بحران
، درجه صفر
نقدی
بر کتاب مبارزه طبقاتی کارل کائوتسکی
ارنستو
لاكلائو - شانتال موفه
ترجمه: جواد گنجى
كتاب مبارزه طبقاتى متنى است با ويژگى هاى خاص يك
متن كائوتسكى اى كه نوعى وحدت گسست ناپذير ميان
نظريه، تاريخ و استراتژى
را پيش مى كشد. البته با نگاه از منظر امروزى، اين
نظريه به غايت خام و ساده انگارانه به نظر مى آيد.
با اين همه اما بايد ابعاد گوناگون اين
ساده انگارى را بررسى كنيم، چرا كه آنها به ما
رخصت خواهند داد تا هم ويژگى هاى ساختارى اين
پارادايم را درك كنيم و هم دلايلى را كه منجر شد
تا در پايان قرن اين پارادايم دستخوش
بحران شود.
اين پارادايم ساده است، آن هم درست به همان معناى
ابتدايى و حقيقى اين كلمه كه برمبناى آن كائوتسكى
به نحوى كاملاً آشكار نظريه اى را ارائه مى كند
درباره فرآيندساده سازى (simplification)
روبه افزايش ساختار اجتماعى و آنتاگونيسم هاى
نهفته در بطن آن. جامعه كاپيتاليستى به سوى نوعى
تمركز فزاينده دارايى و ثروت پيش مى رود كه در
دستان معدودى از بنگاه ها قرار دارد؛ و نوعى
پرولتاريزه شدن سريع گوناگون ترين اقشار اجتماعى
و مقولات شغلى و حرفه اى نيز با فقر روبه گسترش
طبقه كارگر تركيب مىشود.
اين فقر و قوانين ضرورى تحول سرمايه دارى كه در
خاستگاه سرمايه دارى جاى دارند، موانعى بر سر راه
نوعى خودآئين شدن واقعى عرصه ها و كاركردهاى موجود
در متن طبقه كارگرند: مبارزه اقتصادى صرفاً
مى تواند به موفقيت هاى اندك و بى ثبات دست يابد و
اين امر به نوعى انقياد موجود و بالفعل اتحاديه
كارگرى تحت سازمان حزبى مى انجامد، سازمانى كه خود
به تنهايى مى تواند موضع پرولتاريا را از طريق
تسخير قدرت سياسى به ميزانى چشمگير دست كارى كند.
سويه ها يا موارد ساختارى جامعه كاپيتاليستى،
همچنين فاقد هرگونه شكل خودآئينى نسبى اند. به طور
مثال، دولت بر حسب زمخت ترين نوع ابزارگرايى ارائه
مى شود. از اين رو ساده انگارى موجود در پارادايم
كائوتسكى، پيش از هر چيز، عبارت است از نوعى
ساده سازى نظام تفاوت هاى ساختارى كه برسازنده
جامعه كاپيتاليستى اند. اما پارادايم كائوتسكى به
معنايى ثانوى و كمتر ذكر شده نيز ساده است، كه
براى تحليل ما اهميتى حياتى دارد. در اينجا مسئله
اصلى اين نيست كه اين پارادايم شمار تفاوت هاى
ساختارى بجا و مناسب را تقليل مى دهد، بلكه مسئله
اين است كه اين پارادايم از طريق انتساب يك معناى
واحد به هر يك از اين تفاوت ها، آنها را تثبيت
مى كند و اين تفاوت ها خود به مثابه يك موقعيت و
محل دقيق در متن نوعى كليت درك مى شوند. در وهله
نخست، تحليل كائوتسكى صرفاً اقتصادى و تقليل گرا
بود، اما اگر يگانه مسئله اين مى بود، آن گاه براى
اصلاح و تصحيح آن بايد صرفاً و خودآئينى هاى نسبى،
امر سياسى و امر ايدئولوژيكى را در اين تحليل
مى گنجانديم و از طريق تكثير موارد موجود در درون
نوعى مكان نگارى (topography)
آن را پيچيده تر مى ساختيم. اما هر يك از اين
موارد تكثير شده يا سويه هاى ساختارى به منزله
مواردى از پارادايم كائوتسكى اى، حاوى نوعى هويت (identity)
ثابت و تكين (singular)
خواهند بود.
