جهانى شدن سرمايهدارى
الن ميكسنز وود
ترجمه: ف.م. هاشمى
اكنون كه سيستم سرمايهدارى
كم و بيش به مرزهاى نهايى توسعه جغرافيايى خود دست
يافته و دوران گسترش مكانى را پشت سر گذاشته ضامن
موفقيتهاى
اوليهاش
بوده تنها بايد بر روى پاى خود بايستد و از
امكانات خويش تغذيه كند. اكنون هر چه سيستم موفقتر
عمل نمايد بيشتر
از ذخاير انسانى و طبيعى خويش مصرف مىكند.
به همين دليل است كه نگارنده معتقد است جهانى شدن
كاپيتاليسم نشانه شكست ماركسيسم نيست، بلكه فرصتى
طلايى براى ارتقاى مبارزه طبقاتى به مرحلهاى
جديد محسوب مىشود.
بگذاريد نوشتار حاضر را با يك
ادعاى جنجالى آغاز كنم كه با عقل متعارف كاملاً در
تضاد است. انديشهاى
كه نگارنده قصد طرح آن را دارد اين است كه مقطع
تاريخى كنونى كه ما در آن به سر مىبريم،
برخلاف نظر رايج، بهترين و مناسبترين
زمان براى بازگشت به انديشههاى
ماركس است.
نگارنده حتى ادعا مىكند
كه مقطع كنونى، مقطعى است كه آموزههاى
ماركس مىتواند
براى نخستين بار درتاريخ فرصت ظهور و بروز
پيداكند.
اين ادعا، متكى به يك دليل است: ما
در مقطعى به سر مىبريم
كه سرمايهدارى،
براى نخستين بار به يك سيستم واقعاً جهانشمول
تبديل شده است.
جهانى شدن سرمايهدارى
تنها به آن دليل نيست كه سراسر دنيا را فراگرفته،
يا اينكه
هر بازيگر
عرصه اقتصاد در جهان امروز مجبور است براساس منطق
آن عمل كند و يا حتى اينكه
منطق سرمايهدارى
به دورافتادهترين
مناطق پيرامونى دنيا نفوذ كرده است، بلكه جهانى
شدن سرمايهدارى،
همچنين
به معنى نفوذ منطق سرمايهدارى
(انباشت
accumulation،
كالايى شدن
commodification،
حداكثر شدن سود
profit
maximination
و رقابت
competition)
درتمامى عرصههاى
حيات بشرى و طبيعت است.
دامنه اين نفوذ به حدى است كه طى
دو يا سه دهه اخير، حتى در كشورهاى به اصطلاح
پيشرفته سرمايهدارى
نيز بىسابقه
بوده است. در اين وضعيت، انديشههاى
ماركس، بيشتر
از هر زمان ديگرى ملموس و محسوس به نظر مىرسد.
زيرا ماركس، بيشتر
و بهتر از هر انسان ديگرى، زندگى پربار خويش را
وقف توضيح و تبيين منطق برحاكم بر سرمايهدارى
كرد. ماركس دركتاب «مانيفست حزب كمونيست» گسترش
سرمايهدارى
به سراسرجهان را پيامبرگونه پيشبينى
مىكند
و از فروپاشى ديوارچين در برابر منطق سرمايهدارى
سخن به ميان مىآورد.
اما، ماركس، هنگام نگارش «كاپيتال»
(Capital)
به درستى بر ويژگىهاى
خاص سرمايهدارى
نيز تأكيد كرده، آن را يك پديده خاص و محلى ذكر مىكند.
البته، ماركس براين باور نبود كه كاپيتاليسم از
طريق بازارهاى بينالمللى
و استعمارطلبى و... قابل گسترش به جهان نيست، بلكه
سيستم سرمايهدارى
درآن زمان هنوز تا جهانى شدن فرسنگها
فاصله داشت و بيشتر
خصلتى بومى و محلى به خود گرفته بود. اگرچه سيستم
سرمايهدارى
درآن مقطع، به اروپا و آمريكاى شمالى محدود نمىشد،
اما تكامل يافتهترين
شكل صنعتى اين سيستم فقط در انگلستان مشاهده مىشد.
ماركس حتى اظهار مىكرد
كه آلمانها
نيز مجبورند دير يا زود قدم درجاى پاى انگليسى
بگذارند.
