دفتـــــــــــرهای بیــــــــــدار

بازگشت به صفحه قبل

 

 

 

 

 

درباره­ی تلاش شجاعانه اما ناموفق پوستون

برای نفی تناقض طبقاتی در حوزه نقد اقتصاد سیاسی

ورنر بونه­فلد

1

 

مشغله­ی کتاب مهم پوستون "تفسیری نوین و اساسی از نظریه­ی انتقادی دوران کمال مارکس است". یکی از هدف­های او غلبه بر دوگانگی نظری "ساختار و کنش" است. (1) پوستون بعدا اعتراف می­کند که "رابطه­ی بین ساختار و کنش" کاملا توضیح داده نشده و "برخورد کامل­تری" از چگونگی تکوین و کارکرد ارزش را نزد انسان­ها می­طلبد تا این مساله توضیح داده شود. (2) این اظهارنظری است شگفت­آور در پایان کتابی که به بازسازی نقد مارکس از اقتصاد سیاسی اختصاص یافته است. پیش­نهاد او این است که درکی کامل­تر از رابطه­ی بین ساختار و کنش باید به طور جدی­تر به تفسیر معضل پی­آمدهای تحلیل مارکس بپردازد. نزد پوستون "کنش­گران اجتماعی به شکل­های اساسی ساخت­ جامعه­ی سرمایه­داری آگاه نیستند علی­رغم آن، این امر بر وجود رابطه­ی نظام­یافته­ای بین این شکل­ها و کنش اجتماعی دلالت دارد". (3) درک از دیالکتیک ساختار و کنش، مستلزم مفهوم­پردازی مجدد ساختار معین جامعه سرمایه­داری است. این در واقع جوهر نظر پوستون به شمار می­رود. به این معنا، کنش اجتماعی در شکل­های اجتماعی مجرد تجسم یافته و از آن­ها نتیجه  می­شود.

رویکرد او دلالت بر این امر دارد که راه­حل عقلانی برای فائق شدن بر رازواره­های نظریه را نباید در پراتیک انسانی و در درک آن جستجو کرد، بلکه باید پراتیک اجتماعی انسانی را هم­چون چیزی "ساخته شده و در متن شکل­های اجتماعی کالا در سرمایه در نظر آورد". (4) بنابراین، بازسازی انتقادی هم­چون تلاشی برای کشف محتوای انسانی- اجتماعی شکل­های اقتصادی دیده نمی­شود. در سراسر کتاب پوستون، پراتیک اجتماعی انسان از کارکردهای اقتصادی و اجتماعی استنتاج می­شود. مفهوم مورد نظر او از انسان به مثابه­ی یک عامل و کنش­گر، نشانه­شناسانه است نه یک عامل اصلی و او را به مطالعه جامعه­شناسانه از کنش اجتماعی سوق می­دهد. پوستون می­گوید: "تلاش­های انجام شده توسط باکهاوس و رایشلت برای بازسازیِ نقد مارکس از اقتصاد سیاسی بر این امر استوار است که کار مارکس را به پیش­داوری و احساس شخصی تقلیل می­دهند".(5) بازسازی پوستون چیزهایی را که باید توضیح داده شوند پیش­فرض می­گیرد: "او انسان­ها را  که به طبقات تقسیم شده به عنوان شخصیت­یابی روابط اقتصادی یا در چهره­های ماسک­زده- در نظر می­گیرد، یعنی روابط شئی شده خصیصه انسانی پیدا می­کنند".

 

11

مطابق نظر پوستون، "تنش و کشاکش طبقاتی یک نیروی محرکه­ی رشد و تکامل تاریخی در سرمایه­داری است چون که توسط شکل­های اجتماعی کالا و سرمایه شکل گرفته و در متن آن­ها قرار دارد". (6) این نظر مشابه نظر یواخیم هیرش در باره بحث دولت در دهه­ی 1970 است. آن­طور که او می­گوید:"مسیر رشد و تکامل سرمایه­داری، به شکلی مکانیکی یا توسط نوعی قانون طبیعی تعیین نمی­شود. رشد سرمایه­داری در چارچوب قوانین عام آن به عکس، توسط کنش­ها و سوژه­ها و طبقات کنش­گر، و شرایط مشخص ناشی از بحران­ و پی­آمدهای سیاسی آن­ها تعیین می­شود." (7) این نقل قول موضع پوستون را نیز هم­چنین به طور خلاصه بیان می­کند. آن طور که او می­گوید: "ویژگی­های جامعه سرمایه­داری نمی­توانند فی­نفسه به معنای مبارزات مولدین و تصاحب­کنندگان قلمداد شوند". (8) علاوه بر این "تحلیل ارزش، ارزش اضافی و سرمایه به مثابه­ی شکل­های اجتماعی نمی­توانند کاملا برحسب مقوله­های طبقاتی درک شوند." (9)

در واقع او سرسختانه اصرار می­ورزد که مبارزه طبقاتی با "نظام سرمایه­داری" پیوند خورده، و یک "عامل مهم رشد سرمایه در مکان و زمان است" و "عنصری هدایت­گر رشد تاریخی جامعه سرمایه­داری به شمار می­رود " (10) و به این معنا، مبارزه طبقاتی "شکل­های کنش تکوین سرمایه و نه فراتررفتن از سرمایه را بیان می­کنند." (11) این نظر که مبارزه طبقاتی به سرمایه پیوند خورده، و از پویایی آن شکل می­گیرد چیز ساده­لوحانه است. در این­جا نیازی به استدلال طولانی نیست که بگوئیم مارکس سرمایه را هم­چون یک رابطه­ی اجتماعی یا" انسان در روابط اجتماعی­خود" (12) می­نگریست. این ایده و تصور پوستون که مبارزه طبقاتی فقط یک نیروی سازنده­ی رشد سرمایه­داری و در خدمت آن است تردیدی نیست، به این معنا که مبارزه طبقاتی وفاق­آفرین و در نتیجه صلح­آفرین، و هم­چون تبلیغاتِ فریبنده است. (13)

چرا "اهمیت و معنای مقوله­ی ارزش اضافی را نمی­توان به طور کامل تحت مفهوم استثمار درک کرد؟" (14) به نظر می­رسد پاسخ را باید در تفکیک بین تناقض­های اجتماعی و تضادهای اجتماعی جستجو کرد. استدلال او این است که "این دو یک­سان نیستند" (15) اما این تفکیک فقط بیان نظریه­ی معینی است که مطابق آن جامعه بین یک چارچوب عینی با خصلت­های عام، و ذهنی با تناقض­های اجتماعی قرار دارد که در متن این چارچوب عینی است. در نتیجه او بارها تاکید می­کند که: "ایده­ها و تصورهای مارکس درباره­ی طبقه و مبارزه طبقاتی تنها به مثابه­ی مقوله­های یک نظام  ذاتا پویا، و متناقض معنای کامل خود را به دست می­آورند."(16) این پویایی متعلق به "سرمایه" است و این به معنای آن است که کار صرفا یک نیروی میانجی­گرانه است که تنها درچارچوب سرمایه و در متن و منتج از قالب فراگیر آن وجود دارد. اما ببینیم منظور از نظام چیست؟ پرسش انتقادی مارکس در این­جا اهمیت دارد: "چرا این محتوا (روابط اجتماعی انسانی) این شکل (شکل سرمایه) را به خود می­گیرد؟ (17)  این پرسش حاوی تحقیق در باره تکوین اجتماعی مقولات اقتصادی و کشف محتوای انسانی آن­ها است. (18) از این رو، نقد باید استقلال ارزش و سرمایه را به مثابه­ی یک پندار و وهم عینی راززدایی کند. این پندار و توهم عینی را، خودِ روابط مبادله سرمایه­دارانه پرورش می­دهد. (روابط مبادله) به این امر اشاره دارد که سوژه­های کنش­گر عقلانی یک­دیگر را در بازار برای رفع حوائج و نیازهای خود ملاقات می­کنند، در حالی که واقعیت این است که آن­ها هم­چون مجریان قوانین اجتماعی مجرد عمل می­کنند که خود آن­ را تاریخا ایجاد کرده و از راه رفتار عقلانی خود بازتولید نموده و بر آن­ها هیج کنترلی هم ندارند. (19) بت­وارگی چیزی واقعی است و محتوای اجتماعی خود را نیز از چشم پنهان می­سازد.

