مارکس در پيوند با شرايط تاريخی آلمان و وضع
اسفناک دانشمندان و پژوهش گران علم اقتصاد در
آن کشور و در نتيجه وارد کردن علم اقتصاد هم
چون کالايی ساخته و پرداخته شده از انگلستان و
ناتوانی دانشمندان آلمانی در کاربست اين علم
بر شرايط "بومی" خود ميگويد: "بيان نظری آنچه
در واقعيت زندگی خارجی ميگذشت در دست آنان
[به] مجموعه ای از عقايد متحجر [تبديل] شد که
معنای آن را به مقتضيات دنيای خرده بورژوايی
اطراف خود تفسير و بالنتيجه تحريف ميکردند"#1.
قصد من از بيان جمله
فوق، شبيه سازی بين شرايط ذهنی آن روزگار
دانشمندان آلمانی و "همتايان" ايرانی آن ها
است؛ به اين معنا که متدولوژی رشد يافته در
کشورهای ديگر در دست "دانشمندان" ايرانی تبديل
به چيزی عاميانه و متحجر می شود که با کاربرد
آن در شرايط سياسی اجتماعی کشور خود٬ آن را
تحريف می کنند.
عباس ميلانی در مصاحبه ای که تحت عنوان
"روزگار سپری شده روشنفکران چپ" با روزنامه ی
توقيف شده هم ميهن 2 انجام داده٬ به موضوع هاى
متعددی به طور نامنظم و غير مستدل پرداخته
است. او در اين گفتگو٬ هژمونی فرهنگی- ادبی چپ
ايران را برای دوره ای نسبتا طولانی بررسی
کرده؛ به همزاد بودن اصطلاح روشنفکر و چپ در
جامعه ايران پرداخته؛ روشنفکر چپ ايرانی را
کمابيش همچون پديده ای نسبتا همگن و ارتجاعی
خصلت بندی نموده و از جمله به گرايش هاى موجود
در آن مانند استالينيسم، روحيه حذف صداهای
ديگر در عرصه ادبي، هنری و خصلت استبدادی آن
اشاره کرده است.
او در عين حال به بررسی تاريخ جديد ايران
پرداخته و به ويژه به پديده مصدق و کودتای 28
مرداد اشاره داشته و اعلام کرده است که با
کاربست متد نوتاريخی گري٬ ما همواره بايد
آماده بازبينی تاريخ خود در پرتو اسناد و
يافته هاى جديد بوده و از اخذ نتايج قطعی در
باره تاريخ چشم بپوشيم.
سرانجام اين که ميلانی
دست به يک تبارشناسی روشنفکر چپ ايرانی زده و
به شيوه پست مدرن ها با ايجاد يک تقابل دو
گانه Binary
Opposition بين
روشنفکر نوع روسی و نوع فرانسوي، روشنفکران چپ
ايرانی را به قطب به اصطلاح پرهيزکار مرتاض
پيشه ى افسرده حال و يقه چرکين روسی وصل کرده
است. روشنفکرانى از آن دست که همواره خود را
در برابر قدرت حاکم تعريف کرده و آن چنان با
قدرت مسلط مرزبندی کرده اند که منجر به نوعی
ترور روشنفکران ديگر گشته و بدين ترتيب از
وارد شدن آن ها به حوزه قدرت مستقر جلوگيری به
عمل آورده اند.
البته او برافتادن اين
نوع روشنفکرى نابهنگام (anachronistic)
و پايان تعهد طبقاتی – سياسی روشنفکران را نيز
نويد می دهد و می افزايد که جامعه ايران به
يمن فعاليت 70 هزار وبلاگ نويس به چنان بلوغی
دست يافته است که نيازی به روشنفکر و اتوريته
اخلاقی ذهنی او ندارد (در اين جا صحبت های
ميلانی يادآور سخن سرايی رايج در غرب و تعرض
سياست مداران راست غربی به انديشه ورى چپ
فرهنگی در اواخر دهه 1990 است که مطابق آن فرد
در جامعه اطلاعاتی و علمى نيازی به متخصصان و
از ما بهتران همه چيز دان چپ ندارد٬ و با عقل
سليم خويش بهتر در مى يابد که چگونه فرهنگی
داشته باشد؛ چگونه وقت آزاد خود را اداره کند؛
با پول و زندگی خود چگونه رفتار کند و از ميان
انبوه داده های اطلاعاتی و فرهنگی چه چيزی را
گزين کند. خلاصه کلام اين که فرديت کور
خودخواه بورژوايی در تقابل با هر نوع جمع
گرايی مترقی به شدت تقويت و تبليغ می شود).
سرانجام آن چه که در
مصاحبه و در مقدمه کتاب او "تجدد و تجدد ستيزی
در ايران" توجه ام را جلب کرد، ارجاع او به
شاخه ی نقد و مطالعات ادبی "نوتاريخی گری" است
که ظاهرا هم چون متدولوژی او در برخورد با
تاريخ (مثلا پديده تجدد در ايران و نگاه او به
كودتاى 28 مرداد و يا مقوله ى روشنفکر چپ
ايرانی) به کار گرفته شده است. اين نکته مرا
واداشت تا در مطلبی کوتاه به تاريخچه نوتاريخی
گري، بستر پيدايش آن، دستاوردها و نقدهايی
بپردازم که به آن ايراد شده است؛ و در عين حال
سعی می کنم به چگونگی کاربست آن در دست ميلانی
و به ويژه در بررسی او از چپ ايران اشاره ای
داشته باشم.
آن چه که ميلانی در
مصاحبه خود گفته بی شک حائز اهميت است. او به
عنوان يک چپ سابق، نقدها و پرسش هايی را طرح
کرده که چپ ايران بايد بتواند به لحاظ نظری به
آن ها بپردازد. به گمان من٬ انگيزه شناسی و يا
روانکاوی ميلانی و کند و کاو در گذشته او، و
يا چگونگی و ميزان روابط او با کشورها و
نهادهايی معين کمک زيادی به بحث ما نمی کند
(گرچه آن چه او کرده يا می کند و آن چه می
گويد بی ارتباط به يک ديگر نمی توانند باشند).
يعنى مى خواهم بگويم واكنش هايى از اين دست
–كه ممكن است در جاى خود لازم و مفيد باشد-
نبايد جاى خالى نقد محتوايى آراى ميلانى را پر
كند.
اگر بتوان ميلانی را به
عنوان "روشنفکر ارگانيک" طبقه يا اقشار معينی
بررسی کرد که در پی پيش برد هدف ها و مقاصد
طبقاتي، سياسی و اجتماعی معينی است٬ در اين
حالت "روشنفکران ارگانيک طبقه/ اقشار مقابل"
نيز بايد به جدال نظری با او پرداخته و به
نقدهايش پاسخ دهند. در اين جا قصد من اساسا
شناسايی انگيزه های شخصی او در حمله به سنت
روشنفکری چپ در ايران نيست، بلکه هدف من روشن
کردن پايه های نظری جدل او و هم چنين چپ
مارکسيست است.
به اين معنا تلاش می
کنم متد نوتاريخی گری را در باره ى خود
نوتاريخی گری به کار بسته و علل و زمينه های
تاريخی پيدايش آن را هرچند کوتاه و مختصر مورد
بررسی قرار دهم. سپس اين متد را در مورد خود
ميلانی و نوع بررسی او از چپ ايران و سنت
روشنفکری منتسب به آن به کاربسته و به اين
ترتيب به بيان مصطلح در خود اين شاخه ادبي٬آن
ها را بر متن و زمينه ی (contextualization)
تاريخی خود قرار دهم. هدف از اين کار آن است
که نشان دهم نو تاريخی گری در متن وسيع تری که
پست مدرنيسم خوانده می شود قابل بررسی است و
سپس نشان دهم اين متد در دست ميلانی چگونه به
چيزی مبتذل و عاميانه بدل شده است.
در آن چه که در زير می
آيد من به طور خلاصه، خاستگاه نوتاريخی گری را
شناسايی کرده (به بيان ديگر نگريستن به اين
جريان نقد ادبی هم چون "متن"ی بر زمينه تاريخی
آن) و رويکرد ادبی- انتقادی آن را معرفی می
کنم و در ادامه نقدهايی را طرح می کنم که به
اين رويکرد ادبی ايراد شده است. و در آخر تلاش
می کنم نشان دهم که ميلانی به رويکرد مورد نظر
خود وفادار نبوده است.
مطلب پيش رو در ابتدا
قرار بود به سه موضوع در آرای عباس ميلانی
بپردازد.
1. بررسی متد نوتاريخی گری و رابطه آن با پست
مدرنيسم يا به عبارتی زمينه های پيدايش
نوتاريخی گری و هم چنين انتقادات وارده به آن؛
به علاوه بررسی چگونگی کاربست متد نوتاريخی
گری از سوی ميلانی در پيوند با تجدد و زمينه
های پيدايش آن در ايران.
2. ارائه يک چارچوب
مفهومی مثبت از روشنفکر چپ و پاسخ به نقد
ميلانی از چپ
3- و بلاخره درک او از
مساله تجدد
اين مطلب بيش از هر چيز
روی نکته اول متمرکز گشته است و نگارنده
اميدوار است که در آينده بتواند در نوشته هايی
جداگانه حول نکات دوم و سوم نيز به بحث
بپردازد.
نوتاريخی گری و پيوند آن با تحولات سرمايه
داری متاخر و پسامدرنيسم
اگر بپذيريم که پيدايش
ايده ها، افکار و مکتب¬های فکري، ادبی و
روشنفکری در ارتباط جدايی ناپذير با بستر
اجتماعي٬ سياسي٬ فرهنگی واقتصادی خود قرار
دارند و چيزی مقدم بر و يا جدا از آن بستر و
شرايط اجتماعی نيستند در آن صورت بايد پيدايش
نو تاريخی گری را نيز در بستر اجتماعی رشد و
پيدايش آن بررسی کنيم که در اواخر دهه 1970 و
اوايل دهه 1980 ميلادی برآمد کرده است. از
آنجا که نو تاريخی گری را می توان هم چون شاخه
ای از پسامدرنيسم بررسی کرد3 لذا بجا است که
ابتدا تعريف بسيار مختصری از پست مدرنيسم و
زمينه های تاريخی رشد و پيدايی آن ارائه شود و
سپس در پرتو اين دانسته ها به موضوع نو تاريخی
گری بپردازيم.
آدام کاتز4 آن گفتمان
ها و پراتيک هايی را پست مدرن می داند که "روی
اين فرضيه بنا شده اند که واقعيت از تکثر
نامحدود اشکال و پديده های ناهمگن و مختلف
تشکيل می شود. پست مدرنيسم نوعی اقتصاد سياسی
موقعيت ها و جايگاه های متفاوت و ناهمگون است
که منجر به بازتوليد حوزه هايی از دانش و
پراتيک می شود که به تفاوت و ناهمگونی ارجحيت
می دهد ... افرادی از جمله فوکو، دلوز، دريدا،
لاکان، ليوتار، بودريار و گواتاری و نظاير
آنان در اين طيف می گنجند" (2000:10)به نظر
کاتز وجه مشترک همه اين افراد اين است که آن
ها بخش موضعي، محلی و خاص را بر کل ترجيح می
دهند و باور ندارند که اين دو را بتوان در
ساختارها و پروسه های کلی کنار هم قرار داد و
ارتباطی اندام وار ميان آن ها برقرار کرد.
به طور کلی سيمای مسلکی پست مدرنيسم را با
الهام از انديشه الن ميکسينزوود می توان چنين
صورت بندی کرد:
1. شک گرايی:
پسامدرنيسم هر نوع به اصطلاح فراروايت و
نظريهى جامع و جهانشمول دربارهى جهان و
تاريخ را رد ميكند. به قول ليوتار"من... پست
مدرن را به منزله بی اعتقادی و عدم ايمان به
فراروايت های بزرگ توصيف می کنم" (54:1380)5
از نظر آن ها وجود دعاوی متنوع در تاريخ تفکر
علمي، خود گواهی می دهد که به هيچ حقيقتی نمی
توان دست يافت. به علاوه از منظر آن ها نمی
توان به پلوراليسم باور داشت اما نسبيت باور
نبود. از ديدگاه آن ها صرف اعتقاد به "روايت
های بزرگ"، تنوع و صورت های ديگر از انديشه
وری را از بين می برد و آن ها را يک دست می
سازد. به زعم آن ها نفی انديشه های مخالف
ضرورتا و ذاتا به سرکوب انديشه های مخالف
منتهی می شود؛ و اين امر چهره جهان را بی
ريخت، زشت و ناپسند تبديل می کند.
2. عليه کليت و ذات
گرايی: آن ها جهان را اساساً تكه تكه و نامعين
ميبينند، کل را به اجزای آن فرو می کاهند و
هر نوع گفتمان ,تماميت نگر, را نيز انکار می
کنند که می تواند به شناخت کليت (توتاليتی)
نائل آيد. از نظر آنان بحث پديدار- ذات نيز
بحثی بيهوده است و به نظر آنان امکان فرارويی
از "سطح" يا همان پديدار و نائل آمدن به شناخت
واقعيت يا ذات پديده ها ممکن نيست. آن ها
دستيابی به حقيقت را ناممکن می دانند و به
نحوی توانايی عقل و خرد انسانی را در شناخت
پديده ها انکار می کنند؛ حتی حقيقت را هم، در
بهترين حالت "روايتی از واقعيت" می دانند.
پسامدرنيسم در عمل منكر وجود روابط ذاتی
ساختارها و پديده ها و امكان ,تحليل على, سطح
ماهوی آن ها ميشود. در عوض پراكندگيها و
احتمالات جانشين ساختارها و علتها ميشوند.
در اين نگاه چيزى به
عنوان يك نظام اجتماعى (مثلاً سرمايهدارى) با
هويت معين و ,قوانين حركت, وجود ندارد. تنها
انواع متعدد و متفاوت قدرت، سركوب، هويت و
,گفتمان, وجود دارد. در اين نگاه نه تنها
,روايتهاى بزرگ, نظير مفاهيم پيشرفت در عصر
روشنگري، بلكه هر گونه ايدهى وجود عليت و
فرايند قابل فهم تاريخي، و هر گونه انديشهى
,ساختن تاريخ, انكار می شود. از نگاه پست مدرن
ها هيچ فرايند ساختارمندى وجود ندارد كه دانش
انسان (يا بايد پذيرفت كه عمل انسان) قابليت
دسترسى به آن را داشته باشد. صرفاً تفاوتهاى
آشفته، نامرتبط و غيرقابل توضيحى وجود دارند.
3. پست مدرنيست ها
زبان، فرهنگ و ,گفتمان, را امری مطلق می
پندارند اما خود، علايق سنتى به زعم آن ها
,اكونوميستى, چپ و دلمشغوليهاى قديمى به
اقتصاد سياسي، دانش ,تماميتگرا, و ارزشهاى
,جهانشمول, (از جمله، مفاهيم غربى ,عقلانيت
(خردورزى),، ايدههاى عام برابري، خواه
ليبرالى و خواه سوسياليستي، مفهوم ماركسيستى
رهايى عمومى انسان) را هم چون امری مطلق مردود
می دانند. آن ها بر هويتهاى ويژهى بسيار
متنوعى نظير جنسيت، نژاد، قوم و گرايش جنسي؛
تفاوت مبارزهها و ستمهاى خاص و متمايز؛
ماهيت سيال و متمايز نفس انسان ,سوژهى
نامتمركز,، تأكيد می کنند. آن ها ماهيت آدمى
را چنان متغير، نامطمئن و شكننده ميسازند كه
به سختی ميتوان دريافت كه چگونه ميتوان به
نوعى آگاهي، كه شالودهى هم بستگى و كنش جمعى
است، و بر مبناى ,هويت, اجتماعى مشترك (نظير
طبقه)، تجربهى مشترك و منابع مشترك دست يافت
ـ يعنى تجليل از ,حاشيه, و رد "روايتهاى
بزرگ"، نظير ايدههاى غربى پيشرفت و از آن
جمله نظريههاى ماركسيستى تاريخ.
4. نكتهى بسيار عجيب،
تناقض مهم ديگرى است که در انديشهى جديد
پسامدرنيته وجود دارد. به نظر آلکس کالينيکوس
پسامدرنيته، از سويی بر نفى تاريخ استوار است؛
چون نه تاريخى وجود دارد كه بتوان آن را مورد
تحليل على قرار داد، و نه نظامی غالب است که
به توان ريشهى قدرتهاى مختلف آن را شناخت
كه بر ما ستم روا ميدارند، و بيترديد
نميتوان خواستار نوعى مخالفت يك پارچه و نوعى
رهايى عمومى انسان از سرمايهدارى يا حتى
اعتراض عمومى به آن شد، آن سان كه
سوسياليستها معمولاً بدان باور دارند. حداكثر
ميتوان به مقاومتهايى جداگانه و خاص اميد
بست.
از همين رو است که
ليوتار ميگو يد:"مسئله در طرح جايگزينی ناب
برای نظام نيست: اکنون در پايان دهه 1970 همه
ما می دانيم که ايجاد چنين جايگزينی به نظامی
می انجامد که شبيه همان چيزی است که می خواهد
جانشين آن شود" (برگرفته از کتاب کالينيکوس
:19:1383).6
5.اين ديدگاه همچنين،
هر طرح سياسى جهانشمول ـ و حتى طرحهاى
جهانشمول رهاييبخش ـ را رد ميكند. به سخن
ديگر، طرحهاى عام ,رهايي بشر, به نفع
مبارزات خاص عليه انواع متنوع و خاص ستم، كنار
گذاشته ميشود. پسامدرنيستها ما را ترغيب
ميكنند تا هر چيز خوبى كه در طرح روشنگرى
وجود داشته ـ به خصوص تعهد آن به رهايى جهانى
بشر را ـ دور بزنيم. آنها از ما ميخواهند كه
اين ارزشها را به خاطر نتايج ويرانگرى که از
خود برجا گذاشته مورد سرزنش قرار دهيم7. و به
قول ليوتار با زمان هماهنگ و با گردش ايام هم
سو شويم؛ چرا که"دربرابر ديدگان انسان پست
مدرن، ديگر نشانی از افق تعميم بخشي، کليت
بخشي، جهانی شدن و رهايی عمومی به چشم نمی
خورد"(برگرفته از کتاب مارشال برمن :38:137 .
8
چنان که ملاحظه کرديم
پست مدرنيست ها کليت، ارزش های جهان شمول و
عام، روايت های بزرگ تاريخی و امکان شناخت
عينی را رد می کنند؛ نسبت به حقيقت، وحدت و
پيشرفت بدبين اند؛ و نسبيت گرايی فرهنگی را
همزاد پلوراليسم و عدم تدوام و ثبات و تجانس و
به طور کلی تنوع را ترجيح می دهند. و مفهوم
مفصل بندی (Articulation)
نيز وسيله خوبی برای پست مدرنيست ها است تا
تکه پاره های مختلف و متنوع مفهومی را از اين
راه با هم ترکيب کنند.
به نظر آدام کاتز اساسا
خود مفهوم مفصل بندی که نزد پست مدرنيست ها
محبوبيت دارد و برای جمع آوری دلبخواهانه و
ترکيب بی برنامه و غير تئوريک عناصر و تکه های
پراکنده از سيستم های مختلف نظری بکار بسته می
شود، بايد هم چون نوعی گريز از مشکل در صدور
احکام قطعی در دست يابی به عليت و تلاش برای
حل آن ديده شود. آن ها مفصل بندی را مانند
شيوه ای غيرتقليل گرايانه برای بررسی رابطه
بين حوزه های مختلف اجتماعی و فرهنگی و مقابله
با اعلام يک راه حل نهايی می بنند و آن را
وحدت بين تفاوت ها می نامند که حاوی هيچ گونه
سلسله مراتبی در بيان علت ها يا رده بندی
جايگاه ها نيست.
وجه مشخصه ی بارز ديگر نزد اين جريان ايده
آليسم آن است که به نظر مارگارت آرچر9 خود را
در چرخش زبانی و گفتمانی کردن(Discursive)
واقعيت نشان می دهد. به نظر آرچر پست مدرن ها
همه چيز اجتماعی را به امری فرهنگی تبديل کرده
اند.
