شکل دوگانه
ی کار در جامعه سرمایهداری
و مبارزه بر سر معنا
دیوید مکنلی
تفسیری بر نظریه پوستون
برآمد دوبارهی اعتراضها و
مقاومتهای ضدسرمایهداری فرصت مناسبی را برای
مراجعهی مجدد به مارکسیسم انتقادی و گسترش آن
فراهم آورده است.(1)
ما به طور ثابت، در دوران
عقبنشینی با تجزیه و تلاشی جنبشهای طبقه
کارگر و چپ سوسیالیستی و با اعلام
"مرگ
مارکسیسم"
و منسوخ شدن میراث آن روبهرو بوده ایم، در
عوض در لحظههای رادیکالیزه شدن جنبش، بازیابی
جنبههای انقلابی اما فراموش شدهی افکار
مارکس را مشاهده میکنیم. تنها کافی است احیای
هستهی دیالکتیکی مارکسیسم توسط افرادی نظیر
لوکاچ، کرش و گرامشی بعداز انقلاب اکتبر یا به
نوزایی مارکسیستی در اواخر دههی
1960
و اوایل
1970
را در نظر آوریم. در نتیجه هر نوع اعلام
آمادگی برای تفسیر مجدد و جدی تئوری انتقادی
مارکس، از اهمیت شایانی برخوردار است. ما فقط
نقاط قوت و ضعف یک پارادایم (سرمشق) نظری
درخشان را مورد بحث قرار نمیدهیم، بلکه
همچنین با موضوع چشماندازها برای "نبرد
نهایی" نیز درگیر و روبهرو هستیم.
کتاب موشه پوستون "زمان کار و سلطه اجتماعی" (2)
از این شایستگی برخوردار است که در این راستا
مورد مطالعه و بحث قرار گیرد. او یکی از
جامعترین و جالبترین بازخوانیها را از
افکار مارکس در چند سال گذشته ارائه کرده است.
کتاب او کمک میکند که بسیاری از آشفتگیها و
اغتشاشهای فکری حل شود. در عین حال میخواهم
بگویم که بحث را در حوزههایی که مستقیماً به
تحول سوسیالیستی ضد سرمایهداری ربط مییابد
نیز مغشوش میکند. من بحث خود را بر کمبودهای
بحث او به ویژه در پیوند با دیالکتیک کار،
میانجیگری اجتماعی، معنا و مبارزه طبقاتی
متمرکز خواهم کرد. اما قبل از شروع این کار،
میخواهم دستاوردهای اثر پوستون را بیان کنم.
دستاوردهای انتقادی
بازخوانی مارکس توسط پوستون خدمت ارزندهای
است به بررسی آشفتگیهای نظری، که مارکسیسم
عامیانه از آن رنج میبرد. و با وجود آنکه،
این نکتهها قبلاً نیز توسط افراد دیگری بیان
شده، اما این امر از اهمیت کتاب پوستون فرو
نمیکاهد، چرا که او این نکتهها را به
شیوهای منسجم گردآوری نموده و بیان کرده است.
در این جا من به شش نکته انتقادی مشخص
میپردازم که حائز اهمیت است.
اول
اینکه پوستون به شیوهای موثر، نظراتی را
مورد نقد قرار میدهد که در آن سرمایهداری
با مالکیت خصوصی بر وسایل تولید و تقسیم نعمات
مادی توسط بازار تعریف میشود. نظراتی که
پروژه سوسیالیستی را در گرو رهاسازی شیوه
تولید صنعتی مدرن از "زنجیرهای" آن میدانند.
به عکس آنها، پوستون استدلال میکند که خود
این روابط، ساختارها و منطق موجود در تولید
مدرن است که سرمایهدارانه است.
دوم
اینکه او اصرار میکند که مفهوم ارزش نزد
مارکس مقولهای است که با روند تولیدی پیوند
دارد و صرفاً معطوف به بازار نیست. (3)
در ضمن او میگوید که روابط مبتنی بر ارزش،
اشکال جدیدی از تجربه را برای همهی اعضای
جامعه سرمایهداری فراهم آورده است. این
تجربه به ویژه مسئله زمان را هم در بر
میگیرد.
سوم
اینکه او، بیگانگی و شئیوارگی را همچون
مقولههای اصلی تئوری دوران کمال مارکس مطرح
کرده و نتیجه میگیرد که رفتن به فراسوی
سرمایهداری اساساً با لغو کار بیگانه شده
همراه است.
چهارم
بر اساس دادههای بالا، او میگوید که انتقال
صرف مالکیت ابزار تولید از یک طبقه مالکان
خصوصی به دولت، به معنای غلبه بر سرمایهداری
نیست و فقط تغییری در شکل به شمار میرود. (4)
پنجم
پوستون میگوید که تنها آن جامعهای که بر
اساس اشکال اساساً متفاوت میانجیگری اجتماعی
یعنی روابط بین کارگران، ابزار تولید و محیط
طبیعی و محصولات کار بنیاد گذارده شود،
میتواند ادعا کند که از سرمایهداری گسست
کرده است.
و
ششم
اینکه او پاسخی درخور، شایسته و انتقادی به
"چرخش بدبینانه" نظریه انتقادی مکتب فرانکفورت
میدهد، به ویژه به کارهای ماکس هورکهایمر و
تئودور آدورنو و نهایتاً تلاش لیبرالی یورگن
هابرماس و تغییراتی که از طریق کنش ارتباطی در
این نظریه داده شده است.
پرتو افکندن بر این مسائل مهم و حیاتی یک دستآورد
بزرگ است. پوستون با یک سلسله مطالعات موثر از
نوشتههای مارکس و در مسیر پیشروی آن
استدلالهایی ارائه میکند که در خور توجه
است. با گفتن این حرف قصدم متوجه ساختن ذهن به
کمبودهای جدی در تفسیر پوستون از مارکس است،
کمبودهایی که به طور اساسی قدرت انتقادی متن
او را تخریب میکنند. من روی چهار مسئله مهم و
مرتبط به هم متمرکز میشوم. اول مدعای پوستون
مبنی بر توصیف سرمایهداری به مثابه یک نظام
"کار مبتنی بر خودمیانجیگری"، دوم خطای او
در درک خصلت دوگانه کار در جامعه سرمایهداری،
سوم دوگانگی موجود در بررسی او از کار و معنا؛
و نهایتاً ناتوانایی او در استنتاج جنبش
سوسیالیستی با ابزار نقد درونماندگار از
سرمایهداری و مقولات نظری آن.
کار خود میانجیگر
پوستون به درستی میگوید که تئوری مارکس بر
تحلیلی انتقادی از شکل میانجیگری اجتماعی
ویژهی سرمایهداری بنا شده است. با این وجود
او مرتباً به سرمایهداری به مثابهی یک نظام
کار "خود میانجیگر" ارجاع میدهد، نظامی که
کار در آن "خود را وساطت میکند". (5)
این توصیف نه تنها در مغایرت با مقولههای
دیالکتیکی است که او از آن استفاده میکند
بلکه همچنین بار انتقادی مقولههای اصلی
مارکس را از بین برده و امر سوسیالیسم را از
فعالیت عملی سرکوبشدگان درون جامعه
سرمایهداری جدا میکند. برای روشن شدن مسئله
اجازه دهید تا به طور کوتاه، به مفهوم
میانجیگری نزد هگل و مارکس بپردازیم. پرسش
مربوط به میانجیگری نزد هگل در قلب صورت
مسئله شناخت (زندگی اخلاقی) قرار دارد چرا که
آگاهی در فرد منزوی نمیتواند به شناخت خویش
نایل آید. خودیقینی بی واسطهای که در بیشتر
موارد افراد از آن برخوردارند در سطح ابتدایی
خودآگاهی قرار دارد و نهایتاً شناختی جزمی است
که تاب سختگیری شناختشناسانه را ندارد.