پوستون کار را هم­چون مارکس به عنوان مقوله­ی مرکزی نقد در نظر می­گیرد. همان­طور که او می­گوید: "اهمیت اساسی کار در سرمایه­داری، مبنای نهایی ساختارهای مجرد سلطه را توضیح می­دهد، و پاره پاره شدن کارمزدی و حیات فردی و منطق کور و لجام­گسیخته رشد جامعه سرمایه­داری و سازمان­های عظیمی که به طور فزاینده­ای مردم را به تابعیت خود در می­آورند. (20) این برخورد هر چقدر مهم باشد، اما او "بازسازی انتقادی" را به مثابه­ی "بازگشت... یک رابطه­ی عینی که بررسی مقولات اقتصادی در پیوند با "روابط بین انسان­ها است" رد می­کند. (21) کار فقط میانجی­گری منطق مجرد سرمایه است. آن­طور که او طرح می­کند ساختار روابط سرمایه­داری تولید را، "روابط اجتماعی میانجی­گرانه شده از سوی کار" (22) شکل می­دهد، اما معنای این نکته کدام است؟ از سویی او استدلال می­کند که سرمایه بدون کارِ ارزش­آفرین نمی­تواند وجود داشته باشد، (23) و بنابراین نمی­تواند خود را از کار مستقل کند. از سوی دیگر او می­گوید که سرمایه یک سوژه­ی خودبنیاد و خودپو است و در نتیجه به سهم خود یک "سوژه" برای خود است. آیا این به معنای آن است که کار خالق ارزش­آفرین فقط یک منبع اقتصادی است؟

 

3

پوستون بر موضوع کار به مثابه­ی منبع ایجاد سلطه در سرمایه­داری متمرکز می­شود و استدلال می­کند که "مارکس (نظام سلطه اجتماعی) را انقیاد مردم از طریق کار خود" توصیف می­کند. (24) این نظر ستودنی است. اما متاسفانه او دیدگاه خود را پرورش نمی­دهد. در صورتی که او باید تکوین این سلطه را تحلیل کرده و از این طریق، به لحاظ عینی ظهور یک نیروی اجتماعی مستقل را بررسی می­کرد. او هیچ یک از این دو را انجام نمی­دهد. او ادعا می­کند که انباشت به اصطلاح اولیه فقط یک پیش­شرط تاریخی برای روابط اجتماعی سرمایه­داری است و با رشد صنعت بزرگ، این پیش­شرط، دیگر به لحاظ "ساختاری اهمیت مرکزی ندارد". (25) سرمایه از نظر پوستون به مثابه­ی یک سوژه، فقط در سطح منطقی وجود دارد. او استدلال می­کند که این سوژه دارای یک پویایی هدایت­گرانه، خودبنیاد و خودپو است" (26) و حرکت آن "بی حد و مرز" است.(27) کوتاه سخن آن که، او "شکل سرمایه­دارانه روابط اجتماعی را  هم­چون یک دیگری خودمحرکِ مجردِ بیگانه­شده می­نگرد که ویژگی­اش یک حرکت جهت­دار دائمی بدون هیج هدف بیرونی است." (28) نتیجه­ای که حاصل می­شود این است که بازسازی پوستون، برنامه مارکس را از یک "نقد عام کل نظام مقوله­های اقتصادی" (29) - نقدی که رازگشایی بت­وارگی شکل کالایی بر "پایه و مبنای انسانی" را- به یک نظریه­ی سرمایه تبدیل می­کند. (30) اما اگر جدایی کار از ابزار کار پیش­شرط روابط اجتماعی سرمایه­دارانه است، آیا این دلالت بر این امر ندارد که این جدایی هم­چنان از "اهمیت مرکزی ساختاری" برخوردار است؟ اگر جدائی کار از ابزار کار بازتولید نشود چه اتفاقی برای بازتولید سرمایه­داری می­افتد؟ در حالی که می­دانیم جدائی کار از ابزار کار برای سرمایه­داری از اهمیت حیاتی برخوردار است. (31) آیا کار در آن حالت به "کار آزادِ جدا از وسایل" تبدیل می­شود یا وسایل تولید به ابزار رهایی­بخش تبدیل می­گردد؟ دگرگونی نقد اقتصاد سیاسی به یک نظریه­­ی سرمایه از سوی پوستون، تکوین شکل­های اجتماعی را از حیات استقرار یافته آن­ها جدا می­کند. به قول هورکهایمر "انسان­ها به واسطه­ی کار خود، واقعیتی را می­آفرینند که به طور فزاینده­ای، آن­ها را به برده خود تبدیل می­سازد".(32) این نکته، از اهمیت حیاتی برای موضوع مطرح شده در این­جا برخوردار است.(33)

در نظر اول، جمله بالا یک تناقض به نظر می­رسد. از سوئی، انسان­ها سوژه­ی این جمله­اند، آن­ها فعال و خلاق­اند، آن­ها واقعیت خویش را تولید می­کنند، و ذات آن جمله به شمار می­. از سوی دیگر آن­ها فقط موضوع یک واقعیت برده­کننده­اند. انسان­ها به کنش­گران کارکردگرایانه آن فروکاسته شده­اند که توسط چیزی هدایت می­شوند که بر فراز سر آن­ها ایستاده چیزی که (البته) فقط به واسطه­ی اعمال خود آن­ها رشد می­کند.

پس چگونه می­توانیم فعالیت انسانی را درک کنیم؟ آیا انسان­ها سوژه و در نتیجه ذات واقعیت­اند یا فقط آبژه واقعیت­اند؟ به بیان دیگر، آیا پراتیک انسانی فقط یک تماشاچی بی گناه و یک کنش­ کارکردگرایانه از واقعیتی است که روابط اجتماعی را تعیین می­کند، آن­طور که پوستون می­گوید، یا آن که پراتیک انسانی یک قدرت مولده است؟

دیدگاه هورکهایمر یک معنای انتقادی دارد، چگونه یک فرد می­تواند شرایطی را درک کند که تحت آن­ها پراتیک انسانی در شکل­های ظاهرا فراانسانی و علیه او وجود دارد؟ چگونه ممکن است شرایطی را درک کرد که در آن کنش انسانی کنشی سازنده است و در عین حال موقعیتی است که در آن به نظر می­رسد که تجریدهای موجود بر انسان­ها حکم می­رانند؟ هورکهایمر به درستی جدایی بین آغاز شکل­های اجتماعی از حیات استقرار یافته­ی آن­ها را به مثابه­ی یک گره کور تفکر منجمد مطرح می­کند. (34) بازسازی پوستون استدلالی علیه سنت جزمی تفکر مارکسیستی است، اما در برابر درک انتقادی از تجریدهای مارکس به مثابه مفاهیم عینیت­یافته [بیرون از ذهن] (35)، و فعالیت اجتماعی مبتنی بر تقسیم طبقات مقاومت می­کند، فعالیت اجتماعیِ که درون خود چیزها وجود داشته، آن­ را با وجود خود تحت ­پوشش قرار داده و با آن­ در تضاد می­افتد. نظریه­ی اجتماعی پوستون "ظاهر عینی" سرمایه را هم­چون قالب عینی کنش اجتماعی می­پذیرد گویی این قالب خود یک شئی ذهنی و عینی جدا از[این کنش اجتماعی] است. او این شئی را "سوژه­ی سرمایه­ای" می­نامد. به طور خلاصه باید گفت رویکرد او اثبات چیزی است که باید نفی شود.

