طی تقريباً ده سال گذشته، در ميان يک بحران
ژرف و طولانیِ بينالمللیِ فرمانروائیِ
سرمايهداری، تئوری مارکسی
ارزش مبتنی بر کار آماج نقدهای شديدِ
هم تئوريک و هم تاريخی قرار گرفت. نقد بزرگ
تئوريک ــ از سوی استيدمن(Steedman)
و ديگر سوسيالدموکراتهاــ حملات پيشين بر
باصطلاح خصلت متافيزيکیِ تئوری [مارکس] را
مجدداً فرمولبندی کرده و خواستار متروکه کردن
تئوری ارزشی شد که نه معنائی داشت و نه ضروری
بود. اين حمله، همچون حملات ديگر پيش از آن،
از سوی انواع مختلف مارکسيستها، بطور کمابيش
متقاعدکنندهای (منوط به خصلت استدلالات) رد
شد. جدیتر از اين مردود شمردن بر پايهای
انتزاعی، رشتهای از استدلالات براين مبنا
وجود داشت که، درحاليکه شايد زمانی نظريهی
مارکسیِ ارزش مبتنی بر کار برای فهم پويائیِ
توسعهی سرمايهداری مقتضی بود، اما اين نظريه
توسط تحول تاريخیِ انباشت سرمايه مطلقاً پس
زده شده است. به عبارت ديگر، برای درک و
مبارزه با اشکال نوين سلطه که از پويائیهای
قديمیِ خودِ روابط طبقاتی نشات گرفتهاند
تئوری جديدی ضروری است. نوشته حاضر، دو تا از
جالبترين فرمولبندیهای اين منظر را تحليل
میکند و به آنها پاسخ میدهد: فرمولبندیهای
کلاوس اوفه (Claus
Offe)
و تونی نگری.
اوفه و تغيير [نقش] کار
استدلال اوفه، مانند بسياری از استدلالات
تئوریِ انتقادیِ معاصر، حاکی از آنست که تئوری
ارزش مبتنی بر کار کهنه و منسوخ شده است چون
فینفسه
خودِ کار، ديگر شکل بنيادينِ سازمان اجتماعی
در سرمايهداری مدرن نيست.[1]
اوفه در مقالهاش تحت عنوان "کار: مقولهی
کليدیِ جامعه شناختی؟" که به اين موضوع
مستقيمتر از جاهای ديگر میپردازد، موضع مورد
بحث خود را در دو سطح مدلل میسازد: يکی در
سطح عينيتِ محوری بودنِ کار در ساختار دادن به
زندگی، و دوم، که ضرورتاً زيرمجموعهای از
اولی است، در سطح نقشِ سوبژکتيوِ کار برای
آنها که به زندگیشان ساختار داده شده است.[2]
در سطحِ نقشی که کار به لحاظ عينی در
ساختاردادن به اوقات زندگی دارد، اوفه نخست
استدلال میکند که روند قابل مشاهدهای به سوی
افزايش تفکيک و ناهمگنی در کار، بخصوص
جايگزينیِ کار خدماتی بجای کار صنعتی، وجود
دارد که سخن گفتن از کارِ فیالنفسه را
غيرممکن میکند. او مینويسد: "کسی ديگر
نمیتواند در مورد يک نوع عقلانيت اساساً واحد
سخن بگويد."[3]
و
استدلال میکند که کار خدماتی بويژه از انواع
سنتیِ کار "مولد" بنياداً متفاوت است بدين
معنا که "منعکسکننده" است ــ"خودِ کار را هم
توليد و هم حفظ میکند."[4]
وی مدعی است که چنين کاری، نه تنها ناهمگن،
بلکه فاقد هر نوع معيار مشترک و همگانی [در
رابطه با] فرآوری يا کارائی است. اين تفکيک
[کار] هرگونه بحثی در مورد "کار" به طورکلی را
پس زده، و درنتيجه گمراه کننده میکند. دوم،
او سپس استدلال میکند که نيروی کار ــ هرچند
تفکيک شده ــ برای ساختار دهی به جامعه، افول
داشته است. اين افول نه تنها بعلت تنزل در
زمان کاری بعنوان بخشی از زمان زندگی بوده،
بلکه همچنين بدان علت بوده که زمان غيرکاری،
کمتر از زمان کاری ساختار میيابد.[5]
علاوه بر جدائیِ فزاينده از فعاليتهائی مثل
تعليم و تربيت، زندگی خانوادگی، و مصرف اوقات
فراغت از کار، او شکست فزاينده در به کار
واداشتنِ بيکاران ــ که نتيجهای است از عروج
دولت رفاه ــ را نيز اضافه میکند.[6]
در سطح اهميت سوبژکتيو کار، وی بدان اشاره
دارد که
محوری بودنِ اخلاقِ کاری، يا محوری بودنِ
فعاليتهای مربوط به کار، در درک مردم از
تعريفی که از خود دارند و هدفشان، افول داشته
است. برای شروع، افزايش ناهمگونی در کار،
حکايت از آن دارد که نامحتمل است که کار
فینفسه بتواند "يک معنای معين و مشترک برای
مردم کارکن" فراهم کند؛ يعنی، احساسِ بخشی از
طبقه کارگر بودن، ناممکن میشود.[7]
به علاوه، او به انبوه شواهدی اشاره میکند که
مردم از "بيهودهگیِ"
کار بطور فزايندهای آگاهتر شدهاند، و در
واقع از يک طرف به مبارزه عليه کار و از طرف
ديگر به فعاليتهای غيرکاری برای ارضای زندگی
روی آوردهاند.[8]
اوفه استدلال میکند که اين تغييرات، که در
جامعهی سازمانيافته هم بطور ابژکتيو و هم به
طور سوبژکتيو نقش محوریِ کار را تضعيف کرده
است، نه تنها يک "بحرانِ جامعهی کاری"
آفريده، بلکه جايگزينیِ تمام تئوریهای
اجتماعیای که بر کار متمرکز شدهاند ــ از
جمله تئوریهای مارکس ــ را الزامی میکند.
بنابراين، او نتيجه میگيرد که گرايشات اخير
در تئوری اجتماعی بسوی متروکه کردن مفاهيم
طبقه و جايگزينیشان با مفاهيم نوينِ متناسب
با تحليل موضوعاتی چون جنسيت، قوميت، صلح و
خلع سلاح، حفظ محيط زيست، و حقوق بشر بخوبی
قابل درک است.[9]
کار تئوريک اوفه، به روشنی چنان طراحی شده بود
که حمايتی باشد برای جايگزينیِ تحليلی مبتنی
بر "جنبشهای نوين اجتماعی" به جای تحليلی
متکی بر مبارزه طبقاتی ــ جايگزينیای که در
سالهای اخير شتاب يافت و سنگر اصلیِ عروج يک
سوسيال دمکراسیِ ضدمارکسيستی را هم در اروپای
غربی و هم در ايالات متحده بنا ساخت.[10]
اگر اين صحت دارد که يک مصرفگرائیِ ساختاری و
تدبير شده جايگزين کار گشته است، چه از نوع
مدرناش و چه از نوع پسا مدرناش؛ اگر درست
است که کار ديگر سازماندهندهی محوریِ فعاليت
اجتماعی نيست؛ اگر راست است که کار ديگر در
ساختار دادن به ارزيابیِ ذهنیِ مردم از خودشان
و جايگاهشان در جامعه نقشی اساسی ندارد، پس
تئوریِ ارزشِ مبتنی بر کارِ مارکس، و تمام
چيزهائی که اين نظريه در مورد مبارزه طبقاتی
میآموزد البته بايد با تئوریای جايگزين شود
که بطور مستقيمتر در مورد مقولات نوينِ سلطه
و مبارزه عليه آن سخن بگويد. اگر بتوانيم
بگوئيم "بدرود طبقه کارگر"، پس البته
میتوانيم بگوئيم "بدرود مارکس". درحاليکه
بايد البته قبول کنيم که جامعه سرمايهداری به
مثابه يک نظم اجتماعیِ کار-محور در "بحران"
است، ولی نه تغيير ابژکتيو و نه تغيير
سوبژکتيوِ کار چنان بوده که توجيهکنندهی
نتيجهگيریِ اوفه و ديگرانی که مسيرهای مشابه
فکری را دنبال کردهاند باشد ــ [يعنی اين
نتيجهگيری که] چه مبارزه طبقاتی و چه
تئوریهای مارکسیِ ارزش با اطمينان میتواند
پشت سر گذارده شود. برعکس، میتوانيم استدلال
کنيم و نشان دهيم که نه تنها اکثر ــ اگر
نگوئيم تمام ــ مکانيزمهای سلطهی فرهنگی که
پسامارکسيستها را بخود مشغول داشته، هنوز
بطور تنگاتنگی با بازتوليد يک نظم اجتماعیِ
مبتنی بر کار گره خورده و شکل گرفته است، بلکه
مهمتر اينکه، يک نتيجهگيریِ درست از مبارزاتی
که آن نظم اجتماعی را به بحران کشيده، مستلزم
نه فقط تئوريزه کردن جهتگيریهای نوينشان،
که همچنين تداوم توجه به نيروهای
(کاپيتاليستی) است که عليهشان به صف شدهاند.
