امپرياليسم و امپراطوري
جان بلامي فوستر
برگردان: ا. طالقاني
تنها يك ماه و اندي پیش از نوشتن
این مطلب يعنی پیش از 11 سپتامبر اعتراضی علیه
جهانیسازی سرمایه تضادهای نظام سرمایهداری را
آنچنان عیان ساخت که سالها نظير آن دیده نشده
بود. این جنبش در ماه نوامبر سال 1999 در جنوا
همچنین سرگرم جمعآوری نیرو بوده است. اما ماهیت
ویژهی این جنبش به گونهای بود که مفهوم
امپریالیسم را مشخص میساخت مفهومی که حتی در نزد
نیروهای چپ به وسیلهی جهانی سازی –که به معنای
بیرنگ شدن برخی از بدترین اشكال ستم و رقابت بین
المللی است- (به تدریج ) به دست فراموشی سپرده
میشود.
کتاب تازهی مایکل هارت و آنتونیو
نگری به نام امپراتوری گرایش در حال رشدی را در
میان نیروهای چپ در ارتباط با رویکردشان به جهان
سازی – که توجه رسانههای گروهی نسبت به آن برای
محافل حاکم بسیار جالب است – نشان میدهد. سال
گذشته انتشارات دانشگاه هاروارد این کتاب را منتشر
کرد و نشریاتی مانند نیویورک تایمز مجله تایم و
لندن آبزرور در ستایش آن سنگ تمام گذاشتند.
برنامهی شوی چارلی رز هارت را دعوت کرد و
نیویورک تایمز نیز از او به عنوان سردبیر مهمان
دعوت به عمل آورد. تزهای این کتاب چنین است که
بازار جهانی تحت نفوذ انقلاب اطلاعاتی در حال
جهاني شدن است و جلوگيري از آن خارج از توان
دولتهای ملی میباشد. اقتدار و حاکمیت دولتهای
ملی به تدریج از بین میرود و به جای آن يك حاکمیت
نو ظهور جهانی یا (امپراتوری) مینشیند که برآمده
از ادغام مجموعهای از سازمانهای ملی و فراملی
است این سازمان را منطق یگانهی حاکمیت متحد کرده
است بدون آنکه سلسله مراتب بینالمللی آشکاری وجود
داشته باشد.
پرداختن به تمامی جوانب این مساله
باعث اطناب کلام خواهد شد. در عوض فقط یک موضوع را
مورد بررسی قرار خواهم داد. ناپدید شدن فرضی
امپریالیسم. واژهی(امپراتوری ) در تحلیل هارت و
نگری به سلطهی امپریالیستی مرکز بر کشورهای
پیرامونی اشاره نمیکند بلکه کلیت جهانشمولی را
مدنظر قرار میدهد که خارج از خود هیچ قلمروی را
به رسمیت نمیشناسد. آنها ادعا میکنند که
امپریالیسم در روزهای شكوفاياش(واقعا گسترش
حاکمیت کشورهای اروپایی تا آن سوی مرزهایشان
بود.)
امروزه امپریالیسم و استعمار به
این معنی مرده است. ولی هارت ونگری مرگ استعمار نو
را نیز اعلام میکنند. استثمار و سلطهی قدرتهای
صنعتی بدون کنترل مستقیم سیاسی. آنها تاکید
میکنند که کلیهی اشکال امپریالیسم تا آنجا که
موانع نیروی یگانهساز بازار جهانی را نشان
میدهند به وسیلهی همان بازار محکوم به فنا
میشود. به همین جهت امپراتوری هم (پسااستعمار است
و هم پساامپریالیسم). آنها میگویند (امپریالیسم
ابزار ایجاد باریکه راه هدایت کدسازی و
منطقهایسازی جریان سرمایه. جلوگیری جریانهای
معین و تسهیل در امر جریانهای دیگر میباشد. در
مقابل بازار جهانی به فضای مناسب و محدود و
منطقهبندی کنندهی جریانها نیاز دارد
.....امپریالیسم مرگ سرمایهای بوده است که بر آن
غلبه نیافتهاند. درک کامل بازار جهانی الزاما به
معنای این مولفین استدلال میکنند امروزه مفاهیمی
مانند مرکز و پیرامون تقریبا کاربردی ندارد (تقسیم
بینالمللی کار و جریان بینالمللی سرمایه از
طریق تمرکززدايی تولید و محکم شدن پایههای بازار
جهانی از بین رفته و تکثیر شده است. به طوری که
مشخص کردن مناطق بزرگ جغرافیاي به عنوان مرکز و
پیرامون و شمال و جنوب دیگر امکان ندارد).(بین
ایالات متحد و برزیل انگلستان و هند ) تفاوت ماهوی
وجود ندارد تفاوتها مقداری است.
