دفتـــــــــــرهای بیــــــــــدار

بازگشت به صفحه قبل

 

عامل دگرگونساز

در شرایط کنونی کدام است؟

 

 

ورنر سپمن

ترجمه: ش. م. بهرنگ

         عامل دگرگون­ساز در شرایط کنونی کدام است؟[1]

پس از فروپاشی اردوگاه سوسیالیسم برای مدت کوتاهی تصور می­شد که دیگر برای سیستم جهانی سرمایه­داری پیروزمند، آلترناتیوی وجود ندارد. نظام اجتماعی بورژوائی از "مسابقه دو سیستم" به عنوان پیروز نهائی بیرون آمده بود. روشنفکرانش با اصرار بر محق بودن خویش، هوراکشان از "پایان تاریخ" سخن راندند و اعلام کردند که دیگر جز نظام سرمایه­داری جامعه دیگری متصور نیست. سخن­وران سیستم حاکم به جشن و پایکوبی خشک و خالی بسنده نکردند، بلکه به تعیین دست و دلباز انبوهی از وظایف مبرم برای خود پرداختند: گویا اکنون دیگر سرمایه­داری فارغ و دل آسوده از کشاکش دیروز با سوسیالیسم امکان آن را یافته است که توان بالقوه باطنی خود را عیان سازد. آنان وعده گسترش جهان­شمول رفاه عمومی و برقراری صلح جهانی جاودان را می­دادند. و چنین بود که از برقراری "نظام جهانی نوین" مبتنی بر اصول سرمایه­داری نوید داده شد.

 توهم حضرات اما دیری نپایید و برنامه سیاسی آنان به سرعت در برابر واقعیت موجود بی آبرو و رسوا شد. زیرا سران سرمایه بعد از فتح آسان، بی­درنگ به پس گرفتن کلیه دستاوردهای مبارزات سندیکائی و بازپس گرفتن آوانس­های داده شده که با ملاحظه وجود سوسیالیسم واقعا موجود صورت گرفته بود، پرداختند. شیوه رایج عملکرد آنان در مناطق تازه نفوذ به این مناطق محدود نماند، بلکه پیاده کردن سرسختانه سیاست نئولیبرال در کشورهای مادر را به دنبال آورد: برای رساندن بازدهی گردش سرمایه به درجه مطلوب و تشدید حداکثر بهره­کشی از نیروی کار به تغییرات بنیادی در تنظیم امور سیستم اجتماعی دست زدند که به بازگشت به دوران تناقضات ظاهراً حل شده، منجرگردید. پانزده سال بعد از فروپاشی سوسیالیسم نتیجه نهائی کار رقت انگیز است:

·  دنیا پرتشنج­تر و ناامن­تر شده است

·  تناقضات اجتماعی، هم در مقیاس جهانی و هم در خود کشورهای متروپول تشدید یافته­اند

·  دره مابین فقر و ثروت به طرز مهیبی عمی­ تر شده است.

دیگر برای طرح مسئله طرد سرمایه­داری دلیل فوق العاده­ای لازم نیست. چرا که دیگر مثل آفتاب روشن شده است که شیوه عملکرد سرمایه­داری به تخریب اجتماعی می انجامد زیرا:

·  راز بقای سرمایه­داری درگرو گسترش هرچه بیش­تر میدان نفوذ و تشدید فشارروز افزون بر مردم نهفته است.

·  سرمایه­داری به تشدید رقابت میان تک تک افراد مردم نیاز دارد و از اینرو "جنگ همه برعلیه همه" را بر می­انگیزد.  

·  به سبب شیوه عملکرد متداول آن، تمایلات خصمانه و خشونت بار نه تنها نسبت به "برون" بلکه هم­چنین نسبت به "درون" انسان­ها توسعه می­یابد.

·  اصول خود ـ مخرب رشد آن، حتی دستاوردهای تمدن بشری را به طور روز افزونی مورد مخاطره قرار داده و شالوده­های طبیعی زندگی را تهدید می­کند.

·  استراتژی زیرفشار گذاشتن و از عرصه بدرکردن موثر در حیات اقتصادی، سایه خود را بر فضای اجتماعی حتی در بخش­های "متمدن" آن نیز گسترده است. این سیاست، زمینه را برای پروبال گرفتن لگام گسیخته "فرهنگ کینه و دشمنی" و گسترش اعمال زور وستم جمعی و فردی آماده می­سازد. اعمال زوری که نه تنها از نظر کمی و شدت فزونی یافته، بلکه در بسیاری از واحدهای اجتماعی امری متداول و طبیعی تلقی می­شود.

 

تجزیه و تحلیل سرمایه­داری و تصوراتی در باره سوسیالیسم

با بررسی ساختارتضادهای جامعه سرمایه­داری می­توان به مشخصات عمده و کیفی آلترناتیو تاریخی آن دست یافت:

·  زندگی فارغ از اعمال زور

·  طرد استثمار و ستم

·  انسانی کردن فرهنگ

·  گسترش عمومی شیوه رفتار مبتنی بر همبستگی

·   و پوشاندن جامه قانون بر اندام عدالت و تأمین اجتماعی.

نکات فوق­الذکر بی شک اهداف مهم و ارزشمندی را تشکیل می­دهند. لیکن شیوه تحقق آن­ها قابل بحث است. پاسخ روشن برای این سؤال که نیروی محرکه این تغییرات کدام است، هنوزمعلوم نیست و احتیاج به بحث و بررسی دارد. کدام نیروی اجتماعی می­تواند امروز به عنوان عامل تحول تاریخی به حساب آید؟

جواب حاضر و آماده برای این پرسش، مثل اغلب مسایل مطروحه، هنوز وجود ندارد.

