دفتـــــــــــرهای بیــــــــــدار

بازگشت به صفحه قبل

 

امپریالیسم و امپراتوري

 جان بلامی فوستر

ا. طالقانی

 

تنها يك ماه وان دي پیش از نوشتن این مطلب يعنی پیش از 11 سپتامبر اعتراضی علیه جهانی سازی سرمایه تضادهای نظام سرمایه داری را آنچنان عیان ساخت که سالها نظير آن دیده نشده بود. این جنبش در ماه نوامبر سال 1999 در جنوا همچنین سر گرم جمع آوری نیرو بوده است. اما ماهیت ویژه ی این جنبش به گونه ای بود که مفهوم امپریالیسم را مشخص می ساخت مفهومی که حتی در نزد نیروهای چپ به وسیله ی جهانی سازی –که به معنای بی رنگ شدن برخی از بدترین اشكال ستم و رقابت بین المللی است- (به تدریج )به دست فراموشی سپرده می شود.  

کتاب تازه ی مایکل هارت و آنتونیو نگری به نام امپراتوری گرایش در حال رشدی را در میان نیرو های چپ در ارتباط با رویکردشان به جهان سازی – که توجه رسانه های گروهی نسبت به ان برای محافل حاکم  بسیار جالب است –نشان میدهد. سال گذشته انتشارات دانشگاه هاروارد این کتاب را منتشر کرد و نشریاتی مانند نیویورک  تایمز مجله تایم ولندن آبزرور در ستایش ان سنگ تمام گذاشتند. برنامه ی شوی چارلی رز  هارت را دعوت کرد و نیویورک  تایمز نیز از او به عنوان سردبیر مهمان دعوت به عمل آورد. تزهای این کتاب چنین است که بازار جهانی تحت نفوذ انقلاب اطلاعاتی در حال جهاني شدن است و جلوگيري از آن خارج از توان دولتهای ملی می باشد. اقتدار و حاکمیت دولت های ملی به تدریج از بین می رود و به جای ان يك حاکمیت نو ظهور جهانی یا (امپراتوری) می نشیند که برا مده از ادغام مجموعه ای از سازمان های ملی وفراملی است این سازمان را منطق یگانه ی حاکمیت متحد کرده است بدون آنکه سلسله مراتب بین المللی اشکاری وجود داشته باشد.

پرداختن به تمامی جوانب این مساله باعث اطناب کلام خواهد شد. در عوض فقط یک موضوع را مورد بررسی قرار خواهم داد. ناپدید شدن فرضی امپریالیسم. واژه ی(امپراتوری ) در تحلیل هارت و نگری به سلطه ی امپریالیستی مرکز بر کشورهای پیرامونی اشاره نمی کند بلکه کلیت جهان شمولی را مدنظر قرار میدهد که خارج از خود هیچ قلمروی را به رسمیت نمی شناسد. آنها ادعا می کنند که امپریالیسم در روزهای شكوفاي اش( واقعا گسترش حاکمیت کشورهای  اروپای تا ان سوی مرزها یشان بود.)

امروزه امپریالیسم و استعمار به این معنی مرده است. ولی هارت ونگری مرگ استعمار نو را نیزاعلام می کنند. استثمار و سلطه ی قدرت های صنعتی بدون کنترل مستقیم سیاسی. آنها تاکید می کنند که کلیه ی اشکال امپریالیسم تا انجا که موانع نیروی یگانه ساز بازار جهانی را نشان میدهند به وسیله ی همان بازار محکوم به فنا می شود. به همین جهت امپراتوری هم ( پسااستعمار است و هم پساامپریالیسم). آنها می گویند (امپریالیسم ابزار ایجاد باریکه راه. هدایت. کدسازی و منطقه ای سازی جریان سرمایه. جلوگیری جریان های معین وتسهیل در امر جریان های دیگر میباشد. در مقابل بازار جهانی به فضای مناسب ومحدود و منطقه بندی کننده ی جریان ها نیاز دارد .....امپریالیسم مرگ سرمایه ای بوده است که بر ان غلبه نیافته اند. درک کامل بازار جهانی الزاما به معنای  این مولفین استدلال می کنند امروزه مفاهیمی مانند مرکز و پیرامون

تقریبا کاربردی ندارد (تقسیم بین المللی کار و جریان  بین المللی سرمایه از طریق تمرکززداي تولید ومحکم شدن پایه های بازار جهانی از بین رفته و تکثیر شده است. به طوری که مشخص کردن مناطق بزرگ جغرافیاي به عنوان مرکز و پیرامون و شمال و جنوب دیگر امکان ندارد).( بین ایالات متحد و برزیل انگلستان و هند ) تفاوت ماهوری وجود ندارد  تفاوت ها مقداری است.

مفهوم امپریالیسم امریکا به عنوان نیروی اصلی جهان معاصر نیز از بین رفته است. انها می نویسند (ایالات متحد اساس یک پروژه ی امپریالیستی را شکل نمی دهد و در واقع امروزه هیچ دولت – ملتی قادر به انجام ان نیست. امپریایسم به اخر خط رسیده است. دیگر هیچ کشوری همانند ملل سابق اروپاي بر جهان تسلط نخواهد داشت.