برخلاف پوستون، نقد مارکس از اقتصاد سیاسی، بر این امر استوار است که به میدان آمدن نتایج کار انسانی هم­چون یک نیروی فوق و بر فراز فرد اجتماعی، که - شامل سرمایه­دار و مزدبگیر هم می­شود- به علت جدایی مستمر کار از ابزار تولید است. "ابزار تولید فقط زمانی به سرمایه تبدیل می­شود که از کارگر جدا شده و در برابر کار هم­چون یک قدرت مستقل ظاهر می­گردد." (36) مارکس انباشت سرمایه را برحسب جدایی کار از شرایط آن و تمرکز این شرایط در دست­های "غیرکارگران" بیان می­کند. (37) در واقع مارکس می­گوید که این جدایی است که "مفهوم سرمایه را شکل می­دهد".(38)

بنابراین تاریخ انسانی انباشت اولیه نه تنها یک پیش­شرط "سازنده"ی سرمایه است بلکه مبنایی است که بر اساس آن، موجودیت سرمایه هم بنا شده است. انباشت اولیه، خلاصه کلام، "مبنای بازتولید سرمایه­داری است".(39) از این رو مبارزه طبقاتی که ارباب را از رعیت و رعیت را از ارباب آزاد می­کند، سازنده­ی رابطه­ی بین کار و سرمایه است. همان­طور که سیمون کلارک می­گوید، مبارزه طبقاتی "پیش شرط منطقی و تاریخی حیات سرمایه­داران و کارگران منفرد است" و "شالوده­ای است که روی آن استثمار" بنا شده است. (40) اگر این گونه نمی­بود درک تاریخ به مثابه­ی تاریخ مبارزه طبقاتی بی معنا بود. جدایی کار از ابزار کار در رابطه­ی سرمایه، به مثابه­ی کنش تکوین­گر و  به عنوان پیش­شرط در آن وجود دارد. (41)

این کنش در قلب بازتولید سرمایه­داری جای دارد. کنش از قبل ایجاد شده­ی جدایی کار از شرایط آن، نتیجه­ی تاریخی سرمایه­داری نیست؛ بلکه پیش­شرط آن است. پیش­شرطی که سرمایه به عنوان یک رابطه­ی اجتماعی تولیدی بر جدایی نیروی مولده اجتماعی کار از شرایط آن استوار است، به بیان و با تاکید بیش­تر، پیش­شرطی که استفاده از کار را فراهم می­کند نه این که تحت کنترل آن قرار داشته باشد.

با این وجود خصلت نظام­یافته انباشت اولیه در شکل معلق آن، در روابط اجتماعی سرمایه­داری دوام می­آورد. (42) چرا که این جدایی، حالا هم­چون پیش­شرط بازتولید سرمایه­داری طرح می­شود. این جدایی اکنون هم­چون شرط ظهور تاریخی (سرمایه­داری) "خود را نشان نمی­دهد" بلکه به عنوان پیش­شرط گرایشی مطیع برای بازتولید روابط انسانی و به مثابه­ی روابط بین صاحبان کالا خود را می­نمایاند، یعنی مانند مقولات اجتماعی تولید سرمایه­دارانه ثروت مجرد در خدمت ثروت مجرد.

 به طور خلاصه باید گفت که "آن چیزی را که در انباشت اولیه مانند یک فرآیند تاریخی مشخص، و فرآیند ظهور سرمایه نشان داده می­شود، در فرآیند انباشت سرمایه­ هم­چون یک  مداوم ظهور می­کند". (43)

وحشت از جدایی و ترس آغازین در سرمایه­داری، مانند کابوسی بر پراتیک انسانی و فعالیت هوشمندانه او سنگینی می­کند. وجود کالایی شده پراتیک اجتماعی انسان، به شکل کارمزدی و شرایط بیگانه شده او، با شرایط استثمار روبه­رو می­شود، شرایطی که مانند روابط بین چیزها به شکل متناقض ظاهر شده و به همین گونه هم خود را نشان می­دهد.

"انسان در برابر اشیاء قرار می­گیرد، کار با شرایط مادی خود به مثابه­ی سوژه­های ازخود بیگانه، مستقل و  شخصیت­یافته­ی بی نیاز و جامع مواجه می­شود، به طور خلاصه مانند دارایی و مالکیت کس دیگری و به شکل "کارفرمایان" و "فرماندهان" خودکار ظاهر ­شده و تصرف می­کنند به جای این که تصرف شوند. این واقعیت ارزش چه در شکل پولی یا شکل کالایی آن –  یا به بیان دیگر شرایط کار که هم­چون مالکیت دیگری با کیفت مستقل در برابر کار قرار می­گیرد، به سادگی به این معنا است که آن­ها با او هم­چون دارایی غیرکارگران و به مثابه­ی یک روابط سرمایه­دارانه مواجه می­شوند. او با آن­ها نه به مانند یک کارگر بلکه به عنوان صاحبان ارزش و به مثابه­ی سوژه­هایی که در آن، این چیزها از خود اراده پیدا کرده، به خود متعلق­ بوده و به مثابه­ی نیروهای مستقلی شخصیت­یافته روبه­رو می­شوند". (44) "شکل انحرافی ارزش" (45) به بیان دیگر شیوه­ی زیست فعالیت هدفمند انسانی را در شکل روابط غیرشخصی معرفی می­کند که برای هستی انسان، نتیجه­ای جز رسوایی و هتک حرمت و شخصیت­یابی اشیاء دربر ندارد. پس در پیوند با مناسبات سرمایه کار، "کارگر خود را هم­چون توانایی کار بازتولید می­کند، مانند سرمایه که با او روبه­رو می­شود". در عین حال، "سرمایه­دار خود را توامان مانند سرمایه و هم­چنین قابلیت زنده کاری تولید می­کند که با او تصادم می­یابد." (46)"هر یک خود را از راه بازتولید دیگری، از راه نفی خود، تولید می­کند. سرمایه­دار، کار را هم­چون چیزی بیگانه شده تولید می­کند. کار هم محصولات­اش را مانند چیزی بیگانه از خود تولید می­کند."(47) به طور خلاصه، رابطه­ی هر سرمایه­دار با کارگران خود، به عنوان شکلی از رابطه­ی سرمایه و کار است، که یک رابطه­ی درونی است."(48) بازسازی پوستون در مفهوم­پردازی مجدد از این رابطه اساسی، یعنی تناقض بین سرمایه و کار موفق نیست. برخورد او فقط شکل ماسک­های شخصیت­یافته را تصدیق می­کند. او "کنش" اجتماعی- انسانی را هم­چون چیزی درک می­کند که در چارچوب شکل­های اجتماعی مجرد تجسم یافته،. این به معنای آن است که "کنش اجتماعی" صرفا صفتی از چیزها را به خود می­گیرد. پوستون مبارزه طبقاتی را مانند نبردی بین شخصیت­یابی­ها یا بازیگران می­نگرد که صرفا در نقش مقولات سرمایه یا کار ظاهر می­شوند؛ یعنی نبرد بین عامل­های ذهنی یک "جهانی جادو شده، منحرف و وارونه که در آن آقای سرمایه و بانوی زمین حقه­های جادویی خویش را به عنوان خصوصیات اجتماعی و در همان حال به عنوان اشیایی محض به اجرا در می­آورند". (49)

برخلاف نظر پوستون، این بخش از نقد مارکس و استدلال او، به معنای نفی معین شکل­های تکوین­یافته سرمایه به مثابه­ی "روابط بین انسان­ها است". (50) آدورنو به درستی این قضاوت پیش­داورانه را هم­چون هسته­ی اصلی نقد مارکس از اقتصاد سیاسی در نظر می­گرفت. (51) این نقد "اشکال معمایی" ارزش را مانند اشکال "روابط اجتماعی بین انسان و انسان"، (52) و تکوین اجتماعی آن­ها را در خصلت ویژه اجتماعی کار می­نگرد که "فقط در صورت تولید متضاد خود، یعنی سرمایه، در فرآیند تولید وارد می­شود". (53) به طور خلاصه، ظاهر عینی سرمایه، تکوین آن را از نظرها پنهان کرده" (54) و در نتیجه محتوای انسانی آن را نامشهود می­سازد. پس نقد اقتصاد سیاسی از این منظر واژگون­ساز است. وظیفه آن قابل رویت کردن محتوای انسانی اما پنهان مقوله­های اقتصادی است که انسان­ها را قادر می­سازد تا به نقش خود هم­چون مولدینی آگاه شوند که جهان خود را ترک کرده­اند. (55)

"تکوین جهان در پس پشت افراد اتفاق می­افتد در حالی که این وضع نتیجه کار خود آن­ها است." (56) جهان شئی شده سرمایه فقط وابسته به کار به مثابه­ی جوهر ارزش نیست، بلکه دائما وابسته به بازتولید کار به مثابه­ی "کار آزاد و جدا شده از وسایل" (57) نیز هست. به نظر می­رسد هر چه سرمایه خود را از روابط اجتماعی انسانی مستقل کرده، اما هم­چنان یک شکل از پراتیک اجتماعی انسانی باقی می­ماند.