آن ها "افسانه
پردازی"های توضيحی را رد کرده اما خود به
داستان ¬سرايی روی آورده اند و به ويژه بزرگ
ترين روايتی که به خورد بسياری داده اند همان
روايت فرارويی از چيزی همگن به نام مدرنيته و
جايگزينی آن با چيزی ناهمگن به نام "پست
مدرنيته" است.
پست مدرن ها می خواهند
به ما بقبولانند که در سايه سياست آن ها
هزاران گل خواهد شکفت و به همين دليل تکثر را
بايد بر يگانگی ارجحيت بخشيد و به ما اندرز می
دهند که درجه تحمل خود را در برابر تفاوت و
ناهمگنی افزايش دهيم. آرچر به درستی می افزايد
که به يمن نابرابری های شديد در سطح جهاني،
وضعيت مادی متعالی انديشه ورزان فرانسوی به
گونه ای است که به ايشان اجازه اين را می دهد
که بنشينند و با "تکه پاره های ذهنی خود بازی
کنند" .(1998:193)
ايگلتون در کتاب پس از
تئوری (After
Theor) راست می
گويد که اتفاقا با وجود اصرار پست مدرن ها روی
چندگانگي، تفاوت، عدم تجانس و ناهم گوني،
تئوری ¬های پست مدرن اما معمولا با تقابل های
دو سويه غير منعطف کار می کنند. تفاوت،
چندگانگی و اصطلاح هايی نظير آن ها در يک سو
ايستاده اند و آ نچه که با آن ها مترادف نيست
يعنی اصطلاح هايی مانند يگانگي، يک ساني، کليت
و جهان شمولی هم در سوی ديگر. پست مدرن ها به
نظر ايگلتون با آن که ظاهرا با آغوش باز برای
در بر گرفتن "آن ديگری" ژست گرفته اند اما خود
به همان اندازه ی (ارتدوکس هايی) راست کيش
هايی که از سانسور، سرکوب و انحصارطلبی شان
شکوه می کنند؛ به سانسور و سرکوب دست می زنند.
"نزد پست مدرن ها از انسان می توان حرف زد اما
نه از ذات انساني؛ از جنسيت می توان حرف زد
اما نه از طبقه، از بدن می توان حرف زد اما نه
از بيولوژي؛ از پست کلونياليسم می توان حرف زد
اما نه از خرده بورژوازی" (2003:26).
در يک بستر کلی تر می توان پست مدرنيسم را با
چرخش فرهنگی مکتب فرانکفورت و بدبينی آن ها
نسبت به پرولتاريا نيز گره زد که ناشی از
فاجعه جنگ دوم جهانی و شکست انقلاب در آلمان و
تئوری "تک ساحتی و غير ديالکتيکی" 10 آنان
بود. همان طور که مارکوزه به تاسی از
هورکهايمر و آدورنو سرانجام به اين نتيجه
بدبينانه رسيد که چون جامعه سرمايه داری (بر
تناقضات خود غلبه کرده) از درون متلاشی نخواهد
شد پس تنها نيروهايی قادر به حمله به آن هستند
که جزء حاشيه و ادغام نشدگان اين جامعه
(سرمايه داری پيشرفته)اند11، پست مدرنيست ها
نيز در پی کشف گروه های مطرود حاشيه ای و
اقليت های موجود در جامعه اند تا به زعم خود
صداهای ناشنيده آن ها را طرح کنند. اما کشف
اين مطلب هدفی در فراسوی "درونی کردن بيرونی"
يا "راه داده شدن" آن ها به درون سيستم موجود
ندارد. هدف يافتن و ايجاد پايه های هم دستی
بين گروه های "درونی" و "بيرونی" برای واژگون
سازی وضع موجود نيست.
آن ها به بيان ايگلتون هم بستگی را يک دست شدن
می دانند و وفاق را بيدادگرانه می خوانند. اما
در حالی که ليبرال ها با اين "يک¬دست شدن" از
راه طرح فرد آزاد و مستقل مقابله می کنند،
حالا برخی از پست مدرن ها ديگر به فرد نيز
باور ندارند و به حاشيه رانده شدگان و اقليت
ها را نيروهايی می دانند که در برابر خطر "يک
دست شدن" اجتماعی ايستاده اند. از نظر پست
مدرن ها همه ی آن حاشيه رانده شدگان- که
منحرف، خاطی ، هرزه و فاسد ناميده می شوند- به
لحاظ سياسی موثرترين نيرو به شمار می روند.
زندگی همگانی و جاری (زندگی غير حاشيه¬ ای)
معنای زيادی برای پست مدرن ها در بر ندارد و
اين باز همان نظر يک سان گر و يک سويه ای است
که آن¬ها با آن نزد مخالفان شان مقابله می
کنند.
اگر بخواهيم جوهر نظر پست مدرنيست ها و نسبی
گرايان را خلاصه کنم بايد بگويم:
1- پست مدرنيست ها با
روايت های بزرگ مخالف اند و همه چيز را نسبی
می پندارند ؛ اما درست با صدور همين حکم آن ها
يک قاعده عام و جهان شمول ارائه می کنند و
تناقض خود را به نمايش می گذارند.
2-پست مدرنيست ها مخالف درستی يا نادرستی
گزاره های معرفتی و به طريق اولی گزاره های
اخلاقی اند و هيچ گزاره شناخت شناسانه يا
ارزشی را معتبر نمی دانند. آدمی در شگفت می
ماند که آن ها چگونه به درستی و صدق همين
احکام صادره باور دارند؟ اگر اين حکم صحيح
باشد، آن ها به ناگزير از مفهومی عام دفاع می
کنند که با پيش فرض های شان تناقض دارد.
3- از منظر آنها
نميتوان به پلوراليسم باور داشت اما نسبيت
باور نبود، در حالی که می دانيم پلوراليسم نه
تنها با اعتقاد به روايت های بزرگ تناقض ندارد
بلکه از اجزای تشکيل دهنده آن محسوب می شود.
چرا که روايت های بزرگ بنا به تعريف روايت های
خرد را در بر می گيرد و با ادغام آن در نظام
خود، به روايت خود ترنم می بخشد. به علاوه کسی
که می گويد فردی می تواند به پلوراليسم اعتقاد
داشته باشد که به نسبيت گرايی باور داشته باشد
دانسته يا نادانسته دارد پيش فرض خود را زير
سئوال می برد؛ چرا که اين گزاره، چيزی جز يک
گزاره ی مطلق به شمار نمی رود.
اکنون بگذاريد يک نمونه
از تناقض ها و محدوديت انديشگی تحليل های پست
مدرنيستی را در تبيين يک مورد معين از نزديک
مورد بررسی قرار دهيم. با اين مثال می خواهم
چگونگی برخورد پست مدرنيستی با تاريخ دهه های
1960 و 1970 را نشان دهم که زمينه را برای
ظهور از جمله نو تاريخی گری به مثابه يک جريان
دانشگاهی فراهم آورد و در ادامه برخورد
مارکسيستی با همان پديده را به طور بسيار
مختصر بحث می کنم. برای اين منظور من تحليل
کاترين گالاگر12 از شرايط تاريخی دهه های 1960
و 1970 را انتخاب کرده ام.
گالاگر در بررسی خود
اين امر را نشان می دهد که چگونه چپ نو (چپ
فرهنگی) از دل گسست از مارکسيسم بيرون آمده و
سلسله مراتب در حوزه ی عليت ها و تقدم شيوه
توليد و بازتوليد مادی جامعه در توضيح پديده
ها را رد کرده و نوعی مرکزيت زدايی و عدم
قطعيت در عرصه ی عليت در مباحث اجتماعی سياسی
ايجاد کرده است. گالاگر می گويد چپ نو با رده
بندی عليت ها برای تعيين نهايی اين که کدام
تضاد خصلت اصلی و کدام خصلت فرعی دارد وداع
گفت و در ضمن گسست از سياست نمايندگي، هم چنين
موجب آن گشت که فعال روشنفکر نيز از ادعای
نمايندگی گروه های سرکوب شده دست بردارد.
"فعالان چپ نو حالا ديگر به شورش گری فرد و
گروه برای خاطر رهايی خود آن ها اهميت می
دادند و اهميت اين مبارزات را در اتصال آ ن ها
به نام و منافع يک طبقه ی کلی و عينی جستجو
نمی کردند" : 48)1998
او در ادامه به توجه چپ
نو به توضيح منطق مرکزيت زدايی می پردازد که
به معنای عدم سياست نمايندگی گروه های ضعيف و
سرکوب شده از سوی ديگر گروه های اجتماعی است.
به اين معنا هر گروهی به نام خود صحبت کرده،
خود را نمايندگی می کند و گرايش ها و حرکت های
اعتراضی مختلف همه عليه سيستمی حرف می زنند که
همه را سرکوب می کند. در دل چنين سياستی اين
نکته مطرح است که سفيدها حق نمايندگی سياه ها
و مردان حق نمايندگی زنان و روشنفکران طبقه
متوسط حق نمايندگی طبقه کارگر را ندارند.
از نظر گالاگر البته اين امر به معنای از بين
رفتن هم بستگی بين گروه های سرکوب شده نيست.
تنها چيزی که برای راديکال های دهه 1960 در
مقايسه با راديکال های مثلا دهه 1930 عوض شده
بود مبنای اين هم بستگی بود. مبنای اين هم
بستگی به نظر گالاگر اين بود که "به جای تعريف
خود با يک طبقه عام، حالا مبنای هم بستگی درک
سرکوب مشترک در عرض تقسيمات طبقاتی بود. پس به
خاطر اتکای خود به گروه هايی خارج از طبقه
کارگر سنتی سازمان يافته، نظير بخش های
اجتماعا متحرک رو به بالای زنان ، سياهان و
دانشجويان، بخش مهمی از چپ نو شکلی راديکال از
ضد نمايندگی را در فعاليت سياسی خود رشد داد.
شخص ديگر نيازی نداشت که علت فعاليت خود را به
طبقه کارگر ربط دهد بلکه ميتوانست باور داشته
باشد که درگيری های موضعی و محلی و تعدادی از
تناقضات خرد می توانند روی هم منجر به يک
بحران سيستمی و يک اتصال انقلابی شوند. تاثير
اين چرخش ها روی نقد فرهنگی "مخالف"در امريکا
اين بوده که آ ن ها نيز در مطالعات و کارهای
خويش روی نفی و عدم قطعيت تاکيد کردند. ديگر
ضرورتی نداشت و اساسا غير ممکن می شد که ارزش
مثبت معين و خاص هر گروه مخالف سيستم را تعيين
کرد" (1998: 47).
اين رويکرد افقی شامل بررسی تئوريک عنصر قدرت
نيز گشت. به اين شکل که تکيه اصلی در تقابل با
مارکسيسم از روايت های بزرگ و يا "محصور کردن
قدرت به حوزه اقتصاد و سياست دولتی" برداشته
شده؛ و مفهوم قدرت را به همه عرصه ها و از
جمله عرصه های خرد زندگی روزمره نيز سرايت
دادند. حوادث و نيروهای عمده و مهم اقتصادی-
سياسی سنتی حالا جای شان را به مردم و پديده
هايی می داد که زمانی کاملا بی اهميت به نظر
می آمدند. زنان، بزه کاران، ديوانگان، فعاليت
ها و گفتمان های جنسي، فستيوال و بازي، از هر
نوعی اهميت می يافت. از نظر گالاگر آن چه در
دهه 1980 با ظهور نوتاريخی گری انجام شد در
واقع ادامه همان تلاش های دهه 1960 به اين سو
برای بررسی و بی ثبات کردن تمايز و تفکيک بين
سيستم نشانه گذاری و چيزها، بين نمايندگی و
نمايندگی شدن، بين تاريخ و متن بوده است.
قبل از آن که به بررسی بيش تر رابطه بين پست
مدرنيسم و نو تاريخی گری و اشاره به شباهت ها
و تفاوت های آنان بپردازيم جالب است که ببينيم
برخورد تجربه گرايانه گالاگر چگونه وقايع و
گسست های گذشته را "روايت گونه" و
سوبژکتيويستی بدون پرداختن به "تاريخ" (منظور
تاريخ تئوريک و نوعی فلسفه تاريخ است) توصيف
کرده و از کنار عوامل اصلی دست اندر کار اين
تحولات تاريخی و چرخش های تئوريک سياسی و
استراتژيک ملازم اين تحولات بی اعتنا می گذرد.
در حالی که اساسا سرمايه روز به روز بزرگ تر
شده و در هيئتی ترس آور و مخرب برای هستی کره
ی زمين و بشريت ظاهر می شود، به تغييرات اين
شيوه توليد و مراحل مختلف تاريخی آن و در
نتيجه تحولات ناشی از اين دگرگونی های مهم
کوچکترين اشاره ای نمی شود. به اين معنا آن چه
برای ما توصيف می شود شکل گيری يک گرايش و
سياست "هويتی" و چرخش فرهنگی است، اما در
تبيين ريشه های مادی آن سکوت می شود.
گسترش و نفوذ هر چه بيش
تر روابط توليدی سرمايه داری به حوزه های
اجتماعی که تا به حال حالت "بيرونی" يا حاشيه
ای نسبت به ساز و کارهای سرمايه داری داشته و
به طور مستقيم در آن جذب و ادغام نشده بودند،
به عنوان مکانيسم زيرين و مولد اين تحولات طرح
نمی شود. عامل هم زمانی مبارزات "هويتی"
(زنان، مليت ها و نژادها و نظاير آن) و اعلام
حضور "درونی" آن ها نسبت به سيستم از سويی و
بازتوليد گسترش يابنده سيستم و اجتماعی شدن
بازتوليد نيروی کار از سوی ديگر و رابطه آن ها
با يک ديگر ناگفته می ماند. بدين سان چگونگی و
ساز و کار ورود اقشار و گروه های جديد به
نهادهای اقتصادی اجتماعی و فرهنگی نظم سرمايه
داری حذف شده و از قلم می افتد.
اگر آن شرايط اقتصادي،
سياسي، اجتماعی و مبارزاتی که منجر به بروز
اين تحولات گشت را در ادامه و پيوند ناگسستنی
با يک ديگر بررسی نکنيم درک جامع و درستی از
بروز اين تغييرات نخواهيم داشت. با آن که
ابراز وجود گروه های جديد جمعيتی در نظم
سرمايه داری و ورود آن ها به عرصه توليد و
بازتوليد اجتماعی و مطالبات دموکراتيک آنان
بسيار مهم است و از دستاوردهای اساسی جنبش های
دهه های 1960 و 1970 تلقی می شود؛ اما اگر اين
حضور و مطالبات، در چارچوب يک تحليل کلی
بازسازی نشود از فهم اين پديده عاجز می مانيم.
به بيان ديگر در تحليل
گالاگر ما نمی دانيم که ورود زنان سياهان و
اقليتهای ديگر جامعه سرمايه داری پيشرفته به
حوزه توليد و بازتوليد سيستم چگونه و تحت چه
شرايطی انجام شد. رابطه بين تحولات سرمايه
داری و به ميدان آمدن اين گروههای جمعيتی و
همچنين پيدايش سياست های جديد "هويتی" نيز در
رابطه با يکديگر بحث نمی شود و ما از درک کلی
حوادث و تحولات و بهم پيوستگی آنها با يکديگر
ناتوان می مانيم.
به اين معنا برای شناخت عميق تر يک پديده بايد
آن را در سطوح مختلف نظری بر رسی کنيم. در
پيوند با موضوع ياد شده مثلا بايد آن را از
سويی به لحاظ هستی شناسانه (بدوا درک منطق
سرمايه13 )، و از سوی ديگر به لحاظ تاريخی در
پيوند با تغيير و تحولات ساختاری و نهادی
سرمايه¬داری بررسی کنيم؛ و پس از آن در پرتو
تعامل کنش گران با ساختار بتوانيم تبيين
مناسبی از آن پديده به دست دهيم 14. يعنی نشان
دهيم که بر اساس منطق خودگستری مداوم سرمايه و
گرايش آن برای تابع کردن همه ی حوزه های
اجتماعی در برابر منطق خود، در مرحله تاريخی
معينی (مرحله فورديسم يا گذار به پست فورديسم
يا به هر صورت مراحل بحران و جهش سرمايه داری)
تغييراتی ساختاری در سرمايه داری اتفاق می
افتد که ديگر نمی تواند نسبت به حوزه هايی که
تا به حال خارج از نفوذ و گسترش منطق آن عمل
می کردند بی تفاوت بوده يا صرفا تحمل شان کند؛
بلکه تلاش می کند اين عرصه ها را نيز به سلطه
خود درآورد.15
از سوی ديگر اين تغييرات تنها به حرکت سرمايه
وابسته نيست بلکه به عامليت گروه های مختلف
اجتماعی و به ويژه مبارزات طبقاتی نيز ربط
دارد که با مبارزات خويش در هيراشی قدرت و
جايگاه های نظام سرمايه داری قادر به احراز
موقعيتی رسمی و تثبيت شده می گردند (مثلا
گسترش مبارزات مدنی سياهان و زنان در پيوند با
گسترش دولت رفاه فورديستی در امريکا و نياز
دولت به نيروی کار در سيستم بوروکراسی دولتی
اداری بود که به طور عمده نياز به جذب نيروهای
جديد اجتماعی داشت). به اين معنا ما تعريف
گالاگر را به مثابه نظری سطحی¬تر پذيرفته ايم
اما در عين حال با ربط دادن آن به هستی
اجتماعی و بررسی لايه های عميق تر آن به شناخت
بيش تر و عميق تری نيز در اين حوزه دست يافته
ايم. رويکرد گالاگر را می توان نوعی توصيف يا
تحقيق تجربی ناميد اما کاری که مارکسيست ها با
اين مشاهدات انجام می دهند تحقيق تئوريک و يا
انتقادی است.16
يعنی ما نشان داده ايم
که مطالعات فرهنگی اساسا نتيجه تحولات و تناقض
های درونی سرمايه داری از سويی و کنش های
مبارزاتی و مقاومت بازی گران متفاوت درون
سيستم از سوی ديگر، و در هم تنيدگی لايه های
متفاوت هستی شناسی و معرفت شناسی است که با
مقولات تجربه و هويت به شکلی ناکافی بيان شده
است.
البته اين امر که
مفاهيم طبقه، شيوه توليد و سرمايه به تدريج از
فرهنگ واژگان پست مدرنيست ها محو گرديده را
بايد همان طور که ايگلتون به درستی خاطر نشان
می سازد به شکست جنبش طبقه کارگر و جنبش
سوسياليستی در اروپا مرتبط دانست.17
اما علت هر چه بود –
تحولات سرمايه داري، اجتماعی شدن گسترده تر
بازتوليد نيروی کار، شکست سياسی جنبش
سوسياليستی و تغييرات سريع در ساختار طبقه
کارگر سنتی و گذار سرمايه داری از مرحله
فورديسم به پسا فورديسم يا توليد لاغر و نظاير
آن- در هر صورت "مطالعات فرهنگی" و اساسا
گرايش های به اصطلاح پست مدرنيستی قادر نشدند
که فصل مشترکی برای همه اين هويت ها و مبارزات
جستجو کنند تا مهم ترين جنبه فرودستی آن ها و
مهم ترين سلسله مراتب قدرت و فرادستی را به
چالش بطلبند که همانا منطق خودويژه و خودگستر
سرمايه است.
آن جا که مفهوم طبقه به
نفع هويت کنار گذارده می شود، اخذ اين نتيجه
گيری که يک تغيير سياسی می تواند بيش تر از
ديگر تغييرات سياسی ضرورت داشته باشد نيز
کاملا ناديده گرفته می شود. چرا که سياست های
هويتی يا بهبودهای موقتی و موضعی در جايگاه
گروه های متفاوت مثلا زنان يا گروه های حاشيه
ای در درون نظام موجود در مقابل کنار گذاردن
نظام موجود می تواند قرار گيرد.
بنا بر اين به جای اين
که مطالبات برابری طلبانه اقشار مختلف
مزدبگيران مانند مطالبات اقشار مختلف
پرولتاريا در عرصه های گوناگون زندگی اين طبقه
سازمان داده شود18 آنان را مانند مطالباتی
صرفا فرهنگی و هويتی می بينند که در محدوده
معينی محصور می ماند.8 به اين معنا مطالبات
زنان و گروه های قومی فرودست و اقشار حاشيه ای
مانند چيزی در تقابل با و يا جدا از مطالبات
عمومی طبقه کارگر ديده می شود.
