تاملاتی در باره کودتای اوت
مترجم: بهمن سیاوشان
" مردم چه خوشحالند". این جمله را یک کوماندوی تا
دندان مسلح مستقر در " کاخ سفید" با بی تفاوتی و
چه بسا به طعنه – در حالی به زبان آورد که ما به
اولین فورانهای سرور پراکنده و زودگذر مردمی که
شباهنگام در اطراف پارلمان گرد آمده بودند، نگاه
میکردیم. هنوز خبر موثقی از آنچه در کریمه گذشته
بود، در دست نبود. اما تا پیش از غروب 21 اوت،
شایعههایی که در بیرون منتشر شده بود، حکایت از
پیروزی میکرد. در درون، درهم ریختگی معمول مبتلا
به انقلابها، در کار بود. راهروها پُر بود. دسته
سربازان گیج و گنگ، رزمندگان، سیاستمداران،
خبرنگاران، میلیشیا و انواع آدمهایی که به همه جا
سر میکشند تا از ته و توی ماجرا سر در بیاورند،
خدمه مجرب تانکها که شانههایشان به شانه
قزاقهای نمایشی میسایید از کنار هم رد میشدند و
کشیش که از روی بالکن هشیارانه این همه را نظاره
میکرد. صدای یک استرالیایی را میشنیدی که
میگفت: این وضعیت او را به یاد ماناگوا
میاندازد. از قضا، در آن روزها، پژواکی
اسپانیولی، در همه جای مسکو به گوش میرسید. در
خبرنامههای مقاومت میخواندی که "کودتا راه به
جایی نمیبرد" و شعارهای روی دیوارها که کودتا را
محکوم میکرد. شهروندان مسکو از واحدهای زرهی
میپرسیدند که آیا آنها حاضر به اجرای نمایش شیلی
هستند یا نه. جنبشهای تودهای و تصویرهای انقلابی
همه جا دیده میشد. اما سرشت دگردیسی اوت، تنها تا
اندازهای از ورای این چیزها فهمیده میشد.
وقتی "کمیته دولتی وضعیت اضطراری" اعلام کرد که
زمام امور را به دست گرفته و تانکها وارد شهر
شدند، مردم مسکو، سر جمع، تکانی نخوردند. در مترو،
این سلسله اعصاب تلاقی تودهای در پایتخت، روحیه
عمومی به شکل شگفتآور و زندهای نمایان بود. وقتی
که تراکتهای کوچک پریده رنگ، حاوی فرمان یلتسین
به مقاومت – در مقام ریاست جمهور روسیه – بر
دیوارهای مرمرین سیاهرنگ پدیدار شد (یکی از اولین
تراکتها، اسقف اعظم روسیه را به خاطر سکوتش [در
برابر کودتا] سرزنش میکرد) همچون تصویری پی در
پی همسان با یک نظر سنجی به چشم آمد. حلقههای
کوچک شش یا هفت نفره به آرامی گرد آن جمع میشدند
و از پشت شانههای یکدیگر سرک میکشیدند تا
پیامها را بخوانند. در پشت سرشان، صدها تن دیگر
بی تفاوت راه خود را میرفتند. این به معنای
موافقت با کودتا نبود. چه چند ماه پیشتر، هشتاد
درصد مردم به یلتسین رای داده بودند، ترس نبود.
یکی از بارزترین جلوه خیابانها و میدانهای بالا،
غیبت همین ترس بود. مردم بی قید و بی شتاب به سمت
کسب و کار خود گام بر میداشتند. بیشتر تانکها،
بی آنکه خود را به رخ بکشند، دور و بر و زیر
پلها، پارک شده بودند. پیاده نظامی در دید نبود.
ترافیک و تلفن هم مثل معمول کار میکرد. از خود
نمائیهای خوفآور حکومت نظامی، آنچنانکه در
گواتمالا سیتی و سانتیاگو شناخته شده است و وحشت
سر هر چهار راهش ملموس است، هیچ نشانی نبود.
توطئهگران، روی فرسودگی اقتصادی حساب باز کرده
بودند و میپنداشتند که با دست کم نمایش قدرتی
بتوانند با هدف هایشان دست یابند.
حسابشان در مورد خستگی عمومی نادرست نبود.
فراخوان یلتسین به اعتصاب عمومی را کسی در پایتخت
پاسخ نگفت. در مورد نهادهایی که زیر سایه
پروسترویکا در همه جا سر بر آورده بود، خطا رفته
بودند. معما اینکه، توطئهگران دریافته بودند که
مملکت تغییر کرده است. (کلام مقدسی که این روزها
ورد زبان همگان است). آنها برای پرهیز از خشونتی
که توسط گرچکو و یاروزلسکی به کار برده شده بود و
برای حفظ ظواهر قانونی، آن سوی بام افتادند. کسی
دستگیر نشد. دفتری بسته نشد. تفتیش جمعیت به ندرت
دیده شد. حتی سانسور هم زیاد به کار برده نشده.
گورباچف بازداشت شد، اما هرگز مثل دوبچک با او
رفتار نشد. ناتوان از استتار منشاء غیرقانونی
کودتا، این طرح آرامشدهنده، یک کلهخری صرف
مینمود. ار یک سو، نیروهای اپوزیسیون سیاسی- رئیس
جمهور و پارلمان روسیه و پیروان پرشور آنها- آزاد
گذاشته شدند و از سوی دیگر، اهرمهای دولت متحد-
از ردههای بسیار بالا تا پائین ارتش، دستگاه
امنیت و ارتباطات و وزارتخانهها- بدون دستورالعمل
مشخصی و معتبری به حال خود واگذاشته شدند.
هیچگونه تدارک جدی قبلی برای اقدام به قبضه قدرت
دیده نشد. به نظر میرسد که کودتاگرانی که
میخواستند قدرت را بگیرند به سادگی میپنداشتند
که اگر سران نهادهای اصلی دستگیر شوند، خود به خود
از دستورات، تا پائینترین ردهها اطاعت خواهد شد.
فرمانبری سازمانیافتگان، بی تفاوتی
سازمانیافتگان را تثبیت خواهد کرد. اما، طبقه
جدید سیاسی اتحاد شوروی، امروز به معدودی رهبران و
تظاهرکنندگان فعال در جامعه مدنی ختم نمیشود. که
همچنین شامل کادرهای جوان دستگاه دولتیای است که
مسائل اجتماعی را کمتر از همتایان خود در حوزههای
انتخاباتی- و کم و بیش با همان طیف قبلی- تعقیب
میکنند. شبکه ارتباطی بین این دو بخش وجود دارد
که مشابه آن در غرب اساساً وجود ندارد. شعار افراد
مامور به خدمت در نهادهای انتخابی به خوبی این
نکته را خاطر نشان میکند. برگ انجیر هضم نشدنی
[برای سرپوش گذاشتن بر] کسالت رئیس جمهور، هرگز
نمیتوانست تمکین کسانی را تامین کند که به موازین
دموکراسی و قانونیت به چنگ آمده در دوران گورباچف
خو گرفته بودند.