بگذاريد استدلالات اوفه را که به ترتيب در
بالا ارائه شد بررسی کنيم. نخست، او استدلال
میکند که کار چنان ناهمگون شده که صحبت در
مورد کار در کل را مبهم میسازد. آيا کارِ
خدماتی چنان بطور بنيادين از نوع سنتیِ کار
مولد که ما آنرا معمولاً با توليد کالا تداعی
میکنيم متفاوت است که استفاده از تئوریای که
در مورد هر دو [نوع کار] سخن میگويد را منتفی
میسازد؟ آيا "ناهمگونیِ تجربی"ی کار در کل، و
يا کانونیشدن "انعکاسی"ی کار خدماتی در رابطه
با ترتيب و تنظيم بازتوليد خودِ کار، استفاده
از يک مفهوم عموميتيافته از کار را منتفی
میکند؟ من فکر نمیکنم.
اولاً ناهمگونیِِ کارِ مفيد، مستقل از گرايشات
بسوی مهارتزدائی، هميشه يک خصلت کار تحت
سرمايهداری بوده است. چنين ناهمگنیای، برای
استفادهی سرمايهدار از کار جهت کنترل جامعه،
همواره اساسی بوده است. درحاليکه پيشرفتهائی
مثل تغيير از توليد کارگاهی به توليد ماشينی و
تايلوريسم، گرايش به مهارتزدائیِ کارگران در
محدودهی فرآيندهای کاری تأثير داشتهاند، اما
اين حرکتها بسوی همگونی، هميشه با يک
دگرسانیِ فزايندهی محصولات و تکنولوژیها
تکميل شدهاند که پايهی تکنيکیِ تجزيهی
مکررِ قدرت طبقه کارگر را از طريق تقسيم نوين
کار فراهم کردهاند. وجود پديدههائی مثل
بازارهای کارِ منقسم شده، گسترش توليد کارخانه
به منازل، و توزيع ناهمسان اتوريتهی مديريتی
از طريق نيروی کار، جنبههای تاريخیِ ويژهای
از آن ناهمگونی را بوجود میآورند، بجای آنکه
موجب "گسست"ی نوينی شوند که درک سازمان کار
برحسب مبارزه طبقاتی بر سر انتفاع را
ناممکن سازند. چالش برای فهم اين پيشرفتها بر
حسب مفاهيم مارکسیِ طبقه، نقداً توسط بسياری
از محققين پاسخ گرفته است.[11]
ثانياً، برخی از انواع کارها در بخش خدمات مثل
کار آموزشی، درمانی، و مشاورتی، همه میتوانند
بخوبی برحسب بازتوليد زندگی بمنزله نيروی کار
فهميده شوند ــيعنی نوعی از کار که هميشه در
سرمايهداری انجام شده است. عروج اين جنبههای
بخش خدمات چنان پديد آمده است که آنچه که
قبلاً کار غيرمزدیِ انجام شده در منزل يا محله
بود به کار مزدی انتقال يافته است. آموزش،
درمان، و مشاورت، که زمانی توسط همسران
خانهدار غيرمزدی يا اعضا ديگر خانواده انجام
میگرفت، حوزههای جديد فعاليت بيزينسی شدند
که آنها که اين خدمات را ارائه میدهند دستمزد
میگيرند (از "متخصصين" با دستمزد بالا تا
همکاران و ملازمان با دستمزد پائين)، و از
فروش اين خدمات سود بدست میآيد.[12]
کالای توليد شده ــ نيروی کارــ در هر دو
مورد يکی بوده و تنها شکل سازمان [اجتماعی
کار] تغيير يافته است. در رابطه با انواع ديگر
کار خدماتی که او بحث میکند ــ يعنی کارهای
برنامهريزی، سازماندهی، مذاکرهای، کنترلی،
مديريتی ــ نيز اينها هميشه جنبههائی از
توليد سرمايهدارانه و بازتوليد اجتماعی
بودهاند؛ از نقش مديران و سرپرستان (managers)
در توليد تا دولت، هم در توليد و هم در
بازتوليد. توصيف وی در مورد هر دو نوع فعاليت
خدماتی بمثابه فعاليتهای "پيشگيرانه، جذب
کننده، و فراوریِ مخاطره، و دگرسانی از
متعارفيت" به قدر کافی مناسب است ــ اگر قبول
کنيم که "متعارفيت" به معنای "زندگی بعنوان
کارگر" است. از مادری که با کار غير مزدی قرار
است بچهها را پرورش دهد تا کارگرانِ مطيعی
باشند (که در بر دارنده لگام زدن به هرگونه
شيطنت و قانونشکنی جوانی است) تا مديران و
سرپرستان کارخانه که کارگران نافرمانتر را
بيرون میاندازند، تا ميانجیها و قضات، پليس
و ارتش که وقتی ديگران در انجام کارشان شکست
میخورند فراخوانده میشوند، تمام اين وظايف
میتوانند بعنوان کاری فهميده شوند که زندگی
را بمثابه نيروی کار بازتوليد میکند. تفاوت
وظايفِ بين اين تضمينکنندگانِ نظم، نبايد ما
را از درک نقششان در حفظ نظم اجتماعیِ مبتنی
بر کار بازدارد. رشد اعضاشان بازتابی است از
مبارزه عليه کار بجای آنکه نشانی باشد از محو
آن از صحنه اجتماعی.