مفهوم امپریالیسم آمریکا به عنوان
نیروی اصلی جهان معاصر نیز از بین رفته است. آنها
مینویسند (ایالات متحد اساس یک پروژهی
امپریالیستی را شکل نمیدهد و در واقع امروزه هیچ
دولت – ملتی قادر به انجام آن نیست. امپریالیسم به
آخر خط رسیده است. دیگر هیچ کشوری همانند ملل سابق
اروپاي بر جهان تسلط نخواهد داشت.
هارت و نگری میگویند جنگ ویتنام
را میتوان به عنوان واپسین مقطع گرایش
امپریالیستی و در نتیجه مقطع گذار به گونهای
مشروطهی نوین جهانی در نظر گرفت. جنگ خلیج فارس
این گذار به مشروطه جهانی را نشان میدهد در طول
این جنگ ایالات متحد (به عنوان یگانه قدرت توانا
به مدیریت عدالت بینالمللی نه به عنوان وظیفهاي
ناشی از رسالت ملیاش بلکه به نام حقوق جهانی
پدیدار شد... پلیس ملی امریکا نه در جهت منافع
امپریالیستیاش بلکه به سود منافع امپراطوریاش
عمل میکند. {یعنی به نام منافع یک امپراطور بدون
مرز} از این نظر جنگ خلیج فارس در حقیقت همانطور
که بوش ادعا کرد تولد نظم نوین جهانی را اعلام
میکند.
امپراتوری نامی که آنها بر این
نظم نوین نهادهاند حاصل مبارزه برای حاکمیت و
مشروطهگرايی در سطح جهانی و عصر که گونهای
جفرسونیانیسم نوین جهانی-گسترش مشروطه در گسترهای
جهانی از نوع آمريكاياش – امکانپذیر شده است.
این نویسندگان مخالف مبارزات ملی علیه امپراتوری
هستند. آنها معتقدند که مبارزه بر سر شکلی است که
جهانیسازی به خود خواهد گرفت و بر سر گسترهای
است که براساس آن امپراتوری برای استفاده از(گسترش
جهانی پروژهی داخلی مشروطهی آمريكاي) به وعدهاش
وفادار میماند. استدلالشان از کوششهای (مردم
عادی علیه امپراطوری) حمایت میکند یعنی مبارزهی
مردم عادی به موضوع مستقل سیاسی بدل میشود. اما
انها معتقدند که چنین امری فقط در چارچوب (شرایط
هستیشناسانهای از امپراتوری به وجود میآورد
میتواند اتفاق افتد).
چنین دیدگاهی در دوران ما بیش از
اندازه متداول شده است. مایلم به دیدگاهی که به
گونهای عامدانه غیر متداول مانده است باز گردم.
در مقابل امپراتوری کتاب تازهی استوان مزاروش به
نام سوسیالیسم یا بربریت وجود دارد. این کتاب اوج
متداول بودن را حتی در نزد نیروهای چپ نشان ما
دهد. مزاروش به جای آنکه وعده دهد یک
جهانشمولگرايی نوین به طور بالقوه از دل
جهانیسازی سرمایهداری- چنانچه شكل درستی بگیرد-
سر بر میآورد میگوید جاودانگی که سرمایه بر آن
حاکم است دقیقا نیروی مخالف را تضمین میکند به
رغم (جهانی سازی) اجباری سرمایه که به گونهای
علاج ناپذیر نابرابر است و به شکل ساختاری از هر
نظر با جهانشمولی ناسازگار است.... بدون عدالت
واقعی هیچ جهانشمولیتی در نظام اجتماي وجود
ندارد).
