نوشته جان هالووی اثری بسیار
درخشان، تامل برانگیز و به مفهوم واقعی کلمه
ابتکاری است. رویکرد او در این نوشته، معطوف
است "به ریشه مسائل". ضعف و قوت نوشته هر چه
باشد، قدرت انتقادی و کوبندهی نفی را به شیوه
هیجانانگیزی برجسته میکند. هدف بلندپروازانه
و با اهمیت آن عبارتست از: "تدقیق نقد
مارکسیستی از سرمایهداری".
بخش نخست کتاب تحت عنوان:
"فریاد" از بهترین بخشهای آن به شمار میرود.
فصل اول کتاب از برجستهترین و
تکاندهندهترین مطالبی است که پیرامون اندیشه
انقلابی در سالهای اخیر خواندهام.
فرض اصلی کتاب چنین است:
"برای طرد جهانی که احساس میکنیم ظالمانه است
نیازی نیست که پایان خوشی را وعده دهیم که در
انتظار ماست."
در این نوشته در رویارویی با
عملکرد سرمایهداری که زندگی انسانها را
نابود میکند فریاد "نه" فریاد غم، فریاد
وحشت، فریاد خشم و فریاد نفی و امتناع سر
داده میشود. اعتراض به نظم موجود و
حقانیتمان بر وعدهی مشخصی وابسته نیست. با
این وجود "این فریاد، رهیافتی را امکانپذیر
میداند و امکان تحول را نفی نمیکند."
فصلهای فلسفی اصلی کتاب با
بتوارگی و بتوارهپرستی سرو کار دارد.
هالووی که به شیوه خلاقانه از آثار مارکس،
لوکاچ و آدورنو استفاده میکند. بتوارهپرستی
را جدایی بین "محصول" و "عمل" تعریف میکند که
روند جمعی " انجام دادن" را از هم پاره
میکند. تاکید او بر این است که بتواره پرستی
وضعیتی نیست که کل جامعه را فرا گیرد بلکه یک
فرآیند است. حرکت متناقض بتوارهپرستی در
برابر ضد بتواره پرستی قرار دارد. بنابراین،
نظریه انتقادی را باید نظریهای دانست که بخشی
از حرکت ضد بتوارهپرستی، جزیی از مبارزه
برای دفاع، احیا و ایجاد حرکت جمعی " انجام
دادن" است. این نظری بسیار خردمندانه است، اما
جان هالووی ظاهرا همه شکلهای عینیتیابی را
با بتواره پرستی یکسان میگیرد. او مثلا
ایراد میگیرد که در سرمایهداری "شیی، هویت
با دوامی پیدا میکند." بسیار خوب، آیا یک
صندلی خوب که در نظام سوسیالیستی ساخته شده
است"هویت با دوامی" پیدا نمیکند؟ اینکه
هالوی تفاوت بین از خودبیگانگی و عینیتیابی
را نمیپذیرد، به انکار تولیدهای مادی، واقعی
و انسانی منجر میشود. (رجوع کنید به یادداشت
شماره 22 فصل4) خطایی که لوکاچ جوان، علیرغم
انتقاد از خود دیرهنگام در سال 1967، مرتکب
نشده است.
بحث مستدل دیگر هالووی،
نقدیست از "مارکسیسم علمی"، یعنی روایتهایی
که سعی دارند قطعی بودن نظریه را، همچون جزئی
جدانشدنی از سوسیالیسم تلقی کنند. این روایت
از مارکسیسم، دگرگونی تاریخی را بر طبق
"قوانین علمی" توضیح داده و آن را پیشبینی
میکند. هالووی اما معتقد است: "مبارزه ما به
ذات خود، عمیقا ناپایدار و غیرقطعی است و دلیل
آن این است که قطعیت تنها بر اساس شیی شدن
مناسبات اجتماعی قابل فهم است. فقط زمانی
میتوان راجع به "قانون حرکت" جامعه صحبت کرد
که مناسبات اجتماعی را به شکل مناسبات بین
اشیاء بسط دهیم. دگرگونی انقلابی اما به معنی
پیگیری در مسیری قطعی نیست، زیرا قطعیت خود
نفی دگرگونی انقلابی است. مبارزه ما
مبارزهایست علیه شییشدگی و بنابراین، علیه
قطعیت". این یکی از مهمترین بخشهای کتاب است
و میتواند سهم به سزایی در رویکرد انتقادی
مارکسیستی به سیاست ایفا کند.
