بازاندیشی در نظریه اجتماعی دوران کمال مارکس
گیدو استاروستا
مقدمه سردبیری:
تحولات جامعه سرمایهداری در طی سی سال گذشته
که با شکست جنبش طبقه کارگر همراه بود، موجب
برانگیخته شدن دو واکنش اصلی در بین روشنفکران
رادیکال شده است. برای عدهای زمان وداع با
طبقه کارگر، و به همراه آن مارکسیسم فرا
رسیده؛ یعنی نظریهای که پرولتاریا را به سطح
سوژهی تحول تاریخی برکشیده است. در نتیجه،
آنها جنبشهای به اصطلاح جدید اجتماعی را
همچون سوژهی تحول اجتماعی پذیرفته و
شاخههائی از "پسامارکسیسم" را به عنوان شکلی
از نظریه اجتماعی خط راهنمای خویش قرار داده
و گمان کردند که این نظرات قادر به توضیح
واقعیتهای جدید "اجتماعی (پسا) مدرن"
هستند. (1)
برای گروهی دیگر، این شرایط فرصتی برای
بازسازی بود، بدین معنا که حالا میبایست
فراتر از کم و کاستی تاویل و تفسیرهای رایج
قرن بیستم رفته و به معرفی انتقادی کارهای
مارکس پرداخت. این بازاندیشی عمیق در پیوند
با نقد اقتصاد سیاسی مارکس باید نشان میداد
که مارکسیسم هنوز قادر به ارائه نیرومندترین و
مناسبترین ابزار نظری لازم برای نقد عملی
سرشت و حرکت جامعه سرمایهداری است.
زمان، کار و سلطه اجتماعی
اثر موشه پوستون یک نمونهی درخشان از چنین
تلاشی است. به بیان خود نویسنده، کتاب او
تلاشی در راستای "بازنگری عمیق نظریه انتقادی
دوران کمال مارکس، و مفهومپردازی دوبارهی
سرشت و خصلت جامعه سرمایهداری" در پرتو "شکل
تاریخا مشخص وابستگی متقابل اجتماعی به شمار
میرود که در این جامعه ظاهراً خصلتی غیر شخصی
و عینی مییابد".(2)
مساله بازسازی و تجدیدبنا البته به بازنگری
اساسی از مقولههای اصلی نقد اقتصاد سیاسی
مارکس –
کالا، پول و سرمایه –
نیاز دارد تا درکی شایسته از "خصلت اصلی رشد و
تکامل تاریخی جامعه مدرن"
به دست دهد. این امر همچنین تلاشی است که
امکان "غلبه بر دوگانگیهای نظری در پیوند با
تنش بین ساختار و کنش، معنای زندگی و چارچوب
زندگی مادی را فراهم میسازد".
(3)
این اثر بیتردید طرح بلندپروازانهای برای
بازسازی است که بر یک نقد تفصیلی از کلیت
اقتصاد سیاسی دوران کمال مارکس استوار است.
پوستون به شیوهای که خواننده را به فکر وا
میدارد سلسله پرسشهای نظری متنوعی را طرح می
کند که از جمله شامل مسائلی همچون نظریه
ارزش، (خصلت شکل ارزشی و کار مجرد) روش
(ساختار دیالکتیکی استدلال مارکس، رابطه هگل-
مارکس و جایگاه تجریدهای فراتاریخی)، پویایی
(رشد و تحول جامعه مدرن و ساختن مفاهیمی در
ارتباط با زمان و تاریخ، رابطه بین منطق و
تاریخ)، و دورهبندی تکامل سرمایهداری (گذار
از سرمایهداری لیبرال به سرمایهداری
پسالیبرال) میشود و اساسا تکوین اجتماعی
سوژههایی که از نظر سیاسی رهاییبخش اند.
