نظریه
پردازی ساختار عمقی سرمایه
و امر تحول
سرمایهداری
رابرت آلبریتون
زمانی که من حدود دو سال پیش، کتاب زمان،
کار و سلطه اجتماعی را مطالعه کردم؛ از
شباهتهای چشمگیر رویکرد پوستون با مکتب اونوUno
دچار شگفتی شدم. این همان
مکتبی است که من سالها در پی شناساندن و رشد
و گسترش آن بوده و هستم. من و پوستون،
هر دو بر این نظر تاکید داریم که بازاندیشی
دقیق نظریهی منطق درونی یا ساختار عمقی
سرمایه- که مارکس در گریسه و سرمایه
طرح کرده است- نیاز عاجل مارکسیستها است. و
ما هر دو شباهتهای شگفتانگیزی میان
سرمایهی مارکس و منطق هگل مشاهده
میکنیم. اما با توجه به پیشزمینههای متفاوت
ما عجیب نیست که در رویکرد ما بر سر چگونگی
نظریهپردازی ساختار درونی سرمایه و نحوهی
پیوند این نظریه با تحلیل تاریخی و مساله
چگونگی گذار به سوسیالیسم تفاوت های مهمی وجود
داشته باشد. (1)
در اینجا قصد من بذل توجه به سه نکته است که
برای اصلاح نظرهای پوستون ضروری هستند، و نیز
در راستای تقویت مواضعی قرار دارند که تا
حدودی متفاوت از نظرات او، اما دارای قدرت
نظری بیشتری هستند.
با وجود طرح بلندپروازانه و ژرفای کتاب،
پوستون ادعا میکند که
"این
اثر صرفاً باید همچون یک تلاش مقدماتی برای
بازاندیشی در مقولات اصلی سرمایهداری و نیز
مجردترین سطح منطقی تحلیل درنظر گرفته شود".
(2)
چنین سخنی به معنای آن است که پوستون آماده
است نظرات خود را جرح و تعدیل دهد، هر چند که
این گشاده فکری او نباید به معنای پذیرش همه
پیشنهادات من تلقی شود. به هر ترتیب پوستون
خود را همچون طراح یک راه جدید میداند که از
میان "مارکسیسم سنتی"
و نظریهی انتقادی مکتب فرانکفورت میگذرد و
قصدش بازاندیشی مقولات اصلی سرمایه است. از
منظر پوستون مارکسیسم سنتی به علت تاکید زیاد
بر بازار، طبقه و مالکیت خصوصی، قادر نیست به
درک هستی اجتماعی تاریخاً معین سرمایهداری
نایل آید، (3)
و یکی از پیامدهای این نقصان نظری فقدان
صورتبندی یک گسست کیفی بین سرمایهداری و
سوسیالیسم است. در این روایت، سوسیالیسم همان
سرمایهداری به علاوه برنامهریزی است. از سوی
دیگر، نظریه انتقادی نیز دچار یک معضل جدی است
و آن این که تحلیل های آن نهایتا منجر به
استنتاج یک کلیت شئی شده دست ساخت خرد ابزاری
میشود، کلیتی که فاقد تناقضات درونی است. این
امر کاربرد و استفاده از عقل را برای رشد
فعالیتی معطوف به تغییر ریشهای که کلیت را از
درون مورد چالش قرار میدهد. پوستون در تقابل
با دو رویکرد ذکر شده در بالا، "شکل تاریخاً
معین وابستگی متقابل اجتماعی" را صورتبندی
میکند که به پویایی عینی "شبه مستقل" تبدیل
شده است. این پویایی، تاریخ را به سمت تضادهای
عمقیابنده بین ثروت و شکل ارزشی آن [که
شالوده آن پویایی شبه مستقل است]، بین
سازماندهی فعلی کار به شکل سرمایهدارانه و
امکان سازماندهی آزادانهتر کار، بین دانش و
بارآوری اجتماعاً تولیدشده و اشکال بیگانه
شدهی آنها سوق میدهد. (4)
در نظر پوستون، این تضادها به معنای خلق یک
غایتمندی ناگزیر نیست، بلکه آنها تولید یک
فشار انبوه و متراکم را سبب میشوند که برای
غلبه بر شکاف رشدیابنده بین قابلیتهای نهفته
و وضع موجود لازم است. به بیان دیگر، تضادهای
یاد شده موجب ایجاد نوعی فشار در جهت تحولات
رهائیبخش و تحقق عملی آنها میشوند، اما
آنها را تضمین نمیکنند.
پوستون اما در مسیر نوین، از زمینی بسیار
دشوار و سنگلاخی میگذرد، و به نظر من،
نظریهی او، قادر به ایفای همه آنچه که وعده
داده است، نیست. گرچه با توجه به اشتیاق
پوستون در غلبه بر ثنویتهای پایداری همچون
دوگانگی بین ساختار و کنش، عین و ذهن، منطق و
تاریخ، معنا و زندگی مادی، نظریه و پراتیک،
مجرد و مشخص، این وضع جای شگفتی زیادی ندارد.
من در آنچه که از پی میآید استدلالات خودم
را طرح میکنم. به نظر من مفهومپردازی جدید
پوستون از مقولات اصلی سرمایهداری، علیرغم
آنکه با اهمیت و نویددهندهاند، اما هم به
لحاظی نادقیق و هم مبهم و ناکامل. استدلال من
این خواهد بود که صورتبندی یک رابطه بین سطح
منطقی و سطح تاریخی در بحث او ناروشن و
ذاتگرایانه است. و سرانجام استدلال من این
خواهد بود که نظریهی او از رهایی،
غایتگرایانه است، زیرا که منوط به تضادهای
منطق درونی سرمایه است که با گذشت زمان تاریخی
عمیقتر میشوند. من بر خلاف او، بر این
باورم که بیش از هر چیز، تضاد بین منطق درونی
و منطق "بیرونی"
سرمایه مهم است، یا به بیان دیگر، (تضاد عمده)
بین منطق سرمایه و منطق ما برای درک
سرمایهداری و مبارزه برای تغییر آن است، هر
چند میپذیرم که این اشکال درک و مبارزه تا
حدودی آفریدههای آن نیز به شمار میرود.
کوتاه سخن این که عقلانیت سرمایهداری در واقع
شکل بیگانه شده عقلانیت ماست.
مقولههای اصلی سرمایه
به باور من مهمترین خوانش مقولههای اصلی
سرمایه تاکنون توسط
"سکین"
و در کتاب او طرحی از دیالکتیک سرمایه
صورت گرفته است. (5)
اثر او تشریح برجستهای از سرمایهی
مارکس است، و باید به عنوان نقطه ارجاع تفسیر
مقولههای اصلی سرمایه در نظر گرفته شود. اگر
ما ادعای پوستون را بپذیریم که "آنچه که مطرح
است پرسش مربوط به ذات سرمایهداری است"،
(6)
در آنصورت نظریهپردازی مقولههای اصلی
سرمایه و چگونگی کاربست آنها در درک تاریخ،
به کلیدیترین موضوع نظری تبدیل میشود. مطابق
نظر پوستون، تلاش نظری او معرفی "یک مرحله
مقدماتی"(7)
برای بازنگری مقولههای اصلی سرمایه
"در
عالیترین سطح منطقی و تجریدی" است. به همین
دلیل شیوهی مفهومپردازی او از موضوع اولیه
شناخت نظریاش، تصمیمگیری حول این نکته که
کدام مقولهها را به عنوان مقولههای اصلی و
کدامیک را همچون مقولههای حاشیهایتر
معرفی کند، کدام مقوله از مقولات اصلی را بیش
از دیگران مورد تاکید قرار میدهد، رابطهی
دقیق بین مقولههای مرکزی با یکدیگر و
رابطهی آنها با مقولههای غیرمرکزی؛ و این
که گذار از "سطح عالی منطقی و تجریدی بحث به
سطح مشخصتر"
چگونه صورت میگیرد، در این بحث از اهمیت
قاطعی برخوردار است. همانطور که متعاقباً
خواهم گفت، بسیاری از مفهومپردازیهای نوین
پوستون از مقولههای اصلی یا مملو از
تناقضاند یا از دقت ضروری برای تقویت بحث او
برخوردار نیستند.