طبقه کارگر يا پرولتاريا در اين حالت مانند
چيزی مجرد و جدا از اجزای تشکيل دهنده خود
ديده می شود که پيوندی انداموار بخش های مختلف
آن را به يکديگر متصل نمی کند و در نتيجه نبرد
بخش های مختلف آن نيز به سوی يک هدف مشخص نمی
رود که همانا فرارويی از نظم موجود است.
آن ها در ضمن فراموش می
کنند که علت اهميت پرولتاريا در مارکسيسم به
مثابه بازی گر اصلي، به اين خاطر نيست که رنج
بيش تری می برد بلکه از آن رو است که
پرولتاريا می تواند به مثابه طبقه سازمان
يافته حاکم از توان نيروی مولده سوسياليزه شده
به نفع جامعه ای آزادتر دموکراتيک تر و
برابرتر بهره برداری کند (لبوويتز 2003، کاتز
2000).
نقطه قوت پسامدرنيست ها
از نظر کاتز و ايگلتون اين جا است که مبنای
اومانيسم ليبرالی را زير سئوال می برند: فرد
آزاد عقلانی (که البته در نگاه ميلانی19 هنوز
مقوله ای معتبر می نمايد) را به مثابه سوژه
نظم دموکراتيک و تکثرگرا نفی کرده و به جای آن
مقوله معنا رسانی(
Signification
) را می نهند؛ يعنی اگر سوژه مبدا و بنياد
نيست پس بايد آن را مانند تاثير روابط به هم
تنيده ی سيستماتيک ديد. اما از آنجا که در سطح
توصيف پديده های اين جامعه می مانند و از آنجا
که فقط مقاومت موضعی و محلی را توصيه می کنند،
نمی توان با آن ها بر سر يک استراتژی واحد
سياسی يا چشم انداز مشترک به توافق رسيد.
جايگزينی توصيف با
توضيح دارای پيامدهای سياسی معينی است. به علت
اين که شيوه تئوری پردازی آن ها واقعيت ها
موجود را هم چون تفاوت های موجود می بيند و
مقوله های مانند ذات و پديدار؛ علم به معنای
شناسايی مکانيسم های زيرين و گرايش های
قانونمند؛ و لايه های مختلف هستی شناسی و
معرفت شناسی اجتماعی (و حتی طبيعی) نزد آن ها
نفی می شود20، دراين حالت بررسی تضادهای
اجتماعی و ظرفيت های موجود در تضادها و
نيروهای درگير ناممکن می شود.
با اين وصف، با آن که
فعاليت های اجتماعی در جامعه معاصر به طور
عمده تابع منطق همگن¬ ساز و يگانه ای (منطق
سرمايه) می گردند؛ اما نيروهای درگير با
"سيستم" نمی توانند از تفاوت های خود فراتر
رفته و به فصل مشترکی برای مبارزه با اين منطق
کليت بخش و يکسان ساز پر تناقض دست يابند. چرا
که تفاوت به خودی خود محترم شمرده می شود و
هويت های مختلف مانند مرزهايی صعب العبور در
برابر هر گونه اتحاد کلی ديده می شوند.
در حالی که پست مدرن ها
رهايی را مقاومت در برابر روندهای همگن ساز می
فهمند؛ از منظر چپ اما سياست مقاومت در برابر
همگن سازی عبارتست از مقاومت در برابر اين
شيوه از سازمان دهی جامعه و ساختار تقسيم کار
آن (در سطوح محلی و جهانی). يعنی به جای تحقيق
در باره احتمال هم زيستی بين فاعلان و عوامل
متفاوت و متضاد، می بايست روابط آنتاگونيستی
حاکم بر جامعه را تشخيص داده و برای چيرگی بر
آن تلاش کنيم.
به اين معنا نياز به يک
تئوری منسجم داريم که مدام به بازبينی خود
بپردازد و جدا از ترکيب های متفاوت قادر به
شناسايی مکانيسم های آفريننده اين جامعه در
سطح هستی اجتماعی باشد.21 چرا که يک ترکيب
التقاطی از رويکردهای مختلف تئوريک (آن طور که
ميلانی مثلا ادعای کاربست آن را دارد) در واقع
تفاوت های ايدئولوژيک بين آن ها را ناديده
گرفته و به ايدئولوژی حاکم با کم رنگ کردن اين
تفاوت ها ياری می رساند. (کاتز، 2000.
پولانزاس، بحران مارکسيسم، نشر بيدار)
پست مدرنيسم به بيان
ايگلتون بسياری چيزها را از ريشه تکان داد؛ آن
کسانی را که خيلی به خود مطمئن بودند دچار
تشويش کرد و آن هايی را که می خواستند به
سرنوشت و هويت خود آگاهی پيدا کنند در برابر
طبقات و اليت حاکم خلع سلاح کرد و شکاکيتی فلج
کننده به ضرر استثمار شوندگان ايجاد نمود.
"پست مدرنيسم ديرپاترين
و جان سخت ترين نهادها را با نشان دادن اين که
آن ها چيزی نيستند جز قواعد و عرف و عادت های
حاکم، راززدايی کرد و در عين حال با سر به
درون سفسطه گرايی جديد سقوط کرد؛ از آن جا که
همه عرف ها و قواعد دل خواهانه است پس می توان
به همان ها که مال جهان آزاد است گردن نهاد.
ريچارد رورتی مدافع تازه نفس اين گرايش سياسی
بود" (27:2003). به قول ايگلتون چه کسی حوصله
ی دقت و بحث پيرامون سياست های چپ را دارد
وقتی که می توانيد با طمطراق و بزرگ نمايی
بگوييد که همه گفتمان های اجتماعی کورند و غير
قطعی و در باره "واقعيت" با يقين و با اطمينان
نمی توان حرف زد يا تصميم گرفت.
ريچارد رورتی فيلسوف
پست مدرن به همين دليل ما را از فرا رفتن از
يک رفرميسم بی خون و ترسو برحذر می دارد و در
کتاب فلسفه و اميد اجتماعی می گويد با توجه به
شکست سوسياليسم و اتوپی های آن " ما
پراگماتيست ها ترجيح می دهيم که سرمايه داری
رفاه را به عنوان تنها بديل برگزينيم"
.19997:17 22
وقتی که شناخت همواره غير قطعی و تصادفی و
بسته به ارزش ها و منافع ما است 23 و سوژه
هايی نيز وجود ندارند که از ظرفيت ايجاد تحول
راديکال برخوردار باشند (طبقه کارگر ديگر وجود
ندارد آن چه هست تفاوت هويت ها است و سياست
عدم نمايندگی) و تازه وقتی به نظر پست مدرن ها
خواست تغييرات کلی و راديکال در سيستم منجر به
تجربه گولاگ و نازيسم می شود (آن ها از تجربه
هيروشيما و ناکازاکی يا فاجعه ويتنام و يا جنگ
ويرانگر عراق کم تر حرف می زنند)، اصولا چرا
بايد سيستم را تغيير داد.
اما پست مدرن ها و
"مطالعات فرهنگی" با لرزاندن پايه های طرف
مقابل، زير پای خود را نيز خالی می کنند چرا
که ديگر دليلی در دست نيست (با کدام ادعای
حقيقت عينی) می توان در برابر فاشيسم ايستادگی
کرد و ايستادگی نيز نهايتا چيزی جز يک استغاثه
رقت بار نمی تواند باشد.
با اشاره به بستر کلی
پست مدرنيسم و نظرات آنان به طور بسيار مختصر،
حال می توان به ويژگی های نوتاريخی گری به
مثابه يکی از شاخه های "مطالعات فرهنگی" پست
مدرنيستی پرداخت و انتقاداتی را که از اين
رشته دانشگاهی شده است را نيز به طور خلاصه
مطرح کرد. اما قبل از آن لازم است اشاره کنم
که نوتاريخی گری پديده ای منحصر به فرد در
امريکا نيست بلکه اساسا ريشه های آن به
"ماترياليسم فرهنگی" در بريتانيا و دو چهره
برجسته در اين حوزه ريموند ويليامز و ريچارد
هوگارت 24 بر می گردد. به همين خاطر بيش تر
کسانی که در باره نوتاريخی گری می نويسند آن
را در کنار "ماترياليسم فرهنگی" بررسی می کنند
و من نيز در زير همان متد را پی خواهم گرفت تا
به شباهت ها و تفاوت های اين دو شاخه نيز
اشاره ای داشته باشم. پس از اتمام اين بخش به
طور خلاصه به شباهت ها و تفاوت های نو تاريخی
گری و پست مدرنيسم اشاره می کنم تا نشان دهم
که نو تاريخی گری در برخی حوزه ها يک قدم به
عقب تلقی می شود، عقب نشينی به حوزه ی زبانی و
گفتمانی (Discursive)
و زيبايی شناسی متن.
نوتاریخیگری و ماتریالیسم فرهنگی
جان برانیگان(24) و جرمی
هاوثورن(25) معتقدند که صحبت در باره پیدایش
نو تاریخیگری بدون صحبت در باره ماتریالیسم
فرهنگی بی معنا خواهد بود. چرا که این دو رشته
همچون واکنشی در برابر جریانهای ادبی-
فرهنگی مسلط بر دانشگاهها پدیدار شدند و در
حالی که "نو تاریخیگری" نسخهی آمریکایی این
واکنش است جریان "ماتریالیسم فرهنگی" نسخهی
بریتانیایی آن به شمار میرود. این هر دو در
اوایل دهه 1980 میلادی در دانشگاهها ظاهر
شدند و هر دوی آنها نیز بدوا و به ویژه
درپیوند با مطالعات رنسانس و بازنگری شکسپیر و
آثار او مطرح گشتند. این دو گرایش که به نقد
ادبی میپردازند در واقع خواهان بازگشت به
تاریخ هستند و به این معنا یافتن جایگاه
تاریخ در متون ادبی (تاریخی کردن ادبیات) و
یافتن پیش زمینههای تاریخی اجتماعی ادبیات
(بسترمند کردن ادبیات )، هدف آنها است؛ که
البته همین نیز شاید بزرگترین خدمت این دو
گرایش به ادبیات باشد.
هر دوی این گرایشها یک
مشغله مشترک دارند و آن بررسی رابطه بین
ادبیات و تاریخ است؛ و به طور کلی همه متون را
هم فرآورده و هم عناصر کارکردی آن نظامهای
اجتماعی وسیاسی میدانند که در دل آنها شکل
گرفتهاند. در حالی که رویکردهای انتقادی قبلی
(به ویژه آنچه که تحت عنوان اومانیسم لیبرال
شناخته میشود) در باره ادبیات بر این پیش
فرض استوار بودند که متون ادبی "ماندگار"
(canon)دارای
اهمیت عام و حقیقت فرا تاریخی و جوهر انسانی
هستند؛ این دو شاخه، ادبیات را همچون
فرآوردهی مادی شرایط تاریخی معین و مشخصی
مینگرند. از نظر آنها متنها از هر نوع که
باشند، ابزار سیاسی هستند؛ چرا که وظیفه
میانجیگری ساختمان نظامهای سیاسی و فرهنگی
را به عهده دارند. این دو جربان قوانین،
یادداشتها، سفرنامهها، روایتهای
انسانشناسانه و ضربالمثلها، و همچنین متون
ادبی دیگر را در رابطه با یکدیگر بازخوانی
میکنند یعنی نوعی گفتگو بین تاریخ و ادبیات
راه میاندازند. از این منظر، تاریخ یک دانش
عینی، تعدادی فاکت خارج از متن به نگارش در
آمده نیست که قادر باشد متن ادبی را توضیح
دهد.
به بیان برانیگان "ادبیات
از نظر این دو شاخه، ابزاری برای انعکاس دانش
و شناخت تاریخی نیست؛ بلکه خود یک بخش فعالِ
یک فراز تاریخی معین است. ادبیات عاملی در
بازسازی معنای واقعیت در فرهنگ است" (1998:25).
موضوع مطالعه آنها ادبیات
و تاریخ نیست بلکه ادبیات در
تاریخ است. یعنی دیدن ادبیات به مثابه بخشی
شکلدهنده و جدایی ناپذیر از تاریخ که در
نتیجه مملو از نیروهای خلاق، گسستها و
تناقضهای تاریخی است. آنها بر این باورند که
ادبیات تاثیر نیرومندی بر تاریخ دارد و و
برتاثیرهای آن در هر دو سو، یعنی چه در راستای
مقابله با سیاستهای معطوف به تحول ساختاری و
چه در سوی ترغیب آنها، توجه نمودهاند.(26)
این دو شاخه در اواخر دهه 1970 و اوایل 1980
در آمریکا و بریتانیا همزمان با پیدایی
ریگانیسم و تاچریسم ظهور کردند. کار منتقدان
این دو شاخه الهام یافته از سنت تاریخیگری و
مارکسیسم بود به این معنا که قصد آن بود که
روایتهایی را که جوامع قبلی در باره خود نقل
کردهاند، مورد بازبینی قرار دهند. یعنی
روایتها گذشته را مانند شیوه جامعه مورد نظر
برای ساخت و پرداخت یک روایت و حکایت از خود
بنگرند که به طرزی ناخودآگاه با منافع آن
مطابقت میکند. (البته باید توجه داشت که
عبارت "روایتها جوامع قبلی در باره خود"
عبارت مبهمی است در حالی که مارکسیستها نیز
همواره تاریخ رسمی و ادبیات رسمی را با بدبینی
به مثابه ابزاری به سود حاکمان و طبقات مسلط
دیدهاند اما آن را "روایات جوامع قبلی" در
باره خود ندانستهاند بلکه آن را روایات طبقات
حاکم دانسته اند).
به هر حال این دو شاخه
مطالعات فرهنگی ادبی در مقابل جریان برخورد
فرمالیستی به ادبیات ایستادند که در تفسیر
متن، پیش زمینه تاریخی آن را کنار مینهاد و
به آن توجهی مبذول نمیداشت.
به نظر برانیگان این دو
شاخه علاوه بر کشف پیش زمینه تاریخی متن، در
عین حال درگیر ردیابی اهمیت گذشته برای زمان
حال نیز هستند. و به ویژه توجه ویژهای به
بازتولید و باز فعال شدن اشکال قدرتی مبذول
میدارند که در گذشته عمل کردهاند و ممکن است
در زمان حال نیز ظاهر شوند. برای منتقدانی
مانند گرین بلت و سین فیلد(27) (که هر یک به
ترتییب نماینده برجسته جریان نوتاریخیگری و
جریان ماتریالیسم فرهنگی اند) متون ادبی ابزار
قدرت هستند که همین آنها را به موضوعات مفیدی
برای مطالعه تبدیل میکند؛ چرا که آنها حاوی
همان قابلیت برای اعمال قدرت و ابراز مقاومت و
نمایش گرایشهای معطوف به تحول ساختاری هستند
که در کل جامعه وجود دارد. به این معنا متون
ادبی یک نقطهی کانونی در تلاشهای معاصر
برای ابراز مقاومت در برابر قدرت اند و ادبیات
در نزد این دو گرایش از سیاست جدا نیست.
در ضمن باید افزود که
نوتاریخیگری بیشتر تحت تاثیر انسانشناسی
بوده و گرین بلت اصطلاح "توصیف پر قوام" را از
کلیفورد گیرتس(28)که یک مردم شناس پست
مدرن(29)است به عاریت گفته است. در حالی که
برانیگان به روایت از نوتاریخی گری ها توصیف
پرقوام را همچون وارد شدن محقق به جزییات ریز
می بیند تا بدین ترتیب به جنبههای زبانی-
فرهنگی اجتماع مورد نظر در گذشته نزدیکتر
شود، مارتین هاریس نوشتهها و به اصطلاح، متد
گیرتس را نوعی هنر التقاطگری بی سرانجام و
دشوارنویسی بی معنا و میان تهی میداند که
فرهنگ را به پیکرهای نابههنجار و نامتجانس،
و ترکیب خودسرانهای از عناصر متفاوت فرو
میکاهد.(30)
با آن که گرین بلت در کتاب
یادگیری ناسزا گویی (31) به تاثیر تکان
دهنده ریموند ویلیامز و درسنامههای او بر خود
اشاره میکند- زمانی که در انگلیس شاگرد او
بوده است- اما بر خلاف ویلیامز و سنت
مارکسیستی، در بازپردازی مفهوم قدرت به شدت
تحت تاثیر فوکو است که در ادامه به آن بیشتر
اشاره خواهد شد. اما ماتریالیسم فرهنگی گفته
می شود که بیش از همتای آمریکایی خود تحت
تاثیر مارکسیسم بوده است. این اصطلاح اولین
بار از سوی ریموند ویلیامز نویسنده مارکسیستِ
انگلیسی در کتاب "مارکسیسم و ادبیات" و در
نقد اومانیسم لیبرال از سوی او به کار گرفته
شد.
گالاگر نیز به خصوصیات
نوتاریخیگری اشاره کرده و میافزاید که
بیشتر طرفداران این شاخه مطالعات ادبی توافق
دارند که این جریان حول بازخوانی متون ادبی و
غیر ادبی به مثابه گفتمانهای تاریخی شکل
گرفته است و در بررسی ارتباط میان متون مورد
مطالعه، گفتمانهای قدرت، و تکوین ذهنیت به
هیچ سلسله مراتب ثابت و معینی از علت و معلول
باور نداشته و بشدت تحت تاثیر چپ نو است.
نوتاریخیگری در کنار مارکسیسم و فمیینیسم
تلاش کرده تا متنهایی که در گفتمان رایج و
حاکم غیر برجسته (ناماندگار)
محسوب میشوند نیز در
مواد درسی گنجانده شود و توجه دانشجویان را به
وجود امپریالیسم جنسیت و بردهداری در ادبیات
جلب کند.
طرفداران ماتریالیسم
فرهنگی در بریتانیا شکسپیر را به عنوان چهره
برجستهای انتخاب کردند که آثارش در مواد درسی
ادبیات انگلیسی باید خوانده شود تا نشان دهند
که همان آثاری که از سوی اومانیسم لیبرال
برای توجیه وضع موجود استفاده میشود میتواند
با تفسیری با درونمایه اعتراضی و واژگون ساز
در خدمت نقد وضع موجود قرار گیرد.
نوتاریخیگری بیشتر به این علاقهمند بوده
است که با بازخوانی متفاوتِ آثار شکسپیر،
روابط قدرت در دوران رنسانس و به ویژه برخورد
و رویارویی میان دنیای اروپای رنسانس و جهان
مستعمرات را برای خواننده امروزی قابل رویت
سازد.
کیرنان ریان(32) در توصیف
این دو جریان میگوید که به طور کلی هیچ یک از
این دو گرایش فرهنگی ادبی دارای متد یا تئوری
خاصی نبوده و در نتیجه یک التقاط کاملاند.
اما تفاوت نوتاریخیگری با ماتریالیسم فرهنگی
چنان که در بالا گفته شد در تاثیر مهم فوکو و
مفهوم قدرت او روی سنت نوتاریخیگری است. نافذ
بودن و رسوخ پذیری قدرت در همه جا چیزی است که
آنها از فوکو اقتباس کردهاند. آنها به این
گفته فوکو باور دارند که "قدرت در همه جا
هست نه به خاطر این که همه چیز را در بر
میگیرد بلکه چون از همه سو جریان یافته و
جاری میگردد. " (فوکو
1981:93 به نقل از
برانیگان
:81998
.( آنها با اقتدا به
فوکو میگویند که کوچکترین فصل مشترک برای
همه اعمال انسانی قدرت است. پس آنها به دنبال
یافتن نمونههایی از قدرت هستند و این که چطور
قدرت در لابلای متن وجود دارد. قدرت ابزاری
است که "آن دیگری" را به حاشیه میراند و
کنترل میکند. آنها معتقدند که از آنجا که
ادبیات توسط کسانی نوشته میشود که قدرت دارند
باید بتوان در لابلای متن جزییاتی یافت که
نظرگاههای مردم معمولی یا "آن دیگری" در آن
منعکس شده باشد.
اما متد بررسی نوتاریخی
گری که در ادامه مطلب به آن بیشتر اشاره
خواهد شد به ترتیبی است که صدای مردم معمولی
یا "آن دیگری" (یا نیروهای مخالف) در چنگال
قدرت "سراسر بین"(33) فوکویی محصور میماند.
