صيرورت انقلابي
همه ما به خاطر نازيسم مسئولیم
گفتوگوي آنتونيو نگري با ژيلدلو
برگردان : رضا نجف زاده
آنچه كه در پي ميآيد مصاحبهء آنتونيو نگري،
فيلسوف راديكال ايتاليايي با ژيل دلوز است. اين
مصاحبه چندين سال پيش از خودكشي دلوز و سالهاي
تبعيد نگري در فرانسه، در شمارهء نخست ماهنامهء
Futur
Anterieur
چاپ شده است.
نگري به همراه مايكل هارت نويسندهء كتاب پرفروش
«امپراتوري: تبارشناسي جهاني شدن» است كه در سال
2000 از سوي انتشارات دانشگاه هاروارد منتشر شده و
واكنشهاي زيادي هم در ميان محافظهكاران و هم
متفكران چپ ايجاد كرده است. نگري و هارت به جرياني
تعلق دارند كه به تاسي از فوكو، دلوز و جيمسون،
ميراث ماركس را وارد حوزهء فكري پسامدرن ميكنند و
به اين اعتبار ماركسيستهاي پسامدرن يا
پساماركسيست بهشمار ميروند. كتاب امپراتوري به
بيش از 10 زبان ترجمه شده و برگردان فارسي آن نيز
از سوي انتشارات قصيدهسرا منتشر ميشود.
- نگري:
ظاهرائ مسالهء سياست همواره در حيات فكري شما حضور
داشته است. مشاركت شما در جنبشهاي مختلف
(زندانيان، مستقلهاي ايتاليايي و فلسطينيها) از
يكسو و از سوي ديگر چالش هميشگي شما با نهادها،
از يكديگر تاثير ميپذيرد و در آثار شما در
تعاملند. از كتابي كه دربارهء هيوم نوشتهايم تا
كتابتان دربارهء فوكو. ريشههاي اين علاقهء
ماندگار به مسالهء سياست در كجاست و چطور در آثار
شما ادامه يافته است؟ چرا رابطهء بين حركت و نهاد
همواره مسالهساز است
.
دلوز: آنچه كه مورد علاقهء من بوده است،
آفرينشهاي جمعي بوده نه بازنماييها، در «نهادها»
نظم كاملي وجود دارد كه از قوانين و قراردادها
جداست. من در سخن هيوم مفهوم بسيار آفرينشگر
نهادها و حقوق را يافتم. در ابتدا بيشتر به حقوق
علاقهمند بودم تا سياست. حتي به همراه مازوخ
مفهوم كاملائ پيچيدهء قراردادها و به همراه ساد به
مفهوم نهادها علاقه داشتم; همانطور كه در مورد
مسالهء جنسيت نيز اين چنين است و درحال حاضر
ميبينيم كه فرانسيس اواد فلسفهء حقوق را به عنوان
مسالهء كاملائ بنيادين باز تاسيس ميكند. آنچه كه
مورد علاقهء من است، حقوق يا قوانين نيست (اولي يك
مفهوم توخالي است و دومي مفاهيم غيرانتقادي را
شامل ميشود)، حتي حقوق يا حقها هم نيست بلكه
Juri sprudence
است، اين نهايتائ
Juri sprudence
است كه حقوق را پديد ميآورد و نبايد اين امر را
به قضات بسپريم. نويسندگان بايد گزارشهاي حقوقي را
بخوانند، نه قوانين مدني را. مردم به فكر تاسيس
نظامي از حقوق براي زيست مدرن هستند; اما در زيست
مدرن و وضعيتهاي جديدي كه پديد ميآورد،
جريانهاي نويني از حوادثي كه امكانپذير ميسازد،
تمام چيزها موضوعي براي
Juri sprudence
هستند. نيازي به كميتهء اخلاقياي مركب از مردان
خردمند خوب تربيت شده نيست، بلكه گروههاي
مصرفكننده موردنيازند. اينجاست كه از حوزهء حقوق
وارد [حوزهء] سياست ميشويم. من به نوبهء خودم طي
[جريان] ماه مه 1968 گونهاي ورود به سياست را به
وجود آوردم، همانطور كه از طريق گتاري، فوكو والي
سامبر با مسايل خاصي مرتبط شدم. آنتي اوديپ از
ابتدا تا انتها كتابي است دربارهء فلسفهء سياسي.
