زاپاتیست ها و مفهوم قدرت
جان هالووی
برگردان : مریم آزاد
1
- مارکوس، فرمانده دوّم جنبش
زاپاتیستها در فراخوان خود برای برپایی یک همایش
میان قارهای علیه نئولیبرالیسم چنین می نویسد:
"باز هم دروغی دیگر به جای واقعیت به ما تحویل
داده میشود، دروغی که باور به آن باور به شکست
امید و سربلندی انسان و فروپاشی مفهوم انسانیت
است".
این دروغپردازیها در باره قدرت و
ضرورت انسانی است. اما پس از بیست سال سلطه
نئولیبرالیسم باید گفت که این گونه تلاشها
بیثمرند و کمتر خریدار دارند. امروز آن نگرش خوش
بینانه به بازار که در سالهای دهه 80 رواج داشت،
به طور گستردهای جای خود را به نوعی واقع نگری
داده است با این حال هنوز عدهای عقیده دارند که :
" تحت سیستم بازار اگر چه همه چیز
مطلوب و بی نقص نیست، اما در بر این پاشنه میچرخد
و باید هم به چرخد، چرا، که در دنیای واقعی
جایگزینی برای آن وجود ندارد. به نظر آنها: " یک
جامعه متفاوت شاید برای بعضیها مطلوب باشد اما
ممکن نیست". ما در پاسخ به آنها می گوئیم دروغ در
باره شکست امید یعنی انکار امکانپذیری تحول، و
این دروغی است که اصل توان دگرگونسازی را در
انسان نفی میکند.
درک
و برداشت زاپاتیستها از مفهوم امکانپذیری کاملاً
متفاوت است. در این باره مارکوس در متنی پیرامون
یک مذاکره میان زاپاتیستها و حکومت چنین ابراز
میدارد: از نظر ما، این گفتگو اساساً غیر منصفانه
است زیرا میان برابرها نیست. با این همه درین
گفتگو ارتش رهاییبخش زاپاتیستها نه فقط طرف ضعیف
مذاکره نیست بلکه قویتر نیز هست چون آگاهست که
سران حکومت تنها به زور نظامی و دروغپردازی
رسانههای خودی متکی هستند بدون این که بدانند زور
و دروغ سرانجام محکوم خرد و برهان انسانی است. از
نظر ما، این دسیسهها چند صباحی بیش نخواهند
توانست خود را تحمیل کنند، و دیر یا زود ، تاریخ
همه چیز را بر سر جای خود خواهد نشاند".
سخنانی بسیار زیبا، اما
سادهلوحانه! براستی آیا بیانیهی مارکوس را
میتوان جدی گرفت؟ استناد او به تاریخ هیچ مشکلی
را نمیگشاید. چرا که تاریخ چیزی بیش از بازتاب
مجموعهی مبارزات بر سر قدرت نیست. بنابراین، چطور
میتوان پذیرفت که زاپاتیستها از دولت مکزیک
نیرومندتراند و یا زور و فریب سرانجام مغلوب خرد
انسان میشود؟ دفاع از چنین ادعایی که ظاهراً پوچ
به نظر میرسد مستلزم ارائه تئوری جدیدی از قدرت
است.
میتوان گفت که این بی تردید همان
است که چالش بزرگ زاپاتیستها و شورش
سادهدلانهشان به ارمغان آورده است- باور کردنی
نیست که در دنیای امروز، یعنی درست پس از فروپاشی
دیوار برلین، شکست ساندنیستها، شکست انقلابات در
السالوادور و گواتمالا و هر چه بیشتر جذب شدن این
کشورها به دنیای سرمایهداری، یعنی زمانی که
انقلاب کوبا برای حفظ تمامیت خود در سرگشتگی محض
دست و پا می زند، و همه جنبشهای انقلابی بزرگ در
آمریکای لاتین و دیگر نقاط جهان از خروش
ایستادهاند، و در روزگاری که دولت مکزیک پیوستن
به نفتا را نشانه نوگرایی میداند و به آن افتخار
میکند، یعنی در چنین دنیای وانفسایی، یک گروه از
دهقانان بومی که غالباً مسلح به تفنگهای چوبی
هستند، به پا خیزند و کنترل سن کریستوبال و دیگر
شهرهای چیاپاز را به دست بگیرند. جالبتر این که
همه جا سر زبانها بیاندازند که به عنوان گروهی
متشکل از چند هزار بومی از ساکنان جنگلهای جنوب
شرقی مکزیک، به قصد تغییر جهان دست به شورش
زدهاند. آن چه بیش از همه در پروژه زاپاتیستها
مرکزی و مهم است، و به همین نسبت در ظاهر
سادهلوحانه، این است که آنها میخواهند جهان را
تغییر دهند اما بدون کسب قدرت، و علاوه بر همه
اینها، گفتمان آنها سرشار است از بذلهگویی،
حکایتپردازی، از حضور کودکان و از رقص و پایکوبی.
