دفتـــــــــــرهای بیــــــــــدار

بازگشت به صفحه قبل

 

 

 

 

 

سوژه و برابر سوژه

کریس آرتور

 

 

کتاب پوستون زمان، کار و سلطه­ی اجتماعی یک متن غنی و حاوی موضوع­های متعددی است که من نمی­توانم در این­جا همه­ی آن­ها را (مثلا مفهوم "زمان مجرد") به بحث بگذارم. قصد من در این­جا فقط پرداختن به دو ایده اصلی او است. پوستون مفهوم سرمایه را به عنوان "ابرسوژه­ی خودشکل­دهنده­ عصر ما، و حرکت آن در معنای هگلی­اش" بحث می­کند که من با این بحث او  صددرصد موافق­ام. دوم این­که او، آن نقد از سرمایه­داری را که ریشه در موضع اجتماعی پرولتاریا داشته باشد انکار می­کند. در این­جا من پنجاه درصد با او مخالف­ام.

 

سوژه­ی هگلی

برای شروع مطلب اجازه دهید موضع پوستون را در باره "سوژه" عصر ما و نسبت آن با درک هگل روشن کنم. بحث درباره­ی پیوند هگل و مارکس گاهی اوقات هم­چون یک دوگانگی منجمد و غیرمنعطف مطرح می­شود. طبق این رویکرد دوگانه یا مارکس اصلا هگلی نیست، یعنی همه بینش­های هگل را رد می­کند، و عبارت­های­ هگلی را باید در افکار مارکس هم­چون رسوبی درنظر گرفت که فقط جنبه­ی نگارشی داشته و موضوعی فرعی است؛ یا برخلاف این تفسیر، مارکس هگلی است، یعنی متد هگل به طور کامل و وسیع از طرف او به کار گرفته شده و عدم توافق با هگل فقط در سطح ذاتی تحلیل اجتماعی می­تواند بحث شود.

پوستون یک موضع حد میانه را بر می­گزیند، به این صورت که دیالکتیک هگلی را از شکل یک منطق عام به شکل یک منطق ویژه سرمایه­داری در می آورد. آن­چه هگل در اصطلاح­های اثباتی هم­چون فرآیند خودتحققی روح معرفی می­کرد، پوستون هم­چون رشد و تکامل خصلت سرمایه­دارانه سلطه تجرید یکسان­ساز و تمامیت­بخش تفسیر می­کند. "مارکس اظهار می­دارد که یک سوژه­ی تاریخی به معنای هگلی آن در واقع در سرمایه­داری موجود است... روابط اجتماعی ویژه­ی سرمایه­داری... دارای آن خصلت­هایی هستند که هگل به روح و عقل نسبت می­دهد".(1) به بیان دیگر، هگل به درک شکل­های اجتماعی متناقض سرمایه­داری نائل آمد اما "نه در تعین تاریخی آن­ها".(2) پس، ساختار انکشاف دیالکتیکی استدلال مارکس در سرمایه، باید مانند یک فراتفسیر بر هگل درک شود. مارکس، روش هگل را بر اقتصاد سیاسی کلاسیک "به کار" نبست بلکه مفاهیم و اصطلاح­های هگل را به وسیله مفهوم­پردازی نوین در شکل­های اجتماعی سرمایه­داری به کار گرفت. (3)

در حالی که وارونه کردن صرف هگل یک فلسفه ماتریالیستی از تاریخ را به وجود می­آورد که روی نوعی قالب پیشاتجربی دیالکتیکی بنا شده، دست­آورد واقعی نقد مارکس از اقتصاد سیاسی این است که آن شکل­هایی را که، مفاهیم هگلی آن­ها را مطلق و آرمانی کرده­اند تعین اجتماعی ­بخشد. در این شکل­ها، یک "منطق" تاریخی را می­توان به طور واقعی تشخیص داد، اما این منطق محدود به پارامترهای رشد و تکامل سرمایه­داری است، چون شکل­های اجتماعی آن به طور یگانه­ای به وسیله تجرید مادی تشکیل شده است به گونه­ای که نوعی دیالکتیک را پدید می­آورد. روش با موضوع مورد بررسی خویش هم­خوانی و انطباق دارد. پوستون هم­چنین به درستی استدلال می­کند که موضوع شناخت، جامعه تکامل یافته سرمایه­داری است، و فقط در این جا است که ما با یک "مقوله یکسان­ساز و تمامیت­بخش"، که همانا ارزش است مواجه هستیم. (4) همان­طور که پوستون می­گوید:

"دیگر شکل­بندی­های اجتماعی تا این اندازه یکسان­ساز و تمامیت­بخش نشده­اند: روابط بنیادین اجتماعی آن­ها به طور کیفی همگن نشده است. آن­ها نمی­توانند ... از یک اصل واحد سازنده استنباط شوند و از خود یک منطق تاریخی درون­ماندگار ضروری را به نمایش نمی­گذارند." (5)

پوستون به درستی "پسا مدرنیست­ها و پسامارکسیست­هایی" را که اعتبار مقوله کلیت را نفی می­کنند و هگل و مارکس را برخطا می­دانند، مورد سرزنش قرار می­دهد، در حالی که هگل به طور غیرانتقادی و مارک  به طور انتقادی می­گویند، منطق یکسان­ساز و تمامیت­بخش شکل- ارزش به نحوی خود را تحمیل می­کند که همه روابط دیگر، درون آن حکاکی و منعکس می­شوند. ارزش را نباید، "تنها به عنوان یک عامل تنظیم­کننده گردش و یا یک مقوله­ی استثمار طبقاتی در نظر گرفت، بلکه باید به مثابه­ی ارزش خودافزا، که فرآیند تولید را شکل داده و پویایی درونی جامعه سرمایه­داری را پایه ­گذاشته در نظر گرفت." (6)

از این­جا این امر نتیجه می­شود که مارکس "ابرسوژه" ویژه­ای را در سرمایه­داری شناسائی کرده که شباهت زیادی با روح هگلی دارد. "سوژه­ی مارکسی، مانند نوع هگلی آن، انتزاعی است و با هیچ کنش­گر اجتماعی هم­هویت نیست. به علاوه، هر دوی آن­ها به طوری در زمان انکشاف می­یابند که مستقل از اراده افراد است".(7) این دیالکتیک رشد و تکامل در نتیجه خود را مانند یک منطق معرفی می­کند." (8) مارکس در این حالت، به جای وارونه کردن دیالکتیک ایده­آلیستی هگل توجیهی "مادی" بدان می­بخشد. "مارکس تلویحا تلاش دارد تا نشان دهد که "هسته­ی عقلانی" دیالکتیک هگل را باید دقیقا در خصلت ایده­آلیستی آن جستجو کرد. زیرا که این خصلت یک تجلی از شیوه­ی سلطه اجتماعی تکوین­یافته توسط ساختارهای روابط اجتماعی است که ... یک حیات شبه مستقل به دست آورده است." (9) اما تفاوت­های مارکس با هگل نیز باید مورد اشاره قرار گیرند. "در حالی که سوژه هگلی فراتاریخی و دانا است، در تحلیل مارکس سوژه دارای تعین تاریخی بوده و نابینا است... این سوژه هیچ منی ندارد... و حاوی خودآگاهی هم نیست. ذهنیت اجتماعی و سوژه­ی تاریخی- اجتماعی باید از هم تمیز داده شوند". (10)

باید به پوستون برای تحقیق­اش در باره این عدم شباهت­ها  تبریک گفت. مفسران معمولا با ارجاع به سرمایه به مثابه­ی یک "شبه- سوژه" خود را راضی می­کنند، اما این کافی نیست. قدرت و توان هر اصطلاحی نیاز دارد که با اصطلاح­های دقیق­تر توضیح داده شود؛ همان چیزی که در کار پوستون مشاهده می­شود. اما در این عبارت، تز اصلی آن قدر قوی مطرح شده است که معلوم نیست چه چیزی از یک سوژه باقی می­ماند وقتی که این سوژه دارای منینیست، خودآگاه نیست، دانا نیست و ذهنیتی ندارد. ما معمولا سوژه­ی بدون آگاهی یا بدون ذهنیت را به حیوانات نسبت می­دهیم که فعالیت­شان صرفا در خدمت ادامه­ی بقای­شان قرار دارد؛ همان­طور که سرمایه با خودارزش­افزایی، "جوهر" خود را حفظ می­کند و افزایش می­دهد (از طریق انباشت پی در پی ارزش­های افزوده). آیا این گرایش صیانت نفس برای تکوین یک سوژه کافی است؟

