دفتـــــــــــرهای بیــــــــــدار

بازگشت به صفحه قبل

 

نارسايي فهم ماركسيستي از طبقه كارگر در ايران

کورش عرفاني

بررسي مبارزات كارگري در ايران در چارچوب چگونگي درك مبارزات طبقاتي در كشورمان ميسر است. طبقه كارگر در ايران با وجود قدمت تاريخي خود، كه به اواخر قرن نوزدهم باز مي گردد، نتوانسته است بطور مستقل نقش تعيين كننده اي در رويدادهاي سياسي سرنوشت ساز در ايران داشته باشد. كارگران معمولا بخشي از نيروهاي مردمي بودند كه به طور فرا طبقاتي به صحنه آمده اند و تحت رهبري سازمانها يا شخصيت هاي متعلق به ساير طبقات عمل كرده اند. دو مورد مشخص آن، جنبش ملي شدن نفت بين سالهاي 1330 تا 1332 و نيز انقلاب سال 1357 مي باشد. در مورد اول نيروهاي كارگري ايران تحت نفوذ جبهه ملي و يا حزب توده عمل كردند. تصميم گيرندگان و مهره هاي شاخص هر دو اين نيروي سياسي نيز از حيث طبقاتي ارتباطي مستقيم با طبقه كارگر نداشتند. در مورد دوم نيز كارگران بخشي از مجموعه ي نيروهاي اجتماعي بودند كه در نهايت زير رهبري خميني قرار گرفتند.

تجارب تاريخي فوق و نيز ضعف تشكيلاتي مبارزات كارگري در ايران، ما را در مقابل سئوال زير قرار مي دهد : آيا طبقه ي كارگر در ايران امكان سازماندهي يك مبارزه ي خاص طبقاتي را دارد يا خير ؟ آيا تصور يك نبرد «كارگري» براي تغيير سرنوشت جامعه قابل تصور است ؟‌ مقاله ي حاضر داده هايي را براي پاسخگويي به اين سئوال ارائه مي دهد.[1]

ماركسيسم و ماركسيسم

ساختار طبقاتي در ايران، همانند بسياري ديگر از جوامع غير سرمايه داري و توسعه نيافته، از آشفتگي و مرزبندي هاي غير شفاف رنج مي برد. برداشت طبقاتي، كه در دانش اجتماعي بشري سابقه ي ديريني دارد، در نهايت توسط ماركس و ساير انديشمندان معاصر وي به صورت تدوين شده در آمد. ماركس براي نخستين بار موفق شد روايتي را از تاريخ ارائه دهد كه در آن، طبقه بندي اجتماعي توضيح دهنده ي شكل و محتواي حيات فردي و زندگي اجتماعي بود. بر اساس نظر وي، طبقات اجتماعي به طور عمده به دو بخش تقسيم مي شوند : طبقه ي استثمار كننده كه در نظام سرمايه داري در قالب طبقه سرمايه دار بروز مي كند و طبقه استثمار شونده كه در اين نظام به صورت اساسي طبقه ي كارگر را شامل مي شود. روايت رسمي از ماركسيسم كه در اتحاد جماهير شوروي جا افتاد و نقش مهمي در تحريف نگرش جامعه شناسانه ي ماركس داشت اين تقسيم بندي را تنها در شكل و در قالب يك نگرش منجمد معرفي كرد. ماركسيسم شورويايي، پويايي محتوايي نگرش ماركس را كه «ديالك تيك» مجموعه هاي اجتماعي را مورد توجه قرار داده بود به دست فراموشي سپرد و از اين طريق، مانع از تحول الگوي تشريحي ماركس از جهان سرمايه داري نوين شد. به همين خاطر، ماركسيسم تبديل به يك تئوري خشك و بسته از جامعه سرمايه داري شد كه به سرعت از واقعيت هاي پيچيده ي جامعه سرمايه داري دور افتاد و دستگاه فكري كشورهاي سرمايه داري صنعتي توانست آنرا كيش و مات كند.