حال، با چنین ویژهگیهایی آیا ممکن است بتوانیم
این شورش را جدی تلقی کنیم؟ در واقع برای افرادی
مثل ما که این سوی جهان در اروپا زندگی میکنیم
چنین گفتهها و ادعاهایی دور از ذهن، بیشتر به
ادبیات جادوی و حکایت گابریل گارسیا مارکز میماند
تا به واقعیت های ملموس.
با این همه من بر آنم که
زاپاتیستها را جدی بگیرم. دلم میخواهد مارکوس را
در ادعایش که گروه خود را از دولت مکزیک هم
تواتاتر میداند باور کنم. میخواهم خواسته این
گروه را جدی بگیرم که هدفشان تغییر جهان است اما
بدون کسب قدرت. میخواهم این چنین باور کنم چون،
فکر نمیکنم راه دیگری برای رهایی از تراژدی کنونی
جهان وجود داشته باشد، جهانی که در آن هر روز
50000 تن از گرسنگی جان میسپارند، جهانی که در آن
بیش از یک میلیارد نفر در فقر مطلق روزگار خود را
سپری میکنند. من خوب میدانم که به رغم نیاز
حیاتی جهان کنونی به تحول، تا چه اندازه راههای
رسیدن در آن مسدود است، برای همین قصد دارم
نظریهای نه شاعرانه و رمانتیک بلکه اصولی و عملی
از تفکری که در پس بیانیه مارکوس درک میکنم ارائه
دهم. میدانم خواستن و باور داشتن با همه
اهمیتشان به تنهایی کفایت نمیکنند و تردیدی نیست
که برای رسیدن به آرمانها میبایست با استفاده از
اصول تئوریک و شیوههای عملی در خور آنها مسایل
را درک و همواره مورد نقد و بررسی قرار داد.
زاپاتیستها خود عملاً عامل چنین
چالشی بودند؛ آنها با شیوهها و تئوریهای موجود،
به ویژه نظریههای چپ انقلابی سنتی، در افتادند و
در واقع"طرحی نو" در انداختند. مارکوس، در
بزرگداشت اولین سال قیام زاپاتیستها، نگرش خود را
درین باره چنین بیان کرد:
"
در سال گذشته شاهد در هم شکستن چیزی بودیم. آن چه
شکست فقط یک تصویر دورغین از مدرنیته نبود که
نئولیبرالیسم میکوشد آنرا به ما قالب کند، و یا
پروژههای غیرواقعی دولت و ارتش آن که خود را
نهادین میداند، آن چه شکست تنها رفتار ناعادلانه
یک کشور علیه ساکنان بومی خود نبود، بلکه بالاتر
از همه، بروز این شکست را میشد در تداوم خشکی و
نرمش ناپذیری چپ جستجو کرد. این بدین معنا بود که
مبارزه سیاسی در میانه سفری از تجربه درد و یاس به
امید، خود را در برابر زنگار کهنه دیرین تنها،
برهنه و بی پناه یافت. وجود امید اما باعث شد به
شیوههای تازهای از نبرد توجه شود، به راههای
تازهای از سیاسی بودن و به سیاست پرداختن، یعنی
روی کردن به یک علم سیاست جدید، یک اخلاق سیاسی
نوین، اخلاقی که به یک آرزو خلاصه نشود بلکه پرواز
به فراسوی دیگر باشد"
مارکوس حتی میتوانست بیافزاید که
: "در پس این حرکت تئوری تازهای بود تا درکی تازه
از مفهوم سیاست و قدرت".
2- قدرت غالباً با کنترل از طریق
پول و یا حکومت همراه است. کسب کنترل حاکمیت آن هم
به عنوان شرطی برای ایجاد تحول اجتماعی، بیشتر
مواقع بخشی از استراتژیهای چپ، به ویژه جریان
غالب آن بوده است . برای چپ اصلاحطلب پیروزی در
انتخابات به گونهای شرایط کنترل حکومتی را به
وجود میآورد، در حالی که برای چپ انقلابی (یعنی
لنینیستها و پیروان مبارزات چریکی) شرط اساسی به
دست آوردن حاکمیت است. این اختلاف نظر و روش در
واقع انگیزه بحث تاریخی میان این دو جبهه چپ یعنی
اصلاحطلبان و انقلابیون بوده و کماکان نیز وجود
دارد. با این همه هدف دستیابی به قدرت حکومتی، به
عنوان شرطی اساسی برای تغییر جامعه، هدف مشترکی
برای هر دو گروه می باشد.
کوشش اصلاحطلبان و انقلابیون در
راستای متحول ساختن جامعه از طریق کنترل حکومت، تا
کنون موفقیتی نداشته است. از سوی دیگر، همه
شکستهای تاریخی در این گذار را نباید به پای
"خیانت به انقلاب" و یا توده مردم نوشت. این
شکستها گویای این نکتهاند که جایگاه اصلی قدرت
دولت نیست. دولت خود در پوشش جهانی روابط اجتماعی
سرمایهداری تعریف میشوند بدین ترتیب نمیتوانند
عامل یک تحول بنیادین در جامعه گردند، چرا که خطر
فرار سرمایه راه را بر روی چنین تحولی میبندد و
هر تلاشی در این جهت موجودیت خود دولت را تهدید
خواهد کرد. پس میتوان نتیجه گرفت که مفهوم قدرت
دولت یک مفهوم خیالی است، زیرا تصرف دولت الزاما
تصرف قدرت نیست.
