گفت وگویی با آنتونیو نگری
ماکیاولی علیه شهریار
ترجمه انوشيروان گنجي پور
هر گونه سخن گفتن درباره ماكياولي يعني موضع گيري
در قبال كردار (پراتيك) سياسي محض، بدون در نظر
گرفتن الزامات و محدوديت هايي كه به خارج از اين
چارچوب تعلق دارند. در گفتار سياسي ماكياولي،
اخلاقيات و ارزش ها از اين دسته اند. از اين رو،
در مورد ماكياولي با سخنان و بنابراين
موضع گيري هاي متفاوت و گاه سخت ضدونقيض
رو به روييم. دسته اي او را قدرت طلب و غايت گرايي
بي اخلاق و از تبار شيطان مي دانند و گروهي ديگر
از وي به عنوان نخستين فيلسوف واقع گراي سياست و
سهل است، اولين متفكر به راستي ماترياليست در اين
حوزه ياد مي كنند. طيف گسترده اي از انديشگران
معاصر، از اشتراوس محافظه كار و آرون دست راستي
بگير تا گرامشي انقلابي و آلتوسر چپ گرا درباره او
سخن گفته اند. و حالا بد نيست از نظرات آنتونيو
نگري، يكي از برجسته ترين انديشگران ماركسيسم
متاخر در روزگار ما، در اين باب باخبر شويم.
توماس برنز: در ميان خوانش هاي معاصر ماكياولي،
گرايشي جلب نظر مي كند كه بيش از حد به نظم نهادين
نزد ماكياولي بها مي دهد، چنان كه انگار اين نظم
كه در واقع ستيز را تعريف مي كند، در عوض
مي توانست جهت خود را به سمت غوغا و جنجال تغيير
دهد و آنها را ميان ستيزهاي «بد» و «خوب» تقسيم
كند، يعني ستيزهاي مولد يا غيرمولد نظم. و يك چنين
تقسيم بندي اي واقعاً نزد ماكياولي وجود دارد.
چگونه مي شود اين نوع تقسيم بندي را با مشخصه هاي
واقعاً هستي شناختي ستيز تركيب كرد. نكته ديگر اين
كه، به نظر من هيچ نظمي نمي تواند براي هميشه به
ستيزها پايان دهد و نظم، مگر به همراه نفوذپذيري و
آسيب پذيري تام اش نسبت به ستيز، قابل تصور نيست؟
آنتونيو نگري: ما قطعاً در احياي دوباره
ماكياولي گرايي، بر عليه ماكياولي سهيم هستيم. اما
آيا اين ماكياولي گرايي هيچ وقت از بين رفته؟
احساس مي شود كه اين ثمره خوفناك ضد - اصلاح،
دوباره در حال احياست و اين به اصطلاح واقع گرايي
سياسي دوران حاضر را فراگرفته، يعني همين برزخمان
ميان مدرن و پسامدرن، ميان ابعاد ملي حاكميت و
ابعاد جهاني آن، خاصه به شيوه اي كه در يك دوره
برزخي ديگر، در عبور و فراروي از دولت مطلق مدرن،
همين ماكياولي گرايي بر ضدشخص ماكياولي اعمال
مي شد. خيال مي كنم نظر آنسالدي در باب سرچشمه هاي
اسپانيايي انديشه سياسي اسپينوزا، در مورد دگرديسي
باروك مآبانه و يا اسلوب گرايانه انديشه ماكياولي
نيز صدق بكند. بر ضد ظهور مجدد ماكياولي گرايي، به
مدد اسپينوزا به اين نتيجه مي رسيم كه از لحاظ
ماكياولي ستيز و قدرت به طور طبيعي ذات واحدي
دارند.
اين بدين معنا نيست كه فكر كنيم تعريف
ماكياولي وار از حاكم عاري از ابهام است، بلكه اين
نتيجه گيري بدان معناست كه دركي ايجابي و ضروري از
حاكميت با تعريفي ستيز آميز از آن تنها پس از
ماكياولي است كه مطرح مي شود. « شهريار» ماكياولي
ديگر حاكمي مطلق نيست، اما باز به هر حال حاكم
مردم است: مردم و حاكميت ديگر در نقطه مقابل
يكديگر قرار ندارند. آيا اين امر براي تعريف
ماكياولي از قدرت نوعي محدوديت به حساب مي آيد؟
محدوديت نيست، براي اين كه مسئله اي ايجاد
نمي كند. وقتي كه اسپينوزا، ماركس و بعد گرامشي و
پس از آن خود ما انديشه ماكياولي را بسط داديم،
فهميديم تناقض ميان آن كسي كه فرمان مي دهد و آن
كه اطاعت مي كند، كسي كه استعمار مي كند و آني كه
نافرماني و شورش مي كند، پيوسته مهيب تر مي شود:
اما همچنين فهميديم كه مي شد شهريار را به سلاحي
براي توده تبديل كنيم، خاصه به نام اين ابهامي كه
به عنوان منشاء شهريار محسوب مي شود.