بیایید با مقوله "سرمایه"
آغاز کنیم. نظر پوستون این است که سرمایه
دارای ذاتی است که میتواند نظریهپردازی شود
زیرا که سرمایه "ارزش خودافزا" است، (9)
یا به زبانی هگلیتر میتوان گفت "سرمایه این
ذات خودپو همان سوژه" است. (10)
به علاوه به نظر میرسد که پوستون با گفتن این
که سرمایه "شکل انکشافیافته کالا" است(11)
که برمبنای "دیالکتیک ابعاد ارزشی و ارزش
مصرفی سرمایه" (12)
بنا شده، چنین تصور میکند که مقولههای اصلی
متضمن نوعی دیالکتیکاند که این مقولات ضرورتا
از آن نتیجه میشوند. اگر چنین باشد، در آن
صورت ما نیاز به دانستن دقیق این نکته داریم
که منطق درونی مقولههای اصلی چگونه به
مقولههای غیر اصلی پیوند مییابد؛ و یا در
تعیین تمایز آنها از یک دیگر، از چه
معیارهایی استفاده شده است. اگر سرمایه در
واقع یک سوژهی "خودپو" و "خودافزا" است،
در آنصورت باید در خویشتناش
حاوی اصول و قوانین حرکت و ارزشافزایی خود
نیز باشد. چنانچه قادر به نظریهپردازی
موفقیتآمیز این اصول باشیم، آنگاه آنها باید
همچون اصولی کاملا خودکفا درک شوند، یا به
بیان دیگر آنها باید قادر باشند بدون وابستگی
به بیرون خود، به حرکت و خودارزشافزایی ادامه
دهند. نظریه مربوط به این اصول، نظریهای
مربوط به ذات سرمایه، نظریهای مربوط به
پیوندها و روابط درونی و ضروری آن، یا به
عبارتی نظریهای مربوط به منطق درونی سرمایه
به مثابهی کلیتی دیالکتیکی است که تحت هدایت
یک فاعل تام و مطلق است که با انکشاف شکل
کالایی، زندگی اجتماعی را عینیت میبخشد. در
نتیجهی چنین وضعیتی، شاکلههای زندگی اجتماعی
عبارتند از روابط اجتماعی شئی شده که یک هستی
(اونتولوژی) اجتماعی تاریخاً معین را تشکیل
میدهند که خصلت آن سلطه و فرادستی اشکال
اجتماعی بیگانه شده و شئی شده است.
تا اینجا من با پوستون توافق کامل دارم و
این توافق از اهمیت عمدهای برخوردار است.
مشکل من با او از این جا شروع میشود که او
قادر به توضیح روشنی پیرامون چگونگی ایجاد
رابطه بین سطح مجرد و سطح مشخص یا سطح منطقی و
سطح تاریخی نیست. از نقطه نظر تاریخی چنین به
نظر می رسد که توصیف بالا در بارهی دیالکتیک
سرمایه امر فاعلیت و عاملیت را کاملاً تحت
تبعیت ساختار، و بخش تاریخی را تحت تبعیت بخش
منطقی در میآورد. در نتیجه راهحلهای زیبای
دیالکتیکی پوستون برای حل دوگانگیها و
ثنویتهای ذکر شده در بالا عقیم جلوه میکند.
پوستون به جای اینکه به طور مستقیم به مسئله
بپردازد، با توسل به پیشوند "شبه" مسئله را
پنهان میسازد، اما این عمل او فقط به معنای
گلآلوده کردن آب است. با این عمل، سرمایه
دیگر"سوژهی مطلق و تام" یعنی "خودپو" و
"خودارزشافزا"
نیست بلکه به چیزی
"شبهمستقل"
(13)،
"شبه عینی"(14)،
"شبه
خودتعین" (15)
و "شبه انداموار" (16)
تبدیل میشود. اگر سرمایه واقعاً "ارزشی
خودارزشافزا است" در آن صورت باید موجودیتی
مستقل و نه شبه مستقل به شمار آید. این پیشوند
به ظاهر معصومانه "شبه" همه استدلال پوستون را
به آشفتگی میکشاند. به نظر میرسد که او
به این اصطلاح نیاز دارد تا از بحث بسیار مهم
رابطهی بین سطح منطقی و سطح تاریخی دوری
جوید. اگر سرمایه واقعاً یک "سوژهی مطلق و
تام"
با منطق جهت دار تاریخی است، در آنصورت
نظریهی او نیز باید به طور رادیکال ذاتگرا
باشد. تعدیل این امر نتیجهای جز تبدیل سرمایه
به "شبه-سوژه" در نظریه پوستون دربر ندارد.
مسئله پیش روی ما، همانطور که بعداً با تفصیل
بیشتری نشان خواهم داد، این است که پوستون به
نحو نادرستی در باره چیرگی منطق درونی سرمایه
بر (منطق) تاریخ مبالغه کرده، و بین مواضع
متناقض در پیوند با سطوح متمایز تحلیل مرتباً
به جلو و عقب نوسان میکند و سطحهای منطقی و
تاریخی نیز در بحث او مستقیماً به نحو مغشوشی
در هم ترکیب میشوند. (17)
در نتیجه به نظر میرسد که سرمایه هم دارای یک
منطق درونی دیالکتیکی است و هم از چنین منطقی
برخوردار نیست.
برای پوستون، "مقولات اصلی در سرمایه
جلد یکم یافت میشوند و جلد سوم سرمایه
حاوی "مقولات تجربههای روزمره بیواسطهاند".
(18)
از این رو جلد یکم ذات سرمایه و جلد سوم
پدیدارهای سرمایه را بررسی میکند.
یک خوانش و مطالعه دقیق از طرحی در باره
دیالکتیک سرمایه نوشتهِ
"سکین"
غالب خوانندگان را متقاعد میکند که هر سه جلد
سرمایه، پرورش یک نظریه در باره جامعه
سرمایهداری ناب و خالص، یا در باره منطق
درونی سرمایهاند. جلد سوم به لحاظ دیالکتیکی
مشخصتر است زیرا که فرضیهی قبلی را مبتنی بر
این که سرمایه چیزی همگن است، کنار گذارده
است. حتی "رانت مطلق" یا
"بهای
تولید"
نیز مقولههای تجربی روزمره نیستند. دیگر این
که
"گرایش
نزولی نرخ سود"
به زوال سرمایهداری اشاره دارد و چنانچه نرخ
سود به طور دائمی سقوط کند، مدتها پیش،
سودآوری سرمایهداری به نقطه پایان خود رسیده
بود.
جلد یکم نظریهپردازی مدیریت اقتصاد کالایی از
نیروی کار همگن توسط سرمایه همگن است، و جلد
سوم مدیریت اقتصاد کالایی از سرمایههای
ناهمگن یعنی سرمایه ارضی، سرمایه بازرگانی و
سرمایه مالی را صورتبندی میکند.
اما پرسش این است چرا نظریه مربوط به نیروی
کار باید ذات به شمار آید اما نظریه مربوط به
زمین پدیدار آن باشد؟ حرکت در درون دیالکتیک
سرمایه، حرکت از مقولههای اصلی و محوری به
سوی مقولههای زندگی روزمره نیست، بلکه حرکت
از مقولههای کمتر مشخص به سمت مقولههای
مشخصتر در بستر سرمایهداری خالص و ناب است.
سرانجام اگر ما واقعاً قصد داریم که یک هگلی
محکم و پابرجایی باشیم، باید بدانیم که تقابل
ذات و پدیدار متعلق به جلد دوم سرمایه است، آن
جا نشان داده میشود که برخی اشکال گردش،
پدیدارهای ضروری روابط اصلی تولید (ذات)
هستند. (19)
بدفهمی پوستون از رابطهی بین جلدهای یکم و
سوم سرمایه با خطای او برای ایجاد
رابطهی بین سطح منطقی و تاریخی مطابقت دارد،
زیرا که مارکس مطابق تعبیر او به سادگی از
مقولههای اصلی به مقولههای "تجربه روزمره"
میلغزد.
در حالی که من با پوستون توافق دارم که نظریه
مارکس در باره سرمایه، بدواً یک نظریه در باره
"اشکال معین میانجیگری اجتماعی" (20)
است؛ اما از اینجا نمیتوان به این نتیجه
رسید که مالکیت خصوصی، طبقه و بازار بخشهای
ذاتی یا اساسی نظریه مارکس به شمار نمی. به
نظر میرسد که حرکت پوستون در اینجا به قصد
آن است که در درستی اصطلاح "سرمایهداری
دولتی" برای شناسایی شوروی هیچ تردیدی باقی
نماند. برای او مدیریت دولتی یا اقتصاد
برنامهریزی شده به طور کامل با سرمایهداری
همخوانی دارد. بخش دیگر حرکت او رد کردن
نظریههای سرمایهداری سازمانیافته (مانند
نظریهی پولاک) است که منجر به نفی هر گونه
منطق سرمایه با تضادهای درونی میشود؛ زیرا که
سرمایهداری مطابق این نظر به چنان درجهای،
سیاسی شده است که دیگر نمیتواند حامل چنین
تضادهایی باشد. اما هیچ یک از این حرکتها
واقعاً ضرورتی ندارد. اگر ما دارای عقیده
روشنی در خصوص سرمایهداری هستیم این امر باید
در بحث مربوط به شوروی و درجه و میزان
سرمایهداری بودن یا یا نبودن آن به ما کمک
کند. بنابراین داشتن نظری روشن در باره
سرمایهداری باید مقدم بر تحلیل شوروی باشد.
برداشت من این است که اشتیاق پوستون در
صورتبندی شوروی همچون سرمایهداری دولتی
تاثیر نیرومندی روی بازتفسیر او از مقولههای
اصلی سرمایه دارد؛ همین امر به عینیت
نظریه او ضربه میزند. به علاوه واقعیت این
است که سرمایهداری همیشه تا حدود معین و قابل
ملاحظهای با دخالت دولت همراه بوده است، اما
این دخالت لزوماً به معنای پایان یافتن رقابت
در بازار نبوده است. بازار و رقابت اشکال
مختلفی به خود گرفته و میتوانند به درجههای
متفاوتی وجود داشته باشند. ما امروزه اما با
کاهش رقابت و نقش بازار به طور قطعی و اساسی
نسبت به زمانهای قبل مواجه نیستیم.