هارت ونگری می گویند جنگ ویتنام را میتوان به عنوان واپسین مقطع گرایش امپریالیستی و در نتیجه مقطع گزار به گونه ای مشروطه ی نوین جهانی در نظر گرفت. جنگ خلیج فارس این گزار به مشروطه جهانی را نشان میدهد در طول این جنگ ایالات متحد( به عنوان یگانه قدرت توانا به مدیریت عدالت بین المللی  نه به عنوان وظیفه اي ناشی از رسالت ملی اش بلکه به نام حقوق جهانی پدیدار شد... پلیس ملی امریکا نه در جهت منافع امپریالیستی اش  بلکه به سود منافع امپراطوری اش عمل می کند. {یعنی به نام منافع یک امپراطور بدون مرز} از این نظر جنگ خلیج فارس در حقیقت همانطور که بوش ادعا کرد تولد نظم نوین جهانی را

اعلام میکند.

امپراتوری نامی که انها بر این نظم نوین   نهاده اند حاصل مبارزه برای حاکمیت و مشروطه گراي در سطح جهانی و عصر که گونه ای جفرسونیانیسم نوین جهانی-گسترش مشروطه در گستره ای جهانی از نوع امريكاي اش –امکان پذیر شده است. این نویسندگان مخالف مبارزات ملی علیه امپراتوری هستنند. انها معتقدند که مبارزه بر سر شکلی است که جهانی سازی به خود خواهد گرفت و بر سر گستره ای است که براساس ان امپراتوری برای استفاده از( گسترش جهانی پروژه ی داخلی مشروطه ی امريكاي ) به وعده اش وفادار می ماند. استدلالشان از کوشش های (مردم عادی علیه امپراطوری) حمایت می کند  یعنی مبارزه ی مردم عادی به موضوع مستقل سیاسی بدل می شود. اما انها معتقدند که چنین امری فقط در چارچوب ( شرایط هستی شناسانه ای از امپراتوری به وجود می اورد می تواند اتفاق افتد).

چنین دیدگاهی در دوران ما بیش از اندازه متداول شده است. مایلم به دیدگاهی که به گونه ای عامدانه غیر متداول مانده است باز گردم. در مقابل امپراتوری کتاب تازه ی استوان مزاروش به نام سوسیالیسم یا بربریت وجود دارد. این کتاب اوج متداول بودن را حتی در  نزد نیروهای چپ نشان ما دهد. مزاروش

     به جای انکه وعده دهد یک جهان شمول گراي نوین به طور بالقوه از دل جهانی سازی سرمایه داری- چنانچه شكل درستی بگیرد- سر بر می اورد میگوید جاودانگی که سرمایه بر ان حاکم است دقیقا نیروی مخالف را تضمین می کند به رغم( جهانی سازی) اجباری سرمایه که به گونه ای علاج ناپذیر نابرابر است و به شکل ساختاری از هر نطر با جهان شمولی ناسازگار است.... بدون عدالت واقعی هیچ جهان شمولیتی در نظام اجتماي وجود ندارد).

از نظر استوان مزاروش قانون سرمایه از طریق فرایند انداموار(متابولیک) اجتماي که به کارکرد اندام زنده شباهت دارد بهتر درک میشود. بنابراین باید ان را بعنوان تجسم مجموعه ی پیچیده ای از روابط در نظر گرفت. نظم (عمودی) مسلطی که همیشه مقطع حساس سرمایه داری را می سازد  تمامی دستاوردهای سرمایه داری را با توجه به ازادی  (افقی اش) نفی می کند. این ناسازگاری اصلی بدین معنی است که( از نظام سرمایه به صراحت به عنوان یک جنگل نام برده می شود-مانند شبکه ای از تضاد ها که فقط می تواند برای مواقعی به طور کمابیش  موفقیت امیز کنترل شوند اما هرگز به طور قطعی به انها فایق نمی شوند.

تضادهای اصلی که در چارچوب سرمایه داری غلبه ناپذیر به نظر میرسد عبارتند از1)تضاد تولید با کنترل ان 2)  تضاد تولید با مصرف3) تضاد رقابت با انحصار 4) تضاد توسعه با کم توسعه گی (مرکز با پیرامون)5)تضاد گسترش اقتصاد جهانی با رقابت درون امپریالیستی 6)تضاد انباشت و بحران7) تضاد تولید با تخریب8)تضاد تسلط بر نیروی کار با استقلال نیروی کار9)تضاد اشتغال با بیکاری10) تضاد رشد ستانده با همه هزینه ها و با تخریب محیط زیست. مزاروش می گوید بدون توجه به شبکه پیچیده ی سرمایه داری بدون ایجاد بدیلی برای شیوه ی سرمایه داری کنترل کننده ی متابولیسم اجتماي از بین بردن حتی یکی از این تضاد هادر تصور نمی گنجد.