اجازه دهيد تا به منظور شرح
اين وحدت معنا، به بررسى اين امر بپردازيم كه
كائوتسكى رابطه ميان مبارزه اقتصادى و سياسى را
چگونه تبيين مى كند: «گهگاه برخى كوشيده اند تا
مبارزه سياسى را در تقابل با مبارزه اقتصادى قرار
دهند و چنين اظهار كرده اند كه پرولتاريا بايد
توجه خود را منحصراً به يكى از اين دو مبارزه
معطوف كند. واقعيت اين است كه اين دو را نمى توان
از هم مجزا كرد. مبارزه اقتصادى حقوق سياسى را
مى طلبد و اين حقوق از آسمان فرو نمى آيند. براى
تامين و بقاى اين حقوق شديدترين نوع مبارزه سياسى
ضرورت دارد. در تحليل نهايى، مبارزه سياسى يك
مبارزه اقتصادى است.» (به نقل از كائوتسكى) رزا
لوگزامبورگ نيز وحدت اين دو نوع مبارزه را تصديق
مى كرد، اما او كار خود را از نوعى تنوع يا
گوناگونى اوليه آغاز مى كرد و وحدت نيز در نظر او
نوعى وحدت بخشيدن (unification)
بود، يعنى نتيجه نوعى تعين مازاد (overdetermination)
عناصر مجزا و منفصل كه فاقد هرگونه شكل ثابت و
پيشينى صورت بندى اند (a
priori articulation).
اما در نظر كائوتسكى، مسئله وحدت نقطه عزيمت است:
مبارزات طبقه كارگر در حوزه سياست به موجب نوعى
محاسبه اقتصادى. اين امكان وجود دارد تا از طريق
يك گذار كاملاً منطقى از يك مبارزه به مبارزه اى
ديگر گذر كنيم. در مورد رزا لوگزامبورگ، هر مبارزه
بيش از يك معنا دربرداشت. اين مبارزه در يك ساحت
نمادين ثانوى تكرار مى شد. معناى مبارزه نيز ثابت
نبود: زيرا اين مبارزه متكى به صورت بندى هاى
متغير بود كه، از منظر خودانگيخته او، هرگونه تعين
پيشينى اى را پس مى راندند. از سوى ديگر، كائوتسكى
به ساده كردن معناى هرگونه آنتاگونيسم يا عنصر
اجتماعى مى پرداخت، آن هم از طريق تقليل اين
آنتاگونيسم يا عنصر به يك موقعيت ساختارى ويژه كه
خود از پيش توسط منطق وجه كاپيتاليستى توليد به
موقعيتى ثابت بدل شده است. تاريخ سرمايه دارى كه
در كتاب مبارزه طبقاتى شرح آن آمده، عبارت است از
روابط ناب درونى بودن (interiority).
ما مى توانيم از طبقه كارگر به سرمايه داران، از
حوزه اقتصادى به حوزه سياسى و از سرمايه دارى
توليدى به سرمايه دارى انحصارى گذر كنيم، بى آنكه
نيازى باشد تا حتى براى يك لحظه از عقلانيت و وضوح
درونى يك پارادايم بسته و محصور فاصله گيريم.
بى شك، سرمايه دارى براى ما چنان ارائه مى شود كه
گويى بر طبق يك واقعيت اجتماعى بيرونى عمل مى كند،
اما اين واقعيت بيرونى در پى تماس حاصل كردن با
سرمايه دارى به سادگى انحلال مى يابد.