از نظر استوان مزاروش قانون سرمایه
از طریق فرآیند انداموار(متابولیک) اجتماعي که به
کارکرد اندام زنده شباهت دارد بهتر درک میشود.
بنابراین باید آن را به عنوان تجسم مجموعهی
پیچیدهای از روابط در نظر گرفت. نظم (عمودی)
مسلطی که همیشه مقطع حساس سرمایهداری را میسازد
تمامی دستاوردهای سرمایهداری را با توجه به آزادی
(افقیاش) نفی میکند. این ناسازگاری اصلی بدین
معنی است که (از نظام سرمایه به صراحت به عنوان یک
جنگل نام برده میشود- مانند شبکهای از تضادها که
فقط میتواند برای مواقعی به طور کمابیش
موفقیتآمیز کنترل شوند اما هرگز به طور قطعی به
آنها فایق نمیشوند.
تضادهای اصلی که در چارچوب
سرمایهداری غلبهناپذیر به نظر میرسد عبارتند
از1) تضاد تولید با کنترل آن 2) تضاد تولید با
مصرف3) تضاد رقابت با انحصار 4) تضاد توسعه با کم
توسعهگی (مرکز با پیرامون) 5)تضاد گسترش اقتصاد
جهانی با رقابت درون امپریالیستی 6)تضاد انباشت و
بحران7) تضاد تولید با تخریب8)تضاد تسلط بر نیروی
کار با استقلال نیروی کار9)تضاد اشتغال با
بیکاری10) تضاد رشد ستانده با همه هزینهها و با
تخریب محیط زیست. مزاروش میگوید بدون توجه به
شبکه پیچیدهی سرمایهداری بدون ایجاد بدیلی برای
شیوهی سرمایهداری کنترلکنندهی متابولیسم
اجتماي از بین بردن حتی یکی از این تضادها در تصور
نمیگنجد.
طبق این تحلیل دوران برتری تاریخی
سرمایهداری به سر آمده است. سرمایهداری در
سراسر جهان گسترش یافته است اما بیشتر جهان را
شبه سرمایهدار کرده است. دیگر این وعده که
کشورهای کم توسعه از نظر اقتصادی به کشورهای
پیشرفته سرمایهداری میرسند- یا حتی به اقتصاد
پایدار و پیشرفت اجتمای بیشتر کشورهای پیرامونی
دست مییابند – خیال خامی بیش نیست. شرایط زندگی
اکثریت قریب به اتفاق کارگران در سطح جهان تنزل
مییابد. بحران بلند مدت ساختاری نظام سرمایهداری
از سالهای 1970 مانع از آن میشود که سرمایه به
طور مؤثر بر تضادهایاش ولو به طور موقت غلبه
یابد. کمک خارجی که از طرف دولت ارایه میشود دیگر
برای رونق بخشیدن به نظام سرمایهداری کافی نیست.
در اینجا تخریب غیر قابل کنترل سرمایه- تخریب
روابط اجتمای پیشین و ناتوانی سرمایه در جایگزین
ساختن روابطی پایدار- بیش از پیش آشکار میشود.
هستهی اصلی سخن مزاروش این فرضیه
است که ما در چارچوبی زندگی میکنیم که به طور
بالقوه مرگبارترین مرحلهی امپریالیسم است (عنوان
دومین فصل کتاب). او میگوید امپریالیسم را
میتوان به سه مرحلهی تاریخی متمایز تقسیم کرد
1)استعمار مدرن اولیه 2) مرحلهی کلاسیک
امپریالیسم همان که لنین طرح کرد و 3)امپریالیسم
سلطهجوی جهانی به سر کردگی امريكا. سومین مرحله
به دنبال دومین جنگ جهانی تثبیت شد. اما به آغاز
بحران ساختاری سالهای 1970 سرمایه ناگهان به این
نام خوانده شد.