اما بايد دانست آنچه دستگاه تبليغاتي سرمايه داري هم زمان با فروپاشي ديوار برلن و اتحاد جماهير شوروي اعلام داشت، نه شكست منطق تحليلي ماركسيسم، بلكه شكست روايتي تحريف شده و عقيم از آن بود. نگرش جامعه شناسانه ي ماركس از روابط طبقاتي در جامعه سرمايه داري هم چنان ارزش نظري خود را حفظ كرده است. اين واقعيت اما نبايد ما را به هرگز به سمت تبديل ماركسيسم به يك ايدئولوژي بكشاند. نظرات ماركس مثل ديدگاههاي تحليلي همه ي انديشمندان اجتماعي، تابع زمان و مكان بود. يعني داراي محدوديت هاي خاص تاريخ و جغرافياي شكل گيري خود بود. باور به اينكه تفسير ماركس از روابط طبقاتي ازلي، ابدي و جهان شمول است يك باور ايدئولوژيك و احساسي است نه يك باور مبتني بر واقع گرايي و جستجو گري.

يكي از مواردي كه به عنوان ضعف نگرشي ماركس عنوان مي شود، نا مناسب بودن دستگاه تحليل طبقاتي وي براي جوامع غير سرمايه داري يا جوامع غير غربي مي باشد. اما بايد دانست كه اين ضعف بخصوص به دليل اصرار برخي از متفكران و سياسيون كشورهاي غير سرمايه داري براي استفاده بي مبنا از دستگاه تحليل ماركس در مورد مسائل اجتماعي كشورهاي خودشان مي باشد. در حاليكه ماركس با مفاهيمي مانند «جامعه فئودالي معاصر» يا جوامع تحت «استبداد شرقي»، شرايط تاريخي اين كشورها را از تحليل طبقاتي مبتني بر روابط استثماري طبقه سرمايه دار و طبقه ي كارگر مجزا كرده بود، برخي از فعالان سياسي يا بعضي از روشنفكران جوامع آسيايي، آفريقايي و يا آمريكاي لاتيني، در كشورهايي مانند ايران، به طور كاذب تلاش كردند با كپي برداري ناقص از نظرات ماركس، پديده هاي اجتماعي جوامع خويش را توضيح دهند و از دل توضيح خود، راه حل هاي معجزه آسا براي مشكلات تاريخي غامض جوامع خويش پيدا كنند.

به استثناي كوبا كه داراي شرايط ويژه اي بود، يگانه الگوي موفق گرته برداري از نظرات ماركس مربوط به چين مي باشد. مائو موفق شد با الهام گرفتن از انديشه هاي ماركس به كاوش و فهم پيچيدگيها و ويژگيهاي جامعه ي چين نائل شود و يك دستگاه فكري و سياسي نوين را براي كشور خود بنا نهد. مائوئيسم، به عنوان حاصل اين تلاش، توانست از يكي از عقب مانده ترين و در عين حال پر جمعيت ترين ممالك جهان، كشوري را بسازد كه امروز جزو قدرتهاي نخست اقتصادي، سياسي و نظامي جهان است. موفقيت مائو در ايجاد «ماركسيسم چيني» بود و عدم موفقيت ماركسيستهاي هندي، ايراني، نيكاراگوئه اي يا مراكشي، در عدم ايجاد ماركسيسم هاي بومي، محلي و منطقه اي.

الگوي نظري ماركس در برگيرنده ي كليات و پايه هاي لازم براي درك عيني مسائل اجتماعي مي باشد، اما نبايد تصور كرد كه مانند يك دستگاه اندازه گيري فيزيكي، در هر نقطه از جهان قادر است عمل كرده و نتيجه ي مشابه بيرون دهد. حتي در كشورهاي سرمايه داري اروپا نيز احزاب كمونيست، قرباني همين دگم گرايي جهان شمولي نظر ماركس شدند و به دنبال احداث يك الگوي توضيحي مستقل و مناسب براي جامعه ي خود بر نيامدند. كپي برداري فعالان سياسي و روشنفكران بازتوليدگر از ماركسيسم اروپايي، از طريق ترجمه هايي ناقص و برخي مواقع غلط، سبب پيدايش نوعي «ماركسيسم جهان سومي» شد كه ارتباط محتوايي چنداني با ماركسيسم نظري اوليه نداشته باشد. در ايران، بطور مثال، اين حزب توده بود كه از طريق ترجمه هاي روايت رسمي ماركسيسم شورويايي، پديده ي كمونيسم را به ايرانيان شناساند.[2]

ماركسيسم در ايران

تلاشهاي فردي ديگر در زمينه تدوين و ترجمه از جانب ساير فعالان چپ ايران، در مقابل انبوه ادبيات توليدي حزب توده، تاثير عمده اي در رفع اين نقايص نداشت. تاثير ماركسيسم-لنينيسم- استالينيسم توده در ادبيات و كنش گري چپ ايران وسيع و مهم بود.