مشکلاتِ يافتنِ ملاک کمّیِ مستقيم برای سنجش
بارآوری و مولد بودنِ اين کارهای خدماتی ــ که
از زمان "بحران بارآوری" در اواخر دهه
1960
از سوی اقتصاددانان بسيار بحث شده است ــ نه
بايد نقش کيفیشان را تيره کند، و نه اينکه
بايد گزينههای کمّیشان را بپوشاند ــ
گزينههائی که برای چنين سنجشی ممکن هستند و
استفاده شدهاند. بعنوان مثال، اين بحث اوفه
درست است که برای سرمايهدارانی که در احداث و
ادارهی سيستم آموزشی مباشرت داشتهاند،
نتيجهی آموزش البته "سودِ پولی"ی مستقيم نيست
(مگر در مورد مدارس خصوصی). اما آن
"استفادههای مشخص"ی که او بعنوان نتيجهی
واقعی میبيند، تماماً میتوانند برحسب ارزشِ
مصرفیِ نيروی کار فهميده شوند. کار معلمان و
مديران و سرپرستان، در وحله نخست، توليد نيروی
کار در کل است؛ يعنی، توانائی داشتن و
خواستارِ کار بودن، و در وحله دوم، فرآوریِ
مهارتها و توانائیهای ويژه. بارآوریِ چنين
کاری امروزه
در سطح فردی با نمرهی اتخاذ شده در امتحانات
ويژه و استانداردی سنجيده میشود که اساساً
توانائی و خواست مطالعه، و لذا کار، را
میسنجد. بارآوری چنين کاری در سطح اجتماعی
نيز با کفايتی سنجيده میشود که محصلين را به
گروه های همگن کاریِ لازمه سرمايه میکشاند؛
يعنی از ترک تحصيل کنندهای که کارِ غيرمهارتی
و بیمزد يا با مزدِ کم انجام میدهد تا يک
کارگر بشدت ماهر حرفهای. تنها بعلت آنکه
سرمايه چنين ضوابطی دارد است که ما امروزه
میتوانيم در مورد بحران در کارِ تعليم و
تربيت سخن بگوئيم. از کاهش سرمايهگذاری در
امور تعليم و تربيتی توسط ريگان و بوش تا
تلاشهای تاچر جهت تحميل کنترل هرچه بيشتر از
بالا، آنچه میبينيم پاسخهای گوناگون به
بحرانی در بارآوریِ کارِ توليد و بازتوليدِ
زندگی بعنوان نيروی کار است.[13]
دومين استدلال اوفه در باره افول نقش ابژکتيو
کار در سازماندهی زندگی اجتماعی، متوجه کاهش
ساعات کاری و استقلال فزايندهی زمان فراقت از
زمان کاری است. از سوئی، البته حق با اوست که
يک روند طولانی مدت بسوی کاهش تعداد ساعات کار
مزدی بوده است. اما نشان داده شده که عروج
باصطلاح "مکانيزمهای فرهنگیِ سلطه" مثل آموزش
عمومی و مصرفگرائی
که بسطِ «زمان آزاد» همراه با آن را تحت
انقياد خود درآورده است، دقيقاً تداوم تلاش از
سوی سرمايهداری جهت تضمين سلطه بر کار ــ
يعنی شاهکليدِ شيوهی سازماندهیِ جامعهاش ــ
است. گريز وسيع کودکان از معادن، کارگاهها و
کارخانجات در نخستين دهههای قرن20
با اشکال جديد محبوس کردنها مواجه شد: مدارس
دولتی. همانطور که در بالا استدلال شد، و
وسيعاً در مطالعات متعدد نشان داده شده، نقش
کليدیِ بيزينس در مرسوم کردن سيستم مدارس
دولتی، هدفش آفريدن نهاد اجتماعی نوينی بود که
متضمن تبعيت آموزش از بازتوليد نيروی کار
باشد.[14]
اگر جوانان نمیتوانستند تا پيش از
15
سالگی به کار گماشته شوند، آنوقت به خدا، مذهب
و پادوئی مشغولشان میکردند، که نظم و انضباط
گرفته تا وقتی مسنتر شدند متناسب با نيروی
کار باشند. از اين گذشته، اگر والدين ــ و
کارگران بزرگسال در کل ــ زمان هر چه بيشتری
فارغ از کار و پول بيشتری برای خرج کردن در
زمان فراغت بدست میآوردند، آنوقت، هم آن
زمانی که آنها از کار بدور بودند و هم طرز خرج
کردن آن پول و رفتار کودکان در قبال آن،
میبايد به قالبی در میآمد که با تداوم تبعيت
زندگی از کار سازگار باشد. درنتيجه، مصرف
گرائی است که میکوشد تا تبديل دستمزد به ارزش
مصرفی را به طرقی شکل دهد که با رشد
سرمايهداری سازگار باشد و لذا، مضمون آموزش و
پرورش است که میکوشد انرژیهای جوان را در
مجرای آموزشِ شغل و اقتصاد خانگی قرار دهد
بجای آنکه در جهتِ چگونگی لذت بردن از زندگی
يا مبارزه عليه سلطه کاناليزه کند. اگر میشد
نشان داده شود که نقش آموزش و پرورش تغيير
يافته، که ديگر چنان سازمان نيافته که مردم را
برای يک حيات اجتماعیِ کار-محور قالب دهد، که
شکلی از سلطه شده که بیارتباط با کار است،
آنوقت میتوانستيم ادعای اوفه در مورد اينکه
اينها چنين هستند را بپذيريم. متاسفانه برای
چنين استدلالی، نه تنها اينها نشان داده
نشدهاند، بلکه شواهد فراوانی بر خلاف آن وجود
دارد: اينکه اين کار "خدماتی"ی آموزش و پرورش
کاری است در خدمت سرمايه برای انضباط دادن به
نيروی کارش.
درمورد مصرفگرائی چه، که طبق نظر بسياری ــ و
ظاهراً ازجمله اوفه، با اينکه بر سر اين مساله
جدال نمیکندــ کار را بعنوان مکانيزم محوریِ
سلطه تغيير داده است؟ نخستين چيزی که بايد
توجه شود، و در ذهن داشت، اينست که مصرفگرائی
پاسخ و واکنش سرمايه به مبارزهی موفقيتآميز
طبقه کارگر برای درآمد بيشتر و کارِ کمتر است
که [به سادگی] فقط يک نقشهی مزورانهی ديگرِ
سرمايهدار برای بسط سلطه اجتماعیاش نيست.
مصرفگرائی از مبارزات طبقه کارگر در دهه
1930
بيرون آمد که سرمايه را مجبور کرد تکيهی
سنتیاش بر سيکل بيزينسی را به تنظيم دستمزدها
برای طرحهای کينزی و دولت رفاه تغيير دهد.[15]
درنتيجه مصرفگرائی،
همسان با آموزش عمومی، مکانيزم ديگرِ
سرمايهداری جهت تحت کنترل درآوردنِ استقلال
طبقه کارگر است. درست همانطور که مدرسه زمان
آزاد را، با تبديل کردناش به زمان توليد و
بازتوليد زندگی بعنوان نيروی کار، از بين
میبرد، مصرفگرائی نيز میکوشد تا نيروی
آتونوم دستمزد کارگر را با تبديل آن به
وسيلهی انبساط سرمايهداری و ابزاری برای
سلطه سرمايهداری از بين ببرد. پس سوال اين
نيست که آيا مصرفگرائی
شکلی از سلطه است يا خير، بلکه در عوض سوال
اينست که آيا چيزی است مستقل که بسطاش کار را
بمنزلهی سلطه تغيير داده است يا خير. که من
فکر نمیکنم.
موضوع کليدی در مورد رابطهی بين مصرفگرائی و
کار، همان است که در رابطهی بين آموزش و
پرورش و کار است. آيا مصرفگرائی طوری عمل
میکند که همسان با آموزش و پرورش است يا خير؟
آيا چنان عمل میکند که مصرفکننده را بمثابه
کارگر بازتوليد کند يا فقط بعنوان مصرفکننده؟
البته میدانيم که بخش عظيمی از توليد
سرمايهداری و بازاريابی برای بازتوليد
مصرفکننده بمنزله مصرفکننده طراحی شده است.
منسوخ شدن برنامهريزی، تغييرات مدلی، مُد و
غيره، همه چنان طراحی شدهاند که مصرفکننده
به خريدش ادامه دهد ــ چون خريدهای قبلی ديگر
عمل نمیکنند يا مرسوم نيستند. اما جوهر مصرف
چيست؟ مردم برای چه مصرف میکنند؟ میدانيم که
مردم برای زندگی مصرف میکنند و دلايل ذهنی
برای زندگی بسيار متنوع است. اما فرای اين
ذهنيت (که به آن برمیگردم) نقش مصرف در
زندگیشان چيست؟ با اين فرض که بخش اعظم زمان
زندگیِ اکثر مردم با کار میگذرد، پی بردن به
اينکه اکثر مصرفها در رابطه با کار است ــ چه
اين مصرفها مادی باشند يا سمبليک ــ تعجبآور
نيست.[16]
وقتی که کار تمام زمانِ ساعات بيداری را
میگرفت، اين بديهی بود. زمانی برای چيز ديگر
وجود نداشت. اما وقتی طبقه "کارگر" با زور
موفق شد که طول روز-کار، هفته-کار و سال-کار و
سيکلِ[کاریِ] زندگی را پائين آورد، و حداقل
بطور بالقوه زمان بيشتری برای فعاليتهای ديگر
قابل دسترس شد، اين کمتر بديهی شد. با اين
وجود، وقتی ما هر مقطعی از زمان زندگی (روز،
هفته و غيره) را بررسی کنيم واضح میشود که
حجم عظيمی از آن زمان هنوز با کار و حول و
حوش آن شکل گرفته است.
