دفتـــــــــــرهای بیــــــــــدار

بازگشت به صفحه قبل

 

سازمان­یابی مبارزه برای جهانی دیگر،

 برای کمونیسم

 

مصاحبه با پیران آزاد

                                                         

مقدمه

چگونه می­توانیم مبارزه جمعی­مان را علیه سرمایه­داری سازمان دهیم که قادر به درهم شکستن آن و رفتن به سوی دنیای دیگر شویم ؟ روش و شیوه مبارزه جمعی و به عبارت دقیق­تر  مبنا و منطق شیوه­ی مبارزه جمعی و متشکل برای این مهم چست؟ آیا به کارگیری "منطق ساماندهی" مناسبات سرمایه­داری می­تواند در مبارزه علیه آن به کار آید ؟ اگر چه طی بیش از یک قرن مبارزه متشکل علیه سرمایه این سئوال­ها همواره مطرح بوده و در هر مرحله رگه­های دیگری برای سازمان­یابی نمایان شده – مثلاً خودرهانی به جای رهانیدن (توسط مارکس) یا منطق نوع جدید اداره امور در کمون پاریس در (130 پیش) یا اعلام عدم انطباق"ماشین دولتی بورژوازی " با دنیای دیگر در پیش ار انقلاب اکتبر و همه تلاش­های نحله­های مختلف در قرن بیستم – کماکان این سئوال­ها پیش روی ماست و هر لحظه هم تازه می­شود. غفلت از این مسئله و یا خوابیدن در سایه روش و استراتژی عادت شده که طی قرن گذشته که با شکست روبرو شده و نتیجه کاربرد آن بازسازی مناسبات سرمایه­داری بعد از همه انقلاب­های آن قرن بوده جز رکود و تکرار دور باطل نخواهد بود. ما نیاز به بحث و کنکاش مدام در این موضوع داریم .

آنچه در این نوشته آمده حاصل گفتگوی رفیق محمد رحیمی با من است. این گفتگو در اصل بخشی از پروژه تحقیقاتی او برای پایان­نامه تحصیلی تکمیلی بوده که در ماه مه 2006 انجام شده است. حالا با اضافه کردن و تشریح بیش­تر آن گفتگوی اولیه این متن به عنوان طرح بحثی در همان مسئله مطروحه منتشر می­شود. در این گفتگو ضمن تشریح منطق سازماندهی در سرمایه­داری روش­های سازماندهی درجنبش سنتی سوسیالیستی در عدم گسست از آن منطق نقد شده است.

علاوه بر آن بر دگم شدن ساختار فکری و سازمانی و عدم توجه به تاثیر مبارزه طبقاتی در پدید آوردن تحول در سرمایه­داری و لاجرم تغییر ترکیب مداوم نیروی اجتماعی مبارزه کمونیستی طبقه کارگر تاکید شده است. زمینه این بحث تشریح و بررسی جوانب مبارزه جنبش روبه گسترش جدید جهانی است.

 

                                                         

سئوال یک: 

سال­های نود شاهد انشعابات احزاب کمونیست بود. علاوه بر کمبودهای ساختاری و برنامه­ای به نظر می­رسد دیگر یک حزب کمونیست واحد که بتواند تمام بخش­های جامعه را سازمان دهد نمی­تواند ادامه حیات دهد و این دلیل اصلی تجزیه احزاب کمونیست است. نظر شما چیست؟

 

جواب یک:

بله همین طور است. اما به نظر من اگر از نقطه­نظر مبارزه سوسیالیستی و کمونیستی به تجربه صد سال گذشته نگاه کنیم، این گونه احزاب، احزاب سنتی کمونیستی، پیش از دهه نود هم نه تنها موفق نبوده­اند بلکه ظرفیت پیش بردن چنین مبارزه­ای را هم نشان ندادند. اگرچه این احزاب به ویژه بعد از انقلاب اکتبر تاثیر مهمی در پیش بردن رفرم و اصلاحات در زندگی و اصلاحات در زندگی طبقه کارگر و نیروی کار و مردم تحت سلطه در تمام جهان داشتند. اینکه چرا در دوره­های اخیر دیگر این گونه احزاب نمی­توانند عمل کنند و پژمرده می­شوند و اینکه دیگر یک حزب واحد کمونیست نمی تواند تمام بخش­های جامعه را سازمان دهد، در درجه اول برمی­گردد به تحول مهمی که در ساختار نیروی اجتماعی مبارزه سوسیالیستی، نیروی کار و طبقه کارگر، به وجود آمده است که این نیرو را هم بسیار گسترده و بزرگ کرده و هم تنوع (Diversity )و گونه­گونگی زیادی ایجاد کرده است. تحولی که مدام هم در جریان است. این نیروی عظیم که در مناسبات کالائی تولید سرمایه­داری مورد بهره­کشی قرار دارد، از خود بیگانه می­شود و به ویژه در دوره کنونی نئولیبرالیسم فشار بر خود و محیط زیست خود را به روشنی می­بیند و بی ثباتی زندگی خود را لحظه به لحظه تجربه می­کند، به درجات مختلف با علت اصلی همه این مصیبت­ها یعنی سرمایه­داری درگیر می­شود و از این نظر رشته مشترکی همه این نیرو را به هم می­پیوندد. اما همان تنوع و گستردگی، زمینه­های متفاوت زندگی و تجربه و فرهنگ برای آن به وجود آورده که لاجرم مبارزه خود را بر بستر همین تنوع پیش می­برد. یک حزب واحد کمونیست سنتی، با تعریف  ساختار سنتی، در تضاد با واقعیت زندگی نیروی اجتماعی کمونیسم قرار می­گیرد.

احزاب کمونیست سنتی در دوره رشد صنایع کارخانه­ای و سازماندهی فوردستی تولید صنعتی شکل گرفتند. در دوره­ای که در قرن بیستم صنایع اتومبیل و فلز به لحاظ تعداد شاغلین و تاثیر در کل اقتصاد، بخش اصلی به شمار می­رفت. احزاب سنتی کمونیستی بر این نیرو متکی شد و با فراز و فرود این بخش همراه شدند. در نیمه اول قرن بیستم که جنبش کارگری به ویژه در این بخش­ها قوی بود، این احزاب هم احساس قدرت می­کردند. سرمایه­داری بعد از جنگ دوم و به ویژه بعد از دهه شصت میلادی در مقابله با مبارزات جنبش کارگری برای برای حفظ نرخ سود و سودآوری، تحولی در سازماندهی خود و ساختار نیروی کار به وجود آورد. از جمله با حرکت سرمایه در بخش­های مختلف، سهم بخش خدمات بالا رفت و تعداد کارکنان آن افزایش یافت و رشته­های جدیدی که نقش مهمی در کل اقتصاد دارند اما تعداد کارکنان آن مانند صنایع کلاسیک زیاد نیستند، فعال شدند مانند "صنایع نیمه هادی­ها"((semiconductor. با پیش­روی برنامه نئولیبرالی به ویژه از دهه هشتاد به بعد با برنامه "کار منعطف" و کاهش شدید در تعداد کارهای ثابت و تمام وقت، هم تعداد کارکنان نیم وقت و پاره وقت رشد کرده و هم بخش غیر رسمی نیروی کار، "کار سیاه" و یا قراردادهای کوتاه مدت و بدون حمایت، افزایش انفجاری پیدا کرده است. این بخش­ها به هیچ وجه نمی­توانند از مدل­ها و شیوه­های سازمان­یابی کلاسیک یعنی "اتحادیه" که مدل پایه­ای احزاب سنتی کمونیست هم بوده، برای سازمانیابی استفاده کنند. اگر بخش بیکاران جامعه را هم در نظر آوریم و اگر به زنان خانه­دار توجه کنیم، که با هر معیاری بسنجیم تحت بهره­کشی هستند و بدون مزد و حقوق بخش مهمی از رشته­های "هتل­داری"، آموزش و پروش" و "خدمات تندرستی" را در خانه­ها به نفع اقتصاد سرمایه­داری انجام می­دهند به نحوی که در بعضی از کشورها مجموعه خدمات زنان­خانه دار حدود یک سوم کل تولید ناخالص(GDP) می شود، به همین ترتیب اگر به بخش مهمی از دانشجویان جوان نگاه کنیم که در کنار تحصیل به کار نیمه وقت برای گذران زندگی مشغول اند، متوجه می­شویم که گستردگی و تنوع نیروی بالقوه احتماعی مبارزه کمونیستی بیش از آن است که بتوان با ساختار مونولیتی احزاب سنتی و یا یک حزب واحد همخوان شود. احزاب سنتی کمونیستی تا مدت­ها این تحولات را حتی درنیافتند و از طبقه کارگر همان دریافت اوائل قرن بیستم خود را داشتند (که همان موقع هم درک محدود­کننده ای بود) و از کارگر و طبقه کارگر فقط کارگران کارخانه­ها را، آن هم فقط آن­ها که به کار یدی مشغول بودند، مراد می­کردند.