به همين دليل، از همان ابتدا جنبش چپ در ايران با نقص و عيب زاده شد. قدرت تبليغاتي و مالي اتحاد شوروي در آن زمان به حدي بود كه اجازه نمي دهد سياسيون ايراني درباره عدم قابليت بكارگيري روايت ماركسيسم شورويايي در ايران بطور جدي بيانديشند. انتقادات اندكي هم كه بر اين روايت انجام مي شد كمتر از يك بررسي علمي و عيني گرا ناشي مي شد و بيشتر به دليل وابستگي منتقدين به ساير گرايش هاي چپ مانند مائويسم بود. نبايد فراموش كرد كه «چين كمونيست» نيز براي گسترش نفوذ خود در جهان به اشاعه مائويسم از طريق ترجمه و چاپ ميليوني آثار مائو پرداخت. بدين ترتيب چپ ايران، همانند جناحهاي چپ در ساير كشورهاي جهان سوم، محكوم شد كه از يك دستگاه فكري غير بومي تغذيه كند. اين نكته سبب شد كه فعالان ماركسيست در ايران واقعيت هاي اجتماعي متفاوت را با يك اسم مشابه نام ببرند. اصطلاح « طبقه كارگر»، كه در ادبيات ماركسيستي اروپايي معناي مشخصي را دارد، بدون تمايز ماهوي براي «كارگران» در ايران مورد استفاده قرار گرفت، بدون آنكه اين اصطلاح، در ادبيات ماركسيستي خود، بيانگر و دربرگيرنده ي هر دو اين واقعيتهاي تاريخي متفاوت باشد.

از جمله ويژگيهاي طبقه كارگر در تحليل ماركس، «آگاهي طبقاتي» آن است كه به اعضايش اجازه مي دهد وارد يك نبرد طبقاتي با بهره وران كار خويش شوند. روند كسب اين آگاهي از يك سير تاريخي پيروي مي كند كه در جوامع سرمايه داري غرب و در جوامع غير غربي مشابه و همگون نيست. رشد علوم و دانش و بخصوص رشد تفكر اجتماعي در اروپا زمينه هاي فكري لازم براي شكل گيري يك تفكر مبارزاتي و تشكيلاتي را براي طبقه كارگر فراهم كرد. اتفاقي كه بصورت هم زمان و همانند نه در ايران، نه در هند و نه در آرژانتين روي نداد. اين البته به معناي آن نيست كه در اين كشورها دانش اجتماعي لازم براي مبارزات طبقاتي وجود نداشت، بلكه به اين مهم مي پردازد كه بايد بر دانش بومي اين كشورها تا كيد مي شد. برخي از ويژگيهاي فرهنگي، اجتماعي يا سياسي طبقه كارگر در اين كشورها مانع از تعميم مطلق مفاهيم ماركسيستي از يك جامعه به جامعه ديگر مي شود.