تلاش برای تغییر جامعه از طریق به
دست آوردن دولت، نه تنها با بن بست روبه رو شده
بلکه پافشاری بر چنین باوری عملاً باعث نابودشدن
جنبشهایی گردیده که هدفشان ایجاد تحولات ریشهای
بوده است. صرف قرار داشتن دولتها در درون یک شبه
جهانی سرمایهداری آنها را ناگزیر میکند تا در
ادامه راهی که برای عملکرد خود در اختیار دارند به
دستگاههای بازتولید روابط اجتماعی سرمایهداری
تبدیل شوند. در چنین شرایطی دولتها به گونهای
عمل میکنند که سرمایهداری پا بر جا به ماند و در
ضمن عوامل بازدارنده و یا ناسازگار با بازتولید
روابط اجتماعی سرمایهداری از سر راه برداشته
شوند. این از سر راه برداشتنها میتوانند
خشونتآمیز باشند، آن گونه که در سرکوبی
فعالیتهای انقلاب و اعتراضی به کار گرفته
میشوند. اما شیوههای کمتر محسوس هم وجود دارد،
مثل انکار فرهنگ مردمی، مثل زیر پا گذاشتن و یا
سرکوب هیجانات ، عشقها، نفرت و خشم، خنده و رقص و
پایکوبی ساکنان یک سرزمین. بدین ترتیب است که دولت
با جداسازی حوزههای عمومی و خصوصی از هم، باعث یک
دوگانگی میان بخش جدی ما و بخش شخصی و کم
اهمیتتر ما میشود. یعنی با پاره پاره کردن ما،
ما را با خویشتن خویشمان بیگانه میکند.
مشگل هر چپ فعالي که هدفش قبضه
دولت است متمایل بودن به بازتولید همین فروپاشی و
تجزیه فرد است. به کلام دیگر باید گفت که اگر قدرت
و دولت یکی دانسته شوند دستیابی به قدرت مترادف
خواهد شد به سرکوب بخشی از ما، مثلا سرکوب اراده،
تعهد و از خود گذشتگی ما در راه مبارزه علیه بی
بند و باریها و وظیفه ناشناسیها. در مورد احزاب
سیاسی اصلاحطلب که خواهان کسب قدرت از طریق کسب
آراء عمومی هستند باید گفت که آنها تحت نفوذ و
فشار حاکمیت که تلاش در تثبیت روابط اجتماعی
سرمایهداری دارد ناگزیراند از اصل و قاعده مالکیت
پیروی کنند و همواره مخالفین و مهاجمین به این
قاعده را در مهار داشته باشد. انقلابیها تصویری
دیگر از دولت ارائه میدهند زیرا شرایط ایجاب
میکند که این سازمانها مخفیانه عمل کنند یعنی
برای کسب قدرت پذیرای هر گونه خطرات جانی نیز
بشوند. هدف آنها هر چند ممکن است به وجود آوردن
جامعهای باشد که در آن یکپارچگی شخص حفظ شود و از
خود بیگانگی از میان برود. اما، از دید
زاپاتیستها فرایند کسب قدرت خود الزاما باعث از
هم پاشیدگی فرد میشود و بر طبق این نظریه، در
جامعه دور از انسانیت و از خود بیگانه، تنها راه
غلبه بر دشمن برگزیدن گفتمان و شیوه سازماندهی
خود اوست.
چنین برداشتی از مفهوم قدرت
نهایتاً قدرت و زور نظامی را برابر قرار میدهد.
ارتش (خواه دولتی و خواه انقلابی) تنها یک مدل
برای سازماندهی کارخانه نیست بلکه نهایتاً
نموداری است اغراقآمیز از سازماندهی، تشدید از
خود بیگانگی تا بالاترین حد ممکن، و فرمانبرداری
افراطی در زندگی روزمره و عادی. در تفکری که در آن
قدرت با زور نظامی یکسان فرض میشود (و اعتقاد بر
این است که قدرت باید با به کارگیری نیروی نظامی
بدست آورده شود)، عملاً قدرت و انسانزدایی (از
خود و یا از دیگران) به یک معنی هستند.
