دفتـــــــــــرهای بیــــــــــدار

بازگشت به صفحه قبل

 

مارکـس و مـدرنـيته

 

 

کشف مهمی نيست که بگوييم اثرهای مارکس به مسئله ها و تحول های جامعة معاصر پاسخ نمی گويد، بلکه شگفت اين است که انسانی که در گذشتة دور می زيسته به واقع به کشف برخی ويژگی های اساسی مدرنيته و گرايش های تاريخ نايل آمده که در اساس مدت های دراز پس از او به کمال رسيد و با اين حال چارچوب تئوريکی فراهم آورده است که ما همواره می توانيم آن را برای روشن کردن برخی مسئله های ويژة عصر ما بکار بنديم

اگنس هللر - برگردان: ب. کيوان



 


بيش از يک صد سال از درگذشت مارکس می گذرد. برگزاری يک صدمين سال درگذشت او اثرهای وی طی يک سال در سراسر جهان مورد ارزش يابی قرار گرفت. اين رويداد برای ما دو معنا دارد: يکی اين که اثرهای انسانی که بيش از يک قرن رخت از جهان بربست تا به امروز به تأثير گذاردن خود ادامه می دهد. دو ديگر توجه به اين واقعيت است که او بيش از يک صد سال در جهان حضور ندارد. مارکس دو سال پس از جنگ واترلو و 29 سال پس از فتح باستيل بدنيا آمد. بنابراين، بی ترديد او به تکانه های انقلاب فرانسه و جنگ های ناپلئون خيلی نزديک تر از جامعه های امروز ماست. از اين جهت کشف مهمی نيست که بگوييم اثرهای مارکس به مسئله ها و تحول های جامعة معاصر پاسخ نمی گويد، بلکه شگفت اين است که انسانی که در گذشتة دور می زيسته به واقع به کشف برخی ويژگی های اساسی مدرنيته و گرايش های تاريخ نايل آمده که در اساس مدت های دراز پس از او به کمال رسيد و با اين حال چارچوب تئوريکی فراهم آورده است که ما همواره می توانيم آن را برای روشن کردن برخی مسئله های ويژة عصر ما بکار بنديم.
هنگامی که امروز به مطالعة اثرهای مارکس می پردازيم، دو روش برای گزين کردن داريم. از يک سو، می توانيم پرسش هايی را که او مطرح کرده و پاسخ هايی را که بدون پيش تازاندن بسيار دور، دستگاه فکری فراهم آورده، تحليل کنيم. اين امر تفسيری فلسفی بدست می دهد که اگر به سوی يک هدف عملی هدايت شود، می تواند به پذيرش يا نفی کلی اثرهای مارکس بيانجامد. امّا از سوی ديگر، وقتی به پرسش ها و پاسخ های او، به همان اندازة مسئله ها نگاه کنيم، آنگاه تفسير متقاوت، هرمنوتيک لازم می آيد. دراين حالت متن بطور کامل خوانده می شود و در همان حال آگاهانه در ارتباط با مسئله های دنيای خاص ما قرار می گيرد. نتيجه اين بار نه پذيرش و نه رد کامل، بلکه پذيرش مسئله ها و راه حل هايی است که می توانند به طور عقلانی در ارتباط با زمان حال قرار داده شوند. من روی دومين روش تفسير تکيه می کنم و می کوشم اين جا رابطة مارکس با مدرنيته را بررسی کنم.
مسئله مدرنيته، نقطة مهم تئوری اجتماعيی معاصر و مسئله بلندپاية آن است. اکنون يک توافق اساسی پيرامون اين واقعيت وجود دارد که تقريباً در عصر انقلاب کبير فرانسه نوع جديدی از جامعه بوجود آمد که از همه جامعه های پيشين (يا جامعه های معاصر غيرغربي)
بسيا ر متفاوت بود و بين آن ها جامعه های خاص غربی متمايز نبودند. تئوری های اجتماعی در تفسير خود از مدرنيته و بنابراين در گزينش سنجة تعيين کنندة مدرنيته آشکارا از يکديگر متمايزند: با اين همه، به طور کلي، همة تئوری های مهم اجتماعی معاصر، برخی عنصرهای مدرنيته را با همة اهميت متفاوتی که برای آن ها قايل اند، پذيرفته اند. اين عنصرها از اين قرارند: جامعه مدرن پويا و معطوف به آينده است. توسعة اقتصادی و صنعتی شدن مشخصة آن است. کارکردگرايی و عقلانی شدن از سرشت آن است. علم بيش از دين به سرچشمه انباشت دانش تبديل می شود. رسم ها و عادت های سنتی رنگ می بازند؛ خصلت های سنتی از بين می روند. برخی ارزش ها يا هنجارها بيش از پيش عموميت می يابند. سنجه های آفرينش و تفسير از ميان بر می خيزند. .واپسين نکته اين که چندگانگی مفهوم های « عدالت» و « حقيقت» بوجود می آيد. در صفحه های آينده، من به شرح اين انديشه می پردازم که همة اين مشخصه های مدرنيته توسط مارکس کشف يا دوباره تفسير شده اند.
نيکلاس لوهمان در کتاب خود درباره جامعه شناسی شناخت (
Gesellschaftsstruktur und Semantik) تئوری ای را مطرح می کند که امکان درک خصلت مدرن طرح مارکس را برای مان فراهم می آورد. لوهمان قرن های 17 و 18 را به عنوان يک دورة گذار جامعه های پيش مدرن (لايه بندی شده) به جامعه های مدرن (کارکردگرا) توصيف می کند. به عقيدة او، در اين عصر هيچ تئوری اجتماعی به معنی خاص کلمه نمی توانست بوجود آيد. از اين رو، در آن وقت مردم شناسی نقش اول را در تفسير ايفاء می کرد. از وقتی که جامعة کارکردگرا تا اندازه ای اهميت پيدا کرد، تئوری اجتماعی توانست جانشين مردم شناسی فلسفی شود. از اين پس، فرهنگ به بهره برداری نمادين از کارکردها تبديل می شود. اين هستة تز لوهمان را تشکيل می دهد. معنی آن را به دقت بررسی کنيم. اين نخست دگرگونی درک جامعه است، زيرا مردم شناسی طرح مدرن در حد کمال است. در جای دوّم، اين يک طرح فرهنگی و بنابراين نمادين است. بديهی است که اين نمادگرايی نمی تواند از ديدگاه قشر ويژة اجتماعی تفسير شود، بلکه فقط از ديدگاه کارکرد ويژة اجتماعی تفسير می شود. بنظر می رسد نخستين نکته به کلی در توافق با تز مارکسيستی بسيار معروف است. اين تز مدعی است که مارکس تئوری سوسياليستی را از اتوپی به علم فرارويانده است. امّا در واقع، اين چيز ديگری معنی می دهد: از اين قرار که مارکس با اين حال مثل ساير تئوری پردازان جامعه، تئوری مدرن را جانشين تئوری پيش مدرن (گذرا) کرده است. علم آن طور که در عصر مدرن آن را درک می کنند جانشين علمی شده است که آن را در عصر پيش مدرن (گذرا) درک می کردند. نکته دوّم، تأکيد بر اين است که تئوری ويژة اجتماعی مدرنيته نمود يک قشر اجتماعی ويژه نباشد (نمود خويش نباشد که فلان قشر اجتماعی از خود و فراورده اش بدست می دهد)، بلکه به مراتب مربوط به کارکرد اجتماعی باشد که بر عکس تفسير مارکسيستی ارتدکس و تفسير خود مارکس پيش برود. اين نکتة دوّم القاء می کند که تئوری مارکس نمی تواند به عنوان بيانگر موضع پرولتاريا که يک قشر يا طبقه اجتماعی است، درک شود، بلکه بايد به عنوان چيز ناشی شونده از کارکرد اجتماعی يا متعلق به آن درک شود. پس مسئله عبارت از آگاهی از آن است. اين مسئله چندين بار طی دهه های واپسين برای به نتيجه رسيدن با سه نوع پاسخ مطرح شده است. پاسخ نخست اين است که تئوری اجتماعی مارکس بايد به کارکرد « صنعتی شدن» نسبت داده شود. پاسخ دوم اين که بايد آن را به کارکرد «رهايي» نسبت داد. سرانجام اين که تئوری مارکس می تواند به مثابه بيان نمادين کارکردی که به وسيلة روشنفکران انجام می يابد، نگريسته شود. با اين همه، با توجه به اين که خود انديشة جستجوی کدام کارکرد که با کنش نمادين فراخواندة تئوری مارکس ربط می يابد، نسبت به خود-تفسير مارکس يا ديدگاه سنتی مارکسيستی به کلی غير ارتدکسی است. آماده کردن پاسخ پس از در نظر گرفتن مسئله های مدرنيته، به دقت آن سان که مارکس مطرح کرده، امکان پذير است. از اين رو، من به بررسی اين مسئله می پردازم و مشخصه های تشکيل دهندة مدرنيته برشمرده در بالا را تحليل می کنم و بعد روشی را که آن ها نخست به وسيلة مارکس آشکار شدند، نشان می دهم.

