نقد و تحول
تاریخی
موشه پوستون
1
من در کتاب زمان، کار و سلطه اجتماعی
تلاش کردهام تا به طور بنیادین مقولههای
محوری و اصلی نقد مارکس از اقتصاد سیاسی را به
مثابهی پایه و مبنای یک مفهومپردازی نوین و
انتقادی از خصلت و ذات جامعه مدرن سرمایهداری
بازاندیشی کنم. نظریه انتقادیِ که من از
سرمایهداری معرفی میکنم اساسا متفاوت از نوع
ارائه شده توسط مارکسیسم سنتی است، یعنی من
همچون آنان تنها به نقد اشکال توزیع (همچون
بازار و مالکیت خصوصی بر ابزار تولید) از نقطه
نظر کار و تولید نمیپردازم. تاریخ قرن گذشته
به ما آموخته است که انتقاد از سرمایهداری به
سبک گفته شده در بالا کافی نیست. نقد مناسب و
شایسته آن است که از اشکال استثمار در درون
جامعه مدرن فراتر رود. طبق تفسیر من نظریه
انتقادی کمالیافته مارکس از سرمایهداری،
شالودهای برای یک تحلیل انتقادیِ مستحکم و
غیر رمانتیک از خود جامعه مدرن فراهم میآورد.
مقولههای اصلی نقد مارکس در چارچوب این
خوانش، فقط شیوهای از استثمار را توضیح
نمیدهند؛ آنها همچنین به لحاظ زمانی
نیز دارای پویایی بوده و تلاشی برای فراچنگ
گیری جامعه سرمایهداری مدرن همچون شیوهای
از زندگی اجتماعی با خصوصیاتی مبتنی بر اشکال
شبه عینی سلطه (کالا، سرمایه) هستند که
شالودهی پویایی تاریخی درونی آن میباشند.
این پویایی دیالکتیکی، یک سیمای اصلی اجتماعا
تکوینیافته و تاریخا مشخص سرمایهداری است که
به طور توامان امکان رهایی اجتماعی و انسانی و
نوعی زندگی پساسرمایهداری را شکل داده و
همزمان بر سر راه تحقق آن محدودیتهایی
مینهد. این امر در نهایت ریشه در شکل معین
ثروت سرمایهدارانه یا همان ارزش دارد، که در
عین حال نوعی میانجیگری اجتماعی نیز هست و
مارکس آن را از آن چه که ثروت مادی مینامید
به دقت جدا میکرد.
ضرورت تلاش برای بازنگری ویژگیهای بنیادین
سرمایهداری در پرتو تحولات گسترده
سرمایهداری در ثلث آخر قرن بیستم بیشتر از
پیش حس میشود. این دوره ترکیبی است از فراگیر
شدن روش فوردیستیِ دولت محور پس از پایان جنگ
جهانی دوم در غرب، سقوط و یا تغییرات اساسی
دولتهای حزب محور و اقتصادهای آمرانه در شرق،
و پیدایش نظم جهانی سرمایهداری نئولیبرال (که
میتواند به سهم خود، توسط رشد و گسترش
بلوکهای عظیم رقابتگر منطقهای تضعیف شود).
این بازاندیشی در ضمن به علت سقوط نمایشی
کمونیسم شوروی و کمونیسم اروپایی و تفسیر آن
به مثابهی پایان مارکسیسم و اهمیت کار نظری
مارکس به امر عاجلی تبدیل شده است. اما از
اینها گذشته، این مجموعه تحولات تاریخی، که
اخیرا به وقوع پیوسته، به معنای اعلام
دوبارهی اهمیت مرکزی پویایی تاریخی و تغییرات
بزرگ ساختاری نیز بوده است. این معضل دقیقا در
قلب تحلیل انتقادی مارکس جای دارد.
اهمیت ویژه این معضل، به ویژه زمانی روشن
میشود که شخص مسیر طی شده توسط سرمایهداری
دولت محور در قرن بیستم را در نظر آورد. این
تغییرات بزرگ ساختاری با جنگ جهانی اول و
انقلاب روسیه آغاز، و سپس در دهههای پس از
جنگ دوم به نقطه اوج رسیده؛ و نهایتا سیر
انحطاط آن در اوایل دههی
1970
شروع شده است. اهمیت این مسیر در خصلت جهانی
آن نهفته است. این مسیری است که در کشورهای
سرمایهداری غربی، اتحاد شوروی و همچنین
کشورهای مستعمره و کشورهایی که یوغ استعمار را
به دور انداختند طی شده است. تفاوتهایی در
رشد و تکامل تاریخی البته وجود داشته است. اما
اگر این تغییر و تحول را با ارزیابی مسیر طی
شده در کلیت خویش ملاحظه کنیم، آنگاه آنها را
بیشتر مانند موضوع انحراف از یک نمونهی
مشترک (رشد و توسعه .م) و جایگاههای گونهگون
درون یک کلیت پیچیده درک خواهیم کرد و نه
الگوهای یکسر متفاوت تحول و تکامل اجتماعی و
انسانی. مثلا الگوی دولت رفاه طی
25
سال پس از جنگ جهانی دوم در همه کشورهای صنعتی
غرب گسترش یافته بود و سپس در اوایل دههی
1970
رو به سوی تضعیف محدود و نسبی گذاشت. این
تحولها اتفاق افتاده است، فارغ از این که
احزاب محافظهکار یا سوسیال دموکرات (لیبرال)
بر سر کار بوده باشند. این مسیر صرفا شامل مدل
سرمایهداری دولت محور کشورهای سرمایهداری
غربی نبوده بلکه مدل شوروی را نیز در بر
میگیرد. این واقعیت به ما یادآوری میکند که
"سوسیالیسم" شوروی را- فارغ از این که چه
میزان عیب و ایراد داشته است- باید نسخهی
(شکست خورده)ی رژیم انباشت سرمایه و نه
جامعهای با رویکرد نفی سرمایهداری مورد
ملاحظه قرار داد. این امر آن طور که برخی
افراد گفتهاند صرفا به خاطر آن نیست که مدل
شوروی بر روی استثمار طبقه کارگر بنا شده بود
(1)،
عروج و افول مدل شوروی را همچنین میتوان با
بررسی آنچه که پشت سر گذاشتهایم، همچون
پدیدهای که به درجهی زیادی با
ساختمان و بازسازی مقطعی سرمایهداری قرن
بیستم در پیوند بوده، ارزیابی کرد.
همان سقوط رژیمهای انباشت به اصطلاح
"مارکسیستی"، اعلام مجدد اهمیت مرکزی معضل
پویایی تاریخی و تغییرهای ساختاری گسترده
است. چنین شیوههای بادوام تغییر و تحول،
دلالت بر وجود محدودیتهای عام ساختاری دارد
که حیطه تصمیمهای سیاسی، اجتماعی و اقتصادی
را محدود میکند. آنها نشان میدهند
که تاریخ سرمایهداری نمیتواند به نحو شایسته
و مناسبی به طور ناهمزمان درک شود، یعنی
نمیتوان آن را با توجه به تصادفهای محض
دریافت. تلاش برای برخورد با تاریخ به
وسیلهی اتکاء به توضیحاتی تصادفی به لحاظ
تجربی برای تاریخ جامعه سرمایهداری ناکافی
هستند. اما ارائه چنین ارزیابیهایی در اینجا
لزوما به معنای چشمپوشی از آن چه نیست که در
نوع خود میتواند بینش انتقادی تلقی شود.
بینشی که با تاریخ همچون تلاقیگاه رویدادهای
تصادفی برخورد میکند- یعنی درک تاریخ به
مثابهی انکشاف ضرورتی درونماندگار، که تجلی
فقدان آزادی است.
به نظر من نظریهی انتقادی مارکس به ما امکان
میدهد تا از منازعه کلاسیک میان ضرورت و
آزادی و کشاکش بین درکی از تاریخ به معنای
امری ضروری و انکار پساساختارگرایانه آن به
اسم تصادف فراتر رویم. همان طور که جلوتر
تشریح خواهم کرد، مقولههای مارکسی، جامعه
مدرن سرمایهداری را در سطحی عمیق با ارجاع به
یک نوع پویایی درونماندگار توصیف میکنند، که
در پیوند با شکلهای تاریخا معین میانجیگری
اجتماعی قابل درکاند. تاریخ در این چارچوب
همچون یک حرکت پویای درونماندگار جهتدار
درک میشود و نه همچون یک خصلت عامِ (و
فراتاریخی.م) زندگی اجتماعی انسانها. اما
وضعی که ما با آن درگیر هستیم این است که این
پویایی، خصلت تاریخا معین جامعه سرمایهداری،
به همهی تاریخ انسانی تعمیم داده شده است.