این تمهیدات پوستون نه تنها غیر ضروریاند
بلکه همچنین مخالف تاکیدهای خود مارکس در
سرمایه نیز به شمار می. مارکس به طور
روشنی استدلال میکند که قوانین حرکت سرمایه
در یک بستر سرمایهداری ناب و خالص است که به
طور کامل و شایسته نمایش داده شود؛ جایی که
هیچ محدودیتی برای رقابت وجود ندارد، مالکیت
به شکل خصوصی است و سودها نهایتاً از استثمار
کار توسط سرمایه نشات میگیرند. در واقعیت،
اما سرمایهداری خالص و ناب هرگز وجود نداشته
است، اما این امر مانعی برای نظریهپردازی در
بارهی سرمایه تحت شرایطی که قوانین
حرکت آن مصون از دخالتهای نیروها و شرایط
فرااقتصادی فرض شوند، نیست. در واقع چنین است
که حتی با در دست داشتن یک نظریهی نیرومند
منطق درونی سرمایه، پرسش مربوط به اینکه
دخالت سیاسی به چه میزان و تا چه حدی با
سرمایهداری انطباق دارد، امری مربوط به قضاوت
ما خواهد بود.
استدلال پوستون این است که بازارها ضرورتا از
یک مدل تعادل ایستا پیروی می کنند در حالی که
قانون ارزش یک قانون ایستا از نوع بازار نیست
بلکه یک قانون پویای تاریخی است. در این صورت
چطور میتوانیم با پوستون موافق نباشیم؟ مسئله
اما اینجاست که از نظر مارکس در سرمایهداری
گرایشی پویا به سمت تعادل به چشم میخورد، اما
هرگز به آن تعادل دست پیدا نمیکند. در واقع،
این دیدگاه و تصور در نظریه او آنقدر اساسی
است که کل نظریهی او بر امر بررسی چگونگی
گسستن دورهای گرایشهایی است به سمت تعادل
می. گسستهایی که موجب بازسازیِ (سرمایه) به
قصد حرکت به سمت یک حالت جدید تعادل میشود.
مشکل میتوان فهمید که چطور پوستون میتواند
بدون در نظر گرفتن رقابت بازار، درک مناسبی از
هرج و مرج در تولید به دست دهد که نظام را با
تلاطمهای تبآلود از یک بحران به بحران دیگری
میراند. در واقع این وضع برای نظام "شبه
عینی" و "شبه خودتعیینگر" مورد نظر پوستون
دارای اهمیت بسیاری است. در این صورت به نظر
میرسد که مارکس- و همچنین ما
–
نباید بین " قوانین ایستای بازار" و "قوانین
پویای تاریخی" تفاوتی قائل شویم.
تلاش پوستون برای گسست از تقلیلگرایی طبقاتی
"مارکسیسم سنتی"، او را به سمت نوعی
فرمولبندیهای ناشیانه و پرسشبرانگیز
میراند. اگر همانطور که برخی استدلال
کردهاند نوعی تقسیمبندی بین مارکسیستهایی
که به نظریههای "معطوف به طبقه"
و نظریههای" معطوف به سرمایه" باور دارند، در
آن صورت به نظر میرسد آن رویکردی مطلوب باشد
که بتواند بر این شکاف غلبه کند. متاسفانه
پوستون به تعمیق این شکاف کمک میکند. مثلاً
او میگوید:"مسئله عبارت از سطح بحث و نقد ما
از سرمایهداری است. آیا سرمایهداری باید
مانند شکلی از جامعه یا فقط شکلی از سلطهی
طبقاتی فهمیده شود؟".
(21)
من نمیدانم چرا سرمایهداری را نمیتوان
همچون یک شکلبندی اجتماعی دانست که سلطهی
طبقاتی یک نقش اساسی در آن بازی میکند. چرا
باید به این دوگانگی مصنوعی تن دهیم؟ من تاکید
پوستون بر اهمیت روابط اجتماعی شئی شده و
اهمیت مرکزی تقابل ارزش و ارزش مصرفی برای
دیالکتیک سرمایه را میپذیرم، اما روشن است که
آن اصلیترین و مهمترین ارزش مصرفی که سرمایه
در درون این دیالکتیک باید مدیریت کند، همانا
نیروی کار است. در واقع، نیروی کار باید به
شکل کالایی و اقتصادی به گونهای مدیریت شود
که در کمترین مدت میزان ارزش اضافی و سود را
به بیشترین حد برساند. این به معنای آن است
که اگر یک مقولهی اصلی در این نظریه وجود
داشته باشد همان مقولهی "استثمار طبقاتی"
است. پوستون به دلیل تعمدش برای پرهیز از
نظریهپردازی حول اهمیت مرکزی رابطهی طبقاتی
کار-
سرمایه، معمولاً سرمایه را به یک رابطه
خوداندیش تقلیل میدهد، در حالی که سرمایه
همان سلطهی آفریده شدهی خودِ کار است که بر
آن حکم میراند. نتیجه این است که تقابل مورد
نظر مارکس بین سرمایه و کار به تقابل بین کاری
که نقدا بیگانه است و امکان کار رها شده تبدیل
میشود، و سرمایه به درون کار همچون لحظهای
در رابطه آن با خودش بلعیده میشود. به نظر
من، این یک تردستی نظری است که نه فقط کاملاً
مخالف مقولههای اصلی سرمایه است بلکه هم چنین
بدون هیچ ضرورتی و به شکلی افراطی یک رویکرد
نظری مبتنی بر کار قبلی (مرده) را در برابر
رویکرد نظریه طبقاتی قرار میدهد، آنهم در
زمانی که هیچ نیازی اصولاً به تقابل بین
رویکرد سرمایهمحور و طبقهمحور نیست. پوستون
کاملاً به این امر روشنایی میبخشد آن جا که
میگوید: "بازبینی اهمیت مفهوم کار نزد مارکس
است که شالودهی بازتفسیر من از تحلیل از
سرمایهداری را تشکیل میدهد".(22)
اما در کتاب او تقریباً هیچ تمایزی میان
فرآیندهای واقعی کار در سرمایهداری یا
تاثیرهای فلجکننده تسلط ارزش بر ارزش مصرفی
نیروی کار و جوهر انسانی نیست. به جای آن،
پوستون بارها و بارها به شیوههای مختلف تاکید
میکند که نیروهای اجتماعی که متعلق به کار
هستند به گونهای بیگانه شده وارد شکلی از
سلطه اجتماعی میشوند، که دارای ویژگیهای شبه
(مستقل، عینی، خودتعیینگر) است. همانطور که
در بالا نیز اشاره کردم، لااقل در یک جامعهی
ناب سرمایهداری، این ویژگیها باید پیشوند
"کاملا"
را بگیرند و صفت یا پیشوند "شبه" به اندازه
کافی گویای مطلب مورد نظر نیست. در یک نظریه
جامعه سرمایهداری ناب روشن است که همه
سوژهها در واقع در عمل دارند به ارزش خودافزا
سوخت و تغذیه میرسانند. در واقع، اگر ما
خواهان یک نظریهی روشن از منطق درونی سرمایه
هستیم باید سرمایه را در حالتی در نظر بگیریم
که با نیروهای خارج از خود تداخل نکرده باشد.
برای درک چگونگی تاثیر دیگر سوژهها بر سرمایه
باید ابتدا به درک این نکته نائل آییم که عمل
سرمایه چطور بدون برخورد با مقاومت صورت می
گیرد. همانطورکه پوستون میگوید و به طور
گسترده نیز امری پذیرفته شده است: "کار در
سرمایهداری دارای تعین تاریخی است، اما این
امر لزوماً به معنای آن نیست که "مقولههای
اصلی زندگی اجتماعی در سرمایهداری مقولات
مربوط به کار" باشند. (23)
علیرغم آن که ارزش شکل اصلی اجتماعی یا
میانجیگری اجتماعی در یک جامعه ناب
سرمایهداری است؛ و ارزش نیز نهایتاً یک تجلی
از کار است، معهذا جامعه "ناب سرمایهداری"
نباید با جامعه سرمایهداری [مشخص] یکی تلقی
شود. در یک جامعه سرمایهداری معین، در تقابل
با یک منطق درونی مجرد، اشکال و نیروهای
اجتماعی فراوانی میتوانند با قانون ارزش
مفصلبندی شوند و در نتیجه این آمیزش نمیتوان
تقدم ارزش بر دیگر نیروها را امری مسلم
پنداشت. برای درک برخی جنبههای زندگی
اجتماعی، جنسیت یا نژاد میتواند مهمتر از
قانون ارزش باشد، و ما باید همیشه زمینههای
خاص و معین را مطالعه کنیم و پیشاپیش تقدم
ارزش یا کار را اعلام نکنیم. به علاوه اعلام
این امر ضرورتی ندارد که: "ارزش یک شکل
اجتماعی است که تجلی ... مصرف زمان کار مستقیم
انسانی است.(24)
این امر، به یک "نظریهی پیکرمند ارزش
کار"
اشاره دارد که به نظر من بسیار مسئله ساز است.