از نقطه­نظر هگل، تجریدی­ترین قابلیت یک سوژه، آن چه که آزادی او را ممکن می­سازد، توان دسته­بندی چیزها تحت مفاهیم عام و کلی آن­ها و برخورد مناسب با هر یک از آنان است. آن ترتیبی که سرمایه کالاهای ناهمگون را هم­چون حاملان ارزش و ارزش اضافی که همان جوهر عام و کلی سرمایه هستند، فرا می­نهد و ترتیبی که فرآیند تولید برای به حداکثر رساندن ارزش افزایی شکل می­گیرد، نشان می­دهد که ما با یک "ابرسوژه" طرف هستیم هرچند در معنای منطقی آن و نه چیزی دارای گوشت و پوست و استخوان. به علاوه از آن جا که این ساختار خودافزایی، خود را بر شخصیت­یابی سرمایه، یعنی مالکان و مدیران، تحمیل می­کند­، پس این فرآیند با آگاهی، دانایی و غیره تکمیل می­شود.

از نظر من بررسی پوستون از رابطه­ی بین هگل و مارکس قانع­کننده است، و از آنجا که برخورد او با نظری که خود من نیز طرح کرده­ام هم­خوانی دارد، پس قضاوت من جای شگفتی ندارد. اما من بر این نظرم که این ادعا که کار مارکس را می­توان مانند نوعی جابه­جایی و تغییر هگل مطالعه کرد، نیاز به توضیح بیش­تری دارد. تنها در این صورت است که متوجه می­شویم که آیا موضوع مورد بررسی با موفقیت توضیح داده شده و روشن گشته است یا نه. پروژه­ی شرح و تفصیل دیالکتیک سرمایه در جزئیات خود مملو از دشواری است و جای زیادی برای ناهمگونی و مشاجره باقی می­گذارد.

 یک مورد از دشواری­های موجود در به کارگیری متافیزیک هگل با دقت به برخورد پوستون به ارجاعات مارکس حول "ذات" قابل مشاهده است. سه پاراگراف نقل شده است. اول پوستون به ما یادآوری می­کند که مارکس در سال 1845 پردازش اندیشه­بافانه­ی هگل در باره "ذات به مثابه­ی سوژه" را به باد ریشخند گرفت. (12) سپس او اشاره می­کند که مارکس آشکارا نظرش را در سال 1867 عوض کرد و دو قطعه از مارکس را ذکر می­کند که حاوی اصطلاح "ذات" هستند. (13) اما پوستون متوجه نشده است که این دو عبارت با یکدیگر متفاوتند و در ضمن از زمینه­ی بحث سال 1845 نیز متفاوت هستند. اولی، عبارت شناخته شده در فصل اول سرمایه است که به ارزش هم­چون "ذات" ارجاع می­دهد یعنی چیزی که مارکس آن­را با کار انسانی مجرد یک­سان تلقی می­کند. دومی از فصل چهارم سرمایه برگرفته شده که در آن مارکس به "ارزش" به مثابه­ی "یک سوژه­ی خودپو" و یک "ذاتِ خودجنبنده" ارجاع می­دهد. پوستون می­نویسد:

"مارکس ... سرمایه را هم­چون ذات خودجنبنده­ای که همان سوژه است، توصیف می­کند. در واقع با این کار، مارکس می­گوید که یک سوژه­ی تاریخی در معنای هگلی آن در سرمایه­داری وجود دارد". (14)