خودشناسی واقعی حاوی این امر است که خودآگاهی
فردی از یقین بی واسطه (و پر از کاستی) گسسته
و در جستجوی حقیقت به مثابهی یک "خود
میانجیگری" باشد، این خودمیانجیگری در- و-
از- راه روابط اجتماعی او با دیگران تکوین
مییابد. خودفهمیِ ناشی از این دیالکتیکِ خود
و دیگران، از خودیقینی بی واسطه به درون یک
سلسله تقابلهای خارجی و بیرونی بین یک آگاهی
خودبسنده (وجود بی واسطه و بیمیانجی) در
وساطت با (افراد دیگر، نهادهای اجتماعی، دولت
و نظایر آن) قرار میگیرد. این تقابلهای
بیرونی مانند چیزی ایستاده بر فراز و در برابر
فرد ظاهر میشوند که شکل محدودیت، ممانعت و
تعین خارجی از او را به خود میگیرند. تنها
زمانی خودآگاهی منزوی از تعین بی واسطهاش رها
میشود که به یک سیر و سیاحت دشوار در عرصه
دیگرشدگی دست یازد. در اینجا است که
خودآگاهی شروع میکند به فراچنگگیری این
نکته که، هستی برای خود در- و- به واسطهی
هستی
برای
–
دیگران متحقق میشود. این پیشرفت شناخت، موجب
ظهور یک اجتماع انسانی شکلیافته بر اساس
تصدیق دوجانبه و متقابل خویشتن و دیگران
میشود (که از او جداییناپذیرند) و در
میانجیگری پیچیدهای سازمان مییابد که افراد
اجتماعی را شکل میبخشد. این امر موجب ایجاد
پیوند درونی بین عقل و آزادی میگردد. تنها در
یک جامعه انسانی واقعاً اخلاقی و آزاد، این
میانجیگریهائی که ما را شکل میدهند
میتوانند شناسائی و تصدیق شده اما نه همچون
موانعی بر دست و پای ما، بلکه به مثابهی
لحظههایی در خود- میانجیگری ما تعریف شوند.
در اینجا ما به نقطهای میرسیم که در آن
"هستی یا بیواسطگی که میانجیاش خارج از او
قرار ندارد بلکه او خودِ ذات میانجی"
به شمار میآید.(6)
در جامعهای که به آزادی نائل نشده است
میانجیهای اجتماعی دارای یک جنبه "مثبت "
بیگانه بر فراز و در تقابل با افراد اند،
افرادی که هنوز دارای اراده واقعی نشدهاند
اراده انسانی از نظر هگل یک اراده حقیقی نیست
"تا زمانی که این اراده در شکل فعالیت خود
میانجیگری به خویش باز میگردد" زمانی که
خویشتن از راه و در تعینات اجتماعی
میانجیگریها به حقیقت میپیوندد در آنصورت
ما به "مفهوم مشخص آزادی دست یافته ایم". (7)
و این امر زمانی حادث میشود که تاریخ خصلت
بیرونی و شئیگونهی خود را از دست داده و
تبدیل به یک روند آگاهانه و خود میانجیگرانه
شود . (8)
از آنجا که خود میانجیگری شامل غلبه بر
تقابل بین خویشتن و دیگران، فرد و جامعه است
در نتیجه از نظر هگل حامل منطق بیکرانگی
حقیقی است. بیکرانگی واقعی از نظر هگل چیزی
خارج از زمان و تاریخ و تجربه انسانی نیست،
چیزی مانند خدا یا اشکال ناب نیست. بیکرانگی
واقعی که- عامیت پروژهی فلسفه و زندگی سیاسی
است
–
تنها در جهان کرانمند و از راه آنها وجود
دارد. وظیفه حقیقی فلسفه و فرارفتن زندگی
سیاسی از بیرونیت صرف بیکرانگی نامحدود است،
بیرونیتی که در توصیفات مذهبی به صورت خدای
مجزا از زمان تاریخی انسانها وجود دارد. تنها
زمانی که هستیهای تاریخی پیکریافته و
کرانمند، بیکرانگی را در طرحهای جهانساز
(روح) کشف نکند به بیکرانگی واقعی نمیرسد.
بینهایت اصیل با یک حرکت دایرهوار مشخص
میشود و با حرکت به سوی خویش باز میآید؛
مانند سیر و سیاحت کشف خویشتن در دیگران و از
راه دیگران. به این دلیل "تاریخ درک شده و
سنجیده شده" شکل شناخت و دانش مطلق را به خود
میگیرد. بینهایت و نامحدودیت بد یا کاذب، آن
نوعی است که در یک خط راست تا ابد ادامه دارد.
(9)
در این سطح، و در این موقعیت، سوژهی آگاه
هرگز از راه میانجیگریها به خودشناسی
نمیرسد بلکه آن بخش بیکرانه و نامحدود و به
عنوان چیزی بیرونی میماند و فرد به طور بی
وقفه از یک رابطهی مصالحه و آشتیجویی بین
خویش و دیگری، بین چیزی خاص و عام، به سوی
دیگری در حرکت است.
بینهایت بد در نتیجه، نوعی تکرار اجباری است:
سوژههای انسانی به طور بی وقفه خود را در یک
جهان خارجی گم میکنند که هر تجربهایی نیز
دارای همان ساختار و نتایج است. هیچ تحول کیفی
وجود ندارد که این تداوم را از هم بگسلد و به
اساس و مبنای نوعی خودتحولگری و بازگشت به
خود تبدیل گردد. (10)
تردیدی نیست که مارکس تصویر ارائه شده توسط
هگل در باره بینهایت و نامحدودیت کاذب را
مانند یک استعاره قدرتمند در بارهی جنبههای
اصلی سرمایهداری درک کرد.
اما در حالی که دیالکتیک هگل در باره خویشتن و
دیگری ریشه در حرکت و تحول آگاهی دارد،
دیالکتیک مارکس حاوی کار و زبان است. تحلیل
انتقادی مارکس حاوی این نکته بود که
سرمایهداری به طور نظامیافتهای مانع ایجاد
خود میانجیگری انسانی میگردد و همین مسئله
ضرورتاً موجب ایجاد بیگانه شدگی و شئیشدگی
میشود. عینیتیابیهای انسانی نهایتاً با
خلقکنندگان آنها در یک روند خود میانجیگری
ارتباط نمییابد. به عکس این (عینیتیابیها)
درون یک ساختار" نامحدود و بیکرانگی کاذب"
گرفتار آمدهاند که حاوی بی نظمی معنای انسانی
(شئیشدگی) است. اجازه دهید استدلال مارکس را
در اینجا به طور خلاصه دنبال کنیم.
همانطور که پوستون اشاره میکند سرمایهداری
یک نظام روابط اجتماعی بیگانه و شئیشده است.
به جای آنکه سوژههای انسانی، روابط متقابل
بین خود را کنترل کنند آنها به عکس توسط این
روابط کنترل میشوند و این روابط متقابل یک
نیروی بیگانه را بر فراز سر آنها و در
مقابلشان تشکیل میدهد. به همین دلیل روابط
اجتماعی سرمایهداری، باید خود را به واسطهی
چیزهایی نظیر پول و کالاها بیان کنند و در
واقع به این معنا درچارچوب یک نظام فتیشیسم
کالایی عمل میکنند. نتیجه آن این است که ما
یک ساختار روابط اجتماعی داریم که عمل مشخص
کار و محصولات این عمل به طور پیوسته با عطفِ
به چیزهائی بیرون از خود، دارای معنا و مفهوم
میشوند.