شاید بدیهیترین دلیل مسئله ساز بودنش ارجاع
به این اظهار نظر مارکس باشد که میگوید:"
کار هزینه شده برای چیزی که تقاضای اجتماعی
برایش وجود ندارد، کار اتلاف شده است
و در نتیجه نمیتواند بخشی از ارزش به شمار
آید".
چنین شیوه تفکری همچنین میتواند منجر به
نوعی بررسی تجلییافتگی از ارزش شود که قادر
به بررسی شایسته میانجیگری انجام شده برای
جدا نمودن مقولهای همچون "بهره" از "زمان
کار مستقیم" نیست.
برای پوستون یافتن تناقضات در مقولههای اصلی
که اشاره به فراسوی سرمایهداری و به امکان
تحولشان دارند، از اهمیت بسیاری برخوردار
است. اما همانطور که بعداً بسیار مفصلتر
نشان خواهم داد امکان تحول درونی سرمایهداری
به وجود چنین تناقضهایی وابسته نیست.
تناقضهای درون دیالکتیک سرمایه فقط برای به
جلو راندن و انکشاف مقولههای اصلی است؛ و
قادر به نشان دادن تناقضهای بین واقعیت و
امکان (پتانسیل) در شرایط جاری و معین نیست.
ترکیب و آشفته کردن این دو نهایت با یکدیگر
تنها منجر به نوعی گرایش به سمت یک شکل افراطی
از ذاتگرایی یا ایدهآلیسم میشود، چرا که
بین تناقضهای منطقی و سوژهی جمعی که برای
تحول سرمایهداری مورد نیاز است به طور مناسب
و شایسته تفکیک قایل نمیشود. اگر روشی را که
پوستون میگوید دنبال کنیم که "مارکس سرمایه
را همچون جوهر خودپویی توصیف میکند که سوژه
نیز به شمار میرود".(25)
در آن صورت نتیجه این است که تئوری ما نظریهی
خودانکشافی سرمایه یا به بیانی تئوری سرمایه
در باره خویش است. از نقطه نظر من، در منطق
درونی سرمایه، آنچه که بیش از هر چیز دیگر
باید مورد اعتراض قرار گیرد دقیقاً همان
شئیشدگی اشکال اجتماعی است که اگر در برابر
آن مقاومت نشود ما را به بردگان افزایش کوتاه
مدت سود، فارغ از هزینههای انسانی آن بدل
خواهد کرد. اما از آنجا که سرمایه فقط در سطح
سرمایهداری ناب، به کلیت اجتماعی تبدیل
میشود، پس تاریخ را به طور محدود و جزیی
میتواند در چنگال خود بگیرد. در سطح تاریخی،
دقیقاً به خاطر بی تفاوتی کامل سرمایه نسبت به
ارزشهای انسانی در برابر انگیزهی کسب سود،
ما همیشه در برابر سرمایه مقاومت کرده و همیشه
مقاومت خواهیم کرد. فقط لازم است ما آن نوع
تضادهایی را بیابیم که پوستون در مقولههای
اصلی جستجو میکند، تا حدی که این مقولهها
کلیتی را در سطح تاریخ تشکیل میدهند. اما من
فکر میکنم که حتی پوستون هم مسئله را
نمیتواند به این شکل طرح کند.
طبق نظر پوستون "ارزش هر چه کمتر به وسیلهی
مناسبی برای سنجش و اندازهگیری
"ثروت
مادی"
تولید شده تبدیل شده است".(
26)
با آن که شاید این نکته در برخی عرصهها درست
باشد اما برای من متقاعدکننده نیست. چرا که
ارزش ذاتاً نسبت به ارزش مصرفی بی تفاوت است.
ارزش هرگز یک سنجش مناسب هزینهها و فایدههای
واقعی اجتماعی نیست. به علاوه من فکر نمیکنم
که افزایش بارآوری کار، موجب "هر چه کمتر
شدن" اهمیت ارزش شود. اساسا سرمایهداری
میتوانسته است و میتواند در هر زمانی از
تاریخ خود سرنگون شود. در مراحل مختلف از
تکامل خود که بی تفاوتی نسبت به ارزشهای
مصرفی متفاوت میتوانند دلیل خوبی برای تحرک
تودهها و به صحنه کشاندن آنان باشد.
امروزه، سوژهی جمعی ضد هژمونیک میتواند حول
بی تفاوتی نسبت به آن دسته از ارزشهای مصرفی
شکل گیرد که بیشترین بخش مردم را آزار می
دهد. این تدبیر به مراتب بهتر است تا این که
منتظر رشد و کمال تناقضهای مقولههای اصلی
پوستون بمانیم، تناقضاتی که سرانجام تقابل بین
کار بالقوه و بالفعل را به حدی چشمگیر کند که
فقط ابلهان از پذیرش نتایج الزامی آن سرباز
زنند.
پوستون میگوید که دیالکتیک سرمایه، ریشه در
تضاد بین شکل کالایی ارزش و ارزش مصرفی دارد و
در نتیجه او فقط پیرامون مساله تضاد، به
شیوههای بسیار گزینشی و محدود متمرکز میشود.
به نظر میرسد که مقولههای اصلی، همانطور که
قبلاً نیز ذکر شد، با پایان جلد یکم سرمایه به
اتمام میرسند اما حتی مفهومپردازی جدید او
از جلد یکم هم گزینشی و یک جانبه است. در
بسیاری از بخشهای کتاب او "ثروت" را به جای
"ارزش مصرفی"
نهاده و ادعا میکند که یک تضاد اصلی بین ارزش
و ثروت وجود دارد. بخشی از این جابهجایی
میتواند موجب بروز اشکالی نشود، اما نقص
آنجا است که او با تکیه زیاد بر یک تضاد
بسیار عام از توجه و بحث تضادهای بسیار مهم
بین ارزش و ارزش مصرفی غافل میماند که در هر
سه جلد سرمایه وجود دارد. بدین ترتیب او تضاد
بسیار مهم بین ارزش خودافزا و ارزش مصرفی
نیروی کار را در سایه قرار می دهد. در حالی که
بخشهای زیادی از کتاب او به کالا و سرمایه
میپردازد اما او هیچ بحث جامعی در باره اهمیت
تضادهای ارزش و ارزش مصرفی در پیوند با پول
ارائه نمیکند. نزد پوستون بحث "ارزش اضافی
نسبی" به خاطر پیوند آن با رشد بارآوری جایگاه
مهمی دارد اما بحث این مقوله در جلد یکم به
طور جدی، ناکامل مانده است؛ چون این بحث در
جلد اول در بستر سرمایه همگن صورت میگیرد و
در نتیجه به طور منظم نمیتواند سازوکاری که
بارآوری را برمیانگیزد، صورتبندی کند
(سازوکار سود مازاد، که در جلد سوم
نظریهپردازی میشود). و به همین شکل هم قادر
به نظریهپردازی مسائل غامض و پیچیده جایگزینی
و تعویض سرمایه ثابت و رابطهی آن با
بحرانهای ادواری نیست (که در جلدهای دوم و
سوم بحث شده است).
بحث پوستون در باره زمان بسیار جالب است اما
بخش زیادی از این بحث از منابعی خارج از
سرمایه برگرفته شده است. در حالی که
سرمایه جلد دوم حاوی بحثهای غنیتری در
این باره است، هر چند که نوعی رشدنایافتگی در
آنها به چشم میخورد. اینجا، ما با
پیچیدگیهای زمانهای گوناگون مرتبط با
لحظههای مختلف گردش سرمایه روبهرو هستیم:
خرید و واگرد سرمایه متغیر، ثابت و بخش گردان
و استوار سرمایهی ثابت، زمان کار و زمان
تولید، فروش محصول و انباشت ارزش اضافی، زمان
(کامل) گردش و زمان کامل تولید. یک بحث کوتاه
از رابطهی بین تعویض و جابهجایی سرمایهی
ثابت و بحرانهای ادواری وجود دارد. و
زمانمندی
3
چرخه سرمایهی پولی، سرمایهی مولد و سرمایهی
کالایی نیز مورد بحث قرار میگیرد. با توجه به
همه اینها میبینیم که سرمایه دارای
انگیزهای بسیار مهم برای کوتاه کردن زمان کلی
واگرد دارد که در شوریدگی ویژه آن برای شتاب
بخشیدن واگرد سرمایه نسبت به زمان مجرد خود را
نشان میدهد. علیرغم آن که پوستون به درستی
به سلطهی زمان مجرد و فرو افتادن زمان تاریخی
به درون زمان حال اشاره دارد، معهذا من بر این
باورم که چنانچه به طور عمیق پیرامون بخشهای
مختلف سرمایه در جلد دوم تامل کنیم
شیوههای دیگری برای بحث در باره زمان وجود
دارد که در نزدیکی بیشتری با نظریه سرمایه
قرار داشته و پیچیدهتر از بحث ارائه شده توسط
پوستون نیز هستند.