 زمانی هم که تحول خود را تحمیل کرد، دریافت­ها از آن محدود بود. حداکثر آنکه توجهی به کارکنان بعضی از رشته­های بخش خدمات شد. هنوز همه کارکنان خدمات مورد توجه پاره­ای از نیروها نیستند. حال آنکه آموزش و پرورش و خدمات فردی(personal service) و خدمات به بخش تولید(producer service) بخش­های مهم اقتصاد سرمایه­داری شده و نقش بیش­تری پیدا می­کنند. این عدم توجه، با آگاه نشدن به ناهمخوانی ساختار سنتی این احزاب با سازمانیابی این گستره متنوع از نیروهای اجتماعی بالقوه مبارزه کمونیستی همراه است.

اضافه بر آن و به همان اندازه مهم، متاثر شدن شیوه­ها و فرهنگ سازمانیابی این احزاب از سنت­ها و شرائط زیست و کار این بخش­های نیروی کار در اوائل قرن بیستم است. واقعیت اجتماعی و شرایط تولیدی آن دوره نقش مهمی در تاثیر مستقیم "فرهنگ کارخانه­ای" آن زمان بر فرهنگ همه احزاب و هم چنین بر تشکلهای غیر سیاسی داشت. وجود آن نوع کارخانه­ها در دل شهرها و شکل­گیری محلات زیست کارکنان به دور کارخانه­ها در شهرها، که هر دو ناشی از محدودیت گسترش و امکانات حمل و نقل بود، این تاثیر­گذاری را تسهیل می­کرد. زندگی شهرها با موجودیت این کارخانه­ها در آمیخته بود. همه چیز با نبض کارخانه "عصر جدید" می­زد.

همان­طور که "شیفتگی صنعتی" و "ایدئولوژی توسعه" در دل سوسیالیست­ها و کمونیست­ها راه پیدا می­کرد، فرهنگ "انظباط و دیسیپلین تولیدی" جانکاه کارخانه­ای در میان آن­ها رواج می­یافت. فراموش نکنیم که مبارز و اندیشمند مهمی چون لنین که از رساترین صداهای ضدسرمایه داری بود هم همیشه دیسیپلین و فرهنگ کاری کارگران کارخانه­های آلمانی را تحسین و با حسرت از آن یاد می­کرد. گوئی این سئوال کارساز نمی­شد که چه رابطه­ای بین این "دیسیپلین و فرهنگ کاری" با ضرورت­های تولید سرمایه­داری وجود دارد. آیا این انظباط جز برای پیروی از قانون انباشت سرمایه و بالا بردن نرخ سود است. جز در خدمت تشدید از خود بیگانه کردن انسان استثمار شده است. آیا می توان از همین روال در تولید سوسیالیستی هم استفاده کرد؟ مگر تفاوت بنیادی هدف تولید در سوسیالیسم و کمونیسم نباید تفاوت در روش­ها را، که رابطه ارگانیک و دو طرفه­ای با هدف دارد، نمایان کند. آیا می­توان با ادعای "انباشت سوسیالیستی" از همان دیسیپلینی استفاده کرد که لازمه تشدید بهره کشی در "انباشت سرمایه" است؟ تجربه صد ساله جنبش بزرگ ما حاکی از آن است که اگر با هژمونی فرهنگی سرمایه­داری در همه جنبه های زندگی مبارزه نکنیم، مجال این را پیدا می کند که حتی در مبارزه علیه خود سرمایه هم قد علم کند. یعنی خطری که به دلیل آلوده بودن به "منطق" سرمایه­داری در کمین است.

نکته دیگر آن که بسیاری از این احزاب سنتی شیوه و مناسبات سازمان درونی و "سازماندهی" اجتماعی خود را به دلیل شیوه تفکر ایدئولوژیکی و متافیزیکی، در حد "اصول" در آورده و دگم شده اند. تجربه صد ساله اگر هنوز برای کسی روشن نکرده باشد که این شیوه و ساختار برای مبارزه کمونیستی موثر نبوده و برعکس شکست خورده است، هیچ بحث دیگری هم کمک­کننده نیست و فقط می­شود گفت شب به خیر!

 

سوال دو:

در سال­های نود چپ، نوع جدیدی از سازماندهی سیاسی را در کشورهای آسیا، اروپا و آمریکای لاتین به وجود آورد. سازمان­های جدید علاوه بر طبقه کارگر گروه­های اجتماعی دیگری را در بر می­گیرد. به عنوان مثال رسپکت(Respct) در انگلیس شامل زنان، اتحادیه­ها، طرفدار محیط زیست و مذهبی­ها (مثلا اتحادیه مسلمانان) و جنبش صلح است. شما چگونه این سازماندهی را تعریف می­کنید؟

 

جواب دو :

برای تعریف کردن این نوع سازمان­ها به نظرم باید بر آن­چه که خود آن­ها به عنوان هدف معین کرده اند، توجه کرد و هم­چنین به ترکیب اجتماعی آن­ها و حوزه­های مبارزه و همین­طور به شیوه سازمانیابی و مناسبات درونی آنها برای پیشبرد مبارزه اجتماعی نگاه کرد. نمونه عمومی­تر از مثال شما، فوروم­های اجتماعی و هم چنین گونه­های دیگر از سازمانیابی "چتری" است که این روزها فعال اند. آنچه به روشنی دیده می­شود این گونه سازمانیابی توانسته مبارزه وسیعی علیه نئولیبرالیسم را پیش ببرد و ترمزی به پیش روی نئولیبرالیسم بزند. اغلب این سازمانیابی­ها خود را ضد­سرمایه داری نئولیبرالی می­نامند. نیروهای با افق سوسیالیسم و کمونیسم در آن­ها فراوانند و این ظرفیت وجود دارد که این چشم­انداز روشن­تر شود. حوزه­های مبارزه این جنبش­ها همه جانبه­تر از حوزه مبارزاتی احزاب سنتی است و جنبه­های مختلف زندگی زیر سلطه و فشار نابود کننده سرمایه­داری را پوشش می­دهد. این سازمانیابی­ها به جای ساختارهای متمرکز و هدایت شده از بالا به ابتکارهای از پایین راه می دهند و  ساختار متناسب با "جنبش" دارند و نه ساختار عمودی متناسب با بوروکراسی و فرماندهی. تنوع را سازمان می­دهند تا بتوان به عمل مشترک دست زد، اساسا بر جنبش­های موجود در جامعه متکی اند و فضا و بستر کار و عمل آن­ها می­شوند. ساختار و مناسبات و جهت­گیری مبارزه در آن­ها زمینه مناسبی برای هماهنگ شدن مبارزه در سطح جهان و فراتر رفتن از مبارزه محدود کشوری فراهم می کند.

