولانی و
دشوار است. دولت توتالیتر شوروی در اساس با دولت
تزاری تفاوت ندارد. هر دو میتوانند بنا به تغییر
مارکس همچون "دولتهای قدیم" نگریسته شوند. از
اینرو، کشورهای برآمده از اتحاد شوروی و کشورهای
اروپای شرقی باید دولت مدرن و جامعه مدنی را تحقق
بخشند تا در زمینه مدرنیته سیاسی گام نهند. از
اینرو با قاطعیت میتوان گفت که مارکس هنوز چیزی
برای گفتن دارد.
اين مقاله از سايت نگرش برگرفته
شده است.
پی نوشت ها :
1-Les quatre
principaux textes, ainsi que leur contexte,
sont analzses dans notre ouvrage La pensee
politigue de Karl Marx , paris, LHarmattan,
1992, p.42-43 ,63-64,171-172 et 183.
2- Cf. Karl Marx,
Oeuvres, Paris, Gallimard, t. 1982.p. 903-905 (cest
a cette edition gue nous ferons desomais
reference , Iorsgue nous modifions Ia
traduction, nous l indiguons par Labreviation ,
trad. M ) Voir aussi id, critigue du droit
politigue
.hegelien,
paris, Edition Sociales, 1975, p,70-72
3- میتوان این
تمایز را به تمایزی نزدیک دانست که بنیامین کنستان
میان آزادی قدیمیها و آزادی جدیديها قایل بود.
اولی به آزادی جمعی از سرشت سیاسی در مدینه
باستانی و دومی به آزادی فردی در زندگی خصوصی در
عصر مدرن مربوط است. مارکس کاملاً با اثر کنستان
آشنا بود. او در مقاله 1842 به این نویسنده اشاره
میکند و او را با ستایش "لیبرال و فیلسوف" توصیف
میکند ( آثار ج
III
ص 226) ممکن است او متن سخنرانی کنستان در 1819 در
باره" آزادی قدیمیها در مقایسه با آزادی
جدیدیها" راخوانده باشد.
4- Cf.Oeuvres, t.p.
370-373, Voir aussi K.marx, A propos de La
question Juive ,editionbiligue, paris, Aubier-
Montaigne, 1971, p .113-123 (traduction parfois
inexacte).
5- جلوتر مارکس در
مانیفست کمونیست همان اندیشه را تکرار می
کند. تا نشان دهد:
"بورژوازی در تاریخ نقش کاملاً انقلابی ایفا کرده
است". "هر جا که او (بورژوازی) موفق شود مسلط
گردد، همه شرایط شگفتانگیز و بیرحمانه فئودالی و
پدرسالاری را ویران کرد و رابطههای متنوع
فئودالی را که اساس وابستگی انسان به بالادست
طبیعیاش بود، از هم گسست تا رابطه دیگری را میان
انسان و انسان بر شالوده نفع کاملاً عریان بر قرار
سازد".
( Oeuvres, Paris,
Gallomard, t. l, 1965,p, 163)
6- نویسنده معاصر
مارسل گوشه که از جهتی به مارکس مراجعه نمیکند،
اما مانند او شکلبندی دولت مدرن را اینگونه بیان
میکند: "ورود به مدرنیته سیاسی تملک انحصاری
سازمان رابطه جامعه است که ناگزیر بعد عمومی حق
اجتماعی بردگان قدیم"، به بیان مارکس "روح سیاسی"
شان را باز پس میگیرد.
( M. Gauchet, le
Desenchantement du monde, Paris, Gallimard,
.1985,
p. 285)
7- قبلاً روسو
اندیشه مشابهی را در "قرارداد اجتماعی" (کتاب فصل
3) بیان کرده بود. در واقع او تصریح میکند که
بیان اراده عمومی مردم ایجاب میکند: شهروندان"هیچ
ارتباطی بین خودشان نداشته باشند" و "کانونهای
محدود به زیان کانونهای بزرگ" وجود نداشته باشد.
از اینرو خیلی صریح نتیجه میگیرد: "پس برای بیان
مناسب اراده عمومی اهمیت دارد که طبقه ممتاز محدود
در دولت وجود نداشته باشد و هر شهروند عقیده خودش
را بیان کند". میدانیم که مارکس "قرارداد
اجتماعی" را در ژوئیه 1843 خوانده است.
8- مارکس مالکیت
خصوصی را به عنوان نمونه عنصر مادی و فرهنگ و مذهب
را به عنوان نمونه عنصرهای معنوی ذکر میکند.
9- کلمههای "انسان"
و "شهروند" به فرانسه در متن چیزی است که مارکس به
وضعیت فرانسه و به ویژه به "اعلامیه حقوق بشر و
شهروند" 1789 میاندیشد.