سرمايه دارى تغيير مى كند، اما
اين تغيير چيزى نيست مگر ظاهر شدن گرايشات و
تناقض هاى درونى خود آن. در اينجا هيچ چيزى برمنطق
ضرورت مرز نمى نهد: و اين همان چيزى است كه كتاب
مبارزه طبقاتى را به نوعى متن پيشا- بحران بدل
مى سازد. در نهايت، سادگى يا ساده انگارى در يك
ساحت سوم نيز حضور دارد، يعنى آن ساحتى كه به نقش
خود نظريه ارجاع مى دهد. اگر اين متن كائوتسكى اى
اوليه با متون ديگرى مقايسه شود كه در زمره نوعى
سنت متقدم يا متاخر ماركسيستى جاى دارند، آن گاه
درمى يابيم كه اين متن خصلتى حيرت انگيزتر را در
دل خود جاى داده است:
اين متن خود را به منزله نوعى
مداخله براى عيان ساختن معناى بنيادين تاريخ عرضه
نمى كند، بلكه به منزله سيستماتيزه كردن و تعميم
نوعى تجربه شفاف و واضح كه در برابر انظار همگان
قرار دارد. از آنجايى كه هيچ نوع هيروگليف اجتماعى
وجود ندارد تا رمزگشايى اش كنيم، ما با نوعى تناظر
كامل ميان نظريه و عمل جنبش كارگران مواجهيم. در
رابطه با ساختن وحدت طبقاتى، آدام پرزورسكى (Przeworski)
ويژگى غريب متن كائوتسكى را خاطرنشان كرده است: در
حالى كه ماركس از زمان نوشتن كتاب فقر فلسفه، وحدت
ميان الحاق (insertion)
اقتصادى و سازمان دهى سياسى طبقه كارگر را به
منزله فرآيندى ناتمام ارائه كرد، اين همان فاصله و
شكافى بود كه تمايز ميان «طبقه درخود» و «طبقه
براى خود» مى كوشيد تا آن را پر و مسدود كند.
كائوتسكى چنان استدلال مى كند كه گويى طبقه كارگر
از پيش فرماسيون وحدت خويش را تكميل كرده است.
«على الظاهر كائوتسكى براين باور بوده است كه در
سال ،۱۸۹۰
فرماسيون پرولتاريا به شكل يك طبقه، نوعى عمل
انجام شده بود؛ پرولتاريا از قبل به منزله يك طبقه
شكل يافته بود و در آينده نيز به همين شكل باقى
خواهد ماند. پرولتارياى سازمان يافته هيچ چيزى را
براى انجام دادن باقى نگذاشته بود مگر پيگيرى
ماموريت تاريخى اش و حزب نيز فقط مى تواند در تحقق
آن مشاركت كند.» (به نقل از پرزورسكى) به همين
نحو، وقتى كائوتسكى به پرولتاريزه شدن و فقر
روبه گسترش، به بحران هاى ناگزير سرمايه دارى، يا
به وقوع ضرورى سوسياليسم ارجاع مى دهد، به نظر
مى رسد كه او از گرايشات بالقوه اى كه توسط تحليل
نظرى عيان مى شوند، سخن نمى گويد، بلكه سخن او
درباره واقعيات به نحو تجربى مشاهده پذير در دو
مورد اول [پرولتاريزه شدن و فقر و بحران هاى
سرمايه دارى] و نوعى گذار كوتاه مدت در مورد سوم
[وقوع سوسياليسم] است. به رغم اين واقعيت كه
«ضرورت»، مقوله اى غالب و مسلط در گفتار او محسوب
مى شود، اما كاركرد اين مقوله نه ضمانت نوعى معنا
وراى تجربه، بلكه سيستماتيزه كردن خود تجربه است.