 این جا باید به یک لغزش قلم انجام شده دقت کنیم که کلمه­ی "ارزش" در عبارت مارکس به کلمه  "سرمایه" در تفسیر پوستون بدل شده است، اما این هیچ اهمیتی ندارد، چون در این بخش، بحث مارکس دقیقا چگونگی "تبدیل ارزش به سرمایه" است. (15) اما امر جدی­تر این است که پوستون در مشاهده­ی این که در ارجاعش به دو فصل از سرمایه و تبدیل "کار مجرد" به "ارزش" مرتکب خطا شده است، موفق نیست. به علاوه به نظر من، این موضوع چیزی به معنای یک لغزش نیست، زیرا که آن­ها را می­توان به مثابه­ی دو معنای متفاوت اصطلاح "ذات" فهمید. این اصطلاح به طرز عجیبی اغفال­کننده است. سه معنا در این رابطه هست که باید از هم تفکیک شوند.

اول معنای ارسطویی کلمه (ذات) است که در آن، ذات مرتبط با چیزی خودکفا است چیزی که به حساب خویش زندگی می­کند و حامل"عرض" است. به این معنا، هر انسانی یک ذات متفاوت است و "رنگ" آن­ها یک عرض است. این همان معنایی است که اسپینوزا آن را به امری مطلق تبدیل کرد. برای او فقط یک ذات عام وجود دارد که به شیوه­های مختلف پدیدار می­شود. به علاوه این همان معنایی است که در منطق هگل نیز به مثابه­ی نقطه عطف مقوله­ی ذات و به همین دلیل متمایز از مقوله­ی "هستی" از سویی و مقوله "صورت معقول" از سوی دیگر تبلور می­یابد. مطمئنا این همان معنایی است که در فراز دوم "سرمایه به شکل ارزش خود یک جوهر است" بیان شده است.

معنای دیگر ذات این است که با  شکل در تقابل می­افتد، و بیش­تر یک معنای روزمره را افاده می­کند، و معطوف است به این­که چیزها "از چه ساخته شده­اند"، مانند گلدان که از خاک رس ساخته شده است. من فکر می­کنم که تقابل طرح شده از سوی مارکس در فصل اول بین ذات و شکل ارزشی به این معنا است، و وقتی که او از کارمجرد به معنای ذات ارزش صحبت می­کند به این مفهوم نظر دارد. سوم این­که معنای دیگری نیز هست که در پدیدارشناسی هگل آمده است که در آن "جوهر" با "سوژه" در تقابل قرار گرفته و همان نیز توسط مارکس در 1845 به استهزا گرفته شده است. در این جا ذات آن چیزی است که به شکل پدیداری در مقابل سوژه دانا ظاهر می­شود. هگل می­گوید که تردستی و هنر این است که بر دوگانگی بین این دو از راه "درک ذات به مثابه­ی سوژه" فائق آئیم. به نظر من، با ظهور یک سوژه به وسیله فرمول پول- کالا- پول، معنای هگلی وحدت سوژه و "ذات" به بهترین شکلی قابل تعمیم به تابعیت واقعی فرآیند تولید در برابر سرمایه با هدف ارزش­افزایی است. پس پوستون در یک صفحه هر سه معنا را استفاده می­کند اما به گونه­ای که گویی آن­ها یک معنا هستند. در حالی که باید آن­ها را از هم تفکیک کرد تا در بستر مناسب خویش به کار .

 من در این جا فقط توضیح کوتاهی می­دهم مبنی بر این که ربط هگل (با مارکس) این است که اشکال هستی­شناسی ناب و خالصی که توسط او به طور ذهنی  در منطق او رشد داده شده و مقوله­ی بسیار جامع و فراگیر "ایده" را نیز می­پوشاند (که سپس در فلسفه واقعیت هگل خود را به شکل تجسم­یافته در جهان بیرونی نشان می­دهد) دقیقا با دیالکتیک شکل ارزشی (که به وسیله نیروی تجریدگر مبادله تکوین می­یابد) و تا فرمول عام سرمایه (که سپس تولید مادی را به تصرف خویش در آورده و آن را هم­چون یک فرآیند ارزش­افزایی شکل می­دهد) هم­خوانی دارد.