مزاروش بر خلاف بیشتر تحلیلگران
استدلال میکند که سرکردگی امریکا در سالهای 1970
پایان نیافت اگر چه در آن سال امریکا در مقایسه
با سالهای 1950 با توجه به سایر دولتهای اصلی
سرمایهداری تا حدی دچار افت اقتصادی شد در عوض
سالهای1970 که با استاندارد دلار- طلای نیکسون
آغاز شد سرآغاز تلاش سلطهجویانهتر دولت امریکا
برای استقرار سلطه جهانیاش بر اقتصاد مسایل نظامی
و سیاسی و تثبیت خود به عنوان یک دولت جهانی
جانشین گردید. مزاروش تأکید میکند که در مرحلهی
فعلی تحول جهانی سرمایه اجتناب از رویاروی با تضاد
و محدودیتهای بنیادین ساختاری نظام سرمایهداری
دیگر ناممکن است. این محدودیتها همانا شکست جدی
نظام سرمایهداری در ایجاد دولتی برای نظام سرمایه
به مفهوم واقعی آن میباشد دولتی که مکمل
خواستهها و روابط فراملی آن باشد بنابراین در
همین مقطع است که آمریکا به طرز خطرناکی به ایفای
نقش دولت در خدمت نطام سرمایه به معنای واقعی آن
گرایش دارد و کلیهی رقبایش را با تمام امکاناتی
که در اختیار دارد به انقیاد خود در میآورد . به
عنوان پدیدهای که به دولت نظام سرمایه بسیار
نزدیک است عمل میکند.
اما ایالات متحده آمریکا در حالی
که قادر بود مانع از افت موقعیت نسبی اقتصادیاش
در ارتباط با سایر دولتهای اصلی سرمایهداری گردد
قادر نیست برای حاکمیتاش بر نظام جهانی به تسلط
اقتصادی کافی دست یابد-که در هر صورت تسلطناپذیر
است. بنابراین آمریکا برای تثبیت سلطه جهانیاش به
دنبال بهینه کردن قدرت نظامی بلاواسطهاش میباشد.
مزاروش مینویسد آنچه که امروزه در معرض خطر قرار
دارد کنترل بخش خاصی از کرهی زمین- بدون توجه به
وسعت آن- و قرار دادن رقبا- در عین تحمل اقدامات
مستقلشان – در وضعیتی نامطلوب نمیباشد بلکه خطر
کنترل تمام جهان به وسیلهی یک ابر قدرت مستقل
اقتصادی و نظامی با بهرهگیری از تمام وسایل ممکنی
که در اختیار دارد- حتی با تمسک به افراطیترین
شكل تسلط و در صورت نیاز با اقدامات شدید نظامی-
میباشد. این است آنچه منطق غايي سرمایهی توسعه
یافتهی جهانی در تلاش بی ثمر خود برای مهار
تضادهای آشتی ناپذیرش میطلبد. گرچه مشکل اینجاست
که چنین منطقی- که میتوان آن را بدون قرار دادن
در گیومه نوشت چرا که اساسا با منطق سرمایه در
مرحلهی تاريخي فعلی تحول جهانیاش همخوانی دارد-
از جمله برداشت نازیها از سلطهی جهانی تا آنجا
که به شرایط لازم برای بقای بشریت مربوط میشود
بدترین نوع بی منطقی در تاریخ است.
چنين ادعايي كه امپرياليسم معاصر-
كه بيش از هر چيز آمريكا معرف آن است- تا حدي به
دليل اين واقعيت كه كشورهاي خارجي كمتر به اعمال
حاكميت مستقيم سياسي ميپردازند، اندكي تضعيف شده
است؛ ما را از درك مسائلي كه با آن روياروييم
ناتوان ميسازد، همانطور كه مزاروش نشان ميدهد،
اروپاي استعمارگر در اصل فقط بخش كوچكي از سرزمين
كشورهاي پيراموني را اشغال ميكرد. امروز شيوهها
متفاوت است اما قلمرو جهاني امپرياليسم به مراتب
وسيعتر شده است. در حال حاضر آمريكا در قالب
پايگاههاي نظامي، كشورهاي خارجي - شصت و نه كشور-
را اشغال كرده است اين تعداد دائما افزايش
مييابد. علاوه بر اين «امروزه قدرت تخريبي
زرادخانه نظامي- به ويژه توان تخريبي بالقوهي
بمباران هوايي- تاحدي اشكال تحميل فرامين
امپرياليستي را بر كشور تحت انقياد تغيير داده
است- نيروهاي زميني و اشغال مستقيم ضرورت كمتري
دارند- اما محتوايش را تغيير نداده است»(40).
