دیدگاههایی
پیرامون رکود بزرگ: دیوید هاروی و انور شیخ
نویسنده: مایکل رابرتز
ترجمه: آرمان پویان
دیوید هاروی و انور شیخ، دو تن
از اقتصاددانان سرشناس مارکسیست هستند که کتابها
و مقالات منتشر شدۀ آن ها در طول سالیان گذشته
با استقبال خوبی رو به رو گردیده است. چندی
پیش، هر دوی آنها
دیدگاههای
خود را به شکل دقیق و منسجمتری
پیرامون دلایل سقوط مالی و رکود بزرگ
2008-2009
در پی آن، منتشر نمودند.
دیوید هاروی طی مقالهای
با عنوان "راز سرمایه و بحران کنونی" (1)،
در این مورد که چه گونه سرمایهداری
با وجود محدودیتهایی
در یافتن "فرصتهای
سرمایهگذاری
سودآور"، در تلاشی بی امان و سخت برای انباشت
سرمایه به سر میبرد،
مطالب بسیار جالبی نوشته است.
امّا هاروی ادعا میکند
که محدودیت های پیشِ روی سرمایهگذاری
سودآور، در بستر قانون مارکس، مبنی بر میل به
نزولی بودن نرخ سود (به اختصار
LRTPF)،
قرار نمی گیرد. مارکس استدلال کرد که قانون
میل نزولی بودن نرخ سود در نتیجۀ افزایشِ
نهایتاً غیر قابل مقاومتِ ترکیب ارگانیک
سرمایه به وجود میآید.
امّا هاروی هر گونه نقش این قانون در
ایجاد بحرانها،
به خصوص در رکود بزرگ اخیر را مشخصاً رد میکند.
او محدودیتهای
سودآوری را نتیجۀ سیاستهای
نئولیبرالی در
25
سال گذشته میبیند
که طی آن مزدها کاهش و سرمایۀ موهوم (2)
تشویق شده است. این امر نهایتاً کمبود "تقاضای
مؤثر"، مدل کینزی، را ایجاد کرد که سپس به
سقوط در سودآوری منجر میشود.
(3)
بنابراین، برای هاروی، بحران در نتیجۀ فقدان
تقاضای مؤثر ایجاد میگردد
که منجر به کاهش سوددهی میشود،
نه عکس آن، یعنی آن گونه که مارکس گفته بود.
آن گونه که هاروی میگوید:"
وقتی به گردش سرمایه، به مثابۀ یک کل نگاه میشود،
ما با نقاطی رو به رو هستیم که به طور بالقوه
میتوانند
موجب انسداد گردش سرمایه شوند؛ هر یک از این
نقاط، پتانسیل آن را دارد که منشأ یک بحران
باشد. به همین جهت، یک تئوری علّی واحد، آن
گونه که بسیاری از اقتصاددانان مارکسیست با
قطعیت اظهار میدارند،
وجود ندارد. مثلاً دلیلی وجود ندارد که تلاش
کنیم تا تمامی این پیچیدگی و سیالیت را در
قالب تئوری واحد نرخ نزولی سود، یک جا جمع
کنیم. در واقع، نرخهای
سود میتواند
به دلیل ناتوانی در غلبه بر هر یک از آن نقاط
مذکور، کاهش پیدا کند. کلنجار رفتن با این
مسأله که نقاط انسدادی اصلی، این بار در کجا
قرار دارند، وظیفۀ تحلیل ماتریالیستی تاریخی
است. اما راهحلها،
در یک مقطع، بر آن چه که در سایر قسمتها
رخ میدهد،
تأثیر میگذارد.
غلبه بر مسألۀ کار (هم در بازار و هم در قسمت
تولید کارخانه)- که مشکل اصلی اواخر دهۀ
1960
در نواحی اصلی بود- جز از طریق آزاد کردن
قوانین جبری رقابت در سراسر فضای جهانی، ممکن
نبود. این امر نیازمند انقلابی در معماری نظام
مالی جهانی بود، که احتمال "ذوق و شوق
غیرمنطقی" را در داخل نظام مالی افزایش داد.
کاهش مزد در پی آن، تقاضای مؤثر را کاهش داد
که این تنها از طریق تغییر در نظام اعتبارات،
قابل مقابله بود. و إلی آخر."
هاروی با این ادعا که بحران
هیچ گونه ارتباطی با کاهش نرخ سود ندارد، بلکه
تماماً به مزدهای پایین و "مالیسازی"
باز میگردد،
به جمع هواداران تئوری نئولیبرالیستی میپیوندد.
من در کتاب خود، رکود بزرگ (4)،
و در نوشتههای
متعدد، شواهد بسیاری ارائه کردهام
که نشان میدهد
چنین تزی اشتباه است. (5)
در سوی دیگر، انور شیخ طی
مطلبی با عنوان نخستین رکود بزرگ قرن بیست و
یکم (6)،
توضیح به مراتب متقاعدکنندهتری
را منتشر کرده که تا حدود زیادی به توضیح من
نزدیک است.