از اینرو امروزه مسایل بنیادی که قبلا حل شده تلقی می­شدند، از نو طرح می­شوند:

مثلا نقش طبقه کارگر و مسئله تحولات اجتماعی با دخالت جدی دولت در امور. راه حل­های سنتی متداول، امروزه در جمع متشتت و پریشان نیروهای چپ به حق مورد تردید قرار می­گیرند. ازجمله نقش سازمان­های سنتی که خود را نماینده بلافصل طبقه کارگر قلمداد می­کردند، مورد انتقاد است. سندیکاها به عنوان انجمن­های بروکراتیک و احزاب سیاسی پیشرو به عنوان نهادهایی محسوب می­شوند که کاری جز تعیین تکلیف برای طبقه کارگر ندارند.

به جای ارائه طرح­های متمرکز پیشنهاد می­شود که به اشکال بروزخودبه­خودی تضادها و راه­حل­های زاییده از زندگی جاری توجه شود.

کسی که بحث­های جاری جنبش­های اجتماعی سال­های اخیر را دنبال کرده است، می­تواند به آسانی دریابد که چنین نقطه نظرهائی جنبش ضد گلوبالیزاسیون را نیز به خود مشغول می­دارد که پوسته پیشین خود را ترکانده ولی از نظر محتوا بسیار ناهمگون مانده است.

با این حال جنبش ضد گلوبالیزاسیون توانسته حداقل در محیط اجتماعی مملو از بی تفاوتی و محیط سیاسی آکنده ازعزلت جوئی و مسئولیت گریزی، مسائل مبرم رشد جامعه بشری را به گوش بخش اعظم مردم برساند.     

اگرچه اعتراضات موجود علیه دینامیسم گلوبالیزاسیون سرمایه­داری اغلب شکل شماتت و سرزنش اخلاقی به خود می­گیرد و بیش­تر اوقات نیاز به سرکشی و احساس نومیدی و عجز  را همزمان به همراه دارد، با این حال جریان فکری ضد گلوبالیزاسیون از روح سرکش تضادی غریب و بی سابقه حکایت می­کند:

این جریان فکری خطر اجتماعی ملموس را به نام می­خواند و از ریشه­های اقتصادی ـ اجتماعی عینی آن پرده برمی­دارد. درک نفوذ روزافزون اکونومیسم سرد و بیرحم در عرصه­های مختلف زندگی مردم به این جریان فکری چهره­ای محتوامند بخشیده است.

گسترش دم افزون تفکر ضد گلوبالیزاسیون از سوی دیگر نشانگر آن است که وعده های پوچ و خدعه­های عوام فریبانه جناح­های حاکم اعتبار خود را تا حدودی از دست داده­اند.

شاید هنوز شتابزده باشد که جنبش ضد گلوبالیزاسیون را ماهیتا ضدامپریالیستی قلمداد کنیم، ولی با توجه به محتوای این جنبش می­توان گفت که مبارزه سیاسی آن واقعیت امپریالیسم را در هیأت کنونی­اش نشانه گرفته است.

این جنبش نه تنها تصوری را درسر می­پرورد که خواهان جهانی عادلانه و مبتنی بر همبستگی است، بلکه علاوه بر آن از اندیشه­ای مایه می­گیرد که از مرحله نارضایتی ناآگاهانه فراتر رفته است:

 دینامیسم گسترش گلوبالیزاسیون و تعمیق بحران عمومی به عنوان دو امر مربوط به هم مورد ملاحظه قرار می­گیرند.

این امر در مقایسه با جهان بینی "جنبش آلترناتیوی" که در دو دهه اخیر عرصه­دار میدان بود، از تفاوتی تعیین­کننده حکایت می­کند. افراد وابسته به جنبش آلترناتیوی اکنون در بخش سازمان یافته "حزب سبزها" تا حدود زیادی از تمایلات هژمونی طلبی امپریالیستی و استراتژی تغییرات نئولیبرالیستی پشتیبانی می کنند:

·   آن ها در درهم کوبی یوگسلاوی نقش فعالی به عهده داشته­اند

·   از مفاد عمده "جنگ جهانشمول علیه تروریسم" حمایت می­کنند

·   در تغییر قانون اساسی آلمان در زمینه تحدید حقوق پناهندگان نقش فعالی ایفا کرده­اند

·    و از منادیان استراتژی تعمیق فاصله طبقاتی ـ اجتماعی مردم کشورند.

·   این سیاست از سوی بخش چشمگیری از "جنبش حقوق شهروندان" سابق آلمان شرقی بی کم و کاست تأیید و اجرا می­شود.

 

تجربه تضادها و جنبش ضد گلوبالیزاسیون

جنبش محیط زیستی خود را عمدتا به عرصه­ای مشخص و مسئله­ای مجزا و منفرد محدود می­کرد، ولی جنبش ضد گلوبالیزاسیون که از وسعت نظر بیش­تری برخوردار است، تا حدودی این مرحله را پشت سرگذاشته است. اما فقط تا حدودی! چه طرح و بررسی ارتباط پدیده­ها با هم­دیگر اغلب به بقایای طرز تفکری آلوده است که قادر به ترک افق دید محدود خود نیست. از اینروست که بررسی جریان فکری جنبش ضد گلوبالیزاسیون در حال حاضر متناقض جلوه می­کند.

·   به عنوان اقدامی مثبت می­توان از طرح مجدد مسئله نحوه و درجه نفوذ طبقات اجتماعی، تقسیم ثروت و شرایط تأمین بقای نسل بشر از طریقی انسان دوستانه سخن گفت. اما این موضع­گیری انتقادی هنوز به آن معنی نیست که مسئله را از ریشه کاپیتالیستی آن بررسی کنند و به تغییراتی روی آورند که در چارچوب سیستم حاکم نمی­گنجد.