در این معرفی کوتاه
و مقدماتی سمپوزیوم، میل دارم که دو جنبهی
عمدهی کتاب زمان کار و سلطه اجتماعی
(پوستون) را برجسته کنم، دو جنبهای که به نظر
من از خدمات موثر او به نظریه اجتماعی مارکس
در دوران معاصر به شمار میرود. نخست
مفهومپردازی دوبارهی نظریه مارکس پیرامون از
خودبیگانگی؛ دوم احیای مجدد تحلیل مارکس از
تابعیت واقعی[کار از سرمایه.
م] که هم برای درک سلطهی سرمایه و احتمالا هم
برای غلبه بر آن حائز اهمیت است. در پیوند با
این دو موضوع، کار پوستون حاوی پرسشهای اساسی
و پاسخهای بحثبرانگیز است و باید در دستور
کار تحقیقی هر تلاشی قرار گیرد که در زمانه ما
برای بازسازی انتقادی از نقد اقتصاد سیاسی
جریان دارد.
ازخودبیگانگی و سوژهی مشخص جامعه مدرن
اکنون هنگام دست به قلم بردن در سال
2004
بیش از هر زمان دیگری به نظر میرسد که اذعان
به تداوم و پیوستگی بین نقد اولیهی مارکس از
کار بیگانه شده در دستنوشتههای پاریس، و
نوشتههای متاخر او همچون گریسه و
سرمایه هم به لحاظ نظری و هم به لحاظ
متن، [زمینه ادبی و فرهنگی
textual
.م] امری جا افتاده، تثبیت شده و در عین حال
منصفانه است. وجود یک نوع وحدت درونی فکری
مراحل مختلف کار مارکس، حالا دیگر بخشی از
"الفبای مارکسیسم" به شمار میرود. اما در
فراسوی این وفاق، پرسش مربوط به معنای دقیق
"کار بیگانه شده" در اندیشهی مارکس، به ویژه
در نقدهای دوران کمال او در پیوند با اقتصاد
سیاسی هنوز مطرح است. همانطور که پوستون نشان
میدهد، در نوشتههای دوران کمال مارکس
نظریهی از خودبیگانگی معطوف به شیوهای است
که طی آن، روابط اجتماعی تولید سرمایهداری
باعث تشکیل و تکوین اشکال عینیتیافته
میانجیهای اجتماعی (کالا، سرمایه) گردیده و
به ظهور ساختارهای مجرد اجتماعی، و سلطه غیر
شخصی منجر شده است. (4)
مطابق نظر پوستون، بنیان سلطه اجتماعی در
سرمایهداری بر مناسبات مستقیم سلطهی انسان
بر انسان (همچون روابط بین طبقات) قرار
ندارد بلکه در وارونگی کاملا واقعی رابطه بین
اشکال عینیتیافتهِ میانجیگری اجتماعی و عامل
انسانی متبلور میشود؛ که فعالیتاش را عینیت
اجتماعی ازخودبیگانه میانجیگری میکند.
تفسیر پوستون، به این معنا، مسالهای اساساً
بنیادین و نو نیست و از سوی بیشتر نویسندگانی
که از منظر "تحلیل شکل ارزش" به موضوع
مینگرند بررسی شده و همانها نیز غالبا به
اهمیت بتوارگی کالائی در نقد مارکس از اقتصاد
سیاسی تاکید کردهاند.
اما به باور من اثر پوستون از سطح خوانشهای
انتقادی موجود از سرمایه و گریسه
فراتر میرود. او نظریهی دوران کمال مارکس
درباره ازخودبیگانگی را به طور انضمامی و
پیگیر
دنبال کرده، و در این راستا به تکوین
اجتماعی سرمایه همچون سوژهی مشخص (بیگانه
شده)
حرکت تاریخی جامعه مدرن میرسد.