همراه با فروپاشي اتحاد شوروي و پايان جنگ سرد،
پوشيدن جامهاي نو بر قامت امپرياليسم به يك ضرورت
بدل شده است. توجيه قديمي جنگ سرد براي دخالت،
ديگر فاقد كارآيي است. مزاروش ميگويد صدام حسين
چنين توجيه تازهاي را، ولو به طور موقت، فراهم
كرد. حتي از آن زمان، آمريكا ناچار شد
جنگافروزياش را در نقاب پيمان جهانشمول و به
نفع حقوق جهاني ارايه نمايد، البته آمريكا هم در
نقش قاضي و هم در نقش دژخيم عمل مينمود.
در ميان تحولات نگران كنندهاي كه
كتاب سوسياليسم و بربريت نشان ميدهد موارد زير
وجود دارد: تلفات بيشمار شهروندان غيرنظامي عراق
در طول جنگ و مرگ بيش از نيم ميليون كودك در
نتيجهي تحريمهاي اقتصادي از آغاز جنگ، يورش
بيامان نظامي و اشغال بالكان، گسترش ناتو به
كشورهاي شرق اروپا، سياست نوين آمريكا در ارتباط
با استفاده ناتو به عنوان نيروي بازدارندهي نظامي
كه ميتواند جانشين سازمان ملل گردد. آمريكا
ميكوشد سازمان ملل را بيشتر دور بزند و نقشش را
تقليل دهد؛ بمباران سفارت چين در بلگراد؛ توسعهي
پيمان امنيتي ژاپن- آمريكا كه چين را هدف قرار
داده است، و رشد موضع تجاورگرانهي نظامي امريكا
در ارتباط با چين، چين را بيش از پيش به عنوان
ابرقدرت رقيب نوظهور در نظر مجسم ميكند. در
بلندمدت حتي نميتوان توازن ظاهري فعلي آمريكا و
اتحاديهي اروپا را تضمين نمود، براي اين كه
آمريكا دستيابياش به سلطه جهاني را پيگيرانه
ادامه ميدهد. در چارچوب نظام سرمايهداري در اين
مرحله از تحول سرمايه نيز پاسخي براي اين مسئله
وجود ندارد. مزاروش ميگويد جهاني سازي دولتي،
بالضروره جهاني براي سرمايه ايجاد كرده است، اما
ويژگي ذاتي فرآيند سازوكار اجتماعي سرمايه، كه
تكثير سرمايهها را ميطلبد، آنرا ناممكن
ميسازد. بنابراين در «مرحلهي بالقوه مرگبار
امپرباليسم» بايد براي گسترش بربريسم و تخريبي كه
الزاما با چنين شرايطي به بار ميآيد چارهاي
انديشيد. به دنبال حوارث يازده سپتامبر و شروع جنگ
جهاني عليه تروريسم در افغانستان، دو ديدگاه نسبت
به جهانيسازي امپرياليسم وجود دارد: ديدگاه بيش
از پيش موردپسندي كه ظهور حاكميت جهاني(به نام
امپراطوري) را اعلام ميكند و ديدگاهي كه آگاهانه
باب روز نيست و به مرحله بالقوه مرگبار امپرياليسم
اشاره ميكند. شايد بتوان گفت كه تحليل امپراطوري
مورد تائيد قرار گرفته است چرا كه آنچه كه نظام
نو ظهور حاكميت جهاني را به مبارزه طلبيد يك دولت
ملي نبود، بلكه تروريستهاي بينالمللي خارج از
امپراطوري بودند. از اين نظر ميتوان آمريكا را به
عنوان دولتي كه نقش «پليس جهاني» را در افغانستان
ايفا ميكند، در نظر گرفت «نه براي اجراي
انگيزههاي ملياش بلكه به نام عدالت جهاني». اين
آن ادلهاي است كه هارت و نگري اقدامات آمريكا را
در جنگ خليج فارس با آن وصف ميكنند. اين تحليل
كمابيش بر همان روش واشنگتن استوار است. اما
سوسياليسم يا بربريت به نظر ميرسد كه در مجموع
تفسيري متفاوت را بيان ميكند، تفسيري كه
امپرياليسم امريكا را به عنوان مركز ترور در نظر
ميگيرد. از اين نظر حملهي تروريستها به مركز
تجارت جهاني و پنتاگون، حمله به حاكميت جهاني يا
تمدن جهاني(ايالت متحد نبود كه در نيويورك مورد
حمله قرار گرفت) و يا ارزشهاي آزادي و دموكراسي
مورد ادعاي امريكا نبود، بلكه اين حملات به دقت و
مهارت نمادهاي قدرت مالي و نظامي آمريكا و به تبعه
آن قدرت جهاني امريكا را هدف قرار داده بود.
