رادیکالهای هر جریانی براین باورند که
عملکردهای اقتصاد سرمایهداری با آزادی انسان
ناسازگارند. به عبارت دیگر در حالیکه موجودات
انسانی از تواناییهای فوق العادهای برای
تفکر و عمل برخوردارند، سرمایهداری اکثریت
مردم را از توسعهی این تواناییها و ظرفیتها
باز میدارد. بنابر این اگر ما خواهان
جامعهای هستیم که در آن شکوفایی کامل
استعدادهای انسانی بتواند به واقعیت بپیوندد،
میبایست به نظام سرمایهداری پایان دهیم و آن
را با چیزی اساسا متفاوت جایگزین سازیم.
مارکس معتقد بود که جامعهی جدید میباید
جامعهای باشد که در آن وسایل تولید به صورت
جمعی و به شکلی دموکراتیک کنترل گردند و در آن
کار با رغبت و داوطلبانه و به منظور سعادت
همگانی انجام گیرد و درآمدهای جامعه کم و بیش
به طور مساوی توزیع گردد. عامل اصلی انتقال از
سرمایهداری به این جامعهی نوین طبقهی
کارگران مزدی خواهد بود که توسط خود نظام
سرمایهداری به وجود آمده است. پرسشی که فورا
به ذهن خطور میکند این است که آیا طبقهی
کارگر قادر است نقشی را ایفا کند که مارکس
برایش در نظر میگیرد؟ امروزه در میان رادیکال
ها اتفاق نظر بر این است که احتمالا خیر.
طبقهی کارگر زمانی طولانی فرصت داشته است
ولـی تاکنون از عهدهی انجام این کار برنیامده
است. من مخالف این عقیدهام و در این مقاله
کوشش خواهم کرد که دلایل مخالفت خود را توضیح
دهم.
قبل از هر چیز ملاحظاتی مقدماتی ضروری است تا
این پرسش در بستر صحیح خود قرار گیرد. نخستین
مطلب درخور توجه این است که سرمایهداری
همچون جوامع طبقاتی قبل از آن، جامعهای
مبتنی بر استثمار است. طبقهای از صاحبان
مالکیت، یعنی سرمایهداران، مازادی را از
فاقدین مالکیت یا طبقهی کارگر میربایند که
در واقع درآمد جامعه حاصل کار آنان است. در
حالیکه تاریخ سرمایهداری نشان میدهد که
طبقهی کارگر در بیشتر موارد، کم و بیش شامل
کارگران برده و سرف نیز میشده است، درطی زمان
به گونهای فزاینده بخش عمدهای از این طبقه
را کارگران مزدی، کارگران به ظاهر آزاد، با
احساس آزادی دوگانهای، یعنی آزاد در فروش
نیروی کار خود به هر کارفرمایی و آزاد از
وسایل غیرزندهی تولید، تشکیل میدهند.
دوم، برخلاف بردگان و سرفها، کارگران مزدی نه
از طریق اجبار مستقیم بلکه در پس نقاب بازار
استثمار میگردند (هرچند که اعمال زور مستقیم
نیز ممکن است توسط سرمایهدارها یا دولت
سرمایهداری به کارگرفته شود). کارگران مزدی
نه در تملک سرمایهداران هستند و نه بخشی از
محصولـی را که تولید کردهاند، مستقیما به
آنها میدهند. ولـی با این وجود آنها به
مثابه یک طبقه به واسطهی وابستگی شان به اجیر
شدن از طرف کارفرمایان استثمار میشوند.
کارفرمایان از مالکیت خود بر وسایل غیرزنده
تولید استفاده میکنند تا کارگران مزدی را
وادار سازند که ساعاتی بیشتر از آن که برای
تولید فرآوردهی مورد نیاز خودشان جهت امرار
معاش ضروری است، کار کنند. این بیرون کشیدن
کار اضافـی که سرمنشا سودهای سرمایهداران
است، تا حدودی از طریق ایجاد ارتش ذخیرهی
تداوم مییابد کار که به واسطهی ماهیت ذاتی
خود نظام پدید میآید.
سوم این که، نظام سرمایهداری باز هم به دلیل
سرشت خود یک سیستم اقتصادی گسترشگرا است.
نظام سرمایهداری بازارهای محلی را به سوی
بازارهای ملی، و بازارهای ملی را به سوی
بازارهای جهانی سوق میدهد. انباشت مداوم
سرمایه و تلاش برای به حداکثر رساندن سودها و
توسعه، که جوهر حقیقی سرمایهداری است، از
آنجا که سودها بر کارمزدی متکی هستند، به
گسترش مداوم طبقهی کارگر و به تقسیم هر چه
بیشتر جهان به دو طبقهی سرمایهداران و
کارگران مزدی منجر میگردد.
چهارم، از ابتدا انباشت سرمایه در درون
دولتهای قدرتمند محصور بوده است و این
دولتها به وسیلهی سرکوب حرکتهای جمعی
کارگران، به سرمایهداران در تلاش شان برای
انباشت سرمایه کمک زیادی نمودهاند. دولتهایی
که هیچ نشانهای از فروپاشی و نابودی بروز
ندادهاند.
پنجم، انباشت سرمایه نیازمند تحول دایمیِ فنون
تولید است، که این به نوبه خود محتاج تفکر
قاعدهمند میباشد، یابه عبارت دیگر انباشت
سرمایه محتاج توسعهی دانش و برنامهریزی و
اجرا میباشد. در نتیجه خلاقیت و ابداع به امر
درونی نظام و بخشی ضروری از آن تبدیل میگردد.
و
ششم، که از اهمیت زیادی برخوردار است، توسعهی
دائم وسایل تولید، شامل وسایل انسانی و
غیرانسانی تولید، امکان وفور ثروت یا به
عبارتی امکان سطح بالایی از رفاه مادی برای
همگان را در کنار امکان تقلیل در زمانی که هر
کس می باید به کار اختصاص دهد، یا به عبارت
دیگر امکان شکوفایی کامل استعدادهای انسان را
پدید میآورد. امکان پایان بخشیدن به زندگی
معیشتی خفتآور جامعهی طبقاتی کنونی و بازگشت
به اقتصادهای بی طبقه و یکپارچهی اولیهی
گردآوری خوراک و شکار، ولـی در سطح بالاتر و
آگاهانهای از توسعه و تکامل.
آیا سرمایهداری توانایی تحقق بخشیدن به
امکاناتی را که خود به وجودآورده است، دارد؟
پاسخ باید منفی باشد، چون سرمایهداری یک نظام
طبقاتی است و به همین دلیل آشکارا موانعی
عبورناپذیر در مقابل یک زندگی غنی ایجاد
میکند. بگذارید نگاهی به اینها بیاندازیم.
ما دانستیم که لازمه-ی انباشت سرمایه استثمار
کارگرمزدی است. این استثمار به نوبه خود محتاج
شرایطی است که به هر طریق که درنظر گرفته
شوند، برای یک زندگی سعادتبار زیانبارند.
استثمار مستلزم یک جدایی شدید میان تجسم ذهنی
کار و انجام عملی آن است. تعداد اندکی باید به
تفکر و عدهی بسیاری به عمل بپردازند. استثمار
نیازمند یک تقسیم کار پیچیده و فراگیر است که
تودههای مردم را به کاری خسته کننده و
ملالتآور محکوم می سازد. و در آخر استثمار
محتاج یک قشون ذخیرهی کاراست .