برنز: به نظرم جنبه استثنايي اي كه ماكياولي در
تاريخ انديشه سياسي دارد، به اين خاطر است كه
سياست را به بدترين وجه آن در نظر گرفته، يعني
سياست در مقام فساد و گزارش دادن از فساد. اين
بدبيني در نزد ماكياولي آيا چنان محوري نيست كه
مانع از انديشيدن او به تمامي غنا و سرخوشي وضعيت
عام توده بشود؟ عام از نظر ماكياولي، همچنان كه ما
معتقديم، مي تواند به عنوان امري ايجابي و در
دسترس به تصور درآيد.
نگري: نمي دانم آيا با اين تعريف از بدبيني
ماكياولي موافق ام يا نه. براي من ماكياولي وقتي
كه با آرمانشهرمخالفت مي كند و وقتي آن را دست
مي اندازد و حتي هيجان زده است، بدبين است، يعني
زماني كه خود را قاطي طغيان هاي انسان گرايانه
مي كند و به همين خاطر شكنجه و تبعيد مي شود. اما
او در گل سرسبد انديشه هايش كه همان «هنر جنگ»
باشد، به مراتب كمتر بدبين است، جايي كه گونه اي
خوش بيني عقل، هوش و قهرمان گرايي شهري بر
يكايك جنبه هاي نگرش وي به ستيز غالب است. شايد
اين جاست كه رابطه «قدرت _ ستيز» به گونه اي
مثال زدني آشكار مي شود، نه با تصور قدرت به مثابه
توليد ستيز، بلكه با تصور ستيز به مثابه توليد
قدرت، در معناي ماركسي و فوكويي آن. قطعاً سياست
همواره به بدترين وجه و در فساد نمايش داده
مي شود: اما اين هم هست كه چنين چيزي (يعني ستيزي
كه محصول قدرت است) به واسطه حضور و ظهور عامه
اتفاق مي افتد.
حتي مي شود گفت غايت شناسي، كه توسط متفكران
انسان گرا، از زمان مارزيل تا ماكياولي، به كلي از
تاريخ حذف شده بود، بعدي غيرالاهياتي مي يابد:
چنان كه اسپينوزا آشكارا مي گفت، سياست تنها به
مثابه دفاع از آزادي و ايجاد امر عمومي و همگاني
تعين مي يابد. غايت شناسي درواقع ماترياليستي
مي شود؛ بدين معنا كه علل غايي اي را كه با علت
فاعلي در آميخته اند، پيش بيني نمي كند بلكه تنها
ايجاد مكرر و خاص راهكارهايي را پيش بيني مي كند
كه بازگوكننده اميال عام و مشترك هستند. بنابراين
اينجا در برابر «بدبيني عقل» در هر گونه درك
الاهياتي از زندگي، يك خوش بيني عقل قد علم مي كند
كه حتي به عقلي كه قادر به ايجاد امر عام و مشترك
است، وقوف دارد. در كنار اين، طبيعتاً گونه اي
بدبيني ميل هم بروز مي كند: يعني آگاهي به اين كه
آنچه كه عقل براي عمومي شدن قدرت طلب مي كند هيچ
رابطه مستقيم و ضروري اي با كارآمدي ندارد. تنها
هوش خلاق است كه مي تواند بر اتفاقي و تصادفي بودن
واقعيت چيره شود. امر عمومي لازم و ضروري است، ولي
آيا امكان پذير است؟
برنز: ممكن است كسي كه اساساً ماكياولي نويسنده
« شهريار» را خيلي بيشتر از ماكياولي «گفتارها» و
«تاريخ فلورانس» مي شناسد، از آن ماكياولي اي كه
در كتاب «امپراتوري» شما حضور دارد، شگفت زده
بشود. آيا قدرت سازنده آن چنان كه ماكياولي مدنظر
داشته، نمي تواند به عنوان «الگوي» درك نبردهاي
مشروطه خواهانه در مقياسي جهاني به كار آيد؟ آيا
اصلاً مسئله بر سر مقياس است: آيا گذار از
دولت شهر به دنيا تحليل ماكياولي وار از ستيز را
منسوخ و باطل مي كند؟ آيا به محض چنين گذاري، با
گسستي واقعي مواجه مي شويم كه باعث مي شود تا حتي
معناي نبردها نيز دگرگون شود؟ در شكلي عام تر، آيا
خصلت بارز ضديت ماكياولي وار ميان ميل به سلطه و
ميل به تن ندادن به سلطه هنوز هم در مورد اشكال
امروزين نبرد روشنگر است و آيا مغايرتي با
چندگانگي توده ها ندارد؛ به ويژه كه اين چندگانگي
مي تواند به طرزي سلبي ظاهر شود؟
نگري: برنهاد (تز) «امپراتوري» اين است كه انديشه
انقلابي، يا بهتر است بگوييم اين بديل ايدئولوژي
مسلط كه از ماكياولي تا اسپينوزا و تا ماركس بنا
مي شود، مي تواند در دوران پسا مدرنيت مبنايي را
ايجاد كند براي انديشيدن در باب سياست. البته،
نمي توان دشواري ها و اشكالات نظري اي را كه اين
پيشنهاد به بار مي آورد، پنهان كرد. مسائل مقياس،
گسست واقعي از پارادايم و معناي گفتار كه كاملاً
زير و زبر شده: همه اينها بديهي به نظر مي رسد،
چرا كه در مرحله اي كه ما در حال عبور از آن
هستيم، آنچه اساسي است دگرديسي نظرگاه و تحول
بنيادين مقولاتي است كه اجازه فهم آنچه در
پيرامون مان مي گذرد را به ما مي دهند. و از
اينجاست كه مشكلات سياسي غامضي سر برمي آورند: هر
بار كه از ماهيت قدرت يا ستيز، نبرد، دگرديسي،
دولت، حاكميت و الي آخر صحبت مي شود، مجبوريم به
تعينات وضعيت زماني اي كه اين موضوعات بروز
مي كنند، اولويت بدهيم، وضعيت زماني اي كه درست
مثل زمان گذار از قرون وسطي به مدرنيت و زمان گذار
از مدرنيت به ادبيات پسا استعماري است.