(5)
تعین اصلی بازتولید اجتماعی در شکل
سرمایهدارانهاش این است که همچون یک فراز
و لحظهی درونی از حرکت خودانگیخته سرمایه به
مثابهی ارزشی خودافزا، تحت تبعیت کامل آن در
میآید. این انسانها را به
"مقولههای
اقتصادیِ شخصیتیافته"
روابط اجتماعی عینیتیافته تبدیل میکند. این
تعین و خصلت یک استنتاج مبتنی بر پذیرش
غیرانتقادی اصول مجرد روش ساختارگرا-
کارکردگرا نیست، بلکه ضرورتا از درک
ماتریالیستی پیگیر وارونگی عمل انسانی در
نظام سرمایهداری نتیجه میشود که خود را در
اشکال عینی و ذهنی زندگی روزمره
اجتماعی انسانها نشان میدهد، انسانهایی که
تحت تاثیر این وارونگیاند. پوستون مشخصاً در
این رابطه میگوید،"شاید به نظر برسد
تعین سرمایه همچون سوژهی تاریخی، فعالیتهای
تاریخساز انسانها را نفی میکند".(6)
اما منظور این نیست. آنچه که این گفته به آن
اشاره میکند این است که فارغ از نیروی
تحولبخش و کنشگری سیاسی کارگران-
خواه
به عنوان
بازتولیدکنندهی سرمایه[نظم موجود.م] و خواه
به عنوان نیروی گذار به فراسوی سرمایه-
آنها
باید
همچون تعینی درونماندگار از سرمایه و محصول
حرکت بیگانه کننده آن به عنوان سوژه نگریسته
شوند و نه چیزی خارج از آن. به نظرم این همان
مسالهای است که تعداد زیادی از مارکسیستها
قادر به درک آن نیستند. در نتیجه چنین
مینماید که گویا حتی آن کسانی که بیش از
دیگران موفق به شناسایی این تعین و خصلت
میشوند، باز وسوسه عقب نشستن به موضع پیش از
کشف این ویژگی بر جانشان چنگ میاندازد و
بلافاصله میافزایند که تکوین از خودبیگانهی
سوژهی اجتماعی توسط روابط اجتماعی
مادیتیافته جامعه مدرن نمیتواند کامل باشد و
بایستی لحظهای از حیات انسانی وجود داشته
باشد که از این ادغام تن زند. (7)
طبق ادعای این گروه از مارکسیستها، عنصری
غیرقابل تقلیل در سوژهی انسانی قرار دارد (و
به طور مجرد آزاد؟) که خارج از اشکال
ازخودبیگانه میانجیگری اجتماعی وجود دارد،
همان اشکالی که از طریق آنها حیات اجتماعی
بازتولید میکنند و از اینجا چنین نتیجه
میگیرند که اساسا در این قلمرو است که
زمینهی پراتیک انقلابی باید جستجو شود. (8)
از
این رو ذهنیت و فاعلیت سیاسی رهائیبخش مانند
پدیدهای با ریشههای هستیشناسانه یا امر
متعالی
نگریسته میشود. (9)
پوستون اما به درستی استدلال میکند که پرسش
پیشاروی نظریهی انتقادی، کشف آگاهی رهائیبخش
به مثابهی پدیدهی اجتماعاً تکوینیافته توسط
پویایی تاریخی خود سرمایه است.(10)
البته میتوان ادعا کرد که شیوهی ویژه برخورد
غیرمتعارف پوستون با تعینات اجتماعی فاعلیت
رهائیبخش حاوی مشکلات بسیاری است. در پیوند
با این موضوع بهطور اخص، میتوان به
زمینههای مناقشهانگیز منطقی بحث او در باره
نفی خصلت طبقه کارگر به مثابهی سوژه انقلابی
اشاره کرد، نکتهای که کریس آرتور و پیتر
هادیس در بحث خود به آن میپردازند. در عین
حال، باید توجه کرد که استدلال پوستون در باره
خصلت اجتماعی و تاریخاً تعیین شده فاعل
انقلابی کاملاً مستقل از استدلال
غیرمتقاعدکننده دیگر او در باره خصلت
غیرانقلابی پرولتاریا است. (11)"این
استدلال ناظر بر این است که ذهنیت و فاعلیت
انقلابی کارگران را در ویژگی آنها به مثابهی
"نیروی وابسته به سرمایه اجتماعی" بررسی کنیم
و نه در حالتی که آنها را به لحاظ
هستیشناسانه یا تعالی یافته، خارج از تابعیت
آنها در برابر شکل بیگانه شدهی هستی اجتماعی
قرار میدهد. متاسفانه، میتوان گفت که این،
آن مسیری نیست که بیشتر منتقدان پوستون دنبال
میکنند.
