فراسوی جامعه مدنی *
چپ بعد از پورتوالگره
امیر سدر
برگردان: ح- ریاحی
ابعاد اعتراضات ضد جهانی شدن
(سرمایه) چشمانداز دنیای سیاسی جدیدی را پیش روی
چپ میگذارد. این چشم انداز در مفهومی، عکس
دگرگونی تاریخی مورد نظر ایزاک دویچر است كه در پی
تعیین جایگاه مجدد جنبش ضدسرمایه داری بود و منشاء
آغازین این جنبش را در قرن نوزدهم در اروپای غربی،
روسیه و سپس چین جستجو میکرد. ادامه زمین لرزهای
که در قرن بیستم به وقوع پیوسته بلوک شوروی را
متلاشی کرد، چین را در مسیر ادغام واقعگرایانه در
بازار سرمایه قرار داد، به بحران هویت- و سپس
بحران سیاسی- در سوسیال دموکراسی و احزاب کمونیست
تودهای قدیم دامن زد و جهان سوم را به سوی فقری
برنامهریزی شده سوق داد. در آن برآیند تصویر سنتی
چپ از میان رفت و بر ویرانههای آن- در جیاپاز یا
پورتوالگره، جنوا، بارسلونا و جاهای دیگر- گروهها
و شبکههایی سر برآورد که هم اکنون جهانی شدن
نولیبرالی را زیر سئوال میبرند و طرح ایدئولوژیک،
سیاسی و جغرافیایی کاملا جدیدی را پیش رو دارند.
جیاپاز: منطقه فقرزدهای در جنب
مکزیک. سیاتل: نماد مایکروچیپ و پسامدرن امریکایی.
پورتوالگره: شهری «اروپایی» در جنوب برزیل که به
دست حزبی اداره میشود که خود را نماینده کارگران
میداند. از این تنوع اجتماعی و جغرافیایی چه
جنبشی میتواند پدید آید؟ پورتوالگره برزیل، کشوری
که سنت شناخته شده چپ ندارد، به ناگاه همچون سمبل
گروه بندیهای جدید پدیدار و به محل تلاقی بیم و
امید و توهم و پرسش تبدیل میشود.
1
با اینکه احزاب کمونیست و
سوسیالیست برزیل تقریبا همزمان با کشورهای دیگر
منطقه تاسیس شدند، رشد چپ در این کشور به نسبت
دیگر کشورهای منطقه کندتر بوده است. شکلبندی
اجتماعی- اقتصادی برزیل در اواخر دهه آغازین قرن
بیستم تا اوائل دهه بعد- اقتصاد تکمحصولی قهوه و
سطح پائین صنعتی شدن- مانع از آن شد که این نیروها
حمایت تودههای ناراضی را همانند احزاب کمونیست و
سوسیالیست آرژانتین و شیلی یا اروگوئه به خود جلب
کنند. مقایسه بین برنامههای ملی – پویولیستی
وارگاس در پاسخگویی به پیآمدهای ویرانگر سقوط نرخ
سهام در وال استریت در سال 1930 قدرت را در کشوری
عمده دهقانی به دست گرفت و دولت محافظهکار و متکی
به صادرات کالاهای ابتدایی را سرنگون کرد. این
حکومت در مهار کردن ساختارهای سندیکایی که در
چارچوب آنها حقوق بخش محدودی از طبقه کارگر شهری
بهبود مییافت، با مشکلی سیاسی و نهادی روبهرو
نبود. در آرژانتین، بر عکس، دولت مترقی رادیکالی
حاکم بود که در رفورم دانشگاهی در کوردوبا در
اواخر نخستین دهه قرن بیستم نقش رهبری را به عهده
داشت و خود قربانی کودتای فاجعه بار سال 1929 شد.
سپس رژیم نظامی سر کار آمد. این رژیم بر سر
وابستگی آرژانتین حول شرایط واپسگرایانه به
مذاکره مجدد نشست و تمامی دهه سی و سالهای نخستین
دهه چهل بر سر کار بود. پرون زمانی که در سال 1943
قدرت را غصب کرد در راس طبقه کارگری قرار گرفت که
پایگاه اجتماعی، هدف سیاسی و ایدئولوژیک روشن و
سنتهای مشخص داشت. پرون مجبور نبود نفوذ
سوسیالیستها را از بین ببرد تا بتواند راه خود را
به عنوان رهبر مردم به جلوی صحنه سیاسی باز کند.
وارگاس به دلیل ضعف و عقبافتادگی سیاسی طبقه
کارگر برزیل برای تحمیل حکومت خود (از سال 1930 تا
1945 به عنوان یک دیکتاتور و از سال 1950 به عنوان
رئیس جمهور منتخب) با مشکلی روبرو نبود.
یکی از پیامدهای این شکنندگی این
بود که ائتلاف کمونیستی- کارگری ناسیونالیستی که
از وارگاس حمایت کرده بود، پس از کودتای نظامی در
سال 1964 واقعا از بین رفت. ترابالیستها
(کارگریها) قدرت خود را کاملا مدیون دستگاه
دولتی، مخصوصا وزارت کار، بودند با قدرت گرفتن
افسران کودتاچی از میان رفتند. اقدامات اولیه
کودتاچیان عبارت بود از نظارت نظامی بر همه
اتحادیههای کارگری، انجماد دستمزدها و سرکوب و
آزار پلیسی رهبران طبقه کارگر. استراتژی
کمونیستها در تن دادن به اتحاد با «بورژوازی ملی»
به شکست انجامید و حزب ضربه مرگباری خورد.