ممكن است تصور كنيد كه تمامى اين
قضايا خاص انگلستان است، اما خواه ناخواه اين
سرگذشت خود شما نيز هست. بنابراين «كاپيتال»
ماركس، ويژگى بارز خود را از اين حقيقت ساده مىگيرد
كه فقط يك سيستم كاپيتاليستى درجهان وجود دارد و
گويى اين سيستم يك سيستم خودبسته (self-enclosed)
است كه كتاب مزبور تلاش مىكند
منطق درونى حاكم بر آن را تبيين كند. نگارنده سعى
مىكند
در اين نوشتار ثابت كند كه ويژگى محلى تجزيه تحليل
ماركس، برخلاف نظر رايج، كاربرد آن را در اوضاع
امروزى آسان تر و مؤثرتر كرده، زيرا كاپيتاليسم در
دنياى امروز، خصلتى جهانشمول
به خود گرفته است. اما، نگارنده، نخست مايل است
اندكى درباره تحولات ماركسيسم در دوران پس از
ماركس به بحث بپردازد و دراين باره، اشكال جديد
ستيزهجويى
با ماركسيسم را در لباس چپگرايى
افشا كند.
نظر اصلى نگارنده، به قرار زير
است: تقريباً همه تحولات عمدهاى
كه ماركسيسم در قرن بيستم از سرگذرانده، بيشتر
از اينكه
در فضاى كاپيتاليستى صورت گرفته باشد در فضاى
غيركاپيتاليستى اتفاق افتاده است. (در سطور بعدى،
نگارنده منظور خود را از عبارت «غيرسرمايهدارى»
روشنتر
بيان خواهدكرد.)
اين امر، به
ويژه درنيمه اول قرن بيستم محسوس بود اما، به نظر
نگارنده، ماركسيسم هميشه تحت تأثير اين گرايش قرار
داشته است. به نظر مىرسد،
تئوريهاى
عمده ماركسيستى، مانند نظرات ماركس، همه براين فرض
استوارند كه كاپيتاليسم هنوز با يك سيستم جهانشمول
فرسنگها
فاصله دارد.
درحالى كه ماركس بحث خود را از
تكامل يافتهترين
نمونه (انگلستان) آغاز و منطق عام حاكم بر سيستم
سرمايهدارى
را از آن استنتاج كرد. پيروان انديشه او، بحث خود
را از نقطه مقابل ماركس آغاز كردند و آنها
به دلايل مشخص سياسى و تاريخى تحت تأثير شرايطى كه
عمدتاً ماهيت غيرسرمايهدارى
داشت به اين كار مبادرت مىكردند.
يك تفاوت بنيادى ديگر وجود دارد. اگرچه ماركس
توسعه جهانى سرمايهدارى
و احتمالاً موانع موجود بر سرراه آن را مورد توجه
قرار مىداد،
اما اين مسأله براى او از اهميت درجه اول برخوردار
نبود.
توجه اصلى ماركس، متوجه كشف منطق
درونى حاكم بر سيستم سرمايهدارى
و قابليت تماميت طلبى آن بود كه مايل است هركجا كه
قدم بگذارد به تمامى عرصههاى
حيات بشرى نفوذ پيدا كند. ماركسيستهاى
متأخر، ضمن اينكه
توجه خود را به اشكال نضج نايافتهتر
سرمايهدارى
معطوف كردهاند،
كار خويش را با اين فرض آغاز كردهاند
كه كاپيتاليسم قبل از رسيدن به اوج بلوغ خود،
محكوم به فناست، لذا، قبل از اينكه
خصلتى جهانشمول
و فراگير به خود بگيرد، از جهان رخت برمىبندد،
بنابراين مهمترين
نگرانى ايشان، هدايت كشتى انقلاب در دنياى
غيرسرمايهدارى
بود.
در اينجا
بد نيست به چند گرهگاه عمده كه انديشه ماركسيسم در
قرن بيستم از سر گذرانده اشاره كنم. براى مثال،
تئوريهاى
عمده انقلابى در قرن بيستم را در نظر بگيريد؛ اغلب
اين تئوريها،
در وضعيتى
صورتبندى
شدند كه كاپيتاليسم در مرحله بلوغ خود قرار نداشت
و پرولتارياى توسعهيافته
نيز در جامعه حاضر نبود، لذا انقلاب به اتحاد ميان
پرولتاريا و تودههاى
وسيع دهقانانى متكى شد كه در شرايط ماقبل سرمايهدارى
به سر مىبردند.
اين مسأله، به
ويژه در تئوريهاى
كلاسيك ماركسيستى درباره «امپرياليسم» به
وضوح به چشم مىخورد.