همین
امر موجب آن شده است که مدافعان نوتاریخیگری
فضایی برای مقاومت موثر نبینند. نه آن که اصلا
مقاومتی در کار نباشد اما این مقاومت همیشه در
خدمت منافع قدرت قرار میگیرد.
برانیگان در باره تفاوت
رویکرد نوتاریخیگری و ماتریالیسم فرهنگی به
قدرت می افزاید: "مدافعان نو تاریخیگری
اساسا کارکرد و نمایندگی قدرت در ادبیات را
بررسی میکنند و پیرامون این امر تامل
میکنند که قدرت چگونه حاوی پتانسیل واژگونی
است. طرفداران ماتریالیسم فرهنگی اما به
شیوههایی مینگرند که از طریق آنها مبارزه
جویی، بی اعتنایی به قدرت، واژگونسازی،
نارضایتی، مقاومت و همهی شکلهای تقابل سیاسی
میتواند نمایندگی و عملی گردد. به این معنا
نو تاریخیگری هدفش توصیف عملکرد قدرت در
گذشته است، اما ماتریالیسم فرهنگی هدفش
تحقیق امکانات تاریخی معاصر برای واژگونسازی
قدرت است. یعنی نو تاریخیگری بر روی ابزاری
متمرکز میشود (تناقض) که قدرت از آن راه به
هدف خویش میرسد و ماتریالیسم فرهنگی شرایط بی
ثباتی ناشی از همین تناقضات را بررسی میکند
که میتوانند قدرت را به لرزه درآورند (:1111998).
مثلا از نظر ماتریالیسم
فرهنگی در حالی که شعری را میتوان به نفع وضع
موجود تفسیر کرد اما در عین حال میتوان آن را
از منظر نارضایتی و ابراز مقاومت در برابر
قدرت نیز خواند. بازخوانی یک متن برای
ماتریالیستهای فرهنگی یک فعالیت سیاسی است.
در نتیجه متن، یک میدان مبارزه برای ایدههای
رقیب سیاسی است. معنای این متنها همیشه
میتواند مورد منازعه باشد اما آنچه
ماتریالیسم فرهنگی بدان علاقهمند است این است
که جایی که منازعه وجود دارد نشانه آن است که
چیزی بیش از قواعد و اصول زیباییشناسی و هنری
متن مد نظر است. برانیگون به نقل از سن فیلد
میافزاید که از نظر ماتریالیسم فرهنگی
"حتی قواعد زیباییشناسی و هنری نیز خود
موضوع دعوای سیاسی هستند. چرا که آنها بازتاب
ارزشهای سیاسی، اخلاقی، اجتماعی و باورها
هستند و در نتیجه ضرورتا منجر به بازتولید
منازعه بین ایدئولوژیهای رقیب می شوند. این
توانایی ابراز نارضایتی به قول سینفیلد ناشی
از خصوصیات افراد نیست (گرچه خصوصیات و شخصیت
افراد را در درک و توان ابراز نارضایتی،
نباید نادیده گرفت) بلکه در اساس ناشی از جدال
و تضادهای درونی خود نظم اجتماعی است. (:1111996).
یعنی سنفیلد در مقابل این
نظر از سوی نوتاریخیگری میایستد که قدرت همه
جا حاضر است(34) و در مقابل زمینههای جدال و
کشاکش واقعی و تناقضهای درونی نظم اجتماعی
موجود را مطرح میکند که امکاناتی را برای
فعالیت مخالفان ایجاد میکند. نارضایتی و
چالشگری چیزی نیست که از بیرون و در حوزهای
خارج از فضای قدرت تولید شود، بلکه اتفاقا
توسط مکانیسمهای خود قدرت و در درون آن ایجاد
میشود و لزوما نیز منجر به واژگونی قدرت یا
تغییر آن نمیشود. گاهی میتوان دید که مقاومت
و فعالیت های مخالفان به شیوهای متناقض منجر
به تقویت همان ساز و کارها و ساختارها
میشود. در واقع ماتریالیسم فرهنگی به شیوه
پست مدرنیستها معتقد به امکان واژگونسازی
مقطعی و موضعی و محلی است و در بدبینی خود به
اندازه نو تاریخیگری پیش نرفته است. یک تفاوت
دیگر بین این دو سنت از نظر برانیگان این است
که مدافعان نو تاریحیگری گرایشهای
واژگونساز را اساسا و همیشه در قدرت دولتی
مستتر میبیند. ترک خوردگیها و تناقضات موجود
در سیستم را آن قدر موثر بررسی نمیکنند.
انتقادهای وارده به
نوتاریخیگری و اشاراتی به میلانی
البته نقدهایی که به
نوتاریخیگری ایراد میشود ماتریالیسم فرهنگی
را هم دربر میگیرد. اما در اینجا برای آن که
به موضوع نوتاریخیگری نزدیکتر شویم،
انتقادات وارده به آن را بیشتر بررسی میکنم.
ولی قبل از آن لازم میدانم به طور مختصر به
شباهتها و تفاوتهای نوتاریخیگری با پست
مدرنیسم بپردازم.
نوتاریخیگری نیز به مثابه
شاخهای از پست مدرنیسم به انکار سلسله مراتب
علی و وجود حقایق عینی و "تبیین تئوریک"
پدیدههای تاریخی میپردازد. این شاخه ادبی
نیز مانند پست مدرنیسم به یک رویکرد توصیفی و
آشفته (توصیف پرقوام) پایبند است که عبارت است
از بررسی و آرایش سلسلهی عوامل بیشمار در
شکل افقی بدون در نظر داشتن سلسله مراتب
عوامل، که در نتیجه مانع از صورتبندی عمودی
آنها به معنای تقدم برخی عوامل بر دیگران
میشود. نوتاریخیگری نیز با رد مفهوم
مارکسیستی "ذات/پدیدار" خود را در "سطح" محصور
کرده و به لایهبندی واقعیت و توضیح واقعیت
(آن گونه که در فلسفه رئالیسم انتقادی یا آن
گونه که از سوی مارکسیستها و یا حتی علومی
مانند جامعه شناسی بیان میشود) پایبند نیست.
ایگلتون در این رابطه
در کتاب تئوری
ادبی می افزاید که نوتاریخیگری که عمدتا
روی مطالعات آثار دوران رنسانس متمرکز بود،
نوعی شکاکیت معرفتشناسی در باره حقیقت قابل
اطمینان و قابل اتکا را دامن زد. "تاریخ
کمتر یک موضوع علت و معلول و بیشتر یک حوزه
تصادفی تصادم نیروها شد که در آن سلسله علت و
معلولها بایستی از سوی مشاهده گر تنظیم
میگردید و به مثابه چیزی واقعی و مسلم تصور
نمی شد. تاریح مانند کلاف سردرگمی از روایات
پراکنده دیده میشد که که هیچ یک از آنها
لزوما با اهمیتتر از دیگری نبوده و همه دانش
و شناخت ما از گذشته توسط منافع و علاقمندیها
و تمایلات امروزین ما تحریف می شد. دیگر
تمایزی بین شاهراهها و کوره راههای تاریخی
نبود و در واقع تقابل سخت و محکم بین واقعیت و
خیال محو شد. از سویی حوادث تاریخی همچون
پدیدههایی محصور "درون متن" بررسی شده و از
سوی دیگر کارهای ادبی مانند وقایع مادی دیده
می شد. تاریخ نگاری به شکلی از روایتگویی
تبدیل شد که به پیش داوریها و مشغلههای راوی
میپرداخت و به این ترتیب خود تاریخ نگاری نیز
به نوعی سخنسرایی یا تخیلپردازی بدل گردید.
هیچ حقیقت یگانه قطعی برای یک روایت یا واقعه
معین متصور نبود آنچه وجود داشت تنها یک
اختلاف و کشاکش بر سر تفسیر بود که نتیجه آن
نیز نهایتا توسط قدرت و نه حقیقت تعیین می گشت"
. (1996:197) در همین
رابطه باید افزود که نوتاریخیگری نیز همانند
پست مدرنیسم قدرت را
امری غیر طبقاتی، غیر
تاریخی و غیرمتمرکز میپندارد. قدرت به معنای
فوکویی، قدرتی است که از همه جا ناشی شده و در
همه جا جاری و فراگیر است در این نگاه بین
انواع قدرت و این که کدام نوع مهمتر و کدام
فرعیتر است و یا برای برطرف و محدود کردن
کدام نوع قدرت باید تلاش کرد تا به رهایی بشر
منجر شود تفاوتی وجود ندارد. برای نو
تاریخیگری نیز بررسی تاریخ محدود به بررسی
گروههای "درونی و بیرونی" است. در نتیجه تلاش
ادبی آن معطوف به جستجوی پژواک مبهم و بی امید
صدای سرکوب شدگان در گذشته است. از همین رو
"سیستم قدرت" همچون موجودیتی واقعا متضاد با
قابلیت متلاشی شدن و تغییرات رادیکال بررسی
نمیشود. اما مهمترین تفاوت نوتاریخیگری با
پست مدرنیسم در عقب نشینی اولی حتی از
حوزهی مقاومتهای موضعی و محلی و پراکندهای
است که پست مدرنیستها به آن معتقد هستند. نو
تاریخیگری با اقتباس مفهوم قدرت از فوکو و
پذیرش خصلت "سراسربین" قدرت عملا با مشکل
توضیح عامل و فاعلیت فردی یا جمعی مواجه است.
اکنون بگذارید پس از توضیح
برخی مشخصههای نوتاریخیگری و تفاوت آن با
پست مدرنیسم به انتقادهای وارده به
نوتاریخیگری بپردازم که بخشا قابل تعمیم به
نظرات و روایات میلانی نیز هستند.
از مدافعان نوتاریخیگری
پرسیده میشود: ماهیت قدرت چیست؟ قدرت از کجا
ناشی میشود؟ آبشخور قدرت مسلط، ایدئولوژی
مسلط و فرهنگ کجا است؟ از آنجا که
نوتاریخیگری یک "توصیف پرقوام" بدبینانه است
و به قدرت "سراسربین" در همه جا حاضر فوکویی
باور دارد؛ از آنجا که قدرت، قادر است هر
گونه مخالفت و نارضایتی را از قبل خنثی کند،
پاسخی برای این پرسشها وجود ندارد. بنابراین
نوتاریخیگری به یک نظریهی توضیحی-انتقادی و
رهاییبخش مسلح نیست(35) بلکه یک متد
تجربهگرایانه و توصیفی دارد که نمیتواند جز
انبوه توصیفها و سلسله پایان ناپذیر و افقی
عاملها و علیتها چیزی برای پاسخ به پرسشهای
ما عرضه کند .
این بحث بسیار مهم که
اصولا مدرنیته چیست، رابطه آن با سرمایهداری
کدام است، و چرا ایران از سیر پیشرفت تاریخی
عقب ماند همه به بررسی متون ادبی و گردآوری
قطعات ادبی تقلیل مییابد. چیزی به نام
ساختارها و مکانیسمهای اقتصادی، اجتماعی،
سیاسی و فرهنگی و شیوه تولید در جامعه ایران
بررسی نمیشود؛ بلکه شیوه نگارش و رویکردهای
ادبی و نوشتاری را به مثابه نمادهای موافق یا
مخالف مدرنیته یا تجدد بررسی می شود. آن چه که
در دورهی خود می توانسته است ایران را به
مدرنیته سوق دهد و امکاناتی که ایران به طور
واقعی از آنها برخوردار بوده است و علل عدم
تحقق این گذار را تنها در بررسی شیوه
سازماندهی اقتصادی اجتماعی طبقاتی جغرافیایی
فرهنگی و به طور خلاصه تاریخ ایران آن عصر و
همچنین در شیوه تولید و بازتولید آن جامعه
میتوان جست. در این راستا است که می توان به
بررسی تاریخ ایده ها و عقاید آن دوره نیز
پرداخت و علت ظهور و شکل گیری یا فقدان ایده
های تجدد خواه را بحث کرد. پس از بررسی و
مطالعه تجربی تاریخ ایران و صورتبندی
دورانهای مختلف رشد و تحول جامعه میتوان نظر
داد که آیا تجدد که به نظر میلانی به تاسی از
رورتی "در عین حال اقتصاد سرمایهداری،
عرفی شدن سیاست، تحدید مذهب به عرصه معنویات
خصوصی انسانها، رواج شک و تفکر خردمدار،
مشارکت عمومی مردم در سیاست و گسترش عرصه هایی
عجین است که خصوصی و خارج از دسترس دولت و
قانون به شمار میروند" در ایران مبنای
عینی مادی و تاریخی برای رشد و پایگیری داشته
است یا نه و بدین ترتیب چگونگی و چرایی ماجرا
را ساده تر بحث کرد. چرا که به قول آلتوسر در
کتاب سیاست و تاریخ(38) "همان
اصولی که یک جامعه معین را توضیح میدهند
باورهای آنرا نیز توضیح میدهند"
(1972: 23).
یعنی برای بررسی
باورهای یک جامعه معین مثلا این که درک سعدی
از برابری چه بوده است باید شیوه تولید و
بازتولید آن جامعه معین تاریخی (در اینجا
ایران) را بررسی کرد که ادبیات، ایدئولوژی،
مذهب و اخلاق عناصر درونی آن را تشکیل داده و
توسط آن جامعه شکل یافته و تغییر می کنند. به
بیان دیگر تولید مادی و معنوی در ارتباط
ناگسستنی با یکدیگر هستند گرچه این رابطهای
یکسویه و انعکاسی نیست و با میانجیگریهای
فراوانی انجام می پذیرد. مارکس در کتاب
تئوریهای ارزش اضافی دراین رابطه می
گوید: "از دل یک نوع تولید معین مادی در
درجه اول یک نوع معین ساختار اجتماعی پدید
میآید و در مرحله دوم یک رابطه مشخص بین
انسان و طبیعت به وجود میآید" (1987:285).
این دو رابطه برای تعیین شکل دولتی، اشکال
سیاسی مبارزات طبقاتی، اشکال حقوقی و سرانجام
مفاهیم ذهنی مانند مفاهیم سیاسی حقوقی و
تئوریهای فلسفی و مذهبی مهم هستند. این
مفاهیم بازتاب نبردها و جدالهای واقعی در
ذهن کسانی است که در این نبردها شرکت جستهاند
و چیزی نیست که در مخیله یک یا چند نفر بی
ارتباط به شرایطی شکل گرفته باشد که در آن
زندگی میکردهاند. به این معنا این یا آن
ایده که نزد متفکر یا ایدئولوگی شکل میگیرد
(که سعدی ابدا در این سطح نیست او عقاید
منسجمی را فرموله نکرده است که بتوان بدانها
به مثابه آموزهها یا نظرات او پرداخت) محصول
"ذهن" و تصورات و تخیلات فرد او نیست بلکه یک
محصول دسته جمعی و اجتماعی است که در ذهن عده
ای به شکل منسجمتری شکل می گیرد.
آن چه که من میگویم این
است که جستجوی تجدد و مدرنیته در لابلای اشعار
این یا آن شاعر یا متفکر اجتماعی تنها وقتی
مفید میافتد که آن را در پیوند با شرایط معین
تاریخی آن شاعر یا متفکر بررسی کرد. برخی
سئوالات هستند که تنها به شکل تجربی میتوان
بدانها پاسخ داد. یعنی یافتن انبوه دادههای
تاریخی و بررسی ریز و جزیی شرایط آن دوره باید
انجام شود تا در مرحله های بعدی به بررسی
رابطه بین ایدههای رایج یا غیر رایج آن دوره
با شرایط تکوین و شکلگیری آنها پرداخت.
البته در اینجا مشخص است که هر ایدهای مورد
نظر من نیست. بلکه ایده "برابری" به شکل مدرن
آن در جامعه بورژوایی
مورد نظراست که پایه دموکراسی و حقوق بشر
محدود اما موجود در جامعه مدرن بورژوایی است.
به بیان دیگر آنچه برای من مورد سئوال است
این است که آیا امکان دارد که سعدی در آن عصر
به ایده "برابری" مدرن بورژوایی نظر داشته
باشد؟ پاسخ مثبت یا منفی به این پرسش مستلزم
بررسی تاریخ آن عصر و نوع سازماندهی جامعه و
صفبندی طبقات و مبارزات جاری و مطالبات اقشار
و گروههای مختلف میباشد. شیوه تولید و
بازتولید زندگی مادی و معنوی و نوع سازمان دهی
جامعه و ساختارهای حقوقی سیاسی دولتی و تقسیم
کار اجتماعی است که در مرحله آخر تعیین می کند
کدام ایدهها اصولا شکل میگیرند، چگونه شکل
میگیرند و کدام یک از آنها شکل غالب
مییابند.
میلانی در کتاب تجددو
تجدد ستیزی در ایران به این بیت شعر سعدی
احاله داده
بنی آدم اعضای یک دیگرند
که در آفرینش ز یک گوهرند
و آن را چنین تفسیر می
کند: این "همان اصل برابری انسانهاست که
رکن اصلی اندیشهی دموکراسی در تجدد بود".(1381:97)
این که "رعیت" و "پادشاه" در شرایط نگارش
گلستان چگونه با هم برابرند اصولا بحث
نمیشود. به مفهوم برابری و تعریف آن در آن
عصر پرداخته نمی شود بلکه به ناگهان آن را
مترادف با معنای مدرن و امروزی اش قرار می
دهد. برابری در جامعه مدرن بورژوایی از سویی
به معنای برابری در مقابل قانون است که همین
برابری صوری بورژوایی در مقابل قانون تنها با
مبارزات عدیده طبقاتی و تقابل شدید آرا و
عقاید ایدئولوگ ها و متفکران اقشار مختلف این
جامعه جنبهی عینی و واقعی پیدا کرده است. از
سوی دیگر این برابری را باید مانند "پدیداری"
از "ذات" جامعه مدرن سرمایه داری دید که همان
حوزه تولید است. یعنی اگر مطابق بحث های پیشین
(بحث گالاگر در بخش پست مدرنیسم) به مرحله
اونتولوژیک/ هستی شناسی سرمایه (یا هستی شناسی
اجتماعی) قدم بگذاریم انگاه علت این امر را در
می یابیم که چرا و چگونه امکان آزادی و برابری
بورژوایی فراهم می شود. آزادی و برابری در این
جامعه صوری است، پدیداری از "ذات" آن یعنی
حوزه تولید است. در ضمن شرایط اجتماعی استقرار
تدریجی "برابری" در اروپا بر اساس برابری در
حوزه گردش - آزادی و برابری فروشنده و خریدار
نیروی کار برای انعقاد قرارداد کار - استوار
گشت.(39) این برابری حقوقی نیز خود در بستر
روابط اقتصادی و اجتماعی نوینی پای گرفت که
قرنها به طول انجامید تا در اروپا تکوین و
استقرار یابد.(40)
به بیان مارکس بورژوازی
(روابط سرمایهداری) با خود "آزادی" انسانها
را به ارمغان آورد. این آزادی (و برابری) بر
مبنای آزادی دوگانه انسانها از وابستگی شخصی
به ارباب (و شاه) و آزادی از مالکیت بر وسایل
تولیدی استوار بود. یعنی شخص برای اولین بار
در تاریخ جامعه طبقاتی صاحب جسم و جان و نیروی
کار خود گشت و حق آن را یافت که "کالای نیروی
کارش" را به فروشندهای بفروشد که مبلغ
بالاتری برای آن پرداخت کند. در این حالت کسی
نمیتوانست به لحاظ قانونی و حقوقی مانع آزادی
تحرک و آزادی تغییر شغل شخص گردد. اما برای
این که این آزادی (و برابری حقوقی) در خدمت
نظام تولیدی جدید باشد لازم بود که "رعایا" از
مالکیت بر وسایل تولیدی نیز "آزاد" شوند. جبر
فرااقتصادی دوران پیشا سرمایهداری بدین ترتیب
به جبر اقتصادی و به آن چیزی فرارویید که موشه
پوستون(41) سلطه مجرد ساختارها و وابستگی شخص
به ساختارهای غیر شخصی مینامد. آزادی از
مالکیت بر وسایل تولیدی همچنین به معنای آن
بود که دریایی شناور از نیروی کار متحرک و
ارزان قیمت برای کسانی فراهم میشد که مالکیت
وسایل تولیدی را در دستهای خود متمرکز
میکردند. یعنی آن که در کنار نوعی از آزادی و
برابری نوعی بندگی و عدم برابری نیز شکل گرفت
و به همین دلیل است که مارکسیستها این برابری
در حوزه گردش (رابطه برابر و آزادانه عقد
قرارداد کاری) را صوری و "پدیدار"ی از "ذات"
سرمایهداری مینامند که همانا حوزه تولید
است.(42)
به این معنا میبینیم که
آن برابری و آزادی که میلانی از آن صحبت
میکند در لایهی سطحیتر واقعیت اجتماعی
متحقق گشته است و آزادی و برابری اگر به لایه
زیرین واقعیت اجتماعی رسوخ نکند نمیتواند
چیزی کاملا رهایی بخش و واقعی تلقی گردد.