 

 

سوال سه:

در مانیفست کمونیستی، مارکس کمونیست­ها را آگاه­ترین بخش طبقه کارگر می­داند. چگونه مارکسیسم سازمانی را می­پذیرد که فراتر از هدف اصلی خود می­رود که همانا سازماندهی طبقه کارگر برای سوسیالیسم است ؟ 

 

جواب سه:

بله، ببینیم کارل مارکس چه چیزهای دیگری در همین مانیفست می­گوید. او گفت کمونیست­ها بخش آگاه طبقه کارگر اند و اضافه کرد که کمونیست­ها حزبی در مقابل احزاب دیگر کارگری نیستند و در درون طبقه و در مبارزه مشترک ضد سرمایه­داری، خطوط عمومی و افق­های آینده را طرح می کنند، از همه بخش­های طبقه دفاع می­کنند و مسئله همه کارگران در همه کشورها مسئله آنهاست و در هر لحظه مبارزه آن­را به میان می­کشند، و اصول و آئین خاصی ندارند که جنبش طبقه را در آن قالب­گیری کنند، هم چنین گفت که نتایج تئوریک کمونیست­ها به هیچ وجه بر مبنای عقاید و یا اصول کشف شده و یا ساخته شد توسط این یا آن مصلح جهانی نیست بلکه بیان عمومی مناسبات واقعی است که از مبارزه طبقاتی موجود بیرون می­آید. به نظرم این گفته درخشان مارکس ما را به مسائل "مبارزه طبقاتی موجود" و واقعی فرا می­خواند تا رجوع به مسلک­ها و مکتب­های فکری و غیره. با این مقدمه به اصل سئوال برمی­گردم.

موضوع اصلی مطرح شده در این سئوال این است که "آیا سازمان­های که فراتر از هدف اصلی خود می­رود که همانا سازماندهی طبقه کارگر برای سوسیالیسم است " مورد پذیرش است. مسئله اصلی سئوال همان "فراتر" است. این "فراتر" هم در مورد "طبقه کارگر" (یعنی ترکیب آن) و هم در مورد حوزه­های مبارزه مطرح است. به نظر من با در نظر گرفتن آنچه در مقدمه جواب این سئوال گفتم، یعنی توجهی که مارکس به مسائل مبارزه طبقاتی موجود و مسائل آن است که هر لحظه نو می شوند. در مورد تنوع نیروهای اجتماعی این سازمان­ها باید به دو نکته توجه کرد.

توجه به ساختار متحول طبقه کارگر و نیروی اجتماعی مبارزه کمونیستی. در پاسخ سئوال یک در این مورد صحبت کردم و به تغییر در ترکیب نیروها اشاره شد. فکر می­کنم با نگرش دیگری باید به نیروی کار و نیروی بالقوه مبارزه برای سوسیالیسم پرداخت.