ما باید محدودیتهای ساختاری و ضرورتهای
ناشی از الگوها و طرحهای جهانی گسترده را که
منشاء ویژگیهای تاریخ سرمایهداری هستند، به
مثابهی تجلیهای شکل معین از فرادستی و سلطه
درک کنیم. موضعی که چنین ویژگیهای تاریخی را
بر پایه مقولههای انتقادی مارکس (کالا،
سرمایه) تبیین میکند، آنها را به طور اثباتی
مانند چیزی از قبل داده شده و ثابت بررسی
نمیکند بلکه وجود آنها را، تجلی قانونمندی
مستقل از اراده و آگاهی انسانها میبیند.
تاریخ قانونمند و مستقل از اراده و آگاهی
انسانها در درون چنین چارچوبی، روایتی نیست
که به توان آن را به سادگی به شکل گفتمانی
بیان کرد؛ بلکه یک ساختار سلطه و فرادستی است
که هم خود را تداوم میبخشد و هم شرایط و
امکان غلبه بر خود را فراهم میسازد. از این
نقطه نظر، تلاشهای انجام شده برای نجات عامل
انسانی،که تصادف تاریخی را به شکل مجرد و
فراتاریخی در نظر میگیرد و ساختارهای تاریخا
معین سلطه را فرعی و پوشیده تبدیل میکند. این
تلاشها البته به طور طنزآمیزی عمیقا سترون
کنندهاند.
کوشش من برای به دست دادن روایتی نو از
نظریهی انتقادی مارکس از سرمایهداری، روی
اصلیترین سطح تحلیل شیوهی زندگی اجتماعی
حاکم متمرکز میشود. از اینجا، از آغاز قرن
بیست و یکم، با نگاهی به فراپشت، امری بدیهی
تلقی میشود که پیکربندی اجتماعی سیاسی و
فرهنگی هژمونی سرمایه، در طول تاریخ متنوع و
متفاوت بوده باشد- از مرکانتالیسم تا
سرمایهداری لیبرال قرن نوزدهم، از
سرمایهداری فوردیستی دولت محور قرن بیستم تا
سرمایهداری جهانی نئولیبرال کنونی. هر
صورتبندی نشان میدهد سرمایهداری دورههای
گوناگون و اشکال تاریخی مختلفی را پشت سر
گذاشته است. هر پیکربندی و هر شکل خاص به فهم
و طرح یک سلسله انتقادهای نافذ از استثمار و
رشد ناموزون و نابرابر مثلا از شیوههای
تکنوکراتیک- بوروکراتیک سلطه منجر شده است.
این انتقادها اما هیچیک کامل نیستند، چرا که
همانطور که امروزه ما شاهد آن هستیم
سرمایهداری را، نمیتوان به طور کامل با یکی
از این پیکربندیها یا اشکال تاریخیاش یکسان
پنداشت. این نکته منجر به طرح پرسش مربوط به
خصلت اصلی این شکلبندی اجتماعی میشود.
آن چه که وجه اشتراک رویکردهای مارکسیسم سنتی
و پساساختارگرایان است این است که، آنها یک
شکل تاریخی [معین] سرمایهداری (بازار آزاد،
دولت بوروکراتیک با اقدامهای ارشادی-
انضباطی) را سرشت این شکلبندی اجتماعی
قلمداد میکنند. نقد مارکسیسم سنتی از
سرمایهداری از نقطه نظر کار، عقلانیترین
انتقاد است هر آینه موضوع نقد ما سرمایهداری
لیبرال قرن نوزدهمی باشد. این انتقادها اما
اگر بخواهند به عنوان نظریه انتقادی ناظر بر
پیکربندی سرمایهداری فوردیستی دولت محور نیز
مطرح گردد، که نمونهی غالب سرمایهداری قرن
بیستم و نوع سازماندهی جامعه در شوروی را نیز
شامل میشود، در آن صورت ناکافی خواهند بود.
در واقع برخی از انواع مارکسیسم سنتی دقیقا
همچون ایدئولوژیهای مشروعیتبخش به
این پیکربندی تاریخی سرمایهداری عمل
کردهاند. پاسخ انتقادی طرح شده در اواخر قرن
بیستم در پیوند با رژیم فوردیستی نیز در همین
راستا قرار دارد. این انتقادها به دولت
بوروکراتیک با اقدامهای ارشادی- انضباطی،
معمولا پیکربندی سرمایهداری را به امری
فراتاریخی ارتقاء داده و از آن تاریخزدایی
میکنند. از این رو پساساختگرایان با نگاه
محدود خود به این پیکربندی گذرا نمیتوانند
حرکت سرمایهداری به مرحلهی نئولیبرال را
تحلیل کنند و از رویارویی با آن ناتوان
میمانند.
مفهومپردازی مجدد این مقولهها در کتاب من،
ناظر بر فرموله کردن درک انتقادی از هستهی
اصلی سرمایهداری است که محدود به هیچ یک از
دورههای تاریخی این نظام اجتماعی میشود.
استدلال من این است که در بطن سرمایهداری
یک تاریخی پویا قرار دارد که در ارتباط با
پیکربندیهای متنوع تاریخی قرار میگیرد. این
پویا آن چیزی است که مارکس با مقوله سرمایه
سعی دارد آن را درک کند. اگر نظریهی انتقادی
در باره سرمایهداری، بخواهد که با موضوع مورد
شناساییاش همخوانی داشته باشد، باید این
جنبه اصلی جهان مدرن را دریابد. برای دستیابی
به چنین درکی از سرمایهداری باید به درجهی
بالایی از تجرید دست یازید. چنین درکی
میتواند نقطه عزیمتی باشد برای تحلیل
تغییرهای ادواری سرمایهداری و همچنین
سوژههای گوناگونی که در جنبشهای اجتماعی
تاریخا معین، عمل میکنند.
2
بدین ترتیب تمرکز کتاب من روی هسته اصلی
سرمایهداری یعنی پویایی یگانهی این نظام
اجتماعی قرار دارد؛ که با بازاندیشی تحلیل
مارکس از اصلیترین روابط سرمایهداری و سرشت
نفی مشخص موجود در سرمایهداری
همراه است؛ و در بسیاری موارد با تفسیرهای
مارکسیسم سنتی متفاوت است. این امر به علت
مطالعهی عمیق مقولههای اصلی نقد مارکس از
اقتصاد سیاسی تحقق یافته است. به جای اتکا به
گفتههای مارکس، بی توجه به جایگاه آنها در
"شیوه
ارائه"
از سوی او، من تلاش کردهام تا خصلت منظم
تحلیل مقولهای مارکس را بازسازی کنم. به ویژه
آن که تحلیل من یک تحقیق عمقی از مقولهی کالا
به مثابهی اصلیترین شکل روابط اجتماعی در
سرمایهداری، به عنوان نقطه عزیمت مارکس و
مبنای تحلیل او از مقولهی سرمایه است.
استدلال من این است که مارکس در کارهای دوران
کمال خود به طور جدی مقولههای جامعه
سرمایهداری را مانند چیزهایی با تعین تاریخی
مشخص بررسی میکند. در مقولههای بنیادین
مارکس، روابط سرمایهداری با خصلت تاریخا معین
و غیر هستیشناسانه آن پردازش میشود. من
همچنین به شکل ظهور فراتاریخی و شئیشدگی
آنها نیز توجه کردهام. یک مفهوم شئی نشده از
روابط اصلی سرمایهداری ما را قادر میسازد تا
یک تفکیک منظم از پیکربندیهای متنوع تاریخی
از یکسو و هستهی اصلی سرمایهداری از سوی
دیگر به دست دهیم، چیزی که برای یک تئوری
انتقادی مناسب برای دوره ما ضرورت دارد.