روز با آماده شدن برای کار آغاز میشود و سپس
با رفتن به سر کار ــ برای افراد بسيار زيادی،
اين زمان چندين ساعت است. کاری که بدنبال
میآيد بيشترِ ساعاتِ روشنیِ روز را بخود
میگيرد ــ بيخود نيست که دوشنبه تا جمعه را
"روزهای کاری" میخوانيم. رجعت به منزل و
بخشاً خستگی بدر کردن از کار به دنبال دورهی
زمانیِ در کار میآيد ــ خستگی بدر کردنِ کامل
مستلزم خواب شب است. بخشی از غروب به کارِ
خانگی میگذرد که برای قادر بودن به بازگشت به
کار در روز بعد لازم است (شستن لباس و غيره).
احتمالاً يکی دو ساعت برای فعاليتهای نامربوط
به کار میگذرد ــ با اين فرض که شما بخشی از
کار را به منزل نياوردهايد يا کلاسهای شبانه
يا تعهدات اجتماعی برای "جلو افتادن" در کار
نداريد. حال، کدام بخش از مصرف روزانه در
ارتباط با کار است و کدام بخش چيز ديگر است؟
اگر موضوع مورد توجه ما سلطه باشد ــ بدين
معنا که
شيوهی زندگی مردم توسط نيروهای بيرونی قالب
داده شده است ــ پاسخ، در توزيع نسبیِ زمان و
انرژیشان است. برای يک کارگر خسته، غدای
شبانه، و وِلو شدن جلوی تلويزيون، و اساساً
خستگی بدر کردن، کسب مجدد انرژیِ سرقت شده
توسط سرمايه در سر کار است. پولی که برای شام
جلوی تلويزيون يا پخت و پز، دستگاه تلويزيون،
استريو يا کتاب داستان تحت چنين شرايطی خرج
میشود، پولی است که برای بازتوليد نيروی کار
هزينه شده است.
هفته کاری که با "دوشنبه
خاکستری" شروع میشود، در آغازش آماده ساختن
روحی خود برای کار
غالب است؛ و بعد با سرعت متوسط خود به
چهارشنبه رسيده و با "خدا رو شکر که جمعه شد"
به پايان میرسد. بخشی از تعطيلات آخر هفته با
خستگی بدرکردن از بين میرود ــ
نتيجتاً کارتونهای تلويزيونیِ صبحِ شنبه برای
سرگرمی کودکان است تا والدين بتوانند بخوابند.
بخشی از اين زمان برای کارهای ضروری خانگی به
مصرف میرسد يعنی کارهائی که نمیتوانست در طی
پنج روز گذشته انجام شود مثل شستن لباسهای
کار، خريد مواد غذائی، تعمير و مرتب کردن خانه
و غيره. بخشی از اين زمان برای فراموش کردن
کار به مصرف میرسد تا بتوان بدون خودکشی يا
قتل، مجدداً صبح دوشنبه سر کار حاضر شد. منوط
به شرايط، چند ساعت يا بعضی وقتها بيش از يک
روز ممکن است برای دنبال کردن فعاليتهای
غيرِکاری "آزاد" باشد. کدام بخش از مصرف
هفتهگی مستقل از کار است؟ دوباره، بستگی دارد
به توزيع نسبیِ زمان و انرژی.
در مورد ماه-کاری، سال-کاری، و سيکلِ زندگی،
میتوانيم بسياری از همان پديده را ببينيم: هر
کدام از مقاطعِ زمان زندگی را که برگزينيم،
اکثريت عظيمی از مردم زمان بيداری (و خواب)
زندگی خود را تحت انقياد کارشان میيابند. يا
در حال آماده شدن برای کارشان (از صبحانه بگير
تا
20-12
سال تحصيل) هستند، يا در حال کار (توليد نيروی
کار يا کالای ديگر) يا خستگی بدر کردن از کار
(از دود شدن تعطيلات آخر هفته و تعطيلات کوتاه
مدت بگير تا بازنشستگی). بجای متارکهی زندگیِ
خانوادگی [به مفهوم يک نهاد بورژوائی-اقتصادی]
و مصرف وقت آزاد از کار، درمیيابيم که بخش
اعظم اين زمان هنوز با کار قالب گرفته شده يا
چرخ و دندهی بازتوليد نيروی کار است.
حال بگذاريد جنبهی ديگری از استدلال اوفه را
بررسی کنيم: اين ادعا که رفتار مردم نسبت به
کار و اهميت کار در زندگیشان تغيير يافته
است. اين تغييرات را او در بخشی از مقالهاش
تحت عنوان "افول اخلاقِ کاری" مورد بحث قرار
میدهد. برای شروع، شواهد اندکی وجود دارد دال
بر اينکه "اخلاقِ کاری"
ــ که از طريق آن
مردم کارشان را بعنوان فعاليت محوریای
میپذيرند که معنای اثباتی به زندگیشان
میدهدــ
هيچگاه نقش بزرگی در تاريخ سرمايهداری ايفا
نکرده است مگر برای تعداد معدودی از پيشهوران
ماهر. اکثريت عظيم آنها که در نظم اجتماعیِ
سرمايه "کارگر" شدند، کارکنهای نيمه ماهر يا
غير ماهری بودند که برايشان تجربه کار در
وحله نخست يک تجربهی اجبار و سلطه بود. البته
مجامع کارگران ماهری وجود داشتند که زندگی
غيرِکاریشان مستقيماً توسط مشاغلشان شکل
میگرفت، و معاشرتها و فعاليتهای زمان
فراغتشان نه تنها خانواده خودشان که همکاران
و خانواده آنها را نيز از ميخانهها تا منازل
تا جشنهای مجامع در بر میگرفت.[17]
اما اين نوع شکلگيری، هرچند که پراکنده،
کمتر جمعی و تابعی از استيلای زمان کاری بود،
نه تنها تمام کارگران را تحت تاثير خود داشت
بلکه هيچگاه منتج به جايگزينیِ مبارزه برای
کار بجای مبارزه عليه کار نشد. حتی پيشهورانِ
ماهری که ابزار توليد خود و آهنگِ کار را
خودشان کنترل میکردند و انقلاب را برحسب
کنترل کامل بر ابزار توليد میفهميدند، برعليه
تابعکردن زندگیشان به کار مبارزه کردند.[18]
بخشاً همسان گرفتن خودشان با کارشان شايد آنها
را به ايجاد شوراهای کارگری کشاند بجای اينکه
در طی دوران قيام انقلابی کارخانههاشان را به
آتش بکشند. اما هيچ شواهدی که من بدانم وجود
ندارد دال بر اينکه آنها نوعی "اخلاق کاری"
داشتند که آنرا بعنوان جلوهای از ميلشان
برای شکل دادن به تمام هستیشان حول شغلشان
پذيرفته بودند.