تز نخست: جامعه مدرن پويا و رو به آينده است


از ديد مارکس، مدرنيته با سرمايه داری صنعتی زاده شد. مارکس اغلب سرمايه مالی و تجاری را شکل های عهد عتيق سرمايه توصيف کرده است. گزينش صفت روشن است: اين هم ارز با پيش مدرن است. شکل های پيش مدرن سرمايه در نسج های شيوه های زندگی سنتی آشيان داشتند. برعکس، سرمايه صنعتی سنت را در هم نورديد و شيوه های زندگی را دگرگون کرد.
مارکس در برخی گزيده های فلسفة تاريخ اش اين احساس را بر می انگيزد که سرمايه داری تنها يک شيوة توليد در ميان ديگر شيوه ها است و مقدم بر سه (يا چهار) شيوه است. با اين همه، مارکس در بيشتر نوشته های اش اين واقعيت راتصريح کرده است که سرمايه داری صنعتی يک شيوة توليد ساده در ميان ديگر شيوه ها نيست، بلکه به مراتب و به طور اساسی با همة شيوه هايی که مقدم بر آن بوده اند، تفاوت دارد. اين انديشه به روشنی درگروندريسه در بيان آمده که در آن مارکس اغلب جامعه های مدرن را با جامعه هايی که مقدم بر آن ها بوده اند، مقايسه می کند و در همة اين مقايسه ها تباين ميان ايستايی (استاتيک) و پويايی (ديناميک) را آشکار می کند. در همة شکل های پيش سرمايه داری بازتوليد اجتماعی - اقتصادی با خود محدوديت روبرو است. بر عکس، سرمايه داری صنعتی بدون محدوديت ها توسعه می يابد. اين نبود محدوديت ها در خود کانون ساختار آن نهان است. به اين دليل فرد پيش مدرن محدود بود، در صورتی که فرد مدرن می تواند همة توانمندی های اش را گسترش دهد. به بيان ديگر، پويايی که در برابر ايستايی قرار دارد، برای او تنها مشخصة جامعه و فرد مدرن است. واقعيت اين است که مارکس خود را به شرح پويايی مرکزی مدرنيته محدود نکرد، بلکه به ستايش آن نيز پرداخته است. او از زايش مدرنيته در طول اثرهای اش به عنوان ترقی خواهانه ترين مرحله تاريخ بشريت استقبال کرده است.
با وجود اين، اين گمان نادرست است که مارکس مدرنيته را با سرمايه داری صنعتی يکی دانسته است. در واقع اين سرمايه داری است که مدرنيته را بوجود آورد و بدين ترتيب بنا بر اصطلاح های مارکس «رسالت تاريخي» اش را انجام داد. امّا همان طور که او تميز داد، پويايی سرمايه داری در عين حال حامل جوانه های ناکامی اش است، زيرا توسعة نامحدود نيروهای مولد (صنعتی شدن) ناگزير محدوديت های انباشت سرمايه را تحميل می کند. از اين رو، هر چند سرمايه داري، صنعتی شدن را رو به راه کرد، امّا محدوديت نمی شناسد و نمی تواند در محدوده های آن متوقف گردد. اين جا است که تحليل مارکس از بازسازی تا پيشگويی اوج می گيرد. به عقيدة او، سرمايه داری پيش درآمد مدرنيته حقيقي، يعني: کمونيسم است. به گمان من اغلب به حق، از مارکس به خاطر اين نتيجه گيری انتقاد کرده اند. برای خوانندگان جدی مارکس اين يک امکان مشترک برای رسيدن به اين تأييد است که او خيلی پيش از پرداختن به تحليل سرمايه داری صنعتي، يعنی مدرنيته به اين نتيجه رسيده بود. اين انديشه که جامعة توليد کنندگان شريک (يعنی کمونيسم) فرجام ناگزير ديناميک توسعة سرمايه داری خواهد بود، اصل پايه ای تمام فلسفة مارکس است. البته اين انديشه به هيچ وجه مربوط به تحليل او دربارة مدرنيته نيست. تزی که طبق آن توليد اجتماعی با مصرف فردي، نه تز مربوط به گرايش نرخ سود کاهش پذير، در می آميزد، به قدر کافی به اين نتيجه گيری که جامعة کمونيستی امری اجتناب ناپذير است، تکيه نمی کند. در واقع، هر آن چه که مربوط به بازسازی مارکس در ارتباط با حق پيش رفتن است، به اين سه موضوع منتهی می گردد: « نخست اين که شکل مدرنيته يا سرمايه داری صنعتی آن سان که در قرن نوزدهم وجود داشت، ناگزير بود يک دگرگونی بنيادی را تحمل کند. دوّم اين که سازگاری توسعة نامحدود صنعتی شدن و اقتصاد نمونة سرمايه داری نمی تواند پايدار باشد. سوّم اين که، صنعتی شدن الزام های توسعة خود سرمايه داری را تحميل می کند. در نيمه دوّم قرن بيستم، اين نتيجه ها اتوپيک يابی نهايت انقلابی بنظر نمی رسند. نياز به مارکسيست بودن برای پذيرش صحت آن نيست.
حتی اگر درست باشد که کمونيسم يا جامعة توليدکنندگان شريک از ضرورت منطقی تئوری مارکس به عنوان آينده يگانه (
Sui generis) مدرنيته ناشی نمی شوند، اين نتيجه گيری کم تر از آن پاية اساسی اثرهای مارکس در مجموع آن باقی نمی ماند. مارکس به دليل های بسيار زياد دريافته بود که بی قيد و شرط از آزمون های مدرنيته تجليل کند. زيرا او به شدت باور داشت که سرمايه داری تنها پيش درآمد تحقق بخشيدن طرح مدرنيته در همان مقياس است. توسعة نامحدود، شکل استثمار و فرمانروايی پيدا کرده و رنج بشريت را بوجود آورده است. نمی توان بی قيد و شرط به ستايش از آن پرداخت، مگر هنگامی که در شرايط اجتماعی آزادی سلبی و هم چنين ايجابی قرار گيرد. هر چند که می توان به اوتوپی مارکسی جامعه توليد کنندگان شريک انديشيد، انگار اين رابطه ميان مدرنيته و آزادی (ايجابی و سلبي) در کانون طرح بسيار واقعی و مؤثر چپ راديکار باقی می ماند. مستقل از اين دانستن که آيا هدف ما رسيدن به «جامعة مستقل»، «جامعة سوسياسي»، «همبودانگاری ارتباط» يا « جامعة خود مدير» است، همة اين طرح ها در خدمت يک هدف همانند و گرنه همسان با ايدة مارکس قرار دارند.