از این رو است که ارزش کالاها به واسطهی روند
کلی (به لحاظ تئوریک بی نهایت) با ارجاع یک
کالا به کالای دیگر سنجیده میشود. از آنجا
که در مرحله اول، ارزش چیزی نسبی است، ارزش
کالای الف (کمیت کار اجتماعاً لازمی که
پیکریافته است) فقط میتواند توسط مقایسه آن
با کالاهای مثلا ب، ج، د تعیین گردد.... ارزش
یک کالا پس در وهلهی اول به واسطه یک ساختار
نایکسانیها و تفاوتها محک زده میشود. یعنی
با ارجاع بی پایان به یک کالای دیگر که متفاوت
از کالای مورد ارزیابی است. این همان شکل اصلی
"زبان کالاها" است که من قبلاً هم به آن
پرداخته و گفتهام که مبنای سرمشقهای زبانی
(پارادایم) طیفهای پساساختگرایان و
شالودهشکنان بوده است. طیفهایی که منطق
تفاوت نامحدود و بینهایت در متن روابط
اجتماعی کالایی شده را به طور غیرانتقادی
بازتولید کردهاند. (12)
ساختار تولید و مبادله کالا اساساً به طور
نظامیافته در تقابل باخود میانجیگری است،
یعنی سوژههای انسانی در اینجا با اشکال
خودشناسی (و خودمیانجیگری) مواجه نمیشوند و
نیز قادر به ایجاد نظامهای سازندهی معنا و
مفهوم نیستند، یعنی نظامهایی که روی وحدت
وجود کالا به مثابه هستی- برای- خویش و هستی
–
برای
–
دیگری بنا شوند. هستی، برای- خویش در اینجا
به معنای آن است که کالا محصول عمل معین کار
است و هستی، برای- دیگری به معنای آن است که
کالا دارای یک معنا و ارزش اجتماعی است (چون
نیازهای انسانهای دیگر را رفع میکند).
در مورد اقتصاد سرمایهداری به این شکل است که
آن بخش مشخص و معین کاملاً به دست فراموشی
سپرده شده است چرا که جستجوی مبادلهپذیری
نامحدود و بینهایت و عامیت مجرد (نوعی عامیت
و عام گشتگی کالا به مثابه هستی، برای- دیگری
که بر فراز و در مقابل موجودیت بی واسطه کالا
به مثابه محصول نوعی کار معین ایستاده است) به
حافظه سپردن کار معین و مشخص را ناممکن
میسازد. این عامیت مجرد به پول اعطا شده است.
جامعه سرمایهداری مشکل جنبهی تعویق بینهایت
معنا (ارزش) را از راه پول حل میکند این کار
را با اشاره به یک کالا (یا نماینده سمبولیک
آن) به مثابه یک معادل عامی که به معیار سنجش
کالاهایی دیگر تبدیل شده انجام میدهد. پول
نماینده ارزش است که در شکل یک چیز و یا یک
علامت متبلور میشود. در نتیجه، ارجاع کالاها
به پول شکل یک رابطه بین پدیدار و ذات را به
خود میگیرد، کالاها ارزش خود را زمانی دریافت
میکنند که به زبان پول (و بها) ترجمه شوند به
این شکل است که تئوری پول نزد مارکس در واقع
بیان یک شکل اجتماعی
–
تاریخی مشخص از روابطی است که هگل آنرا در
آموزه ذات خود تشریح کرد.
هگل در منطق خود نقدی همه جانبه از نظرگاه
"باریکاندیشی"[معادل واژه رفلکسیون از آقای
داریوش آشوری] ارائه میکند. نظر گاهی که
میگوید ذهن تلاش دارد آن ذات در خفا کمین
کرده را شناسایی کند، ذاتی که مستقل از ظاهر
پدیدارها و در فراپشت آنها وجود دارد. از
آنجا که روابط بین چیزها (ماهیت) نمیتواند
به حقایق عام و جهانشمول اشاره کند، آموزهی
ماهیت (و در نتیجه نقطهنظر ماهیتهای
بیواسطه) به آموزهی ذات به طور وارونه حرکت
میکند. نظرگاه بازتاب تنها قادر است عامشدگی
مجرد را ارائه کند که به مثابهی ذاتهایی در
تقابل با پدیدارهای مشخص قرار میگیرند.
هگل این نظر گاه را نقد میکند و میگوید که
این نظرگاه به طور مکانیکی دو جنبهی یک
رابطه دیالکتیکی را از هم جدا و بعد آن را به
طور مصنوعی به هم مرتبط میکند. در آموزهی
ذات، دو جنبهی یک رابطه مانند ماهیتهای
مستقل خارج از یکدیگرند که یکی اصلی و دیگری
غیر اصلی تلقی میشود. به این شکل است که شکل
مشخص پدیداری یک چیز مانند وجه غیراصلی رابطه
دیده میشود که در مقابل ذات قرار دارد و خارج
از اوست: "ذات همچون چیزی مستقل بیتاثیر از
شکل پدیدار مشخص خود انگاشته میشود".(13)
چنین امری در بارهی رابطهی کالاها و پول نیز
اتفاق میافتد. کالاها قادر به میانجیگری
خویش نیستند. چون آنها در یک تناقض
آشتیناپذیر تجسم یافتهاند. کالاها از سوئی
چیزهای مشخص و مفید هستند (ارزش مصرفی) که
توسط کار مشخص انسانها تولید شدهاند. اما از
سوی دیگر آنها مانندکالاها تولید شدهاند،
وسایلی که مستقل از ویژگی خاص و در نتیجه قادر
به مبادلهپذیری با دیگر کالاها هستند. کالاها
هنگام ورود به روند مبادله دچار نوعی دگردیسی
میشوند: آنها شکل مشخص خود را به مثابهی
وسایل معینی که قادر به ارضای نیازهای منحصر
به فرد هستند مانند پوستهای پشت سر خود جا
میگذارند تا تبدیل به مخزن یک جوهر یگانه
مجرد قابل سنجش (و در نتیجه مبادلهپذیر) یعنی
ارزش، شوند. به بیان دیگر آنها از تعنیات
مشخص به سمت عامیت مجرد حرکت میکنند. اما به
جای خود میانجیگری، این حرکت حاوی تغییر شکل
ساده است. کالاها به این شکل از منشا خویش جدا
شده و اجباراً وارد یک فرآیند تجرید میشوند
که طی آن به میزان مجردی از کار انسانی تبدیل
میگردند، کاری تجرید شده از هر عنصر مشخص
حواس. کالاها به این شکل پیکرهای چیزی
لمسناپذیر و غیر قابل تجربه میشوند
–
یعنی پیکر یک کار انسانی انتزاع شده از همه
انواع کار مشخص انسانی، اما این حرکت از خاص
(ارزش مصرفی) به عامیت (ارزش مبادله- ارزش )
فاقد یک میانجیگری حقیقی است. به جای اینکه
این دو جنبه به طور دیالکتیکی به هم مرتبط
شوند این دو جنبهی کالا در یک حالت تقابل
نسبت به هم وجود دارند. آنتی تز بین کالاها و
پول فقط تجلی فقدان خودمیانجیگری است.
از آنجا که معنا و مفهوم اجتماعی کالاها یعنی
درک این نکته که ارزش در پول تجلی مییابد در
جامعه سرمایهداری چیزی است که به طور جدی از
هستی کالاها جدا افتاده و به مثابهی ارزشهای
مصرفی تولید شده توسط انواع معین و منحصر به
فرد کار است، در نتیجه این سیستم حاوی یک شکاف
بین نشانه (پول) و مورد ارجاعی (کالای معین)
است. کالاها به کاری که آنها را تولید کرده
است بازگشت نمیکنند بلکه آنها به یک تجرید
نامحدود (و عامیتی مجرد) ارزش معطوف میشوند
که هرگز این کالاها قادر به وحدت با آن
نیستند. همانطور که نظرگاه
"باریکاندیشی"،
ذاتی جدا از پدیدار مییابد، اقتصاد
سرمایهداری نیز حاوی یک شکاف بین هستی مشخص و
(ارزش مصرفی، کار مشخص) و ذات (ارزش) است. در
اینجا به هیچ وجه نمیتوان شکل دو طرف شکاف
را به هم پیوند داد، کالاها که قادر به
خودمیانجیگری نیستند میتوانند به چیزی بیش
از عامیت مجرد که از ویژگی مشخص خود جدا است
نائل شود. از آنجا که ارزشهای مصرفی به
فعالیتهای تولیدی و مصرفی منفرد خصوصی ارجاع
میدهند؛ و تولید و مصرف فاقد عامیت و
مبادلهپذیری اجتماعی هستند، در نتیجه این
فعالیتهای منفرد باید ذات و ارزش جدا مانده
را در شکل تجلیات آن در یک چیز ( پول) کسب
کنند. به بیان دیگر، در جامعهی بورژوایی
پیوند اجتماعی میان مردم "مانند چیزی بیگانه،
مستقل، و همچون شیی ظاهر میگردد. در جامعه
کالایی شده که دستیابی به پول به مثابهی مخزن
ارزش مطرح است، فرد قدرت اجتماعی خود است و
پیوندش با جامعه را در جیب خود حمل میکند".