خلاصه کنیم، یک بازسازی از کار مارکس که محتوای انسانی شکل­های اقتصادی را فاش نکند و در نتیجه شکل­های سرمایه را هم­چون شکل­های وارونه پراتیک اجتماعی انسان درک نکند، ناگزیر است که جهان بورژوایی را تنها در چارچوب یک شئی عینی ذهنی دریابد. (58) در نتیجه، نظر پوستون در باره کار به مثابه­ی یک نیروی میانجی­گرانه و  مبارزه طبقاتی به مثابه­ی یک ابزار رشد و تکامل سرمایه­داری مستعد چنین سرنوشتی است.

 

4

پوستون بازسازی نظریه­ی خود را چنین بیان می­کند که مارکس: "یک نظریه­ی روابط اجتماعی را که اساسا برحسب روابط طبقاتی درک می­شود به یک نظریه اشکال میانجی­گری اجتماعی تجلی یافته در مقولاتی مانند ارزش و سرمایه تبدیل کرد." (59) او می­گوید "این مقولات را نمی­توان بر پایه­ی روابط استثمار بنا کرد." مقولات ارزش و ارزش اضافی معطوف به اشکال عینیت­یافته میانجی­گری اجتماعی است و نمی­توانند فقط برحسب روابط طبقاتی استثمار درک شوند" از نظر پوستون، مارکس موضع خود را از یک تحلیل طبقاتی به بررسی سرمایه به مثابه­ی "سوژه­ی تاریخی" تغییر داد. (60)

این سوژه "متشکل از روابط شئی شده است، اشکال منطقی ذهنی عینی ویژه­ی سرمایه­داری، که "جوهر" آن­ها کار مجرد، و خصلت ویژه­ی کار هم­چون فعالیتی میانجی­گرانه اجتماعی در سرمایه­داری است. سوژه مارکس، نظیر نوع هگلی آن، مجرد است و نمی­تواند با کنش­گران اجتماعی  هم­هویت  پنداشته شود.

این سوژه­ی یک "سوژه­ی کلی است". (61) سوژه­ی تاریخی "ساختار بیگانه­شده­ی میانجی­گری اجتماعی است که شکل­بندی سرمایه­داری را تشکیل می­دهد." (62) پس به جای یک نقد بر کلیت، او اذعان می­کند که "سرمایه" یک "ارزش خودافزا است." (63) در این حالت به نظر می­رسد پوستون نسبت به نقد مارکس از سرمایه به مثابه­ی یک ارزش خودافزا و به مثابه یک "شئی­وارگی سرمایه" (64) بی تفاوت می­ماند. شئیت تشکیل­دهنده سرمایه در واقع خصلت خود را به مثابه­ی یک رابطه اجتماعی "نامشهود می­کند". (65) اما نظریه انتقادی- اجتماعی، غایت­گرایانه نیست. وظیفه­ی آن استنتاج روابط اجتماعی از چیزهای نامشهود است، وظیفه­اش استنتاج "نیرنگ­های متافیزیکی و ظرافت­های مذهبی" (66) از روابط اجتماعی متناقض است.

پس وظیفه­ی (نظریه­ی انتقادی اجتماعی) این است که از دل روابط موجود زندگی، اشکال متعالی منطبق بر این روابط را استخراج کند." (67) نقد مارکس از فتیشیسم بر "روابط میان خود چیزها" متمرکز می­شود (68) جایی که "همه نیروهای مولد کار به نیروهای سرمایه تبدیل شده­اند به همان شکل که همه اشکال ارزش مانند اشکال پول بازتاب می­یابند". (69)

همه­ی بازتاب­ها، بیرونیت­یابی­ها و اشکال شئی­وارگی این واقعیت را پنهان می­کنند که آن­ها محصول یک رابطه­ی اجتماعی هستند و نه محصول یک چیز صرف." (70) برخلاف تلاش سخت و نیرومند اقتصاد سیاسی برای نظریه­پردازی آن، چیز پنهانی، مارکس می­گوید که هر "شکل" حتی ساده­ترین آن مثلا کالا "یک وارونگی است و موجب می­شود که رابطه­ی بین انسان­ها مانند خواص چیزها پدیدار شود". (71) یا اگر با تاکید بیش­تر بگوئیم، هر شکل خود یک "شکل وارونه" است. (72) وارونه­ترین شئی تشکیل­دهنده جامعه­ی سرمایه­داری، رابطه­ی سرمایه با خودش، رابطه یک چیز با خودش است. (73) در نتیجه برنامه مارکس با "نقدی رادیکال" از سوژه­ی ­فرضی اقتصاد سیاسی مترادف است.

 همان­طور که در زیر ملاحظه خواهیم کرد درک پوستون از سرمایه به مثابه یک "سوژه­ی خودبه­خودی" (74) نقد از سرمایه هم­چون یک رابطه­ی اجتماعی (معین) را غیر ممکن می­کند مگر آن­که سوژه با خودش به نوعی که با یک انسان دیگر که جدا از اوست، رابطه داشته باشد. در واقع به نظر می­رسد که موضع پوستون همین است. پیش­فرض نظریه­ی او در باره سرمایه چنین اشعار می­دارد که سرمایه به مثابه سوژه چیزی بیش از پیش­فرض نظری اقتصاد سیاسی را طرح نمی­کند. (75) اما اگر سرمایه واقعا سوژه است، در آن صورت ما با چیزی "نامشهود" مواجه هستیم و نظریه­ی اجتماعی او، خود را مانند الهیات عرفی شده شئی سرمایه به مثابه­ی یک سوژه­ی ماورای خاکی نشان می­دهد. اما سرمایه هرچند شکلی از حیات انسانی وارونه و شئی شده است، همان­طور که اشمیت (76) خاطر نشان کرده، ویژگی کار مارکس قبل از هر چیز تقدم "پراتیک" است و نقد او معادل است با پراکسیس مفهوم­بندی شده. یعنی پراکسیسی که درک نظری را در کلیت کنش انسانی بیان می­کند که جهان وارونه سرمایه را تشکیل داده، پر می­کند و با آن در تضاد می­افتد. پوستون به درستی استدلال می­کند که کار مزدی یک سوژه­ی متناقض نیست، نقطه عزیمت سرمایه و کار مزدی نزد او یکسان است. (77)

در حالت ساده­، ظرفیت و توانایی کار، فعالیتی هدفمند و مولد است. (78) این فعالیت در برابر خود هم­چون کالایی مولد ثروت مجرد و خالق ارزش­آفرین وجود دارد. پراتیک اجتماعی هدفمند انسان علیه خودش به مثابه یک منبع صرف اقتصادی موجود است. بنابراین پراتیک اجتماعی انسان از طریق اشکال تکوین یافته سرمایه وجود دارد؛ چه "در خود" به عنوان رابطه­ای بین اشیایی که شکل تکوین­یافته آن­ها محصول پراتیک اجتماعی انسان از شرایط­ آن است و چه "برای خود" هم­چون روابط اجتماعی انسانی  از راه روابط بین چیزها، به حیات خود ادامه می­دهد. جهان چیزها "انسانیت فعال" را از راه پراتیک اجتماعی مبتنی بر تقسیم طبقاتی بازتولید می­کند. از این­جا نتیجه می­شود که پراتیک اجتماعی انسان "علیه خود نیز" عمل می­کند. از سویی به مثابه­ی یک مقوله اجتماعی وارونه و از سوی دیگر هم­چون یک نیرویی که تاریخ را می­سازد و در نتیجه قادر است که حیات وارونه خود را پشت سر نهد.