تز دوّم: جامعه مدنی عقلانی شده است


هرکس می داند که ماکس وبر نخست مفهوم «عقلانی شدن» را آفريد و آن را از مفهوم عقلانيت متمايز کرد. با وجود اين، مارکس پيش از او همان پديده را تحليل کرده است. از اين رو، لوکاج تا اين اندازه به راحتی سيستم مفهوم های مارکسی و وبری را در اثر خود « تاريخ و وجدان طبقاتي» سامان می دهد. من از يک فهرست کوتاه شده مفهوم آفرينی وبر آغاز می کنم. مفهوم عقلانی شدن برای نهادها بکار می رود. يک نهاد بنا بر مجموعه ای از قاعده ها عمل می کند که کارايی اش را هنگامی که اين کارايی تابع ارزش ها نيست، تضمين کنند. چون قاعده ها بررسی شده اند، سنجه حداقل - حداکثر (مصرف کمينه - بهره وری بيشينه) بدست آمده است. برعکس، مفهوم عقلانيت برای فعاليت های بشری بکار می رود. اگر کنشی عقلانی باشد، اين می تواند بر حسب هدف يا ارزش آن باشد. به بيان ديگر، ما هدف را معين و راه های رسيدن به آن را انتخاب می کنيم. يا اين که ما در همة کنش های مان يک ارزش (يا هنجار) ويژه را رعايت می کنيم. واقعيت اين است که مارکس به دقت مدرنيته را در اين رابطه ها تحليل کرده است، حتی اگر اين در ارتباط با شيوه بسيار محدود کننده باشد. چون او برهان اش را در سوی زمينه اقتصادی نه سياسی هدايت کرده است اين چيزی است که به طور بسيار جدی در تئوری مدرنيته پيشنهادی مارکس غايب بوده است. من بعد به اين واقعيت ناسازنما بر می گردم که مارکس هرگز تئوری سياسی اش را تدوين نکرده است؛ هر چند او در ذهن صدها ميليون نفر با نوع معينی از گزين های سياسی پيوند داشته است.
لحظه ای به آن در مسئله عقلانی شدن باز می گرديم. به عقيدة مارکس اين روند کار است که گذار به مدرنيته را عقلانی کرده است. در جلد نخست کاپيتال او يک فصل تمام را به شرح روندی اختصاص داد که بر پاية آن عقلانی شدن به يکی از نيروهای مولد سرمايه داری صنعتی تبديل شده است. او در تحليل خود دربارة تقسيم کار در داخل کارخانه، همان طور که وبر می بايست آن را پس از او به انجام رساند، از مجموع قاعده های درونی سخن می گويد که کارايی را در هنگامی که تابع ارزش نيست، تضمين می کنند. تاييد اين مطلب جالب است که مارکس و ماکس وبر همان برخورد دو سويه را درباره روند عقلانی شدن داشته اند. از يک سو، مارکس اين کارايی را که ديگر تابع و وابسته ارزش ها نيست، ارزش يابی می کند. اين نمونه جديد کارايی انگيزه ای بود که اجبارهای سنتی توليد واگذاشته شوند. او برتری قايل شدن ريکاردو را در ارتباط با «توليد به عنوان هدف به خود» می ستود. و حتی نگرش انديشة عقلانی شدن جامعه در مجموع آن، هم زمان با حذف بازار پيش می رود. از سوی ديگر، انديشه عقلانی شدن مارکس را می آزرد، همان طور که وبر از آن ناراحت بود. اگر اين فقط به کارگر امکان دهد که قاعده های از پيش برقرار شده را به ياری بخواهد، در اين صورت کار ديگر نمی توانست «نسبت به هدف عقلاني» باشد؛ چون کارگر نمی توانست هدفی را تعيين کند و وسيله های خاص اش را برای رسيدن به آن برگزيند. بدين ترتيب عقلانيت غايت شناسی از عقلانی شدن فارغ می گردد. برای «عقلانی شدن در ارزش» همين قاعده جاری است. در صورتی که مارکس روی اين واقعيت اصرار ورزيده است که توليد به عنوان هدف [به خود] پيشرفتی را تشکيل می دهد؛ هرگاه آن را با شيوه های توليد تابع اجبارهای ارزش های سنتی مقايسه کنيم. او با نگرش همه جانبه نمی توانست بپذيرد که توليد تابع هيچ ارزش نباشد و او در گروندريسه بيش از يکبار تصريح کرده است که اين توسعه توانمندی های هر کارگر است که بايد شکل توليد را تعيين کند. با اين همه، حتی اگر نيازهای کارگر و تحول آن ها بايد شکل توليد را معين کند، خود روند نمی تواند به کلی عقلانی شود. چون در اين صورت تابع دست کم ارزش خارج از آن خواهد بود. ما اين دو سويه بودن را در همة اثرهای مارکس می بينيم. چنان که در جلد سوّم کاپيتال او بيش از گروندريسه که در آن مخالف باقی می ماند، موافق عقلانی شدن است. با اين همه، می توان گفت که او اين مسئله را (دست کم در آن چه مربوط به آينده است) حل نکرده است. حتی اگر توليد کنندگان شريک، توسعة صنعتی و حتی اقتصادی شان را بر حسب ارادة جمعی شان سرمشق قرار دهند، نمی توانند پيش بينی کنند در چه مقياس توليد عقلانی شده باقی می ماند يا اين که اين فقط قابل بررسی است.
اين ابهام ويژه در تعريف عقلانی شدن نشانة برخورد به کلی مدرن است. به جز ايده آليست های رومانتيک مخالف هر نوع عقلانی شدن و ليبرال های سرشناس که در انديشة ارزش عقلانی شدن نيستند، تقريباً همة تئوری پردازان مدرن همان ابهام را مانند مارکس در برابر اين مسئله نشان داده اند. بدون شک، اين موضوع حقيقت دارد که مسئله عقلانی شدن در گفتمان معاصر در گستره ای وسيع تر از نهادها و ساختارهای اجتماعی مطرح شده است که مارکس چنان نکرده است. با اين همه، قصد من اين جا نشان دادن اين نکته نيست که مارکس چگونه برای همة مسئله های عصر ما پاسخ پيدا کرده است بلکه نشان دادن اين نکته است که چگونه او پيش از اين مسئله اساسی ای را شناسايی و بيان کرده است که ما همواره در اين تلاشيم آن را حل کنيم.