مارکس به همان اندازه که عینیت و ذهنیت
اجتماعی را در پیوند درونی با یکدیگر تحلیل
میکند، با تعمق روی تعین تاریخی مقولهها،
تئوری خود را نیز به طور تاریخی خصلتبندی
میکند. درون چنین چارچوب نظری، هیچ نظریهای
اعتبار فراتاریخی ندارد، زیرا که عزیمتگاه
نظریهی انتقادی باید در ارتباطی درونی با
موضوع پژوهش خود باشد. در این راستا، ایدهها
و تصورات فراتاریخی نظیر این که، منطق
دیالکتیکی خصلت ذاتی تاریخ انسانی است، یا
مفهوم کار مرکزیترین عنصر سازندهی زندگی
اجتماعی در تمام دورانها است، به لحاظ تاریخی
جنبهی عمومی ندارند بلکه نسبی میشوند. ادعای
مارکس این نیست که چنین ایدهها و تصورهایی
هرگز اعتباری نداشتهاند بلکه او چارچوب
اعتبار تئوریک آنها را به شکلبندی اجتماعی
سرمایهداری محدود میکند و نشان میدهد چگونه
در سرمایهداری مقولهای که دارای تعین تاریخی
است، میتواند همچون چیزی فراتاریخی تصور
شود.
در قلب تحلیل مارکس از کالا، استدلال او در
بارهی "خصلت دوگانه" کار در سرمایهداری قرار
دارد، کار در این جا به طور توامان هم "کار
مشخص" و هم "کار مجرد" است. (2)
"کار مشخص" ناظر بر این واقعیت است، که برخی
از اشکال کار، همان فعالیتی است که تعامل
انسان با طبیعت را در همه جامعهها
میانجیگری کرده است. "کار مجرد" صرفا به
مفهوم کار مشخص در سطح انتزاعی یا "کار" به
عنوان چیزی کلی و عام نیست، بلکه منظور
مقولهای کاملا متفاوت است، و بر این امر
دلالت دارد که کار در سرمایهداری دارای یک
جنبهی اجتماعی منحصر به فرد نیز هست که با
خصلت ذاتی کار، فینفسه یکسان نیست. در این
معنا [کار مجرد] یک شکل جدید و شبه عینی
وابستگی متقابل اجتماعی را میانجیگری می کند.
"کار مجرد" به مثابهی یک کارکرد
میانجیگرانهی تاریخا معین کار، مضمون یا
بهتر بگوییم "جوهر" ارزش است. (3)
مطابق دیدگاه مارکس، کار در شکل سرمایهداری
آن فعالیتی نیست که ما به گونهی فراتاریخی و
عامیانه میفهمیم؛ بلکه فعالیتی است تاریخا
معین و اجتماعا وساطت شده. در نتیجه عینیت
یابیهای کار- کالا، سرمایه - هم محصول کار
مشخصاند و هم شکلهای عینیتیافته
وساطتگری اجتماعی اند. مطابق این تحلیل، آن
روابط اجتماعی که اساسا ویژگیهای جامعه
سرمایهداری را مشخص میکنند، از روابط
اجتماعی معین دیگر
–
مثلا روابط خویشاوندی یا روابط شخصی یا سلطهی
مستقیم- که ویژه جوامع پیشاسرمایهداری است،
ماهیتا متفاوت هستند. علیرغم آن که، این نوع
روابط اجتماعی (مختص جوامع پیشاسرمایهداری)
همچنان به حیات خویش در نظام سرمایهداری
ادامه میدهند، معهذا آن چه که نهایتا این
جامعه را شکل میدهد یک سطح جدید و بنیادین از
روابط اجتماعی است که توسط کار تکوین یافته
است. این روابط دارای خصلت خاص شبه-عینی،
صوری و دوگانه هستند، ویژگی آنها تقابل یک
بٌعد مجرد، عام و همگن با یک بٌعد خاص، معین و
مادی است که هر دوی آنها در حالتی "طبیعی" و
نه اجتماعی پدیدار میشوند و مفاهیم اجتماعی
از واقعیت طبیعی را مشروط میکنند.
خصلت مجرد میانجیگری اجتماعی که شالوده
سرمایهداری است در شکل ثروتی که در این جامعه
شکل مسلط دارد (مانند سرمایه.م) تجلی مییابد.
"نظریهی ارزش کار" مارکس یک نظریه در باره
ثروت خلق شده توسط کار نیست، یعنی در پی توضیح
سازوکار بازار و اثبات وجود استثمار با این
استدلال نیست که کار در همه زمانها و همه
مکانها تنها منبع اجتماعی ثروت است. مارکس
ارزش را به مثابهی یک شکل تاریخا معین ثروت
تحلیل کرد که در پیوند با نقش یگانهی تاریخی
کار در چارچوب سرمایهداری است. ارزش به عنوان
شکلی از ثروت و هم چنین به عنوان شکلی از
میانجیگری اجتماعی مطرح است.
مارکس آشکارا ارزش را از ثروت مادی تفکیک کرد.
این تفکیک برای تحلیل او اهمیت قاطعی دارد.
ثروت مادی با کمیت محصولهای تولید شده
اندازهگیری میشود و یک سلسله عوامل مانند
دانش، سازمان اجتماعی و شرایط طبیعی به علاوه
کار در امر تولید آن دخیل اند. ارزش، اما
مطابق نظر مارکس، تنها توسط مصرف زمان کار
انسانی سنجیده میشود و شکل غالب ثروت در
سرمایهداری به شمار میرود. در حالی که ثروت
مادی شکل مسلط و چیره ثروت در یک جامعه باشد،
آنگاه روابط اجتماعی روشن و شفاف آن را
میانجیگری میکنند، اما ارزش یک شکل
خودمیانجیگرانه ثروت است. همان طور که نشان
خواهم داد، تحلیل مارکس مربوط به یک نظام
مبتنی بر ارزش است که به طور توامان امکان
تاریخی فرارفتن از خود و پیدایش یک جامعه
مبتنی بر ثروت مادی را ایجاد کرده و هم زمان
نیز این امکان را محدود میکند.
پس در چارچوب این تفسیر آن چه که اساسا ویژگی
سرمایهداری است یک شکل تاریخا معین و مجرد
میانجیگری اجتماعی است، شکلی از روابط
اجتماعی که به طور منحصر به فردی توسط کار
میانجیگری میشود. این شکل تاریخا معین
میانجیگری از سویی به وسیله اشکال خاص پراتیک
اجتماعی ایجاد شده، اما از سوی دیگر دارای
نوعی شبه استقلال از مردمی است که درگیر این
فعالیتها هستند. در نتیجه ما شاهد شکل تاریخی
جدیدی از سلطه اجتماعی هستیم، شکلی که
انسانها را تابع الزامات و محدودیتهای غیر
شخصی ساختاری و عقلانیت فزاینده آنها میسازد
که درک آنها همچون سلطه طبقاتی، یا عامتر
بگوییم همچون سلطه مشخص گروههای اجتماعی یا
عوامل نهادی دولت و یا اقتصاد به طور شایسته و
مناسب درک نخواهد شد. [این شکل تاریخا معین
میانجیگری اجتماعی و سلطهی ناشی از آن] مکان
معینی ندارد و علیرغم آن که توسط اشکال معین
فعالیتهای اجتماعی تکوین یافته، ابدا همچون
یک چیز اجتماعی پدیدار نمیشود.
آن چه در این رابطه برای مارکس مهم است،
تعیین زمان مصرف شده برای یک مقدار ارزش است.
مارکس در بحث خود راجع به میزان ارزش برحسب
زمان کار اجتماعا لازم، به ویژگی ارزش به
مثابه شکل اجتماعی ثروت اشاره میکند که مقیاس
آن زمانی است: افزایش بارآوری منجر به افزایش
میزان ارزشهای مصرفی تولید شده در واحد زمان
میگردد، در ارتباط با ارزش چنین تاثیری ندارد
و فقط به افزایش کوتاه مدت در میزان ارزش خلق
شده در واحد زمان میانجامد. زمانی که افزایش
بارآوری به پدیدهای عام تبدیل شد میزان و
مقدار ارزش باز به همان سطح اولیهاش فرو
میافتد. در این جا ما با نیروی محرکهای شبیه
چرخ عصاری
(اشاره به کار عبث و تکراری.م) مواجه هستیم.