سرانجام این که پوستون با محدود کردن
مفهومپردازی جدید خود از "مقولات اصلی"، به
یک درک یکجانبه از بعضی مقولات در جلد یکم
سرمایه، موفق نمیشود که محدودیتهای ارزش
مصرفی در ارتباط با گردش سرمایه، زمان واگشت و
بازتولید گسترده در جلد دوم را مورد بحث قرار
دهد. او نمیتواند تناقضهای ارزش مصرفی را که
باعث محدودیت شکلگیری قیمتهای عقلانی در
سرمایهداری میشود و محدودیتهای ارزش مصرف
در ارتباط با تجارت، بانکداری و سرانجام
تضادهای ارزش مصرف در پیوند با مدیریت اقتصاد
کالایی زمین در جلد سوم را توضیح دهد
نظریهپردازی سطح منطقی و تاریخی بحث
من قبلا گفتم که برخی ناروشنیهای موجود در
نظریه پوستون از مقولات اصلی سرمایه ناشی از
ابهام رابطه بین سطح منطقی و تاریخی بحث است.
چون این رابطه ناروشن است، موضوع شناخت او نیز
ناروشن است. برخی از مفاهیمی که او مورد
استفاده قرار میدهد اصطلاحهایی به شرح زیر
هستند "مدرنیته" (27)،
"کلیت اجتماعی تمدن سرمایهداری"، (28)"جامعه
مدرن"، (29)
"جامعه سرمایهداری"، (30)
"فرماسیون اجتماعی سرمایهداری"، (31)
"هستهی اصلی سرمایهداری"، (32)
"تاریخ جامعه مدرن"،
(32)
"مقولات مربوط به سرمایهداری کاملاً
رشدیافته"، (34)"مجردترین
سطح منطقی سرمایه"، (35)"ذات
سرمایهداری"
(36).
علیرغم آن که چنین شیوهی صورتبرداری
اصطلاحها از سوی من میتواند کمی نامنصفانه
به نظر آید، زیرا که اصطلاحهای مختلف مورد
استفاده پوستون دال بر جنبههای مختلف و
زمینههای گوناگون بحث دارند، معهذا من
اصطلاحهای او را این گونه فهرستوار می نویسم
تا به ویژه در پرتو تصدیق صریح او در باره
اهمیت سطوح متمایز بحث، تنوع فوقالعاده و عدم
انسجام مفاهیم کاربردی او را مورد تصریح قرار
دهم. چنین کاربردی از مفاهیم را فقط میتوان
به حساب خطای او در درک رابطهی مهم سطح منطقی
و سطح تاریخی گذاشت. همانطور که من قبلاً هم
گفتهام "سرمایهداری" یا "کلیت اجتماعی تمدن
سرمایهداری" عین مقولات اصلی سرمایه نیستند،
چرا که منطق سرمایه فقط یک دریافت محدود و
نسبی بر تاریخ دارد. در واقع، به نظر من، بخش
عمدهای از اقتصاد سیاسی مارکسیستی باید
دقیقاً مشغلهاش این باشد که ضعف و قدرت این
دریافت را شناسایی کرده و آگاهی به امکان
مقاومت در برابر این دریافت و محو آن را
فراهم کنند.
اگر مقولات اصلی سرمایهداری از پویایی
جهتدار تاریخی برخوردارند، این امر فقط در یک
معنای مجرد و محدود صادق است. دقیقاً به همین
خاطر است که هیچ غایتی را نمیتوان از منطق
درونی سرمایه استنتاج کرد. پوستون تمرکز زیادی
بر موضوع رشد بارآوری به مثابهی یک پویایی
جهتدار دارد. این احتمالا درست است که
سرمایهداری با ماشینی شدن خودکار کامل
هیچگونه همخوانی ندارد، اما رشد بارآوری
مبین میرایی و زوال سرمایهداری است. ما تصور
دقیقی از این مطلب نداریم که سرمایهداری تا
چه میزان میتواند رشد فزاینده بارآوری را در
خود جذب کند همین طور هم نمیدانیم چه میزان
زمان لازم است تا تضاد بین رشد بالفعل و
بالقوهی بارآوری ما را به پذیرش امکاناتی
وادارد که با آن روبهرو میشویم. سرمایهداری
ممکن است مدتها قبل از بلوغ تضادهای بارآوری
در سطوح عالی از بین برود، این امکان نیز وجود
دارد که سرمایهداری به دلایلی که ربط زیادی
به رشد بارآوری ندارد، از پای در آید.
سرمایهداری میتواند لااقل در کوتاه مدت، با
بدیلهائی جایگزین شود که به مراتب از آن
بدترند. و اصولا به نظر بعید میرسد که
سرمایهداری بتواند به ماشینی شدن کامل نزدیک
شود.
استدلالهای مشابهی در پیوند با دیگر گرایشات
بحث شده در نظریه مارکس حول روابط ضروری و
درونی سرمایه میتوان ارائه کرد. مثلاً گرایش
به سمت تمرکز عبارت است از گرایش به سمت ایجاد
بنگاهها و شرکتهای بزرگتر در یک بخش
اقتصادی، که نباید لزوماً به معنای کاهش تعداد
آنها تلقی شود. در حالی که تمرکز، به معنای
تعداد کمتر شرکتها است، اما در چارچوب
دیالکتیک سرمایه روشن نیست این تمرکز با چه
سرعتی میتواند در تاریخ اتفاق بیفتد و تا چه
حد میتواند توسط گرایشات دیگر خنثی شود.
موارد مشابهی میتوان راجع به گرایش سرمایه به
گسترش، گرایش به سمت بحرانهای ادواری، گرایش
سرمایه ثابت به افزایش سهم خود از سرمایه، و
نظایر آن گفته شود. همه اینها فقط گرایشهایی
بسیار مجرد با جهتمندی باز هم مجردی هستند.
جهتمندی آنها میتواند در سطح مشخص و در یک
دوره طولانی از زمان، تا حدی و به درجاتی
متوقف شده یا از مسیر خود منحرف گردد. در
نتیجه ارجاع به نظریه مقولات اصلی همچون یک
نظریه مستقیم از تحولات تاریخی جاری گمراه
کننده است.
علاوه بر افزایش بارآوری، پوستون پویاییهای
جهتدار دیگری را طرح میکند که به تضادهای
بین ارزش و ثروت مادی و زمان مجرد و زمان
تاریخی مربوط میشود. همانطور که در بالا
متذکر شدم، معلوم نیست که تضاد کنونی بین ارزش
و ثروت ضرورتاً بدتر از تضاد آنها در
دورههای معینی در گذشته باشد. در حالی که
امروزه به نظر میرسد که تضاد بین زمان مجرد و
زمان تاریخی شدت یافته و به مرحله حادی رسیده
است، و این امر از جمله منجر به اشتغال ذهنی
از قبیل پیدایش "نظریه شتاب" (37)
گشته، اما با این همه معلوم نیست که این تضاد
چه نقشی در غلبه بر سرمایهداری بتواند ایفا
کند. در واقع، تضادهایی که پوستون مورد بحث
قرار میدهد، آنقدر مجردند که حتی قادر
نیستند با میزانی از تعین و انضمام به نوعی
جهتمندی تاریخی جاری نزدیک شده و در خدمت خلق
نیروهای معطوف به تغییر رادیکال قرار گیرند که
خواست خود پوستون نیز میباشد. از استدلال
بالا چنین استنباط میشود که نظریه مارکس در
باره منطق سرمایه، نظریه ای معطوف به رشد و
تکامل مقولات اصلی و نه رشد و تکامل تاریخ
است. علیرغم این، روشن است که منطق سرمایه نقش
مهمی در رشد و تکامل تاریخ بازی میکند.
پوستون رویکرد خود را به عنوان
یک رابطه میان
’شکل
تاریخاً معین میانجیگری اجتماعی و اشکال
اجتماعی
"عینیت"
و
"ذهنیت"’
توصیف میکند.(38)
به علاوه در حالی که سرمایه میتواند
شبه-شئیشدگی باشد، اما پوستون میل ندارد
آگاهی را همچون یک "بازتاب صرف شرایط عینی"
بررسی کند. (39)
این یک حوزهی مهم بحث است زیرا که بسیاری از
نظریهپردازان به علت مشغلههای ذهنی کنونی
حول نظریهی تکوین ذهنیت، مارکسیسم را به نفع
شکلهایی از پساساختارگرایی ترک گفتهاند زیرا
یک ارزیابی عام از نظریه مارکسیستی در این
حوزه، جدا از درستی یا نادرستی آن، نشان از
محدودیت و فقر نظری آن دارد. در واقع من فکر
میکنم که اقتصاد سیاسی مارکسیستی میتواند
سهم مهمی در پیوند با نظریهی ذهنیت ادا کند،
البته در صورتی که با رویکردهای دیگر ترکیب
شود. در بستر یک جامعه سرمایهداری ناب،
جائیکه آگاهی مانند بازتابی از شرایط عینی
دیده میشود، به نتایجی بسیار محدود در باره
اشکالی از ذهنیت میتوان دست یافت. مثلاً در
یک جامعه ناب سرمایهداری، افراد باید همچون
شخصیتهای قانونی و حقوقی قادر به خرید، فروش،
انعقاد قرارداد و
مالکیت درک شوند. اما در سطح تاریخی یک فرد
حقوقی به درجات متعدد و به اشکال متفاوتی وجود
دارد که منوط به مرحله رشد سرمایهداری است و
همین نکته را به درجات متفاوت میتوان به
اجتماعهای خاصی نظیر دولتها، شرکتها یا
اتحادیهها نیز تعمیم داد. مثلاً در انگلیس تا
اواخر قرن نوزدهم، زنهایی که ازدواج میکردند
تا حدود زیادی جایگاه حقوقی خود را از دست
میدادند. این نمونه نشان میدهد که اشکال
ذهنیت اخذ شده از منطق سرمایه مجرداند و
بایستی با انبوهی از اشکال دیگر فاعلیت ترکیب
شوند که برخی به منطق سرمایه نزدیکتر و برخی
دارای استقلال بیشتری هستند.