درحاليکه بیترديد درست است که بکارگيریِ
تايلوريسم و فورديسم يک نيروی کارِ "توده
کارگر" آفريد که کمتر میخواست کنترل کارخانه
را در دست بگيرد [و بيشتر ميل داشت] تا از آن
فرار کند، اما آن کارگران اولين کسانی نبودند
که به «بيهودهگیِ کار» پی بردند. هربرت
گوتمان (Herbert
Gutman)
نشان داده که چگونه مهاجرين کارگر نسل پس از
نسل میبايد توسط
سرمايه اجتماعی میشدند تا آهنگِ کارِ صنعتیِ
آمريکائی را بپذيرند.[19]
از زمان مبارزات عليه انباشت بدوی که مستلزم
"لوايح خونين"
و خشونتهای استعماری بود که سرمايه بتواند
چيره شود، تا مبارزات طولانی بر سر طول روز
کار که به پنج روز کار هفتگی و تعطيلات آخر
هفته انجاميد، تاريخ طبقه کارکن دقيقاً نشان
میدهد که مردم چقدر شديد عليه کارکردن برای
سرمايه از زمانی بسيار پيشتر از تايلوريسم و
فورديسم جنگيدند.[20]
اظهارات اوفه مبنی بر اينکه طبقه کارگر فقط در
دهه
1970
بود که "تنشهای فيزيکی و روحی ناشی از کار و
مخاطرات سلامتیِ همراه آن و خطراتِ از مهارت
افتادن را احساس کرد (و نسبت به آن نقاد شد)"،
حاکی از يک کمبود شديد آشنائی با تاريخ
مبارزات طبقه کارکن دارد. آنچه در دوره اخير
جديد است نه طرد اخلاقِ کاری، که قدرت کارگران
برای عملی ساختن آن طرد است.
دقيقاً قدرت کارگران در سالهای اخير در
مقاومت عليه تابع ساختن زندگیشان به کار و
ايجاد پروژههای آلترناتيو و آتونوم است که
استدلالات اوفه را قابل اعتماد و باور کردنی
میکند. چنين نيست که سرمايه از تحميل کار دست
کشيده يا اينکه نيروهای اجتماعیِ ديگرِ سلطه
عروج يافتهاند تا جايگزين سرمايه و جامعهی
مبتنی بر نظم کاریاش شوند. مسالهی محوريت
کار در جامعه از سوی روشنفکران مطرح شده چون
آن محوريت از سوی مردمی که تا ميزانی بايد
بعنوان کارگران تعريف شوند و تا حدی به قدرت
سرپيچی از آن دست يافتهاند، به چالش گرفته
شده است. اين سرپيچیای است که میتوانيم ميان
تمام مردم بيابيم. از به اصطلاح "متخصصين"
ماهر بخش خدمات (که اوفه با پيوستن به ديگران
آنها را يک «طبقه جديد» میخواند) تا به
اصطلاح کارگران يقه چرکين صنعتی، چه توده
کارگران و چه کارگران «اجتماعی»، میتوانيم
مشاهده کنيم که اين وسعتِ سرپيچی از کار است
که کارگران مشتاقِ چندی که اکنون بطور
تحقيرآميز بعنوان "معتادکار" (workaholic)
خوانده میشوند، از سوی همتاهاشان بعنوان
مواردی بيمارگونه شناخته میشوند که نيازمند
درمان هستند. آنچه که اوفه "انفجار درونی" در
قدرتِ کار برای تعيين زندگی اجتماعی میخواند،
واقعاً انفجاری بيرونی در قدرت مردم جهت
نپذيرفتن آن تعيين [يعنی تعيين زندگی اجتمائی
توسط کار] است.
اوفه و ديگر ضدمارکسيستهائی که "فرای"
مقولات مارکسيستی میروند صرفاً بيانگر
مبارزات مردمی است که نمیخواهند کارگر باشند
و میخواهند چيز ديگری شوند.
آيا مقولات مارکسیِ طبقه و ارزشِکار
میتوانند بعنوان بقايای منسوخِ يک دوران سپری
شده کنار گذاشته شوند؟ هنوز نه. نه فقط کار بر
زندگیِ اکثر مردم ــ عليرغم مبارزاتشان عليه
آن ــ هنوز مستولی است، بلکه سرمايه هنوز
منسجمترين و قدرتمندترين مانع بر سر رهائی
از کار است؛ هنوز منسجمترين و قدرتمندترين
مانع در برابر آفرينش يک نظم نوين اجتماعی است
که در آن کار میتواند از يک مکانيزم سلطه به
يک فعاليت خلاق اجتماعی مابين ديگر فعاليتهای
خلاق دگرگون شود. تا زمانی که سرمايه قادر است
کار را بر ما تحميل کند ناگزيريم که زندگیمان
را، حداقل بخشاً، با مفاهيم طبقاتی تعريف
کنيم. و تا وقتی که اين وضعيت دوام دارد،
تئوری مارکسیِ ارزش مبتنی بر کار هنوز برايمان
چارچوب غيرقابل تعويضی فراهم میکند که نوع
نظم اجتماعیای که میکوشيم از شرش خلاص شويم
و سرمايه میکوشد که آنرا حفظ کند را درک
کنيم. کنار گذاشتن اين چارچوب در دورهی
بحران، کور کردنِ خودسرانهی خودمان نسبت به
يک جنبهی حياتیِ تضادهای جاری است ــ يعنی
پروژهی سرمايه و استراتژیهايش.
درعين حال، سرشت مبارزات جاری، بخصوص آن بخش
از مضامين آن تضادها که میتوانيم برحسب
خودانتفاعیِ آتونوم بيان کنيم، مستلزم
تلاشهای تئوريک جهت درک واقعيات پديدار
شوندهای است که آلترناتيو واقعی برعليه
سرمايه را میسازند.[21]
تعداد معدودی از اين تلاشهای تئوريک، مقولات
مارکسی هستند که چنين آلترناتيوهائی را
فرامیخوانند. اغلب مفاهيم مارکسی برای درک
استراتژیهای سرمايه و مکانيزمهای سلطه توسعه
يافتند ــ و اينها از آن مقصود جدائیناپذير
خواهند ماند. برخی از آنها به فرای سرمايه
اشاره دارند، بخصوص آنهائی که به فهم ما از
تضادِ گريزناپذير طبقاتی کمک میکنند. کارِ
زنده، کارگر جمعی، طبقه کارگر برای خود، طبقه
کارگر بمثابه سوژه انقلابی، اينها همه مفاهيمی
هستند که در برابر انقياد زندگی به سرمايه بر
يک آلترناتيو مبارزاتی تاکيد دارند. اما وقتی
مارکس به لحظهی گسست انقلابی و پيامدش
میانديشد، عامدانه با ابهاماتی که نشان
خودداری از اتوپیگرائی است، مبهمگوئی
میکند. فرای کار سرمايهای که بر نظم اجتماعی
متمرکز شده و کار معيار ارزش است، در فردای
آفرينش جامعه از طريق نابودساختن
انقلابیِ سرمايه، مارکس امکان بالقوه
بودن را باز میديد. در پس ارزش کار، او زمان
قابل عرضه را بعنوان معياری برای ارزش میديد.[22]
اما آن "زمان قابل عرضه" به روشنی زمانی بود
برای يک خودانتفاعیِ بامحدود که میتوانست در
جهتهای بسيار زيادی رشد کند. برخلاف سرمايه،
که کار را بعنوان هدفی در خود، و بمثابه معنای
نظم اجتماعیاش تحميل میکند، جامعهی پسا
سرمايهداریِ مارکسی هيچ پايان غائی،
و هيچ هدف از پيشتعيينشدهای ندارد، بلکه هم
امتناع از هرگونه
پايان هدفمندی
است و هم يک آزادی برای کثرت همزمان مسيرهای
آينده.
سخن گفتن بطور مشخص در مورد حرکت در چنين
مسيرهائی، و درک چنين حرکتهائی، مستلزم نه
فقط شرح وتفسير يک مسير که مسيرهای بسيار است.