- شما
حوادث سال 1968 را پيروزي امر نابهنگام ميدانيد.
آغاز ضد واقعسازي. قبلائ در سالهاي منتهي به
1968 در كاري كه دربارهء نيچه نوشتيد و كمي بعدتر
در سردي وستم معناي تازهاي به سياست داديد، سياست
به مثابهء امكان، حادثه و يگانگي. شما چرخههاي
كوتاهي را بنا كرديد كه در آن آينده بر زمان حال
چيره ميشود و نهادها را در سايهء خود تغيير
ميدهد اما پس از 1968 رويكرد خود را كمي عوض
كرديد: انديشهء ايلياتي همواره فرم زماني
ضدواقعسازي آني را به خود ميگيرد و اين در حالي
است كه از نظر مكاني فقط «صيرورت اقليتي است كه
جهانشمور است.» چطور ميتوانيم اين جهانشمول
بودن [امر] نابهنگام را درك كنيم؟
.
مساله اين است كه من هرچه بيشتر به امكان تمايز
قايل شدن بين صيرورت و تاريخ پي بردم. اين نيچه
بود كه ميگفت هر امر قابل اهميتي، در غباري از
غير تاريخيت درهم پيچيده شده است. اين مخالفت با
جاودانگي و تاريخ و مخالفت با تامل و كنش نيست.
نيچه دربارهء شيوه وقوع چيزها، خود واقعهها يا
صيرورت، صحبت ميكند. آنچه كه در يك واقعه نصيب
تاريخ ميشود، شيوهء تحقق آن واقعه در شرايط خاص
است; صيرورت وقايع، فراسوي قلمرو تاريخ است. تاريخ
امري تجري نيست، تاريخ مجموعهاي از پيششرطهاي
كم و بيش منفياي است كه تجربه آن را با چيزي
فراسوي تاريخ ممكن ميسازد. تجربه بدون تاريخ
نامعين خواهد بود، هيچگونه شرط نخستيني ندارد;
اما تجربه تاريخي نيست. كليو، پگي، در يك اثر
فلسفي برجسته توضيح داده است كه وقايع را به دو
شيوه ميتوان مورد توجه قرار داد: يكي از طريق
بررسي جريان وقايع. اين كه چگونه به صورت تاريخي
رقم ميخورد، چگونه در تاريخ ساخته ميشود و سپس
متلاشي ميشود. راه دوم بازگشت به درون واقعه است.
مكان چيزي را در آن به عنوان (امري) در حال صيرورت
در نظر بگيريم. جديد و كهن را در درون آن يكسان
بيندازيم، تمام مؤلفهها يا يگانگيهايش را تجربه
كنيم. صيرورت بخشي از تاريخ نيست، تاريخ فقط شامل
مجموعهاي از پيششرطهاست كه چيزي پشت سر
ميگذارد تا «بشود»، يعني چيز جديدي بيافريند. اين
دقيقائ همان چيزي است كه نيچه نابهنگام ميداند.
مه 1968 نمايش و فوران يك صيرورت در نابترين حالت
بود. اكنون محكوم كردن وحشت و هراس انقلاب به مد
روز تبديل شده است. اين چيز جديدي نيست، رومانتيسم
انگليسي با غور و تامل در مورد كرامول مجاز دانسته
شده و امروز نگاه بسياري از افراد به استالين
شباهت زيادي به همين امر دارد. برخي ميگويند
انقلابها افتضاح به بار ميآورند. اما اينجا
هميشه دو امر كاملائ مجزا را با هم مخلوط ميكنند:
شيوهء وقوع انقلابها از حيث تاريخي و صيرورت
انقلابي مردم. اينها به دو مجموعهء مختلف از مردم
مرتبطند. تنها اميد انسانها در صيرورت انقلابي
نهفته است.تنها راه دفع شرمندگي يا واكنش به چيزي
كه غيرقابل تحمل است.