اما تنوع نظر و مسلک و "ایدئولوژی" در این نیروها. تنوع فکری و مسلکی نیروهای اجتماعی و مثلا وجود نیروهای که باور مذهبی دارند، در این سازمان­ها با معیارهای سازمانهای سنتی، یعنی بر مبنای "وحدت ایدئولوژیکی"، همخوان نیست و سئوال برانگیز شده است. چون کمونیسم و مبارزه کمونیستی در نظر احزاب سنتی با مارکسیسم یکی شده بود. یعنی برخلاف نظر خود مارکس، نتایج تئوریک کمونیست­ها به اندیشه یک "مصلح جهانی" محدود شده و "ایدئولوژیک" شد. "ایدئولوژی" از مقوله های متافیزیکی است و جزمی می­شود و ایستا. اندیشه انقلابی و کمونیستی برعکس آن، دیالکتیکی است و هر لحظه نو به نو می­شود و متحول. ایدئولوژی و متافیزیک بر "بودن" (ising) و "هویت" تکیه دارد. اندیشه انقلابی کمونیستی بر "شدن" استوار است. "هویت" ثابت نمی­پذیرد و پیوسته در حال دگرگونی است. مناسبات سرمایه­داری چون بر محور سرمایه و انباشت سرمایه است و همه چیز را به "کالا" تبدیل می­کند تا به این هدف برسد. کار انسان را هم کالا و از خود انسان جدا می­کند. برای این منظور مجبور است انسان و کار او را که ماهیتی اجتماعی دارد، از اجتماع بودن خارج کند. در مناسبات سرمایه­داری، انسان­ها به عنوان "ابزارهائی" جدا از هم مشغول اند و هر کس به کاری. در این مناسبات، فقط سرمایه از "خود تعیین­کنندگی" برخوردار است، و همه کس اسیر و به فرمان ناپیدای حرکت انباشت سرمایه اند و برای این "خدا" کار می­کنند و ارتباط اجتماعی زنده انسانی را از دست داده­اند. هیچ کس دیگر خودش نیست و جای آن را "هویت­های توهمی"(illusionary) گرفته است. سرمایه داری برای قابل پذیرش کردن همه این مصائب، آن­ها را به صورت مجموعه معیارها و ارزش­های "پایدار" یعنی "ایدئولوژی" می پراکند. چپ­ها که با تلاشهای کسانی چون کارل مارکس به این راز پی بردند برای مقابله با این ایدئولوژی، متاسفانه همان منطق سرمایه­داری را به کار گرفتند و در مقابل ایدئولوژی او مجموعه­ای به نام "ایدئولوژی علمی" (به اصطلاح آموزه­های مارکس) مطرح کردند. در حقیقت از همان منطق سرمایه­داری استفاده شد که انسان را از سوژه بودن به آبژه بودن می­کشاند،. چپ­های بعد از مارکس بر همین "منطق" خواستند با یک "دستگاه فکری" به طبقه کارگر (یا توده­ها) به عنوان آبژه کمک کنند (آگاهی برسانند) تا بتوانند به اصطلاح مبارزه کنند. در حقیقت نقش "رهاننده" (مسیح رهایی­بخش) توده کارگران از ظلمت به ملکوت را به عهده گرفتند. گذشته از این سیر بلاخیز که با "خودرهائی" بیگانه است باید پرسید آیا اساسا امکان دارد که به وسیله "ایدئولوژی" و انسجام ایدئولوژیک جنبش طبقه کارگر را متحد کرد. جدا از خیلی عوامل دیگر که چنین امری را غیر ممکن می­کند، یک سوال ساده این است که اگر متحد کردن حول یک ایدئولوژی مثلا "مارکسیسم" مورد نظر است، کدام "مارکسیسم". حالا صد و شصت سال بعد از مانیفست شاید به تعداد صد و شصت بتوان از گرایش­های مارکسیستی صحبت کرد که هر کدام خود را درست می­داند. قاضی کیست؟ می­گفتند خود طبقه تعیین خواهد کرد. صد سال گذشته نشان داده که توده طبقه یکی از این گرایش­ها را انتخاب نکرده و وحدت از این طریق پیش نرفته، بدتر از آن بر اساس این منطق همه چیز شقه شقه شده و  زیر پرچم­های "هویت توهمی" گروه­ها و فرقه­ها درآمده است. با این بحث دراز حالا جای این سئوال است که آیا هنوز باید به تنوع مسلکی و ایدئولوژیک در درون سازمان­های جدید به عنوان نقطه ضعف نگاه کرد. اما موضوع دیگر، گستردگی حوزه فعالیت این سازمان­هاست. آیا این حوزه­های متنوع مبارزه با استراتژی مبارزه کمونیستی و برای براندازی سرمایه داری هم­خوان است؟ واقعیت آن است که احزاب سنتی مبارزه خود را در حوزه تولید، آنهم با محدود نگری که قبلا اشاره شد، متمرکز می­کردند. آن­ها مدعی بودند که حوزه تولید صنعتی چون بخش اساسی و سازمانده سرمایه­داری است، که ادعای اشتباهی نیست. اگر توسط کارکنان آن و با رهبری حزب فتح شود و حزب قدرت سیاسی را در دست گیرد همه بساط سرمایه­داری برچیده می­شود. در این استراتژی، حوزه­های گوناگون زندگی اجتماعی که تحت سیطره مناسبات سرمایه­داری است و می تواند زمینه­ساز بازتولید هر لحظه سرمایه­داری و سلطه طبقاتی شود مورد توجه قرار نمی­گیرد و گرفتن قدرت توسط حزب، با ادعای نمایندگی طبقه، کانون اصلی مبارزه می­شود. تجربه یک قرن گذشته نشان می­دهد که این استراتژی که از اکتبر به بعد در کشورهای متعدد عملی شد به چیزی بیش­تر از "رفرم"هایی برای زندگی زحمتکشان منجر نشد. براندازی سرمایه­داری عملی نشد و زمینه سوسیالیسم فراهم نیامد و با فواصل زمانی کوتاه بعد از پیروزی اولیه "مناسبات سرمایه­داری" باز تولید و مستحکم شد و جامعه طبقاتی ادامه یافت. سرمایه­داری برخلاف شیوه­های سلطه ماقبل آن تنها توسط قدرت عریان دولت اعمال نمی­شود، اگرچه قدرت سیاسی و دولت حلقه اصلی و متراکم سلطه آن است. بلکه سرمایه­داری به عنوان یک مناسبات از حوزه اقتصاد و تولید شروع می­شود، شبکه­وار همه حوزه­های زندگی را در بر می­گیرد. همان­طور که نتیجه کار (محصول) را از انسان جدا می­کند و به شکل سرمایه متراکم می­کند، قدرت را هم از آدمیان می­گیرد و به شکل سلطه در دولت متراکم می­کند و هم­چنین این سلطه(pawer over) را در هر رابطه میان انسان­ها برقرار می­کند. رابطه سلطه سرمایه دارانه در هر گوشه زندگی اجتماعی تنیده شده. چه در رابطه میان زن و مرد، میان والدین و فرزندان، میان دوستان و همکاران، معلم و شاگرد و میان انسان و طبیعت و.. بنابراین مبارزه برای برانداختن سرمایه­داری، جنگی همه جانبه برای پاره کردن و برچیدن همه این شبکه است و نمی­تواند فقط به "قدرت دولتی" محدود شود که از گره­های اصلی شبکه است. حتی به صورت موقت و مقدم. با این ترتیب، کشانده شدن مبارزه در سازمان­های جدید به گوشه­های مختلف زندگی، بستر واقعی براندازی سرمایه­داری و مقابله با بازتولید آن را فراهم می­کند. به طور خلاصه، به نظرم سازمان­های جدید بدلیل راه دادن به "ابتکار از پایین" و دوری از اتوریته و تمرکز و فضا دادن به عمل مشترک جنبش های واقعی اجتماعی و درگیر شدن با سرمایه­داری در هر گوشه زندگی و پذیرش تنوع و تلاش برای زیست و عمل مشترک آن­ها، ظرفیت آن را دارند که سازمانیابی مناسب مبارزه کمونیستی را طی روشن­تر شدن افق­ها به وجود آوردند.

 

سوال چهار:

به نظر شما آیا این سازمان­ها قادرند که طبقه کارگر و بخش­های بزرگ جامعه را به دموکراسی و سوسیالیسم رهبری کنند؟

جواب چهار:

برای پاسخ به این سئوال به نظرم باید نگاه مجددی به مفاهیم رهبری و دموکراسی و سوسیالیسم کرد که در پرسش آمده. درک­های متفاوت از این مفاهیم پاسخ­های متفاوت دارند.

به نظر من رها شدن از بند سرمایه­داری و ساختن "دنیای دیگر" (کمونیسم) با خودرهانی میسر است. فکر می­کنم آنچه که منطق مبارزه برای رها شدن را طی تاریخ چند هزار ساله به دو دوره پیش از مارکس و بعد از مارکس تقسیم می­کند همین مفهوم "خودرهانی" است. همه شیوه­های مبارزه که بدون "خودرهانی" باشند، هرچند توسط فرشتگان باشد، "سلطه" را بازتولید می­کند. همان­طور که در تمام تجربه­های گذشته علیرغم درجاتی از رفرم و آزادی، چنین شده است. در مناسبات سرمایه داری که "سلطه" به صورت "ارگانیک" در آمده این اصل با تاکید بیش­تری مطرح است. خودرهانی یعنی "برپای خود ایستادن" با مغز خود فکر کردن و با "دست خود گرفتن" و به زندگی و هویت اجتماعی واقعی انسان شکل دادن.

"رهبری" در درک و شیوه احزاب سنتی یعنی: سازمانی از عناصر آگاه برنامه­ای برای رهایی تهیه می کنند تا توده طبقه (بخش بزرگ جمعیت) را یا از طریق "مشروعیت انقلابی" و یا به وسیله رای به "برنامه" خود جلب کنند، به دنبال خود کشانده و "رهبری" کنند تا با تحقق "برنامه حزب"، یعنی گروه پیشرو یا "برگزیده" و "نخبه"، پیروزی حاصل شود. در این مدل از هر منظر که نگاه کنیم، گروه پیشتاز چون خود را جداگانه سازمان داده، خود را پیشتاز و پیشرو می­داند و با مرزهای مشخصی از توده طبقه فاصله می­گیرد و وظیفه رهبری و طراحی را برای خود در نظر می­گیرد، در پروسه مبارزه نقش "سوژه")کنشگر- subject  (را دارد و توده طبقه را به نقش "ابژه" در می­آورد. یعنی همان منطق سازماندهی که در مناسبات سرمایه­داری بین "سرمایه" و نیروی کار جاری است. الگوی سازماندهی در جامعه طبقاتی بر دو محور "نخبه­گرایی" و "سلسله مراتب" شکل می­گیرد و این دو شاخص "سازماندهی" در همه حوزه­های زندگی طی قریب ده هزار سال جامعه طبقاتی از جمله درسرمایه داری نمایان است. حزب سنتی نه تنها این منطق را در رابطه با توده طبقه به کار می­گیرد، بلکه سازماندهی درونی خودش هم بر همین روال است. "برجسته­ترین­ها" یعنی نخبه­ها، در مرکزیت قرار می­گیرند و از آن میان هم آنکه از همه برتر و ممتازتر است، رهبر تعیین­کننده می­شود.