تز سوّم: جامعة مدرن کارکردگرايانه است


مفهوم طبقه در کانون تئوری مارکس قرار دارد. به اين دليل می توان انگاشت که او کماکان از مدل قشربندي، نه از مدل کارکردگرايانه (
Fonctionaliste) استفاده می کند. با اين همه اغلب مشاهده شده است که مارکس چند تفسير به کلی ناسازگار از مفهوم طبقه بدست داده است. هم چنين به خوبی آشکار است که جلد سوّم کاپيتال به فصل ناتمامی که به طبقه ها اختصاص داده شده، ختم می شود. بی هيچ ترديد مارکس نتوانست مسئله را حل کند و از اين رو، اثر بزرگ اش در اين باب مردد می ماند. پيام سياسی متن و تحليل مدرنيته هرگز در همان زمينة تئوريک بررسی نشده اند. در آن چه که در پی می آيد من می کوشم تفسير کارکرد گرايانة طبقه ها را نزد مارکس بازسازی کنم و نشان دهم چرا او نتوانسته است مفهوم آن را تا پايان گسترش دهد.
مارکس چندين بار تصريح کرده است که طبقه های اجتماعی - اقتصادی مدرن در گوهر از همه طبقه های اجتماعی پيشين متمايزند. و او اين اختلاف را با روش های گونه گون شرح داده است. جامعة مدرن جامعة «ناب» است؛ در حالی که جامعه های پيشين هنوز مطيع طبيعت «
Naturwüchsig» بودند، به همان ترتيب طبقه های اجتماعی پيشين بنا بر رابطه های «طبيعي» سازمان يافته بودند. رابطة عضوهای يک طبقه با طبقه شان در گذشته رابطه ای ناگزير بود. در صورتی که اکنون اين رابطه تصادفی است. در جريان نخستين مرحله های توسعه سرمايه داری (به بيان ديگر مدرنيته)، حتی عضوهای صنف ها رابطة وابستگی اتفاقی را با صنف های مربوط شان حفظ می کنند. اين بدان معنا است که خود صنف ها در حال تبديل شدن به طبقه های مدرن هستند. مفهوم های ضمنی تمايزهايی که در بالا به آن ها اشاره شد، بدون ابهام هستند. در صورتی که در جامعه های پيش مدرن اين لايه بندی بود که کارهای همه عضوهای پديدآمده در يک لايه مفروض اجتماعی (يا صنف) را تعيين می کرد، در جامعة سرمايه داری مدرن اين بيشتر بنا بر کاری است که آن ها انجام می دهند و از اين رو، طبقه نام دارند. بوجود آمدن رعيت (سرف) به اين معنا بود که آن ها وظيفه داشتند کارهای خاص اين صنف را انجام دهند. برعکس، آن ها با انجام وظيفه «کار صنعتي» به طبقه کارگر تعلق می يابند. به طوری که هرگاه اين کار را انجام ندهند ديگر به آن تعلق ندارند. يک رعيت ثروتمند شده رعيت باقی می ماند، مگر اين که بتواند آزادی اش را خريداری کند. در صورتی که يک کارگر ثروتمند شده مغازه ای باز کند ديگر يک کارگر نيست زيرا کار متفاوت انجام می دهد. مارکس در تحليل خود دربارة جامعة مدرن بيشتر از مقوله های کار و سرمايه مانند مقوله های کارگر و سرمايه دار استفاده می کند و بدين ترتيب تکيه را روی کار انجام شده در باز توليد جامعه سرمايه داری قرار می دهد. بنظر من مارکس در اين زمينه بسی مصمم تر و قاطع تر از وبر بود. چون وبر از مفهوم «شأن» (Prestige) توزيع شايستگي، کوتاه سخن از تئوری غير کارکردگرايانه استفاده کرده است. البته، تمايزهای وبر بهتر با نتيجه های بينش تجربی مطابقت دارد، تا مفهوم های انتزاعی مارکس. در واقع، جامعه های غربی مدرن به کلی کارکردگرايانه نيستند. امّا مارکس در فهم خود از گرايش مسلط مدرنيته بسيار انقلابی بود.
به آسانی می توان درک کرد که چرا مارکس نمی تواند تئوری کارکردگرايانه طبقه ها را تا انتها دنبال کند. در واقع دو کارکرد (
Fonction) کار و سرمايه تضادهايی را بيان می کنند که دو طبقه کارگر را که به وسيله خود اين کارکردها مشخص می شوند، در برابر هم قرار می دهد. اگر کار را به عنوان يک کارکرد اجتماعی و پرولتاريا را به عنوان يک طبقة اجتماعی که به وسيله کارکردش مشخص می شود، در نظر گيريم، تضادی که کار و سرمايه را در برابر هم قرار می دهد، تنها بنا بر منطق سنديکايی می تواند بررسی شود. در اين گفتگويی نيست که سنديکاها در نفس خود چيزی جز بيان کارکرد «کار» نيستند، ولی دست کم آن ها اين طبقه را از ديدگاه کارکرد «کار» که در بازتوليد جامعة مدرن نقش ايفاء می کند، سازمان می دهند. اين نتيجه گيری از ديدگاه ناب کارکردگرايانه تحليل طبقه ها منطقی بوده است. اين يک نتيجه گيری درست خواهد بود. همان طور که مارکس پيشاپيش گفته است: طی صدها سال واپسين لايه های اجتماعی پيش مدرن به تدريج از ميان رفته اند. ولی هم زمان کارکردهايی که در جامعه مدرن انجام يافته اند، بيش از پيش متمايز شده اند. به دقت، همين متمايز شدن يا جدايش پذيری است که به توسعه جنبش های سنديکايی انجاميده است. با اين همه، «رسالت تاريخی پرولتاريا» که برای مارکس مترادف با آينده آن قرار گرفتن در رأس يک انقلاب سوسياليستی است که طبق آن او خود و با خود همه بشريت را آزاد می کند، نمی تواند به کارکرد « کار» نسبت داده شود و يا از آن نتيجه گيری گردد. مارکس که از اين واقعيت به کلی آگاه بود به کارکرد « کار» رجوع نکرده است، بلکه به آگاهی انقلابی طبقة « پرولتر» به عنوان طبقة برای خود رجوع کرده است. امّا چگونه اين طبقه برای خود در صورتی که از کارکرد کار ناشی نگردد، تشکيل می شود؟ مارکس چند توضيح تکميلی را پيش رو نهاده است. يکی از آن ها شايستة دقت به کلی ويژه است. در اين توضيح نگرش او اين است که چون پرولتاريا از جامعه سياسی و مدنی رانده شده و جمعيت وسيع فرودستان (پارياهای Parias) مدرنيته را تشکيل می دهد، او فقط می تواند با رهايی بشری خود به رهايی سياسی اش از راه يک انقلاب سوسياليستی دست يابد. با وجود اين، از عصر مارکس تا کنون دگرگونی های مهمی رخ داده است. با ظهور دموکراسی از راه رأی عمومی (که مارکس آن را به مثابه نمايی که تعادل ناپايدار ميان طبقه های مخالف را پنهان می کند، می نگريست) کنش سياسی از کنش ويژه که به وسيله هرکس در جامعه انجام می گيرد جدا شده است. آن چه در عصر مارکس تا اين اندازه واضح بنظر می رسيد، ديگر امروز معتبر نيست. حزب ها و جنبش های طبقه کارگر و نيز کسانی که از تئوری مارکسيستی الهام می گيرند، همواره برای برآمدن دموکراسی سياسی مبارزه کرده اند و در مقياس بسيار وسيعی نتيجه هايی در زمينه رهايی سياسی کسب کرده اند. اين تحول تاريخی ويژة کشورهای غربي، و تنها در اين کشورها، در فردای جنگ دوّم جهانی به دو پژوهش انجاميده است. نخست اين که مارکس هنگامی که کشف کرد لايه بندی مدرن مبتنی بر کارکردها نه برعکس است، حق داشته است. امّا او هنگامی که پيشگويی کرد که پرولتاريا نوک پيکان انقلاب سوسياليستی است، اشتباه کرده است. دوّم اين که هنگامی که مارکس مدرنيته را بنا بر مدل کارکردگرايانه تحليل کرد، دچار اشتباه شده است؛ درست مانند هر کس که امروز به همان نوع استدلال دست يازد. دموکراسی به منزلة نهاد سياسی فراسوی کارکردها در مقياسی است که آن ها را تنها در صورتی در بيان می آورد که سرمايه داری و صنعت حدود آن را معين کرده با شند.
البته، هر چند بينشی که مارکس از انقلاب کبير پرولتری داشت ديگر فعليت ندارد. امّا چشم اندازی که او ترسيم کرد هميشه وجود دارد. گفتگوی او از اين قرار است: طبقه های مدرن بنا بر کارکردها مشخص می گردند. تقسيم بنا بر کارکرد اجتماعی - اقتصادی مشابه با تقسيم اجتماعی کار است. تا زمانی که افراد يک وظيفه را انجام می دهند، تمام زندگی شان طی جامعة طبقاتی بازتوليد می شود. کارکردهای مديريت، طبقه يا طبقه های فرمانروا را مشخص می سازند. کارهای اجرايی (و پيش از هر چيز کارکرد کار دستي) طبقه يا طبقه های فرمانبر را مشخص می سازند. به علاوه، مارکس اين انديشه را مطرح کرده است که کار مديريت به وسيله کسانی انجام می گيرد که وسيله های توليد را در دست دارند؛ در صورتی که کار اجرايی به وسيلة کسانی صورت می گيرد که تنها دارندة نيروی کارشان هستند. بدين ترتيب او با دقت شيوة کار (
Modu Operandi) جامعه های سرمايه داری را شرح داده است. با اين همه، مدل او معنای ضمنی بسيار گسترده ای دارد. يک نگاه کوتاه به جامعه های اروپای شرقی (يا نوع شوروي) برای فهماندن اين مطلب کافی است که مدل لايه بندی کارکردگرايانه در آن جا به افراط بکار رفته است. در واقع، موضع فرمانروايان و موضع فرمانبران آن جا به تمامی وابسته به کاری است که در تقسيم اجتماعی کار بدست آورده اند. امّا وظيفه (Fonction) فرماندهی تابع مالکيت قانونی وسيله های توليد نيست، بلکه بيشتر به جايگاه بدست آمده در نهادی که «حزب» است، وابسته است. در اختلاف با جامعه های غربی مجهز به قانون های اساسی دموکراتيک که در آن ها فعاليت فراکارکردی نهادی شده، اين امکان به طور مطلق در جامعة نمونه شوروی وجود ندارد. به خوبی می توان درک کرد که اين به دليل خوش باوری چاره ناپذير و يا رؤياهای ايده آليستی اش نيست که مارکس نه فقط مالکيت خصوصی بلکه هم چنين تقسيم اجتماعی کار را به نقد کشيده است. او چندين پروژه را که لغو تقسيم اجتماعی کار را در هدف دارد، تدارک و طرح ريزی کرده است. در سطح تئوريک اهميت کمی دارد که هيچ يک از آن ها امروز معتبر بنظر نيايند (به ويژه کسانی که گذار پيوسته از کارِ دستی به کارِ فکری و برعکس يا گذار از نوعی کار فکری به کار فکری ديگر را می ستايند). اگر اين تز را که طبق آن دموکراسی تنها نهاد فراکارکردی مدرنيته است، بپذيريم، اين نتيجه گيری که جامعه های طبقاتی متشکل از کارکردها می تواند با راديکال شدن دموکراسی فراتر رود، موجه بنظر می رسد. مارکس جايی يادآور می شود که دموکراسی در پشت دروازه های کارخانه متوقف می گردد. آيا اين وضعيت وجود نداشت؟ خود مديريت جامعه تقسيم کار را به کلی حذف نمی کند، بلکه به حذف فرمانروايی (Domination) به عنوان کارکرد ويژه کمک می کند. به يقين مارکس هنگامی که از «خود - مديريت» جامعه ياد می کند، به ا ين راه حل می انديشيد. امّا او فکر نمی کرد که می توان راديکال شدن دموکراسی را در داخل چارچوب مستقر دموکراسی اکنون موجود پيش بينی کرد.