در واقع شايد بتوان گفت، از اوايل قرن بيستم،
تئورى امپرياليسم به
تدريج جاى تئورى كاپيتاليسم را مىگيرد.
به عبارت ديگر، موضوع تئورى اقتصادى ماركسيسم، به
مناسبات خارجى سرمايهدارى،
رابطه متقابل آن با جهان غيرسرمايهدارى
و رابطه متقابل كشورهاى كاپيتاليستى در زمينه
ارتباط با جهان غيرسرمايهدارى
محدود شد.
برخلاف اختلاف نظر گسترده ميان
نظريهپردازان
كلاسيك امپرياليسم، به نظر مىرسد
همه آنها
در يك اصل بنيادى مشترك باشند: امپرياليسم، ناشى
از موقعيت خاص سيستم سرمايهدارى
در جهانى است كه هيچگاه
اين سيستم را به صورت غالب نپذيرفته و در آينده
نيز هرگز سيستم مزبور به صورت كامل بر جهان حاكم
نخواهد شد.
مثلاً اين انديشه لنينى را كه
«امپرياليسم بالاترين مرحله سرمايهدارى»
است در نظر بگيريد، در اين تعريف، فرض بر اين است
كه كاپيتاليسم به مرحلهاى
از رشد و تكامل خود رسيده است كه محور مناقشات بينالمللى
و رويارويىهاى
نظامى را، مقابله دولتهاى
امپرياليستى با يكديگر
تشكيل مىدهد،
اما براساس اين تعريف، رقابت ميان امپرياليستها
بر سر تقسيم مجدد جهانى است كه عمدتاً زير سلطه
مناسبات سرمايهدارى
قرار ندارد. هرچه سرمايهدارى
سريعتر
گسترش پيدا كند، رقابت ميان قدرتهاى
عمده امپرياليستى نيز بيشتر
مىشود
و در عين حال، آنها
با مقاومت بيشترى
نيز روبهرو
مىشوند.
محور انديشه «امپرياليسم به مثابه بالاترين مرحله
سرمايهدارى»
را اين فرض تشكيل مىدهد
كه امپرياليسم مرحله رشد نهايى سرمايهدارى
است، پس، قبل از اينكه
قربانيان غيرسرمايهدارى
امپرياليسم كاملاً از طرف غول امپرياليسم بلعيده
شوند، شبح امپرياليسم از جهان رخت برمى بندد.
پس از لنين، اين نظريه به بهترين
شكل از سوى «روزا لوكزامبورگ» (Rosa
Luxemburg)
تبيين و توجيه شد. محور اثر كلاسيك لوكزامبورگ را
كه «انباشت سرمايه» (accumulation
of Capital)
نام دارد، ارائه برداشتى متفاوت با برداشت ماركس
در زمينه اقتصاد سياسى تشكيل مىدهد.
نقطه نظرات لوكزامبورگ، در مقابل نقطه نظر ماركس
درباره سرمايهدارى
به مثابه يك سيستم خودبسته قرار داشت. استدلال
لوكزامبورگ بر اين مبنا قرار دارد كه سيستم سرمايهدارى،
نيازمند، مفرى است كه آن را در شكلبندىهاى
غيرسرمايهدارى
مىيابد.
به همين دليل است كه كاپيتاليسم به ناچار با نظامىگرى
و امپرياليسم همرديف
مىشود.
نظامىگرى
كاپيتاليستى از آغاز پيدايش تاكنون، اشكال متنوعى
به خود گرفته است: از تصرف مستقيم سرزمين گرفته تا
مرحله «نهايى» كنونى كه به مثابه سلاحى در دست
كشورهاى سرمايهدارى
در مبارزه با يكديگر
براى تسلط بر تمدن غيرسرمايهدارى
است، اما به نظر لوكزامبورگ، يكى از تضادهاى اصلى
سرمايهدارى
اين است كه برخلاف تمايل به جهانى شدن، محكوم به
فناست، زيرا اين سيستم، ذاتاً قابليت تبديل شدن به
شيوه توليد جهانى را ندارد. به نظر لوكزامبورگ،
سرمايهدارى
نخستين نظام اقتصادى است كه براى بلعيدن تمام جهان
تلاش مىكند،
اما در عين حال، نخستين نظامى است كه نمىتواند
روى پاى خويش بايستد و براى بقاى خويش نيازمند
ديگر سيستمهاى
اقتصادى واسط است. بنابراين در همه تئوريهاى
امپرياليسم، سرمايهدارى
در جو غالب غيرسرمايهدارى
تعريف و تبيين مىشود.