يكي از مسائلي كه قبلا نيز بدان پرداخته شده است، خصلت استبدادي نظام سياسي در كشور ماست. ماركس نظريه ي خود را براي مبارزات كارگري در جامعه سرمايه داري بر روند دمكراتيكي بنا مي نهد كه سرمايه داري، براي سلب قدرت از طبقه فئودال و استقرار سالاريت اجتماعي و سياسي خود، مجبور است به آن تن در دهد. دمكراسي بورژوايي فضاي سياسي را تا حدي گشوده و بستري را براي شكل گيري اتحاديه هاي كارگري، انتشار ادبيات انتقادي، حق اعتصاب و مبارزات صنفي فراهم مي سازد. و اين، در پايان قرن نوزدهم ميلادي. حال آنكه در جامعه ي ايران، حتي در اواخر قرن بيستم اين حداقل حقوق دمكراتيك با خشونت تمام و به گونه اي نهادينه نفي مي شود. نبود اين بستر مناسب سبب شده است كه طبقه كارگر در كشور ما، از رشد فرهنگي مناسب براي تبديل شدن به يك طبقه مجهز به آگاهي طبقاتي سازماندهي شده محروم بماند. سرمايه داري، با ايجاد مجموعه هاي صنعتي عظيم در اواخر قرن نوزدهم و اوايل قرن بيستم، جمع كثيري از نيروهاي روستايي را به عنوان كارگر به شهرهاي بزرگ كشاند و آنها را در شرايط «مشابه» اجتماعي و اقتصادي قرار داد. روند صنعتي شدن با شتابي زياد، به ناگهان، ميليونها شهروند اروپايي را داراي يك وضعيت طبقاتي همگون كرد. اين كثرت تعداد كارگران و بخصوص تجمع جغرافيايي آنان در مجموعه هاي صنعتي و شهركهاي كارگري، موجب شد كه كميت ارتباط ميان آنها افزايش يابد و آگاهي از وضعيت مشترك خويش با سرعت شكل گيرد. اتفاقي كه در ايران با تاخير نزديك به بيش از 50 سال روي داد. در مورد نقش اين پديده همين بس كه جنبش هاي كارگري در ايران نيز بطور عمده در واحدهاي صنعتي بزرگ مانند كارخانجات بزرگ نساجي و نيز در صنعت نفت روي داد.

اما بخش عظيمي از نيروي كارگري ايران در بخش خصوصي جذب شد و در واحدهاي كوچك صنعتي مشغول بكار گرديد. به همين دليل نيز تشتت و تفرق در ميان آنها بسيار قوي بود و امكان برقراري ارتباط ميان ايشان بسيار ضعيف بود. بر اساس آخرين آمار اعلام شده توسط مركز آمار كشور در بين شاغلان كشور« 75 درصد در بخشهاي خصوصي و 5/24 درصد در بخش عمومي و دولتي فعال هستند».[3] اين پراكندگي كارگران در كارگاههاي كوچك صنعتي مانع از شكل گيري ارتباط ارگانيگ و تولد يك شعور طبقاتي مشترك از دردها و مشكلات آنها شد و مي شود.

نكته ديگر، اهميت كمي افراد شاغل به صنعت در غرب و كاهش چشم گير شاغلان كشاورزي در جوامع رو به صنعتي شدن است، حال آنكه در ايران، بخش عظيمي از نيروي كار كشور همچنان در بخش كشاورزي مانده است. آمار نشان مي دهد كه حتي در حال حاضر 22 درصد از نيروي شاغل به فعاليت هاي كشاورزي اشتغال دارند. در مكزيك اين رقم 20 درصد مي باشد.[4] در كشورهاي صنعتي حدود5 درصد جمعيت شاغل را كشاورزان تشكيل ميدهند، در آمريكا 4 درصد، در كانادا 3 درصد و در استراليا 7 درصد جمعيت شاغل را كشاورزان تشكيل ميدهند.[5]

در همين حال رشد كاذب بخش خدمات در ايران بخش عظيمي از نيروي كار را به خود جذب كرد و با تبديل آن به نوعي از طبقه ي متوسط، امكان به هم پيوستن اجتماعي و سياسي بخش هاي مهمي از جمعيت به يكديگر را ناممكن ساخت. در حال حاضر بيش از 47 درصد از افراد شاغل ايراني در بخش خدمات هستند. شاغلان بخش صنعت در ايران تنها 31 درصد از كل نيروي كار كشور را تشكيل مي دهند.

در حاليكه صنعتي شدن گسترده در غرب، همراه با رشد تدريجي دمكراسي، امكان تولد اتحاديه هاي كارگري را ايجاد كرد، درايران، وجود استبداد مانع از رشد فرهنگ سياسي كارگران شد و تلاش هاي متعدد براي شكل دهي به اتحاديه هاي فعال كارگري به سرانجامي نرسيد. قبل از انقلاب، رژيم شاه به سركوب اين تلاش ها مي پرداخت. تشكل هاي چپ ايران كه درك عميقي از ويژگيهاي جامعه شناختي كارگران در ايران نداشتند به جاي جستجوي اشكال مناسب براي سازماندهي نيروهاي كارگري كشور به مسائل و روشهاي مبارزاتي ديگر پرداختند. بعد از انقلاب نيز، دولت جمهوري اسلامي خود مسئوليت تشكيل و اداره ي تشكل هاي كارگري را به عهده گرفت. جدايي جغرافيايي فعالان چپ از محيط هاي كارگري به دليل سركوب و مهاجرت اجباري، دست رژيم را براي پيش بردن سياستهاي ضد كارگري باز گذاشت.

