پاسخ به پولانزاس
ميليباند
من از نقد پولانزاس به كتابم تحت
عنوان دولت در جامعه سرمايهداري كه در شماره اخير
نيولفت ريويو به چاپ رسيد استقبال ميكنم. اين
دقيقا آن شكل از مباحثاتي است كه در روشن شدن
مفاهيم و موضوعات جديد از اهميت ويژه برخوردارند.
اين بحثها براي پروژه سوسياليستي عموما مورد قبول
چپ هستند اما متاسفانه مدتهاي طولاني اساسا توجهي
به آنها نشده است. اگرچه بعضي از انتقادهاي
پولانزاس همان طور كه نشان خواهم داد وارد نيستند،
هدف من اما در تفسير زير صرفا دفاع از كتاب نيست؛
هدف اصلي من بيشتر اين است كه بعضي از نكات عمومي
كه از نقد او نتيجه ميشود و به نظر من در تحقيق
در باره بررسی ماهیت و نقش دولت در جامعه
سرمایهداری اهميت دارد بپردازم. امیدوارم که این
انگیزه صاحبنظران دیگر را برای ورود به این بحث
تشویق کند.
1- مسئله روش
اولین نکته مربوط به مسئله روش
است. پولانزاس بدون کم بها دادن به محسنات کتاب
(که در مورد آن بسیار سخاوتمندانه قضاوت میکند)
معتقد است که تحلیلی که کتاب ارائه میدهد به خاطر
فقدان مسئله تئوریکی که بتواند دادههای موجود را
به اندازه کافی سازمان دهد، در واقع تحلیل ناقصی
بیش نیست.
در واقع پولانزاس مرا به چیزی متهم
میکندکه سی رایت میلز "تجربهگرایی مجرد شده"
نامیده است. یعنی همان چیزی که خود من در
کارم"پلورالیستها" را به آن متهم کردهام.
پولانزاس به درستی خاطر نشان میشود که "شرط لازم
هر نگرش علمی در هر مورد مشخص به روشن کردن مبانی
شناخت شناسی آن نحوه نگرش مربوط است". وی سپس
ادامه میدهد "میلیباند در هیچ جای اثرش به خود
تئوری مارکسیستی دولت نمیپردازد، اگر چه این
تئوری همواره در کتابش مستتر است". در حقیقت من به
طور مشخص خلاصهای از اصول تئوری مارکسیستی دولت
ارائه دادهام،
لیکن بدون تردید بسیار خلاصه. گذشته از اینکه من
در جای دیگر به تئوری دولت مارکس پرداختهام.
باید گفت که هدف من در این کتاب نفی نظرات
دموکراتیک پلورالیستهاي رایج و نشان دادن ضعفهای
آنها از طریق تنها راه ممکنه یعنی ارائه واقعیات
تجربی بوده است. با حرکت از نقطه نظر پولانزاس
تاکید بر اهمیت پروبلماتیک مناسب در چنین بررسی
کاملاً موجه است و احتمالاً درست است که من
پروبلماتیک خود را به اندازه کافی روشن نکردهام،
لیکن از آنجا که به قول خود وی پروبلماتیکی که
مطرح کردهام "در اثرم پنهان است" پذیرفتن این
مسئله که انحرافات تجربهگرایانه به تعاریف موجود
در کتاب لطمه زده است مشکل به نظر میرسد. یعنی که
اثر من فاقد پروبلماتیک لازمه نیست و به این خاطر
تا به آنجا پیش نرفتهام که "به ایدئولوژیهای
بورژوائی از درون قلمرو خود آنان حمله کنم".
پولانزاس برای اثبات نظر خود مثال
زیر را ارائه میدهد. او میگوید در حالی که من
معتقدم که جمع نخبگان چیزی جدا از وجود طبقه حاکمه
نیست، و این نظر را بر علیه معتقدین به جمع نخبگان
اقامه كردهام؛ لیکن به خاطر شکست در ارائه یک نقد
از مفهوم ایدئولوژیک نخبگان، خود را درون سیستم
فکری که بر علیه آن بودهام قرار دادهام. (البته
باید گفت که من یک بخش از کتابم را به "نخبگان
اقتصادی" و طبقه مسلط اختصاص دادهام). به گمانم
اين ایراد چندان وارد نباشد. من به خصوص به بار
ایدئولوژیک و سیاسی استفاده از لغات واقفم و حتی
من مثالهای فراوانی از استفاده "مغرضانه" از این
لغات ارائه دادهام.