ILO
برآورد کرده است که تقریبا
۱۶۰
میلیون نفر افراد کاملا بیکار و بین
۷۰۰
تا ۹۰۰
میلیون نفر افراد نیمه بیکار در جهان وجود
دارند. برای این افراد وفور ثروتی وجود ندارد.
در ضمن سرمایهداری هم در درون و هم در میان
ملتها توسعهای نابرابر به وجود میآورد و
پیوسته به بازتولید آن میپردازد. این به نوبه
خود بدین معنی است که هر نوع نابرابری موجود،
در درجهی نخست به مثابه پیامد کارکرد طبیعی
نیروهای بازار به حیات خود ادامه خواهد داد.
همانگونه که جان گورلـیِ اقتصاددان مطرح
میکند، سرمایهداری باید "بر بهترینها بنا
گردد" و میگردد. برگردان این گفتار به زبان
خودمانی عبارت است از: "آنهایی که به دست
آوردهاند، همانهایی هستند که به دست خواهند
آورد." آنچه از ثروت و فراوانی وجود دارد
باید درون ملتهای اندکی و در اختیار افراد
معدودی از هر ملت متمرکز شود.
اقتصاد سرمایهداری به گونهای اجتنابناپذیر
از درون بحرانهای ادواری گذر می کند، بنابر
این درست هنگامی که برخی از مردم شروع به دیدن
نور امیدی می کنند، روشناییها فرو میمیرند.
و اگر آنها که در اعماق جامعه هستند زیادی
گستاخ گردند، همواره دولت برای استفاده از
ابزارهای متعدد بازدارندهاش برای به زیرراندن
دوبارهی آنها آماده است. ما به ناچار به این
نتیجه میرسیم که برای متحقق کردن آنچه که
سرمایهداری محتمل میسازد، باید سرمایهداری
ملغی شود، از بین برود و با یک شیوهی تولید
نوین جایگزین گردد، شیوهای که در آن هر
مازادی که به وسیلهی کار تولید میشود، به
توسط کار نیز کنترل میگردد. اما این چگونه
ممکن خواهد شد؟
ما
میدانیم که فروپاشی قدرت عظیم و ترمیمپذیر
مسلم سرمایهداری به خودی خود محتمل نیست.
عامل (یا عواملی) برای پیشبرد نبرد علیه
سرمایهداری نیاز است. پس هدف ما باید شناسایی
عوامل این تحول باشد. خودِ سرمایهداران، حتی
سرمایهداران به اصطلاح "روشنفکر" نظیر جورج
سوروز (george
soros)،
هرگز گورکنان خود نخواهند بود. بنیادیترین
تناقض سرمایهداری، یعنی عجز آن در تحقق تکامل
همه جانبهی انسان، نابودی طبقهی سرمایهدار
را اقتضا میکند. این امر بر عهدهی طبقات
دیگر میماند. اجازه دهید به نوبت هر یک را
بررسی کنیم.
در
تمامی جوامع سرمایهداری مالکان مستقلی وجود
دارند که نه سرمایهدار هستند و نه کارگر
مزدی. تاریخ به ما میگوید که اکثر کسانی که
در شغلهای خانگی، حرفههای شخصی، یا صنایع
روستایی مشغول هستند، آرزوی سرمایهدار شدن
دارند و بعید به نظر میرسدکه زمانی این افراد
به مصاف با نظام سرمایهداری بپردازند. بعضی
اوقات آنها به جنبشهای مترقی تودهای
میپیوندند، ولـی این نمیتواند امری حتمی
باشد. در نهایت سیستم قادر است بدون آنها نیز
به کار خود ادامه دهد.
در
جوار تمامی جوامع سرمایهداری، دهقانان تشکیل
طبقهای دیگر را میدهند. آنها نخستین
قربانیان نظام سرمایهداری هستند. هر کجا که
سرمایهداری پای گرفته است، دهقانان تعلقات
کهن خود را به زمین از سوی سرمایهی کالاپرست
در تهدید دیدهاند. زمین نمیتواند برای تولید
غذا به منظورگذران زندگی مورد استفاده قرار
گیرد، در عوض میباید برای تولید کالاهای
سودآور به تملک خصوصی در آید، از جمله برای
تولید مواد خوراکی جهت صادرات که یکی از ارکان
انباشت سرمایه می باشد. همانگونه که مارکس در
اواخر عمر خویش به درک آن رسید، دهقانان می
توانند نیرویی انقلابی و ضدسرمایهدار باشند.
آنها خواهان زمین هستند و اغلب برای به دست
آوردن آن خواهند جنگید. علاوه براین آنها
دارای شیوههای جمعی انجام کار هستند و همین
موضوع آنها را پذیرای سازمان اشتراکیتر یک
جامعهی پساسرمایهداری میسازد. مائو این را
عمیقا درک کرد و ارتش سرخ خود را بر پایه ای
دهقانی بنا گذاشت. امروز کمونیستها در نپال
در حال انجام عمل مشابهی هستند. سمیر امین
تخمین میزند که نزدیک به نیمی از جمعیت جهان
هنوز اساسا در شرایط دهقانی محصورند. این امر
معلوم میسازد که ما نمیتوانیم پتانسیل
رادیکال دهقانان را نادیده بگیریم یا از هم
پیمان شدن با تشکلهای مترقی موجود آنها،
نظیر "جنبش دهقانان بی زمین" در برزیل، امتناع
کنیم.
اما با وجود آنکه دهقانان میتوانند عناصر
پراهمیتی در نبرد انقلابی باشند، این که آنها
بتوانند عامل اصلی انقلاب باشند، جای تردید
دارد.
اول این که، دهقانان در بسیاری جاها منزوی و
تحت چنان فشار اقتصادی شدیدی هستند که متشکل
شدن آنها به گونهای موثر که برای به چالش
کشیدن سرمایه داری در مقیاسی جهانی کافی باشد،
به معجزهای میماند. آنها به طور دسته جمعی
از زمین کنده میشوند و بسیار محتملتر است که
به مثابه اعضای سپاه ذخیرهی کار شهری درگیر
مبارزه شوند تا به مثابه دهقانان. دوم این که،
دهقانان در کشورهای ثروتمند سرمایهداری چنان
اقلیت کوچکی هستند که نیروی سیاسی عملی آنها
بسیار اندک است. و در آخر این که، سرمایه
نیازمند دهقانان نیست و سیستم قادر است بدون
آنان به بقا و توسعهی خود ادامه دهد.این به
معنای تاییدِ نابودی دهقانان به عنوان امری
مترقی نیست. برعکس ما باید آنچه در توان داریم
برای توقف یا کندکردن این فرایند انجام دهیم.
جامعه هر روز با ماهیت ضدانسانی زراعت بزرگ
مقیاسِ سرمایهدارانه رودرروست که منجر به
آلودگی محیط زیست میگردد و بر عرضهی مواد
خوراکی اثری سوء میگذارد. ما معتقدیم که باید
روش هایی متفاوت برای تولید غذایمان بیابیم و
دهقانان و دانششان منابع گرانبهایی برای
همهی ما هستند. [من میتوانم به طور گذرا به
تلاشهای عظیمی که در کوبا در جهت یک کشاورزی
انسان محور انجام گرفته است، اشاره کنم که
پیشگام یک زراعت بدون سموم آفتکٌش و کوچک
مقیاس است که هنوز قابلیت تامین خودکفایی ملی
در زمینهی مواد خوراکی را داراست. همچنین
میتوانم اشارهای گذرا به گرایش مشخص
ضددهقانی درمیان برخی چپگرایان داشته باشم.