·        مسئله اعتراض ضد سرمایه داری از سوی آنان بندرت به مسئله مالکیت ربط داده می­شود. از اینرو به این نتیجه می­رسند که اشکال اصلی کار نه در شیوه تولید و تملک ارزش اضافی بلکه در نحوه تقسیم ثروت نهفته است.

·        آن ها از اقدامات فرعی مانند "مالیات توبین" ( که دارندگان ارزهای انتقالی از بازار بورس را به پرداخت بخش ناچیزی از سود وا می­دارد) انتظار معجزه دارند.

هر چند در جنبش ضد گلوبالیزاسیون از ضرورت "دنیای دیگر" سخن رانده می­شود ولی منظور آن­ها از دنیای دیگر صورت­بندی اجتماعی دیگر نیست. این که آلترناتیو برای جامعه سرمایه­داری می­تواند تنها سوسیالیسم باشد، به ذهن آن­ها خطور نمی کند. بسیاری از فعالین جنبش ضد گلوبالیزاسیون هنوز از تردید خود نسبت به سیستم سرمایه­داری به نتیجه­ای قاطع نرسیده­اند:

اکثر آنان با محکوم کردن سرمایه­داری لگام گسیخته (وحشی) توهم برقراری سرمایه­داری اهلی و خیرخواه را در سرمی­پرورند.

این موضع­گیری نتیجه ناگزیر امتناع آنان از پرداختن عاری از پیشداوری به مسئله قدرت و حاکمیت است. امید اینکه بدون تسخیرقدرت دنیا را تغییر می­توان داد ـ همانطور که هالووی[2] یکی از برجستگان جنبش ضد گلوبالیزاسیون می­گوید ـ نه تنها به معنی تسلیم در برابر مسئله قدرت بلکه هم­چنین به معنی زانو زدن در برابر سیستم بازتولید حاکمیت است. هالووی توانسته است قدم به قدم نه تنها تفکر مردم بلکه مشاهدات و احساسات آن ها را آلت دست قرار دهد. احتیاط آنان (اگر بخواهیم محتاطانه جمله­بندی کنیم) در مورد مسئله قدرت به بهانه تجربه­ای تاریخی توجیه می­شود که گویا روندهای انتقال قدرت که تحت لوای رهائی صورت گرفته­اند، به گرفتار آمدن در نسوج جدید حاکمیت منجر شده­اند. استنتاج درستی که اصولا راه به جائی نمی­برد، زیرا کارآئی سیستم قدرت و عواقب اجتماعی مخرب آن دست نخورده باقی می­مانند: عدم مقابله با سرمایه­داری جهانی شده و استوار بر نئولیبرالیسم رادیکال را می­توان تنها به قیمت عقیم کردن فکری خود توجیه کرد و این واقعیت تاریخی را از یاد برد که سرمایه­داری بازتولید خود را در فواصل زمانی معین با توسل به شیوه­های فاجعه­آمیز و بربرمنشانه عملی می­سازد.

هرگز نباید از یاد برد که نه تنها هر دو جنگ جهانی قرن بیستم در رابطه ای تنگاتنگ با تشدید تضادهای تمدن ستیز سرمایه­داری شعله­ور شده­اند بلکه شیوه دخالت­های نظامی کنونی با عواقب کثیفی که به دنبال دارد و توجیه جنگ داخلی جهانی تحت عنوان "مبارزه علیه تروریسم" بار دیگر به یاد می­آورد که کوشش جامعه سرمایه­داری برای تحکیم خویش با آمادگی آن برای تخریب خویش همراه است. از اینرو نفی جامعه سرمایه­داری امری ضرور و الزامی است. این­جا سخن از یک ضرورت اجتماعی و یا تکنولوژیک نیست، بلکه صحبت از دیالک تیک واقعی پیشرفت و انحطاط است، زیرا با توسعه تغییرات بنیادی جامعه، تضادها حدت می­یابند و راه میخکوب کردن جامعه در فرماسیون فرتوت موجود از سقوط در ورطه بربریت می­گذرد. اگر پیگیر در اندیشه باشیم و به عاقبت کار بیندیشیم به این نتیجه ناگزیر خواهیم رسید که انتقاد از سرمایه داری لگام گسیخته از مسئله قدرت و ضد قدرت تفکیک ناپذیرست.

 

انتقاد از قدرت

از آن­جا که دینامیسم خود ـ مخرب تمدن ستیز، استراتژی توسعه­طلبانه با توسل به تجاوز عریان و بی پرده و تعمیق بی پروای فاصله طبقاتی در جامعه ناشی از مناسبات حاکمیتی مشخص است، پس نیروهای بالقوه مقاومت تنها از طریق تجزیه و تحلیل دستگاه قدرت (دولت) و نحوه عملکرد آن قابل تشخیص می­باشند. هم سردمداران قدرت و هم قربانیان آن را باید به نام خواند، زیرا تضادهای شعله­ور هر نظام اجتماعی فقط و فقط از طریق قیام و مقاومت قربانیان آن نظام قابل حل می­باشند. قربانیان جامعه سرمایه­داری عمدتا کسانی جز مردان و زنان زحمتکش نیستند: چون این طبقه کارگر است که قربانی مستقیم استراتژی­های حاکمیت و استثمار سیستم سرمایه داری است. لذا صرف­نظر از این که خود زحمتکشان موضع اجتماعی خود را چگونه ارزیابی می­کنند، به این نتیجه می­رسیم که مایحتاج حیاتی بخش اکثریت اعظم مردم جامعه جبهه اصلی مقاومت در برابر منافع سرمایه لگام گسیخته را تشکیل می­دهد. علاوه بر این زحمتکشان به سبب موقعیت اجتماعی خود به طور خود به­خودی به عنوان اهرم قدرت محسوب می­شوند: زیرا آن­ها اصولا امکان آن را دارند که از کار دست بردارند و خود را از زیر بار حکام جامعه خلاص کنند.