-
هزار سطح صاف، كه به نظر من كار فلسفي مهمي است،
به نظر ميرسد كه در عين حال كاتالوگي از مسايل حل
نشده است. مخصوصائ در حوزهء فلسفهء سياسي انبوهي
از جفتهاي متغايري چون پروسه و پروژه، يگانگي و
سوژه، تركيب و سازمان، خطوط پرواز و دستگاهها /
استراتژيها، خرد و كلان و غيره، همهء اينها
نهتنها تا آخر گشوده باقي ميمانند، بلكه همواره
از طريق ارادهء شگفتانگيزي براي نظريهمند كردن و
از طريق خاطرهء خشن اعلاميههاي ارتدادي بازگشايي
ميشوند. من با اين [راهبرد] تخريب هيچ مخالفتي
ندارم. درست بر عكس برخي اوقات احساس ميكنم كه
دارم يك يادداشت تراژيك را ميخوانم; آن جاهايي كه
دقيقائ واضح نيست كه «ماشين جنگ» به كجا ميرود؟
شوكه شدم! فكر ميكنم فليكس گتاري و من شايد هر دو
به طرزي متفاوت، ماركسيست باقي ماندهايم. ميداني
كه از نظر ما هر فلسلفهء سياسياي بايد بر تحليل
سرمايهداري و شيوههاي رشد و گسترش آن تكيه داشته
باشد. چيزي كه در [سخن] ماركس براي من بسيار جالب
است، تحليل او از سرمايهداري به عنوان يك نظام
درون بودي است كه به طور مدام بر محدوديتهايش
چيره ميشود و سپس بار ديگر به صورتي پرهيمنهتر
عرضاندام ميكند. اما محدوديت بنيادينش، خود
سرمايه است. هزار سطح صاف در جهات و مسيرهاي بسيار
مختلف پيش ميرود. اينها سه مسير عمده هستند:
نخست، ما فكر ميكنيم كه هر جامعه آنقدر كه با
خطوط پروازش تعريف ميشود، با كشمكشهايش تعريف
نميشود. جامعه به طور كل از مكان ميگريزد و
بسيار جالب است كه خطوط پروازي را كه در اين لحظه
يا لحظهاي ديگر شكل ميگيرد، تمرين يا دنبال
كنيم. به عنوان مثال اكنون به اروپا نگاه كنيد:
سياستمداران غربي اقدامات فراواني براي راه
انداختن همهء اينها كردهاند، تكنوكراتها
تلاشهاي فراواني كردهاند تا به [نظام] اجرايي و
قواعد يكپارچهاي دست يابند; اما سپس از يك سو، با
خيزشهاي ناگهاني جوانان و زنان غافلگير ميشوند
كه تنها به اين سبب امكانپذير شده است كه
محدوديتهاي عمده برطرف شده است (با پيامدهايي كه
غيرقابل تأملات فنسالارانه است) و از طرف ديگر،
خندهآور نيز هست، وقتي كه توجه كنيم كه اين اروپا
تاكنون به طور كامل پيش از اين كه داير شود تهديد
به تزلزل ميشود; يعني توسط جنبشهايي كه از شرق
ميآيند مورد تزلزل واقع ميشود. اينها خطوط اصلي
پروازند. در هزار سطح صاف مسير ديگري هست كه
نهتنها به جاي كشمكشها بر خطوط پرواز دست
ميگذارد; بلكه به جاي طبقات اقليتها را مورد
توجه قرار ميدهد. بنابراين، نهايتائ مسير سوم، به
توصيف «ماشين جنگ» ميانجامد كه ربطي به جنگ ندارد
بلكه به شيوهء خاص طرح و اشغال فضا - زمان يا
ابداع فضا - زمانهاي جديد مربوط ميشود. جنبشهاي
انقلابي (كه به عنوان مثال مردم اطلاع كاملي از
اين كه چگونه سازمان آزاديبخش فلسطين در جهان عرب
يك فضا - زمان به وجود آورده است) و بلكه جنبشهاي
هنري نيز، به اين معنا ماشينهاي جنگي هستند.
