و تمام جهان را
یک زبان و یک لغت بود ، و واقع شد که چون از
مشرق کوچ میکردند ، همواره ای در زمین شینار
یافتند ودر آنجا سکنی گزیدند.و بیکدیگر گفتند
، بیایید خشت ها بسازیم و آنها را خوب بپزیم
.و ایشان را آجر بجای سنگ بود و قیر بجای گچ.و
گفتند بیائید شهری برای خود بنا نهیم ، و برجی
را که سرش به آسمان
برسد ، تا نامی برای خویشتن
پیدا کنیم.مبادا بر روی زمین پراکنده شویم .و
خداوند نزول نمود تا شهر و برجی را که بنی آدم
بنا میکردند ، ملاحظه نماید.و خداوند گفت که
همانا قوم یکیست و جمیع ایشان را یک زبان. و
این کار را شروع کرده اند. و الآن هیچ کاری
که قصد آن بکنند از ایشان ممتنع نخواهد
شد.اکنون نازل شویم و زبان ایشان را مشوش
سازیم تا سخن یکدیگر را نفهمند. پس خداوند
ایشان را از انجا بر روی تمام زمین پراکنده
ساخت و از بنای شهر باز ماندند.از آن سبب آنجا
را بابل نامیدند،زیرا خداوند لغت تمامی اهل
جهان را مشوش
ساخت.و خداوند ایشان را از
آنجا برروی تمام زمین پراکنده نمود.
کتب مقد س.سفر پیدایش.باب
یازدهم.1-10
شاید این روایت کتاب مقدس ،
یکی از کهن ترین روایات انسانی از رابطه
زبان با تنوع اقوام و ملیت های
پراکنده جوامع انسانی بر روی
سیاره زمین باشد.
سنت ایزدور سویلی (Saint
Isidor de Seville)
آخرین پدر مقدس و پدر خوانده کلیسای کاتولیک
اروپا در قرون وسطی، می نویسد که پس از
ویرانی برج بابل که فرزندان نوح قصد بنا کردن
انرا داشتند تا یادگاری از روزگار یگانگی قوم
نوح پس از پراکندگی خود برروی زمین بجا گذاشته
باشند ، این زبان بود که اقوام و ملیت ها را
در جهان بوجود اورد و نه ملیت ها زبان را.
همانگونه که یک
کالا ، در نخستین وهله ،تنها ارزش مصرفی خود
را برای ما عیان میسازد
و جهان پیچیده ای را که کالایی معین در درون
خود نهان کرده است ، بر مصرف کننده عادی آن
ظاهر نمی نماید ، زبان نیز قبل از هر چیز ،
خود را بعنوان یک وسیله ارتباطی برای ما نشان
میدهد، بی آنکه دنیای وسیعتر و جوهر گونه گون
آنرا در یابیم.
اگر یک کالا ، فراتر از ارزش
مصرفی خود بصورت یک ماشین یا هر چیز دیگری ،
پیچیده ترین روابط اجتماعی را در خود متبلور
ساخته است که مطا لعه دقیق تر آن ما را به
فهم مناسبات اجتماعی در بین انسانها و بتبع آن
، رابطه طبقات اجتماعی ، نظام سیاسی حاکم بر
جامعه و ایدئولوژیها ی رایج در این روابط
اجتماعی
یاری خواهد کرد ، تعمق در خود
پدیده زبان و نقش آن در جامعه نیز ما را در
فهم آن بعنوان پدیده ای فراتر از
نقش آن بعنوان یک وسیله
ارتباطی صرف میبرد .
بر خلاف پدیده کالا که تبلور
ایدئولوژی در آن غیر مستقیم واز طریق روابط
اجتماعی حاکم بر آن خود را عیان میسازد ، خود
پدیده زبان و نیز نقش آن بعنوان یک وسیله
ارتباط اجتماعی ، هردو ذاتا بار ایدئولوژیک
سنگینی را با خود حمل میکنند و صریح تر از هر
پدیده دیگر اجتماعی ایدئولوژیک هستند. بعبارتی
دیگر ، نه فقط استفاده از زبان بلکه خود زبان
نیز یک پدیده ایدئولوژیک است.
در نتیجه ما در مورد
زبان نه بعنوان کد های انتزاعی گرا مری ، بلکه
از حوزه اشباع ایدوئولوژیک و یک جهان بینی سخن
می گوئیم.
آنتونیو گرا مشی ، زبان را
یکی از سه جایگاه " فلسفه خود جوش"(spontaneous
philosophy
) ارزیابی میکرد
و زبان را در یک را رابطه آشکار با مساله
هژمونی ، و نقش روشنفکران ، فرهنگ ، و وحدت
توده ای –ملی قرار میداد.از نظر او ، زبان
عنصر تشکیل دهنده مهمی از هژمونی است.
:
" هر زمان که
مسا له زبا ن خود را بنحوی نشان میدهد، این
بدان معنی است که یک سلسله مسائل دیگر نیز در
ارتباط با آن رخ میدهند : نظیر شکل گیری و
گسترش طبقه حاکمه، نیاز به برقراری رابطه
مطمئن تر و نزدیکتر مابین گروه های حاکم و
توده مردم –ملت ، و بعبارت دیگر ، برسمیت
شناختن هژمونی فرهنگی".
از
این نظر ، کسانی که می اندیشید که زبان فقط یک
وسیله ارتباطی است وچه بهتر که استفاده از
وسیله ارتباطی واحد در سطح یک کشور ، امکان
ارتباطی نزدیکتر بین مردم و یگانه تر کردن
آنان را فراهم آورد ، در واقع به ساده سازی
و ساده انگاری یکی از پیچیده تر ین پدیده های
اجتماعی پرداخته اند.
هدف این نوشته پرداختن بر
جنبه هائی از کاربرد زبان ، بویژه استفاده
از زبان فارسی در بین ملیت هائی از
ایران است که زبان فارسی ،
جزو زبان مادری آنان نیست و ممکن است پاره ای
از روشنفکران و
سیاستمداران، بکار گیری
اجباری آنرا زمینه وحدت ملی و ایجاد هویت "
ملّت" ایران، یعنی "یک ملت و یک
زبان" تلقی کنند.
صرفنظر از اینکه اطلاق واژه
"ملت ایران" در یک کشور چند ملیتی بر مجموعه
گروه های مختلف انسانی ایکه
در سرزمینی بنام ایران ، که
ریشه های قومی متفاوتی دارند و به زبان ها ی
متفاوتی سخن میگویند ، نادرست
است، من بر این اعتقادم که
کاربرد اجباری زبان فارسی از زمان رضا شاه
باینسو، کاملا جنبه ایدئولوژیک
داشته و خود ابزاری
سیاسی-ایدئولوژیک در ستم ملی علیه ملیت های
غیر فارس در ایران بوده است.از اینرو ،
بسیار سا ده لوحانه است که از
کاربرد زبان ، یک برداشت تک بعدی و خنثی
بعنوان وسیله ارتباطی شود.مضافاً
اینکه ، هر زبانی ، حتی در
درون یک ملیت نیز ، وسیله
ارتباطی بی طرفی نیست
، بلکه یک رابطه قدرت ،یک
رابطه تمایز و تبعیض جنسی و
طبقاتی را نیز مدام باز سازی میکند. اگر ،
استفاده از زبان در درون یک ملیت ،
ابزاری است برای باز سازی
روابط قدرت و اشکال متفاوت تبعیض جنسی و
طبقاتی، بکار گیری آن در رابطه با
ملیت های دیگر ، معمولا با
اشکا لی از تبعیض ملی و نژاد پرستی و سلطه
طلبی نیز همراه است. بعبارتی
روشن تر ، زبان نقش باز
توزیع قدرت سیاسی ، اقتصادی، اجتماعی و سرمایه
انسانی را ایفاء میکند. مجموعه
این سیاست های زبانی ، آثاری
بلند مدت ، چه در وضعیت اقتصادی-اجتماعی ملیت
مسلط که زبان خود را زبان
همه ملیت ها اعلام کرده است و
ملیت های غیر مسلط بجا می نهد . این تاثیرات
،در کلیت خود علیه ملیت های
غیر مسلط عمل میکند و رابطه
ای شبیه رابطه جهان اول و جهان سوم را در درون
ایران و مابین ملیت فارس
و دیگر ملیت های ایران شکل
میدهد. خود این فرآیند ، برخلاف تصور آنهايی
که توسل به این سیاست ها را
وسیله ای برای پروژه" ملت
سازی" و ضامن " وحدت ملّی" تلقی میکنند، باید
گفت که درست در جهت عکس
تصور
آنان حرکت میکند. ستم
ملی که کاربرد اجباری زبان فارسی در بین ملیت
های غیر فارس، نقش کلیدی
در آن ایفاء میکند ، میتواند
نتایج کاملا معکوسی ببار آورده و دیر یا زود
، به
عا ملی در فرو پاشی کشور
بیانجامد.
یگانگی و حفظ اتحاد مردم
ایران ، از طریق حفظ ستم ملی و تحمیل زبان یک
ملیت بر همه ملیت های دیگر ،
وحدت پایداری را نمیتواند
تضمین کند .تنها تضمین حقوق برابر همه
شهروندان و ملیتها و احساس برابری است
که میتواند همه آنان را
بعنوان عضو برابر در چهار چوب ایران کنار هم
نگهدارد.
زبان
و اید وئولوژی
در اقلیم سلطانی جانوران،
روال بر چنین قاعده ایست:
بخور و یا خورده شو.
لیک در ملک سلطانی بشر:
"تعریف" کن ویا" تعریف" شو.
Thomas Szaas
هیچ نظام اجتماعی ، بدون باز
تولید شرایط مادی خود نمیتواند به موجودیت خود
ادامه دهد.این شرایط مادی ،
در سطح کارخانه و دفتر تجاری
و خرید فروش تعیین نمیشود ، بلکه در سطح کلیت
جامعه و در مجموعه روابط
آن با همدیگر
تعیین میگردد.در
حقیقت، نه فقط شرایط مادی یک نظام اجتماعی ،
بلکه همچنین ، نوع رابطه
انسانها نسبت به همین شرایط
مادی است که در درجه اول باز تولید میشود و
تداوم حیات آنرا تضمین میکند.
باز تولید شرایط مادی نظام
اجتماعی ، با باز تولید اندیشه و ایدوئولوژی
مرتبط با آن، پیوند نا گسستنی دارد و
بدون باز تولید آن، خود آن
نظام اجتماعی نیز نمیتواند باز تولید شود.
اندیشه و ایدوئولوژی ، تنها
در نگرش عام انسان نسبت به جهان و طبیعت و
داشتن یک دستگاه فکری سیاسی
و فلسفی منسجم خلاصه
نمیشود.تنها نگاه کلی ما به نوع مناسبات در
جامعه ، حقوق ، مذهب و فلسفه و هنر و
ادبیات نیست که این اندیشه و
ایدئولوژی را تعیین میکند، بلکه هریک از اینها
تک به تک و فی نفسه ،
پدیده های ایدئولوژیک هستند.
انسان اجتماعی ، همیشه در محاصره پدیده های
ایدئولوژیک قرار گرفته است،
که با علائم عینی بیرونی مرکب
از انواع و مقولات گونه گون ، نظیر اشکال
متفاوت کلمات و نحوه بیان آنها(
ادای صوتی آنان، نوشتن و یا
اشکال دیگری از بیان آنها) ، اظهار نظرات علمی
، سمبل های مذهبی و اعتقادات
آدمها، آثار هنری و ادبی و
غیره مشخص میشوند. یک علامت صلیب ، صرفا یک
علامت ساده نیست ، بلکه یک
کد ایدوئولوژیک ، با بار
سیاسی و اجتماعی معین ، و متضمن یک سلسله جهت
گیریهای مذهبی ، سیاسی و
اجتماعی قابل تصور ویژه ای
است.بهمین ترتیب ، نشان تاج در سرلوحه یک حزب
سیاسی ، و یا صلیب شکسته
، بیان جهت گیریهای سیاسی و
ایدوئولوژیک و نگرش خاص آن حزب سیاسی است .
همه این پدیده ها و سمبل ها
در کلیت خود ، محیط ایدئولوژیک انسان را
بوجود می آورند که همچون حلقه
محکمی ، فرد
انسانی را در میان خود گرفته است
.
آگاهی یک گروه یا تجمع
انسانی نیز از طریق همین محیط ایدوئولوژیک که
بواسطه علائم ، مقولات و سمبل ها
عینیت بیرونی
یافته است
،
خود را بیان میکند و روابط معین اجتماعی را که
شرط باز تولید یک نظام اجتماعی
است ، باز تولید
میکند.
در فرآیند تولید
و باز تولید یک نظام ، گرایش غالب همواره بر
باز تولید روابط حاکم اجتماعی در شکلی گسترده
تر از قبل است . یعنی روابط طبقاتی، تمایزات
جنسی و ایدوئولوژی و فرهنگ ملازم آنرا نیز در
شکلی تازه تر و پیچیده تر باز تولید میکند .
برای تحقق فرآیند تولید و باز تولید یک نظام
اجتماعی ، دو شرط عمده لازم است : تولید
دستگاه قهر حافظ این مناسبات و ایدئولوژی ایکه
این مناسبات و این روابط را قابل قبول و مطلوب
نشان میدهد. بدون باز تولید این ایدوئولوژی ،
هیچ دستگاه قهری نمیتواند پا بر جا بماند. چرا
که این دو ، لازم و ملزوم هم هستند و گرنه،
نه دستگاه قهر صرف و مطلقی وجود دارد و نه
ایدوئولوژی صرف و مطلقی.
در این باز تولید کلی اندیشه و ایدوئولوژی ،
زبان هم نقش عامل انتقال آنها را انجام میدهد
و هم خود بعنوان پدیده مستقل ایدوئولوژیک عمل
میکند.
با اینهمه ، باز تولید سیستم
قهر و ایدوئولوژی به شیوه ای مثل هم وبه
یکسان انجام نمی گیرد.
دستگاه قهر ، اساسا بصورت
فشرده و متمرکزی باز تولید میشود ، حال آنکه
باز تو لید اندیشه و ایدوئولوژی ملازم با این
نظام اجتماعی ، از خصلت پراکنده ای برخوردار
است و در هزار و یک پدیده اجتماعی ، در فلسفه
، حقوق، سیاست ، علم ، هنر ، ادبیات ، زبان و
حتی در تجمع و نوع تجمع یک گروه معین در برابر
یک کنسرت موسیقی و غیره ، لانه میکند و یا به
خود مادّیت بیرونی می دهد. از اینرو، اندیشه
و ایدوئولوژی ، در هر حرکت و رابطه اجتماعی ،
در سخن گفتن ، در نحوه ادای یک مطلب ، در یک
حرکت میمیک ، جوک گفتن و غیره خود را بازتاب
میدهد.
زبان نه تنها منشور گذر تمامی
مفاهیم ایدوئولوژیک است ، بلکه خود ، کانون
تمرکز ایدوئولوژی نیز هست.
پژواک این باز تولید
ایدوئولوژی ، هم بصورت نهاد ها یا ساختارهائی
خارج از انسان ، نظیر ، کلیسا و مسجد و مدارس
و مطبوعات و غیره خودرا نشان میدهد و هم بصورت
یک رابطه اجتماعی. بهمین ترتیب، زبان نیز خود
، هم نقش این واسطه انتقال اندیشه و
ایدوئولوژی را بر عهده میگیرد و هم خود بعنوان
یک نهاد و یک ساختار ایدوئولوژیک عمل میکند.