طبقه کارگر به سبب جایگاه مخصوص خود در روند اقتصادی بازتولید سرمایه­داری، به عنوان طبقه­ای که به طور دسته جمعی کار می­کند و مورد استثمار قرار می­گیرد و اعضای آن تنها به ازای فروش نیروی کار خود قادر به ادامه زندگی اند، خود را از سایر گروه­های اجتماعی در تاریخ طولانی جوامع طبقاتی متمایز می­کند: او خالق ثروت های جامعه است و به طور جدی در زیر فشار تضادهای جامعه سرمایه­داری جان می کند: زندگی او در خدمت منافع بیگانه است و حیات اجتماعی او به طرز مهیبی در معرض مخاطره و تهدید. طبقه کارگر زیر ستم مستقیم قدرت اجتماعی موجود قرار دارد که از تعداد محدودی از زبدگان جامعه تشکیل یافته و عملا اقتصاد سربازخانه­ای را درجامعه رواج داده است (تهمتی که سال­های سال به سوسیالیسم زده شده است): تصمیم این اقلیت به سرمایه­گذاری و یا عدم سرمایه­گذاری، برای دورنمای رشد یک منطقه و سرنوشت تعداد بی شماری از ساکنان آن تعیین­کننده می­باشد.

این خصایص حیاتی و ساختاری خود ویژه طبقه کارگر را گروه­های اجتماعی دیگر ندارند، هرچند که آن­ها نیز تضاد منافع حیاتی خود را با منافع اقلیت سرمایه­دار در زندگی روزمره خویش به طور ملموسی احساس می­کنند و از آن رنج می­برند. بنابراین گروه­های اجتماعی دیگر (و نه فقط از اینرو) می­توانند درحرکات اعتراضی اجتماعی ـ فرهنگی و جنبش انقلابی نقش مهمی به عهده گیرند. ولی آن­ها علیرغم آن فقط در شرایط استثنائی تاریخی می­توانند به عنوان نیروی بنیادی دگرگون­ساز عرض اندام کنند، هرچند که آن ها از نظر فکری مبتکر و نوگرا هستند و می­توانند هشیارانه به مسایل جدید جلب توجه کنند (و همان­طور که در مانیفست حزب کمونیست آمده است) عناصر آموزشی جدیدی را به میان طبقه کارگر ببرند. جنبش های اجتماعی جدید نیز توانستند تا حدودی تأثیرات مشابهی به جا گذارند، همان­طور که جنبش های بعد از سال­های 1968 (در آلمان- مترجم) انجام داده­اند. ولی کارگردانان اصلی این جنبش­ها بندرت توجه به ریشه­های اصلی معضلات و مسایل مطروحه داشته­اند.

محدودیت فکری آنان به دلیل عینی محدودیت نفوذ اجتماعی آنان بوده است:

ترکیب اجتماعی گروه­های "حفظ محیط زیست" و " فمینیسم" آن چنان ناهمگون بود که آن­ها به سختی می­توانستند از عهده اشاعه نظرات رادیکال برآیند و پایگاه اجتماعی آنان که عمدتا در حواشی جامعه قرار داشت به آنان اجازه اتخاذ تصمیم برای تغییر بنیادهای اقتصادی ـ اجتماعی جامعه را نمی­داد.

هربرت مارکوزه در ایام رکود نظریات سیاسی رادیکال و تحول­طلب به رشد انقلابی در حواشی سیستم جهانی سرمایه­داری و در میان حاشیه­نشینان کشورهای متروپول امید بسته بود. در مورد ظهور نیروی انقلابی از حواشی سیستم جهانی سرمایه­داری هنوز حرف آخر زده نشده است ولی امید به حاشیه­نشینان کشورهای متروپول دیری است که برباد رفته است.

از همان آغاز معلوم بود که نظریات مارکوزه کوچک­ترین تطبیقی با واقعیت ندارند، زیرا نظریات او بر پذیرش تضادی بارآور میان جنبش­های اجتماعی نوین و جنبش های سنتی کارگری استوار شده بود.

 

دگرگونی های ساختاری طبقه کارگر

حتی اگر که طبقه کارگر اکنون دیگر از وضوح طبقاتی سنتی خود برخوردار نیست ولی هنوز هم به عنوان عنصر مرکزی در حاکمیت و استثمار سیستم سرمایه­داری به شمار می­آید. زیرا کماکان در خدمت گرفتن نیروی کار او شالوده اقتدار طبقه داراست. شعله­ورتر شدن نبرد سرمایه برای تشدید استثمار و افزایش هر چه بیش­تر ارزش اضافی (که این روزها ما شاهد آن هستیم) از این مناسبات خصمانه ساختاری حکایت می­کند. این رویارویی­ها از  مسائل اقتصادی ـ اجتماعی بنیادین جامعه نشأت می گیرند: از اقتدار بی رقیب سرمایه جهت تصاحب محصول اضافی اجتماعی و تحکیم سرکردگی اجتماعی خویش.