طنز تلخ تنها نمود اجتماعی کمیته – کنفرانس
مطبوعاتیاش در عصر روز نوزدهم- به همه آنهایی که
دو دل بودند، فهماند کودتا جنینی است که مرده به
دنیا آمده است. متصدی برنامه نتوانست در برابر
تصویر تمام و کمال دوربینهای تلویزیون نام
آدمهای بیهویتی را که در جایگاه مخصوص نشسته
بودند و او قرار بود آنها را معرفی کند، به یاد
آورد. در میان آنها یانایف، نمیتوانست بر لرزش
دستهایش خیره شود. در هر چهره و پرسش غالب
خبرنگارانی که در صفوقی به هم فشرده تنگ هم و
پیشاروی آنها نشسته بودند، ریشخندی شکاکانه وجود
داشت. کمتر دیده شده است که رژیمی این چنین حقیر
ضعف خود را به نمایش گذارد. پس جای تعجب نیست که
دستور پر تاخیر پیشروی به سمت کاخ سفید به اجرا در
نیاید. شجاعت و قاطعیت مدافعین کاخ سفید به سرعت
تکلیف بقیه را روشن کرد. ساختمان کاخ سفید درست در
ته منطقه باریکاردانایا که به یاد بود نبردهای
خیابانی انقلاب 1905 اسمگذاری شده قرار دارد. در
این باره لنین در اثر مشهورش، درسهای قیام مسکو،
نوشت آنچه این قیام یاد داد، اهمیت مبارزه نه علیه
ارتش، که برای[فتح ] ارتش بود. یلتسین در چند ساعت
با موفقیت این کار را نجام داد و شیرازه کودتا از
هم پاشیده شد.
دو چیز دستآویز اقدام به قبضه قدرت بود. اولی،
فرمان یلتسین در باره غیر قانونی بودن سازماندهی
کمونیستی در محلهای کار در سراسر روسیه، که
مستقیماً بقایای پایگاههای قدرت حزب را زیر ضرب
میبرد و دومی موافقت گورباچف با "پیمان اتحاد" که
در عمل به معنای فسخ هر گونه تعهدی به دولت شوروی
بود. پیمانی که برای مرکز، چیزی بیش از یک دهم
درآمدش باقی نمیگذاشت؛ که پرداخت آنهم تازه بسته
به اراده جمهوریها داشت. اولین محصول کودتا، به
سرانجام رساندن [روند] انهدام حزب کمونیست اتحاد
شوروی بود، که یلتسین آنرا بی درنگ ممنوع و
دارائیهایش را ضبط کرد. حالتی که این لایحه به
یکباره سر بر آورده و زیر دماغ گورباچف در
پارلمان روسیه به امضاء رسید، معرف حاکمان جدید
مملکت بود. به یک معنا، آنچه به هر حال روی میداد
با یک ضربه کاری، تسریع شد. چه از پیش روشن بود که
با انتخاباتی که به فاصله شش ماه پس از تصویب
"پیمان" پیشنهادی در روسیه برگزار میشد، نابودی
حزب کمونیست امری محتمل است. شتاب هراسانگیز آن،
اما، با وارد آمدن ضربهای کارساز به اقتدار
گورباچف، دور جدیدی پیدا کرد. در بازگشت از کریمه،
او از پشت کردن به آرمانهای انقلاب اکتبر سر باز
زد. در تنگنا که گذاشتندش، گفت "من که بادنما
نیستم." در حمایت از اعضاء عادی حزب پایبندیاش را
به سنتهای عمومی حزب اعلام کرد. روز بعد که در
کاخ سفید به مخمصه افتاده بود، در برابر قیل و قال
حضاری که از او میخواستند که اینک باید به بیرون
راندن سوسیالیسم در کشور یاری رساند، همچنان
مقاومت کرد و به عبث کوشید با فریاد "دمکرات باش،
تا به آخر" یلتسین را از صدور حکمش باز دارد. بیست
و چهار ساعت بعد، بیانیه کوتاهی، استعفای گورباچف
از مقام دبیر کلی حزب کمونیست اتحاد شوروی و
انحلال کمیته مرکزی را اعلام کرد. منضفانه نیست که
تسلیم به این تند باد را صرفاً چرخش پره بادنما
بنامیم. آنچه به ذهن متبادر میشود، همانا سرنوشت
یک رئیس جمهور دیگر روزگار ماست.
این مقایسه به ذهن بسیاری از روسهایی که آگاهی
سیاسی دارند ، متبادر نمیشود. حتی به ذهن آنهایی
که با مسائل آمریکای لاتین بیشتر از مسائل آسیا
آشنائی دارند. با این همه شباهت غریب وجود دارد.
در اکتبر 1965، رئیسجمهور اندونزی در جریان
کودتای نافرجامی بازداشت شد. توطئهگران به سرعت
توسط چهره رهبریکننده قدرتی که بر جای مانده بود،
تار و مار شدند. نجات دهنده موقعیت سپس به سوی حزب
کمونیست چرخیده و به این عنوان که کودتا را طراحی
کرده است، آنها را برای همیشه از صحنه سیاسی کشور
حذف کرد و رئیس جمهور را به یک اسیر دست نشانده
فرو کاست- او که به همدستی با کوتاگران متهم شده
بود- مجبور شد شاهد نابودی هر آن چیزی شود که در
راه آن جنگیده بود. نیم میلیون کمونیست کشته شد.
سوکارنو هم کمی بعد، مُرد. سوهارتو کماکان در قدرت
است. این یکی از نقطه عطفهای مهم تاریخ جنوب شرقی
آسیا است. در روسیه، هیچ قتل عامی صورت نگرفته و
به جای یک دیکتاتوری نظامی، دموکراسی غیر نظامی از
متن بحران سر بر میکشد. اما، دست به دست شدن قدرت
شبیه تکرار آرام همان سناریو، در جهات جالب توجه
دیگری است. سر پلهای ارتباطی مشکوکی میان
توطئهگران، که کودتا را در جاوه به صحنه بردند و
عناصر منفردی از رهبری حزب کمونیست اندونزی وجود
داشت. گرچه این دومیها نقشی بیش از چشم انتظاراتی
منفعل نداشتند، کل حزب کمونیست با مایه گذاشتن
موجودیتش بهای این ارتباط را پرداخت. در حالی که
چیزی در باره این موضوع نمیدانست. توطئه، سوکارتو
راغافلگیر کرد. اما این نجاتدهندهاش سوهارتو بود
که او را در هم شکست و نه آنها که به گروگان
گرفته بودندش. بالکهدار کردن حیثیتش با همان
ابزار.
در اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی، حزب کمونیست به
چنان نهاد غیرکارآئی تبدیل شده بود که
سازماندهندگان کودتا- خود این کودتا یکی از
بارزترین نمودهای آن بود- به سادگی آن را دور
زدند. ماجرا زیر جلکی به آگاهی کارگزاران منفرد آن
رسیده بود، اما نه دم و دستگاه حزب از آن خبر داشت
و نه توده اعضاء که به مراتب کمتر در جریان بودند.
موقعیت حزب در کوران حوادث، به روشنی از خلال
گفتگوی مضحکی که در کنفرانس مطبوعاتی حزب صورت
گرفت، مشخص میشود. هنگامی که یکی از سردبیران
نشریه رسمی"حزب کمونیست اتحاد شوروی" ازجایش بلند
شد و با عصبانیت از یانایف پرسید که "به چه حقی در
مقام عضو هیئت سیاسی در قبضه قدرت غیرقانونی شرکت
کردهاند"، از آن آدمک آب زیرکاه متظاهر شنید:
«مورخ حزب موظف است بداند که او عضو حزب نیست». در
واقع به نظر نمیآید که حتی یک نفر هم از آن هیئت
بی خاصیت نقش مهمی در کودتا ایفا کرده باشد.
کودتا، البته، روی همدلی محافظهکارانه اکثریت
کارگزاران حزبی حساب کرده بود. اما، کمیته مرکزی
حتی نتوانست تشکیل جلسه دهد. چه به خاطر مخالفت با
کودتا، از حد نصاب لازم برخوردار نبود. هنگامی که
گورباچف در بازگشت به کرملین آن را با صدور حکمی
منحل کرد، نه تنها به قول روی مدودف موقعیت قانونی
خودش را خرد کرد، که استقلال خودش را نیز دو دستی
تقدیم نمود. دشمنان گورباچف که او را مجبور به
خودشکنی کرده بودند و مزه آن به دهانشان خوش آمده
بود، دیگر دست بردار نبودند. چند ساعت بعد،
تلویزیون روسیه به نمایش فیلمی از کریمه پرداخت و
اشاره به این داشت که ممکن است گورباچف چیزی از
آنچه را که روی داده، مخفی کرده باشد.
چیره دستی در این تلنگر زدنهای تهدیدآمیز، ویژگی
کانال دو تلویزیون روسیه است که جبهه یلتسین
آفریننده آن است و یکی از جالبترین خصوصیات صحنه
سیاسی جدید روسیه. صرف شگردهای فنیاش- کار
دوربین، سرعت، مونتاژ، صداگذاری آن را تلویزیونی
کرده که از نظر زیباییشناسی، بیشتر همتایان
غربیاش را چهار میخ میکند. و آنها را به
بازبینی در پارهای از نظرات مک لوهان در باره این
رسانه فرا میخواند. آمیزهای منحصر به فرد از
سرعتی خوابآور و گفتههایی بریده بریده، این
وسیله ارتباطی "داغ" را مثل رادیوهای سالهای 30
کرده است. در اولین روزهای بازگشت گورباچف به
مسکو، این رسانه بی مهابا در کار بود تا تتمه فضای
مانور او را مسدود کند. اقداماتش هم برای خنثی
کردن ترفندهای رقبا کمتر راه به جایی می برد؛ چه
وزیران روسیه که فرمانبردارانه به مقامات عالی
شوروی منصوب شده بودند در جا آنها را رد
میکردند. در پس آیند کودتا، اینطور به نظر
میرسید که انگار رئیس جمهور به عنوان مسبب نهایی
هبوطی که دفع شد، از انزوای جسمانی در فوروس به
قرنطینه روحی در کرملین جابهجا شد.
چنین انزوایی چگونه پیش آمد؟ گورباچف به رغم هاله
خیرهکننده تبلیغاتی که همواره او را در بر گرفته،
همچنان یکی از پر راز و رمزترین رهبران سیاسی نوین
است. آیا باید با عنوان روی جلد ضمیمه تایمز ادلی
منبعی بعید- که از "عظمت میخائیل گورباچف" داد سخن
داده، موافق باشیم؟ تردیدی نیست که او امتیاز یک
دستاورد بزرگ و ناب تاریخی را از آن خود کرده است:
معرفی انتخابات رقابتآمیز برای اولین بار در
تاریخ اتخاد جماهیر سوسیالیستی شوروی در بهار
1989، گام اول رهایی سیاسی، که هر چه روی داد،
پیآمد آن بود. به این مفهوم مشخص، میتوان او را
بنیانگذار هر گونه دموکراسی دانست که اینک در
سرزمینهای اتحادیه در حال تکوین است. از نظر
بینالمللی، یگانه دستاورد در خور توجهاش هم آنچه
که به راستی مورد مذاکره قرار گرفت و بیشترین سود
را برای مردمش به همراه آورد – عقب نشینی منظم از
افغانستان بود. از سوی دیگر، فروپاشی رژیمهای
کمونیستی اروپای شرقی که جنگ سرد را پایان داد،
کار او نبود، سیاست آشفته و نامصمم شوروی، به هر
حال نمیتوانست که از آن جلوگیری کند. در این نقش
منفی، وزن گورباچف در ماجرا به مراتب کمتر از وزنی
بود که آتلی در استقلال هند داشت. کاهش تسلیحات
نظامی که در پی آمد، ارزشی اصیلتر دارد؛ گرچه
بیشتر یک جهتگیری است تا چیزی رو به انجام. اگر
شروطش یک جانبه است ، به سادگی مبین واقعیت ضعف
همه جانبه شوروی است.