ماركسيسم ايراني
در چنين شرايطي به نظر مي رسد كه صحبت از مبارزات كارگري كردن به عنوان يك مجموعه ي واحد و متمايز طبقاتي براي تغيير آفريني در ايران قدري غير واقعي باشد. جوامعي مانند ايران كه از آشفتگي هاي ساختاري در زمينه هاي اقتصادي و اجتماعي رنج مي برند قادر نيستند كه پيرو الگوهاي كنش گري ماركسيستي عمل كنند. مرز بنديهاي طبقاتي در جامعه ي ايران نيازمند يك دستگاه تحليلي متفاوت است كه هر چند مي تواند از ماركسيسم الهام بگيرد اما نبايد تا مرز كپي برداري از آن پيش رود. خواندن مانيفست كمونيست نوشته ي ماركس و انگلس، در صورتي كه ترجمه ي روان و آساني از آن انجام شود، براي كارگر ايراني شايد خالي از فايده نباشد، اما او بيشتر به « بيانيه كارگران ايران» نيازمند است. بيانيه اي كه مباني كلي مبارزات گارگران را در شرايط مشخص امروز ايران به زباني روشن بيان كند. چرا چپ ايراني نبايد بعد از يكصد سال تبليغ «مانيفيست» نزد كارگران ايراني به تهيه اين «بيانيه» همت گمارد ؟ كداميك ار اين دو براي برانگيختن يك نبرد طبقاتي كارگري در كشورمان موثرتر است.

مبارزين ايراني در درجه ي نخست نيازمند بسيج نيروهاي مختلف اجتماعي تحت ستم هستند تا بتوانند در درجه ي اول از شر استبدادسالاري سياسي رها شوند. تا زماني كه ديكتاتوري سركوبگرا ماهيت قدرت سياسي را تشكيل مي دهد امكان شكل دهي به ابزارهاي نظري و عملي مبارزه ي طبقاتي به معناي خاص كلمه موجود نخواهد بود. البته تفكيك اين دو هرگز مطلق نيست. مبارزات طبقاتي به مبارزات سياسي ياري مي رساند و مبارزات سياسي نيز امكان رشد انواع مبارزات طبقاتي را فراهم مي كند. نه براي شروع مبارزه ي طبقاتي مي توان منتظر پايان استبداد بود و نه براي مبارزه با استبداد بايد خود را محدود به يك مبارزه طبقاتي خاص كرد. كنش متقابل اين دو، يك واقعيت تاريخي است. اشكال در تحليل و عملكرد از زماني بروز مي كند كه بخواهيم يكي از اين دو مبارزه را به نفع ديگري تعطيل كنيم. ليكن تجربه تاريخي نشان مي دهد كه از حيث زماني نوعي تقدم و تاخر ميان اين دو وجود دارد.

ليكن اين واقعيتي است كه با حضور استبداد هيچ مبارزه ي كارگري نمي تواند تا انتهاي خواستهاي خويش برود، زيرا هر بار ابزار سركوب سقف مطالبات اين مبارزه را در سطحي پايين و ابتدايي تعيين مي كند. در جامعه اي كه از حداقل هاي دمكراتيك برخوردار است مي توان اميدوار بود كه مبارزات صنفي كارگران، براي تبديل شدن به مبارزه ي سياسي و همه جانبه، با مانعي عمده برخورد نكنند. تا زماني كه حذف فيزيكي معترضين حتي صنفي براي يك دولت ممكن باشد تظاهرات و اعتراضات كارگري نمي تواند تداوم و گسترش لازم را بيابد. به همين خاطر نيز لازم است كه نخست يك دمكراسي، هر چند طبقاتي، شكل گيرد تا بتوان مبارزات سياسي و نوع برخورد با آنها را از «حداقل» امنيت ناشي از قانون سالاري برخوردار ساخت. هر چند كه طبقات برتر براي بقاي خود آماده اند در نبرد نهايي دست به هر نوع از سركوب بزنند. اما دمكراسي طبقاتي تا حدي دست آنان را خواهد بست و بر عكس دست مبارزان صنفي و اتحاديه هاي كارگري را خواهد گشود ؛ چيزي كه در حاكميت استبدادي جمهوري اسلامي وجود ندارد.