اينك، اگرچه تركيب آن عناصرى
كه شالوده اين خوش بينى و ساده انگارى است به
منزله بخشى از نوعى فرآيند جهانشمول بنا كردن
تشكيلات طبقاتى ارائه مى شود، اما اين امر صرفاً
نمايانگر تلاشى براى به كمال رساندن فرماسيون
تاريخى خاص طبقه كارگر آلمان بود. اولاً استقلال
سياسى طبقه كارگر آلمان نتيجه و پيامد دو شكست
بود: شكست بورژوازى آلمان، پس از ،۱۸۴۹
براى بنياد نهادن خود در مقام نيروى هژمونيك نوعى
جنبش ليبرال- دموكراتيك؛ شكست تلاش لاسالى اى در
جهت نوعى اشتراكى كردن براى ادغام طبقه كارگر در
دولت بيسماركى. در ثانى، سرخوردگى عظيم سال هاى
۹۶- ۱۸۷۳
و ناامنى اقتصادى همراه با آنكه همه اقشار اجتماعى
را تحت تاثير قرار داد، نوعى خوش بينى عام درباره
فروپاشى قريب الوقوع سرمايه دارى و وقوع انقلاب
پرولتاريايى را دامن زد. سوماً طبقه كارگر واجد
ميزان پائينى از پيچيدگى ساختارى بود: اتحاديه
كارگرى مراحل اوليه خود را طى مى كرد و هم به لحاظ
سياسى و هم به لحاظ اقتصادى تابع حزب بود؛ و با
وجود پس زمينه سرخوردگى بيست ساله، انتظار نوعى
فقر و تضعيف وضعيت كارگران از طريق فعاليت اتحاديه
كارگرى، به غايت محدود به نظر مى رسيد. كميسيون
عمومى اتحاديه هاى كارگرى آلمان، كه در سال
۱۸۹۰
تاسيس شد، فقط با دشوارى توانست با هژمونى خود را
برجنبش كارگران تحميل كند، آن هم در بحبوحه مقاومت
قدرت هاى حاكم بر اتحاديه كارگرى محلى و بدبينى
سراسرى و فراگير سوسيال دموكراسى.
تحت اين شرايط، وحدت و
خودآئينى طبقه كارگر و فروپاشى نظام سرمايه دارى،
عملاً به منزله فاكت ها و واقعيات تجربه به چشم
آمدند. اينها پارامترهايى بود كه به گفتار
كائوتسكى اى وجهه اى قابل پذيرش مى بخشيدند.
اما در واقعيت اين وضعيت
دقيقاً آلمانى بود- يا، در بهترين حالت، وضعيت
بارز كشورهاى اروپايى معينى كه در آنها بورژوازى
ليبرال تضعيف شده بود- و بى ترديد تناظر يا شباهتى
با آن دسته از فرآيند هاى فرماسيون طبقه كارگر در
كشورهاى ديگر نداشت، كشورهايى با يك سنت ليبرال
نيرومند (انگلستان) يا سنت دموكراتيك- ژاكوبنى
(فرانسه)، يا كشورهايى كه هويت هاى قومى و مذهبى
در آن بر هويت هاى مربوط به طبقه غالب بود (ايالات
متحده). اما پس از آنكه، در وولگات يا تحرير عام (Vulgate)
ماركسيستى، تاريخ به سوى نوعى ساده سازى هر چه
بيشتر آنتاگونيسم هاى اجتماعى پيش رفت، جريان
انزوا و درگيرى افراطى جنبش كارگران آلمان بايد به
وجهه و اعتبار نوعى پارادايم دست مى يافت كه
وضعيت هاى ملى ديگر بايد تحت دايره شمول آن جا
مى گرفتند و در رابطه با آن پارادايم آنها صرفاً
مى توانستند واجد شباهت ها و نزديكى هاى نابسنده
باشند.
پايان دوره يأس و سرخوردگى
موجب شروع بحران در اين پارادايم شد. گذار به
«سرمايه دارى سازمان يافته» و رشد و رونق متعاقب
آنكه تا سال ۱۹۱۴
دوام يافت، دورنماى نوعى «بحران عام سرمايه دارى»
را به امرى غيرقطعى و نامعلوم بدل ساخت. تحت اين
شرايط جديد، موجى از مبارزات اقتصادى موفق در
اتحاديه كارگرى، كارگران را قادر ساخت تا قدرت
سازمانى شان را تحكيم و تثبيت كرده و در دل
سوسيال دموكراسى نفوذ كنند. اما در اين نقطه، ميان
اتحاديه هاى كارگرى و رهبرى سياسى در درون حزب،
رفته رفته تنشى سخت و نيرومند خود را نشان داد، به
نحوى كه تعين سوسياليستى و وحدت طبقه كارگر به
نحوى فزاينده به امرى معضل دار بدل شد. در همه
حوزه هاى جامعه، نوعى استقلال يافتن يا خودآئين
شدن عرصه ها صورت گرفت- و اين امر حاكى از آن بود
كه هر نوع وحدتى فقط از طريق اشكال ناپايدار و
پيچيده صورت بندى مجدد قابل حصول است. از اين منظر
جديد، براى توالى و ترتيب ظاهراً منطقى و ساده
سويه هاى ساختارى گوناگون پارادايم كائوتسكى ،۱۸۹۲
علامت سئوالى جدى ظاهر شد. و به دليل آنكه رابطه
ميان نظريه و برنامه رابطه استلزام تام بود، بحران
سياسى در شكل نوعى بحران نظرى تكرار شد. در سال
۱۸۹۸
توماس ماساريك اصطلاح يا عبارتى را جعل كرد كه
خيلى زود رواج يافت: «بحران ماركسيسم».