 

کار مجرد

به نظر من، سرمایه البته بر مبنای استثمار کار، خود میانجی­گر است. مقوله یکسان­ساز و تمامیت­بخش همان مقوله ارزش است، که در شکل  کالایی، شکل  پولی و شکل سرمایه­ای ظاهر می­شود. و سپس در کار به "ذات" خود  تعین می­بخشد. اما من فکر می­کنم که تعیین رابطه­ی دقیق بین "ارزش" و "کار" دشوار باشد.

متاسفانه من بررسی صریح و شفافی در این باره در کتاب پوستون نمی­یابم. آن­گونه که من آن را قرائت کرده­ام، این موضوع که کدام مقوله نسبت به کلیت اجتماعی و میانجی­گری آن حالت اصلی دارد در ابهامی دائمی به سر می­برد. من در نقل­قول­های قبلی از پوستون آن تعدادی را ذکر کردم که در آن­ها چنین جایگاهی به ارزش نسبت داده شده است. اما بیش از آن، او این جایگاه را به کار نسبت می­دهد. نه به این خاطر که او به تز تاریخی مادی در باره نقش محوری فعالیت بارآور در ارتباط با تکوین همه شکل­های اجتماعی تکیه زده، بلکه چون فکر می­کند که "کار" به ویژه در سرمایه­داری به طور اجتماعی تکوین­دهنده است.

اما دشواری پیش روی من این است که نمی­دانم دو ادعای زیر را چگونه  می­توان با هم سازگار کرد: "در سرمایه­داری، کار خصلت اجتماعی خود را به واسطه­ی کارکردهای تاریخا معین خود به مثابه­ی یک فعالیت میانجی­گرانه اجتماعی کسب می­کند؛ به این معنا، کار در سرمایه­داری شالوده و اساس اجتماعی خویش می­گردد"، (17) و "ارزش ... به یک شکل عینیت­یافته خود میانجی­گر از روابط اجتماعی تبدیل می­شود." (18)

اگر آن­طور که پوستون می­نگرد، سرمایه سوژه است و فقط فعالیت یکسان­ساز و تمامیت­بخش آن است که ارزش را مانند یک امر بالفعل و کار مجرد را به مثابه­ی یک حقیقت عملی پیش می­کشد، در آن صورت معقولانه به نظر می­رسد که بگوئیم کار زمینه و اساس اجتماعی خود- میانجی­گری نیست، بلکه یک لحظه در خودمیانجی­گری سرمایه است و ارزش منشا و محصول توامان این سوژه است. اگر کسی بگوید که کار خالق ارزش است و سپس قربانی مخلوق خود می­شود در آن صورت می­توان گفت که کار به عنوان خودمیانجی­، و با اندکی تغییر بیان وساطت­اش بیگانه­کننده است، و در نتیجه از طریق از طریق فعالیت خود به طور توامان هم بیگانه­کننده است و هم بیگانه­شونده. این موضع مارکس در 1844 بود زمانی که او هنوز قدرت خودتکوین­گر سرمایه به مثابه­ی یک سوژه را در نیافته بود. اما اگر شخص بگوید که سرمایه خالق ارزش است و کار هم­چون زمینه­ی­ نفی شده که به طور منفی فرانهاده شده است، در این صورت کار قربانی نفی مطلق سرمایه­ی­ خود فرانهاده شده است، یعنی کار به وسیله­ی سرمایه به مثابه­ی یک کلیت مجرد تکوین می­یابد و به سایه آن تبدیل می­شود.

اما اگر شخص معرفی اولیه پوستون از این موضوع را دنبال کند به نظر    می­رسد که او کار مجرد را بر سرمایه مقدم فرض می­کند از همین رو است که کار به زمینه­ی اجتماعی خود تبدیل می­گردد. او ایده­ی کار مجرد را به شیوه­ای متفاوت از مارکس معرفی می­کند. مارکس کار را به مثابه جوهر ارزش بیان می­کند. به عکس، پوستون استدلال می­کند که مجرد بودن کار در مبادله عام کالایی به معنای آن است که علیرغم فعالیت مشخص کار که منجر به تولید یک محصول معین می­گردد، معهذا کار به لحاظ اجتماعی هم­چون یک وسیله برای کسب و تصاحب محصولات دیگر به واسطه­ی سازوکار مبادله ظاهر می­شود، پس تعین مشخص آن از نظر محو شده و شکل یک تعمیم­یافتگی مجرد را به خود می­گیرد. همه­ی انواع کار صرفا به خاطر این­که به شکلی در درون یک کلیت اجتماعی ادغام گشته­اند، فرآورده­های آن­ها، شکل ارزش به خود می­گیرد. (19)

