ضعف ايالات متحده و تقلا براي سلطه جهاني
امانوئل والرستين
برگردان : دکتر
مرتضي محيط
نوشته خود را با دو مطلب آغاز
ميکنم که تصور ميکنم خوانندگان مانتلي ريويو
احتمالا با هر دو موافق باشند. نخست آنکه
امپرياليسم پديدهي ويژهاي نيست بلکه بخش مکمل و
جدائيناپذيري از اقتصاد جهان سرمايهداري است و
هميشه به عنوان بخشي از آن وجود داشته است و تا
زمانيکه اقتصاد جهاني سرمايهداري وجود داشته
باشد امپرياليسم نيز وجود خواهد داشت.
دوم آنکه در اين لحظه ناظر شکل
بويژه تجاوزگر و بيشرمانهي
امپرياليسمي هستيم که حتي خود حاضر است بپذيرد که
امپرياليستي عمل مي کند.
حال از شما مي خواهم درباره اين
ناهنجاري قدري تامل کنيد. چگونه است که در اين
لحظه که داريم شکل بويژه تجاوزگر و بي شرمانهاي
از امپرياليسم را تجربه مي کنيم، براي نخستين بار
پس از گذشت بيش از صد سال خود اين نظام حاضر به
کاربرد لغت " امپريال" و "
امپرياليسم" شده است؟ پاسخ بيشتر افراد به اين
پرسش اين است که دليلش قدرت ايالات متحده است. اما
پاسخي که من مي دهم اين است که دليلش ضعف
ايالات متحده است.
بحث بايد از سال 1944 يعني از
موقعي آغاز کنيم که ايلات متحده تبديل به قدرت
مسلط جهاني شد، براستي مسلط و برتر.
تسلط و برتري در ملتي که صحبت
ميکنيم به چه معناست؟ به اين معنا است که ايالات
متحده به عنوان يک کشور به اندازهاي از کشورهاي
ديگر قدرتمندتر بود و توانايي اقتصادي آن در سال
1945 به اندازهاي از ديگر کشورهاي ديگر جلوتر بود
که ميتوانست کالاهايش را در هر کشوري، از کالاهاي
داخلي آن کشور ارزانتر بفروشد. قدرت نظامي آمريکا
قابل مقايسه با هيچ کشوري نبود. نتيجه آنکه اين
کشور توانست اتحاديههاي دو جانبه و چندجانبه
سهمناکي چون ناتو ، قرارداد نظامي آمريکا- ژاپن و
غيره را بوجود آورد. به موازات آن، ايالات متحده
به عنوان قدرت غالب از نظر فرهنگي، مرکزيت جهاني
پيدا کرد. نيويورک به مرکز فرهنگ سطح بالا تبديل
شد و فرهنگ عامه مردم آمريکا با قدم هاي استوار به
سراسر جهان گسترش پيدا يافت.
نخستين بار که زمان رهبري برژنف به
شوروي رفته بودم ، مهماندارم مرا به يک کلوب شبانه
در لنينگراد برد. چيزي که مرا حيرت زده کرد اين
بود که در سرسرا مدتي که در آن کافه نشسته بوديم
آهنگهاي آمريکايي يکي پس از ديگري آن هم به زبان
انگليسي خوانده مي شد.
از نظر ايدئولوژيک هم فکر ميکنم
ميزان مشروعيت ايدئولوژي "جهان آزاد" و نفوذ آن
روي بخش وسيعي از مردم جهان را دست کم گرفته
بوديم.
بدين ترتيب ايالات متحده به مدت
تقريبا 25 سال براستي بر جهان مسلط بود و هر آنچه
را که ميخواست انجام مي داد.
درست است که شوروي وجود داشت و از
جهت نظامي ايالات متحده مشکل ايجاد ميکرد. با اين
همه ايالات متحده با امضاي موافقتنامهاي با شوروي
به راحتي از عهده اين مشکل بر آمده بود. اين
موافقتنامه عبارت از قرارداد يالتا بود که فقط به
آنچه در يالتا گذشت محدود نميشد. بنظر من نيروهاي
چپ از نظر تاريخي اين واقعيت و اهميت قرار و
مدارهاي يالتا ميان شوروي و غرب را که در اثر آن
جنگ سرد تبديل به نوعي جنگ زرگري ميان دو ابر قدرت
شده بود که در آن غرب هر چه ميخواست انجام ميداد
بي آنکه آب از آب تکان بخورد ، دستکم گرفتهاند.