به همین خاطر در مورد استفاده از لغت "نخبگان"
مردد بودم، لیکن نهایتاً از این لغت استفاده کردم.
زیرا اولاً تصور میکردم که این لغت در طول زمان
معنایی "خنثی" به خود گرفته است (شاید این لغت
هنوز در زبان فرانسه بار ایدئولوژیکی بیشتری از
آنچه که در انگلیسی دارد داشته باشد). دوماً به
نظر میرسد که در مفهوم بی طرفاش "نخبگان "
بهترین لغتی باشد که مفهوم زیر را توضیح میدهد:
در حالی که درون طبقه مسلط "نخبگان" جدا از هم
وجود دارند (پولانزاس این مفهوم را با لغت
"فراکسیون" که لغت بیطرفتر اما بالنسبه ضعیفتری
است بیان میدارد) لیکن وجود آنان کاملاً قابل
انطباق با طبقه مسلط بوده ودر حقیقت بخشهائی از
این طبقه میباشند. پولانزاس میگوید که واقعیت
مشخص پنهان در پس مفهوم "نخبگان" تنها با رد این
مفهوم قابل درک میشود، اما به نظر من واقعیت مشخص
تنها هنگامی قابل درک میشود که مفهوم "نخبگان"
خود بر علیه کسانی که از آن برای مقاصد
توجیهگرایانه استفاده میکنند به کارگرفته شده و
پیوستگی آن با مفهوم طبقه مسلط یا حاکمه نشان داده
شود. به گمان من میتوان از مفاهیم علوم اجتماعی
بورژوائی استفاده نقادانه و به همان نسبت
توجیهگرایانه کرد. این عمل گرچه خطرناک به نظر
میرسد اما گهگاه مشروع و حتی لازم است.
به هرحال، مسئلهای که پولانزاس به
آن اشاره میکند به مراتب فراتر از استفاده از این
یا آن مفهوم خاص میرود. در واقع آنچه که
پولانزاس به آن میپردازد مسئله واقعیتهای تجربی
و رابطه آن با تئوری است. در این مورد اذعان دارم
که کتاب "دولت در جامعه سرمایهداری از نقطه نظر
پولانزاس کاملاٌ تئوریک" نیست، اما گهگاه وسوسه
میشوم بگویم که به نظر من نقد اخیر پولانزاس و هم
چنین کتاب "قدرت سیاسی و طبقات اجتماعی" او بیش
از حد تئوریک است. ساده و روشن بگویم، تصور من
این است که در این زمینه میتوان چنان عمیق به
تفصیلات یک "پروبلماتیک" مناسب پرداخت و به پرهیز
از هر گونه آلودگی به "پروبلماتیکهای" مخالف
مشغول شد که ضرورت مطلق پژوهش تجربی و اثبات تجربی
عدم صحت"پروبلماتیکهای" مخالف و توجیهگرایانه را
از خاطر برد. پولانزاس خاطر نشان میسازد که با
مطالعه مورد "مشخص" مخالف نیست. من از این هم
فراتر میروم و میگویم که البته بر اساس یک
"پروبلماتیک" مناسب مطالعه مورد "مشخص" شرط لازم و
غیر قابل اجتناب این گونه توهمزدائی است.
توهمزدایی که به اعتقاد پولانزاس کتاب من از
عهدهاش بر آمده است. به علاوه، این کسی جز مارکس
نبود که به اهمیت اثبات یا عدم اثبات تجربی تئوری
تاکید ورزید و سالهای فراوانی از عمرش را به
انجام این مهم گذراند. در حالی که حتی برای یک
لحظه این تصور به مغزم خطور نمیکند که پولانزاس
به اهمیت این نکته آگاه نیست. لیکن به گمانم وی
و همه پیروان آلتوسر بهائی کمتر از آنچه که
میباید به این نکته میدهند. باید تاکید کنم که
این تقابل ناپخته (و کاذب) تجربهگرائی با
نگرشهای غیر یا ضد تجربهگرایی نیست؛ این صرفاً
مسئله تاکید است اما تاکید خود مهم است.
2- ماهیت عینی دولت
نقد پولانزاس به نگرش من هم چنین
حاوی موارد اختلاف دیگری بین ما است. اما قبل از
پرداختن به آنها مایلم به طور خلاصه به آنچه که
او مسئله کاذب مدیریتگرایی مینامد بپردازم.