هالووی لنینِ در "چه باید
کرد"، کائوتسکی و روزا لوکزامبورگِ در "اصلاح
یا انقلاب" (1899) را از جمله "مارکسیستهای
علمی" میداند. اما او مقاله روزا لوکزامبورگ
تحت عنوان "بحران سوسیال دموکراسی" (1915) را
نادیده میگیرد. در این مقاله روزا لوکزامبورگ
با آموزه "سوسیالیسم یا بربریت" از قطعیت علمی
به لحاظ روش شناختی گسست اساسی کرده است. این
گسست اساسی با فرمولبندی جدید و مهمی پیوند
دارد که عبارتست از بدیل تاریخی بین
"سوسیالیسم یا بربریت". این مقاله نقطه عطفی
در تاریخ مارکسیسم به شمار میرود، دقیقا به
این دلیل که "اصل عدم قطعیت" را در سیاست
سوسیالیستی وارد میکند.
اکنون میپردازم به اصلی که
عنوان کتاب را با خود دارد: "دگرگونی جهان
بدون کسب قدرت". هالووی معتقد است که همه
تلاشهای تاکنونی در جهت دگرگونی انقلابی
ناموفق بوده است، به این خاطر که اساس همه
آنها را، الگوی دگرگونی از طریق تصرف قدرت
دولتی تشکیل میداده است. با این وجود، در
یادداشت هشتِ صفحهی217 هالووی قبول میکند که
"دلایل و مدارک تاریخی کافی نیست"، که همه
تلاشهای تاکنونی برای تغییر جهان بدون کسب
قدرت ناموفق بوده است. بنابراین، هالووی سعی
میکند ادعای خود را بر اساس سه استدلال نظری
زیر پایه ریزی کند.
استدلال نخست اینکه وضعیت
موجود بخشی از مناسبات اجتماعی سرمایهداری
است. با این وجود، همانطور که او
مینویسد:"مارکسیسم انقلابی به چنین روابطی
آگاه است، هدف آن دستیابی به قدرت دولتی
موجود نیست بلکه در هم شکستن آن و ایجاد وضعیت
جدیدی است".( ص 15).
استدلال دوم این است که دولت
در هر شکل آن، محتوای آن هر چه باشد، خود شکلی
از بتوارگی است. این استدلالی آنارشیستی و
کلاسیک است که مارکس هم تا حدودی، مخصوصا در
یادداشتهایش در پیوند با کمون پاریس از آن
متاثر بود. در این یادداشتهاست که شکل
غیردولتی قدرت سیاسی پیشنهاد شده است.
استدلال سوم در فصل سوم آمده
و بر کل کتاب اثر گذاشته است. این استدلال
عبارتست از تمایز بین "قدرت برای" یا توان
انجام کارها و "قدرت بر" یا توانایی فرمان
دادن به دیگران برای آنچه که شخص مایل است
انجام دهد. طبق نظر هالووی انقلاب باید اولی
(قدرت برای انجام کارها) را ارتقاء دهد و دومی
(قدرت فرمان دادن به دیگران ) را ریشه کن کند.
باید اعتراف کنم که این تمایز مرا قانع نساخته
است و فکر میکنم زندگی جمعی و فعالیت افراد
بشر بدون نوعی "قدرت برای فرمان دادن"
نمیتواند وجود داشته باشد.