کودتای دهه شصت برزیل به علت وضعیت
جغرافیائی استراتژیک این کشور نسبت به دیگر
کشورهای امریکای لاتین زودتر اتفاق افتاد، 1964
(همان سال کودتا در بولیوی). سال 1966 کودتای
آرژانتین شکست خورد و تنها ده سال بعد توانست به
موفقیت برسد. در شیلی و اورگوئه در سال 1973 ارتش
قدرت را به دست گرفت. اگرچه چپ در برزیل ضعیفتر
از دیگر جاها بود، با این وصف ناآرامی در نواحی
روستایی در مقیاس بی سابقهای بالا گرفت. واشنگتن
و ردههای بالای نیروهای مسلح که در دانشگاه جنگ
برزیل متمرکز بودند، سیاسی شدن افسران دون پایه
ارتش را تهدیدی برای امنیت ملی میدانستند.
سالهای پایانی رونق طولانی پس از جنگ، برای
دیکتاتوری نظامی یک دوره ماه عسل به وجود آورد.
توسعه اقتصادی، اگرچه بر پایه صادرات و کالاهای
لوکس، ممکن بود، اما با سرازیر شدن دلارهای مازاد
تامین شد. رشد اقتصادی تا آستانه بحران بینالمللی
سرمایهداری در سال 1973 از ده درصد تجاوز کرد.
حتی در آن زمان هم در حالی که اقتصادهای دیگر به
دوران رکود وارد شدند نرخ رشد اقتصاد برزیل تنها 5
تا 7 درصد کاهش یافت. آهنگ رشد اقتصادی تا پایان
دهه هفتاد به کمک وام و پروژههای مشکوک برای
ساختمان تاسیسات عمومی(استادیومهای فوتبال،
شاهراه همچنان ناتمام فراآمازونی، کارخانههای
بزرگ برقی- آبی (هیدروالکتریک) و دیگر برنامه های
پرهیاهو) همچنان حفظ شد. در این مرحله وام
گرفتنها و ریخت و پاشهای دولتی نتیجه معکوس خود
را ببار آورد و به پنج دهه رشد مداوم که کشور را
تقریبا از هر لحاظ تغییر داده بود نقطه پایان
گذاشت. و کشور باقی ماند با کوهی از بدهی، تورم و
کسری بودجه عمومی. نتیجه این بحران نه تنها «دهه
از دست رفته» بود، بلکه ورود به یک دوره رکود
واقعی نیز بود، دروهای که در آن توسعه اقتصادی به
سختی از نرخ رشد جمعیت فراتر رفت.
مقاومت چپ بین سالهای 1967 تا
1971 در برابر کودتای نظامی به ناگزیر به شکل
مبارزه مسلحانه درآمد کرد و اشکال دیگر به علت
سرکوب جایگاهی در مبارزه نداشت. استراتژی مبارزه
مسلحانه علیرغم چند عملیات خارقالعاده نتوانست
در سطحی تودهگیر نیرو بسیج کند. پس از شکست چپ
سرکردهگی جنبش وسیعا به دست لیبرالها افتاد.
جهتدهنده این جنبش تزهای «اقتدارمدارانه» فرناندو
هنریک کاردوسو بود. کاردوسو در آن زمان به عنوان
یک روشنفکر اعتبار پیدا کرده بود و میکوشید به
عنوان یک فرد سیاسی مطرح شود. این نیرو در حزبی
فراگیر به نام «جنبش دمکراتیک برزیل» (MDB)تبلور
یافت و همه عناصر اپوزسیون قانونی را متحد ساخت.
به موازات این حرکت، اتحادیهگرایی مردم عادی در
پی تلاش سنت سندیکالیستی اولیه، روبه رشد گذاشت.
پایگاه اتحادیههای قدیمی در
بنگاهها و موسسات دولتی- نفت، حمل و نقل و خدمات
عمومی- کانون اصلی آنها نیز در پایتخت قبلی،
ریودوژانیرو، بود. هسته اصلی رزمندگی کارگری جدید
در کارخانههای اتومبیلسازی حومه سائوپولو بود که
به لحاظ اجتماعی- اقتصادی مهمترین شهر صنعتی برزیل
محسوب میشد. تولید خودرو از دهه پنجاه به اینسو
موتور محرکه رشد صنعتی برزیل بوده است و هنوز هم
یک چهارم تولید ناخالص داخلی را تشکیل میدهد. این
اتحادیهها که خود آگاهی طبقاتی بالایی داشتند و
نسبت به رژیم نظامی که طرفدار سیاست انجماد
دستمزدها بود خصومتی نهادینه پیدا کرده بودند،
هسته اصلی بزرگترین حزب جدید چپ برزیل، حزب
کارگران (Partiso
dos Trabalhadores)
را تشکیل میدهند. رهبر آن لویی انیاچیو دوسیلوا
معروف به لولا است. لولا که در راس این حزب قرار
گرفته مهاجری است که از ناحیه روستایی فقرزده
شمالی شرقی برزیل.