به طور خلاصه من فکر میکنم که نیاز به تدوین
یک نظریهی اجتماعی در باره سوژهی انقلابی
باید از سوی مارکسیسم معاصر بسیار جدی گرفته
شود، نظریهای که اشکال خاص وساطت اجتماعی
ویژهی جامعه مدرن و پویایی درونماندگار
آنها را طی تکامل سرمایهداری نشان دهد.
تابعیت واقعی کار از سرمایه و توان خودرهانی
در جامعه مدرن
من فکر میکنم میبایست جنبهی دیگری را از
چالش پوستون نسبت به"مارکسیسم سنتی" در هر
گونه بازسازی موثر و مفید از نقد مارکس به
اقتصاد سیاسی در نظر گرفت که به تعینات حرکت
تاریخی تابعیت کار از سرمایه جنبهی مرکزی
قایل میشود. زیرا که این دو هم به
مثابهی پایه و اساسی برای سلطهی اجتماعی
بیگانه شده سرمایه و هم به عنوان امکان غلبه
بر آن مطرح هستند. پوستون به درستی در مقابل
تکریم و تجلیل غیر انتقادی مارکسیستهای سنتی
از شیوهی تولید صنعتی سرمایه- مدار،
که خصلت تاریخی فرآیند مادی تولید را که
شالوده و اساس فرآیند ارزشافزایی سرمایه است
برجسته میکند. نتیجهای که حاصل
میشود این است که الغای سرمایه نباید به تحول
در شیوهی توزیع (مالکیت خصوصی و بازار) و
اشکال عینیتیافته میانجیگری اجتماعی (شکل
ارزشی ثروت اجتماعی) منحصر شود بلکه به طور
قاطع باید یک انقلاب رادیکال در اشکال مادی
تولید زندگی خود انسانها را هم در بر داشته
باشد.
باز به نظرمیرسد که این جملات حاوی چیز چندان
تازهای نباشند. اکنون دیر زمانی است که
مارکسیستها از سنتهای مختلف نظری به درک
اشکال مادی و مضمون سرمایهدارانه فرآیند کار
آن دست یافتهاند. (12)
سهم واقعی پوستون در این راستا در درجهی اول،
در حوزه روششناسی قرار دارد و عبارتست از
یادآوری ضرورت برخوردی دقیق با اشکال کیفتاً
مشخص و گوناگون تبعیت واقعی[کار از سرمایه] که
باید مانند لحظهای اساسی در ارائه دیالکتیکی-
نظامیافتهی تعینات سرمایه باشد. فصلهای
موجود در سرمایه مارکس که به اشکال
تولید ارزش اضافی میپردازد، صرفاً با هدف
تشریح تاریخی به نگارش درنیامده بلکه اجزاء و
اندامهای یک انکشاف دیالکتیکی از پویایی درون
ماندگار
ارزش خودافزا هستند. حذف آنها از
"روش
ارائه"
میتواند تنها به درکی صوری از خصلت سرمایه
منجر گردد. این امر، درک صوری، به معنای آن
است که رابطهی میان سرمایه و تحولات تاریخی
پدید آمده در فرآیند تولید مادی زندگی انسانی
همچون چیزی تصادفی و اتفاقی دیده و درک شود.