تز چهارم: علم، بيش از مذهب به منبع انباشت دانش تبديل می شود


البته، اين يک واقعيت به درستی شناخته ای است که مارکس از اهميت فزايندة علم ها کاملاً آگاه بود. او علم های طبيعت را به مثابه «درک عام» می نگريست که در آن « عام» به معنی « انحصاري» بود. برای او، علم های طبيعت نيرومند تر از « نيروهای مولد» بود. حتی اگر قانع شده باشد برای سرمايه علم رايگان است ... اگر نقد تصديق دوّم که نادرستی آن آشکار شد، آسان است، فقط می توان جسارت نخستين را تحسين کرد؛ زيرا در عصر مارکس علم های طبيعت از پديد آوردن « نيروهای مولد» نيرومند بسی فاصله داشت.
يکی از طرح های پيشنهادی اساسی مارکس دربارة وضعيت تئوری اجتماعي، از جمله تئوری خودش مربوط به ضرورت علم بودن اين تئوری بود و او به مدل علم های طبيعت رجوع می کرد. کاربرد زياد مقوله هايی چون « قوانين» يا « ضرورت» اين اعتقاد را تصديق می کند. هم چنين می دانيم که مارکس يک نسخه از کاپيتال را برای داروين فرستاد؛ دانشمندی که به ا و بيش از ديگران ارج می نهاد. به قول معروف، اين جا مسئله عبارت از اشتباه های علمی مارکس نيست، بلکه بيشتر موافقت کامل او با علم به عنوان يگانه وسيلة درک جهان است که می توان آن را نقد کرد. او هرگز به اين انديشه نرسيد که علم به يک بينش حامل فرمانروايی بر جهان تبديل می شود. مانند، اثبات گرايان او می انديشيد که تنها انگارهای مذهبي، سياسی و اخلاقی می توانند به فرمانروايی کمک کنند، نه علم. نبايد در شگفتی بود که او هرگز علم را در شمار عنصرهای فراساختاری به حساب نياورد. اين نه به خاطر اين است که او آن را در آن چه که آن را « پايه» می نامند، گنجانيد، بلکه بيشتر به خاطر اين که او به بی طرفی دانش صرفاً عينی و حقيقی يقين يافته بود. مارکس در آن چه که بعد وبر می بايست آن را « خردورز شدن بينش های جهان» بنامد، يک دستاويز انکارناپذير را می ديد. با اين همه، وبر که همان گزينش مارکس را به عمل آورد، از انجام آن به کلی آگاه بود. وضعيت مارکس اين نبود، برای اين که علم، بدون هماورد، دانش به اين کيفيت را ترسيم می کند.

تز پنجم: رسم های سنتی متلاشی می شوند و فضيلت های اخلاقی صحنه را ترک می کنند.
 برخی ارزش ها يا هنجارها فراگير می شوند.