حزب جدید کارگران عناصر مترقی
کلیسای کاتولیک- که تحت نفوذ الهیات رهاییبخش از
یک عنصر تشکیلدهنده رژیم نظامی به پناهگاهی برای
فعالین اجتماعی تحول یافته بود- را با مبارزین
حقوق مدنی، تروتسکیستها، مائوئیستها و چریکهای
سابق به سرکردگی اعضاء رزمنده اتحادیههای کارگری
لولا گرد هم آورد. این حزب از بدو تاسیس بازیگر
اصلی صحنه سیاسی چپ برزیل بود. نقش این حزب، اما
به تدریج از حزب مقاومت دیکتاتوری – که بعدا به
دموکراسی محدودی تبدیل شد که بالاترین نابرابری در
توزیع درآمد در سطح جهان را ببار آورده بود- به
بدیل ملی حکومت تحول یافت. لولا در کلیه انتخابات
ریاست جمهوری که از سال 1989 به بعد برگزار شد
شرکت کرد و مرتبا آراء بیشتری کسب کرد. حزب
کارگران در این دوره اکثریت نسبی- سی درصد- آرا را
داشته است. با این درصد آرا لولا میتواند رئیس
جمهور منتخب برزیل شود. حزب کارگران در مجموعهای
از انتخابات شهرداریها برنده شد و در اداره امور
سابقه موفقی داشته که مدیون سیاستهای اجتماعی
آنان، شفافیت آنان، حضور فعالشان در جنبشهای
تودهای و بیش از همه بودجههای مشارکتیشان- نظیر
آنچه در پورتوالگره پیاده شده
است.
2
پورتوالگره مرکز جنوبیترین ایالت
برزیل، ریوگرانده دوسل، است که با اروگوئه و
آرژانتین مرز مشترک دارد. این ویژگی مرزی موقعیت
خاصی به آن داده است. به رغم سرزمین گسترده برزیل
که سبب شده با همه کشورهای آمریکایی جنوبی به غیر
از شیلی و اکوادور پیوستگی داشته باشد، مرزهای
تقریبا غیر قابل عبوری دارد. جنگل و کوه راه به
بولیوی، کلمبیا پرو و ونزوئلا را سد میکند. تقاطع
]ای پارانه به پاراگوئه تنها استثناست. از اینرو
بود که ریو گراندهدوسل، زمانی که ارتش برزیل
مداخله در دولت را کمی پس از جنگ وحشیانه پیمان سه
جانبه (1870-1865) آغاز کرد. به پایگاه نظامی و یک
پایگاه مهم قدرت در سیاست ملی تبدیل شد. بسیاری از
چهرههای رهبری ازینجا برخاستهاند: گتولیو
وارگاش، ژائو گولارت که از 1961 تا 1964 رئیس
جمهور بود و لئونل بری زولا استاندار سابق و رهبر
کنونی حزب دموکراتیک کارگران- علاوه بر افسران
عالیرتبه دیکتاتوری نظامی منجمله سه رئیس جمهور :
گوستا سیلوا، کاراستازو مدیچی و ژائو فیگر.
حزب کارگران به شکلی رادیکالتر
وارث سنت سیاسی شده دولت بود. در سال 1988 اولیویو
دترا عضو اتحادیه، کارمند بانک و یک از
بنیانگذاران این حزب- به عنوان شهردار پورتوالگره
انتخاب شد. معاون او، تارسو گنرو- حقوقدان رزمنده
سابق اپوزسیون زیرزمینی و داوطلب پست استانداری از
طرف حزب کارگران- مفهوم بودجه مشارکتی را شکل داد.
این مفهوم عبارت بود از تغییر مرجع تصمیمگیری در
مورد منابع شهرداری از شورای شهر. این فرآیند
بحثهای مربوط به بودجه را با سیاست درآمیخت و آن
را از حوزه فنمداری (تکنوکراتیک) خارج کرد و به
بحث عمومی گستردهای پیرامون اولویتهای بودجه و
مابه ازاء اجتماعی و سیاسی آن دامن زد. در طول سال
مجموعهای از انجمنها پیرامون اختصاص بودچه و محل
مصرف آن تصمیم میگیرند و به دنبال آن مرحله به
اجرا گذاشتن فرا میرسد و سپس ارائه ترازنامه
نتایج. این فرآیند به کارت برنده حزب کارگران
تبدیل شد و از طریق بسیج شهروندان بدان تشخص و
مشرعیت بخشید، به قسمی که دیگر احزاب شکل رقیقتر
این پویش را در برنامههای خود گنجاندند.