رابطه ایدوئولوژیک ، خود نهایتا شکلی از
رابطه قدرت بوده و نهاد ایدوئولوژیک نیز محل و
جایگاهی از قدرت است.لیکن نهاد ایدوئولوژیک ،
فقط در نهاد های خارج از انسان خلاصه نمیشود ،
بلکه خود زبان، بنیادی ترین
نهاد و کانون و ذخیره گاه ایدوئولوژی است.
از اینرو ، زبان نقش کلیدی در
باز سازی روابط قدرت در جامعه را بر عهده دارد
و تنها ارتباط گیری در بین انسان ها را برقرار
نمی سازد .بلکه در این برقراری رابطه اجتماعی،
نوعی از رابطه قدرت را نیز شکل میدهد.
حتی گریز از یک
زبان و تحول یک زبان به زبانی دیگر ، در داخل
خود آن زبان انجام میگیرد
.بهمین
دلیل ، بین زبان محاوره ای توده مردم که میل
به گریز از نظم و گریز از مرکزو امکان تبدیل
شدن به گویشی دیگر و نهایتا زبانی دیگر دارد ،
و گرامر یک زبان که وظیفه برقراری نظم و
انضباط و استاندارد واحد ،ونیز وادار کردن
زبان محاوره ای به تبعیت از این نظم متمرکز،
یک کشاکش دائمی وجود دارد.تا زمانی که یک زبان
زنده است ،نیروهای محور گرای تمرکز طلب و
یکپارچه ساز در زبان، و نیز فرآیند مرکز گریز
و جدائی طلب در آن ، در کنش و واکنشی متقابل
حرکت میکنند. بنابر این ، درون هر زبانی ، محل
در گیری های اجتماعی و ایدوئولوژیک بی وقفه
ایست. بهمین دلیل ، بهر زبانی باید همانند یک
فورماسیون اجتماعی ، با نیروها و طبقات
اجتماعی مختلف، و فرهنگ های گونه گون نگریست.
تمامی زبان ها،
در هر لحظه ای که بیان میشوند ، از نقطه نظر
معینی و در متن اجتماعی معینی، بیان میشوند و
طرف خطاب معینی دارند، هر چند که این طرف خطاب
ممکن است که واقعی یا خیالی باشد.
براین اساس، در دنیا ، زبانی وجود ندارد که
کلمات بیان شده
در آن ،از زاویه ای معین و
بیان کننده وضعیتی معین نبوده و بهمین سان ،
ایدوئولوژیک نبوده باشد.در واقع ، زبان آئینه
ای است که وضعیت مشخصی را منعکس میکند.
در هر لحظه تاریخی معینی ،
هر نسلی در هر سطحی از تعلق اجتماعی ، زبان
خاص خود را دارد که با بار ایدئولوژیک همراه
است .همچنین ، هر گروه سنی نیز، بسته به تعلق
گروه اجتماعی و سطح آموزشی متفاوت خود لغات
ویژه ای را مورد استفاده خود قرار میدهد و
بشیوه خاصی آنها را بیان میکند.
یک زبان در عین حالی که بنحوی
پژواک ایدئولوژیک زمانه خود است ، درست در
همان زمان ، زبانهای اعصار و دوره های مختلف
حیات اجتماعی-ایدئولوژیک جامعه ، در کنار هم و
در درون همان زبان به همزیستی ادامه میدهند.از
این نظر ، هر زبانی نه فقط یک مکان تاریخی
دارد، بلکه بعنوان یک فر آیند تاریخی و جاری
در زمان و بمثابه حامل ایدوئولوژی ، مدام در
معرض تغییر است. در عین حال ، هر زبانی بالقوه
، آبستن تحول به زبان های دیگری است.
حتی ممکن است که
زبان امروز ، با زبان دیروز که شعار ها ،
کلمات و طنز و استعاره هائی متفاوت از دیروز
را بکار میبرد ، تفاوتها ئی را پیدا کرده
باشد. از این نظر ، هر زبانی در لحظه ویژه ای
از حیات خود ، از سر تا پا ، چند گانگی زبانی
را نیز با خود حمل میکند.
بنابراین، یک زبان در
هر لحظه ای از حیات خود ، مظهر همزیستی تضاد
های اجتماعی –ایدئولوژیک بین حال و گذشته ،
بین اعصار مختلف گذشته، بین گروه های
اجتماعی-ایدئولوژیک مختلف در زمان جاری ، بین
مکاتب و محافل گونا گون و غیره است ،که هر
کدام شکل و وجه بارز ویژه خود را دارند.این"
زبانهای" چند گانه ، در یک زبان ، به اشکال و
شیوه های متفاوتی همدیگر را قطع میکنند ، در
همدیگر اثر گذاشته و" زبانهای" تیپ های
اجتماعی متفاوتی را بوجود می آورند.
این "زبان های" چند گانه
متبلور در یک زبان ، هر اصول بنیادی و بارزی
هم که برای خود داشته باشند ، بیان نگرش ویژه
ای از جهان هستند و هر کدام با هدف ها ،
برداشت ها و ارزش های خاص خود مشخص میشوند.
در نتیجه ، اشکال و کلمات"
خنثی " در زبان وجود ندارند ، یعنی اشکال و
کلماتی که در این جهان به " هیچ کسی" تعلق
نداشته باشند خود حرف بی معنائی است.
زبان همیشه و بطور کامل ، با
نیات و گویش های گروه های مختلف اجتماعی
تسخیر شده است
و واسطه بی طرفی نیست که به آسانی و براحتی
بصورت ملک خصوصی نیات گوینده درآمده
باشد.نمیتوان آنرا تصرف کرد و وادار به تبعیت
از نیت و یا لهجه معینی وا داشت.بلکه درون هر
زبانی پر از ازدحام جمعیت و نیات متفاوت
دیگران است.
کارگر و توده عامی انگلیسی، از گویش و تلفظ
روشنفکر تحصیل کرده آکسفورد که در آن شکلی از
تبختر اشرافی نهفته است ، بیزار است. به همان
سان ، کسی که انگلیسی را با زبان طبقه اشرافی
و بالای جامعه تلفظ میکند ، با نظر مطلوبی به
گویش توده بیسواد نمی نگرد. هر یک از این نحوه
سخن گفتن ها و لهجه ها، متضمن خطوط و مضامینی
از ارزشها ، نگرش ها و تجربیات متفاوت زندگی
است.معارضه با این لهجه ها ، در عین حال ،
بمعنی معارضه با ارزشهای نهفته در آن لهجه ها
نیز هست.تقاطع لهجه های متفاوت در یک زبان،
خود سمبل ایدوئولوژی های متفاوت طبقات اجتماعی
در جامعه نیز هست. از اینرو، زبان ، فقط
سیستمی از فورم های انتزاعی و صرفا مبتنی بر
یک سلسله از نورم ها نیست.
بلکه
در عین حال، ادراک مشخصی از جهان را در خود
متبلور میسازد که بدلیل چندگانگی حضور زبانی
گروه های مختلف اجتماعی در آن ، کانون پر
تناقضی از ایدوئولوژیهای مختلف ورقیب هم بوده،
و آنها را در خود باز تاب میدهد. بهمین دلیل ،
به درون هر زبانی باید بعنوان دنیای پر تلاطم
در گیریهای اجتماعی نگریست.کارکرد ادبیات این
است که خواننده را وا دار میکند که
ایدوئولوژیهای مختلف را بشناسد که در بسیار ی
از مواقع باهم در تناقض هستند.
در تمامی مواردی
که گوینده ای کلمه ای را ادا میکند ، کلمه ،
حامل بار اجتماعی است و در یک رابطه اجتماعی
بیان میشود که در آن ، زمینه اجتماعی کلمه ،
بر خود کلمه غلبه دارد.بعنوان مثال ، اسم
"فاطمه" در یک خانواده سفید فرانسوی ، معنائی
جز موقعیت" کلفت" ، ودر نتیجه ، موقعیت پائین
اجتماعی را در ذهن نمی آورد.کلمه عربی "عبد "
در مورد برده ، اساسا بصورت اسم جمعی برای همه
سیا هان آفریقا ، چه آزاد وچه برده بکار برده
میشد که بیان یک نگرش تحقیر آمیز نسبت به آنان
بود.کاربرد واژه" سیاه"و "برده" بمعنی کلماتی
مترادف و قابل تبدیل به هم ، در حقیقت نوعی از
رابطه برده دار و برده ، و طبیعی بودن بردگی
سیاهان را نیز بشکل مؤلفه ای از ایدوئولوژی ،
باز سازی میکند.
و یا ما
نمیتوانیم هر کلمه ای را در هر وضعیتی بکار
ببریم. بلکه حوزه ممنوع و مجاز خو درا داریم
که منعکس کننده یک رابطه اجتماعی است.
تعیین حوزه ممنوع و مجاز ، خود از طریق رابطه
قدرت و نوع رابطه آن معین میگردد و یک امر
انتزاعی نیست.آنهائی که قدرت سیاسی را در
اختیار دارند ، معمولا بخش های مهمی از اقتصاد
را نیز کنترل میکنند، و مهمتر اینکه آنان
شرایط گفتمان در جامعه را نیز تعریف میکنند.
در چنین وضعیتی ، آنان ، زبان و کد های رفتار
را و نیز چهار چوبهای فرهنگی گفتمان را معین
می سازند. باین ترتیب ، آنان همیشه یک سرمایه
و قدر ت سمبولیک اضافی تری نسبت به آنهائی که
در قدرت نیستند ، در اختیار خود دارند.
از آنجائی که همه زبانها
بصورت اجتماعی بوجود می آیند و جامعه از گروه
ها و طبقات اجتماعی تشکیل شده است ، خصلت
ارتباط اجتماعی از طریق زبان ، خصلت تحریف
شده ای بخود میگیرد تا بیان مستقیم واقعیت.
هر کدام از گروه
های اجتماعی ، تصویری از خود و دیگران در
ساختمان زبان ارائه میدهند که ذاتاً تحریف شده
است. همانگونه که وضعیت مشابهی در خود حوزه
ایدئولوژی رخ میدهد.چرا که منافع و خواسته
های گروه های اجتماعی ضرورتا خود را بصورت
مستقیمی منعکس نمی سازند ، بلکه این انعکاس ،
وارونه و غیر مستقیم است که از گذرگاه پر
ابهام زبان میگذرد که همانند خود ایدئولوژی ،
که با امکان برداشت و بهره برداری های متفاوتی
از کلمات همراه است.بعبارتی دیگر ، گروه های
مسلط اجتماعی ، با بهره گیری از ابهام نهفته
در ایدوئولوژی، همواره سعی می کنند که منافع
خاص خود را منافع عمومی نشان دهند.
از اینرو ، هم ایدوئولوژی و هم زبان ، تصویر
واژگونه ای از واقعیت را ارا ئه میدهند. آنچه
که در زبان بصورت واسطه طبیعی در مناسبات
مابین انسانها جلوه میکند ، این واقعیت را که
زبان ، بواسطه همین رایطه اجتماعی ، مناسبات
اجتماعی حاکم و رابطه قدرت موجود را نیز باز
سازی میکند .
ولوسینف)
Volosinov) ، زبان
شناس روسی ، معتقد بود که واژه ، حساس ترین
نماد تغییرات اجتماعی است، تغییراتی که در حال
شکل گیری است و هنوز فرم نهائی بخود نگرفته
است و در درون یک سیستم ایدئولوژیک کاملا نظم
یافته و تعریف شده ، جا نگرفته است. با اینهمه
، او ، علائم شناسی (semiology
)در زبان را منطبق با ایدئولوژی میدانست.
از نظر فروچیو روسی-لاندی(F.Rossi-Landi)
، متخصص فلسفه تئوریک و زبان شناس-اجتماعی
برجسته ایتالیایی، زبان و سلطه اقتصادی-
اجتماعی ، پدیده های کاملا مرتبط با همی هستند
و زبان وسلطه اجتماعی و اقتصادی را نمیتوان
از هم تفکیک نمود.
بعنوان
مثال ، انتخاب زبان استاندارد انگلیسی در کشور
انگلیس، تنها یک انتخاب دلبخواهی نبود ، بلکه
سلطه طبقات معینی از جامعه را نمایندگی میکرد.
همچنین ، تبدیل زبان
انگلیسی و یا فرانسه در مستعمرات خود به زبان
اداری و آموزشی ، ابزار حاکمیت و سلطه این
کشور ها علیه مستعمرات را تامین میکرد و صرفا
یک نقش ساده ارتباطی را بر عهده نداشت.
زبان و ایدوئولوژی جنسیت
زبان رایج دنیا
، اساسا زبان مرد است و نه زبان زن. شاید
گرامر اکثر زبان ها و ساختمان درونی آنان ،
بیشتر از هر چیز دیگری این " مردانه " بودن
زبان های دنیا را نشان میدهد که اساسا بر پایه
تقدم و اولویت جنس مرد بر زن شکل گرفته اند.
همانگونه که قبلا اشاره کردم ، گرامر هر زبانی
مسئول برقراری نظم و انضباط در زبان، در برابر
نیروی گریز از مرکز زبان محاوره ای را بر عهده
دارد.لیکن این بر قراری انضباط و تمرکز طلبی
را بشیوه ای خاص ، یعنی بر اساس یک سلسله
مراتبی که در آن جنس مرد در مرکز ساختمان
گرامری زبان نشسته است انجام میدهد. در هیچ
زبانی ، ضمیر مونث ، قبل از ضمیر مذکر نیامده
است و همیشه اولویت با ضمیر مذکر است، که خود
بازتابی است از سلطه مرد در جامعه و سمبلیزه
کردن آن در خود زبان.
اگر ضمائر و کلمات ،بعنوان سمبل ها منعکس
کننده رابطه اجتماعی نابرابر جنسی بین زن و
مرد است ، این سمبلیزه کردن ، بنوبه خود ،
رابطه قدرت و تسلط مرد در جامعه را باز سازی
میکند و تداوم آنرا تضمین میکند. به سمبل ها و
کلمات باید بمثابه رابطه ایدئولوژیک و رابطه
قدرت نگریست ونه علائمی خنثی و بیطرف. حتی
زبان آفرینش در تمامی مذاهب ، بر پایه آفرینش
مرد تنظیم شده است. خداوند اول آدم را می
آفریند و خلقت حوا بعد از اوست. هیچ پیغمبر و
امام مونثی در تاریخ وجود ندارد. تمام ملائک
مقرب خدا در آسمان نیز بلا استثنا ء ، از
جبرئیل و میکا ئیل و عزرائیل و غیره ، صفت"
نر" دارند، که در مجموع، دستگاه حکومتی و
بوروکراسی خدا در آسمان را تشکیل میدهند.
حتی خود خداوند که بظاهر با
جنسیت معینی عنوان نشده است ، لیکن تماما با
صفات جنس "نر" مشخص میشود که بیانگر قدرت
وسلطه او ، یا بعبارتی دیگر، سلطه مرد بر جنس
زن است . نام خدا نیز در زبانهای فرنگی با نام
های
Father،
Lord
،
Kingو
در زبان فارسی و عربی و ترکی ، با نام های
"رحمان " و"رحیم" و "قدرت"و "قادر" و صفات
مشابهی نامیده شده اند که همگی صفات مذکّر
هستند. و یا پسوند نام "الله" در هر جائی که
بانام بنی بشری مثل " عزت الله" و" نصرت الله"
و اسامی شبیه آنها نامگذاری شده است ، همگی به
جنس نر تعلق داشته اند. در هیچ مذهبی ،
خداوند با صفت زنانه ای نا میده نشده است. در
اساطیر یونانی که بیان مرحله رب النوع ها و
مرحله پیش از تکوین مذهب تک خدائی است ، باز ،
زئوس خدای خدایان بالاخره موجود نری است و در
بساط خدایان اولمپ ، تمام امور خدایا نی که با
قهر و خشم وقدرت سر و کار دارند، نظیر تایتان
و و لکان و هر کول و غیره، بر عهده خدایا نی
است که مذکر هستند.فقط اموری نظیر باروری و یا
موسیقی و امثال آنها به الهه ها سپرده میشود
که بی شباهت به خانه داری و تربیت بچه ها
نیست.