این استدلال در واقع می­گوید درشکه را باید پیش از مهیا کردن اسب ببندیم. در یک اقتصاد مبادله­ای به طور کلی، کار فقط شکل یک وسیله­ی کسب معاش نیست و تا حدی چنین است، در صورتی که شخص بتواند کسی را بعنوان مشتری بیابد تا به آن چه فرد عرضه می­کند، نیاز داشته باشد. فقط در یک اقتصاد پولی است که کار به یک وسیله­ی کسب به طور کلی تبدیل می­شود. توالی شرطی به این ترتیب نیست که: کار مجرد- ارزش- پول، بلکه شکل معکوس آن درست است. پول همه کالاها را هم­چون ارزش پیش می­نهد و وضع آن­ها هم­چون ارزش، هویت مجرد همه انواع کارتجسم­یافته در محصولات را سبب می­شود.

 نظر من این است که سرمایه خود را هم­چون محصول خود پیش می­نهد اما با این کار به شکلی پنهان، کار و طبیعت را به عنوان شرایط وجود خود مطرح می­کند. این جنبه­های سرکوب شده (کار و طبیعت) انتقام خود را در کوتاه مدت(انقلاب) یا درازمدت (سقوط زیست محیطی) از او می­گیرند.

 

دیدگاه انتقادی

مارکس در سرمایه توضیح می­دهد که نقد او معرفی دیدگاه "طبقه­ای است که وظیفه­ی تاریخی آن، واژگون کردن شیوه­ی تولید سرمایه­داری و انحلال نهایی همه طبقات است و این وظیفه را تنها پرولتاریا به عهده دارد. (20) او علت این گفته را ذکر نمی­کند. اما من فکر می­کنم که با اطمینان می­توان موضوع را این­ گونه شرح داد که او هنوز بر نظری که چیزی بیش از 25 سال از اظهار آن می­گذرد پای می­فشارد. "پرولتاریا مجبور است... که خود را منحل کند و بدین وسیله قطب متضاد خویش یعنی مالکیت خصوصی را نیز منحل کند... این، آن جنبه منفی آنتی­تز است، ناپایداری آن در نفس آن نهفته است، مالکیت خصوصی خودالغاءکننده و الغاءشدنی است".

علت اصلی شورش به خاطر این نیست که کار سهم مناسب خود را دریافت نمی­کند بلکه شورش علیه خود کار است که انجام می­شود:

"در همه انقلابات تاکنونی شیوه­ی فعالیت، نامتغیر مانده است، و پرسش فقط به توزیع متفاوت این فعالیت معطوف بوده است یعنی توزیع جدیدی از کار بین سایر افراد در نظر بوده است، در حالی که انقلاب کمونیستی در راستای تغییر (انقلابی) شیوه­ی فعالیت تاکنون موجود برای محو کار جهت­گیری می­کند... "(22)

آن­چه در این جا حائز اهمیت است دانستن این نکته است که منظور مارکس از کار در این مقطع، "فعالیت آزادانه مولد نیست بلکه بیگانه­شدگی آن در نظام­های مالکیت خصوصی و تقسیم اجتماعی کار است". (23) کاربرد این درک از "کار" متاسفانه در مارکس متاخر به چشم نمی­خورد، نزد او دیگر فعالیت مولد آزاد جایی ندارد، مثلا در نقد برنامه­ی گوتا "کار" به "یک خواسته­ی اصلی زندگی" تبدیل می­شود. پس، "کار بیگانه شده" در نوشته­های اولیه او حشو و زائدی است که در کارهای متاخرش دیده نمی­شود.