اين قرار داد در واقع جهان را به دو بخش تقسيم
کرده بود ، يکي منطقه نفوذ شوروي که يک سوم جهان
را در بر ميگرفت و ديگري منطقه نفوذ ايالات متحده
که دو سوم جهان بود. توافق بالا در حاليکه اين
دو بخش را از نظراقتصادي از هم جدا نگه ميداشت،
به آنها اجازه ميداد بر سر هم داد و فرياد بکشند
تا نظم را در بخش مربوطه به خود برقرار کنند بي
آنکه هرگز تغييري اساسي و واقعي در اوضاع و احوال
اين مناطق بوجود آورند. بنابراين ايالات متحده
براستي بر جهان تسلط داشت.
اين وضع فقط 25 سال طول کشيد.
ايالات متحده در فاصله ميان سالهاي 1967 و 1973
به سه دليل مواجه با مشکل شد: نخست آنکه اروپاي
غربي و ژاپن به آن اندازه قوي شدند که نه تنها
ميتوانستند به دفاع از بازارهاي خود برخيزند بلکه
حتي به بخشي از بازار ايالات متحده هم دست
انداختند. ژاپن و اروپاي غربي در اين موقع از نظر
اقتصادي و توان رقابت در بازار، تقريبا هم پاي
ايالات متحده شده بودند، و اين مسئله مسلما
پيامدهاي سياسي داشت.
دوم عبارت از انقلاب جهاني 1968
بود که بيشتر خوانندگان مانتلي ريويو به نوعي در
آن شرکت داشتند. در اين سال چه اتفاق افتاد؟ در
سال 1968 دو موضوع در سطح جهاني مطرح بود؛
موضوعاتي که در نقاط مختلف جهان به اشکال گوناگون
تکرار ميشد. اول آنکه ما خواهان هژموني و سلطهي
ايالات متحده بر جهان نيستيم؛ دوم آنکه با توافق
پنهاني شوروي براي ادامه اين سلطه موافق نيستيم.
اين خواستها در همه جاي جهان به چشم مي خورد.
اين مسئله فقط مربوط به موضع گيري
چين در مورد دو ابرقدرت نبود بلکه اکثريت مردم
جهان بر اين عقيده بودند. نکتهي ديگري که در سال
1968 آشکار شد اين بود که "چپ قديم" که همه جا
قدرت گرفته بود ـ احزاب کمونيست، احزاب سوسيال
دموکرات و جنبشهاي آزاديبخش ملي ـ دنيا را تغيير
نداده بودند و در اين زمينه ميبايست کاري ميشد.
ديگر مطمئن نبوديم که ميشود به اين احزاب اعتماد
کرد. اين مسئله بنيان ايدئولوژيک قرارداد يالتا را
متزلزل کرد و اين مسئله بسيار پراهميت بود.
نکتهي
سوم اين بود که ملتهايي در جهان بودند که موافق
قرار و مدارهاي يالتا نبودند. اين کشورها در جهان
سوم قرار داشتند و امپرياليسم حداقل در چهار نقطه
از جهان سوم متحمل شکستهاي جدي شد. يکي در چين،
جايي که حزب کمونيست آن با سرپيچي از خواست
استالين در سال 1948 شهر شانگهاي را که زير تسلط
کومين تانگ بود به تصرف درآورد و بدين سان خاک
اصلي چين را از زير سيطره و نفوذ ايالات متحده
بيرون آورد. اين يک شکست اساسي براي ايالات متحده
بود که تصميم به کنترل کشورهاي "پيراموني" داشت.