آنها بیش از اندازه تحت تاثیر این اظهارنظر
مشهور مارکس درباره ی "بلاهت زندگی دهقانی"
میباشند. اما همانگونه که سردبیران مانتلی
ریویو اخیرا (اکتبر۲۰۰٣)
خاطر نشان کردهاند، "بلاهت" ترجمهی دقیقی
برای واژهی آلمانی مورد استفادهی مارکس
نیست. واژهی مناسبتر آن "انفراد" یا "انزوا"
است. و همین انزوا است که میبایست در حین
تلاش برای همبستگی بیشتر زندگی روستایی و
شهری از بین برود. بگذارید در این ارتباط
خواندن مقالهی جالبی را از جرمی سیبروک (jeremy
seabrook)
درشمارهی آوریل / ژوئن
۲۰۰۲
نشریه "ملت و طبقه" تحت عنوان "روح انسان زیر
سیطره ی جهانی سازی" به شما توصیه کنم.
اگر به احتمال زیاد، نه خرده مالکین و نه
دهقانان عامل تغییر نباشند، طبقهی به اصطلاح
از پیش برگزیده شده، تنها طبقهای که امکان
رهبری نبرد علیه سرمایه داری را دارا میباشد،
طبقهی کارگر خواهد بود. این طبقه به دلیل
موقعیت خود در نبرد مزدی بر علیه سرمایه از
امتیازات زیادی برخوردار است. نخست، در هر کجا
که سرمایهداری فرصت کافـی برای تثبیت
حاکمیتاش را داشته است، طبقه ی کارگر، طبقهی
اصلی است. میل مقاومت ناپذیر سرمایهداری به
ایجاد کارگران مزدی است، بنابراین در حالیکه
دهقانان و مالکین مستقل با احتمال انقراض و
نیستی به حیات خود ادامه میدهند،کارگران مزدی
پیوسته بر تعدادشان افزوده میگردد. گفتهی
ابلهانهی "آیندهی بدون کارمزدی" برای
سرمایهداری غیر قابل تصور است. دوم، و در
رابطه با مورد نخست، وجود کارگران مزدی به
مثابه سرچشمهی ارزش اضافـی که به نوبه خود
سرمنشا سودهایی است که به انباشت سرمایه یاری
میرساند، مطلقا برای سرمایه عاملی حیاتی است.
اگر چنانکه ایستوان مزاروش استدلال میکند،
سرمایهداری حد نهایی جامعهی طبقاتی است،
کارگران مزدیای نیز که سرمایهداری پدید
میآورد، از نظر استثمار شدن طبقهی تمام
عیاری را تشکیل میدهند. آنها به تعبیری، به
گونهای پنهانی و در پس لفاف مناسبات به ظاهر
بـی طرف بازار استثمار میگردند. و از این هم
بیشتر، آنها به طور دسته جمعی وظیفهی
بازتولید خود را به عهده دارند. سوم، از آنجا
که کارگران در مرکز نظام، در درون کارخانه
هایی قرار گرفتهاند که ارزش اضافی را از
آنها بیرون میکشد، بهترین موقعیت را برای
درک آنچه درجریان است، برای فهم ماهیت نظام
سرمایهداری دارا هستند. این به معنای آن نیست
که اکثریت کارگران به طورخود به خودی قادر به
درک ماهیت نظام خواهند بود. ولـی برخی به این
درک خواهند رسید و آنان میتوانند به دیگران
آموزش دهند. کارگران ماهر اغلب این کار را
انجام دادهاند. و در خارج از طبقهی کارگر
نیز کسانی هستند که به مبارزه علیه
سرمایهداری ملحق میشوند و میتوانند
آموزگاران خوبی باشند. [اجازه دهید در اینجا
یادآوری کنم که من به مدت بیست وپنج سال معلم
کارگری بودهام و میتوانم بگویم که کارگران
تقریبا بدون استثنا نسبت به نظریهی ارزش کار
واکنشی مثبت نشان میدهند. این تئوری با
تجربیات آنها در توافق است و زمانی که کسی آن
را برای ایشان توضیح می دهد، چشمانشان
دورتادور کلاس برق میزند و همیشه با یک
"آها!" کوتاه همراه است.]
البته به مجردی که کارگران ماهیت نظام را درک
کنند، آنها مصمم میگردند که آگاهی طبقاتی
بیشتری کسب کنند و احتمالا خواهان مبارزه
برضد آن شوند. چهارم، کارگران مزدی به احتمال
زیاد بیشتر چشم به آینده دارند. آنان برخلاف
دهقانان هیچ چیز از دست ندادهاند تا به
نگریستن به گذشته وادارشان کند. آنها جز
نیروی کارشان برای فروش مالک چیز دیگری
نیستند. کارگران ماهر گاهی در آرزوی بازگشت به
زمانی که مهارتهایشان از ارج و احترام
برخوردار بود، به گذشته مینگرند. ولـی مصاف
سرمایهداری علیه کارگران ماهر، از طریق یکسان
سازی تودههای کارگران اندیشهی رو به جلو
طبقهی کارگر را تقویت میکند.
پیش از آنکه به بررسی موفقیتها و شکستهای
طبقهی کارگر بپردازیم، یا به عبارتی به این
که این طبقه چگونه جهان را تغییر داده است و
چگونه در ایجاد تحولی انقلابی ناکام مانده
است، میخواهم به مطلبی که توسط هارت و نگری
درکتاب بحثانگیزشان "امپراطوری" پیش کشیده
شده است، اشارهای داشته باشم. آنها در این
کتاب بر علیه کارگرانی که به شکل جمعی سازمان
یافتهاند (در سطح ملی و بینالمللی)، به
مثابه عامل تغییر انقلابی استدلال میکنند.
آنها به طرفداری از جدا شدن کارگران از سیستم
و رها کردن آن به نفع تولید فردی بحث میکنند.
همزمان یک جنبش "خودت تولید کن" پدید آمده و
موجب پرداختن به برخی تولیدات، مستقل از
سازوکار بازار شده است. ولـی به نظر میرسد که
سیاست ترک سیستم محکوم به شکست باشد. آیا
میتوانم "خودم تولید کنم" و به تولید و توزیع
فولاد یا الکتریسته بپردازم؟ برخی تولیدات
هستند که همواره نیاز به هماهنگ سازی در سطح
مناطقی وسیع دارند. این هماهنگی چگونه باید
صورت بگیرد؟ و آیا واقعا قابل تصور است که
دهها میلیون نفر از کارگران قصد ترک کار
داشته باشند تا به تولید فردی بپردازند؟ تحت
کدام هماهنگی و با کدام استراتژی در مقابل
دولت هایی که با جدیت و شریرانه با آنها به
ضدیت خواهند پرداخت؟ تعجبی ندارد اگر هارت و
نگری موضوع دولت را در این جا نامربوط بدانند.
این استدلالِ بسیار بی دردسری است.
من
در رابطه با طبقهی کارگر به مثابه عامل اصلی
مبارزه بر ضد سرمایهداری با رالف میلیباند
هم عقیدهام که میگوید: "برتری کارگر
سازمانیافته در نبرد از این واقعیت برمیخیزد
که هیچ گروه، جنبش یا نیروی دیگری در جامعه
سرمایهداری ابدا قادر به تدارک دیدن
مبارزهای موثر و سهمگین با ساختارهای قدرت و
امتیازات طبقاتی موجود، چنانکه درتوان کارگر
سازمان یافته است، نمیباشد. این به هیچوجه
به معنای آن نیست که جنبشهای زنان، سیاهان،
فعالان صلح، طرفداران محیط زیست،
همجنسگرایان، و دیگران از اهمیتی برخوردار
نیستند، یا نمیتوانند موثر باشند، یا که
آنها میبایست از هویت جداگانهشان صرف نظر
کنند. ابدا.