حالا پوستون با نقطه عزیمت نقد مارکس کاملا مخالف است. اما جای تعجب دارد که او متوجه این نکته نمی­شود. پوستون می­گوید: "منطق ارائه­ی مارکس، ایده پرولتاریا به مثابه­ی سوژه انقلابی را تایید نمی­کند." (24) اما چرا او چنین ادعایی را طرح می­کند؟ زیرا او فکر می­کند از این واقعیت که "کار" خصلت نظام ارزش را تعیین می­کند، این نتیجه حاصل نمی­شود که پرولتاریا می­تواند نقطه عزیمت اجتماعی نقد باشد. اشتباه مهلک پوستون اما در این­جا است که او از بیان کلمات "به طور کامل" و "صرفا" در عبارت زیر: "سرمایه­داری نمی­تواند به طور کامل و صرفا در پرتو مفاهیم طبقاتی درک شود"  به انکار و نفی کامل اهمیت مبارزه طبقاتی برای سوسیالیسم می­رسد.

نکته اصلی کتاب او این است که مارکسیسم "سنتی" سرمایه­داری را از نقطه نظر کار نقد می­کند، در حالی که از نظر مارکس، خود کار در سرمایه­داری "موضوع" نقد است. (25) نتیجه­ای که او اخذ می­کند این است که طبقه کارگر به جای آنکه تجسم نفی سرمایه­داری باشد در آن "ادغام" شده و در جهت رشد آن تکاپو می­کند. (26) بدین ترتیب به نظر پوستون از آنجا که سرمایه بر کار پرولتاریا تکیه زده پس "غلبه بر سرمایه­داری نمی­تواند بر از طریق عروج طبقه کارگر بنا شود". (27) البته که این امر شدنی است، کارگران به طور توامان هم در چارچوب سرمایه­اند و هم علیه آن حرکت می­کنند، آن­ها به شکل­های مختلف این دوگانگی را حمل می­کنند، اما همیشه مترصد اولین فرصت برای شورش علیه این "میانجی­گری" هستند.

 پوستون، بین یک نقد از منظر کار و نقد خود کار، یک تقابل مصنوعی ایجاد می­کند. آنگاه که کار خود را هم­چون زمینه­ی استثمار خود درک می­کند در مقام انتقاد از خود می­ایستد و در نتیجه جایگاه اجتماعی کار منجر به ایجاد یک جنبش گذر از خویش و فرارفتن از وضع موجود می­شود. پس من موضع مارکس را "نقطه نظر انتقادی از منظر کار" (28) خصلت­بندی می­کنم. حتی اگر کار کاملا تحت تابعیت سرمایه درآمده باشد (که هرگز در واقعیت اتفاق نمی­افتد) و پرولتاریا ناگزیر از انجام این فعالیت کاری باشد باز هم باید روشن باشد که بین کار انجام­یافته و طبقه­ای که انجام آن را به عهده ­گرفته، تفاوت هست. پس نقد از نقطه نظر کار به مثابه­ی چیزی سلبی و منفی مطرح می­شود: از آن­جا که سرمایه باید آن را هم­چون کار بیگانه شده تولید کند، پس این کار حالت منفی و سلبی نسبت به سرمایه دارد، و از سوی دیگر حالت منفی و سلبی نسبت به خود کارگران نیز دارد زیرا میل به تمرد و سرکشی در برابر تحمیل کار بیگانه شده از سوی سرمایه را در آنان بیدار می­کند.

 پس اشاره پوستون به ادغام "کار" هم­چون یک مقوله از کلیت اجتماعی موجود دال بر این نیست که پرولتاریا از شکل دادن به خود به مثابه­ی یک ضد سوژه در برابر سرمایه و در شورش علیه بردگی مزدی ناتوان باشد. در واقع، هیچ نیرویی بیش از خود سرمایه به این امر واقف نیست که حیات سرمایه و حفظ خدمات کار در این راستا تنها بر "جبر کور اقتصادی" بنا نشده است و به همین دلیل نیز فعالانه تلاش دارد تا "گورکنان" اجتماعی خویش را از هم جدا کرده و آنها را منفعل کند. به بیان زیبای مایکل لبوویتز سرمایه باید دائما در پی "نفی نفی­کنندگان خویش باشد"  (29)