دوم الجزيره و پيامدهاي آن به عنوان نمونهاي براي
ديگر سرزمينهاي زيراستعمار بود. سپس کوبا که در
حياط خلوت ايالات متحده قرار داشت. و بالاخره
ويتنام که نه فرانسه و نه ايالات متحده توانايي
شکست مردم اش را نداشتند. شکست ايالات متحده در
ويتنام چنان پراهميت بود که ساختار ژئوپليتيک جهان
را از آن موقع به بعد تحت تاثير خود قرار داد.
واقعيتهاي سه گانهي ظهور رقباي
اقتصادي، انقلاب جهاني 1968 و اثرات آن روي شيوه ي
تفکر مردم جهان و شکست ايالات متحده در ويتنام
رويهم رفته نشانگر آغاز دوره افول ايالات متحده
بود.
هيئت حاکمه ايالات متحده به از دست
رفتن سلطهي جهاني اين کشور چگونه ميتوانست
برخورد کند؟ از آن هنگام (اوايل دهه 1970) تا
امروز مشکل هيأت حاکمه آمريکا دست و پنجه نرم کردن
با اين مسئله بوده است. در رويارويي با از دست
رفتن سلطهي جهاني آمريکا دو شيوهي برخورد وجود
داشته است؛ يکي سياستي بود که از دوره رياست
جمهوري نيکسون تا پايان رياست جمهوري کلينتون
ادامه داشت و شامل دورهي رونالد ريگان و بوش اول
هم مي شد.
همهي اين روساي جمهور برخوردشان
مشابه بود ـ کاربرد دستکشي مخملي که پنجه بوکسي
زير آن پنهان شده بود.
اين رئيس جمهورها درصدد قانع کردن
اروپاي غربي، ژاپن و ديگران به اين مسئله بودند که
ايالات متحده ميتواند با آنها همکاري کند و آنها
ميتوانند متحديني نيمه برابر باشند به شرط آنکه
ايالات متحده نقش "رهبري" داشته باشد. کميسيون سه
جانبه و اتحاديه هفت کشور صنعتي(جي 7) بر اين پايه
قرار داشت. البته همهي اين مجامع نقش متحدکنندهي
کشورهاي مربوطه در برابر اتحاد شوروي را داشت.
شيوه دوم ريشه در به اصطلاح "توافق
واشنگتن" (1) داشت که در سالهاي دهه ي 1980 شکل
گرفت." توافق واشنگتن " چه مقولهاي است ؟ بايد
يادآور شد که سالهاي دهه ي 1970 دورهاي بود که
سازمان ملل متحد آن را دهه "توسعه" اعلام کرد.
فراموش نکنيم که اصطلاح فريبدهنده
رايج در تمامي دهههاي 1950 تا 1970 "توسعهگرايي"
بود. همه اعلام ميکردند که کشورها ميتوانند توسعه
پيدا کنند. چه ايالات متحده، چه شوروي و چه رهبران
کشورهاي جهان سوم، همه ادعا داشتند که با
سازماندهي صحيح دولت، کشورها ميتوانند توسعه
يابند. البته مدعيان اين نظريه بر سر اينکه دولت
چگونه بايد سازمان داده شود با هم اختلاف داشتند،
اما همه موافق بودند که اگر درست سازمان داده شود
توسعه به دنبال خواهد آورد. ايدئولوژي اصلي اين
بود که با کاربرد نوعي کنترل بر آنچه درون هر کشور
ميگذرد ميتوان به توسعه دست يافت.
"توافق واشنگتن" عبارت از توافق در
رها کردن اين برنامه و تبليغ عليه توسعه گرايي
بود؛ برنامه اي که در واقع در آستانهي سالهاي
دههي 1980 آشکارا با شکست روبرو شده بود و بنابر
اين همه حاضر به رها کردن آن بودند. آنچه جاي
"توسعهگرائي" را گرفت چيزي بود که گلوباليسم يا
"جهاني شدن" نام گرفت که در واقع به معناي گشودن
تمامي مرزها و از ميان بردن تمام موانع از پيش
پاي:
(الف) حرکت کالاها، و از آن مهمتر
(ب) حرکت سرمايه؛ اما بدون (ج) حرکت آزاد نيروي
کار.