از سوی دیگر، سرچشمه مرکزی آن ضعف، پیوسته در
دوران گورباچف شدیدتر شد. پرسترویکا، اقتصاد رو به
زوالی را به ورطه فاجعه کشاند. نظام برنامهریزی
متمرکز را منحل کرد، هیچ جانشین منسجمی برای آن
تهیه ندید و زمینه افت فزاینده عرصه و سقوط
شتابناک بازده را هموار کرد. از نظر تهیه مایحتاج،
اکنون اکثر شهروندان شوروی در وضعي بدتر و برخی
بسیار بدتر از دوران برژنف زندگی میکنند. برای
بسیاری، خودخواهي فردیشان هم دشوار شده چه
پرسترویکا نظام اداری متمرکز قدیم را هم که
اختلافات قومی را زیر نظارتی انعطاف ناپذیر گرفته
بود، از هم گسست، بی آنکه چهار چوب فدرال کارآمدی
را جای آن نشاند. نتیجه آن افرایش درگیریهای
خشونتآمیز جمعی در اطراف و اکناف اتحادیه بود.
غربیها غالباً در مورد موقعیت پست گورباچف در
جامعه خودش نوعی کلافگی توام با آزادگی نشان
میدهند (آنچه ناگفته میماند، این است: او برای
ما بسیار کارها کرده است). راست است که خصومت
بسیاری از روشنفکران با او غالباً بُرنده و کم و
پیش جنونآمیز است، اما دلایل سرخوردگی توده عادی
مردم از رهبری که هستیشان را به فقر آلوده و
زندگی آنها را به مخاطره انداخته بسی واقعیتر
است. پوست کنده بگویم، در حکومت لی پینگ جنس در
فروشگاهها بیشتر و جسد در خیابانها کمتر بوده
است، تا حکومت گورباچف. این آن "وضعیت اضطراری"
بود که کمیته اوت میخواست با اتکاء آن مورد پذیرش
قرار گیرد. نداشتن محبوبیت لیکن یک چیز است و
انزوا چیز دیگری؛ و تفاوت این دو همچون تفاوت
میان نظرها و نهادهاست. جنبه جداً حیرتانگیز این
دو سال گذشته نحوهای است که گورباچف این فاصله را
چونان آدمی که در خواب راه میرود تا انزوای نهایی
در کناره دریای سیاه پیمود. راهی که او را به آنجا
برد، با گذشتن از روی حزب هموار شد. اشتباه
استراتژیک اساسی گورباچف و دلیل سرنگونیاش، در
همین نکته نهفته است از همان آغاز بیشترین مهارت
و موفقیتش در امر رتق و فتق امور حزب کمونیست
اتحاد شوروی نهفته بود. هیچ دبیر کل دیگری، حتی
استالین با چنین سرعت و کارآیی ، قدرت خود را در
حزب تحکیم نکرده بود. گورباچف در فاصله سالهای
1985 تا 1989، نه تنها یک یک بازماندگان هیئت
سیاسیای را که به آن ارتقاء یافته بود، از کار بر
کنار کرد، بلکه بسیاری از کسانی را هم که خودش در
این سمت گمارده بود، در رشته تغییراتی که آهنگش در
تاریخ حزب سابقه نداشت، جارو کرد. با برگزار شدن
پی در پی پلنومهای کمیته مرکزی، کنفرانسهای حزبی
و کنگرههای حزبی، به تدریج تردید و مخالفت نسبت
به جهتگیری که او برای حزب در نظر گرفته بود، رشد
کرد. اما، در توانایی او برای تحمیل خواستههایش
هرگز تغییری حاصل نشد. در ژوئیه 1990، با شدت و
حدتیيابی از پیش به بازسازی ارگانهای رهبری
کننده حزب پرداخت. با [انتصاب] یک معاون دبیر کل و
یک هیئت سیاسی خنثی، برای پیشبرد طرح و
برنامههایش در مجلس، کماکان از اکثریتی قابل توجه
برخوردار بود. یک سال بعد وقتی برنامه جدیدی را
پیش کشید که در واقع به معنای بیرون ریختن همه
میرارث ایدئولوژیک حزب بود، باز هم تقریباً اتفاق
آراء را برای آن به دست آورد. خلاصله اینکه، حزب
کمونیست اتحاد شوروی سد بزرگی در برابر گورباچف
نبود. حزب به کرات ثابت کرد که مومی در دست
گورباچف است اما او از اوائل 1989، آشکارا بیشتر
و بیشتر از حزب دوری گزید.
تغییر اساسی البته در مارس 1990 فرا رسید، که
[نهاد] ریاست جمهوری [یا قدرت] اجرائی را به وجود
آورد. وقتی که در بهار سال گذشتهاش مقام صدر
شورای عالی شوروی را از آن خود کرد، معنای سیاسی
این حرکت قابل درک بود. چه احتمال عزل او را با یک
دسیسه چینی حزب از همان نوعی که خروشچف را به
قربانگاه فرستاد- به حداقل میرساند. ریاست
جمهوری، به مثابه گام دیگری در جهت تقویت استقلال
قانونیاش بود. اما، از همان آغاز تضادی مرگ بار
در آن خانه کرده بود. چه گورباچف از پذیرفتن چالش
انتخاب مستقیم به آن سمت سر باز زد. و در عوض به
رای محفوظ کنگره نمایندگان مردم اتکاء کرد. بدین
ترتیب او خودش را زمانی از رهبری معنادار حزب جدا
کرد که هنوز مشروعیت مردمی گستردهتری کسب نکرده
بود. این پیامدها هر دو به همگره خورده بودند.
برای مبارزه و پیروزی در انتخابات مستقیم ریاست
جمهوری، گورباچف نه تنها میبایست که حزب را اداره
کند. کاری که همواره از عهده آن بر آمده بود. بلکه
به عنوان کسی که هنوز دبیر کلاش بود، آن را بسیج
نماید. اما این کاری آسان نبود؛ چه میباید به
کالبد سازمانی جان دهد که اصلاً از چیزی به نام
کارزار سرتاسری در انتخابات آزاد شناختی نداشت و
این احتمال هم میرفت که خودش در معرض دید رای
دهندگان قرار گیرد. احتمال شکست وجود داشت و
احتمال اینکه در صورت پیروزی مجبور شود کاملاً از
حزب فاصله بگیرد. پس میان بُر زد و به بسیج
نمایندگان رو کرد. ثمره سیاسی آن، به ناگزیر لعنت
هر دو عالم بود. در مقام ریاست جمهور، به خاطر
عامترین ملاحظات عملی، حزب را نادیده گرفت، اما
از نگاه مردم، همچنان، نماد حزب بود. کمونیستها
از حکومتش سرخوردند و او مشروعیت خود را به عنوان
یک کمونیست از دست داد. این تناقض مانا نبود.
به چه ترتیب سیاستمدار ماهری که استاد فوت و فن
کار و نهاد قدرت در کشورش بود، کارش به این جا
کشید؟ یک پاسخ کلیی در خور توجه وجود دارد.