10- تحلیل مارکس با
تحلیل سییس در " طبقه سوم چیست" ؟ شباهت دارد
(ژانویه 1789، پاریس
PUF
1982) سيیس به روشنی شهروند و فرد را متمایز
میکند. او میگوید: ویژگی شهروند "برای همه همان
است، کم و بیش بدون توجه به مالکیت واقعی که هر
فرد میتواند دارایی یا تملک خود را مصالحه کند".
(ص 44) همچنین "امتیازهایی که مایه اختلاف بین
شهروندان است فراسوی خصلت شهروند است". (ص 88) از
اینرو سییس "آزادی مدنی" یا "حقوق سیاسی" (حقوق
شهروندی) و "حقوق مدنی" (حقوق انسان به عنوان فرد)
را متمایز میکند. او همچنین تایید میکند که فقط
منافع مشترک "کیفیت قابل نمایندگی را به انسان
انتقال میدهد" (ص 89) و این منافع گروههای خصوصی
را بر نمیتابد. میدانیم که مارکس برای این اثر
سییس "به خاطر سیاست مدرن " اهمیت زیادی قایل
بود.
(cf. K. Marx, La
Sainte Famille, in Oeuvres, t .lll,p. 454)
11- همچنین در
"خانواده مقدس" (1845) مارکس نوشت: "اگر پایه
طبیعی دولت باستانی بردگی است، پایه دولت مدرن
جامعه مدنی، انسان جامعه مدنی، یعنی انسان مستقل
است که تنها با یگانه رشته نفع خصوصی و ضرورت کور
طبیعی ربط مییابد. دولت مدرن این پایه طبیعی را
در حقوق همگانی انسان شناخته است. او این حقوق را
ابداع نکرده است. همانطور که او [دولت مدرن محصول
جامعه مدنی بود]، اکنون او به نوبه خود با اعلام
حقوق بشر منشا خاص خود و پایه خاص خود را به
رسمیت میشناسد (آثار، ج سوم ص 551-055).
14- همانجا ص 561 ،
نقل قولهای بعدی در ص 564-561 وجود دارد.
15- فرانسوا فوره در
اثر خود "مارکس و انقلاب فرانسه" (پاریس،
فلاماریون، 1986 ص 34/33) در باره متن "خانواده
مقدس دچار خطا شده است. در واقع، او عقیده دارد که
روبسپیر و سنت ژوست با یکی دانستن دولت قدیم و
دولت مدرن مرتکب "اشتباه تاریخی" شدهاند. او
معتقد است که دولت قدیم مبتنی بر کار بردگان و
دولت مدرن مبتنی بر کار مزدبری است. از نظر او
ناکامی روبسپیر و سنت ژوست مبتنی بر "ورطهای است
که میان برابری مجرد مستلزم دموکراسی مدرن و
نابرابری واقعی متبلور در جامعه بورژوایی وجود
دارد" (ص 34) در واقع، مسئله به هیچوجه عبارت از
این نوع برداشت در متن مارکس نیست. او روبسپیر و
سنت ژوست را به خاطر "اشتباه تاریخی" ساده نکوهش
نمیکند. بلکه از آنان به خاطر سردرگمی،
تضادآفرینی و "خطای بزرگ" انتقاد میکند. مسئله
عبارت از "جامعه بورژوایی یا بورژوازی مالک"؛ "کار
مزدبری"، تقابل میان "برابری سیاسی و نابرابری
اجتماعی" یا تقابل میان "برابری مجرد و نابرابری
واقعی " نیست. بلکه موضوع عبارت از "جامعه مدنی"
است. اینجا ترجمه میتواند خطاانگیز باشد. پس
فوره مفهوم واقعی متن را درنیافته و آن را طوری
معنی میکند که نادرست است. تفسیر اشتباهآمیز او
ممکن است بر اثر دستکاری روایت مارکسیستی در بیان
آمده باشد. تفسیری که ما پیشنهاد میکنیم، متن
مارکس را در ارتباط با بقیه فکر وی کاملاً منطقی و
روشن بیان میکند.
16- Cf Oeuvres, t.
lll,p. 1027-1028, Les citation se trouvent a la
p. 1027.
17- این نکته اشاره
به این عبارت است: "خطا نسبت به دولت باستانی". در
جای دورتری در همان دفترچه، مارکس "انقلاب= تاریخ
پیدایش دولت مدرن". او همچنین"اشتباه نسبت به
سرشت دولت باستانی" را هنگام انقلاب فرانسه یادآور
میشود. (همانجا ص 1028)
18- ک. مارکس
ایدئولوژی آلمانی مجموعه آثار ج سوم ص 1064. مارکس
همچنین در دولت یک "جماعت (همبود) فریبنده [تمیز
میداد] که در برابر افراد قد بر میافرازد".