این تنها بدان معنی است که "گورکن" اصلی (نه
یگانه "گورکن") سرمایهداری طبقهی کارگر
سازمان یافته است. در اینجا "عاملیت
اجتنابناپذیر تغییر تاریخی" ضروری است. و اگر
چنان که دایما اظهار میشود، طبقهی کارگر
سازمان یافته از این وظیفه سرباز زند، آنگاه
این کار توسط هیچ نیروی دیگری انجام
نخواهدگرفت.
New
Left Review,I ۱۵),۱۹٨۵)
.
دلسردشدن از طریق چشم دوختن به شکستهای طبقه
ی کارگر آسان است، ولـی ضروری است که به
دستاوردهایمان نیز نگاهی بیاندازیم. خودآگاهی
طبقهی کارگر بیشتر از دویست سال قدمت ندارد.
کارگران با مسلط شدن بر ابزارهایی که توسط
کارفرمایان به کارگرفته می شود،از تناقض هایی
که این ابزارها پیش میآورند، استفاده میکنند
و شروع به متشکل ساختن خود در اتحادیههای
کارگری میکنند. به عنوان مثال، کارفرمایان به
منظور بالابردن افزایش نظارت، تولید
کارخانهای را باب میکنند، ولـی کارگران به
دلیل همجواریشان با یکدیگر آگاهی طبقاتی
بیشتری پیدا میکنند. کارگران همان زبان
بورژوازی را به کار میگیرند و آن را به مزیت
خود تبدیل میکنند. زمانی که سرمایهداران از
آزادی قرارداد دم میزنند، کارگران آزادی تشکل
را مطرح میکنند.
اتحادیههایی که توسط کارگران تشکیل میگردند
فقط به عنوان تشکلهای تدافعی و به منظور
تامین برخی حمایتها برای اعضای خود در مقابل
ناامنیهای همیشگی در اقتصاد سرمایهداری،
انجام وظیفه نمیکنند، بلکه به مثابه اقداماتی
آموزشی، به کارگران مبانی نظامی را که در آن
زندگی و کار میکنند، تعلیم میدهند. تشکیلات
طبقهی کارگر، روشنفکران را به توجه به آن
وامیدارد، و برخی از آنان نه تنها به تجزیه و
تحلیل نظام میپردازند بلکه به متحدین فعال
کارگران تبدیل میگردند. کارگران از طریق
محلهای کارشان، تشکیلات خود را به سطح کل
جامعه گسترش میدهند، تشکلهای سیاسی و احزابی
را به وجود میآورند که هم برای اصلاحات سیاسی
و هم برای تحت اختیار گرفتن مستقیم خود دولت
فعالیت میکنند. کارگران همچنین تشکلهای
خودیاری، روزنامهها، گروههای موزیک، تئاتر و
در یک کلام الگوهای فرهنگ کارگری را در امتداد
و در پیوند با اتحادیهها و احزاب سیاسی تشکیل
میدهند.
تصور بخشی از جامعهی سرمایهداری دشوار است
که به وسیلهی فعالیتهای طبقهی کارگر و
متحدیناش دگرگون نشده باشد. فقط این نیست که
اتحادیههای کارگری و تشکلهای سیاسیِ کارگر
محور حیات مادی کارگران را بهبود بخشیده اند،
هر چند که یقینا این را انجام دادهاند:
دستمزدهای بالاتر و مزایای گوناگون، پایان
دادن به سلطهی مستبدانهی مدیریت کارخانهها،
حمایت در مقابل مخاطرات بیکارسازیها، صدمات،
بیماری و کهولت، حق رای، آزادی سخنرانی و
تجمع، کارخانههای ایمنتر، تاسیس مدارس برای
تودههای مردم، افزایش کلی دموکراسی، و بسیاری
دیگر. بلکه این نیز هست که طبقهی کارگر خود
را به جامعه بورژوایی تحمیل کرده و کل فرهنگ
آن را دگرگون کرده است: از ادبیات (درنظر
آورید که چقدر اعتقاد به اهمیت محیط طبقاتی
نویسنده در مورد آنچه نوشته میشود، رایج است
یا این که چگونه طبقه کارگر تبدیل به موضوع
ادبیات میشود.) تا هنر (دیوارنگارههای
دیهگو ریویرا را به خاطر آورید)، تا فیلمهای
سینمایی (آیزنشتاین و بسیاری دیگر) حتی تا
موسیقی (البته موسیقی محلی ولـی گاهی هم
موسیقی کلاسیک). حتی بیش از این، بارها بوده
است که طبقهی کارگر اغلب در اتحاد یا گاهی
تحت سیطرهی دهقانان، نظام سرمایهداری را
سرنگون کرده و برای برقرای یک شیوهی تولید
غیرسرمایهدارانه و سوسیالیستی تلاش ورزیده
است. از جمله در اتحاد جماهیر شوروی، چین و
کوبا .
اما علیرغم بسیاری دستاوردهای آن، طبقهی
کارگر به هژمونی سرمایهداری آسیب چندانی وارد
نکرده است. درواقع اتحاد شوروی که روزگاری نور
امیدی برای کارگران سراسر جهان بود و حتی تا
اواخر حیات خویش در مقابل حاکمیت سرمایه
موازنهای برقرار میکرد، بیش از یک دهه پیش
به گونهای فضاحتبار فروپاشید، و از آن زمان
مردم در جمهوریهای پیشین شوروی دستخوش نوعی
انحطاط گشتهاند که معمولا با "انباشت اولیه
سرمایه" همراه است. و چین که زمانی
اندیشههایی رادیکال را برانگیخته بود، با
شتاب به سوی سرمایهداری روان است و آنچه را
که یقینا میبایست یکی از عظیمترین
دگرگونیهای واپسگرایانه در توزیع درآمدها در
تاریخ جهان دانست، رقم زده است، که بایک ارتش
ذخیرهی کار بسیار بزرگ، دستمزدهای
بخورونمیر، و بیگاری تکمیل میگردد. تنها
کوبای کوچک است که با وجود اقتصادی دو طبقهای
که توسط صنعت جهانگردی به وجود آمده است، هنوز
به بینش سوسیالیستی چسبیده است.
در
اوایل دههی۱۹۷۰
سرمایه حملهی شریرانهای را بر علیه طبقهی
کارگر در کشورهای ثروتمند سرمایهداری آغاز
کرد و در طی سه دههی بعدکارگران را با ردیفی
از ناکامیهای به ظاهر پایانناپذیر مواجه
ساخت. نیازی به شرح این شکست ها نیست؛ من
مطمئنام که شما به خوبی از آنها آگاهید.