گورباچف بیشتر و بیشتر در نقشی فرو رفت که در
صحنه بینالمللی بازی میکرد. این باور که شوروی
ابر قدرتی قابل مقایسه با ایالات متحده است، از
دیر باز مایه غرور بوروکراتها بود. برابری
استراتژیک و دیپلماسی با آمریکا، چه از راه
تشنجزدایی و چه از راه جنگ سرد، "مظهر افتخار"
دوران برژنف بود. گورباچف میراثدار این جهان بینی
شد و با توجه به نقشی که در پایان دادن به جنگ سرد
ایفا کرده بود، اینک مورد توجه غرب قرار داشت.
فضای ماه عسل تازهای که به وجود آمده بود، نحوه
نگرش شورویها را هم نسبت به موقعیت ایالات متحده
در جهان- که از نظر شورویها اهمیتش مقدم بر هر
چیز است. دستخوش تغییر ارزشی کرد و دشمن، ستارهي
راهنما شد. ریاست جمهوری که در سال 1990 به وجود
آمد، یکی از رهآوردهای آن بود. دفتری که طبق
الگوی آمریکایی طرحریزی و نامگذاری شده بود، جفت
شایسته آن بود، ملازمان رئیس جمهور به نسخه روسی
پرسنل کاخ سفید میماندند و دستیاران رئیس جمهور
در حقیقت اغلب از میان نهادهای پژوهشیای دستچین
شده بودند که کارشان مطالعه مسائل آمریکای شمالی
بود. برگرفتن نسخه آمریکایی که به اندازه کافی
رسوا است. دست کم ناظر بر این است که بازتولید
این ساختار بی ریشه در وضعیت شوروی حساب هوای
سیاسی خودمحور بین حاکم- طبعاً تاثیرات به مراتب
قویتری داشت. گورباچف با پناه جستن در سایه آن،
تماس واقعی با نیروهای خود را بیش از پیش از دست
داد و این در حالی بود که وقتش بیش از پیش وقف
خرده کاری اجلاسهای برون مرزی میشد. این البته
برای سیاستمداران پایان قرن بیستم خطراتی در بر
دارد، چه امروز روابط بینالمللی ورطه نیستی به
منتهی درجه است. یکی دیگر از قربانیان آن مارگارت
تاچر بود که در همان حالی که امضایش را زیر منشور
پاریس میگذاشت، به خاطر غفلت از حزب، زیر پایش
خالی شد. ابزار همدردیش با گورباچف، بسا به جا
بود، تصادفی نیست که دو تا از موفقترین
دستگاههای سیاسی دنیای پس از جنگ که هرگز در طول
چهل و پنج سال گذشته مسند قدرت را ترک نکردند،
احزاب حاکم در ایتالیا و ژاپن باشند. کشورهایی که
به واقع سیاست خارجیای ندارند، چیزی آنها را از
کسب و کار بی امان حفظ قدرت داخلی باز نمیدارد و
نخست وزیران بی هیچ خودنمایی میآیند و میروند.
وسوسه چهرهسازی در خارج از کشور، معمولاً منوط به
پرداخت بهائی در داخل است. اما، هیچ نمونه معاصر
دیگری از چنین شکافی میان ستایش خارجی و بی
اعتنائی داخلی آنطوریکه در مدت گورباچف در شوروی
سرباز کرد، وجود ندارد. نتیجه اینکه از دست دادن
تعادلش بیش از آن حدی بود که به چشم میآید. او که
مدتهای مدیدی به حوزه نظر سنجیهای تمجیدآمیز غرب
زل زده بود. محکوم به واژگون شدن بود. هیچ چیز
منطق این سقوط را به خوبی آخرین صحنههای معراجش
نشان نمیدهد. دو بحرانی که همه چیز کشور را
تحتالشعاع خود قرار داده بود، عبارت بودند از
انقباض اقتصاد و انقراض اتحادیه. پاسخ او به اولی
یک سلسه تغییر موضع نسنجیده میان بدیحه گوییهای
این طراح و آن طراح بود- آقا بیگیان، آبالکین،
شاتالین، پاولینسکی، پاولوف- تا اینکه سر آخر در
ژوئیه گذشته به سر میز هفت بزرگ در لندن رسد. چیزی
برای ارائه نداشت و چیزی هم نگرفت (خبر افتخار
دعوت به شرکت در نشست). یک ماه بعد، پس از اینکه
حل مسئله ملی در شوروی را مدتها به روی خود
نیاورد (به واقع از طریق گروهی حکومت میکرد که به
مراتب بیش از زمان خروشچف و برژنف در انحصار
روسها بود)، به این راه حل برای دومی رسید: پر
کردن نقطه چینهای قانون اساسی به شکلی چنان مبهم
که با انحلال اتحادیه برابر بود. بی آنکه متوجه
باشد چکار میکند. محتوی آن- هر چند نامنسجم- نیست
به شکلی که سرهم بندی شد، اهمیت کمتری دارد: چند
ساعت صحبت محرمانه، آنهم عجولانه و عمدتاً با
یلتسین. تنها کلامی که این همه راتوصیف میکند،
"سبک مغزی" است. مسائل بنیادین تنظیم چهارچوب یک
دولت فدرال- از چند قدمی بودنش بگذریم- که از
بنیانگذاران ایالات متحده چندین هفته بحث عمومی
کشید- به اندازه چند مسافرت تشریفاتی به اروپا ،
وقت برد.
پیشنویس قرار داد، عامل تسریعکننده کودتایی شد
که قصدش جلوگیری از خطر تجزیه بود. نتیجه اقدامی
که برای متوقف کردن آن صورت گرفت این بود که به
سرعت تجزیه را به همراه آورد. چهارده روز پس از
اینکه تانکها از مسکو عقب نشستند، جمهوریها یکی
پس از دیگری اعلام استقلال کردند. عجبا که این
بزرگترین محصول حوادث پایتخت ، گورباچف را از
اینکه به نسیان سپرده شود، موقتاً تجات داد.