19- lbid,p.1108
20- همانجا، ص 1109
یادآور میشویم که دولت مدرن کارکرد دوگانه –
داخلی و خارجی- برای بورژوازی دارد: حمایت از برخی
بورژواها در برابر برخی دیگر: زیرا آنها در رقابت
و مبارزه دایمی هستند و نیز حفظ و حمایت از
بورژوازی در برابر طبقههای دیگر به خصوص در برابر
پرولتاریا.
21-lbid.
22- K.marx ,Misere
de la philosophie, in Oeuvres, t. L, p.81.
23- Lldeologie
allemande, in Oeuvres, t. Lll,p.1109
24- برخی متن
های پیشین از تحلیل
تاریخی برخوردار بود. مخصوصاً تحلیلهای "خانواده
مقدس" مبتنی بر انقلاب فرانسه است.
25- K.Marx, Le 18
Brumaire de Luis Bonaparte, Paris, Edition
Sociale, 1969,p.124-125.
26- توکویل در "نظام
قدیم و انقلاب" (1865) نشان می
دهد که تمرکز دولت
نتیجه تخریب بطئی نهادهای فئودالی توسط حکومت
سلطنتی است و انقلاب 1789 این کار را با تکیه بر
ضربه قاطع بر اشرافیت ادامه داد.
27- مارکس قبلا ً"در
خانواد ه مقدس" نوشت که در فرانسه "ساختار فئودالی
با چکش انقلاب در هم نوردیده شد" (بنگرید به
مجموعه آثار ج سوم ص 562).
28- میتوان این
عبارت را به عبارت پیشگفته ما از "ایدئولوژی
آلمانی" نزدیک دانست که شکلبندی دولت را بنا بر
تقابل میان منافع خصوصی و منافع عمومی توضیح
میدهد.
29- مارکس در
"خانواده مقدس" عقیده داشت که انقلاب فرانسه از
1789 تا 1830 و حتی فراتر از آن در جریان بود . از
این
رو او ميگفت که
بورژوازی لیبرال در 1830 "سرانجام خواستهای 1789
خود راتحقق بخشید. با این تفاوت قریب که از این
پس، روشنگریهای سیاسیاش کاملاً به فرجام
رسیدهاند. او حتی افزود که "تاریخ انقلاب فرانسه
که از 1789 شروع شد، هنوز در سال 1830 با وجود
پیروزی یکی از نیروهایش به پایان نرسید" (بنگرید
به مجموعه آثار ج سوم ص 564/563).
30- ک. مارکس "جنگ
داخلی در فرانسه" 1871 چاپ جدید پاریس انتشارات
سوسیال 1986 ص40/39.
31- همانجا ص
211-209 برای پیش نویس اول ، ص 259-257 و 271-270
برای پیش نویس دوم .
32- پیشنویس اول
"جامعه مدرن در حال پیدایش" (همانجا ص 209).
پیشنویس دوم، "جامعه بورژوایی در حال پیدایش"
(همانجا ص 257و270).
33- همانجا ص 39
نقل قولهای پاراگراف نیز در ص 39 است.
34- همانجا ص 40
نقل قول های این پاراگراف نیز در ص 40 است.
35- همانجا ص 209،
همچنین پیشنویس دوم میگوید که او "همچون مار
بوآی پیچیده پیکر واقعی اجتماعی را فرو میپیچد
(257) این تصویر در روایت نهایی حفظ شده است.
36- همانجا ص
211-210 پیشنویس دوم نیز از " انگل دولت" (ص 257)
سخن میگوید.
37- همانجا ص
210-209.
38- همانجا ص 210
در پیشنویس دوم مارکس میگوید که این انقلاب
وظیفه داشت "به توسعه جامعه مدرن بورژوایی آزادي
کامل بدهد" (ص 257).
39- همانجا ص 210
این اندیشه همانطور که پیشتر دیدیم قبلا در 18
برومر دیده شد.
40- مارکس در
کاپیتال (کتاب اول 1867) قدرت دولت را همچون "
نیروی متمرکز سازمان یافته جامعه تعریف میكند:
(بنگرید به مجموعه آثار، ج اول ص 1213)، در
مانیفست کمونیست او آن را همچون "قدرت سازمان
یافته یک طبقه برای ستم به طبقه دیگر" توصیف
میکند (همانجا ص 183). این دو تعریف در این متن
تکرار شدهاند.
41- جنگ داخلی در
فرانسه چاپ جدید پیشگفته ، ص 258.
42- همانجا ص 259
43- همانجا ص 259.
43- همانجا ص 270.
44- همانجا ص 271.
|