مارکس در آغاز شرح و بیان خود از سرمایهداری،
آن را جامعهای دارای پویایی خاص توصیف میکند
که منجر به رشد مداوم سطح بارآوری میگردد؛ که
نتیجهی آن، افزایش وسیع ارزش مصرفی است. این
افزایش سطح بارآوری اما متناسب با افزایش
ارزش، یعنی شکل ثروت اجتماعی در سرمایهداری،
نیست. این پویایی چرخ عصاری گونه و بسیار ویژه
به وسیله بٌعد زمانی ارزش به حرکت واداشته
میشود. شکل تاریخا معین و مجرد سلطه اجتماعی
که ذاتی شکلهای اصلی میانجیگری اجتماعی در
سرمایهداری است، سلطهی زمان بر مردم است.
این شکل از سلطه، در پیوند با شکل تاریخا معین
و مجرد زمان است - زمان مجرد نیوتونی- که
تاریخا توسط شکل کالایی
تکوین
یافته است.
این پویایی در قلب مقولهی سرمایه قرار دارد.
مارکس ابتدا سرمایه را همچون ارزش خودافزا
تعریف میکند. (4)
سرمایه، برای مارکس یک مقوله مبتنی بر حرکت و
گسترشیابندگی است؛ سرمایه به معنای ارزش بی
وقفه در حرکت است. سرمایه برای مارکس هیچ شکل
ثابتی ندارد بلکه در لحظههای متفاوت مسیر
مارپیچ گونهاش، در شکل پول و کالاها پدیدار
میشود. (5)
پس مطابق نظر مارکس سرمایه حاوی فرآیند
پایانناپذیر خودگسترشی ارزش است، حرکتی
جهتدار بدون هیچ غایت بیرونی است که
سیکلهای وسیع تولید و مصرف، و آفرینش و
انهدام را ایجاد میکند.
مارکس در ارائه مقوله سرمایه، عمدتا آن را با
همان زبان هگلی استعمال شده در پدیدارشناسی
توصیف میکند، یعنی با ارجاع به روح هگلی،
آن جوهر خودجنبانی که سوژه حرکت خویش است.(6)
با این کار مارکس اشاره بدین دارد که در واقع
یک سوژه تاریخی در معنای هگلی آن در
سرمایهداری وجود دارد. اما- و این نکتهای
فوقالعاده مهم است- او این سوژه را با
پرولتاریا یکسان نمیداند (آن طور که مثلا
لوکاچ میداند) یا حتی آن را با بشریت یکی
نمیسازد. او چنین مقامی را برای سرمایه قائل
است. یکسان پنداشتن روح هگلی با سرمایه، معرفی
و پرداخت کامل نظریه ازخودبیگانگی مارکس است؛
که بدوا در کارهای اولیهاش آن را تدوین کرده
است. مارکس انکشاف منطق دیالکتیکی سرمایه را
همچون تجلی اجتماعی و واقعی روابط اجتماعی
بیگانه شده بررسی میکند؛ چیزی که به وسیله
عمل انسانی شکل میگیرد، اما دارای وجودی
شبهمستقل از آن میشود. این روابط اجتماعی
نمیتوانند به طور کامل همچون روابط طبقاتی
درک شوند بلکه باید مانند شکلهای میانجیگری
اجتماعی تجلی یافته در مقولات کالا، ارزش و
سرمایه فهمیده شوند که توسط روابط طبقاتی
ساخته میشوند و به سهم خود آن روابط را
بازسازی میکنند. منطق سرمایه پس یک تجلی
خیالی و دروغین روابط طبقاتی نیست، بلکه یک
شکل اجتماعی سلطه است که از روابط اصلی
سرمایهداری جداییناپذیر است. یعنی یک رابطه
درونی بین منطق تاریخ و شکلهای بیگانه شده
روابط اجتماعی در اینجا وجود دارد. به بیان
دیگر مارکس در هنگام ارائه مفهوم سرمایه با
ارجاع به خصلتپردازی مفهوم روح هگلی میگوید
که ایدهی هگل در باره تاریخ به مثابهی
انکشاف ی جهتدار و دیالکتیکی فقط در پیوند با
عصر سرمایهداری صادق است.
مطابق تحلیل مارکس در سرمایه، نظام
اجتماعی سرمایهداری به علت مشخصهاش که همان
"جوهر" کیفیتا همگن اجتماعی آن (کار مجرد)
است، چیزی یگانه و منحصر به فرد است. در نتیجه
جامعهی سرمایهداری همچون یک کلیت اجتماعی،
وجود دارد. روابط اصلی و بنیادین اجتماعی در
جوامع دیگر به لحاظ کیفی همگن نیستند، در
نتیجه آنها یک کلیت را تشکیل نمیدهند. یعنی
مفهوم "جوهر"
در ارتباط با آنها بی معنا است، و از یک اصل
واحد نیز قابل استنتاج نیستند و حاوی
یک منطق تاریخا درونماندگار و ضروری نیز به
شمار نمی. انتقاد مارکس به هگل در سرمایه
تذکر این مطلب است که روابط سرمایهداری به
ابرسوژه حالت بیرونی ندارد؛ یعنی این روابط
مانع تحقق کامل سوژه نمیشوند، بر عکس او این
روابط را به عنوان شکلدهندهی سوژه میداند.
پس مارکس در نظریه دوران کمال خود، از یک
ابرفاعل تاریخی- نیرویی همچون پرولتاریا- سخن
نمیگوید، که خود را در جامعه آتی تحقق خواهد
بخشید، بلکه شالودهی نقد چنین ایده و تصوری
را بنا مینهاد. این نظرگاهی است بسیار متفاوت
از آن چه نظریهپردازانی نظیر لوکاچ مطرح
کردهاند، که یک کلیت اجتماعی تکوین یافته از
کار، نقطه عزیمت نقد سرمایهداری را نزد آنان
فراهم میسازد و تحقق آن را نیز در سوسیالیسم
ممکن میدانند. در سرمایه، کلیت و کار
همچون مولفهی تشکیلدهنده آن، هر دو مورد
نقد قرار گرفتهاند. این ایده که سرمایه فاعل
فراگیر و کلی است و نه پرولتاریا یا بشریت؛
نشان میدهد که نفی تاریخی سرمایهداری حاوی
نفی سوژه و کلیت است و نه تحقق آنها.
تناقضهای سرمایه، در نتیجه، باید به فراسوی
سوژه و همچنین کلیت اشاره کنند.
در نتیجه، نقد دوران کمال
مارکس از هگل دیگر دربرگیرنده یک وارونگی
انسانشناسانه "ماتریالیستی" از دیالکتیک
ایدهآلیستی هگل نیست (آن گونه که مثلا لوکاچ
آن را مطرح کرده)، بلکه بر عکس "پذیرش"
ماتریالیستی دیالکتیک هگل است. مارکس تلویحا
استدلال میکند که "هسته عقلانی" دیالکتیک هگل
دقیقا خصلت ایدهآلیستی آن است. این خصلت
ایدهآلیستی تجلی شیوهای از سلطه تکوین
یافته از روابطی است که ظاهرا مستقل از
انسانها در برابر آنها قرار گرفته و به خاطر
سرشت ویژهی دوگانهشان، خصلت دیالکتیکی
دارند. سوژهی تاریخی، آن ساختار بیگانه
شدهی میانجیگری اجتماعی است که شکلبندی
سرمایهداری را میسازد.
منطق تاریخی مارکس در سرمایه نهایتا
ریشه در خصلت دوگانه کالا و در نتیجه شکل
سرمایه دارد. همانطور که در بالا ملاحظه شد،
ارزش به مثابه شکل معین زمانی ثروت، مبنای یک
جریان مداوم افزایش بارآوری است که وجه مشخصه
تولید سرمایهداری است. چون ارزش صرفا کارکردی
از زمان کار اجتماعا لازم است، به نسبت افزایش
سطح عام بارآوری اجتماعی که منجر به تولید
میزان بیشتری از ثروت مادی میشود، لزوما سطح
بالاتری از ارزش در واحد زمان متحقق نخواهد
گشت. جنبهی ارزش مصرفی کار، که علت بارآوری
فزاینده آن است، میزان و مقدار ارزش تولید شده
در واحد زمان را تغییر نمیدهد، بلکه تعیین آن
چه را که به عنوان واحد مشخص زمان عمل میکند،
دستخوش تغییر میسازد، مثلا یک ساعت کار
اجتماعی بدین ترتیب عوض شده و حالا مانند یک
سطح جدید سنجش بارآوری عمل میکند. با افزایش
عام بارآوری، واحد مجرد زمان نسبت به واحد
تاریخی آن به جلو رانده میشود.