خيلی پيش از مارکس دريافته بودند که سرمايه داری (يا مدرنيته) ارزش ها و هنجارهای سنتی را ويران می کند. مارکس به فرمول بندی دوبارة انديشه بسيار شايع آن زمان بسنده کرد، حتی اگر برخورد با آن را نوسازی کرده باشد. با وجود اين، او بدون ابراز کم ترين ملاحظه انتقادی از اين گرايش در اختلاف با روسو يا حتی مونتسکيو خرسند بود. تئوری پرداز آزادی مطلق رسم ها و هنجارهای الزام آور را به مثابه آسيب های آزادی می نگريست. هنجارها سنجه های فرافردی هستند که حدود آزادی بشری انتخاب و کنش رامعين می کنند. سرمايه داری يک نقش به روشنی رهايی بخش در رهانيدن ما از امپراتوری اجباری اين هنجارها ايفا کرده است. حتی اگر مارکس برای اخلاق خانوادگي(
Domestic) اش بی نهايت پاک دين بود، امّا در گزينش های تئوريک دربارة هنجارها و قاعده ها، در ستايش از Sade (نويسنده فرانسه)، يک ذهن طرفدار آزادی مطلق تقريباً بی قيد و بند بود. امّا تضادها ميان اخلاق خانوادگی اش و موضع گيری های تئوريک او اين جا مورد توجه نيست.
مارکس به اين انديشه که سرمايه داری صنعتی با شيوه های متعدد، کارکردی کليت بخش خواهد داشت، بسيار علاقمند بود. از نظر او سرمايه داری سراسر سياره را همسان می کند. از اين رو، همة کشورها شتابان سرمايه داری خواهند شد. به اين دليل او ( با تفاوت های ظريف) وضعيت مساعد تئوريک اش را نسبت به استعمار نمودار می سازد. سرمايه داری شيوه های زندگی سنتی را دگرگون می کند و راه را برای مرحله دوّم مدرنيته: کمونيسم هموار می کند. می دانيم که اين پيشگويی درست از آب در نيامد. اين بينش مارکس که طبق آن توسعة بازار برای بنا کردن مدرنيته کافی است، انديشه ای نادرست بود. می توان دربارة نقشی که مدل پايه - روبنا در اين ناکامی تئوريک بازی کرد، بحث کرد. من بيشتر به اين می انديشم که مارکس اين مدل تئوريک را به دقت برای تکيه کردن پيشگويی اش ابداع کرد، نه بر عکس: در يک مورد چون ديگر مورد روشن است که مارکس حاضر نبود عامل های غيراقتصادی را در تحليل خود درباره پيدايش مدرنيته، در اختلاف با آن چه که بعداً با تأکيد ماکس وبر می بايست، صورت پذيرد، در نظر گيرد.
تنش تئوريک ميان فلسفه تاريخ و تئوری مدرنيته در گفتگوی مارکس پيرامون ايدئولوژی هنوز روشن تر می شود. مارکس به دو برداشت از مفهوم ماترياليستی تاريخ، يکی استوار و ديگری شکننده کمک کرده است. من اين جا به برداشت شکننده که از آن پس مبتذل شده ، نمی پردازم، بلکه به برداشت استوار توجه دارم. تز مارکس اين است که درست همان طور که نمی توان دربارة کسی بنا بر آن چه که او گمان دارد يا مدعی است، انجام خواهد داد داوری کرد، نمی توان دربارة جامعه ها و طبقه های اجتماعی بنا بر آن چه می پندارند يا مدعی هستند، انجام خواهند داد، داوری کرد. امّا فقط می توان بنا بر آن چه که آن ها انجام داده اند، داوری کرد. به همين دليل بجا است که اين تز بتواند روشن شود. اين تز در فرمول بندی عام نه موجه و نه درست است. اگر يک فرد بپندارد کاری را انجام خواهد داد و در واقعيت کار ديگری انجام دهد، باور او (آگاهی اش از خويش) شکل آگاهی تاريخی عصرش را پيدا می کند و با آن هماهنگ می شود. اگر بر عکس يک جامعه يا يک طبقه در مجموع خود « بپندارد» کاری انجام خواهد داد (دارای آگاهی از خويش جمعی است)، در صورتی که عضوهای آن کار ديگری انجام می دهند. باور، مواد اين آگاهی از خويش جمعی بايد در آگاهی تاريخی عصر پيدا شود، آگاهی که با آگاهی يک نهاد، يک قشر يا يک طبقه خاص همانند نيست. اين آگاهی تاريخی که از آگاهی درون ذهنی هر همبود خاص متمايز است، بايد فراسوی هر آگاهی خاص قرار گيرد و بدين ترتيب همگانی شود. امّا اين تنها با مدرنيته است که آگاهی از همگانيت آشکار می شود. در جامعه های پيش مدرن فرق گذاشتن ميان « انديشيدن به انجام دادن اين يا ان» [چيز] و «انجام دادن اين يا آن [چيز] در واقعيت» قابل درک نيست. اين نوع روند مخصوص مدرنيته است. از زمان کليت بخشی برخی ارزش ها و هنجارها، عامل های اجتماعی گروه ها يا طبقه ها می توانند با آگاهی از همگانيت آن ها عمل کنند، حتی اگر آن ها هدف های ويژه ای را دنبال کنند، هنگامی که مارکس مفهوم ايدئولوژی را برای جامعة مدرن بکار برد، در زمينة بکلی جديدی گام نهاد. اين يک امر به کلی واقعی است که در عصر مدرنيته کليت بخشی ارزش ها و هنجارها می تواند به توجيه کنش گروه های ويژه کمک کند. اين يک سهم اساسی برای تئوری مدرنيته است. اين جنبه از آن زمان تکرار و به وسيلة جامعه شناسی شناخت ظريف شده است. با اين همه، دو نقص (گسله) در تئوری مارکس وجود دارد. نخست، همان طور که تازه آن را ديديم، او کوشيده است يک مدل مدرنيته را به گوهر افسانه ای بچسباند: يعنی تاريخ با يک [ت] بزرگ. دوّم اين که، مارکس دربارة يک موضوع اساسی روشن بينی نشان نداده است. او هرگز به روشنی آن چه را که سعی کرد بگويد روشن نکرده است: در هنگامی که تأييد می کند که لايه ها و طبقه ها ممکن است متوجه نشوند که آن ها « در واقعيت اين يا آن» [چيز] را بيش از آن چه که آ ن ها فکر می کنند، انجام دهند، انجام می دهند. مسئله را نزديک تر بررسی کنيم. هنگامی که مارکس تئوری اش را در رتباط با عام ها تدوين کرد، رمز خود « انجام دادن اين يا آن» [چيز] را با فقط توليد شناسايی ميکند. امّا هنگامی که از دوره های تاريخی مشخص صحبت می کند، روی همان جنبه پافشاری نمی کند. در مثل بورژوازي، هنگام صعودش به طبقة مسلط، به عقيدة او به ارزش های همگانی کمک کرده است، حتی اگر اين ارزش ها شکل جديد سُلطه سياسی را پوشيده نگاه دارند. در اين مورد مشخص، « انجام دادن اين يا آن» [چيز] هيچ رابطه ای با توليد ندارد، بلکه از کُنش سياسی ناشی می شود. ابهام از کوشش برای ترکيب کردن يک بينش قوی ماترياليسم تاريخی (يک فلسفة تاريخ) و يک تئوری مدرنيته سرشار از تنش ها و تضادهای حل نشده در يک کل به هم پيوسته سرچشمه می گيرد.
مارکس به تحليل کليت بخشيدن برخی ارزش ها و برخی هنجارها در مدرنيته، بسنده نکرد. او با استواری به نفع کليت بخشيدن قطعی و کلی عليه هر نوع جزء نگری ها موضع گيری کرده است. آزادی و نوع بشر برای او ارزش های عالی بودند و در اين زمينه او با پيشينيان اش هيچ اختلاف ندارد. البته، او ضمن تلاش برای از ميان بردن هر نوع جزء نگری های زندگی اجتماعی بسی دورتر از آن ها پيش رفت. رسالت پرولتاريا آزاد کردن همة نوع بشر است. برای مارکس « همة نوع بشر» و « آزاد کردن» اهميت برابر داشت. بدون قصد انتقاد کردن از کليت بخشيدن به اين عنوان، لازم است در نظر گرفت که يک چنين ناچيز گرفتن هر نوع جزء نگری ها دشواری های تئوريک و سياسی ببار می آورد. حتی دموکراتيک ترين سياست، يعنی سياست به طور بنيادی دموکراتيک در عرصة منافع و هدف های ويژه عمل می کند. حتی اگر آن ها را از ديدگاه ممتاز برخی ارزش ها و هنجارهای همگانی بنگرد. مارکس هر نوع جزء نگری ها را با تحقير روبيده است: مانند منافع دهقانان، طبقه های متوسط، ملت ها و کشورهای مستعمره، کليت باوری مطلق مانع مارکس از درک مسئله های سياسی به طور کلی و بررسی يک طرح سياسی دموکراتيک به طور خاص شده است. دموکراسی سياسی يکی از عنصرهای پايه مدرنيته است. به علت در نظر نگرفتن اين مسئله، مارکس نتوانسته است با تئوری پيشگام مدرنيته اش توسعة کامل آن را طراحی کند. می توان از خود پرسيد که چرا اين انسان نابغه که ويژگی های اساسی مدرنيته را در سطح گسترده ای کشف و تحليل کرده است، در قلمرو سياسی تحليلی دقيق تر از معاصران سوسياليست اش ارائه نداده است. در واقع، او در سياست از نابغه بودن باز می ايستد. سبک با تکلف نوشته های سياسی او، ابهام انگارهای سياسی و غرض آشکار داوری اش، اسطوره های قهرمانان مورد علاقه او، مارکس را به يک عصر، عصر انقلاب فرانسه و بناپارتيسم که به درستی تلاش کرده است پرده پوشی های ايدئولوژيک را افشاء کند، باز می گرداند.