ايالات متحده مصمم به تحميل اين
سياستها بر جهان گرديد و با شدت هر چه تمامتر
آغاز به اين کار کرد.
کار سومي که پا به پاي اين شيوه
"همکاري" کردند عبارت از آغاز فرايند ايجاد تفاهم
ايدئولوژيک در شهر "داوس" بود. گردهمايي داوس را
نبايد دست کم گرفت. ابتکار "داوس" کوششي براي
فراهم ساختن مکاني جهت گردهمايي نخبگان جهان، از
جمله روشنفکران "جهان سوم" و يک کاسه کردن و نزديک
کردن دائم فعاليت سياسي اين نخبگان با هم بود.
در عين حال، اهداف و خواستهاي
ايالات متحده در اين دوره سه شکل به خود ميگيرد:
اول به راه انداختن يک ضدحمله، اين ضدحمله که
نئوليبرال ها پشت آن بودند در سه جبهه صورت ميگرفت
تا 1ـ سطح دستمزدها را در سطح جهان کاهش دهد؛ 2ـ
هزينه انحصارات را کاهش دهد (با از ميان بردن
قوانين حفظ محيط زيست و اجازه دادن به اين
انحصارات به انتقال بار هزينه ها به دوش کشورهاي
جهان سوم و مردم آمريکا)؛ و 3ـ کاهش ماليات
انحصارات و در نتيجه قطع دولت رفاه (کمک دولت به
آموزش، بهداشت و حق بازنشستگي).
نئوليبرالها در هر سه جبهه فقط
توانستند پيروزيهاي نسبي به دست آورند. هيچ يک از
اين اهداف سه گانه به طور کامل پيروز نشد. همه
موفقيت نسبي داشتند. اما هزينه[توليد] به هيچ رو
نتوانست به سطح سال 1945 کاهش يابد. منحني هزينه
ها بسيار بالا رفته بود. گرچه توانستند آن را کاهش
دهند اما تا حال به ميزان سال 1945 نرسيده اند و
دوباره بالا خواهند رفت.
هدف دوم پرداختن به تهديد نظامي
بود. تهديد واقعي نسبت به قدرت نظامي ايالات متحده
و آنچه هنوز هم هميشه آن را تکرار ميکنند و از
اين رو اجازه دهيد آنها را باور کنيم، عبارت از
گسترش سلاح هاي اتمي است. چرا که اگر هر کشور
کوچکي سلاح اتمي داشته باشد، درگير شدن نظامي
ايالات متحده با ديگران دچار مشکل خواهد شد. اين
است مشکلي که کره شمالي اکنون ايجاد کرده است. کره
شمالي، اگر آنچه روزنامه ها مينويسند درست باشد،
دو بمب اتمي دارد. اما همين دو بمب کافي است که
همه چيز را دچار ناآرامي کند.
هدف سوم ـ و اين يکي چنان پراهميت
بوده که از سالهاي دهه 1970 آنها را به خود
مشغول داشته است ـ عبارت از پيشگيري از تشکيل
اتحاديه اروپا بوده است. در سالهاي دهه 1950 و
1960 ايالات متحده طرفدار تشکيل اتحاديه اروپا بود
چرا که اين اتحاديه ميتوانست وسيلهاي براي جلب
موافقت فرانسه براي مسلح کردن دوباره آلمان باشد.
اما موقعي که تشکيل اتحاديه شکل جدي به خود گرفت
هدفش ايجاد نوعي دولت اروپايي شده بود و ايالات
متحده مسلما سخت مخالف چنين چيزي بود.
پس چه اتفاق افتاد؟ اول آن که
اتحاد شوروي از هم فرو پاشيد. اين يک فاجعه براي
ايالات متحده بود چرا که بزرگترين سلاح ممکن در
رابطه با اروپاي غربي و آسياي شرقي را از دست اين
کشور ميگرفت.