3
زمانی که ایده تشکیل یک فوروم
اجتماعی در مقابل فوروم اقتصادی داووس
(Davos)
برای نخستین بار شکل گرفت. برنارد کاسن از روزنامه
لوموند دیپلماتیک پیشنهاد کرد این فوروم در
پورتوالگره برگزار شود، شهری حاشیهای که
بودجههای مشارکتی آن به نماد یک نگرش بدیل تبدیل
شده بود. به دیگر بیان، موفقیت اقدامات سیاسی
خاصی، که یک حزب چپ از طریق فرآیند اصلاحات
دموکراتیک دولت و تقویت حوزه عمومی به اجرا گذاشته
بود، از همان ابتدا پورتوالگره را به مکان پر
جاذبهای برای برگزاری فوروم اجتماعی جهانی تبدیل
ساخت. با این همه، کمیته سازمانگر فوروم اجتماعی
اول و دوم را به طور عمده سازمانهای غیردولتی(NGO)
تشکیل میدادند. در این دو فوروم اجتماعی دو جنبش
اجتماعی اصلی کشور از نظر تعدد نماینده در اقلیت
بودند. این جنبشها عبارت بودند از فدراسیون
کارگری (TUC)
به رهبری حزب کارگران و جنبش بی زمینها که خود را
با پایه رادیکال حزب هم هویت میدانست. به خاطر
همین نقش مرکزی سازمانهاي غیردولتی بود که فوروم
برای «جامعه مدنی» با همه گستردگی و گوناگونی
مفهومی آن کارکردی کانونی فرض کرد. تبارشناسی این
جنبش از حوصله این مقاله خارج است، اما به دو
مشخصه آن که یکی دربرگیرنده و دیگری محدودکننده
است اشاره میکنم. اولی مربوط میشود به کاربرد
سازمانها غیردولتی به مثابه کارگزاران
نئولیبرالیسم در جامعه مدنی- مخصوصا به خاطر
تاکتیکی که بانک جهانی در استفاده ازین سازمانها
برای اجرای سیاستهای ناظر بر جبران خسارتهای
اجتماعی در برنامهاش دارد. مکزیک محل آزمون این
تلاشها بود که تحت حکومت فوکس شدت بیشتری نیز
یافته است. شیوه عمل سازمانهای غیردولتی در وارد
شدن به «شراکت» با سرمایهداری کلان- هر چند هرگز
به این صورت اعلان نشد- جنبه دیگری از همان مساله
است. ابهامات این «شراکت» با سرمایهداری کلان
هنوز تاثیر منفی بر ماهیت ضد نئولیبرال فوروم
نداشته است. ماهیت ضد نئولیبرال فوروم تحت تاثیر
عنصر برانگیزاننده دیگر یعنی تظاهرات ضد سازمان
تجارت جهانی در سیاتل به وجود آمد.
مشخصه دوم، یعنی جنبه
محدودکنندهای که تاکید بر «جامعه مدنی» دارد،
عبارتست از نفی احزاب و دولتها و اعتقادش به
جامعه مدنی یا اپوزیسیون دولتی. این جنبه جدیتر
است. نه صرفا به این دلیل که معنی نفی یک سلاح
بالقوه است در مبارزهای اساسا نابرابر، بلکه
همچنین و از آن مهمتر، به این دلیل که این جنبش
با موضوعاتی چون قدرت، عرصه عمومی، رهبری سیاسی و
حتی به یک معنی از مبارزه ایدئولوژیک فاصله
میگیرد، عناصری که در گزینش پورتوالگره به عنوان
محل برگزاری فورومها جنبه اساسی داشت. این سیاست
کنار گذاشتن احزاب و دولت (اگر پیش برده شود) سبب
خواهد شد که شکلگیری هر نوع بدیل نئولیبرالیسم
شدیدا محدود شود و چنین آرزوهایی در چارچوبی محلی
یا بخشی محدود بماند- یعنی منحصر شود به شعار
سازمانهای غیردولتی، «جهانی فکر کن، محلی عمل
کن»، پیشنهادهایی برای تجارت عادلانه یا «توسعه به
لحاظ زیست محیطی پایدار» هم چنین سبب میشود که
هرگونه تلاشی برای ساختن یک هژمونی آلترناتیو و یا
پیش نهاد جهانیای برای مقابله و شکست دادن پروژه
نولیبرال جاری سرمایهداری جهانی کنار گذاشته شود.
این محدودیتها به صورت گستردهای در ساختار دو
فوروم گذشته تجسم یافت. این فورومها يكي در بیست
و چهار و ديگري بیست و هفت میز گرد بحث سازمان
داده شد. در این میزگردها موضوعات بی نهایت
پراکندهای به بحث گذاشته شد که با توجه به لحن
آکادمیکی که به خود میگرفتند و تقسیم کار
روشنفکرانهای که متناسب با آن پیدا میکردند،
پراکندگی بیشتری هم موجب میشوند. سخنرانیهای
عمومی بیشتر شبیه اظهار نامههایی بود که از جانب
افرادی که به نوعی به جنبش ارتباط داشتند. در
فوروم نخست بیشترین توفیق را دقیقا رهبر احزاب یا
جنبشهای اجتماعی – لولا، ژائوپدرو استدیل، ژوزه
بوره یا ادواردو گالیائو- داشتند.