تز ششم: فرسايش معيارهای آفرينش و تفسير


هنوز اين جا، رابطة مارکس با مدرنيته بسيار دو سويه است. مارکس همواره انديشيده است که بدون برخی معيارها آفرينش های بزرگ هنری وجود ندارد. تعميم توليدکالايي، اين مشخصه اساسی سرمايه داری صنعتي، معيارها و هم چنين ديگر هنجارها مثل هنجار (اخلاقي) را از بين می برد. اين دليل مخالفت سرمايه داری با هنر است. از اين رو است که، مارکس در يک گفتگوی تعميم گراته مشهور مدعی آن شده است. در اين جا ما با يک تنزل دوگانه روبروييم: اثر هنری از آن رو به کالا تبديل می شود که ارزش استعمال آن بايد ميانجی ارزش مبادلة آن شود. از آن اين نتيجه بدست می آيد که توليد اثرهای هنری و پذيرش آن ها بی پيوند شده اند. به علاوه، اين سود برای خويش يا برای شخص ثالث است که آفرينش هنری را بر می انگيزد. البته، سود، کمی و بی بهره ازهر قدرت معياری يا هنجاری است. با ا ين همه می دانيم که فرد مدرن، برتر از فرد پيش مدرن، «محدود» تنها در سرمايه داری پديدار می شود. نتيجه اين است که سرمايه داری به کلی مخالف هنر نيست، زيرا به فرديت بخشی فزاينده آفرينش هنری مجال می دهد. بسياری مفسران مارکس خاطرنشان کرده اند: هنگامی که او جامعة آيندة کمونيستی (جامعة توليدکنندگان شريک) را شرح می دهد، ساکنان اين دنيای جديد را چونان هنرمندان آفريدگار تلقی می کند. يادآوری های پراکنده او اين احساس را بر می انگيزند که در جامعة آينده افراد به طور اساسی به سرودن شعرها، به نقاضی کردن يا به ساختن آهنگ و غيره اشتغال خواهند داشت. تکيه ای که او روی آفرينش هنری دارد از تحليل ساده خصوصی يک فکر خلاق بسی فراتر می رود. يکی از پيام های اساسی فلسفی مارکس پايان کاملاً نزديک از خودبيگانگی بود. برای فرد نتيجة از خودبيگانگی زدايی همانندی او با نوع بشر خواهد بود. او با در آميختن فرديت آفريدگارانه و گوهر ژنريک روبرو خواهد بود. اين « سازگاری ضدها» مانع های آفرينش هنری در مدرنيته را « از بين می برد». چون معيار هنری گردآمدة گوهر بشری مبتنی بر هر آفريدگاری فردی خواهد بود.
با شناخت گرايش بيشتر اثبات گرايانة مارکس به علم می توان انگاشت که مفهوم تفسير تأويلی هرگز به ذهن او خطور نکرده است. با اين همه، مسئله اين نيست. در فرمول مشهور او که بنا بر آن کالبد شناسی انسان کليد کلبد شناسی ميمون را بدست می دهد، او بدون تمايل به هرمنوتيک نبوده است. مارکس اغلب اين انديشه را يادآور شده است که تاريخ معاصر گذشته از ديدگاه مدرنيته را تشکيل می دهد. از اين رو، گذشته در خلال دلی مشغولی های حال بررسی شده است. اين تا تحليل فلسفة خاص تاريخ اش به مثابه يک طرز کار هرمنوتيک همان بوده است.

تز هفتم: وجود چندگانگی مفهوم های «درست» و «حقيقي»