تقریبا همه احزاب سنتی یک چهره برجسته داشته­اند که نقش محوری داشته و به عبارت دیگر، اعضای حزب به درجات متفاوت "ابژه" می­شوند و این دور باطل به دلیل آنکه "نهادی" می­شود، زمینه بازتولید جامعه طبقاتی و سلطه را فراهم می­کند. بی جهت نیست که این الگوی حزبی احزاب باصطلاح کمونیست به فوریت از جانب احزاب آشکار و رسمی سرمایه­داری پذیرفته شد و همه احزاب ضد سوسیالیسم و کمونیسم هم تقریبا بر همین روال سازمان داده شده­اند. چون با هدف و منطق سازمان­دهی آنها تفاوت و تضادی نداشته است.

بی تردید در هر عمل جمعی انسانی، "هماهنگی" فعالیت­ها برای پیشروی ضروری است. اما این هماهنگی در مناسبات متفاوت زندگی اجتماعی، معنی، شکل و مشخصات یکسانی ندارد. جامعه طبقاتی طی ده هزار سال این عمل را ز طریق رهبری، از بالا به پائین و با مشخصات ذکر شده، جاری و به فرهنگ مسلط تبدیل کرده است. این فرهنگ در مبارزان ضد سرمایه­داری هم جان سختی می کند و در پاسخ به مسئله "هماهنگی" فعالیت و مبارزه به آسانی به جلو کشیده می­شود. گوئی تن آسائی و راحت­طلبی ذهنی مجال نمی­دهد که تلاش کنیم، عرق بریزیم و مکانیسم­های هماهنگی به دور از "رهبری" را دریافته و به کار گیریم تا راه خودحکومتی را هموار کنیم. اگر اسیر "ارزش­های" سرمایه­داری که برای مناسبات تولیدی و اجتماعی آن مفید است، نشویم و اگر از "معیارهای موفقیت" که آن­ها همه جا رواج می­دهند دوری کنیم، آن وقت می­شود پرسید: آیا "رهبری" و این گونه سازماندهی با "خودرهانی" و مبارزه با کمونیسم همخوانی دارد؟

به نظر من هنوز سازمان­های جدید به ساختارهای هم خوان با " خودرهانی" دست نیافته­اند اما زمینه­ها و ظرفیت آن را نشان می­هند. "خودرهانی" با توانا شدن هر مبارز و هر فرد نیروی بزرگ اجتماعی سوسیالیسم برای شرکت همه­جانبه در پیش بردن مبارزه، عملی جاری می­شود. سازمان یابی کمونیستی می­باید منطق سازماندهی در مناسبات سرمایه­داری را به تمامی طرد کند. نمی­توان با به کار گرفتن منطق سرمایه­داری با آن مبارزه کرد. چون این منطق مجریان خود را به بازتولید مناسبات وا می­دارد. نمی­توان با این بهانه که "ما به هر حال در جامعه سرمایه­داری زندگی می­کنیم و گریزی از به کارگیری ابزارهای آن نیست" عذر بدتر از گناه آورد. چون این یعنی شدیدترین پذیرش "رئال پولیتیک" که متضاد با اندیشه انقلابی است که "نه به دنبال تفسیر جهان بلکه دگرگونی جهان است". سازمان­های جدید باید آن چنان زمینه ابتکار از پایین را فراهم کند تا هر کس به توانائی دست یابد. اگر وظیفه سازمان کمونیستی محدود به کسب قدرت سیاسی نشود بلکه تلاش و یاری برای توانا شدن توده طبقه برای "خودرهانی و خودحکومتی" باشد و اگر به دور خود به عنوان مرکز رهبری حصار نکشد بلکه با جنبش­های همیشه موجود در ارتباط زنده، نه رابطه رهبر و رهرو، قرار گیرد، بده بستان فکری و عملی کند، با ساختن مناسبات نوینی که برخلاف منطق سازماندهی و از جمله "رهبری" در جامعه سرمایه­داری است، زمینه براندازی سرمایه­داری و جلوگیری از باز تولید آن را فراهم می­کند.

البته این بحث متوجه حذف "نخبه­ها" نیست. معمولا در هر جمعی کسانی هستند که به دلیل بیولوژیکی (مثلا ژنتیکی که برجستگی فعالیت مغزی را باعث شود) و یا امکان­های اجتماعی از دیگران متمایز می­شوند و با ضریب هوشی و فعالیت ذهنی می­توانند جلوتر قرار گیرند و یا در مبارزه عملی برجسته شوند. آنچه مورد نظر است نه طرد و نفی آنان و نه انکار این تفاوت­هاست. بلکه مسئله آن است که بر اساس این تفاوت­ها ساختارها شکل بگیرند و این تفاوت­ها به صورت نهادی شده در آیند و "بالا و پایین" نهادی شده و ساختار هیرارشیک ایجاد شود و یا ساختار سلسله مراتبی زمینه اعمال نفوذ "نخبه­ها" را فراهم کند. بحث بر سر آن است که ساختارها و روال­ها چنان باشد که با شرکت مستقیم تمام افراد در مراحل "تصمیم­گیری"، اجرای تصمیم و "نظارت بر اجرا" از قرار گرفتن امور در دست برجستگان و نتیجه نهایی آن "تمرکز قدرت" جلوگیری شود و الگوی قدرت سرمایه تکرار نشود. این گفته رزا لوکزامبورگ را فراموش کنیم که در "ساختن سوسیالیسم، کار فرد فردِ پرولتاریاست". این یعنی آنکه نباید عده­ای مهندس طراح باشند و توده­ی­ طبقه، و نقش کارگران ساختن آن جامعه ادعائی را داشته باشد. چون آن چنان جامعه­ای دیگر سوسیالیستی و کمونیستی نخواهد بود. ما به سازمان­یابی مناسب مبارزه کمونیستی نیاز داریم. مبارزه ­ای که تنها ضامن برچیدن مناسبات سرمایه­داری و رفتن به "دنیای دیگر" است. کار مشکلی در پیش است ولی چاره­ای جز انجام آن نیست.

 

سوال پنج:

بدون یک برنامه تفصیلی، یک سازماندهی متمرکز و مناسبات درونی منضط، آیا چشم­انداز این سازمان­های چند بخشی محدود و وابسته به جامعه­ای نمی شود که درجه­ای از دموکراسی در آن وجود دارد. به عبارت دیگر پیش شرط موجودیت و توسعه آن­ها چیست؟ آیا راه و روشی برای توسعه آینده آنها وجود دارد؟

 

 

جواب پنج:

بخش اول این سئوال مربوط به پیش شرط فعالیت این گونه سازماندهی است. یعنی می­پرسد که بدون حدی از دموکراسی آیا این سازمان­ها موجودیت می­یابند. در این مورد باید گفت شرائط سخت استبدادی در یک جامعه موجودیت و فعالیت هر نوع سازماندهی را تهدید می­کند. یک سازمان منضبط و با برنامه تفصیلی در شرائط استبدادی مصونیت بیشتری ندارد. ظاهرا انضباط درونی یک سپر دفاعی است. اما این تا حد محدودی کارآئی دارد. تجربه مشخص ما در ایران در برخورد با یک استبداد و سرکوب وشبه پلیسی حاکی از آن است که هر نوع سازماندهی به اصطلاح منضبط در حد محدودی کارآئی دارد. اما به ویژه اگر به جنبش وسیع اجتماعی نظر داشته باشیم و هدف از فعالیت سیاسی کسب قدرت سیاسی توسط یک حزب منضبط با اتکا به نیروی حزب و کشاندن توده به زیر رهبری آن نباشد و بلکه به دنبال از بین بردن قدرت سیاسی حاکم و جایگزینی آن با "خود حکومتی" باشیم، نحوه سیاست کردن و فعالیت سیاسی جز در بستر جنبش طبقاتی و اجتماعی معنی نخواهد داشت و حزب هم، تعریف، وظیفه و کارکرد دیگری پیدا می­کند. واقعیت دیگر آن است که در شرایط استبدادی هم فعالیت جنبش­ها بدون برنامه تفصیلی و بدون به اصطلاح انظباط و مرکزیت رهبری و غیره، شاید صدمه­پذیری کمتری داشته باشد و پیش رود. به ویژه که راه­ها و وسائل ارتباطی شرائط زمینه دیالوگ در سطح وسیع را سیر می­کند که نیازی نباشد برای پخش و رساندن چند اعلامیه و برگ کاغذ، از آن گونه باصطلاح سازماندهی منضبط و "آهنین" استفاده کرد. مگر آن سازماندهی­های "آهنین" چه کردند؟ جز تلاش برای ایجاد ارتباط؟  تجربه در ایران استبدادی نشان می­دهد که حرکت­های جنبشی عمل می­کنند و با یکدیگر مرتبط می­شوند و از هم حمایت می­کنند. یعنی ارتباطات برقرار می­شود. اما در مورد آینده و شرایط توسعه، باید منتظر بود و شرایط آینده را دید. اما برای توسعه در آینده یکی دو نکته و اصل را اگر در نظر داشته باشیم و حفظ کنیم به بیراهه نخواهیم رفت. آنها همان نکاتی است که قبلا گفته شد. به طور خلاصه تلاش برای رد کردن همه معیارهای سرمایه داری و شکستن هژمونی آن، در کنار رد کردن همه نهادها و دستگاههای سیاسی مستقر سرمایه جهانی و مبارزه بی امان با همه آنها، می­باید در درون اردو و جنبش ضد سرمایه­داری با حداکثر انعطاف و فضای باز برای گفتگو و راه دادن به همه تلاش­ها برای ساختن آینده بدون سرمایه­داری عمل کرد. در این جنبش هر نیرویی جای خود را دارد و جای دیگری را تنگ نمی­کند. "نه به هژمونی و نه به هژمونی" راهکار این جنبش است. سازمان­های متشکل شده که در این بستر مبارزه می­کنند هم با همین روحیه در درون خود می­توانند پیش بروند. باید مجال داد که عناصر برنامه از دل عمل و مبارزه مشترک تک تک انسان­های شریک در مبارزه علیه سرمایه­داری بیرون آید. اگر از "خود تعیین کنندگی" صحبت می­کنیم یعنی همه آن اراده آزادی که "سرمایه" در مناسبات سرمایه­داری از انسان سلب می کند و او را برده سرمایه می­سازد. پس هیچ­کس و نیرو و عامل دیگری نباید با هر نیتی بر جای سرمایه بنشیند و به انسان­های شریک در مبارزه، برنامه بدهد و از آنها "بازیگران منفعل" بسازد. برعکس باید با بیشترین فضا برای فعال شدن تک تک پرولتاریا (یعنی اکثریت بسیار بزرگ انسان­ها)راه باز کرد. برای بررسی عملی­تر شما را به روش­ها و متدهای مبارزاتی که در حال حاضر در امریکای لاتین (به ویژه مکزیک و آرژانتین) در جریان است رجوع می دهم. این روش­ها احتمالا راه توسعه و پیشرفت سازمان­های مورد نظر است. بررسی آن­ها بسیار مهم است.

 

سئوال شش:

مشترکات و تفاوت­های این سازمان­های جدید با سازمان­های استالینیستی و سوسیال دموکرات چیست؟

جواب شش:

به روشنی می­توان دید که در هدف و روش (که این دو رابطه ارگانیک باید با هم داشته باشند) این گونه سازمان­ها با سازمان­های استالینی و سوسیال دموکرات متفاوت اند. سوسیال دموکرات­ها و احزاب سوسیالیستی در ابتدا بر تغییر نظام با کسب قدرت دولتی توسط حزب خود بودند. سوسیال دموکراتها خیلی زود از تغییر نظام به طور آشکار و رسمی دست برداشتند و به رفرم در سرمایه­داری رو آوردند. شرکت در دستگاه قدرت بورژوائی و اداره آن هموارکننده راه این استحاله بود که آن­ها را در خود ذوب کرد. انقلابی­ها با انقلاب، قدرت را در پارهای کشورها در دست احزاب انقلابی گذاشتند. علیرغم ادامه ادعا در برچیدن نظام سرمایه، آن­ها هم (اغلب ناخواسته) این نظام را حفظ کردند. اگر چه رفرم­های به مراتب مهم­تری در نظام کردند که در خدمت محرومان بود ولی سرمایه­داری را نگه داشتند. چون باز هم ماشین سرمایه­داری که "منطق" آن از جانب انقلابیون به کار گرفته شده بود، کار خودش را کرد. اگر مسئله انقلاب و مبارزه جهانی علیه سرمایه­داری، شرائط مشخص این انقلاب در آن دوره­های مشخص و عدول انقلابیون آن دوره­ها از این موضوع و غیره که جای بحث­اش این­جا نیست را علیرغم نقش مهم آن کنار بگذاریم، بی شک روش آن­ها و نوع نگاه آن­ها به "قدرت سیاسی" نقش مهمی در شکست داشت.

این نگاه بیش از آنکه بر "خودحکومتی" متکی باشد، علیرغم شعار "همه قدرت به دست شوراها" بر قدرت­گیری گروه انقلابی و حزب پیشرو (به نمایندگی طبقه) استوار بود و این چیزی نبود جز سازگاری با الگوی "قدرت سیاسی" (نمایندگی گروه نخبه) در سیاسیت بورژوائی (و طبقاتی). این نگاه و برداشت، در روش مبارزاتی همه مراحل پیش از کسب قدرت، در مرحله کسب قدرت و در مرحله اداره قدرت نمایان بود. وقتی که این برداشت با اصل مورد قبول آن­ها یعنی نمایندگی طبقه توسط فقط یک حزب و یک برنامه جمع شود، نتیجه منطقی آن چیزی جز دستگاه "دولت – حزب" نخواهد بود. تصادفی نیست که در هر کجا که این احزاب قدرت گرفتند، چنین ساختاری شکل گرفت. این نگاه و روش کار منطبق بر آن، زمینه فعال شدن آحاد طبقه و توده زحمتکش را فراهم نمی­کند و برعکس مجال آن را تنگ کرده و توده منفعل شده در مناسبت سرمایه­داری را اگر به مبارزه هم بکشاند، نه در هیات کسانی "برپای خود" "بر فکر خود" "با دست خود" بلکه به صورت پیروانی که به دنبال برگزیده­گان می­روند خواهد بود که به فاصله کوتاهی هم از راه باز می­مانند. چنان که در روسیه و سایر جاها پیش آمد، و قدرت سیاسی به جای برگشتن به دستان انسان­های زیر سلطه سرمایه کماکان هم چون در مناسبت سرمایه­داری در نقطه­ای متمرکز شد. تغییر در تابلو و نام، که در سرمایه­داری "دولت سرمایه­داری" و در جوامع ما بعد انقلابی "دولت – حزب انقلابی" بود تفاوت ماهوی ایجاد نکرد. بر همین روال مناسبت سرمایه­داری به جای آنکه برچیده شود مستحکم شد، و انسان­ها، هم­چون در مناسبات سرمایه­داری منفعل و جدا از اعمال اراده ماندند.