اين بحران كه از پايان قرن گرفته تا دوره جنگ به
منزله پس زمينه اى براى همه مباحث ماركسيستى عمل
مى كرد، به نظر مى رسد كه زير نفوذ و سيطره دوسويه
بنيادين قرار داشته است: آگاهى جديد از پيچيدگى و
ابهام امر اجتماعى و پيچيدگى ها و مقاومت هاى نوعى
سرمايه دارى كه هر چه بيشتر سازمان يافته مى شود؛
و قطعه وار يا تكه پاره شدن موقعيت هاى مختلف
عاملان اجتماعى كه، برطبق پارادايم كلاسيك، بايد
وحدت مى يافتند.
آنتونيو لابريولا در عبارتى
معروف از نامه اى به لاگاردل، در همان مراحل
آغازين مباحثه گفتار تجديدنظرطلب (revisionist)،
چنين بيان كرده است: «به راستى، در پس همه اين
شايعه و هياهوى بحث و مجادله، ما با مشكلى جدى و
اساسى مواجهيم: اميدهاى پرشور، سرزنده و نابهنگام
چند سالى قبل- آن انتظارات و توقعات مبنى بر
جزئيات و خطوط بيش از حد دقيق- اينك در حال مواجهه
با پيچيده ترين مسائل مربوط به مقاومت روابط
اقتصادى و بغرنج ترين نوع شبكه بندى هاى جهان
سياسى هستند.»
خطا خواهد بود اگر به اين
مسئله صرفاً به مثابه يك بحران گذرا بنگريم؛ بلكه
كاملاً برعكس، ماركسيسم سرانجام در آن دوره
معصوميت خود را از دست داد. تا آنجايى كه ترتيب و
توالى پارادايمى مقولات ماركسيسم، تابع «فشار
ساختارى» وضعيت هاى بيش از پيش خلاف قاعده و
نامعمول شد، فروكاستن روابط اجتماعى به سويه هاى
ساختارى اى كه نسبت به آن مقولات امرى بيرونى
محسوب مى شدند نيز هرچه بيشتر دشوار شد. نوعى
تكثير وقفه ها و انقطاع ها رفته رفته منجر به
فروپاشى وحدت يك گفتار شد كه خود را عميقاً يگانه
مى پنداشت. از آن پس، مشكل ماركسيسم انديشيدن به
آن انقطاع ها شده است و در عين حال يافتن اشكالى
كه وحدت عناصر پراكنده و نامتجانس را دوباره
برسازد. گذارهاى موجود ميان سويه هاى ساختارى
متفاوت، شفافيت منطقى آغازين خود را از دست
داده اند و پرده از ابهامى برمى دارند كه به روابط
حادث و روابطى كه به دشوارى برساخته شده اند مرتبط
است. ويژه بودن واكنش هاى مختلف به بحران اين
پارادايم در شيوه درك و فهم اين سويه رابطه اى (relational)
نهفته است- و اهميت اين سويه چنان افزايش يافته كه
سرشت و ماهيت آن كمتر آشكار شده است.
منبع:
Laclau
&Mouffe,
Hegemony and socialist strategy, vers
Edition
|