درکشورهای سرمایه داری فقیر، اقتصاددانها
صحبت از دهههای از دسترفته میکنند. همه جا
نولیبرالیسم پا گرفت و هنوز در همه جا در
دستور روز است. به رغم حملهی سخت سرمایه،
کارگران (اغلب) به هیچوجه تمایلی به حضور در
سنگرها و تلاش برای پایان بخشیدن به این نظام
ظالمانه ندارند. شگفتآور نیست که بسیاری از
کسانی که به چنین مسایلی توجه دارند، به این
نتیجه رسیدهاند که کارگران جهان نمی توانند و
حتی در صورتی هم که میتوانستند، نبرد برای
دنیایی بهتر را رهبری نخواهندکرد. چه خطایی
صورت گرفته است؟ با نگاه به سیرگستردهی حرکت
تاریخ تاحدودی میتوانیم برخی از نیروهای موثر
بر این امر و تصمیمات به خطا اتخاذ شده را
تشخیص دهیم. نخست، همچنان که مارکس اشاره
میکند، سرمایهداری کارگران را مطابق الگوی
خود پدید میآورد. برای کارگران درک ماهیت
موقعیت شان، درک این که آنها به جای دیگر
گزینهی ممکن، به تولید سرمایه میپردازند،
دشوار است. بنابراین حتی زمانی که متشکل
میشوند، به عوض مبارزه برای پایان بخشیدن به
نظام کارمزدی که منشا اصلی وضعیت آنان است،
برای دستمزد "منصفانهتر" و شرایط مناسبتر
مبارزه میکنند. برای آنان سرمایهداری همچون
نظامی گریزناپذیر و غیرقابل تغییر مینماید،
ولو اینکه بتوانند وضعیت بهتری در نظام به
دست آورند. البته این باور توسط دستگاه عریض و
طویل تبلیغاتی از جمله رسانهها و مدارس تقویت
میگردد. دوم، خودِ فرایند انباشت
تقسیمبندیهایی را در میان کارگران به وجود
میآورد و کارفرمایان در دامن زدن و استفاده
از این تقسیم بندیها که مربوط به ماقبل
سرمایهداریاند، خبره هستند. برای مثال،
انباشت سرمایه جدایی اجتنابناپذیری میان
کارگران ماهر و غیرماهر پدید میآورد که اغلب
توسط تفاوتهای قومی، جنسی، نژادی، و مذهبی
تشدید میگردد. در ایالات متحده تقسیم نژادی
مشکلآفرینترین تقسیمبندیها بوده است.
میراث بردهداری ابدا از بین نرفته و
جنبشهای کارگری را از آغاز مسموم کرده است.
علاوه بر این تا سالهای اخیر جنبش کارگری با
اصطلاحات مبتنی بر جنسیت، نظیر جنبش مردان،
متمایز میشده است و این امر همچنین به شدت
سد راه توانایی جنبش چه در زمینهی سازمان
یافتن و چه در زمینهی همبستگی طبقهی کارگر
بوده است.
انباشت سرمایه همچنین یک قشون ذخیرهی کار
پدید میآورد و این انبوه کارگران بیکار،
آنهایی را که شاغل هستند، مورد تهدید قرار
میدهند. شرایط بیکاران سازمان یافتن آنها را
دشوار میسازد و هنگامی نیز که متشکل
میگردند، نمی توانند به حمایت شدن از سوی
کارگران شاغل و حتی اتحادیههای آنان مطمئن
باشند. فدراسیون کارگران در آرژانتین در صف
مقدم حمایت از جنبش بیکاران آرژانتین نبود.
همین قدرکه کارگران درکل در به دست آوردن برخی
از درخواستهایشان موفق هستند، قطعا خطری
متوجه وضعیت موجود میکنند. این میتواند هم
در رابطه با کارفرمایان و هم در رابطه با دولت
صادق باشد. مذاکرات موفقیتآمیز با کارفرمایی
معین میتواند به استقبال اتحادیه از مشارکت
کارفرمایی-کارگری بیانجامد، به خصوص اگر این
کارفرما در بازار با مشکلاتی روبهرو باشد.
همین امر میتواند باعث به وجود آمدن وضعیتی
شود که در آن اعضای اتحادیه باکارفرما
بیشتر هم ذات پنداری کنند تا با کارگران در
دیگر مراکز صنعتی، حتی زمانی که این کارگرانِ
دیگر در همان اتحادیه باشند. این مسئله هنگامی
تشدید میگردد که دولت از قدرت قابل ملاحظهی
خود برای به خدمت گرفتن رهبران اتحادیهای
استفاده می کند. هنگامی که در دههی۱۹٣۰
برای اتحادیههای صنعتی جدید ایالات متحده
فرصتی فراهم شدکه خط مشی سیاسی مستقلی را
بپرورانند، دولت روزولت توانست برخی رهبران
کنگرهی تشکلهای صنعتی (CIO)،
ازقبیل سیدنی هیلمان و فیلیپ موری را به خدمت
بگیرد و از آنها همچون ابزاری برعلیه رهبران
مستقلتر مانند جان. ال. لوئیس استفاده کند.
حتی کمونیستها نیز در این دام افتادند که
نتیجهی نهایی آن نزدیکی و پیوند مهلک میان
کارگران متشکل و حزب دموکراتیکِ بیش از پیش
ضدکارگری بود. در اروپا که تهدید اتحاد شوروی
و قدرت تشکلهای کارگری تحت رهبری چپ بر ضرورت
استراتژی به خدمتگیری رهبران کارگری
میافزود، همکاری تمام عیاری میان کارفرمایان،
اتحادیهها، و دولت برقرار شد و در مدتی که
این"مصالحه کارگری" برای کارگران شرکت کننده
در آن مفید واقع میشد، به شکلگیری دولت رفاه
منجر گشت، که مایهی تباهی کارگران در سالهای
اخیر، یعنی زمانی که کارفرمایان ترک مصالحه
کردهاند ولـی اتحادیهها فاقد بدیلی برای آن
هستند، بوده است.
باوجود آن که پناه بردن به حمایت دولت یا حتی
به وجود آوردن اتحادهایی با کارفرمایان
میتواند گاهی برای کارگران تاکتیک مفیدی
باشد، اما اینها نمیتوانند راهبردهای کارگری
باشند. در ایالات متحده پیامدهای"مصالحه
کارگری" بخصوص مصیبتآمیز بوده است. نخستین
شرط پذیرش مصالحه توسط برخی کارفرمایان و
دولت، ترک جناح چپ کارگری بود. اتحادیههای
تحت رهبری چپ از
CIO
تصفیه شدند، همان اتحادیههایی که نه فقط به
مبارزه برای حقوق مدنی و در حد کمتری مبارزه
برای برابری جنسی اعتقاد داشتند، و از سنت
همبستگی جهانی طبقهی کارگر پشتیبانی
میکردند، بلکه همچنین اتحادیههایی که
بهترین پیمان نامهها را به سرانجام رسانده
بودند و اغلب دموکراتیکترین اتحادیهها
بودند. در نتیجهی پذیرش یک روش ضدکمونیستی
خصمانه از جانب CIO
(پیوستن به AFL
که از قبل شدیدا ضدکمونیست بود)، طبقهی کارگر
محروم از بهترین نفرات خود و بدون هیچ نوع
ایدئولوژی کارگری که آنها را در تلاش برای
ادراک جهان راهبری کند، برجای ماند. طبقهی
کارگر جنبش رو به رشد حقوق مدنی را رها کرد و
تحت سلطهی دیوانسالاران مذکر و سفیدپوست
درآمد. صاحب منصبان اتحادیه اگر چه گاهی هنوز
نسبت به اعضا دلسوزی نشان میدادند ولـی
تقریبا اکثر اوقات سخت در پی حفظ مقام خود
بودند و گاهی به نیمه گانگسترانی فاسد تبدیل
میشدند. جورج مینی، رئیس
AFL-CIO
آشکارا افتخار میکرد که هرگز در راهپیمایی
اعتصابیون شرکت نکرده است. بعضی از زیردستان
او برای CIA
کار میکردند و درسرنگون سازی حکومتهای
دموکراتیک در سرتاسر جهان یاری میرساندند.