چنين گفتمانهای آلترناتيوی نيز رويدادی در
آينده نيست. اينها هم اکنون بين شرکتکنندگان
در مجامع خودتاسيسِ مبارزاتی مثل جنبش زنان و
همجنسگرايان يا جنبش حفظ محيط زيست بسط داده
میشوند. بسياری از آنها کسانی هستند که
میکوشند تا شيوههای نوين و مناسبتر بدعت
نهند تا پديدههائی مثل نر و مادهگی (androginy)
يا طبيعت/زيست محوری (biocentrism)
که مايلند بخشی از جهان پساسرمايهداری
باشند، را هم بيافرينند و هم در موردش سخن
بگويند. هيچ راه مناسبی برای فهم آفرينشهاشان
برحسب چارچوبها و مقولات قديمی، از جمله
مارکسيستی نيست. اما، مجدداً، بدون درکی روشن
از دشمن که مداوماً میکوشد آن پروژهها را
منحرف کند، يا براندازد، يا لگام زند، تا آنها
را به عوامل صِرف خودش تبديل کند، هيچ موفقيتی
در تداوم بسط پروژههائی مثل خودانتفاعی وجود
نخواهد داشت. سازمان بدون چنين درکی محکوم است
به اينکه غافلگير و مغلوب
شود يا به رفرميسم تنزل يابد. مارکسيسم
بعنوان روشنترين، و قدرتمندترين چارچوب درک
مکانيزمهای کنترلی که ما میخواهيم از شرشان
خلاص شويم باقی میماند. تا زمانی که بايد
عليه تلاشهای سرمايه جهت به بند کشيدنمان در
جهان کارش مبارزه کنيم، واژگان نوين و
تئوریهای جديد بايد به سرشت طبقاتیِ
تلاشهايمان بپردازند. فقط آنوقت است که قادر
خواهند بود تا بدون مارکس و تئوریهايش در
مورد کار-محور بودن جامعه سرمايهداری کاری
انجام دهند.
نگری و بحران
قانون ارزش
استدلال نگری دقيقاً موضع مخالفِ نقش موجود
کار درچارچوب سرمايهداری را بخود میگيرد،
اما در رابطه با ارزش به نتايج مشابه میرسد.
از نظر نگری، کار بمنزلهی يک مکانيزم بزرگِ
سلطه تغيير نکرده است
بلکه از راز پوشيدهی فتيشيسم کالائی و
مناسبات بازاری که کارکردهايش را میشد توسط
تئوری کار مارکسی درک کرد، به يک ابزار
بیواسطهی فرمانروائیِ سرمايهداری تغيير
کرده است. اين تغيير، در فرمولبندی تئوريکاش،
برحسب بحرانی در قانون ارزش درک میشود که
توسط مبارزه طبقاتی بوجود آمده است ــ افزايشی
در ترکيب ارگانيک سرمايه و تغيير کار در
فرآيند توليد. او بحث میکند که بحران ارزش
کار، برای تلاش از سوی سرمايه جهت تحميل کار،
نه برای توليد ثروت که برای سلطه ناب راه
گشوده است.
يکی از نخستين فرمولبندیهای نگری در تز اش در
مورد بحران قانون ارزش، در «بحران دولت برنامه
ريز: کمونيسم و سازمان انقلابی» ظاهر شدکه
بعنوان مطلبی برای بحث درکنفرانس سال1971
Potere Operaio
[قدرت کارگر] که يکی از مهمترين
سازمانهای چپِ غيرپارلمانتاريستی در ايتاليا
بود) ارائه شده بود.[23]
در آن نوشته، نگری تحليلی از بحرانِ مناسبات
طبقاتی که معلولِ سيکل بينالمللیِ مبارزات
طبقه کارکن در اواخر دهه
1960
بود را بسط میدهد
ــ
سيکلی که در آن مبارزات کارگران و دانشجويان
ايتاليائی در مقياسی وسيع وسعت يافت. او در
آنجا بحث میکند که اين مبارزات
ــ
نه تنها مبارزات دستمزدی که همچنين غيردستمزدی
(بعنوان مثال مبارزات دانشجويان و خانهداران)ــ
توانائیِ دولت کينزی جهت برنامهريزیِ توسعه
سرمايهداری ("دولت برنامهريز" از اينجاست)
را دچار گسيختگی کرد
ــ
دولتی که میخواست با لگام زدن بر مبارزات
کارگری (بعنوان مثال از طريق لوايح
دستمزد-بارآوری) در چارچوب کارخانه اجتماعی
موتور رشد سرمايهداری شود. اين بحران حاویِ
شکست تلاشهای کينزی جهت استفاده از پول برای
وساطت و ادارهی روابط طبقاتی، بخصوص تناسب
پويای بين دستمزد (اجتماعی) و بارآوری
(اجتماعی) بود.[24]
درحاليکه رابطهی دستمزد-بارآوری در بسياری از
کشورها دچار گسيختگی شده بود، اين شکست،
روشنترين بيان خود را در ايتاليا در مطالبات
آشکار جهت "افزايش دستمزدها بطور برابر و
مستقل از بارآوری"، و مبارزه مستقيم عليه کار
يافت.[25]
برای نگری، اين گسيختگی به بحرانِ قانون ارزش
ــ
به معنای "قانون حاکم بر بازترکيبِ اجتماعیِ
کار"ــ
منجر شد.[26]
نگری با آغاز از نقطه ارجاع تئوريکاش به
گروندريسه در مورد نقش متحول کار در
سرمايه داری، بحث میکند که ملاحظات
مارکس در مورد بحران بعنوان نتيجهای از
افزايش ترکيب ارگانيک سرمايه (در پاسخ به
مبارزات کارگری)، از طريق دولت کينزی متحقق
شده بود. مارکس بحث میکرد که انتقال و
جابجائیِ مداوم کارگر در توليد از طريق
جايگزينیاش با سرمايه ثابت، بحرانی در نقش
کار و لذا در قانون ارزش بوجود خواهد آورد.
وقتی کارِ بلاواسطه فینفسه ديگر اساس توليد
نباشد، ارزشِ کار نيز مقولهای نامربوط خواهد
بود.[27]
شايد در اينجا بتوان تصور کرد که استدلال نگری
همسان آنهائی است که بعلت سقوط شديد در تعداد
کارگران درگير در توليد کالا، میگويند بدرود
طبقه کارگر. اما چنين نيست. عليرغم کاهش در
سهم کار
نسبت به
توليد، نگری بحث میکند که پول و کار، هر دو،
در حکمروائیِ سرمايه نقش محوری خواهند داشت.
او مینويسد که "پول هنوز برای به اجرا
درآوردن تملک کالاها از سوی سرمايهدار باقی
میماند".[28]
"پول ديگر بيانگر عاملی در روابط طبقاتی که
صرفاً واسطهی مبادله بين کار و سرمايه باشد
نيست. پول اکنون در ارادهی تک بعدی، يک طرفه،
تجزيهناپذير، و متضاد سرمايهدار جهت سلطه
تجسم میيابد."[29]
در اين مقطع، قانون ارزش "سيطرهی خود را
کاملاً در اين سطح اختياری و زوری به عمل در
میآورد."[30]
به
عبارت ديگر، تحميل کارِ سرمايهدارانه اکنون
از ثروت آفرينی منفک شده است؛ و کاملاً
مکانيزمی سرکوبگرانه برای کنترل اجتماعی است.
سرمايه "هرچه بيشتر از يک تعريف نابِ ارزش
گسسته میشود و هرچه بيشتر در بستر روابط
نيروها عمل میکند."[31]
اين خط استدلال، نه تنها يک درک تئوريک از
موثر بودنِ مبارزات کارگران در ايتاليا برای
تساوی دستمزدها بدست داد، بلکه توجيه تئوريکی
برای جنبهی ديگری
از
مبارزاتشان فراهم ساخت: سرپيچی از کار. يک سال
پيش از بحث نگری در آن مقاله، مبارزينِ جريان
قدرت کارگر نوشتند: "نخست نفرت طبقه کارکن
نسبت به کار میآيد، و سپس پیبردن به اينکه
اين مرحله از توسعهی نيروهای مولدهی توليد
انبوه صنعتی، اساساً کارسازی
[کار کاذب]
است."[32]
آنچه نگری انجام داده بود، نشان دادن آن بود
که چگونه تئوری مارکس در مورد توسعهی
سرمايهداری در گروندريسه توضيحی برای
اين پديده بدست میدهد؛ چون، اگر "کارسازی"،
کار برای خاطر کار بمنزله سلطهی ناب نيست پس
چيست؟ از اينرو، تعجبآور نيست که نگری
استراتژی سياسیِ جريان قدرت کارگر در
مورد سرپيچی از اين کارسازی را مجدداً تصديق
میکند.