نفس اینکه سازمانهای غیردولتی خود
را «غیر دولتی» مینامند آشکارا رد هر گونه
جاهطلبی است از سوی این سازمانها برای یک پروژه
هژمونیک بدیل است. پروژهای که بنا به ماهیت آن،
میبایست حکومتها و دولت را (به عنوان ابزاری که
در جامعههای مدرن قدرت سیاسی و قدرت اقتصادی با
یکدیگر پیوند میخورند) شامل شود، بنابراین آنها
یا خود را، آشکارا یا تلویحا، در چارچوب نقد
لیبرالی عملکردهای دولت قرار میدهند، یا فعالیت
خود را به حوزه جامعه مدنی محدود میکنند – اگر
آنها را در مخالفتشان با دولت تعریف کنیم، باز
هم به مرزهای سیاست لیبرالی ختم میشوند. در
حقیقت، در عین حال که سازمانهای غیردولتی عموما
دولتها را
اهریمنی میدانند، مفهوم واقعی
«جامعه مدنی» ماهیت طبقاتی عناصر تشکیل دهندهاش
را میپوشاند- یعنی، شرکتهای چند ملیتی، بانکها
و مافیا، که درست گذاشته میشوند کنار جنبش
اجتماعی، اتحادیههای کارگری و گروههای مدنی. نقش
اصلی سازمانهای غیردولتی در مقاومت علیه
نئولیبرالیسم ماهیت تدافعی این جنبش را نشان
میدهد، جنبشی که هنوز نمیتواند استراتژی هژمونیک
بدیلی را تدوین کند. حرکتی که مبارزه عليه سلطه
امپریالیستی ایالات متحده را با عناصري علیه
سرمایهداری در جنبشها را همراه سازد شروع یک
مرحله تهاجمی و سیاسی شدهای را در مسیر رشد آن
بشارت میدهد. با تضعیف چپ و از دست دادن پایگاه
خود یا ترک صحنه مبارزه، مقاومت ضدنئولیبرالی
گروههایی از نوع سازمانهای غیردولتی جای آنها
را اشغال کردند. مقاومتی که از عرصه سیاسی عملا
کنار رفت و بدین ترتیب از تعمق جدی بر استراتژی
فاصله گرفت هرچند در واقع تمامی این عرصه را به
دشمن واگذار کرد. در این جا، یک طبقه جدید شهروند
جهانی مطرح میشد، که از مرزهای ملی فراتر میرفت.
یعنی از دست دادن قدرت و ضعف سیاسی دولتهای ملی
را به منزله اموری طبیعی میپذیرفت. چنین بود که
زاپاتیستها خود را از طریق اینترنت و وسائل
ارتباط جمعی در سطح بینالمللی معرفي كردند و پس
از آن، این معرفي را در سرزمین بومی خود بازتاب
دادند. آنها در سطح ملی هنوز هم برای به رسمیت
شناساندن حق زیست خود مبارزه میکنند. از دیگر سو،
از طریق متفاوت از لیبرالیسم، ایده جامعه مدنی
جنبشهای اجتماعی، سازمانهای غیردولتی و گروههای
حقوق مدنی که هنوز مدعی مخالفت با حکومتها،
دولتها، پارلمانها و احزاب سیاسیاند را مورد
استفاده قرار دادهاند، در حالی که به طور همزمان
در میان شرکتهای چندملیتی نیز در پی یافتن
«شرکائی»
هستند.
4
درک یک پدیده نو همواره مشکل است،
به خصوص زمانی که درون چشماندازی ظاهر شود که
نسبت به آنچه پیشتر بوده تغییر کرده و از
رویدادهایی که در گذشته در آن رخ داده دیگر نشانی
نیست. تصویری که فوروم اجتماعی عرضه میکند در
چارچوبهای پیشین قابل فهم نیست ، یعنی
چهارچوبهایی که ویژگی تلاشهای گذشته در عرصه
همکاریهای بینالمللی را تعيين ميكردند، از آن
جملهاند، بینالمللها و جنبش غیرمتعهدهای جهان
سوم.
دنیای کار که مشخصه بینالملل اول
بود- به ویژه جائی که استثمار جهانشمول کار اساس
همبستگی را تشکیل میداد- تحول یافته است. در
فوروم، نه کارگران صنعتی بلکه اتحادیههای دهقانی
کشورهای حاشیهای و نیمه حاشیهای هستند که حضور
چشمگیر دارند. این فورومها در جهان سوم برگزار
میشود، اما بزرگترین تظاهرات آن از سیاتل به بعد
در متروپلهای کشورهای مرکزی- جنوا، بارسلونا-
برگزار شد، جائی که جوانان زیر پرولتاریا نقش
اساسی را ایفا کردند. ازینروست که مقایسه آنها با
بینالمللها، کنفرانس باندوک و وداستاک- مورد
توجه وسائل ارتباط جمعی بود- نمیتواند
منعکسکننده ویژگیهای تاریخی فورومها باشد و یا
مجموعه عناصری که با یکدیگر ترکیب شدهاند تا
ذهنیت جدیدی را در مبارزه برای نظم پسا نئولیبرالی
به وجود آورند را نشان دهند.(1)
جنبشهای تودهای طبقه کارگر در
پایان قرن نوزدهم و بیستم اساس بینالمللها را
تشکیل میداد و به وجود آورنده احزاب سوسیالیستی،
کمونیستی، اتحادیههای کارگری و نمایندگان کارگران
در پارلمان و اشکال گوناگون تجلی فرهنگی بود.
اکنون به لحاظ سیاسی صحنه کاملا تغییر کرده است.
در اولین فوروم احزاب با سابقه چپ اروپا حضور
نداشتند و در فوروم دوم نیز حضور آنها ناچیز بود.
دلیل آن هم بحران ایدئولوژیکایست که در اثر
انتقال سوسیال دموکراسی به نئولیبرالیسم و نیز
کاهش اعتبار و اشاعه واقعی چنین جریاناتی به وجود
آمده است. در عوض، در كشورهای نیمه حاشیهای
افریقای جنوبی، کره و برزیل اتحادیههای کارگری
جدید به کانون توجه جنبش کارگری تبدیل شده بود.