 رمز و راز نقد در کشف "آن دیگری­های" سرکوب شده سرمایه است که چنین وانمود می­کند که آن­ها یعنی زمین و کار را به لحظه­های نفی (Aufheben) فروکاسته است. نقد در این مسیر فرارفتن از سرمایه­داری را بر خودبیان­گری پرولتاریا به مثابه­ی سوژه­ی متقابل (برابر سوژه) بنا می­کند.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پاورقی:

1- پوستون، 1993، صفحه، 75.

2- پوستون، 1993، صفحه، 81.

3- همانجا.

4- پوستون، 1993، صفحه، 271.

5- پوستون، 1993، صفحه، 79.

6- پوستون، 1993، صفحه، 278.

7- پوستون، 1993، صفحه 76.

8-  همان­جا.

9- پوستون، 1993، صفحه، 81.

10- پوستون، 1993، صفحه، 77.

11. مراجعه شود به آرتور، 2000a،2002  ،2003

12. مارکس 1975 (1845)، مقایسه شود با هگل 1949 (1807)صفحات  80-4، مارکس هم­چنین بسیار منتقد هگل­گرایی است رجوع شود به مارکس 1976 (1847)، صفحات 162-5

13. پوستون، 1993، صفحه، 75

14. همانجا

15. مارکس 1976 صفحات 255-6

16. برای بحث مربوطه رجوع شود به آرتور 2001

17. پوستون، 1993، صفحه 151

18. پوستون، 1993، صفحه 154

19. پوستون 1993، صفحات 148-52 موضوعی که پوستون در باره آن بسیار مختصر صحبت می­کند موضوع نظام اجتماعی استالینیستی است. او  بدون هیچ استدلالی اعلام می­کند که ارزش تنها یک مقوله­ی مربوط به "سرمایه­داری لیبرال" نیست (پوستون 1993، 278)، و این­که وظایف انجام شده توسط بازارها در تکوین تاریخی تولید کالایی نقش اساسی ندارد و لزوما چیزی ذاتی (این نظام) نیست و در نتیجه می­تواند یک ماشین اداری (پوستون 1993، 278) نیز  جایگزین آن گردد. اما من چنین چیزی را نامحتمل ارزیابی می­کنم. احتمالا آنچه او در ذهن دارد استدلالی بدین شرح است که اگر "منطق سرمایه در صنعت "مادیت" (پوستون 1993، 291)یابد و در نتیجه "تولید صنعتی مادیت­یابی سرمایه باشد" (پوستون 1993، 352)در آن صورت همه انواع تولید صنعتی باید سرمایه­دارانه باشند". اما این یک سفسطه آشکار است. این استدلال چیزی شبیه نظر مزارش است که من به آن جواب دادم (آرتور 2000b).

20. مارکس 1976، 98

21. مارکس 1975 (1845)، 36

22. مارکس و انگلس 1975 (1846)، 52ا

23. اتفاقا، پوستون به خطا اعلام می کند که مارکس "کار را به طور فرا تاریخی" در دست نوشته­های اقتصادی و فلسفی سال 1844 بررسی می­کند (پوستون 1993، 74). به عکس، "کار" اصطلاح مورد نظر مارکس برای شکل معین  فعالیت مولد سرمایه­دارانه است. به علاوه پوستون هم­چنین خوانش نادرستی از مارکس به کار هگل دارد، چون او این ارجاع را اثباتی می­گیرد. جایی که ارجاع مارکس به سیاحت روح از راه بیگانه­شدگی همان است که هگل آن را در پدیدارشناسی "کار نفی و سلب"  خوانده است. (این نکات به طور مفصل در کتاب من، آرتور 1986، بحث شده است).

24- پوستون، 1993، 325

25- پوستون، 1993، 388

26- پوستون، 1993، 389

27- پوستون، 1993، 371

28- آرتور، 1986، 145.

29- مایکل لبوویتز، 1992،.85