در نتیجه ، خود کلمه و سمبل
ها ، رابطه تمایز جنسی و رابطه فراتری و
فروتری ، و به عبارتی دیگر ،رابطه سلسله مراتب
و قدرت اجتماعی را در خود متبلور می سازند.
اگر کروموزوم آدمی ، موجب
تفاوت بیولوژیک در سکس بین دو جنس زن و مرد
میشود و نمیتوان آنرا را علت تبعیض تلقی کرد،
در مقابل ، تبعیض جنسی (
gender discrimination
) کاملا جنبه اجتماعی داشته و رابطه و سلسله
مراتب اجتماعی را منعکس میکند.تفاوت زن و مرد
بعنوان یک تمایز در سکس زن و مرد ، یک تفاوت
بیولوژیک طبیعی است که در تمام موجودات طبیعت
وجود دارد.لیکن واژه
gender
، بر این تفاوت بیولوژیک ، یک نقش اجتماعی
میدهد و آنرا به تفاوت اجتماعی تبدیل می کند و
بلافاصله زن را در سلسله مراتب اجتماعی متفاوت
، مقوله بندی می کند.
خانم سیمون دو بوار، نویسنده فرانسوی معتقد
بود که آدم زن به دنیا نمی آید ، بلکه بعدا زن
میشود. نامگذاری "زن" بر روی یک موجود انسانی
، در حقیقت بمعنی سمبلیزه کردن موقعیت فروتر
و در جه دوم او در برابر مرد است. از اینرو،
خود کلمه ، رابطه قدرت نابرابر را انعکاس
میدهد .این رایطه قدرت ، از طریق ارتباط
زبانی عینیت بیرونی می یابد ودر عین حال در
درون خود زبان خصلت ماندگاری بخود میگیرد. به
عبارتی دیگر ، ما از طریق ارتباط زبانی ، نقش
های اجتماعی معینی را برای خود بوجود می
آوریم که بواسطه کلمات موجود بیان می گردند و
معنای خود را از گفتمان هائی بر میگیرند که در
متن آنها بکار برده میشوند. استفاده از زبان
در گفتمان ، مثلا اطلاق واژه" زن" بر کسی
بمعنی تعیین موقعیت پائین و تابع او نسبت به
مرد است ، که رابطه قدرت نا برابر بین زن و
مرد و سلطه مرد بر زن را با بکار گیری دو واژه
سمبولیک ، مادّیت می دهد.
استعاره و بکارگیری واژه هائی
سمبولیک ، که در آثار نویسندگان و تمثیل های
عادی مردم به وفور میتوان مشاهده کرد،هم
انعکاسی است از رابطه جنسی نابرابر و هم
قدرتی نابرابر در جامعه و هم مؤلفه های تداوم
و بقای حیاتی چنین رابطه اجتماعی
.
حتی زمانی که پای مستعمره چیان
اروپایی به قاره جدید تازه کشف شده آمریکا باز
میشد ، همان ذهنیت و ایدوئولوژی حاکم در
مناسبات خود را در مورد سرزمین های تازه و
مردمان بومی آن بکار می بردند. استعاره "
امریکا" ، سمبلی از زن باکره ای بود که
میتوان آنرا تصرف کرد ودر اختیار گرفت.
Amerigo
Vespucci،
دریا نورد و کاشف ایتالیائی ، زنان بومی دنیای
جدید را موجوداتی "حشری" می نامید که در
انتظار مرد سفید هستند. این استعاره ها ، تنها
واژه هائی برای توجیه و حقانیت دادن به حمله و
تصرف و تجاوز نبودند.بلکه در عین حال ،
انعکاسی بودند از دنیائی که مرد اروپائی در آن
می زیست و نوع رابطه ای که با همزاد خود ،
یعنی زن ، داشت و دو مرتبه همین استعاره ها و
زبان جنسی و نگرش فروتر نسبت به زن ، در جامعه
اروپایی بازگشت داده میشد و بصورت ابزاری
ایدوئولوژیک در باز سازی رابطه جنسی و قدرت
نابرابر در همان سرزمین اصلی اروپا بکار گرفته
میشد .
زبان جزو لاینفکی از کل زندگی
اجتماعی بوده و تنها کدهای ساده ای برا ی
ارتباط نیست.زبان جنسیت ها
نیز بنوبه خود،
کد هائی هستند که به تداوم و حفظ نهاد های
تمایز جنسی یاری رسانده و آنرا حفظ می کند.
زبان و
هویت ملی
چه بی پروا و شجاعی ای
اسپانیايی
دلیر و نرم سخن،
که با زبان و
با شمشیر خویش فتح می
کنی.
Calderon de la
Barca
زبان تنها وسیله
ای برای کنش و واکنش بین افراد ، وسیله ای
برای ارتباطات اجتماعی ویا ابزار عملی برای
اداره دستگاه دولتی ، چه دولت مدرن امروزی وچه
دولت دنیای قدیم نبوده و نیست .بلکه ابزار
قدرت و ارزش سمبولیک در جامعه نیز هست.
با اتخاذ زبانی معین ، یک گروه جمعیتی و یا
ملیتی معینی در جامعه میخواهد هویت خود را به
عالم و آدم اعلام کرده و هویت کل جامعه را
فقط با هویت خود مشخص نماید. در واقع ، هویت
دیگر گروه های جمعیتی و یا ملیت های دیگر در
جامعه ، فقط زمانی وجود دارند که دیگر وجود
نداشته باشند .
بعبارتی ساده تر ، تنها با
انحلال خود در زبان گروه حاکم و محو خود
میتوانند بعنوان گروه جمعیتی "وجود" داشته
باشند. معروف است که ژنرال کاستر، ژنرال نژاد
پرست و مسئول کشتار گروه های بزرگی از سرخ
پوستان در آمریکا ، می گفت که بهترین سرخ
پوست آنست که زیر خاک خوابیده باشد. منطق
آنهائی که زبان خودرا تنها زبان حاکم در جامعه
اعلام میکنند ، در واقع مستقیم و غیر مستقیم
، ضرورت و حکم نابودی
زبان های دیگر در جامعه را
اعلام کرده اند.
تا
آنجائی که زبان به عنوان یک واسطه ارتباطی
صرف در بین آدم ها مورد استفاده قرار میگیرد ،
شاید بتوان گفت که هیچ زبانی"نیت بدی" را بیان
نمیکند و یک واسطه ارتباطی بظاهر بی طرفی است
. چرا که انسان یک موجود اجتماعی است و بدون
این ارتباط نیز جامعه انسانی نمیتواند وجود
داشته باشد. این درست شبیه ارزش مصرف در یک
کالا ست.هیچ کالایی ، دنیای پیچیده نهفته در
خود را در بازار خرید و فروش به نمایش
نمیگذارد. لیکن بدون ارزش مصرف در کالا ، دیگر
جنبه ها و ارزش های پنهان شده در آن نیز
مادّیت پیدا نمیکند.
زبان نیز ضمن اینکه یک واسطه
اجتماعی است ، حاوی ارزشهای متفاوت سمبولیک
نیز هست. زمانی که یک گروه جمعیتی ، زبان خود
را زبان کل جامعه اعلام میکند ، از آن بعنوان
یک موتور ایدوئولوژیک و یک موتور سیاسی ، از
جنبه ی واسطه ارتباطی زبان استفاده میکند . در
نتیجه استفاده از زبان ، همیشه ودر همه جا با
نیات معینی همراه است که در درون این واسطه
ارتباطی قرار گرفته است و جزء لاینفک آنست.
تلقی بسیط از زبان ، بعنوان یک وسیله ارتباطی
صرف در بین آدمها ،برداشت عامیانه ایست . درست
مانند اینکه حیات پیچیده بیولوژیک را یک واحد
تک یاخته ای تلقی کنند.
اعلام اینکه ، یک زبان ، زبان
رسمی و زبان ارتباطی کل جامعه است ، بمعنی
اعلام ارزش سمبولیک بر تر نه فقط آن زبان
،بلکه هویت برتر آن گروه جمعیتی و یا ملی است
که زبان آن ، زبان رسمی کشور بیان شده است. از
اینرو، زبان به صورت واسطه تبعیض و تمایز خود
از دیگر ملیت ها عمل میکند و گوئی مرز تشخیص
خود از بیگانه است.
تصادفی نیست که وقتی یک زبان
، زبان رسمی کشور اعلام میشود ، بقیه زبان های
متداول در بین ملیت های دیگر در همان کشور
نیز،زبان بیگانه شمرده میشوند .
از نظر تاریخی ،هویت ، یعنی
توانائی ذهنی انسان در متمایز کردن خود از
دیگران ، نخستین محرکه در توسعه انسان بوده و
زبان عامل عمده ای در این تمایز گروه های
انسانی از هم بوده است. یعنی هویت فرد تا
آنجا رشد میا بد که تصویر قابل اتکائی از
"خود" در برابر" د یگری " ارائه میدهد.
قومیت ، ابتدائی ترین بعد
هویت در ساختن جامعه بشری بوده است ، که در آن
، زبان نقش و وسیله ی اولیه و صیقل یافته ترین
واسطه در کنش و واکنش میان افراد در پی ریزی
هویت قومی را برعهده میگیرد.در عین حال ، زبان
، شاخص ترین عامل تمایز یک قوم و ملیت از
دیگری است.
شا ید بتوان گفت که بهترین
دلیل در اینکه زبان مؤلفه اساسی در ساختن
قومیت ها بوده است ، مفهوم "بربر " در دنیای
باستان بوده است.این واژه ابداع یونانیان برای
حفظ و بالا شمردن موقعیت فرهنگی خود در مقابل
غیر یونانیان بود. از نظر یونانیان ، معیار
تشخیص یونانیان از دیگران ، زبان آنان بود و
واژه
Barbaros
، یعنی کسی که
زبان یونانی را تر و تمیز و فصیح صحبت نمیکند.
بهمین جهت ،همه فرهنگ های محلی در اطراف
سرزمین یونان را بعنوان زبان های "بربر " لقب
داده بودند.
تنها فرهنگ هائی که
از شاخص فرهنگ و تمدن شناخته شده بالائی
برخوردار بودند، نظیر رومیان و مصریان ، در
نظر آنان هم عرض با یونانی تلقی می شدند.
با آغاز عصر
هلنی در قرن سوم پیش از میلاد ، عنصر تازه ای
در رابطه زبان با قومیت ، وارد آن شد و آن
عبارت بود از اهمیت مفهوم و ایده جهان وطنی
برای زبان یونانی. با اینهمه ، ایده جهان وطنی
هلنی ، در ذات خود همچنان قومی بود. اخلاف
یونانی ، مصری ، رومی و پارسی و فنیقی ، تنها
در صورتی بعنوان عضو برابر با افراد جامعه
یونانی پذیرفته می شدند که شیوه زندگی هلنی
اتخاذ میکردند و اندیشه و عقاید خود را به زبا
ن یونانی بیان میکردند. در بسیاری از مناطقی
که یونانیان بر آنها مسلط بودند ، جهان وطنی
هلنی ، بر حول پذیرش دوزبانگی جریان داشت که
در آن ، زبان قومی محل ، نقش زبان مادری و
زبان یونانی ، نقش زبان یک تمدن جهان گرا را
بر عهده داشتند.بنابر این ، زبان همچنان نقش
قوم سازی خودرا در این دوره نیز همچنان
نگهداشت.
در تاریخ اروپا ، دوره های
معینی وجود داشته است که زبان نقش مهمی در
ایجاد قومیت ها در آن بازی کرده است.در این
رابطه میتوان از چهار دوره مشخص تام برد :
1-دوره گذار از دنیای باستان
به دوره آغازین قرون وسطی که با شکوفائی فرهنگ
ایرلندی، انگلو-ساکسون و فرهنگهای آلمان قاره
ای همراه است.
2-قرون وسطی که زبانهای منطقه
ای رمانش(
Romance
)
، اسلاو ( یعنی زبانهای بلغاری قدیم و روسی
قدیم) و فرهنگ های شمال اروپا((Nordic
، دانمارکی، سوئدی ، نروژی و ایسلندی
شکل
میگیرند.
میتوان گفت که از این زمان
ببعد ،قومیت مرتبط با زبان ، اساسا از طریق
زبان نگارشی توانست پیش برود.
3- عصر جنبش های پرو تستان در
قرون شانزده و هفده ، بویژه در میا ن فنلاندی
ها ، استونیا ئی ها، سوربیان ها و، اسلوانی ها
، لاتویا نی ها و رمانش ها که در آنها زبان
استاندارد ادبی ، نقش یک سلاح سیاسی را ایفاء
میکرد.
4- عصر روشنگری
که در طی آن ، بویژه در قرن هیجده ، ایده زبان
بمثابه سازنده فرهنگ ملی گسترش می یابد که ،
بیشتر محصول یک نوع استدلال روشنفکری بود. در
حقیقت ، ایدوئولوژی زبان ملی بمعنی همساز
کردن گرایشات پیشین هویت قومی با اندیشه های
سیاسی عصر روشنگری بود و بعنوان سازنده بزرگ
فرهنگ ملی و سمبل منحصر بفرد دولت –ملت ، تا
دوره ادغام اروپای غربی ، ادامه یافت.
ایده
زبان رسمی و یک ملت و یک زبان
مفهوم ملت،
ابداع عصر روشنگری در ترسیم ذهنی یک جامعه ای
بود که رشته هائی از قومیت و زبان مشترک و
زندگی در محیطی واحد و گاها مذهبی مشترک آنان
را از دیگران متمایز میکرد.
خود واژه ملت ، مشتقه ایست از
واژه لاتین
natio
که در اواخر قرن
چهارده میلادی ، بیشتر در بین محصلین و
دانشجویان در کالج ویا در دانشگاه پاریس بکار
برده میشد و دلالت بر محل و سرزمین های معینی
میکرد و میخواستند که با آنان بر اساس اصول و
قوانین آشنای محل خود رفتار شود.بهمین جهت ،
دانشگاه پاریس در آنزمان ، به چند ملت تقسیم
شده بود.همین روش ، بعدا توسط دانشگاه پراگ
نیز بکار برده که دانشجویان آن به چند ملت رده
بندی می شد.
مبنای
ایدوئولوژیک جریان اندیشه ای که ملت و به تبع
آن نهاد سیاسی ای بنام دولت –ملت را بوجود می
آورد، از سرچشمه فکری عمدتا دوگانه ای تغذیه
میکرد :عصر روشنگری در فرانسه ، و رمانتی سیسم
در آلمان.
دعوی اساسی در روشنگری فرانسه از عنوان کردن
مفهوم ملت ، اولویت مردم وحق حاکمیت او بود.
در نتیجه ، دموکراتیزه کردن ساختار دولت و
اداره آن توسط مردم تجسم یافته در ملت ، کلیدی
ترین عنصر در ایده ملت بشمار میرفت.
برخلاف فرانسوی ها که از
تجربه طولانی دولت برخوردار بودند، وا انقلاب
کبیر فرانسه ، با انتقال حاکمیت از پادشاه و
مذ هب به ملت ، به این ترسیم ایدوئولوژیک ،
مادّیت عملی و سیاسی میداد، برای متفکرین و
فلاسفه آلمانی ، تعریف ایده و مفهوم ملیت
آلمان و نیز عنصر اساسی در آن، که از حدود
سیصد و پنحاه شاهزاده نشین کوچک وبزرگ تشکیل
شده بود ، خود سوال بزرگی بود.