همانطور که شرکتکنندگان مختلف در سمپوزیوم
بعدی که به بررسی کتاب کریس آرتور اختصاص داده
شده است، در خلال مطالعه صفحات این مجله
ملاحظه خواهند کرد، تلاشهای اخیر برای
بازسازی دیالکتیکی نقد مارکس از اقتصاد سیاسی
در پیوند با به اصطلاح "دیالکتیک جدید"
میتواند خطر در غلتیدن به نوعی فرمالیسم را
به همراه داشته باشد. (13)
دوم و مهمتر این که، تحلیل پوستون از تابعیت
واقعی، عناصر بسیار مفیدی برای رشد نظریه
ماتریالیسم تاریخی از سوژهی رهاییبخش دوران
معاصر فراهم میکند. او در نوشته قبلی خود که
در بالا به آن اشاره رفت میگوید، رشد آگاهی
انقلابی یک استعداد نهفته نیست که تنها از
وجود نیروی کار به عنوان کالا یا تابعیت صوری
کار از سرمایه، نتیجه شود؛ این تعیینات در
بدترین حالت میتوانند منجر به رشد "آگاهی
اتحادیهای"
و در بهترین حالت منجر به رشد خودشناسی
کارگران به مثابه تولیدکنندگان ارزش اضافی و
در نتیجه نوعی "کمونیسم توزیعی" گردد. اما این
اشکال از آگاهی نمیتواند از آگاهی
ازخودبیگانه فراتر رود و خصلت اساسی حیات
اجتماعی بیگانهی خود را کشف کند. (14)
بدینسان میتوان گفت تابعیت صوری نزد
مارکسیسم سنتی فرضیهی ضمنی برای دستیابی به
آگاهی انقلابی است. مشکل این نوع استدلال،
جدایی کاملی است که بین آگاهی سیاسی رهائیبخش
و رشد و تکامل مادی فرآیند اجتماعی تولید
ایجاد میکند. چرا که حتی وقتی شرایط مادی در
تحلیل مورد تاکید قرار میگیرد، چنین است که
یک وضعیت خاص یا یک مجموعه شرایط به عنوان
عامل عینی ضروری برای الغای سرمایه، بدون هیچ
رابطه و پیوند درونی با فاعل سیاسی- انقلابی،
مطرح میشود، (خواه صحبت از یک بحران مهلک
اقتصادی باشد خواه انحصارگری در مالکیت
سرمایه). فاعل انقلابی همچون چیزی رشدیابنده
در انطباق با منطق ویژه و متفاوت خود دیده
میشود که معمولاً از حالتها و خصلتهای
تبعیت صوری کار در برابر سرمایه ناشی میشود
(مثلا مقاومت در برابر استثمار سرمایه) و در
نتیجه چیزی بی ربط به تحولات مادی زندگی
اجتماعی است. به عبارت دیگر، رویکرد سنتی در
واقع هیچ شرط مادی درونی یا ضروری برای رشد
آگاهی سیاسی انقلابی طبقه کارگر قائل نیست. در
این رویکرد صرفا یک بستر و پیش زمینه عینی
فراهم میآید که به عنوان مانع، تسریع- یا
تسهیلکننده حرکت خودپوی عامل ذهنی دیده
میشود؛ اما وساطت واقعی میان فرآیند مادی
تولید زندگی انسانی و آگاهی سیاسی فاعل
رهاییبخش وجود ندارد. پوستون سعی دارد از
طریق این میانجیگری، ظرفیت تاریخی سوژه را
برمبنای تابعیت واقعی کار از سرمایه نشان دهد.
این رویکرد اما آنقدرها هم بی عیب و نقض
نیست. (15)
اما دست کم چنین به نظر میرسد که او به جنبه
مهمی از یک نظریه مادی و تاریخی شایسته در
پیوند با فاعل رهائیبخش دست مییابد. به نظر
پوستون فاعل سیاسی انقلابی بایستی تجلی اشکال
کیفیتاً مادی ذهنیت مولد رشدیافته در طی تاریخ
باشد که از حرکت در جریان تابعیت واقعی کار از
سرمایه حاصل شده است.
این امر به طور خلاصه دومین نکته مهمی است که
مارکسیسم معاصر میتواند از کار پوستون
استنتاج کند.
سمپوزیوم
(16)
ادای سهم خود پوستون به سمپوزیوم، یک تفسیر
کوتاه و موجز از موضوعها و ایدههای اصلی
کتابش زمان، کار و سلطه اجتماعی است.