اپوزيسيون راديكال ايران بايد از فهم «ايدئولوژيك» واقعيتهاي امروز پرهيز كند و با عينكهاي ساخت ساير جوامع به ايران ننگرد. جامعه ايران و طبقه كارگر، در دل اين جامعه، نياز به فهم بومي دارد، نياز به نوعي ماركسيسم ايراني، يك الگوي تحليل كه هر چند از مفاهيم قابل تعميم ماركسيسم يا ساير انديشه هاي مبارزاتي الهام مي گيرد، اما به تاريخ اجتماعي ايران تكيه مي كند و با نگاهي مستند به شرايط كنوني راهكارهاي عملي را از دل يك فهم واقع گرايانه بيرون مي كشد. باز توليد مدل هاي غير ايراني به زبان فارسي راهگشا نيست. زبان و شكل ارتباط جنبش چپ ايران با توده هاي ستمديده از ضعف هاي عمده اي رنج مي برد كه هنوز پابرجاست. با وجود تلاش هاي اخير در اين زمينه، هنوز راه درازي در پيش است. مبارزين و متفكرين متعهد ايراني بايد به بناي يك فهم نوين از بافت طبقاتي و مبارزات طبقاتي ممكن در ايران بپردازند و در اين راه، بدون تعصب و پيشداوري، از همه ي داده هاي مفيد علوم اجتماعي اعم از ماركسيسم يا غير آن بهره ببرند.

به عنوان نتيجه گيري
سرنگوني رژيم جمهوري اسلامي بدون بسيج طبقه كارگر ناممكن است اما نبرد رهايي بخش طبقه كارگر نيز بدون سرنگوني رژيم آخوندي آغاز نخواهد شد. تا زماني كه ساختار طبقاتي جامعه ي ما علاوه بر ستم طبقاتي از ظلم استبداد نيز رنج ببرد، صحبت كردن صرف از مبارزه ي طبقاتي امكان پذير نيست. امروزه ميليونها ايراني كه از بيكاري رنج مي برند از حيث اقتصادي و اجتماعي در وضعيتي شايد بدتر از طبقه كارگر هستند. اين طبقه ي فقير چه بسا از پتانسيل بيشتري براي يك مبارزه طبقاتي راديكال و كنش گرا برخوردار باشد. صف بندي طبقاتي در جامعه ي ما معناي خاص خود را دارد و شكل بندي مبارزات طبقاتي از منطق خاص خود پيروي مي كند ؛ منطقي كه نيروهاي مبارز ايراني در داخل و خارج از ايران بايد دريابند و در تعيين استراتژي و تاكتيك هاي خود بكار گيرند. مبارزات طبقه كارگر در ايران براي خروج خود از بن بست تاريخي اش در انتظار ظهور يك نوع فهم بومي چپ از ويژگيهاي ذاتي خود مي باشد. فهمي كه از يكسو ضرورت رهايي تماميت جامعه از چنگ استبداد را مورد بررسي قرار دهد و از سوي ديگر چگونگي پايان دادن به بهره كشي طبقه كارگر و طبقات ستمديده ي ايراني را جستجو كند. ماركسيسم از نوع ايراني بايد رهايي انسان ستمكش ايراني را به ارمغان آورد.



* *

www.korosherfani.com

25
Avril 2004




--------------------------------------------------------------------------------
[1] در اين رابطه هم چنين نگاه كنيد به مقاله اي از نگارنده در سال 1380 تحت عنوان : «جنبش كارگري ايران در انتظار كمونيسم ايراني» بر روي سايت زير :
www.korosherfani.com ; هم چنين نگاه كنيد به : كنش براي سرنگوني(2) نگاهي ديگر به مبارزات طبقاتي در ايران

[2]
ZABIH Sepehr, Mouvement Communiste en Iran, SE, 1993

[3]
http://216.55.151.46/index.asp?ID=15708&Subject=News

[4]
http://endehors.org/news/3043.shtml

[5] http://www.ayandehnegar.org/ef_1.php?news_id=138