"تغییر جهان بدون تصرف قدرت"
کتاب خارقالعادهایست. کشتی است که در
جستجوی مفهوم معاصری برای انقلاب لنگر
میاندازد و به روشنی صخرههایی را که با آن
رو در روست مشاهده میکند. این کشتی، به رغم
پایان نامطمئن خود به پیش میرود و در رسیدن
به ساحل مطمئن است. بنابراین نقد ما فقط
میتواند نقدی درونی باشد. هم در معنای متعارف
کلمه و هم در مفهوم خاصتر در صفحاتی که با هم
سفر میکنیم.
حق با جان هالووی است که
میگوید نقطه حرکت نقد انقلابی، منفیت است. رد
مناسبات روزانه استثمار و سلطهای که در ذات
جامعه سرمایهداری نهفته است. او این نقطه
حرکت ما، یعنی سوژههای آسیب دیده، را به مرکز
این نقد انقلابی باز میگرداند و هم زمان،
دیالکتیک منفی را در مفهوم آدورنویی آن از ما
به مثابه دیالکتیک انقلاب طلب میکند. و این
نقطه عزیمت همچنین ما را به ایده
بتوارهپرستی به جای پای لوکاچ جوان، به
مثابه ایده کلیدی نقد مارکسیستی جامعه
سرمایهداری باز میگرداند. بخش بزرگی از
بهترین صفحات کتاب هالووی تاملی است بر این
نظرات مربوط به بتواره پرستی و منفیت، به
علاوه آنجا که طرح بحث را بین سنتهای
مارکسیستی به عنوان نقد و مارکسیسم به مثابه
علم مثبت ارائه میدهد. یا آنجا که به تفاوت
بین بتوارهپرستی ثابت و بتوارهسازی به
مثابه یک فرآیند میپردازد و اندیشه انقلابی
آن را آشکار میسازد.
نقطه عزیمت او مناسب است.
اما، استحکام تئوریک آن هرچه باشد نقطه عزیمتی
در کار نیست که بتواند پیشاپیش به ما تضمین
دهد که به ساحل سیاسی مناسبی خواهیم رسید. به
نظر من سفر دریایی امیدبخش هالووی، علیرغم
ظرفیت دریانوردیش، مسیر خود را گم کرده و
میتواند ما را به نقطه ورود غیرمنتظرهای
برساند. یعنی به سیاست پست مدرن، گونهای
سیاست لیبرالی به جای انقلابی.
اولین صخرهای که هالووی در
سفر خود با آن روبهروست تقلیلگرایی طبقاتی
است. هالووی تلاش میکند مساله تضاد طبقاتی را
با اجتناب از تقلیل سوژههای اجتماعی گوناگون
به یک موضوع واحد یعنی طبقه کارگر و در عین
حال، کم اهمیت کردن این سوژهها (آنها را) در
نوعی از به اصطلاح جنبشهای اجتماعی حل کند.
بنابراین مانور او عبارت است از جهت دادن
دوباره آن موضوعات و مبارزات به یک تضاد عام
دوگانه بین "قدرت برای" و "قدرت بر"، که جریان
کنش اجتماعی در سرمایهداری را با شکست
روبهرو میسازد. این مانور به دلایل گوناگون
صادقانه است. یکی از دلایل او بدون این که
توفیقی داشته باشد، به عمل اجتماعی اشاره
دارد. هالووی در عین حال که در استدلال خود
تلاش دارد ماهیت تضاد بین "قدرت برای" و "قدرت
بر" را مشخص کند، نمیتواند تمایز آنرا با
تضاد بین کار و سرمایه نشان دهد و یا از این
تضاد، موضوعات گوناگون و مبارزات اجتماعی را
اتخاذ کند. مثلا چگونه میتوان از تضاد بین
"قدرت بر" و "قدرت برای" به پدرسالاری رسید.
امری که نمیتوان آن را از تضاد بین کار و
سرمایه تشخص داد و ازین تضاد هم نمیتوان به
تنوع سوژه و مبارزات اجتماعی دست پیدا کرد؟
آیا بازار سرمایهداری و دولت، قدرت خود را از
طریق تعیین هویت طبقه کارگر به مثابه یک طبقه
اعمال میکند یا از طریق بخش بخش کردن (اتمیزه
کردن) هویت این طبقه به مجموعهای از شهروندان
و فروشندگان نیروی کار خویش؟ بنابراین این
مانور به مجموعه نامتمایزی از سوژهها و
مبارزات را به یقین با کارگران و مبارزه
طبقاتی در مفهوم وسیعتری مرتبط میسازد، اما
امتناع او از به دست دادن معیاری جهت حقانیت
این جمع، علیرغم میل او، آب به آسیاب
پوپولیسم سیاست پست مدرن میریزد.