تجربه گرانبهای جنبش انقلابی ما در صد سال گذشته حاکی از آن است که: سوسیالیسم و کمونیسم فقط از پایین ساخته می­شود. زمینه "خودحکومتی" در هر لحظه از مبارزه و مقدم بر کسب قدرت باید پرورده شود. خود حکومتی با مکانیزم "نمایندگی" متحقق نمی شود. شبکه سلطه سرمایه بر همه جنبه­های زندگی را در هر لحظه و هم زمان باید زیر ضرب گرفت. وانهادن این امر به بعد از کسب قدرت دولتی، اگر چه گره اصلی شبکه است، کار ساز نیست.

احزاب و سازمان­های جدید (به طور عام، منظور سازمان معینی نیست) این تجربه­های تاریخی را در اختیار دارند. هم استحاله سوسیال دموکرات­ها را و هم بن بست و شکست انقلابیون قرن بیستم را. در حالتی که هدف تغییر نظام را داشته باشند، چون در حوزه­های مختلف زندگی مبارزه می­کنند، بهتر و واقعی­تر می­تواند به نظام و سیستم تعرض کنند. اگر بر شرکت فعالانه  نه پیروانه مبارزان تاکید کنند و هر کس برای خود حکومتی توانا شود و  دخالت کند، مجال متمرکز قدرت در یک گروه باقی نمی ماند و قدرت بعد از سرمایه­داری در دستان معینی متمرکز نمی­شود. البته احزاب و سازمان­های که به وجود آمده­اند (در اروپا) چه در هدف و چه در روش کمبودهای زیادی دارند ولی به هر حال با احزاب استالینی (تروتسکیستی و مائوئیستی و دیگران هم) و سوسیال دموکرات­ها متفاوتند. باز هم فکر می کنم برای یافتن نمونه­هایی که بیش­ترین اختلاف را با موارد مورد نظر سئوال و بیش­ترین نزدیکی را با مدل­های مورد نظر من دارند باید به امریکای لاتین نگاه کرد. مدل­هایی که در جنبش مکزیک عمل می­کنند (زاپاتیستی)، مد نظر اند.

 

سوال هفت:

در باره جبهه کارگری که به وسیله انترناسیونال سوم طرح شد که تروتسکی آن را زمینه هژمونی حزب کمونیست می­دانست چه؟ آیا سازمان­هایی مانند رسپکت باید زمینه رهبری حزب کمونیست را فراهم کنند؟

 

جواب هفت:

فکر می­کنم در این مورد در پاسخ­های قبلی گفته­ام. به هرحال من توافقی با نظرگاه تروتسکی و سایر انقلابیون اوائل قرن بیستم در این مورد که به دنبال هژمونی "حزب" بودند و همه چیز را از طریق قدرت گیری "حزب" می­خواستند پیش ببرند، ندارم. سرنوشت مبارزه صد ساله اخیر نشان داده که با گرفتن قدرت سیاسی توسط حزب، چنان­که پیشتر گفتم، سیستم و نظام سرمایه برچیده نمی­شود و "قدرت متمرکز" باقی مانده، سیستم سرمایه را احیا و ادامه می­دهد.

پس بنابراین فکر می­کنم باید به دنبال نوع دیگری از "سیاست کردن" بود، که سازمان سیاسی در خدمت توانا شدن همه افراد برای برگرداندن قدرت از نقطه متمرکز شده آن در سیستم سرمایه­داری (یعنی دولت سرمایه ) به دست خود انسان استثمار شده باشد. خودرهانی و خود حکومتی. پس جبهه کارگری نباید بدنبال تامین هژمونی حزب باشد بلکه باید آن­چنان جنبش زنده، دگرگون­کننده و در هر لحظه درگیر با مناسبات سرمایه در همه جنبه­ها (نه فقط در حوزه اقتصادی و در بنگاه و محل کار بلکه در همه روابط میان انسان­ها و میان انسان­ها و نهادهای جامعه طبقاتی و رابطه انسان و طبیعت) باشد که هر فرد کارگر را از حالت "ابژه" بودن خارج کند و همه "سوژه" و کنشگر خلاق شویم. شکستن هژمونی سرمایه یعنی شکستن واز بین بردن معیارهای آن از جمله در حوزه قدرت و قدرت سیاسی و تن ندادن به اینکه رهبری شویم. بلکه خودرهانی و خود حکومتی کنیم.

 

 

 

سئوال هشت:

حزب کارگران برزیل که خانه تروتسکیست­ها، استالینیست­ها، عناصر جنبش چریکی، اتحادیه­ها، گروه­های مذهبی و جنبش زنان و جنبش دهقانان بی زمین و.... است. آینده این حزب را چه می بیند، رادیکال شدن به سمت سوسیالیسم یا خزیدن به سوسیال دومکراسی؟

 

جواب هشت:

آینده حزب کارگران برزیل تا حد زیادی به نحوه برخورد به شرکت در دولت و اداره نظام سرمایه دارد. حزب کارگران برزیل در قدرت قرار گرفته و به جای سوسیال دموکراتهای قبلی نظام را اداره می کند. با رفرم­های بیشتر. اگر پایه حزب به این مسئله رضایت دهد و رهبری را به حال خود گذارد که به این کار ادامه دهد، چیزی یک حزب سوسیال دموکرات نخواهد بود. باید توجه داشت در حزب کارگران برزیل علیرغم دوره اولیه آن، بسیاری از عناصر ساختاری و سازمانی سنتی احزاب مانند یک کادر رهبری و یک چهره برجسته (لولا) و هیراشی وارد شده و نهادی شده است و این مانع بزرگی است. اما تحولات در امریکای لاتین گسترش یابنده است و معلوم نیست نیروی پایه حزب به همین حال بماند. جنبش توده­ای در برزیل از توان خوبی برخوردار است تا در تحولات امریکای لاتین و از جمله در این حزب تاثیر گذار باشد.

 

سئوال نه:

در ایران، چپ­ها دو اتحاد سوسیالیستی و اتحاد کارگری ایجاد کردند. در ترکیه فقط گروه کوچکی از چپ­ها از این نوع اتحادیه­ها حمایت و شرکت کردند. این نشان می­دهد که گروه­های مارکسیستی درک متفاوتی از اتحاد چپ­ها دارند. آیا تشکیل سازمان­های "چند بخشی" ( Multifactional) باید به عنوانی یک حرکت مترقی دیده شده و از جانب مارکسیست­ها حمایت شوند. یا باید آنرا به عنوان استحاله (Matamorphosim) به سوسیال دموکراسی دید و مخالفت کرد.