در سیستم سازماندهی که به طور سنتی
از دولت پیروی میکند همواره مردان (به ویژه مردان
جوان) اولویت دارند. این پیش از آنکه یک تبعیض
مستقیم علیه زنان باشد نشانگر زمینههای ارزشی است
که بر اساس تجربههای مختلف اجتماعی به وجود
میآیند. احساس تعهد وفادارانه به انقلاب مشوق به
وجود آمدن فرهنگی میشود که اساس آن را سلسله
مراتبی از رفتار، فعالیت و آزمونهای اجتماعی
تشکیل میدهد. برای پیروان چنین دیدگاهی هر
فعالیتی که ضدحکومتی باشد برتر است تجربههای دیگر
چون ارتباطات موثر روزمره، بازی کردن با کودکان و
لذتجوییهای فردی در درجه دوم اهمیت قرار
میگیرند. دقیقا همان جدایی انداختن میان حوزه
عمومی و خصوصی، میان مسایلی که فرمانروایان جدی و
پر اهمیت و یا کم اهمیت تعریف میکنند یعنی آن چه
در اساس، موجودیت حکومت را تشکیل میدهد، بازسازی
میشود. در دنیای سرمایهداری، سیاست، نه
خستهکننده بلکه جدی و مهم تلقی میشود. یعنی
موضوعی فقط برای افراد جدی و با اهمیت، دور از
دیگر جنبههای زندگی مانند کودکان، سرگرمیها و
لذتهای عادی. دنیای چپ سنتی نیز تصویری چندان
متفاوت از این نداشته و ندارد.
3- اگر باز گردیم به دیدگاه سنتی
چپ که بر طبق آن تسخیر انقلابی دولت تنها از عهده
جوانان مجرد بر میآمد و فقط مناسب زندگی آنهاست
آنوقت میتوانیم دریابیم چرا زاپاتیستها باورهای
سنتی خود از انقلاب را رها کردند و از یک گروه
انقلابی تبدیل به يك ملت و جماعتی مسلح شدند.
آنها به تکرار گفتهاند که هدفشان تسخیر قدرت
حکومتی نیست. آنها بارها و بارها حین فعالیتهای
خود و در متن بیانیههایشان نشان دادهاند که
مخالف كسب قدرت به عنوان شکلی از فعالیت هستند.
بهترین نمونه برای تائید نظریه ذکر
شده پافشاری زاپاتیست ها بر شعار
Mander Obedeciendo
یعنی " رهبری توام با پیروی" است، عقیدهای که
رهبران جنبش را وادار به اطاعت از خواستهای اعضاء
میکند و باعث میشود که همه تصمیمگیریها در یک
فرایند گروهی انجام گیرند. ایستادگی بر سر این
عقیده تا کنون تنشهای بسیاری را در مذاکرات با
دولت ایجاد کرده است که نمونه بارز آن برخورد با
پیچیدگی درک شرایطی است که مفهوم " زمان" به وجود
میآورد. با در نظر گرفتن نارسا بودن شرایط
ارتباطی در جنگل لاکاندونا و همچنین نیاز دائمی و
سریع به مذاکره و نتیجهگیری برای مسائل پیروی از
"رهبری توام با پیروی"، که طبیعتاً وقتگیرست
ایجاد تنش و تضاد میکند. با آگاهی از این
ناهمخوانی سرانجام زاپاتیستها در پاسخ به فشار
دولت برای عکسالعمل و جواب فوری گفتند متاسفانه
مشکل شما این است که اساساً مفهوم ساعت بومیان را
درک نمیکنند. درین رابطه فرمانده دیوید نیز چندی
بعد به نمایندگی از طرف زاپاتیستها گفت:"ما
سرخپوستها، برای ادراک و استنباط، تصمیمگیری و
توافق عمل ضربآهنگ ویژه خودمان را داریم. اما
وقتی این را با نمایندگان دولت در میان گذاشتیم
آنها فقط به ما خندیدند و گفتنداگر راست میگوئید
چرا ساعتهای ژاپونی به دست دارید، این ساعتها که
بومی نیستند ساخت ژاپون هستند".
فرمانده تاجو نیز در پاسخ به این
گونه برخوردها نوشت:" چنین استدلالهایی را نباید
برای اینها به کار برد، بیفایده است، چون نمی
فهمند. اصلاً درکشان از ما معکوس است. اینها
نمیفهمند که ما"زمان" مصرف میکنیم و نه "ساعت"
را!".
برخورد زاپاتیستها با مفهوم
"جامعه مدنی" نیز شباهت به برخورد آنها با مفهوم
مقوله دولت دارند. این نکته را میتوان از
استراتژیهای آنان برای رسیدن به یک وحدت عمل با
مبارزان دیگر دریافت. برای نمونه همین چندی پیش،
زاپاتیستها در بیانیه چهارم جنگل لاکاندونا، که
در اوایل امسال انتشار یافت و حاوی طرح پیشنهادی
برای تشکیل یک جبهه ملی رهاییبخش بود، بار دیگر
بر این نکته تاکید ورزیدند که از جمله شرایط عضویت
در جبهه آنان همانا چشمپوشی کامل افراد از آرمان
تسخیر قدرت حکومت است، نکتهای که از دید هواداران
اصلاحطلب و چپ تروتسکیست دست کم اهانتآمیز تلقی
میشود.