انور شیخ، در مقالۀ جدید خود،
دادههایی
را برای نرخ سود ارائه کرده است. این دادهها،
نشاندهندۀ
آن چیزیست که او "رونقهای
بلند و رکودهای بلند" در سرمایهداری
مینامد.
این رویکردی است که من هم در کتاب خود از آن
استفاده کردم. دادههای
من و شیخ، از نظر نقاط اوج و حضیض بسیار نزدیک
به یک دیگر هستند، هرچند من معتقدم که نقطۀ
عطف، از رونق بلند تا رکود بلند بعدی، سال
1997
بود که در این زمان نرخ سود به نقطۀ اوج و
حداکثر رسید. به نظر میرسد
که شیخ، به طور دلبخواهانه این نقطه را در سال
2007
قرار داده است.
به نظر من، سرمایهداری
از
13
سال پیش تاکنون، در فاز نزولی سوددهی قرار
داشته است و همین موضوع به رکود ملایم سال
2001
و متعاقباً رکود بزرگ
2008-2009
منجر شد. در این دوره، سرمایهداری
دیگر قادر نبود تا با استفاده از رشد سرمایۀ
موهوم، بحران را به تعویق بیندازد. به گمان
من، در دورۀ رکود بلند فعلی و تا پیش از آن که
ارزش سرمایه برای بازگرداندن سطح اقتصادی به
اندازۀ کافی مستهلک شود، برای رسیدن به یک
دورۀ رونق بلند، ما هنوز راه بسیاری در پیش
داریم (تا حدوداً
2015-2018).
من در کتاب خودم ادعا کردم که دوره های رونق و
رکود بلند، هر یک به طور متوسط
16
تا
18
سال هستند.
توضیح شیخ برای رونق بلند
1982
تا
1997
اینست که از یک سو، نئولیبرالیسم به کاهش
مزدها پرداخت و از سوی دیگر با کاهش شدید نرخهای
بهره، "سود شرکتی" افزایش پیدا کرد. به نظر من
عامل اول بسیار مهم است؛ اما محاسبات من نشان
می دهد که ما نمیتوانیم
سقوط شدید ترکیب ارگانیک سرمایه
[و
تأثیر آن بر افزایش نرخ سود]
در آن دوره را، یعنی زمانی که تکنولوژی ارزش
سرمایۀ ثابت را کاهش داده بود، نادیده بگیریم.
هم افزایش نرخ استثمار (s/v)
و هم کاهش نرخ ترکیب ارگانیگ سرمایه (c/v)
مطرح بودند؛ به علاوه، این دو همان "تأثیرات
متقابل"* کلیدی مارکس در قانون میل نزولی بودن
نرخ سود هستند. من در نوشتههای
بعدی به این موضوع خواهم پرداخت.
مشکل نوشتۀ شیخ اینست که او در
این مورد که چرا رونق طولانی به پایان رسید،
به طور واضح صحبت نمیکند.
مطابق با دادههای
من، سوددهی در ایالات متحده، در سال
1997
به نقطۀ اوج رسید و با وجود بهبود پس از بحران
2001،
نرخ سود به سطحی که در سال
1997
قرار داشت، بازنگشت. از سال
2005،
نرخ سود مجدّداً کاهش پیدا کرد و شرایط را
برای سقوط آماده ساخت. توان سرمایۀ موهوم در
بسط رونق
2002
تا
2007
در نهایت تحلیل رفت و متعاقب آن، رکود بزرگ رخ
داد. دیدگاه شیخ، روشن نیست.
منابع
(1)
http://davidharvey.org/2010/08/the-enigma-of-capital-and-the-crisis-this-time.
(2)
برای اطلاع از توضیحات مربوط به این اصطلاح،
از نوشتۀ پیشین من با عنوان "انبوهۀ بدهی"، 1
مارس
2010
رجوع کنید.
(3)
به نوشتۀ من با عنوان "پاسخ کینزی"،
2
فوریۀ
2010
نگاه کنید.
(4)
http://www.lulu.com/product/paperback/the-great-recession/6079458
(5)
به مقالۀ "مالی سازی: علت بحران؟"،
19
ژوئیۀ
2010
و "بحران مالی یا اقتصادی؟"،
15
ژوئن
2010
نگاه کنید.
(6)
http://homepage.newschool.edu/~AShaikh/
* در این مورد می توانید به
فصل 14 از جلد سوّم سرمایه رجوع کنید؛ در این
جا مارکس مهم ترین نیروهای متقابل (خنثی
کننده) را افزایش شدّت استثمار، کاهش دستمزدها
به سطح زیر ارزش نیروی کار، ارزن ساختن اجزای
سرمایه، اضافه جمعیّت نسبی، تجارت خارجی و
غیره معرّفی می کند و هر یک را به اختصار
توضیح می دهد. (مترجم)
منبع مقاله:
http://thenextrecession.wordpress.com/2010/09/03/views-on-the-great-recession-david-harvey-and-anwar-shaikh/