یلتسین، به نام مقاومت دموکراتیک در برابر سلطه
ارتش و نیز به مثابه پرچمدار تولد دو باره روسیه،
مسکو را فتح کرد. فرامین دولت کودتا، به ضرب
قوانین روسیه فسخ شدند. اسقف اعظم به عنوان سرپرست
کلیسای روسیه به خدمت فرا خوانده شد. سپاهیان، به
عنوان فرزندان خاک روسیه دوره شدند؛ جمعیت با سرود
ملی روسیه برانگیخته شد. در برابر کاخ سفید- آن سه
روز که احاطه شده بود- رگبار بادکنکهایی دیده
میشد که دمش پرچم سه رنگ پترکبیر بود و
روبانهایی که رویش نشانهای کوچکی از گرجستان و
لیتوانی نقش بسته بود. در چهارمین روز، "اجتماع
پیروزان" اعلام کرد که نام میدان "روسیه آزاد"
شده است. آن سوی ساختمان، روبهروی رودخانه، پر از
پلاکاردهایی بود که بر آن چهره عقاب سیاه طلائی
خاندان رومانف حک شده بود. به ناگهان، از زبان هر
سخنران سیلی از نص عقیق روسیان- اهالی سرزمین
روسیه- روان شد. در مراسم تشییع جنازهای که طبق
آئین ارتدوکس برگزار شد و به شکل جانداری توسط جان
لوید در آخرین شماره لندن ریویو ثبت شده است،
یلتسین درست به شیوه یک پدر کوچولو برای سه نفری
که زیر پل مرده بودند – یکی از آنها یهودای بود
که به مناسبت این مراسم روسیاش کرده بودند- از
پیشگاه مردم با صدائی پر طنین از اینکه غفلت کرده
و نتوانسته از جان فرزندانشان حفاظت کند، طلب
بخشایش کرد. سرریز عرق ملی روسی که در مسکو آرمان
دموکراتیک را تحتالشعاع خود قرار داده بود،
گریزناپذیر اضداد و امثال خود را در جمهوریهای
غیرروسی که هنوز نسبت به "اتحاد" تعهد داشتند،
آزاد کرد. در آنجا، صحنه سیاسی طبعاً میان
دستگاههای کمونیستی محل- که همواره میکوشیدند
خود را تاکتیکی با خواست عمومی خودمختاری تطبیق
دهند- تقسیم شده بود. آنها که از گسترش پاکسازی
ضدکمونیستی به حاشیه گریخته بودند و آنها که
میخواستند از سر بر آوردن سلطه نئوروسی جلوگیری
کنند. منطق خیزش به سوی استقلال چنان بود کهنه
مالدوی و ارمنستان، بلکه جمهوریهای اسلاو،
بیلوروسی و اوکرائین بودند که راهگشا شدند.
"آزادی روسی" برای چنین چیزی چگ و چانه نزده بود.
واکنش آنی یلتسین این بود که گریز پاها را از خطر
بازبینی درخطوط مرزیشان بهراساند. در یک آن
"اتحاد " که در دوران" شورائی وجودش آماج
مخالفتها بود، چیز ارزشمندی شد که به هر تقدیر
میبایست تا دستیابی به توافقی پرصرفهتر، پاسداری
شود.
در چنین شرایطی است که گورباچف به مثابه نماد
حقوقیای که هنوز به خوبی تقسیم نشده، بر جای
مانده است. در این لحظه منافع یلتسین ایجاب میکند
که برای جلوگیری از باخت قطعی روسها، گورباچف را
بر جای نگهدارد. او با خودنمایی از پس پاسخگویی
به نیاز زمانه بر آمد؛ به سرعت در یک صفحه کاغذ،
توافق نامه هفت مادهای را به نمایندگان مردم
ارائه داد، که تا به امروز به عنوان چهارچوب موقت
دولت عمل میکند. واقعیت اجتماعی، کلاف سردرگم
رابطهها و کشمکشهای میان ملیتها در سرزمین
اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی با آن طرح رقیق،
بسی فاصله داشت. طبیعی است که سرنوشت سه
امپراتوری كه در آغاز قرن، اروپای شرقی را زیر
سلطه خود در آوردند، با هم مقایسه شود- هابزبورگ و
عثمانی که با جنگ جهانی اول نابود شدند و قلمرو
رومانف که به شکل جدید کمونیستیاش به بقاء خود
ادامه داد- و به بررسی از هم گسیختگی کنونی اتحاد
شوروی به عنوان تکامل روند دیر انجامی پرداخت که
بیش از یک سده پیش آغاز شده بود. اما، اشتباه است
اگر گمان کنیم ساختار سه امپراتوری یکسان بود و یا
به روایتی تنها، تصادف پیروزی بلشویک بود که
امپراتوری شوروی را نگه داشت، هنگامی که دو تای
دیگر فرو ریختند. دلیل عمدهای که مسیر شان از هم
دور شد، عدم توازن میان رشته اصلی سکنه این
اجتماعات با دیگر رشتههای آن بود. اتریشیها کمتر
از یک ششم جمعیت سلطنت دوپاره و ترکها چه بسا یک
سوم کل رعایای سلطان عثمانی بودند. روسها حدود
نیمی از مردمان امپراتوری عثمانی را تشکیل
میدادند. ریچارد پائیز مدعی است که روسیه پیش از
آنکه ملت شود، امپراتوری شد. اما، این داوری تنها
با موازین غربی معتبر است. در بافت شرقی، بیداری
ملی روس، بسیار پیشتر و درخشانتر از فرهنگ
درباری وین و استانبول رخ نمود. بلشویزم ساختار
ایدئولوژیک نوینی برای آن دولت چندملیتی فراهم
ساخت؛ اما ریسمانی که آنرا به هم بست، چیرهگی
دموکراتیک و مدنی روس بود.
اما این امپراتوری چهره دیگری نیز داشت که آنرا از
سایرین متمایز میکرد. بر خلاف تمایز تیز و روشن
اجتماعات منطقهای که در سمت غرب یافت میشد، در
سراسر اروپای شرقی، گروههای قومی به شکلی پیچیده
چون دستمالی چهل تکه در هم تنیده و به هم وصله
پینه شده بودند. این الگوئی دیر پا بود. ماترک دو
جنبش تاریخی مخالف هم- مجوجهای پی در پی تهاجم
عشایر چادر نشین آسیا، و روانه های اسکان یابندگان
آتی- که وجه مشترک هر سه امپراتوری بود. در دولت
شوروی اما، پدیده به ویژه جدیدی نیز بر آن افزوده
شد. جابجا کردن تودهای جمعیت – پارهای هدایت شده
و پارهای خودانگیخته – همراه با آن، صنعتی کردن
اجباری، پی آمد آن، لایه بندی درون قومی بود، به
مراتب بیش از هر کجای دیگر اروپای شرقی. چه بسا
امروز بیش از چهل میلیون انسان بیرون از مرزهای
جمهوری یا مناطق خود میزیند. از میان آنها حدود
25 میلیون نفر روس هستند. مواد منفجره برای
شعلهور شدن منازعات ملی در سراسر اتحاد جماهیر
سوسیالیستی شوروی پاشیده شده است. اما، شکل اساسی
فروپاشی، در وزن نابرابر و نامتعادل روسها نهفته
است (به هر دلیل، خوب یا بد، بعید است که به فرجام
سایر مجموعههای چند ملیتی شبیه باشد. آنها هنوز
هم روی هم رفته از مجموعه [سایر ملیتها]
بیشترند. از اوکرائین ها که بگذریم از همه
آوارهترند. هیچ ساختار سیاسی واحدی/ حتی
کنفدراسیون- نخواهد توانست برابری آنها را تامین
کند. استقلال سایر جمهوریها، که هنوز برگزیدگان
روس نمیتوانند آن را بپذیرند، بر این واقعیت ساده
استوار است و از آن گریزی نیست. از نظر سیاسی،
جمهوریها، چیزی از ته مانده این خرس نصیبشان
نخواهد شد. با اینکه از نظر اقتصادی به روسیه گره
خوردهاند و از نظر دموکراتیک در آن تنیده
شدهاند، تصور کشمکش که احتمال آن کم نیست، کار
دشواری نیست.