رونق اقتصادی پس از جنگ جهانی دوم و توان
اولیهی بی نظیر اقتصاد ایالات متحده به جنبش
کارگری این اجازه را میداد که مدعی سهمی از
غنایم برای اعضای اتحادیه باشد، ولـی هنگامی
که در اواسط دههی
۱۹۷۰
دوران درازمدت رونق اقتصادی پایان یافت و
کارفرمایان دست به حمله زدند، ضعف طبقهی
کارگر غیرقابل انکار بود و تسلیم تقریبا تمام
عیار طبقهی کارگر را به دنبال داشت.
توان سازوکار بازار همراه با رابطهی محصول
کار با سرمایه آنچه را که در درون محل کار
جریان داشت، برای کارگران سازمان یافته خارج
از دسترس میساخت. در همان هنگام که برخی از
کارگران دست مزدهای بالاتر و مزایای مناسبی به
دست میآوردند، کارفرمایانشان سلطهی بی
قیدوشرطی برای تقویت کنترل مقتدرانهی فرایند
کار کسب میکردند. اِعمال مستمر دستهبندی جزء
به جزء نیروی کار، مکانیزه کردن و تیلوریسم،
به همراه روشهای متعددی که نخستین بار توسط
کمپانیهای اتوماتیک ژاپنی به وجود آمدند و
عنوان مناسب"مدیریت ازطریق فشار" را اخذ
کردهاند، نه تنها به کارفرمایان امکان
دادهاند که کمتر به کارگران عضو اتحادیه متکی
باشند (به وسیلهی کاهش نیاز به کارگران از
طریق مکانیزه کردن کار، واردکردن کالا یا
خدمات از منابع خارجی، انتقال برخی شغلها به
خارج از کشور، و غیره) بلکه کارخانههای مدرن
بسیاری تاسیس کنند که بن همپر درکتاب خود، "Rivethead"،
آنها را گولاگهای مدرن نامیده است. با وجود
اتحادیههایی که از حق زیر سئوال بردن ماهیت
کار چشم میپوشند، آیا هیچ جای شگفتی است که
بسیاری از کارگران تسلیم طرحهای مدیریتی
متنوعی گردند که مدعی دادن اختیاراتی به آنان
هستند؟
سوم، من معتقدم که نیروهای همبستهی
ناسیونالیسم و امپریالیسم به طور جدی جنبشهای
کارگری را در کشورهای سرمایهداری پیشرفته
منحرف کردهاند. همانطور که در مقالهای در
سال ۲۰۰۱
بیان کردم: دو مشکل مهم در مقابل همبستگی
کارگران جهان وجود دارد. اول اینکه نظام
سرمایهداری همواره در قلمروی یک ملت با یک
دولت فعال و همدست پا گرفته است. دوم اینکه
نظام سرمایهداری، از ابتدا، در بخشهای مختلف
جهان به گونهای نامتوازن توسعه یافته است.
کشورهای خاستگاه اولیهی سرمایداری در اروپا
و بعدها آن موارد خاص ایالات متحده و ژاپن
باقی جهان را به وسیلهی توان نظامی و اقتصادی
خود تحت انقیاد در آوردند و نظامی امپریالیستی
از کشورهای غنی سرمایهداری و کشورهای فقیر به
وجود آوردند. این تکوین همزاد، یعنی شکلگیری
ناسیونالیسم و امپریالیسم، موانعی عظیم در
برابر اتحاد کارگران سراسر جهان ایجاد کرده
است.
اگر سرمایه از نظر جغرافیایی درون یک کشور
محدود شود، یقینا امکان دارد که کارگران
سازمانیافته قادر گردند از طریق فعالیتهای
خود کارفرمایانشان را به پرداخت پول و مزایای
بیشتر، کاهش ساعات کار، و شرایط کاری بهتر
وادار سازند. آنها دیگر برای دستیابی به این
مقاصد نیازمند همبستگی با کارگران دیگر کشورها
نخواهند بود. همچنین ممکن است که کارگران
بتوانند برای به اصطلاح کسب قدرت دولتی به
ابتکار خود تلاش کنند.
کارگران صنعتی انگلیسی قادر بودند در داخل
انگلستان به طور موثری سازمان یابند و همین
کار را هم کردند، بدون آنکه نیازمند کمک از
سوی کارگران آلمانی یا فرانسوی باشند. همین
امر برای کارگران در ایالات متحده نیز صادق
است.کارگران خودروسازی اعتصاب نشستهی عظیمی
را سازماندهی کردند که جنرال موتورز را به
زانو در آورد و در حالیکه آنها نیازمند
همسرانشان، کارگران دیگر، و قدری حمایت از
جانب فرماندار و محاکم قضایی بودند، از اتحاد
با کارگران مکزیکی یا کانادایی برای تاسیس
اتحادیههای خود و پیروزی در نخستین پیمانهای
مذاکراتی شان بی نیاز بودند.
عدم نیاز به حمایت کارگرانِ دیگر کشورها البته
به معنای آن نیست که چنین حمایتی نمیتواند
مفید باشد یا اینکه بهتر است درخواست نشود.
شاید موقعیت صنعتگران انگلیسی و کارگران
خودروسازی ایالات متحده با در یک صف قرارگرفتن
همراه کارگران دیگرکشورها، اگر نه در کوتاه
مدت یقینا در بلندمدت، حتی مستحکم تر میشد.
بنابراین چرا از آغاز، همبستگی بینالمللی
شعارفراخوان کارگران نبوده است؟ به دو دلیل
میتوان اشاره کرد. اول این که ناسیونالیسم به
مثابه یک ایدئولوژی انحصارطلبانه به سرعت
قدرتمند میگردد. استقرار زبانهای رسمی،
برقراری نظام تبلیغات عمومی در مدارس دولتی، و
احضارکارگران به ارتشهای ملی، همگی بر
کارگران تاثیر ترغیبکنندهای داشته است تا
میهنپرستی دوآتشه باشند. روی دیگر این
میهنگرایی، بی اعتمادی یا حتی عداوت نسبت
به"بیگانهها" بوده است. پدرمن به مدت
۴۴سال
کارگرکارخانه و عضو اتحادیه بود ولـی تجربیات
زندگی او منجر به همبستگی بینالملی نشدند. به
ویژه جنگ جهانی دوم او را تقریبا به یک حامی
متعصب حکومت ایالات متحده (و از بیشترجوانب
حامی بالفعل سرمایهی ایالات متحده) و در
رابطه با ژاپنیها یا چینیها یا مردم شوروی
به یک بیگانه هراس تمام عیار تبدیل کرد.
دلیل دوم این بودکه ناسیونالیسم درکشورهای
سرمایهداری پیشرفته عمیقا با امپریالیسم
پیوند خورده بود. استثمار وحشیانهی کارگران و
دهقانان در آفریقا، آسیا و آمریکای لاتین با
ترویج ایدئولوژی نژادپرستانهای همراه بود که
میآموخت این ملتها یا لیاقت آنچه را که به
دست میآوردند، داشتند و یا خوش اقبال بودند
که با ملتهای ثروتمند رابطه داشتند. از این
گذشته ارزش اضافهای که ازکشورهای پیرامونی
بیرون کشیده میشد، ثروتی در اختیار شرکتهای
بزرگ چند ملیتی می گذاشت که آنها بتوانند، کم
و بیش تحت فشار اتحادیههای کارگری، به سهیم
شدن با کارگران مجاب شوند. این همراه بود با
تلاشهای موفقیتآمیزشرکتها و حکومت برای به
خدمت گرفتن رهبران کارگران از طریق تشکیل
انواع گوناگونی از سازمان های
کارفرمایی-کارگری، انتصاب کمیسیونها و
کمیتههای عمومی و غیره. دراینجا هدف مجاب
کردن رهبران کارگران و همینطور اعضای
اتحادیهها به مفید بودن امپریالیسم برای
کارگران درکشورهای مرکزی سرمایهداری بود.