- تو
ميگويي كه مضمون تراژيك يا ماليخوليايي بارزي در
تمام اين [كار] ديده ميشود. فكر ميكنم بدانم
چرا. تمام گذرهايي كه در
Primo Levi
هست مرا تكان داده است، آنجا كه وي توضيح ميدهد
كه اردوگاههاي نازي ما را «از انسان بودن شرمسار
ميسازد.» نه، او ميگويد كه همه ما به خاطر
نازيسم مسووليم; همچنان كه عدهاي ميخواهند به ما
بقبولانند، اما دستان همهء ما به آن آلوده است:
حتي باقيماندگان اردوگاهها بايد با آن
تسويهحساب كنند.
.
آنها به خاطر اين كه زماني به جرگهء نازيسم
پيوسته بودند، بايد شرمسار باشند. شرمساري از
ناتواني از جلوگيري از آن، نه ديدن چگونگي آن;
شرمساري از راضي بودن به آن; اين تمام آن چيزي است
كه
Primo Levi
اسمش را ناحيهء خاكستري مينامد. همچنين بايد به
خاطر ابتذال انسان بودن احساس شرمساري كنيم: در
برابر عوامانه كردنهاي عظيم [حوزه] فكر، در برابر
سرگرميهاي تلويزيون، در برابر خطابهء يك سخنران،
در برابر حرف مفت «مردم سركي». اين يكي از
قدرتمندترين محركهاست به سوي فلسفه و اين است
چيزي كه تمام فلسفهها را سياسي ميسازد. در
سرمايهداري تنها يك چيز جهانشمول است: بازار. هيچ
دولت جهانشمولي وجود ندارد، درست به اين خاطر كه
بازار جهانشمولي وجود دارد كه دولتها مركز و
اتاقهاي بازرگاني آنند. اما بازار جهانشمولكننده
و همگونساز نيست: بازار به طرزي فزاينده
ايجادكنندهء ثروت و فلاكت است. علاقه به حقوق بشر
نبايد ما را بر آن دارد كه در لذات سرمايهداري
ليبرال كه بخش اساسي آن است اغراق كنيم.
آنچه كه بسيار شرمآور است اين است كه هيچ راه
قابل اعتمادي براي تداوم صيرورتها يا ايجاد آنها
ديگر وجود ندارد، حتي در ميان خودمان. چگونگي سر
بر آوردن يك گروه، چگونگي تكيهاش بر تاريخ، حاكي
از يك علاقهء پايدار است. ديگر از پرولتاريايي كه
فقط با مسالهء آگاهي درگير بود، خبري نيست.
-
صيرورت اقليت چگونه ميتواند قدرتمند شود؟ مقاومت
چگونه ميتواند به شورش منجر شود؟ با خواندن كتاب
تو هرگز مطمئن نيستم كه به اين سؤالات بتوانم پاسخ
بدهم، اگرچه در آثار تو هميشه نيروي پيش برندهاي
ميبينم كه مرا وادار ميكند تا مسايل را بهطور
نظري و عملي باز صورتبندي كنم و هنوز وقتي
نوشتههاي تو دربارهء تخيل را ميخوانم، يا
دربارهء مفاهيم عام در [سخن] اسپينوزا، يا حتي
وقتي كه توصيف تو در زمان تصوير ظهور سينماي
انقلابي در كشورهاي جهان سوم را دنبال ميكنم و به
همراه تو [به] گذار از تصوير به جدولبندي، به عمل
سياسي، پرداختم، تقريبائ احساس ميكنم كه به پاسخ
رسيدهام... يا من اشتباه ميكنم؟ پس آيا راهي
براي مؤثر كردن مقاومت سركوبشدگان وجود دارد؟ آيا
راهي براي تودهء يگانه و اتمي وجود دارد كه همهء
ما آنها را قدرت سازنده ميدانيم، يا نه، بايد
پارادوكس حقوقياي را بپذيريم كه براساس آن قدرت
سازنده ميتواند فقط توسط قدرت تاسيسي تعريف شود؟
.