(14)
پول در اینجا یک قرارداد اجتماعی صرف نیست
بلکه شکل ضروری پدیدار روابط بیگانه شده جامعه
کالایی است کالاها (و کار مجرد تجسمیافته در
آنها) نیاز به یک "دیگری" دارند که ارزششان
را در آن بازتاب دهد، ارزش در اینجا مانند
ذات ایستاده بر فراز سر و در مقابل هستیها که
کالاها و کارها است، ظاهر میشود. تفکیک شدن
درونی کالا فقط میتواند از راه یک "تقابل
بیرونی ظهور کند. این تقابل بیرونی از راه پول
به مثابهی ذات آنها و بر فراز و در مقابل
آنها (کالاها) ظاهر میشود".
(15)
این نکته بسیار مهمی است. خودمیانجیگری حاوی
عامیت مشخص است که همان وحدت عام و خاص است که
پایه و اساس آزادی انسانی است یک عامیت مجرد
تهی شده از همه تعینات و ویژگیهای خاص آن در
واقع یک شبه راهحل برای تناقض بین خاص (ارزش
مصرفی، کار معین) و عامیت (ارزش، کار مجرد)
است. همانطور که آموزهی هگلی دولت، حاوی یک
راه کاذب است که شامل طرح یک "طرف سوم" بیگانه
که بر تناقض بین اراده فردی و اراده عام یا
تخاصم بورژوا و شه غلبه کند. به همین شکل هم
پول، تناقض بین ارزش مصرفی و ارزش، کار مشخص و
مجرد را بازتولید میکند؛ در واقع این تقارن
بین فلسفه هگل و اقتصاد سیاسی کلاسیک توسط
مارکس جوان مورد توجه قرار گرفت. در واقع پول
و دولت همچون عامهای مجرد تناقضی را که
ظاهرا قصد داشتند حل کنند، بازتولید میکنند.
این گونه حد واسط به جای این که نقش یک
"میانجی" را ایفا کند در واقع "تجسم یک
تناقض است". (16)
در واقع، سرمایهداری در مرحلهی اول مستعد و
مهیای بحران است دقیقاً چون کالاها و پول در
یک رابطهی متضاد با هم قرار دارند. کالاها از
سویی فقط وسیلهای برای پول هستند، (و اختلال
در تبدیل آنها به پول یک بحران است) از سوی
دیگر پول به مثابهی دخیره به زودی متوجه
میشود که آنهم تنها ابزاری برای کالاها است
و این کالاها (به ویژه نیروی کار) به سهم خود
فقط وسیلهای برای پول هستند والی آخر. این
تناوب تا بی نهایت ادامه مییابد. یعنی به
بیان هگلی، رابطه "با یک تناوب بی انتها اساس
تناوب بین این دو بخش را پایه میگذارد و در
نتیجه سرمایهداری را مانند یک سیستم نامتناهی
کاذب مینمایاند که در واقع خود میانجیگری
حقیقی را کم دارد، یعنی آنکه بازگشت کارگران
به خویش (خودشناسی) آنان در عرصهی
تولیداتشان غائب است.
شکلِ عام
–
پول- مبنای خودتجلیگری کار مشخص نیست بلکه به
عکس شکل عام و خارجی است یعنی (مجرد) که کار
مشخص را نفی میکند. همچنین یک فرار از
انباشت تنظیم نشده است و این رابطهی بی
میانجی بین کالاها و پول بنیادی است که بحران
سرمایهداری از آن نتیجه میشود."در یک بحران،
تضاد بین کالاها و شکل ارزشی آنها که همان
پول است به سطح یک تضاد مطلق فرا میروید".
(17)
از آنچه که در بالا گفته شد باید مشخص شود که
توصیفات پوستون از سرمایهداری به مثابهی یک
نظامی که در آن کار خود میانجیگری میکند
اساساً خطا است. به جای اینکه سرمایهداری را
یک ساختار خودمیانجیگری تلقی کنیم،
سرمایهداری یک ساختار تجرید نظامیافته است،
یک ساختار نامحدود و بیکرانهی دروغین که کار
در آن به طور منظم فراموش شده و محو میشود و
به همین دلیل نیز سرمایهداری همواره به علت
مشکل تبدیل کالاها به پول با بحران مواجه
میشود. همانطور که در پائین نشان خواهم داد،
خطای پوستون از این لحاظ اساساً بر روش او در
بررسی از طبقه کارگر در جامعه سرمایهداری و
چشماندازهایی که از سرمایهداری فراتر می
صدمه میزنند.
فراتر رفتن از یک تئوری تک ساحتی کار تحت
سرمایهداری
پوستون البته میتواند پاسخ دهد که نظام
خودمیانجیگرانهای که او به آن اشاره میکند
در واقع نظام خودمیانجیگریِ کار مجرد است.
این توضیح امکان نوعی صورتبندیهای بدیل را،
در بارهی میانجیگری اجتماعی تحت سرمایهداری
فراهم میکند. در جاهای متفاوت او مثلاً به
"شکل کالائی میانجیگری اجتماعی" (18)
ارجاع میدهد، یا سرمایه را مانند "یک
میانجیگری اجتماعی خودمیانجیگر"، (19)
و ارزش را یک وساطتگر اجتماعی مینامد. (20)
پس مغشوش کردن کار، کالا، سرمایه و ارزش به
این معنا، به مثابهی شیوههای متفاوت توصیف
یک فرآیند واحد میانجیگری اجتماعی،
نشاندهندهی درک تکساحتی از کار در
سرمایهداری است که
به کتاب "زمان، کار و سلطه اجتماعی"
آسیب زده است.
پوستون تلاش زیادی میکند تا مفهوم کار به طور
عام و کار تحت سرمایهداری را نزد مارکس از هم
تفکیک کرده و توضیح دهد. این تلاشی مثبت است
به ویژه آنکه با رویکردهای فراتاریخی و
اغتشاش بتوارانه بین کار مزدی و کار به طور
عام برخورد میکند. اما پوستون سپس به بررسی
کار بیگانه و ابزاریشده میپردازد که واقعیتی
خشن و کامل در سرمایهداری و نه یک محرک
ناپایدار است.
نتیجه این امر یک بررسی تک ساختی از کار در
جامعه سرمایهداریست که خصلت دوگانهی کار
مولد کالا و مسائل مهمی را فراموش میکند که
این مقوله با خود حمل میکند.
مارکس به طور دائم تاکید میکند که کار هم
مشخص و هم مجرد است، و فرآیند سرمایهدارانه
کار، تولید همزمان ارزشهای مصرفی و ارزشها
را در بر میگیرد. او میگوید:
"به این شکل نیست که دو نوع کار در کالا وجود
داشته باشد بلکه همان نوع کار است که به شکلی
متفاوت و حتی متضاد تکوینیافته است". (21)
یکی از تجلیات شکلگیری متضاد کار یعنی ساختار
دوگانهی متناقض آن مبارزه طبقاتی است، سرمایه
گرایش دارد کار را به طور کامل تابع خود سازد
و آنرا به وسیلهای تقلیل دهد تا آنرا از هر
نوع پیکریافتگی و سوژه بودن تهی نماید. اما
این تلاش سرمایه با وابستگی آن به کار مشخص و
زنده مصادف میشود که همان کار تجسمیافته،
دارای تفکر؛ و خود آگاه است. کار مجرد بدون
منشا خود در کار مشخص (منشایی که سرکوب و نفی
میشود) نمیتواند به یک نظام کلی خودکفا
تبدیل گردد، و نمیتواند هم وجود داشته باشد.