در اندیشه روشنفکران عصر
روشنگری در قرن هیجده و حتی پیش از آن، در
ترسیم ذهنی اجتماع انسانی ایکه ملت را بوجود
می آورد، بر ریشه های قومی گذشته های بس دور و
نیز خاستگاه متفا وت نجباء و مردم عادی تکیه
میشد.لیکن بدنبال انقلاب فرانسه، و بویژه بعد
از عصر ناپلئون ، مرکز ثقل تاکید به فرهنگ
مشترک همه طبقات اجتماعی در دولت-ملت انتقال
یافت. رمانتی سیسم آلمان ، نقش مهمی در این
چرخش نقطه تاکید ایفاء کرد.فلاسفه وروشنفکر
انی نظیر هردرHerder
، ،فیخته،
لسینگ،فرایهر فون اشتاین و کلوپشتاین ، در
تمایز هویت آلمانی بعنوان ملت ، بر تداوم زبان
مشترک و تداوم زندگی مشترک حاملین یک زبان
مشترک در یک واحد جغرافیائی تاکید ورزیدند.
هردر می نویسد:
آیا ملیت، چیزی
گرامی تر و عزیز تر از سخن پدران خویش دارد؟
در کلام آن تمامی اقلیم اندیشه ، سنتها ،
تاریخ ، مذهب و شالوده های زندگی ، و تمامی
قلب و روح آن قرار دارد.محروم کردن یک ملت از
سخن خود ، بمعنی محروم کردن وی از جاودانه
ترین صفت اوست..قلب هر مردمی با زبان او
آفریده میشود.
در نتیجه ، رمانتی سیسم آلمان
در تعریف خود از ملت ، بر جسته ترین شاخص
هویت ملیت را در زبان مشترک می دید. با اینهمه
، تا زمان آدولف هیتلر، مردم آلمان ، بدلیل
منشاء ساکسونی ، باواریائی ، سوا بینی
Swabian
ویا
فرانک خود ، خو درا آلمانی میدانستند که زبان
همدیگر را غالبا از طریق زبان نگارشی و
استاندارد می فهمیدند و هم گونی زبانی کامل
وجود نداشت.
میتوان گفت که بسیاری از
زبانهائی که امروز در اروپا ، زبان ملی تلقی
میشوند ، در قرن نوزدهم ، بمفهوم واقعی کلمه
وجود نداشتند.منشاء بسیاری از این زبانها ،
همانند خود خاستگاه قومی ملتها ، در تاریکی
زمان گم میشوند ، لیکن بعنوان یک زبان جاری ،
آفریده های عصر جدید ، و بویژه بعد از انقلاب
فرانسه هستند.
تصویر اروپای
عصر روشنگری از زبان ، تصویر چندان پیچیده ای
نیست. انبوه توده مردم روستائی بی سواد ، با
زبا نها و لهجه های گوناگونی از زبانها سخن
میگویند که زبان نوشتاری نیست و زبان نوشتاری
نیز خود اشکال متفاوتی دارد: زبان درباری،
زبان آفرینش ادبی و فلسفی، زبانهای آموزش
مذهبی ، زبان ثبت املاک و دارایی ها، زبان
اداری، زبان آموزش ابتدائی، زبان آموزش
دبیرستانی،و زبان دانشگاهی. در چهار چوب یک
دولت ، مجموعه این زبا نها هنوز یک کاسه
نبودند. مثلا در آلمان پروتستان ، زبان آموزش
مذهبی و زبان آموزش ابتدائی به زبان آلمانی
بود ، زبان آموزش دبیرستانی غالبا به زبان
لاتین و زبان دربار و بیان ادبی، به زبان
فرانسه.
بسیاری از نوشته های لایپنیتز
Leibniz
،فیلسوف آلمانی ، به زبان لاتین و فرانسه است
حال آنکه خود معتقد بود که نمیتواند تصور کند
که نوشتار مقدس را زبانی بهتر از زبان آلمانی
بیان کند.
تا زمانی که
مردم در یک دنیای شفاهی زندگی می کردند ،
رابطه ای ضروری بین زبان محاوره ای مردم و
اقلیت با سواد وجود نداشت. و نیز تا زما نی که
امور تخصصی ، نظیر دستگاه اداری دولت ، در
اختیار اقلیتی نخبه بود ، باز هیچ یک از این
زبا نها ، بمفهوم دقیق کلمه ، زبانهای زنده ای
نبودند. زبان سازمان اداری در هند در سال
1830، زبان فارسی بود که مردم هند آنرا نمی
فهمیدند. وقتی انگلیسی ها زبان اداری در هند
را از فارسی به انگلیسی تغییر دادند ، باز هم
مردم هند آنرا نمی فهمیدند. و یا زبان رسمی در
پارلمان اطریش در سال 1850 ، زبان لاتین بود
که ربطی به زبان مردم نداشت. همچنین ، زبان در
باری در تمام کشورهای اروپا، زبان فرانسه بود
که برای توده مردم این کشور ها زبان بیگا نه
ای بشمار میرفت هرچند که زبان فرانسه در غالب
این کشورها ، زبان ادبی نیز تلقی میشد. اگر
کسانی بیسواد بودند و میخواستند با کسانی که
به زبانهای دیگر حرف می زدند ، تماس بگیرند ،
باید به کسانی که به آن زبان آشنائی داشتند و
یا افراد تحصیل کرده ای که شکل ساده و ملغمه
ای از آن زبان را بلد بودند ،تکیه کنند.
بو جود آمدن زبان های ملی در
اروپا در پایان قرن هیجدهم ، یک چرخش بزرگ
سیاسی و ایدوئولوژیک در اروپا بود. اساس و
مساله اصلی در مورد زبان استاندارد و واحد
ملی ، مسا له دموکراتیک بود ونه فرهنگی.
بعبارتی دیگر ، اصل مساله ، نه در برقراری یک
امکان و واسطه ارتباطی بین بخش های مختلف مردم
، بلکه در رابطه مردم و حاکمیت قرار داشت. تا
زمان انقلاب فرانسه ، که حق حاکمیت از آن
امپراتور و سلسله های پادشاهی در اروپا بود ،
نیازی به برقراری رابطه بین زبان حاکمیت و
مردم نیز وجود نداشت و زبان مردم و زبان
حاکمیت سیاسی دو پدیده بیگانه نسبت بهم بودند.
زبان واحد ملی ، وقتی مهم شد که شهروندان
معمولی و مردم عادی ، به مؤلفه ای در حاکمیت
تبدیل شدند. از این پس ضروری بود که زبان
حاکمیت و مردم یکی گردد ، چرا که بنا به تئوری
، و در تصویر ذهنی جامعه در اندیشه ور زان
عصر روشنگری ، حق حاکمیت از آن مردم بود که در
ملت تبلور می یافت ، و یگانگی حاکمیت و مردم
در چهره دولت-ملت ، یگانگی زبان آنرا نیز
میطلبید. لازم بود که توده مردم ، اگر مردم
مشارکتی نیز در حاکمیت نداشته باشند ، دستکم
زبان حاکمیت را باید بفهمند. بنابراین ، در
ذهن رهبران سیاسی ، ضروری مینمود که بین زبان
نوشتاری که تا زمان انقلاب فرانسه ، ربطی به
مردم نداشت ، و زبان محاوره ای مردم عادی ،
پیوند ارگانیکی برقرار گردد. دقیقا در همین
رابطه بود که آموزش همگانی برای شهروندان
فرانسوی ، بهر زبانی که در داخل فرانسه حرف
میزدند ، بیک امر حیاتی تبدیل شده بود. نفس
تبدیل شدن زبان به وسیله نگارشی ، خصلت محلی و
لهجه ای آنرا نیز از بین میبرد.
همین مساله در
آمریکا نیز که محصول یک عصر و یک انقلاب
دموکراتیک بود ، اهمیت اساسی پیدا کرد و یک
مهاجر برای اینکه شهروند آمریکائی تلقی شود ،
باید امتحان زبان انگلیسی میداد. اینکه مردم
در بین خود به چه زبانی میخواندند ویا می
نوشتند ، مانند آزادی مذهبی ،به کسی ربطی
نداشت .
در جاهائی که زبان مسلطی ، چه
در حوزه زبان محاوره ای و چه در حوزه زبان
نگارشی وجود نداشت ، و یا عکس العمل ملیت های
دیگر را بر می انگیخت، وضعیت کاملا فرق
میکرد.در امپراتوری چند زبانه هابسبورگ ، زبان
عمومی در مدرسه ، بیک مساله سیاسی تبدیل گردید
،همانگونه که بعدها مسا له مشابهی را در
بلژیک و فنلاند نیز بو جود آورد. از اینرو ،
بر اساس قانون ملیت در مجارستان 1868 ، مردم
باید در مدرسه در دوره ابتدائی و تحت شرایطی
در دبیرستان ، حق داشتند به زبان مادری خود
تحصیل کنند و نیز بتوانند به زبا ن مادری خود
با مقامات دولتی تماس بگیرند ودر صورت عدم
امکان تماس مستقیم ، میتوانستند از مترجم
استفاده کنند. لیکن برای بر خورداری از این حق
، باید به ملیتی تعلق میداشتند.
ایده زبان ملی که در بین
روشنفکران روشنگری شکل گرفته بود ، بمثابه
میثاقی تلقی میشد که افراد یک ملت را با هم
متحد میکند ، و بعنوان" ملت زبانی" تعریف
میشود.پس از انقلاب فرانسه ، زبان فرانسه، به
زبان انحصاری زبان آموزشی و خود آگاهی تمام
ساکنان فرانسه ، بی توجه به این که فرانسوی ،
باسکی ، کاتالان ، برتون ، اوسیتان ، آلمانی و
یا فلامان هستند ، تحمیل گردید. ایده ملت
زبانی ، درطی قرن نوزدهم ، بعنوان یک ابزار
سیاسی در تمامی کشور های اروپائی مورد استفاده
قرار گرفت . کشور یونان که بعد از فرانسه ،
اولین کشوری بود که با اعلام دولت –ملت در
1822، حق تعیین سرنوشت خود را بر پایه زبان
یونانی در شکل دادن بر پایه فرهنگ یونانی بنا
نهاد.
سیستم یک زبان و
یک ملت ، به رویای دولت- ملت تبدیل گردید و
وجود کشورهای چند زبانه ای نظیر سویس ، امری
غیر عادی تلقی می شد. از اینرو، مساله آموزش
دوره ابتدائی ، به موضوع جدال سیاسی تبدیل
گردید و در واقع ، میدان اصلی جنگ سیاسی نیز
در همانجا بود. زیرا در کشور هائی نظیر هلند و
دانمارک ، تا زما ن جنگ جهانی دوم ، در بین
گروه سنی 15-19 تعداد کسانی که به دبیرستان را
ه پیدا کرده بودند ، تنها دو در صد جمعیت را
تشکیل میدادند.
در نتیجه ، موضوع زبان ، دیگر موضوع کاملا
سیاسی برای نخبگان سیاسی در دستگاه دولتی
تبدیل گردید و جنبه فرهنگی آموزش زبان ویا
خصلت ارتباطی آن، بی رنگتر شد.
در کشور ها ئی که چند ملیتی
بودند ، لیکن ملیتی
معین وزن غالبی
داشت ، یکسان سازی زبانی و همساز کردن زبان
واحد با ملیت غالب و عملی کردن تئوری یک ملت و
یک زبان ، معمولا با کشتار و سرکوب و پاک سازی
نژادی همراه بوده است که هزاران فرسنگ از اصل
ایده دموکراتیکی که در ذهن و جان اندیشه ورزان
عصر روشنگری بود ، فاصله داشت. در آستانه جنگ
جهانی دوم ،در کشوری مثل لهستان که امروز
عمدتا تک ملیتی است ، 30 در صد جمعیت را غیر
لهستانی ها تشکیل میدادند. استقرار زبان واحد
ملی ،با تلفات و هزینه انسانی سنگینی انجام
گرفت. یهودیان آن کشور را که به زبان یدیش حرف
میزدند ، قتل عام کردند ، آلمانی ها را بیرون
راندند و لیتوانیائی ها ، بلوروس ها و
اوکراینی ها را از لهستان جدا کرده و به شوروی
ملحق ساختند و یک پارچگی و تئوری یک ملت ویک
زبان تحقق یافت!
در تمامی قرن نوزدهم ، ایده
زبان ملی ، بیشتر بصورت یک ابزار سیاسی توسط
نخبگان سیاسی در رقابت های ناسیونالیستی مورد
دستکاری قرار گرفت و ملت های بزرگ باصطلاح"
تاریخی" ، دولت های خو درا بضرر دولت های
کوچک تحکیم بخشیدند.
زبان که در ذات خود یک پدیده
ایدوئولوژیک بود ، با ایده آلیزه کردن تئوری
یک ملت و یک زبان ، استفاده ابزاری از آن نیز
خود ایدوئولوژیزه گردید و پایه ستم ملی از
طریق تحمیل یک زبان علیه زبان های دیگر را
فراهم ساخت. باین طریق ، ستم ملی پنهان در
پشت ایده یک ملت و یک زبان نیز خود بصورت یک
ایدوئولوژی
در آمد.
زبان و
سلطه سیاسی و اقتصادی
سلحشور نیک من! همانگونه که
تو گفتی، باید قوانینی برای حمایت از پیکر
دانش بدست آمده وجود داشته باشد.
مثلا: یکی از شاگردان محجوب و
دقیق مانرا در نظر بیار: او از نخستین دروس
گرامر خود دفترچه یا داشت کوچکی را نگه داشته
است که پر از عبارات است.
بعد از بیست سال دوختن چشمان
خود به لب های معلم خود توانسته است یک ذخیره
معنوی دراین تجارت بسازد: آیا این درست مثل یک
خانه یا پول ، مال او نیست؟
کفش شیطان
P.Claudel
یکی از مختصات
سیستم سرمایه داری، کالایی کردن توانائی های
ذهنی انسان و تبدیل آن به سرمایه مادی است.
در این میان ، زبان نیز هم
نقش واسطه کالایی و انباشت سرمایه را ایفاء
میکند و هم خود بعنوان جزئی از توانائی ذهن
انسان ، شکل کالایی پیدا میکند و به بخشی از
سرمایه تبدیل می شود.
اگوست کنت می
گوید که" زبان، نوعی از ثروت را تشکیل میدهد.
ثروتی که همه میتوانند از آن استفاده کنند بی
آنکه کاهشی در انبار ذخیره انجام گیرد، ثروتی
که به همه جامعه امکان بهره گیری از خود را می
دهد. زیرا همه افراد جامعه که آزادانه در این
گنجینه عمومی شرکت میکنند ، نا آگاهانه بر حفظ
آن یاری می رسانند".
در این ترسیم
کمونیسم زبانی ، که بطور رایگان در اختیار
همگان است و میتوان آزادانه و هر زمان بدان
دست یافت ، بی آنکه کسی حق تملّک آنرا داشته
باشد ، اگوست کنت ، مصادره سمبولیک زبان را
در هاله ای از مشارکت وهم آلود می پوشاند.