اقدامات اين تروريستها از هر نظر قابل توجيه بود،
آنها به هيچ وجه به تاريخ ديرين امپرياليسم
آمريكا و كوشش آن براي استقرار سلطهي جهاني تعلق
نداشتند به ويژه به تاريخ دخالتهاي امپرياليسم
امريكا در خاورميانه. علاوه بر اين آمريكا نه از
طريق فرآيند مشروطهگرايي جهاني و نه در قالب يك
اقدام پليسي صرف به آن پاسخ نداد، بلكه به گونهاي
امپرياليستي و با اعلام يك جانبهي جنگ با ترورسم
بينالمللي از در مقابله به مثل درآمد و ماشين
جنگياش را بر سر دولت طالبان در افغانستان آوار
كرد. ارتش امريكا در افغانستان به دنبال درهم
كوبيدن نيروهاي تروريستي بود كه زماني در ايجاد
آنها نقش داشت. امريكا نه تنها تروريسم را به
اصول بنيادين خود در سلطهي بينالمللي الصاق كرده
بود، بلكه هرگاه گروههاي تروريستي به طرحهاي
امپرياليستي امريكا خدمت كرده بودند به حمايت از
آنها برخاسته بود، و خود تروريسم دولتي را با
كشتن مردم غيرنظامي انجام داده بود. جنگ تازهي
آمريكا عليه تروريسم چيزي كه واشنگتن ادعا كرده
است، ممكن است دخالت نظامي آمريكا را در كشورهاي
زيادي خارج از مرز افغانستان الزامي سازد.
كشورهاي مثل عراق سوريه، سودان، ليبي، اندونزي،
مالزي و فيليپين، پيشاپيش به عنوان مناطقي كه ممكن
است مورد دخالت بيشتري قرار بگيرد مشخص شده است.
همهي اينها، در كنار ركود
اقتصادي و افزايش كسري بودجه در دولتهاي عمدهي
سرمايهداري، ظاهرا بدين معني است كه «تخريبگري
غيرقابل كنترل» سرمايه بيش از پيش بر سر زبانها
ميافتد. امپرياليسم، در فرآيند توسعهي خودمركز-
يعني در استمرار توسعهي كم توسعگي- در كشورهاي
پيراموني، تروريسم را پرورانده است و اكنون اين
پديده به خود دولتهاي امپرياليستي سرايت كرده و
روند به ظاهر پايانناپذيري از تخريب را ايجاد
كرده است. از آنچه كه در نظام سرمايهداري، دولت
جهاني غيرممكن است- هر چند با واقعيت جهاني شدهي
معاصر ضروري است- مزاروش تاكيد ميكند كه نظام
سرمايهداري بيش از پيش به سوي «حاكميت بسيار
مرگبار يك كشور مسلط امپرياليستي بر كل جهان بر
شالودهاي ثابت» حركت ميكند شيوهاي بيهوده و بي
ثبات براي برقراري نظم جهاني. هري مگداف و پل
سوئيزي، سردبيران مانتلي ريويو، ده سال پيش به
دنبال جنگ خليج فارس نوشتند:«به نظر ميرسد كه
ايالات متحده امريكا خود را در جرياني كه براي كل
جهان بزرگترين پيآمدها را دارد محصور كرده است.