در پیوند با آن نظریهای که سوژه را محصول
جامعه میداند، اقتصاد سیاسی مارکسیستی بهتر
است که در برابر رویکردهای فوکویی، لاکانی و
غیره با روی گشاده برخورد کند. این رویکردها،
به موضوعات چگونگی اشکال متفاوت ذهنیت و عینیت
پرتو جدیدی افکنده و رابطهی آنها را با هم
مورد بحث قرار داده است و ما میتوانیم آنها
را در سطوح مختلف اقتصاد سیاسی ادغام کنیم. از
نظر من استفاده پوستون از واژه "کلیت" به خاطر
گرایش آن به مخلوط کردن سطح منطقی و سطح
تاریخی دچار مشکل است. مثلاً، وقتی که او
میگوید: "آیا شکلبندی اجتماعی
سرمایهداری... مانند کلیتی اجتماعی وجود دارد"؟
(40)
آیا این اظهار به معنای آن است که او نظام
اجتماعی سرمایهداری را "کلیتی" میداند نظیر
آنچه که نظریه منطق درونی سرمایه معرفی
میکند؟ پاسخ منفی است، در واقع، استدلال من
این است که نظام اجتماعی سرمایهداری اصلاً
کلیتی را تشکیل نمیدهد، لااقل نه به معنای
جدی کلمه که یک اصل وحدتبخش را درون
سرمایهداری القاء میکند. تمام نظامهای
اجتماعی سرمایهداری هماکنون موجود فقط تا
حدی سرمایهداری هستند؛ منطق سرمایه علیرغم
آنکه احتماًلا قدرتمندترین نیروی اجتماعی
است، اما قادر نیست که همه نیروهای اجتماعی
دیگر را زایده خود کرده یا فلجشان سازد. حتی
در ایالات متحده آمریکا بخش بزرگی از کار وجود
دارد که مثلا همچون کار آزاد، کار داوطلبانه،
کار خانگی، کار اجباری و غیره عاری از مظاهر
شیوهی کار مزدی است. در حالی که نظریه یک
جامعه ناب سرمایهداری نظریهای مربوط به یک
کلیت در معنای جدی آن است معهذا این منطق هرگز
در سطح تاریخ مشخص، شکل کاملا غالب نیست و
آنجا که شکل مسلط است در معرض حرکت های
تقویتکننده و حرکتهای بازدارنده و مقاومت
های پیشبینی ناشده قرار داشته و دارای
نوسانات بوده و قابل انعطاف است. شکی نیست که
سرمایه یک نیروی یکپارچهساز و تمامیتبخش
است
اما در سطح تاریخی هرگز به یکپارچگی دست
نمییابد و اگر دست یابد، در آنصورت باید
همچون پوستون دل به تضادهای درونی سرمایه
ببندیم یا به شورش زیباییشناسانه مارکوزه در
برابر یک کلیت شئیشده روی آوریم.
پوستون از "تشکیل و تکوین متقابل ساختارهای
عمیق اجتماعی و کنش و تفکر روزمره"
مینویسد. (41)
بی شک بخشی از این گفته صحیح است زیرا که اگر
کنش و تفکر روزمره به طور رادیکال عوض شود،
ساختارهای عمیق نیز بایستی عوض شوند و به عکس.
استدلال من اما این است که چنانچه تعامل بین
ساختارهای عمیق اجتماعی و کنش روزمره همچون
یک رابطه مستقیم "تکوین دوجانبه" تصور شود
آنگاه تصویر گمراهکنندهای به دست دادهایم.
مشکل این تعریف آن است که به ساختار عمیق
سرمایه و خصلتهای آن کم بها میدهد. از آنجا
که ساختار عمیق سرمایه است که هستی آن را
تعریف و تبیین میکند پس تغییر آن ساختار عمیق
نیز مستلزم وجود یک عمل عمیق است که به ریشه
دست برده و انقلابی باشد. به علاوه باید در
نظر داشت که ساختار از آنجا که ریشهدار و
عمیق و قدمت دار است، پس قادر است که افراد
انسانی را از بدو تولد مشروط و مقید به چارچوب
خود کند، به حدی که مقابله با آن حاوی مشکلات
و خطرات جدی باشد. پس از آنجا که کنش روزانه
به درجاتی توسط ساختار عمیق سرمایه شکل گرفته
است، کنش روزانه قادر به براندازی آن نخواهد
بود مگر این که یک عامل خودآگاه و قدرتمند
جمعی در صحنه تاریخی ظهور کند و بر
سرمایهداری غلبه کند. کنش روزانه در یک جامعه
ناب سرمایهداری که همان مقولات جلد سوم
سرمایه است، اتفاق نمیافتد. مثلا جلد سوم
بر این فرض استوار است که کل زمین در تصاحب یک
طبقهی مالک مستقل است و هیچ بخش از آن توسط
سرمایهداران تصرف نشده است. این فرض نشان
میدهد که سرمایه میتواند از یک شاخهی
تولیدی به شاخه تولیدی دیگری با هدف تکوین نرخ
متوسط سود منتقل شود. فرض (جلد سوم سرمایه)
این است که چیزی به نام انحصارات یا دخالت
دولت وجود ندارد و مانعی بر سر راه تحرک کار
قرار ندارد. در حالی که هیچ یک از این شرایط
فرضی در "کنش روزانه" سرمایهداری معاصر دیده
نمیشود. استدلال من این است که عدم توجه به
میانجیهای پیچیدهای که منطق سرمایه را از
کنش روزمره جدا میکند، بر خطا میرود. پس،
ساختار عمیق سرمایه و کنش روزانه با هم رابطه
دارند اما این رابطه از نوع تکوین مستقیم و
متقابل نیست.
برای پوستون، قدرت یکپارچهساز و تمامیتبخش
سرمایه طوری است که "سرمایه جهانی پیدا میکند
که آن را قادر ساخته تا دیگر اشکال اجتماعی را
تخریب کرده، در خود جذب کند و از آنها فرا
رود." (42)
به نظرم بخشی از این ادعا میتواند صحیح باشد
اما نیاز به تصحیح، توجیه و استدلال بیشتری
دارد. نیروی شئیکننده سرمایه چنان است که
گرایش دارد بر دیگر اشکال اجتماعی تاثیر
بگذارد. این تاثیرگذاری، بیش از آن است که
آنها بر روی سرمایه برجا میگذارند. اما به
نظرم گفتن این که "سرمایه دیگر اشکال اجتماعی
را تخریب کرده، در خود جذب نموده و از آنها
فراتر میرود" اغراقآمیز است.گاهی اوقات
اشکال اجتماعی نظیر مذهب بنیادگرا یا
ناسیونالیسم میتواند به مثابهی واکنشی علیه
سرمایهداری رشد کند، تنها برای آن که بتواند
قدرت و استقلال کافی یافته و علیه سرمایهداری
و برای تغییر آن وارد عمل شود. اشکال معینی از
زندگی اجتماعی میتوانند برای دورههای طولانی
در استقلال نسبی از سرمایهداری به سر برده و
برای تغییر آن از پایگاه نسبتا مستقل خود دست
به عمل زده و بر آن اثر گذارند. یک مثال در
این مورد میتواند دولت مدرن باشد. تصور این
که دیگر اشکال اجتماعی مثلاً زبان به طور کامل
بتواند تحت تابعیت سرمایه باشد دشوار است، هر
چند که میتواند تحت تاثیر آن قرار بگیرد. اما
"تاثیر گرفتن از "چیزی بسیار متفاوت از "ادغام
شدن در آن" است. به علاوه علیرغم آنکه
عقلانیت سرمایهداری به شکل خردابزاری در
جهان، بسیار قدرتمند است، اما اگر بر این باور
باشیم که کل عقلانیت در عقلانیت سرمایهداری
ادغام شده است، در آن صورت دیگر امید به رهایی
بیهوده خواهد بود. زیرا که اندیشیدن علیه
سرمایهداری غیر ممکن است، چه رسد به آن که
علیه آن وارد عمل شویم. از اینجا میتوان به
این نتیجه دست یافت که بسیاری از اشکال
اجتماعی با استقلال نسبی خود از سرمایه باقی
میمانند، و سرمایه در مسیر رشد و تکامل
تاریخی خود، میتواند به ظهور اشکال اجتماعی
جدیدی یاری رساند که شاید بتوانند به درجهای
از استقلال نسبی از آن دست یابند. حتی
شکل کالایی در مسیر عام و همه گیر شدن خود
میتواند در اثر برخورد با ارزشهای مصرفی که
در برابر منطق کالایی مقاومت نشان می دهند، سر
خم کند، و حتی سرمایه در مسیر جهانی شدن
میتواند به وسیله پیشامدها و اضطرارهای سیاسی
که قادر به کنترل آنها نیست، تعدیل شود.