زیرا زبان ، مانند هر سرما یه ای ، صا حبان و
هیات مدیره کنترل کننده خود را دارد. لیکن
اینکه کدام زبان و کدام لهجه ای در یک زبان
باید این شمای سمبولیک "ثروت عمومی " را بخود
گیرد ، خود محل مبارزه سیاسی ، مبارزه قدرت و
سلطه سیاسی و اقتصادی بوده است. برقراری تعادل
اجتماعی و سیاسی جدید بعد از این پیکار، "
مشروعیت " قدرت سمبولیک کدام زبان را تعیین
میکند و قدرت سمبولیک ، با قدرت سیاسی و
اجتماعی گروه های معین اجتماعی گره خورده است.
زبان رسمی ، چه
در تکوین و چه در استفاده اجتماعی خود ، با
دولت مرتبط است. در فرآیند تشکیل دولت است که
شرایط برای یک بازار واحد زبانی ، که در آن
زبان رسمی نقش مسلطی را بازی می کند ، بوجود
می آید. این زبان دولتی در مراسم و مکان های
رسمی ، نظیر مدارس و ادارات دولتی و نهاد های
سیاسی بصورت اجباری در می آید. آنگاه ، زبان
دولتی خود حالت یک اصل تئوریکی را پیدا میکند
که تمام امور مربوط به زبان با آن سنجیده
میشود.این
قانون حاکم بر زبان ، هیات قضات ، یعنی
متخصصین گرامر ، و ماموران اجرائی خود در شکل
معلمین را دارند و " فرهنگستان" به دیوان عالی
زبان و لغت نامه به بایگانی آن تبدیل میشود.
در اروپا ، در فرایند " ملت "
سازی بود که ضرورت زبان استاندارد و تحمیل آن
به مصرف کنندگان آن بوجود آمد.
در فرانسه پیش از
انقلاب، وحدت زبانی با شکل گیری دولت سلطنتی ،
از قرن 14 ببعد آغاز شده بود و استفاده از
لهجه های محلی که با شکلی از نگارش همراه بود
و در ادارات محلی از آن مورد استفاده قرار می
گرفت و نیز زبان ادبی و شاعرانه (
pays d’oc
) بود ، همچنین
استفاده از نوعی زبان تصنعی، که در سرتاسر
فرانسه معمول بود ، جای خود را به تدریج به
زبانی داد که در مناطق مرکزی فرانسه(pays
d’ oil) و بویژه در
بین محافل تحصیل کرده پاریسی از آن استفاده
میشد. ارتقاء این زبان به زبان رسمی و اداری
، که آنرا به زبان نگارشی و پژوهشی در کشور
تبدیل میکرد ، دیگر زبانهای مورد استفاده توده
مردم را به زبانهای باصطلاح "دهاتی" (
patois)
تنزل میداد. با انقلاب فرانسه و اعلام زبان
رسمی بعنوان" زبان ملی" در کشور ، به بور
ژوازی محلی ، کشیش ها ، معلمین که عمدتا
موقعیت خود را مدیون تسلط خود بر زبان و بیان
بودند ، به آنان امکان غیر رسمی تسلط انحصاری
بر سیاست و امکان ارتباط با دولت مرکزی را
میداد. هدف سیاسی تحمیل زبان "مشروع" در
برابر لهجه ها و زبان "دهاتی" ، پایدار کردن
موقعیت حاکمیت جدید بود، و بر اساس تئوری
کندیاک(Condillac)
، زبان وسیله ای بود برای متمایز کردن حاکمیت
جدید از نظام پیشین.
اصلاح زبان ، تصفیه آن از واژه های مور د
استفاده نظام پیشین ، جدال علیه لهجه و زبان
های محلی و ممنوع کردن انها ، تحقیر و مسخره
کردن آنها ، تنها از ضرورت تکنیکی و اداری
ارتباط با مناطق مختلف کشور ناشی نمی گردید ،
بلکه جوهر آن جدال سمبولیک بر سر قدرت بود. از
اینرو ، واژه سمبولیک "ملت" و هم خط کردن
"زبان ملی" با آن ، تنها از نیاز تکنیکی برای
ایجاد ارتباط بین ارگان های حکومتی و حاکمیت و
مردم ناشی نمی گردید ، بلکه میخواست ، سلطه
قدرت جدید را پایدار سازد.
در ایران ، کودتای رضا خان و
اعلام زبان فارسی بعنوان زبان رسمی و تنها
زبان آموزشی کشور ، از مضمونی متفاوت ، لیکن
از منطقی مشابه تبعیت میکرد. تبدیل زبان فارسی
به زبان رسمی و آموزشی کشور ، از نیاز فرهنگی
و اداری ارتباط بین نقاط و لایه های مختلف
جمعیت در کشور ناشی نمی گردید ، بلکه هدف
سیاسی یک جا به جائی مهم در قدرت را دنبال
میکرد. بر خلاف فرانسه و دیگر کشور های اروپا
که نقش اصلی زبان آموزشی ، تثبیت قدرت سیاسی
طبقات اجتماعی جدید در جامعه بود ، و از این
نظر ، هم خط کردن زبان آموزشی و دولت-ملت تا
زمان معینی نقش سیاسی مترقی ای را ایفاء می
کرد ، رضاخان ، عمدتا نیروهای مترقی و
دموکراتیک در کشور را سرکوب کرد. همچنین ،
برخلاف فرانسه و عده دیگری از کشور های ارو پا
، که زبان ملی با قدرت گیری طبقات اجتماعی
جدید در درون مفهوم انتزاعی" ملت" همراه بود
، کودتای رضاخان ، جا به جائی ملیت در قدرت
سیاسی را نمایندگی میکرد و بهمین جهت نیز زبان
سمبولیکی که با بقدرت رسیدن رضا خان به قدرت
سیاسی در ایران اشاعه یافت ، بشدت با نژاد
پرستی علیه ملیت های غیر فارس آغشته گردید.
ایجاد فرهنگستان توسط فروغی
، تصفیه زبان فارسی از زبان های "بیگانه"
ترکی و عربی و غیره، و یا تغییر نام محل ها
که به فارسی نبودند ، همگی جدال سمبلیک قدرت
کودتایی برای تثبیت خود بود. در عین حال ،
عدم آشنائی بخش مهمی از ملیت های غیر فارس ،
عملا به فارسی زبانان ، اقتدار بلا منازعی را
در دستگاه رضا خانی و حکومت های متوالی
میداد.
حاکمیت سیاسی ترک ها تا زمان
رضا خان و اداره بوروکراسی توسط فارس ها ،
خواه ناخواه ، یک نوع توازن سیاسی در کل کشور
را به نفع عموم ملیت ها ایجاد کرده بود . می
توان گفت که کودتای رضا خان ، این توازن را
ازبین برده و آنرا به سلطه یکطرفه یک ملیت
تبدیل کرد.
جا به جائی در قدرت سیاسی ،
پی آمد های اقتصادی جدی برای ملیت ها ی غیر
فارس در ایران داشت . این امر هم سرمایه مادی
و هم سرمایه انسانی را در بر میگیرد گه
نیازمند بر رسی تحقیقی مستقل از طرف متخصصین
اقتصادی در این زمینه است. لیکن تمرکز قریب
نود در صد از نیروی کار ماهر کشور در استان
مرکزی ، اختصاص سرمایه گذاری ها به مناطق
اساسا فارس نشین ، خود نشان میدهد که چگونه
عامل زبان ، فقط یک عامل تکنیکی و ارتباطی
نیست ، بلکه با سلطه سیاسی و توزیع نابرابر
قدرت سیاسی در کشور ، و نیز با تسلط اقتصادی
ناشی از آن ، عجین شده است. به زبان باید به
عنوان یک سرمایه و عامل سرمایه و قدرت
نگریست.
سیاست یک
ملت و یک زبان در ایران
تئوری یک زبان و یک ملت ، نه
اختراع فکری رضا شاه بود ونه صرفا ابداع
روشنفکران دست راستی ایرانی . همانگونه که
اشاره شد ، پایه های تئوریک آن در اروپا ریخته
شده بود و کشورهای اروپائی ، خود نخستین
کارگاه آزمایشی آن بودند. ایده دولت-ملت که
همزاد مفهوم ملیت در اروپا بود ، با همساز
سازی ملیت با زبان نیز همراه بود، بویژه در
رمانتی سیسم آلمان که زبان را برجسته ترین
نمود ملیت تلقی میکرد.
با اینهمه ، کود تای رضا خان
میر پنج و آغاز سلطنت پهلوی را باید نقطه چرخش
اساسی در رابطه با مسا له ملی در ایران ، و یا
بعبارت دقیقتر ، ستم ملی در ایران تلقی کرد.
در اینجا باید به چند تفاوت
اساسی در باصطلاح " پروژه ملت سازی " رضا
خانی و زادگاه تئوریک آن در اروپا اشاره کرد.
1-در اروپا ، بویژه در بین
روشنفکران عصر روشنگری و پیشگامان انقلاب
فرانسه ، ایده ملت ، با دموکراتیسم و انتقال
حق حاکمیت از پادشاه به مردم همراه بود. بر
عکس ، در پروژه رضا خانی ، با گرفتن حق حاکمیت
از مردم و انتقال حاکمیت به دیکتاتوری رضا
شاهی آغاز میگردد.
2-برخلاف دوره انقلاب مشروطیت
، که کاربرد واژه ملت ایران ، اگرچه با تسامح
فکری در کاربرد واژه همراه است ، و رمانتی
سیسم عصر مشروطیت برحول این ایده می چرخد که
ایرا نی ها یک ملت هستند که به زبا ن های
مختلف سخن می گویند، لیکن در جوهر خود ،
تشابهات جدی با ایده های عصر روشنگری دارد ،
چرا که خواسته بنیادی آن ، دموکراتیزه کردن
نظام حکومتی و تابع کردن شاه به اراده مردم ،
محور قرار گرفتن مجلس ملی بعنوان تبلور اراده
آن در ساختار سیاسی کشور و استقرار حاکمیت
قانون همراه بود. لیکن رسالت رضا خان ، بر
استقرار سلطنت مطلقه و از بین بردن آزادیهای
سیاسی و سرکوب ابتدائی ترین اشکال دموکراسی
استوار بود.
3-برخلاف اروپا که شکل گیری
دولت –ملت ، دستکم تا انقلابات 1848 ، بر
ائتلاف پیشرو ترین نیروهای جامعه تکیه داشت ،
مدل رضا خانی ، بر محور اتحاد ارتجاعی ترین
نیروها ی جامعه شکل می گیرد.
4- پرو ژه " ملت سازی " رضا
خانی ، از یکسو ، خود ملت را از حوزه سیاست
بیرون گذاشته و تنها نخبگان فارس حامی
دیکتاتوری و عناصر همسو با آنرا در بین دیگر
ملیت ها را ، د ر درون خود جای میدهد.از سوی
دیگر ، با ستم ملی و تلاش برای محو هویت ملی
دیگر ملیت ها آغاز میگردد.
5- اگر برادری ملت ها ،
برابری و آزادی ، شعار های اساسی انقلاب
فرانسه ، یعنی خاستگاه اصلی تئوری ملت و پروژه
ملت سازی بودند، پروژه باصطلاح ملت سازی
رضاخان ، بر نژاد پرستی آریائی و مقابل قرار
دادن آن علیه دیگر ملیت ها در ایران و دشمنی
با هر نوع برابری و آزادی قرار داشت.
6- تئوری" ملت
زبانی " که عمدتا ونه منحصرا، از طرف رمانتی
سیسم آلمان عنوان میشود و زبان را مشخصه اصلی
ملیت میشمارد، خود بر زمینه زبانی واحد با
لهجه های متفاوت قرار داشت. حتی یونانی ها که
هویت ملی خود را بر پایه زبا ن یونانی قرار
دادند ، زبان یونانی زبان اکثریت غالب ملت
بود.و یا ایتالیائی ها اگرچه که تنها دو درصد
مردم به زبان فعلی ایتا لیا ئی امروز در هنگام
استقلال آن کشور حرف میزدند ، لیکن به چهارده
لهجه ایتالیائی سخن می گفتند و نه چهارده زبان
متفاوت.
این فرق می کند با کشور چند ملیتی و چند زبا
نه ایران که زبان فارسی تنها زبان اداری کشور
و زبان فقط ملیت فارس بود و
نه زبان اکثریت مردم کشور. همانگونه که در هند
نیز فارسی زبان اداری بود که برای مردم هند،
زبان بیگانه ای بشمار میرفت . یا همین نقش را
زبان لاتین در آلمان و اطریش داشت، بی آنکه
مردم با آن زبا ن آشنا باشند. در نتیجه ،
پروژه ملت سازی رضا خان را باید پروژه ستم ملی
و نژاد پرستی تلقی کرد ونه ملت سازی، که روان
شناسی اجتماعی خود ملیت فارس را نیز خواه نا
خواه مسموم می سازد. میتوان گفت که بخش مهمی
از ادبیات سیاسی در کشور ، بر همین محور شکل
گرفت که تا کنون نیز ادامه یافته است.
7-فلسفه آموزش ملی در اروپا ،
بر متصل کردن زبان شفاهی توده مردم و زبان
نگارشی ، بدلیل ضرورت مداخله توده مردم در
سیاست و ضرورت یگانگی زبان حاکمیت و مردم بود
، حال آنکه آموزش ملی در ایران همواره از چنین
الزامی فاصله گرفته است.
باید گفت که
تفکر یک ملت و یک زبان در ایران ، از آسمان
آبی نازل نشد و طیف های مختلف روشنفکری در
ایران ، در پی ریزی و ساختن بنای ایدوئولوژیک
آن نقش داشتند.عده ای از روشنفکران ترک ، نظیر
احمد کسروی و عارف قزوینی و دیگران، به این
رمانتی سیسم مالیخولیائی یک ملت و یک زبان
پیوستند و عملا از اندیشه های دموکراتیک
انقلاب مشروطیت ، که نام و معروفیت خود را از
آن داشتند ، فاصله گرفتند .
کسروی تلاش کرد که بمردم اذر بایجان ثابت کند
آنها ترک نیستند و زبان آنان نیز ترکی نبوده
است!
حتی روشنفکران
پیشروی که حامل اندیشه های سوسیالیستی بودند ،
نظیر امین رسول زاده تبریزی ، در ابتدا بر
اندیشه ملت واحد ایران و ادغام همه این ملیت
ها در یک واحد ملی ، تاکید ورزیدند.
در یک کشور چند ملیتی ، ایده
یک ملت و یک زبان ضرورتا پی آمد های جدی برای
بقیه ملیت ها و نیز ملیتی دارد که تبلور و
سمبل سیاسی تمام ملیت ها در آن ملیت تعریف
میشود.چنین تعریفی متضمن حذف دیگر ملیت هائی
است که دیگر در چهار چوب آن تعریف جائی
نمیتواند داشته باشند. زیرا تبدیل چند به یک،
حتی اگر نه با حذف فیزیکی ، لیکن با نفی هویت
سیاسی و تاریخی و فرهنگی آنان ملازمه دارد.
برای توجیه آن ، باید یک بنای ایدوئولوژیکی
را پی ریخت .
برای تغییرات بزرگ در
چهارچوب های ایدوئولوژیک و تغییر در تفکر و
ایدوئولوژی رایج ، بیک حادثه بزرگ سیاسی و یک
چرخش تعیین کننده سیاسی نیاز وجود دارد. این
چرخش سیاسی در ایران بعد از مشروطیت ، با
کودتای رضا خان و آغاز یک سیاست نوین در رابطه
با ملیت ها بوقوع می پیوندد.