بنابراین سرمایهداری به دلیل عدم تحقق آزادی
و برابری کامل انسانها، نمیتواند بر خلاف
آنچه رورتی و احتمالا میلانی به تاسی از او
میگوید به بدیل یگانه انسانها تبدیل شود.
پس از بررسی خصلت دو گانه
برابری و آزادی در جامعه بورژوایی باز باید از
میلانی پرسید که آیا ما شاهد رشد جنینی چنین
روابط ساختارها و مکانیسم هایی و یا سیر
تاریخی و تکاملی مشابهی در جامعه ایران سده
های میانه بودهایم و آیا شرایطی در ایران
وجود داشته است که "ایده" برابری به معنای
مدرن آن (به شکل جنینی آن) نزد متفکران و
منتقدان ایرانی شکل بگیرد؟ به نظر من پاسخ به
این پرسش همچنان مستلزم بررسی دقیق تاریخ
ایران در آن عصر میباشد. چرا که من تصور می
کنم تعریف و تبیین ما از برابری و آزادی
وابسته به امکانها و قابلیتهای تاریخی، مادی
و ذهنی هر عصر و مردمان آن عصر است. به نظر
نمیرسد که به چنین بحث پیچیده و دشواری بتوان
در این مطلب کوتاه پرداخت. امیدوارم فرصتهای
بعدی پیش بیاید که در آن بتوان به این مباحث
نیز پرداخت.
پس از این توضیح کوتاه
اما باید افزود که واقعیت این است که مذاهب
نیز از این جملات "برابریطلبانه" سمبولیک در
لابلای آموزههای خود بسیار دارند. گرین بلت
در کتاب "یادگیری ناسزاگویی"
)
(Learning
to Curse در توصیف
مجسمه یادبود دهقانان قتل عام شده در طی جنگ
دهقانی آلمان (که انگلس آن را "انقلاب 1525
در آلمان" می نامد)(43) به لوتر و دوازده
"فرمان" او اشاره میکند که در آن اعلام کرد
که مسیح با خون خود آزادی (و برابری) همه
مسیحیان را خریده است. دهقانان شورشی با
استناد به این آموزه لوتر تمرد و سرکشی خود را
در برابر اربابان توجیه کرده و آزادی خود از
قید روابط ارباب و رعیتی و در نتیجه برابری
حقوقی خود با ایشان را میطلبیدند. اما لوتر
به آنان پیغام داد که شما برادران دهقان من
گویا فراموش کردهاید که ابراهیم و دیگر پدران
مذهبی ما نیز خود بردهدار بودند و آزادی
واقعی از آنِ سرای باقی است در حالی که شما آن
را به چیزی کاملا فیزیکی و زمینی بدل
کردهاید. اما وقتی دهقانان روی خواستهای خود
پایفشاری کردند لوتر رساله معروف رسوا و
بدنام خود را نوشت و در آن قتل عام دهقانان را
ثواب و جهادی واجب بر طبقه حاکم دانست. گرچه
به بیان گرین بلت آنان نیازی به این تبرک و
دعای خیر لوتر نداشتند اما این لعن و نفرین
دهقانان از سوی لوتر برای آنان مثمر ثمر
افتاد. میبینید که در رنسانس و عصر رفرماسیون
مذهبی هنوز "ایده" آزادی و برابری برادران
مذهبی به جهان آخرت احاله داده میشود و در
مخیله لوتر نمیگنجد که دهقان جرات شورش و
خواست زمینی کردن آزادی و برابری را طرح کند.
باید مدتی دیگر نیز سپری می شد تا در آلمان
شرایط تحقق این "ایده" فراهم می گشت.(44)
پس یک "ایده" تا زمانی که
شرایط مادی و تاریخی آن فراهم نشود از فراز
آسمانها به روی زمین خشک و سفت واقعیات فرود
نخواهد آمد. تفسیر این "ایده" نیز همان طور که
در بالا اشاره شد به قابلیتهای متفاوت تاریخی
و مادی در جوامع و اعصار مختلف وابسته است.
چگونگی
پیدایش و ظهور این ایده ها و همچنین شرایط
مادی لازم برای تحقق این "ایدهها" موضوع
دعوای ما است که میلانی به آن بهایی نمیدهد.
انتقاد دیگری که به
مدافعان نوتاریخیگری می شود این است که آنان
قهر تفسیری بر متون مورد مطالعه خود روا داشته
و تفاسیر مورد نظر خود را دلبخواهانه از متون
استنتاج میکنند. در این رابطه مثلا بد نیست
که باز اشارهای به میلانی و تفسیر دلبخواهانه
او از شعر سعدی داشته باشم.
تفسیر برابریطلبانه این
بیت از شعر سعدی در خطاب او به پادشاهی که "بر
رعیت ضعیف رحمت کن تا از دشمن
قوی زحمت نبینی" تفسیر به رایی است که تنها از
عهدهی نوتاریخیگری به روایت میلانی
برمیآید.
به شیوه نوتاریخیگری، که
بافتن قابلیت واژگونسازی و نارضایتی در متن
های "ماندگار" و مطرح کردن صدای خاموش گشته
"آن دیگری" سرکوب شده که مردم معمولی است، و
بعد نشان دادن این که "آن دیگری" و قابلیت
واژگون سازی و نارضایتیاش در چنگال قدرت
"سراسربین" اسیر و محصور است، من میتوانم
قرائت دیگری از این بیت شعر ارائه دهم و بگویم
که سعدی در واقع در حال پند دادن به پادشاه
است که با رعایای ضعیف "نابرابر" و "ناآزاد"
خود که حق گرفتن جان و مال آنان بر تو مجاز
است و هر لحظه اراده کنی میتوانی آنان را از
قید حیات محروم کنی، به انصاف رفتار کن چرا که
در آن صورت اگر امکان انتقام گیری برای این
رعایا فراهم شود از آن امتناع نخواهند کرد. به
این ترتیب سعدی به پادشاه اندرز میدهد که
قابلیت نارضایتی در تودههای مردم را کنترل
کند. به نظر من تفسیر فوق به کاربست متد
نوتاریخیگری نزدیکتر است اما همانطور که
قبلا نیز گفته شد این "تفسیر بی پایان متن"
عرصه مناقشات ایدئولوزیک است و تا چه پایه
میتوان یک متن و اثر تاریخی متعلق به
دورانهای پیشین را با نگاه امروزی قرائت کرد
خود جای تردید دارد. نه من و نه میلانی هیچ یک
نمیتوانیم ثابت کنیم که تفسیر ما از این شعر
درست است. مگر آن که ابزار تئوریک دیگری در
دست گرفته و با آن به تحقیق تجربی و تئوریک
تاریخ دوران مورد نظر پرداخته و شیوه زندگی،
شیوه تولید، شیوه زمامداری، شکل سیاسی حقوقی
جامعه، ایده های غالب در آن زمان، اشکال
مبارزات و جنبشهای اعتراضی و شورشهای مردم و
همچنین جایگاه سعدی در این میان را بررسی
کرده و به نتایجی کمابیش قابل اتکا دست یابیم.
در غیر این صورت بدون رویکرد تئوریک به تاریخ
راه هر گونه مباحثه و استدلال بر ما بسته است.
اصولا میلانی متد
نوتاریخیگری را مطابق استانداردهای آنها
بکار نمی برد. آنان در پی نقد و بررسی تاریخی
متون "ماندگار" اند تا یکپارچگی متن را بهم
زده و در بافت آن چند صدایی را نشان دهند.
ردیابی قابلیتهای واژگونسازی و نارضایتی در
متن و سرانجام نشان دادن این نکته که خود این
وازگون سازی و نارضایتی و چند صدایی دست ساز
خود "قدرت" است و در واقع زیر این چند صدایی
یا انعکاس صدای "آن دیگری" و گفتگوی "برابرها"
تک صدایی قدرت نهفته است. اما میلانی متن
"ماندگار" سعدی را به این ترتیب به کار
نمیبرد بلکه با آن به شکلی "پوزیتیو" برخورد
میکند و به دنبال افشای "قدرت" و شنیدن صدای
"نارضایتی" مردم معمولی در آن و محبوس بودن
قابلیت نارضایتی در دست قدرت نیست. قصد او
یافتن رد پای تجدد در عصر سعدی است و آن را
نیز از راه تفسیر متن به طور دلبخواهانه
مییابد.
اما پس از این اشاره به
تفسیر میلانی از سعدی به نقد دیگری میپردازم
که به جریان نوتاریخی گری ایراد میشود.
نقد دیگری که به این
جریان وارد است این است که شاید سرکوب و به
حاشیه رانده شدن پدیدهای رایج و گسترده است
که هر متنی به نوعی آن را بیان کند اما کوشش
پایان ناپذیر ما برای این که متنهایی را از
رنسانس به این سو گزین کنیم که بیان داستان
نارضایتیها یا تصویرها و منظرهای ارتجاعی
برای معاصرین باشد باز خود منجر به نوعی سرکوب
متن و بستن راههای دگرگونه تفسیر و تاویل
معنای متون میشود و نه باز کردن آنها.
انتقاد بعدی این است که
به محض این که ما نوع معینی از متن را
برمیگزینیم که باید در معرض توجه و نقد و
بررسی قرار گیرند با همین انتخاب متن به
اتوریته آنها کمک میکنیم و بقیه متون را به
حاشیه رانده و به آنها ظلم روا میداریم. چرا
که به این شکل نشان دادهایم که متنهای
معینی قدرتمند اند چون مبنای استاندارد
زیبایی شناسی و تفسیر و توصیف ما را تشکیل
میدهند (هاوثورن 1996، برانیگان 1998). این
انتقاد شامل حال میلانی نیز میشود که با ذکر
تعدادی از منابع و آثار ادبی و برجسته کردن
آنها بقیه را مورد بی مهری قرار میدهد.
برانیگان نیز در متن و
نمونه دیگری به این نکته به درستی اشاره
میکند و میگوید "اکنون مدتی است که هم
محافظهکارها و هم رادیکالها آثار شکسپیر را
تدریس کرده و به ما یاد میدهند که آنها را
چگونه قرائت کنیم. آنها به این شکل صنعتی
پولساز و قدرتمند بنا کرده و هزاران شغل در پس
پشت هیئت مرده شکسپیر تعبیه کردهاند. اما
همین اقدام باز صداهای به حاشیه رانده و سرکوب
شده را مورد بی مهری قرار داده است.
نویسندگانی که نکته و داستانهای مهمی برای
نقل کردن دارند اما به دلایلی دارای اتوریته
لازم فرهنگی و ادبی نشدهاند و در نتیجه توجه
انتقادی لازم نیز به آنها نمیشود... نتیجه
این می شود که خود نوتاریخی گری ها نه تنها با
اتوریته مبارزه نمیکنند که آن را به نوعی
تقویت میکنند (1996،116).
قدرت و نوتاریخیگری
در اینجا منتقدان
نوتاریخی گری با بدبینی از آنها سئوال
میکنند که پراتیک انتقادی نزد نوتاریخیگری
پس چه معنایی دارد وقتی که به ثبت و ضبط ذات
همه جا حاضر و نفوذپذیر قدرت پرداخته و
بیهودگی مقاومت را فاش میکند، مقاومت چه سودی
دارد وقتی که حبس شدگی ناگزیر ما را در درون
محدویتهای زبانی و ایدئولوژیک فاش میدارد؟
در این رابطه خوب است که
به "توصیفهای پرقوام" گرین بلت در حکایت
گلولههای نامریی در کتاب
Shakespearean
Negotiations (45)
ارجاع دهم زمانی که گزارش تاریخی توماس
هاریوت(46) مستعمرهچی انگلیسی(47)از سرخ
پوستان آلگونکیان(48) را توصیف و بررسی
میکند. هاریوت در گزارش خود در باره بیماری
مرگزایی مینویسد که با ورود انگلیسیها در
آن منطقه شیوع پیدا کرده و به علل رواج بیماری
و آمار بالای مرگ و میر بین بومیان از دیدگاه
خود آنها و از دید انگلیسیان میپردازد.
هاریوت مینویسد همین که
انگلیسیان پایشان به آنجا رسید مرگ و میر
نامنتظره و وحشتناکی بین بومیان شروع شد و از
آنجا که مرگ برای انگلیسیها و بومیان هر دو
امری اخلاقی بود انگلیسیان این طور تصور
میکردند که چون بومیان در خفا علیه آنان
مشغول توطئه هستند خدا نیز آنها را مجازات
کرده و به این ترتیب به قوم برگزیده خود یاری
میرساند. با آن که به نظر گرین بلت این مورخ
و یادداشت نویس هم به این امر باور دارد که
انگلیسیان قوم برگزیده خدا هستند؛ اما آنچه
به نظر او جالب است این است که هاریوت به نظر
خود سرخپوستان نیز علاقمند است. و به این
خاطر به کاهنان آنها نزدیک میشود تا از نظر
خود آنان مطلع گردد و از این طریق متوجه
میشود که سرخپوستان میان بدبختی خود و حضور
این بیگانگان پیوند برقرار میکنند و از این
که این خارجیان خود نمیمیرند ولی با ورودشان
آنان را به کام مرگ میفرستند دچار شگفتی
شدهاند و نمیدانند که آیا آنها از جنس خدا
اند یا واقعا انسانهایی نظیر خود بومیان. و
از آنجا که بین این خارجیان هیچ زنی نبود
سرخپوستان تصور میکردند که که آنها از شکم
زنی زاده نشدهاند پس باید از روح مردگان
باشند که به قصد به هلاکت رساندن بومیان
بازگشتهاند. برخی دیگر نظر مستعمرهچیان را
پذیرفتند که این کار باید کار خدا باشد که
اراده خود را از طریق آنان تحقق میبخشد و
مذهب آنان را پذیرفتند. گرین بلت میگوید که
وقتی این گزارش را میخوانیم میبینیم که این
مورخ روایات رقیب را نیز ذکر کرده و چنین
تصوری به دست میدهد که گویا میل از بین بردن
و بیرون راندن "آن دیگری" جایش را به به یک
گفتگو میان برابرها داده است. اما واقعیت
شاید این باشد که قدرت حتی در وضعیت استعماری
خود نیز باز یک کیفیت یکپارچه نیست و شاید یکی
از کارکردهایش به موادی برخورد کرده یا
چیزهایی را ضبط کند که بتواند کارکرد دیگری را
در آن تهدید کند. یعنی این که قدرت به خاطر
چالاکی، انعطاف، نرمش، هوشیاری و گوش به زنگ
بودنش است که کامیاب میشود. چرا که قدرت بخشا
خود را در ارتباط با این خطرات تعریف میکند.
قدرت انگلیس در ویرجینیای اول (کولونی) وابسته
به ضبط و ثبت و حتی تولید منظرهای مغشوش کننده
و ناراحت کننده است. از این نوشتهها معلوم
میشود که چرا ضبط صداهای بیگانه و حفظ آنها
در متن هاریوت آورده میشود "چون این بخشی
از پروسهای است که توسط آن فرهنگ سرخپوستان
به مثابه یک فرهنگ تکوین مییابد و در نتیجه
برای مطالعه، تنظیم، تصحیح و تحول آماده
میشود" (:371988).
گرین بلت میافزاید که پس
بی ثباتی که به علت وجود صداهای دیگر در متن
هست در واقع خودش توسط قدرت ایجاد شده است که
در نهایت امکان چند صدایی را نفی میکند. در
پایان علت این امر (ثبت صداهای دیگر در متن)
این طور ذکر میشود که "یعنی ارزشهای ما
آن قدر نیرومند است که تقریبا بی هیچ زحمتی
نیروهای بیگانه را در بر میگیرد...واژگونی
هست هیچ پایانی برای واژگونی متصور نیست اما
نه برای ما"
1988:39)).
در اینجا نیز، مطابق تفسیر
گرین بلت، ما با یک دور باطل گردش حوادث روبرو
هستیم. قدرت خود حرکات و قابلیتهای
واژگونسازی را خلق کرده و بعد آن را در خود
جذب میکند. در این حالت به نظر لی
پاترسون(49) دانش و شناخت ما از گذشته به
گمانهزنی حول طرحها و عملیات قدرت در متونی
از هر دست و دیدن همه متون مانند چیزی مشکوک و
مورد سوء ظن تقلیل مییابد که در حوزه
مانورهای ایدئولوژیک قرار دارند. در آن صورت
تاریخ میتواند همچون امری توطئهگرانه به
نظر بیاید و نو تاریخیگری حتی تلاش نمیکند
که منبع توطئه و یا توطئهگران را بیابد.
نتیجه این میشود که همه اسناد و مدارک همه
حوادث تاریخی به طور ناگزیری از نظر آنها
همدست قدرت هستند.
وقتی مدافعان نو
تاریخیگری اصرار میورزند که شکسپیر حربهای
در دست حکومت الیزابت بوده برای تقویت حکومت
یا برای توجیه خشونت دهشتناک استعماری، به نظر
میرسد که آنها پاسخ مناسبی به اومانیستها
ارائه میدهند که گویا شکسپیر در برابر هر
گونه کثافت و خونریزی در سیاست و امپریالیسم
مصون است و از آنها مستقل است. اما وقتی همین
متدولوژی به بیان هاوثورن حرفی برای گفتن در
برابر کسانی ندارد که وجود هلوکاست را با توسل
به همین متد انکار کرده و هلوکاست را یک
افسانه قدرتمند میدانند کار به آنجا میکشد
که هایدن وایت(50) آن را "سفسطه متنمندی"
نو تاریخیگری مینامد (بر گرفته از برانیگان
( 1998: 76 .
لی پاترسون در رابطه با
برخورد فوکویی به قدرت که مدافعان نو
تاریخیگری آن را از او اقتباس کردهاند
میگوید که این رویکرد "منجر به
سیاستزدایی از قدرت میشود. چرا که با زیر
سئوال بردن تاثیر و کارآیی عمل سیاسی محلی و
موضعی و وقتی همه زندگی همواره از همان آغاز
کار درون ساختارهای سلطه و فرودستی حک شده و
توسط قدرت از قبل تعیین شده...و با معطوف کردن
نگاهشان نه به واژگونی و عناصر سرکوب شده
بلکه به قدرت و ساختارهای سلطه و فرادستی و
اساسا بدون نقد آنها...کار بدانجا می کشد که
قدرت در همه
جا حضورش به چشم میخورد... چون تنها چیزی است
که مدافعان
نو تاریخیگری به آن مینگرند. و این نوعی
نارضایتی خاموش و ساکت به وجود میآورد. گرین
بلت و دیگران به دنبال نمایندگان، مخالفان و
فرهنگهای واقعا ناراضی نیستند پس آنها را نه
پیدا میکنند و نه میبینند"
(1996:96).
پاترسون آنها را مسئول بی حسی و کرخ گشتگی
سیاسی میداند.
واقعیت آن است که برخورد
زیبایی شناسانه و تفسیرهای مداربسته مدافعان
نوتاریخی گری در نهایت میتواند نوعی عقب
نشینی از حوزه تفسیر تاریخی (که لزوما نتایج
سیاسی دارد) به حوزه زیبایی شناسی متن تلقی
گردد.
همانطور که قبلا نیز در
رابطه با پست مدرنها اشاره شد، از
دستاوردهای نوتاریخی گری (و البته ماتریالیسم
فرهنگی) یکی این است که "آن دیگری" طرد شده
و به حاشیه رانده شده و مقوله "درونی" و
"بیرونی" در جامعه موجود را طرح کردهاند.