4- پس چه باید كرد؟ زاپاتیستها
میگویند که هدفشان تصرف جهان نیست فقط میخواهند
جهانی تازه بنا کنند. اما آیا رسیدن به چنین هدفی
بدون قدرت و توانایی امکانپذیر است؟ اگر قدرت به
معنای حکومت و یا نیروی نظامی تعریف نشود پس در چه
باید آن را جستجو کرد؟ به راستی آیا میتوانیم به
وجود توان در انسانهای بی قدرت، به تصویر
انسانهای بی چهره و به فریاد در انسانهای خاموش
باور داشته باشیم؟
زاپاتیستها میگویند"جنگافزارشان
ترکیبی است از صداقت و سلاح آتشین" با این حال
برای آنها صداقت الویت دارد. به عقیده آنها
راستین بودن، نه به خاطر مظاهر اخلاقی آن، بلکه به
عنوان یک سلاح ارزنده است. زاپاتیستها به سلاح
حقیقت مجهزند، سلاحی پر اهمیتتر و کوبندهتر از
جنگافزار آتشین. آنها اگر چه از نظر نظامی
سازمان یافتهاند اما هدفشان پیروز شدن به مدد
حقیقت است و نه آتش اسلحه.
انسانهای بی صدا و بی چهره از
حقیقت نیرو میگیرند و بدان نیز مجهزند، راستین
بودن زاپاتیستها تنها در برخورد و شناخت آنها از
شرایط سرزمینشان متجلی نمیشود بلکه تداوم چنین
شناختی را میتوان در باره خودشان نیز ملاحظه کرد.
برای آنها با خویشتن خویش راستین بودن نشانه قدرت
و سربلندی است و تنها با اتکاء بر چنین نیرویی است
که سرانجام توانستهاند بگویند "بس است" و بدین
وسیله برای مرگ جان باختهگان خود معنایی دست و پا
کنند. آنها میگویند بزرگی و سربلندی چیزی نیست
جز دفاع از انسان بودنمان در جامعهای که انسانیت
ما را از زیر پا میگذارد. حفظ والامنشی برای ما
در واقع تاکیدیست بر یکپارچگی خود در جامعهای که
همواره در فروپاشی ما کوشیده است. سربلندی برای ما
اینست که مختار زندگی خود باشیم. برای ما بزرگی
یعنی تجربه زیستن با آن چه "هنوز نیست"، یعنی همان
که برای بدست آوردنش همواره در مبارزهایم. ما
میدانیم که تنها با ایمان به حقیقت و سربلندی خود
خواهیم توانست به تجربهای این گونه از زندگی
تداوم بخشیم.
در راستای چنین دیدگاهی است که
مفهوم قراردادی قدرت درهم میشکند. درین جا قدرت
دیگر آن چه وجود دارد نیست بلکه آن چیزی است که
نیست، و یا به گفته بلوخ" آن چه هنوز نیست" است.
در جامعهای که در آن دادهها حاکمند و هویت تعیین
شده خداوندگار، با خود راستین ماندن همانا تحکیم
توانمندی انسان در نفی هویتی از پیش تعیین شده
است. زاپاتیستها دقیقا در جامعهای که بر پایه از
خودبیگانگی مردمانش استوار است پرچمدار بی هویتی
شدهاند، یعنی پرچمدار شیوهها و مظاهر زیستن
خود، خنده و شادی و رقص و آوازهایشان و همه آن
ویژهگیهایی که جامعه حاکم نفی میکند، و
شگفتانگیز نیست اگر نتوان این ارزشها را در
چهارچوب مفاهیم قراردادی علوم اجتماعی که بر اساس
"هستها" و "هویت داده شده جهان" بنا شده است
نمیگنجاند.
اما آیا این تفکر، پوچ و انتزاعی
نیست؟ آیا میتوان از قدرت "آن چه هنوز نیست" سخن
گفت، یا از نفی از خود بیگانگی، نفس هویت و اتکاء
بر حقیقت و والامنشی، آنهم زمانی که در پشت سر
تاریخی داریم مفروش یا خاک انسانهایی اگر چه شریف
و راستین اما نهایتاً بی قدرت؟ درست است، توسل به
آن چه هنوز نیست، زمانی که هیچ نمودی از آن موجود
نباشد میتواند توسل به مفهومی انتزاعی باشد. بی
تردید پناه بردن به تاریخی که از پیش نوشته شده و
به والامنشی انسان مفهومی افلاطونی بخشیدن و آن را
ماهیتی ازلی دانستن گرهای را نمیگشاید. ما تنها
زمانی میتوانیم در صداقت و سربلندی انسان ماهیت
قدرت را شناسایی کنیم که به معنای حقیقت و
سربلندی، و مفاهیمی چون بی هویتی و «آنچه هنوز
نیست»، باور داشته باشیم. این مفاهیم غیرتجربی و
متعالی نیستند به این دلیل که ما میتوانیم نمود
آنها را در تجربههایی چون سرپیچی از شرایط
موجود، یا در مبارزه و عصیان علیه دروغ و فریب
جامعه سرمایهداری جستجو کنیم. میتوانیم ببینیم
که درین جا موجودیت حقیقت را مبارزه علیه نفی
حقیقت تعریف میکند و بلندپایگی انسان را عصیان
علیه خواری، و همین طور، نفی از خود بیگانگی را
مبارزه علیه از خود بیگانگی، بیهویتی را سرکشی
علیه هویت تعیین شده و مبارزه براي "آن چه هنوز
نیست" را علیه وضع هم اكنون موجود. در یک کلام،
قدرت ما زمانی واقعیت ملموس خواهد داشت که بتوانیم
بگوئیم"بس است"
(Ya
Basta)
برای روشنتر ساختن این نظریه، آنتونیو گارسیا
دولیون در سر آغاز یکی از بیانیههای زاپاتیستها
میافزاید:"ما در فرآیند انتشار هر چه بیشتر
بیانیههای اعتراضی بیشتر و بیشتر دریافتیم که
باید ریشه عصیان خود را در ژرفاي وجود خود جستجو
کنیم. قدرت زاپاتیستها در واقع اینست که
توانستهاند بگویند "بس است" یعنی همان قدرت نفی
بیداد و ستم. این قدرت نهایتاً در همه ما وجود
دارد.