اما او از اين هم فراتر رفت. درحاليکه هم
رفرميسم و هم تروريسم انقلابی را رد میکرد،
به موازات آن، يک استراتژی در مورد تصاحب
مستقيم ثروت از سوی انبوه طبقه کارگر را
پذيرفت
ــ
استراتژیای که در خيابانهای ايتاليا در طی
دهه
1970
در شکل خريد پرولتاريا، کاهش خودسرانهی
قيمتها، استفاده از حمل و نقل عمومی بدون
پرداخت، و اشغال منازل خالی، عملی میشد.[33]
اگر ثروت ديگر نه اساساً توسط کار، که توسط
"کار اجتماعیِ" تجسم يافته در سرمايهی ثابت
توليد میشد، پس "مضمون تودهایِ هرگونه
پروژهی سازمانیِ انقلابیِ طبقه کارکن امروزه
. . . تحت اين شرايط فقط میتواند مبتنی باشد
بر برنامهی تصاحب مستقيمِ ثروتی که اجتماعاً
توليد شده است."[34]
"سازمان تودهایِ يورش بر ثروت اجتماعی چيزی
است که بايد بعنوان سازمان خودمان تلقی شود.
از طريق اين برنامه، فرد اجتماعی در شرايط
معين توليدِ کنونی، میتواند شيوه توليد موجود
را بمثابه کَت بندی ببيند که امکاناتش را به
زور حبس کرده است؛ و کمونيسم را بعنوان تنها
واقعيت مناسب با ظهورش بعنوان يک فعال اجتماعی
نوين توليدی درک کند."[35]
نگری در نوشتههای بعدی خود، به اين ادامه داد
که بحران تداومدارِ روابط طبقاتی در
سرمايهداری را برحسب بحران قانون ارزش ببيند.
در جزوات تدريسیاش که در
L'Ecole Normale
در پاريس در سال
1978
ارائه شد، و در رسالهاش تحت عنوان (Marx
Oltre Marx)
["مارکس فرای مارکس"] جمعآوری شد، او براساس
مطالعاتش از گروندريسه استدلالاتش را
بيشتر بسط داد.[36]
مشکل اين منظر اما اينست که مفاهيم کار بعنوان
توليدکنندهی ثروت و کار بعنوان ابزار سلطه را
بطور مصنوعی از يکديگر منفک میکند و فقط اولی
را با ارزش مرتبط میسازد. من استدلال میکنم
که درک مارکس از ارزش هميشه اساساً متوجه نقش
کار بمثابه حکمروائیِ تجزيهناپذيرِ
سرمايهداری بوده است بجای آنکه نقش کار
بعنوان توليدکنندهی ثروت مدنظر بوده باشد.
درواقع، خودِ تمايز بين ارزش و ارزش مصرفی،
تمايزی است بين ثروت، به معنای چيزی که کار
توليد میکند تا مورد استفادهی طبقه کارکن
قرار گيرد، و آنچه که کار توليد میکند تا
مورد استفادهی سرمايه قرار گيرد، يعنی
فرمانروائی. از اين منظر، بحران ارزشی که نگری
در قلب بحران دولت کينزی میبيند را بايد
اساساً بعنوان يک بحران فرمانروائی سرمايه
فهميد. و استراتژیهای گوناگونِ موقتی که
سرمايه میکوشيد تا از آنها برای ترميم
فرمانروائیاش استفاده کند را بايد بعنوان
ابزاری جهت بازگرداندن يک نظم اجتمایِ مبتنی
بر کار که به لحاظ پويائی باثبات است درک کرد.
از اينرو من میتوانم با نتايج نگری در رابطه
با محوريت مبارزه عليه کار و امکانات
خودانتفاعی برای آفرينش يک نظم نوين اجتماعی
موافق بوده، در حاليکه با نظرش در مورد منسوخ
بودن ارزش و لذا در مورد تئوری ارزش برحسب کار
مخالف باشم.
تگزاس، ژوئن 1989
این مقاله از
سایت کاوشگر بر گرفته شده است
ياداشت ها:
[1]
تئوريسينهای اوليهی مکتب فرانکفورت، تحليلِ
سلطه را تا حوزهی فرهنگ بسط دادند و عمدتاً
در مورد بينشِ استبدادیِ سرمايهداری در مورد
کار که امری داده شده بود سخن میگفتند
(کارهای پولاک
Pollock
يک استثنای بديهی است).
پيروان اين مکتب اما با اين استدلال که
مکانيزمهای فرهنگیِ سلطه جايگزين کار بعنوان
ابزار اصلیِ کنترل اجتماعی شده است؛ محوريتِ
کار را کم اهميت جلوه دادند. در بين آنهائی که
شروع کردند به ارائهی اين استدلال، گذشته از
اوفه، جريانهای مُد روز اخير اينها بودهاند:
Jean
Baudrillard, The Mirror of Production,
St. Louis: Telos Press, 1975 (originally
published in French in 1973) and John Alt,
"Beyond Class: The Decline of Labor and
Leisure," Telos, Number 28, Summer
1976, pp. 55-80,
[2]
Claus Offe, "Work: The Key Sociological
Category?" in Claus Offe, Disorganized
Capitalism, Cambridge, The MIT Press,
1985, pp. 129-150.
[3]
Ibid., p. 139.
[4]
Ibid., p. 138.
[5]
Ibid., p. 142.
[6]
Ibid., p. 145-146
[7]
Ibid., p. 136.
[8]
Ibid., p. 144.
[9]
Ibid., p.148-150.
[10]
در بين ديگر
نويسندگانِ اين موجِ ضدمارکسيستیِ جديدِ
سوسيال دمکراسی، بايد به اينها اشاره کنيم:
Ernesto
Laclau and Chantal Mouffe, Hegemony and
Socialist Strategy: Towards a Radical
Democractic Politics, London: Verso,
1985,
Samuel
Bowles and Herbert Gintis, Democracy and
Capitalism, New York: Basic Books,
1986,
[11]
در مورد درکِ بخش بخش شدن/کردن بازارهای کار
برحسب ترکيب طبقاتی، نگاه کنيد به:
Yann Moulier, "Les théories américaines
de la 'segmentation du marché du travail' et
italiennes de la 'composition de classe' à
travers le prisme des lectures françaises,"
Babylone, no. 0, Hiver 1981-1982,
pp. 175-214.
در مورد اشاعهی کارخانه
هم بمثابه استراتژی سرمايهداری و هم بمنزلهی
واکنش به مبارزات کارگران، نگاه کنيد
به:
various early issues
of Quaderni di Territorio (Milano),
English Phil Mattera, "Small is Not
Beautiful: Decentralized Production and the
Underground Economy in Italy," Radical
America, Vol. 14, No. 5,
September-October 1980 and Jean-Paul de
Guademar, "L'usine éclatée: les stratégies
d'empoi à distance face à la crise du
travail," Le Movement Social, Nol.
125, Octobre-Decembre 1983, pp. 113-124.
در مورد مبارزات طبقاتیِ
آن "کارگران پراکنده" نگاه کنيد به:
Sergio Bologna, "The
Tribe of Moles: Class Composition and the
Party System in Italy," in Red Notes and
CSE, Working Class Autonomy and the
Crisis, London, 1979.
توزيع هيرارشيکِ کارِ
تحميلی و مسئوليتهای مديريتی (managerial)
برای تحميل کار، فضائی با ناهمگنیِ ملازم آن
برای کنترل بر کار بوجود آورده است. اين
توسعه، مسالهای را فقط برای تئوریهای «جامعه
شناسانه» در مورد طبقه يکدست پيش رو میگذارد
که در اين منبع نقد شد:
Richard Gunn in
"Notes on 'Class,'"
Common Sense, No. 2, July 1987, pp.