اقتصاددانان عامیانه بورژوائی تلاش دارند تا
این واقعیت را توسط ایجاد مدل سرمایه بهرهآور
محو کنند یعنی این که میخواهند نشان
دهند که "شکل ناب بتوارگی"، پول است که موجب
ازدیاد پول میشود، پولی که "هیچ اثری از
منشاء خود بر خود ندارد." (22)
اما بررسی انتقادی مارکس از سرمایه بهرهآور
که در دستنوشتههای جلد سوم سرمایه منتشر
شدند این اسطوره سرمایه خودزا را باز
میشکافد. مارکس وابستگی رفع ناشدنی و ناگزیر
سرمایه به کارمزدی را نشان میدهد. با این کار
مارکس تظاهر سرمایه به استقلال
(خودبازتولیدگری بیواسطه) را فاش کرده و جنگ
ذاتی بین کار و سرمایه را در دوگانگی کالا و
کار مولد نشان میدهد.
تقابل بین ارزش مصرفی و ارزش، کار مشخص و کار
مجرد حامل یک تصادم بین ساختارهای معنا و
طرحهای زندگی است. از آنجا که پوستون گرایش
به این دارد که منطق تجریدگر سرمایه را
تکساختی ارزیابی کند، در نتیجه موفق به دیدن
این نکته نمیشود که منطق تجریدگر سرمایه
گرایش به کالایی و شئی کردن کار زنده دارد، هر
چند که قادر به تحقق آن نیست. یک بخش از مشکل
هم تمایز غیرخلاق بین دو شیوهی نقد از
سرمایهداری است که پوستون دستهبندی میکند.
"یکم نقد سرمایهداری از نقطه نظر کار است و
دیگری نقد خودِ کار در سرمایهداری است". نقد
مارکس از سرمایه که نقطه شروع خود را در
تحلیلی انتقادی از شکل کالایی بنا مینهد در
واقع حاوی نوعی از نقد کار، در چارچوب
سرمایهداری است که بر طبقه کارگر تکیه
میکند. اما این برخورد مارکس- موقعیت طبقهای
را که یک جهان بیگانهشده از ثروت و قدرت خلق
میکند که برخود او حکمفرمائی میکند- نه به
مثابهی یک مقدمه برای نقد سرمایه بلکه به
مثابهی نتیجهی نقد سرمایه ظاهر میشود. اگر
او (مارکس) نقد خود را از جایگاه کار شروع
میکرد نقدش به لحاظ علمی کاری کاملاً جزمی
تلقی میشد. اما با ایجاد یک پیکربندی انتقادی
از شکل کالا، مارکس به آن تناقضات اصلی اشاره
میکند که سرمایهداری را به مانع رشد و تکامل
اکثریت کارگران جامعه تبدل میکند. مارکس نشان
میدهد که اهداف تولید سرمایهداری که همان
ارزش اضافی و سرمایه است در یک رابطهی متناقض
با کارگران مشخص و حاملان نیروی کار قرار دارد
که در عین حال پیششرط بنیادی مناسبات
سرمایهدارانه نیز هست. مارکس نشان میدهد که
خودِ شکل کار در سرمایهداری که کارِ بیگانه
شدهی مولد کالا و کار مزدبری است موانع
نظامیافته برای رشد و شکوفائی آن کسانی
میشود که منبع سرمایه اند. او نشان میدهد که
نظام قادر به خود میانجیگری نیست؛ نتایج آن
با منشا آن در تناقض است، بنابراین تناقض
موجود در قلب کالا لاینحل باقی میماند.
اما از آنجا که پوستون گرایش دارد که کار در
سرمایهداری را به مثابهی یک چیز، یک شیی
واقعاً بیگانه شده، مجرد و ابزاری شده بررسی
کند، (که شاید به همین دلیل هم او میتواند
کار را با کالا و سرمایه مغشوش کند) در نتیجه
او قادر نیست قدرت نقدی درونماندگار مبتنی بر
دوگانگی کار در سرمایهداری را درک کند. او
سوژهزدایی و تهی شدن از جنبههای واقعی کار
را میپذیرد، چیزی که ذاتی منطق سرمایه به
مثابهی اصلی پذیرفته شده است. این نکته به
ویژه زمانی روشن میشود که ما به بحث در باره
کار و معنا بنگریم.
پوستون میگوید که "کار به خودی خود معنایی را
ابلاغ نمیکند" بلکه "معنایش را از آن روابط
اجتماعی اخذ میکند که آن را دربرگرفته است".
(23)
این دوگانگی کار و معنا که عمود خیمه افکار
بورژوائی است، همانطور که من جای دیگری آنرا
بحث کردهام، (24)
در واقع درک مارکس از کار در سرمایه داری را
چیزی غیردیالکتیکی نشان میدهد.
در واقع او کار را به یک فرآیند فنی تولید
چیزها کاهش میدهد در حالی که ساختار روابط
اجتماعی را همچون چیزی بیرونی در رابطه با
روند تولیدی میبیند. این تفکیک فعالیت تولیدی
بیرون از روابط اجتماعی، هستهی اصلی اقتصاد
سیاسی بورژوائی است که مارکس آن را به طور
انتقادی مورد بحث قرار داده است. مارکس در طی
تحلیل انتقادیاش میگوید که
"اقتصاددانان
بورژوا میدانند که چگونه درون روابط
سرمایهداری تولید انجام میشود اما آنها
قادر به درک چگونگی تولید خود این روابط
نیستند". آنها به بیان دیگر قادر به درک این
امر نیستند که کار مزدی چگونه به طور همزمان
هم کالاها، ارزش اضافی، سرمایه و هم شرایط
لازم را برای خودِ کار مزدی میآفریند. به
بیان دیگر آنها نمیفهمند که تولید
سرمایهداری در عین حال بازتولید روابط
اجتماعی سرمایهداری است.
"روابط اجتماعی و در نتیجه جایگاه اجتماعی
سوژههای تولیدی در پیوند با یکدیگر که همان
روابط تولیدی است، خودشان نیز تولید میشوند.
و همچنین آنها به مثابهی نتیجه این فرآیند
همواره بازتولید میگردند". (25)
مارکس با روشن کردن این جنبه از تولید
بورژوائی نشان داد که روابط اجتماعی و
ساختارهای معنای اجتماعی در یک ارتباط بیرونی
نسبت به کار قرار ندارند (همانگونه که مثلاً
در برخورد دیدگاه باریکاندیشی مشاهده
میکنیم). کار در سرمایهداری معناهای اجتماعی
را تولید و بازتولید میکند که در روابط
اجتماعی مسلط و جاری تجسم مییابند؛ در عین
اینکه این روابط و معناها به طور ذاتی و
درونی متناقض اند. مارکس با نشان دادن این
نکته به ما، برخورد با کار تحت سرمایهداری را
نشان داد که به قول و.ن. ولوشینوف "یک مبارزه
بر سر معنا و مفهوم" است.
کار مشخص ، کار مجرد و مبارزه بر سر معنا
در بالا من برخورد مارکس
را با اصطلاح "زبان کالاها" توصیف کردم. یک
مطالعهی نزدیک در باره این بحث نشان میدهد
که مارکس سرمایهداری را خالق اشکال تاریخی
یگانهای از تجربه و معنا مینگرد. در واقع
پوستون یک بحث روشنگرانه دارد در بارهی
ساختار، که همان زمان مجرد است. اما او از طرح
تناقض درباره زمان مجرد و زمان مشخص (که
همواره چیزی فضائی نیز هست) غافل میماند و در
نتیجه اشکال دوگانهی تجربه در جامعه
سرمایهداری را توضیح نمیدهد.