خصلت­بندی پوستون از سرمایه به مثابه "سوژه"ی تاریخی با کار، کارکرد میانجی­گری اجتماعی کار را محدود می­کند: "روابط بین انسان­ها و روابط انسان­ها با طبیعت را وساطت می­کند." (79) پوستون سهم خود را نه هم­چون نقدی بر سرمایه، بلکه نقدی از کار می­پندارد. او استدلال می­کند که تناقض اصلی جامعه سرمایه­داری در خود کار نهفته است. او بر خصلت دوگانه کار به مثابه­ی کار مجرد و مشخص تاکید دارد و ابعاد ارزش مبادله و ارزش مصرفی شکل کالایی را در خصلت دوگانه­ی آن بنا می­نهد. به طور خلاصه، استدلال پوستون این است که "کار از هدف و از ابزار کار جدا شده است و به عنوان ابزاری در خدمت ساختارهای بیگانه شده قرار دارد. (80) پس در این حالت سرمایه "به ساختار متناقض و پویای روابط اجتماعی بیگانه شده معطوف است که کار آن را شکل داده است." (81) مطابق نظر پوستون:

"کارکرد کار به مثابه­ی یک فعالیت میانجی­گرانه اجتماعی آن چیزی است که (مارکس) "کار مجرد" نامیدش ... آن­چه که کار را در سرمایه­داری به [مقوله] عام تبدیل می­کند. این حقیقت، ساده نیست که (کار) مخرج مشترک همه انواع معین کار و فعالیت انسانی است، بلکه کارکرد اجتماعی آن است که آن را به هم­چون چیزی عام تبدیل می­کند. یعنی یک فعالیت میانجی­گرانه اجتماعی، که کار را از ویژگی محصول­اش و در نتیجه از تعین شکل مشخص آن تجرید کرده است. (82)

کار مجرد، تولید کالایی سرمایه­داری را اجتماعی کرده و در نتیجه این امکان را به کالا می­دهد که در یک بستر اجتماعی وجود داشته باشد. پس تناقض بین سرمایه و کار نیست بلکه بین کار مجرد و کار مشخص، بین ارزش مبادله و ارزش مصرفی است. کار مشخص و کار مجرد، ارزش مبادله و ارزش مصرفی هر دو سازنده­ی شکل کالایی هستند که راه درک یک جهان اجتماعی متناقض تکوین­یافته را هموار می­سازد.

او سپس "جنبه­های ارزشی مزدها "، کار مجرد، ارزش، زمان مجرد را در کنار جنبه­ی مصرفی آن­ها (کار مجرد، ثروت مادی، زمان مجرد) می­نهد. (83)  در نتیجه، این که سرمایه وابسته به استثمار کار است، بی اهمیت نیست. اما آنچه از اهمیت بیش­تری برخوردار است رابطه متناقض بین ارزش مصرفی و ارزش مبادله، بین کار مجرد و کار مشخص است. همان­طور که راکوویتز  خاطر نشان می­سازد (84) درک پوستون از کار به مثابه­ی کار بیگانه شده­ی به این ایده منتهی می­شود که ساختارهای بیگانه شده سرمایه را، کار مجرد شکل داده است. در نتیجه این بسیار منطقی است که پوستون احتمال و امکان رهایی را در جنبه­ی ارزش مصرفی شکل کالایی می­نگرد.(85)

طبق دیدگاه پوستون، ارزش توان جنبه­ی ارزش مصرفی را محدود نکرده و آن را شکل هم نمی­دهد و در نتیجه می­تواند به طور آگاهانه برای تغییر شکل مادی تولید مورد استفاده قرار گیرد. (86)

او این نظر خود را برحسب تنش بحرانی بین "ثروت" اجتماعی و "ارزش" سرمایه­داری بنا می­کند، اما آن را بیش­تر نمی­پروراند، و این مایه تاسف است، چرا که پروراندن و رشد این نظر می­توانست به خوبی به انکشاف تفسیر او از اقتصاد سیاسی کار منجر گردد، اقتصاد سیاسی­ای که در خدمت هم­کاری بین انسان­ها، همبستگی بین آن­ها، ارزش، و ­شان و منزلت و سازمان­دهی دموکراتیک زمان اجتماعی قرار گیرد. زمان مبارزه­ی طبقاتی درک دیگری از زمان را نشان می­دهد که با درک وقت طلاست متفاوت است. از آن­جا که، پوستون زمان مبارزه طبقاتی را در خدمت بازتولید سرمایه درک می­کند، نظر او درباره­ی رهایی ارزش مصرفی از سلطه­ی ارزش مبادله فاقد شالوده­ی اجتماعی است. اما آن "شالوده­ی اجتماعی" که معیار نقد پوستون بر آن بنا شده کدام است؟ پوستون البته خود اذعان دارد که "مسئله­ی نظریه­ی اجتماعی در باره معیارهای نقد، البته دشوار بوده و او "به معیارهایی که وضع موجود را مورد نقد قرار دهد"، نمی­پردازد. (87) آیا واقعا امکان ارائه یک نقد از سرمایه یا کار بدون درکی شایسته و مناسب از معیار انتقاد وجود دارد؟ مارکس در مقدمه خود بر "نقد فلسفه­ی حق هگل"،(88) این ایده را که با یک شکل دولتی متفاوت می­توان به یک جامعه عادلانه­تر دست یافت با عبارت زیر چنین توصیف کرده است "سگ­های بیچاره" آن­ها می­خواهند با شما مانند انسان­ رفتار کنند." (89) آیا مارکس در این جا معیار نقد را معرفی می­کند؟ یا این که این معیار نقد را در وارونگی ساده­ترین شکل به عنوان مثال کالا در نظر گرفته بود؟

من با پوستون موافقم که "بسیاری از موضوع­ها و مفهوم­های صریح در نوشته­های اولیه مارکس، نظیر نقد ازخودبیگانگی، امکان و اشکال فعالیت انسانی برحسب کار، بازی و اوقات فراغت و روابط بین زن و مرد تعریف نشده،  در آثار بعدی نیز هم­چنان جنبه­ی اساسی دارد." (90) بکهاوس نشان داده است که نقد مارکس از اقتصاد سیاسی اساسا نقدی بر تکوین اجتماعی در اشکال وارونه­ی آن استوار بوده است. (91)

به نظر بکهاوس، شکل ارزشی مانند یک شکل وارونه­ی پراتیک انسانی مفهوم­پردازی شده که حیاتش "ضرورتا" هم­چون یک "چیز در خود" پدیدار می­شود تو گویی قدرتی از آن خود دارد. این به جهت آن است که کار اجتماعی به شکلی تکوین­یافته که هیچ گونه آگاهی از خود ندارد، یک آگاهی که به عکس مانند خاصیت محصول فعالیت هدفمند انسانی دیده می­شود: زندگی کالا.