پویایی دیالکتیکی ارزش و ارزش مصرفی به طور
منطقی در برخورد مارکس با زمان کار اجتماعا
لازم در تحلیل مقدماتی او از شکل کالایی نشان
داده شده است. به ویژه این پویایی زمانی به
طور روشن نمایان میشود که او شروع به تشریح
مفهوم سرمایه با توجه به مقولهی ارزش اضافی
میکند. این مقوله (ارزش اضافی) معمولا به
عنوان ابزاری برای توضیح استثمار درک شده است
که گویا محصول اضافی در سرمایهداری، علیرغم
ظاهرش، از گرد هم آمدن یک سلسله عوامل دخیل در
تولید، نظیر کار، زمین و ماشین آلات حاصل نشده
بلکه صرفا توسط کار تولید میشود. به طور عام
به ارزش اضافی، همچون یک مقوله استثمار
طبقاتی نگریسته میشود. با آن که من با این
تحلیل از ارزش اضافی مخالفتی ندارم، و آن را
تا حدی صحیح میدانم. اما مشکل اینجا است که
درک سنتی و رایج از ارزش اضافی، صرفا بر روی
خلق مازاد متمرکز میشود و معنای شکل ثروت را
به نحو شایستهای که در تحلیل مارکسی به شکل
ارزش و افزایش پیوسته آن به شکل (چرخ
عصاری) آن بیان شده، درک نمیکند. مارکس از
نظر تحلیلی دو جنبه از شیوهی تولید
سرمایهداری را از هم تفکیک میکند: یک جنبه
تولید ارزش مصرفی است ( کار) و یک جنبه دیگر
فرآیند خلق ارزش اضافی (و ارزشافزایی) است.
با تحلیل این آخری، مارکس بین تولید ارزش
اضافی مطلق- زمانی که افزایش ارزش اضافی با
افزایش کل زمان کار فراهم میشود- و ارزش
اضافی نسبی- زمانی که افزایش ارزش اضافی تحت
تاثیر بارآوری فزاینده عام صورت میگیرد و
موجب کاهش ارزش وسایل بازتولید کارگران
میشود- تفکیک قائل میشود.
با وارد کردن مقوله ارزش اضافی نسبی، منطق
تشریحی مارکس به یک منطق تاریخی بدل میشود،
منطقی که ویژگی آن شتاب از حیث زمانی است.
آنچه در بررسی مارکس از ارزش اضافی نسبی خصلت
ویژه دارد، این است که هر چه سطح عام بارآوری
اجتماعی افزایش یابد، نسبت نقش بارآوری برای
ایجاد یک افزایش معین در ارزش اضافی باز هم
بیشتر میشود. پس میزان مرتبا فزاینده تولید
ثروت مادی مطابق با میزان ثروت اجتماعی در شکل
ارزشی آن نیست. در سرمایهداری پس مطابق این
تحلیل، افزایش سطح اجتماعا عام بارآوری کار
تناسبی با کاهش ضرورت عام اجتماعی برای مصرف
زمان کار ندارد (که اگر ثروت مادی شکل غالب
ثروت میبود بایستی قاعدتا چنین میشد). به
جای آن ما با بازتولید دائمی آن ضرورت
مواجهیم. در نتیجه، کار وسیلهای ضروری برای
بازتولید فردی؛ و مصرف زمان کار، معیار اصلی
روند تولید (در سطح جامعه به طور کلی) فارغ از
سطح بارآوری باقی میمانند.
نتیجه این است که ما با یک پویایی تاریخی
پیچیده از تحول و بازسازی مواجهیم که جهتدار
اما تک خطی نیست. تاریخ در جامعه سرمایهداری
یک شرح و سرگذشت ساده از پیشرفت نیست (تکنیکی
و غیره)، بلکه مسیری است که در دو جهت دچار
انشعاب میشود. از سویی دیالکتیکِ ارزش و ارزش
مصرفی، چنان پویا است که تجلی آن را میتوان
در تحولات پیوسته و شتابان های فنی و تقسیم
اجتماعی و جزیی کار، و به طور کلی زندگی
اجتماعی ملاحظه کرد. این تحولات سرشت، ساختار
و روابط بین طبقات اجتماعی و دیگر گروهها،
خصلت تولید، حمل و نقل، گردش، اشکال و انواع
خانواده و نظایر آن را نیز دربرگرفته و
متحولشان میسازد. از سوی دیگر، پویایی
تاریخی سرمایهداری حاوی بازسازی و برقرار نگه
داشتن دائمی شرط اساسی بقای آن همچون یک
جنبهی نامتغیر و ثابت از زندگی اجتماعی است
–
این شرط ثابت همانا تاثیر کار روی میانجیگری
اجتماعی است و این که کار زنده به عنوان عنصر
غیر قابل چشم پوشی در تولید اجتماعی تام،
فارغ از سطح بارآوری آن، به کار رود. این
پویایی تاریخی به طور فزایندهای اشاره به
امکان عبور از ضرورت و الزام ارزش و در نتیجه
کار پرولتری دارد، و همزمان همین ضرورت را به
مثابهی شرط حیات سرمایهداری بازسازی میکند.
آهنگ شتابآلود تغییر مداوم از سویی و
بازآفرینی ساختارهای کهنه که شالوده و ذات
نظام اجتماعی موجود است از سوی دیگر، در پیوند
متقابل با هم قرار دارند. پویایی تاریخی
سرمایهداری به طور بی وقفه چیزی تولید میکند
که "نو" است و این نو در همان حال مورد "سابق"
است. این پویایی توامان، احتمال نوع دیگری از
سازماندهی زندگی اجتماعی را ایجاد میکند و
در عین حال از تحقق آن جلوگیری میکند.
پویایی عملکرد مقولهی ارزش اضافی نشان
میدهد که سلطه در شکل زمانی آن، که مارکس آن
را در قلب سرمایهداری جای داد، چیزی ساده و
متعلق به زمان حال نیست. این پویایی را به طور
شایستهای نمیتوان با ارجاع صرف به جنبهی
ارزش مجرد کالا درک کرد. به عکس، ثنویت
ناپایدار شکلهای کالا و سرمایه، حاوی تعامل
دیالکتیکی ارزش و ارزش مصرفی است که در بطن
پویایی پیچیده تاریخی قرار دارد که به سهم
خویش در قلب جهان مدرن جای گرفته است.
این رویکرد، مبنای پویایی سرمایهداری را بر
اشکال تاریخا معین اجتماعی قرار میدهد و
فرضیههای فراتاریخی راجع به پویایی تاریخ
انسانی به طور عام را کنار میگذارد، و خصلت
ویژهی پویایی تاریخی سرمایهداری را نشان
میدهد. این پویایی دیالکتیکی با اصطلاحهای
دولت یا جامعه مدنی، قابل درک نیست، چرا که
این پویایی در
"پسپشت"
آنها قرار دارد، و هر یک از آنها را شکل داده
و رابطهی بین این مقولات را قالببندی
میکند. در نتیجه در چارچوب این رویکرد،
دوگانگی دولت و جامعه مدنی در سطح پدیداری
ناظر بر تاریخی ژرفتری است. این پویایی در
بطن یک شکل ویژه تاریخی قانونمند قرار دارد که
های دموکراتیک و خودتعیینی با معنا را به شدت
محدود میکند. این به معنای آن است که پرسش
مربوط به شرایط دموکراتیک خودتعیینی، آن گونه
که توسط نظریههای جامعه مدنی و گستره همگانی
طرح و ترویج میشود باید مورد بازاندیشی قرار
گیرد.
در نتیجه، پویایی تاریخی جهان سرمایهداری
مدرن، در این چارچوب، یک توالی سادهی خطی
نیست، بلکه حاوی دیالکتیک پیچیده ای از دو
شکل از تکوین زمان است. این دیالکتیک حاوی
انباشت زمان قبل و گذشته است، همان کار
مردهای است که مارکس از آن سخن میگوید که
خلاف ضرورت کنونی ارزش را عمل میکند. این کار
اما در شکلی انجام میشود که حاوی بازسازی
دائمی خصلتهای اصلی سرمایهداری به مثابه یک
زمان حال ظاهرا ضروری است- حتی وقتی که توسط
شکل دیگری از زمان، "زمان مشخص" ناهمگون و
جهتدار به جلو رانده میشود. این شکل از
زمان، زمان مشخص همان "زمان تاریخی" است. زمان
تاریخی و زمان مجرد با هم در ارتباط قرار
دارند و هر دو شکلهایی از سلطهاند.