بنابراين مشكل سياسي بسيار بغرنج است، در حالي كه،
حداقل براي يك بار هم كه شده، تعين متافيزيكي
دشواري كمتري دارد. يعني از اين پس، از منظر
هستي شناختي معناي دگرديسي انسان شناختي اي را كه
براساس زمينه تاريخي قرار گرفته، مي دانيم.
بنابراين مسئله بر سر ايجاد پيوندي ميان تعريف
منطقي (و هستي شناختي) جديد و بافت سياسي خواهد
بود. اما ايجاد چنين پلي همان پرداختن به سياست و
كار تشكيلاتي خواهد بود. وقتي كه پس از آن مسئله
به توده ها ارجاع داده مي شود، روشن است كه تضاد
ماكياولي وار ميان سلطه و انقلاب معنايي را در
برمي گيرد كه فاقد وجهي منفي است. زيرا فرضيه
انضمامي بودن و حقيقت ايجاد سازمان و تشكيلات
(« شهريار» چنين است) هيچ گاه مورد شك قرار
نمي گيرد. اين طبيعتاً بدين معنا نيست كه نبايد
وجوه سلبي چندگانگي را شناسايي و مطالعه كرد: اما
در تركيب ماترياليستي وجود، امرسلبي چيست؟
برنز: سرانجام ماكياولي به پيوند ميان آزادي و
دولتي انبساط پذير مي انديشد كه از نظر اجتماعي نه
تنها از كورسوي ستيز دروني (و گشودگي دولت شهربه
روي بيگانگان و غيره) بلكه نيز از شراره ستيز
خارجي و جنگ برآمده باشد: از اين منظر همچنين
نمونه در باطن، بيشتر دولت شهررم است تا ونيز يا
اسپارت. اين تمايز ميان داخل و خارج طبيعتاً ديگر
چندان آشكار كننده نيست، اما ايده جنگ هم اكنون
خيلي هم غير انضمامي نيست. مگر مي شود ماكياولي
را بدون در نظر گرفتن احتمال جنگ خواند؟ اين
انبساط و گسترش را مي شود بدون در نظر گرفتن فتح و
تصرف تنها به حساب بازبودن گذاشت؟ يا اين كه، از
اين هم بيشتر، آيا حد و مرز، شرطي براي انديشيدن
به آزادي به روشي منبسط و باز نيست؟
نگري: هم آري و هم نه. جنگ و ايده گسترش حكومتي كه
از نظر اجتماعي ريشه دار است، ايده رم، نياتي
هستند كه نزد ماكياولي از اسباب و لوازمي زاده
مي شوند كه نبرد طبقاتي را نيز شامل مي شوند. ايده
ماكياولي وار جنگ، در پاسخ عملي و كاربردي به اين
نبرد، به محتويات ستيز اجتماعي و نيروهايي كه آن
را نمايندگي مي كنند، بر كرسي مي نشيند. گسترش
نظامي رم خيلي بيشتر از آن كه تشكيلات كامل اسپارت
يا ونيز بتوانند، در تعادل دولت شهررخنه مي كند.
در مقابل، امروزه ايده جنگ عبارت است از حذف نبرد
طبقاتي در سطوح داخلي و بين المللي و اين ايده هر
گونه تدبير و راهكار ترقي خواهانه را پس مي زند.
چنين ايده جنگي كاملاً با يك پروژه پليسي خلط شده
است. ايده بوش از جنگ و عملكردش به سبك حزب ليكود
اسرائيل برخلاف هرگونه تصور جمهوري خواهانه از جنگ
است. ماكياولي مسلماً بدون در نظر گرفتن جنگ، قابل
خواندن و فهميدن نيست. اما كدام جنگ؟ جنگي كه،
چنان كه امروز انديشه نومحافظه كار مي خواهد و در
گذشته فاشيسم مدعي آن بود، حاكميت را تثبيت مي كند
و مشروعيتي انحصاري بدان مي بخشد، يا آني كه افراط
در اعمال قدرت را به نمايش مي گذارد، يعني قابليت
گسترش آزادي و حد و مرز هر گونه ميل را؟ اما اين
جنگ ماكياولي، همان دموكراسي اكثريت است.
|