 برای درک تکوین اجتماعی مبارزه طبقاتی بین سرمایه و کار مزدوری، شخص باید انگیزه انتقادی استدلال مارکس در سرمایه را، وقتی در نظر گیرد که او به کارگران و سرمایه­داران  هم­چون "شخصیت­یابی مقولات اقتصادی" برخورد می­کند. (92)

جنبه­ی انتقادی نظر مارکس از اقتصاد سیاسی می­خواهد جهان چیزها را به روی مبنای انسانی آن برگرداند. مارکس این واگشایی را از پیش اعلام می­کند وقتی که می­گوید:"ما نباید از نقد بی­رحمانه­ی جهان کنونی بترسیم. منظورم از بی­رحمانه به این معناست که نباید از  نتیجه­گیری­های خود بهراسیم و به همین سان در تقابل با قدرت­های مسلط ترسی به خود راه دهیم". (93) مارکس نه می­خواهد از خود نظریه­سازی کند و نه قصد دارد چیزی را تائید کند. به همین دلیل پوستون درست می­گوید وقتی استدلال می­کند که قصد مارکس اساسا نفی است. اما مارکس نفی را با هدف خودِ نفی انجام نمی­دهد. چنین تلاشی بدون معیار بوده و فقط منجر به مصالحه با شرایط قدرت موجود می­گردد همان جمله معروف نفی نفی.  پس معیار نقد چه می­تواند باشد؟ مارکس چنین می­گوید، نقد باید خصلت انسانی را به نحو رادیکال به نمایش بگذارد. "رادیکال بودن به معنای درک ریشه­ی موضوع نیست. بلکه درک این نکته است که برای انسان خودِ انسان ریشه است." (94) و این­که "انسان بالاترین موجود برای انسان است" (95) و همه روابطی که در آ­ن­ها انسان یک موجود پست و خوار و به حال خود رها شده به معیار نقد انسان تبدیل شود، شان و منزلت او و توانایی­هایش. (96) شکی نیست که او قوانین حرکت جامعه را از "سوژه­های ضروری خویش تجرید کرده، آن­ها را به سطح مجریان و شرکا و هم­دستان صرف در ثروت اجتماعی و مبارزه اجتماعی فرو می­کاهد. از سویی این حقارت همان­قدر واقعی است که از سوی دیگر بدانیم که بدون افراد و خود­انگیختگی­های آن­ها چیزی وجود ندارد". (97) در نتیجه شئی­شدگی، "محدودیت" خود را در انسان شئی شده می­یابد". (98) و این به معنای آن است که واقعیتی که انسان­های اجتماعی شب و روز درون آن حرکت می­کنند خصلتی یکسان و ثابت ندارد، چیزی نیست که مستقل از انسان وجود داشته باشد. توصیف هورکهایمر از نقد مارکس از اقتصاد سیاسی به­مثابه­ی یک "قضاوت در باره وجود" بیان همین ایده اساسی است. از این منظر، استقلال­یابی، خودتعینی سرمایه به معنای خودتعینی روابط تولیدی است که علی­رغم آن­که موجود انسانی را نامشهود می­کند اما در- و- به واسطه­ی پراتیک اجتماعی انسانی در کلیت خویش وجود داشته و روی آن بنا شده است. (99) به هر حال هرچه سرمایه بیش­تر به نظر رسد که خود را مستقل کرده، هم­چنان به وجود روابط اجتماعی نیاز دارد که انسان را به مثابه­ی جوهر خویش به همراه دارد .

به طور خلاصه، نقد سرمایه باید محتوای انسانی تکوین حیات اجتماعی سرمایه­داری را نشان دهد، هرچند این محتوا وارونه و خوار و پست گشته است. پوستون به درستی می­گوید که نقد مارکس یک نظریه تکوین اجتماعی است. اما او این تکوین اجتماعی را صرفا برحسب یک چارچوب عینی بررسی می­کند که پراتیک اجتماعی انسانی درون آن گشوده می­شود. وجود فروشنده و خریدار در بازار کار بر تشکیل جامعه سرمایه­داری دلالت دارد، همان­طور که ریشلت می­گوید،"تناقض طبقاتی بین سرمایه و کار وجود دارد، تناقضی که ابزار تولید هم­چون سرمایه عمل می­کند و نیروی مولده­ی انسانی به یک کالا تبدیل شده و در این معنا به منبع استثمار تبدیل گشته است". (100) در جامعه سرمایه­داری، افراد در جامعه و برای جامعه به مثابه­ی افراد اجتماعی تولید می­شوند. اما در عین حال، تولید آن­ها مانند یک ابزار صرف عینیت­بخشی آن­ها و به مثابه شخصیت­یابی چیزها ظاهر می­شود. پس، حیات آن­ها به مثابه­ی افراد خصوصی در یک بستر اجتماعی حاوی این امر است که فرد اجتماعی مانند فرد منفرد شده امرار معاش می­کند و حیات اجتماعی­اش چنین به نظر می­رسد که ناشی از روابط بین خود چیزها است. به طور خلاصه باید گفت، پراتیک اجتماعی انسانی در اشکال شئی شده هستند، تو گوئی که آن­ها هم­چون یک شخص متمایز، وجود دارند. مارکس بر روی این اشکال متمرکز می­شود، ابتدا براشکال آگاهی (مانند مذهب و قانون) و بعد روی اشکال اقتصاد سیاسی. (101)

برای مارکس، تمرکز بر این اشکال به معنای نقد اشکال واژگونه­ی وجود اجتماعی بود، وجودی که توسط پراتیک اجتماعی انسان­ها تکوین یافته است. همه­ی آن­ها حاوی اشکال واژگونه­ی یک جماعت است که نسبت به افرادش حالت خارجی دارد و این افراد باید خود را از آن رها کنند تا بتوانند با یکدیگر به مثابه­ی "افراد" (102) وارد مراوده شوند. ایده­ی اصلی در این رابطه به طور موکد در ایدئولوژی آلمانی آمده است.

"پس موضوع کشف و عریان کردن پدیدار (آن چیز) مستقل است که "جانشین جماعت" شده است، (103) و سپس انحلال آن به خاطر آن که به انسان­ها اجازه داده شود که وارد رابطه با یک­دیگر شوند نه مانند شخصیت­یابی مقولات اقتصادی، بلکه به مثابه­ی افراد اجتماعی، نه به مثابه­ی مقولات و منافع متناقض طبقاتی بلکه مانند "افراد کمونیست". (104)

انسان­ها چیزهایی قابل تجزیه نیستند یعنی آن­ها را نمی­توان هم­چون یک عامل اقتصادی تولید و یا چیزی بسیار متمایز از یک کنش­گر انسانی مجهز شده با حقوق برابر تبدیل کرد، مگر به واسطه­ی جبر و زور. در جامعه بورژوائی، اما این جدایی و تجزیه در عمل اتفاق می­افتد؛ جدایی انسان­ها از ابزار تولید و حیات تکوین یافته­ی آن­ها به مثابه­ی سرمایه، علت جدایی بین بخش اقتصادی و سیاسی است. "منطق تجزیه و جدایی" در واقع "فرآیند واقعی ایجاد سرمایه است". (105) و "کل نظام سرمایه­داری تولید بر این واقعیت بنا شده که کارگر نیروی کارش را به مثابه­ی یک کالا می­فروشد." (106) این جدایی کارگر از ابزار تولید، حیات بیگانه شده کار را مانند یک کالای کارمزدی تشکیل می­دهد. هر نظریه اجتماعی که پراتیک اجتماعی انسانی را مانند یک خصلت چیزها فرض کند، یعنی هم­چون سوژه­های انسانی عمل­کننده، به یک نظریه اثباتی از این جدایی می­رسد.

پی­آمد این امر این است که این نظریه اجتماعی نمی­تواند کار دیگری کند جز آن­که سرمایه را مانند یک ارزش خودافزا و در نتیجه یک سوژه فرض کند. این امر، شالوده­ای است که بر آن اساس، پوستون سعی در تحلیل رابطه­ی ساختار و کنش دارد. اما انسان غیرقابل تجزیه است. به بیان دیگر، "قرار دادن انسان زیر تقسیم کار تا حد جزیی­ترین وظایف، به معنای نابودی انسان­ها است." (107) اما در عین حال این امر به معنای تحکیم جدایی "اولیه" کار از شرایط خود از راه بخش بخش شدن هرچه بیش­تر فرآیند کار اجتماعی است. اما به هر حال کار شاخه شاخه شده و جزیی، تقسیم شده و دوباره بازتقسیم می­شود، و با این وجود هم­کاری انسان­ها "شکل اصلی شیوه تولید سرمایه­داری" (108) باقی می­ماند. بدون هم­کاری و هم­یاری انسان­ها نه تولید و نه مبادله­ای در کار است. این هم­کاری بر ضد خویش در شکل کالایی وجود دارد که "کشتار انسان­ها را با اشکال محترمانه روابط اجتماعی مبادله، برابری، آزادی و رهایی بزک می­کند".(109)

درک از "طبقه" بر مفهوم روابط اجتماعی استوار است. اما در کار پوستون، روابط اجتماعی از روابط طبقاتی جدا هستند. او طبقه کارگر را هم­چون طبقه­ای به لحاظ اقتصادی تکوین­یافته می­بیند. او می­گوید که طبقه، یک "مقوله­ی ارتباطی است- طبقات در رابطه با دیگر طبقات تعیین می­شوند." (110) علی­رغم آن که کتاب او تلاش دارد تا نقد اقتصاد سیاسی مارکس را به مثابه­ی یک نظریه انتقادی اجتماعی بازسازی کند، روابط طبقاتی اما برحسب اقتصادی درک می­شود، طبقه مانند یک رابطه­ی بین گروه­های مولد و تصاحب­گر دیده می­شود.