کاملاً آشکار است که طبقه کارگر در این رویارویی ماهرانه عمل نکرده و پراکنده و سازمان نیافته و از نظر سیاسی ناتوان از تصمیم­گیری عملی بوده است. ولی دقیقاً همین وضعیت موجود و شیوه عمل ناشی از بیچارگی و بلاتکلیفی اوست که مسئله مناسبات طبقاتی و عواقب مبارزات طبقاتی را به مسئله حاد روز تبدیل می­کند، زیرا موضع دفاعی طبقه کارگر در شرایط حاد بحرانی نتیجه یک جنگ طبقاتی است که سرمایه برعلیه طبقه کارگر براه انداخته و از آن پیروز بیرون آمده است: انسان­ها تحت فشار کمرشکن ناشی از بحران مستأصل شده­اند و از هراس بیکار شدن به انضباط روی آورده اند. گسترش جو هراس و وحشت زحمتکشان را به عقب نشینی و کوتاه آمدن هرچه بیش­تر واداشته است.

با بدبینی می­توان پرسید، آیا با همه این توصیف­ها، این همان طبقه است که باید عامل دگرگون­ساز باشد؟ این نگرانی­ها به سبب تغییرات عمیق ساختاری در جهان کار و دگرگونی­های بحران زا در مناسبات زندگی، که در نتیجه آن برای زحمتکشان مشکل­تر شده است که به منافع مشترک خود واقف شوند و علیه سیطره بی بند و بار سرمایه وارد مبارزه گردند، دلهره انگیزتر شده­اند.

·  به سبب اوتوماتیزه کردن تولید و تقسیم محل کار به واحدهای مجزا از هم، رشته های بنیادی لازم برای تبادل نظر میان زحمتکشان و بسیج آنان از هم گسیخته شده اند.

·  نمی­توان نادیده گرفت که علیرغم اهمیت کماکان معتبر کارخانه­های بزرگ وحدت تاریخی درون و برون کارخانه­ای طبقه کارگر مخدوش شده است و پیوند جنبش کارگری با نسج اجتماعی ـ فرهنگی مناسبات زندگی روزمره مردم و افق­های ارزشی درخور از هم گسسته است.

اگرچه تضاد میان کار و سرمایه حدت گرفته است ولی میان خود طبقه کارگر نیز فواصل، اختلافات و مرزبندی­های جدیدی پدید آمده­اند[3]. میان کارکنان مراکز تکنولوژیکی عالی و کارکنان بخش­های دیگر از نظر میزان درآمد و تأمین اجتماعی تفاوتی چشمگیر وجود دارد و در حاشیه این تقسیم­بندی از بالا به پایین سیستم صنعتی، بخش­هایی وجود دارند که در آن­ها، دستمزدها آن چنان پایین است که گذران زندگی فقط در زیر مرز فقر امکان­پذیر می­باشد. تمایز عملی میان بیکاران و شاغلین به جبهه­بندی نا به جایی میان زحمتکشان منجر می­گردد: برای مثال اکثریت مردم براین باورند که از نظر اجتماعی، تمایز میان بیکاران و شاغلین از تفاوت میان فقیر و غنی مهم­تر است. از این بابت می­توان نتیجه گرفت که برای مردم درک زمینه های منافع مشترک­شان هر روز دشوارتر می­گردد.[4]

اما علیرغم وجود تفرقه و جدائی و گسترش روحیه ضد همبستگی، ویژگی­های طبقاتی کارگران مزدبگیر و گرفتاری آنان در منگنه تضادها از بین نرفته است. مردم هر چند که به طورمنفرد و مجزا از هم عمل می­کنند ولی روز بروز برای آنان روشن می­شود که یک دست صدا ندارد و حل مسائل مبرم از عهده یک فرد برنمی­آید.

 

تجربه تضادها و روحیه طبقاتی

تحت ستم بودن صرف به طور اتوماتیک موجب آن نمی­شود که کارگران از نظر سیاسی مترقی باشند، بلکه درست برعکس. قرار داشتن مدام در زیر فشار تضادها تأثیری دوگانه برجای می­گذارد: در دراز مدت موجب کسب تصوری واقعی نسبت به جامعه می­شود ولی در کوتاه مدت به پیدایش احساس ناتوانی و بیچارگی و تسلیم نومیدانه در برابر قدرت حاکم منجر می­گردد. اما در ذهن اکثریت زحمتکشان تضاد اصلی جامعه و هم سرنوشتی اجتماعی آنان به صورت نوعی پیشداوری ته نشین شده است. برداشت زحمتکشان از جامعه یک بعدی است: آن­ها اوضاع اجتماعی را علیرغم کلیه تحریفات ایدئولوژیک و توهمات فردی غیرعادلانه و جامعه را به عنوان سیستمی متشکل از بالائی­ها و پائینی­ها احساس می­کنند (البته گاهی هم سکنه طبقات پایین هرم اجتماعی که مثلا صاحب خانه شخصی شده­اند و از نظر شغلی شانس ترقی دارند، ضمن سرپوش نهادن بر ضعف اجتماعی خویش، خود را متعلق به اقشار بالا و یا طبقات متوسط قلمداد می­کنند.)

موضع­گیری طبقه کارگر (علیرغم بی رنگ شدن خصال سنتی طبقاتی و علیرغم تقسیم محل کار به واحدهای مستقل جدا از هم) نشانگر مناسبات مبتنی بر مبارزه اجتماعی آنهاست: "حیرت انگیز است مشاهده این امر که علیرغم تغییرات یاد شده، شعوری کارگری شکل می­گیرد که کماکان ریشه در تضاد سنتی منافع کار و سرمایه دارد"[5]

بررسی­ها و مطالعات عملی مشخص نشان می­دهند که علیرغم تشتت و تفرقه اجتماعی هنوز تمایلات مبتنی بر روحیات و عاداتی جان سختی می­کنند که مشخصه بارز مواضع اجتماعی طبقه کارگر و بازتاب درگیری آن با تناقضات اجتماعی است. "درجمهوری فدرال آلمان احساس این که درجه رفاه و آسایش مردم بسته به موقعیت طبقاتی آنهاست، میان اکثریت قریب به اتفاق مردم (به ویژه مردم آلمان شرقی) رایج است."[6] در میان مردم بنا به وابستگی طبقاتی آن­ها روحیات طبقاتی شکل می­گیرند که در آن تجارب مبارزاتی (هر چند مه­آلود، مغشوش و آشفته) متبلور شده است.