تمامی این تلاشها در بیشتر موارد
موفقیتآمیز بودند. تشکلهای کارگری در تمامی
کشورهای پیشرفتهی سرمایهداری نه تنها از
شرکتهای چند ملیتی خود در بهرهکشی وحشیانه
از کارگران و نظامهای اقتصادی کشورهای فقیر
حمایت کردند، بلکه حتی جنگهایی را نیز که در
آنها کارگران یک کشور ثروتمند علیه کارگران
کشوری دیگر میجنگیدند، تاییدکردند. (مانتلی
ریویو، جولای/آگوست
۲۰۰۰
).
البته ما دیگر در جهانی زندگی نمیکنیم که
سرمایه در درون یک کشور، محدود باشد. اصلا و
ابدا. ولـی ناسیونالیسم و نژادپرستی که محصول
دورهای ابتداییتر هستند، به حیات خود ادامه
میدهند و انجام اقداماتی را که میبایست برای
ایجاد یک جنبش بینالمللی کارگری صورت پذیرند،
دشوار میسازند. حتی امروزه، سالها پس از
منحل شدن سازمان رسوای امور بین المللِ
AFL-CIO
، در وب سایت (تارنمای)
AFL - CIO
اخبار بسیار اندکی دربارهی کارگران باقی نقاط
جهان وجود دارد. زمانی که کارگران بیکار در
آرژانتین بزرگراهها را مسدود میکردند و
کارگران اخراجی کارخانهها را به اشغال در
میآوردند، AFL -
CIO
توجه کمی به آن نشان داد. این روزها اشغال
عراق سرپوشی برای سرکوب جنبش کارگری نوپای
عراق تدارک میبیند، ولـی شما چیز زیادی
دربارهی آن از کارگران سازمانیافته
نمیشنوید. از طرفـی دیگر تشکلهای کارگری
شروع میتینگها با سرود ملی یا حتی بدتر از آن
با ادای احترام به پرچم را ضروری میدانند.
بدتر از همه خانوادههای کارگری نام نویسی
فرزندانشان در ارتش را تایید میکنند و به
استثنای عدهی قلیلی، آنها را حتی اگر کشته
شوند، مجبور به رفتن به ارتش میکنند.
من
گمان میکنم جا دارد که بگویم با وجود آرایش
نیروهای مذکور بر ضد کارگران، همین اندازه هم
که کارگران انجام دادهاند شگفتآور است.
اکنون زمان آن است که به پرسش اصلیمان
بازگردیم: آیا کارگران میتوانند جهان را
تغییر دهند؟
اجازه دهید دو نکتهی مقدماتی را یادآور شوم.
اول میخواهم آنچه را که پیش از این گفتم
تکرار کنم. جهان نمیتواند برای همیشه به
شرایطی بهترتحول یابد مگر آنکه اکثریت کارگران
فاعل این تحول باشند. وجود کارگران مزدی برای
سرمایهداری به منظور بازتولید خود ضروری است،
بنابراین واضح است که فقط طبقهی کارگر قادر
است این فرایند بازتولید را متوقف سازد و
شیوهی تولید و توزیع اجتماعی را سازمان دهد.
دوم اینکه ما دانستهایم که سرمایهداری به
گونهای اجتنابناپذیر تناقضاتی به وجود
میآورد و همین تناقضات فرصتهایی برای
کارگران و هم پیمانان آنها در راستای به چالش
کشیدن قدرت سرمایهداری فراهم میآورد. با این
وجود سرمایه داری همواره برای درس گرفتن از
این چالشها و کاستن از تاثیر آنها یا حتی
برگرداندن آنها به سود خویش آماده است.
سرمایهداری در توسعه خود ترمیمپذیر و
سلطهجو است و این وظیفهی الغای آن را بسیار
دشوار میسازد. پس با این وجود چه چیز آینده
را نجات خواهد داد؟
حتی در بطن آنچه که به نظر میرسد برای
طبقهی کارگر شرایطی نومیدکننده باشد، بسیاری
نشانههای امیدبخش وجود دارد. من یقین دارم که
خوانندگان از بسیاری از این نشانههای امیدبخش
آگاهی دارند، بنابراین وارد جزئیات نخواهم شد،
ولـی فقط اشاره میکنم به جنبش درحال شکوفایی
عدالت جهانی، جنبش ضد بهره کشی به رهبری
دانشجویان، مبارزات ثمربخش و پرشمار حداقل
دستمزد، همهی انواع و اقسام ابتکارات
موفقیتآمیز توسط جنبش کارگری (همهی اینها
درکنار سازماندهی کارزارهای ابداعی بسیاری تحت
رهبری زنان، اقلیتها، و مهاجران،که استادانه
توسط دان کلاوسن درکتاب جدیدش،"خیزش
آینده:کارگران و جنبشهای اجتماعی نوین"،
تحلیل شدهاند)، مباحثه جاری درون کارگران
سازمانیافته پیرامون چگونگی افزایش یکپارچگی
اتحادیه، جنبش ضدجنگ (که اینک شامل جنبش
کارگران ایالات متحده برضد جنگ نیز میگردد)،
و بسیاری دیگر. من همچنین برخی از جنبشهای
جدید در ایالات متحده و دیگر نقاط جهان را در
فصل آخرکتاب خود، "Naming
the System"،
مورد بررسی قرار دادهام.
با
این وجود، سرمایهداری نشان اندکی از نابودی
قریبالوقوع بروز میدهد، و حتی خصمانهترین
شکل آن، یعنی نئولیبرالیسم، علایم اندکی از
زوال ظاهر میسازد. در نتیجه چه نوع اقداماتی
برای توانمندکردن واقعی جنبش کارگری باید صورت
گیرد تا حداقل جنبش را برای هدایت"خیزش آینده"
آماده گرداند؟
من
دراین باره خود را به ایالات متحده محدود
میکنم، اگرچه برخی اشاراتم احتمالا برای دیگر
نقاط جهان نیز صدق میکنند. و من این مسایل را
با در نظرگرفتن صحبتهایم پیرامون آنچه که ما
در جناح چپ به انجام آن قادریم، مطرح میکنم.
ما باید برای ایجاد جناح چپ در هر زمینهای
تلاش کنیم. من باید در آموزش کارگری خود ابتدا
و در وهلهی نخست بر ماهیت سرمایهداری تاکید
کنم. در زمینهی محیط زیست، باید نشان دهیم که
سرمایهداری منشا اصلی بیگانگی ما از عالم
طبیعی است. باید هر آنچه در توان داریم برای
تبدیل جنبش ضدجهانیسازی به یک جنبش
ضدسرمایهداری انجام دهیم. باید در میان
ملتهای خود چشماندازی سوسیالیستی ایجاد
کنیم. هرگز نباید از نشان دادن همنوایی بنیادی
احزاب بزرگ سیاسی دست برداریم. ما باید نسبت
به برملاکردن پیوندهای میان سرمایهداری و
مردسالاری و ستم قومی، و همهی اشکال ظلم،
آگاه باشیم.