در شمارهی آینده ماتریالیسم تاریخی
مقاله دیگری از پوستون به تفسیرها و نقدهای
نویسندگان این سمپوزیوم پاسخ خواهد داد. همه
نویسندگان حاضر توافق دارند که کتاب پوستون،
استدلال تفکربرانگیزی دارد، اما آنها همچنین
اشاره میکنند که این استدلالها کاملاً بی
نقص نیستند. از این روست که، آلبریتون و آرتور
از تاکید پوستون روی شباهتهای منطق هگل و
سرمایه مارکس استقبال میکنند به ویژه در
شباهتهایی که میتوان بین ایده مطلق هگلی و
سرمایه به مثابهی سوژهی تاریخی بیگانه شده
مشاهده کرد. اما آنها در جایی راه خود را از
الزامات نظر پوستون جدا میکنند؛ آنجا که
پوستون مفهوم سرمایه را به مثابهی سوژه
استنتاج میکند: چه این استنتاج مربوط به حل و
فصل تناقضهای "ساختار
–
سوژه" بوده باشد (آلبریتون)، چه مربوط به
کارگران همچون سوژهی انقلابی
(آرتور).
پیتر هادیس اما پرسش ناظر بر رابطهی هگل و
مارکس را در پیوند با نظریه سوژهی تاریخی، از
منظری انتقادی و کاملا متفاوت به چالش میکشد.
او در واقع دفاعی ظریف ارائه میکند از آنچه
پوستون دیدگاه مارکسیستی سنتی در باره
پرولتاریا همچون سوژهی تاریخی مینامد.
بونهفلد هم به سهم خویش به موضوعاتی در
رابطه با درک پوستون از سرمایه به مثابهی
سوژه پرداخته و میگوید که چنین استدلالی فقط
میتواند به بهای کنارگذاشتن تناقضات طبقاتی
از نقد اقتصاد سیاسی منجر شود. در عین حال او
استدلال میکند که چنین مفهومی فقط میتواند
به یک "نظریه مثبت از سرمایه"
منتهی گردد و نظریه اجتماعی مارکس را از خصلت
اساسا منفی آن محروم میکند که همانا نقد جهان
وارونهی سرمایهداری است.
از این رو در مقالات یاد شده تحلیل پوستون از
سرمایه به مثابهی سوژهی تاریخی، به ویژه به
خاطر پیآمدهای منفی ناگزیرش برای درک تکوین
فاعل سیاسی رهائیبخش نهایتا نفی شده است.
مارسل اشتوتزلر بر عکس بر دیدگاههای مثبت
پوستون تاکید میکند تا نشان دهد که آنها در
واقع شیوهی نیرومندی از مفهومپردازی اشکال
متفاوت جنبشهای اجتماعی در جامعه مدرن و
قابلیتهای بالقوهی آنها برای تحول اجتماعی
است.
جفری کی و جیمز مات به جنبهی مهم دیگری از
کار پوستون میپردازند، که همانا برخورد او با
کار مجرد است. آنها به کشمکش موجود در
استدلال پوستون اشاره میکنند که ناشی از عدم
توانائی او در ارائه استدلالی منسجم از کار
مجرد همچون یک مقوله مربوط به مبادله و نه
چیزی مربوط به تولید، است. آنها همچنین به
ناکافی بودن توصیف پوستون از کار در
سرمایهداری به مثابهی عاملی خود میانجیگر
نیز اشاره میکنند. نکتهای که دیوید مکنلی
هم طرح میکند. به علاوه مکنلی ناکافی بودن
راه حل پوستون در باره تضاد نظری حول معنای
زندگی در تقابل با زندگی مادی را هم برجسته
میکند. کارن میلر و مایکل نیری نیز در
مقالات خود توضیحی انتقادی از درک پوستون از
زمان ارائه میکنند. نیری در عین این که با
دریافت پوستون از تاریخیت
مفهوم زمان موافق است، اما نظرش ناظر بر این
است که کسب معنای کامل این ایدهها حکم میکند
که آنها را به چارچوب تحلیل تاریخیتِ بعد
مکان
نیز امتداد دهیم. میلر اما استدلالش این است
که پوستون در مخالفت با عنصر فراتاریخی موجود
در مفهوم زمان زیادروی میکند و اشاره دارد که
حتی کفهوم زمان مجرد، حاوی یک لحظهی
فراتاریخی است. این نیاز به بازاندیشی و
تجریدهای فراتاریخی در رشد و گسترش نظریه
مارکسیستی رشته اصلی سخن فراچیا را نیز تشکیل
میدهد.