مدیریتگرایی به یک معنا مسئله کاذبی است لیکن نه
در همه معنایش. مدیریتگرایی در این مفهوم که
محرکهای مدیران تفاوت بنیادی با محرکهای سایر
اعضاي طبقه سرمایهدار ندارد مسئله کاذبی است. به
عبارت دیگر پولانزاس و من هر دو معتقدیم که نظریه
"واحد سرمایهداری انسانی" توهمی بیش نیست. اما وی
معتقد است که من به مدیران "بیش از اندازه اهمیت
میدهم".(ص 16) به گمان من این برخورد کم بها دادن
به اهمیت پدیده "مدیریت" در سازماندهی درونی تولید
سرمایهداری است (کاری که مارکس صد سال پیش نکرده
بود).
پولانزاس خود به تفاوت و روابط بخشهای (گوناگون)
سرمایه تاکید دارد. اگر چه این تفاوتها و روابط
مهم هستند و میبایست در تجزبه و تحلیل اقتصادی و
سیاسی سرمایهداری معاصر درک شوند لیکن به نظر من
با تاکیدی که وی بر این تفاوتها و روابط دارد
انسجام بنیانی این عوامل گوناگون را نادیده
میانگارد، و هم چنین میتواند سلاحی در دست آنانی
باشد که همه توجه خود را به این تفاوتها معطوف
میدارند تا بتوانند منکر انسجام اساسی طبقه
سرمایهدار در اوضاع و احوال سرمایهداری پیشرفته
بشوند.
پولانزاس هم چنین اظهار میدارد که
من اهمیت غیر منتظرهای برای"محرکهای" مدیران
قائل میشوم، در واقع معتقد است که دادن هر گونه
اهمیتی به "محرکهای" مدیران اشتباه است.
بدینگونه، "توصیف سیستم اجتماعی موجود به مثابه
سرمایهداری ربطی به محرک عمل مدیران ندارد... به
علاوه برای توصیف موقعیت طبقاتی مدیران لزومی به
در نظر گرفتن محرک اعمالشان نیست. بل صرفاً محل
آنها در تولید و رابطه آنها با مالکیت ابزار
تولید بیانگر موقعیت طبقاتی آنان است". (ص 15) به
گمان من باید به هر دوی این مفاهیم اشاره کرد، نه
به این خاطر که "محرکهای" مدیران به خودی خود
مسئله قابل بحثی است (پولانزاس در اشتباه است اگر
گمان کند که من چنین میپندارم)
بلکه دقیقاً به این خاطر که نشان داده شود که چرا
قابل بحث نیست. با بی توجهی کامل به محرکهای
مدیران در واقع شکاف خطرناکی در بحث که میبایست
علیه توجیهگران مدیریتگرا ارائه داده شود، به
وجود میآید، به گمان من به همین خاطر است که
باران و سوئیزی توجه فراوانی به مبحث "رفتار شغلی"
در کتاب "سرمایه انحصاری" کردهاند.
هم چنین بحث "محرکها" در ارتباط
با آنچه که من آنرا نخبگان دولتی و مناسباتش با
طبقه حاکم نامیدهام به نحو پر اهمیت و گستردهای
مطرح میشود. پولانزاس اشاره میکند که من برای رد
کردن ایدئولوژیهایی که بر بی طرفی دولت تاکید
دارند شواهدی عرضه میکنم که بیانگر شرکت طبقه
حاکم در حکومت بوده و نیز درجه ارتباط آنهایی را
که در راس مشاغل حساس بخشهای مختلف سیستم دولتی
هستند با توجه به منشاء اجتماعی موقعیت و هم دستگی
آنها با طبقه حاکم، نشان میدهد (پولانزاس ممکن
است که تعلقات ایدئولوژیک را نیز اضافه کند). وی
هم چنین میگوید با وجود اینکه این روند "اهمیت
فوقالعادهای در توهمزدائی"
دارد، "مهمترین مسئله نیست". دلیل وی برای ذکر
این نکته آنچنان اساسی است که بهتر است نقل قول
طولانی از وی بیاورم. "رابطه بین طبقه سرمایهدار
و دستگاه دولتی یک رابطه عینی است. بدین معنا که
اگر نقش دولت در یک شکلبندی اجتماعی معین و منافع
طبقه مسلط در همان شکلبندی با هم تطابق حاصل کند.
به علت خود سیستم است".