در این چارچوب مردم زمان تاریخی را میسازند،
اما آن را در اختیار ندارند. چرا که زمان
تاریخی در سرمایهداری در شکلی بیگانه شده
تکوینیافته که ضرورت زمان حال را تقویت
میکند. (7)
چنین درکی از پویایی تاریخی، به طور اثباتی
همچون موتور مثبت زندگی اجتماعی انسانها درک
نمیشود، بلکه به طور منفی و به مثابهی شکلی
از دگرسالاری
که با سلطه زمان مجرد و انباشت زمان گذشته که
در خدمت تقویت حال است، فهمیده میشود. از سوی
دیگر مطابق این نوع خوانش، دقیقا همین انباشت
گذشته است که در تنشی فزاینده با ضرورت اکنون
در آمده و آینده را ممکن میسازد. پس، آینده
از طریق تصاحب گذشته ممکن شده است.
این درک از پویایی پیچیدهی سرمایهداری البته
فقط یک تعریف مجرد و اولیه است. کشش
سرمایهداری به سمت گسترش، همیشه حاوی بارآوری
فزاینده نیست. این گرایش میتواند تحت تاثیر
کاهش دستمزدها یا طولانی کردن کار روزانه هم
تحقق یابد. در هر حال این گرایش، یک منطق
سراسری سرمایه به شمار میرود. تحلیل منطقی
مارکس در این چارچوب، پویایی تاریخی غیرخطی را
توضیح میدهد و از طریق تمایز بین "ارزش" و
"ثروت مادی" مبنایی برای درکی اجتماعی انتقادی
از شکل رشد اقتصادی ویژه سرمایهداری و
همچنین شکل تولید صنعتی مبتنی بر کار
پرولتاریا آن چنان که توسط سرمایه شکل داده
میشود، فراهم میکند (به جای این که آنها را
های فنی دست کاری شده توسط سرمایهداران در
خدمت منافعشان ببینیم).
از طرف دیگر، بٌعد زمانی ارزش، زمینه نوع
معینی از "رشد" را تشکیل میدهد، نوعی از رشد
که در آن، استعدادها و قابلیتهای تولیدی
انسانها به شکلی نامحدود و لجامگسیخته وجود
دارد و انسانها بر آن کنترل کمی اعمال
میکنند. این نوع رشد که منجر به گسترش بیشتر
ثروت مادی در مقایسه با ارزش اضافی میگردد
(چیزی که شکل اصلی مازاد در سرمایهداری را
تشکیل میدهد)، منجر به انهدام شتابان محیط
طبیعی میگردد. پس در این چارچوب، مشکل رشد
اقتصادی در سرمایهداری فقط بحرانزا بودن آن
نیست بلکه خود شکل آن نیز مشکلزا است. هدف
نهایی تولید و مسیر رشد میتوانست به گونهی
دیگری باشد، اگر هدف آن افزایش کمیت محصولها
و نعمات مادی و نه افزایش ارزش اضافی میبود.
این تمایز بین ثروت مادی و ارزش، چارچوبی
برای یک نظریه انتقادی فراهم میآورد تا عواقب
منفی زیست محیطی تولید مدرن سرمایهداری را
مورد انتقاد قرار دهد. به این معنا امکان عبور
از تقابل رشد بی مهار و ویرانگر محیط زیست به
مثابهی یک شرط تامین ثروت اجتماعی و منطق
صرفهجویی و قناعت به مثابهی یک شرط سالم
سازماندهی زندگی اجتماعی فراهم میشود.
این رویکرد همچنین پایهای را برای تحلیل از
ساختار کار اجتماعی و ذات تولید در
سرمایهداری، که امری اجتماعی و نه فنی است،
فراهم میسازد. این رویکرد سرمایهدارانه
تولید را ی فنی نمیبیند و اجتماعی شدن
فزاینده آن را توسط سرمایهداران خصوصی، به
خاطر هدفها و مقاصد شخصی آنها مورد توجه
قرار میدهد. این رویکرد، با تحلیل مارکس از
دو جنبه از تولید سرمایهداری، یعنی کار و
ارزشافزایی شروع میکند. مطابق نظر مارکس،
ارزشافزایی بدوا در نسبت خارجی به کار قرار
میگیرد (چیزی که او آن را "تابعیت صوری کار
از سرمایه" مینامد). (8)
در این نقطه، تولید هنوز به طور ذاتی
سرمایهدارانه نیست. ارزشافزایی اما، به شکل
دادن ذات خودِ کار میپردازد (آن چه که تحت
عنوان "تابعیت واقعی کار از سرمایه" شناخته
میشود). (9)
ایده و تصور تبعیت واقعی کار از سرمایه به
معنای آن است که تولید، به طور ذاتی
سرمایهداری شده و به سهم خود این مطلب را
یادآوری میکند که در یک نظم اجتماعی
پساسرمایهداری، تولید و نهادهای تولیدی تحت
فرماندهی سرمایهداری به تحول ساختاری دست
مییابند. این همان شیوهی تولید نیست که به
جای مالکیت خصوصی تحت مالکیت عمومی قرار گرفته
باشد.
در سطحی منطقی و مجرد، تابعیت واقعی کار از
سرمایه میتواند مانند ی نهایتا ریشهدار در
الزامات دوگانهی سرمایه دیده شود که عبارتست
از گرایش به سمت افزایش پیوسته بارآوری و
بازسازی ساختاری از ضرورت مصرف نیروی کار
مستقیم انسانی در سطحی کلی و اجتماعی. مطابق
این رویکرد، میتوان شکل مادی تولید در
سرمایهداری کاملا رشدیافته را، با ارجاع به
فشارهای متناقض ایجاد شده توسط تضاد رو به رشد
الزامات دوگانه درک کرد. این درک، امکان یک
توضیح ساختاری در بارهی تناقض اصلی تولید در
سرمایهداری فراهم میسازد. از سویی، نیروی
محرکه سرمایه برای افزایش پیوسته بارآوری منجر
به رشد یک دستگاه تکنولوژیکی تولیدی پیچیده و
پیشرفته میشود که تولید ثروت مادی را اساسا
مستقل از هزینه و مصرف ساعات کار مستقیم
انسانی ممکن میسازد. این امر، امکان کاهش
وسیع اجتماعی زمان کار و تغییرات اساسی در ذات
و سازمان اجتماعی کار را فراهم میکند. اما از
سوی دیگر این احتمالها و امکانها در خودِ
سرمایهداری قابل تحقق نیستند. رشد تولید
تکنولوژیکی پیشرفته، اکثریت انسانها را از
کار یکبعدی و جزیی بدون پیوند با کل و معنا
رها نمیکند. به همین شکل، زمان کار در یک سطح
کلی و اجتماعی کاهش نیافته بلکه به طور
نابرابری توزیع شده، و برای بسیاری از افراد
هم افزایش یافته است. در نتیجه ساختار واقعی و
سازمان تولید نمیتواند صرفا از حیث فنی درک
شود بلکه بایستی به طور اجتماعی با ارجاع به
میانجیگری اجتماعی تجلی یافته در مقولههای
کار و سرمایه فهمیده شود. نظریه انتقادی مارکس
را نباید به طور اساسی با تقدم تولید از نظر
مادی طرح کرد، بلکه باید شکلی از میانجیگری
اجتماعی که تولید، توزیع و مصرف را شکل میدهد
ارائه کرد. مبارزه طبقاتی یک بخش ادغام شده در
پویایی سرمایهداری است. گرچه مبارزه طبقاتی
شالودهی نهایی این پویایی نیست که در خصلت
دوگانه میانجیگری اجتماعی در سرمایهداری
ریشه دارد.