علاوه بر این رابطه­ی "اقتصادی" لایه­ها و گروه­های اجتماعی دیگری نیز وجود دارند که "حول مسائل مذهبی، قومی، ملی و جنسیتی سازمان داده شده­اند." (111) این نظر شبیه­ی ایده­ی گیدنز درباره منافع اجتماعی متمایز و کشاکش­های منطبق با روابط بین ساختاری مانند "روابط اقتصادی (که ویژگی­اش کشاکش کارمزدی است)، "روابط زیست­محیطی"، (که ویژگی­اش، کشاکش اکولوژیکی است)، "روابط قومی" (که ویژگی­اش "راسیسم" است)، "روابط جنسیتی" (که ویژگی­اش مردسالاری و سکسیسم است) و نظایر آن، می­باشد. (112) ما حتی اگر بپذیریم که گروه­های اجتماعی متمایزی در جامعه وجود دارند، آیا نباید حداقل به قول بلوفیوری این امر را تصدیق کنیم که توان افراد در بخشی از روز مثله شده، و آثار آن را نیز در تمام طول فعالیت روزانه با خود حمل می­کنند؟ هیچ دلیلی وجود ندارد که تصور کنیم این امر برای کل جامعه صادق نیست. به علاوه، دسته­بندی، اختلافات، کشاکش­های اجتماعی مطابق این ساختارها را مورد بررسی قرار نمی­دهد. به جای توضیح آن­، آن را مفروض می­گیرد.

برخورد پوستون با "طبقه" برحسب یک نظریه گروه­های اجتماعی اغتشاش آفرین است اما نمی­تواند مایه شگفتی ما بشود. تحلیل ارزش، آن­طور که او می­نگرد، ارزش اضافی و سرمایه به مثابه­ی اشکال اجتماعی نمی­توانند برحسب مقولات طبقاتی کاملا قابل درک باشند. "و یک تحلیل مارکسیستی که به این کار تن دهد در واقع دست به یک "تقلیل جامعه­شناسانه جدی نقد مارکسیستی" زده است. (113) علتش هم این است که:

"روابط اجتماعی مستقیم و آشکار به حیات خویش ادامه می­دهند، اما جامعه سرمایه­داری در نهایت توسط یک سطح جدید عمیق­تر روابط متقابل اجتماعی قابل درک­اند که نمی­توان آن را برحسب روابط اجتماعی آشکار بین مردم یا گروه­ها و طبقات توضیح داد. نظریه مارکس محدود به تحلیل از استثمار و سلطه طبقاتی نیست، و از تحقیق و بررسی توزیع نابرابر ثروت و قدرت درون سرمایه­داری نیز فراتر می­رود، برای درک ذات و سرشت این شالوده­ی اجتماعی، شکل ویژه ثروت و شکل ذاتی و درونی سلطه سرمایه تلاش می­کند". (114)

آیا روابط طبقاتی واقعا صرفا یک تجلی و بیان توزیع نابرابر ثروت و قدرت هستند؟

به همین اندازه هم نظر پوستون در باره مبارزه برای کوتاه کردن کار روزانه اختلال­آمیز است، که به نظر او "رابطه­ی درونی و ذاتی ساختاری با سرمایه­داری دارد" و در نتیجه "یک عنصر مهم سازنده از پویایی این نظام است."(115) این نکته کاملا درست است. اما مبارزه برای کوتاه کردن کار در هفته هم­زمان یک مبارزه برای سازمان­دهی کار اجتماعا لازم و انطباق آن با نیازهای انسانی است. سازماندهی دموکراتیک زمان اجتماعی توسط خود تولیدکنندگان همبسته و کاهش زمان به یک (وسیله) سنجش مجرد ثروت مربوط به دو جهان متفاوت­اند. اما هرچقدر هم این مبارزه برای رشد و تکامل خود سرمایه مهم بوده باشد، "کوتاه کردن کار روزانه پیش­شرطی اساسی" رهایی انسان است. (116)

چه میزان زمان در سال 2003  لازم بود برای آن­که به توان همان میزان از محصولات تولید شده در سال 1993 را تولید کرد؟ بیست درصد؟ چهل درصد؟ پنجاه درصد؟ میزان درصد هرچه باشد واقعیت این است که زمان کار اما کاهش نیافته، بلکه افزایش هم یافته است. در عین حال، ما شاهد پیروزی­هایی تبهکارانه اجزای ساعت کار اضافی از راه مقررات به اصطلاح منعطف و تنظیم­زدایی (کار و بازار کار) هستیم. 

سنت(sennet) به درستی می­گوید که این پیروزی، شخصیت انسانی را تهی می­سازد. (117) آیا مقاومت در برابر این پیروزی واقعا فقط کمک به رشد باز هم بیش­تر سرمایه­داری است؟ به علاوه، انجام حرکت­های اعتصابی، (تن ندادن و اجابت نکردن درخواست­های سرمایه­داری) تن زدن و مقاومت به طور کلی، شهامت و تهور می­خواهد.

آیا کارگران به مثابه­ی مزدبگیران در قامت سرمایه متغیر دست به اعتصاب می­زنند یا چون از شخصیتی برخوداراند به این کار اقدام می­کنند؟ ما هنوز در عصری هستیم که تنها یک جهان وجود دارد یک جهان طبقاتی بین اقتصاد سیاسی کار و اقتصاد سیاسی سرمایه. (این جهان) جایگاه تناقض­های طبقاتی و مبارزه طبقاتی است برای درک این چیزها، شخص باید درون آن­ها قرار داشته باشد. به طور خلاصه آن­که "حتی اشکال ساده ارزش مبادله و اشکال پول نیز به طور تلویحی حاوی تقابل کار و سرمایه هستند." (118)

درک پوستون از این که سرمایه "از ساختار متناقض و پویایی روابط اجتماعی بیگانه شده شکل گرفته که کار" آن را به وجود آورده است (119)، از اهمیت برخوردار است. اما اگر (هم­زمان بدانیم که) "زمانی که شخص از کار حرف می­زند، در آن حالت با خود انسان به طور بی واسطه مواجه هستیم. طرح پرسش جدید در درون خود جواب را نیز در بر دارد." (120) جابه­جایی نقد سرمایه با نظریه­ای از سرمایه و نقدی از کار که پوستون آن را ارائه کرده به بینش خود او وفادار نمی­ماند و از عدالت و پی­آمدهای نظری و عملی دشواری برخوردار است.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پاورقی:

1-     پوستون، 1993، ص 3.

2-     پوستون، 1993، ص 395.

3-     همان­جا.

4-     پوستون، 1993، ص 314.

5-     آدورنو،1993.

6-     پوستون، 1993، ص 319.

7-     هیرش،1978،ص­ص5-28.

8-     پوستون، 1993، ص 319.

9-     پوستون، 1993، ص 153.

10-  پوستون، 1993، ص 153.

11-  پوستون، 1993، ص 371.

12-  مارکس،1973،ص600.