15-25.
[12]
درحاليکه،
همانطور که او میگويد، بلاشک درست است
که اين کار «هم در
موسسات خصوصی و هم دولتی» «بطور سراسری وابسته
است به دستمزد»، اما او هم شيوهای که اين کار
هميشه انجام میشده و هم حجم عظيمی که هنوز
توسط خانهداران غير مزدی انجام میگيرد را
ناديده میانگارد. درمورد کنترل بر کار زنان و
زندگی روزانهشان توسط سرمايهداری، نگاه کنيد
به:
Silvia Federici and
Leopoldina Fortunati, Il Grande
Calibano: Storia del corpo sociale ribelle
nella prima fase del capitale, Milano:
Franco Angeli Editore, 1984 and Silvia
Federici, "The Great Witch Hunt," The
Maine Scholar, Vol.1, No. 1, Autumn
1988, pp. 31-52.
On the class struggles
in these areas of the "service sector" see
such works as: Dietro La Normalità del
Parto: lotta all'ospedale di Ferrara,
Venezia: Marsilio, 1978 and the section on
nursing in Wendy Edmond and Suzie Fleming,
All Work and No Pay, Bristol:
Falling Wall Press, 1975.
[13]
برای يک تحليل اوليه در مورد بحران در آموزش و
پرورش برحسب مفاهيم طبقاتی که هنوز بطور روش
شناختی
مفيد است، نگاه کنيد به:
George Caffentzis,
"Throwing Away the Ladder: the Universities
in the Crisis," Zerowork #1,
December 1975, also see Bologna, op. cit..
[14]
Among such studies see Lawrence Cremin,
The Transformation of the School, New
York: Vintage, 1964, Joel Spring,
Education and the Rise of the Corporate
State, Boston: Beacon Press, 1972,
Martin Carnoy, Education as Cultural
Imperialism, New York: David McKay,
1974, and Samuel Bowles and Herbert Gintis,
Schooling in Capitalist America,
New York: Basic, 1976.
[15]
يک مقالهی
اصلی در مورد بحران دولت کينزی که چارچوب
سياسی برای مديريتِ مصرفکنندهگرائی است،
مقالهی آنتونيو نگری است:
"Keynes and Capitalist
Theories of the State Post-1929," in Toni
Negri, Revolution Retrieved: Selected
Writings on Marx, Keynes, Capitalist Crisis
& New Social Subjects, 1967-1983,
London: Red Notes, 1989, pp. 9-42.
[16]
کارِ باودريلارد (Baudrillard)
در رابطه با مصرف سَمبُلها در
Pour une critique
de
l'économie
politique du signe
(1972)
برجنبهی جالبی از سياست طبقاتیِ مصرف تاکيد
دارد ولی به هيچ وجه اين استدلال را که بيشتر
مصرفها هنوز در رابطه با بازتوليد زندگی حول
کار است را تضعيف نمیکند. در واقع بسياری از
مصرف سَمبُلها در
رابطه با هيرارشیِ
مزدی است.
[17]
See John Alt,
op.cit. who summarzies the literature on
"occupational communities."
[18]
See Sergio Bologna,
"Class Composition and the Theory of the
Party at the Origin of the German Workers'
Council Movement",
Telos
#13,
Fall 1972,
pp. 4-27. (Originally published in Operai e
Stato,
Milano: Feltrinelli 1972)
[19]
Herbert Gutman, "Work,
Culture and Society in Industrializing
America",
American
Historical Review,
Vol. 78,
No. 3,
June 1973, pp. 531-588.
[20]
بررسیِ مختصر
مارکس در کتاب سرمايه در مورد مقاومت
در برابر گمارده شدن
به نيروی کارِ
سرمايه و مبارزهی پيامد آن جهت محدود و سپس
تنزلِ هزينه زمانیِ آن
گمارده شدن،
با تاريخِ کارگریِ قابل ملاحظهای تعقيب شد که
حتی بطور گذرا آن مبارزات عليه تابعسازیِ
زندگی به کار، مدون شده است. ما بايد آن تاريخ
را جدی بگيريم و اينرا که چگونه مبارزه حول
کار هميشه در قلب مبارزات طبقاتی سرمايهداری
بوده است تشخيص دهيم.
[21]
در مورد مفهوم خودانتفاعی، نگاه کنيد به:
Antonio Negri,
Marx
Beyond Marx,
South Hadley: Bergin & Garvey,
1984, especially Lesson Eight on Communism &
Transition,
Harry Cleaver,
"Marxian Theory and the Inversion of Class
Perspective in its Concepts: Two Case
Studies" (typescript) 1989 and Ann Lucas de
Rouffignac and Harry Cleaver,
"Self-Valorization and the Mexican
Peasantry",
(typescript) 1989.
[22]
بحث کليدیِ اين مفهوم در کتاب گرونديسه
مارکس است:
"Fragment on Machines"
in Karl Marx,
Grundrisse,
Hammondsworth: Penguin,
1973,
pp. 699-711.
[23]
Toni Negri, "Crisis of the Planner-State:
Communism and Revolutionary Organization,"
in Negri, Revolution Retrieved, op.
cit., p. 101.
[24]
اين بدين معنا است که گفته شود که ادارهی يک
رشد کمابيش همسانِ درآمدِ طبقه کارگر (کار
لازم) و بارآوریِ آن،
هر دو در توليدِ
ارزش اضافی که هم در
جهت کالاها و هم در
توليد نيروی کار است
را به همراه دارد.
[25]
"کارگران
ايتاليائی اکنون خواستار سرباز زدنِ کامل از
کار و نيز اينکه دستمزدها بايد با کار پاداش
بگيرند هستند. ما خواستار پرداخت مساوی برای
همه هستيم، مطالبهای که منکر تقسيم بين
کارگران ماهر و غيرماهر، شاغل و بيکار، مناطق
پيشرفته و غيرپيشرفته، شاغل و پيشا-شاغل
(دانشجويان و جوانان)، شاغل و پسا-شاغل
(کهنسالان) میشود. کارگران میخواهند که
دستمزدها ديگر وابسته به بارآوری نباشد. . ."
Potere
Operaio,
"Italy 1969-1970: A Wave of Struggles,"
a supplement to Potere Operaio,
no. 27,
June 27-July 3,
1970.
[26]
Toni Negri.
[27]
"به محض آنکه کار در شکل مستقيماش ديگر منبع
ثروت نباشد،
زمان کار نيز معيار آن نخواهد بود و نبايد
باشد؛ و لذا ارزش مبادلهای [[نبايد معيار]]
ارزش مصرفی [[باشد]]".
Grundrisse,
p. 705.
[28]
Negri,
Revolution
Retrieved,
op. cit.,
p. 101.
[29]
Ibid.,
p. 102.
[30]
Ibid.,
p. 101.
[31]
همانجا، ص. 127.
از منظرِ نگری در آن زمان، ابزار اصلیِ تحميل
کار بمنزلهی سلطه، شرکتهای چند مليتی بودند
که دولت ملی را تحت الشعاع "دولت موسسهای" (Enterprise
State) قرار
داده بودند. همانجا، صص. 124-118.
[32]
Potere Operaio,
"Italy 1969-1970: A Wave of Struggles",
op. cit..
[33]
See for example,
Bruno Ramirez,
"Working Class Struggle Against the Crisis:
Self-Reduction in Italy",
Zerowork
#1,
December 1975,
pp. 143-150.
[34]
Negri,
Revolution Retrieved,
op. cit.,
p. 118.
[35]
Ibid.,
pp. 129-130.
[36]
Antonio Negri,
Marx Oltre
Marx,
Milano: Feltrinelli,
1979.
Available in English as Marx Beyond Marx,
op. cit.