طبقه کارگر به برکت موقعیت خود در روند تولید نه تنها زیر فشار تضادها به کسب آگاهی نایل می­گردد بلکه علاوه بر آن به منافع عینی خود نیز پی می­برد. این امر اما نمی­تواند بیشتر اوقات بدون واسطه صورت گیرد. زیرا پی بردن به تشابه ساختاری وضع زندگی به سبب تسلط فراگیر اصول رقابت (مثلا تحریک حس رقابت و چشم هم­چشمی میان بیکاران و شاغلین)  در جامعه بورژوائی دشوار می­گردد. از این روست که اقشار پایینی جامعه بندرت می­توانند بدون واسطه به موقعیت مشابه ساختاری خود در جامعه پی ببرند و به منافع مشترک خود آگاه گردند. به سبب زندگی مبتنی بررقابت که به علت کالائی شدن کلیه مناسبات اجتماعی و تسلط مطلق طبقه حاکمه بر روند تقسیم کار شدت می­یابد، اشکالی از آگاهی در ذهن طبقه کارگر نشأت می گیرد که عاجز از توضیح سیستماتیک ارتباط متقابل مسایل اجتماعی است.

بدون بررسی همه جانبه مقوله­های بیگانگی، از خود بیگانگی و مادی شدن، طبقه کارگر را به عنوان عامل تاریخی دگرگون­ساز خواندن، ساده دلانه خواهد بود[7].

ویژگی عمده آگاهی کنونی اغلب زحمتکشان ضمن درک بی عدالتی بنیادی پی بردن به این مسئله است که نیرویی بیگانه اختیار امور را در دست دارد، ولی این آگاهی نمی­تواند از عهده تعیین هویت این مسئولین واقعی مجهول برآید. تضادهای اجتماعی از سوئی در ذهن و  شعور جامعه اثرات خود را به صورت نظریات ماقبل انتقادی برجای می­گذارند ولی از سوی دیگر نیز احساس بی چارگی و بی پناهی را اشاعه می دهند. ناتوانی از تعیین هویت دشمن علل عینی دارد، زیرا کارگزاران سرمایه عوام­فریبانه به بهانه­های من در آوردی مانند گلوبالیزاسیون  متوسل می­شوند و پشت ساختارهای گردش سرمایه زیر نظر "مجموعه سرمایه­داران ایده­آل"  نیت واقعی خود را پنهان می­کنند[8].

درک مارکسیستی شعور طبقاتی از همین رو هرگز دچار این توهم نشده است که محرومیت­های اجتماعی را به طور اتوماتیک عامل موضع­گیری­های انتقادی تصور کند. بلکه برعکس بر این نکته تأکید کرده است که ارتقای طبقه کارگر به درجه یک نیروی سیاسی قادر به عمل از مسیری بغرنج و دشوار می­گذرد: درک منافع طبقاتی باید به طور ذهنی صورت گیرد. از نقطه نظر "مانیفست حزب کمونیست" پرولتاریا باید نخست برای کسب آگاهی مناسبی نسبت به موقعیت اجتماعی خود تلاش کند، شرایط عینی زندگی خود را دریابد و سپس به منافع مشترک طبقاتی خود پی ببرد. تازه بعد از این مرحله است که پرولتاریا می­تواند به عنوان عامل طبقاتی وارد عمل شود. از اینرو "طبقه کارگر به عنوان عامل تاریخی دگرگون­ساز" در طبقه­بندی امکانات، در جایی بسیار واقع­بینانه قرار دارد زیرا "واقعیت یک روند است و فقط عبارت نیست از آنچه که هست، بلکه هم چنین از آنچه که خواهد شد. "[9]

مقاومت سیاسی مبتنی است برشرایط عینی مانند رشد تضادهای اقتصادی ـ اجتماعی و بلوغ الزامات ذهنی. ملاک های موضع­گیری لازم برای دگرگون­سازی تنها از طریق بررسی تجربیات مبارزات اجتماعی موجود و نقد و طرد اشکال آگاهی حاکم، قابل استنتاج می­باشند.

این امر تنها در یک چارچوب سیاسی ـ سازمانی و در طی مبارزه برای منافع حیاتی مستقیم تحقق­پذیر است. به همین دلیل نباید از اشکال سنتی مبارزه طبقاتی در کشورهای سرمایه­داری پیشرفته صرفنظر کرد، زیرا مبارزه در راه منافع مادی شالوده یک روند آموزشی دسته جمعی است که در طی آن ستم­کشان به چند و چون ستم وارده بر خویش و توان خلاقیت اجتماعی خود آگاه می­گردند.