این کشمکشها به مرزهای روسیه محدود نخواهد ماند.
در خود روسیه جمعیتهای غیر روسیای وجود دارند-
چنانچه به سرعت یاد آوری می کنند – که درست مثل
کشورهای بالتیک و شاید هم بهتر از آنها، مدعی
استقلال ملیاند. در میان دهها شعله بالقوه
فروزان، روا نیست که به دلخواه دستچین کنیم. اما،
تا آنجا که به روسیه مربوط است، اگر قرار باشد از
مخازن عمده انفجار فهرستی کوتاه تهیه کنیم، حتماً
در بر گیرنده سرزمینهایی خواهد بود که در طول
چهار قرن توسعهطلبی امپراتوری به تصرف درآمدند.
در ولگای وسطی، دور و بر غازان جمعیت ترکی وجود
دارد- که از همه ايالتها مجموعاً پرشمارترند- که
در قرن شانزدهم به انقیاد ایوان چهارم در آمد، و
اینک جمهوری خودمختاری است با تولید نفت قابل
ملاحظه و صنعت سنگین که به زودی پروازهای مستقیم
به آنکارا را دائر و به عنوان تاتارستان اعلام
موجودیت خواهد کرد. سرزمین پهناور یاکوت در سیبری،
به گستردگی هندوستان است که اولین بار در زمان
بوریس گادونف _ تحت نفوذ قرار گرفت؛ گذشته از ذغال
سنگ، گاز و الوار، دارای بزرگترین معادن طلا و
الماس اتحاد جماهیر شوروی است و نیز موطن جمعیت
بومی که با قاطعیت هر چه بیشتری خواهان تشکیل
جمهوریاند. آنچه را که بر شمردیم جزو جمهوریهای
سوسیالیستی شورائی فدراسیون روسیهاند. بیرون از
آن کریمه قرار گرفته است که در آخر قرن هیجدهم به
دست کاترین دوم فتح شد و سنتاً ریویرای روسیه
قلمداد میشود. پس از آنکه استالین آن را از سکنه
تاتار تهی کرد، خروشچف (که پایگاه سیاسیاش در کیف
بود) به مناسبت سیصدمین سالگرد پیمان پروسلاول
که متحدکننده قزاقها در روسیه بود، آنرا جزو
اوکرائین کرد. اقدامی که در این دوره زمانه چندان
هم تجلیل نمیشود. در آسیای میانه، در نوار شمالی
قزاقستان که دو قرن پیش به انضمام [امپراتوری] در
آمد، ناحیهای وجود دارد که بیشتر روسها در آن
سکنی گزیدهاند و سولژنیتسین سال گذشته، در
نامهای به ملت (رویهم رفته پیامبرانه و
سخاوتمندانه) آن را برای اتحاد دوباره با سرزمین
مادری نامزد کرد. از قضای روزگار ممکن است اینجا
دارای بزرگترین ذخائر نفت دنیا باشد.
در همین معرکه بود که یلتسین در روز 26 اوت با پیش
کشیدن تهدید "مرزهای جدید"، آتش انداخت. نادرست
است که آنرا به شوونیزمی ریشهدار در او نسبت
دهیم. او برای از جا کندن رقیبش، از احساسات
ناسیونالیستی استفاده کرد. اما اگر عکس این موقعیت
را هم داشت، بی شک آنرا تقبیح میکرد. همان بیانیه
گذائی که بی هیچ ظرافتی [جمهوریها] را تهدید
میکرد که مرزهاشان مورد تجدید نظر قرار خواهد
گرفت. دولتهای ايالت را مستثنی میکرد، نه به این
خاطر که مرزهاشان قدرت دارد (چه با مرزهای پیش از
جنگ تطبیق نمیکند) و یا جمعیتی همگون دارند (چه
آنها در برگیرنده دو اقلیت پُر شمار اتحادیه) بلکه
از آنروی که متحدان تاکتیکی علیه گورباچف بودند و
او سال پیش با آنها به معامله نشسته بود. این
استثناء تنها نشاندهنده این است که در ادعاهایش
اصولی نیست. او که بر یال احساسات ملی روس به سوی
قلعه قدرت رانده بود، با آن روحیه آمرانه و غریزه
پوپولیستیاش، طبیعی بود که یک مرتبه به میدان
بپرد. وضع یلتسین اما، همگام با جا باز کردن
سرمایهداری در روسیه، پرسش پردامنه آینده سیاست
روسیه را پیش میکشد. در این لحظه این رهبر پُر
جذبه با رودی را میماند که از تمامی چشمانداز
بلندبالاتر است؛ در نظر سنجیها به عرش برده
میشود و در سنگرها تقدیس. دور و برش اما، دنیای
سیاسی در حال رویش است که از نظر اجتماعی و نسلی
که او بدان متعلق است، کاملاً از تهیدستان
نخراشیده نتراشیده و پیشینه حزبی که او از آن بر
آمده، متمایز است. این نسل در برگیرنده دانشگاهیان
جوانتر، حقوق دانان، روزنامهنگاران و کارشناسانی
است که تاریخ کار سیاسی شان از زمان گلاسنوست آغاز
میشود. یلتسین برای راه انداختن دستگاه
مقدماتیاش، از آنها یاری گرفت. دو تن از
نزدیکترین دستیارانش بوربلیس و خاسبولات محصول
این محیطاند. اما این [دنیای سیاسی] به مراتب
گستردهتر از ملا زمان نزدیک اوست و در بر گیرنده
بسیاری چهرههای پر مایه که مستقل از اویند.
اینها خود معترفند که در ایدئولوژی لیبرالاند.