در واقع، سرمايهدارى
براى بقاى خويش، نه تنها به شكل بنديهاى
غيرسرمايهدارى
متكى است ، بلكه از ابزارهاى ماقبل سرمايهدارى
چون «اجبار غيراقتصادى» سركوب نظامى و الزام
ژئوپولتيك نيز وسيعاً سود مى برد. اشكال سنتى جنگهاى
استعمارى و توسعه طلبى ارضى نيز از جمله ابزارهايى
است كه در اين باره به كار گرفته مىشود.
اين نگرش، همچنان
در ديگر عرصههاى
تئورى ماركسيستى نيز دنبال مىشود.
درك «تروتسكى» (Trotsky)
از توسعه نامتوازن و ناهماهنگ سرمايهدارى
در جهان و نظر او درباره «انقلاب
مداوم»
(Permanent
revolution)
احتمالاً از اين تصور ناشى مىشود
كه فرايند جهانى شدن سيستم سرمايهدارى،
همگام و به موازات افول اين سيستم به پيش مىرود.
آثار «گرامشى» (Gramsci)
نمونه تفكرات انديشمند هوشيارى است كه در محيط
سرمايهدارى
توسعه نايافته و تحت تأثير فرهنگ دهقانى و ماقبل
سرمايهدارى
رشد كرده است. علت جايگاه ممتاز ايدئولوژى، فرهنگ
و روشنفكر در آثار «گرامشى» شايد همين محيط تربيتى
او باشد زيرا در چنين جامعهاى،
بايد جايگزينى براى محدوديتهاى
مادى به منظور پيشبرد
مبارزه طبقاتى جست وجو كرد. جايگزينى كه انجام
انقلاب سوسياليستى را حتى در غياب شرايط مادى لازم
ميسر مى كند. همين مسأله، در مورد «مائو» و ديگران
نيز صدق مىكند.
بنابراين، به گمان نگارنده، رسوبات
ماقبل سرمايهدارى
يا غيرسرمايهدارى
را به
وضوح در همه اين تئورىها
مىتوان
مشاهده كرد. اكنون ديگر همه اين تئوريهاى
ماركسيستى، ميزان اعتبار و دقت خود را به جهانيان
نشان داده است، اما به نظر مىرسد،
حداقل در يك زمينه، همه آنها
به خطا رفتهاند:
سرمايهدارى،
به يك سيستم جهانى تبديل شده و خود را بر دنيا
تحمل كرده است. سيستم سرمايهدارى،
امروزه سيستمى ثروتمند محسوب مىشود
و تا كنه قلب و روح اجتماع و طبيعت نفوذ كرده است،
اما اين روند، الزاماً به معنى ناپديدى دولت ملى
نيست، بلكه به معنى وظايف جديدى است كه روياروى
دولتهاى
ملى قرار مىگيرد.
منطق رقابت اكنون خود را بر تمامى بنگاههاى
سرمايهدارى
تحميل كرده و كليه اقتصادهاى ملى را نيز تحت تأثير
خود قرار داده است. اقتصادهاى ملى تلاش مىكنند
با حمايت دولت بيشتر
از گذشته به رقابت در عرصههاى
«اقتصادى محض» پرداخته و از شيوههاى
غيراقتصادى و نظامى سابق فاصله بگيرند. حتى
امپرياليسم نيز در جهان امروز شكل جديدى به خود
گرفته است. امروزه، دنيا از جهانى شدن (globalization)
دم مىزند
اما اين عبارت در واقع اسم مستعار گمراهكنندهاى
براى «امپرياليسم» است. در اين سيستم، منطق سرمايهدارى
حالت جهانشمول
به خود گرفته و اهداف امپرياليستى ديگر نه به كمك
روشهاى
قديمى و توسعهطلبى
نظامى، بلكه از طريق مانورهاى مخرب در بازار
سرمايهدارى
و با استادى تمام دنبال مىشود.
به هر حال اگرچه جهانى شدن سيستم سرمايهدارى،
برخى از تضادهاى درونى اين سيستم را در معرض ديد
همگان قرار داده است، اما بايد بپذيريم كه هيچ
نشانهاى
از افول اين سيستم در آينده نزديك به چشم نمىخورد.