برخی از چیزهایی که باید به ویژه مورد توجه
قرار گیرند، عبارتند از:
۱- کارگران سازمانیافته (به خصوص
AFL - CIO
) باید با گذشتهی ضد چپ و نژادپرستانهی خود
برخورد کنند. ما باید خواستار برگزاری جلسات
عمومی در درون کارگران سازمانیافته در رابطه
با مسایل فوق شویم و هر جا که میتوانیم
اینها را مطرح کنیم. ما باید با سرافرازی
دستاوردهای عظیم اتحادیههای تحت رهبری چپ را،
نه فقط در مورد مسایل بسیار مهم ملی و
بینالمللی نظیر جنگ و صلح بلکه همینطور در
رابطه با قراردادهای مذاکرات جمعی و دموکراسی
اتحادیهای نشان دهیم.
۲-
ما بایستی الگوی چپگرایانهی نگریستن به
جهان، یعنی شیوهی کارگر- محور را ترویج کنیم.
باید موضوعات مشابهی را مکررا به کرسی نشانیم،
همانگونه که از دهه ی۱۹۶۰
به
بعد با درخواستهای خویش انجام دادهایم.
موضوعاتی از قبیل(حق داشتن شغل، رعایت بهداشت،
حق سازمانیابی، کار هدفمند، حق اجتماع وکنترل
کارگری، دولت دموکراتیک، محیط زیست سالم،
مخالفت با جنگ، ضدیت با امپریالیسم، برابری در
تمامی مناسبات انسانی وغیره).کارگران باید
بدانند که به چه خاطر متشکل میشوند. اکنون ما
به ترویج و توسعه یک فرهنگ چپ، درتمامی
زمینهها، نیازمندیم. .
٣- ما باید دموکراسی و برابری را درکانون توجه
خود قراردهیم. باید همزمان با همهی اشکال ظلم
و ستم، بخصوص در اتحادیههای خود مبارزه کنیم.
و همچنین باید به هراندازه که امکان دارد بر
دموکراسی در تمامی تشکلهایمان اصرارکنیم.
این به معنای آن نیست که بگوییم رهبران رهبری
نکنند و در رابطه با مطالباتی که در مقابل
کارفرمایان و دولت طرح میشود، در جایگاه
تماشاچیان قرارگیرند. بلکه فقط میگوییم که
ارتباط نمیتواند فقط از بالا به پایین باشد.
۴-
طبقهی کارگر نیازمند کسب آگاهی است و این به
معنای آن است که میبایست آموزش کارگری بسیار
بیشتری وجود داشته باشد. لازم است کارگران به
شیوهی کارگری نگرش به جهان مسلح گردند،
نظریهای که دستورالعمل و روشی برای تفسیر هر
آنچه در جهان درجریان است، در اختیارآنان قرار
میدهد. چه میشد اگرAFL
- CIO
و اتحادیههای تابعش قدری از میلیونها دلاری
را که اکنون در حمایت از سیاستمداران حزب
دموکرات (با احتمال بازگشت بسیار اندکی) هدر
میدهند، صرف آموزش کارگران میکردند
(کلاسهایی برای همهی اعضای جدید اتحادیه،
مدیران آموزشی تمام وقت، رادیوی کارگری و
غیره) ؟
۵
- همبستگی بینالمللی امری ضروری است. طبقهی
کارگر ایالات متحده نسبت به سابق اکنون
درشرایط بهتری کار میکند، ولـی بسیار بیش از
این میتوانست صورت بگیرد، از جمله حمایت
واقعی از تمامی فعالیتهای مترقی کارگران در
همه جای جهان و از همه مهمتر مخالفت با
سیاستهای خارجی ایالات متحده که همواره هم در
نیت و هم در عمل ضد کارگری هستند.
۶-
ایجاد جناح چپ دردرون و بیرون جنبش کارگری، به
معنای پایهریزی استقلال سیاسی است. و این
یعنی به خاطر داشتن پیشگامان طبقه
(درگستردهترین معنای آن) و تلاش برای ایجاد
یک مشی سیاسی کارگری.
۷
– طبقهی کارگر باید، و فورا، با تاراج
شتابناک محیط زیست طبیعی ما به مقابله برخیزد.
همچنان که توان تولیدی کار روند صعودی خود را
ادامه میدهد، میزان تولید نیز باید با شتابی
فزاینده جهت جذب نیروی کارِ بسط یابنده،
افزایش یابد. درهرحال، تحت نظام سرمایهداری
این امر فقط میتواند به معنی آلودگی بیشترآب
و هوا، و جراحات و بیماریهای بیشتر در محیط
کار باشد. آنچه ضرورت دارد، عبارت است از
تولید با نیروی کار بیشتر، تولید در مقیاس
کوچکتر، محلی شدن بیشتر تولید، و تولید با
صرفهجویی در انرژی. چنین نظام تولیدی
میتواند با ضرورتهای تضمین سلامت جهانی،
تدارک کار هدفمند، برنامهریزی مرخصیهای
کافـی، تحصیل همگانی، و کاهش ساعات کار، یعنی
با هر آنچه که طبقهی کارگر برای آن به همراه
رهبران خودکه راه را نشان می دهند، مبارزه
میکند، درآمیزد.
بگذارید مطلب را با این سخنان به پایان برسانم
که اکنون زمان دست کشیدن از طبقهی کارگر
نیست. سرمایه درحال غلبه برجهان و تبدیل زمین
به منجلابی عظیم از استثمار است. هرچه بیشتر
پیشبینی مارکس به وقوع میپیوندد. تحلیل
مارکس امروزه بیش از هر زمان دیگری مناسبت
دارد. و ستایش او از طبقهی کارگر به مثابه
تنها عامل عملی نابودی سرمایهداری هنوز
همانقدر معتبر است که در زمان
نوشتن"کاپیتال"بود. کارگران عنصرضروری نظام و
تنها نیرویی هستندکه قادرند این نظام را به
زبالهدانی تاریخ بیافکنند. آنهایی که طبقهی
کارگر را به مثابه نیرویی ارتجاعی یا بیش از
اندازه ناسیونالیست یا نژادپرست یا زن ستیز یا
بی توجه به محیط زیست کنار میگذارند، قادر
نیستند جایگزینی برای این طبقه به ما ارائه
کنند. البته اگر ما به تاریخ خود بنگریم،
میبینیم که کارگران همهی آن چیزهایی که
منکران پتانسیل انقلابی طبقهی کارگر بیان
میکنند، بودهاند. ولـی همچنین میبینیم که
کارگران کارهای بسیار برجستهای نیز انجام
دادهاند و به جهانیان آنچه را که همبستگی
جمعی و عمل بر پایهی آن قادر به انجام آن
است، نشان دادهاند. ما بایستی فراموش نکنیم
که مبارزهی طبقاتی امری شاق و درازمدت، ولـی
ابزاری ارزشمند و یگانه است که توانایی رهبری
ما به سوی جامعهای که حتی میتواند به رویای
اصلی ما تحقق بخشد را داراست: ازهرکس به قدر
توانش، به هرکس به اندازه ی نیازش.
ما یکل دی.یتز از اعضای سردبیری مانتلی ریویو
است. او سالهایی طولانی استاد اقتصاد در
دانشگاه پیتزبورگ در جانستاون بوده است. او
کتابهای متعددی در زمینه ی مسایل کارگری
نگاشته است.