طبق این تحلیل دوران برتری تاریخی سرمایه داری به سر آمده است. سرمایه داری در سراسر جهان گسترش یافته است اما بیشتر جهان را شبه سرمایه دار کرده است. دیگر این وعده که کشور های کم توسعه از نظر اقتصادی به کشورهای پیشرفته سرمایه داری می رسند- یا حتی به اقتصاد پایدار وپیشرفت اجتمای بیشتر کشور های پیرامونی دست می یابند – خیال خامی بیش نیست. شرایط زندگی اکثریت قریب به  اتفاق کارگران در سطح جهان تنزل می یابد. بحران بلند مدت ساختاری نظام سرمایه داری از سال های 1970 مانع از ان می شود که سرمایه به طور مؤثر بر تضاد های اش ولو به طور موقت غلبه یابد. کمک خارجی که از طرف دولت ارایه می شود دیگر برای رونق بخشیدن به نظام سرمایه داری کافی نیست. در اینجا تخریب غیر قابل کنترل سرمایه- تخریب روابط اجتمای پیشین و ناتوانی سرمایه در جایگزین ساختن روابطی پایدار- بیش از پیش آشکار می شود.

هسته ی اصلی سخن مزاروش این فرضیه است که ما در چارچوبی زندگی می کنیم که به طور بالقوه مرگبارترین مرحله ی امپریالیسم است (عنوان دومین فصل کتاب). او می گوید امپریالیسم را  می توان به سه مرحله ی تاریخی متمایز تقسیم کرد 1)استعمار مدرن اولیه 2)مرحله ی کلاسیک امپریالیسم  همان که لنین طرح کرد و 3)امپریالیسم سلطه جوی جهانی به سر کردگی امريكا. سومین مرحله به دنبال دومین جنگ جهانی تثبیت شد. اما به آغاز بحران ساختاری سال های 1970 سرمایه ناگهان به این نام خوانده شد.

مزاروش بر خلاف بیشتر تحلیل گران استدلال می کند که سرکردگی امریکا در سال های 1970 پایان نیافت اگر چه در ان سال امریکا  در مقایسه با سال های 1950 با توجه به سایر دولت های اصلی سرمایه داری تا حدی دچار افت اقتصادی شد در عوض سالهای1970 که با استاندارد دلار- طلای نیکسون آغاز شد سرآغاز تلاش سلطه جویانه تر دولت امریکا برای استقرار سلطه جهانی اش بر اقتصاد مسایل نظامی و سیاسی و تثبیت خود به عنوان یک دولت جهانی جانشین گردید. مزاروش تأکید می کند که در مرحله ی فعلی تحول جهانی سرمایه اجتناب از رویاروی با تضاد و محدودیت های بنیادین ساختاری نظام سرمایه داری  دیگر نا ممکن است. این محدودیت ها همانا شکست جدی نظام سرمایه داری در ایجاد دولتی برای نظام سرمایه به  مفهوم واقعی آن می باشد دولتی که مکمل خواسته ها و روابط فراملی آن باشد بنابراین در همین مقطع است که امریکا به طرز خطرناکی به ایفای نقش دولت در خدمت نطام سرمایه به معنای واقعی آن گرایش دارد و کلیه ی رقبایش را با تمام امکاناتی که در اختیار دارد به انقیاد خود در می آورد . به عنوان پدیده ای که به دولت نظام سرمایه بسیار نزدیک است عمل می کند.

اما ایالات متحده امریکا در حالی که قادر بود مانع از افت موقعیت نسبی اقتصادی اش در ارتباط با سایر دولت های اصلی سرمایه داری گردد قادر نیست برای حاکمیت اش بر نظام جهانی به تسلط  اقتصادی کافی دست یابد-که در هر صورت تسلط ناپذیر است. بنابراین امریکا برای تثبیت سلطه جهانی اش به دنبال بهینه کردن قدرت نظامی بلاواسطه اش می باشد. مزاروش می نویسد آنچه که امروزه در معرض خطر قرار دارد کنترل بخش خاصی از کره ی زمین- بدون توجه به وسعت آن- و قرار دادن رقبا- در عین تحمل اقدامات مستقل شان – در وضعیتی نامطلوب نمی باشد بلکه خطر کنترل تمام جهان به وسیله ی یک ابر قدرت مستقل اقتصادی و نظامی با بهره گیری از تمام وسایل ممکنی که در اختیار دارد- حتی با تمسک به افراطی ترین شكل تسلط و در صورت نیاز با اقدامات شدید نظامی- می باشد. این است آنچه منطق غايي سرمایه ی توسعه یافته ی جهانی در تلاش بی ثمر خود برای مهار تضاد های آشتی ناپذیرش  می طلبد. گرچه مشکل اینجاست که چنین منطقی- که می توان آن را بدون قرار دادن در گیومه نوشت چرا که اساسا با منطق سرمایه در مرحله ی تاريخي فعلی تحول جهانی اش همخوانی دارد- از جمله برداشت نازی ها از سلطه ی جهانی تا آنجا که به شرایط لازم برای بقای بشریت مربوط می شود بدترین نوع بی منطقی در تاریخ است.