دربارة اين مسئله، فلسفة تاريخ مارکس و تئوری مدرنيته او بيش از يک بار در تعارض قرار می گيرند. از يک سو، مارکس روی اين واقعيت که اخلاق (همان طور که همواره مسئله بوده است) به طبقه های متفاوت وابسته است و اخلاق عام و همگون وجود ندارد، تأکيد دارد، کوشيده است اين پديده را ضمن کاربرد مدل زيربنا - روبنا بيان کند. با اين همه گره مسئله اين است که اگر در جامعه های پيش مدرن اخلاق همواره کارکرد قشربندی اجتماعی داشته است، اين امر مسئله رو به کاهش در جامعه مُدرن است. از سوی ديگر، مارکس ضمن کشف ويژگی مدرنيته اين واقعيت را روشن کرد که چندگانگی اخلاق مديون تقسيم کارکردها است. او تقسيم بين اخلاق خصوصی و سياسی و بين چيزهای ديگر را آشکار می کند و روی اين واقعيت تأکيد می ورزد که تجارت اخلاقی و اخلاق تجارت نه فقط گوهرهای متمايز هستند، بلکه از مجموع هنجارهای متضاد که او نتوانست آن ها را هم زمان بررسی کند، استفاده می کنند. اين دلالت بر اين دارد که اگر کسی درون يک چارچوب نهادی تحول يابد، قاعده های فراهم آمده به وسيله اين چارچوب قدرت هنجاری دارند و مانند هر کس که کنش هايی را در چارچوب های نهادی مختلف انجام می دهد، شخص خود را با هنجارهای مختلف و گاه متضاد روبرو می بيند. اين برداشت خيلی شبيه با تنوع اخلاقی است که وبر می بايست ديرتر آن را در اثر خود شرح دهد. در حقيقت مارکس از کشف خاص خود بهره برداری نمی کند، امّا وبر مسئله را به تفصيل تحليل می کند. مُدل هميشگی زيربنا - روبنا فقط می تواند به توضيح اکنون کهنه تنوع اخلاق مجال دهد.
ما همان تضاد درونی را در تحليلی می يابيم که مارکس از چندگانگی حقيقت ارائه می دهد. از يک سو، او تأييد می کند که طبقه های مدرن بنا بر کارکردهای اصلی جامعة سرمايه داری تشکيل می شوند و از سوی ديگر، روی اين واقعيت تأکيد دارد که چندگانگی حقيقت، دست کم در تئوری اجتماعی می تواند بنا بر تعلق تئوری پرداز به يک طبقه ويژه توضيح داده شود. بدين ترتيب تئوری ريکاردويی سرمايه داری و تئوری سرمايه داری خاص او مشابه، و گرنه يکی هستند. البته، او فکر می کرد ريکاردو تئوری اش را از ديدگاه بورژوازی تدوين کرد و او تئوری اش را از ديدگاه پرولتاريا تدوين کرده است. البته، همانند همة فيلسوفان، مارکس تأييد می کند که تئوری اش درست تر از تئوری پيشينيان اش است ( و اين توضيح می دهد که چرا آن ها نتوانستند همان قدر علمی باشند). البته، مارکس پس از پذيرفتن انديشة چندگانه بودن حقيقت می بايست دليل جديدی برای دفاع از موضع خود بيابد. اين کاری است که او با اصل همگانی بودن کرد. تئوری او حقيقی تر از تئوری ريکاردو است، نه فقط به خاطر اين که آن را از ديدگاه پرولتاريا فرمول بندی کرد، بلکه به خاطر اين که ديدگاه پرولتاريا مطابق با ديدگاه نوع انسان است. در لحظه بايد تصريح کرد که در ميان مارکسيست های صد سال واپسين، لوکاچ نخستين کسی است که اهميت اساسی اصل همگانی بودن را در مفهوم مارکسيستی حقيقت درک کرده است.
اگر طبقه های اجتماعی بر پاية کارکردهای اساسی جامعة مدرن تشکيل می شوند، نمی توان مدعی پذيرفتن موضع يک طبقه، بلکه بيشتر موضع کارکردی بود که اين طبقه را تشکيل می دهد. اين مسئله ما را به يک مسئله آغازين هدايت می کند که عبارت از دانستن اين نکته است که کدام کارکردهای اجتماعی به طور نمادين در تئوری و فلسفة کارل مارکس در بيان می آيند. ساده ترين پاسخی که اغلب طی 20 سال واپسين داده اند، از اين قرار است: مارکس يک روشنفکر بود و اين کارکرد روشنفکری است که به طور نمادين در تئوری اش در بيان می آيد. اين تنها يک پاسخ ساده نيست، به همين دليل چنين پاسخی نادرست است. گرايش عمومی مدرنيته که در واقع تنها در قرن بيستم به حقيقت پيوست، به اين توجه دارد که آفرينش «بينش های جهان» معنادار به کارکرد جداگانه، ذخيره شده در قشر روشنفکران تبديل شده است. در واقع ايجاد «بينش جهان» معنادار به ايفای نقش روشنفکر باز می گردد امّا مضمون و پيامی که در بر دارد، می توانند بيان نمادين هر کارکرد اجتماعی باشند. اگر مارکس « بينش جهان» اش را به عنوان يک روشنفکر طرح ريزی کرده باشد، اين به هيچ وجه ايجاب نمی کند که تئوری اش کارکرد روشنفکران را بيان کند. اين انديشه که به طور نمادين کارکرد «کار» توصيف می شود، به يقين توهم مارکس دربارة نفع خاص اش نبود. به راستی چرا او کار را به عنوان جزء تشکيل دهنده انسان شناختی آغازين انسان ونخست از خودبيگانگی را به مثابه از خودبيگانگی کار می نگريست. هم چنين چرا او در فلسفة تاريخ اش اين اندازه برای رشد نيروهای مولد برتری قابل بود. البته هنگامی که مارکس به طور نمادين کارکرد «کار» را بيان می کند، تنها از ديدگاه صنعتی شدن صحبت نمی کند. بنا بر هدف « رهايی کار»، کارکرد « کار» به طور نمادين در همة اثرهای تئوريک و فلسفی مارکس در بيان آمده است. از اين رو، دانستن اين نکته که آيا مارکس جهان را از ديدگاه صنعتی شدن يا فقط از ديدگاه رهايی بررسی کرده است، تنها به شکل زير حل شدنی است: او هر دو را در نظر می گرفت، زيرا کار هر دو را ايجاب می کند.
با اين همه، همان طور که گفته ايم، کارکرد « کار» حتی جنبش های سنديکايی را توضيح نمی دهد. هانا آرنت با اين که در مفهوم مخالف دچار اشتباه شد در نقد خود از مارکس حق داشت. او مدعی است که سربنيان گذار مارکسيسم قلمرو ديگر فعاليت بشري، کنش سياسی را به عنوان هدف به خود نديده گرفته است. مارکس هرگز به کنش سياسی برای خود، مگر به عنوان وسيلة رسيدن به رهايی کار، به عنوان جزء تشکيل دهندة انقلاب، توجه نکرده است. اين مسئله توضيح می دهد که چرا او به طور کلی يکی از جزءهای اساسی تشکيل دهندة مدرنيته، دموکراسی سياسی را با اين انگار که مسئله عبارت از يک نهاد بی اهميت و بی آينده است است، از ياد برده و به آن کم بهاء داده است. به اين دليل مارکس می انديشيد که لغو هر شکل توليدکالايی و هر تقسيم اجتماعی کار ضامن آزادی است. هم چنين اين توضيح می دهد که او استعمار را به مثابه پيشرفت تاريخی نگريسته است. سرانجام و به ويژه از اين رو تئوری مارکس دربارة مدرنيته با وجود بينش عميقی که مشخصه های ويژة دنيايی را نشان می دهد که هنوز در راه است و بسيار از جنگ واترلو و انقلاب فرانسه فاصله دارد، نه فقط ناکامل بلکه يک جانبه باقی می ماند.

نويسنده: اگنس هللر: فيلسوف که می توان او را چهره بسيار شاخص دبستان بوداپست دانست که پيرامون لوکاچ شکل گرفته بود. حزب کمونيست مجارستان اين مکتب را محکوم و منحل اعلام کرد. برخی عضوهای آن چون: (آ. هللروف . فه هر) به ايالات متحد) يا مانند: گ. مارکوز به استراليا پناهنده شدند. رابطه آن ها با لوکاچ نيز در واپسين ارزش يابی انتقادی است. انديشة وجودشناسی اجتماعی تکرار نشده است. آ. هللر، نخست، جامعه شناسی زندگی روزانه (1971) را با پيش گفتار لوکاچ منتشر کرد. اين اثرها در ترجمه ايتاليايی وجود دارد: تغيير زندگی (چاپ. ريونی تی 1980). برای يک تئوری مارکسيستی ارزش ها (چاپ، ريونی تی 1975). غريزه و پرخاشگري، مقدمه بر انسان شناسی اجتماعي، فلت، رينللی 1978، ديکتاتوری نيازها، سوگارکو، 1984، در همکاری با ف. فه هر و گ. مارکوز، تحليل اجتماعی - سياسی جامعه های اروپای شرقي، قدرت شرم آور، چاپ ريونی تي، ميراث اخلاق مارکسي، در تاريخ مارکسيسم، آينو، 1982 ج 4. ترجمه های فرانسوی اثرهای او نادر هستند: تئوری نيازها در نزد مارکس 18/10، 1978. برای يک فلسفة راديکال، سيکو مور 1979، مارکسيسم و دموکراسی در همکاری با ف. فه هر، ماسپرو 1981.

منبع: ليبراليسم، جامعة مدني، دولت حقوقي، چاپ دانشگاه آزاد فرانسه 1987