حال سؤال اينجاست كه اين واقعيت
جديد چگونه به لحاظ تئوريك قابل تبيين و توضيح
است؟ در نظر اول ممكن است پاسخ به اين سؤال نوعى
معما به نظر برسد: هر چند كاپيتاليسم جهانشمولتر
مىشود
مردم بيشتر
از ماركسيسم كلاسيك فاصله گرفته و از مباحث كليدى
آن دور مىشوند.
بى شك اين ادعا در قاموس گروههاى
ماوراء ماركسيستى واقعيت محض تلقى مىشود،
اما به نظر نگارنده اشكال متأخر ماركسيسم («مكتب
فرانكفورت» يا سنت ماركسيسم غربى به طوركلى) نيز
به آن باور دارد. براى مثال، روى گرداندن
نئوماركسيستها
از گرايش سنتى ماركسيسم به اقتصاد سياسى و توجه
ايشان به فرهنگ و فلسفه شايد نشانه اين باشد كه آنها
نسبت به حضور مطلق سرمايهدارى
در تمامى عرصه ها مربوط به حيات و فرهنگ بشرى
متقاعد شدهاند
و بنابراين به اين باور رسيدهاند
كه طبقه كارگر كاملا جذب فرهنگ كاپيتاليستى شده
است. نگارنده گاهى با خود مىانديشد
كه شايد توضيح ديگرى نيز براى اين چرخش وجود داشته
باشد كه هيچ ربطى به جهانشمولى
كاپيتاليسم ندارد اما هنوز فرصت پرداختن به اين
انديشه را نداشته است و لذا در حال حاضر قادر نيست
استدلال منسجم و محكمى را در اين رابطه ارائه كند.
نكتهاى
كه نگارنده مايل است در اينجا
به آن بپردازد به قرار زير است: به نظر من از دو
طريق مى توان به سؤال مطروحه در سطور قبل پاسخ
داد. يكى اين است كه بگوييم برخلاف تمامى انتظارات
و ادعاهاى گذشته ماركسيسم، كاپيتاليسم نابود نشده
بلكه خصلتى جهانشمول
به خود گرفته و خود را برتمامى عرصههاى
حيات بشرى تحميل كرده و اين به معنى پيروزى نهايى
سيستم مزبور است.
بيان ديگر اين استدلال آن است كه
سرمايهدار
جهانى در دوران پس از جنگ، زير سلطه و هدايت
ليبرال دموكراسى و مصرفگرايى
دموكراتيك قرار داشته كه عرصه را براى مبارزه
دموكراتيك بازگذاشته است. اين با مبارزه طبقاتى
كلاسيك تفاوت ماهوى دارد. نتيجه تلويحى اين
استدلال اين است كه هدف مبارزه طبقاتى امروز ديگر
«كاپيتاليسم» نيست زيرا اين سيستم اكنون آنچنان
خود را بر تمامى عرصههاى
حيات بشرى تحميل كرده كه ديگر هيچ جايگزينى براى
آن متصور نمى شود و شايد جهان كنونى بهترين جهانى
باشد كه بشر تاكنون تصور مىكرده
است. در اين سيستم جهانشمول،
تنها مبارزهاى
كه مى تواند وجود داشته باشد، مبارزات خاص و
پراكندهاى
است كه در چارچوب نظام سرمايهدارى
جريان مىيابد.
تئورىهاى
«پست مدرنيستى» پا را از اين هم فراتر مىگذارند.
به گمان ايشان، مسأله اكنون جهانشمول
بودن يا نبودن كاپيتاليسم نيست زيرا كاپيتاليسم آنچنان
در جهان گسترش و نفوذ پيدا كرده كه به يك نياز
نامشهود براى بشر تبديل شده است: درست مانند هوا
براى انسان يا آب براى ماهى. مىتوان
در چارچوب اين حصار نامرئى، با آزادى حركت كرد،
اما نمىتوان
از آن خارج شد.
آيا اين نتيجهگيرى
از جهانشمولى
كاپيتاليسم صحيح و بر واقعيت منطبق است؟ نگارنده
اين طور تصور نمىكند.
شايد اگر بگويم كه نتيجهگيرى
فوق را كاملاً بى اساس و غلط مىدانم
موجب شگفتى و حيرت بسيار شوم. به نظر من، چنين
نتيجهگيرىهايى
ريشه تاريخى در نسل حاضر دارد. اين نسل، عرضهكننده
انديشههاى
«پست ماركسيستى» و «پست مدرنيستى» است. به نظر
نگارنده نسل حاضر هنوز در رؤياى دوران طلايى رونق
اقتصادى پس از جنگ به سر مىبرد.