تردیدی نیست که تحول سیاسی
جدید را صرفا در پرتو عوامل داخلی کشور نباید
ارزیابی کرد ، هرچند که زمینه داخلی کشور خود
زمینه ساز اصلی تاثیر گیری از عوامل بیرونی
بود. انقلاب روسیه ، و نیز فروپاشی امپراتوری
عثمانی، آرایش سیاسی در منطقه را کاملا دگرگون
ساخته بود و بعید بنظر می رسد که بدون این
تحولات منطقه ای ، کودتای رضا خان میتوانست
موفق شود. بلوک سیاسی در قدرت که اساسا ترک
بودند و دستگاه تزاری روسیه برآن تاثیر جدی
داشت ، با این تغییر موازنه سیاسی در منطقه ،
آسیب پذیر تر شده بود.زمان بهره برداری از
این تغییر آرایش فرا رسیده بود و لازم بود که
بلوک ملی در قدرت نیز دگرگون شود . این هم
فارس ها را که از قرن ها پیش نقش مهمی در
بوروکراسی کشور داشتند و نیز از وزن جمعیتی
مهمی برخوردار بودند، بقدرت تصمیم گیر در
ساختار قدرت تبدیل میکرد ، و هم برای
امپراتوری بریتانیا ، که در بین سیاستمداران
فارس، متّحد ین قابل اتکاء تری داشت ، فضای
سیاسی بیشتری را در منطقه می گشود.از
اینرو ، لازم بود که نفوذ همه ملتهای دیگر ، و
بویژه نقش ترک ها ، که بطور سنتی ، با ملیت
های همسایه شمالی که اشتراکات قومی و فرهنگی
داشتند ، و نیز با ترک ها در غرب کشور ارتباط
تجاری و فرهنگی قابل ملاحظه ای داشتند، بطور
جدی تضعیف شوند.از اینرو ، کودتای رضاخان ،
اساسا تغییر در تر کیب ملی در قدرت بود.این
نکته را ، بیشتر از هر چیزی ، این گفته محمد
علی فروغی ، نخست وزیر و ایدئولوگ اصلی دستگاه
رضا خانی ، بیان میکند:
"ما احمد شاه را
به این دلیل که سلطنت را دوست نداریم ، از تخت
به زیر نکشیدیم. او را از آن جهت ساقط کردیم
که قاجار ها از نسل ترکند... هدف ما از ساقط
کردن احمد شاه ، بر پا ساختن سیستم حکومت
جمهوری نبود ..هدف ما جایگزین کردن قاجار های
قلدر صفت با سلسله نجیب و پاک فارس پهلوی
بود.."
رضا خان نه
آشنائی با تاریخ داشت ،و نه عصر هخامنشیان و
ساسانیان و نه امپراتوری پارس را می شناخت که
شیفته عظمت گذشته آن شده باشد. این نوع تاریخ
شفاهی را اردشیر جی، معروف به اردشیر رپورتر،
برای آماده سازی ذهنی رضاخان برای کودتا در
کله وی فرو کرده بود. وصیّت نامه اردشیر
رپورتر، عقل منفصل رضاخان و طراح اصلی کودتای
اسفند1299 شمسی ، که عامل سرویس های جاسوسی
انگلیس بود ، بهترین گواه تاریخی در این زمینه
باشد.
همانگونه که قبلا اشاره کردم
، باز تولید نیروی قهر در دولت ، همیشه بصورت
متمرکزی انجام میگیرد ، حال آنکه باز تولید
ایدوئولوژِی ، از خصلت پراکنده ای برخوردار
است. کود تای رضاخان ، نمونه ای از باز تولید
فشرده این نیروی قهر ، در یک تغییر معادله
قدرت در شکل تازه ای بود. باز تولید
ایدوئولوژِی ملازم با آن ، اولا به همان سرعت
تغییر در باز تولید قهر نیست ، ثانیا اجزاء آن
ممکن است که در زمانهای متفاوتی بوجود آمده و
یا به هم متصل شود ، در نتیجه ، همه اجزاء
ایدوئولوژی ، همزمان بوجود نمی آید، ثالثا ،
عناصری از آن ایدوئولوژی در طیف های مختلف
اجتماعی ، حتی در بین مخالفین آن نیز ، باز
تولید شود و در واقع ، در جامعه ، پخش می
گردد. این امر، گاهی دلیل و راز هم سوئی
مخالفین یک رژیم با آن در لحظاتی از تاریخ
است، چرا که از طریق احساس اشتراک ایدوئولوژیک
با حاکمیتی در حوزه هائی معین ، به حمایت از
آن بر میخیزد ، و یا با وجود تقابل آشکار با
آن ، وجوه مشترکی را با آن حفظ میکند. همین
امروز نیز ، گروه ها ، لایه های مختلف اجتماعی
و احزاب سیاسی ، که مخالف حاکمیت موجود هستند،
نه تنها در تمام حوزه ها ، با آن مخالف نیستند
، بلکه در حوزه های معینی از اندیشه و
ایدئولوژی ، با آن اشتراکات جدی دارند.
تردیدی نیست که هر رژیم
سیاسی ، هسته سفتی از نهاد ها و حامیان
ایدوئولوژیک خود را دارد . لیکن فقط در آن
خلاصه نمیشود. گاهی عناصری از همان
ایدوئولوژی در مخالفین آن نیز حضور دارد. این
امر در مورد رضا خان نیز صادق بود. در نتیجه ،
سازمان یابی ایدوئولوژیک سیستم رضا خانی ، فقط
در خود رضا خان و هسته سفت مر وجین
ایدوئولوژیک او ، نظیر فروغی و محمود افشار و
امثال آنان خلاصه نمیشود . دیگران نیز در آن
شریک بودند.دیگران نیز امروز در آن شریک
هستند.اگر رضا خان و یا محمد رضا شاه ، به
سرکوب قهر آمیز ملیت ها می پرداختند ، کسانی
چون صادق هدایت ، برغم مخالف بودن با دم و
دستگاه شاهنشاهی ، برغم داشتن روح حساس و
انسانی ، نگرش خوبی به ملیت های غیر فارس
نداشت ودرمجموع نژاد پرستانه بود، و در این
حوزه از ایدوئولوژی مشترکاتی با همان سیستم
سیاسی داشت.
با آغاز حاکمیت
پهلوی ، شعار های دوره مشروطیت ، مبنی بر
اینکه ما یک ملت هستیم که به زبان های مختلف
حرف می زنیم ، تئوری تازه ای وارد حوزه سیاست
و ایدوئولوژی در ایران می گردد که عبارتست از
اینکه ما یک ملت با یک زبان هستیم. از آنجائی
که ایران نه از یک ملیت و از یک زبان تشکیل
شده بود ، پیاده کردن این تئوری ، متضمن سرکوب
فیزیکی ، سرکوب سیاسی و مهمتر از همه ، ترویج
یک ایدئولوژی سیاسی ضرورتا نژاد پرستانه
علیه ملیت های دیگر از یکسو، و بر موقعیت
قدرت نشاندن و ستایش ایدوئولوژیک ملیت فارس
بود. نخستین گام ، تعریف مجدد از" ملت ایران"
و زبان آن بود. ملت ایران ، دیگر ، نه "یک ملت
با زبان های متفاوت" ، بلکه باید در چهره ملت
فارس ترسیم میشد و زبان فارسی نیز، بعنوان
زبانی که هویت این ملت را در طول تاریخ چند
هزار ساله نگه داشته است.
بقیه ملیت ها در ایران ، بسطح قوم تنزل پیدا
میکنند. از این پس ، از همه ملیت ها تحت عنوان
اقلیت های قومی یاد میشود . بعنوان مثال ، ترک
ها که قدرت سیاسی مسلط در بخش مهمی از این
تاریخ بوده اند ، ناگهان بیک اقلیت قومی تبدیل
می گردند. نکته قابل توجه اینست که ، در تاریخ
جدید ، بخاطر خصلت متمرکز قدرت دولتی ، یک
اقلیت کوچکی برای دور معینی از تاریخ بتواند
بر سر قدرت بماند ،لیکن در اشکال دولتی پیش
سرمایه داری ، رقم جمعیتی نقش تعیین کننده ای
دارد، و حاکمیت طولانی تر ک ها در ایران ، خود
مسخره بودن" اقلیت قومی" تلقی کردن آنان توسط
ایدوئولوگ های رضاخانی را نشان میدهد. حتی
خواجه نظام الملک در " سیاست نامه" خود از
بنیان حاکمیت در ایران بر اساس "پاپا خ به سر
ها" یعنی ترک ها ، بعنوان قدرت سیاسی تصمیم
گیر و " دستار بندان" یعنی کادر بوروکراسی
اداری ، نام میبرد. مسا له میماند بر بیان
هویت تاریخی " ملت ایران " از طریق زبان
فارسی.
تردیدی نیست که زبان فارسی ،
بعد از پوسته انداختن تدریجی از زبان عربی که
زبان مسلط بود ، از قرن سوم هجری ، بصورت
زبان اداری در ایران در می آید و حاکمیت های
متوالی از آن بعنوان ابزار ارتباطی دستگاه
بوروکراسی استفاده میکنند.
زبان لاتین در
اروپا قرن های قرن همان نقش را در بسیاری از
کشورهای اروپائی بر عهده داشت ، مضافاً اینکه
زبان متون مذهبی همه اروپائیان بوده است ،
نقشی که در ایران بر عهده زبا ن عربی بوده است
و هنوز هم هست. ادبیات کلاسیک فارسی نیز از
زمان ببعد بتدریج شکل میگیرد .لیکن در حلقه
کوچکی باقی میماند که اکثریت خود فارسی زبانان
نیز ، بدلیل بیسواد بودن و نیز تداخل وسیع
لغات عربی ، این زبان مورد استناد ایدوئولوگ
های رضا خانی در دور بعد را ، با آن آشنا
نبودند ، زیرا نه میتوانستند آنها را بخوانند
و نه به آنها دسترسی داشتند. همین امروزهم
توده مردم فارسی زبان سهل است ، که نود در صد
معلمین زبان و ادبیات فارسی که دوره دانشگاهی
را نیز پشت سر گذاشته اند ، نه بخوبی کلیله و
دمنه و تاریخ وصاف و حافظ را فردوسی را خوانده
اند و نه با بنای ادبیات کلاسیک آشنائی جدی
دارند. شاید یاد آوری این نکته بی مناسبت
نباشد که شاهنامه فردوسی ، برای اولین بار در
سال 1871 در زمان لوئی بنا پارت ودر تیراژ
هزار نسخه ، بصورت چاپ سنگی در پاریس ، توسط
ژول مول فرانسوی ، تصحیح و به چاپ رسیده است
. دیوان حافظ نیز از روی نسخه های پراکنده دست
خطی، برای اولین بار ، توسط محمد گلندام جمع
آوری ،و در هند و از طرف اداره مستعمرات
انگلیس ، برای آشنائی با زبان های شرقی به طبع
رسیده است و آنهم در تعدادی بسیار معدود
.نخستین چاپ آن در ایران نیز توسط رحیم خلخالی
انجام گرفت که مورد استناد و تشکیل حافظ
شناسان مختلف بر حول آن گردید. پس اگر سخن
زبان شفاهی در تاریخ ایران باشد ، باید گفت که
همه ملیت ها ، زبان شفاهی خود را داشته اندو
اگر منظور ، ادبیات کلاسیک باشد ، روشن است
فقط لایه بسیار باریکی از جامعه و عمدتا بخش
بسیار کوچکی از بوروکراسی فارسی زبان و
اشرافیت می توانست در بهترین حالت از آن
استفاده کند. همانگونه که در اروپا ، زبان
فرانسه ، مدتهای طولانی ، زبان در بار و زبان
اشرافیت و طبقات حاکمه بود که ربطی به زبان
توده مردم آن کشورها نداشت. آیا کسی میتواند
ادعا کند که چون زبان فرانسه زبان اشرافیت و
زبان ادبی در اروپا بوده است ، زبا ن انگلیسی
و آلمانی را لهجه بنامد و یا هویت مردم انگلیس
و آلمان را در سایه" نرد بام بلند شعر فرانسه"
و تحمیل آن به مردم انگلیس و آلمان توجیه کند؟
ستایش از" گذشته شکوهمند
تاریخ گذشته ایران" و ایده آلیزه کردن عصر
هخامنشیان و ساسانیان و اینکه زبان فارسی ،
هویت ملی ایرانیان در طول تاریخ را تشکیل
میداده است ، تنها ستایش از گذشته نبود ، بلکه
سر آغاز یک تعرض ایدوئولوژیک برای استقرار
هژمونی ملیت فارسی زبان و تبدیل اسطوره به
واقعیت ، و خاطره زوال یافته افسانه و اساطیر
به هویت آتی همه ملیت ها در آینده بود. این
احضار ارواح اساطیری ، بخشی از جدال سیاسی و
ایدوئولوژیک در حال را تشکیل میداد.اینکه مردم
ترک ، ترک نبوده اند ، و یا اینکه آنها به
زبان فارسی حرف می زدند و یا فارس بوده اند ،
در حقیقت ، تبدیل یک خیال بافی تاریخی به یک
واقعیت در زمان جاری بود ، و القاء اینکه
آینده واقعی از آن زبان فارسی است و ترک ها
باید هویت فارس بودن خود را دوباره کشف کنند و
بخود باز گردند.
محمود افشار ، یکی از مبلغین
تئوری نژاد آریایی دوره رضا خان ، می نویسد:
"در ایران ، وحدت ملی ما ،
متکی بر یگانگی نژاد، اشتراک مذهب و زندگانی
اجتماعی و و حدت تاریخ]
به[
مدت چندین هزار سال است.
ادعای عثمانی ها
بر آنکه نصف ایران ترک است یا فضولی تازی ها
از اینکه قسمتی از ایران "عرب" هستند ، بکلی
واهی و بی پا می باشد.چه کاملا معلوم است که
مملکت ایران ، پیش از حمله عرب و تاخت و تاز
مغول ، از نژاد ایرانی مسکون بوده و تر ک ها
که از نژاد زرد و عرب ها از نژاد سامی هستند ،
فقط با ملت بومی آریایی در آمیخته ونه اینکه
قائم مقام آنها شده باشند. اگر در بعضی نقاط
مثل آذربایجان و قسمتی از سواحل خلیج فارس ،
لسان ترکی و عربی ، زبان اهالی شده است ، بکلی
عارضی و منشا و علت آن کاملا معلوم میباشد".
محمود افشار ، ضمن ابراز
نگرانی ، ادامه میدهد :
"اگرچه ملیت ایران بواسطه
تاریخ پر افتخار چندین هزار سا له و نژاد
ممتاز آریایی ، از همسایه های زرد پوست
تورانی و عرب های سامی مشخص است ولی میتوان
گفت که وحدت ملی ما بواسطه اختلاف لسان میان
ترک زبان های آذر بایجان و عرب زبان های
خوزستان و فارسی زبانان سایر ولایات از حیث
زبان ناقص می باشد... چه معلوم نیست که تا کی
مذهب مشترک ، عامل قوی در وحدت ملی ما خواهد
بود...اهالی گنجه و
باد کوبه و
قسمت جنوبی قفقاز که شیعه مذهب هستند ولی ترک
زبان بودند ، در احساسات و تمایلات خود میان
ما و عثمانی ها ، آنها را اختیار کردند ، یعنی
عامل زبان بر عامل مذهب پیشی گرفت"
و ادامه میدهد:
" هر نقشه جغرافیای اروپايی
را بردارید و به قسمت نژاد ها نگاه کنید ، این
حقیقت بر شما چون آفتاب روشن میشود
]
و
[
بر هیچ کس هم پوشیده نیست که زبا ن های ترکی و
تازی بر این نواحی تحمیل شده و یک چیز عارضی
است و نه طبیعی.واقعاً بهانه غریبی برای مملکت
گیری است که تورانی ها بیک ملت تاریخی می
گویند چون اجداد خونخوار ما چنگیز و تیمور و
سلجوقیان و غیره در چندین قرن پیش به مملکت
شما تاخته ، بعد از خرابی ها و قتل و غارت ها
که قرن ها طول آن بوده ، زبان خود را نیز بر
شما تحمیل نموده ، حال شما باید از برادران
ملی ، وطنی ، دینی ، اخلاقی و تاریخی خود
ایرانی ها دست کشیده و بما ملحق شوید...