مثلا تصویر زنان، همجنسگرایان، استعمار شدگان
و مطرودین اجتماعی به میان آمده است و به
فقدان آن نزد تفاسیر محافظهکارانه اشاره
کردهاند. اما همانطور که قبلا نیز گفتم اگر
سیاست شالودهشکنی و ایجاد هویتهای متعدد با
نوعی جهانشمولی انسانی و ایجاد هویت مشترک
همراه نباشد جز یک سحنآرایی صرف و ایجاد شقه
شقه شدن هویتی بیشتر به چه کاری میآید؟
اگر قدرت در همه جا هست و
حتی در کوچکترین عمل ما نیز وجود دارد و از
قبل نیز هر گونه مقاومتی را خنثی میکند و اگر
دستیابی "آن دیگری" به قدرت نیز باز به سیاست
حذف و سرکوب بیرونی و درونی سوژهها منجر
میشود در آنصورت کسب قدرت سیاسی از سوی "آن
دیگری" چه ثمری دارد آیا این امر چیزی جز یک
تکرار مکرر بیحاصل است؟ وانگهی کدام یک از
"آن دیگری"ها میتوانند قدرت را تصاحب کنند
وقتی ما با یک توده بی شکل و نرم تن مواجهیم
که هیچ هویت مشترک و هیچ خواست یکسانی ندارد و
به هیچ نقطه معینی برای تغییر اشاره نمیکند؟
ما با انواع "آن دیگری"های حذف شده مواجهیم
که فقط خواهان "درونی" شدن و جای گرفتن در
نظم موجود اند و خواهان چالش "قدرت" نیستند.
تازه کدام قدرت؟ وقتی قدرت از همه سو جاری است
و مرکزی ندارد چگونه میتوان آن را شناسایی و
فلج کرد؟ "آن دیگری"های متنوع نیز شباهتهایی
با "قدرت" پست مدرنیستی و نوتاریخیگری بی شکل
و بی شمایل و بی مکان و بی زمان دارند. ما با
"انبوه خلقی" مواجه هستیم که هزار سر دارد و
هزار سرش به یک نمیارزد. چرا که هزار سری است
که مانند خود قدرت پست مدرنی به هر سو روان
است و به هر سو روی میآورد و منطق خاص و هدف
معینی نیز ندارد. مشکل دیگر نوتاریخیگری با
"آن دیگری" و "بیرونی" بودن آن است که آن را
به شکلی غیردیالکتیکی و غیر تاریخی بررسی
میکند. نوتاریخیگری ما را وا میدارد که به
جای مفهوم "ذات" و "پدیدار"، طبقات متخاصم، و
شیوه تولیدی که ما را قادر به شناسایی ویژگی
های "قدرت" و شاخصه های اقتصادی سیاسی و
ایدئولوژیک آن میکند به مقولات ناثابت و
ناپایدار "درونی" و "بیرونی" توجه کنیم. در
حالی که بالا توضیح داده شد که درونی و بیرونی
بودن گروههای جمعیتی مختلف در سرمایهداری
"ذات" سرمایهداری نیست و با توجه به تحولات
تاریخی برخی از این گروههای "بیرونی" به
بخشهای "درونی" سیستم تبدیل شدهاند اما
تغییری اساسی در وضعیت اجتماعی و منافع متناقض
داده نشده است. بحث من در اینجا این نیست که
نباید برای بهبود وضع گروههای "بیرونی" تلاش
کرد(51) بلکه بحث این است که آیا با تمسک به
چنین تمهیداتی ما هرگز قادر به فرارویی از وضع
موجود و به چالش گرفتن "قدرت" خواهیم شد که در
اصلیترین شکل خود همان قدرت و نظم سرمایه و
نهادهای ملی و فراملیتی آن هست ؟
در قسمت زیر که قسمت آخر
بحث است سعی میکنم به بررسی برخی از ادعاهای
میلانی در رابطه با چپ ایران بپردازم و البته
به مقوله روشنفکری تعریف شده از سوی او که
چارچوب معین تئوریک نیز ندارد اشاره زیادی
نخواهد شد چرا که باید در مطلبی جداگانه به
ارائه یک چارچوب مفهومی مثبت از روشنفکر همت
گمارد. همانطور که کاربست این متد بر موضوعی
مهم مانند گذار ایران از دوران پیشا
سرمایهداری به سرمایهداری نیز باید به جای
خود بحث و نقد گردد . اما در اینجا سعی میکنم
برخی از انتقاداتی را به طور کوتاه بحث کنم که
به نظر من بر آرای میلانی (و کاربست متد
نوتاریخیگری) در پیوند با چپ ایران از سوی او
وارد است.
چپ ایران و فرهنگ هژمونیک
گرین بلت در مقدمهی کتاب
"یادگیری ناسزاگویی" (
Learning to Curse)
در باره تاثیر درسنامههای ویلیامز بر خود
میگوید و به این نکته اشاره میکند که شنیدن
جملات ویلیامز در باره ضرورت طرح پرسشهایی از
این دست که "چه کسانی دسترسی به ماشین چاپ
را کنترل میکنند، چه کسانی صاحب زمینها و
کارخانهها هستند، صدای چه کسانی در متون ادبی
نمایندگی شده و صداهای چه کسانی سرکوب میشود
کدام استراتژیهای اجتماعی در پس پشت تفسیرهای
زیباییشناسانه متنها دنبال میشود" (:21990)
و وارد کردن این پرسشها به تفسیر متن چه حس
شگفتزدگی و شعفی در او بیدار کرده و او افسوس
میخورد که در دوران تحصیلاتش در آمریکا چنین
تجاربی نداشته است.
بگذریم که گرین بلت بعدها
درسنامههای استاد را فراموش کرده و معنای در
هم تنیده "قدرت"، "طبقه" و "مالکیت" به معنای
مورد نظر ویلیامز را به کار نمیگیرد، اما ذکر
آن در مقدمه کتاب فوق خود نشانگر اذعان ضمنی
او به اهمیت نکات مورد نظر ویلیامز می باشد.
اشاره به این مفاهیم نزد میلانی نایاب است و
تحلیل های او از تاریخ ایران که شامل چپ ایران
نیز می گردد عاری از اشاراتی به خصلت و نوع
"قدرت" حاکمه و نقش آن در شکل گیری نوع
"مقاومت" و نوع "مخالفان" می باشد که در ادامه
بدان بیشتر پرداخته خواهد شد. زمانی که گرین
بلت در ارتباط با "ظهور طبقه مالک بورژوا در
اثر نبرد با انبوه هزار سر خلق"(52)می نویسد و
یا وقتی که با تفسیر فوقالعاده ادبی،
اسرارآمیز، مبهم، زیبا و بدبینانه اش از بنای
یادبود کشتار دهقانان در طی جنگ دهقانی آلمان
در سالهای 25-1524 سخن می گوید که به دستور
شاهزادگان و نجبای آلمانی بر پا داشته شده
است، از به اصطلاح متد "توصیف پرقوام" بهره می
گیرد. اما توصیفات او کیفییت دیگری از هنر
"توصیف پرقوام" و ردیابی قدرت و محصور شدگی
مقاومت در چنگال قدرت را در برابر دیدگان ما
به نمایش میگذارد که با کیفیت "توصیف
پرقوام" میلانی قابل مقایسه نیست. اگر گرین
بلت و گرایش نوتاریخیگری با تمام ضعفها و
اشکالاتی که در بالا برشمرده شد دست کم موضوع
"قدرت" را در دستور کار انتقادی و
طعنهزنیهای خود میگذارند نو تاریخی گری
دستساز ایرانی به جای آن تقدیس "قدرت" و
تقبیح کسانی را که در برابر آن ایستادهاند در
دستور کار خود گذارده است و اگر این همانطور
که در آغاز مطلب با ذکر نقل قولی از مارکس
بدان اشاره کردهام تحریف متد نیست من
نمیدانم نام آن را چه باید گذاشت.
اگر به این روال که میلانی
میگوید پیش برویم 50 سال دیگر که " بر
اساس قضاوتهای زودگذر سیاسی دیگر قضاوت نشود"
به قدرتمندان خودکامه و مستبد تاریخ ایران که
نسل های پیاپی روشنفکران و آزادی خواهان
ایرانی را به دار و درفش کشیدند جایزهها و
مدالهای افتخار تعلق خواهد گرفت. نه تنها به
هویدا که احتمالا به خود شاه نیز جوایزی تعلق
خواهد گرفت و در تاریخ روشنفکری ایران که نام
آریان پور به عنوان یک زیر نویس آورده میشود
نام میلانی و دیگرانی که تمجیدشان را گفته به
عنوان رو نویس تاریخ ایران میآید که "حرف
بدیعی برای گفتن داشتهاند". به این معنا 50
سال دیگر در دنیای "پست مدرن" ایران مرز بین
"انسان مترقی" ، "انسان تحولخواه" و "انسان
روشن اندیش" از سویی و "انسان مرتجع"، "انسان
عافیتطلب" و "انسان مماشاتجو" از سوی دیگر
محو میشود.(53) چه کسی میتواند بگوید که
مقاومت آریانپور در برابر قدرت مستبدانه حاکم
بهتر بوده است یا دست بوسی شاه از سوی هویدا؟
چه کسی میتواند بگوید که مقاومت نسلهای
پیاپی و متعددی از آزادی خواهان و چپهای
ایرانی در برابر دستگاه قدرت خودکامه و
سرکوبگر ایرانی عادلانه بجا و قابل ستایش است
و مماشات طلبی، عافیت جویی، نرم تنی سیاسی و
جان به در بردن اقشاری که همواره خواهان "صعود
طبقاتی" و بالا رفتن از نردبان خشونت بار ترقی
اجتماعی و سیاسی در ایران و "درونی شدن" در
دستگاه قدرت به هر قیمتی بودهاند پسندیده و
قابل ارج نیست؟ برای همین است که هاوثورن
میگوید که از نسبیتگرایی پست مدرنیستی
لیوتار تا انکار جنایات نازیسم راه درازی
نیست. با نسبیتگرایی افراطی در معرفت شناسی
در تاریخ کار به جایی میرسد که "مثلا کسی
مانند بودریار جنگ خلیج را انکار میکند"
(:211996).
یا هیروشیما و ناکازاکی واقعا چه بودند؟ شاید
50 سال دیگر کسانی که بمب بر سر مردمان این دو
شهر ریختند به عنوان قهرمان هلهله شوند. یا
همین جنگی که در همسایگی کشور ما به شنیعترین
و مصیبت بارترین شکلی در جریان است آیا کسی
میتواند جرات بررسی آن را به خود داده و نظری
قطعی در این باره ارائه کند؟ ما به بیان دیگر
شاهد از سرگیری جنگ قدیمی ماتریالیستها
(رئالیستها) و ایدهآلیستها این بار در شکلی
متفاوت و واضحتر از همیشه هستیم. در حالی که
پیشتر این بحث مطرح بود که چقدر با اتکا به
عقل و اگاهی و شعور میتوان واقعیت را مورد
شناسایی قرار داد در شرایط کنون اما مد جدید
ایدهآلیستی میگوید که متنها تا چه پایه
میتوانند این کار را انجام دهند.
من یک بار دیگر نقل قول
گرین بلت از ویلیامز را ذکر میکنم برای آن که
بگویم پرسش طرح شده از سوی ویلیامز تا چه پایه
برای بک بحث جدی در باره بررسی تاریخ، ادبیات
و چپ ایران ضرورت دارد. ویلیامز همانطور که
دیدیم میگوید پرسش مربوط به این که "چه
کسی دسترسی به ماشین چاپ را کنترل میکند، چه
کسانی صاحب زمینها و کارخانجات هستند، صدای
چه کسانی در متون ادبی نمایندگی شده و صداهای
چه کسانی سرکوب میشود کدام استراتژیهای
اجتماعی در پس پشت تفاسیر زیبایی شناسانه متون
دنبال میشود" بسیار حائز اهمیت بوده و
باید به درون تفسیر متن بازگردانده شود. مراد
از ذکر این نقل قول آن است که بگویم میلانی
انتقادش از چپ و بررسی تاریخ را به طور کلی
وارونه شروع کرده است. مطابق این گفته او
بایستی در ابتدای امر به بررسی این نکته
بپردازد که در دوره مورد نظر او چه کسانی
(کدام گروههای اجتماعی کدام طبقه اجتماعی)
دسترسی به چاپ و نشر ادبیات را کنترل
میکردند. کدامین گروههای اجتماعی صاحب زمین
و کارخانه و به طور کلی "ابزار تولید مادی"
بوده و در نتیجه از قدرت "تولید فکری معنوی"
برخوردار بوده (54) و قدرت مادی حذف صداهای
دیگر را داشته اند. چه کسانی و کدام گروههای
اجتماعی تصمیم میگرفتند کدام متون ادبی و
داستانی "ماندگار" در سیستم تحصیلی ایران در
لابلای متون اجباری گنجانده شود تا به هدف
ایجاد دولت- ملت یکسان یک زبان و یک هویت
(برای تکوین اقتصاد مدرن ملی، بورژوازی و
نیروی کار مناسب) کمک شود. حتی اگر این مسایل
نیز مورد بررسی قرار نمیگیرد مطابق متد
نوتاریخیگری او می توانست این بخش از ادبیات
را- که قدرت مسلط به عنوان ادبیات "ماندگار"
بر موسسات آموزشی تحمیل میکند - برای بررسی و
نقد خود برگزیده و در لابلای خطوط متن، پژواک
صدای قدرت در گذشته و خاموش شده اعصار پیشین
را در دوران معاصر بازتاب دهد و امکانات و
قابلیتهای واژگونی، نارضایتی، و مقاومت از
سوی به حاشیه راندهشدگان و سرکوبشدگان آن
اعصار را انعکاس دهد و البته سپس نیز نشان دهد
که این صدای نارضایتی در دست قدرت سراسر بین و
جاودانی اسیر بوده است. اما میلانی این همه را
عمدا به کناری مینهد(55) و اتفاقا ادبیات
مخالفان که در مقابل "قدرت" (شاه) صداهای
ناراضی و منتقد بودند را هدف گرفته است. اگر
با توجه به همه آن چه که در قسمتهای فوق در
باره متد نوتاریخیگری و استراتژی آن گفته شده
این کاربست متد از سوی میلانی تحریف متد نیست
پس چیست؟(56)
باز با رجوع به همان جملات
مشهور ویلیامز در بالا که گرین بلت نیز آنان
را ذکرکرده است میتوان چنین نتیجه گرفت که پس
وقتی گروه یا گروههایی خاص صاحب زمین و
کارخانهها بوده و دسترسی به ماشین چاپ را
کنترل میکنند و مخالفان خود را شدیدا مورد
سرکوب قرار می دهند در این صورت اقشار و
گروهها یا به بیان مارکسیستی آن طبقاتی نیز
وجود دارند که این زمینها و کارخانهها و
ماشین چاپ از ایشان دریغ شده و "قدرت" آنها
را به حاشیه میراند تا از دسترسی آنان به این
ابزار مادی برای نیرومند کردن خود و ابراز
وجود در منازعات طبقاتی یا سیاسی و ادعای حق و
حقوق پایمال شده خود محروم باشند و باز از
آنجا که این گروههای انسانی یا طبقات به
بیان گرین بلت دارای "ایجنسی" هستند و امکان
شورش و نافرمانی دارند پس وارد میدان مبارزه
میشوند تا ادعای حق کنند. و باز از آنجا که
این طبقات در تولید مادی جامعه دخالت مستقیم
دارند پس قادر به تولید فرهنگی و ایدئولوژیک
نیز هستند. و باز مطابق تقسیم کار رایج در
جامعه سرمایهداری، و همانطور که طبقات حاکم
"اینتلیجنسیا" یا روشنفکرانی برای خود دارند
که محصولات ذهنی و معنوی برای آنها تولید
میکنند تا جهان را برای خود آنها و دیگر
طبقات توضیح داده و قابل فهم کنند طبقات دیگر
نیز از خود دارای نمایندگان فکری بوده و در
حد بضاعت تاریخی و رشد سازمانی خود روشنفکران
ارگانیک خویش را پرورش میدهند تا جهان را به
شکلی متفاوت از آن چه که فرآوردههای ذهنی
طبقات مسلط بازگو می کنند برای ایشان توضیح
دهند و ریشه ستمی را که بر ایشان میرود بررسی
کنند. به این معنا قابل درک خواهد بود اگر
بگوییم که پس فقط زمین ها و کارخانجات نیست که
مورد مناقشه و موضوع منازعه طبقاتی است
ادبیات نیز در این راستا تابع مکانیسمهای
مبارزه طبقاتی است(57) و هر گروهی به نمایندگی
از طبقه یا طبقات و اقشار معین اجتماعی سعی
میکند که صدای خود را انعکاس داده و پیام خود
را به گوش جامعه برساند. صمد بهرنگی، علی اشرف
درویشیان، محمود دولتآبادی، احمد محمود، احمد
شاملو و دیگران سعی میکردند جهان ستم دیدگان
آن جامعه را که پدرانشان آنقدر مکنت و ثروت
نداشتند تا در سن 15 سالگی راهی امریکایشان
سازند برای آنها توضیح داده و مسائل زندگی
شان را در ادبیات "کارگری" و "خلقی" منعکس
سازند. زمانی که هتاو داستان علی اشرف
درویشیان که به بیان میلانی "از لحاظ ساده
کاری شگفتانگیز" است(58) از سوی دخترکان
طبقات تحتانی جامعه مورد مطالعه قرار میگرفت
همان احساس میلانی به آنان دست نمیداد بلکه
"سادگی شگفت انگیز" خطوط و داستان در ذهن
آنان علامت سوالهایی طرح میکرد که چگونه
ممکن است دختر 9 سالهای را به چنین شکل
فجیعی شوهر داده و او را بی میل درونی خود
به ازدواج پسر نوجوانی درآورده و سپس با
واداشتن آنان به برپایی شب زفاف زودرس موجب
مرگ دخترک بینوا از شدت خونریزی شد. با این
داستان نویسی بسیار ساده سنت های کهنه و
خطرناک آن جامعه نیز نقد شده و پیام های
فرهنگی به زبانی بسیار ساده به مردمان آن
جامعه القا می شد. به این معنا روشنفکران و
نویسندگان چپ علاوه بر نقد قدرت خودکامه حاکم
که اصراری نداشت تا سطح فرهنگی توده های مردم
ارتقاء یابد، سنن عقب مانده و پوسیده اجتماعی
را نیز مورد انتقاد قرار قرار داده و در واقع
توده های مردم را آموزش می دادند. زمانی که
کتاب ماهی سیاه کوچولو اثر صمد بهرنگی
یا پسرک لبوفروش او "به رغم بضاعت اندک
کارهای ادبیاش و به رغم بضاعت اندک کارهای
فکریاش"(59)از سوی کودکان طبقه بی چیز این
جامعه خوانده میشد، سرکشی، مقاومت و عصیان
ماه سیاه کوچولو در نگاه و ذهن آنان
چیزی شگفتی آور ، جالب و هیجانانگیز بود.
شاید به نظر میلانی نوشتههای صمد را باید در
سطل زباله افکند، شاید از نظر او این متون به
لحاظ ادبی و زیبایی شناسی متون قابل تحسینی
نباشند یا شاید "حرف جدیدی برای گفتن نداشته
باشند". اما برای فرزندان طبقات محروم آن
جامعه که از "شکسپیر" هنوز چیزی نشنیده بودند
قصههای این نویسندگان "بومی" همچون سرزمینی
ناشناخته و جذاب بود. ما بر بالهای قصه های
صمد سوار شده و به سرزمینهای دوردست پرواز
میکردیم. همانطور که داستان زندگی ماکسیم
گورکی و نقل داستان دانشکدههای من از
سوی او شاید برای میلانی جذابیتی نداشته باشد
اما برای ما از هر کتاب دیگری جذابتر بود چرا
که بیان زندگی خود ما بود که به شکل کتابی
تنظیم گشته و مقابل چشمان کنجکاو ما همچون
کلاف بهم پیوسته حکایتی اسرارآمیز گشوده می
گشت و روحیه انزوای ناگزیری را که "قدرت" به
زیر دستانش در اثر مکانیسم "سراسربینی" اش
منتقل میکند در ما از بین میبرد و درک
میکردیم که تنها ما نیستیم که رنج میبریم
بلکه ظاهرا با سرنوشتی جهانی- طبقاتی مواجهیم
که برای آن باید فکری جهانی- طبقاتی کرد. بدین
ترتیب همان روحیهای که حالا میلانی قصد ترویج
آن را دارد و به جوانان ایرانی توصیه میکند
که رویکرد ملی و بینالمللی را با هم رشد دهند
چپ ایران با همان قد و قامت تاریخی خود که
میلانی آن را مانند کوتولهای معیوب و کند ذهن
توصیف کرده آن را در ما رشد می داد. از سویی،
نویسندگان وطنی را میخواندیم و از سویی با
ادبیات جهانی روسیه چین امریکا انگلیس فرانسه
و ایتالیا اشنا میشدیم و روحیه همبستگی بین
المللی در ما شکل میگرفت.