خوشبختانه قانون ارزش در سطح تاریخی هرگز یک
میانجی کامل اجتماعی نیست.
طبق نظر پوستون، هدف مارکس از شیوهی ارائه،
نه انکشاف تاریخی، بلکه انکشاف منطقی بود که
از هستهی اصلی نظام، حرکت خود را شروع
میکرد. (43)
اما زمانی که به مقولهی "ارزش اضافی نسبی"
میرسیم، مطابق نظر پوستون، سطح منطقی با سطح
تاریخی مغشوش میشود. اما چگونه این امر
میتواند اتفاق بیفتد؟ مگر نه آن که ارزش
اضافی نسبی وجود سرمایه همگون و کار را چیزی
مسلم میانگارد در حالی که این شرط در عرصهی
تاریخی هرگز وجود نداشته است. علاوه بر این،
اگر منظورمان از ارزش اضافی افزایش صرف
بارآوری است این امر مدتها قبل از انقلاب
صنعتی نیز در سرمایهداری وجود داشته است. اما
پوستون ادامه میدهد: "منطق دیالکتیکی تاریخ-
ویژهی جوامع پیشرفته سرمایهداری است".(44)
این تز احتمالاً به تولید کارخانهای اشاره
دارد. پرسش پس این است که سرمایهداری چه
زمانی آنقدر رشد مییابد که منطق دیالکتیکی
آن فعال گردد؟ در
1850،
انگلیس پیشرفتهترین کشور سرمایهداری در جهان
بود اما تنها یک بخش نسبتاً کوچک از کل اقتصاد
آن را تولید کارخانهای تشکیل میداد. از آنجا
که خود مارکس هم گهگاه به گونهای از همکاری،
تقسیم کار و ماشینی شدن صحبت میکند که گویی
آنها سه مرحله از رشد سرمایهداری به شمار
می، میتوان به سادگی دریافت که پوستون به
دام این توالی افتاده است. اگر کسی تاریخ
واقعی را مطالعه کند در میباید که چنین
مراحلی (مجزا از هم) یافت نمیشوند و در واقع
از آغاز تا پایان سرمایه حاوی هر سه مرحله به
طور توامان بوده است. مثلاً در نظام سفارشی که
بر تولید کارخانهای مقدم بوده، اهمیت اصلاح و
بهبود چرخهای ریسندگی و دوکهای دستی برای
رشد بارآوری عمدهتر از تغییرات انجام شده در
همکاری و تقسیم کار بود. در واقع، همکاری و
تقسیم کار با شروع تولید کارخانهای به طور
واقعی اهمیت یافتند. از نظر من، بزرگترین
خطای پوستون این ادعا نهفته است که در
سرمایهداری رشدیافته به ترکیبی از سطوح
تاریخی و منطقی ادغام یافته در هم دست
مییابیم. چرا که با این نظر، او خود را از
امر تشریح و پژوهش میانجیهایی که بخش منطقی
و تاریخی را به هم مربوط میکنند، محروم
میسازد؛ همان بخشی که برای پرهیز از
ذاتگرایی و تقلیلگرایی اهمیت دارد. (45)
تحول
من با برخی از تزهای اصلی پوستون مبنی بر نیاز
به گسستی رادیکال از سرمایهداری موافق هستم.
اذعان او به این واقعیت که جنبهی ارزش مصرفی
توسط جنبه ارزش آلوده و مستتر گشته به این
معنا است که مسئله فقط آزاد کردن ارزش مصرفی
از قید ارزش نیست بلکه کشف قابلیتهای ارزش
مصرفی نیز از اهمیت برخوردار است که توسط
ارزش از کار افتادهاند. مثلاً تولید غذا را
در نظر بگیریم، ما امروزه اطلاعات زیادی راجع
به تغذیهی موثر انسان و اطلاعات زیادی راجع
به کشاورزی قابل دوام
داریم اما پیشرفتهای جدی در این عرصهها
بسیار کم انجام شده است زیرا که جنبهی ارزش
شکل مسلط است. فشارهای شدید برای افزایش
بارآوری در کشاورزی موجب نابودی فزایندهی
زیستمحیطی شدهاند، در عین حال نیاز معتاد
کردن مردم در کشورهای پیشرفته به غذاهایی که
به شکل صنعتی تهیه شدهاند و برای به حداکثر
رساندن سود است، سبب ایجاد اپیدمی چاقی و دیگر
مشکلات سلامتی گشته است، (و این در حالی است
که) نیمی از مردم جهان به علت فقر که تا
درجهی زیادی توسط سرمایهداری ایجاد گشته
است، تغدیه ناکافی دارند. نیاز به سازماندهی
مجدد همه فعالیتهای ارزش مصرفی ما، البته
باید شامل فرآیندهای با اهمیت کار، تولید و
توزیع نیز گردد. و یکی از نتایج این
سازماندهی مجدد، باید الغای نیرویکار به
مثابهی کالا باشد. به باور من این نکات مورد
پذیرش بیشتر مارکسیستهای امروزی است.
عدم توافق با پوستون آن جا است که "سوسیالیسم
واقعاً موجود" را در واقع فقط "یک شکل بدیل و
شکست خورده از انباشت سرمایه"
معرفی میکند. (46)
اظهار نظر او با توجه به فشارهای ایدئولوژیک
در جهان امروز امری عمومی است زیرا
سوسیالیستها به این طریق تا حد زیادی قادرند
با استالینیستها که در شوروی سابق و کشورهای
دیگر دست بالا را داشتند مرزبندی کرده و گسست
خود را از آنها اعلام کنند. به نظر من اما
این برخورد در واقع ساده کردن مساله برای
سوسیالیستها است. ما نیاز به بازآموزی و
یادگیری از تجربیات و اشتباهات سوسیالیسم
شوروی داریم و نه این که ساده و آسان آنرا به
مثابهی یک شکل سرمایهدارانه رد کنیم. با
اتکا به نظریهی منطق درونی سرمایه به قصد
دستیابی به درکی درست از ماهیت سرمایهداری
قادر خواهیم بود که از یک نقطه ارجاع معین و
روشن به بررسی جنبههای سرمایهدارانه و
جنبههای سوسیالیستی نظام شوروی بپردازیم. مدل
شوروی در واقع تجلی یک خیز بلند بشریت برای
تحقق سوسیالیسم بود و شکست آن در امر تحقق
سوسیالیسم نیز تراژیک بود. این مدل در بعضی
حوزهها موفقیتآمیز و در برخی حوزههای دیگر
کمتر موفقیتآمیز عمل کرد و تلاشهای آن در
بسیاری از موارد به خاطر اجبار رقابت آن با
سرمایهداری هژمونیک جهانی سترون و ناموفق
ماند. من بر این باورم که چنانچه ما تجربه
شوروی را فقط به مثابهی یک شکل ناموفق از
سرمایهداری ببینیم آنگاه قادر به فراگیری
درسهای ارزنده از این تجربه نخواهیم بود. در
ضمن علیرغم آنکه من با پوستون موافق نیستم که
یک اقتصاد برنامهریزی شده میتواند
سرمایهداری باشد معهذا فکر میکنم که پوستون
در کم اهمیت جلوه دادن بحث تقابل بازار و
برنامهریزی محق است، زیرا که یک اقتصاد
برنامهریزیشده میتواند در عین حال شکلی از
بربریت باشد. اقتصاد سرمایهداری پیشرفته
نباید بازارها را با قهر فرااقتصادی کنار
بگذارد و تنها راه تحقق کنار زدن بازار،
پیشرفت هر چه بیشتر دموکراسی است. به علاوه،
پیشرفت در دموکراسی اقتصادی شامل استفاده
برنامهریزی شده از بازارها نیز میشود. صد
سال بعد شاید بازارها همچون ابزار زمختی برای
ارزشگذاری چیزها به نظر رسند که انسانها
مجبور بودند برای یک دوره طولانی از تاریخ خود
بدان اتکاء کنند.
مسائل و مشکلات زیادی در رابطه با بازارها
مطرح است، اما یک مشکل واضح و فزاینده این است
که آنچه که بازارها به عنوان "امر بیرونی و
نامربوط" حذف میکنند میتواند دارای اهمیت
جدی برای هزینههای واقعی اجتماعی یا مزایای
یک محصول باشد. اگر ما هزینههای واقعی
اجتماعی را به شکل قیمتها بررسی کنیم در
آنصورت قیمتها ابزار برنامهریزی میشوند که
ما خود آنها را آگاهانه وضع کردهایم.
نقد دیگری که من بر بینش پوستون از تحول دارم
تاکید او بر اهمیت تضاد بین کار سرمایهدارانه
بالفعل و کار سوسیالیستی بالقوه است. این یک
شیوهی روشنفکرانه از درک تحول بدون هیچ بحثی
حول شکلگیری یک فاعل جمعی ضد هژمونیک است.