همانطور که دیدیم سرمایه گرایش به تبدیل کار
زنده دارد به یک کمیت محض از کار انسانی مجرد،
که تا حد زیادی منعطف و قابل تغییر است. اما
این گرایش مانند بتوارگی ناب پول که پول را
از خود میزایاند؛ و با وجود کارآیی اجتماعی
آن غیرقابل تحقق است و بخشی از بیکرانگی کاذب
سرمایه است که تلاش میکند، تا منشاء خود را
در کار زنده و مشخص محو کند. چرا همانگونه که
لوکاچ میگوید: "زمان کار برای کارگر فقط شکل
عینی کالای خود یعنی نیروی کارش نیست که به
فروش رسانده است ....زمان کار برای او همچنین
تعیین کننده حیات او به مثابه سوژه و به مثابه
انسان است." (26)
به همین دلیل، گردش سرمایه که نیروی کار در آن
تنها یک وسیله انباشت ارزش است، نمیتواند
کلیت مشخص را تشکیل بدهد هرچند که به کلیت
گرایش دارد. همانطور که مایکل لبووتیز اشاره
کرده است، گردش سرمایه نمی تواند کلیت خود را
تحمیل کند چرا که گردش سرمایه در عین حال
حاوی یک گردش خارج از خود آن نیز به شمار
میرود که در آن حوزه، کارگران مشغول مصرف و
بازتولید خویش اند. بدون این بخش که لبووتیز
به درستی "گردش نیروی کار" نامیده، بازتولید
سرمایه ناممکن است. (27)
پوستون نیز به این مساله نزدیک میشود. مثلاً
او مینویسد که:
"علیرغم آنکه پول-کالا-پول توصیف کلیت حرکت
سرمایه است، گردش کالا- پول- کالا دارای اهمیت
اولیه باقی میماند چرا که اکثریت مردم در
جامعه سرمایهداری، برای خرید وسایل مصرفی
خویش، به فروش نیروی کار وابسته هستند".
(28)
اذعان پوستون به این امر که اکثریت مردم در
جامعه سرمایهداری، زندگی خود را با توجه به
گردش سرمایه سازمان نمیدهند، یعنی آنها (به
ویژه نیروی کار) کالاها را به خاطر انباشت
خریداری نمیکنند، نشاندهندهی این است که پس
آنها گردشی متفاوتی دارند. یعنی مبادله نیروی
کار آنها با سرمایه (به خاطر دستمزد)
وسیلهای است برای دستیابی به وسایل مصرفی.
اما او پیآمدهای رادیکال این مساله را درک
نمیکند؛ دقیقاً همانطور که مزدبگیران به
سرمایه وابسته اند، سرمایه نیز به بازتولید
کارگران وابسته است که درحوزهای از گردش
انجام میشود که در کنترل سرمایه نیست. گردش
سرمایه، تنها فرآیندی نیست که کلیت خود را
بازتولید میکند بلکه گردش بدیل آن، یعنی گردش
نیروی کار نیز دارای هدف و پویایی است که در
رابطه متناقض با سرمایه قرار میگیرد.
همانطور که کار برای سرمایه فقط یک وسیله
افزایش ارزش است سرمایه نیز برای کار فقط منبع
کسب آن معادل عام (پول: م) است که برای راحتی
و آسایش زندگی لازم است. غایت سرمایه که همان
انباشت به مثابهی هدفی درخود است با غایت
مزدبری در تصادم قرار میگیرد، که همان مصرف
به مثابهی هدفی در خود و وسیلهای برای رشد و
پیشرفت خویش است. در واقع نوعی اقتصاد سیاسی
کار وجود دارد که در منطق این روند گردش
(مصرفی: م) حک شده است، یک اقتصاد سیاسی که در
آن تولید مانند یک وسیله (زندگی محدود و
کرانمند در زندگی مبتنی بر مصرف کالاها: م )
است و وسیلهی انباشت نامحدود و بیکرانه
نیست.
"نوعی
اقتصاد سیاسی که برای کوتاه کردن کار روزانه
میجنگد و شکل اجتماعی آن در نوعی تولید مشترک
تجلی مییابد".
(29)
پس مارکس با توصیف شکل دوگانهی کالا و کار
تحت سرمایهداری یک کشاکش و درگیری اصلی بین
طرحهای مختلف زندگی (طرح سرمایه و طرح کار:
م) را توضیح میدهد. همانطور که مارکس
میگوید خودتحققی کار، فرا رفتن از سرمایه را
در بر دارد (همانطور که خودتحققگری سرمایه
حاوی یک فرآیند بیکرانه فرودستی و استثمار
کار است).
به بیان دیگر مارکس با انکشاف همان سلول
سرمایهداری یک کشاکش جدی میان ساختارهای
متناقض معنا را توضیح میدهد.
وقتی ولوشینف خاطر نشان کرد که در مرکز زبان
نوعی جنگ بر سر نشانه وجود دارد عملاً گفتمان
زبانی مبارزه بر سر معنا را دنبال میکرد که
مارکس در سرمایه بررسی کرده بود. ولوشینف با
انجام این کار بٌعدی از تئوری انتقادی مارکس
را برجسته ساخت که بیشتر شاخههای مارکسیستی
از آن غفلت کرده (و به این شکل به مارکسیسم
عامیانه یاری رسانده بودند). اصرار ولوشینف
مبنی بر اینکه "نشانه، عرصهی مبارزه طبقاتی
است" تلویحاً به این امر اذعان دارد که مبارزه
طبقاتی فقط در باره توزیع محصولات کار نیست
بلکه در قلمرو معنای فعالیتهای ما هم هست.
(30)
چیز و نشانه، کار و معنا، هستیهای جدا از هم
نیستند. برخلاف آنچه ارسطو میگوید کار
(تولید کالاها) و پراکسیس (آفرینش معنا) ذاتاً
جدا از هم نیستند. جدایی آنها که محصول تقسیم
کار یدی و کار ذهنی است با تقسیم کار در جامعه
طبقاتی پیوند دارد؛ و در ضمن این جداییها
همیشه نسبی اند. همانطور که گرامشی تاکید
میکند: "هیج فعالیت انسانی وجود ندارد که
بتوان نقش عامل ذهنی را از آن حذف کرد. انسان
ابزارساز را نمیتوان از انسان اندیشهورز جدا
کرد".
(31)
همانطور که در بالا اشاره کردهام سرمایه
هرگز قادر نیست به طور کامل کار را به یک
وسیلهی صرف تقلیل دهد و بتواند خصوصیات آن
نظیر احساس، عواطف و اندیشه را نابود سازد. و
مبارزات طبقه کارگر فقط کشاکشهای فنی-
اقتصادی نیستند. علیرغم تمام تلاشهایی که از
سوی دستگاههای بورژوائی و کادرهای حرفهای
اتحادیههای کارگری به کار میرود تا این
مبارزات را چنین وانمود کنند (دیدگاهی که
پوستون میخواهد آن را به طور نظری بازتولید
کند.)
مبارزات طبقاتی از دیدگاه کار، مقاومت در
برابر شکل کالایی کار و اشکال معنای اجتماعی
مرتبط با آن را دربر دارد (گرچه در بخشهای
کوچکی وجود دارد). در این نقطه از تحلیل است
که نقد کار در سرمایهداری با نقدی از سرمایه
از منظر کار همگرایی مییابند. (32)
آن منافع و تمایلات اجتماعی که منظر کار را
تشکیل میدهند در واقع با شکل سرمایهدارانه
کار در تخاصم تخاصم قرار دارند. البته من
نمیگویم که کارگران به طور ناگزیر سرمایه را
همچون ی مانعی اصلی برای تحقق اهداف زندگی
خویش مینگرند، بلکه میگویم که مارکس حتی به
واسطه نقد درونماندگار نیز این منطق شناسایی
را نشان میدهد (که همزمان حاوی خودشناسی نیز
هست).
پیکرها، مکانها و گردش سرمایه
یکی از پیشفرضهای نقد مارکس، خصلت
پیکریافتگی زندگی انسانی است.