هم چنین عملکرد اعضاي دستگاه دولتی"بر اساس اتحاد
داخلی خاصی است. منشاء طبقاتی آنها – موقعیت
طبقاتی- اهمیت خود را در ارتباط با موضع طبقاتی که
آنها را متحد میسازد، از دست میدهد. این واقعیت
که آنها شخصاً به دستگاه دولتی تعلق دارند و هم
چنین عملکرد عینی آنها که فعالیت بخشیدن به نقش
دولت است خود بیانگر موضع طبقاتی یکسان آنان می
باشد. کلیت این نقش خود مطابق با منافع طبقه حاکم
است."
مایلم در این مورد دو تفسیر ارائه
کنم. اولین تفسیر که از اهمیت کمتری نیز برخوردار
است این است که به گمان پولانزاس من به مسئله
روابط عینی كه بر نقش دولت تاثیر گذاشته و به آن
شکل میدهد کم پرداختهام. در حقیقت من بارها
اشاره کردهام که دولت و بوروکراسی بدون توجه به
منشاء اجتماعی، وضعیت طبقاتی و حتی تمایلات
ایدئولوژیکی تا چه حد در چارچوب قیود ساختاری نظام
محدود میشوند. با این همه شاید این جنبه مسئله را
میبایستی بیشتر مورد تاکید قرار میدادم.
به هرحال، دومین نکتهای که مورد
نظر من است این است که پولانزاس در این مورد
بالنسبه یک جانبه مینگرد. آنقدر در رد ماهیت
نخبگان دولتی پیش میرود که مسئله را نامربوط
میانگارد. چرا که از تاکید انحصاری او بر "روابط
عینی" چنین فهميده میشود که تمام اعمال دولت از
ریر و درشت و در هر زمان کلاً توسط همین "روابط
عینی" تعیین میشود. به دیگر سخن به نظر او قیود
ساختاری نظام تا به آن حد تعیین کنندهاند که
افراد مسئول دولتی را تنها به خادمان و مجریان
سیاستهائی که توسط نظام به آنها تحمیل شده است،
تبدیل میکند. در عین حال پولانزاس این "سنت قدیمی
مارکسیستی را که دولت را فقط ابزار سادهای می
داند که مورد استفاده دلبخواه طبقه حاکم است،" نيز
رد ميكند(ص190)، در مقابل این نظریه وی "استقلال
نسبی" دولت را مورد تاکید قرار میدهد. آنچه من
میفهمم این است که پولانزاس مفاهیم "ساختهای
عینی" و "روابط عینی" را جایگزین مفهوم طبقه
"حاکم" میکند. ولی از آنجا که طبقه حاکم عنصر
مسلط نظام میباشد جایگزینی مفهوم بالا ما را
مجدداً به این نظر باز میگرداند که نخبگان دولتی
کاملاً تابع طبقه حاکم هستند به دیگر سخن به این
نکته باز میگردیم که دولت توسط طبقه حاکم و برای
منافع این طبقه "مورد استفاده" قرار نمیگیرد،
بلکه این نقش را کاملاً خود به خودی انجام میدهد.
زیرا روابط عینی که نظام بر دولت تحمیل کرده چنین
امری را ناگزیر میسازد. پولانزاس اکونومیسم
انترناسیونال دوم و سوم را محکوم و آن را متهم به
فراموشی دولت میکند (ص10). ولی به نظر میرسد که
تجزیه و تحلیل خود او مستقیماً به جبرگرائی
ساختاری و یا حتی فوق جبرگرائی ساختاری میانجامد
که خود بررسی واقعگرایانه و دیالکتیکی روابط بین
دولت و "نظام" را غیرممکن میسازد.
به نظر من "دولت در این جوامع
طبقاتی اصولاً و به نحو اجتنابناپذیری محافظ و
پاسدار منافع اقتصادی حاکم در این جوامع است. هدف
و مقصد واقعی دولت تضمین حاکمیت مداوم این منافع
و نه جلوگیری از آنهاست"
.
اما من معتقدم که در چارچوب این مسئله تئوریک
نخبگان دولتی در روابطی با نظام و جامعه درگیرند
که فوقالعاده پیچیدهتر از روابطی است که در شمای
ترسیمی پولانزاس دیده میشود. به علاوه این روابط
تا حد مشخص و مهمی در اثر عواملی که از نظر من
مرتبط با تجزبه و تحلیل مسئله فوق هستند ولی از
نظر پولانزاس به حساب نمیآیند، شکل مییابند.