همه ما میدانیم که " بس است" به
عنوان یک مفهوم واقعیت دارد، زیرا توان ابراز آن،
حتی اگر در شکل سرکوب شده و به گونهای متناقض،
همیشه در همه ما هست. این یعنی قدرتی که لزوماً از
تجربه بیرون نمیآید اما وجود دارد زیرا بخشی
جدانشدنی از زندگی هر انسانی در جامعه نابرابر و
ستمگر است. ما مظاهر چنین قدرتی را میتوانیم در
میلیونها شکل مبارزاتی که زندگی در جامعه
سرمایهداری را تشکیل میدهند ملاحظه کنیم؛ از
اعتصابهایی که اواخر سال پیش فرانسه را لرزاند،
تا دشنامی که هر صبح به ساعت شماطه دارمان میدهیم
چون به ما میگوید وقت بیدار شدن و رفتن به سرکاری
است که تو را از خودت بیگانه میسازند، همه و همه
نمودارهای قدرت ما هستند. با این وصف ابزاری وجود
ندارد که با آن چنین قدرتی را اندازه بگیریم، راهی
وجود ندارد که ما بتوانیم یک تعریف علمی از آن
داشته باشیم. صرف این که چنین قدرتی غالباً در
شکلی نامتعین متجلی میشود نشان میدهد که در هر
تحول اجتماعی یک پیشبینیناپذیری غیرقابل اجتناب
نیز وجود دارد.
حال میتوان موضوع قدرت
زاپاتیستها را با طرح یک پرسش بار دیگر فرموله
کرد. چگونه ما "بس است" را بیان میکنیم نه "بس
است" آنها را، بلکه "بس است" خودمان را. درک قدرت
زاپاتیستها در چهارچوب چنین معنایی به ما کمک
خواهد کرد که دریابیم چرا آنها سرکوب نظامی
نشدهاند، یا لااقل تاکنون نشدهاند: مقاومت آنها
در وهله اول ناشی از توانایی نظامی آنها نیست.
این قدرت را باید در بازتاب فریاد رسای "بس است"
آنها جستجو کرد که نه تنها بر مکزیک بلکه بر
سراسر جهان تاثیر گذاشته است. (2). چنین برداشتی
از مقوله قدرت ما را در شناخت جنبههای مختلف
سیاست زاپاتیستها یاری می دهد.
شناختن مردمی که سر بلندی خود را
حتی در جامعهای که آنان را خرد و خفیف کرده است
حفظ کردهاند، در دنیایی جدا از حقیقت همواره با
راستی زیستهاند (درین جا حقیقت و سربلندی نه به
معنای کیفیتهای ذاتی بلکه به معنای نفی تحقیر و
نادرستی آمدهاند) و از این راه به تعریفی معین از
انقلاب رسیدهاند، نیاز به نوعی تفکر سیاسی دارد
که دارای توان شنوایی و استوار بر احترام متقابل
باشد. این الزام، اولین گروههای انقلابیون را
وادار کرد تا برای ادغام در کمونهای جنگل
لاکاناونا به حرفهای زاپاتیستها توجه کنید و سنت
سخنرانی کردن و دستورالعمل صادر کردنهای انقلابی
را زیر پا نهند. از آن پس، سیاست انقلابی به جای
تحمیل آگاهی طبقاتی از بیرون به تجلی شکوه
مبارزاتی تبدیل گشت و در پی آن دو شعار کلیدی بر
محور گفتمان زاپاتیستها جان گرفت:"رهبری همراه با
پیروی" و"پرسان پرسان پیش میرویم" میبینیم که در
چنین تفکری، واژه انقلاب، نه به عنوان پاسخ بلکه
به عنوان پرسش باز تعریف شده و بار "واژه خاص"
بودن را از دست داده است، انقلاب درین جا دیگر
بیان خلاق و آفریننده جایگاه انسان و یا حادثهای
در آینده دور نیست. درین جا انقلاب به معنای رسیدن
به سر منزل موعود است.