 

دورنماهای استراتژیکی

به احتمال قوی "عامل دگرگون­ساز جدید" نقاط مشترک زیادی با "عامل دگرگون­ساز قدیم" خواهد داشت. زیرا اگر هم تصورات متداول در باره "نقش تاریخی طبقه کارگر" را به کنار بگذاریم، تغییرات بنیادی در عصر سرمایه­داری ریسک آلود نیز به برکت جنبش توده­ای کسانی جامه عمل خواهد پوشید که از فروش نیروی کار خود زندگی می­کنند. گذشته از این نباید فراموش کرد که طبقه کارگر علیرغم کاهش تعداد آن و تفاوت­های پدید آمده میان اعضای این طبقه و تحلیل رفتن آن هنوز هم که هنوز است همگون­ترین و بزرگ­ترین گروه اجتماعی را تشکیل می­دهد. عمومیت یافتن کار مبتنی بر دستمزد فقط به کشورهای صنعتی مادر اختصاص ندارد، بلکه شامل حال کلیه کشورهای جهان می گردد: در سال­های دهه هشتاد طبقه کارگر در سطح جهان 40 درصد مجموعه صاحبان اشتغال را تشکیل می­داد. علیرغم بالاتر رفتن نقش "عامل علم"، این رقم نشان­گر گسترش جهان­شمول صنعت است. افسانه­های متداول که گویا کار فکری جانشین کار مادی شده و پارادیگم تاریخی عوض گردیده و طبقه کارگر درحال اضمحلال است، دست پخت مدافعان سیستم سرمایه­داری است و ربطی به واقعیت امر ندارد.

هر چند حجم کارهای سمبولیک افزایش یافته است ولی این نوع کارها نیز عملا به سیستم  تولید مادی مربوط می­شوند. کار از نظرجسمی تغییر پیدا می­کند و از نظر جغرافیائی جابه­جا می­شود ولی این تز جعلی "پایان کار" است که اعتبار خود را از دست می­دهد: تولید مادی که در جائی از صحنه بدر شده، در جائی دیگر به سبب پائین بودن سطح دستمزدها و استانداردهای نازل اجتماعی و محیط زیستی دوباره وارد صحنه می­گردد. علم و اطلاعات  این روند را همراهی می­کنند، زیرا بدون تکنولوژی کومپیوتری پیشرفته  و شبکه­بندی تمام ارضی آن سیستم جدید تقسیم کار بین­المللی نمی­تواند تحقق یابد. ولی این دو به هیچ وجه تولید مادی را زاید نمی کنند: تکنولوژی اطلاعات و به کارگیری و تبادل آن جانشین سیستم صنعتی سرمایه داری نمی­شوند بلکه به تثبیت توان تولیدی آن خدمت می­کنند[10]. درنتیجه این روند لایه­های زیادی از اقشار سابقاً غیروابسته متوسط، به طور بلاواسطه به خدمت­گزاران سرمایه تبدیل می­شوند و بدون داشتن حق مالکیت و کنترل بر وسایل تولیدی که با آن مشغول به کار هستند، به تولید ارزش اضافی تن در می­دهند. عرصه ثالث (تولید خدمات) دیری است که برای تحقق و باز تولید سرمایه لشکر عظیمی از حقوق بگیران را مشغول کار کرده است و هرگز نمی­تواند بر آن صرفنظر کند. ضمنا با قوت گرفتن جنبه تکنولوژیک تولید مادی راه برای به کارگماردن کارفکری خلاق در این زمینه آماده می­گردد و بدین گونه پایگاه استثمار از مرزهای کارخانه­ها فراتر رفته و اقشار به مراتب پهناورتری را تحت عنوان "کارگران یقه آبی" در برمی­گیرد[11].

در بسیاری از کشورها، طبقه صنعتی جدیدی پا به عرصه وجود می­گذارد که ما در آینده شاهد مبارزه آن برای رسیدن به برابری سیاسی و اجتماعی خواهیم بود. بنابراین اگر سوسیالیسم پروژه سیاسی عصر صنعت باشد پس هنوز آینده­ای شکوفان درپیش دارد.

اگر زنان و مردان زحمتکش نمی­خواهند برعلیه یکدیگر به بازی گرفته شوند، پس باید مبارزه آنان ساختار متفاوتی با گذشته داشته باشد: نمایندگی منافع مستقیم آنان باید از مرزهای منافع کارخانه­ای فراتر رود (چون امروزه سیاست سرمایه بر آن است که در درون کنسرن­ها بخش­های مختلف تولید را به رقابت با یکدیگر برانگیزد: مانند کارگران اوپل در شهر بوخوم در آلمان و همکارانشان در کشور پرتقال). برای رویاروئی با سیطره سرمایه باید به ارتباطات فراتر از محل کار و در ابعاد بین­المللی اهمیت جدی داده شود. از این رو در سال­های آتی توجه به جنبه­های بین­المللی مبارزه طبقاتی و تعمیم تمام ارضی اصول سرمایه­داری اهمیتی به مراتب بیش از پیش پیدا خواهد کرد. بنابراین برای مبارزات کارگری مفید خواهد بود اگر زحمتکشانی که در راه منافع خود مبازه می­کنند، خود را به دورنماهای تمام ارضی جنبش­های پساسنتی (نوین) نزدیک­تر کنند. هم­چنین برای جنبش ضد گلوبالیزاسیون مفید خواهد بود، اگر از پیگیری سازمانی جنبش کارگری درس بگیرد و با طرز تفکری آشنا شود که روشنگری سازمان یافته را با سازمان­یابی مبتنی بر روشنگری لازم و ملزوم یکدیگر می­داند. جریان فکری جنبش ضد گلوبالیزاسیون فقط وقتی می­تواند برنامه­ای برای تغییر واقعی جهان عرضه کند که خصلت طبقاتی اختلافات اجتماعی را بفهمد. (به این امر "جنبش اصلاحات اجتماعی" تاحدودی توجه می­کند). اگر جنبش ضد گلوبالیزاسیون می­خواهد در دوران سیطره مطلق سرمایه کامیاب شود، به مبارزه زنان و مردان زحمتکش و به اتحاد وسیع نیروهای موجود در خارج از اردوی زحمتکشان نیاز دارد. زیرا اتحاد انحصارات سرمایه داری با دولت منجر به پیدایش "کارتل قدرت" می­گردد و غلبه بر این قدرت تنها به برکت قدرت متحد نیرومندتری امکان­پذیر خواهد شد. از این رو برای تشکیل جبهه وسیع ضدانحصاری حضور حتی الامکان بیشتر نیروهای مخالف بورژوازی انحصاری، یعنی کلیه اقشار و گروه­ها که در تضاد با سیستم انحصاری ـ دولتی باشند (حتی اگر فقط در بخشی  مسایل وحدت نظر داشته باشند)، ضروری است[12].        