در این نقطه، ما میتوانیم به موضوع سرمایه و
کار باز گردیم. کار در سرمایهداری همان طور
که دیدیم دو جنبهی اجتماعی دارد که به لحاظ
تحلیلی میتوان آنها را از یکدیگر تفکیک کرد:
یک جنبهی ارزش مصرفی (کار مشخص) است و یک
جنبه دیگر ارزش (کارمجرد). جنبهی ارزش مصرفی
کار، معطوف به کار به مثابهی فعالیتی اجتماعی
است که نقش میانجی را در تعامل انسان و طبیعت
و در تولید کالا ایفا میکند که به شکل
اجتماعی مصرف میشوند. مارکس بارآوری را به
عنوان بارآوری در کار مشخص و سودمند میبیند
که توسط سازمان اجتماعی تولید، سطح رشد و
استفاده از علم و مهارتهای کسب شده توسط توده
مشغول به کار، انجام میشود. خصلت اجتماعی
ارزش مصرفی کار، شامل سازمان اجتماعی و دانش
اجتماعی میشود و محدود به مصرف و هزینه کار
مستقیم نیست. بارآوری در تحلیل مارکس تجلی
خصلت اجتماعی کار مشخص است و بیان تواناییها
و قابلیتهای اکتسابی تولیدی انسانها است.
اما جنبهی ارزشی کار (کارمجرد) خصلتی کاملا
متفاوت دارد. این امر به عملکرد تاریخی یگانه
کار در سرمایهداری اشاره دارد به مثابه
فعالیتی که نقش میانجیگری اجتماعی دارد.
تولید ارزش، بر خلاف تولید ارزش مادی، ضرورتا
به مصرف کار مستقیم انسانی گره خورده است.
همان طور که دیدیم، مارکس ابتدا مقوله سرمایه
را فقط از لحاظ جنبهی ارزشی کار همچون
ارزشخودافزا توضیح میدهد. اما در مسیر رشد و
تکامل تولید در سرمایه، مارکس میگوید
که جنبه ارزش مصرفی کار در طول تاریخ به یک
خاصیت سرمایه تبدیل میشود.
به نظر میرسد که تصاحب نیروهای مولده کار
مشخص توسط سرمایه در بررسی اولیه مارکس از
پدیده همکاری کارگران حین فرایند تولید و
مانوفاکتور، صرفا مسئلهای مربوط به مالکیت
خصوصی باشد، زیرا که هنوز کار مستقیم انسانی
است که نیروهای مولده را شکل میدهد. اما
زمانی که صنایع بزرگ رشد میکنند، نیروهای
مولده اجتماعی کار مشخص که سرمایه آن را تصاحب
کرده، دیگر نباید نیروهای مولده متعلق به
تولیدکنندگان مستقیم و حتا نیروها و
قابلیتهای ربوده شدهی کارگران تلقی شوند،
بلکه باید آنها را نیروهای مولده عام
اجتماعی به شمار آورد. شرط تاریخی به منصه
ظهور رسیدن آنها دقیقا این است که آنها در
یک شکل بیگانه شده، جدا و در تقابل با
تولیدکنندگان مستقیم تکوین یافتهاند. این
شکل، همان چیزی است که مارکس سعی دارد با
مقوله سرمایه به درک آن نایل آید. سرمایه در
شکل رشدیافته آن، شکل رازآلوده قدرتهایی نیست
که "در واقع" به کارگران تعلق دارند. به عکس،
سرمایه شکل واقعی وجود "تواناییهای نوع بشر"
است که تاریخا در شکل بیگانه شدهای تکوین
یافتهاند. در نتیجه سرمایه، شکل بیگانه شدهی
هر دو جنبهی کار اجتماعی در سرمایهداری به
شمار میرود. از سویی سرمایه همچون "آن
دیگری" تمامیتخواه
و بیگانه در مقابل فرد قرار میگیرد، از سوی
دیگر توانایی و قابلیتهای نوع بشر را در خود
میپروراند، که تاریخا در شکل سرمایه تکوین
یافتهاند. بدین طریق امکان تاریخی یک شکل
تولید اجتماعی دیگر پدید میآید که شالوده آن
دیگر بر مازاد بدست آمده از مصرف کار مستقیم
انسان در تولید نباشد، یعنی امکان آن فراهم
شده که مبنای تولید دیگر بر کار یک طبقه
آفرینندهی مازاد استوار نباشد.
یک پیآمد این تحلیل، این است که سرمایه
همچون یک کلیت متحد
وجود ندارد. بدین معنا ایدهی مارکسی تضاد
دیالکتیکی بین "نیروها" و "روابط" تولیدی، به
تضاد روابطی که ذاتا سرمایهداریاند (چیزهایی
مانند بازار و مالکیت خصوصی) و "نیروهای
مولده"ای ارجاع نمیدهد که مضمونا حالتی
بیرونی نسبت به سرمایه دارند و سرمایهداری
نیستند. بلکه تضاد دیالکتیکی مورد نظر ارجاع
به تضاد بین دو سویه از سرمایه است. سرمایه به
مثابهی کلیتی متناقض، مسبب پیدایش آن پویایی
پیچیدهی تاریخی است که من شرح موجزی از آن را
گفتم، آن پویایی که به امکان غلبه بر خویش
اشاره میکند. رویکرد مورد نظر من در پیوند با
پویایی سرمایهداری نه جدولی از تکامل تک خطی
پیش میکشد که (لاجرم) به فراسوی ساختار و
سازمان موجود کار اشاره کند (مثلا نظیر آن چه
نظریههای جامعه پساصنعتی طرح میکنند) و نه
تولید صنعتی و پرولتاریا را همچون پایههای
جامعه آینده میبیند (آن طور که بسیاری از
رویکردهای سنتی مارکسیستی مطرح میکنند). به
عکس، رویکرد من نشان میدهد که سرمایهداری به
لحاظ تاریخی راه ظهور یک شکل متفاوت از رشد و
تولید را هموار میکند و در عین حال به طور
ساختاری تحقق این امکان را تخریب میکند.
مطابق این تفسیر، تضاد ساختاری سرمایهداری،
تضاد بین توزیع (بازار، مالکیت خصوصی) و
تولید، بین روابط موجود مالکیت و تولید صنعتی
نیست، بلکه تضادی است بین اشکال موجود رشد و
تولید، و آن چه که به طور بالقوه میتوانست
تجلی یابد، اگر که روابط اجتماعی به وسیلهی
یک شکل شبه-عینی کار میانجیگری نمیشد.
مارکس با قرار دادن خصلت متضاد نظام اجتماعی
موجود در اشکال دوگانه بیان شده توسط
مقولههای کالا و سرمایه، نشان داد که تضاد
اجتماعی با مبنای ساختاری ویژگی خاص جامعه
سرمایهداری است. در پرتو این تحلیل، این
عقیده که واقعیت یا روابط اجتماعی در کل خود و
به طور ذاتی متناقض و دیالکتیکی هستند فقط
میتواند متافیزیکی انگاشته شود که قابل توضیح
است. تحلیل مارکس در این چارچوب، به این امر
اشاره دارد که هر نظریهای که مدعی کشف یک
منطق دیالکتیکی یا تکاملی با جوهر ذاتی در
ارتباط با تاریخ باشد، در واقع آن چه را که
ویژگی سرمایهداری است به کل تاریخ تعمیم داده
است.
همان طور که در بالا دیدیم در مارکسیسم سنتی،
کار همچون مقولهای فراتاریخی و به عنوان
نقطه عزیمت شبه هستیشناسانه
نقد سرمایهداری بررسی میشود، یعنی درون این
چارچوب کار موضوع نقد است. در این
تحلیل، اشکال منطقی
سرمایه نقابی بر روابط اجتماعی "واقعی"
سرمایهداری هستند، اما در تحلیل دیگری که
اینجا معرفی شده است، خود این اشکال، آن
روابط اجتماعی هستند. به بیان دیگر
ساختارهای شبه عینی میانجیگری اجتماعی که از
طریق مقولههای مارکس که در انتقاد از اقتصاد
سیاسی صورتبندی شدهاند، روابط اجتماعی
"واقعی" سرمایهداری، یعنی روابط طبقاتی را
نمیپوشانند، همان طور که آنها سوژه "واقعی"
تاریخ یعنی پرولتاریا را نیز از نظر مخفی
نمیکنند. به عکس، آن ساختارهای میانجیگرانه
تاریخا پویا، همان روابط اصلی جامعه
سرمایهداری هستند که همانها ابرسوژه
را نیز تکوین میبخشند. این تاکید بر
میانجیگری اجتماعی پیآمدهایی برای پرسش
مربوط به کار اجتماعی و معنای ناشی از آن در
نظریه مارکس دارد. بیشتر بحثهایی که حول این
موضوع در گرفته، مسئله را همچون رابطهای
میان کار، که به شکل فراتاریخی درک میشود، و
اشکال تفکر درک میکنند. این همان
فرضیهای
است که شالودهی یک ایده مشترک را تشکیل
میدهد و آن ایدهی مشترک عبارتست از این که
برای مارکس تولید مادی "زیربنای" اساسی جامعه
را تشکیل میدهد و ایدهها نیز بخشی از یک
"روبنا" به مثابهی
حاشیهاند و در همین رابطه
از قول مارکس گفته میشود که باورها توسط
منافع مادی تعیین میشوند. اما آن طور که من
استدلال کردهام، نظریه دوران کمال مارکس در
پیوند با تکوین اجتماعی
یک نظریه در باره کار، به معنای فینفسه آن
نیست، بلکه در باره کار به مثابه یک فعالیت
میانجیگرانه اجتماعی در سرمایهداری است. این
تفسیر، رابطهی بین کار و فکر را دستخوش تحول
میکند. رابطهای که او تشریح میکند رابطهای
بین کار مشخص و فکر نیست بلکه رابطهای بین
روابط اجتماعی میانجیگری شده و تفکر است.