دوم مسئله صدام حسين بود. صدام
حسين جنگ اول خليج را عمدا آغاز کرد تا ايالات
متحده را به چالش گيرد. اگر اتحاد جماهير شوروي
هنوز يک قدرت نظامي فعال بود، او نميتوانست اين
کار را بکند. شوروي او را از دست زدن به اين کار
باز ميداشت، چرا که چنين کاري از لحاظ قرار و
مدارهاي يالتا خيلي خطرناک بود. صدام حسين توانست
ايالات متحده را به چالش گيرد. به اين معنا که در
پايان جنگ اول خليج آنچه عراق از دست داد چيزهايي
بود که قبلا به دست آورده بود. بدين ترتيب اين
مسئله از ديد ايالات متحده به مدت 10 سال به صورت
استخوان لاي زخم مانده بود چرا که جنگ اول با
پيروزي کامل آمريکا تمام نشده بود.
سوم اين که در سالهاي دههي 1990
آشکارا شاهد نوعي جهش از نظر انباشت پول در اقتصاد
آمريکا بوديم. اين اتفاق شامل حال اقتصاد بقيه
جهان نشد و در خود آمريکا نيز اکنون فروکش کرده
است. در عوض اکنون شاهد تضعيف قدرت دلار هستيم و
دلار اهرمي تعيينکننده براي حفظ قدرت آمريکاست و
اين دلار بوده است که آمريکا را قادر ساخته چنين
اقتصادي داشته باشد و سلطهي خود بر بقيه جهان را
ادامه دهد ـ و بالاخره اتفاق 11 سپتامبر که نشان
داد ايالات متحده نيز ضربه پذير است.
در چنين اوضاع و احوالي است که
بازها[دست راستيهاي افراطي جديد] وارد ميدان
ميشوند. اينان خود را به مثابه ادامهدهندگان
پيروزمند سرمايهداري آمريکا يا قدرت آمريکا و يا
چيزي از اين قبيل تلقي نميکنند، بلکه خود را به
صورت گروهي سرخورده، نوميد و غيرخودي ميبينند که
به مدت 50 سال ـ حتي در دوره ريگان، بوش اول، بوش
دوم پيش از 11 سپتامبر ـ نتوانستهاند حرفشان را
به کرسي نشانند. آنها هنوز خوف آن دارند که نکند
جورج بوش دوم هم زه بزند و در پياده کردن
نظراتشان جا خالي کند. اينان فکر ميکنند که
سياستهاي اتخاذ شده از سوي دولت آمريکا از دوره
نيکسون گرفته تا سال اول رياست جمهوري بوش دوم،
يعني کوشش در برخورد به اوضاع جهان از طريق
ديپلماتيک و چندجانبه ـ يا کاربرد دستکش مخملي ـ
با شکست کامل روبه رو بوده است.
آنها بر اين تصورند که اين کار
صرفا افول ايالات متحده را تسريع کرده است و اين
سياست بايد با درگير شدن بيشرمانه، آشکار و
امپرياليستي ـ جنگ به خاطر جنگ ـ از بنيان تغيير
داده شود. دولت آمريکا به خاطر اين که صدام حسين
يک ديکتاتور بود به جنگ عراق نرفت. حتي به خاطر
نفت هم به جنگ عراق نرفت. در اينجا نميخواهم وارد
اين بحث شوم، اما به خاطر نفت احتياجي به جنگ
نداشتند. در عوض نياز به اين جنگ داشتند تا نشان
دهند که آمريکا ميتواند دست به چنين جنگي زند و
نياز به اين جنگ داشتند تا دو بخش از مردم جهان را
مرعوب خود کنند: (1)ـ هر آن کس در جهان سوم که فکر
ميکند بايد در صدد داشتن نيروي اتمي باشد؛ و (2)ـ
اروپا ـ اين جنگ در واقع حملهاي عليه اروپا بود.
عکس العمل اروپا به اين جنگ را در پرتو اين واقعيت
ميتوان فهميد.
سال 1980 مقالهاي نوشتم که در آن
گفته بودم:«در آيندهاي نه چندان دور ظهور اتحادي
مرکب از پاريس، برلين و مسکو از نظر ژئوپليتيک
اجتناب ناپذير خواهد بود». اين مطلب را زماني مطرح
کردم که اتحاد شوروي هنوز وجود داشت و از آن موقع
تا به حال بارها اين نظريه را تکرار کرده ام.