درونمایههای مشترکی (ویژگی شورشی، کثرتگرا،
آزادیخواه و ایدئولوژیک بسیجها، ناهمگونی،
انترناسیونالیسم و مخالفت با نظم تجارت آزاد
لیبرالی) را ميتوان میان فوروم و بینالملل اول
پیدا کرد. اما، درک مفهوم شکلهای جدید بدون بررسی
شکاف تاریخیایی که آنها را از یکدیگر مجزا میکند
غیر ممکن است. آنچه این دو را از یکدیگر جدا
میکند شکست و از میان رفتن همه آن چیزی است که
زمانی «سوسیالیسم واقعا موجود» نام داشت و تحولی
که این پدیده در چپ بوجود آوره است.
از انقلاب بلشویکی به این سو-
مخصوصا از جنگ جهانی دوم به بعد- صحنه جهانی با
تضاد سوسیالیسم و سرمایهداری قطببندی شد.
قطببندیای که در هر سوی آن رهنمودهای ثابت
ایدئولوژیک و سیاسی ثابتی تعیین میشد. زمانی که
چپ مبارزه میان دو سیستم را فراخواند، ابرقدرتهای
غربی جنگ «دموکراسی» علیه «تمامیتخواهی» را اعلان
کردند. این تضاد اصلی دوران بود. با سقوط شوروی و
«بلوک سوسیالیستی» سرمایهداری بار دیگر تنها
بازیگر صحنه جهان شد. سایر کشورهای پساسرمایهداری
به بازنگری مجدد خود پرداختند. چین نوعی اقتصاد
بازار را انتخاب کرد و ویتنام نیز به احتمال زیاد
چنین خواهد کرد. کوبا به جای جهتگیری به
سوسیالیسم از دستآوردهای اولیه خود حفاظت کرد.
دگرگونیهای رادیکال در توازن قوای جنبشهای
اجتماعی و سیاسی بازتاب یافت. با افزایش بیکاری در
اروپا، اتحادیههای کارگری به حالت دفاعی افتادند
و در بهترین حالت در رویارویی با «انعطافپذیری»
مقاومت ناچیزی از خود نشان دادند و اعضاء خود را
به سرعت از دست دادند. دنیای کار از آن پس به سرعت
ناهمگون و غیررسمی شد. در چنین دنیایی روشهای
سنتی سازماندهی چندان موثر نبود. سیاستهای
لیبرالی عمومیت پیدا کرد و احزاب میبایست با این
سیاستها روبهرو شوند. سوسیال دموکراسی اروپا
اولین بار زمانی که چپ میانه تقریبا در همه
کشورهای اتحادیه اروپا بر سر کار بود، خود را با
این وضعیت انطباق داد. احزاب کمونیست منطقه تضعیف
شدند یا به طور کامل از میان رفتند: در اروپای
شرقی نیز (که احزاب کمونیست سابق مسیر
نئولیبرالیسم رادیکالیزه شده یا برداشت محلی راه
سوم را درپیش گرفتند سناریوی مشابهی به اجرا
درآمد. ابعاد این شکست- عمق و دامنه آن- برای چپ
به اندازه کافی باز نشده است. ترکیب اصلی آن را
پیروزی لیبرالیسم هم در سطح اقتصادی هم سیاسی
تشکیل میدهد. از لحاظ اقتصادی توسعه حوزه مالی،
آزادسازی و حذف مزایای اجتماعی که بازار پیش برنده
آن بود پایههای رفاه اجتماعی را از هم گسیخته
است. تجاری کردن بر مناسبات اجتماعی نیز تاثیر
گذاشته و آن را تحتالشعاع قرار داده است. عملکرد
روزانه و خودآگاهی به جاذبهای برای زندگی
ایدئولوژیک تبدیل شده است. بدین ترتیب شرکتهای
سهامی در تعیین فرآیندهای اقتصادی نقش تعیینکننده
دارند، امری که به ضرر نیروهای اجتماعی-
اتحادیهها و احزاب است. اتحادیهها و احزاب بیشتر
با هم همبستگی دارند و در مخالفت با توسعه نامحدود
بازار پایهگذاری شدهاند. به لحاظ سیاسی دوگانگی
سرمایهداری و سوسیالیسم جایش را به تقابل
دموکراسی- تمامیتخواهی داده است. لیبرالیسم بخش
غیرقابل تصوری از اردوی چپ فتح کرده است. بخشهای
وسیعی از چپ، اقتصاد نئولیبرالی و دموکراسی
نمایندگی را به مثابه شکل بی چون و چرای سیاست
پذیرفته است. به موازات آن امپریالیسم به مثابه
واقعیت جاری تاریخی از قاموس سیاسی رخت بربست و
این قدرت را به ایالات متحده داد تا سروری
بینالمللی خود را به عنوان مدل «دموکراسی» و
پیروزی اقتصادی (نظام آزاد «انگلوساکسن» که با
بقایای دولت رفاه اروپا به مقابله برخاست) تحمیل
کند. پیشرفت اقتصادی و جریان آزاد سرمایه یکسان
تلقی شد. سطوحی از آزادسازی (تجارت) معیار سنجش
رشد بالقوه تبدیل شد. این فرآیند «جهانی شدن» را
به عنوان شعار تبلیغی خود انتخاب کرد تا تمایز خود
را از مدلهای ملی «عقب افتاده» نشان دهد و از
حرکت بینالمللی سرمایه به مثابه تنها الگوی ممکن
دفاع شد. نتیجه ترکیب این عناصر هژمونی پردامنه و
پرقدرتی است که در سطح ایدئولوژیک و فرهنگی
استحکام یافته است، بگونهای که سرمایهداری قبلا
تا این حد از آن بهره نبرده بود. در دوره پس از
جنگ جهانی دوم، ژاپن- علیرغم تمایز فرهنگیاش-
پیشفرضهای اصلی سرمایهداری غربی را پذیرفت و آن
نظام را با بافت ملی خود انطباق داد. در دو دهه
گذشته چین که در جنگ شکست نخورده بود همان
اولویتها را پذیرفت و رسوم و عادات و ارزشهای
اجتماعی را به سرعتی که قبلا در فرهنگ شرقی نمونه
نداشته است تغییر داد. در اروپای غربی، سوسیال
دموکراسی به بلندگوی اصلی نئولیبرالیسم تبدیل شده
است. درآمریکاي لاتین، گرایشات پوپولیستی سنتی (که
ویژگی آنها ناسیونالیسم صرف یا خالی از محتوا
بود) همان نقش را بر عهده گرفته و نئولیبرالیسم را
در افراطیترین اشکال آن برگزیده است. نمونه
برجسته این وضعیت
PRTدر
مکزیک و
كارلوس منم
در آرژانتین است.