گر چه میتوان در باب
زیبایی شناسی متن نویسندگان یاد شده و موضوعات
طرح شده از سوی ایشان به بحث و منازعه پرداخته
و یا آنان را نقد کرد اما آن چه منظور من است
این است که به بیان ایگلتون مسئله بزرگی و
عظمت یک اثر نمیتواند به طور علمی حل و فصل
شود چون اساسا موضوعی ایدئولوژیک است.(60)
ارزش ادبی متون ربطی به این ندارد که اینها
لزوما "کارهای بزرگی" بوده اند. مثلا آنطور
که نقد اومانیستی سعی کرده برخی از آثار را
اساسا "متون ماندگار" نشان دهد. چون بزرگی و
ماندگاری آنها چیزی آبژکتیو بوده و شامل همه
زمانها و مکانها میشود. پس روشن است که حتی
زیبایی شناسی و بزرگی و عظمت متن نیز موضوع
دعوا در ادبیات است.
بدین ترتیب میبینیم با
این که میلانی در تئوری معرفت شناسی به
نسبیتگرایی افراطی قائل است اما در تئوری
ادبی ناگهان مطلقگرا میشود. او محکی عینی
دارد که مطابق آن ادبیات معاصر را یک به یک
نمره میدهد. از منظر امروز به ادبیات چپ در
30/40 سال گذشته ایران مینگرد و آنها را یک
به یک مردود اعلام میکند. با آن که متن
میتواند به قول هاوثورن مستقل از زمان و مکان
بوده و دچار نوعی بیگانه شدگی شود و 50 سال یا
هزار سال بعد از دوران ظهور و تولید خود نیز
خوانده شود اما به هر حال برای شرایط معینی و
در شرایط معینی به نگارش درآمده است و
بیشترین معنا را در آن بستر و زمینه افاده
میکند. پس بهتر است که قرائت متن و قضاوت
کیفیت هنری و ادبی آن و "حرفهای بدیع" آن همه
در بستر ظهور و تولید آن بررسی شود. اینجا
است که میبینیم میلانی تاریخی کردن متن را
فراموش کرده و فقط به صدور احکام ارزشی و
داوریهای غیر مستدل اکتفا میکند.
اما وقتی همه این چیزها
گفته شد باید به بیان ویلیامز افزود که ادبیات
اشاره میکند اما نمیداند.
ادبیات ما را وامیدارد که ببینیم، حس کنیم،
دریابیم ولی به ندرت میتواند مکانیسمهای
علیتی را برای ما توضیح دهد. این تفاوت گفتمان
ایدئولوژیک (که روی تجربه و حس کردن بنا
میشود) و گفتمان علمی است. آری برای پایگیری
یک جنبش قدرتمند فکری اجتماعی سیاسی در یک
جامعه فقط ادبیات کافی نیست به بیان رابرت
پاول رش(61) جنبش طبقه کارگر از ترکیب دو چیز
تشکیل میشود یکی تجربه استثمار و دیگری تئوری
استثمار و این دو با هم یکسان نیستند. طبقه
کارگر استثمار را خود به خود حس میکند و
ادبیات نیز با اشارات خود آن را منعکس میکنند
اما از راه تئوریهای منسجم و اصولی مارکسیستی
است که طبقه کارگر مکانیسمهای عمل استثمار و
انواع مکانیسم های ستم و سرکوب را فرا
میگیرد. در این حوزه چپ ایران دارای ضعفهای
نظری و عدم تنوع نحلههای گوناگون تئوریک بوده
است و ضربات بیشماری را نیز از همین زاویه
دریافت داشته است. اما آیا این ضعف نیز نباید
در رابطه با تاریخ این چپ که همان تاریخ معاصر
است بررسی شود؟ البته میلانی باید بهتر از من
بداند که آن کسانی که دسترسی به ماشین چاپ و
حتی میل به مطالعه را کنترل میکردند اجازه
ورود و چاپ انواع و اقسام کتب مختلف و نشر و
آموزش و مطالعه آنها را نمیدادند. شاید
باورکردنی نباشد که کتاب
پسرک لبو فروش
صمد بهرنگی
با آن همه "بضاعت
اندک فکری و هنری" اش در دوره شاه اجازه چاپ
نداشت. چپ چگونه می توانست در فقدان دسترسی
به منابع علمی و متون تئوریک و مطالعه تجارب
و دستاوردهای دیگر جنبش های اجتماعی رادیکال
در جهان به قول میلانی "کم بضاعت" نباشد؟ از
طرف دیگر آیا بورژوازی ایران یا روشنفکران و
نخبگان آن خود محصولات نبوغآمیز ارائه
کردهاند که چپ فاقد آن بوده باشد؟ البته
کاندیداهای میلانی که نامشان را در مصاحبه خود
ذکر کرده است چنان کارهای بکر و دست اول ارائه
دادهاند که به راستی آثار چپها در مقام
مقایسه با آنها قرار نمیگیرد.
آیا میتوان همین امروز
به میلانی ایراد گرفت که چرا به نسخه ایرانی
گرین بلت یا رورتی تبدیل نشده است؟ آیا میلانی
در حد بضاعت فکری و توانایی شخصی و امکانات
تاریخی خود (با آن که امکانات بورژوازی ایران
و بورژوازی جهانی را در اختیار داشته و در
نتیجه دارای امکانات وسیع مالی و فکری بوده
است) آثاری آفریده است که اندیشمندان دیگری از
طبقه او بتوانند روی شانههای او ایستاده و
تولیدات فکری بهتری ارائه کنند. او آنقدر دچار
ذوق زدگی و یافتن موضوعی مناسب برای بررسی به
شیوه "نوتاریخیگری" است که کتابی را به فردی
اختصاص داده است که حتی کسی مانند رحیمی که
ضدیت او با چپ امری شناخته شده است به طعنه از
آن به عنوان "کدام معما" یاد میکند، امری که
مایه تعجب آقای میلانی شده است.
از این رو میلانی چگونه
انتظار دارد با توجه به تاریخ و شرایط اجتماعی
سیاسی فرهنگی ایران گرامشی یا مارکس در ایران
ظهور کند، نظیر این که دانشمندان علوم طبیعی و
اجتماعی نیز در ایران تئوریهای علمی خود را
رشد ندادند بلکه در کشورهای پیشرفته تری امکان
بروز خلاقیتهای خود را یافتند. اگر باب
مراودات فکری و داد و ستد ذهنی و تئوریک با
جهان اطراف برای روشنفکران ایرانی مسدود
نمیبود و سرکوب چپ در این جامعه چنین ابعاد
فاجعهآمیزی به خود نمیگرفت، شاید به قول
آلتوسر ما نیز با یک "وضع استثنایی" و یک
امکان جهش رو به رو میشدیم نظیر شرایطی که
برای روشنفکران روسیه فراهم شد.(62)
ظهور چپ ایران از سویی با
ظهور طبقه کارگر در ایران و رشد و تعمیق روابط
سرمایهداری(63) در کشور و از سوی دیگر همزمان
با ظهور جنبشهای سوسیالیستی بینالمللی
متقارن شد که مرکز آن در همسایگی ما کشور
شوروی قرار داشت. به علت رشد ضعیف و بطئی
سرمایهداری ایران ، عدم وجود یک دولت ملی
نیرومند بورژوا نظیر آنچه در کشورهای اروپایی
وجود داشت ، عدم پایگیری یک طبقه خودآگاه
سرمایهدار و اقشار بورژوا و نمایندگان آن (که
فقدان آنها میتواند به نوعی شرایط استثنایی
برای ظهور چپ نیرومند در ایران تلقی گردد) و
همچنین به یمن زحمات بی شائبه کادرها و
هواداران چپ و شرایط ویژه بین المللی در شرایط
معینی ما شاهد پایگیری هژمونی
فرهنگی/ایدئولوژیک چپ بودیم که می توانست بدون
وجود رقیب روشنفکر بورژوا فرهنگ ویژه
آوانگاردیستی را در ایران (با کیفیتهای ویژه
این مرز و بوم) ترویج دهد. به طور کلی بافت
ناموزون جامعه در ایجاد چنین وضعی به سهم خود
بسیار موثر بوده است. به این معنا چپ در شرایط
گسستها و برآمدهای سیاسی در کشور قادر به
ایجاد یک فرهنگ محدود اما هژمونیک در میان بخش
وسیعی از روشنفکران و تحصیل کردگان و همچنین
در میان بخشهایی از طبقه کارگر میگشت و
نسلهایی از انقلابیون و ترقیخواهان و
عدالتطلبان را در آن جامعه به یمن ادبیات "کم
بضاعتاش" پرورش می داد. چپ ایران با همه
تناقضات، ضعفها و ناتوانیهایش در عرصه
تئوریک و عملی مهمترین و گستردهترین جنبش
مدرنیستی و عدالتخواهانه و ترقیجویانه در
تاریخ مدرن این کشور بوده است. کدام نیروی
اجتماعی دیگر در این کشور میتواند چنین
ادعایی داشته باشد؟ بورژوازی بی استخوان و
توسریخور و چاکرماب ایران و اقشار ملی و
مذهبی هیچ یک چنین سهمی در رشد افکار مدرن و
عدالت خواهانه و عمومی کردن آنها
نداشتهاند. بی توجهی به فرهنگی که چپ
نمایندگیاش را به عهده داشت به معنای عدم درک
تاریخ مدرن ایران خواهد بود. کم بها دادن به
در هم تنیدگی شدید تاریخ معاصر ایران و پیدایش
و ظهور چپ به مثابه نماینده فرهنگی یک طبقه
اجتماعی مدرن (طبقه کارگر) جز زدودن حافظه
تاریخی مردمان این سرزمین چیزی دیگر نخواهد
بود.(64)
در همین رابطه جالب است
که به تئوری با ارزش ریموند ویلیامز(65) در
باره فرهنگ مسلط، فرهنگ بازمانده و فرهنگ
نوخاسته اشاره کنیم که میتواند الگوی جالبی
برای وضع فرهنگی جامعه ایران در زمان شاه
باشد. فرهنگ مسلط (فرهنگ سرمایهداری) به نظر
ویلیامز همواره اجازه حضور عناصری یا بخشهایی
از فرهنگ یاستانی یا کهنه را میدهد که با آن
در انطباق باشد و در کارکرد فرهنگ مسلط اختلال
ایجاد نکند (مذهب در جوامع اروپایی) که این
عناصر یا بخشها را فرهنگ بازمانده
مینامد.(66) اما در مقابل فرهنگ حاکم مسلط و
فرهنگ بازمانده همواره فرهنگ در حال ظهوری نیز
وجود دارد که مشاهده آن دشوارتر است. به نظر
ویلیامز این امر به طور یقین با ظهور طبقه
جدید اجتماعی گره خورده که منبع و منشا
معناها، ارزشها و پراتیکهای فرهنگی ویژهای
است. که البته فرهنگ مسلط و حاکم دست اندرکار
و گوش به زنگ بلعیدن آنها به حوزه خود و در
نتیجه عام کردن و خنثی نمودن آنها است(67)
در یک جامعه پیچیده به نظر
ویلیامز چنین است که معناها ارزشها و
پراتیکهای آلترناتیو نیز معمولا در کنار
عناصر هژمونیک فرهنگی (فرهنگ مسلط) رشد
میکنند که باید آنها را شناسایی کنیم.
اینها میتوانند حتی جهانبینیهایی باشند که
درون فرهنگ مسلط و کارآمد غالب جای داده شده
اند(68) چرا که در چارچوبهایی حرکت میکنند
که فرهنگ حاکم بنا کرده است و در عین حال در
کنار اینها فرهنگ های متقابل واقعی نیز وجود
دارند که از سوی فرهنگ مسلط شناسایی و البته
با آنها جنگیده میشود. ویلیامز تفاوتی نیز
بین فرهنگ آلترناتیو و فرهنگ مخالف
(اپوزیسیونال) قائل میشود. به این معنا که
فرهنگ آلترناتیو معمولا از سوی افراد یا
گروههایی دنبال میشود که راهی جدا از جامعه
و فرهنگ غالب در پیش میگیرند و خواهان آن
هستند که جامعه آنان را به حال خود
بگذارد.(69) اما فرهنگ مخالف (اپوزیسیونال)
فرهنگی است که از سوی گروههای بزرگ انسانی به
شکل اهدافی سیاسی انقلابی دنبال میشود و
معمولا با آن که شیوه زندگی و ارزشهای
متفاوتی را پی میگیرند اما خواهان تغییر نظم
موجود هستند.
حال سئوال این است که چپ
ایران در کدام یک از این سه طیف فرهنگی جای
میگیرد؟ مسلما در بخش فرهنگ مسلط و یا فرهنگ
باقیمانده و رسوب شده از گذشتهها نیست. من
فکر میکنم که اکثریت خوانندگان این مطلب با
من موافق باشند که چپ ایران در طیف فرهنگ
آلترناتیو و مخالف (اپوزیسیونال) جای
میگیرد(70) که متاسفانه به علت شرایط ایران
همواره نیز به شدیدترین شکلی سرکوب گردیده
است. چپ ایران به معنای واقعی کلمه "آن دیگری"
جامعه ایران و نماینده قابلیتهای سرکشی،
نارضایتی و شیوهی زندگی اعتراضی (و نه فقط
آلترناتیو) بوده است.
در اینجا در همین ارتباط
بد نیست که به صحبت میلانی (در مصاحبه با هم
میهن) در باب شباهت های روشنفکر ایرانی و روسی
اشاره ای داشته باشم و سطحی بودن فاجعه بار او
را در این زمینه به رخش بکشم. او با طمطراق
خاصی در باره تفاوت روشنفکر نوع روسی و نوع
فرانسوی/انگلیسی ان داد سخن می دهد و مفهوم
روشنفکری متاثر از نوع روسی را چنین تعریف می
کند: "روشنفکر کسی است که سلوک خاصی دارد،
با قدرت همواره در تعارض است، تمام زندگی اش
در خدمت به اصطلاح خلق است، نیش فقر را می
پذیرد، از صحبت میهمان گریزان است، از خنده و
لذت پرهیز می کند، لباس خاصی می پوشد سلوک
خاصی دارد...".(71)
واقعیت این است که شباهت
ها و تفاوت های انواع مختلف روشنفکری نیز
پدیده ای تاریخی است که باید در پرتو دانسته
های ما از تاریخ کشورهای مختلف و سنن روشنفکری
انان بررسی شود. اگر میلانی به کتاب "
متفکران روس" (72) توجه بیشتری مبذول می
داشت متوجه می شد که به علت شرایط بس خودویزه
روسیه تزاری است که نسل های نیرومند، سازش
ناپذیر و سرسختی از روشنفکران روس پای به عرصه
حیات می گذارند که زندگی فقیرانه و ریاضت
کشانه و مبارزه جویانه ای را دنبال کرده و
پایه های معنوی، فرهنگی، ذهنی و "سلوک" شخصیتی
روشنفکر متعهد و آوانگارد "روس" را بنیان می
گذارند. این روشنفکران از سویی با تصاویر مهیب
فقر و گرسنگی و نادانی در میان توده های دهقان
روس و از سویی دیگر با سانسور و سرکوب شدید
رزیم تزاری مواجهند. و از آنجا که کشاکش های
طبقاتی مدرن هنوز کامل شکل نگرفته اند این
روشنفکران رادیکال به نیروی جلودار در نبردهای
بین "مردم" و دولت تبدیل می شوند. یا به بیان
دیگر از آنجا که به قول گرامشی حائلی میان
دولت غیر مدرن تزار و جامعه وجود ندارد تا از
شدت ضربات و حملات دولت به جامعه بکاهد در
نتیجه روشنفکران رادیکال جامعه "مجبور" می
شوند تا با سلوک خود با پذیرش "نیش فقر" و
محروم کردن ارادی و آزادانه خود از "خنده و
گفتگوی میهمان و لذت های دیگر" به میان "خلق"
رفته و سلاح آنان را برای روز "جدال قطعی"
صیقل دهند. در اینجا ما با شرایطی روبرو
هستیم که سبب ایجاد روحیات ویژه ای در
روشنفکران پیشگام یا "انقلابیون" خشمگین از
شرایط مستقر می گردد. این روشنفکران به سبب
نارضایتی خود نوع ویزه ای از شیوه زندگی
"مخالف/اپوزیسیونال" را در پیش می گیرند تا
تفاوت خود با وضع حاکم و تقابل خود با فرهنگ
رایج را نشان دهند. در همین رابطه انگلس جملات
زیبایی در مطلب "جنگ های دهقانی در آلمان"
گفته است. او بین ریاضت کشی رایج در اقشاری از
بورژوازی پروتستان که به قصد انباشت انجام می
شد و ریاضت کشی اقشار پیشروی پرولتاریا که به
قصد اعلام حضور فرهنگ متقابل است، تمایزی جدی
قائل میشود. از نظر انگلس ریاضت کشی نمایندگان
فکری محرومان و پرولتاریا که معمولا در دوران
خاصی حضور خود را به رخ می کشد دارای علل
روانشناختی، فرهنگی و تاریخی است. به نظر او
اصول اخلاقی سختگیرانه و پشت نمودن به کامجویی
ها و لذات زندگی "همگانی" از سویی سنگربندی در
مقابل اصول زندگی طبقه حاکم است و از سویی نیز
یک حرکت ضروری برای به تحرک در آوردن انرژی
انقلابی خود و آگاه شدن از وضع اجتماعی خود می
باشد. این "سلوک" در واقع گسست از همه آن چیزی
است که میتواند شخص را با وضع مستقر آشتی داده
و او را به "درون" سیستم سوق دهد و بدین ترتیب
پیوند مجدد او را با آن برقرار کند. همان اندک
خوشی هایی که می توانند زندگی او را قابل تحمل
و برای لحظاتی شیرین کنند نیز از زندگی حذف می
شوند تا شخص خود را به عنوان خصم نظم موجود
تعریف کند. ما در غرب هنوز هم شاهد زندگی
اپوزیسیونال روشنفکران خاصی هستیم که بدین
شیوه پشت به جامعه مستقر و هنجارهای مصرفی آن
کرده و زندگی سختگیرانه ای دارند. این سختگیری
در واقع صراحت بخشیدن به جایگاه "بیرونی"
روشنفکر نسبت به وضع موجود و اعتراض او به
سیستم است.
پس به این معنا روشنفکر
ایرانی نیز اگر در موقعیت ها و شرایط ویژه ای
دارای این "سلوک" روشنفکری بوده است برای
متمایز کردن خود از ارزش های مستقر و انعکاس
صدای خود به مثابه "آن دیگری" معترض و ناراضی
بوده است که همچنان باید علل روانشناختی و
فرهنگی سیاسی آن در دل تاریخ ایران جستجو
گردد. به هر حال ظهور چپ ایران با همه تنوعات
و نحله های مختلف سیاسی اش چیزی نیست که بیرون
از تاریخ ایران و بی ارتباط به ساختار طبقاتی
و ساختار قدرت سیاسی اقتصادی فرهنگی در کشور
اتفاق افتاده باشد. اگر فرهنگ بورژوایی "مدرن"
ملی و در عین حال وارداتی را به عنوان فرهنگ
مسلط دوران پهلوی بدانیم و فرهنگ مذهبی را
میراث گذشتههای این کشور بدانیم که در تناقض
و کشاکش با فرهنگ مسلط سرمایه داری (رشد
نایافته) اما در عین حال به نوعی در نقش مکمل
آن عمل کرده است فرهنگ چپ در مقابل این دو
فرهنگ در پیوند با ظهور و شکلگیری طبقه کارگر
آن سرزمین شکل گرفت. در نتیجه این فرهنگ حاوی
ارزشها، اقدامها و نگرشهای خلاق و جدیدی در
عرصه حیات سیاسی اجتماعی فرهنگی آن کشور بوده
و هست. اما این زمینه تاریخی موضوعات نیست که
مشغله خاطر میلانی را تشکیل می دهد بلکه تخطئه
تاریخ و بی ارج و قرب کردن تاریخ چپ است که
دغدغه او را تشکیل می دهد.