با توجه به مسایلی چون حس والامنشی
و گفتمان ویژه مبارزاتی زاپاتیستها میتوان
دریافت چرا، آنها هرگز از هواداران خود
نخواستهاند که در جنگل به آنها به پیوندند و در
عوض تاکید دارند که مردم در هر کجا که هستند و به
همان شکلی که میتوانند مبارزه کنند. حرف آنها
این است که "ما نمیگوئیم هر چه ما میکنیم درست
است پس بیآئید و عضو ما شوید بلکه میگوئیم هر یک
از ما باید برای بیان و ابراز بس است خود مبارزه
کنیم!"هدف زاپاتیستها در سراسر مبارزات و
ابتکارات سیاسی خود از قبیل بر پائی مجمع
دموکراتیک ملّی در آگو اسکالی اِنتس مشاورههای
ملی و بینالمللی در رابطه با اهداف و آینده
زاپاتیستها، جنبش ملی و بینالمللی در رابطه با
اهداف و آینده زاپاتیستها، جنبش ملی آزادیبخش،
انجمنهای بومی، و در حال حاضر همایش بینالمللی
علیه نئولیبرالیسم هرگز افزودن به شمارش اعضای خود
و یا بر پایی یک جنبش همبستگی نبوده بلکه
میخواستند انگیزهای باشند برای دیگران در پیشبرد
و تحکیم مبارزاتشان برای کسب دموکراسی، آزادی و
عدالت.
انتظار زاپاتیستها از آن چه خود
جامعه مدنی میخوانند انتظاراتی کلی هستند. روی
سخن آنها موضوعاتی چون مبارزه طبقاتی و پرولتاریا
نیست و همین باعث شده که عدهای از مارکسیستها
آنها را به جرم رفرمیست بودن مورد انتقاد قرار
دهند. برداشت زاپاتیستها از جامعه مدنی شاید
قانعکننده نباشد اما حداقل قابل درک است که چرا
آنها از به کار بردن بعضی از واژههای سنتی در
مکتب مارکسیسم که در صد سال گذشته دائماً متاثر از
تعریفهای پوزتیویستی بودهاند دوری جستهاند.
پرولتاریا یکی از این واژههای پیچیده و
مسئلهآفرین در مارکسیسم است که طبق تعریف معمول
خود گروه خاصی از مردم را که تحت رابطه ویژهای با
سرمایه قرار دارند در بر میگیرد. این تعریف در
ضمن برای مقاومت و شیوه مبارزاتی یک گروه علیه
گروههای دیگر در جامعه اولویت قابل میشود. از
نظر من مفهوم "بس است" در مکتب زاپاتیستها نه
تنها با گفتههای مارکس تناقضی ندارد بلکه ریشه در
همان تضاد طبقاتی دارد که در همه ما، اگر چه به
گونههای مختلف، درونی شده است و از آن جا که این
برخورد همه ابعاد زندگی انسانی را در بر میگیرد
بیانگر مفهوم ارزندهتری از مبارزه است.
این جریان شورشی که در سال 1990 از
دل جنگلهای جنوب شرقی مکزیک سر برافراشته یعنی
جریانی که از مجموعه تاثیرات متقابل افرادی
انقلابی، سنتهای مبارزاتی بومیان چیاپاز و واکنش
به نفوذ مرگبار نئولیبرالیسم جهانی بر زندگی مردم
شکل گرفته است، در طول دو سال گذشته با شعار "بس
است " مفهومی تازه برای تفكر و عملکرد در
اپوزیسیون آفریده است. این شیوه نوین که با مسائلی
چون جنسیت، سن، کودکی، مرگ و مردگان نیز برخورد
میکند در طی این مدت در سرتاسر جهان مورد بحث
قرار گرفته است. عامل پیروزی زاپاتیستها را باید
اساسا در برداشت ویژه آنها از سیاست جستجو کرد،
سیاستی که در چهارچوب باور به بلندپایگی شکل
گرفته، سیاستی که با عمق ستم مردم آشناست و اهمیت
مبارزات زنان، خردسالان و سالمندان را در کنار هم
درک میکند. توجه و احترام به مبارزه سالمندان یکی
از زمینههای تکراری در حکایات مارکوس است که به
خصوص در ایماژ آنتونیوی پیر نمود پیدا میکند و با
ظهور فرمانده ترینیداد به عنوان یکی از رهبران
شناخته شده در مذاکرات سن آندرس بیش از پیش تثبیت
گردید. شیوههایی که زنان برای کسب حرمت و تائید
مردان زاپاتیست در جریان مبارزات خود به کار
بردهاند بسیار قابل توجه بوده است و تاثیرات آن
را میتوان در قانون انقلاب مشاهده کرد که در
نخستین مراحل خیزش برای زنان وضع گردید و در واقع
توسط زنی به نام آنا ماریا که رهبری مهمترین
عملیات نظامی زاپاتیستها یعنی تسخیر سن کریستوبل
را در اول ژانویه 1994 به عهده داشت، به انجام
رسید. موضوع کودکان و اهمیت آزاد گذاشتن آنان در
بازی و تفریح از مسایل دیگری است که مارکوس به
تکرار در نامههای خود به آن اشاره کرده است. در
مصاحبهای که اخیرا با او انجام گرفت او در رابطه
با پر اهمیت بودن این موضوع چنین ابراز گفت:
"کودکان در آرزوهای ما برای کودکان
جایگاه ویژهای دارند، جایگاهی که در آن بتوانند
کودکی کنند... من خواب روزی را نمیبینم که تقسیم
اراضی شود، یا با یک بسیج بزرگ دولت سرنگون گردد و
یک حزب چپی روی کار بیاید... و یا اتفاّق دیگر بی
افتد... من خواب کودکانی را میبینم که خواهند
توانست کودکی کنند...