با از میان رفتن سوسیالیسم از
افق تاریخی جاری- و همراه آن همه بحثهای مربوط به
سرمایهداری به مثابه نظام اجتماعی تاریخا محتوم-
چپ در مقابل ضدحملههای محافظهکارانه ریگان و
تاچر، که کلینتون و بلر ادامهدهنده راه آنها
بودند، خلع سلاح شد. چپ برنامههای دراز مدت خود
را به منظور ایجاد جامعه نوع جدید کنار گذاشت و به
دفاع از حقوق ستمدیدگان یا پایهریزی مقاومتهای
محلی یا منطقهای رو آورد. گسترش دولتهای بدیل
محلی و سازمانهای غيردولتی نمونههای بارز این
امرند.
پروژه ایجاد بدیلی علیه
سرمایهداری به نفع مقاومت در محدوده آن – مخالفت
با نئولیبرالیسم و نه با کل نظام- کنار گذاشته شد.
مبارزه «ضدتمامیتخواهی» به ضدیت با هر نوع تجزیه
و تحلیل فراگیر- تلاش برای درک روندهای تاریخی به
مثابه یک کل- در غلطیید. این اقدامات در نهایت به
برنامههای تقلیل یافتهای منجر شد که عامل
یکپارچهکننده آن دولت است. دموکراسی کثرتگرا
مستلزم شناخت پیچیدهتری است که نمیتوان آن را به
«اقتصادباوری» (اکونومیسم)ای تقلیل داد که با
مارکسیسم (واقعا موجود) نسبت میدهند. این
دموکراسی «روایتهای پرهیاهو» را رد
میکند.
بر این زمینه بود که شکلهای محلی و منطقهای
مقاومت- زیست محیطی، فمینیستی، اخلاقی، حقوق بشری
و دموکراسی خودگردان- به هم پیوستند و جنبشی را
شکل دادند که در نوامبر سال 1999 همراه با
سازمانهای اتحادیهایی و گروههای مخالف سازمان
تجارت جهانی چنان شورشگرانه به میدان آمدند. اگر
چه این نیروها در ایجاد فضاهای جدیدی که نیروهای
اپوزسیون بتوانند در آن با یکدیگر متحد شوند
پیشرفتي را نشان میدهند، بسیاری از آنها تلویحا
هر نوع تلاش جهت سازماندهی یک بدیل اجتماعی را رد
میکنند: گویی اسارت نامحدود ما در محدوده
سرمایهداری و دموکراسی لیبرال به مثابه حقیقت
پذیرفته شده است.
5
فوروم اجتماعی میعادگاه بی نظیر
نیروهای ضدنظام در سطحی جهانی است. این فوروم هم
در تنوع (در گردآوری نه فقط احزاب و جریانات سیاسی
بلکه جنبشهای اجتماعی، سازمانهای غیردولتی،
گروههای حقوق مدنی، اتحادیهها) و هم در ماهیت
غیرحکومتی و بی طرف خود بیسابقه است. این فوروم
پیشنهادهایی در خصوص تنظیم بدیلهای جهانی در
رویکرد به عملکردهای جاری سرمایهداری ارائه
میدهد و استراتژیهایی جهت اجرای این بدیلها
عرضه میکند. در این مفهوم، فوروم در نفس خود
فضایی را فراهم میسازد که مبارزه علیه
نئولیبرالیسم از قید محدودیتهای تقابل جهانی شدن
با دولتهای ملی رها میشود. در تقابل جهانی شدن و
دولتهای ملی مخالفین نئولیبرالیسم تلاش میکند
مبارزه را در سطح دولت محدود نگهدارند. حال آنکه،
باور به اینکه بدیلهای نئولیبرالیسم لازم است از
محدوده دولت ملی فراتر رفته و بنابراین در سطحی
بینالمللی عمل شود برای فوروم جنبه اساسی دارد.