(33)
من در جاهایی با توجه به این حکم از عدم تحقق
گرایش سرمایه، به سوی کار مجرد و ابزارکردن
کامل کار انسانی بحث کردهام. در هر صورت
اصرار مارکس به پیکریافتگی، به معنای فروکاستن
کامل مکان و زمان مشخص نیست. یکی از دلایلی که
پوستون از خصلت دوگانهی کار در جامعه
سرمایهداری غافل میماند به عدم دقت و توجه
او به پیکریافتگی و پرسش مربوط به پیکرها و
فضاهای محدود و کرانمند ربط دارد. علیرغم بحث
الهامبخش او درباره زمان مجرد، پوستون اما از
مفصلبندی بین آن با زمان مشخص، با زمان
زندهی انسانهای واقعی و فناپذیر غافل
میماند. زمان مشخص خصلتا دارای بٌعد مکان نیز
هست و به مکان و زمانی که در آن زندگی میکنیم
ارجاع میدهد که باختین آن را در رابطه با
ادبیات تحت عنوان مکانی مفهومپردازی کرده
است. (34)
هر چقدر هم که سرمایه علاقمند به انحلال مکان
توسط زمان باشد اما در واقع تابع مکانی مشخص و
کار مشخص است. ارزش فضامندی را میطلبد که
انتقال از پیکرهای کاری مشخص، ارزشهای مصرفی
حقیقی، تکنولوژیهای معین و حوزههای تولید،
توزیع و مصرف است. اینها روندهای مادی غیر
قابل تقلیل زندگی اند (کرانمند، مکانی، زمانی
و مشخص) که سرمایه بدون آنها نمیتواند خود
را بازتولید کند. خودِ بازتولیدگری سرمایه
ذاتاً خودویرانگر است، چرا که در جستجوی
نابودی و نفی همان پیششرطهای مادی
بازتولیدخویش است. بیکرانگی و نامحدودیت کاذب
آن در مقابل محدودیت (این پیششرطهای
مادی: م ) قرار میگیرد و این یک جنبهی اصلی
بحرانهای آن به شمار میرود.
(35)
طبیعت و سرمایه ثابت هر دو محدودیتهایی در
برابر سرمایه قرار میدهند. محدودیتهای طبیعی
در بحران محیط زندگی انسانی متبلور میشود و
محدودیتهای سرمایه ثابت خود را در بحران
سودآوری نشان میدهند. (36)
اما این کارگران هستندکه به مثابه مولدین
رابطهی سرمایهداری از ظرفیتهای واژگونی
سرمایه برخوردارند. و به خاطر منطق طرحهای
زندگیشان، که در حوزهی گردش مزدبگیری و در
پیوند با معناهای آن متبلور میشود، آنها در
انجام این کار منافعی دارند. در واقع بحث
مارکس در این باره پیوند جدی با درونماندگار
حرکت برای سوسیالیسم دارد (گرچه این حرکت و
جزمی نیست). اما پوستون با حرکت از مبنای یک
بررسی تک بعدی از کار در جامعه سرمایهداری و
با غفلت نظامیافته از ابعاد مکان،
پیکریافتگی، زمان مشخص و کار مشخص قادر به بنا
نهادن یک بدیل ضد سرمایهداری و
پساسرمایهداری در منطق درون ماندگار سرمایه
نیست. در نتیجه در پیوند با پرسش مربوط به
عاملیت دچار لغزش میشود.
تناقضهای تجربهی طبقه کارگر در سرمایهداری
دو جمله پوستون نشان میدهد چه چیزی اینجا مد
نظر است. او در یکجا میگوید که: "هم
پرولتاریا و هم طبقه سرمایهدار هر دو به
سرمایه وابستهاند و این به ویژه در مورد اولی
بیشتر صادق است". (37)
سپس به "دیالکتیک تحول و بازسازی" جامعه
بازگشته و به ما میگوید که نفی مشخص و نهایی
سرمایهداری فقط وقتی ممکن است که "مردم آنچه
را که تاریخاً به عنوان سرمایه تکوین یافته
تصاحب و تسخیر کنند". (38)
ناکافی بودن جملهبندی آخر با اشاره پوپولیستی
و مبهم آن به "مردم" که باید عمل کنند به
ناگزیر ریشه در جملهبندی اول دارد. من این را
به خاطر آن نمیگویم که باز یک نظریه در
بارهی طبقه کارگر به مثابهی چیزی ذاتاً
خودانگیخته یا به ناگزیر ضدسرمایهداری
بسازم. این مواضع و بینشها تنها تصویر معکوس
آن کسانی است که طبقه کارگر را مانند چیزی به
طور کامل ادغام شده در سرمایهداری مینگرند
(این همان جائی است که پوستون به طرز طنزگونه
به نتایج بدبینانه سیاسی نظریهی انتقادی
میپیوندد.) نظریههای طبقه کارگر به مثابهی
یک سوژهی انقلابی، یا بخشی کاملاً ادغام شده
در سرمایهداری هر دو به ناگزیر و به یک
اندازه تک بعٌدی هستند. اولی این گرایش به
ادغام طبقه کارگر در سرمایهداری و تجارب ناشی
از آن را بدیهی میگیرد و دومی ادغام را مطلق
میکند. هر دوی آنها از درک وحدت متناقض
گرایش به ادغام و گسست از ادغام طبقه کارگر در
سرمایهداری عاجزند. پوستون با نظریه تک ساحتی
خود، کار را در سرمایهداری کاملاً شئی شده و
ابزاری شده ارزیابی میکند در نتیجه از نظر او
طبقه کارگر بیش از طبقه سرمایهدار در این
نظام ادغام شده است. وقتی پوستون جملات زیر را
مینویسد کاملاً برخطا نیست:
"مبارزه طبقاتی از منظرکارگران حاوی تکوین،
حفظ و بهبود جایگاه و شرایطشان به مثابهی
اعضای یک طبقه است". (39)
این جمله نیمی از حقیقت بسیار مهم را بیان
میکند. گردش کار مزدی اساساً حاوی مبادله
نیروی کار برای سرمایه متغیر(دستمزد) است،
اگر کارگر موفق به انجام این مبادله نشود
حیاتاش به خطر میافتد. نوعی انطباق با گردش
سرمایه در تجربه زندگی کارگران حک شده است (و
در نتیجه بخشی از پایه و اساس تجربی رفرمیسم
طبقه کارگر را تشکیل میدهد). اما با رها کردن
تحلیل در اینجا، آنطور که پوستون میکند،
معنایی جز یکنواخت کردن تجربه طبقه کارگر و
انجام تجرید از تنشها و تناقضات مجسم در آن
ندارد. چرا که همانطور که من استدلال
کردهام، مبارزات طبقه کارگر همچنین حاوی یک
ضد منطق سرمایه نیز هست. این نکته در اقتصاد
سیاسی کار متبلور است که فشار میآورد تا
تولید را تابع اهداف انسانی کند فارغ از
اینکه این فشار کامل نیست. مبارزات برای
محدود کردن کار روزانه، ایجاد استانداردهای
سلامتی و امنیت، کسب حداقل دستمزد، دفاع از
استقلال کارگران در فرآیند شغلی، امنیت شغلی
در واقع امتیازاتی برای کل طبقه کارگر فراهم
میآورد. مقاومت در برابر خصوصی کردن آب، یک
منطق غیرسرمایهداری دربردارد، منطقی که خارج
از سرمایه قرار دارد هرچندکه سرمایهداران
معمولاً قادر اند که خود را با این خواستها
انطباق دهند.
استدلال اصلی مارکس در بارهی طبقه کارگر به
مثابهی عامل تحول سوسیالیستی شناخت او از
اقتصاد سیاسی کار است که نمیتواند در چهارچوب
روابط کار مزدی و سرمایه تحقق یابد. حتی زمانی
که جنبشهای کارگری امتیازاتی از سرمایه کسب
میکنند، منطق سرمایه در پی نابودی و باز
پسگیری این امتیازات است فارغ از اینکه چقدر
سرمایهداران در مقطع خاصی از تاریخ، آنها را
به لحاظ اجتماعی ضروری تشخیص دهند. در واقع
اگر عصر یورش خانمانسوز نئولیبرالیسم چیزی را
روشن ساخته باشد غیر قابل اتکا بودن امتیازات
سرمایهداری در پیوند با اقتصاد سیاسی کار
است. (40)
اما از آنجا که نظریه پوستون در بارهی کار
در سرمایهداری تک ساحتی است (که شامل مفهوم
ناقص کار خود میانجیگری ملازم با این تئوری
نیز میشود)، در نتیجه او قادر نیست که
کشاکشهای تجربهی طبقه کارگر را همچون مبنای
اجتماعی یک طرحی برای تغییر و تحول بنگرد. در
نتیجه زمانی که او سرمایهداری را با تناقضات
درونیاش به ما نشان میدهد، نمیتواند یک
بررسی جامع از تجربهی متناقض این سوژههای
انسانی در سرمایهداری به ما ارائه کند، کسی
که نقطه عزیمت او طرحهای زندگی برای فراتر
رفتن از این نظام است. توگوئی پوستون قادر به
تصور این مطلب نیست که بحرانها در بازتولید
سرمایهداری همزمان حاوی بحرانها در
بازتولید طبقه کارگر است، بحرانهایی که باید
به شکل بحران نیز تجربه شوند. پوستون قادر
نیست یک پویایی ضد سرمایهداری را هر چند نسبی
و متناقض در نظر گیرد که در تجارب زندگی
گروههای اجتماعی واقعی وجود دارد. در نتیجه
نظریه او قادر نیست الهامات دیالکتیکی مارکس
را در بارهی اینکه "یافتن جهان نو از راه
نقد جهان کهنه میسر میشود" تکمیل کند. (41)
پیآمد این تحلیل این است که او به یک
امیدواری مبهم دل میبندد که "مردم" باید
سرانجام موفق شوند عدم عقلانیت نظامی را
دریابند که بر مبنای تولید ارزش بنا شده است.