سخن پایانی
آن چه در این نوشته آمد به
قصد روشن کردن پایههای نظری جدلی است که بین
میلانی و رویکرد ادبی- فرهنگی و امپریسیستی
(به معنای فروکاستن کلیت به اجزاء آن) به
تاریخ که او و افرادی نظیر او ترویج میدهند
از سویی و چپ مارکسیست از سوی دیگر در جریان
است. جهانی شدن پدیدهای صرفا اقتصادی یا
سیاسی نیست بلکه گسترش و نفوذ آراء و ایدههای
جهان "آزاد" در کشورهای دیگر هم هست. پدیدهی
پست مدرنیسم و نظریات تسلیمطلبانه آنان در
واکنش به تحولات سرمایهداری متاخر و شکست
جنبش عظیم اصلاحطلبانه و رادیکال سوسیالیستی
پدیدار شده است. این پدیده همچنین منجر به یک
چرخش فرهنگی و رویکرد گفتمانی (دیسکورسیو) در
تحلیل های اجتماعی گردید و مد های تئوریک پست
مدرنیستی دانشگاه های غرب که روی فرهنگ و زبان
به طور یکسویه تکیه می کنند به کشورهای دیگر
نیز صادر میشوند.
برای بررسی پایههای
تئوریک این جدل به نظر من لازم بود که پست
مدرنیسم را به طور خلاصه و کوتاه به مثابه پیش
زمینه پیدایش نوتاریخیگری توضیح داد. پس از
آن به نوتاریخیگری و دستاوردها و ضعفهای آن
بپردازم و انتقاداتی را که به این گرایش
دانشگاهی ایراد شده مطرح کنم.
در لابلای این انتقادات
سعی کردم تا آنجا که ممکن است به طرح ایرادها
و انتقادهایی به نظرات میلانی نیز بپردازم که
خود را پیرو نوتاریخیگری و متد توصیف پرقوام
آن اعلام کرده است (گرچه میلانی بنا به ادعای
خود زودتر از گرایش نوتاریخیگری به این متد
دست یافته ولی آن را به نام خود ثبت نکرده
است).
پس از آن در بخش پایانی
مطلب، به طرح انتقادات خودم به برخورد میلانی
با چپ ایران پرداختم. همچنین گفتم که میلانی
به متد نوتاریخی گری وفادار نبوده است. متد نو
تاریخیگری تلاش میکند تا صدای "قدرت" و "آن
دیگری" حذف شده را در لابلای متون "رسمی و
معتبر"/ "ماندگار" ردیابی کرده و امکان مقاومت
و قابلیت واژگونی و نارضایتی را بر خواننده
معاصر فاش کند (مثلا تفسیر من از شعر سعدی به
نظرم کاربست صحیح تری از این متد روی متن
"ماندگار"ی مانند اشعار سعدی بود که میتواند
نوعی صدای سرکوب شده "آن دیگری" باشد که در
شکل تهدیدی برای شاه مطرح است). اما همانطور
که نشان دادم میلانی با کاربست وارونه متد "آن
دیگری" را که مظهر مقاومت و صدای اعتراضی و
سمبول نارضایتی و حامل فرهنگ اعتراضی است هدف
نقد خود گرفته است. در مقابل "قدرت" که
نمیتواند چیزی جز قدرت مسلط طبقات حاکم یک
سرزمین باشد او به نقد چپ به عنوان "قدرت" می
پردازد و بدین ترتیب متد را تحریف میکند. او
به تاریخی کردن پدیدهها و بررسی شرایط
اجتماعی سیاسی اقتصادی فرهنگی ظهور و شکلگیری
جریانات فکری اجتماعی نیز بی توجهی شگفتآوری
نشان داده است که به همین دلیل توصیفات اش از
چپ را به نحو رقتانگیزی فاقد کیفیت و کم خون
و ضعیف کرده است.
به راستی ضدیت و خشم
میلانی نسبت به چپ از کجا نشئت میگیرد؟
ایگناسیو سیلیونه حکایت میکند که روزی به
شوخی به تولیاتی –رهبر کمونیست ایتالیایی –
گفته بود که "نبرد نهایی بین کمونیستها و
کمونیستهای سابق خواهد بود".(وجدان کمونیست
سابق، ایزاک دویچر) این که پیشبینی سیلیونه
تا چه حد درست است و یا در چه زمانی به واقعیت
میپیوندد، میتواند محل بحث باشد. به نظرم
اما در ضدیت چپهای سابق به چپ و ایده آل های
رادیکال آن تردیدی نمیتوان روا داشت. بهترین
دلیل این امر مراجعه به آثار کسانی است که
میلانی به آنها علاقه خاصی از خود نشان
میدهد نظیر کولاکفسکی،آندره مالرو، آرتور
کستلر.
زمانی میلانی در بارهی
آندره مالرو گفته بود:"روایت ساده شده و
سادهانگارانهی سیر تحولات اندیشه مالرو چیزی
بیش و کم به این مضمون است: مالروی سالهای
دههی بیست و سی انقلابی بود؛ به مارکسیسم سخت
نزدیک شده بود؛ در آثار خود انقلاب و
انقلابیون را میستود و با ستمدیدگان هم گام
بود. بعد از چنگ دست راستی شد؛ با دوگل بیعت
کرد؛ اندیشههای انقلابی را وانهاد و آب به
آسیاب ارتجاع ریخت". (مالرو و جهانبینی
تراژیک، عباس میلانی، 29).
به راستی این سرنوشت تو
نیست که روایت میشود؟
نوامبر 2007
منابع و زير نويس ها
# در اينجا جا دارد که از دوستان انتشارات
بيدار که متن اوليه مطلب حاضر را مطالعه کرده
و با توصيه ها و هم چنين ويراستاری متن مرا در
نگارش اين متن ياری رساندند تشکر کنم.
1- سرمايه جلد اول ص 55
ترجمه اسکندری.
2- نگاه کنيد به روزنامه هم ميهن 9 خرداد
1386، ص 12- 13
3- نگاه کنيد به
Literary
Theory: Terry
Eagleton, 1996
صفحات 196- 199
4- Adam
Katz: Postmodernism And The
Politics Of
Culture, 2000
5- نگاه کنيد به :وضعيت پست مدرن : ليوتار،
برگردان ح. نوذری
6- نگاه کنيد به: نقد پست مدرنيسم، الکس
کالينيکوس، ترجمه اعظم فرهادی
7- در اينجا جالب است به ادعای پست مدرنيستها
اشاره شود که خود را در تقابل و گسست راديکال
با افکار مدرنيته تعريف می کنند اما بنا به
اظهار نظر الن ميک سينز وود واقعيت اين است که
پست مدرن ها "به نحو چشمگيرى از پيشينهى خود
ناآگاهند. آنان در اين باور كه آن چه ميگويند
گسستى ريشهاى از گذشته است، به نحو حيرتآورى
از سخنانى كه پيش از اين بارها گفته شده
بيخبرند. حتى شك گرايى معرفتشناختي، حمله
به ارزشها و حقيقتگرايى فراگير، ترديد نسبت
به هويت خود، كه بخشى مهم از گرايش روز
روشنفكرى شده است، تاريخى به قدمت خود فلسفه
دارد. به طور اخص، احساس پسامدرنى به تازگى
دوران به ناآگاهى يا انكار يك حقيقت فراگير
تاريخى بستگى دارد: يعنى اين كه حقيقت كه منطق
و ـ تناقضات درونى سرمايهدارى ـ نظامى كه
هزاران بار ميميرد و هر بار از نو زاده
ميشود، تمام گسستهاى قرن بيستم را در يك
وحدت يگانهى تاريخى گره زده است" (پسا
مدرنيسم در بوته نقد، گزينش و ويرايش خسرو
پارسا، ص19 ، 1377، نشر آگاه )
8- پست مدرنيسم، مارشال برمن، ص 38 در کتاب
پست مدرنيته و پست مدرنيسم، ترجمه و تدوين ،
حسينعلی نوذری
9- Margaret
Archer : Realism in the
social
sciences in “critical Realism: essential
readings 1998.
10- غير ديالکتيکی به معنای آن است که جامعه
سرمايه داری را کليتی يک دست و همگن شده می
پندارند که تضادهای درونی خود را حل کرده است
که به ويژه شامل تضاد بين نيروهای مولده و
روابط توليدی و تضاد بين کار و سرمايه می
باشد. اولی را از راه دخالت دولت در عرصه
اقتصاد و دومی را از راه جذب و ادغام طبقه
کارگر در ساز و کارهای خويش برطرف ساخته است و
در نتيجه دارای تناقضات و تضادهايی درونی نيست
که آن را از درون تهديد کنند. برای مطالعه
بيشتر در اين باب نگاه کنيد به
Moishe
Postone: Time,
Labour and
social domination
11- برای مطالعه بيش تر در اين باب نگاه کنيد
به پوستون 1996
جالب اينجا است که خود پوستون نيز فاعليت طبقه
کارگر را منکر می شود و به نوعی پلوراليسم
عامل ها قائل است که بخودی خود اشتباه نيست
اما از آنجا که منجر به تعريف و تحليل نادرستی
از طبقه کارگر می شود در واقع به نوعی اعلام
غلبه فاعليت سرمايه بر فاعليت کار و
توتاليزاسيون سرمايه در جامعه معاصر منجر می
گردد. برای نقد نظرات پوستون نگاه کنيد به
سمپوزيوم ماترياليسم تاريخی جلد12، شماره 3..
12-
Catherine Gallagher : Marxism and New
Historicism in ”New Historicism
and
Cultural Materialism”, ed: Kiernan Ryan 1996
13-برای بحث مربوط به هستی شناسی سرمايه رجوع
شود به
Robert
Albritton: Marxism and dialectical
deconstruction, 2001
14- برای بحث مراحل مختلف شناخت رجوع شود به
روی باسکار(Roy
Bhaskar ) و رابرت
آلبريتون که با وجود تفاوت های مهمی که در
رويکرد خود دارند اما ترکيب آرای آن¬ها برای
نظريه ی شناخت مارکسيست ی می تواند بسيار مفيد
باشد.
15- مارکسيست ها مکانيسم ها و پروسه های اين
خودگستری سرمايه را با اصطلاحات
Extensive
expansion / intensive expansion
و همچنين تابعيت صوری و واقعی بيان کرده اند
برای مطالعه بيش تر رجوع شود به ديويد هاروی
(David
Harvey
) و نايل اسميت(Neil
Smith) و مدافعان
مکتب تنظيم(Regulation
School).
16 برای اين بحث رجوع شود به
Andrew
Sayer: Abstraction: A realist
interpretation in Critical Realism,
Essential Readings, 1998
17 نگاه کنيد به
Terry
Ragleton : After Theory, 2003.
ايگلتون در اين باره به درستی می گويد " جنبش
راديكالى را مجسم كنيد كه شكست سختى را متحمل
شده است. اين شكست آن چنان سخت بوده است كه به
نظر ميرسد كه خيزش مجدد اين جنبش اگر محال
نباشد لااقل براى يك نسل غيرمحتمل است. با
گذشت زمان باورهاى اين جنبش بيش از آن چه كه
كاذب يا بيثمر به نظر رسند صرفاً نامربوط
مينمايند. باورهاى اين جنبش بيش از آن چه
مخالفان مورد جدل جدى قرار ميدهند، مسايلى
تلقى ميشوند كه صرفاً از نظر عتيقهشناسى كمى
جالباند، همان طور كه روزى كيهانشناسى
بطلميوسى و مدرسگرايى توماس اكويناس مورد
توجه بود. راديكالها خودر ا در موقعيتى
مييابند كه بيش از آن چه در جدل شكست خورده و
محكوم شده باشند صرفاً از دور به خارج رانده
شدهاند و به زبان غريبى سخن ميگويند كه
مانند زبان افلاطونى و عشق متكلفانه آن قدر با
زمان ناهماهنگ است كه كسى حتى زحمت آن را به
خود نميدهد كه بييند آيا درست بوده است يا
نه. همان جا ص. 1.
18- برای مطالعه بيش¬تر در اين بحث رجوع شود
به
Michael
Lebowitz: Beyond Capital, 2003
ترجمه اين کتاب به زودی به زبان فارسی در
دسترس خوانندگان ايرانی قرار خواهد گرفت.
ترجمه کتاب از من است.
19- نگاه شود به مقاله او در باره سعدی و
مشخصات تجدد در کتاب "تجدد و تجدد ستيزی در
ايران".
20- نگاه شود به کتاب ريچارد رورتی ((Richard
Rorty "فلسفه و
اميد اجتماعی"، 1999
21- مکانيسم های افريننده عبارتی است که روی
باسکار برای توصيف لايه های زيرين واقعيت به
کار می برد نگاه کنيد به
Roy Bhaskar:
Reclaiming
Reality, 1978
22- يا در جای ديگر رورتى انسان های فقير جنوب
را زيادی می داند و با صراحت ليبرالی و با بی
پروايی اما با درونمايه عميقا غير انسانی می
گويد: "در جريان اين سفر در يافتم که بسان
بيشتر شمالی ها در جنوب، چون به هتل ام که
تهويه مطبوع خوشايندی داشت باز گشتم، به
گدايان خيابانهای داغ فکر نمی کردم. آشنايان
هندی ام، دوستان دانشگاهي، دوستان خانواده
دار، شمالی های افتخاری همچون من درصد اندکی
را از آنچه در جيب داشتند به گدايان می دادند،
و هم چون من با رسيدن به خانه، گدايان را
فراموش می کردند. گدايان به عنوان افراد بشري،
درست همان گونه که فاستر می گويد، انديشيدنی
نيستند. در عوض، هر دوی ما به ابتکارات
ليبرالی فکر می کرديم که ممکن است طبقه گدايان
را حذف کنند اما هيچ يک از ما ابتکارهايی که
اعتمادبخش باشد، ارائه نکرديم به نظر نميرسيد
كه كشور، و شايد جهان، آنقدر پول داشته باشد
كه شمار جنوبيهايى را كه در نيمه قرن بيست و
يكم زنده خواهند بود از نااميدى مصون دارد، و
براى آنها امكان پيوستن به حركت آرام و
خرچنگوارى را، كه در شمال رخ ميدهد، كمابيش
فراهم آورد." (,فلسفه و اميد اجتماعى,، مترجم
عبدالحسين آذرنگ، ص. 313، تاکيد از منست).
23- مراجعه شود به رورتی در کتاب فلسفه و اميد
اجتماعی و توضيح اين که چرا در قرون وسطی اين
باور وجود داشت که خورشيد به دور زمين می چرخد
و در عصر مدرن اين باور ايجاد شد که زمين به
دور خورشيد می چرخد.
24- Reymond
Williams, Richard Hoggart
اين دو چهره به دليل خاستگاه طبقاتی کارگری
خود اساسا شيوه متفاوتی از مطالعات فرهنگی را
دامن زدند و در واقع پرداختن به فرهنگ طبقات
کارگر و زحمتکش جامعه و بررسی و تحليل فرهنگ
آن را در دانشگاه بنيان گذاردند.
میشل فوکو: مراقبت و
تنبیه، تولد زندان ترجمه نیکو سرخوش و افشین
جهاندیده 1378
34-
سینفیلد
خود نیز به علت گرایش پست مدرنیستی خویش در
همان دامی در می افتد که نوتاریخیگری افتاده
است. مثلا در در مقالهای در کتاب ریان
نمایشنامه اتللو را تفسیر و بازخوانی میکند.
اگر به نتیجه گیری او از حکایت اتللو نگاه
کنید همان نتیجه گیری نوتاریخی گری است که
اتللو در واقع با درونی کردن ارزشهای قدرت تا
به آخر در دست آن اسیر میماند. اتللو سیاه
چرده بوده است و به عنوان همسر دزدمونا وصله
ناجوری مینماید. در برابر شرایطی که پیش روی
او است دو راه دارد یا همچون شهروندی ارام و
مسئولیت پذیر ظاهر شود آن طور که ونیزیها در
بارهی شهروند ونیزی تصور میکنند یا آن که
ایده نژادپرستانه در باره خود به مثابه آدمی
از دور جذاب، ناشناخته، حیرتآور و"اگزوتیک"
را به نمایش بگذارد. اتللو زمانی که در نقش
"نجیب زاده" ونیزی میخواهد ظاهر شود مسخره
مینماید و اعتباری نزد طبقه بالای ونیزی
ندارد اما وقتی روی عنصر بیگانه بودنش بازی
میکند قابل تحمل میشود و برای آنها جالب و
مایه تفریح و دلنشین میشود. اتللو این انسان
زیر دستِ اسیر سعی دارد تا هنجارهای ونیزی را
در خود درونی کند (حتی "ترک های وحشی" مخالف
ونیز را نیز می کشد و به این ترتیب بخشی از او
متمدن است) ولی او را به حاشیه میرانند به
سمتی هلش میدهند که "ذات" وحشی و ناسپاس و بی
فرهنگ خود را نشان دهد و مرتکب قتل دزدمونا
شود. مقاومت در برابر نظری که همه روی آن در
باره شخص توافق کردهاند بسیار مشکل است. در
پایان داستان او خود را از نگاه کنکاش گر
ونیزیها به نظاره می نشیند و متوجه میشود که
او از سویی متمدن است و از سویی یک انسان
نادان تبهکار وحشی و غیر متمدن و به همین
دلیل نیز خود را می کشد. به بیان خود سین فیلد
این همان است که آلتوسر "فراخوانی" یا مورد
خطاب قرار گرفتن مینامد پروسه "ساخت و پرداخت
یک سوژه" که شخص در نهایت آنچه را که از او
میخواهند میپذیرد و انجام میدهد. در اینجا
می بینیم که اتللو از آغاز تا پایان کار اسیر
دست قدرت است هیچ یک از رفتارهای او واقعا
مستقل از قدرت و در تقابل با آن نیست. تنها
عمل "آزادانه" او شاید خودکشی اش باشد که آن
نیز جای تردید دارد .
50HaydenWhite
51-
تولید گروههای بیرونی
خود اصطلاح نامفهوم و مبهمی است. اولا که
سرمایه داری همواره در طول تاریخ حیات خود
نشان داده است که تولید گروههای "بیرونی" یا
حاشیه ای از منطق آن ناشی می شود و چیزی صرفا
تصادفی و اتفاقی نیست. این پیدیده با مفهوم
تئوریک "رشد ناموزون" و "ارتش ذخیره کار"
توضیح داده می شود. در بین این ارتش ذخیره
کار گروههای مختلفی یافت می شوند که شامل
اقشار و گروههای به حاشیه رانده شده مورد نظر
پست مدرن ها نیز می شود. در میان خود اقشار و
گروههای "درونی" که درون "سیستم" کار می کنند
نیز ما با هیراشی جایگاهها و موقعیت ها
مواجهیم که عده ای بیش از دیگران "درونی"
هستند و عده ای نیز خود را با توجه به موقعیت
شغلی و درامد و تامین اجتماعی و تامین شغلی
بیشتر از دیگران "بیرونی" حس می کنند و این
بررسی تفکیکات و لایه بندی ها می تواند تا بی
نهایت ادامه یابد . با آن که بررسی لایه بندی
طبقه مزدبگیر و اقشار حاشیه آن امری مهم و
ضروری برای یافتن سیاست های صحیح و مناسب برای
تغییر اوضاع مسلط است اما تمرکز یک جانبه روی
"تفاوت ها" و "هویت ها" ی ناهمگون می تواند به
قیمت یک استراتژی سیاسی و ایدئولوژیک شایسته
برای پیشبرد یک سیاست واحد و همگن در برابر
قدرت و منطق سرمایه با همه حواشی پیچید گی
های آن باشد.
72- زمانی که نگارش این مطلب را به پایان می
بردم مطلب بسیار مفیدی از مجید زربخش در
تارنمای اخبار روز با عنوان تاریخ نگری
روشنفکران بریده از چپ (2) نظرم را جلب
کرد که به ادعای تبارشناسی میلانی در باب
روشنفکران ایرانی پاسخ مناسبی داده است. زربخش
در این مطلب ارزشمند، مدعای میلانی مبنی بر
تقابل دوگانه بین روشنفکران روس و فرانسوی را
با ارجاع به کتاب "متفکران روس" کاملا فاقد
ارزش و اعتبار علمی می داند.