به عبارت ديگر، اين نسل هنوز نياموخته است كه
چگونه بايد جهانشمولى
كاپيتاليسم را از رشد كاپيتاليسم جدا كرد.
اما اگر اين تئورىها،
پيروزى كاپيتاليسم را مسلم فرض مىكنند
بخشى از مسؤوليت آن برعهده آن دسته از روشنفكران
ماركسيست قرن بيستم است كه محدوديتهاى
كاپيتاليسم و زوال آن را مسلم فرض مىكردند
و لذا هيچ معيارى جز گسترش جغرافيايى در سطح جهان
را براى اندازهگيرى
كاميابىهاى
كاپيتاليسم عرضه نكردند. گويى محدوديتهاى
كاپيتاليسم فقط با محدوديت توسعه جغرافيايى آن
قابل اندازهگيرى
است و اگر روزگارى كاپيتاليسم بتواند چارچوب اين
محدوديتهاى
جغرافيايى را بشكند، در آن صورت بايد به عنوان يك
سيستم موفق و بى رقيب تلقى شود.
اما بياييد بازگرديم به ماركس و
تحليلى كه وى از كاپيتاليسم به مثابه يك سيستم
خودبسته ارائه مىكند.
نبايد به جهان به مثابه دو مجموعه «كاپيتاليسم
درونى» و «كاپيتاليسم برونى» و رابطه ميان اين دو
نگريست، بلكه بايد قوانين حاكم بر حركت درونى
كاپيتاليسم را مورد توجه قرار داد.
در اين صورت كه جهانشمولى
كاپيتاليسم، نه به معيارى براى موفقيت اين سيستم
بلكه به منبع ضعف و ناكامى آن مبدل مى شود. تمايل
كاپيتاليسم به تحميل خود بر جهان، به هيچ وجه
نشانه قدرت اين سيستم نيست. اين يك رشد بيمارگونه
و سرطانى است كه طبيعت و بافت اجتماعى را به
نابودى مىكشاند.
همانطور
كه ماركس نيز هميشه تأكيد مىكرد،
رشد كاپيتاليسم يك فرآيند متناقض است.
تئورىهاى
كهن درباره امپرياليسم، آنجايى
كه جهانشمولى
كاپيتاليسم را محال مىدانند
به خطا مىروند.
اما آنجايى
كه رفاه و سعادت بشر را در چارچوب سيستم سرمايهدارى
ممكن نمىدانند،
راه صواب میپيمايند.
سرمايهدارى
فقط به تضادهاى درونى خود لباس جهانى مى پوشاند و
قطببندى
ميان فقير و غنى و استثمارگر و استثمار شده را به
سراسر جهان تسرى مىدهد.
موفقيتهاى
كاپيتاليسم عين ناكامىهاى
آن است.
اكنون ديگر كاپيتاليسم مفرى در
اختيار ندارد و از سوپاپهاى
اطمينان يا مكانيسمهاى
اصلاحى خارج از منطق درونى خود نيز محروم شده است.
حتى زمانى كه اين سيستم ديگر درگير جنگ و يا اشكال
قديمى رقابت ميان امپرياليستها
نيست باز هم از تنش پايدار و تضادهاى ناشى از
رقابت سرمايهدارى
رنج مىبرد.
اكنون كه سيستم سرمايهدارى
كم و بيش به مرزهاى نهايى توسعه جغرافيايى خود دست
يافته و دوران گسترش مكانى را پشت سر گذاشته ضامن
موفقيتهاى
اوليهاش
بوده تنها بايد بر روى پاى خود بايستد و از
امكانات خويش تغذيه كند. اكنون هر چه سيستم موفقتر
عمل نمايد (يعنى بتواند سود بيشترى
كسب كرده و به اصطلاح رشد كند) بيشتر
از ذخاير انسانى و طبيعى خويش مصرف مىكند.
به همين دليل است كه نگارنده معتقد است جهانى شدن
كاپيتاليسم نشانه شكست ماركسيسم نيست، بلكه فرصتى
طلايى براى ارتقاى مبارزه طبقاتى به مرحلهاى
جديد محسوب مىشود.
Ellen
Meiksins wood:
عضو هيأت تحريريه نشريه «مانثلى ريويو»
است.
اين مقاله براى «كنفرانس انديشمندان
سوسياليست» تنظيم شده است.
|