به همین دلیل استدلال پوستون نمیتواند در
نظریه رایج انتقادی که الهامبخش پوستون است
پیشرفتی را نشان دهد. او نیز همانند هورکهایمر
و آدورنو تحلیلی از یک نظام اجتماعی به طور
فزاینده غیرعقلانی ارائه میکند که از یک
بررسی در بارهی سوژه عاجز میماند و قادر به
بازسازی و تعمیر و اصلاح این عدم عقلانیت
نیست.
با نقد پوستون قصد من این نیست که او را به
خاطر نادرستی بررسیاش سرزنش کنم که مشکلات
پیچیدهی تجربه، مبارزه، آگاهی و سازماندهی
طبقه کارگر را نادیده گرفته که در نوشتههای
گرامشی و لوکاچ جوان مهم بوده است. چرا که این
امر موضوع مطالعه او نبوده است و به همین دلیل
ارائه نقدی از این منظر، نقدی کاملاً از
بیرون به شمار میرود.
در واقع من در پی یک نقد درونی هستم نقدی که
بتواند کمبودها و نقائص بر آمده از یک نظریه
معیوب در باره کار و میانجیگری اجتماعی تحت
سرمایه داری را روشن کند. بحث من این نیست که
پوستون در درک مشکلات آگاهی طبقه کارگر و خود
سازمانگری آن موفق نبوده است. آنچه من
میگویم این است که در بررسی غیردیالکتیکی کار
نزد پوستون، این سئوالات را نمیتوان به نحوی
شایسته و با معنا مطرح کرد. از آنجا که در
نظر پوستون طبقه کارگر بیش از طبقه سرمایهدار
در این نظام ادغام شده هرگونه بحثی در باره
تناقضات تجربه طبقه کارگر که بتواند نقطه شروع
یک طرح ضد سرمایهداری باشد، به یک بحث میان
تهی و پوچ تبدیل میگردد.
با توجه به این نکتهها است که باید گفت
پوستون قادر نیست یک تفسیر واقعی دیالکتیکی از
نظریه مارکس در باره سرمایهداری ارائه کند.
کتاب او و درک خطای پوستون نشان میدهد که
بازسازی شایسته از نظریه مارکس بدون بررسی
دوباره خصلت دوگانهی کار در جامعه
سرمایهداری ممکن نیست. همانا این بینش و
بصیرت انقلابی ناشی از نقد درونماندگار
اقتصاد سیاسی بورژوائی است که نظریهی مارکس
را پیرامون کشمکش طبقاتی و مبارزه بر سر معنا
در سرمایهداری بنیان مینهد. در ضمن همین
بینش و بصیرت است که این امکان را فراهم
میآورد تا پایههای حرکت برای سوسیالیسم را
در رشد و پیشروی جامعه مدرن بنا نهیم.
پاورقی:
1- در اینجا از سو فرگوسون برای تذکرات
مفیدش برای دور نوشتاری قبل این مقاله تشکر
میکنم.
3- پوستون 1996 صفحه 44.
4- پوستون 1996 صفحه 7 ، 40، 45.
5- پوستون 1996 صفحات 183، 172، 237.
6- هگل 1977 صفحه 19.
7- هگل 1952 صفحات 42-228.
8- هگل 1977 صفحه 492.
9- هگل 1952 صفحه 232.
10- مک نلی 2003.
11- مک نلی 2001 فصل سوم.
12- مک نلی 2001 فصل دوم.
13- هگل 1892 صفحه 212.
14- مارکس 1973، صفحه 157.
15- مارکس 1976 صفحه 199.
16- مارکس 1973 صفحه 152.
17- مارکس 1976 صفحه 236 برای مطالعه بیشتر
در این مورد مراجعه شود به مک نلی 2003.
18- پوستون 1996 صفحات 366-264.
19/ پوستون 1996 صفحه 263.
20- پوستون 1996 صفحات 188 ، 195، 269، 272.
21-همانطور که موری نیز بیان کرده 1988 صفحه
150.
22- مارکس 1981 صفحات 517، 516.
23- پوستون 1996 صفحات 220-240 و جالب اینجا
است که او این نقل قول ها را در رابطه با "
کار مشخص" میآورد.
24- مک نلی 2001 فصل دوم.
25- مارکس "نتایج روند بیواسطهی تولیدی" در
مارکس 1976 صفحه 1065.
26- لوکاچ 1971 صفحه 167.
27- لبووتیز 1992 میگوید که این گردش باید
اساس و مبنای کتاب نانوشته مارکس در باره
کارمزدی را تشکیل میداد. این استدلال با
نظرات مارکسیستی
–
فمینیستی نیز همگرایی نشان میدهد که مسئله
بازتولید اجتماعی-زیستی را (که شامل کارگران
مزدبر نیز میشود) طرح میکنند در این باره
نگاه کنید 1983.
28- پوستون 1996 صفحه 268 جنبه به تک ساحتی آن
حتی در اینجا دقت کنید. در حالیکه گردش
سرمایه تبین گرایشات قانون وار حرکت جامعه
بورژوازی است اما کل حرکت توتالیتی اجتماعی
راتشکیل نمیدهد، اگر این چنین بود مبارزه
طبقاتی دیگر وجود نمی داشت. این صحیح است که
وقتی مارکس روند مورد نظر را از منظور سرمایه
می بیند، مصرف کارگران را مانند یک لحظه در
باز تولید سرمایه میبیند که البته تا حدی نیز
هست اما همان طور که خود مارکس میگوید این
تمام داستان نیست.
29- مارکس 1974 صفحه 79 همچنین مراجعه شود به
لبووتیز 1992، فصل 4 و مک نلی 1993 فصل 5.
30- وُلوشینف 1973 صفحه 23 برای یک بحث
کاملتر که حاوی یک ارزیابی از نقاط ضعف و قوت
بررسی او میشود نگاه شود به مک نلی 1997 و
2000 فضل چهارم.
31- گرامشی 1971 صفحه 9 .
32- اما توجه کنید این همگرایی ناشی از نقد
سرمایه است و به طور جزمی مطرح نشده است.
33- این یک حکم ناشی از نقد سرمایه نیست بلکه
ناشی از نقد ایدهآلیسم است ( که به ویژه در
بخش اول ایدئولوژی آلمانی وجود دارد.)
34- 1981.
35- این موضوعات در کار دیوید هاروی (به ویژه
1982 و 2000) به طور اساسی تشریح شده .
همچنین مراجعه شود به مک نلی 2003.
36- من شرح مختصری از این پویایی را در1999
ارائه کردهام و در کتاب 2003 هر دوی آنها را
توضیح دادهام.
37- پوستون 1996 صفحه 357.
39- پوستون 1996 صفحه 375.
39- پوستون 1996 صفحه 324.
40- بیان این نکته به معنای نگاه رمانتیک به
دولت رفاه بوروکراتیک کینزیانیستی نیست بلکه
صرفاً بیان تصدیق یک شرایط متفاوت برای سرمایه
داری جهانی و یک توازن قوای طبقاتی متغیر است.
41- مارکس 1973 صفحه 207.