اکنون شاهديم که همه درباره اش صحبت ميکنند. در
واقع اکنون در سايت اينترنتي زير عنوان
www.paris-berlin-moscow.info
وجود دارد که آنچه را افراد مختلف به زبانهاي
فرانسه، آلماني، روسي و انگليسي در سراسر اروپا
درباره محاسن پيوند ميان پاريس، برلين و مسکو
مينويسند منعکس ميکند.
پس گرفتن قطعنامه آمريکا در شوراي
امنيت در ماه مارچ را نبايد دست کم بگيريم. اين
نخستين بار در تاريخ سازمان ملل از ابتداي تاسيس
آن بود که ايالات متحده در مورد مسئله اي که برايش
اهميت داشت نتوانست رأي اکثريت اعضاي شوراي امنيت
را به دست آورد. مسلم است که اعضاي شوراي امنيت در
گذشته بسياري قطعنامه ها را ميبايست وتو ميکردند
و کردند. اما هيچيک از آن موارد اهميت حياتي براي
ايالات متحده نداشت. اما در ماه مارچ 2003 آمريکا
ناچار قطعنامه خود را پس گرفت چرا که نتوانسته بود
بيش از 4 رأي براي آن دست و پا کند. اين يک
سرافکندگي سياسي بود و همه جهانيان نيز آن را چنين
تلقي کردند. ايالات متحده مشروعيت خود را از دست
داده است و به همين دليل ديگر نميشود آن را يک
نيروي هژمونيک(مسلط) دانست. اسم آن را هرچه
ميخواهيد بگذاريد اما اين دولت ديگر مشروعيتي
ندارد و اين مسئله اهميت حياتي دارد.
بنابراين در ده سال آينده منتظر چه
رويدادهايي ميتوان بود؟ نخستين مسئله اين است که
اروپا چگونه خود را سازمان خواهد داد. گرچه اين
مسئله بسيار دشوار خواهد بود اما اروپا خود را
سازمان خواهد داد و يک ارتش به وجود خواهد آورد.
ممکن است کل اروپا در اين سازمان شرکت نکند، اما
کشورهاي اصلي در آن خواهند بود. ايالات متحده سخت
نگران اين مسئله است و ارتش اروپا دير يا زود با
ارتش روسيه پيوند داده خواهد شد.
دوم، به آسياي شمال شرقي نظر
افکنيم. پيش بيني اين مطلب قدري مشکل تر است اما
فکر ميکنم چين با کرهي متحد و ژاپن، چه از نظر
سياسي و چه اقتصادي آغاز به نزديکتر شدن به هم
خواهند کرد. اين مسئله در حال حاضر آسان نخواهد
بود. اتحاد مجدد دو کره مسئله بسيار دشواري خواهد
بود. اتحاد مجدد کل چين نيز مسئلهاي بسيار مشکل
خواهد بود و همه اين کشورها دلائل زيادي براي نفرت
از يکديگر و تنش متقابل دارند که ريشههاي عميق
تاريخي دارد، اما فشاري که[از جانب آمريکا] روي
آنها وجود دارد از اينها فراتر ميرود.
با ديدي واقعبينانه، اين کشورها
اگر بخواهند در آينده به عنوان کشورهايي مستقل به
حيات خود ادامه دهند ناچارند در جهت اتحاد با هم
حرکت کنند.
سوم اين که بايد به همايش اجتماعي
جهانيWorld
Social Forum
توجه کنيم. مرکز جنب و جوش را بايد در آنجا ديد.