خصوصیت و تعین اشکال تفکر (یا اگر وسیعتر
بگوییم شکلهای ذهنیت) ویژهی جامعه مدرن
میتواند با ارجاع به آن اشکال میانجیگری درک
شود. مقولههای دوران کمال نقد اقتصاد سیاسی
به بیان دیگر مدعی آن هستند که تعینات اجتماعی
عینیت و ذهنیت را همزمان معرفی میکنند.
آنها معرف تلاشی برای رفتن به فراسوی دوگانگی
عین و ذهن هستند، آنها با اتکا به اشکال
تاریخا معین میانجیگری اجتماعی که توسط
شکلهای معین پراتیک اجتماعی تکوین یافتهاند،
تلاشی برای درک جنبههای اجتماعی نگرشهای
مدرن به طبیعت، جامعه و تاریخ هستند. این
رویکرد حاوی یک نظریه متفاوت از شناخت است؛
متفاوت از آن چیزی که توسط مدل شناخته شدهی
زیربنا- روبنا القاء میشود، جایی که افکار
فقط انعکاسی ساده زیربنای مادی هستند.
این رویکرد در عین حال کارکردگرایانه نیست،
به این معنا که عقاید را از منظر کارکرد آن در
خدمت به جامعه سرمایهداری یا طبقه سرمایهدار
بررسی نمیکند.
3
باز تفسیر من از نظریه مارکس که در اینجا
تشریح کردهام در واقع حاوی یک گسست و نقدی
بنیادین از تفسیرهای سنتیتر است. چنان که
ملاحظه کردهایم این تفسیرها، سرمایهداری را
از منظر روابط طبقاتی مینگرند - که بر بنیاد
بازار و مالکیت خصوصی سامان یافته- و شکل
اصلی سلطه را، سلطه طبقاتی و استثمار
میفهمند. این تفسیرها از منظر کار و تولید
دست به یک نقد هنجارگرایانه و تاریخی از
سرمایهداری مییازند (که به لحاظ تعامل
انسان با طبیعت مادی به طور فراتاریخی درک
میشود). استدلال من این بوده است که تحلیل
مارکس از کار در سرمایهداری به عنوان یک تعین
تاریخی تلاش دارد تا خصلت شبه عینی میانجیگری
اجتماعی و ثروت (ارزش) را تشریح کند، که منجر
به یک شکل از سلطه میشود که تولید در
سرمایهداری را شکل داده و موجب پویایی ویژه
تاریخی موجود نیز میشود. پس، کار و تولید از
هم جدا نبوده و در تقابل با روابط اجتماعی
سرمایهداری نیز نیستند بلکه هسته اصلی آن
روابط را تشکیل میدهند. بنا بر این نظر،
مارکس از نقد سنتی روابط بورژوایی توزیع
(بازار، مالکیت خصوصی) بسیار فراتر رفته، و
طبقه کارگر را یک عنصر اصلی سرمایهداری و نه
تبلور نفی آن میبیند. به علاوه سوسیالیسم را
در تحقق کار و تولید صنعتی مفهومپردازی
نمیکند، بلکه آن را در الغای اجتماعی
پرولتاریا و سازماندهی تولید مبتنی بر کار
پرولتاریا میداند؛ به علاوه انحلال نظام پویا
و خلاق اجبارهای مجرد مبتنی بر کار همچون یک
فعالیت میانجیگرانه اجتماعی را نیز طرح
میکند.
پس این رویکرد به مفهومپردازی نوینی از
جامعه پساسرمایهداری همچون تحولی در ساختار
عام کار و زمان دست میزند. بدین معنا از
ایدههای تحقق پرولتاریا در مارکسیسم سنتی و
همچنین از شیوهی سرمایهدارانه "الغای"
طبقات کارگر در چارچوب ملی به وسیله شکلگیری
یک طبقهی فرودست در چارچوب توزیع نابرابر کار
و زمان نیز متفاوت است. من تلاش میکنم سرمایه
را همچون هستهی پویای نظام موجود اجتماعی
درک کنم که مبنای پیکربندیهای متنوع و تاریخا
معین سرمایهداری است. این روش میتواند به
روشن شدن برخی ابعاد سرمایهداری امروزین کمک
کند. چنین رویکردی میتواند با ایجاد پیوند
بین امر غلبه بر سرمایهداری و امر غلبه بر
کار پرولتاریا، در تکوین زمینههای ظهور
تاریخی خودیابیها و ذهنیتهای (گوناگون)
پساپرولتری سهمی ادا کند. این رویکرد امکان
پیدایش یک نظریه را فراهم میسازد که به تواند
در شکلی تاریخی روی جنبشهای جدید اجتماعی
دهههای گذشته قرن بیستم بازاندیشی کند،
جنبشهایی که خواستها و نیازهای بیان شده
توسط آنها، ربط خیلی کمی به سرمایهداری به
معنای سنتی آن دارد. آن نظریهای درباره
سرمایهداری مناسب است که خود را به یک شکل
خاص پیکربندی ادواری آن محدود نکرده و قادر به
درک تغییرهای دورهای آن باشد. این نظریه باید
قادر باشد به جنبشهای اجتماعی پاسخ بدهد و
ظهور آنها را به لحاظ تاریخی و مختصات
ذهنیشان توضیح دهد.
این رویکرد با تغییر سمت و سوی تمرکز نقدمان
روی بازار و مالکیت خصوصی، تلاش دارد تا پایه
و مبنایی برای نظریه انتقادی از جامعه
پسالیبرال به مثابهی جامعهای سرمایهداری
فراهم کند؛ و به جای آن که کشورهای حاوی
"سوسیالیسم واقعا موجود" را شیوههایی از
سازماندهی اجتماعی بنگرد که نفی تاریخی
سرمایهداری را در شکلی ناکامل متحقق
کردهاند، نقدی از آنها به مثابهی اشکال
بدیل (و ناموفق) انباشت سرمایه به دست دهد.
این رویکرد این امکان را فراهم میآورد تا
تحلیلی از جدیدترین پیکربندی سرمایهداری-
سرمایهداری جهانی نئولیبرال- ارائه کند بی آن
که به چارچوب مارکسیستی سنتی رجعت کند.
این بازتفسیر، در نتیجه به معنای یک
بازاندیشی اساسی در خصلتبندی سرمایهداری و
امکان تحول تاریخی آن است. این رویکرد به طور
تلویحی میگوید که یک نظریه شایسته مدرنیته
باید نظریهای خوداندیش و قادر به غلبه بر
دوگانگیهای نظری میان فرهنگ و زندگی مادی،
ساختار و کنش باشد؛ در عین حال که پویایی
بادوام، ثابت، غیرخطی و جهتدار جهان مدرن، و
شکل رشد اقتصادی و خصلت و مسیر تولید آن را
به طور اجتماعی ریشهیابی کند. چنین نظریهای
باید قادر به ارائه یک طرح کلی باشد طرح
برخورد اجتماعی با مشخصات متناقض مدرنیته که
در بالا بررسی شدند.
به طور کلی، رویکرد مورد نظر من تلاش دارد به
گفتمان نظریه اجتماعی معاصر کمک کند و به درک
ما از تحولات عمیق جهان اجتماعیمان از طریق
کمک به تحول بنیادین آن یاری رساند.
منابع: