دفتـــــــــــرهای بیــــــــــدار

بازگشت به صفحه قبل

 

مفهوم انقلاب در زمان ما

 

نوشته میشل لووی

 

نوشته جان هالووی اثری بسیار درخشان، تامل برانگیز و به مفهوم واقعی کلمه ابتکاری است. رویکرد او در این نوشته، معطوف است "به ریشه مسائل". ضعف و قوت نوشته هر چه باشد، قدرت انتقادی و کوبنده­ی نفی را به شیوه هیجان­انگیزی برجسته می­کند. هدف بلندپروازانه و با اهمیت آن عبارت­ست از: "تدقیق نقد مارکسیستی از سرمایه­داری".

بخش نخست کتاب تحت عنوان: "فریاد" از بهترین بخش­های آن به شمار می­رود. فصل اول کتاب از برجسته­ترین و تکان­دهنده­ترین مطالبی است که پیرامون اندیشه انقلابی در سال­های اخیر خوانده­ام.

فرض اصلی کتاب چنین است: "برای طرد جهانی که احساس می­کنیم ظالمانه است نیازی نیست که پایان خوشی را وعده دهیم که در انتظار ماست."

در این نوشته در رویارویی با عملکرد سرمایه­داری که زندگی انسان­ها را نابود می­کند فریاد "نه" فریاد غم، فریاد وحشت، فریاد خشم و فریاد نفی و امتناع سر ­داده می­شود. اعتراض به نظم موجود و حقانیت­مان بر وعده­ی مشخصی وابسته نیست. با این وجود "این فریاد، رهیافتی را امکان­پذیر می­داند و امکان تحول را نفی نمی­کند."

فصل­های فلسفی اصلی کتاب با بت­وارگی و بت­واره­پرستی سرو کار دارد. هالووی که به شیوه خلاقانه از آثار مارکس، لوکاچ و آدورنو استفاده می­کند. بت­واره­پرستی را جدایی بین "محصول" و "عمل" تعریف می­کند که روند جمعی " انجام دادن" را از هم پاره می­کند. تاکید او بر این است که بتواره پرستی  وضعیتی نیست که کل جامعه را فرا گیرد بلکه یک فرآیند است. حرکت متناقض بتواره­پرستی در برابر ضد بت­واره پرستی قرار دارد. بنابراین، نظریه انتقادی را باید نظریه­ای دانست که بخشی از حرکت ضد بت­واره­پرستی، جزیی از مبارزه برای دفاع، احیا و ایجاد حرکت جمعی " انجام دادن" است. این نظری بسیار خردمندانه است، اما جان هالووی ظاهرا همه شکل­های عینیت­یابی را با بت­واره پرستی یکسان می­گیرد. او مثلا ایراد می­گیرد که در سرمایه­داری "شیی، هویت با دوامی پیدا می­کند." بسیار خوب، آیا یک صندلی خوب که در نظام سوسیالیستی ساخته شده است"هویت با دوامی" پیدا نمی­کند؟ این­که هالوی تفاوت بین از خودبیگانگی و عینیت­یابی را نمی­پذیرد، به انکار تولیدهای مادی، واقعی و انسانی منجر می­شود. (رجوع کنید به یادداشت شماره 22 فصل4) خطایی که لوکاچ جوان، علی­رغم انتقاد از خود دیرهنگام در سال 1967، مرتکب نشده است.

بحث مستدل دیگر هالووی، نقدی­ست از "مارکسیسم علمی"، یعنی روایت­هایی که سعی دارند قطعی بودن نظریه را، هم­چون جزئی جدانشدنی از سوسیالیسم تلقی کنند. این روایت از مارکسیسم، دگرگونی تاریخی را بر طبق "قوانین علمی" توضیح داده و آن را پیش­بینی می­کند. هالووی اما معتقد است: "مبارزه ما به ذات خود، عمیقا ناپایدار و غیرقطعی است و دلیل آن این است که قطعیت تنها بر اساس شیی شدن مناسبات اجتماعی قابل فهم است. فقط زمانی می­توان راجع به "قانون حرکت" جامعه صحبت کرد که مناسبات اجتماعی را به شکل مناسبات بین اشیاء بسط دهیم. دگرگونی انقلابی اما به معنی پی­گیری در مسیری قطعی نیست، زیرا قطعیت خود نفی دگرگونی انقلابی است. مبارزه ما مبارزه­ا­ی­ست علیه شیی­شدگی و بنابراین، علیه قطعیت". این یکی از مهم­ترین بخش­های کتاب است و می­تواند سهم به سزایی در روی­کرد انتقادی مارکسیستی به سیاست ایفا کند.

هالووی لنینِ در "چه باید کرد"، کائوتسکی و روزا  لوکزامبورگِ در "اصلاح یا انقلاب" (1899) را از جمله "مارکسیست­های علمی" می­داند. اما او مقاله روزا لوکزامبورگ تحت عنوان "بحران سوسیال دموکراسی" (1915) را نادیده می­گیرد. در این مقاله روزا لوکزامبورگ با آموزه "سوسیالیسم یا بربریت" از قطعیت علمی به لحاظ روش شناختی گسست اساسی کرده است. این گسست اساسی با فرمول­بندی جدید و مهمی پیوند دارد که عبارت­ست از بدیل تاریخی بین "سوسیالیسم یا بربریت". این مقاله نقطه عطفی در تاریخ مارکسیسم به شمار می­رود، دقیقا به این دلیل که "اصل عدم قطعیت" را در سیاست سوسیالیستی وارد می­کند.

اکنون می­پردازم به اصلی که عنوان کتاب را با خود دارد: "دگرگونی جهان بدون کسب قدرت". هالووی معتقد است که همه تلاش­های تاکنونی در جهت دگرگونی انقلابی ناموفق بوده است، به این خاطر که اساس همه آن­ها را، الگوی دگرگونی از طریق تصرف قدرت دولتی تشکیل می­داده است. با این وجود، در یادداشت هشتِ صفحه­ی217 هالووی قبول می­کند که "دلایل و مدارک تاریخی کافی نیست"، که همه تلاش­های تاکنونی برای تغییر جهان بدون کسب قدرت ناموفق بوده است. بنابراین، هالووی سعی می­کند ادعای خود را بر اساس سه استدلال نظری زیر پایه ریزی کند.

استدلال نخست این­که وضعیت موجود بخشی از مناسبات اجتماعی سرمایه­داری است. با این وجود، همان­طور که او می­نویسد:"مارکسیسم انقلابی به چنین روابطی آگاه است، هدف آن دست­یابی به قدرت دولتی موجود نیست بلکه در هم شکستن آن و ایجاد وضعیت جدیدی است".( ص 15).

 استدلال دوم این است که دولت در هر شکل آن، محتوای آن هر چه باشد، خود شکلی از بت­وارگی است. این استدلالی آنارشیستی و کلاسیک است که مارکس هم تا حدودی، مخصوصا در یادداشت­هایش در پیوند با کمون پاریس از آن متاثر بود. در این یادداشت­هاست که شکل غیردولتی قدرت سیاسی پیشنهاد شده است.

استدلال سوم در فصل سوم آمده و بر کل کتاب اثر گذاشته است. این استدلال عبارت­ست از تمایز بین "قدرت برای" یا توان انجام کارها و "قدرت بر" یا توانایی فرمان دادن به دیگران برای آنچه که شخص مایل است انجام دهد. طبق نظر هالووی انقلاب باید اولی (قدرت برای انجام کارها) را ارتقاء دهد و دومی (قدرت فرمان دادن به دیگران ) را ریشه کن کند. باید اعتراف کنم که این تمایز مرا قانع نساخته است و فکر می­کنم زندگی جمعی و فعالیت افراد بشر بدون نوعی "قدرت برای فرمان دادن" نمی­تواند وجود داشته باشد.

اجازه می­خواهم انتقادهایم را توضیح دهم. انتقاد من با ایده دموکراسی سرو کار دارد، مفهومی که به ندرت در کتاب آمده است. هالووی دموکراسی را هم­چون "روندی که دولت آن­را تعیین می­کند و فرآیندی از تصمیم­گیری که تحت تاثیر انتخابات است" می­داند. (ص 97) با این نظر موافق نیستم. من معتقدم دموکراسی، مخصوصا در یک روند انقلابی باید جنبه اساسی و کل روند تصمیم­گیری سیاسی و اجتماعی را فرا گیرد. این بحث را روزا لوکزامبورگ در نقد رفیقانه از بلشویک­ها در مقاله­ای تحت عنوان: "انقلاب 1918 روسیه" به گونه­ای درخشان ارائه کرده است. دموکراسی یعنی قدرت اکثریت بر اقلیت. این قدرت مطلق نیست، محدودیت­هایی دارد و باید شأن و منزلت دیگران را محترم به شمارد. اما هم­چنان قدرت اکثریت بر اقلبت است. این امر شامل همه نوع جوامع بشری می­شود، از جمله دهکده­های زاپاتیست­ها.

مثلا در سال 1994 زاپاتیست­ها پس از چند هفته، تصمیم گرفتند به تیراندازی پایان دهند و مذاکره جهت آتش بس را آغاز کنند. چه کسانی تصمیم گرفتند؟ مردم دهکده های زاپاتیست­ها به بحث نشستند و اکثریتی- شاید وفاق عامی هم وجود داشت – تصمیم گرفت که به مبارزه مسلحانه پایان دهد. اکثریت – اگر اکثریتی وجود داشت که نمی­دانم- باید این تصمیم را می­پذیرفت یا از جنبش زاپاتیست­ها انشعاب می­کرد. این قدرت، قدرت اکثریت بر اقلیت بود. پس از آن مردم دهکده به فرماندهان EZLN دستور دادند تیراندازی را متوقف کنند. این قدرت، قدرت مردم دهکده­ها بود بر فرماندهان خود. و سرانجام فرماندهان آن­ها طبق منطق ("دستوردادن ضمن اطاعت کردن" ) از دستورات مردم پیروی کردند و به رزمندگان خود اعلام کردند از تیراندازی دست بکشند: معنای این روند این است که فرماندهان بر رزمندگان خود قدرت اعمال کرده­اند. من ادعائی ندارم که توضیح­ام از این روند دقیق است، اما این نمونه­ای­ست از ­ دموکراسی که به شکل­هایی از اعمال قدرت بر [دیگران] نیاز دارد.

یکی از ایرادات اساسی من به بحث هالووی در مورد مساله قدرت و قدرت­ستیزی، ماهیت بی­نهایت انتزاعی ضدیت او با قدرت است. او در پیوند با مقاومت، به اهمیت خاطره­ها اشاره می­کند، اما در استدلاهای او بحث چندانی پیرامون ارزش یا محدودیت­های جنبش­های انقلابی تاریخی، خواه مارکسیست، آنارشیست یا زاپاتیستی از 1917 به این سو مشاهده نمی­شود.

هالووی در یکی از معدود قطعاتی که در آن نمونه­های تاریخی مثبت خودگردانی و ضد بت­واره­پرستی را ذکر می­کند، به "کمون پاریس که مارکس مورد بحث قرار داده، شوراهای کارگری که پانکوک صورت­بندی کرده و شوراهای زاپاتیست­ها اشاره می­کند." (ص 105)، می­توان ثابت کرد که در هر یک از این نمونه­ها، شکل­های قدرت دموکراتیک وجود دارد که لازمه آن شکلی از اعمال قدرت بر [دیگران] بوده است. قبلا راجع به تجربه شوراهای روستایی زاپاتیست بحث کردم. پیشنهادهای آن­ها برای مکزیک چیست؟ کتاب هالووی تا درجه معینی تفسیر درخشانی است بر اصل زاپاتیستی عمل انقلابی: "ما نمی­خواهیم قدرت را کسب کنیم!" اما این ادعا را بدون پیوند آن با شعار معروف دیگر EZLN : "همه چیز برای همه، هیچ چیز برای ما " نمی­توان درک کرده و اگر هر دوی این شعارها را که جایگاه مهمی در اظهارنظرهای رسمی زاپاتیست­ها دارد با مبارزه برای دموکراسی مکزیک پیوند برقرار کنیم می­توانیم استدلال زیر را ارائه کنیم: "ما، ارتش زاپاتیست­ها، نمی­خواهیم قدرت را به دست گیریم، ما قدرت را برای همه­ی مردم می­خواهیم، یعنی یک دموکراسی واقعی".