تفاوت ميان اقليتها و اكثريتها در اندازهء آنان
نيست. اقليت ممكن است از اكثريت بزرگتر باشد.
آنچه كه اكثريت را تعريف ميكند، مدلي است كه شما
براي مطابقت دادن اختيار ميكنيد. به عنوان مثال
حد متوسط شهرنشينان مرد بزرگسال... از طرف ديگر
اقليت هيچكس نيست، همه استعداد در اقليت بودن را
دارند و اين امر ميتواند آنها را به مسيرهاي
ناشناختهاي هدايت كند. وقتي كه يك اقليت الگوهايي
براي خودش ميسازد، اين به اين سبب است كه
ميخواهد به اكثريت تبديل شود و احتمالائ بايد
تداوم بقا يافته يا پيشرفت كند (مثلائ دوست داشته
باشد به رسميت شناخته شود، حقوق خود را به وجود
آورد.) اما قدرتش از آنچه كه ميخواهد بيافريند
حاصل ميشود كه تا اندازهاي مبتني بر آن مدل است،
اما به آن وابسته نيست. مردم هميشه يك اقليت
آفرينندهاند و يگانه باقي ميمانند حتي وقتي كه
به اكثريت تبديل شوند، ميتوانند هر دو حيثيت را
داشته باشند. اين بزرگترين هنرمندان (نه هنرمندان
سطح عوام) هستند كه مردم را به وجود ميآورند و
آنها را فاقد مردم مييابند: مالارمه، رمبو، كلي،
برگ.
هنرمندان فقط ميتوانند مردم را طلب كنند، نياز
آنها به يكي درست به قلب آنچه كه انجام ميدهند
راه ميبرد. كار آنها اين نيست كه يكي را
بيافرينند و قادر به اين كار هم نيستند. هنر
مقاومت است: مقاومت در برابر مرگ، بردگي، رسوايي و
شرمساري. اما هم و غم مردم كه هنر نيست. مردم چطور
از طريق رنجهاي عظيم آفريده ميشوند؟ مردم از
طريق منابع خودشان آفريده ميشوند; اما به شيوهاي
كه به نحوي با هنر ارتباط دارد (گارل ميگويد،
انبوهي از رنجهاي عظيم در [موزه] لوور نهفته است)
يا هنر را به آنچه كه ندارد پيوند ميدهد.
يوتوپيا مفهوم درستي نيست. يوتوپيا بيشتر مسالهاي
مربوط به جدولبندي (
tabulatim
) است كه در آن مردم و هنر سهيمند. ما بايد مفهوم
جدولبندي در انديشهء برگسون را اتخاذ كنيم و به
آن معناي سياسي بدهيم.
- در
كتابي كه دربارهء فوكو نوشتهاي و مجددائ در
مصاحبهء تلويزيونيات با
INA
اظهار كردهاي كه بايد دقيقتر بر سه نوع قدرت نظر
بيفكنيم: قدرت حاكمه، قدرت انضباطي و مهمتر از
همه كنترل ارتباطات كه دارد سيطره پيدا ميكند. از
يك طرف اين سه سناريو با كاملترين فرم سلطه پيوند
دارد [كه] حتي به گسترهء گفتار و تخيل نيز تسري
پيدا ميكنند، اما از طرف ديگر هر انساني، هر
اقليتي، هر يگانگياي، بيش از گذشته، بهطور
بالقوه قادر به ابراز وجود است و به اين شيوه
ميزان زيادي از آزادي را حاصل ميآورد. در
يوتوپياي ماركسيستي گروندريسه، كمونيسم دقيقائ شكل
يك سازمان سراسر جهاني افراد آزاد را به خود
ميگيرد كه بر تكنولوژياي مبتني است كه آن را
امكانپذير ميسازد. آيا كمونيسم هنوز يك گزينهء
زنده است؟ شايد در جامعهء ارتباطي نسبت به آنچه
كه غالبائ تصور ميشود، كمونيسم ديگر كمتر
يوتوپيايي است؟
.