اجازه میخواهم انتقادهایم را
توضیح دهم. انتقاد من با ایده دموکراسی سرو
کار دارد، مفهومی که به ندرت در کتاب آمده
است. هالووی دموکراسی را همچون "روندی که
دولت آنرا تعیین میکند و فرآیندی از
تصمیمگیری که تحت تاثیر انتخابات است"
میداند. (ص 97) با این نظر موافق نیستم. من
معتقدم دموکراسی، مخصوصا در یک روند انقلابی
باید جنبه اساسی و کل روند تصمیمگیری سیاسی و
اجتماعی را فرا گیرد. این بحث را روزا
لوکزامبورگ در نقد رفیقانه از بلشویکها در
مقالهای تحت عنوان: "انقلاب 1918 روسیه" به
گونهای درخشان ارائه کرده است. دموکراسی یعنی
قدرت اکثریت بر اقلیت. این قدرت مطلق نیست،
محدودیتهایی دارد و باید شأن و منزلت دیگران
را محترم به شمارد. اما همچنان قدرت اکثریت
بر اقلبت است. این امر شامل همه نوع جوامع
بشری میشود، از جمله دهکدههای زاپاتیستها.
مثلا در سال 1994 زاپاتیستها
پس از چند هفته، تصمیم گرفتند به تیراندازی
پایان دهند و مذاکره جهت آتش بس را آغاز کنند.
چه کسانی تصمیم گرفتند؟ مردم دهکده های
زاپاتیستها به بحث نشستند و اکثریتی- شاید
وفاق عامی هم وجود داشت – تصمیم گرفت که به
مبارزه مسلحانه پایان دهد. اکثریت – اگر
اکثریتی وجود داشت که نمیدانم- باید این
تصمیم را میپذیرفت یا از جنبش زاپاتیستها
انشعاب میکرد. این قدرت، قدرت اکثریت بر
اقلیت بود. پس از آن مردم دهکده به فرماندهان
EZLN
دستور دادند تیراندازی را متوقف کنند. این
قدرت، قدرت مردم دهکدهها بود بر فرماندهان
خود. و سرانجام فرماندهان آنها طبق منطق
("دستوردادن ضمن اطاعت کردن" ) از دستورات
مردم پیروی کردند و به رزمندگان خود اعلام
کردند از تیراندازی دست بکشند: معنای این روند
این است که فرماندهان بر رزمندگان خود قدرت
اعمال کردهاند. من ادعائی ندارم که توضیحام
از این روند دقیق است، اما این نمونهایست از
دموکراسی که به شکلهایی از اعمال قدرت بر
[دیگران] نیاز دارد.
یکی از ایرادات اساسی من به
بحث هالووی در مورد مساله قدرت و قدرتستیزی،
ماهیت بینهایت انتزاعی ضدیت او با قدرت است.
او در پیوند با مقاومت، به اهمیت خاطرهها
اشاره میکند، اما در استدلاهای او بحث چندانی
پیرامون ارزش یا محدودیتهای جنبشهای انقلابی
تاریخی، خواه مارکسیست، آنارشیست یا زاپاتیستی
از 1917 به این سو مشاهده نمیشود.
هالووی در یکی از معدود
قطعاتی که در آن نمونههای تاریخی مثبت
خودگردانی و ضد بتوارهپرستی را ذکر میکند،
به "کمون پاریس که مارکس مورد بحث قرار داده،
شوراهای کارگری که پانکوک صورتبندی کرده و
شوراهای زاپاتیستها اشاره میکند." (ص 105)،
میتوان ثابت کرد که در هر یک از این
نمونهها، شکلهای قدرت دموکراتیک وجود دارد
که لازمه آن شکلی از اعمال قدرت بر [دیگران]
بوده است. قبلا راجع به تجربه شوراهای روستایی
زاپاتیست بحث کردم. پیشنهادهای آنها برای
مکزیک چیست؟ کتاب هالووی تا درجه معینی تفسیر
درخشانی است بر اصل زاپاتیستی عمل انقلابی:
"ما نمیخواهیم قدرت را کسب کنیم!" اما این
ادعا را بدون پیوند آن با شعار معروف دیگر
EZLN
: "همه چیز برای همه، هیچ چیز برای ما "
نمیتوان درک کرده و اگر هر دوی این شعارها را
که جایگاه مهمی در اظهارنظرهای رسمی
زاپاتیستها دارد با مبارزه برای دموکراسی
مکزیک پیوند برقرار کنیم میتوانیم استدلال
زیر را ارائه کنیم: "ما، ارتش زاپاتیستها،
نمیخواهیم قدرت را به دست گیریم، ما قدرت را
برای همهی مردم میخواهیم، یعنی یک دموکراسی
واقعی".