هموطنان
آذر بایجانی ما
از این زبان تورانی ، یعنی ترکی که چنگیزیان و
سایر غارت گران این مملکت بر آنها تحمیل کرده
اند..متنفرند".
محمود افشار ، سپس اضافه میکند
که نباید فقط در این خوش بینی شریک بود که"
اهالی آذربایجان ترک نیستند و مردم عربستان
ایران عرب نمی باشند " ، بلکه " باید با این
سخنان منطقی ، مطبوعات جری ، دیپلماسی زبر دست
و سر نیزه تیز داشت" و یک سلسله اقدامات
باصطلاح بسیار اخلاقی و وطنی در مورد این
برادران وطنی پیشنهاد می کند که در زیر بطور
خلاصه به آنها اشاره می کنم :
1-ترویج کامل
زبان و ادبیات فارسی و تاریخ ایران در تمام
مملکت ، مخصوصا در آذربایجان و کردستان و
خوزستان و بلوچستان و نواحی ترکمن نشین.
جراید و مجلات فارسی زبان محلی را تشویق کرد ،
کتب و رسائل ارزان قیمت سهل و ساده بزبان
فارسی ، مخصوص آن نقاط تهیه نمود( و اینکه
روزنامه های فارسی را ارزانتر از مناطق فارس
در آنجاها فروخت و ماموران بسیار وطن پرست به
ادارات معارف آنجاها فرستاد).
2-کشیدن را آهن و مربوط و
متصل نمودن کلیه نقاط مملکت بیک دیگر ، تا
بواسطه خلطه و آمیزش زیاد میان طوایف مختلف
ایرانی ، یگانگی کامل پیدا شود.
3-کوچ دادن بعضی ایلات
آذربایجان و خوزستان را به نقاط داخلی ایران و
آوردن ایلات فارسی زبان را از داخله باین
ایالات و شهر نشین کردن آنها ، با رعایت شرایط
اختلاط و گشودن مدارس...
4-تقسیمات جدید ایالات و
ولایات و از میان بردن اسامی آذربایجان و
خراسان و کرمان و عربستان و غیره ..
5-تغییر اسامی ترکی و عربی که
ترک تازان و غارت گران اجنبی ، به نواحی ،
دهات ، کوه ها و رود های ایران داده اند، به
اسامی فارسی و از میان بردن کلیه این قبیل
آثار خارجی.
6-باید استعمال السنه خارجی
را]
منظور همان زبان های
ترکی و عربی و غیره [بطور
رسمی برای اتباع ایران در محاکم، مدارس،
ادارات دولتی و قشو نی منع کرد...
در نوشته دیگری
تحت عنوان " ملیت پارسیان " ، که نام نوشته ای
از یکی از پارسیان هند نیز است ، محمود افشار
، دو مرتبه منکر عرب بودن عرب ها و ترک بودن
ترک ها در ایران میشود:" .. در این ایالت(
یعنی خوزستان) که در قدیم یکی از مراکز تمدن
ایران بود ، بواسطه همسایگی با نواحی عرب نشین
و پناه دادن به طوایف عرب مهاجر ، یک عده از
سکنه به زبان تازی تکلم میکنند .عرب ها این
مساله را بهانه کرده و ادعا دارند این قطعه
ایران ، عرب است و آنجا را عربستان ایران
میخوانند-همچنانکه ترک ها هم با یک مغلطه کاری
مدعیند که آذر بایجان ترک می باشد!".
در اولین شماره مجله آینده که
ارگان تبلیغات نژاد پرستانه رضا خانی علیه
ملیت های غیر فارس بود ، علیه کردها و ترکمن
ها تبلیغات مشابه و راه حل های مشابهی ارائه
میشود :
" چند سال است
که زمزمه استقلال کردستان بمیان آمده و بعضی
از کردهای عثمانی ، با ساز آن می رقصند...باید
خاطر اولیای امور خو درا یاد آور شویم که
سیاست داخلی ما باید طوری باشد تا بمرور زمان
ولی هرچه زود تر ، کردهای ایران که از نژاد
ایرانی هستند و زبان آنها نیز یکی از لسان های
ایرانی است ، با سایر ایرانیان آمیخته و یکی
شده ، فرقی در میان نماند.چاره قطعی ، تاسیس
مدارس در آن نواحی ، ترویج زبان فارسی ، تعلیم
تاریخ ایران و تولید حس ایرانیت در میان اهالی
و بالاخره کشیدن راه آهن از قسمت های مرکزی
مملکت به آن نقاط است تا روابط اجتماعی و
اقتصادی زیادتری بین کرد و فارسی زبان ایجاد
گردد.هر زمان این امر ، یعنی" فارسی شدن "
کردهای ایران صورت گرفت ، آنوقت برای ما هیچ
مضر نخواهد بود اگر روزی کردستان عثمانی مستقل
شود و بین ما و دولت ترک ، یک دولت کوچک
ایرانی نژاد در آن حدود فاصله باشد.."
باید گفت که تاریخ
تمامی امپراتوری ها و سلسله های پادشاهی ، بر
حمله و فتح و کشور گشایی و کشتار و به انقیاد
کشیدن مردم سرزمین های فتح شده ، استوار بوده
است. در تاریخ ، هیچ سرزمین فتح شده ای نبوده
است که خود بخود فتح شده باشد ، بلکه به ان
حمله کرده ند ، و هر فتح و کشور گشایی با قتل
و کشتار و وحشی گری همراه بوده است . این امر
در مورد امپراتوری های پارس و ساسانی و شجره
طیبه نژاد آریا نیز صادق است.لیکن احضار یک
جانبه" ارواح مطهر آریایی " ، و ذکر شناعت
های بنیانگذاران امپراتوری های غیر آریایی ،
که در حقیقت هیچکدام از آنها برای زندگی در
کنار هم ملیت ها در دنیای امروز ، و در صورت
وجود یک نظام دموکراتیک، موضوعیتی نداشتند ،
در خدمت توجیه بکارگیری ستم ملی و انکار حقوق
اولیه و طبیعی آنان بود.
این تمثیل سازی ها ، فقط
تفسیر دلبخواهی از گذشته نبودند بلکه در خدمت
یک سیاست شنیع در زمان جاری بودند که ملیت های
غیر فارس را نشانه گرفته بود و از آنان عملا
دشمنان بالقوه ای را ترسیم میکرد.حمله به
چنگیز و مغول ، فقط کتک زدن مرده های تاریخ و
یا ابراز بیز اری از چهره های خشن در تاریخ
نبود. بلکه یک نوع سمبل سازی برای استفاده در
زمان حاضر و عینیت بیرونی دادن به این سمبل
در چهره خلق ترک وزبان ترکی بود ودر مقیاسی
گسترده تر علیه همه ملیت های غیر فارس و توجیه
اعمال خشونت از طرف رژیم کودتایی رضا خان
علیه ملیت ها بکار بسته میشد .در عین حال این
یک نوع سمبل سازی ، برای ساختن یک نوع هویت ،
و نفی هویت های دیگران بود.هویت سازی ایکه
هویت همه ایرانیان را فقط در هیات تاریخی ملیت
فارس و زبان آن می دید و لازم می دانست که
برای از بین بردن هویت دیگر ملیت ها، از "
مطبوعات جری ، دیپلماسی زبر دست و سر نیزه
تیز" استفاده شود. هویت سازی ایکه در جوهر خود
نژاد پرستانه بود و
ملیت ها در ایران را به ملت
خودی و ملیت های غیر خودی تقسیم میکرد.
ایدوئولوژی نژاد پرستانه ،
معمولا به غرایز عقب مانده آدم ها متوسل میشود
تا کینه و نفرت نژادی ، غرور کاذب در خود و
حس تحقیر علیه ملیت های دیگر را بر انگیزد.
نوع نگرش روشنفکران رضا خانی نسبت ملیت
ها ، فارغ از این روح نژاد
پرستانه نبود. لیکن ایدوئولوژی نژاد پرستانه ،
که بار ستم ملی در آن نهفته بود،
تنها در هسته سفت مبلغین رضا
خانی خلاصه نمی شد.
ایدوئولوژی نژاد پرستانه ،
تنها خود را در تئوریهای نژادی حامیان فکری و
سیاست پردازان اطراف رضا خان ظاهر نساخت ،
بلکه شعر و ادبیات نیز در پی ریزی چنین
ایدوئولوژی ، نقش مهمی بر عهده گرفت.
با آغاز داستان
نویسی در ایران ، محمد علی جمال زاده که یکی
از نخستین بنیان گذاران آن بود ، تزریق ذهن
نژاد پرستا نه و انکار هویت دیگران نیز در
داستان نویسی جدید ایران نیز آغاز می گردد.
جمال زاده در" فارسی شکر است " می گوید که آذر
بایجانی ها هر چند که" تر ک" زبانند اما تر ک
محسوب نمی شوند و آذر بایجانی هستند، " یا یک
زبان فارسی مخصوصی که بعد ها فهمیده اند سو
غات اسلامبول است". شخصیت آذربایجانی داستان "
فارسی شکر است " از نظر داستان نویس، ترکی حرف
نمی زند بلکه فارسی را با لهجه ترکی ادا میکند
تا هویت ترکی او نفی شده باشد! شخصیت دیگر
همان داستان نیز یک عرب است که حرف آدم سرش
نمیشود و به زبان جنی ها حرف میزند.باعتقاد
جمال زاده ، همه ایرانی ها فارسی حرف میزنند
که در بعضی جاها با واژه های ترکی و کردی قاطی
شده است و اگر کسی فارسی حرف نزند ایرانی نیست
شاید بتوان گفت که صادق هدایت
، برجسته ترین داستان نویس آن دوره، در عین
حال نژاد پرست ترین آنان نیز بوده است. نگرش
ضد مذهبی او ، بویژه نسبت به اسلام ، که آنرا
مظهر و دلیل عقب ماندگی ایران می پندارد ،
هدایت را به طرف یک ذهنیت نژاد پرستانه علیه
عرب ها می کشاند. در عین حال ، ناسیونالیسم
هدایت بر پرستش نژاد آریایی استوار است و
ایران و ایرانی فقط در چهره نژاد آریا برای او
معنی می دهد. همین امر هدایت را بطرف یک روح
نژاد پرستانه ای نه فقط علیه اعراب ، بلکه
علیه یهودی و ترک نیز سوق می دهد. با اینهمه ،
لبه تیز نژاد پرستی او علیه عرب ها متوجه
است. او در " سایه مغول " می نویسد:
".. آن روزی که
مغول آمد ،آنروزی که این نژاد چهره خونخوار
به سر زمین آن ها ( یعنی عرب ها ) تاخت و تاز
کرد، این نژاد پاچه ور مالیده نا پاک ، دشمن
آبادی ، دشمن آزادی ، با چشم های کج که علم
شکنجه را به آخرین پایه ظرافت رسانیده ودر
فکر پست ، فکر کوتاه و زمخت اش ، با آن هیکل
نتراشید ه ، جز دریدن، آتش زد نو چاپیدن ، چیز
دیگری نقش نبسته بود .. آنوقت فهمیدند که مغول
، دشمن جنبنده ، دشمن جان همه و دشمن انسانیت
بود".
و یا در " زنده بگور" همان تم را را از قول
یکی از شخصیت های داستان ، که بیشتر بیان حال
وروح خود هدایت است، و قصد خود کشی دارد ،
تکرار میکند:
" اگر مرده بودم ، مرا می
بردند به دست عرب های بی پیر می افتادم،
دوباره می مردم.از ریخت آنها بیزارم". و باز
در " طلب آمرزش":
" عرب های پاچه
ور مالیده ، صورت های احمق فینه بسر ، قیافه
های آب زیر کاه ، عمامه ای با ریش ها و ناخن
های حنا بسته و سر های تراشیده ، تسبیح می
گرداندند و با نعلین و عبا و زیر شلواری ، قدم
میزدند. زبان فارسی حرف می زدند ، یا ترکی
بلغور می کردند، یا عربی از بیخ گلو و از توی
روده ها شان در می آمد ودر هوا غلغل میزد .زن
های عرب با صورت های خال کوبیده ی چرک ، چشم
های وا سوخته ، حلقه از پره بینی شان گذرانده
بودند. یکی از آنها ، پستان سیاهش را تا نصفه
در دهن بچه کثیفی که در بغلش بود ، فروکرد".
همچنین در " اصفهان نصف
جهان":
" مجتهد گفت
فردا صبح از دروازه بیرون میروی ، اولین کسی
را که دیدی یقه اش را بگیر و ول نکن ، بتو پول
می دهد. آن مرد صبح زود رفت بیرون دروازه ،
دید یک عرب نکره بد ترکیب مثل دیو منگولوسی از
دور پیدا شد، رفت جلو سلام کرد.عرب اورا با
خودش برد توی یک غار. دید انجا دو نفر را با
زنجیر بسته اند و استخوان های آدم دور غار
ریخته.فهمید که عرب آدم خور است..آمد فرار کند
که عرب مچ دستش را گرفت".
ترسیم هدایت از یهودی ای بنام
ملا اسحاق، در " داش آکل" نیز ، دست کمی از
توصیفات او از اعراب ندارد . در مقابل ،
هدایت، لحن ستایش گری از " نژاد آریا" دارد .
او در مقدمه ای که برای " ترانه های خیام "
نوشته است ، خیام و رباعیات وی را "شورش روح
آریایی بر ضد اعتقادات سامی" معرفی میکند .
اینکه دهری گری و یا لائیسیسم خیام متوجه و
علیه نژاد سامی است ، بیشتر منعکس کننده ذهنیت
خود هدایت است تا خیام .خیام بیشتر یک جهان
بینی مادی و نگرش مادی به جهان را بیان میکند
تا یک نگرش نژادی را. از این نظر ، تشابه جدی
با آزاد اندیشانی چون ذکریای رازی و عبید زا
کانی دارد تا محدود نگری نژادی.هدایت باز در
"پروین دختر ساسان " مینویسد :
" نه نژاد ایرانی نمی میرد.
ما همانی هستیم که سالیان دراز زیر تاخت و تاز
یونانیان و اشکانیان بودیم .در انجامش سر بلند
کردیم ..چه برسد باین تازی های درنده لخت پا
پتی که هیچ از خودشان ندارند، مگر زبان دراز و
شمشیر."
در صحنه پایانی نیز ، پروین ، دختر آریا تبار
، با خنجری خود را می کشد که بدست "عرب سوسمار
خور" نیفتد.
پرستش نژاد آریائی که وجه
دیگر و شکل اثباتی نژاد پرستی است ،گاهی شکل
بیمارگونه " هنر نزد ایرانیان است و بس " بخود
میگیرد:
" آنچه که بنام
صنعت هندی ، مغول و عرب در اروپا معروف بوده ،
به خصوص عرب ها که پا برهنه بدنبال سوسمار می
دویده ا ند، فکر صنعتی نمیتوانسته در کله شان
رسوخ پیدا کند و آنچه باسم آنها معروف است ،
مال ملل دیگر است ، چنانکه امروز هم معماری
عرب یک تقلید مسخره ای آمیزی از معماری ایرانی
است ".