نقش دولت ملی در مورد چنین پیشنهاداتی متفاوت است،
اما چارچوب عمومی عبارتست از جهانی شدن یک بدیل،
نه جهانی شدن سرمایه یا بنگاههای
چندملیتی.
دوم اینکه فوروم امکان اتحاد بین
نیروهای رادیکال در کشورهای حاشیهای و کشورهای
مرکزی را فراهم میسازد. این پیوند را پیروزی
نئولیبرالیسم و فروپاشی شوروی از هم گسیخته بود.
در دهه نود دولتهای کشورهای اصلی سرمایهداری
مناطق قدرت و نفوذ جهانی را بازتعریف کردند و
کشورهای پیرامونی را به مثابه قربانیان تهاجم جدید
سرمایه به حال خود رها کردند. سوم اینکه فوروم
زمینهایی فراهم میآورد تا نظرات سیاسی، اجتماعی
و تئوریک، بدون اینکه سلسله مراتب تعریف شدهای در
کار باشد، همگرا شوند و در تعبیری دیگر، با طرح
موضوعاتی پیرامون بدیلی جهانی علیه جهانی شدن،
میراث چپ تاریخی را احیاء کنند.
این جنبش نقاط قوت و ضعف مبارزه
ضدنئولیبرالی را نشان میدهد. از جمله نقاط قوت آن
سطح بالای دستآوردی نظری، چه در سطح تجزیه و
تحلیلهای جهانی و چه محلی است، دستاوردهایی از
قبیل: تنوع اجتماعی- اتحادیه کارگری، گروههای
زیست بومی، جنسی و اخلاقی چهرههای سیاسی،
روشنفکری و فرهنگی توانایی برای آفریدن یک فضای
اعتماد جهانی برای اینکه پذیرفته شود که مسائل
مهمی که بشر در آغاز قرن بیست و یکم با آن روبروست
در اینجا، نه در داووس مورد بحث قرار خواهد گرفت.
کاستیها عبارتند از بسیج توده ای و ناتوانی در
تبدیل آن به قدرت سیاسی- چه در سطح دولتها و
پارلمانها– به طوری که بتواند سیاستهای
نئولیبرالی حاکم را به طور موثر وتو کند یا به
شکلهای عملی مبتکرانه دیگری روی آورد. در حوزه
اقتصاد نیز ضعف وجود دارد جنبش فاقد استراتژی است
برای تبدیل سرخوردگی و بیاعتمادی روبه افزایش
نسبت به جزمهای نئولیبرالی به مشی سیاسی بدیل. یا
دست کم داشتن پروژهای جهت مهار گردش مخاطرهآمیز
سرمایه و نشان دادن شکلهای جدید تجارت
بینالمللی. کاستی دیگر مشارکت نابرابر در فوروم
است. در این فوروم تعداد نمایندگان پارهای
کشورهای اصلی سرمایهداری چون ایالات متحده،
آلمان، ژاپن، بریتانیا یا کشورهایی چون چین و هند
(که میروند به ابر قدرت تبدیل شوند) اندک
است.
6
در سمینارهایی که کمیته بینالمللی
فوروم دوم جهانی در ماه آپریل در بارسلون و در ماه
اوت امسال در بانکوک برگزار کرد گامهای مهمی در
طرح ضعفهای فوروم برداشته شده از جمله تصمیمهای
اساسی تغییر رهبری سیاسی فوروم از کمیته سازمانگر
اولیه – شامل سازمانهای عمده غیردولتی برزیلی- به
کمیته بینالمللی بود. این کمیته شامل شصت شبکه
بینالمللی از همه قاره هاست. در این شبکهها نسبت
نمایندگی نیز متناسب است. در این سمینارها،
همچنین تصمیماتی در رابطه با تمرکز بیشتر
فورومها و نیز تدوین یک برنامه 5 مادهای گرفته
شده است. هدف جهتگیری قاطعتر به سوی تدوین
پیشنهادهای سیاسی همه جانبه و دستیابی به
استراتژیهایی در مبارزه جهت تحقق آنهاست. با در
نظر گرفتن این هدف پیش از فرا رسیدن سال 20003
فورومهای قارهای و منطقه شکل خواهد گرفت.
فوروم اجتماعی نقطه عطف و معرف
انتقال است از مقاومت پراکنده و دفاعی به فاز
گردآوری نیرو. فوروم در عین حال به مرحلهای نظر
دارد که مفصل بندی میان جنبشهای سیاسی، اجتماعی و
فرهنگی بینالمللی بتواند با نئولیبرالیسم مقابله
کند و بر آن فائق آید. دهههای آغازین قرن جدید
صحنههای چنین چالشی است، چالشی که باید با اشراف
کامل به پیچیدگی آن و اختلاف عقیدهای که هنوز
وجود دارد به پیش برده شود.
یادداشتها:
* این نوشته برگردانی است از مقاله
«Beyond
Civil Society»
که در شماره 17 نشریه نیولفت ریوریو، سپتامبر-
اکتبر 2002 انتشار یافته
است.
1- نگاه کنید به مقاله «پورتو
الگره 2 در انتقال» نوشته مانوکل مونرئو. در مجله
موریا شماره 158 آپریل سال 2002 و مقاله «باندونگ
امروزی» نوشته مایکل هاردت. از مجله نیولفت رویو،
شماره 14 مارس و آوریل سال 2002.
|