آن چه که همهی این مقالهها بدان اشاره
دارند، این است که زمان، کار و سلطهی
اجتماعی با همه نقاط قوت و ضعفش کتاب مهمی
است که بایسته است دقیقا مورد موشکافی و بحث
قرار گیرد. علیرغم ایدههای نوآورانه کتاب و
ادعاهای قدرتمند و چالشگر آن در باره
تفسیرهای سنتی از مارکس، زمان، کار و سلطه
اجتماعی، به نحو نامنصفانهای مورد بی
توجهی قرار گرفته و با همان شور و شوقی مواجه
نشده است که کتابهای دیگر با ادعای یکسان
بازاندیشی ماهوی مارکسیسم برانگیختهاند.
مثلاً در این رابطه میتوان به کتاب
امپراطوری تونی نگری و مایکل هارت اشاره
کرد. (17)
البته قابل ذکر است که کتاب پوستون توسط
فرهیختگان مارکسیست شناخته شده دیگری مورد
بازبینی و نقد قرار گرفته است. (18)
اما آنها اولاً به خاطر محدودیت قابل درک
امکان نشر مطلب در مجلات، قصدشان ارائه معرفی
فشردهای بوده که جای خالی نقد و بررسی عمیق
انتقادی کتاب پوستون را پر نمیکند، ثانیاً
آنچه در این میان به طور مشخص چشمگیر است،
فقدان یک بحث تفصیلیتر در باره یک چنین
بازنگری بلندپروازانهای از نقد اقتصاد سیاسی
توسط مارکس در مجلات مارکسیستی است. رفع این
کاستی، سردبیران ماتریالیسم تاریخی را
برآن داشت تا بررسی کتاب زمان کار و سلطه
اجتماعی را، یازده سال پس از اولین انتشار
آن، در دستور کار این نشریه قرار دهند. در
نتیجه ماتریالیسم تاریخی همچون
سمپوزیومهای قبلی، صفحههای خود را به یک بحث
پرشور و کثرتگرا اختصاص میدهد زیرا که فقط
بر این پایه است که نظریه انتقادی مارکسیستی
میتواند شکوفا شود.
پاورقی
1) در این رابطه میتوان از لاکلائو و موفه
Laclau and Mouffe
همچون نمونههای کلاسیک این گرایش نام برد.
برای یک بحث خوب مارکسیستی در بارهی پیدایش
"پست مدرنیسم به مثابه شکل غالب تفکر
رادیکال"، در پیوند با تغییرات اخیر در فرآیند
انباشت سرمایه، نگاه کنید به گولدنر
Goldner(2001).
2- پوستون 1996، صفحه 3.
3- همانجا.
4- پوستون 1996، صفحه 30.
5- این نه به معنای سرمایهی فردی و نه طبقه
سرمایهدار است، بلکه منظور آن چیزی است که
مارکس سرمایه عام اجتماعی جامعه مینامد، یعنی
محصول بیگانه شده کار اجتماعی در تمامیت آن.
6- پوستون 1996، صفحه 80، تاکید از من است.
7- پوستون هم در باره این بصیرت خود تردید
دارد چرا که هر بار به سرمایه به مثابه سوژه
اشاره دارد پیشوند "شبه" را بدان میافزاید.