خطر سیاسی برداشت فوق جبری ساختاری
آشکار است. چرا که اگر نخبگان دولتی کاملاً در
ساختهای عینی زندانی شده باشند چارهای نیست جز
اینکه بگوئیم دولتی که توسط بورژواهای مشروطهطلب
چه محافظهکار و چه سوسیال دموکرات اداره میشود و
دولتی که در دست فاشیستها است در واقع با هم
تفاوتی ندارند. چنین برداشتی باعث شد که کمینترن
در دوره "طبقه بر علیه طبقه" به شکل محتومی به اثر
پیروزی نازیها بر جنبش طبقه کارگر آلمان کم بها
دهد. این برداشت انحرافی و در حد افراط چپگرایانه
امروز آنقدرها معمول نیست و در حقیقت روی دیگر
سکه انحرافی دست راستی است که میپندارد با
پارهای تغییرات در دولت نظیر انتخاب دولتی سوسیال
دموکرات همراه با تغییراتی در کارمندان دولت
میتوان خصلتی کاملاً تازه به ماهیت و نقش دولت
داد. هر دو برداشت فوق خطرناک و انحرافی هستند.
آنچه در اشارات پولانزاس به
"استقلال نسبي" دولت دیده میشود از نوع همین
التقاط میان اشکال حکومتی و دولتی است. او میگوید
مارکس بناپاریتسم را "مذهب بورژوازی"
میدانست و این گفته مارکس را چنین تفسیر میکند
که بناپارتیسم"خصیصه تمام اشکال دولت
سرمایهداری بود"
(ص
19)، تا آنجا که من میدانم هیچیک از نوشتههای
مارکس چنین تعبیری از گفته بالا را نمیرساند. به
علاوه معتقدم که حتی اگر بتوان چنین تعبیری از
گفتههای مارکس ارائه کرد، خود مارکس در اشتباه
بوده است. چرا که بناپارتیسم خصیصه تمام اشکال
دولت سرمایهداری نبوده و عکس این نظریه صادق است.
مارکس گفت که بناپارتیسم در فرانسه "تنها شکل ممکن
حکومت در زمانی بود که بورژوازی صحنه را خالی کرده
بود و طبقه کارگر هنوز توانائی حکومت بر ملت را به
دست نیاورده بود"،
این مسئله درست است که تمام دولتها تا حدی
مستقلاند و پولانزاس اشتباهاً تصور میکند که من
معتقدم که "این استقلال فقط در مورد افراطی
فاشیسم وجود دارد"(ص19).
به گمان من فاشیسم مورد افراطی
استقلال دولت در قالب جامعه سرمایهداری است و این
گفته با برداشت پولانزاس متفاوت است. به علاوه به
نظر من فاصله بسیار عظیمی بین دو نوع استقلال زیر
وجود دارد و کم برآورد کردن این فاصله خطرناک است،
این دو نوع استقلال عبارتند از: استقلالی که توسط
دولت در نظام فاشیستی به دست میآید و استقلالی که
در شرایط دموکراسی بورژوائی حاصل میشود. چگونه
میتوان از گفته بالای من چنین تعبیر کرد که من از
دموکراسی بورژوازی بتی پرستیدنی ساختهام. به عکس
گفته من به این نتیجه میانجامد که اساس نقد
سوسیالیستی آزادیهای بورژوائی این نیست (یا این
نباید باشد که) این آزادیها اهمیتی ندارند. بلکه
چنین است که این آزادیها ناقص هستند و باید از
طریق تبدیل بنیادی قالبهای سیاسی اجتماعی و
اقتصادی تکامل یابند. قالبهائی که موجب عدم کفایت
و فساد تدریجی آزادیها میشوند
3-
نهادهای ایدئولوژیکی
اشارات پولانزاس به آن بخشهائی از
کتاب من که به مسئله ایدئولوژی میپردازد، نکات
مهمی را مطرح میکند. به نظر وی هر دوی ما "به
این نتیجه رسیدهایم که ایدئولوژی فقط در تصورات،
رسوم و اخلاقیات وجود دارند و توجه نکردهایم که
ایدئولوژی میتواند به نحو بسیار قوی در نهادها
تجسم یابد".(ص23)
گفته بالا حداقل در مورد من صادق نیست. آنچه که
پولانزاس سخاوتمندانه تحلیل عالی و طولانی من
مینامد، تا حد بسیار زیادی به بررسی نهادهائی
میپردازد که حامل ایدئولوژی هستند. در این تجزیه
و تحلیلها به دنبال روشن کردن این نکته بودهام
که نهادهای مورد بحث تا چه حد جزئی از ایدئولوژی
هستند و تا چه حد قسمتی از نظام تسلط را تشکیل
میدهند. در این مورد احزاب، کلیساها، گروههای
فشار، وسایل ارتباط جمعی، آموزش و غیره مورد بررسی
قرار گرفتهاند. در این تجزیه و تحلیلها کوشش
کردهام، که واقعیت روند اجتماعی شدن سیاسی را که
از طریق این نهادها به ظهور میرسد، نشان دهم. هر
چند که بسیاری از این نهادها بر خصلت "بیطرفی"
"غیرایدئولوژیکی" و غیر سیاسی بودن خود تاکید
دارند.