قطعائ ما درحال حركت به سوي جوامع كنترلي هستيم كه
ديگر كاملائ انضباطي نيستند. غالبائ فوكو را
نظريهپرداز جوامع انضباطي و تكنولوژي اصلي آنها،
محبوس كردن، ميدانند. محبوس كردن نه تنها در
بيمارستانها و زندانها، بلكه در مدارس،
كارخانهها و سربازخانهها. اما در واقع او يكي از
اولين كساني است كه گفت ما از جامعهء انضباطي خارج
ميشويم. ما به سمت جوامع كنترل حركت ميكنيم كه
ديگر به نامحبوس كردن مردم، بلكه از طريق كنترل
مدام و ارتباط دايم عمل ميكند.
Burroughs
يكي از نخستين كساني است كه به اين مساله پرداخته
است، البته مردم هميشه دربارهء زندان، مدرسه و
بيمارستان صحبت ميكنند، نهادها درحال
فروپاشياند. اما آنها به اين خاطر درحال
فروپاشياند كه درحال انجام يك نبرد محتوم به شكست
هستند. انواع جديد مجازات، آموزش و مراقبت بهداشتي
بهطرزي پنهان درحال عرضهاند. بيمارستانها و
تيمهاي باز [خدمات] مراقبتهاي خانگي را ارايه
ميدهند. ميتوان چنين تصور كرد كه نهاد آموزش
ديگر هرچه كمتر محل بستهاي است كه از فضاي كار به
عنوان يك محل بستهء ديگر متمايز است، اما هر دو
درحال ناپديد شدن بوده و به تربيت مناقشهانگيز و
نظارت مداوم كارگر بچه مدرسهاي يا كارمند دانشجو
ميانجامد. آنها ميكوشند تا اين را اصلاح نظام
مدرسهاي قلمداد كنند، اما در واقع اين [به معني]
بيمصرف كردن آن است. خود تو قبلائ نشان دادهاي
كه چگونه شكل كار در ايتاليا توسط اشكال كار نيم
وقتي كه در منزل انجام ميشود و توسط اشكال جديد
گردش و توزيع محصولات دگرگون شده است; رويكردي كه
ارايه دادي گسترش پيدا كرده است. البته ميتوان
ديد كه چگونه هر كدام از انواع جوامع با نوع خاصي
از ماشين تناسب دارند - جوامع انضباطي با
ماشينهاي مكانيكي ساده، جوامع كنترلي با
ماشينهاي سايبرنتيكي و كامپيوترها، اما ماشينهاي
خودپرداز چيزي نيستند. شما بايد آرايشهاي جمعياي
را كه ماشينها فقط يكي از مؤلفههايش هستند،
تحليل كنيد. در مقايسه با نزديك شدن به اشكال
كنترل بيامان در محلهاي بسته، به عنوان بخشي از
يك گذشتهء شادمانهء دلچسب ميتوانيم فرآيند حبس
خشنتري را ببينيم. جستوجوي «جهان شمولهاي
ارتباط» بايد ما را مشمئز كند. درست است كه حتي
قبل از اين كه جوامع كنترل كاملائ شكل بگيرند،
اشكال قصور يا مقاومت (دو امر مجزا) همچنين در حال
ظهورند. به عنوان مثال سرقت كامپيوتري و ويروسها
جاي اعتصابها و آنچه را كه در قرن نوزدهم
«خرابكاري» (متوقف كردن ماشين) ناميده ميشد
ميگيرد. تو ميپرسي كه آيا جوامع كنترلي يا
ارتباطي به اشكالي از مقاومت منجر ميشوند كه ممكن
است راه را براي كمونيسمي باز كنند كه «سازمان
سراسر جهاني افراد آزاد» را تشكيل دهد. شايد! من
نميدانم، اما اين امر نيازي به مداخلهء اقليتها
نخواهد داشت. شايد گفتار و ارتباط فاسد شدهاند.