متاسفانه ذهن نژاد پرستانه
حاکم بر ادبیات ایران که رگ و ریشه های آن در
گذشته نیز وجود داشت ، لیکن عمدتا علیه اشغال
بیگانه بود ، از زمان رضا شاه ببعد نه فقط
بر آن حاکم شد ، بلکه بصورت ابزار
سیاسی-ایدوئولوژیک علیه هموطنان عرب در ایران
بکار گرفته شد. ایدوئولوژی نژادی حاکم بر
ادبیات فارسی ، باعث شد که نویسندگانی چون
هدایت ، نقش زبان و فرهنگ عرب در انتقال فلسفه
یونان و آثار ارزشمند تمدن رم به اروپا ، و از
آن طریق به تمام جهان را ، که زمینه ساز عصر
رنسانس بود ، نادیده بگیرد.فرهنگ و زبان عربی
بود که در های فلسفه و آشنائی با تمدن و تاریخ
گذشته غرب را بروی زبان فارسی گشود.در تمامی
قرون وسطی ، این فرهنگ و زبان عربی بود که بار
اندیشه و فرهنگ بشری را بر دوش کشید و به دیگر
ملت های جهان انتقال داد.از این نظر ، هیچ
زبانی در آن دوره از تاریخ ، با زبان عربی
قابل قیاس نیست.
روانشناسی نژاد پرستانه ، که
حس نفرت از بیگانه ، را تبلیغ میکند و بیگانه
از نظر او همه ملیت های غیر فارس است ، موج
بزرگی از نویسندگان را می پوشاند که اکثر
آنان مخالف دم و دستگاه استبدادی سلطنت
بودند.لیکن مشترکات ذهنی آنان در ضدیت با ملیت
های غیر فارس در ایران ، در ک نژاد پرستانه از
رابطه ملیت ها در ایران ، پرستش نژادی خود و
اطلاق واژه ایرانی به آنهائی که فقط فارس
هستند، آنان را از این نقطه نظر در یک ائتلاف
ایدئولوژیک با استبداد رضا خانی قرار میداد.در
نتیجه ، بخش مهمی از ساختمان ایدوئولوژیک
استبداد رضا خانی و محمد رضا شاه ، خارج از
حامیان مستقیم او، و توسط مخالفین آنها تولید
و اشا عه داده شد. یعنی آن چیزی که باز تولید
پراکنده ایدوئولوژی نامیده میشود، فراسوی
دستگاه قهر و حاکمیت سیاسی و در میان مخالفین
آن نیز باز تولید میشود. این امر بنوبه خود ،
باز تولید دستگاه قهر در یک شکل مجدد استبدادی
را اسان میسازد ، چرا که هر نظام سیاسی از
یک بافت ایدوئولوژیک تغذیه میکند و تا زمانیکه
نگرش ضد دموکراتیک در حوزه
های متعددی از اندیشه ، ازجمله
نسبت به
ملیت
ها وجود دارد ، باز تولید دستگاه سیاسی غیر
دموکراتیک و استبدادی نیز ، نزدیک ترین فرض
قابل تصور است ، حتی اگر دستگاه سیاسی حاکم
نیز ، بهر شکلی سرنگون شود.
سرنگونی سلطنت ، باز تولید
دستگاه قهر در شکلی متمرکز تر و خشن تر بود
.جمهوری اسلامی ، از هر نظر استبدادی خشن تر
از دستگاه سلطنت بوده و هست. لیکن بخش قابل
توجهی از مخالفین رژیم ،برغم دشمنی خود با آن
، مشترکات ایدوئولوژیک جدی با هم دارند.
خصلت باز تولید پراکنده
ایدوئولوژی ، نیرو های نا همایند اجتماعی را
در حوزه های معین بهم متصل میکند و به شکل
معینی از ایدوئولوژی در آن حوزه خاص ، بلور
بندی مشخصی میدهد که معمولا دیر پاست و باوجود
تغییر یک سیستم حکومتی و باز تولید دستگاه قهر
بعنوان یکی از دو بازوی باز تولید سیستم ،
توسط قدرت جدید ، مورد استفاده قرار میگیرد.
در جامعه ایران و در جوامع مشابه آن ، این
اندیشه در رابطه با مسا له ملی ، بصورت یک
بلور بندی ایدوئولوژیک در آمده است که عنوان
کردن حقوق ملیت ها ، بلافاصله به معنی تجزیه
تفسیر میشود. این منشور ایدوئولوژیک ، طیف های
مختلف و گاها متضاد اجتماعی را در کنار هم
قرار میدهد.
نا همزمانی باز تولید
ایدوئولوژی ، رژیم های سیاسی نا همزمان را نیز
دقیقا در همان حوزه ها بهم وصل میکند.
دقیقا در این
رابطه است که بر غم سر نگونی سلطنت ، جمهوری
اسلامی ، وارث سیاست های رضاخان در مورد مسا
له زبان و مساله ملی میشود و گاهی خشن تر از
آن ، سیاست های رضا خان را دنبال میکند و یا
ایدوئولوژی نژادی را همچنان ترویج میکند.
نا همزمانی و خصلت پراکنده
باز تولید عناصری از ایدوئولوژِی در بسیاری از
زمینه ها ، از جمله در مورد مساله ملی که
مساله زبان نیز یکی از مؤلفه های اساسی آن
است، بسیاری از مخالفین جمهوری اسلامی را که
بظاهر داعیه دموکراسی و ضدیت با استبداد را
دارند، به هم اندیشی و قرابت فکری و
ایدوئولوژیک خواسته و نا خواسته ای با جمهوری
اسلامی و دستگاه فکری استبداد رضا خانی قرار
میدهد.
ضرورت یک
باز نگری در مورد مسا له زبا ن و مساله ملی
اگرچه فروریزی شوروی و سیستم
ایدوئولوژیک آن ، و نیز فرآیند جهانی شدن ، به
عوامل شتاب در موج تازه ای در بازگشت مساله
ملی در صحنه سیاست تبدیل شده است، لیکن ما
امروز از بسیاری جهات از جوهر عصر دولت –ملت
و تئوری یک ملت و یک زبان دور شده ایم.مساله
زبان و مساله ملی ، از جهات متعددی نیازمند یک
باز نگری جدی است.چراکه مساله ملی و همزاد آن
زبان ، نقش یک دینام انفجاری در هر جامعه چند
ملیتی ، بویژه از نوع کشور های جهان سومی را
دارد و گردانندگان سیاسی در این کشورها معمولا
چیزی فراتر از"
مطبوعات جری ، دیپلماسی زبر
دست و سر نیزه تیز " در تفکر سیاسی خود
ندارند. در دنیای امروز ، این راه حلی نه برای
مساله ملی است و نه مسا له زبان . همچنین ،
سلطه قومی-زبانی یک ملیت در یک کشور چند ملیتی
را نمیتوان مبنای اتحاد کشور تلقی کرد.چنین
نگرشی ، زمینه های دست به یقه شدن همه با هم
ویک تنش دائمی و کینه کور را در خود حفظ می
کند.
احیاء هویت ملی
و قومی از جانب آن ملیت هائی از جامعه ، که در
ساختار دولت-ملت نادیده گرفته شده بودند ،
جزوی از مدرنیته است ، چرا که خواهان این است
که آن جنبه تاریک دولت-ملت که بر سلطه سیاسی و
فرهنگی یک ملیت و نفی حقوق و کنار گذاشتن
دیگران استوار بوده است ، پایان داده شود. از
این نظر باید این فرایند بازگشت مساله ملی به
صحنه سیاست را ، خواست تعمیم دموکراسی در
جامعه و عقلانی تر کردن ساختار د ولت تلقی
کرد. چرا که هم مفهوم ملیت و هم شهروندی ، خود
مفاهیم انتزاعی هستند و از واقعیت اجتماعی و
قومی جامعه مدنی گذر میکنند.
در جهان امروز ، بجز سه کشور
بنگلادش، پرتقال و ایسلند ، همه کشور ها به
درجات متفاوتی چند ملیتی هستند و در غالب آنها
مساله زبان ، مساله ملی و حقوق اقلیت ها بنحوی
مطرح است. مساله ملیت و مسا له اقلیت ، تا
حدی از هم متفاوت هستند . زیرا یک اسپانیایی و
یا یک مکزیکی ، جزو ملیت اسپانیايی و یا
مکزیکی خود در کشور خود هستند ، لیکن در یک
کشور خارجی ، نظیر فرانسه ویا آمریکا ، جزو
اقلیت قومی در آن کشور ها به حساب می آیند.
اگر مساله ملی دو مرتبه به
صحنه سیاست جهانی برگشته است ، خود دولت-ملت
از دو طرف ، یعنی از پائین از سوی زیر مجموعه
های آن ، نظیر ملیت ها و اشکال مختلف اقلیت
های قومی و فرهنگی ، و نیز از بالا ، از طرف
نهاد های فرا ملی و اشکال مختلف کنوانسیون های
جهانی ، زیر فشار جدی قرار گرفته است که
اعمال حاکمیت آنرا محدود می سازد. در نتیجه ،
نمیتوان با همان رمانتی سیسم یک ملت و یک زبان
، به مسا له ملیت ها و زبان نگریست.
حتی در کشورهائی مثل آمریکا ،
که مهاجرین بدون فشار مستقیم سیاسی ، زبان
انگلیسی را داوطلبانه یاد می گرفتند و مساله
ملیت ها به آن مفهوم در آنجا وجود نداشت ، بعد
ارز مهاجرت وسیع به آن کشور از دهه 1960،
بویژه از طرف کشورهای آمریکای لاتین، مساله
آموزش دوزبانه در مدارس از زمان دولت جانسون
ببعد ، مورد توجه سیاستمداران آمریکا بوده است
در طول هشتاد سا
ل گذشته ، ملیت ها برغم سرکوب فیزیکی و
فرهنگی ، به حیات خود ادامه دادند .سیاست یک
ملت یک زبان ، آنهم فقط زیر لوای ملت فارس و
زبان فارسی ، با شکست روبرو شده است و
نیازمند یک پاسخ دموکراتیک است و گرنه کشور را
بطرف یک نوع بالکانیزاسیون و در گیری های ملی
سوق خواهد داد. مساله ملی خوست بحق و آتش زیر
خاکستر است که اکنون در همه نقاط ملی بسطح می
آید. شاید تجربه کشورهائی مثل اسپانیا که از
دیکتا توری فرانکیستی بطرف یک دموکراسی سیاسی
گذر کرده اند، نمونه های آموزنده ای باشد که
زبان مشترک ، ضرورتا یک ملت نمی سازد.بر سمیت
شناختن حقوق ملی و زبانی کاتالونی ها و باسک
ها ، که زمانی آنان را تجزیه طلب لقب می دادند
، نشان داد که میتوان بعنوان یک ملیت در درون
یک دولت زندگی کرد ، بی آنکه دولت مستقلی
تشکیل داد. مضافاً اینکه مبارزه آنان برای
حقوق ملی خود ، یکی از بلوک های سازنده
دموکراسی و بردن اسپانیا بسوی شکلی از
فدرالیسم بوده است ، و زبان پایه هویتی آنان
را تشکیل می دهد.
مسا له زبان و مساله ملی ،
نگرش دموکراتیک تازه ای را می طلبد و همانگونه
که مانوئل کاستلز گفته است:
"از ایالات
متحده آمریکا گرفته تا کشورهای آفریقایی زیر
خط صحرا، قومیت زیر بنای تفکیک اجتماعی و باز
شناسی اجتماعی و نیز تبعیض های اجتماعی است.
قومیت همچنین پایه و اساس قیام برای عدالت
اجتماعی بوده و هست: نظیر قیام سرخ پوستان
مکزیک در چیباس در سال 1994".
ما در زمانی
زندگی می کنیم که خود زبان فارسی ، از طریق
وسایل ارتباط جمعی ، و زبان های دیگر بشدت زیر
فشار قرار دارد. زبان انگلیسی ، امروز به زبان
ارتباطی اصلی در بین ملت های مختلف عمل می کند
و خواه نا خواه بر روی آن اثر خواهد گذاشت.
از سوی دیگر ، پیشرفت تکنولوژی و امکانات جدید
استفاده از رسانه ها ، به ملیت های دیگر در
ایران ، امکان بهره گیری از آنها و تاکید
بیشتر بر هویت خود را می دهد.
زمانی ارنست
رنان، ملت ها را به دو مقوله تقسیم کرده بود
:" ملت های غریزی" ، که بر پایه اشتراک در
نژاد ، پیوند خونی ، مذهب و زبان بو جود آمده
اند ، و" ملت های عقلانی". و می گفت که من
فقط یک ملت عقلانی را سراغ دارم ، و آن سویس
است، که خود ، پیش تصویری از اروپای امروز
بود.
اروپای امروز ، که خود
خاستگاه اصلی تئوری ملیت ، حق تعیین سرنوشت و
دولت-ملت بود، بیشتر از هر نقطه
ای از جهان ، از شکل ملت های
غریزی فاصله گرفته است و عامل نژاد، مبنای
قومی، و یا زبان ، عوامل متحد
کننده آن نیستند. آنچه که
روزی غیر عادی تلقی میشد ، یعنی اینکه حاکمیت
ملیتی معین ، ضرورتا تعریف کننده
دولت نمی تواند باشد، امروز
به نورم عادی تبدیل میشود.کشور های اروپایی ،
با تجمع در واحد سیاسی
بزرگتری بنام اتحادیه اروپا ،
بسیاری مشخصات دولت –ملت خود را از دست می
دهند . وجه مشخصه این اتحاد
سیاسی ، دیگر نه زبان است
ونه ملیت ، ضمن آنکه هریک از آنها هویت های
فرهنگی ، ملی و زبانی خود
را حفظ میکنند. اگرچه اروپا
هنوز بصورت یک دولت نیامده است ، لیکن بسیاری
از مشخصات یک دولت ،
حتی قوی تر
از روزهای اولیه تولد
دولت آمریکای بعد از جنگ استقلال را دارد.شاید
روزی هویت اروپایی ، به
هویت جمعی و حتی ملی همه
اروپائیان تبدیل شود. این همان ن چیزی است که
ارنست رنان آنرا "ملت عقلانی"
می نامید. باید توجه داشت که
اروپایی ها بر خلاف آمریکائی ها پیش از جنگ
استقلال، هرگز زیر چتر دولتی
واحد زندگی نکرده بودند. حال
آنکه در کشورهای چند ملیتی ، نظیر ایران و
اسپانیا و بسیاری از کشور های
دیگر جهان ، سابقه طولانی
زندگی مشترک با هم در چهار چوب یک دولت ، خود
میتواند عامل شتاب دهنده ای
برای عقلانی تر کردن سازمان
دولتی عمل کند و همه ملیت ها می توانند بی
آنکه هویت ملی و زبانی و فرهنگی
خود را از دست بدهند ، و بی
آنکه دولت مستقلی تشکیل دهند ویا دولت با هویت
صرفا یک ملیت مشخص
شود ، در درون یک دولت باهم
زندگی کنند. در آنصورت ، "ملت عقلانی" ایران
نیز معنی پیدا خواهد کرد.
آیا در فعالین سیاسی ایران ،
بویژه نیروهای دموکراتیک جامعه ، آن خرد سیاسی
لازم وجود خواهد داشت که از
راه تاریخی ایکه دیگران
پیموده اند درس لازم گرفته و ایران را بسوی یک
جامعه واقعاً دموکراتیک ، و یک
"ملت عقلانی" و نه "ملت
غریزی" و نژادی ، هدایت کنند؟
http://www.marxists.org/archive/vygotsky/works/words/vygotsk1.htm