نکته مهمتر اینکه پولانزاس معتقد
است که این نهادها "به نظام دولت متعلقاند" و
نظام دولتی مورد نظر وی "از چندین دستگاه یا نهاد
تشکیل شده است. پارهای از این نهادها اساساً
وظیفه سرکوبگرانه دارند و پارهای دیگر نقش
ایدئولوژیکی بازی میکنند"، به نظر او بعضی از
نهادهائی که نقش ایدئولوژیکی بر عهده دارند
عبارتند از کلیسا، احزاب سیاسی، اتحادیهها،
مدارس، وسایل ارتباط جمعی و به مفهومی خانواده. (ص
24)
من به این نوع تجزیه و تحلیل
مشکوکم، در کتاب دولت در جامعه سرمایهداری
گفتهام که دولت به نحو رو به تزایدی درگیر
"اجتماعی شدن سیاسی" میشود و در پارهای جهات
دولت نقش بسیار مهمی در روند فوق بازی میکند.
هم چنین معتقدم که نه تنها لازم است نشان دهیم که
موسسات ذكر شده قسمتی از نظام قدرت هستند و به
گفته پولانزاس در ارتباط با دولت بوده و توسط آن
حمایت میشوند. بل باید توجه داشته باشیم که این
موسسات در دموکراسیهای بورژوائی قسمتی از دولت
نبوده و بخشی از نظام سیاسی هستند. این نهادها به
طور فزایندهای تحت تاثیر روند "دولتی کردن " قرار
دارند، همانطور که در کتابم مطرح کردهام این
روند در شرایط بحران دائمی سرمایهداری
مسئولیتهای بزرگتری در جهت القاء نظرات واهی
سیاسی به عهده دولت میگذارد، ولی بیان این امر که
نهادهای مربوطه در عمل قسمتی از نظام دولتی هستند
به نظر من با واقعیت منطبق نیست. به علاوه چنین
برداشتی تفاوت بین نظامهای سیاسی و نظامهائی را
که در آنها نهادهای ایدئولوژیکی واقعاً بخشی از
نظام قدرت انحصاری دولتی هستند، مبهم میکند. در
نظامهای سیاسی نهادهای ایدئولوژیکی بخش قابل
توجهی از استقلال خود را حفظ کرده و بدین ترتیب به
نحو بهتری درجه تعلق خود را به نظام قدرت جامعه
سرمایهداران از نظرها پنهان میکنند. برای نشان
دادن تعلق این نهادها به جامعه سرمایهداری نباید
ادعا کرد که آنها بخشی از نظام دولتی هستند. بلکه
باید نحوه ایفای نقش آنها را خارج از سیستم دولتی
بیان کرد. سعی من در کتابم روشن کردن مسئله فوق
بوده است.
بالاخره پولانزاس میگوید کتاب من
به "نتایج سیاسی مهمی نمیانجامد اگر منظور او
جواب به سئوالاتی است از قبیل "چه روشی باید
اتخاذ کرد" و "چگونه؟" نظر پولانزاس درست است. به
گمان من هدف سوسیالیستها ایجاد "نظام اجتماعی
واقعاً دموکراتیک، جامعه واقعاً آزادی از زنان و
مردانی است که بر خود حکومت میکنند. جامعهای که
به قول مارکس در آن دولت از ارگانی که بر جامعه
تحمیل شده به ارگانی که کاملاً تابع آن است تبدیل
میشود.
محققاً این بیان سئوالات بسیار پیچیده و مسائل
بسیار مهمی را مطرح میکند که به نظر من نه تنها
در آخر آن کتاب نمیتوانستم جواب حساب شدهای به
آنها بدهم بلکه حتی بررسی آنها نیز از حیطه آن
کتاب خارج بود.
اين مقاله از مجله جدل شماره 2
برگرفته شده است
|