 

جواب نه:

دو اتحادیه مورد نظر شما در ایران هیچ کدام موافق نبود. یکی بعد از چند سال خود را منحل کرد و دیگری بعد از بیش از یک دهه، چیزی بیشتر از فعالیت عده­ای فعال سیاسی که در اروپا و امریکا حمایت اتحادیه­ها را از حرکتهای کارگری در ایران جلب می­کنند، که درجای خود ارزشمند است، نیست. اضافه بر دلائل مشخص عدم موفقیت هر کدام از آن­ها به نظرم اغلب سازمان­ها و نیروهای نسل گذشته کمونیست­ها و چپهای ایران هنوز موضع ضد سرمایه­داری ایستاده­اند، در حول و حوش همان نگاه "قدرت گیری حزبی" عمل می­کنند و تغییر بینشی در سطح گسترده در میان آنها دیده نمی­شود. لاجرم گردهمایی اغلب تکرار همان نمونه­های جبهه سازی برای قدرت­گیری است که پیشینه چندان موفقی در هیچ کجا نداشته است. این هر دو اتحاد هم چه در جریان تشکیل و چه در فعالیت تا حد زیادی از همان روال پیروی کرد. اگر چه لااقل در مورد یکی از آن­ها (اتحاد چپ کارگری) تاکید و تکیه بر همکاری گرایش­های مختلف بود و می­توانست وضع دیگری پیدا کند. اما کماکان از پلاتفرم برنامه­ای و شیوه­های تشکیلات سازی تقریبا مشابه با گذشته استفاده شد و شتاب در تشکیل آن مجال نداد که هم زبانی و هم فکری و هم دلی از پائین ساخته شود برعکس این تصور را به وجود آورد که عده­ای و سازمانی متولی کار هستند و دیگران باید به آن­ها بپیوندند که البته تصور و تصویر خیلی دقیقی نبود. در هر دو این اتحادیه­ها، چنانچه در سطح عمومی­تر، نگاه به قدرت گیری حزبی یا بلوکی قوی بود و همین مسئله رقابت و هژموی را به درون آنها می­کشید.

اما در مورد سازمان­ها چند بخشی آن­ها از دو جنبه قابل بررسی اند. گرد آمدن گرایش­های مختلف و همراه شدن بخش­های مختلف مبارزاتی که بر جنبه­های مختلف از سلطه سرمایه تاکید دارند. همان­طور که پیش­تر آمد، من متحد شدن برای مبارزه علیه سرمایه­داری و برای کمونیسم را در بستر و برای گسترش جنبش طبقاتی اجتماعی و توده­ای آن می­بینم که این به هیچ رو نمی­تواند و نباید به گرایش معین و یا بخشی مشخص محدود و استوار شود. بنابراین و از این منظر سازمانیابی  چند بخشی و چند گرایشی راه کار درست و قابل اتکاست و همان­طور که پیش­تر آمد سازمانیابی تک گرایشی و تک بخشی که تجربه شکست خورده­ای است، نه زمینه­ای دارد و نه به نتایج مورد نظر می رسد. از جنبه تنوع حوزه­های مبارزه یعنی مبارزه با مناسبات سرمایه در همه حوزه­های زندگی، در اقتصاد، در سیاست در روابط احتماعی در رابطه زن و مرد در مسئله اقلیت­ها و در رابطه با طبیعت، من نه تنها آن را مترقی بلکه تنها راه مبارزه علیه سرمایه­داری و برای کمونیسم می­دانم. به سرمایه، باید به عنون یک سیستم که به صورت شبکه­ای تار عنکبوتی تمام زندگی انسان را گرفته حمله کرد و این شبکه را در هر گوشه آن زد و برچید. بر این اساس مبارزه علیه سرمایه­داری حتی به یک کشور و یک منطقه محدود نمی­شود. امری است جهانی. بنابراین افق و گستره مبارزه هم باید در همین سطح تعریف شود. دریافت این اصل مهم که حالا بعد از تجربه صد ساله جنبش انقلابی ما قاعدتا نباید مشکل باشد، وقتی با دو مشخصه بالا همراه شود، به نظرم روشنگر راه است.

اما در مورد استحاله و تبدیل شدن به اشکالات سوسیال دموکرات، و جنبه­ای که در سازمان­های چند گرایشی و چند بخشی نام برده شد به همان دلائلی که گفته شد می­تواند نقطه قوت آن­ها در مبارزه کمونیستی باشد. در عین حال اگر به این دو جنبه با نگاه دیگری عمل شود و آنها در بستر مبارزه قطعی برای برچیدن سرمایه­داری قرار نگیرند و برعکس به عنوان اهرم­های کسب قدرت و حفظ آن ولاجرم در خدمت رفرم به کار روند، به متامورفوس مورد سئوال می رسد. البته یادآوری این نکته هم مهم است که استحاله در مورد احزاب ک گرایشی هم بهمان اندازه مطرح است و از این نظر چیزی تغییر نمی­کند.

 

سوال ده:

آیا راه دیگری برای گردآوری حمایت از کمونیست­های چپ به جز شرکت اکثریت چپ­ها در تشکلهای چتری وجود دارد؟

 

جواب نه:

منظور از حمایت از کمونیست­های چپ چیست؟ اگر منظور همان هژمونی حزبی است که قبلا در باره آن صحبت کردم. در مورد نحوه عمل و گرود آمدن کمونیست­ها در بستر پیش برد و یاری به جنبش طبقاتی موجود فکر می­کنم خطوط عمومی سازمان­یابی را از طریق تشریح سازماندهی در سرمایه­داری و نقد و طرد آن تا آنجا که در امکان ام بود، گفتم. بیش­تر از آن را باید از دل فعالیت مشترک بیرن کشید. در این راه در بحث و گفتگو همیشه باز باید باشد.

 

سوال یازده:

خود این نوع سازمان­ها هم اعتراف می­کنند که در مرحله گذار هستند. بدن شک هر تلاش برای نهائی کردن ساختار سازمانی، سیاست­ها و اصول منجر به اختلاف شدید می­شود. آیا به نظر شما باید همین­طور ادامه دهند و اتحاد را حفظ کنند و مسائل حل نشده را به عقب بیاندازند یا آنکه بر یک برنامه تفصیلی متمرکز شوند و مناسبات درونی منضبط ایجاد کنند؟

 

جواب سئوال یازده:

باید دید اتحاد برای چیست؟ اتحاد برای اتحاد  احزاب و حداکثر آن قوی شدن گروه کمونیست­ها، یا اتحاد برای توانا شدن جنبش طبقاتی اجتماعی توده­ای برای برپائی خود حکومتی. اگر مورد اول است، خوب قاعدتا به صحبت می­نشینند تا اختلاف­ها را حل کنند. کاری که سال­هاست کرده­اند و همیشه شکست خورده و تکرار این عمل جز دل مشغولی و خود مشغولی نیست. در مواردی هم که در قرن گذشته آن نوع حزب بزرگ و متحد و یکپارچه را به وجود آوردند، در روسیه و در چین در ویتنام و سایر جاها، مگر چه کردند جز احیا و تقویت سرمایه­داری. در سایر کشورها و با گرایش­های دیگر از همین متد شناخته شده "متحد و منسجم شدن" در همه موارد و موضوعات مگر به کجا رسیدند، جز شکست از تجربه صد سال مبارزه بزرگ و جانفشانه انبوه مبارزان کمونیست درس گرفت. پس اتحاد برای هدف قوی شدن حزب و قدرت­گیری حزب نتیجه خود را داده است. چرا نباید به روح و بن مایه مانیفست مارکس برگشت و متحد شدن را برای پیش برد جنبش طبقاتی اجتماعی در نظر داشت. در چنین صورتی  متحد شدن در مسیر همکاری برای پیشبرد جنبش عملی می شود و نه مقدم بر آن، مسائل آن هم در  درون همین جنبش واقعی طرح و بررسی می شود و احتمالا جواب پیدا می کند و نه از طریق بحث و جدل برنامه ای گروه  و احزاب و یا دل بستن واهی به معجزه تشکیلات همه چیز دان منضبط و خداگونه یعنی فتیش (Fitisch) حزبی.