البته یک تحول موفقیتآمیز باید علاوه بر
چیزهای دیگر حاوی یک بحث گسترده و پیوسته
بدیلهای رادیکال باشد. مشکل اینجا است که با
وجود آن که بدیلهای بسیاری میتوانند مطرح
باشند اما در پرتو هژمونی رایج ایدئولوژی
نئولیبرالی، این بدیلها نه عملی به نظر
میرسند و نه گوش شنوایی برای شنیدن آنها
وجود دارد. چطور ما میتوانیم مردم را متقاعد
کنیم که یک سازماندهی سوسیالیستی کار، هم
مطلوب و هم ممکن است؟
آیا پیشنهاد بدیل توسط روشنفکران به معنای
واژگون کردن نظام است؟ مطمئناً، بخشی از این
امر باید به بسیج مردم در یک سطح جهانی معطوف
باشد، بسیجی که در آن طبقه کارگر نقش
رهبریکننده را ایفا میکند. در این بسیج و
حرکت، من دلیلی برای جدا کردن تضاد طبقاتی از
تضاد بین واقعیت موجود و امکان نظم دیگری
نمیبینم زیرا که این دو تضاد به طور متقابل
در هم بازتاب مییابند. هر چه بسیج طبقاتی
بیشتر باشد، بدیلهای مورد نظر انجام شدنیتر
و عملیتر به نظر خواهند آمد.
اگر ما سرمایه را قبل از هر چیز همچون
یک نظریه در باره سرمایهداری ناب و خالص
بدانیم، که دارای یک منطق دیالکتیکی مبتنی بر
تضاد بین ارزش و ارزش مصرفی است، در آنصورت
ما با یک هستیشناسی اجتماعی روبهروایم که
نقد آن، چارچوبی برای تفکر در باره سوسیالیسم
را فراهم میکند.(47)
چنین نظریهای، شیوههای ارزش خودگستر برای در
چنبره گرفتن ارزش مصرفی در هر قدم از حرکت
دیالکتیکیاش را فاش میکند، زیرا از آنجا که
دیالکتیک فقط یک چیرگی موضعی بر تاریخ دارد،
ما هم در درون و هم در بیرون آن قرار داریم.
این امر به معنای آن است که ما قادرایم با
استفاده از عقل خود به فاصله معینی از این
چیرگی دست یافته و به نقد بیرحمانهی منطق
سرمایه بپردازیم. مسئله فقط نقد سازماندهی کار
نیست، بلکه همهی ابعاد زندگی اجتماعی را دربر
میگیرد، وقتی که تحت تاثیر چیرگی منطق سرمایه
باشند.
دیالکتیک سرمایه نشان میدهد که آن ارزش
مصرفی که سرمایه بیشترین تلاش را برای مدیریت
اقتصادی-کالاییاش مبذول میدارد، نیروی کار
است. اما مشکلات اینجا متوقف نمیشوند. مدیریت
زمین هم بسیار دشوار است، به علاوه پول، امور
مالی در شکل سرمایهی بهره-محور و تکنولوژی در
شکل سرمایه ثابت هم از دشواریهای خاص خود
برخوردار است. زمانی که ما سرمایهداری را در
سطوح مشخصتر تحلیل میکنیم، متوجه موانع
بیشتری در پیش پای سرمایه در پیوند با
ارزشهای مصرفی میشویم که مهار آنها نیاز
به حمایتهای عظیم سیاسی، ایدئولوژیک و قانونی
دارد. در واقع حتی با وجود این حمایتها نیز،
نیروی کار، زمین و پول هرگز کاملاً در سطح
تاریخ کالایی نمیشوند. از آنجایی که سرمایه
در شکل ناب خویش همهی ارزشهای انسانی را به
نفع سود کوتاهمدت خویش فدا میکند، امکانات
نقد فراوان است. اما با توجه به ضعف چپ در این
دوره از تاریخ، من بر این باورام که ما باید
بر ارزشهایی که از بیشترین اهمیت نزد مردم
برخوردارند، مثلاً معاش، مسکن، غذا، آب،
سلامتی، کار، تحصیلات، اوقات فراغت، سیاست،
خشونت، مذهب، تکنولوژی و محیط زیست متمرکز
شویم. به علاوه در هر حوزهای سیاستهایی گاه
کمتر رادیکال و گاه بیشتر رادیکال اتخاد کنیم
تا قدرت مانور سرمایهداری را محدود کرده
امکان شیوه های مختلف برای ایجاد پیوند با
جنبه ارزش مصرفی زندگی تقویت شود. آری ما نیاز
داریم، در باره بدیلها فکر کنیم، اما در
ابتدا آنها باید بدیلهای اصلاحی باشند مثلاً
چیزی نظیر برنامه
30
ساعت کار هفتگی یا بخشودگی بدهیها یا تضمین
شرافتمندانه درآمد سالانه برای هر فرد.
من بر این باورم که تناقضات مورد اشاره
پوستون که در سطح بسیار مجردی به آنها
پرداخته حقایقی را دربر میگیرد، به ویژه
"تاثیر چرخ عصاری"
که هر چه سطح بارآوری بالاتر میرود افزایش
باز هم بیشتری در این راستا میطلبد. من بر
این باورم که ما در حال ورود به یک مرحله گذار
از سرمایهداری هستیم و این اعتقاد صرفاً
انعکاس برخی آرزوهای بزرگ نیست زیرا که این
باور از پایههای نظری برخوردار است.(
48)
اگر در این باور، من برحق باشم، قرن جدید مملو
از غوغا، آشفتگی، پریشانی و بههمخوردگی از
هر نوع خود خواهد بود و برای پرهیز از تشدید
بربریت، چپ باید دو باره با همه توان خود به
پا خیزد و در این راستا به همه مهارتهای
نظری، ایدئولوژیکی، سیاسی و سازمانی که
میتواند به کار آید نیاز خواهد داشت. قرن
بیست و یکم فرصتهای بسیاری را به چپ عرضه
خواهد کرد اما پرسش اصلی پیش روی ما همچنان
این است که چگونه ما قادر خواهیم بود یک پاسخ
موثر ضد هژمونیک ارائه کنیم ؟ کتاب پوستون کار
نظری غنی و هوشمندانهای است که ما در این
راستا به آن نیاز داریم. کتاب او شایسته نقد
است دقیقاً به علت غنای آن، این کتاب مضمون با
ارزشی برای درگیر شدن واقعی با مسائل و
پیشروی به سمت دنیای دیگر را فراهم میسازد.
پاورقی:
1- آلبریتون 1999، صفحات 5- 90 برای یک بحث
کوتاه قبلی در باره کتاب پوستون.
2- پوستون 1996، صفحه 394 .
3- برای یک بحث وسیعتر در باره هستیشناسی
اجتماعی سرمایه، نگاه کنید به آلبریتون 1998 و
آلبریتون 1999.
4- من به طور گذرا اشاره میکنم که این
تناقضات به لحاظ منطقی بسیار متفاوتند.
5- .1997
6- پوستون 1996 صفحه 397
7- پوستون 18996 صفحه 19
8- پوستون 1996 صفحه 306
9- پوستون 1996 صفحه 269
10- پوستون 1996 صفحه 75
11- پوستون 1996 صفحه 352
12- پوستون 1996 صفحه 395
13- پوستون 1996 صفحه 3
14- پوستون 1996 صفحه 5
15- پوستون 1996 صفحه 14
16- پوستون 1996 صفحه 270
17- آلبریتون 1991 برای یک نظریه در باره سطوح
مختلف تحلیل.
18- پوستون 1996 صفحه 70
19- آلبریتون 1999 صفحات 5- 42
20- پوستون 1996 ، صفحه 79
21- پوستون 1996 صفحه 67
22- پوستون 1996 صفحه 5
23- پوستون 1996 صفحه 22
24- پوستون 1996 صفحه 25
25- پوستون 1996 صفحه 57
26- پوستون 1996 صفحه 26
27- پوستون 1996 صفحه 3
28- پوستون 1996 صفحه 14
29- پوستون 1996 صفحه
30- همانجا
31- همانجا
32- همانجا
33- پوستون 1996 صفحه 31
34- پوستون 1996 صفحه 129
35- پوستون 1996 صفحه 306
36- پوستون 1996 صفحه 397
37- 1986
38- پوستون 1996 صفحه 5
39- پوستون 1996 صفحه 322
40- پوستون 1996 صفحه 79
41- پوستون 1996 صفحه 79
42- پوستون 1996 صفحه 148
43- پوستون 1996 صفحه 271
44- پوستون 1996 صفحه 285
45- در حالی به طور کلی نسبت به بخش زیادی از
پساساختگرایی موضع انتقادی دارم، اما
مارکسیستها نیز باید از اشکال زمخت و ناشیانه
ذاتگرایی پرهیز کنند. برای بحث بیشتر نگاه
کنید به آلبرتیون 1999.
46- پوستون 1996 صفحه 7.
47- بنیه (2001).
48- آلبریتون 2001 .