صخره دومی که هالووی با آن
مواجه است عبارتست از تقلیل دولت سرمایهداری
به یک ابزار، که این هم به یک مساله سیاسی
تعیینکنندهای برای اندیشه انقلابی تبدیل می
شود. هالووی با نجات بینش انتقادی پیشین خود
از یکسو، و مساله دولت به عنوان شکلی از
رابطه اجتماعی سرمایهداری از دیگرسو- با
اشاره به مناظره آلمانی پیرامون "استنتاج
دولت"- با موفقیت با این صخره روبهرو میشود.
دولت سرمایهداری ابزار
خنثایی نیست که بتوان با آن به رهایی جامعه
دست یافت و در نتیجه انقلاب را نمیتوان فقط
تصرف قدرت دولتی دانست.
شاید هالووی در این باور
مبالغه میکند که انقلابیون در گذشته انقلاب
را به چنین شیوه سادهای میفهمیدند. ولی
استدلال او علیه درک سادهانگارانه انقلاب از
قاطعیت برخوردار است. او به درستی مسالهای را
مطرح میکند که هنوز برای خط مشی انقلابی
حیاتی است. او از نقطه نظر انقلابی این مساله
را مطرح میکند که با دولت سرمایهداری چه
باید کرد، اما کشتی خود را در دریای پر
تلاطمتری به خطر می اندازد، وقتی تلاش میکند
پاسخ بدیلی برای این مساله پیدا کند.
در اینجا مانور او از تایید
این امر حرکت میکند که سیاست انقلابی
نمیتواند بر تصرف قدرت دولتی به مثابه یک
ابزار متمرکز شود و به تایید این امر میرسد
که خودِ دولت، برای مناسبات قدرت در جامعه
سرمایهداری جنبه اساسی ندارد. اظهار نظر اخیر
با یکی از اساسیترین فرضهای نقد دولت به
مثابه شکلی از مناسبات اجتماعی سرمایهداری در
تناقض است، یعنی جدایی بین حوزههای سیاسی و
اقتصادی در جامعه سرمایهداری. دولت به دلیل
جدایی بین حوزه سیاست و اقتصاد جایگاه قدرت به
شمار میرود. بنابراین، بر شمردن ویژگیهای
دولت یک توهم است، توهمی که به تاثیرات آن
نمیتوان بی توجه بود.
مانور هالووی به نتیجهگیری
متناقض میانجامد: اینکه از زاویه انقلابی با
دولت چه باید کرد اهمیت خود را از دست میدهد
چرا که دولت در مناسبات قدرت در جامعه
سرمایهداری فقط یکی از مراکز است. این مانور
ما را به جای سیاست انقلابی به سیاست خٌرد پست
مدرنیسم هدایت میکند.
کشتی هالووی با برخورد با
صخرههای ذکر شده آسیب میبیند. این آسیب را
تصویرهای ذهنی آخرین صفحات کتاب عریان میکند.
این تصویرها عبارتند از سیاست همچون گونهای
صرفا پر احساس (سیاست مربوط به رویدادها)، که
به وجود آورنده آنها مجموعهای از فعالیتهای
اجتماعی گوناگون نامتمایز (یک حوزه فعالیت)
است که جنبشهای اجتماعی مجری آنند که به نوبه
خود به همان نسبت نامتمایزند. هالووی اصرار
دارد که این تصویرها را سیاست انقلابی معرفی
کند. او به درستی میگوید که نقطه عزیمت او،
نقشههایش و صخرههایی که در سفر با آن
روبهروست، به سنت غنی اندیشه انقلابی تعلق
دارد. اما این استدلال کافی نیست. هالووی
معیاری عرضه نمیکند که بتواند حقانیت
طبقهبندی سیاست معطوف به رویدادها را به
مثابه سیاست انقلابی ثابت کند. و بدین ترتیب
در پیوند با سیاست پست مدرنیسم باقی میماند.
تصادفی نیست که کتاب "تغییر جهان" همراه با
کتاب "امپراتوری" نگری و هاردت طی روزهای
انقلابی سال 2002 در آرژانتین به عنوان
مانیفست سیاسی پست مدرن پذیرفته شد.