 

سیاست به عنوان روند آموزشی

لیست عریض و طویلی از مسایل و سمت­گیری­ها وجود دارد که جنبش ضد گلوبالیزاسیون و سازمان طبقاتی با گرایش تحول بنیادی می­توانند از همدیگر بیاموزند و کمبودهای خود را برطرف سازند.

·  جنبش ضد گلوبالیزاسیون باید بیاموزد که هر موفقیت کوچک در مبارزه علیه استثمار لگام گسیخته فقط به شرطی امکان پذیر است که آمادگی واقعی برای پشت سرگذاشتن سیستم سرمایه­داری موجود باشد و سازمان طبقاتی طبقه کارگر باید برای این مسئله پاسخ بیابد که چگونه یک محصول دگرگونی انقلابی می­تواند با تکیه بر تجارب عملی زندگی تحکیم شود و قوام یابد.

·  جریان فکری جنبش ضد گلوبالیزاسیون به شرطی تصور روشنی نسبت به جامعه مطلوب خویش بدست خواهد آورد که انتقاد از نفوذ و شکل گیری کالاواره در تقریبا کلیه مناسبات زندگی را قاطعانه با مسایل دیالک­تیک تولید، تصاحب و تحقق­یابی ارزش اضافی پیوند دهد. برای منتقدین رادیکال سیستم سرمایه­داری مفید خواهد بود اگر دریابند که اجتماعی کردن مالکیت بر وسایل تولید فقط به عنوان اولین قدم برای تغییر جامعه به شمار می­رود. ساختارهای اقتصادی تحول فرهنگی ـ انقلابی که ستمکشی ارثی انسان­ها و پریشانی­های ته نشین شده در روان آن­ها را منعکس می کنند، باید به طور کامل و اساسی دگرگون شوند. زیرا کلیه آن­ها با اتکا به زور (و نه حتما زور خشونت­آمیز و آشکار) بوجود آمده­اند[13]. نه تنها مناسبات تولیدی بلکه هم­چنین انواع و اقسام تکنیک و طرز زندگی متأثر از آن­ها، مناسبات میان انسان­ها و معیارهای فکری، شیوه به خدمت گرفتن طبیعت و مشارکت سیاسی باید زیر و رو شوند.

·  این بدان معنی است که تغییر اوضاع اجتماعی از تحول عامل دگرگون­ساز تفکیک ناپذیر است. این برداشت نظری که آن دو پشت و روی روند واحدی را تشکیل می دهند، برای تصور مارکس و انگلس از امر رهائی تعیین­کننده بوده است. پراتیک دگرگون­ساز را مارکس و انگلس به مثابه روند هم زمان تغییرات اقتصادی ـ اجتماعی و فردی در نظر می گیرند: از نظر مارکس در "تزهای فویرباخ" تغییر اوضاع اجتماعی و عمل انسانی یا تحول خود انسان ها برهم منطبق می­باشند. ولی از یک همچو استنباط همه جانبه نسبت به امر رهائی نباید ارتقای کیفی شیوه برخورد پیش برنده و دگرگون­ساز اجتماعی (یعنی عمل انقلابی) را جدا کرد: علیرغم پیدایش عرصه­های جدید عمل و اندیشه به هیچ­وجه از اهمیت میدان­های سنتی رویاروئی اجتماعی کاسته نمی­شود، گرچه باید اشکال عمل سیاسی با شرایط تغییر یافته نوین تطبیق داده شوند. از آنجا که سیاست وکیل مآبانه سنتی کارآئی خود را از دست داده است، پس باید مدل­های سیاسی جدیدی کشف شوند[14] که با اندیشه خود سازمانی توده ها هماهنگی داشته باشند. از این طریق ممکن است که در چارچوب جنبش کارگری طرفدار تحول بنیادی، ایده­ها و نطفه­هایی آینده­گرایانه نیز پا به عرصه وجود بگذارند.

گام­های آموزشی یاد شده می­توانند برای هردو طرف مفید باشند: جنبش ضد گلوبالیزاسیون می­تواند از این طریق خود را از دام اصلاح­طلبی شرمگین رهائی بخشد. این که این جنبش بتواند به تغییر دورنمای سیاسی نایل آید، هنوز مورد سئوال است، ولی هم اکنون مرحله تصمیم­گیری را از سر می­گذراند. نتیجه این سمت­گیری  اهمیت و نقش آتی این جنبش و حتی موجودیت آن را به عنوان صدای رسای اعتراض تعیین خواهد کرد. سازمان­های رزمنده طبقه کارگر می­توانند با در پیش گرفتن یک سیاست همکاری به ریشه­های تاریخی خویش برگردند. چه همان­طور که انگلس درمقدمه ای بر کتاب مارکس "مبارزات طبقاتی در فرانسه" می نویسد:

 "دیگر دوران شبیخون اقلیتی آگاه در رأس توده­های نادان برای تحقق انقلاب به پایان رسیده است. آن­جا که سخن از تغییر کامل سازمان اجتماعی است حضور آگاهانه توده­ها ناگزیر و الزامی است، آن­ها باید دریافته باشند که موضوع از چه قرار است و برای چه باید با تمام وجود وارد میدان شوند."

این مقاله از سایت نگرش برگرفته شده است.