13-  توصیف اختلاف به مثابه­ی یک منازعه­ی خلاق و سازنده در واقع ذاتی یک نگرش است که جامعه را پلورالیستی می­بیند و در  حوزه مطالعاتی یک تعداد از رشته­ها مانند روابط صنعتی، نظریه­های دموکراسی پارلمانی و جنبش­های اجتماعی جدید موثر بوده است. این درک که کشاکش مختص یک جامعه کثرت گرا  است به این معنا نیست که کشاکش باید تحریک شود و قوام گیرد. بلکه به این معنا است که احکام، ها و قوانین طلب می­شوند که بتوانند کشاکش را تنظیم کنند و به واسطه آن­ها کشاکش می­تواند خودش را در اشکال خلاق بیان کند. یک نظریه در باره وظایف و کارکردهای جدال (کشاکش) مثلا توسط پولانزاس معرفی شده و در چارچوب مارکسیستی توسط کوسر فرموله شده. اتهام یک عرصه همگانی فریب کار و نیرنگ باز، بر اساس کانت در کتابش "مشاجراتی در باره قوه­ها و استعدادها" بنا می شود که می­گوید برای کشف "خصلت حقیقی قانون اساسی "شخص باید فراسوی "عرصه­ی همگانی فریبکار" متن قانون اساسی و فراسوی حرفه­های اسرار آمیز و راز آلوده مربوط به آن برود. برای این بحث رجوع کنید به آنگولی 2002.

14-  پوستون، 1993، ص 316.

15-  پوستون، 1993، ص 100.

16-  پوستون، 1993، ص 153.

17-  مارکس،1979،ص95.

18-  بونه­فلد،2002،ص142.

19-  رایشلت 1993،صص9-388.

20-  پوستون، 1993، صص9-388.

21-   مارکس 1972،ص 147.

22-  پوستون، 1993، ص388.

23-  پوستون، 1993، ص257.

24-  پوستون، 1993، صص224.

25-  پوستون، 1993، ص349.

26-  پوستون، 1993، ص224.

27-  پوستون، 1993، ص269.

28-  پوستون، 1993، ص278.

29-  مارکس 1972،ص 254.

30-  مارکس 1972،ص 105.

31-  مارکس 1983 ص 536.

32-  هورکهایمر 1992،ص 229.

33-  بونه­فلد 1995.

34-  هورکهایمر 1992،ص 84.

35-  آدورنو 1971، 209.

36-  مارکس، 1963،ص 408.

37-  مارکس 1978،ص116

38-  مارکس 1978،ص246

39-  مارکس 1978،ص585.

40-  کلارک 1982،ص 80.

41-  نگاه کنید به پسیکوپدیس،1992.

42-   نگاه کنید نکت و کلوگ 1981 و هم­چنین بونهفلد 2000.

43-  مارکس 1972،ص 272.

44-  مارکس، 1972 ص ص 6-475.

45-  مارکس، 1972 ص 90. ترجمه انگلیسی لفظ verrückte  Form  را مانند "بی معنی، نامعقول" عبث" ترجمه کرده است. در آلمانی کلمهverrückte دو معنا دارد: (به معنای دیوانه و عقل باخته) و (به معنای جابه­جا شده). پیش عبارت "اشکال انحرافی" به این معنا است که اشکال هم نامعقول بوده و هم جابه­جا شده­اند. به بیان دیگر، آن­ها شیوه های حیات پراتیک اجتماعی اند، که در آن­ها "سوژه و آبژه به طوری ایستا با یکدیگر مواجه نمی­شوند، بلکه آن­ها در چنبره یک " مداوم" "وارونه شدگی ذهنیت به عینیت و به عکس "گرفتار آمده­اند".  در آن­چه از پی می­آید، "انحراف" یا "منحرف شده" به این  معنای دو گانه بیان شده در بالا مورد استفاده خواهد بود.

46-  مارکس 1973 ص 458.

47-  همان­جا.

48-  مارکس 1973 ص 420.

49-  مارکس 1966 ص 830.

50-  مارکس 1972 ص 147.

51-  آدورنو 1993.

52-  مارکس 1983 ص 94.

53-  مارکس 1973 ص 305.

54-  آدورنو 1993،ص305.

55-  بونه­فلد 2000.

56-  مارکوزه 1988،ص151.

57-  مارکس 1973 ص 508.

58-   نگاه کنید به رایشلت 2000.

59-  پوستون، 1993، ص79.

60-  پوستون، 1993، ص314.

61-  پوستون، 1993، ص79.

62-  پوستون، 1993، ص81.

63-  پوستون، 1993، ص308.

64-  مارکس 1966 ص 829.

65-  مارکس 1987 ص 820.

66-  مارکس 1983 ص 76.

67-  مارکس 1983 ص 352.

68-  مارکس 1976 ص 145.

69-  مارکس 1979 ص 634.

70-  مارکس 1966 ص 391.

71-  مارکس 1972 ص 508.

72-  مارکس 1973 ص 90.

73-  مارکس 1972 ص 90.

74-  در نشر آلمانی سرمایه (مارکس 1979 صفحه 189) از عبارت  automatishes Subjekt  استفاده می­کند. در تحریر انگلیسی این عبارت به "کاراکتر اتوماتیک فعال" ترجمه شده است.  (مارکس 1983 صفحه 152).

75-   نگاه کنید به بکهاوس 1997.

76-  اشمیت 1974.

77-  مارکس 1966 فصل 48.

78-  مارکس 1966 ص 825.

79-   درک پوستون از "میانجی­گری" چیزی شبیه "واسطه"­ی هابرماسی است که او نیز آن­را از پارسونز برگرفته است. برای بررسی درک مارکس از "میانجی­گری" رجوع شود به گون. نزد مارکس اصطلاح "میانجی­گری" مانند وسیله­ای برای نظریه­پردازی رابطه بین "ساختار و کنش" استفاده نمی شود، بلکه تکوین­دهنده فرم است: واسطه­گری "به طور کلی شیوه­ای است که در آن تناقضات واقعی از نظر نهان می­شوند" و اجازه وجود روابط متناقض "در کنار هم" را فراهم می­کند بدون این­که این تناقض را از پیش پای ما جاروب کند. پس "شکل اجتماعی"  جای خود را به روابط متناقضی می­دهد و این (روابط) در حالت بیرونی نسبت به این شکل­ها قرار ندارند بلکه درون آن­ها و به واسطه آن­ها، هم آن­ها را شکل می­دهد و هم سراسر آن را در بر می­گیرد.

 

 

80-  پوستون، 1993، ص328.

81-  پوستون،1993، ص 306

82-  پوستون، 1993، ص150.

83-  پوستون، 1993، ص287.

84-  راکوویتز 2000،ص 103.

85-   نگاه کنید هم­چنین به پورت 1976.

86-  پوستون، 1993، ص3-362.

87-  پوستون، 1993، ص219.

88-   مارکس 1975 الف، ص 182.

89-  مارکس 1972، ص 508.

90-  پوستون، 1993، ص138.

91-  بکهاوس 1997.

92-  مارکس 1983، ص 21.

93-  مارکس 1975، ص 142.

94-  مارکس 1975، ص 182.

95-  همان­جا.

96-  بکهاوس 1997.

97-  آدورنو 1990، ص 304.

98-  آدورنو 1975، ص 25.

99-  هورکهایمر 1992.

100-     رایشلت 2002.

101-    همان­جا.

102-    مارکس و انگلس 1962،ص70.

103-    همان­جا.

104-    مارکس و انگلس 1962،ص74.

105-    مارکوزه 1963.

106-    مارکس 1972،ص422.

107-    مارکس 1983،ص6-405.

108-    مارکس 1983،ص383.

109-    مارکس 1983،ص317.

110-    پوستون، 1993، ص320.

111-    پوستون، 1993، ص321.

112-    گیدنز 1990.

113-    پوستون، 1993، ص153.

114-    پوستون، 1993، ص153.

115-    پوستون، 1993، ص­ص7-36.

116-    مارکس 1973 ص 820.

117-     سنت 1998.

118-    مارکس 1973 ص 284.

119-    پوستون، 1993، ص307.

مارکس 1959 ص ص 4-73