از نظر تاریخی، لیبرالیسم روسی سنتی دارد بس
غنیتر و بسیار رادیکالتر از آنچه امروز در یادها
مانده است. اما طوری که در سیاست کادتها شکل
گرفت، همواره چشم اسفندیاری داشت. ناسیونالیست و
توسعهطلب بود. استروه، برجستهترین متفکر این
جریان اعلام میکند: "مادام که لیبرالیسم روس به
صراحت نگوید که روس و ملی است، محکوم به ذلت
است". و در ادامه میگوید: "محک و معیار هر آنچه
به اصطلاح سیاست داخلی است، الزاماً در گرو پاسخ
باین پرسش است به چه میزان این سیاست پی برنده به
اصطلاح قدرت خارجی دولت است؟" خصومت استروه با
فرهنگ و هویت اوکرائینی چنانکینه توزانه بود که
کادتها سر انجام در 1915 او را رها کردند. در
1917 میلیاکوف که نسبت به اوکرائین کمتر افراطی
بود، الحاق استانبول را به عنوان امری حیاتی
برای"آزادی روسیه " خواستار شد. حتی ناباکف
ایدهآلیست، پدر ناباکف نویسنده، در 1918 ، بیمناک
از خطر تاتارها به خود مختاری کریمه خدشه وارد
کرد. چنین برخوردهائی چندین بار دیگر تکرار شدنی
است؟ نشانههای اولیهای که در مسکو بارز شده،
اطمینان بخش نیست. سوبچاک و استانکویچ که شاید دو
تن از معتبرترین لیبرالها باشند، به جای آنکه از
یلتسین انتقاد کنند، به لاپوشانی لاف و گزاف او
پرداختند. اینها هنوز واکنشهای گذرا است.
حادثهها و تاملها شاید نتایج دیگری به همراه
داشته باشد. تردیدی نیست که اولین آزمون بزرگ
لیبرالیسم جدید روسیه همانی است که پیشینیانش در
آن مردود شدند: احترامی راستین به حق تعیین سرنوشت
ملی.
دومین مسئله، البته ماهیت نظام سیاسی است که در
خود روسیه سر بیرون خواهد آورد. جهش ناگهانی
مسالمتآمیز به حریم حکومت کمونیستی، برای مردم
روسیه رهایی روحی فوقالعادهای بود. اینک آزادی
به چنگ آمده، به سادگی از کف نمیرود. بهترین
تضمین برای دراز مدت، زمانی فرا میرسد که امیدها
و توانائیهای آنها که در دوران گورباچف شکوفا
شدند بیان سیاسی خود را بیابد. در لحظه اما،
پلورالیسم جا افتاده دیدگاهها و سازمانها هنوز
در دسترس نیست. مخاطرات دوران گذار به اندازه کافی
روشن است. اقتداری که یلتسین از آراء مردم گرفته،
ممکن است در کوتاه مدت چیزی کم و بیش مشابه یک
نظام تک حزبی به بار آورد. اکنون، به هر حال هیچ
سیاستمدار بلند پروازی شهامت به چالش خواندن او را
به خود هموار نخواهد کرد. آنجه بوجود میآید نظام
انتخاباتی دمکراتیکی خواهد بود که الزاماً لیبرال
نیست. ترس، بازماندههای نظم کهنه را به زیر
خاکستر میکشاند و تحجیب، نمایندگان نظم جدید را
به خود جذب میکند. مادام که تشکلهای سیاسی
تودهای در صحنه نیستند و هنوز نشانههای کافی رشد
آنها وجود ندارد، رسانهها ابزارهای اصلی
حکمفرماییاند. بهر جهت، صرف وسعت روسیه- که به
اندازه دو قاره است – وثیقه جالبی است برای تجدید
آنها. سیاست، به احتمال قوی، بیش از آنجه که در
آمریکا رایج است برنامه تلویزیونی خواهد شد. کانال
دو ، وافی به این مقصود است. اما به رغم جاذبهای
که میان دستگاههای آمریکائی و روسی وجود دارد، به
سختی به توان تصور کرد که جامعه روسیه به همان
میزان، غیر سیاسی شود. با گذر زمان احتمال بیشتری
میرود که رقابت حزبی به شیوه اروپای شرقی صورت
گیرد، چه بسا، با همان قطببندی نمادینی که در
لهستان موجود است (سوبچاک در نقشی قویتر از
مازویتسکی در برابر والسای یلتسین). باید دید که
او از عهده گسستن رشتهای که از زمان انتقال
پایتخت به مسکو، دومین شهر روسیه را به گورستان
تبدیل کرده بر میآید یا نه؟ جائی که زینویف،
کیروف، ژادانف، کوزلف و رومانف در آن آرمیدهاند.
در فرصت مناسب، پیچیدگی و نیروی زندگی تمامی این
جامعه عجیب که از درون تجربه شوروی بیرون آمده
تاثیر خود را در هر قالب سیاسی آزاد، بر جا خواهد
گذاشت. سازماندهی مستقل در میان طبقه کارگر پیش
از کودتا شروع شده بود؛ نه تنها در معدنها بلکه
در هماهنگی با شوراهای اشتراکی کار، در گستره
صنعت، که در مطبوعات سخنی از آن نیست. تنها
دلمشغولی اینها دستمزد و شرایط کار نبود؛ که پرسش
اجتماعی اصلی آتی را ، بی فریب و ریا و در
جزئیات طرح میکردند: چه کسانی باید مالک موسسات
و کارخانههایی شوند که اینها در آن کار می
کنند؟ به رغم تغییرات آتیای که کارگر را له و
لورده میکند، او کماکان بازیگر صحنه است. به شکلی
دیگر، انتلیجنسیا هم – به مفهوم پیش از حکومت
شوراها- در صحنه خواهد بود. در پشت فرهنگ اطو
کشیده سرشار از احساسات احترامانگیز آنها که
اینک در سفینههای سیاسی نشستهاند، دیگرانی وجود
دارند حرمت شکن و بی پروا؛ که به زودی صداشان به
گوش خواهد رسید و حرفهای ناممکن و رسواکننده
خواهند زد. آهنگ آنرا، هم اینک میتوان این جا و
آنجا، در جاهای غیر منتظره مطبوعات پی گرفت.
روحایلف و پتروف، یا کومار و ملامید محو نشده
است. اشکال گوناگون طنز و طغیان در راهند. در
فراخنای امور مسلم مربوط به تجدید بنای [جامعه]
شگفتیها در کمین نشسته است.
-
اين مقاله از مجله آغازي نو برگرفته شده است.
|