در کمون پاریس شکل جدیدی از قدرت را شاهد بوده­ایم که دیگر یک دولت به مفهوم متعارف کلمه نبود، اما هم­چنان یک قدرت بود؛ قدرتی بود  که مردم پاریس آن­را به شیوه دموکراتیک انتخاب کرده بودند – ترکیبی از دموکراسی نمایندگی و دموکراسی مستقیم – و این قدرت، قدرتی بود بر مردم که از طریق فرمان­ها و تصمیمات خصلت اجرایی پیدا می­کرد. این کمون، بر گارد ملی قدرت اعمال می­کرد و فرماندهان گارد ملی بر سربازان خود. (" بیایید برویم در بلوار کلیشی سنگر ببندیم") و این قدرت یعنی قدرت دموکراتیک کمون پاریس واقعا "کسب شد"، و با دستیابی بر ابزار مادی قدرت و توپ­های گارد ملی آغاز شد. در مورد شورا، آنچه آنتون پانه­کوک کمونیست در نظر داشت این بود که او "همه قدرت را برای شورای کارگران" می­خواست و شوراها را ابزار "دستیابی به قدرت و برقراری سلطه بر جامعه" به دست کارگران می­دانست." (این نقل قول را از مقاله سال 1938 پانه­کوک گرفته­ام).

آنچه در بحث جان هالووی غایب است، مفهوم عمل آگاهانه انقلابی است – نخستین بار مارکس آن­را در "تزهای فوئرباخ" صورت­بندی کرد – که از نظر من پاسخ واقعی به آن چیزی است که او "تراژدی بتواره­پرستی و معظلات همراه آن می­دانست".

اما پرسش این است مردم که به چنین بتواره­پرستی­ای گرفتار اند چگونه می­توانند خود را از این نظام برهانند؟ پاسخ مارکس این­ست": مردم با عمل آگاهانه (پراکسیس) رهایی بخش خود جامعه را تغییر داده و هم­زمان آگاهی و شعور خود را نیز تغییر می­دهند. مردم تنها با تجربه عملی مبارزاتی خود می­توانند خود را از بتواره­پرستی برهانند. به همین دلیل است که تنها رهایی حقیقی، خودرهانی است و نه رهایی" از بالا". هر عمل خودرهانی، خواه گروهی، خواه فردی یا کم اهمیت می­تواند نخستین گام به سوی "­مصادره مصادره­کنندگان" باشد. اما من معتقدم که هر "نه­ای"، با همه سبعیت خود، همان­گونه هالووی در ص 205 گفته است می­تواند "نیروی برانگیزاننده" باشد.

اما به باور من خودکشی، دیوانگی، تروریسم و هر نوع واکنش ضد انسانی به نظام نمی­تواند"سرآغازی" برای رهایی باشد. می­خواهم پاسخ ساده­ای ارائه دهم. بن لادن، سرآغاز نیست بلکه کوچه بن بست است. نتیجه­گیری کتاب که "بدون پایان" نام دارد را می­پسندم. همه­ی ما راه خود را جستجو می­کنیم، هیچ کس نمی­تواند بگوید که استراتژی واقعی و یا تنها استراتژی را یافته است. ولی همگی باید از تجربه زنده­ی مبارزان از جمله از مبارزه زاپاتیست­ها بیاموزیم.