تغيير، تنها قانون مطمئن جهان است. جلوي آن را
نميتوان گرفت. اگر مانع از كوشش جوامع (جوامع
پيراموني جهان سرمايهداري) براي حل مشكلات را به
شيوهاي كه ديگران به آنها القاء ميكنند، حل
نخواهند كرد. و اگر اين جوانع نتوانند پيشرفت
كنند، ناگرير عقب گرد خواهند كرد. اين همان اتفاقي
است كه در بخش زيادي از جهان معاصر روي ميدهد، و
ايالات متحده آمريكا، قدرتمندترين كشور با منابع
نامحدودي كه در اختيار دارد، به نظر ميرسد كه به
ديگران ميگويد تقدير چنين است و بايد رنج نابودي
را پذيرا شد».
آلفرد نورث وايتهد، يكي از
بزرگترين متفكران قرن گذشته زماني گفته بود:
«هرگز اين باور را از نظر دور نداشتهام كه نوع
بشر ميتواند تا نقطهاي معيني اوج گيرد و سپس
سقوط كند و هرگز آن را جبران ننمايد، بسياري
موجودات زنده چنين كاري انجام دادهاند، تكامل
ممكن است هم قهقرايي باشد و هم رو به بالا». اين
انديشهي ناراحتكننده، به هيچوجه دور از ذهن
نيست كه شكل و عامل فعال اين سقوط ممكن است در اين
سالهاي آغازين قرن بيست و يكم پيش روي ديدگان ما
شكل گيرد.
البته بيان اين نكته بدين معني
نيست كه سقوط بازگشتناپذير تا زماني كه اتفاق
بيافتد غيرقابل اجتناب است. ولي بايد گفت كه
نحوهي وقوع اتفاقات نيم قرن گذشته به ويژه سال
پيش، اين موضوع را امكاني بالقوه ميسازد. همچنين
بايستي تشخيص داد كه ما، آمريكاييها، مسئوليت
ويژهاي داريم كه در اين مورد كاري انجام دهيم،
براي اين كه اين دولت ما است كه تهديد ميكند و در
معبد بشريت نقش سامسون را ايفا ميكند (مقالهي
سردبيران، «پكس امريكانا»، مانتلي ريويو جولاي-
آگوست 1991).
همين ده سال گذشته اعتبار كلي اين
تحليل را تائيد كرده است. طبق هر معيار عيني،
ايالات متحد ويرانكنندهترين كشور روي زمين است.
از زمان جنگ جهاني دوم به بعد اين كشور بيش از هر
كشور ديگري در سراسر جهان دست به كشتار و ترور
مردم زده است و به نظر ميرسد از قدرت تخريبي
نامحدودي برخوردار باشد و مجهز به هر نوع سلاح
متعارفي است. منافع امپرياليستياش، با هدف سلطهي
جهاني، تقريبا نامحدود است. در پاسخ به حملات
تروريستي در نيويورك و واشنگتن، دولت آمريكا
امروزه جنگ عليه تروريستهايي را اعلام كرده است
كه به ادعاي او در بيش از شصت كشور سكونت دارند و
عليه دولتهايي كه به اين افراد پناه ميدهند،
تهديد به حمله كرده است. آمريكا در نخستين مرحله
از مبارزهاي كه آن را بلندمدت اعلام كرده، ماشين
جنگياش را در افغانستان به كار انداخته است،
جايي كه قبلا از تلفات دهشتناك انساني در رنج بود
و مردمش دسترسي آساني به غذاي مورد نيازشان نيز
نداشتند.
چگونه بايد اين تحولات را برسي كرد، جز به عنوان
رشد امپريالبسم، بربريسم، و تروريسم- كه هر كدام
از ديگري تغذيه ميكند- در عصري كه به نظر ميرسد
امپرياليسم به محدوديتهاي برتري تاريخياش نزديك
ميشود؟ آنچه كه براي بشريت مايهي اميدواري است،
در اين شرايط، بازساري مرگبار سامسون در معبد
بشريت گردد. عبارت «سوسياليسم يا بربريت» كه
روزگاري رزا لوكزامبورگ آن را مطرح كرده بود، هرگز
چون امروز ضرورت جهاني پيدا نكرده است.
|