اين همايش بزرگترين جنبش اجتماعي است که اکنون در
سطح جهاني وجود دارد و تنها جنبشي است که شانس
بازي کردن نقشي به راستي پر اهميت دارد. اين جنبش
با سرعت شکوفا شده است، گرچه خروارها تضاد دروني
دارد که نبايد دستکم گرفته شود و گرچه دورههايي
بس دشوار را پشت سر خواهد گشت و ممکن است حتي موفق
هم نشود. ممکن است به عنوان جنبشي که خود از
جنبشهاي متعددي تشکيل شده است، هيچ مرکز تشکيلاتي
سلسله مراتبي ندارد و پذيراي انواع حرکتها و
جنبشها در درون خود است، در عين حال که به حمايت
از هدفي انساني برخاسته است، نتواند جان سالم به
در برد. اين يک حرکت و يک امر ساده نيست. اما جايي
است که بهترين اميدها به آن وابسته است.
و بالاخره فکر ميکنم بايد به
تضادهاي داخلي ميان سرمايهداران نظر افکنيم. تضاد
بنياني سياسي سرمايهداري در سراسر تاريخش اين
بوده است که همه سرمايهداران تا زماني که مبارزه
طبقاتي در سطح جهاني وجود داشته باشد منافع سياسي
مشترکي دارند. در عين حال همه سرمايهداران، رقيب
ديگر سرمايهداراناند. اين تضاد بنياني نظام است
و در آينده شکل انفجارآميزي به خود خواهد گرفت.
فکر نميکنم اين واقعيت را بايد
دستکم گرفت که آقاي لارنس ايگلبرگر، وزير خارجه
بوش اول که هنوز از مشاوران نزديک پدر رئيس جمهور
فعلي است در ماه آوريل امسال نوشت که اگر ايالات
متحده امروز به سوريه حمله کند خود او(آقاي ايگل
برگر) از استيضاح براي برکناري رئيس جمهوري
پشتيباني خواهد کرد. بيان چنين چيزي از سوي فردي
به اين اهميت چيز ساده اي نيست. به اين ترتيب
پيغامي دارد فرستاده ميشود. و پيغام دهنده آن
کيست؟ در درجه اول اين پيام از سوي جورج بوش اول
مي آيد. اما علاوه بر آن، پيام، از سوي بخش
پراهميتي از سرمايه هاي آمريکايي و سرمايه هاي
جهاني مي آيد، همه آنها از عمليات بازهاي حاکم
خوشحال نيستند. بازها(راست افراطي حاکم) اين بازي
را هنوز نبرده اند. اينان کنترل دستگاه دولتي
آمريکا را کاملا به دست گرفته اند و 11 سپتامبر
اين مسئله را ممکن ساخت. آنها ميدانند که يا حالا
بايد کارشان را بکنند و يا هيچوقت. و از اين رو
به فشار خود ادامه خواهند داد چرا که اگر با فشار
به جلو حرکت نکنند از پشت به زمين خواهند خورد.
هيچ تضميني براي پيروزي هم ندارند و شماري از
بزرگترين دشمنان آنها سرمايهداران ديگرند که خط
مشي اينان در برابر اروپا و ژاپن را دوست ندارند
چرا که در اساس به وحدت سرمايه عقيده دارند و فکر
نميکنند که راه حل برخورد به اين مسائل خرد کردن
همه مخالفان است. آنها ترجيح ميدهند ديگران را
دعوت به همکاري کنند. اين بخش از نمايندگان سرمايه
سخت بيمناکاند از اين که دولت فعلي مثل سامسون
عمل ميکند که همه خانه را از هم فرو پاشيد.
دنيا وارد دوره سخت آشفتهاي
گرديده است. علت آشفتگي، بحران کل نظام
سرمايهداري است که در اين جا راجع به آن صحبت
نخواهم کرد.
آنچه ميخواهم بگويم اين است که
اين اوضاع آشفته جهاني 20 تا 30 سال ديگر ادامه
خواهد يافت.
هيچکس کنترلي بر اين اوضاع ندارد ـ
چه رسد به اين که دولت آمريکا بر آن کنترل داشته
باشد. اين دولت در سرگرداني کوشش دارد همه جاي
دنيا را کنترل کند در حالي که از انجام اين کار
ناتوان خواهد بود. اين وضع نه خوب است نه بد. ما
نه به اين راست افراطي حاکم بايد بيش از اندازه
بها دهيم و نه به قدرتي که بر آن تکيه دارند.
اينمقاله از پيك نت بر گرفته شده
است |