در کمون پاریس شکل جدیدی از
قدرت را شاهد بودهایم که دیگر یک دولت به
مفهوم متعارف کلمه نبود، اما همچنان یک قدرت
بود؛ قدرتی بود که مردم پاریس آنرا به شیوه
دموکراتیک انتخاب کرده بودند – ترکیبی از
دموکراسی نمایندگی و دموکراسی مستقیم – و این
قدرت، قدرتی بود بر مردم که از طریق فرمانها
و تصمیمات خصلت اجرایی پیدا میکرد. این کمون،
بر گارد ملی قدرت اعمال میکرد و فرماندهان
گارد ملی بر سربازان خود. (" بیایید برویم در
بلوار کلیشی سنگر ببندیم") و این قدرت یعنی
قدرت دموکراتیک کمون پاریس واقعا "کسب شد"، و
با دستیابی بر ابزار مادی قدرت و توپهای گارد
ملی آغاز شد. در مورد شورا، آنچه آنتون
پانهکوک کمونیست در نظر داشت این بود که او
"همه قدرت را برای شورای کارگران" میخواست و
شوراها را ابزار "دستیابی به قدرت و برقراری
سلطه بر جامعه" به دست کارگران میدانست."
(این نقل قول را از مقاله سال 1938 پانهکوک
گرفتهام).
آنچه در بحث جان هالووی غایب
است، مفهوم عمل آگاهانه انقلابی است – نخستین
بار مارکس آنرا در "تزهای فوئرباخ" صورتبندی
کرد – که از نظر من پاسخ واقعی به آن چیزی است
که او "تراژدی بتوارهپرستی و معظلات همراه آن
میدانست".
اما پرسش این است مردم که به
چنین بتوارهپرستیای گرفتار اند چگونه
میتوانند خود را از این نظام برهانند؟ پاسخ
مارکس اینست": مردم با عمل آگاهانه (پراکسیس)
رهایی بخش خود جامعه را تغییر داده و همزمان
آگاهی و شعور خود را نیز تغییر میدهند. مردم
تنها با تجربه عملی مبارزاتی خود میتوانند
خود را از بتوارهپرستی برهانند. به همین دلیل
است که تنها رهایی حقیقی، خودرهانی است و نه
رهایی" از بالا". هر عمل خودرهانی، خواه
گروهی، خواه فردی یا کم اهمیت میتواند نخستین
گام به سوی "مصادره مصادرهکنندگان" باشد.
اما من معتقدم که هر "نهای"، با همه سبعیت
خود، همانگونه هالووی در ص 205 گفته است
میتواند "نیروی برانگیزاننده" باشد.
اما به باور من خودکشی،
دیوانگی، تروریسم و هر نوع واکنش ضد انسانی به
نظام نمیتواند"سرآغازی" برای رهایی باشد.
میخواهم پاسخ سادهای ارائه دهم. بن لادن،
سرآغاز نیست بلکه کوچه بن بست است. نتیجهگیری
کتاب که "بدون پایان" نام دارد را میپسندم.
همهی ما راه خود را جستجو میکنیم، هیچ کس
نمیتواند بگوید که استراتژی واقعی و یا تنها
استراتژی را یافته است. ولی همگی باید از
تجربه زندهی مبارزان از جمله از مبارزه
زاپاتیستها بیاموزیم.