همان طور که آلبریتون در این کتاب میگوید،
این امر فقط به معنای افزایش ابهام در موضوع
"ساختار و عامل" است که مفهوم سرمایه به مثابه
فاعل تاریخی بیگانه شده قرار است آن را حل
کند.
8- نیری و استولتزر
Stoltzer and Neary
که در این سمپوزیوم شرکت کردهاند نظر مشابهی
ارائه کردهاند.
9- پوستون 1996، صفحه 38.
10- همانجا.
11- این امر به حدی است که پوستون پیشتر در
بررسی خود راجع به این پرسش، استدلالش را
مانند یک تحقیق از خصلتهای کیفی آگاهی
انقلابی طبقه کارگر مطرح کرد (پوستون 1978).
او در آن کار اولیهاش، منکر جایگاه طبقه
کارگر به مثابه فاعل انقلابی نشد، استدلال او
فقط حاوی انکار خصلت بی واسطهی
انقلابی آگاهی طبقاتی بود. کار بعدی او به نظر
شخص پوستون حاوی میانجیگری تحولات کیفی در
شکل های مادی عامل ذهنی است و این تحولات کیفی
چیزی نیست مگر تبعیت واقعی کار از سرمایه.
12- فقط برای ذکر نام تعداد محدودی از سنتهای
مختلف نظری، افراد زیر را نام میبرم بریورمن
Braverman
(1974)، دونایفسکایا Dunayevskaya
(1988)، پانزیری
Panzieri
(1980)، در واقع اهمیت
تابعیت واقعی کار (به ویژه بحث مارکس در فصل
"پارهگفتارهایی در باره ماشینآلات" در
گروندیسه) همواره یک مشغلهی ذهنی مارکسیسم
اتونوم بوده است.
در این رابطه نگریNegri
(1996) خلاصه و شرحی از تفسیرهای انجام شده
روی "پاره گفتارهایی در باره ماشینآلات" درون
سنت مارکسیسم اتونوم ارائه میکند. از سوی
دیگر به جا است که شاخه فرانسوی نئو
بوردیگاییها
neo-Bordigists
را هم به عنوان پیشگامان فراموش گشته در احیای
اهمیت تفاوت بین تبعیت صوری و واقعی کار ذکر
کرد.
13- مراجعه کنید به کینکاید
Kincaid
2005.
14- پوستون 1978 صفحه 781.
15- یک ضعف چشمگیر تحلیل پوستون از تابعیت
واقعی [کار از سرمایه] در فروکاستن تلویحی
طبقه کارگر صعنت بزرگ به کارگران مستقیم یدی
است. نزد او به طور آشکار، این سرمایه است که
فاعل صوری formal
subject
رشد علم و تکنولوژی به شمار میرود؛ همین وضع
را در مورد همه نیروهای مولده کار اجتماعی
برخاسته از همکاری مستقیم کارگران هم مشاهده
میکنیم. به هرحال رشد نیروهای مولده در
برخورد پوستون دارای فاعل مادی
نیستند. همانطور که من در جایی دیگری گفتهام
(Starosta 2003)،
رشد نیروهای مولده علم و تکنولوژی تنها
میتواند محصول مادی یک بخش ذهنی جداافتاده
کارگران جمعی باشد که سرمایه آنرا برای تولید
ارزش اضافی سازمان میدهد. برخلاف گرایش مطلق
به مهارتزدایی که ذهنیت و فاعلیت مولد
کارگران دستی تحت تاثیر آن است، ذهنیت و
فاعلیت مولد این بخش جداافتاده از مجموعه
کارگران صنعت بزرگ، در حال گسترش است. ببینید
اینیگو کاررا Inigo
Carrera
(2003).
16- سردبیران مجله از این فرصت استفاده کرده و
از گریگوری شوارتز
Gregory Schwartz
برای کمکهایش در رابطه با
سازمان دادن این سمپوزیوم تشکر میکنند.
17- نگری و هارت 2000.
18- نگاه کنید به کلارک
Clarke
1994 و جسوپ
Jessop،
1994.