آنها كاملائ توسط پول جريان مييابند - و نه با
تصادف بلكه با طبيعت خودشان. آفرينش همواره امري
متفاوت از ارتباط بوده است. مسالهء اصلي شايد
آفريدن حفرههايي بيارتباط كه چرخهشكنان است كه
اينچنين ميتوانيم كنترل را دفع كنيم.
- در
فوكو در
The Fold
، فرآيندهاي سوژهسازي ظاهرائ دقيقتر از برخي
ديگر از كارهايتان مورد مطالعه قرار گرفته است.
سوژه مرز حركت مداومي ميان درون و بيرون است.
پيامدهاي سياسي اين مفهوم سوژه چيست؟ اگر سوژه
نميتواند به يك شهروندي بيروني شده تقليل داده
شود، آيا ميتواند شهروندي را با نيرو و زندگي
عجين كند؟ آيا ميتواند پراگماتيسم جديدي براي
مبارزه و در عين حال
Pietas
جهان و شالودهء بسيار راديكالي را امكانپذير
سازد؟ كدام سياست ميتواند عظمت و شكوه وقايع و
سوبژكيتويته را به درون تاريخ هدايت كند؟چطور
ميتوانيم اجتماعي را تصور كنيم كه نيروي واقعي
دارد، اما مبنايي ندارد، يعني تماميت نيست، بلكه
همانطور كه اسپينوزا گفته است، مطلق است؟
.
قطعائ منطقي است كه به روشهاي مختلفي توجه كنيم
كه افراد و گروهها خود را از طريق فرآيندهاي
سوژه شدن به عنوان سوژهها شكل ميدهند. آنچه در
چنين فرآيندهايي مورد توجه است ميزان كنارهگيري
آنها از اشكال ثابت دانش و اشكال غالب قدرت است;
حتي اگر اشكال جديد قدرت را پديد آورند يا با
اشكال جديد دانش در آميزند، پس به طور كامل،
خودجوشي طغيانگر واقعياي در آنها هست. لازم
نيست به «سوژه» بازگرديم، يعني به چيزي كه با
وظايف، قدرت و دانش عجين است. ميتوان به جاي
فرآيندهاي سوژه شدن از انواع جديد حادثه صحبت
كرد. حوادثي كه با وضعيتهايي كه به آنها امكان
بروز ميدهد يا به آنها منتهي ميشود تعريف
نميشود. آنها يك لحظه ظاهر ميشوند و اين همان
لحظهاي است كه اهميت دارد. اين شانسي است كه بايد
از آن استفاده كنيم. يا ميتوانيم به سادگي
دربارهء مغز صحبت كنيم. مغز دقيقائ همان مرز حركت
مداوم دو طرفه ميان درون و بيرون است. ميان آنها
حايل است. راههاي مغزي جديد، طريقههاي جديد
انديشيدن، براساس جراحي خرد، قابل توجيه نيستند;
اين به عهدهء علم است كه آنچه را كه ممكن است در
ذهن براي يكي اتفاقافتاده باشد، براي انتخاب اين
راه يا آن راه، كشف كند. فكر ميكنم سوژه شدن
«حادثهها» و «مغزها» كم و بيش امر واحدي هستند.
چيزي كه ممكن است ما نداشته باشيم، باور به جهان
است. ما جهان را به طور كامل از دست دادهايم جهان
از ما گرفته شده است، اگر به جهان باور داريد،
حوادث را شتاب ميبخشيد - هر چند به طور پنهان - و
كنترل را پس ميزنيد. فضا - زمانهاي جديدي پديد
ميآوريد. هر چند دامنه يا هيمنهء ضعيفي داشته
باشد. اين چيزي است كه شما
Pietas
ميناميد. توان مقاومت ما در برابر كنترل، يا
تسليم شدن به آن، با توجه به ميزان حركت ما
ارزيابي ميشود. ما هم به خلاقيت و هم به مردم
نياز داريم.
|