من
از زبان بچههای زاپاتیستها می گویم کار ما
یادگیری در فرآیند طبیعی بازی و تفریح است".
باید توجه داشت که مبارزات زاپاتیستها یعنی
مقابله نظامی و درگیری طولانی آنها با دولت
وسیلهای برای طرح این نکات مهم نبوده است. این
نکات در حقیقت محور اصلی مبارزات بودهاند. برای
زاپاتیستها مبارزه تنها برای کسب پیشرفتهای
مادی، مسکن بهتر، مدرسه، بیمارستان و چیزهایی از
این قبیل نیست. مبارزه آنها برای بر پایی جهانی
است که در آن انسانها با سربلندی زندگی کنند،
جهانی که در آن احترام و شناخت متقابل وجود داشته
باشد و افراد بدون پنهان شدن در پس ماسکها با هم
ارتباط برقرار کنند. تنها با درکی این چنین
میتوان دریافت که چرا نامههای مارکوس، ترانه
سراییها، و نمایشات آگو اسکالی انیتس و رقصهایی
که ضربآهنگ تمامی جنبش زاپاتیستهاست، همگی
انگیزههای حرکت و جوشش هستند و نه تراوش یک
فرآیند انقلابی. درین جا پرسشی که برای ما باقی
میماند این نیست که چگونه کمیتههای همبستگی به
پاکنیم بلکه چطور میتوانیم در جریانی که
زاپاتیستها آغاز کردهاند حرکت کنیم؟ چگونه
میتوانیم مفهوم "بس است" خودمان را در چهار چوب
یک نظریه بیان کنیم؟ چطور میتوانیم میان مبارزات
ویژه خود و مبارزات زاپاتیستهای جنوب شرقی مکزیک
همبستگی برقرار کنیم؟ چگونه میتوانیم در مبارزات
خود برای ایجاد جامعهای که در آن ارجمندی انسان
در نبرد با خواری تعریف نشود به چنان یگانگی دست
یابیم؟ شاید برای طرح چنین پرسشهایی است که
زاپاتیستها پیشنهادی برای بر پایی یک "همایش میان
قارهای برای انسانیت و بر علیه نئولیبرالیسم"
دادهاند که قرار است بین ماههای آوریل و آگوست
در پنج قاره جهان برگزار گردد.(3)
زاپاتیستها تنها یک گروه شورشی
دیگر در سرزمینی دور افتاده نیستند، آنها از نقطه
نظر تئوری وعمل ما را به چالش میگیرند، به ما
هشدار میدهند که به جریان مبارزه برای کسب
ارجمندی انسان به پیوندیم، یعنی به آن چه در
فراخوان مارکوس برای برگزاری همایش میان قارهای
آن چنان پرشور بیان شده است: "ارجمندی یعنی باور
داشتن به ملتی بدون ملیت ، یعنی باور به آن رنگین
کمانی که پل نیز هست، باور به زمزمه قلبها به رغم
هر خونی که در آن جاری باشد، ارجمندی یعنی باور به
مقاومت در برابر آنان که گستاخانه مرزها، رسومات و
جنگهای مارا به ریشخند میگیرند."پُرسان پُرسان،
پیش میرویم".
مارچ 1996
یادداشتها:
1) جان هالووی، استاد علوم اجتماعی
در دانشگاه مكزيكو و نیز استاد افتخاری در دانشگاه
ادینبورد در بریتانیا است. از او نوشتهها و
بررسیهای متعددی پیرامون مکتب مارکسیسم باز، دولت
و سرمایه، جنبش حاشیهنشینان در آمریکای لاتین و
در جهان و نیز جنبش زاپاتیستها انتشار یافته است
.
2) در سالهای اخیر گروههای
متعددی در کشورهای مختلف جهان با شعار "بس است"
شکل گرفتهاند که عمدتاً از پرتحرکترین
شرکتکنندگان در حرکتهای اعتراضی جنبش
ضدسرمایهداریاند. گروهی که در ایتالیا حول این
شعار شکل گرفته یکی از نیروهای اصلی سازمان دهنده
اعتراضات ماه جولای در جنوا بود که قریب ده هزار
نفر را توانسته بود بسیج کند و به صحنه آورد.
3) این همایش در ماه بهار سال 1996
در جیاپاس- مکزیک برگزار گردید.
(مارکوس، 95/5/5
لاجورنادا، 95/5/11).
(مصاحبهگر
کریستیا نکلونیکو لوچیو در 1995/11/11،
این مصاحبه در زمان نگاشتن این مقاله
هنوز انتشار نیافته بود).
|